کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,238
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
*****
روبه روی دروازه بزرگ آهنی می‌ایستم و محکم می‌کوبم، بخاطر میارم اخرین بار ی اینجا اومده بودم خیلی استرس داشتم وترسیده بودم، حتی حمیدرضا هم از دستم عصبانی شده بود ک بی خبر به محل کارش رفته بودم، اما حالا امروز پای همه چیز گذاشتم دوباره باید اخم و تَخمش رو به جون می‌خریدم. همونطور که خودش شرط کرده بود برای خواستنش من باید قدم برمی‌داشتم. بعد از روشن تکلیف دلارها بار سنگین روی دوش بابا برداشته شده بود، خیالم از قبل راحت ترشده بود. زمانش رسیده بود که باید خودم فکر می‌کردم، به عشقی که توی دلم از ترس و درموندگی داشت سرکوب می‌شد، وقتش رسیده با خودم صادق باشم و به ندای قلبم گوش کنم. نتیجه گوش دادن به قلبم رسیدن رسیدن به این نقطه بود که حالا حضور داشتم.
بلاخره با تاخیر در توسط مردمیانسال باز میشه.
- سلام بفرما؟
- با آقاحمیدکار دارم.
نگاهی به سرتاپام می‌اندازه، برمی‌گردم به سیاوش که توی ماشین کمی دورتر کنار جاده ایستاده بود اشاره می‌کنم که بره.
حمید- نورا؟
شرمنده نگاهی به صورت متعجبش می‌کنم و می‌پرسم:
- اومدم دنبالت، باهام میای؟
از جلوی در کنار میره راه رو برای ورودم باز می‌کنه:
- بیا تو..
پشت سرش حرکت می‌کنم، از پله‌های آهنی که اتاقش ختم می‌شد بالا میره:
- برای چی اومدی این‌جا؟
- فکر می‌کردم از دیدنم خوشحال میشی‌.
انتهای پله‌ها می‌ایسته ودر اتاق رو باز می‌کنه خونسرد نگاهم می‌کنه:
- برو تو..
وارد اتاق میشم، بوی سیگار توی اتاق محبوس شده بود نگاهی جاسیگاری فلزی که روی میز کارش دوخته میشه. بدون اینکه درخواست کنم پنجره‌ی اتاقش رو باز می‌کنه‌ سرپا به میز تکیه میده، حالا که من دنبالش اومده بودم انگار انتظار داشت من شروع کنم.
روی صندلی چرمی که روبه روی میزش بود می‌نشینم و ارام و شمرده شروع به صحبت می‌کنم:
- تو این مدتی که نبودی روزی نبود که به خودمون فکر نکنم، روزی نبوده که خوبی‌هایی رو که در حقم کردی رو یاد کنم. همه‌ی روزهای من با فکر تو شروع میشه، اون روز ازم پرسیدی که قلبم واست می‌تپه یانه، نمی‌دونم چرابهت نگفتم که این قلب یه دلیل برای تپیدن داره، من تو ابراز علاقه کردن همیشه خدا مشکل دارم، بذار پای بی تجربگیم، حالا که اینجام می‌خوام باهات صادق باشم. ‌دلیل تپیدن این قلب تویی، من باتو دارم برای اولین بار عشق رو توزندگیم تجربه می‌کنم، مثله همیشه کمکم کن و هوام رو داشته باش.
نگاهش می‌لغزه وحالت چهر‌ش عوض میشه:
- می‌دونی تو این مدت که نبودی، چقدر ازت ناامید شده بودم؟
- حالا که اینجام به خاطرتو، فکرهام رو کردم از خودم مطمئنم، تصمیمم رو گرفتم. تویی همون کسی هستی که تو زندگیم اگه بهم بگه چمدونت رو ببند باهام بیا، باجون دل حرفت رو قبول می‌کنم. بهم یه فرصت بده تا ثابت کنم این عشق یه طرفه نیست، باشه؟
پریشون دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشه:
- الان اومدی اینجا، اینجوری با این وضع روبه روم نشستی، چرا فکر می‌کنی بهت نه میگم، چرا فکر می‌کنی حرفت رو باور نمی‌کنم؟
باز ته دلم قند آب میشه، بلند میشم و روبه روش می‌ایستم.
- ببخش منو، نمی‌خواستم اذیتت کنم، تو بد شرایطی بودم. تو اون روزهایی که تو کارهای بابا بهم کمک می‌کردی از شرمندگی و خجالت بود که نمی‌تونستم باهات حرف بزنم.
- هیچ‌وقت ازم شرمنده نباش، این شرم که داره تورو ازم دور می‌کنه.
- وقتی نتونم لطف کسی رو جبران کنم اینجوری شرمنده میشم.
دستم رو می‌گیره و با نگاه نافذش می‌پرسه:
- مگه قبلا بهت نگفته بودم هیچ‌ وقت نیا اینجا..
- مجبور شدم خب، سیاوش من رو رسوندی وقتی مطمئن شد هستی رفت..
- تو خونتون کسی از اتفاقی که این مدت بینمون افتاده خبر داره ؟
سری به معنی منفی تکون می‌دم
- نه نذاشتم کسی بفهمه، اصلا دوست ندارم کسی از مسائل شخصیم با خبر بشه، خیالت راحت. توچی؟
- این چند وقت شب‌ها رو همین‌جا می‌خوابیدم، نگران نباش.
کمی مکث می‌کنم و با تردید می‌پرسم:
- برنامت برای اول تابستون چیه؟
- چطور مگه؟
شونه‌ای تکون می‌دم:
- نمی‌دونم گفتم شاید عروسی داشته باشی!
لبخند مرموزی‌ می‌زنه:
- باید فکرهام رو بکنم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    برخلاف روزهای گذشته این‌بار شادی بود که پشت در خونه ایستاده بود و محکم در می‌زد، سونامی بزرگی رو که پشت سر گذاشته بودیم، بلاخره امواج مارو به ساحل اورده بود، تجربه فقط تجربه، تنها کلمه‌ی مشترکی بود که میشد برای شرح حال همه اعضای این خونواده استفاده کرد .
    حالا همه چیز نظم گرفته و سر جای خودش قرار گرفته.‌.
    حنا دختر کوچیک خونه با ورودش عشق و برکت و خوشی رو همراه خودش به ارمغان آورده بود.
    حال بابا نسبتا بهتر شده بود و کم کم بدون هیچ کمکی حرکت می‌کرد‌، حتی مامان هم با وجود حنا ارام گرفته بود و از سرزنش و سرکوفت دست برداشته بود‌.
    سهراب و سیاوش با پول‌های باقی مونده کاسبی کوچیکی برای خودشون راه انداخته بودند، بلاخره سیاوش به این نتیجه رسیده بود که هیچ پیرزنی فرشته نجاتش نیست و وظیفه‌ی خوشبخت کردنش رو نداره تنها عامل خوشبختیش خودشه‌‌ ‌که باید برای زندگیش قدم برداره‌.
    اما سهراب همون سهراب همیشگی بود، لودگیش رو داشت اما محترمانه تر از قبل، حرمت‌ها رو حفظ می‌کرد، با محتاط عمل کردنش نشون می‌داد که حسابی درس گرفته، و با مسئولیت پذیریش می‌خواست ثابت کنه که می‌تونه پدر خوبی برای بچش باشه‌.
    عطا مثله همیشه بی حاشیه، بی دردسر، بی صدا زندگی مشترک رو با شهلا شروع کرده بود، مثله همیشه در این خونه به روش باز بود، باهمه این اتفاقات بازهم پسر این خونواده بود یعنی یکی از بچه‌های موسی بود‌.
    حوریه، انگار به تنهایی خودش عادت کرده بود، ظاهرا خوشحال بود اما غم پنهون توی چشم‌هاش رو خوب می‌فهمیدم، تیکه‌ی کنده شده از وجودش زمان می‌خواست تا خوب بشه..
    اما حمیدرضا باز با محبت‌های بی منتش که هربارثابت می‌کرد بیشتر از هربار عاشقمه، خونه‌ای تو همین محله به فاصله یک خیابون برای شروع زندگیمون رهن کرده بود، تا برای رفت و امد به خونه‌ی پدریم به زحمت نیفتم، خدا می‌دونه که چقدر از بابتش خوشحالم.
    امروز مهم‌ترین روز زندگیمه، روزی که قرار لباس سپید عروسی رو توی تنم می‌کنم.ساعت هفت صبحه همه بیدارن حمیدرضا از جایی که بابا دوست داشت کله پاچه گرفته بود برای صبحونه همه رو دور هم جمع کرده بود، قاشقی از محتوای آبکی توی کاسه توی دهن بابا می‌ذارم:
    - پاشو دیگه حمید دیرم میشه، حوریه بجنب..
    حمیدرضا لقمه بزرگی رو تودهنش رو قورت میده:
    - عزیزمن ساعت ۹ وقت آرایشگاه داری چرا اینقدر می‌ترسی..
    حوریه- من موندم چرا قبول کردم همراه عروس بشم، اونم تو ارایشگاهی که نمی‌دونم کارش چجوریه، می‌دونی که من هر ارایشگاهی نمی‌رم..
    کلافه نگاهش می‌کنم:
    - چقدر فیس و افاده میای، به پیر به پیغمبر کارش خوبه، توروخدا اینقدر ادا اصول درنیار..
    سیاوش با صدای زنگ موبایلش از سر سفره بلند میشه و به سمت حیاط میره.
    عطا متعجب می‌پرسه:
    - کجا رفت این، کی این وقت صبح زنگ زده..
    سهراب تیکه کوچیکی از گوشت رو جدا می‌کنه و به سمت حنا که کنار سفره روی تشک عروسکیش کنار مامان خوابیده بود می‌بره و همزمان با نزدیک شدنش صدای جیغ و داد همه بلند میشه، مامان محکم پشت دست سهراب می‌کوبه باحرص می‌غره:
    - چرا نمی‌فهمی این بچه به جز شیر نباید چیز دیگه‌‌ای بخوره. نکن پسر خوشگلم، نکن پسر احمقم..
    سهراب- گفتم بوش خورده بهش یه موقع دلش نخواد..
    متکا رو پشت سر بابا رو می‌ذارم و اروم دست‌هاش می‌بوسم:
    - بابا برام دعا کن..
    دست‌های بی جونش روی سرم می‌کشه، زیر لب چیزی زمزمه می‌کنه‌.
    باعجله بلند میشم، مامان برای بدرقم کاسه‌ی آب و قرانش رو برمی‌داره. بقیه هم برای بدرقه توی حیاط میرن.
    سیاوش که جلوی در حیاط ایستاده:
    - یه لحظه صبر کنید، یه مهمون ویژه داریم.
    با کنار رفتن سیاوش ارمان پشت سرش ظاهر میشه:
    - سلام به همگی ببخشید بد موقع اومدم، ولی مجبور شدم شرمنده، باید حورا حرف بزنم.
    حوریه که حسابی شوکه شده با عجله از پله‌ها پایین میره، گوشه‌ی حیاط مشغول صحبت کردن میشه.
    سیاوش درحالی که سعی می‌کنه حواس جمع رو پرت کنه:
    - حالا که همه هستیم یه عکس دسته جمعی نگیریم؟
    مامان- من برم حنا رو بیارم..
    سهراب- پس ‌منم برم بابا رو بیارم.
    از پله‌ها پایین میام. حمیدرضا درحالی که پشت سرم میاد اروم می‌پرسه:
    - قضیه چیه نورا؟
    لبخندی می‌زنم و یقه تیشرتش مرتب می‌کنم:
    - ایشالله که خیره..
    از چشم‌های حوریه و نگاه عمیق آرمان معلوم بود که خبرهای خوبی توراهه،شاید یه مهلت برای جبران، یه فرصت برای شروعی دوباره. همین که خودش دوباره پا به این خونه گذاشته بود خبر از باقی مونده عشقی می‌داد که هنوز تموم نشده بود..
    کمی می‌گذره و همه به ترتبیب کنار هم می‌ایستم مامان و بابا و عطا بالا روی ایوان سهراب و حنا پایین کنارمن و حمیدرضا، حتی آرمان هم با اصرار حوریه به جمع اضافه شده بود.
    سیا دوربین موبایلش رو تایمر می‌ذاره و در حالی که باعجله خودش رو بین جمع جا میده:
    - همه آماده، فقط ده ثانیه‌..
    لبخندی بی اختیار روی صورتم می‌نشینه، آدم‌های تواین عکس هرکدوم قصه‌ی مخصوص خودشون داشتند، قصه‌هایی از جنس غم، خوشحالی‌، غرور، عشق، طمع، بخشندگی، دروغ، صداقت. که من شاهد و روایت گر بخشی کوچیکی از داستان‌هاشون بودم. اما حالا با یه لبخند ساده کنارهم ایستاده بودیم و برای مرحله بعد آماده می‌شدیم، مهم نبود چه چیزی تو آینده منتظرمونه،
    مهم این بود که هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شیم و باهم قدم برمی‌داریم..

    پایان
    بهار ۱۴۰۰
     
    آخرین ویرایش:

    مهربانوی ایرانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/30
    ارسالی ها
    6,382
    امتیاز واکنش
    14,551
    امتیاز
    898
    سن
    26
    سلام،خدا قوت 😊🌹
    به پایان رسیدن رمانت رو بهت تبریک میگم خانم نویسنده 🌹🌹🌹
    آخرش چه قشنگ تموم شد 😍 اولتیماتوم حمیدرضا و فاصله گرفتنش از نورا که به این دختر فرصت داد تا خودش رو پیدا کنه + پیش قدم شدن نورا واسه با هم بودن با حمیدرضا + برگشتن سهرابی که حالا پدر شده و آدم شده 😅 + اومدن آرمان و شروع یه زندگی جدید واسه حوریه + بهبود روابط مادر با عطا و همسرش + سربه راه شدن سیاوش و سهراب + از همه مهم‌تر بهونه‌ی قشنگی مثل حنا که می‌تونه حاح موسی رو سرپا کنه این مرد پاک و مهربون و دوست داشتنی رو
    این روی خوش و شیرین زندگی قطعا نتیجه‌ی یه عمر ایمان و انسانیت که حاج موسی داشت؛نون حلالی که سر سفره بـرده بود سمت مال حروم نرفته بود ایمان قویش و دل دریاییش نذاشت این خانواده از هم بپاشه به مو رسید ولی پاره نشد و ایضا پاکی و فداکاری و عشق و ایمان نورا به این خونه و خانواده که نتیجه‌اش شد این حال خوب
    رمان خیلی خوب و قشنگی بود از خوندنش لـ*ـذت بردم 😍 داستانی بود که تونستم باهاش هم ذات پنداری کنم خودم رو جای شخصیت‌هاش بذارم و ... که این واقعا جزو نقاط قوت رمانت بود. 👌🏻👏🏻
    بعضی‌ وقت‌ها با اشک همراهیش کردم 😢 و برخی مواقع با خنده 😁
    این که داستان زندگی آدم‌های معمولی آدم‌هایی مثل خودمون و اطرافیانمون رو می‌نویسی کار فوق‌العاده‌ای اونم تو زمانی که داستان‌هایی با فضای اغراق آمیز و رویایی و افسانه‌ای طور 😅 زیاد شده؛این جسارت و شهامتت ستودنیه 🤗😘
    و یه نکته‌ی خیلی مهمی هم که رمانت داشت و منو جذب خودش کرد این بود که عاری از محتوای غیراخلاقی و ضد فرهنگی بود؛داستانت آدم خوب و بد داشت اتفاقات مختلف توش رخ می‌داد و تو رو دنبال خودش می‌کشوند تا بخوای بفهمی قرار چه چیزی رخ بده ولی مسائل غیراخلاقی و ناجورطور که متأسفانه به بهانه‌ی به تصویر کشیدن روابط صمیمانه و عاشقانه این روزها زیاد تو رمان‌ها شاهدش هستیم نداشت و این بسیییییی شیرین و دل پذیر و دل نشینش می‌کرد #عاشقانه‌های_پاک ؛حرف و روابط عاشقانه‌ی خیلی شیرینی هم داشت ولی حد و حدود رو رعایت می‌کرد و این واقعا عالییی بود؛رمانی بود که با خیال راحت و بدون هیچ دلهره‌ای بتونی به دیگران معرفیش کنی. 😍🤩
    امیدوارم آثارت به چاپ بسیار زیادی برسه و شهرت جهانی پیدا کنی خانم گل 😘 قلمت سبز و مانا نازنین 🌹🌹🌹
    همیشه عشق باشد،همیشه برکت 💞💞💞
    (رمان جدید نوشتی لطفا منو بی‌خبر نذاری‌ها 🤗😘)
     

    *Bina*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/04
    ارسالی ها
    16
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    152
    محل سکونت
    سرزمین دلشاد، کوچه‌ خندان، مستعمره‌ غم‌های بی‌حساب
    عالی بود
    همه ی حرفای فاطمه خانوم درسته:)
    قلمتون مانا خوش قلم جان
     

    *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    400232300472_6824_q15c.jpg
     

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    با تشکر از نویسنده عزیز
    رمان شما جهت دانلود در سایت قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا