کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- از اینا گذشته، اولین و مهم‌ترین چیز، دوسش داری؟
شانه‌هایش را بالا انداخت.
- این‌طوری جوابم رو نده. داریم خواهرانه با هم حرف می‌زنیم. دوسش داری؟ یا ازش خوشت میاد؟
- بدم نمیاد ازش.
- نه این‌طوری نشد. ببین دونفر که با هم قصد ازدواج رو دارن، یا از هم خوششون میاد، یا از هم بدشون میاد. چیزی به‌عنوان میانه یا خنثی وجود نداره؛ چون در اون صورت با یه آدم معمولی برای تو فرق نداره. اگر ازش خوشت بیاد که می‌ریم سراغ مرحله‌ی بعد. اگر ازش بدت میاد، همین الان خیال‌بافی درباره آینده رو بریز دور؛ چون اگر از کسی بدت بیاد هیچ‌وقت علاقه ایجاد نمیشه؛ چون اون حس بدی که تو دلت نسبت بهش داری هیچ‌وقت اجازه نمیده خوبیاش رو ببینی و ایجاد علاقه بینتون بشه. خب حالا بگو خوشت میاد یا نه؟
- آره خب پسر خوبیه بدی ازش ندیدم.
- فدای آبجی خودم. همه‌چیز ظاهر نیست؛ اما تو قراره یک عمر کنارش راه بری و اون رو به‌عنوان شوهرت به دیگران معرفی کنی. کسی که از نظر ظاهری خوب و معقول باشه، به آدم اعتمادبه‌نفس میده. ظاهرش رو قبول داری؟ به دلت می‌شینه؟
- آره. واقعاً مرد خوشتیپ و خوش قیافه‌ای هست.
- شغل و کار و موقعیت اجتماعیش هم من تأیید می‌کنم. می‌مونه خونواده، خونوادش بسیار با شخصیت و آدم‌های دنیا دیده‌ای هستن. خودت باهاشون برخورد داشتی و ادب و نزاکتشون رو دیدی.
- خب معلومه همچین پسری توی یه خانواده با شخصیت بزرگ شده. راستش خیلی از جو خونوادشون خوشم میاد.
- تا اینجاش رو قبول داری؟
- آره‌آره.
- حالا مورد بعد.
هر دو خنده‌ای کردیم و من ادامه دادم:
- مرد باید جنتلمنانه رفتار کنه. کم‌حرف و گزیده‌گو باشه. شخصیت و منش هر‌کس با طرز صحبت کردنش مشخص میشه و احترام دیگران نسبت به اون‌طرف رو به همراه داره که خداروشکر آذین این مورد رو هم اُکی هست. یه‌خورده لوده‌بازی در میاره که همونم به اندازه و به جا هست و با همه هم این‌طوری نیست. اتفاقاً همین اخلاقش باعث میشه تو دل آدم جا باز کنه. به وقتش خیلی هم جدی و کم‌حرف میشه. کلاً می‌دونه کجا و تو چه شرایطی باید چه رفتاری رو انجام بده.
- منم از اخلاق و رفتارش خوشم میاد. شوخی می‌کنه؛ ولی به جا. اونقدر با متانت صحبت می‌کنه که اگر کمی با آدم خودمونی هم بشه بهت برنمی‌خوره.
- دقیقاً! مرد باید میزان جنبش در روابط اجتماعی بالا باشه. خوش‌اخلاق و خوش‌برخورد و چشم‌پاک باشه. تو چند وقتی که من باهاش برخورد داشتم، یه‌ مورد نگاه هرز ازش ندیدم. اینا همه‌ش برمی‌گرده به محیط و خونواده‌ای که درش بزرگ شده. از اخلاقش هم که نگم برات یه انرژی‌ای داره که ناخودآگاه وقتی باهات حرف می‌زنه اون انرژیش به تو هم منتقل میشه.
- آبجی.
- جانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - من تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم، هر‌چی جلوتر می‌ریم احساس می‌کنم اون از من سرتره! حس می‌کنم خیلی از اون عقبم.
    اخمی مصنوعی کردم.
    - هیچ‌وقت دیگه این حرف رو نزن. هیچ‌وقت شخصیت خودت رو کوچیک نبین. تو آدم کمی نیستی. اون هم حتماً نکات مثبتی در وجود تو دیده که قدم جلو گذاشته.
    - چی بگم آخه؟
    - بذار من حرفام رو بزنم تو فقط گوش کن که تصمیم درستی بگیری. تصمیم‌گیرنده نهایی تو هستی.
    - مرسی که هستی. تو همچین موقعیتی من واقعاً به کسی مثل تو احتیاج داشتم.
    دستش را در دستم گرفتم.
    - وظیفه‌ی منه که تو رو روشن کنم. تو فعلاً توی سنی نیستی که بتونی با واقعیت‌های الان جامعه تصمیم درست رو بگیری. مامان بابا هم درسته که از ما بزرگترن؛ ولی خیلی از واقعیت‌های امروزه جوونا رو نمی‌دونن پس یکی مثل من می‌تونه تو رو درست راهنمایی کنه!
    - تو بهترینی.
    - تو هم بهترینی فدات بشم که مردی مثل آذین با این که نه برخورد آنچنانی‌ای باهات داشته، نه بیشتر از سلام و احوالپرسی با تو حرفی زده بهت علاقه‌مند شده.
    سرش را نزدیک سرم گذاشت.
    - من واقعاً نمی‌دونم باید چی‌کار کنم؟
    - تو فقط فکر می‌کنی و اون‌طور که دلت می‌خواد تصمیم می‌گیری. موارد دیگه‌ای هم هستن که باید در نظر بگیری، مرد باید مستقل و افسار زندگیش دست خودش باشه. این‌قدر بالغ باشه که تصمیم‌های مهم زندگیش رو خودش بگیره. باید نوعی ابهت مردونه برای اداره زندگیش داشته باشه. راستگو، درستکار و بی‌شیله‌پیله باشه و مهم‌ترین چیز اینه که رو‌راست باشه با شریک زندگیش. درنظرگرفتن همین چیزهای کوچیک باعث گرفتن یه تصمیم بزرگ میشه که مسیر زندگیت رو عوض می‌کنه. ازدواج درست پله‌ای هست برای پیشرفت نه محدودیتی که بعضی‌ها ایجاد می‌کنن، البته اگه انتخاب درستی داشته باشی. زندگی زناشویی خیلی پیچیده‌ست رها! زندگی فقط پخت‌و‌پز، رُفت‌و‌روب نیست، برای اداره زندگی باید درک عمیقی داشته باشی.
    گفتنی‌ها را گفته بودم. گفتنی‌هایی که همه‌اش در آذین وجود داشت، او مردی بود که می‌توانست خواهرم را خوشبخت کند.
    - فقط یه چیزی رها.
    - جانم.
    - مسئله تفاوت سنیتون هست، اون ۹ سال ازت بزرگتره. باید باهاش خودت صحبت کنی ببینی می‌تونه نیاز‌های یه دختر بیست ساله رو به‌خوبی تأمین کنه یا نه؟ به‌هر‌حال تو الان توی سنی هستی که نیازهای متفاوتی داری و اون این سن رو قبلاً پشت‌سر گذاشته و نیازها و خواسته‌هاش تو این سن با تو فرق داره؛ ولی اگه درک متقابلش بالا باشه که مطمئنم هست مشکلی دیگه نمی‌مونه. به‌هر‌حال باید با هم صحبت کنید، اونم نه یه‌بار بلکه چند‌‌بار.
    - وای نه آبجی من خجالت می‌کشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خجالت چیه؟ بحث یک عمر زندگی در میونه، تو نمی‌تونی با خجالت‌کشیدن الانت، خدایی نکرده زندگی یک عمرت رو خراب کنی.
    - تو هم میای؟
    - معلومه که نه، من برا چی بیام؟ شما خودتون باید صحبت کنید و به نتیجه برسید.
    - اما من...
    - اما نداره! فقط این رو بهت بگم، هر‌چیزی تو دلته، چه کوچیک چه بزرگ بهش میگی. از اونم می‌خوای که باهات صادق باشه! هر‌موضوعی که باشه الان اگر به هم بگید خیلی بهتر می‌تونید با هم کنار بیاید تا این که بعداً بفهمید. اگر بعدها بفهمید فلان موضوعی بوده و نگفتید باعث بی‌اعتمادی میشه و کنار اومدن باهاش سخت‌تر.
    - سعی می‌کنم بگم.
    - سعی کردن نداریم، باید بگی. هیچ‌وقت هم فکر نکن مشکل‌های بزرگ با رفتن زیر یه سقف درست میشن؛ چون اصلاً این‌طوری نیست. سعی کنید با هم کنار بیاید همین الان. نه اینکه یه‌سری چیزا رو به بعد و رفتن زیر یک سقف به امید درست‌شدن رها کنید.
    خم شد و پیشانی‌ام را بوسید.
    - با حرفای امشبت من تصمیمم رو گرفتم.
    - خب چیه تصمیمتون خانوم؟
    - جوابم به آذین مثبته!
    - بچه بازی در نیار! اینا یه‌ طرف قضیه هست عجله نکن. باید اون‌قدری با هم صحبت کنید، رفت‌و‌آمد داشته باشید که هم‌ دیگر رو بشناسید. ببینید اصلاً می‌تونید با اخلاق و رفتار هم کنار بیاید یا نه. رو حساب حرفای من نمی‌خوام بله بگی؛ چون من نظر خودم رو دارم میگم. دلم می‌خواد با شناخت خودت بله یا نه رو بگی.
    باز لب‌هایش را جمع کرد.
    - ولی آذین خیلی پسر خوبیه.
    لبخندی زدم.
    - بله خانوم پسر خوبیه؛ ولی نیاز به شناخت بیشتر هست. بگیر بخواب صبح شد. مگه فردا با من نمیای هتل؟
    خمیازه‌ای کشید.
    - چرا اگه حوصلم بشه.
    - پس بخواب عزیزم، خوب بخوابی.
    - ممنون ثریا، شب بخیر.
    ناگهان چشم‌هایش را باز کرد.
    - ثریا!
    - جانم.
    - کی به مامان بابا میگی؟
    - فردا.
    - وای نه!
    - چیه؟
    - من خجالت می‌کشم.
    - ای بابا چقد تو خجالت می‌کشی؟ به‌هر‌حال باید بگیم. من قراره بگم، تو که نمی‌خوای بگی که خجالت می‌کشی.
    شب بخیر آرامی زمزمه کردم. چشم‌هایم را بستم که دوباره حرف آذین یادم آمد.
    - رها!
    سریع جواب داد:
    - بله آبجی؟
    - کسی تو زندگیت هست؟
    - منظورت چیه؟
    - میگم به کسی علاقه‌ای نداری؟
    - نه آبجی، آخه کی؟
    دستم را به زیر چانه‌اش بردم.
    - رها به من دروغ نگیا! اگر کسی تو زندگیته همین الان بگو؟ نمی‌خوام به‌خاطر موقعیت آذین پا رو دلت بذاری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - به خدا نیست.
    دستم را انداختم.
    - نمی‌خواد قسم بخوری، فقط امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیری که فردا پشیمونی به بار نیاد.
    - به جون خودم کسی تو زندگیم نیست. آخه من کِی وقت کردم که بخوام به کسی فکر کنم؟ از اون گذشته، اصلاً مگه آدم درست و حسابی دور من بوده که ارزش وقت گذاشتن و فکر کردن داشته باشه؟
    لبخندی زدم.
    - پس این‌طور هم که نشون میدی نیست، انگار واقعاً بزرگ شدی و عقلت می‌رسه. یه‌کم خیالم رو راحت کردی. تو لیاقت بهترینا رو داری.
    برای بار چندم شب به‌خیری گفتم؛ اما هنوز در فکر بودم، در فکر آینده رها. دلم می‌خواست خواهر و برادرم خوشبخت باشند، چیزی که حقشان است. آن‌ها حق بهترین‌ها را داشتند. آن،قدر خیالم از بابت آذین راحت بود که کمی از پریشانی‌ام درباره آینده رها را کم می‌کرد. البته فقط کمی؛ چون هر‌سکه‌ای دو رو داشت و مهم آن روی دیگر آذین بود.
    صبح، اول به واحد پدر و مادرم رفتم و موضوع را با آن‌ها در میان گذاشتم.
    مادرم که گل‌ازگلش شکفت؛ چون آذین با آن خودشیرینی ذاتی‌اش، همه را جذب خودش می‌کرد و در همین مدت کم هم خانواده‌ام را مجذوب خودش کرده بود. پدرم هم از شخصیت و منش خانواده‌اش و پدرش می‌گفت و این که انسان‌های با شخصیت و قابل احترامی هستند. فقط علی تنها کمی غیرتی بازی درآورد و تهش هم با غرغر محل را ترک کرد و در آخر اضافه کرد:
    - باید یه گوشمالی به این پسره بدم، چه معنی میده اصلاً؟
    ***
    زنگ پیامک موبایلم به صدا در آمد، پیامک از طرف آذین بود.
    - سلام صبح به‌خیر. رها رو هم با خودت بردی هتل؟
    چقدر این بشر پررو بود! هنوز چند ساعت بیشتر از خواستگاری‌اش نمی‌گذشت.
    تایپ کردم:
    - سلام. رها نه و رها خانوم!
    و همراه با چند شکلک عصبانی به رنگ قرمز، برایش فرستادم.
    - ببخشید. رهاخانوم... قبلنا اخلاقت خیلی بهتر بود!
    - قبلنا با الان فرق داشت!
    - توروخدا اذیت نکن، رها رو هم بردی یا نه؟
    خوی شیطانی‌ام حمله ور شدند و به دروغ گفتم:
    - نه امروز نیومده!
    - ای بابا پس هیچی. به کارت برس. بای.
    پسره پرو با آن بای گفتنش!
    رها صدایم زد:
    - آبجی بیا صبحونه.
    طبق معمول، صبحانه را روی میز وسط مبلمان شیری‌رنگ چیده بودند. رها و پناه هم در حال به‌هم‌زدن چای شیرینشان بودند.
    - پس محمدطاها کجاست؟ همین الان صداش رو شنیدم.
    پناه: نمی‌دونم. رفت بیرون.
    هنوز حرفش تمام نشده بود که محمدطاها و آذین خنده‌کنان وارد شدند. این پسر پنج دقیقه پیش به من پیامک زده بود! چطور به این سرعت خودش را رسانده بود!
    رو به جمع سلام کرد.
    - سلام به خانوم‌های زیبا!
    پناه: سلام. چطوری BMWای؟
    این تکه کلام پناه شده بود که آذین را BMWای می‌خواند.
    آذین چشم‌غره‌ای به پناه رفت و با لبخند به‌سمت رها برگشت.
    - سلام رها خانوم.
    رها با کمی خجالت و سر‌به‌زیر جوابش را داد؛ اما من دست‌به‌کمر و غضبناک نگاهش می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - چیه عین یزید به من زل زدی؟ میرم تو سهمیه‌ی محمدطاها می‌شینم دیگه زدن نداره که.
    - کی به شما خبر داده که تشریف آوردی؟
    - بالاخره، فکر کردی همه مثل خودتن؟
    محمدطاها بی‌خیال به‌سمت مبلمان رفت و در کنار پناه جای گرفت. نان تستی برداشت و کره مالید. رو کردم سمتش.
    - شما حرفی نداری آقای محمدطاها ایرانی؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - نه چه حرفی؟ من تو بحثای خانوادگی دخالت نمی‌کنم.
    پس او هم در جریان بود‌. رها با گرفتن تیکه‌ی محمدطاها سرش را پایین انداخت.
    - احیاناً که شما خبرا رو ندادی؟
    محمدطاها ریلکس گازی به نانش زد و بعد از قورت‌دادن لقمه‌اش گفت:
    - مگه من جاسوسم؟ حرص نخور، بیا بشین صبحونت رو بخور.
    - بله اتفاقاً من باید بفهمم تو این لانه‌ی جاسوسی چه خبره؟
    پناه: ول کن ثریا، چقد سخت می‌گیری.
    آذین در تأیید حرف پناه سرش را تکان داد.
    - آفرین! ای بابا چشات چپ شد. من صبح راه افتادم بیام این‌طرف، رسیدم اینجا پیامت دادم. می‌دونستم من رو سرکار می‌ذاری.
    کنار رها روی مبل تک نفره‌ای نشستم و او هم روبه‌رویمان نشست و رو به رهایی که از خجالت سرش در یقه‌اش بود گفت:
    - احوال رها خانوم؟
    قندی به‌طرفش پرت کردم که جاخالی داد.
    - روتو زیاد نکن.
    رها سرش را برای اجازه‌ی جواب‌دادن بالا آورد و نگاهم کرد. چقدر خواهرم خجالتی بود. چشم‌هایم را آرام روی هم فشردم و لبخندی زدم. او هم لبخندی زد و رو به آذین گفت:
    - خوبم مرسی. شما خوبید؟
    آذین خنده بلندی کرد.
    - من که عالیم.
    محمدطاها: تو با یه من ریش و سیبیل عالی نباشی من عالی باشم؟
    اشاره‌اش به ته‌ریش آذین بود که جدیداً به چهره دلنشینش اضافه شده بود. آخر همیشه صورتش شش تیغه بود.
    دستی به ته‌ریش کم‌رنگ چند روز‌ه‌اش که خط ریشش جذابیتش را چند برابر و مردانگی‌اش را بیشتر کرده بود، برد.
    - دیگه چیکار کنیم، کم‌کم از فاز مجردی داریم بیرون میایم.
    پناه با خنده گفت:
    - شیرینی ما فراموش نشه BMWای.
    - چشم من جواب رو بگیرم کل شهرو شیرینی میدم.
    پناه کفی زد.
    - ماشاءاللّه چه داماد ولخرجی!
    با شوخی‌های آذین و تکه‌پرانی‌های محمدطاها صبحانه‌مان را خوردیم و بعد از خداحافظی آذین، من و محمدطاها به سرکارمان رفتیم. پناه و رها هم برای سرکشی پیش دکوراتور‌ها رفتند.
    ***
    رها سر‌به‌زیر سینی چای را می‌گرداند و من هم با لبخند نظاره‌گرش بودم. آخرین نفر چای را به آذین تعارف کرد که او هم هول‌زده چایش را برداشت و تشکر کرد.
    این روی خجالتی آذین هم دیدن داشت. در آن کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید زیادی به داماد‌ها شباهت داشت.
    رها کنارم نشست و دوباره سرش را به زیر انداخت. سرم را کنار گوشش بردم.
    - این‌قدر سرت رو نگیر پایین زشته. مگه دختربچه‌ی ۱۴ ساله‌ای؟
    سرش را کمی بالا آورد و نگاهم کرد. لبخندی زدم.
    - عادی باش. چرا این‌قدر هولی؟
    - استرس دارم.
    لبخندم بیشتر کش آمد و توجهم به‌سمت پدر آذین جلب شد.
    پدر آذین: خب آقای مجد اگر اجازه بدید بریم سر اصل مطلب؟
    پدر: صاحب اجازه‌اید. بفرمایید.
    - واقعیتش آقا آذین ما گلوش پیش دختر‌خانوم شما گیر کرده. شما هم که دیگه چند وقتیه آذین رو می‌شناسید و با اخلاقش آشنا شدید. ما همین یه‌ دونه پسر رو داریم. از نظر مالی خداروشکر دستمون به دهنمون می‌رسه و می‌تونه یه زندگی خوب رو واسه دخترتون بسازه. از لحاظ اخلاقی و رفتاری هم که من به شخصه تأییدش می‌کنم. پسری که تا الان با پدر و مادرش با صدای بلند حرف نزده و بهشون احترام می‌ذاره، قطعاً با شما و دخترتون هم همون‌طور، حتی به مراتب بهتر رفتار می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - حرف شما صحیح آقای میرعمادی من آذین رو چند وقتیه که می‌شناسم و رفتاراش رو سبک-سنگین کردم.
    - پس خداروشکر مورد تأیید شما هست حرفای بنده!
    - البته که هست. ثریا خیلی از آذین تعریف کرده. اون برخورد بیشتری باهاش داشته، پس قطعاً بهتر از ما آذین رو می‌شناسه. البته من خودم تو این چند وقته با شخصیت و اخلاق خوب پسر شما آشنا شدم.
    آذین نگاهی قدرشناسانه به‌سمتم کرد و رو به پدر گفت:
    - شما لطف دارید آقای مجد. خوبی از خودتونه.
    علی هنوز هم شاکی بود و با اخم به آذین نگاه می‌کرد. آذین هم سعی می‌کرد کمتر با او چشم‌تو‌چشم شود.
    پدر آذین: با این اوصاف هر‌چی شما بفرمایین آقای مجد ما به دیده‌ی منت می‌ذاریم.
    - اختیار دارید حرف من حرف رهاست. از نظر من آذین تأیید شده‌ست؛ اما تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی خود رهاست.
    پدر آذین: خب رها خانوم، نظر شما چیه؟
    رها من‌ منی کرد.
    - هر‌چی بابام بگه حرف منم همونه.
    پدر آذین خنده‌کنان گفت:
    - رها خانومم که توپ رو انداخت تو زمین شما آقای مجد.
    پدر هم خنده‌ای کرد.
    - چی بگم والا.
    مادر آذین: بهتر نیست جوونا با هم صحبت کنن؟ این‌طوری تصمیم‌گیری براشون راحت‌تر میشه. باید اول حرفای هم رو بشنون یا نه؟
    بعد هم دستش را روی دست مادرم گذاشت.
    - نظر شما چیه شهلا خانوم؟
    مادر هم که نظرش از اول مشخص بود. او طرفدار پروپا‌قرص آذین بود. رو کرد سمت رها.
    - رها مادر، آذین رو راهنمایی کن اتاق علی، با هم حرفاتون رو بزنید.
    رها مستأصل نگاهم کرد.
    - ثریا!
    - زشته بلند شو، اول و آخر که باید باهاش حرف بزنی این امل‌بازیا چیه از خودت در میاری.
    به ناچار بلند شد و به‌سمت اتاق علی راه افتاد. آذین هم با ببخشیدی پشت‌سرش رفت.
    علی از جایش بلند شد و سر جای رها نشست.
    - شیطونه میگه بلندشم بزنم فکش رو بیارم پایینا.
    چشمانم گرد شد!
    - کی رو میگی؟
    - آذین رو دیگه.
    - وای علی دست بردار گـ ـناه که نکرده.
    - آخه پسره پررو به من می‌گفت یکی رو می‌خوام. هی واسه‌م تعریف می‌کردا. نمی‌دونستم خواهر خودم رو میگه.
    - خب بگه. مگه پیشنهاد بدی داده؟ مگه اشتباهی کرده؟
    - معلومه که اشتباه کرده. قلم پاش خورد، میومده تو خونه ما به آبجیمم نظر داشته.
    هوف کلافه‌ای کشیدم.
    - بسه علی! خوبه که اینا دو بارم با هم بیشتر برخورد نداشتن اونم در حد سلام و علیک. نظر بد که نداشته.
    - به‌هر‌حال زورم گرفته ازش.
    - زورت نگیره. اول و آخر که رها باید ازدواج کنه. کی بهتر از آذین که همه‌چیز تمومه؟ تا دیروز که رفیق گرمابه و گلستانت بود، امروز که اومده خواستگاریِ آبجیت بد شد؟
    - همچین میگی حالا انگار کی هست! بابا این پسره دَلِ دیونه‌ست!
    سعی کردم خنده‌ام را کنترل کنم. نگاهی رو به جمع انداختم. همه گرم صحبت بودند.
    - نه این که تو خیلی سالمی!
    - دستت دردنکنه، حالا دیگه به‌خاطر اون غریبه من رو فروختی؟
    بعد هم سرش را کمی بالا گرفت.
    -ای خدا اگه می‌شد این آذینه تو زرد از آب در میومد، او‌ن‌وقت من می‌دونستم با این ثریا چیکار کنم.
    دستم را روی زانویش کوبیدم:
    - بسه یواش! می‌شنون زشته. پاشو برو سر درس و مشقت!
    اخمی کرد.
    - می‌زنم دکورت رو میارم پایینا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بعد هم که انگار دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا هم گیری داده باشد، هم تلافی کند با اخم گفت:
    - اینا چیه مالیدی صورتت؟ شبیه جن شدی.
    اگر مهمان نداشتیم که قطعاً جیغ می‌کشیدم و از موهایش آویزان می‌شدم؛ اما خودم را کنترل کردم و آرام پرسیدم:
    - چی؟ اینا که بالاخره میرن، اون‌وقت من می‌دونم و تو و اون دمپایی ابری که باهاش سوسک کشتیم.
    از روی صندلی بلند شد.
    - اَه گندت بزنن حالم رو به هم زدی.
    بعد هم با قیافه‌ای مچاله شده به‌سمت پدر رفت و کنارش نشست.
    بالاخره رها و پشت‌سرش آذین وارد سالن شدند.
    مادر آذین با ذوق نگاهی به‌سمت رها انداخت.
    - بالاخره عروس ما میشی رها خانوم یا نه؟
    رها زیر چشمی نگاهی به پدر انداخت و سرش را به زیر انداخت.
    پدر لبخندی زد و رو به جمع گفت:
    - مبارکه.
    همه شروع به دست‌زدن کردیم. در این بین آذین از همه خوش‌حال‌تر بود.
    مادر آذین در کنار خودش جا باز کرد:
    - بیا اینجا بشین عروس گلم.
    دست در کیف‌دستی چرم مشکی‌رنگش برد و جعبه‌ای از آن خارج کرد و به‌سمت آذین گرفت.
    - بیا پسرم حلقه‌ت رو دست عروست کن.
    آذین جلوی پای رها زانو زد و حلقه‌ی بزرگ سفید پرنگین را با دستانی لرزان به دست رها انداخت و همه دوباره شروع به دست زدن کردیم.
    مادر: رها مامان بلندشو شیرینی رو بگردون.
    پدر آذین: اگر اجازه بدید فردا به یه دفترخونه بریم و موقتاً بینشون صیغه‌ی محرمیت جاری بشه تا راحت بتونن با هم رفت‌و‌آمد کنند و بهتر هم رو بشناسن. آخه آذین قبلاً ما رو روشن کرده که شما خانواده حساسی هستید.
    پدر: قبل از صحبت شما من هم قصد داشتم همین موضوع رو مطرح کنم.
    - ان‌شاءاللّه یک ماه دیگه عیده. میایم واسه صحبت‌های نهایی.
    ***
    در این یک‌ماه اخیر آن‌قدر رفت و آمدمان با خانواده آذین زیاد شده بود که دیگر خسته شده بودم از مهمانی رفتن و مهمان آمدن. نصف بیشتر مهمانی‌ها هم به‌خاطر کار و خستگی می‌پیچاندم.
    خودش هم که هر‌روز یا خانه‌مان پلاس بود یا لنگرش را در هتل می‌انداخت. کم‌‌کم صدای علی هم در آمده بود که رفت‌و‌آمدهای آذین مانع از درس خواندنش می‌شود، البته من می‌دانستم که همه‌اش بهانه است. از روز خواستگاری با آذین لج کرده بود و بیچاره را از هر‌طریقی می‌چزاند.
    با صدای ترق‌وتروقی سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و موهایم را که پخش صورتم بود کنار زدم. رها جلوی آینه در حال آرایش کردن بود.
    - کجا به‌سلامتی؟
    به‌سمتم برگشت.
    - اِ بیدار شدی؟ می‌خوایم با آذین بریم کوه.
    - خسته نشدید از بس هر‌روز رفتید ول چرخیدید؟ اون‌وقت یه هفته‌ست من میگم بیا بریم خرید هی امروز و فردا می‌کنی. برو خریدای عیدتم با همون آذین جونت انجام بده. منم با پناه میرم.
    بعد هم چرخیدم و پتو را روی سرم کشیدم. از پایین رفتن تخت متوجه شدم که روی لبه‌ی آن نشسته است. دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
    - ثریا!
    شانه‌ام را تکانی دادم که دستش را بردارد.
    - ولم کن خوابم میاد.
    - اصلاً نمیرم.
    - لازم نکرده.
    - توروخدا قهر نکن. بابا من که گفتم نمیرم.
    از جایم بلند شدم و پتو را کنار زدم. موهایم را یک‌طرفم جمع کردم و با حرص گفتم:
    - ای آذین گور‌به‌گور شده، تنها خواهرم رو ازم گرفت.
    لبخندی زد.
    - دلت میاد این‌طوری میگی؟
    - چشم و دلم روشن دیگه چیا؟
    گوشی موبایلش زنگ خورد که با ذوق جواب داد:
    - جانم.
    -...
    - باشه باشه اومدم.
    بعد هم روی هوا لپم را بوسید و از در خارج شد. هم خنده‌ام گرفته بود هم کمی حرصی شده بودم. او همان رهای خجالتی بود مثلاً؟!
    نگاهی به ساعت انداختم ۷ صبح بود. واقعاً عقل نداشتند که صبح جمعه‌شان را کله‌سحر بیدار می‌شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دوباره زیر پتو خزیدم که در اتاق محکم به دیوار خورد. سراسیمه از جایم بلند شدم که علی را با لبخندی گشاد بالای سرم دیدم.
    - سلام ثریا جونی! صبح به‌خیر.
    - مرض داری نه؟ این مدل لوس حرف‌زدن چیه؟ اَه حالمو به هم زدی.
    دوباره خواستم بخوابم که دستم را گرفت.
    - پاشو من رو برسون، امروز آزمون دارم.
    لعنتی به خودم فرستادم.
    - آخه داداش من تاکسی رو گذاشتن که چی بشه؟
    - چقدر تنبلی پاشو دیگه.
    - ول کن توروخدا علی. یه امروز می‌خوام استراحت کنم.
    - پس من با ماشینت رفتم.
    سیخ سر جایم نشستم که او را سوئیچ به دست در حال خارج شدن از اتاق دیدم. سریع از تخت پایین پریدم و دنبالش دویدم.
    - صبر کن علی. گواهی‌نامه نداری، می‌زنی بدبختمون می‌کنی.
    با رساندن علی جلوی حوزه امتحانی‌اش، راهم را به‌سمت هتل کج کردم. استراحت به من نیامده بود.
    ***
    فصل۵
    اولین روز عید را خانواده آذین مهمانمان بودند. با یک عالمه هدیه برای رها وارد خانه‌مان شدند و بعد از تبریکات مرسوم سال نو، بحث عقد و عروسی را پیش کشیدند. با توافق خانواده‌ها، مراسم عقد را بعد از پایان تعطیلات نوروز و مراسم عروسی را در تابستان تعیین کردند.
    ایام نوروز پر مشغله‌ترین روزهای سال هم برای من و محمدطاها، هم برای آذین بود. خانواده‌هایمان هم پاسوز ما شدند و در ایام نوروز خانه‌نشین بودند. علی که مشغول درس خواندن بود، هر‌چه به پدرومادرم هم اصرار کردم که حداقل مسافرتی کوتاه مدت بروند زیر بار نرفتند. رها هم که درگیر خرید عقد و نامزدش بود.
    ***
    یک هفته قبل از عقد، آذین با من تماس گرفت و از من خواست تا در کافی‌شاپی قرار بگذاریم. می‌گفت حرف‌های نگفتنی دارد که حتماً باید تا قبل از مراسم عقد گفته شود.
    وارد کافی‌شاپ شدم، خوش‌وخرم رو‌به‌رویش نشستم. تمام مدتی که سر‌به‌زیر حرف می‌زد با تعجب نگاهش می‌کردم. خارج از باورم بود حرف‌هایش. چند‌بار با دقت براندازش کردم تا باورم شود اشتباهی در کار نیست و کسی که واقعاً رو‌به‌رویم نشسته آذین است. آن روی سکه داشت نمایان می‌شد.
    سرم به دوران افتاده بود. او همانی بود که از خوبی‌هایش برای خواهر ساده‌دلم گفته بودم؟ همانی که من تأییدش کردم؟
    چطور دستی‌دستی با آینده خواهر عزیزتر از جانم بازی کردم؟
    چنان از جایم برخاستم که صندلی زیر پایم با صدای مهیبی پخش زمین شد. برایم مهم نبود که نگاه چند نفر به‌سمت ما برگشته است! برایم حتی مهم نبود که پیش خودشان چه فکری خواهند کرد. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، سرنوشت خواهرم بود که رو به سیاهی داشت می‌رفت.
    همان‌طور که از عصبانیت می‌لرزیدم، انگشت اشاره‌ام را به‌سمتش تهدیدوار تکان دادم.
    - دیگه هیچ‌وقت سمت رها نبینمت. متوجه شدی؟ هیچ‌وقت.
    هیچ‌وقت آخر را با صدای کمی بلندتر ادا کردم.
    با موهایی که بر اثر کشیدن دست‌هایش در آن‌ها پریشان شده بود و چشم‌های به‌خون‌نشسته نگاهم کرد.
    - اما من رها رو دوست دارم. به خداوندی خدا دوستش دارم.
    بی‌توجه به حرف‌هایش با برداشتن کیف دستی‌ام از روی میز، با نیم‌نگاهی به‌سمتش که سرش را با دستانش گرفته بود و روی میز خم شده بود به‌سرعت از کافی‌شاپ بیرون زدم و سوار بر ماشینم به‌سمت هتل راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    جایی برای رفتن و آرام‌شدن نداشتم. روی رفتن به خانه هم نداشتم. چطور قضیه را توضیح می‌دادم؟ چطور به صورت خسته و دردمند پدرم نگاه می‌کردم؟ قلب او این‌بار دیگر دوام نمی‌آورد. من نه تنها زندگی خودم، بلکه آینده رها را هم داشتم نابود می‌کردم.
    بعد از پارک‌کردن ماشینم، بی‌توجه به سلام و خسته نباشید‌ها از طرف کارکنان هتل با قیافه‌ای برزخی و قدم‌هایی سریع خودم را درون اتاقم پرت کردم و در را محکم پشت‌سرم بستم.
    با تکیه به در، سُر خوردم و روی زمین نشستم. اشک‌هایم تمام صورتم را خیس کرده بودند و به هق‌هق افتاده بودم.
    چه خوب که کسی در دفتر نبود و راحت می‌توانستم گریه کنم. آن‌قدر اشک ریختم که هق‌هق‌هایم به سکسکه تبدیل شده بودند.
    هنوز روی زمین نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که چه خاکی بر سرم بریزم؟
    دستگیره در پایین رفت و در به جلو هل داده شد، هول‌زده از جایم برخاستم که در باز و محمدطاها وارد شد.
    با دیدن چهره‌ام که حتم دارم تمام آرایشم به هم ریخته بود و دور چشم‌هایم سیاه شده بود، حرف در دهانش ماسید. سکسکه‌ای کردم. هراسان پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟ کسی طوریش شده؟
    سرم را به نشانه نفی تکان دادم و دوباره سکسکه!
    - بگو چی شده؟واسه بابات اتفاقی افتاده؟
    سرم را دوباره با بغض تکان دادم و او به سراغ گزینه‌های بعدی رفت.
    - علی؟ رها؟ مامانت؟
    با شنیدن اسم رها زیر گریه زدم و با صدای بلند گریه می‌کردم. محمدطاها دستپاچه در را بست و مرا روی مبل‌های شیری‌رنگ نشاند. از پارچ روی میز، لیوان آبی ریخت و به دستم داد.
    - توروخدا حرف بزن مردم از نگرانی.
    داشتم زیر این بار نفرت‌انگیر خفه می‌شدم. باید با یکی حرف می‌زدم، من الان توان هیچ‌گونه تصمیم‌گیری را نداشتم.
    با هق‌هق تمام ماجرا را برایش گفتم از ازدواجم با خسرو. از مردنش و به ارث رسیدن ۵۰ درصد سهام این هتل لعنتی به من. از نقشه‌ی بچه‌هایش برای به چنگ‌آوردن هتل و ریختن زهرشان به من. از طعمه‌کردن آذین که پسرِ خواهرِ همسرِ سهراب بود.
    با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد. از کارکنان و مهمانداران هتل، قطعاً شنیده بود که من همسر خسرو شمس بوده‌ام و بعد از مرگش نصف سهام این هتل به من رسیده است؛ چون روزی خودم هم یکی از مهمانداران همین هتل بودم و از این طریق با خسرو آشنا شدم! کارکنان قدیمی هتل این موضوع را می‌دانستند و حتماً به کارکنان جدید هم گفته بودند.
    قدم رو در اتاق بالا و پایین می‌رفت.
    - چقدر یه آدم می‌تونه پست باشه؟ برای چی باید آذین رو بفرستن تو زندگی تو؟
    دستمال‌کاغذی را به چشمان دردناک از گریه‌ام فشردم.
    -چون خسرو تو اون وصیت‌نامه لعنتیش ذکر کرده که حضور یه مرد تو زندگی من، برای ازدواج یا حتی نه به‌عنوان همسر، فقط رابـ ـطه‌ی من با یه مرد و تأیید این موضوع از طریق دو نفری که اسمشون رو تو وصیت‌نامش آورده، سهامی که به من بخشیده رو به بچه‌هاش برمی‌گردونه. تا زمانی نصف این هتل مال منه که مطلقاً تنها باشم!
    محمدطاها با چشم‌هایی گرد شده دستی در موهایش کشید و رو‌به‌رویم نشست.
    - یعنی آذین...
    انگار به ادامه حرفش شک داشت که حرفش را ادامه نداد. خودم پی حرفش را گرفتم.
    - بله. آذین خوب تونست واسه همه‌مون نقش بازی کنه! آذین از طرف اونا اومده بود که به هر‌طریقی با من آشنا بشه و تا پای ازدواج با من بیاد، که اونا بتونن سهام رو ازم بگیرن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - غیرممکنه! اصلاً آذین همچین آدمی نیست. با شناختی که من ازش دارم محاله چنین کاری کرده باشه.
    - چی غیر‌ممکنه؟ امروز خودش توی کافی‌شاپ همه اینا رو به من گفت. گفت اون‌قدر پشت من بد گفته بودند که اون فکر می‌کرده من هیولا هستم. گفت با شناخت من، از کردش پشیمون شده. عاشق رها شده و پشت‌پا زده به همه‌چیز. گفت همه‌ش می‌ترسیده که با اومدن اون عوضیا به جشن نامزدی و عروسیش ما بفهمیم و همه‌چیز همون‌جا وسط مجلس به هم بریزه و آبرو‌ریزی بشه. گفت ترسیده از پنهان‌کاری، ترسیده رها رو از دست بده.
    یک بند با ‌هق‌هق حرف می‌زدم که محمدطاها حرفم را برید:
    -آروم باش ثریا داری خودتو می‌کشی! اون که به گناهش اقرار کرده. به خدا آذین پسر بدی نیست، بد ذات نیست.
    همچون آتشفشان فوران کردم.
    - اون با دروغ پا تو خونه‌ی ما گذاشت، با دروغ و یه تصادف ساختگی پا تو زندگی من گذاشت. من بهش اعتماد کرده بودم. هیچ‌کدوم از برخوردامون اتفاقی نبوده، همه‌ش نقشه بوده. می‌فهمی؟
    - می‌دونم، گـ ـناه آذین کم نیست. خریت کرده؛ ولی با چه وعده‌ای تونستن اون رو راضی کنن؟
    - خب معلومه پول. حتماً وعده پول بهش دادن.
    پوزخندی زد.
    - پول چیه ثریا؟ آذین نیازی به همچین پولایی نداره. اون‌قدرا داره که ذهن خودش رو درگیر همچین چیزایی نکنه. نصف سهام این هتل چیز کمی نیست، پول کمی نیست؛ اما اون به اندازه خودش داره. با وجود سه تا بچه‌ی خسرو شمس، مگه چقد به اون می‌رسیده که بخواد چنین کاری کنه؟
    دستی روی صورتش کشید و همان‌طور که دست دیگرش به کمرش بود، چرخی زد.
    - باورم نمیشه اصلاً.
    حال اشکم بند آمده بود و سکسکه‌ام هم قطع شده بود. لیوان آب را از روی میز برداشتم و سر کشیدم. عطش تمام وجودم را دربرگرفته بود. برایش توضیح دادم، از بهانه‌تراشی‌های آذین که به‌خاطر علاقه زیاد و دو طرفه به خاله‌اش و مدتی را که در کنار خانواده خاله‌اش در کانادا زندگی می‌کرده و به آن‌ها مدیون بوده است زیر بار این کار رفته و می‌دانست که با رو‌به‌رو شدنمان همه‌چیز به هم می‌ریزد. می‌گفت آنقدر در گوشش خوانده‌اند تا توانسته‌اند راضی‌اش کنند.
    متفکرانه به حرف‌هایم گوش می‌داد.
    - من باهاش صحبت می‌کنم، همه‌چیز دست میشه.
    با جیغ گفتم:
    - چی میگی؟ چه‌طوری همه‌چیز درست بشه؟ من پنج سال سخت‌ترین روزهای زندگیم رو با این خونواده سپری کردم. درسته که از من دور بودند؛ اما نیش و کنایه‌هاشون دست از سرم برنمی‌داشت. اون‌ها این‌قدر خبیث هستند که همچین نقشه‌ای برا من و زندگیم کشیدند. متوجه‌ای؟ من بیام خواهرم رو بفرستم تو لونه شیر؟ بیام اونم مثل خودم بدبخت کنم؟ آذین با دروغ اومده جلو. همه‌چیز صحنه‌سازی بوده. گـ ـناه رها چیه این وسط؟
    دوباره زیر گریه زدم.
    - همه امید و آرزوهاش با اشتباه من نابود شد. اومدم درستش کنم که خراب‌تر شد. من می‌خواستم فقط رها خوشبخت باشه. پنج سال از خونواده‌م دور بودم و تازه بهشون رسیدم. اونا به‌خاطر این اشتباه من رو هیچ‌وقت نمی‌بخشن. دوباره از دستشون میدم.
    با گریه زجه می‌زدم و از پنج سال زندگی و خوشی‌های ندیده‌ام گفتم. همه دردهایم را بیرون ریختم. آن دیوار محکم غرور، امروز در برابر محمدطاها فروریخت.
    آدم هر‌چقدر هم همه‌چیز برایش فراهم باشد، زندگی‌کردن با یک پیرمرد مستبد خیلی سخت است. زخم‌زبان سخت است. دوری از خانواده سخت است. حق ورود و خروج از خانه را نداشتن سخت است. بزرگ‌تر از سنت رفتار‌کردن فقط به دلیل این که خانوم خانه‌ی شمس بزرگ بوده‌ای سخت است. ادای خوشبخت‌ها را در آوردن سخت است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا