عصبی از کینهی بیمورد گینر از او گفت:
- بس کن گینر! اون کسی که خطرش اطراف گلهست سایمون نیست، اون اوگار عوضیه که با موندن گرگها موافق بود. هیچ میدونی حملهی کایوتها توطئهی اوگار بوده؟
گینر بدون آن که حرفی بزند و یا جوابی دهد، تنها به او نگریست. شاید شوکه شده بود که سکوت کرده بود. رزالین عصبی ادامه داد:
- کارگت گفت چند روز پیش اونها به نیزار رفتن و حدس میزنه که اوگار با پیشنهاد موندن توی نیزار وسوسشون کرده که به مخفیگاه حمله کنن. حالا تو با این وضعیت توقع داری من سایمون رو بکشم اون هم وقتی از دست اوگار نجاتم داده؟ آره حق با توئه. هر کسی توی زندگیش شسکت میخوره، منم توی نبردها زیاد شکست خوردم؛ اما هیچ میدونی اگه از اوگار شکست خورده بودم با حملهی مخفیانش به جنگل زخمی شدن من چه تحقیر بزرگی برای جنگل به حساب میومد؟ گینر چه قبول کنی یا نکنی این سایمون بود که از این وضعیت نجاتمون داد.
گینر که با توضیحات رزالین کمی آرام گرفته بود، پرسید:
- تو مطمئنی کارگت حقیقت رو گفته؟
رزالین با لحنی مطمئن گفت:
- گرگها به راستگویی مشهورن، من ذرهای دروغ توی حرفهاش حس نکردم.
از جایش بلند شد و ایستاد. نگاه مطمئنش را به رزالین دوخت و پرسید:
- چه بلایی سر اوگار آوردی؟
با فکر کردن به خونی که از پارگی لب اوگار میجوشید، نیشخندی زد و گفت:
- کنار لبش رو پاره کردم. حدس میزنم با لگدی که به زیر شکمش زدم یکی از استخونهاش هم شکست.
نگاه رضایتمندی به او انداخت و از سر راهش کنار رفت. رزالین متوجه شد که میخواهد او را همراهی کند، کنار او راه افتاد و ادامهی مسیرش بهسمت منتوک را در کنار او پیش گرفت.
همانطور که راه میرفتند، گینر گفت:
- بدترین چیزی که الان وجود داره اینه که نمیشه حساب لایگرها رو رسید. معلوم نیست چقدرِ دیگه متحد توی این سالها برای خودش جمع کرده. اعضای جنگل هم حاضر نیستن برای خطری که فقط ببرها رو تهدید میکنه آمادهی جنگ بشن.
رزالین درحالیکه به نقطهای نامعلوم میان درختان خیره شده بود، با اطمینان خاطر گفت:
- من یه روز اونا رو به زانو درمیارم، گینر این رو بهت قول میدم.
سر گینر چرخید و به او نگاه کرد، رزالین نیز چرخید و نگاه مصممش را به او دوخت.
***
دستش را آرام بر بدن سارول که در آغـ*ـوش شیگان به خواب رفته بود، کشید و لبخند زد. عشقش نسبت به او غیرقابل وصف بود. هربار سارول را نوازش میکرد، نگاه خیرهی شیگان را روی خود میدید. نگاهش را بین سیکن و سایلی که سارول را میان خود جای داده بودند چرخاند و با عشق به دو برادر که خواهرشان را محاصره کرده بودند نگریست، چقدر آنها دوست داشتنی بودند.
چند ساعتی تا نیمه شب مانده بود و او میخواست به دیدن سایمون برود تا از رازی که میگفت خبردار شود. از جایش بلند شد و بهسمت وسایلش رفت. گیسوانش را روی شانهی چپ بافت و از روی شانههایش جمع کرد. پیشانیبند را دور پیشانیاش بست و گرهی محکمی به آن زد. تنها کمان و تیرهایش را بر شانه انداخت و خنجرش را دور ران پا نبست. از جایش بلند شد و بهسمت خروج راه افتاد.
قبل از غروب آفتاب آبتنیِ کاملی در دریای منتوک کرده بود و خونهای لباسش را شسته و تنها لکهی کمرنگی بر یقهاش باقی مانده بود، هنوز لباس و گیسوانش مرطوب بود. راهش را بهسمت آبشار کج کرد تا از عرض کمِ رودخانه عبور کند. نسیم خنکی میوزید و هوهوی جغدها در وزش باد گم میشد. طولی نکشید که صدای ریزش آبشار به گوشش رسید و او بهسمت محل ریزش آب آبشار به بستر رود رفت. با پرش کوتاهی از بالای رودخانه رد شد و راهش را بهطرف خروج از جنگل ادامه داد.
نگاهش را در اطراف میچرخاند و به حرفهایش با گینر در ساحل دریا میاندیشید. اولین بار بود که گینر به میل خود تا نزدیک دریای منتوک با او رفته بود. آنقدر در مورد سایمون حرف زده بودند که خیال گینر در مورد خطر او راحت شده بود. حتی رزالین درمورد چیزی که در جنگل هست و زندگی او را نجات میدهد نیز گفت، گینر در آن مورد تنها سکوت کرده بود. رزالین برای این موضوع بسیار کنجکاو بود و دلیل اصلیاش برای رفتن به سوی او فهمیدن رازش و آن چیزی که در جنگل میتواند زندگیاش را نجات دهد بود.
آنقدر ذهنش درگیر و مشغول فکر کردن به راز جنگل بود که متوجه نشد چقدر زمان گذشت که تختهسنگ بزرگ را از دور دید. کمکم حضور گرگها و اهالی داشت کم میشد و او بیشتر به سنگ خاکستری نزدیک میشد.
هنگامی که به سنگ رسید، برگشت و به پشت سرش نگاه کوتاهی انداخت. آسمان بعد از غروب دوباره ابری شده بود و باد در دشت با شدت بیشتری میوزید. پرواز چیزی را بالای سر خود حس کرد؛ اما نتوانست تشخیص دهد که چیست. دُم آویزان از پیشانیبند و تارهای آزاد موهایش در باد میرقصید و لباس نمناکش باعث میشد سرما را بیشتر احساس کند.
دستهایش را لبه سکو مانندِ سنگ گذاشت و خود را بالا کشید. لبهی سنگ نشست و پاهایش را به بیرون آویزان کرد. به آسمان که خاکستری تیره بود خیره شد. ماه لباسی از جنس ابریشم پوشیده بود و نور کمرنگی از صورت درخشانش بر دشت میتابید. نفسِ عمیقی کشید و ریهاش را پُر از عطر خنک پونههایوحشی که باد با خود از جنگل میآورد کرد.
نمیدانست کجای آن سنگ باید دنبال سایمون بگردد و ترجیح میداد همانجا بنشیند. هوا بسیار دلپذیر بود و او هیچ عجلهای نداشت. مدت زیادی نگذشت که سایمون را دید که بهسمت سنگ میآید، درحالیکه کلاغ سیاهی روی شانهاش نشسته بود. پس کلاغ خبر آمدنش را برای او بـرده بود! نگاه دقیقی در تاریکی به او که لبخند محوی بر لب داشت و به سوی او میآمد، انداخت.
معلوم بود که از آمدن او خوشحال شده است. نگاهش بر سرشانههای پهن او و سـ*ـینهی ستبرش چرخید. عضلات گره خوردهی بازوانش بزرگ و کلفت بودند و رزالین بسیار دوست داشت یک بار با او مبارزه کند، تا ببیند زورش بر یک انسان هم میچربد یا نه.
سایمون که نزدیکش شد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- فکر نمیکردم بیای. باید بگم که واقعا شگفت زده شدم!
دستهایش را روی سنگ ستون کرد و پایین پرید. روبهروی او ایستاد و گفت:
- اومدم که اون راز رو بدونم.
سایمون دستش را به زیر نوک کلاغ زد، کلاغ سیاه به پرواز در آمد و از آنها دور شد.
- آه! یعنی میخوای بگی تنها برای کنجکاوی به اینجا اومدی؟
رزالین هلال ابرویش را خم کرد و پرسید:
- باید برای دلیل دیگهای میومدم؟
سایمون لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- نه! همین که الان اینجایی خودش لطف بزرگی محسوب میشه.
رزالین سرش را تکان داد و دستهایش را به کمرش زد.
- خب شروع کن.
سایمون نگاهی به او انداخت. سرش را به اطراف چرخاند انگار برای گفتن حرفش تردید داشت، بعد از مکثی طولانی مردد گفت:
- قبلش باید یه کاری بکنیم.
- بس کن گینر! اون کسی که خطرش اطراف گلهست سایمون نیست، اون اوگار عوضیه که با موندن گرگها موافق بود. هیچ میدونی حملهی کایوتها توطئهی اوگار بوده؟
گینر بدون آن که حرفی بزند و یا جوابی دهد، تنها به او نگریست. شاید شوکه شده بود که سکوت کرده بود. رزالین عصبی ادامه داد:
- کارگت گفت چند روز پیش اونها به نیزار رفتن و حدس میزنه که اوگار با پیشنهاد موندن توی نیزار وسوسشون کرده که به مخفیگاه حمله کنن. حالا تو با این وضعیت توقع داری من سایمون رو بکشم اون هم وقتی از دست اوگار نجاتم داده؟ آره حق با توئه. هر کسی توی زندگیش شسکت میخوره، منم توی نبردها زیاد شکست خوردم؛ اما هیچ میدونی اگه از اوگار شکست خورده بودم با حملهی مخفیانش به جنگل زخمی شدن من چه تحقیر بزرگی برای جنگل به حساب میومد؟ گینر چه قبول کنی یا نکنی این سایمون بود که از این وضعیت نجاتمون داد.
گینر که با توضیحات رزالین کمی آرام گرفته بود، پرسید:
- تو مطمئنی کارگت حقیقت رو گفته؟
رزالین با لحنی مطمئن گفت:
- گرگها به راستگویی مشهورن، من ذرهای دروغ توی حرفهاش حس نکردم.
از جایش بلند شد و ایستاد. نگاه مطمئنش را به رزالین دوخت و پرسید:
- چه بلایی سر اوگار آوردی؟
با فکر کردن به خونی که از پارگی لب اوگار میجوشید، نیشخندی زد و گفت:
- کنار لبش رو پاره کردم. حدس میزنم با لگدی که به زیر شکمش زدم یکی از استخونهاش هم شکست.
نگاه رضایتمندی به او انداخت و از سر راهش کنار رفت. رزالین متوجه شد که میخواهد او را همراهی کند، کنار او راه افتاد و ادامهی مسیرش بهسمت منتوک را در کنار او پیش گرفت.
همانطور که راه میرفتند، گینر گفت:
- بدترین چیزی که الان وجود داره اینه که نمیشه حساب لایگرها رو رسید. معلوم نیست چقدرِ دیگه متحد توی این سالها برای خودش جمع کرده. اعضای جنگل هم حاضر نیستن برای خطری که فقط ببرها رو تهدید میکنه آمادهی جنگ بشن.
رزالین درحالیکه به نقطهای نامعلوم میان درختان خیره شده بود، با اطمینان خاطر گفت:
- من یه روز اونا رو به زانو درمیارم، گینر این رو بهت قول میدم.
سر گینر چرخید و به او نگاه کرد، رزالین نیز چرخید و نگاه مصممش را به او دوخت.
***
دستش را آرام بر بدن سارول که در آغـ*ـوش شیگان به خواب رفته بود، کشید و لبخند زد. عشقش نسبت به او غیرقابل وصف بود. هربار سارول را نوازش میکرد، نگاه خیرهی شیگان را روی خود میدید. نگاهش را بین سیکن و سایلی که سارول را میان خود جای داده بودند چرخاند و با عشق به دو برادر که خواهرشان را محاصره کرده بودند نگریست، چقدر آنها دوست داشتنی بودند.
چند ساعتی تا نیمه شب مانده بود و او میخواست به دیدن سایمون برود تا از رازی که میگفت خبردار شود. از جایش بلند شد و بهسمت وسایلش رفت. گیسوانش را روی شانهی چپ بافت و از روی شانههایش جمع کرد. پیشانیبند را دور پیشانیاش بست و گرهی محکمی به آن زد. تنها کمان و تیرهایش را بر شانه انداخت و خنجرش را دور ران پا نبست. از جایش بلند شد و بهسمت خروج راه افتاد.
قبل از غروب آفتاب آبتنیِ کاملی در دریای منتوک کرده بود و خونهای لباسش را شسته و تنها لکهی کمرنگی بر یقهاش باقی مانده بود، هنوز لباس و گیسوانش مرطوب بود. راهش را بهسمت آبشار کج کرد تا از عرض کمِ رودخانه عبور کند. نسیم خنکی میوزید و هوهوی جغدها در وزش باد گم میشد. طولی نکشید که صدای ریزش آبشار به گوشش رسید و او بهسمت محل ریزش آب آبشار به بستر رود رفت. با پرش کوتاهی از بالای رودخانه رد شد و راهش را بهطرف خروج از جنگل ادامه داد.
نگاهش را در اطراف میچرخاند و به حرفهایش با گینر در ساحل دریا میاندیشید. اولین بار بود که گینر به میل خود تا نزدیک دریای منتوک با او رفته بود. آنقدر در مورد سایمون حرف زده بودند که خیال گینر در مورد خطر او راحت شده بود. حتی رزالین درمورد چیزی که در جنگل هست و زندگی او را نجات میدهد نیز گفت، گینر در آن مورد تنها سکوت کرده بود. رزالین برای این موضوع بسیار کنجکاو بود و دلیل اصلیاش برای رفتن به سوی او فهمیدن رازش و آن چیزی که در جنگل میتواند زندگیاش را نجات دهد بود.
آنقدر ذهنش درگیر و مشغول فکر کردن به راز جنگل بود که متوجه نشد چقدر زمان گذشت که تختهسنگ بزرگ را از دور دید. کمکم حضور گرگها و اهالی داشت کم میشد و او بیشتر به سنگ خاکستری نزدیک میشد.
هنگامی که به سنگ رسید، برگشت و به پشت سرش نگاه کوتاهی انداخت. آسمان بعد از غروب دوباره ابری شده بود و باد در دشت با شدت بیشتری میوزید. پرواز چیزی را بالای سر خود حس کرد؛ اما نتوانست تشخیص دهد که چیست. دُم آویزان از پیشانیبند و تارهای آزاد موهایش در باد میرقصید و لباس نمناکش باعث میشد سرما را بیشتر احساس کند.
دستهایش را لبه سکو مانندِ سنگ گذاشت و خود را بالا کشید. لبهی سنگ نشست و پاهایش را به بیرون آویزان کرد. به آسمان که خاکستری تیره بود خیره شد. ماه لباسی از جنس ابریشم پوشیده بود و نور کمرنگی از صورت درخشانش بر دشت میتابید. نفسِ عمیقی کشید و ریهاش را پُر از عطر خنک پونههایوحشی که باد با خود از جنگل میآورد کرد.
نمیدانست کجای آن سنگ باید دنبال سایمون بگردد و ترجیح میداد همانجا بنشیند. هوا بسیار دلپذیر بود و او هیچ عجلهای نداشت. مدت زیادی نگذشت که سایمون را دید که بهسمت سنگ میآید، درحالیکه کلاغ سیاهی روی شانهاش نشسته بود. پس کلاغ خبر آمدنش را برای او بـرده بود! نگاه دقیقی در تاریکی به او که لبخند محوی بر لب داشت و به سوی او میآمد، انداخت.
معلوم بود که از آمدن او خوشحال شده است. نگاهش بر سرشانههای پهن او و سـ*ـینهی ستبرش چرخید. عضلات گره خوردهی بازوانش بزرگ و کلفت بودند و رزالین بسیار دوست داشت یک بار با او مبارزه کند، تا ببیند زورش بر یک انسان هم میچربد یا نه.
سایمون که نزدیکش شد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- فکر نمیکردم بیای. باید بگم که واقعا شگفت زده شدم!
دستهایش را روی سنگ ستون کرد و پایین پرید. روبهروی او ایستاد و گفت:
- اومدم که اون راز رو بدونم.
سایمون دستش را به زیر نوک کلاغ زد، کلاغ سیاه به پرواز در آمد و از آنها دور شد.
- آه! یعنی میخوای بگی تنها برای کنجکاوی به اینجا اومدی؟
رزالین هلال ابرویش را خم کرد و پرسید:
- باید برای دلیل دیگهای میومدم؟
سایمون لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- نه! همین که الان اینجایی خودش لطف بزرگی محسوب میشه.
رزالین سرش را تکان داد و دستهایش را به کمرش زد.
- خب شروع کن.
سایمون نگاهی به او انداخت. سرش را به اطراف چرخاند انگار برای گفتن حرفش تردید داشت، بعد از مکثی طولانی مردد گفت:
- قبلش باید یه کاری بکنیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: