- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
*****
روبه روی دروازه بزرگ آهنی میایستم و محکم میکوبم، بخاطر میارم اخرین بار ی اینجا اومده بودم خیلی استرس داشتم وترسیده بودم، حتی حمیدرضا هم از دستم عصبانی شده بود ک بی خبر به محل کارش رفته بودم، اما حالا امروز پای همه چیز گذاشتم دوباره باید اخم و تَخمش رو به جون میخریدم. همونطور که خودش شرط کرده بود برای خواستنش من باید قدم برمیداشتم. بعد از روشن تکلیف دلارها بار سنگین روی دوش بابا برداشته شده بود، خیالم از قبل راحت ترشده بود. زمانش رسیده بود که باید خودم فکر میکردم، به عشقی که توی دلم از ترس و درموندگی داشت سرکوب میشد، وقتش رسیده با خودم صادق باشم و به ندای قلبم گوش کنم. نتیجه گوش دادن به قلبم رسیدن رسیدن به این نقطه بود که حالا حضور داشتم.
بلاخره با تاخیر در توسط مردمیانسال باز میشه.
- سلام بفرما؟
- با آقاحمیدکار دارم.
نگاهی به سرتاپام میاندازه، برمیگردم به سیاوش که توی ماشین کمی دورتر کنار جاده ایستاده بود اشاره میکنم که بره.
حمید- نورا؟
شرمنده نگاهی به صورت متعجبش میکنم و میپرسم:
- اومدم دنبالت، باهام میای؟
از جلوی در کنار میره راه رو برای ورودم باز میکنه:
- بیا تو..
پشت سرش حرکت میکنم، از پلههای آهنی که اتاقش ختم میشد بالا میره:
- برای چی اومدی اینجا؟
- فکر میکردم از دیدنم خوشحال میشی.
انتهای پلهها میایسته ودر اتاق رو باز میکنه خونسرد نگاهم میکنه:
- برو تو..
وارد اتاق میشم، بوی سیگار توی اتاق محبوس شده بود نگاهی جاسیگاری فلزی که روی میز کارش دوخته میشه. بدون اینکه درخواست کنم پنجرهی اتاقش رو باز میکنه سرپا به میز تکیه میده، حالا که من دنبالش اومده بودم انگار انتظار داشت من شروع کنم.
روی صندلی چرمی که روبه روی میزش بود مینشینم و ارام و شمرده شروع به صحبت میکنم:
- تو این مدتی که نبودی روزی نبود که به خودمون فکر نکنم، روزی نبوده که خوبیهایی رو که در حقم کردی رو یاد کنم. همهی روزهای من با فکر تو شروع میشه، اون روز ازم پرسیدی که قلبم واست میتپه یانه، نمیدونم چرابهت نگفتم که این قلب یه دلیل برای تپیدن داره، من تو ابراز علاقه کردن همیشه خدا مشکل دارم، بذار پای بی تجربگیم، حالا که اینجام میخوام باهات صادق باشم. دلیل تپیدن این قلب تویی، من باتو دارم برای اولین بار عشق رو توزندگیم تجربه میکنم، مثله همیشه کمکم کن و هوام رو داشته باش.
نگاهش میلغزه وحالت چهرش عوض میشه:
- میدونی تو این مدت که نبودی، چقدر ازت ناامید شده بودم؟
- حالا که اینجام به خاطرتو، فکرهام رو کردم از خودم مطمئنم، تصمیمم رو گرفتم. تویی همون کسی هستی که تو زندگیم اگه بهم بگه چمدونت رو ببند باهام بیا، باجون دل حرفت رو قبول میکنم. بهم یه فرصت بده تا ثابت کنم این عشق یه طرفه نیست، باشه؟
پریشون دستی به ته ریش نامرتبش میکشه:
- الان اومدی اینجا، اینجوری با این وضع روبه روم نشستی، چرا فکر میکنی بهت نه میگم، چرا فکر میکنی حرفت رو باور نمیکنم؟
باز ته دلم قند آب میشه، بلند میشم و روبه روش میایستم.
- ببخش منو، نمیخواستم اذیتت کنم، تو بد شرایطی بودم. تو اون روزهایی که تو کارهای بابا بهم کمک میکردی از شرمندگی و خجالت بود که نمیتونستم باهات حرف بزنم.
- هیچوقت ازم شرمنده نباش، این شرم که داره تورو ازم دور میکنه.
- وقتی نتونم لطف کسی رو جبران کنم اینجوری شرمنده میشم.
دستم رو میگیره و با نگاه نافذش میپرسه:
- مگه قبلا بهت نگفته بودم هیچ وقت نیا اینجا..
- مجبور شدم خب، سیاوش من رو رسوندی وقتی مطمئن شد هستی رفت..
- تو خونتون کسی از اتفاقی که این مدت بینمون افتاده خبر داره ؟
سری به معنی منفی تکون میدم
- نه نذاشتم کسی بفهمه، اصلا دوست ندارم کسی از مسائل شخصیم با خبر بشه، خیالت راحت. توچی؟
- این چند وقت شبها رو همینجا میخوابیدم، نگران نباش.
کمی مکث میکنم و با تردید میپرسم:
- برنامت برای اول تابستون چیه؟
- چطور مگه؟
شونهای تکون میدم:
- نمیدونم گفتم شاید عروسی داشته باشی!
لبخند مرموزی میزنه:
- باید فکرهام رو بکنم!
روبه روی دروازه بزرگ آهنی میایستم و محکم میکوبم، بخاطر میارم اخرین بار ی اینجا اومده بودم خیلی استرس داشتم وترسیده بودم، حتی حمیدرضا هم از دستم عصبانی شده بود ک بی خبر به محل کارش رفته بودم، اما حالا امروز پای همه چیز گذاشتم دوباره باید اخم و تَخمش رو به جون میخریدم. همونطور که خودش شرط کرده بود برای خواستنش من باید قدم برمیداشتم. بعد از روشن تکلیف دلارها بار سنگین روی دوش بابا برداشته شده بود، خیالم از قبل راحت ترشده بود. زمانش رسیده بود که باید خودم فکر میکردم، به عشقی که توی دلم از ترس و درموندگی داشت سرکوب میشد، وقتش رسیده با خودم صادق باشم و به ندای قلبم گوش کنم. نتیجه گوش دادن به قلبم رسیدن رسیدن به این نقطه بود که حالا حضور داشتم.
بلاخره با تاخیر در توسط مردمیانسال باز میشه.
- سلام بفرما؟
- با آقاحمیدکار دارم.
نگاهی به سرتاپام میاندازه، برمیگردم به سیاوش که توی ماشین کمی دورتر کنار جاده ایستاده بود اشاره میکنم که بره.
حمید- نورا؟
شرمنده نگاهی به صورت متعجبش میکنم و میپرسم:
- اومدم دنبالت، باهام میای؟
از جلوی در کنار میره راه رو برای ورودم باز میکنه:
- بیا تو..
پشت سرش حرکت میکنم، از پلههای آهنی که اتاقش ختم میشد بالا میره:
- برای چی اومدی اینجا؟
- فکر میکردم از دیدنم خوشحال میشی.
انتهای پلهها میایسته ودر اتاق رو باز میکنه خونسرد نگاهم میکنه:
- برو تو..
وارد اتاق میشم، بوی سیگار توی اتاق محبوس شده بود نگاهی جاسیگاری فلزی که روی میز کارش دوخته میشه. بدون اینکه درخواست کنم پنجرهی اتاقش رو باز میکنه سرپا به میز تکیه میده، حالا که من دنبالش اومده بودم انگار انتظار داشت من شروع کنم.
روی صندلی چرمی که روبه روی میزش بود مینشینم و ارام و شمرده شروع به صحبت میکنم:
- تو این مدتی که نبودی روزی نبود که به خودمون فکر نکنم، روزی نبوده که خوبیهایی رو که در حقم کردی رو یاد کنم. همهی روزهای من با فکر تو شروع میشه، اون روز ازم پرسیدی که قلبم واست میتپه یانه، نمیدونم چرابهت نگفتم که این قلب یه دلیل برای تپیدن داره، من تو ابراز علاقه کردن همیشه خدا مشکل دارم، بذار پای بی تجربگیم، حالا که اینجام میخوام باهات صادق باشم. دلیل تپیدن این قلب تویی، من باتو دارم برای اولین بار عشق رو توزندگیم تجربه میکنم، مثله همیشه کمکم کن و هوام رو داشته باش.
نگاهش میلغزه وحالت چهرش عوض میشه:
- میدونی تو این مدت که نبودی، چقدر ازت ناامید شده بودم؟
- حالا که اینجام به خاطرتو، فکرهام رو کردم از خودم مطمئنم، تصمیمم رو گرفتم. تویی همون کسی هستی که تو زندگیم اگه بهم بگه چمدونت رو ببند باهام بیا، باجون دل حرفت رو قبول میکنم. بهم یه فرصت بده تا ثابت کنم این عشق یه طرفه نیست، باشه؟
پریشون دستی به ته ریش نامرتبش میکشه:
- الان اومدی اینجا، اینجوری با این وضع روبه روم نشستی، چرا فکر میکنی بهت نه میگم، چرا فکر میکنی حرفت رو باور نمیکنم؟
باز ته دلم قند آب میشه، بلند میشم و روبه روش میایستم.
- ببخش منو، نمیخواستم اذیتت کنم، تو بد شرایطی بودم. تو اون روزهایی که تو کارهای بابا بهم کمک میکردی از شرمندگی و خجالت بود که نمیتونستم باهات حرف بزنم.
- هیچوقت ازم شرمنده نباش، این شرم که داره تورو ازم دور میکنه.
- وقتی نتونم لطف کسی رو جبران کنم اینجوری شرمنده میشم.
دستم رو میگیره و با نگاه نافذش میپرسه:
- مگه قبلا بهت نگفته بودم هیچ وقت نیا اینجا..
- مجبور شدم خب، سیاوش من رو رسوندی وقتی مطمئن شد هستی رفت..
- تو خونتون کسی از اتفاقی که این مدت بینمون افتاده خبر داره ؟
سری به معنی منفی تکون میدم
- نه نذاشتم کسی بفهمه، اصلا دوست ندارم کسی از مسائل شخصیم با خبر بشه، خیالت راحت. توچی؟
- این چند وقت شبها رو همینجا میخوابیدم، نگران نباش.
کمی مکث میکنم و با تردید میپرسم:
- برنامت برای اول تابستون چیه؟
- چطور مگه؟
شونهای تکون میدم:
- نمیدونم گفتم شاید عروسی داشته باشی!
لبخند مرموزی میزنه:
- باید فکرهام رو بکنم!
آخرین ویرایش: