کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
عصبی از کینه‌ی بی‌مورد گینر از او گفت:
- بس کن گینر! اون کسی که خطرش اطراف گله‌ست سایمون نیست، اون اوگار عوضیه که با موندن گرگ‌ها موافق بود. هیچ می‌دونی حمله‌ی کایوت‌ها توطئه‌ی اوگار بوده؟
گینر بدون آن که حرفی بزند و یا جوابی دهد، تنها به او نگریست. شاید شوکه شده بود که سکوت کرده بود. رزالین عصبی ادامه داد:
- کارگت گفت چند روز پیش اون‌ها به نی‌زار رفتن و حدس می‌زنه که اوگار با پیشنهاد موندن توی نی‌زار وسوسشون کرده که به مخفیگاه حمله کنن. حالا تو با این وضعیت توقع داری من سایمون رو بکشم اون هم وقتی از دست اوگار نجاتم داده؟ آره حق با توئه. هر کسی توی زندگیش شسکت می‌خوره، منم توی نبردها زیاد شکست خوردم؛ اما هیچ می‌‌دونی اگه از اوگار شکست خورده بودم با حمله‌ی مخفیانش به جنگل زخمی شدن من چه تحقیر بزرگی برای جنگل به حساب میومد؟ گینر چه قبول کنی یا نکنی این سایمون بود که از این وضعیت نجاتمون داد.
گینر که با توضیحات رزالین کمی آرام گرفته بود، پرسید:
- تو مطمئنی کارگت حقیقت رو گفته؟
رزالین با لحنی مطمئن گفت:
- گرگ‌ها به راست‌گویی مشهورن، من ذرهای دروغ توی حرف‌هاش حس نکردم.
از جایش بلند شد و ایستاد. نگاه مطمئنش را به رزالین دوخت و پرسید:
- چه بلایی سر اوگار آوردی؟
با فکر کردن به خونی که از پارگی لب اوگار می‌جوشید، نیشخندی زد و گفت:
- کنار لبش رو پاره کردم. حدس می‌زنم با لگدی که به زیر شکمش زدم یکی از استخون‌هاش هم شکست.
نگاه رضایتمندی به او انداخت و از سر راهش کنار رفت. رزالین متوجه شد که می‌خواهد او را همراهی کند، کنار او راه افتاد و ادامه‌ی مسیرش به‌سمت منتوک را در کنار او پیش گرفت.
همان‌طور که راه می‌رفتند، گینر گفت:
- بدترین چیزی که الان وجود داره اینه که نمیشه حساب لایگرها رو رسید. معلوم نیست چقدرِ دیگه متحد توی این سال‌ها برای خودش جمع کرده. اعضای جنگل هم حاضر نیستن برای خطری که فقط ببرها رو تهدید می‌کنه آماده‌ی جنگ بشن.
رزالین درحالی‌که به نقطه‌ای نامعلوم میان درختان خیره شده بود، با اطمینان خاطر گفت:
- من یه روز اونا رو به زانو درمیارم، گینر این رو بهت قول میدم.
سر گینر چرخید و به او نگاه کرد، رزالین نیز چرخید و نگاه مصممش را به او دوخت.
***
دستش را آرام بر بدن سارول که در آغـ*ـوش شیگان به خواب رفته بود، کشید و لبخند زد. عشقش نسبت به او غیرقابل وصف بود. هربار سارول را نوازش می‌کرد، نگاه خیره‌ی شیگان را روی خود می‌دید. نگاهش را بین سیکن و سایلی که سارول را میان خود جای داده بودند چرخاند و با عشق به دو برادر که خواهرشان را محاصره کرده بودند نگریست، چقدر آن‌ها دوست داشتنی بودند.
چند ساعتی تا نیمه شب مانده بود و او می‌خواست به دیدن سایمون برود تا از رازی که می‌گفت خبردار شود. از جایش بلند شد و به‌سمت وسایلش رفت. گیسوانش را روی شانه‌ی چپ بافت و از روی شانه‌هایش جمع کرد. پیشانی‌بند را دور پیشانی‌اش بست و گره‌ی محکمی به آن زد. تنها کمان و تیرهایش را بر شانه انداخت و خنجرش را دور ران پا نبست. از جایش بلند شد و به‌سمت خروج راه افتاد.
قبل از غروب آفتاب آبتنیِ کاملی در دریای منتوک کرده بود و خون‌های لباسش را شسته و تنها لکه‌ی کمرنگی بر یقه‌اش باقی مانده بود، هنوز لباس و گیسوانش مرطوب بود. راهش را به‌سمت آبشار کج کرد تا از عرض کمِ رودخانه عبور کند. نسیم خنکی می‌وزید و هوهوی جغدها در وزش باد گم می‌شد. طولی نکشید که صدای ریزش آبشار به گوشش رسید و او به‌سمت محل ریزش آب آبشار به بستر رود رفت. با پرش کوتاهی از بالای رودخانه رد شد و راهش را به‌طرف خروج از جنگل ادامه داد.
نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و به حرف‌هایش با گینر در ساحل دریا می‌اندیشید. اولین بار بود که گینر به میل خود تا نزدیک دریای منتوک با او رفته بود. آن‌قدر در مورد سایمون حرف زده بودند که خیال گینر در مورد خطر او راحت شده بود. حتی رزالین درمورد چیزی که در جنگل هست و زندگی او را نجات می‌دهد نیز گفت، گینر در آن مورد تنها سکوت کرده بود. رزالین برای این موضوع بسیار کنجکاو بود و دلیل اصلی‌اش برای رفتن به سوی او فهمیدن رازش و آن چیزی که در جنگل می‌تواند زندگی‌اش را نجات دهد بود.
آن‌قدر ذهنش درگیر و مشغول فکر کردن به راز جنگل بود که متوجه نشد چقدر زمان گذشت که تخته‌سنگ بزرگ را از دور دید. کم‌کم حضور گرگ‌ها و اهالی داشت کم می‌شد و او بیشتر به سنگ خاکستری نزدیک می‌شد.
هنگامی که به سنگ رسید، برگشت و به پشت سرش نگاه کوتاهی انداخت. آسمان بعد از غروب دوباره ابری شده بود و باد در دشت با شدت بیشتری می‌وزید. پرواز چیزی را بالای سر خود حس کرد؛ اما نتوانست تشخیص دهد که چیست. دُم آویزان از پیشانی‌بند و تارهای آزاد موهایش در باد می‌رقصید و لباس نمناکش باعث می‌شد سرما را بیشتر احساس کند.
دست‌هایش را لبه سکو مانندِ سنگ گذاشت و خود را بالا کشید. لبه‌ی سنگ نشست و پاهایش را به بیرون آویزان کرد. به آسمان که خاکستری تیره بود خیره شد. ماه لباسی از جنس ابریشم پوشیده بود و نور کم‌رنگی از صورت درخشانش بر دشت می‌تابید. نفسِ عمیقی کشید و ریه‌اش را پُر از عطر خنک پونه‌های‌وحشی که باد با خود از جنگل می‌آورد کرد.
نمی‌دانست کجای آن سنگ باید دنبال سایمون بگردد و ترجیح می‌داد همانجا بنشیند. هوا بسیار دلپذیر بود و او هیچ عجله‌ای نداشت. مدت زیادی نگذشت که سایمون را دید که به‌سمت سنگ می‌آید، درحالی‌که کلاغ سیاهی روی شانه‌اش نشسته بود. پس کلاغ خبر آمدنش را برای او بـرده بود! نگاه دقیقی در تاریکی به او که لبخند محوی بر لب داشت و به سوی او می‌آمد، انداخت.
معلوم بود که از آمدن او خوشحال شده است. نگاهش بر سرشانه‌های پهن او و سـ*ـینه‌ی ستبرش چرخید. عضلات گره خورده‌ی بازوانش بزرگ و کلفت بودند و رزالین بسیار دوست داشت یک بار با او مبارزه کند، تا ببیند زورش بر یک انسان هم می‌چربد یا نه.
سایمون که نزدیکش شد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- فکر نمی‌کردم بیای. باید بگم که واقعا شگفت زده شدم!
دست‌هایش را روی سنگ ستون کرد و پایین پرید. روبه‌روی او ایستاد و گفت:
- اومدم که اون راز رو بدونم.
سایمون دستش را به زیر نوک کلاغ زد، کلاغ سیاه به پرواز در آمد و از آنها دور شد.
- آه! یعنی می‌خوای بگی تنها برای کنجکاوی به اینجا اومدی؟
رزالین هلال ابرویش را خم کرد و پرسید:
- باید برای دلیل دیگه‌ای میومدم؟
سایمون لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- نه! همین که الان اینجایی خودش لطف بزرگی محسوب میشه.
رزالین سرش را تکان داد و دست‌هایش را به کمرش زد.
- خب شروع کن.
سایمون نگاهی به او انداخت. سرش را به اطراف چرخاند انگار برای گفتن حرفش تردید داشت، بعد از مکثی طولانی مردد گفت:
- قبلش باید یه کاری بکنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخم کم‌رنگی میان ابروانش نشست و کنجکاو پرسید:
    - چه کاری؟
    - باید قول بدی که این حرف‌ها بین من و تو یه راز بمونه.
    سرش را تکان داد و با لحنی که به او اطمینان خاطر دهد گفت:
    - قول میدم که این راز بین ما می‌مونه.
    سایمون نگاه دقیقی به چشمان صادق او انداخت، سپس تردیدش را کنار گذاشت و چاقوی کوچکی از کمربندش خارج کرد و گفت:
    - مردم غرب روش خاصی برای عهد بستن دارن و من فقط با اون روش با کسی عهد رازداری می‌بندم.
    رزالین کنجکاو به او و چاقوی در دستش نگریست. برایش مهم نبود، او در هرصورت قرار نبود آن حرف‌ها را برای کسی بازگو کند. رازداری از زمان رفاقتش با کایلی هنوز در وجودش بود و دوستان راز یکدیگر را به قیمت جان هم فاش نمی‌کردند. آن‌قدر میل به فهمیدن راز او در وجودش زیاد بود که گفت:
    - خیلی خب، همون‌طور بهت قول میدم.
    دستش را به‌سمت او دراز کرد و گفت:
    - دستت رو به من بده.
    نگاهش میان او دست دراز شده‌اش چرخید و بی‌اعتماد به او نگریست. هنوز قرار نبود به او اعتماد کند! شاید او می‌خواست انتقام زخم بازویش را بگیرد و ممکن بود تمام این ماجرا بازی‌ای باشد که او راه انداخته است. سایمون که نگاه شکاک و بی‌اعتماد او را دید گفت:
    - کف دست هر دو طرف خراش ایجاد می‌کنیم و بعد بهم دست می‌دیم، این‌طور خون‌هامون با هم عهد می‌بندن و این عهد غیر قابل شکستنه.
    سپس چاقو را در کف دست خود کشید و باریکه‌ی خونی از مسیر برخورد چاقو با پوست دستش راه افتاد. وقتی چاقو را اول بر دست خودش کشید، رزالین مطمئن شد که قصد مسموم کردن او را ندارد. نگاه منتظر او را که دید، دستش را به‌سمت او گرفت. سایمون دست دراز شده‌اش را در دست خود گرفت و خراش کوتاهی بر کف دستش کشید. نگاهی به خون قرمز و غلیظش انداخت. دردش مانند خراشیدن به سر پنجه‌ی حیوانات بود. منتظر به دستش و خون جاری از محل خراش نگریست. سایمون وقتی خون را در کف دست او دید، آن دستش را که خراش داده بود در دست او گذاشت و به نشان عهد و قرار به یکدیگر دست دادند، سپس گره‌ی انگشتانش را شل کرد و دست او را رها کرد. رزالین نگاه دقیقی به او که چاقو را در کمربندش جای داد انداخت. دستش را چرخاند و به خون‌های پخش‌شده در کف دستش نگریست. پیش خود اعتراف کرد که او واقعاً مرد عجیبی است.
    سایمون جلو رفت و خود را روی سنگ بالا کشید و پاهای بلندش را از لبه‌ی سنگ آویزان کرد. رزالین نیز به سَبُکی خود را روی سنگ بالا کشید و کنار او نشست. به آسمان خیره شد و دُم پیشانی‌بند را از صورتش کنار زد. لحظاتی به سکوت گذشت. دشت را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. صدای سایمون باعث شد سر بچرخاند و به او خیره شود.
    - یه دهکده‌ی کوچیک پایین کوهستان‌های غرب وجود داره که نسل به نسل نوه‌های تای (Ty) توی اون دهکده متولد میشن. یه روز یه جادوگر تمام نسل تای رو به خاطر دشمنی با اون نفرین میکنه. دشمنی دلیل قانع کننده‌ای برای این بی‌رحمی نیست؛ اما به هر حال تمام بچه‌هایی که از خون تای متولد میشن اون نفرین رو همراه خودشون دارن. اون نفرین به قدری دردناکه که خیلی از اونایی که فهمیدن بعد از فعال شدن نفرین چه دردی رو باید تحمل کنن، خودشون رو از کوهستان به پایین پرت کردن تا هیچ‌وقت مجبور نباشن اون نفرین رو تحمل کنن. وقتی نفرین فعال میشه درد شدیدی توی استخون‌ها می‌پیچه و بعد از اون تغیرات زیادی رو اون آدم باید تحمل کنه.
    سکوتش باعث شد رزالین آرام بپرسد:
    - چه تغییراتی؟
    سایمون برگشت و نگاهی به او انداخت، لبخند تلخی زد و گفت:
    - تک تک استخون‌ها می‌شکنه، لثه‌ها پاره می‌شه، دندون‌ها بلند میشه و ناخن‌ها و موهای بدن به طرز زجرآوری رشد میکنه.
    رزالین سرمای بیشتری در خود حس کرد. دندانش را بر لبش فشرد و به آن هیولایی که سایمون توصیفش می‌کرد، اندیشید و در ذهن آن را مجسم کرد. بیشتر شبیه داستان‌هایی بود که زوی برایش تعریف می‌کرد. اهریمن قصه‌های او همان شکلی بود که سایمون می‌گفت. با خود اندیشید که مردم آن دهکده چه ربطی با او داشتند؟ تردید را کنار گذاشت و پرسید:
    - خب اینا چه ربطی به تو داره؟
    سایمون دست‌هایش را کنار بدنش ستون کرد و با آرامش گفت:
    - من از نسل تای هستم.
    ابروان رزالین بالا پرید و خشک‌شده به او نگریست. دقیق نگاهی به صورتش انداخت. او با آن چیزی که در فکرش تصور کرده بود، خیلی تفاوت داشت. او نه صورت سیاهی داشت نه استخوان‌هایش از بدنش بیرون زده بود. دندان‌هایش هم مثل خود او بود، سایمون که سکوت او را شنیدن بیشتر تعبیر کرده بود ادامه داد:
    - اون نفرین برای من هم فعال شده، من هرشب اون تغییرات دردناک رو برای تبدیل شدن تجربه می‌کنم.
    رزالین به معنای واقعی شوکه شده بود، اصلاً توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت. فکر می‌کرد او هم مثل خودش یک انسان باشد. گینر گفته بود که او بوی عجیبی می‌دهد. زیر لب زمزمه کرد:
    - تو یه هیولایی.
    سایمون نگاهی به صورت او انداخت و با لحنی که دلخوری خاموشی در خود داشت، گفت:
    - من این هیولا رو انتخاب نکردم رزالین. هیچ‌کدوم از اون آدم‌ها اون نفرین رو انتخاب نکردن، ما نمی‌خواستیم که یه هیولا باشیم.
    کمی گیج و سردرگم بود، اولین بار بود که چنین چیزی را می‌شنید؛ اما با واژه‌ی نفرین غریبه نبود. گریس دشمنانش را نفرین می‌کرد؛ اما او هیچ‌وقت به نفرین‌هایش اعتقادی نداشت.
    - اون نفرین چطور فعال میشه؟
    سایمون سکوت کوتاهی کرد، سرش را تکان داد و به سردی گفت:
    - خودم هم نمی‌دونم که چطور فعال میشه.
    سکوت کوتاهی میانشان برقرار شد. رزالین بدون آنکه نگاهش کند پرسید:
    - خوب جنگل چه کمکی می‌تونه بهت بکنه؟
    سایمون نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
    - شاید حق با تو باشه و من یه هیولا باشم، پدرم یه آدم معمولی بوده و مادرم از نسل تای. مردم دهکده بعد از فعال شدن نفرین برای همیشه تبدیل به یه هیولا میشن؛ اما من هرشب باید اون درد رو تحمل کنم. توی افسانه‌ها گفته شده فقط تطهیر توی دره‌ی پریا می‌تونه از این وضعیت نجاتم بده. دره انتخاب می‌کنه که برای همیشه انسان باشم یا هیولا.
    نگاه دقیقی به او انداخت و متفکر گفت:
    - خب این دره‌ی پریایی که گفتی چه ربطی به جنگل داره؟
    - دره‌ی پریا توی جنگله دیگه.
    لب‌هایش را روی هم فشرد و نگاهی به چشمان امیدوار سایمون انداخت. چطور آن‌قدر ساده لوح بود، نتوانست خنده‌اش را کنترل کند. دستش را جلوی دهانش نگاه داشت و آرام خندید. سایمون نگاه خیره‌ای به او انداخت. برای او خیلی متاسف بود و آن نگاه خیره‌ای که فقط امید در آن موج می‌زد، طوری بود که دوست داشت هر طور شده به او کمک کند. سرش را با تاسف تکان داد و با رگه‌هایی از خنده گفت:
    - دره پریا؟ چنین چیزی اصلاً توی جنگل وجود نداره. تو رو اشتباهی به اینجا کشوندن، اگه دره‌ای به این اسم حتی این اطراف بود من می‌شنیدم؛ اما تا به حال اسمش هم به گوشم نخورده. تو داری از جایی توی قلمروی من حرف می‌زنی؟ نه، هرگز چنین چیزی نه توی جنگل و نه توی جنوب وجود نداره.
    سایمون ناباور به او نگریست. نور امید در چشمانش کم سو شده بود و گیج به رزالین نگاه می‌کرد. گیج گفت:
    - اما توی افسانه‌ها گفته‌شده که اون دره توی جنوبه.
    دلش برای او می‌سوخت حق داشت که برای نجات دادن خودش هر تلاشی بکند؛ اما باید دنبال چیزی می‌گشت که ثابت شده باشد.
    نیشخند کجی زد و گفت:
    - خودت هم داری میگی افسانه‌ها هیچ قطعیتی در مورد افسانهها وجود نداره. اونها فقط مطلق به داستان‌هایی هستن که ما توی بچگی می‌شنیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سایمون کلافه دستی به چانه‌اش کشید و از تخته‌سنگ پایین پرید. کمی جلوی رزالین قدم رو رفت و سخت مشغول فکر کردن بود. نگاهش به دنبال او کشیده می‌شد و به اسمی که او گفته بود می‌اندیشید. در تمام عمرش چیزی به نام «دره‌ی پریا» نشنیده بود. کمی در دلش برای او متاثر شده بود. شاید اگر زودتر با او حرف می‌زد می‌فهمید که او به دنبال چیزی خیالی به جنوب آمده و خیلی زودتر از این‌ها به دیار خود بازمی‌گشت.
    سایمون بالاخره در جایش ایستاد و به رزالین نگریست. ابروان پرپشتش در هم گره خورده بود و عصبانی به نظر می‌رسید.
    با لحن شکاکی پرسید:
    - اصلاً من از کجا باید مطمئن باشم که تو راست میگی؟ تو از اول هم نمی‌خواستی اجازه‌ی ورود به جنگل رو به من بدی.
    رزالین با ابروهای بالا رفته از تعجب گفت:
    - شوخیت گرفته؟ من نزدیک به بیست ساله که دارم توی جنوب زندگی می‌کنم، هرگز نشنیدم دره‌ی پریایی وجود داشته باشه! درسته من نمی‌خواستم بذارم که وارد جنگل بشی؛ اما حاضر نیستم شرافتم رو کنار بذارم و بابتش به تو دروغ بگم.
    سایمون کلافه و شکست خورده کف دست‌هایش را به موهایش کشید و درمانده گفت:
    - نمی‌فهمم، امکان نداره این موضوع دروغ باشه شاید... شاید...
    ناگهان با صدای بلندی فریاد کشید، رزالین جاخورده از فریاد ناگهانی او و نگران از اینکه شاید یکهو بلایی بر سرش آمد، از بالای سنگ پایین پرید. دوباره فریادی از اعماق جانش کشید و روی زمین زانو زد.
    رزالین با احتیاط به او نزدیک شد و پرسید:
    - هی! چه اتفاقی افتاد؟ حالت خوبه؟
    درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، عرق سردی بر بدنش نشسته بود. با پیشانی از درد جمع شده گفت:
    - تو برو رزالین! اینجا نمون.
    به چشم‌های او که آهسته تغییر رنگ می‌دادند نگریست و قدم کوتاهی عقب رفت. لب‌هایش را روی هم فشرد و سرجایش ایستاد. صدای شکستن دلخراش استخوان به گوشش می‌رسید و سایمون با ناله‌ای که در گلو خفه می‌شد، بیشتر روی زمین می‌افتاد و در خود می‌پیچید. رزالین آن‌قدر عقب رفت که به ستون‌سنگی پشت سرش خورد. نفسش به‌سختی بالا می‌آمد و از صدای شکستن استخوان متوجه شده بود، این همان تغییراتی است که سایمون از آن گفته بود. همان دردی که هرشب تحمل می‌کرد.
    با چشم‌های در حدقه گردشده به چانه‌ی او که در حال دراز شدن بود نگریست. کم‌کم انگشت‌های کشیده‌اش کوتاه شد و ناخن‌های دست و پایش بلند و تیز شد. بدنش سرد شده بود. یک انسان داشت جلوی چشم او تبدیل به یک هیولا می‌شد. دست‌هایش شبیه به پنجه‌ی حیوانات شده بود. دست‌های رزالین مشت شد و به کمر سایمون که هلال شده و او را مجبور به ایستادن روی دست و پایش کرد نگریست. نگاهش را از کمر او گرفت و به صورتش خیره شد.
    چشم‌هایش از آن سبز خوش‌رنگ به زردِکهربایی تغییر کرده و مانند حیوانات پوزه در آورده بود. کناره‌های لبش چین خورد و دندان‌های نیش بلندش از پس لب‌هایش بیرون جهید. بدنش پر از مو شد و در نهایت لباس در تنش پاره شد.
    دستش را روی دهانش گذاشت و به سایمون نگریست. نه، او اصلاً هیچ شباهتی به سایمون نداشت! چشم‌هایش را ریز کرد و با دقت به گرگ قهوه‌ای که روبه‌رویش ایستاده بود و با چشم‌های زردش به او خیره بود، نگریست.
    شوکه و بریده بریده گفت:
    - تو... تو یه گرگی؟ تو... همون گرگی هستی که با کارگت به جلسه اومده بود؟
    نگاهش بر جای زخم گوشه‌ی لب او خیره ماند. غیرممکن بود! او با گله‌ی گرگ‌های کوهستان از غرب آمده بود. سایمون در جلد جدیدش قدمی جلو آمد. رزالین دستش را به‌سمت او گرفت و گفت:
    - نه نه همونجا بمون!
    نفس عمیقی کشید و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. باور نمی‌کرد، یک گله گرگ با او از کوهستان آمده بودند. تکیه‌اش را از سنگ گرفت و بدون آن که به او نگاه کند از کنارش گذشت. سایمون دنبالش راه نیفتاد و حتی او را صدا نزد. هنوز حس می‌کرد بدنش سرد است. مگر می‌شود یک انسان تبدیل به گرگ شود؟ بیشتر شبیه به وهم و خیال بود. در دل آرزو می‌کرد که کاش الان از آن خواب مزخرف بیدار شود. او هرگز به جادو و نفرین اعتقادی نداشت و هیچ‌وقت نفرین‌های گریس را باور نمی‌کرد. چگونه برای چیزی که دیده بود دلیل عقلانی می‌آورد؟
    هنگام گذر از دشت حس می‌کرد صدها چشم او را زیر نظر دارند. به اطراف نگاه نمی‌کرد تا گرگ‌ها را نبیند. حس می‌کرد دل و روده‌اش به هم می‌پیچد. یادآوری صداهای تهوع‌آوری که از استخوان‌های سایمون برمی‌خواست، حالش را بد می‌کرد.
    وارد جنگل که شد، به اولین درخت سر راهش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. هوای خنک و عطر درختان که به مشامش رسید، اندکی آرامش از دست رفتهاش را پیدا کرد. نفسش را آهسته به بیرون فرستاد و تکیه‌اش را از درخت گرفت. به کف دستش که خون خشک شده بود، نگریست. باید دستش را می‌شست وگرنه ممکن بود تمام جنگل بوی خون را حس کنند. سرش چرخید و به رود که از میان درختان می‌گذشت نگریست. با قدم‌های کوتاه به‌سمت رودخانه رفت و زانو زد. خون کف دستش را شست و دستش را بالا برد، انگشتش را با احتیاط به بریدگی کف دستش که ملتهب بود کشید.
    از جایش بلند شد و به‌سمت شاخه‌ی درختی که کندوی عسل بر روی آن دیده می‌شد رفت. دستش را دراز کرد و به آرامی انگشتش را به کندو کشید، لایه‌ی نازکی از عسل که به انگشتش چسبید را بر روی زخم کف دستش کشید. نگاهی به کندو انداخت و آن دستش را که جای زخمش می‌سوخت مشت کرد. شب از نیمه گذشته بود و باید به مخفیگاه باز می‌گشت تا استراحت کند.
    وارد مخفیگاه شد و به‌سَبُکی به‌سمت تشک و وسایلش رفت. پیشانی‌بند را از پیشانی‌اش باز کرد و کمان و تیرها را از شانه‌اش برداشت. روی تشک طاق‌باز دراز کشید و به آسمان نگریست. آسمان نسبت به جنوب کم لطف شده بود و بارش‌های پاییزی نسبت به سال‌های گذشته بسیار کم شده بود، در دل به گرگ‌ها و قدم شومشان لعنت فرستاد. هوا سردتر شده بود و او را مجبور کرد در جایش بنشیند و دنبال رواندازش بگردد.
    کمی به اطرافش نگریست و برگ‌های درشت مرتب چیده شده را کنار زد. پوست خرس خاکستری را که از بقایای آن برای خود مچ‌بند ساخته بود، برداشت و روی خود انداخت. گرمای لـ*ـذت‌بخشی از برخورد پوست با بدنش در او ایجاد شد و دوباره دراز کشید. فکر کردن به آنچه دیده بود نمی‌گذاشت راحت بخوابد. پوست را تا نزدیکی گردن بالا کشید، غلتی زد و یک پهلو شد. به شیگان و گینر و توله‌ها که کنار یکدیگر خوابیده بودند، نگریست.
    لبخند محوی بر لبش نشست. آن‌قدر به آن قاب نگریست تا چشم‌هایش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
    در خواب و بیداری بود که با قرار گرفتن چیزی بر روی سـ*ـینه‌اش حس کرد نفسش سنگین شد، ناگهان پلک‌هایش هوشیار از خطر احتمالی، باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعدازاین پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    باتشکر.
    مدیریت نقد: نوا

    5qzf_240770_nava.jpg
     

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چندین بار پلک زد و به جسم سارول نگریست. چشم هایش گرد شد، خوابالود به سارول که روی سـ*ـینه‌اش نشسته بود خیره شد. سارول که چشم‌های باز او را دید، دست‌هایش را ستون کرد و روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی او ایستاد. سپیده‌ی صبح زده بود و آن دختر بازیگوش زودتر از بقیه‌ی ببرها بیدار شده بود. رزالین لبخند زد و به چشم‌هایش دست کشید. سارول قدمی برداشت و می‌خواست جلوتر برود که رزالین از کمرش او را گرفت، بلندش کرد و آرام خندید. آهسته زمزمه کرد:
    - چیکار می‌کنی دختر؟
    به پهلو چرخید، سارول را روی زمین گذاشت و در جایش نشست. نگاهش در نگاه گینر که چشم‌هایش باز شده بود، گره خورد. سارول با سماجت دوباره به‌سمتش رفت و سعی کرد از پاهایش بالا برود. می‌خواست مانند یک قله او را فتح کند. رزالین بی آن که مقاومت کند، دستش را نوازش گونه بر بدن او کشید. آن‌قدر سارول را دوست می‌داشت و به او توجه نشان می‌داد که او هم به نوازش‌ها و محبت‌هایش انس گرفته بود. بیشتر اوقات صمیمانه به‌سمت رزالین می‌رفت و سعی در بازی کردن با او را داشت.
    توله‌های ببرهای باستانی از هفته‌ی سوم به بعد بالغ شدنشان آغاز می‌شد و به طرز چشم‌گیری بعد از بالغ شدن رشد می‌کردند. وزن سارول نسبت به زمانی که متولد شده بود افزایش پیدا کرده بود. گینر در جایش تکان خورد و به‌سمت رزالین راه افتاد. همان‌طور که بدن سارول را نوازش می‌داد به گینر که مسیر مخفیگاه را به سویش طی می‌کرد، نگریست. نزدیکی او ایستاد و گفت:
    - به ملاقات سایمون رفتی؟
    با شنیدن نام سایمون موجی از احساسات ترسناک و منقلب کننده به او دست داد. حس کرد ته دلش خالی شد و کاملاً بی‌اراده تمام اتفاقات دیشب از جلوی چشم‌هایش گذشت. لبخند روی لبش خشکید، نگاهش را از او گرفت و به سارول نگریست. با لحن بی‌حسی گفت:
    - رفتم ولی چیزی دستگیرم نشد.
    با تمام احساس بدی که نسبت به سایمون پیدا کرده بود، هنوز به قولی که با او بسته بود پایبند بود، پس طوری جواب گینر را داد که او بیشتر نپرسد.
    - پس چرا گرفته‌ای؟
    نگاهش را بالا برد و طوری که جدی و عادی به نظر برسد گفت:
    - نه! من خوبم.
    گینر به حالت معناداری نگاهش کرد که باعث شد سرش را پایین بیندازد و با سارول بازی کند. هنوز از حوادث دیشب متأثر بود و با اندیشیدن به آن حالش بد می‌شد، گینر متوجه حال او می‌شد حتی اگر حقیقت را پنهان می‌کرد. معنی لبخند او، خشم او، سکوتش و غم‌هایش را تنها او می‌فهمید و گاهی دلش از این می‌گرفت که باید بعضی چیزها را مخفی کند. دلش می‌خواست تمام ماجرای دیشب را تعریف کند و نظر گینر را در موردش بپرسد. بعد گینر با حرف‌ها و راهنمایی‌هایش او را آرام می‌کرد و او از آن احساس عذاب‌آور نجات پیدا می‌کرد؛ اما افسوس که عهد بسته بود به هیچ‌کس نگوید دیشب چه اتفاقی بین خودش و سایمون افتاده است.
    خورشید طلوع کرده بود. از پشت ابرهای تیره به زحمت نور طلایی‌رنگش می‌تابید و هوای صبح دلگیر و پژمرده به نظر می‌رسید. ببرها کم‌کم بیدار می‌شدند و دویدن و بازی توله‌ها وسط محوطه شروع می‌شد. سارول با دیدن سایلی و سیکن که از خواب بیدار شده بودند، از رزالین فاصله گرفت. نگاهش دنبال سارول که به‌سمت برادرانش دوید و روی آنها شیرجه زد، کشیده شد. خنده‌ی آرامی از شیطنت‌های سارول کرد.
    نگاهش را از آن‌ها گرفت، از جایش بلند شد و بدنش را کش و قوسی داد. به‌سمت خروج از مخفیگاه راه افتاد تا به‌سمت آبشار برود و صورتش را بشوید. نزدیک خروج بود که صفیر نبال بر فراز جنگل باعث شد در جایش بایستد. خیلی وقت بود که او را ندیده بود. تقریباً آخرین بار قبل از ورود درنده‌ها به جنوب او را دیده بود و برایش خبر آمدنشان را آورده بود، در جایش چرخید و به وسط مخفیگاه برگشت. نبال بال‌های بزرگش را باز کرده و بالای مخفیگاه آسوده خاطر پرواز می‌کرد. سپس به‌آرامی ارتفاعش را کم کرد و روبه‌روی رزالین فرود آمد، گینر با دیدن نبال به‌سمتشان رفت. نبال نگاه نافذی به رزالین انداخت و سرش را کمی به نشانه‌ی احترام به سوی او خم کرد، سپس رو به گینر با صدای پرندگان شروع به صحبت کرد. گینر نگاهش را به او دوخته بود و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. طوری ساکت و بی‌حالت بود که نمی‌شد فهمید نبال چه می‌گوید.
    بعد از چند دقیقهای که بی‌وقفه صحبت کرد، نگاهش را بار دیگر به رزالین دوخت و برایش سر تکان داد، رزالین نیز این بار سرش را برای او تکان داد.
    - بی‌احتیاطی کردی رزالین.
    نگاهش را از نبال گرفت و به گینر خیره شد، معنای حرف او را متوجه نشد. اخم کم‌رنگی میان ابروانش نشست و پرسید:
    - بی‌احتیاطی؟ چه بی‌احتیاطی‌ای کردم؟
    نبال هنوز آنجا مانده بود و نگاهش را میان آنها می‌چرخاند.
    - افراد قبیله‌ت تو رو اطراف نی‌زار دیدن و فهمیدن که زنده‌ای.
    آه کوتاهی از سـ*ـینه‌اش خارج شد، به کل آن موضوع را فراموش کرده بود؛ اما چندان موضوع مهمی نبود که بخواهد بی‌احتیاطی محسوب شود‌. اصلاً برایش حتی ذره‌ای هم فهمیدن اینکه او زنده باشد از سمت قبیله مهم نبود. نگاهش را میان نبال و گینر چرخاند و گفت:
    - چند وقت پیش هم کایلی کنار رودخونه من رو دیده بود.
    گینر روی پاهایش نشست و نگاهش را به رزالین دوخت.
    - کایلی به هر دلیلی خبر زنده بودنت رو به قبیله نداده؛ اما مردها و پدرت حالا می‌دونن که تو زنده‌ای. باید حواست رو بیشتر جمع می‌کردی!
    تار آزاد جلوی صورتش را پشت گوش فرستاد و گفت:
    - من برای نبرد با اوگار رفته بودم که از بالای تپه نگهبان‌ها من رو دیدن. وقتی سایمون نجاتم داد متوجه دو تا از مردها شدم که با روبن به‌سمت اوگار می‌رفتن تا شکارش کنن. مجبور شدم نجاتش بدم گینر، ممکن بود به خاطر نبردم باهاش اهالی نی‌زار فکر کنن که من با قبیله هم‌دستی کردم. نمی‌تونستم در مورد جنگل و قلمروم ریسک کنم.
    گینر سرش را چرخاند و به شیگان که سیکن را به دندان گرفت نگریست، در همان حال پاسخ داد:
    - کارت اشتباه نبوده؛ اما بی‌احتیاطی بوده. اعضای قبیله‌ت دارن به پدرت فشار میارن که تو رو از جنوب بیرون کنن.
    بدون آن که ذره‌ای متعجب، ناراحت یا سرخورده شود تنها به چشم‌های گینر خیره ماند. گینر که نگاه خیره‌ی او را دید، به نبال نگریست و گفت:
    - پرواز کن و اگه باز هم خطری آلفا رو تهدید کرد خبرش رو به جنگل برسون.
    نبال صدایی از خود خارج کرد، سپس بال‌هایش را گشود و به هوا برخاست، نگاه رزالین دنبال او به‌سمت آسمان کشیده شد.
    - حالا می‌خوای چیکار کنی؟
    چشم از نبال گرفت و به گینر خیره شد. شانه‌هایش را به بالا متمایل کرد و کاملاً بی‌دغدغه گفت:
    - کار خاصی انجام نمیدم، جنگل قلمروی منه. کل قبیله هم اگر متحد بشن زورشون به جنگل نمی‌رسه. فعلاً من درگیر مسائل مهم‌تری هستم، باید گرگ‌ها رو زیر نظر بگیرم.
    گینر نگاه دقیقی به او انداخت و سکوت کرد، رویش را از او گرفت و به‌سمت وسایلش رفت. پوست خرس خاکستری را مرتب کرد و به حالت قبل برگرداند. از جایش بلند شد و کمان و تیرها را نیز با خود برداشت. نگاه کوتاهی به شیگان، گینر و توله‌هایشان که با یکدیگر مشغول بودند انداخت و به‌سمت خروج راه افتاد.
    فضای جنگل بسیار دلگیر بود. چکاوکان نغمه‌ی شاد می‌سرودند و رایحه‌ی زندگی و نشاط در جنگل جاری بود؛ اما آسمان به طرز دلگیری ابری بود. نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و به حیوانات که سرهایشان را از لانه‌هایشان خارج می‌کردند می‌نگریست. در مسیر رودخانه به صورتش آب زد، سپس مسیر رودخانه را به‌سمت خروج از جنگل طی کرد.
    صدای خش‌خشی از پشت سرش توجهش را جلب کرد و در جایش ایستاد، آرام در جایش چرخید و نگاهش را به بوته‌ها دوخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کم‌کم بوته‌ها کنار رفت و پلنگِ خالداری تماشایی از پشت آخرین بوته خارج شد. رزالین نگاهش را مشتاق بر پوست شکیل و مجلل او چرخاند. پلنگ خالدار جلو آمد و روبه‌روی او ایستاد. کمی سرخم کرد و سپس نگاه گردن‌فرازی به او انداخت، با صدای آرام و زیری گفت:
    - درنده‌های شمال دچار مشکل و درگیری شدن، ما به کمک آلفای جنگل احتیاج داریم.
    نگاه دقیقی به او انداخت و پس از مکثی کوتاه پرسید:
    - چرا؟ سر چه چیزی به مشکل برخوردید؟
    - خرس‌ها از محدوده‌ی خودشون رد می‌شن و وارد قلمروی ما شدن، همین‌طور به قلمروی جگوارها هم تجـ*ـاوز می‌کنن و شیطنت توله‌ها و فرارشون به مرزهای قلمروها به عمق درگیری دامن زده.
    نفسش را کلافه به بیرون فرستاد. گرگ‌ها و طمع یافتن دره‌ی پریایی که به اعتقادشان در جنگل بود، خیلی مهم‌تر از درگیری احمقانه‌ی درنده‌های شمال به نظر می‌رسید و رزالین دلش می‌خواست سر او برای آن درگیری مزخرفشان فریاد بکشد. گردش خون در رگ‌هایش ناگهان بالا رفته بود و از اعماق دل دوست داشت فریاد بکشد. لب‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد خشمش را در برابر درنده‌هایی که همیشه حمایتش کردند، فرو بخورد. دم عمیقی گرفت و وقتی آرامشش را باز یافت، با لحن آرام و محکمی گفت:
    - حل این درگیری مختص به آلفای هر گله‌ست، اگه آلفاها نتونستن با هم کنار بیان اون زمان باید به سراغ من بیاید.
    پلنگ خالدار نگاه عمیقی به او انداخت، سپس بدون آنکه حرفی بزند، راه برگشت را پیش گرفت. نگاهش او را تا پشت بوته‌ها دنبال کرد. چشم‌هایش را کلافه در قاب چرخاند و برگشت. دستی به صورتش کشید و با افکاری درهم به‌سمت حاشیه‌ی جنگل راه افتاد. می‌دانست این روش اصلاً خوب نیست. اگر می‌خواست تمام تمرکزش را روی گرگ‌ها بگذارد، ممکن بود از گله‌های جنگل غافل شود و بعد یک جنگ داخل قلمرواش به پا شود. باید در اولین فرصت آلفای سه گله‌ای که درگیر بودند را صدا می‌زد و به آن‌ها هشدار می‌داد که تا زمان حضور گرگ‌ها مراعات کنند و تمرکزش را برهم نزنند.
    به محل مورد نظرش که رسید، سرش را بالا گرفت و به درخت تنومند و بلند واقع در حاشیه‌ی جنگل نگریست. درخت آن‌قدر بلند بود که بر بالای او می‌توانست دشت و تپه را به خوبی ببیند و سایه‌ی محوی هم از نی‌زار دیده می‌شد.
    دستش را بر تنه کشید و پایش را روی برآمدگی کوچکی که پایین آن بود گذاشت، با جهشی کوتاه به شاخه‌ها چنگ زد و درست مانند حیوانات به‌آسانی با استفاده از شاخه‌ها از درخت بالا رفت. مطمئن‌ترین شاخه را انتخاب کرد و روی آن نشست، دستش را دور تنه حلقه کرد و سرش را بالا گرفت. نگاه عمیقی به جنوب که تقریبا نیمی از آن زیر چشم‌هایش بود، انداخت. احساس غرور و قدرت خاصی از دیدن آنجا درست زیر پایش به یکباره به او دست داد که برایش با هیچ حسی در دنیا عوض کردنی نبود.
    چشم‌هایش را چرخاند و به گرگ‌ها که به گروه‌های سه نفره تقسیم شده بودند نگریست. با خیالی راحت کنار یکدیگر راه می‌رفتند و اصلاً او را نمی‌دیدند که بالای درختی از جنگل آنها را زیر نظر گرفته است. بی‌اختیار نگاهش را می‌چرخاند و دنبال گرگی قهوه‌ای میان آنها می‌گشت. تا جایی که چشم کار می‌کرد، سرک کشید. هر چه چشم چرخاند بین آن‌ها گرگ قهوه‌ای را نیافت. نگاهش را از گرگ‌ها که بی‌هدف در دشت سرگردان بودند گرفت و به‌سمت تپه نگریست.
    چشم‌هایش را تیز کرد و به کسی که از شیب تپه پایین می‌آمد نگاه دقیقی انداخت. درست نمی‌توانست از آن فاصله تشخیص دهد که او کیست؛ اما از لباس بلندش فهمید که او یک زن است، اخم‌هایش در هم گره خورد. چرا آن زن به‌سمت جنگل می‌آمد؟ در جایش چرخید و بااحتیاط از درخت پایین رفت، از چند شاخه‌ی پایین صرف نظر کرد و با مهارت عجیبی روی چمن‌های پایین درخت پرید.
    پشت بوته‌ها در امتداد حاشیه‌ی جنگل جلو رفت تا به روبه‌روی او برسد. کمی که جلوتر رفت، سرجایش ایستاد و نگاه دقیقی به آن سمت انداخت. بااحتیاط شاخه را با دست کنار زد و با چشم‌های ریز شده به زنی که سرتا پا سیاه پوش بود نگریست. عصای بلندی در دست زن بود که جمجمه‌ی سموری بر روی دسته‌اش خودنمایی می‌کرد. با دیدن چهره‌ی او پلک‌هایش از حالت هوشیار خارج شد و با نیشخندی به هم نزدیک‌تر شدند.
    گذاشت تا گریس جلوتر بیاید. شاخه را کامل کنار زد و از پشت بوته خارج شد. گریس با هر قدمی که جلو می‌آمد، عصایش را در زمین فرو می‌برد و با دقت بیشتری به درختان انبوه و سر به فلک کشیده‌ی روبه‌رویش می‌نگریست.
    نگاه رزالین بر گردن‌بندها و آویزهایی که از سرو گردنش آویزان بود می‌چرخید. تکه استخوان‌هایی که به خیالش نیروی جادوی کهن و تاریخ باستان را در خود ذخیره داشتند؛ اما از نظر رزالین تنها چهره‌ی او را مضحک‌تر از آنچه بود نشان می‌داد. در دلش کینه و تنفر شدیدی نسبت به او داشت، تمام اتفاقات چند سال پیش را از او می‌دانست. اگر او نمی‌خواست انتقام پدر و مادر از دست رفته‌اش را از داکوتا بگیرد، آن‌ها هرگز لایگرها را شکار نمی‌کردند. او هرگز لو نمی‌رفت و هرگز مجبور نمی‌شد به‌سمت جنگل فرار کند؛ درحالی‌که برای همیشه از دیدن عزیزانش محروم شود. مسبب تمام آن اتفاقات گریس بود. صورتش از انزجار در هم رفته بود و با نفرت به جلو آمدن او نگاه می‌کرد.
    گریس خیلی دیر متوجه او شد و بیشتر از آن که رزالین را ببیند، در حال ورانداز کردن جنگل پشت سرش بود. هنگامی که چشمش به رزالین خورد، لبخندی بر لبانش نشست که چهره‌ی کریهش را زشت‌تر می‌کرد.
    تا ده قدمی جنگل جلو آمده بود که رزالین جلو رفت و مانع پیش‌روی او شد. وقتی رزالین را دست به کمر زده با صورتی عبوس پیش رویش دید، ایستاد و عصایش را در دست فشرد.
    سر تا پایش را از نظر گذراند و با آن صدای بمِ نفرت‌انگیزش گفت:
    - که این‌طور، پس تو زنده موندی و یه دختر جنگلی شدی.
    رزالین بدون آن که جوابش را بدهد، صورتش بیشتر درهم رفت. اگر قرار بود بر طبق علائقش رفتار کند، ظرف پنج ثانیه تیری را میهمان پیشانی بلند او می‌کرد و چشم‌های گردشده از تعجب و حیرت او را به عنوان بهترین تصویر عمرش در تاریخ ثبت می‌کرد.
    گریس با نگاه دقیقی که انگار چیزی بسیار نادر دیده است، به او نگاه کرد و گفت:
    - چطور زنده موندی؟ قیافت درست شبیه حیوون‌ها شده.
    لب‌هایش به لبخند تلخ و پر از تمسخری کش آمد، از صمیم قلب افتخار می‌کرد که هیچ شباهتی به انسان‌ها نداشته باشد. خودش نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند و هرگز به آن فکر نیفتاده بود؛ اما حرف گریس بسیار او را دل شاد ساخته بود. گیسوان مس رنگش رها در اطرافش ریخته شده بود، تارهایش آزادانه توسط باد تکان می‌خورد و او هیچ تلاشی برای کنار زدنشان نمی‌کرد.
    خواست مثل خود گریس از دَرِ دهان پارگی و تحقیر وارد شود، پس با صدایی محکم و رسا گفت:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی کفتار پیر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چهره‌ی گریس در هم رفت. لبخندی که از ابتدا روی لب‌هایش نشسته بود، خشک شد و رنگ صورتش تغییر کرد. رزالین با لبخند فاتحی سرش را تکان داد تا گیسوانش از جلوی صورتش کنار بروند. گریس با لحنی که رگه‌هایی از خشم داشت گفت:
    - تو هم دختر همون پدر هستی، همون اندازه پَست و بی‌شرم.
    لبخند از روی لب‌هایش کنار نرفت، خشم او یعنی همان تیری که نمی‌توانست در پیشانی‌اش بکارد. صاف‌تر ایستاد و نگاه پر ادعا و مغروری به او انداخت. دوباره پرسید:
    - پرسیدم چرا به‌سمت جنگل اومدی؟
    گریس که یادش آمده بود به قصدی به آنجا رفته، عصایش را کمی جابه‌جا کرد و نگاهش را به اطراف چرخاند. گلویش را صاف کرد، لبخند زشتش دوباره بر لب‌هایش نشست و گفت:
    - اومدم پیشنهادی به تو بدم.
    رزالین هیچ نگفت، پیشنهادهای او هیچ جذابیتی برایش نداشت؛ اما جالب بود که او با علم به اینکه رزالین یک طرد شده است، به سویش رفته بود تا پیشنهادی بدهد. سکوتش باعث شد تا گریس برای گفتن حرفش جسارت بیشتری به خرج دهد.
    - مردای قبیله پدرت رو تحت فشار قرار دادن که به جنگل بیان و تو رو از جنوب بیرون بندازن، می‌دونی که فقط من می‌تونم اونا رو آروم کنم تا از این کار منصرف بشن؛ اما بابتش معامله می‌کنم.
    گوشه‌های چشمش چین خورد، سرش را کمی بالاتر گرفت و از ته دل شروع به خندیدن کرد، از حماقت او به خنده افتاده بود. چطور بود دنیای آن‌ها که گمان می‌کرد پیشنهادش وسوسه‌انگیز خواهد بود یا او نیاز به گریس برای آرام کردن مردان دارد؟ گریس در سکوت به او نگریست تا اینکه خنده‌ی پر تمسخر او پایان یافت. به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
    - خوب به پشت سرت نگاه کن چندها مایل این جنگل و درختانش ادامه داره، اون‌قدر بزرگه که شماها خیلی ساده توش گم می‌شید. تمام اهالی این جنگل تحت امر من هستن. اون‌وقت تو من رو از مردای قبیله می‌ترسونی؟ اونا اصلاً برام مهم نیستن!
    گریس با لب‌های بسته خندید، قدمی جلوتر رفت و گفت:
    - مردان قبیله‌ت رو دست کم گرفتی؟ اونها خیلی وقته که توسط کشور لاملیا آموزش می‌بینن و اگه لازم باشه از لاملیا نیروی کمکی درخواست می‌کنن.
    دست‌های رزالین عصبی مشت شد و دندان‌هایش را روی هم فشرد، هنوز هم رد پای لیام در قبیله وجود داشت. اصلاً هرجا که او بود، دردسر هم وجود داشت. او از قدرت فرضی آنها واهمه‌ای نداشت، تنها کافی بود که اهالی جنگل را صدا کند و آن‌ها از موضوع خبردار شوند؛ آن وقت برای ماه‌ها غذای درنده‌های جنگل تامین می‌شد. گریس بی‌توجه به حالت عصبی او ادامه داد:
    - پیشنهاد من برای تو فوق‌العاده‌‌ست رزالین! در ازای کاری که ازت می‌خوام مردها رو منصرف می‌کنم و بعد کم‌کم تو اجازه‌ی اومدن به قبیله رو خواهی داشت.
    لحظه‌ای ریسمانِ کشنده‌ی تردید به جانش افتاد. چهره‌ی داکوتا، لیا، روبن، کایلی و آدریکا با سرعت از جلوی چشمانش گذشت. حال که دقت کرد، پیشنهاد وسوسه کننده‌ای بود. نگاه یخ زده‌اش بر صورت گریس که این بار او لبخندی پیروز داشت، مانده بود. سکوتش باعث شد گریس حرفش را ادامه دهد:
    - در مقابل ازت می‌خوام که کمک کنی تا ببرهای نی‌زار رو شکار کنیم.
    واقعیت و حقیقت زندگی‌اش به یک‌باره با تمام قدرت به صورتش کوبیده شد. آن‌ها هنوز فرق ببرها را با لایگرها نمی‌دانستند! او هرگز حاضر نبود به آن‌ها کمک کند که لایگرها را شکار کنند. شاید اگر یک انسان معمولی بود، به آنها کمک می‌کرد و دانه دانه لایگرها را از روی زمین برمی‌داشت؛ اما همکاری آلفای جنگل با قبیله خطر و دردسر برای قلمرواش را به همراه داشت. نگاهش در دوردست به سایمون خورد که از رودخانه خارج شد و مسیرش را به‌سمت رزالین کج کرد، نگاهش را از او گرفت و با اخمی غلیظ رو به گریس گفت:
    - پیشنهادت رو برای خودت نگه دار، من نه به قبیله کمک می‌کنم و نه می‌خوام که به قبیله برگردم.
    نگاهش دوباره به سایمون که به‌سمت او می‌آمد و نزدیک‌تر می‌شد افتاد و با لحنی که تهدیدآمیز باشد گفت:
    - مردهای قبیله رو از جنگل دور نگه دار! به نفع خودتونه که با جنگل و درنده‌هاش درگیر نشید، این یه هشدار جدی از سمت آلفای جنگل به قبیله‌ست.
    سکوت و نگاه خیره‌ی گریس باعث شد رزالین با لحن تندی بگوید:
    - حالا زودتر شرت رو از اینجا کم کن!
    سایمون دیگر تقریباً به آنها رسیده بود. نگاه خیره‌اش به رزالین بود و هنگامی که از کنار گریس رد می‌شد، نگاه دقیقی به چهره‌ی عجیبش انداخت. گریس لبه‌ی پیراهن بلندش را گرفت و عصایش را بالا برد، بدون آنکه حرفی بزند رو گرفت و به‌سمت تپه راه افتاد.
    سایمون نزدیکش شد و کنار رزالین ایستاد، نگاهش را از گریس که به‌سمت تپه می‌رفت نگرفته بود. سایمون خط نگاهش را دنبال کرد و در همان حال با کنجکاوی پرسید:
    - اون کی بود؟
    رزالین که تمام حواسش پیِ گریس و حرکت عصای عجیبش بود، با پوزخندی زمزمه کرد:
    - ساحره‌ی قبیله‌ی ناواهو.
    سر سایمون چرخید و با هیجان پرسید:
    - واقعا اون یه ساحره‌ست؟
    رزالین چشم‌هایش را چرخاند و نگاه تیزی به سایمون انداخت، اخم میان ابروانش پررنگ‌تر شد و گفت:
    - چطور؟ چرا هیجان زده شدی؟
    سایمون طوری که انگار موضوع مهمی نیست، سرش را تکان داد و با لحن بی‌تفاوتی که به ظاهر ساختگی بود، گفت:
    - هیچی برای اولین بار بود که یه جادوگر می‌دیدم.
    نگاه مشکوکی به او انداخت. چشم‌هایش را روی صورتش چرخاند و پرسید:
    - چرا به اینجا اومدی؟
    سایمون به‌سمت دشت نگاه کوتاهی انداخت و دستی به گوشه‌ی لبش کشید. آرام گفت:
    - فهمیدم که دره‌ی پریا کجاست.
    رزالین از شنیدن آن،گریس و قبیله را به کل فراموش کرد. کنجکاوی‌اش مجال فکر کردن به آنها را نمی‌داد، خودش هم به شدت دوست داشت ببیند چنین چیزی را در جنگل پیدا می‌کند یا تمامش افسانه‌ای خیالی است. سرش را تکان داد و گفت:
    - خب، اون کجاست؟
    سایمون نگاهی به جنگل و درختانش انداخت و گفت:
    - کارگت گفت دره پشت یه آبشار مخفی شده، توی افسانه‌ها گفته‌شده هجوم شدید کسایی که غیرطبیعی بودن به دره باعث شده که پریا دروازه‌ی اونجا رو ببندن و حالا اجازه‌ی ورود به هرکسی داده نمی‌شه.
    رزالین با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد. به نظرش داستان جالبی می‌آمد، در ذهن داشت دره را تصور می‌کرد که سایمون پرسید:
    - تو نمی‌دونی که توی جنوب آبشاری وجود داره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دهانش کمی باز شد و بعد سکوت کرد. لحظه‌ای تصمیم داشت بگوید که آبشاری در جنگل هست؛ اما به سرعت دچار تردید شد و از گفتنش منصرف شد. نگاه خیره‌اش به چشم‌های زلال و صمیمی سایمون که به صورتش خیره بود، گره خورد. آن آبشاری که در افسانه‌ها گفته بودند همان آبشار اشک پری‌ای بود که رزالین اکثر اوقات در آن آبتنی می‌کرد. به محض اینکه از آبشار حرف زده بود، متوجه شد که همان آبشاری را می‌گوید که به جانش بسته است. همان جایی که بیشتر اوقات خشم و بی‌حوصلگی‌هایش را در آن شسته و زخم‌هایش در آن ترمیم شده بود. اگر آبشار در جنگل نمی‌بود، به او کمک می‌کرد تا به دره‌ی پریا برسد؛ اما نمی‌توانست اجازه دهد که غریبه‌ها وارد جنگل شوند. او هرگز چنین اجازه‌ای نداشت.
    نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و جواب داد:
    - نمی‌دونم.
    بابت دروغش به همان سرعتی که حقیقت را انکار کرده بود، دچار عذاب وجدان شد. سایمون که حرفش را باور کرده بود، نگاهش را به اطرافش چرخاند و گفت:
    - خب حداقل یک قدم بهش نزدیک‌تر شدم. حالا باید دنبال آبشار بگردم، اون وقت می‌تونم نجات پیدا کنم.
    آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از او دزدید، احساس عجیبی داشت. از خودش متنفر شده بود! او برخلاف میل باطنی‌اش مجبور شده بود که دروغ بگوید. آه! پس شرافتش چه می‌شد؟ نفس‌هایش سنگین شده بود، حس می‌کرد نسبت به او تعهدی دارد که نباید آن را هرگز بشکند. از اعماق دلش می‌خواست که به او کمک کند؛ اما نمی‌توانست بگوید که آبشار در جنگل است. نمی‌توانست اهالی جنگل را متقاعد کند که او قصد سوءاستفاده ندارد و به محض آنکه به خواسته‌اش برسد جنگل را ترک می‌کند. در هر حال حضور یک انسان یا یک غریبه در جنگل ممکن نبود. او با گله‌ی گرگ‌ها به‌سمت جنوب آمده بود و اگر اهالی از آن ماجرا خبردار می‌شدند او را سرزنش می‌کردند.
    ماندن بیشتر کنار سایمون که امیدوار نگاهش را به اطراف می‌چرخاند، خارج از توانش بود. به‌سمت جنگل چرخید و گفت:
    - من یه کار مهم توی جنگل دارم.
    سایمون حواسش از اطراف پرت شد و به او که پشت کرده بود نگریست. گفت:
    - اوه حتماً، بعداً می‌بینمت.
    بی‌توجه به او با سرعت به‌سمت جنگل راه افتاد، نفسش سنگین از سـ*ـینه‌اش خارج می‌شد. هنگامی که به سایمون فکر می‌کرد که از دست اوگار نجاتش داده حالش بدتر می‌شد و از خودش متنفرتر می‌شد. با قدم‌های بلند وارد جنگل شد، بدون آن که لحظه‌ای بایستد یا تامل کند به‌سمت جایی رفت که قوانین جنگل در آن نوشته شده بود. باید به دقت قوانین را مرور می‌کرد تا ببیند راهی برای ورود او به جنگل هست یا نه. حتماً یک راهی پیدا می‌کرد. او به سایمون مدیون بود و می‌خواست به هر ترتیبی که شده دِینش را ادا کند. اخم‌هایش در هم بود و حواسش کاملاً به مسیرش متمرکز بود.
    با رسیدن به محل مورد نظرش سر بلند کرد و به درخت کهن و تنه‌ی بسیار پهنش نگریست. سرش را به اطراف چرخاند، اطراف درخت بسیار ساکت و خلوت بود. آن درخت کهن سال بسیار برای اهالی جنگل قابل احترام بود و هیچ‌کدام حوالی درخت را برای زندگی انتخاب نمی‌کردند، به همین خاطر سکوتی محض بر آنجا حکم فرما بود.
    برای تصمیمش مطمئن بود و ذره‌ای تردید نداشت. جلو رفت و ورودی درخت را که با شاخه‌های آویزان پنهان شده بود، با دست کنار زد.
    ***
    با اخم نگاهش را میانشان چرخاند، هر سه با سری پایین افتاده مقابل آلفای جنگل ایستاده بودند و نگاهشان را بالا نمی‌آوردند. چشم‌هایش برای چند ثانیه روی هرکدام خیره می‌ماند و سپس به دیگری می‌نگریست. از بی‌ملاحظگی‌شان عصبی بود، در شرایطی بود که اصلاً حوصله‌ی آنها را نداشت؛ اما باید خیلی زودتر موضوع را جمع می‌کرد تا جدی نشود. نفس عمیقی کشید و پرسید:
    - مشکل اصلی چیه؟
    گنتا سر بلند کرد و گفت:
    - احترام به حریم قلمروها رعایت نمی‌شه، شب‌ها حضور خرس‌ها نزدیک به قلمروی ما حس می‌‌شه.
    پلنگ خالدار که صبح خبر درگیر شدن سه گله‌ی درنده‌های شمال را داده بود، سرش را بالا گرفت و گفت:
    - درسته، خرس‌های نر حریم رو رعایت نمی‌کنن، با توجه به این که توله‌های پلنگ‌ها خیلی ضعیف هستن و تا زمان بلوغ اطراف قلمرو در حال رفت و آمدن حضور خرس‌ها آرامش رو بهم ریخته.
    رزالین سر چرخاند و به آلفای خرس‌ها که سمت راست آن دو ایستاده بود، نگاه کرد. با لحنی که محکم باشد پرسید:
    - قضیه چیه تاهوما (Tahoma)؟ فکر می‌کردم اعضای گله‌ت تحت فرمانت باشن!
    تاهوما سر بلند کرد و چشم‌های مشکی‌اش را به او دوخت. اهالی جنگل می‌دانستند که او فقط می‌تواند با گربه‌سانان صحبت کند و چیزی از زبان باقی حیوانات متوجه نمی‌شود. مواقعی که او آنها را خطاب قرار می‌داد، یا سکوت می‌کردند یا با حرکات بدنشان منظورشان را می‌رساندند. آلفای خرس‌ها دهانش را باز کرد و به سبک خرس‌ها صداهایی از خود خارج کرد که برای رزالین کاملاً بی‌معنی بود. نگاهش در نگاه او خیره مانده بود، از نظر رزالین این خود یک سرپیچی بود. طوری رفتار کرده بود تا او متوجه حرف‌هایش نشود.
    غرشی که از گلوی دو آلفای دیگر خارج شد، باعث شد سرش بچرخد و به آن دو که گارد حمله گرفته بودند نگاه کوتاهی بیندازد. دوباره با اخم پررنگی به تاهوما نگریست که صداهایی خارج از مفهوم از خود خارج می‌کرد. به شدت پشیمان شده بود که چرا همراه گینر به آنجا نرفته است، لااقل او الان به جایش جواب می‌داد.
    اصلاً نفهمید تاهوما چه می‌گوید؛ اما هجوم یکباره‌ی گنتا به‌سمت او باعث شد به خودش بیاید و فریادی از سر خشم بکشد که کم شباهت به غرش نبود. فریادش باعث شد گنتا سر جایش در فاصله‌ی کمی از تاهوما بایستد و با دندان‌های آخته، تهدیدآمیز به او خیره بماند. نگاه خشمگینی به تاهوما انداخت، ذره‌ای پشیمانی در رفتارش نمی‌دید. خرس‌ها هیچ‌وقت با او موافق نبودند و هیچ‌وقت هم تحت فرمان او قرار نمی‌گرفتند. بعد از جنگش با اولین خرس خاکستری و کشتنش، آن‌ها نسبت به او کینه به دل گرفته بودند و هربار پوست خرس را بسته به دست‌هایش یا آویزان از بدنش می‌دیدند، داغشان تازه می‌شد؛ اما موضوع این بود آن‌ها با تمام کینه و نفرتی که از او به دل داشتند، هرگز زورشان به آلفای جنگل نمی‌رسید.
    رزالین با صدایی کامل و قدرتی که تنها از کلام یک آلفا برمی‌آمد، غرید:
    - بر اساس صلحی که از جانب همه‌ی اهالی جنگل قبول شده، هیچ‌کدوم از اهالی حق تعـ*رض به قلمروی هیچ گله‌ای رو نداره. طبق قوانین جنگل آلفای خرس‌ها به دلیل عدم کنترل روی گله‌ش تنها سه غروب فرصت داره که جایگاهش رو با یک نر غالب عوض کنه و تسلیم آلفای جنگل بشه.
    حرفش به اندازهای کوبنده و قاطع بود که حتی دو آلفای پلنگ‌ها و جگوارها نیز او را با حالت خاصی نگاه کردند، شاید توقع چنین حکمی را از سوی او نداشتند. سکوتی مرگ‌بار بر آن منطقه از جنگل حکم فرما شد، حتی صدای نفس کشیدنشان هم دیگر به گوشش نمی‌رسید. نگاهش خیره در چشم‌های گرد و خالی تاهوما مانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    حرفش را گفته بود و حال خیالش راحت شده بود، رو کرد به دو آلفای دیگر و گفت:
    - مدتی که گرگ‌ها توی جنوب هستن حواستون بیشتر به گله‌تون باشه. من وقت اضافه برای رسیدگی به درگیری‌های این چنینی ندارم، هرکس در مورد گله‌ش بی‌کفایتی نشون بده سرنوشتش همینه.
    نگاه عمیقی به آن دو انداخت و سپس چرخید، با قدم‌هایی استوار و محکم از آن‌ها دور شد.
    هر بار که حرف‌های حیوانات دیگر را متوجه نمی‌شد، احساس عجز می‌کرد و از خودش بیزار می‌شد. هرشب قبل از خواب با خود می‌گفت یعنی می‌شود صبح بیدار شود و یک ببر باشد؟ اما هرروز صبح در همان جلد انسانی‌اش بیدار می‌شد و می‌فهمید که آرزوهای محال دست نیافتنی خواهند ماند.
    یک بار این موضوع را به گینر گفته بود، گینر نگاه عمیقش را به او دوخته بود و گفته بود که یک انسان باید عقلش را از دست داده باشد که آرزو کند حیوان شود، گفته بود انسان شدن چیزی نیست که در خلقت هرکس بوده باشد. در جهان‌های ناپایداری که هرکس جلدش برای ورود به دنیا انتخاب می‌شود، فقط آن‌هایی که انتخاب شده‌اند انسان به دنیا می‌آیند و او باید قدر انسان بودنش را بداند.
    کلافه نفسش را بیرون فرستاد و تارهای آزاد گیسوانش را پشت گوشش فرستاد. حوالی غروب بود و آسمان بسیار دلگیرتر از قبل شده بود. ابرها در آسمان پررنگ‌تر شده بودند و ممکن بود هر لحظه بارش آغاز شود. هنوز به مرکز جنگل نرسیده بود. مخفیگاه درست در مرکز جنگل بود و او برای رسیدن به جهات چهارگانه جنگل زیاد اذیت نمی‌شد. قلمرو خلوت شده بود و حیوانات در منزلگاه خود رفته بودند. صدای پاهای او بر چمن‌ها و سنگ‌ریزه‌های جنگل تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید.
    حواسش به مسیر پیش رویش بود و به روزهایی که قرار نبود گرگ‌ها به جنوب بیایند و او آزادانه در جنگل آواز می‌خواند، می‌اندیشید. در فکر یکی از آوازهای مورد علاقه‌اش بود که صدایی از سمت راستش توجهش را جلب کرد، سرش را چرخاند و به مسیر صدا نگریست. صدای خش‌خش قطع نشد و باعث شد سر جایش بایستد، کنجکاو جلو رفت و نگاه دقیقی به اطراف انداخت. سر خم کرد و به زیر بوته گل‌های شمشاد که تکان می‌خورد، نگاه عمیقی انداخت.
    چشم‌هایش در کسری از ثانیه در حدقه گرد شد و شوکه به سارول که زیر بوته در حال بازی کردن با تکه گوشتی بود نگریست. با صدایی که از سر حیرت کمی بلند شده بود گفت:
    - تو اینجا چیکار می‎‌کنی سارول؟
    سارول سرش را بلند کرد و با دیدن رزالین در فاصله‌ی نیم متری‌اش جا خورد و گوشت از دهانش آویزان ماند. نگاه خیره‌اش روی او ماند و گوشت از دندانش روی زمین رها شد، دستش را جلو برد و از کمرش او را گرفت.
    - چرا از مخفیگاه خارج شدی! بیا ببینم.
    سارول پنجه‌هایش را روی زمین گذاشت و با التماس گفت:
    - نه نه!
    صدایش مانند وزیدن باد لابه‌لای شاخ و برگ درختان بود و رزالین بیشتر ترغیب شد او را عقب بکشد. در حال ممانعت برای پس گرفتن گوشتش بود که صدای گینر باعث شد در جایش بی‌حرکت بماند، رزالین سر چرخاند و به گینر که جدی ایستاده بود، نگریست. دو توله‌ی دیگرش نیز همراهش بودند و دو سمت او ایستاده بودند. دلش برای دیدن گینر همراه دو جانشینش ضعف رفت، حس کرد چیزی در گوشه‌ی قلبش ذوب شد.
    - سارول!
    رزالین کمر او را رها کرد. به محض اینکه کمرش آزاد شد، روی پاهایش ایستاد و خود را به رزالین چسباند. نگاهی زیر چشمی به او که با سر پایین افتاده به ران پایش چسبیده بود انداخت. لبخندش را فرو خورد و به سیکن و سایلی که کنار پدرشان ایستاده و ژست او را گرفته بودند نگریست.
    گینر توبیخ‌گرانه گفت:
    - من و مادرت چندین بار بهت گفتیم که خروج از مخفیگاه برای توله‌ها ممنوعه؟
    سارول سرش را بلند کرد و با صدایی ضعیف گفت:
    - آخه من دو هفته‌ی دیگه بالغ میشم!
    گینر بلافاصله با لحنی قاطع گفت:
    - اما هنوز یک توله‌ی نابالغ هستی!
    رزالین نگاه عاشقانه‌ای به گینر، ببر باشکوه و پر عظمتش که پدرانه دخترش را مورد بازخواست قرار داده بود کرد. دلش مانند برگ‌های آویزان از درخت با هر وزشی از سمت او می‌لرزید و حس می‌کرد عشق و علاقه‌اش به آن‌ها بی‌حد و مرز است. به سارول که خودش را بیشتر به او نزدیک کرد نگریست؛ اما نمی‌توانست دستش را روی بدن او بگذارد.
    - سایلی و سیکن می‌خواستن غذای من رو بگیرن برای همین از دستشون فرار کردم.
    صدای اعتراض سایلی و سیکن مبنی بر آن که آن‌ها اصلاًً قصد گرفتن غذایش را نداشتند بلند شد. گینر کاملاً جدی گفت:
    - کافیه! اولین درسی که باید یاد بگیرید اینه که مسئولیت اشتباهاتتون رو به عهده بگیرید! توجیه کردن چیزی از گناهت کم نمی‌کنه سارول.
    سارول سرش را پایین انداخت و با صدایی بسیار ضعیف گفت:
    - عذر می‌خوام.
    رزالین نتوانست شدت محبتش را کنترل کند، لبخند پررنگی بر لب‌هایش نشست و او را در آغوشش بلند کرد. با دست آزادش پشتش را نوازش کرد و گفت:
    - یه ببر باید یاد بگیره که برای گرفتن حقش بجنگه! هیچ‌وقت فرار نکن، فرار کردن کار کفتارها و شغال‌هاست.
    سارول سرش را به شکم او نوازش داد و چشم‌هایش را بست. رزالین به گینر نگریست و پلک‌هایش را برای اطمینان خاطر او روی هم فشرد. گینر رو به سیکن و سایلی گفت:
    - همراه خواهرتون به مخفیگاه برگردید.
    رزالین دستش را پایین برد و سارول از آغوشش خارج شد. تکه گوشت عزیزش را به دندان گرفت و همراه برادرانش به‌سمت مخفیگاه راه افتادند. رزالین نگاهش را از آن‌ها گرفت و پرسید:
    - اونا که هنوز مخفیگاه رو بلد نیستن، چطور می‌خوان به اونجا برن؟
    گینر نگاهی به او انداخت و پاسخ داد:
    - یه ببر باید یاد بگیره که از حس بویاییش استفاده کنه!
    گوشه‌های چشمش چین خورد و آرام خندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از نوادر بود که گینر از حرف زدن او تقلید کند. از جایش بلند شد و ایستاد. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - فکر نکنی که اونا فقط توله‌های توأن، من مثل مادرخوندشون هستم! تمام درس‌هایی که از خودت یاد گرفتم قراره بهشون یاد بدم.
    گینر عمیق نگاهش می‌کرد، بعد از اتمام حرفش آرام گفت:
    - تو حتی از یه مادر خونده هم بهشون نزدیک‌تری، من و شیگان هیچ‌وقت زحمت‌های تو رو از یاد نمی‌بریم.
    دلش آرام گرفت، لبخند عمیق و خارج از اختیاری بر لب‌هایش نشست. چقدر آن‌ها را دوست می‌داشت، دلش می‌خواست از لرزش آن همه شکوفه‌ی محبتی که دانه‌دانه در دلش جوانه می‌زد، فریاد بزند. از نظرش عشق فقط محدود به رابـ ـطه‌ای که میان زن و مرد شکل می‌گرفت و به ازدواج ختم می‌شد، نبود. عشق، می‌توانست از آن گونه روابط بسیار فراتر رود، او عاشقانه گینر را دوست داشت. گینر همه‌ی داراییِ ارزشمندی بود که او در این دنیا داشت، عشقی که بسیار فراتر از جسم بود و اطلاق به روح و احساساتی می‌شد که هرکسی قادر به درک آن نبود.
    گینر نگاهش را گرفت و جلوتر از او راه افتاد. با چند گام بلند خود را به او رساند، زیر چشمی نگاهش کرد. نمی‌دانست کجا می‌رود و سوالی هم نپرسید. لب‌هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. برای پرسیدن از او دودل بود، دوست داشت هرطور شده درمورد دره‌ی پریا از او بپرسد. گینر سرچرخاند و نگاه کوتاهی حواله‌اش کرد، او به سادگی متوجه حالاتش می‌شد. نفسش را آرام به بیرون فرستاد و تردیدش را کنار گذاشت.
    - گینر تو چند ساله که توی جنگل زورون زندگی می‌کنی؟
    گینر در سکوت به راهش ادامه داد، برگشت و به صورت جدی او که به روبه‌رو می‌نگریست نگاه کوتاهی انداخت. گونه‌اش به یک طرف جمع شد، توقع نداشت جوابش را ندهد. ممکن بود گینر از استشمام بوی بدنش حال او را درک کرده باشد.
    - چرا می‌پرسی؟
    نگاهش کرد و با لحنی عادی پاسخ داد:
    - دلیلی نداره، می‌خوام بدونم.
    گینر برگشت و جواب نگاهش را داد، با همان آرامشی که جزو ذاتش بود گفت:
    - نزدیک به شصت سال.
    به روبه‌رو خیره شد و سکوت کرد، با این حساب او حتماً چیزی در مورد دره می‌دانست. دوست داشت بیشتر در مورد آن دره‌ی خیالی بداند و بفهمد اصلاً آیا وجود آن دره حقیقت دارد یا افسانه‌ای بیش نیست. می‌خواست بداند اگر وجود دره واقعی است، می‌تواند خود را متقاعد کند که به سایمون کمک کند یا نه! او خود با چشم‌هایش درد کشیدنش را دیده بود و به همین خاطر به‌شدت دوست داشت همراهی‌اش کند. در درخت کهن زیاد گشته بود، طبق آن قوانین تنها اجازه‌ی حیوانات می‌توانست جوازِ ورود یک انسان به جنگل باشد. مطمئن بود که اولین نفر گینر است که با ورود او موافقت نخواهد کرد. راه دیگری هم پیدا کرده بود؛ اما به نظرش خیلی احمقانه بود و هرگز حاضر نبود چنین کاری را بکند.
    نگاهش را در اطراف چرخاند و متوجه شد که گینر او را به‌سمت حاشیه‌ی جنگل هدایت کرده است. درحالی‌که به اطراف می‌نگریست با لحنی که بی‌دغدغه و بی‌اهمیت باشد، پرسید:
    - تو جایی به اسم دره‌ی پریا می‌شناسی؟
    گینر سرش را چرخاند و نگاه خیره‌ای به او انداخت. معنادار نگاهش کرد و گفت:
    - امروز سوالای عجیب و غریب می‌پرسی رزالین.
    بدون آنکه به او چشم بیندازد، بی‌تفاوت جواب داد:
    - سوالای من عجیب و غریب نیست! تو جدیداً از جواب دادن به من طفره میری.
    گینر بلافاصله گفت:
    - شاید اونا جواباییه که خودت باید بهشون برسی.
    همیشه برای جواب ندادن به سوالاتی که دوست نداشت، آن‌قدر چیزهای الکی می‌پرسید و آسمان و ریسمان به هم می‌بافت تا خود رزالین از پرسیدن پشیمان شود؛ اما این بار واقعاً می‌خواست در مورد دره‌ی پریا بداند و حاضر به کوتاه آمدن نبود. در جایش ایستاد، از دست او کلافه شده بود. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت:
    - اوف گینر! من فقط چند تا سوال دارم که می‌خوام جوابشون رو بدونم، خواهش می‌کنم مثل همیشه من رو نپیچون!
    گینر که از او جلوتر رفته بود، ایستاد و به‌سمتش چرخید، چشم‌های زردش را به او دوخت و پرسید:
    - از کجا این اسم رو شنیدی؟
    - از...
    مکث کرد و نفسش را عصبی و کلافه بیرون فرستاد، با لحن تندی گفت:
    - چه فرقی می‌کنه؟ می‌خوام بدونم اون دره واقعیه یا افسانه‌ست.
    گینر ساکت به چشم‌هایش خیره ماند، او نیز مصمم در چشم‌هایش نگریست و منتظر جوابش شد، می‌خواست به او بفهماند که این بار کوتاه نخواهد آمد.
    کوتاه جواب داد:
    - واقعیته.
    سپس چرخید و به راهش ادامه داد. انگار که گزنده‌ای گازش گرفته باشد، در خود لرزید. وقتی گینر وجود دره را تایید می‌کرد، پس قطعاً چنین چیزی وجود داشت. دنبالش دوید و خود را به او رساند. نفس‌نفس زنان پرسید:
    - اوه واقعاً؟ می‌دونی اون کجاست؟
    گینر ایستاد و جدی به‌سویش برگشت. دیگر به حاشیه‌ی جنگل رسیده بودند و نزدیک بوته‌های ورودی جنگل ایستادند، نگاه نافذش را به صورت او دوخت و پرسید:
    - این چیزها رو برای چی می‌خوای بدونی؟ تا به حال چنین چیزی نپرسیده بودی!
    شانه‌هایش را کمی به‌سمت بالا متمایل کرد و بی‌خیال جواب داد:
    - آره خب، چون تازه شنیدم.
    نگاه دقیقش در چشم‌های او قفل شد و گفت:
    - نکنه از اون انسان شنیدی؟
    هرگز نباید می‌فهمید که سایمون در مورد دره به او گفته؛ چون به سرعت سوال‌های دیگری می‌پرسید و در نهایت راز او را می‌فهمید. باید به هرقیمتی که شده ذهن او را از سمت سایمون منحرف می‌کرد؛ اما می‌فهمید که دره کجاست. اخم‌هایش در هم گره خورد و با اوقات تلخی گفت:
    - چرا همچین فکری می‌کنی؟ اون اصلاً از جنوب چیزی نمی‌دونه.
    دقایق کوتاهی در چشم‌های یکدیگر نگریستند، گینر جدی و رزالین با احساساتی دوگانه؛ سپس گینر چرخید و به راهش ادامه داد. در همان حال گفت:
    - بعداً در موردش حرف می‌زنیم، الان کار مهم‌تری داریم.
    چشم‌هایش را کلافه در قاب چرخاند و دنبالش راه افتاد. شاخه‌های جلوی راهش را کنار زد، جلو رفت و کنار گینر ایستاد. خط نگاه گینر را دنبال کرد و به تپه خیره شد. چیزی بالای تپه توجهش را جلب کرد، چشم‌هایش را ریز کرد و به‌دقت به چادرها خیره شد. سربازان محافظ در جلوی چادرها از سمت جنگل بیشتر شده بود، شاید گریس تهدید او را جدی گرفته بود که آن‌ها از ترسشان نگهبان‌ها را بیشتر کرده بودند. نیشخندی کنج لبش نشست، او اصلاً حاضر نبود اهالی جنگل را به‌سمت تپه بکشاند و آن‌ها را به کشتن دهد؛ امّا انگار آن‌ها واقعاً از حیوانات می‌ترسیدند. سرش را چرخاند تا از گینر بپرسد که چرا به آنجا رفته‌اند که با دیدن گوش‌های تیز شده‌ی او حرف در دهانش ماند،
    دقایقی به همان صورت گذشت و گینر تمام حواسش پیِ قبیله بود. رزالین خیره به او می‌نگریست و چیزی نمی‌گفت تا گوش‌هایش به حالت عادی برگشت. باورش کمی سخت بود که گینر حاضر به استراق سمع شده باشد.
    گینر سرچرخاند و نگاه عمیقی به او انداخت، آرام گفت:
    - خبر خوبی برات ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا