کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
نام رمان: خیزش اژدهای تاریکی (جلد دوم اژدهای سپید)
نویسنده: مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی-عاشقانه
سطح رمان: پرطرفدار
ناظر: *یـگـانـه*
ویراستاران: Zahraツ و زهرانادرزاده

لینک جلد اول:

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
فصل دوم زمانی ورق می‌خورد که تاریکی از پس سیاه‌چال‌های قصر خدایان، سایه‌ مرگ را بر سر اهالی تراگوس پهن می‌کند.
آدرین می‌ماند و موجود وحشتناکی که تازه از بند اسارت آزاد شده و آتش کینه‌اش هرلحظه ممکن است تراگوس را به جهنم تبدیل کند.
اژدهای تاریکی این‌بار با بازوهای اهریمن برمی‌گردد و سودای حکومت این موجود شب می‌تواند استخوان‌های آدرین جوان را خرد کند؛ اما... .


97m1_downloadfile.jpg
ممنون از طراح عزیز @سدنابهزادツ بابت طراحی این جلد زیبا.
پیشگفتار:
سلام و خسته نباشید به خواننده‌های عزیز! خوشحالم که تا به اینجای کار همراهیم کردین و با نظرات گرمتون به من انرژی دادید. خب این جلد دوم رمان اژدهای سپید هست که به‌خاطر شما دوستان عزیز زود تاپیکش رو زدم. همین‌طور که می‌دونید جلد اول کمی مشکل داشت؛ اما این جلد سعی می‌کنم بهتر و هیجان‌انگیزترش بکنم. تو این جلد خیلی اتفاق‌ها می‌افته که اصلاً انتظارش رو نخواهید داشت؛ پس هیجان بالایی داره و خواهشمندم تشکر و نظر یادتون نره.
روند پست‌گذاری هفته‌ای دو-سه‌تا پسته و درس و کار نمی‌ذاره هرروز پست بذارم؛ پس صبور باشین.
اگه از رمان راضی هستین، با تشکر من رو همراهی کنید و با زدن پیگیری موضوع که بالا صفحه هست، از زمان پست‌گذاری مطلع بشین.
با تشکر از شما خواننده‌های عزیز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مقدمه:
    تاریکی ظهور می‌کند و روشنایی در مقابل تاریکی می‌ایستد.
    تاریکی که سکوت کرده بود، حال پرخاشگر و ویرانگر شده است.
    روشنایی که تازه جایگاه خود را پیدا کرده بود و بر سر بینوایان و مظلومین سپری قوی شده بود، دشمنی قوی پیدا می‌کند.
    تاریکی و روشنایی.
    حال نوبت تاریکی است که برخیزد؛ اژدهای تاریکی برای انتقام می‌خیزد.
    ***
    اهریمن-فلش بک
    دیگه وقت رفتنم فرارسیده و امروز، روز خلاصی من از این سیاه‌چال نفرت‌انگیز بود. کسی قدرتی برای جلوگیری از من رو نداره و نمی‌تونه کارهای شیطانیم رو به هم بزنه. تاریکی و ظلم هزاران سال در غفلت و استراحت به سر می‌برد و حالا زمان ظهور و پایه‌گذاری دوباره‌ش فرارسیده.
    تمام دنیاهایی رو که توی این عالم هست فتح می‌کنم و اربـاب همه‌ی اون موجودات ضعیف خواهم شد؛ خدایان رو زمانی از این سرزمین محو می‌کنم و دشمن اصلیم رو که نواده‌ی چیتای بزرگه نابود خواهم کرد. دیگه نمی‌ذارم اژدهای سپیدی باقی بمونه تا جلوی من ایستادگی کنه. نسلشون دیگه ادامه نخواهد داشت.
    مانند اسطوره‌ای ترسناک در دل مردم جای می‌گیرم و خوف و ترس رو توی وجود هریک از اون موجودات می‌اندازم.
    - می‌بینم که هزاران ساله تو این سیاه‌چال جهنمی من زندانی شدی؟ حرف نداری که بگی و ساکت شدی؟ هنوز هم دلت نمی‌خواد چیزی بگی اهریمن بدذات؟
    پوزخندی به من حواله کرد و ادامه داد:
    - اما حق داری؛ چون نه غروری داری، نه قدرتی که بخوای از اینجا خلاص بشی، درسته؟
    مثل خودش پوزخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. بعد از هزاران سال، سکوتی که کرده بودم رو شکستم و رو بهش زمزمه‌وار گفتم:
    - زیاد خوشحال نباش زئوس. این‌قدر غرور و خوشحالی برات خوب نیست.
    بیشتر به‌سمتم قدم برداشت و با شگفتی نگاهم کرد، باورش نمی‌شد که حرف زدم.
    - بالاخره حرف زدی؟ فکر می‌کردم که چیتای بزرگ زبونت رو بریده.
    دندون‌هام رو روی هم ساییدم و با خشم غریدم:
    -‌ روزی که از اینجا خلاص بشم زئوس، تمام خدایان رو می‌کشم و تمام الهه‌ها رو به کنیزی و بردگی می‌گیرم و خودم اربـاب همه‌تون میشم!
    لبخندی رو لب‌هاش شکل گرفت و دست‌هاش رو باز کرد. به دوروبرش نگاه گذرایی انداخت و با بدجنسی تمام گفت:
    - اینجا رو تماشا کن اهریمن، می‌بینی که وسط گدازه‌های داغ بین یه قفس زندانی شدی، قدرت‌هات رو با زنجیرهای الماس سیاه به حداکثر رسوندم که نتونی استفاده کنی.
    نیشخندی زد و سرش رو به‌طرفین تکون داد و با تمسخر گفت:
    - از اینجا لویاتان قدرتمند هم محافظت می‌کنه و بخوای اشتباهی بکنی کشته میشی.
    (لویاتان هیولا یا اژدهای عظیم‌الجثه‌ای اسطوره‌ای است که در آتشفشان ها سَرک می‌کِشد و مثل و مانند ندارد. این هیولا سی‌متر قد دارد و پوستی سنگی و سیاه دارد و از دهانش گدازه خارج می‌شود.)
    سرم رو بالا آوردم و با اخم وحشتناکی که می‌دونستم تو صورتم ایجاد شده، به زئوس خیره شدم.
    - پس به فکر فرار نباش که خودت ضرر می‌کنی.
    زنجیرهای سیاه و قطوری که دست‌هام رو قفل کرده بود، از هرگونه کاری که بتونم ازش استفاده کنم محدود کرده بود؛ کمی زنجیر رو تکون دادم که درد وحشتناکی تو کل وجودم تزریق شد.
    - این کارها فایده نداره اهریمن، داری خودت رو شکنجه میدی.
    از چشم‌هام آتش زبانه می‌زد و اعصابم رو به هم ریخته بود.
    - بهت قول میدم از اینجا خلاص میشم زئوس. دیگه نه چیتایی وجود داره، نه مثل خودش که بخواد جلوم رو بگیره.
    بلافاصله قهقهه‌ای سر داد و با انگشت‌هاش اشک چشم‌هاش که از خنده دراومده بود رو پاک کرد. بخند که زمانی این خنده‌هات تبدیل به آه و ناله‌های دردناکی برات میشه زئوس.
    - من خدای خدایان هستم، با من که نمی‌تونی درگیر بشی.
    - تو اگه جرئت داشتی خودت جلوی کارهای من رو می‌گرفتی.
    یه تای ابروش رو بالا فرستاد و دست‌به‌سـ*ـینه به من خیره شد. دقایقی که سپری شد، رو به من گفت:
    - فکر می‌کنی اژدهایان سپید کیا بودن؟
    جوابش اون‌قدر سخت و دشوار نبود که نتونم جواب بدم.
    - موجوداتی ضعیف‌تر از من و قوی‌تر از شما خدایان...
    سرش رو بالا پایین انداخت و چونه‌ش رو کمی خاروند. لبخند نامحسوسی بر لب داشت.
    - بذار یه راز بزرگ بهت بگم، اژدهای سپید یه خدای کامله که محافظ دنیاها اون رو می‌شناسن و از قرار معلوم قوی‌تر از همه‌ی ماست.
    چشم‌هام از تعجب بزرگ و ناباور شد. چطور همچین چیزی ممکن بود؟ یعنی واقعاً اون موجودات رقت‌انگیز خدا هستن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    زئوس تا تعجب من رو دید لب باز کرد.
    - فکر می‌کردی که من از تو می‌ترسم که خودم جلوی تو رو نگرفتم؟ من با قدرت آذرخشم قوی و نیرومندم. تو می‌دونی که آذرخش و تاریکی دو قدرت همسان و هم‌سطح هستن.
    باورش کمی دشوار بود که اون موجودات خدا هستند. همیشه متعجب بودم که چیتا چطور این‌قدر قدرتمند بوده؛ اما حالا این سؤالم جوابش رو پیدا کرده.
    - به‌هرحال اژدهای سپیدی وجود نداره، من نسلشون رو از بین بردم، من به اون پادشاه اورک‌ها دستور دادم که چیتا رو مسموم کنه.
    زئوس حرفی نزد و عقب‌گرد کرد و در همون تونلی که وارد این سیاه‌چال جهنمی می‌شد ناپدید شد؛ ولی قبل از اینکه از اینجا دور بشه، حرفی به من زد که خشمگین‌تر از قبل شدم و به یقین رسیدم که نواده‌ی چیتا وجود داره.
    - اما یکی وجود داره که از اونا قوی‌تره، حتی قوی‌تر از من و تو...
    - هیچ‌کس از من قوی‌تر نیست، هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی من رو بگیره. اون چیتا و چند اژدهای سپید دیگه به دشواری شکستم دادن و الان دیگه هیچ‌کدومشون وجود ندارن. اون پسر رو پیدا می‌کنم و از بین می‌برم و روزی تو رو هم نابود می‌کنم. من اهریمنم، قدرت تاریکی تو وجودمه. من یه‌بار شکست خوردم، دیگه شکست نمی‌خورم.
    نفس‌نفس می‌زدم. تمام حرف‌هایی رو که این هزارسال تو وجودم نهفته شده بود بیرون آوردم. من نباید بیشتر از این خوار بشم و مورد تمسخر قرار بگیرم، باید یه جوری از اینجا خلاص بشم، باید دوباره به اوج خودم برسم؛ وگرنه معلوم نمیشه تا کی باید اینجا بمونم.
    سرم رو پایین انداختم و چشم‌هام رو بستم. صحنه‌ی رؤیایی از زمانی جلوی چشم‌هام نقش بست که موجوداتی از هر نژادی مقابلم زانو زده بودند. چه صحنه‌ی زیبایست که همه‌شون از من ترس دارن! لبخندی از این حرفم زدم.
    ثانیه‌ای خودم رو از هرچیزی رها کردم که حضور یکی رو حس کردم. سرم رو بالا گرفتم؛ اما کسی رو ندیدم. صورتم رو درهم کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    خشمگین بودم، زئوس خشمگینم کرده بود. با حرف‌هایی که به من زد، دلم خواست با دست‌هام قلبش رو از سیـ*ـنه‌ش دربیارم و به لاشخورها بدم تا تیکه‌تیکه‌ش کنن و سرش رو در سرزمین ساتین در جلوی قصر آویزون کنم تا درس عبرتی برای همگان بشه.
    - اژدهای سپید.
    این جمله مدام تو سرم اکو می‌شد. جمله‌ای که من با کشتن چیتا و همراهانش فکر می‌کردم که شاید از سر زبون‌ها برداشته بشه؛ اما اشتباه فکر می‌کردم. چیتا با رفتنش، افسانه‌ای به یادگار گذاشت.
    اعتقاد چندانی نداشتم؛ اما دیگه نمی‌تونم دست روی دست بذارم و‌ تو این سیاه‌چال گند داغ زندانی بمونم. باید قبل از اینکه اون اژدها کوچولو، بزرگ‌تر و قدرتمند بشه، شرّش رو از این دنیا کم کنم تا مثل چیتا پاپیچم نشه.
    سرم پایین بود‌. نمی‌تونستم تکون بخورم. زئوس کاری کرده بود که زجر بکشم. سرم رو بالا آوردم و غریدم:
    - لعنت بهت زئوس!
    - اهریمن.
    صدای زمزمه‌واری اسمم رو نجوا کرد. اخمی کردم و به دوروبرم نگاه گذرایی انداختم. پوزخندی زدم و وقتی که متوجه توهم‌زدنم شدم، با خودم گفتم:
    - دیگه اون اهریمن خوفناک قدیم نمیشم.
    ناگهان صدای قهقهه‌ای به گوش رسید.
    - اهریمن من ناامید ندیده بودمت.
    پس توهم نمی‌زدم، یکی صدام می‌زد. دستم رو مشت کردم و به‌آرومی گفتم:
    - تو کی هستی؟
    قهقهه‌هاش به پایان نمی‌رسید، فکر می‌کردم خنده‌های من ترسناکه و فقط من این‌طوری هستم. دیگه داشتم عصبی می‌شدم.
    - تو چه جرئتی داری که جوابم رو‌ نمیدی؟
    خنده به‌یک‌باره قطع شد. دوباره اون زمزمه نجوا شد.
    - اهریمن، اهریمن، اهریمن، اژدهای تاریکی، کسی که هزاران سال در قفس خدایان زندانیه. واقعاً مایه‌ی ننگه که این‌همه خواری رو‌ تحمل کنی، درسته؟
    دادی کشیدم و دستم رو تکون دادم که باز اون درد وحشتناک به جونم افتاد. دندون‌هام رو روی هم ساییدم تا صدای ناله‌م درنیاد.
    - اهریمن تلاش نکن! مگه زئوس هشدار نداده که اون زنجیر درد وحشتناکی داره؟
    چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
    - اگه آزاد بودم زجرکشت می‌کردم. به قدری عذاب و درد به جونت می‌انداختم که از به‌دنیا‌اومدنت پشیمون بشی. تو نمی‌دونی با کی طرفی موجود رقت‌انگیز.
    نیشخندِ اون زمزمه به گوشم رسید.
    - می‌خوای آزاد بشی اهریمن؟
    از سؤال ناگهانیش جا خوردم. لبخندی زدم و نور امیدی به دلم تابیده شد.
    - من آماده‌‌ی خدمت‌گذاریم اهریمن.
    قهقهه‌ای سر دادم و با شگفتی گفتم:
    - تو کی هستی؟
    - خودت ببین کی هستم.
    ناگهان روبه‌روی من کسی ظاهر شد که آتش خشم رو تو وجودم شعله‌ورتر کرد.
    - تو؟ تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    گوشه‌ی لبش بالا رفت و با هیجان گفت:
    - فکر می‌کردم با دیدن من خوشحال میشی.
    پوزخندی نثارش کردم.
    - من کمکت رو نمی‌خوام. از اینجا برو.
    نچ‌نچی کرد و سرش رو کمی کج کرد.
    - که کمک نمی‌خوای؟
    درد حاصل از زنجیر الماس سیاه از بدنم کاسته شد. نفس عمیقی کشیدم تا عصبی‌تر از قبل نشم.
    - مطمئن باش اولین نفری هستی که به دستم کشته میشی.
    نگاه تمسخرآمیزی به اطراف انداخت و وقتی متوجه منظورش شدم گفت:
    - اهریمن باز هم دلت می‌خواد آزاد نشی؟
    بعد از دقایقی که جوابی از من دریافت نکرد، دستش رو روی زندانی که از طلا بود و من هم داخلش بودم قرار داد. چشماش رو بست و بلافاصله سیاهی از دستش خارج شد و این زندان طلا رو سیاه کرد. وقتی که همه‌جا سیاه شد، زندان طلا آب شد و مقداری ازش جاری شد و به داخل دریاچه مذاب رفت.
    به من نزدیک‌ شد و دست‌به‌سیـ*ـنه رو به من گفت:
    - آزادکردنت خیلی آسونه اهریمن. هنوز هم نظرت عوض نشده؟
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - وقتی که آزاد بشم، هم‌نوعات رو‌ می‌کشم؛ مخصوصاً اون برادر مزخرفت رو که می‌خوام با دستام خفه کنم، راضی هستی؟
    لبخند شیطنتی رو لب‌هاش شکل گرفت. کمی نزدیکم شد و روبه‌روم ایستاد.
    - من که بیشتر از تو دلم می‌خواد شرّش کم بشه.
    یکی از ابروهام رو بالا دادم. که این‌طور!
    - تو در گذشته هزاران‌بار با من درگیر شدی؛ اما الان به من کمک می‌کنی؟ به چه دلیل؟
    دست‌هاش رو پشتش قرار داد و شروع به راه‌رفتن کرد.
    - من از بچگی از برادرام حرف زور می‌شنیدم. باید از حرفاشون تبعیت می کردم. همیشه من ضعیف‌ترین بودم و به‌خاطر همین من رو در تقسیم قدرت فریب دادن.
    جلوی من ایستاد و خم شد. رو به صورت متعجب من غرید:
    - می‌خوام بفهمونم با این قدرتی که در اختیارم دارم می‌تونم از همه‌شون قوی‌تر باشم. می‌تونم ثابت کنم برترین موجود هستم.
    نفس حرص‌داری کشید و از من فاصله گرفت.
    - برای همین تصمیم گرفتم کنار تو باشم، دنیاهای دیگه رو فتح کنم و مثل تو فرمانروایی کنم.
    چشم‌هام از حرف‌هایی که رو به من زد گشاد شد و ناباور بهش خیره شدم.
    ثانیه‌ای متعجب بودم و وقتی حرف‌هاش رو تجزیه کردم، با صدای بلندی خندیدم. به قدری بلند خندیدم که صدام تو این سیاه‌چال مذاب طنین‌انداز شد.
    - به چی می‌خندی؟
    با خنده گفتم:
    - تو می... می‌خوای مثل من ار... اربـاب باشی.
    با اخم غلیظی سری تکون داد.
    - تو از من ض... ضعیف‌تری.
    اخم‌هاش بیشتر تو هم کشیده شد.
    - من تنها دلیل آزادیت از اینجا هستم. چطور نمی‌خوای در فرمانروایی دنیاها همراهت باشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    خنده‌م رو‌ پایان دادم و با پوزخند صداداری گفتم:
    - تو هم مثل اون‌ موجودات رقت‌انگیز هستی، چطور بهت اعتماد کنم؟
    چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
    - من چنین ریسک بزرگی رو انجام دادم و اینجا اومدم تا شرورترین و خطرناک‌ترین موجود عالم رو آزاد کنم. یقیناً زئوس همچین ریسک بزرگی رو نمی‌کنه که بخواد من بیام با تو همکاری یا خـ*ـیانـت کنم. درسته؟
    حرفش منطقی به‌نظر می‌رسید. شاید بتونم یه گوشه از کارهای شرورانه‌م رو بهش اختصاص بدم. قوی بود و می‌شد که ازش استفاده کرد. لبخندی مرموزی زدم که ناگهان صدای یکی به گوش رسید.
    - ببینم نتوستی راضیش کنی؟
    به‌سمت‌ کسی که این سؤال رو پرسید چرخیدم. وقتی دیدمش از تعجب زبونم بند اومد. توانایی سخن‌گفتن از من سلب شد! چطور همچین چیزی امکان داره؟
    - اوه حواسم نبود با دیدنم شوکه میشی اربـاب جهانیان یا به اصطلاح اهریمن شرور.
    کلاه شنل سفیدش رو از سرش برداشت. با پوزخندی به من خیره شد و به‌سمتم قدم برداشت.
    - انتظار دیدنم رو نداشتی، نه؟
    بدنش تمام اسکلت بود و شعله‌های سبزی از چشم و دهانش خارج می‌شد. شبیه من بود؛ اما با این تفاوت که من از چشم‌ها و دهنم شعله‌های آتشین قرمز و سبز شعله‌ور می‌شد.
    وقتی به من نزدیک شد، خم شد و دست راستش رو روی صورتم قرار داد. با غرور نگاهم می‌کرد و خنده‌ی مرموزی بر لب داشت.
    - اهریمن هزاران سال پیش من تنها زنی بودم که‌ به تو علاقه داشت. یادته؟
    دستش رو نـ*ـوازش‌گونه روی صورتم کشید و با چشمکی از من جدا شد. یادم نمی‌اومد که این زن کی بود. با تعجب نگاهش کردم. دومین تعجبم این بود که چطور از نژاد منه؟ من تنها موجود از این نژاد هستم؛ اما این زن هم مثل من اهریمن پلید بود.
    - هنوز هم یادت نیومد من کی هستم؟
    - نه.
    با اکراه روش رو از من گرفت و سری از تأسف تکون داد.
    - تو چطور پیدات شد؟
    اون زن نیم‌نگاهی به من انداخت و با سردترین حالت جواب داد:
    - هادس من رو وقتی که داشتم یکی از همسرانش رو برای خودم می‌کردم و اون چهره و هیکل زیباش رو متعلق به خودم می‌کردم، پیدام کرد و مانع از این کارم شد.
    سمت من چرخید و باز لبخند مرموزی بر لب داشت.
    - می‌دونی وقتی به اهریمن تبدیل شدم، یه مدت از این شکل و قیافه بدم اومد. البته قدرتی که در اختیارم قرار گرفت لـ*ـذت‌بخش بود و راضی بودم؛ اما...
    با ناز و عشـ*ـوه‌ای ادامه داد:
    - زیباییم رو نداشتم و نمی‌تونستم تو‌ جمعیت باشم که با تحقیق زیادی فهمیدم می‌تونم خودم شبیه کسی که روحش رو در اختیارم گرفتم کنم. شاید به‌خاطر اینه که من رو نمی‌شناسی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - چطور به اهریمن تبدیل شدی؟
    بلافاصله لبخندش عمق گرفت و با بشکنی گفت:
    - به لطف تو‌ به اهریمن تبدیل شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    قهقهه‌ای سر دادم و با تمسخر نگاهش کردم. چطور ممکنه من همچین کاری رو انجام داده باشم؟ واقعاً مسخره‌ست.
    چهره‌ش تغییر کرد و با قدم‌های محکم و تندی جلوم زانو زد و هردو دست اسکلتیش رو روی شقیقه‌هام قرار داد. با لمس‌کردن من، خشمگینم کرد. کسی جرئت همچین کاری رو نداشته.
    - چی‌کار می‌کنی؟ دستت رو بردار!
    پوزخندی زد و گفت:
    - می‌خوام ببینی زنی که الان روبه‌روته کیه و ببینی چطوری به این موجود پلید تبدیل شد.
    با اتمام حرفش چشمکی‌ زد و بلافاصله سردردی احساس کردم و‌ چشم‌هام بسته شد.
    ***
    دانای کل
    اهریمن روبه‌روی قصر طلایی سرزمین ساتین ایستاده بود. با خودش فکر می‌کرد که در سرزمین دشمن و قصر نفرت‌انگیز الف‌ها چی‌کار می‌کنه. خواست از قدرت تاریکش استفاده کنه و یا ناپدید بشه؛ اما مانعی قدرت‌هاش رو ازش سلب کرده بود. چشم‌هاش رو بست و ثانیه‌ای بعد به خاطر آورد که چرا اینجا ایستاده بود. دندان‌قروچه‌ای کرد و مشتش رو به درخت کنارش کوبید.
    - لعنت بهت، من چطور تو رو به اهریمن تبدیل کردم؟
    همین‌طور در فکر رفته بود که صدای خنده چندین‌نفر رشته‌ی افکارش رو پاره کرد. به‌طرف جایی که صدای خنده‌ها می‌اومد چرخید و با چیزی که دید به یاد آورد که در گذشته هست.
    پسری به‌شدت لاغر، با لباس پاره‌شده و موهای ژولیده و کم، پوستی نسبتاً سیاه رو که به‌خاطر بیماری عجیبی که داشت لنگان‌لنگان راه می‌رفت دید که از وسط شهر به‌سمت خونه‌ش حرکت می‌کرد. پسر مورد تمسخر چندین‌نفر از الف‌ها قرار گرفته بود و چندین‌نفر اون رو مدام با پا هل می‌دادن و روی زمین می‌انداختنش و اون با ناله‌ای از جاش بلند می‌شد. پسر بغض بدی به گلوش چنگ انداخته بود. دلش می‌خواست همون‌جا با صدای بلندی گریه کنه؛ اما غرورش نمی‌ذاشت و پایمال می‌شد، آبرویی نداشت که بخواد به‌خاطرش همچین کاری کنه. نفس عمیقی کشید تا بیشتر مورد تمسخر واقع نشه.
    - هی ویلی! می‌بینم باز این‌ورا اومدی.
    مردی که سن‌وسالی ازش گذشته بود، با چندش نگاهی به پسر که نامش ویلی بود انداخت و رو به اون افراد گفت:
    - اون مایه‌ی ننگ ما الف‌هاست، الف‌ها به زیبایی و باهوشی و پول‌داری مشهورن؛ اما این موجود نه تنها هیچ‌کدوم از این خصوصیات رو نداره، بلکه احمق و بزدل‌تر از این حرفاست.
    ویلی چاره‌ای جز سکوت نداشت و به حرف اون افراد بی‌محلی کرد؛ اما اهریمن که شاهد این وقایع بود، از درون خروشان و خشمگین شده بود. ناراحت بود؛ چون ویلی خود اهریمن پلید بود. یاد گذشته براش عذاب بود، حتی بیشتر از عذاب جسمی که توسط زئوس متحمل شده بود. اهریمن نزدیک‌تر شد تا شاهد بقیه‌ی ماجرا باشه. چهره‌ی همه‌شون رو وقتی به این موجود پلید تبدیل شد به یاد داشت و اولین حمله‌ای که توسطش شکل گرفت، حمله به این افراد بود.
    ویلی چندین بسته شیشه که در داخل کوله‌ش بود رو بررسی کرد تا مبادا چیزی ازش کم شده باشه. وقتی از بودن تمام وسایل‌هایی که همراهش بود مطمئن شد، نفس آسوده‌ای کشید. ویلی چندین ماه از این شهر دور مونده بود و به‌خاطر همین، مردم بیشتر مورد اذیت و تمسخر قرار دادنش.
    - هی ویلی می‌بینم که باز به اینجا اومدی؟ آخرین‌بار بهم نگفتم که از اینجا دور باش؟
    ویلی به عقب برگشت و کسی رو دید که بیشتر از همه مورد آزار و‌ اذیت قرارش داده بود.
    - من هیچ‌وقت بهت نگفتم که دیگه به اینجا نمیام. اینجا زادگاهمه شارک.
    شارک موهای بلند صاف و سیاهش رو عقب فرستاد و‌ با تمسخر گفت:
    - زبون درآوردی ویلی.
    ویلی برگشت و به راهش ادامه داد؛ اما صدای شارک رو که خوشگل‌ترین و پول‌دارترین پسر این شهر بود شنید.
    - باید به پدرم بگم که توی رقت‌انگیز رو از سرزمین بندازه بیرون. تو مایه‌ی ننگ‌ مایی ویلی!
    ویلی تنها سری از تأسف تکون داد و شارک رو‌ بی‌جواب گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اهریمن همون‌طور که پشت سرش حرکت می‌کرد زمزمه کرد:
    - گذشته‌ی تلخی بود.
    ویلی سر به زیر راه می‌رفت که ناگهان صدای شیهه‌ی اسبی اون رو به خودش آورد. به عقب برگشت و کالسکه‌ی سلطنتی رو دید که به‌سرعت طرفش می‌اومد. از شوک سرجاش خشکش زد؛ به‌خاطر مشکل پاهاش نمی‌تونست سریع کنار بره.
    - هی پسر برو اون‌ور.
    ویلی به خودش اومد، تا خواست کنار بره دیر شد و کالسکه‌چی مجبور شد افسار اسب رو بکشه تا از سرعتش کاسته بشه. چشم‌های ویلی از ترس گشاد شد و ترسی به دلش هجوم آورد. خوشبختانه اسب در یک قدمی ویلی ایستاد و اسب سیاه‌ و خشمگین روی دو پای عقبش ایستاد و شیهه‌ی بلندی رو به ویلی کشید. کاسلکه‌چی برگشت و رو به افراد داخل کاسکه چیزی زمزمه کرد و سپس با خشم ‌به ویلی خیره شد.
    - ای بزدل! مگه با تو نبودم که کنار برو؟
    ویلی از ترس زبونش بند اومده بود. می دونست داخل کالسکه فرد بالامقامی وجود داره، یا فرد مورد‌علاقه‌ی زندگیش، کسی که خیلی دوستش داشت و قهرمان و الگوی خودش می‌دونست. فکر می‌کرد چیتای بزرگ اونجا هست!
    کالسکه‌چی که جوابی از ویلی دریافت نکرد، از کالسکه پایین اومد و با شلاقی که به‌ دست داشت به‌سمت ویلی رفت.
    - مگه با تو نیستم پسره‌ی رقّت‌انگیز!
    ویلی از وحشت چشم‌هاش گرد شد. لنگان‌لنگان عقب رفت. از این نوع شکنجه‌ها خاطره‌ی خوبی نداشت. در این بین اهریمن با اینکه قلبی در سـ*ـینه نداشت؛ اما احساس می کرد قلبش نداشته‌ش در حال مچاله‌شدنه. کی فکرش رو می‌کرد اهریمن ظالم و وحشی با دیدن این صحنه احساساتی بشه! شاید به‌خاطر اینکه ویلی، گذشته‌ی اونه به این حال دراومده!
    کالسکه‌چی که چاق بود، با نیشخندی نزدیک ویلی رسید. ویلی که ناامید شده بود و انتظار شکنجه‌ی بدی رو داشت، دست‌هاش رو محافظ صورتش کرد. کالسکه‌چی شلاق رو بالا آورد و تا خواست رو سر ویلی بیچاره فرود بیاره، با صدای یکی متوقف شد.
    - داری چی‌کار می‌کنی ابله؟!
    کالسکه‌چی هراسان شلاق رو پایین آورد و برگشت. رو به چیتای بزرگ‌ که با خشم نگاهش می‌کرد تعظیم کرد و با لرز و ترس گفت:
    - س... سرورم این پ... پسر مانع از حر... حرکت ما شده بود، خوا... خواستم ادبش کنم.
    اهریمن از دیدن چیتای بزرگ اخمش بیشتر توهم کشیده شد. اصلاً از چیتای بزرگ خوشش نمی‌اومد؛ اما در گذشته به چیتای بزرگ خیلی علاقه داشت. حالا به‌جای علاقه، فقط تنفره که در وجود اهریمن هست.
    چیتای بزرگ رو به کالسکه‌چی اخمی کرد و غرید:
    - تو هیچ حقی نداری که کسی رو مجازات کنی ابله. بعداً به حسابت می‌رسم!
    ویلی دست‌هاش رو از صورتش کنار کشید و با تعجب کسی رو‌ دید که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد از نزدیک ببینتش. چیتای بزرگ وقتی حال و روز ویلی رو دید، لبخندی زد و به‌سمتش رفت. چیتا هیکلی تنومند و موهای بلند قهوه‌ای داشت و چهره‌ی سفید و‌ چشم‌های براقش زیبایی و ابهتش رو بیشتر می‌کرد. ویلی توانایی هیچ‌ حرکتی رو نداشت، خشک ایستاده بود. چیتای بزرگ وقتی حالت ویلی رو دید، لبخندش عمق گرفت. شونه‌های ویلی بین دست‌های قدرتمند چیتای بزرگ قرار گرفت و با تکون‌هایی که چیتای بزرگ وارد کرد به خودش اومد و تا خواست تعظیم کنه، چیتای بزرگ مانع از این کار شد.
    - نیازی نیست پسر. تو حالت خوبه؟
    ویلی آب دهنش رو با هیجان قورت داد و سرش رو بالا و پایین کرد.
    - من خو... خوبم سر... سرورم.
    چیتای بزرگ لبخندش از بین رفت و با نیم‌نگاهی به کالسکه‌چی گفت:
    - امیدوارم از این کالسکه‌چی احمق ناراحت نشده باشی. به وقتش‌‌ مجازاتش می‌کنم.
    ویلی دوست نداشت کسی به‌خاطرش مجازات و شکنجه بشه؛ برای همین سریع گفت:
    - نه نه نیازی نی... نیست، همین که تذ... تذکر بدین کافیه.
    چیتای بزرگ با خودش گفت «اگه کس دیگه‌ای بود الان خواستار مرگش بود؛ اما این پسر که مشکلات فراوانی داره همچین چیزی نخواست.»
    - خیلی خب. اسمت چیه؟ کجا زندگی می‌کنی؟
    ویلی با هیجانی که از دیدن اسطوره‌ش داشت گفت:
    - من ویلی هستم. تو یکی از جنگلای اطراف این شهر زندگی می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چیتای بزرگ با ابرو‌های بالاپریده و کنجکاو پرسید:
    - جنگل؟ چرا جنگل؟ وقتی که اینجا خونه هست و بین جمعیت هستی، چرا داخل جنگلی که پر از موجودات خطرناک و تاریکه زندگی می‌کنی؟
    ویلی با تأسف و غمی که به دلش چنگ انداخته بود سرش رو پایین انداخت. دلایلش مشخص بود؛ اما به ذهن چیتای بزرگ خطور نمی‌کرد که دلیل زندگیِ دور از اجتماع ویلی چیه!
    - چرا جواب نمیدی ویلی؟
    اهریمن آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - اون دوران واقعاً احمق بودم.
    و بعد بهشون خیره شد. ویلی همچنان سکوت کرده بود و تصمیم نداشت حرفی بزنه. چیتای بزرگ با دلگرمی گفت:
    - اگه مشکلی هست بگو‌ تا من درستش کنم ویلی.
    ویلی با خودش فکر می‌کرد که ریخت و قیافه‌ش به چشمش نمیاد؟ مثل رعیت‌ها می‌مونه و لباس پاره و کثیف بر تن داره. آیا این‌ها جواب سؤالش نبود؟
    بلاخره ویلی بعد از آه سوزناکی که کشید گفت:
    - سرورم بیشتر نگام کنید.
    چیتای بزرگ با تعجب از سرتاپاش رو مورد بررسی قرار داد و وقتی منظورش رو متوجه نشد، سؤالی نگاهش کرد. ویلی وقتی فهمید چیتای بزرگ چیزی متوجه نمیشه، تعظیمی کرد و لنگان‌لنگان به راه افتاد و‌ کوله‌ش رو‌ محکم بغـ*ـل کرد.
    - من یه الف رعیت، بیمار، زشت و فقیرم که اهالی این شهر من رو رقت‌انگیز و پلید می‌دونن؛ برای همین تو جنگل زندگی می‌کنم.
    و به‌سرعت چیتای بزرگ رو که متعجب بود رها کرد. چیتای بزرگ به خودش اومد و با صدای بلندی گفت:
    - مهم نیست مردم چی میگن ویلی. مهم خودتی و نباید خودت رو دست‌کم بگیری. شاید مشکل داشته باشی؛ اما سعی کن قوی به‌نظر بیای.
    ویلی بی‌اعتنا به حرکتش ادامه داد؛ ولی حرف‌های چیتای بزرگ تو ذهنش مدام اکو می‌شد. اهریمن هم با نگاه نفرت‌انگیزی به چیتا، به دنبال ویلی که خودِ گذشته‌ش بود به راه افتاد.
    ویلی فکری به ذهنش رسید. اون می‌خواست به چشم مردم بیاد، می‌خواست یه پسر قوی و نیرومند باشه تا مردم بفهمن که بی‌عرضه و بزدل نیست. لبخندی زد و به عقب برگشت؛ اما کالسکه‌ی چیتای بزرگ رفته بود. چهره‌ش رنگ غم به خودش رفت که ناگهان با به‌یاد‌آوردن کاری که قراره بود انجام بده، زود به‌سمت جنگل رفت. به قدری از کاری که چندین ماهه شروع به تحقیق‌کردن کرده بود ذوق‌زده بود که دل تو دلش نبود.
    اهریمن کنجکاو بود که اون دختر چرا این چیزها رو نشون میده که با شنیدن صدای دختری، رشته‌ی افکارش پاره شد.
    ویلی ایستاد و به سمت چپ سرش رو چرخوند. لبخندی زد و گفت:
    - نارنیا.
    نارنیا با ناز و لبخند به‌سمت ویلی قدم برداشت. نارنیا دختری کم‌سن‌وسال‌تر از ویلی بود و مثل ویلی بیماری داشت و مثل ویلی فقیر و کمی زشت بود؛ اما ویلی علاقه خاصی بهش داشت یا بهتره بگیم دل‌باخته‌ی نارنیا شده بود.
    - خیلی وقته ندیدمت ویلی. اوم! دلم برات تنگ شده بود.
    نارنیا این حرف رو با خجالت اما ناز گفت. سرش رو پایین انداخت و با پاهاش چمن‌های زیر پاش رو له کرد. ویلی نزدیکش شد و به‌آرومی گفت:
    - من هم دلم برات تنگ شده بود نارنیا.
    نارنیا سرش بالا آورد، چشم‌هاش از خوشحالی برقی زد. ویلی کمی ازش فاصله گرفت و تند به‌سمت کلبه‌ش حرکت کرد. باید به کارش می‌رسید، کاری که مردد بود انجام بده؛ اما با حرف چیتای بزرگ مطمئن شد که باید انجام بده.
    - نارنیا من خیلی عجله دارم. بعداً سر فرصت‌ که از دیدنم شگفت‌زده خواهی شد، حرف می‌زنیم.
    سپس به‌سرعت دور شد و‌ نارنیا رو که خیلی تعجب کرده بود تنها گذاشت. نارنیا با خودش می‌گفت که هیچ‌وقت پیش نیومده که من رو وقتی دید زود تنهام بذاره و بره؛ پس حتماً یه کار خطرناکی می‌کنه!
    نارنیا مدام فکرای منفی به ذهنش خطور می‌کرد. اهریمن با ناراحتی به نارنیا خیره بود. اون دختره موردعلاقه‌ش بود و وقتی به اهریمن پلید و شرور تبدیل شد، دیگه هیچ‌وقت نارنیا رو پیدا نکرد. فکر می‌کرد که در بین اون قتل‌عامی که ایجاد کرده بود، نارنیا رو هم به قتل رسونده. هزاران سال به‌خاطر نارنیا عذاب کشید؛ اما چیزی بروز نداد. آهی کشید و به‌سمت کلبه‌ی وسط جنگل به راه افتاد. نارنیا که برای خودش حساب کتاب می‌کرد که دلیل رفتنش چیه، در آخر تصمیم گرفت که سر از کارهای مرموزانه‌ی ویلی دربیاره. چوب‌های کلفتی رو که پشتش بسته بود باز کرد و همون‌جا رها کرد. به‌سرعت به طرف کلبه کوچیک و فرسوده‌ی ویلی به راه‌ افتاد.
    ویلی در کلبه‌ش رو‌ باز کرد و سریع کوله‌ش رو روی میز قرار داد و وسایل‌هایی که تو طول سفر به دست آورد بود رو از کوله‌ش در آورد. به‌سمت گوشه‌ای از کلبه رفت و کاسه‌ای برداشت و روی میز قرار داد. به گوشه دیگه‌ی کلبه رفت و سعی کرد کتاب کهن‌سال و مهمی که پنهانش کرده بود پیدا کنه. وقتی پیداش کرد لبخندی زد و به‌سمت میزش رفت. کاسه‌ای رو جلوش قرار داد و با لبخند عمیقی که بر لب داشت نفس عمیقی کشید و به سه‌تا شیشه خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا