کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
او در تمام آن سال‌ها گمان می‌کرد طرد شده و اسمش از آن کتیبه حذف شده است. کتیبه‌ای که نسل‌به‌نسل، اسم فرزندان رؤسا در آن نوشته و نزد رئیس قبیله نگه‌داری می‌شد. نفس حبس شده‌اش را آرام از ریه‌هایش خارج کرد. شاید دانستن این موضوع می‌توانست در سال اول تغییر بزرگی را ایجاد کند؛ اما حال با آن اوضاع، فقط کمی او را متعجب کرد.
سرش را تکان داد. با تأسفی عمیق! دست سرنوشت میان آن‌ها شکاف عمیقی ایجاد کرده بود که با هیچ‌چیز پر کردنی نبود. سر بلند کرد و گفت:
- بااین‌حال، فقط حضورم قابل‌توجیه میشه و طبق قانون سکنی‌گزینی، من محل دیگه‌ای رو برای زندگی انتخاب کردم.
پدرش هیچ نگفت. نگاهش به او بود و مسکوت مانده بود. ادامه داد:
- من آلفای جنگلم و هر موقع و تحت هر شرایطی از سمت جنگل چیزی حس کنم، به‌سمت جنگل برمی‌گردم.
داکوتا آرام به نشانه‌ی موافقت سرتکان داد. نفسی گرفت و گفت:
- بعد از غروب آفتاب به قبیله میام و قبل از طلوع برمی‌گردم. می‌خوام بدونین که من اختیارم با خودمه و هر موقع که لازم باشه به‌سمت جنگل برمی‌گردم.
داکوتا با آرامش در مقابل لحن جبهه‌دار او گفت:
- با شرایطت هیچ مشکلی ندارم و همه‌ش از سمت من قبول شده‌ست.
نفسش را آسوده خاطر بیرون فرستاد. خیالش راحت شده بود. به‌هرحال او کاری را که باب میلش بود، انجام می‌داد؛ اما تأییدش از سمت رئیس شرایط را بهتر می‌کرد. کمی به اطرافش نگریست. چیزی در چادر نسبت به قبل تغییر نکرده بود. همه‌چیز سر جایش بود. حتی جعبه‌ی چوبی‌ای که لباس‌هایش در آن بود، هنوز در گوشه‌ی چپ چادر جاساز شده بود. سرش چرخید و به محل خواب پدرش در گوشه‌ی راست چادر نگریست. چیزی در بالای بالشت داکوتا برق می‌زد. با دقت بیشتری نگریست و هنگامی که پیشانی‌بند صدفش را آویزان دید، صورتش گُر گرفت. پدرش به خط نگاهش نگریست و لبخندی مردانه زد. مگر می‌شد پدری فرزندش را فراموش کند یا از او متنفر شود!؟ تصویر چهره‌اش در صفحه‌ی نقره اندود، هنگامی که آن پیشانی‌بند در خرمن گیسوانش می‌نشست، آن‌قدر دلنواز بود که هرنگاهی را خیره می‌کرد. چه روزهایی که داکوتا با دیدن او قربان صدقه‌اش رفته و پیشانی‌اش را بوسیده بود. لب‌هایش را روی هم فشرد و از جایش بلند شد.
نباید احساسات بر او غالب می‌شد. کمان را از جلوی پدرش برداشت. در جایش چرخید و به‌سمت خروجی قدم برداشت. پرده کاملاً ناگهانی کنار رفت و چهره‌ای در قاب چشم‌هایش ظاهر شد. نمی‌دانست در آن هفته برای چندمین بار بود که دلش از ارتفاع سقوط می‌کرد. قدمی به عقب برداشت. چشم‌های دریایی لیا، لبالب اشک بود و با قدم او که به‌ عقب برداشته شد، اشک‌هایش دانه‌دانه سرازیر شد. لبش را از درون به دندان گرفت. مادرش هنوز هم همان زیبایی خاص خود را داشت. هنوز همان پوست روشن بدون چروک، که اصلاً نشان نمی‌داد یک زن چادر‌نشین است. گیسوانش هم هنوز طلایی بود و بر شانه‌ی راستش درشت بافت خورده بود؛ اما چشم‌های دریایی‌اش آواز غم داشت. لب‌هایش لرزید و با صدای خفه‌ای گفت:
- رزالین من!
محکم در جایش ایستاد. آخرین صدایی که از مادرش به خاطر داشت، نصیحت‌هایی بود مبنی بر اینکه با لیام کنار بیاید. هیچ دوست نداشت مانند انسان‌ها کینه را در دلش ریشه‌دار کند؛ اما نمی‌توانست فراموش کند. آن قلبی که در سـ*ـینه‌اش می‌تپید از عزیزترین کسانش بریده بود. به‌زور نفس می‌کشید، در بدترین شرایط زندگی‌اش گرفتار شده بود. پشت سر پدرش و پیش رویش لیا!
لیا با بغض و آهی که دل را می‌سوزاند گفت:
- توی این سال‌ها... فکر نکردی چی به سر من و پدرت میاد؟ فکر نکردی که ممکنه بدون اینکه دوباره ببینیمت بمیریم؟
بغض تلخی به گلویش چنگ انداخت. بازوی کمان را محکم در مشت فشرد. حتی لحظه‌ای به بعد از مرگ آن‌ها فکر نکرده بود. زیاد طول نکشید که اشک دیدش را تار کرد. چطور آن‌قدر بی‌رحمانه او را قضاوت می‌کردند! صدایش گرفته بود و زجر خاصی در خود داشت:
- شما می‌تونستید هر روزی که می‌گذشت اطراف جنگل من رو پیدا کنین. می‌تونستین هر روز هر گوشه‌ی این دشت، وقتی داشتم برای زنده‌موندن می‌جنگیدم و با مرگ دست‌و‌پنجه نرم می‌کردم پیدام کنین... اما... اما نیومدین. هیچ کدومتون! شما همدیگه رو داشتین؛ اما من هیچ‌کدومتون ‌رو نداشتم! چه توقعی از من دارین؟ قلب من تیکه‌تیکه شد وقتی همه‌تون تنهام گذاشتین.
لیا جلو آمد و بلند گفت:
- تو چی می‌دونی که توی این سال‌ها به ما چی گذشت وقتی فکر کردیم مُردی؟
وقتی لیا قدم دیگری به‌سمتش برداشت، گوش‌هایش زنگ خطر کشید. هر لحظه ممکن بود آن‌قدر جلو بیاید که او را در آغـ*ـوش بگیرد. آن‌طور بوی انسان می‌گرفت و این اصلاً خوب نبود. با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای گرفته‌اش گفت:
- من باید برم.
خواست از کنار او رد شود که به بازویش چنگ انداخت و همراه با التماسی جان‌سوز گفت:
- بمون. خواهش می‌کنم!
سرش روی شانه چرخید و به صورت او که از شدت گریه قرمز شده بود نگریست. هنگامی که داکوتا نام همسرش را صدا زد، با بی‌رحمی بازویش را کشید. از کنارش گذشت و صدای گریه‌های بلند او را نشنیده گرفت. می‌دانست که پدرش او را آرام می‌کند و ماجرا را برایش توضیح می‌دهد. سرش را بالا برد و به ماه نگریست. زمان زیادی تا نیمه‌شب نمانده بود و باید سریع‌تر سایمون را نجات می‌داد. او نباید جلوی مردم قبیله تبدیل به هیولا می‌شد.
نمی‌دانست کجا می‌رود؛ اما وقتی لیام را دید که به‌سمتش می‌آید، متوجه شد که او را به طرف سایمون راهنمایی می‌کند. تنها چیزی که در شلوغی مردم میان آن‌ها ردو‌بدل شد، اخمی غلیظ و نگاهی خصمانه بود. پشت سر لیام جلو می‌رفت و نگاهش را نمی‌چرخاند. اصلاً دوست نداشت دوباره دیداری با کسی داشته باشد. برای آن شب ظرفیتش تکمیل شده بود. از چادرها فاصله گرفتند و به‌سمت محل نگه‌داری اسب‌ها رفتند. کمی که اطراف خلوت‌تر شد، لیام سر چرخاند و نگاهی به او انداخت. پوزخندی زد و دوباره به روبه‌رویش خیره شد.
- توی تمام این سال‌هایی که می‎شناختمت فکر نمی‎کردم تا این حد بی‌لیاقت باشی!
دندان‌هایش را روی هم فشرد. از پشت به‌سمت چپ بدن او نگریست و به صورت ذهنی قلبش را تصور کرد. دوست داشت قلبش را از سـ*ـینه‌اش بیرون بکشد. مردک عوضی! لیام ایستاد و به سمتش برگشت. با دست به مسیری اشاره کرد و گفت:
- واقعاً لیاقت تو یه وحشیه رزالین؟
با دیدن سایمون از کنارش رد شد و غرید:
- فقط خفه شو!
به‌سمت سایمون رفت و کنارش زانو زد. دست‌هایش با ریسمانی ضخیم، محکم بسته شده بود. بوی پِهِن اسب، بینی را می‌سوزاند. صورتش منزجر جمع شد. دستش را به صورت او کشید و گفت:
- هی! بیدار شو. هی... تو خوبی؟
سایمون چشم‌هایش را بی‌رمق باز کرد. کمی به او نگریست و وقتی او را شناخت بی‌حال نجوا کرد:
- وقتشه رزالین.
چشم‌هایش گرد شد و ناباور زمزمه کرد:
- نه نه!
صدای شکستن چیزی شنیده شد. مقاومت سایمون را که برای ساکت ماندن دید، نفسش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوباره صدایی دل‌خراش به گوش رسید و مچ دست سایمون به شکل ترسناکی چرخید. فریادش در گلو خفه شد. لیام کنجکاو جلو رفت و متعجب پرسید:
    - هی اون چه مرگشه؟
    به‌سمتش چرخید و بلند گفت:
    - به تو ربطی نداره. از اینجا برو گمشو!
    لیام جا خورد و سر جایش ایستاد. تنها کاری که آن لحظه به ذهنش رسید، این بود که به زبان گرگ‌ها غرشی بلند کند و نام کارگت را فریاد بزند. ریسمان دور دست سایمون را باز کرد. دستش را روی بازوی او که چشم‌هایش را بسته بود گذاشت. دلش آشوب بود و دلهره از تبدیل شدنش مقابل لیام، امانش را بریده بود. سرش را کلافه تکان داد و مشتی به پیشانی‌اش کوبید. تنها چند ثانیه‌ی طاقت‌فرسا طول کشید تا سه گرگ تنومند از تپه بالا پریدند و مقابل رزالین ایستادند. رو به کارگت گفت:
    - خیلی زود از اینجا دورش کنید.
    دو گرگ همراهِ کارگت به‌سمت سایمون رفتند و پوزه‌شان را زیر بازوی او بردند. آن‌قدر ضعیف و شکننده شده بود که نمی‌توانست تکان بخورد. کمانش را روی زمین رها کرد، زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. کارگت نزدیک شد و به پهلو ایستاد. فهمید باید او را به کارگت بسپارد. او را نزدیک کارگت برد. سایمون بر پشت او سوار شد و با چشم‌برهم‌زدنی، هر سه گرگ از نظر ناپدید شدند. با نگاه آن‌ها را از بالای تپه دنبال کرد، وقتی به اندازه کافی فاصله گرفتند نفس راحتی کشید. چرخید و به لیام که مبهوت، خشکش زده بود نگریست. کمانش را برداشت. پوزخندی زد و از کنارش گذشت.
    مجبور بود آن شب را در قبیله بماند و قبل از طلوع خورشید به‌سمت جنگل برگردد. سرش را به اطراف چرخاند. چهره‌های آشنایی را اطرافش می‌دید. نمی‌دانست کجا باید استراحت کند و در فکر بود که به جنگل بازگردد؛ اما آن‌طور آن‌ها به قولش مشکوک می‌شدند و ممکن بود سایمون باز هم در دردسر بیفتد. مستقیم جلو می‌رفت که روبن را در مسیرش دید. محکم ایستاده بود و نگاهش او را که به‌سمتش می‌رفت دنبال می‌کرد. به مقابل روبن که رسید، ایستاد و به چشم‌هایش خیره شد.
    اگر قرار بود کسانی که در برابر او ظالم بودند را شماره‌گذاری کند، روبن در صدر آن اسامی قرار می‌گرفت. او کسی بود که همه‌جوره به او سخت گرفت، بهترین مردان قبیله را برای نگهبانی از او گماشته و مانع دیدارش با کسی شده بود. انگار می‌خواست در آن مدت کوتاه او را آن‌طور که دوست داشت تنبیه کند؛ اما لعنت به خون که خون را طلب می‌کرد! هنوز هم او را برادر خود می‌دانست و نگاه در چشم‌هایش او را به هم می‌ریخت. درست مثل نگاه کردن در چشم‌های باقی خانواده‌اش. روبن به چادری اشاره زد و گفت:
    - اونجا محل استراحت توئه. رئیس قبیله برای راحتی‌ت چادر جدا ترتیب داده.
    نیشخند تلخی زد و رو از او گرفت. صدایش همان‌طور بَم و زمخت مانده بود. جلوی ورودی چادر که رسید، سرش را چرخاند. به لیام و روبن که دور ایستاده و نگاهش می‌کردند، نگریست. اخم درهم کشید، پرده جلوی چادر را کنار زد و وارد شد.
    چادر با سایز متوسط برایش برپا شده بود. به ستون اصلی و پایه چادر، مشعلی آویزان بود که روشنای چادر بود. گالون بزرگی که آب ذخیره داشت، کنارش بود. حصیری تمیز بر زمین پهن شده بود. مخزنی چوبی در گوشه چادر بود. گالونی که آب ذخیره داشت، کنارش بود. دوباره به حصیر روی زمین نگریست. به طَبَق بزرگی که غذا در آن قرار داشت. جلو رفت و مقابل طبق نشست. با دقت به مخلفات درونش نگاه انداخت. گوشت بریان، نان ذرت، سیر کوبیده و سیب‌زمینی کبابی... تلخندی زد. چهار سال بود که تنها میوه و گوشت نیم‌پز می‌خورد. خوردن گوشت شکارشده توسط قبیله را بر خود حرام می‌دانست. کمی از سیب‌زمینی‌های کبابی و مقداری نان خورد. مطمئن بود که نان‌ها را مادرش پخته است. نان‌هایی که لیا می‌پخت همیشه شیرینی و عطر خاصی داشت.
    نگاه چرخاند و به پارچه‌ی روشنی که نزدیک جعبه روی زمین بود نگریست. کنجکاو از جایش بلند شد و به‌سمتش رفت. روی دو زانو نشست و به پیراهن زرد رنگ تا شده خیره شد. دست دراز کرد و آن را برداشت. بسیار ساده بود. بدون هیچ تزئینی. تنها فرقی که با لباس خودش داشت این بود که آستین‌دار و نو بود.
    نگاهی به لباس خودش انداخت. لکه‌های کثیفی که کم‌رنگ بودند؛ اما اثر خود را هنوز داشتند، در همه جایش به چشم می‌خورد. در گوشه‌ی کمرش پارگی بزرگی بود و برهنگی کمرش دیده می‌شد. یقه‌اش در سرشانه تنها به چند نخ آویزان بود. لبه‌ی لباس هم پاره‌پاره و آویزان بود. چشم‌هایش را روی هم فشرد. وضعیت لباسش افتضاح بود!
    از وضع لباسش ناراضی بود و اینکه حداقل لباسی نو پیدا کرده بود، بسیار خوب بود. صدای زوزه‌ای از دوردست به گوشش رسید. بی‌حرکت ماند. شک نداشت که صدای زوزه‌ی سایمون بوده است. لباس را دوباره تا زد. به دور چادر نگریست. بالشت پشمی‌ای که گوشه چادر بود توجه‌اش را جلب کرد. چهار دست‌وپا به‌سمتش رفت و آن را زیر سرش گذاشت. نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. به این اندیشید که باید قبل از طلوع بیدار شود و دیگر هیچ نشنید...

    ***
    نفس‌نفس زنان چشم‌هایش را باز کرد و در جایش نشست. نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن فضای بسته و دیوارهای پوستی وحشت‌زده از جایش بلند شد. نگاهش که به پرده‌ی نازک روبه‌رویش خورد، به‌سمتش دوید و خارج شد. وقتی صدها چادر دیگر را در اطرافش دید چشم‌هایش در حدقه گرد شد . فقط دوید، به آن سمتی که فکر می‌کرد می‌تواند نجات پیدا کند. از شیب تپه پایین رفت و محکم به زمین خورد. نگهبان‌ها متعجب به او خیره بودند. درد که در زانویش پیچید، صورتش درهم رفت و به‌ روبه‌رویش نگریست. با دیدن نی‌های سبز و زرد روبه‌رویش، فهمید که مسیر را اشتباه آمده است. از جایش بلند شد و به اطراف نگریست.
    هوا گرگ‌ومیش بود و مه رقیقی اطراف را پوشانده بود. دستی به زانویش کشید. مطمئن بود زخم بزرگی برداشته است. نی‌ها کمی تکان خورد. چشم‌هایش به‌سرعت چرخید. دوباره از سمتی دیگر تکان حس کرد. دستی به شانه‌اش کشید و متوجه شد کمانش را جا گذاشته است. کمی طول کشید تا لایگری از میان نیزار خارج شد و لابه‌لای مه به‌سمتش حرکت کرد. هنوز بر اثر بیدار شدن کمی گیج بود؛ اما زخم بزرگ گوشه‌ی پوزه‌ی او را که تازه و ملتهب بود شناخت. قدمی عقب رفت. زمختی غلاف خنجر را بر ران پایش احساس کرد و خیالش راحت تر شد. در اصل مطمئن بود که اوگار دیگر با او درگیر نخواهد شد، چون وقتی دو حریف زخمی بودند نبردی شکل نمی‌گرفت. آن‌قدری جلو آمد که تنها دو قدم فاصله داشتند.
    نگاهی به سربازان انداخت و دوباره به صورت رزالین نگریست. با تمسخر و لحن تحقیرآمیزی گفت:
    - حتی فکرش رو هم نمی‌کردم آلفای جنگل رو با انسان‌ها ببینم. تو واقعاً علیه ما با اونا متحد شدی؟
    اخم‌هایش را درهم کشید. چقدر از لفظ اتحاد با آن‌ها متنفر بود! او فقط مجبور شده بود و هیچ اتحادی در کار نبود. اوگار دوباره به سربازان که آماده باش ایستاده بودند نگریست و گفت:
    - فکر می‌کنم بدونی که این اتحاد، برای خودت و قلمروت چیز خوبی نیست.
    دست‌هایش مشت شد. نمی‌توانست در برابر او ساکت بماند. خشمگین غرید:

    - این اتحاد تفاوت زیادی با اتحاد کایوت‌ها و نیزار نداره. تو فرض کن این یه انتقام تلخه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اوگار سر چرخاند و به نیزار نگریست. نیزار در میان مه فرو رفته بود و چیز درستی دیده نمی‌شد. دوباره به رزالین نگریست و گفت:
    - اهالی جنگل تو رو حمایت نمی‌کنن. هیچ‌کس حمایتت نمی‌کنه.
    دو دستش را به کمرش زد و سـ*ـینه سپر کرد. همه آن چیزها را می‌دانست. نصف روز اندیشیده بود و تصمیم گرفته بود. حال از چیزی نمی‌ترسید و کسی نمی‌توانست او را در آن تصمیم متزلزل کند.
    - برام مهم نیست که چه کسی حمایتم می‌کنه؛ چون من اون کسی هستم که جنگل رو حمایت می‌کنه و تو، آلفای نیزار، باید تاوان دست‌درازیت به قلمروی من رو پس بدی... حالا به هر قیمتی.
    اوگار در چشم‌های وحشی او نگریست. حتی آن موضوع را انکار نمی‌کرد! به‌سمت نیزار چرخید و درهمان‌حین گفت:
    - در تصمیمت تجدید نظر کن آلفا!
    با خشم به او که به‌سمت نیزار می‌رفت خیره شد. حیوان دورگه‌ی احمق! وقتی او میان مه محو شد، چرخید و تپه را بالا رفت. از کنار سربازان که رد می‌شد چشم‌ غره‌ای به آن‌ها رفت. برگشت به دنیای انسان‌ها تبعات مثبتی نداشت، مثل اینکه بعد از چهار سال کابوس دیده بود. از میان چادرها رد شد تا به محل استراحت خود رسید. پرده را با خشونت کنار زد و وارد شد. به‌سمت کمانش رفت و آن را برداشت. فقط یک تیر از کمان آویزان کرده بود و با‌این‌حال اصلاً به دردش نمی‌خورد. نگاهی به پیراهن زردی که تا شده بود انداخت. آن را برداشت و در مشتش مچاله کرد. از چادر بیرون رفت و در سکوت قبیله را ترک کرد. هنگامی که از تپه پایین می‌رفت نگاهش را به جنگل دوخته بود و حس می‌کرد نفسش هر لحظه تازه‌تر می‌شود. به پیراهن مشت‌شده در دستش نگریست. باید به منتوک می‌رفت و حمام می‌کرد. وقتش بود که دیگر آن لباس را دور بیندازد.

    ***
    خورشید بالا آمده بود و از میان ابرهای تیره بر جنوب می‌تابید. آفتاب از مشرق بالا می‌آمد، یعنی درست بر کرانه‌ی دریای منتوک، و منتوک همیشه اولین اشعه‌های گرم آفتاب را دریافت می‌کرد. دست‌وپایش را مواج تکان داد و تا ساحل شنا کرد. اولین‌ بار بود که برهنه در دریا شنا می‌کرد. لباسش را در همان آب‌ها رها کرده بود. گیسوانش را روی شانه جمع کرد. با قدم‌هایی شمرده به‌ طرف پیراهنش که روی شن‌ها گذاشته بود، حرکت کرد. خم شد و لباس جدیدش را برداشت. نگاهی به آن انداخت. دست‌هایش را بالا برد و از پایین آن را پوشید. نگاهی به خودش انداخت و دستی به لباس کشید. گیسوانش را مشت کرد تا کمی آبش گرفته شود. نفس‌عمیقی کشید و ساحل را به‌مسیر جنگل طی کرد. گیسوانش را آزاد دورش رها کرده بود. رطوبت گیسوانش، لباسش را نیز مرطوب کرده بود.
    وارد مخفیگاه شد و نگاهی به اطراف انداخت. ببرها بیدار شده بودند و در محوطه راه می‌رفتند. سر چرخاند. با دیدن شیگان به امید دیدن توله‌ها نزدیکش شد. کنارش روی حصیر نشست. شیگان سر چرخاند و نگاه خیره‌ای به لباسش انداخت.
    - کم‌کم داشتم برای لباست ناامید می‌شدم.
    لبخندی زد و گفت:
    - انسان‌ها هر چقدر بی‌خاصیت باشن برای همین لباس خیلی مفید بودن.
    شیگان سرچرخاند و به ‌محوطه آزاد نگریست. او نیز سرش چرخید و به خط نگاه او نگریست. با دیدن پای سارول ابروهایش متعجب بالا پرید. با تعجب گفت:
    - با سختگیری‌ای که گینر داشت فکر نمی‌کردم انقدر زود برای سارول تخفیف قائل بشه.
    شیگان سرچرخاند و نگاهش کرد. آرام گفت:
    - باورت نمیشه؛ اما اون خودش پاشو پاک کرد.
    تک‌خنده‌ای کرد و متحیر پرسید:
    - چی! چطوری؟ اون گل اون‌قدر ضخیم بود که به‌راحتی بازشدنی نبود.
    شیگان دوباره به توله‌ی بازیگوشش که داشت بالا و پایین می‌پرید نگریست و گفت:
    - اون فقط نصف روز نزدیک یک چاله که از آب باران پر شده بود موند. وقتی کنار اومد پاش تمیز بود.
    دهانش باز مانده بود. دو توله‌ی دیگر آن‌قدر آرام بودند که همیشه در حاشیه می‌ماندند؛ اما سارول، بی‌نهایت بازیگوش و باهوش بود. همان‌طور که به سارول خیره بود پرسید:
    - گینر چیزی بهش نگفت؟
    شیگان آرام‌تر جواب داد:
    - سعی کرد نشون بده از دستش عصبانی شده؛ اما خب، اون هم تعجب کرده بود.
    لبخند پهنی بر لب‌هایش نشست. روح آن دو از یک جنس بود و نسبت به یکدیگر احساس نزدیکی بیشتری داشتند. همان اندازه کله‌شق و قانون‌شکن و در مواقع لازم آرام و ساکت. لبخندش کج شد. او برای آن صفات بهای سنگینی داده بود و آرزو می‌کرد که سارول هرگز مجبور نشود بهای شیطنت‌هایش را پس دهد.
    گینر وارد مخفیگاه شد. نزدیک ورودی ایستاد و نگاهش را در اطراف چرخاند. با دیدن رزالین به‌سمتش راه افتاد. نگاهش را به او که با طمأنینه به‌سمتش می‌آمد دوخت. گینر عمیق و خیره نگاهش می‌کرد. جلویش ایستاد و به لباسش نگریست. آهسته گفت:
    - همراه لباست وارد آبشار شو تا بوی انسان‌ها رو ندی.
    نگاه محسوسی به لباسش انداخت. حق با او بود. همیشه حواسش جمع بود. سرش را آرام تکان داد. ببرها در مقابل او وفادار و آرام بودند؛ اما ممکن بود اهالی جنگل واکنش نشان دهند. همراه گینر به وسط مخفیگاه راه افتاد. حین قدم‌زدن، گینر پرسید:
    - دیشب چطور بود؟
    نفسش را پرحرص بیرون فرستاد. نگاهش را میان سیکن و سایلی چرخاند و گفت:
    - برای اولین شب که افتضاح بود. تمام احساساتم درگیر شده بود و از همه بدتر تحمل لیام بود. بعد از چهار سال کابوس دیدم و بعدش از نیزار سر درآوردم.
    با شنیدن اسم نیزار گینر سرچرخاند و نگاهش کرد. سرش را بی‌حوصله تکان داد و گفت:
    - اون اوگار عوضی سعی داشت به هر نحوی منصرفم کنه و جریان کایوت‌ها حقیقت داره؛ اون حتی از خودش هم دفاع نکرد.

    گینر سر چرخاند و سکوت کرد. نمی‌دانست به چه فکر می‌کند؛ اما قولی که به او داده بود را به‌خاطر آورد. سکوت گینر که طولانی شد، مسیرش را از او جدا کرد. به آبشار رفت و تا نیمه در آن فرو رفت. از آب که خارج شد، سردی هوا را بیشتر روی پوست خود احساس می‌کرد. بدنش از سرما مور‌مور می‌شد. لبه‌ی لباسش را در مشت چلاند تا آب آن گرفته شود. سپس به‌سمت حاشیه‌ی جنگل راه افتاد. مطمئن بود که سایمون را همان حوالی پیدا خواهد کرد. گیسوان نم‌دارش را بر شانه‌اش جمع کرد و بافت نامرتبی به آن زد. صبح که در منتوک آب تنی کرده بود، مرهم عسل از بازویش پاک شده بود. زخمش هنوز ملتهب بود؛ اما دردش کمتر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    امیدوار بود که زخم دستش خون‌ریزی نکند تا آستین لباس جدیدش کثیف نشود. شاخه‌های سر راهش را کنار زد. در حاشیه میان بوته‌های درهم رفته ایستاد و به دشت نگریست. برخلاف تصورش سایمون در انتظارش یا حتی آن اطراف نبود. نمی‌توانست تظاهر کند که اصلاً برایش مهم نیست. حتی کمی نگران هم شده بود. نگاهش چندین بار در مسیر دشت، رفت و برگشت. با برخورد چیزی به ساق پای برهنه‌اش، سرچرخاند و چشم‌های در حدقه گرد شده‌اش را به سارول دوخت. روی زانو نشست و دستش را روی گردن او گذاشت. آرام پرسید:
    - سارول تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    چشم‌های درشت و معصوم سارول به او دوخته شده بود. برای صدمین بار در دلش اعتراف کرد که توله‌ببرها زیباترین چشم‌ها را دارند. نگاه سارول عمیق و دقیق بود. آهسته پرسید:
    - تو آلفای جنگلی؟
    نگاهش در نگاه کنجکاو او خیره ماند. سؤال او کمی گیجش کرده بود. متفکر سرش را تکان داد و گفت:
    - آره من آلفای جنگلم.
    سارول بر پاهایش نشست. سرش را کمی کج کرد و پرسید:
    - چرا همیشه با ببرها زندگی می‌کنی؟
    جا خورد! چه جوابی باید به او می‌داد؟ مکثی کرد و بریده گفت:
    - خب... چون‌ که ... چون‌ که من با ببرها متحد هستم.
    سارول سر راست کرد و گوش‌هایش را تکان داد. دوباره پرسید:
    - همه‌ی متحدها با هم زندگی می‌کنن؟
    لبش را به دندان گرفت. نمی‌توانست جواب سؤال او را بدهد. متأسفانه متحدها با هم زندگی نمی‌کردند. هر متحد در محدوده‌ی قلمروی خود مستقر بود و در زمان احساس خطر به کمک یکدیگر می‌شتافتند. حتی خودش هم نمی‌دانست چرا آن سال‌ها با ببرها زندگی می‌کرد. سارول به پرسشش ادامه داد:
    - تو آلفای پدر هم هستی؟
    لبخندی بر لبش نشست. دست برد و او را از روی زمین بلند کرد. او را در آغوشش نشاند و کمرش را نوازش داد. با همان لبخند نگاهش را به او دوخت و گفت:
    - نه عزیزم. گینر دوست منه. شایدم هم از یه دوست بیشتر... اصلاً حالا که بیشتر فکر می‌کنم اون کسیه که آلفای منه.
    بالاخره سکوت کرد و دیگر چیزی نپرسید. نفسش را با خیال راحت از سـ*ـینه خارج کرد. هیچ کاری سخت‌تر از جواب‌دادن به سؤال‌هایی که نمی‌دانست نبود. او را روی زمین گذاشت. سارول چرخید و به او نگاه کرد.
    کمی به طرفش خم شد و با لحنی جدی گفت:
    - تو نباید از جنگل خارج بشی سارول. تا زمانی ‌که بالغ نشدی اجازه‌ی خروج از جنگل رو نداری. الان هم برگرد به مخفیگاه تا پدرت متوجه نشده.
    سارول نگاه خیره‌ای به او انداخت. شاید هم کمی طولانی! سپس چرخید و وارد جنگل شد. با نگاه او را دنبال کرد تا از ورودش مطمئن شود. نفس‌عمیقی کشید و روی چمن‌ها نشست. مطمئن بود که روزی گینر از دست دخترش به امان می‌آید. دوباره در ذهن از خود پرسید که چرا با ببرها زندگی می‌کند؟ او باید اطراف درخت کهن می‌بود، جایی که از قوانین جنگل محافظت می‌شد. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بود که تنها زندگی کند و ببرها نیز با ماندن او در مخفیگاه مشکلی نداشتند. شاید هم این یه قانون نانوشته میان خودش و گینر بود. برای خودش قانع‌کننده‌ترین جواب این بود که میان ببرها احساس امنیت و آرامش داشت؛ اما اگر آن را به سارول می‌گفت احمقانه به نظر می‌رسید، زیرا شنیدن اینکه آلفای جنگل میان ببرها احساس امنیت کند برای هر حیوانی مضحک بود.
    از جایش بلند شد. دوباره به دشت نگریست. باز هم سایمون را نمی‌دید. لبش را گزید. ممکن بود که او تصمیم گرفته رابـ ـطه‌اش را با رزالین کم کند. با خود اندیشید شاید او حوصله‌ی دردسر نداشته که دیگر پیدایش نشده و با خود تصمیم گرفته که کمتر دور او بیاید. هرچند دوست داشت باز هم او را ببیند و از سلامتش مطمئن شود؛ اما با خود اندیشید اگر او چنین تصمیمی گرفته باشد، برای هر دویشان بهتر است. آن‌طور یکی از نقطه‌ضعف‌هایش از دست لیام خارج می‌شد. نگاه ناامیدی انداخت. رو از دشت گرفت و وارد جنگل شد.
    نگاهی به درخت‌ها و محوطه‌ی جنگل انداخت. روزهایی که هوای جنگل سرد می‌شد، بوی تلخ بلوط بیشتر از همیشه حس می‌شد. هرچند سنجاب‌ها بلوطی را بر شاخه‌ها نمی‌گذاشتند؛ اما در هر صورت بوی عطر چوب بلوط رایحه‌ی خاصی بود. آرام قدم برمی‌داشت، آن‌قدر آرام که صدای قدم‌هایش را نمی‌شنید. نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و می‌اندیشید که چقدر نسبت به جنگل کم لطف شده است. در آن دو هفته همه‌چیز بر هم ریخته بود. کمتر گینر را می‌دید و وقت کمتری با او می‌گذراند. نگاهش به درختی خیره ماند. خاطره‌ی روزی که سایمون بی‌اجازه وارد جنگل شده بود و تیری به‌سمتش انداخته بود در ذهنش تداعی شد. آن روز گمان می‌کرد که در نهایت سایمون به دستش کشته می‌شود.
    لبخند محوی زد. هرگز فکرش را هم نمی‌کرد که روزی با او پیمان ببندد و او تنها دوستش در دشت شود. صدای کلاغی از دور، نگاهش را از درخت جدا کرد. کلاغی حوالی جنگل! صدا از خارج جنگل بود و چون در حاشیه جنگل قدم می‌زد صدا را شنیده بود. کنجکاو به بوته‌ها نزدیک شد و آن‌ها را کنار زد. از بوته‌ها رد شد و به اطرافش نگریست. کلاغ سیاه با دیدن او نزدیکش شد و جلویش پرواز کرد. آن کلاغ شوم را می‌شناخت. او را چندین بار همراه سایمون دیده بود. کلاغ کمی روبه‌رویش بال زد، سپس ارتفاع گرفت. نگاهش او را دنبال کرد. نگران شد و همراه او راه افتاد. ذره‌ای شک نداشت که او را به‌سمت سایمون هدایت می‌کند.
    درست متوجه نشد که چطور از رودخانه گذشت. لباسش خیس شده بود. آسمان ابری بود و هوای جنوب سرد. نمی‌دانست بدنش از استرس لرز گرفته یا از سرما. کلاغ به‌سمت تخته سنگ پرواز می‌کرد. وقتی مقصد را متوجه شد، لب‌هایش را روی هم فشرد و با نهایت سرعت دوید. با دیدن سنگ بزرگ و خاکستری سرعتش را کم کرد. نگاه چرخاند و چند گرگ را اطراف آن دید. قلبش درست زیر گلویش می‌تپید. متوجه نشد که چطور از کنار آن‌ها رد شد و به‌سمت کارگت رفت. کارگت کمی نگاهش کرد. آرام گفت:
    - آروم باش آلفا! صدای قلبت گرگ‌ها رو خشمگین می‌کنه.
    صاف ایستاد. نفس عمیقی کشید. صدای قلبش را شنیده بود! دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و بریده پرسید:
    - اتفاقی... چه اتفاقی براش افتاده؟
    کارگت چرخید و آرام قدم برداشت. رزالین با او همراه شد و دنبالش حرکت کرد.
    - ما درست نمی‌دونیم چه اتفاقی افتاده؛ اما خب از دیشب که از قبیله برگشته این‌طور شده و ما فکر کردیم تو بدونی... به‌هرحال بهتره خودت ببینی.

    نگاه کوتاهی به صورت گیج او انداخت. اصلاً هیچ از حرف‌های او متوجه نشد. نگاهش را گرفت، خیز برداشت و به بالای سنگ پرید. نگاه از کارگت که بالا ایستاده و منتظر نگاهش می‌کرد گرفت. به سنگ نگریست. کمی به پایین خم شد و با جهشی، لبه‌های سنگ را گرفت. خود را بالا کشید و ایستاد. منتظر به کارگت نگاه کرد. کارگت سر‌چرخاند و به‌سمت چپش نگریست. سر چرخاند و به خط نگاه او نگریست. چشم‌هایش در حدقه گرد شد. تقریباً به‌سمت سایمون دوید و جلویش زانو زد. او کامل به انسان تبدیل نشده بود. صورتش پر از موهای قهوه ای بود. دست و پاهایش هنوز مانند پنجه‌های گرگ بود و مهره‌های ستون‌فقراتش برآمده و ترسناک مانده بود. تنها قفسه‌ی سـ*ـینه و بازوهایش حالتی انسانی داشت. نگاه لرزانش به چشم‌های پررنج او خیره ماند. چشم‌هایش فرم و قاب چشم‌های گرگ‌ها را داشت با مردمکی سبز و درخشان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لب‌هایش لرزید. شوکه شده بود. هزاران اتفاق ترسناک را در ذهنش مجسم کرده بود جز تصویر روبه‌رویش. سایمون سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد. دهانش جنبید و با صدایی شکسته پرسید:
    - چه اتفاقی برات افتاده؟ چرا کامل تبدیل نشدی؟
    سایمون مسکوت و گنگ نگاهش کرد. منتظر به دهان او که میان انبوهی مو پنهان شده بود نگریست. کارگت نزدیک شد و گفت:
    - اون توی تپه چیزی نوشیده که مطمئن نیست آب بوده باشه.
    نگاهی به سایمون انداخت. دیدنش در آن وضعیت رنج و غم خاصی داشت. قلبش جای خون، هوا پمپاژ می‌کرد! دوباره رو به سایمون پرسید:
    - مطمئنی که اون چیزی که خوردی باعث این اتفاق شده؟
    کارگت نزدیک‌تر رفت و به جای سایمون پاسخ داد:
    - اون نمی‌تونه صحبت کنه آلفا.
    به تیله‌های درخشان او خیره شد. نمی‌دانست درست دید یا دچار توهم شده بود که پرده‌ای اشک در چشم‌های مهربان او می‌دید. آرام لب زد:
    - پس چطوری این چیزا رو می‌دونی؟
    کارگت گفت:
    - اون از طریق ذهن با من صحبت می‌کنه.
    لبش را به دندان گرفت. این قدرتی بود که حیوانات داشتند. دلش از اینکه نمی‌توانست با او حرف بزند و صدایش را بشنود گرفت. از جایش بلند شد و گفت:
    - ازش بپرس توی چه ظرفی اون رو به خوردش دادن.
    کارگت سکوت کرد. دقایق کوتاهی سپری شد، درحالی‌که او به سایمون و بدنش می‌نگریست.
    - توی جام فلزی.
    نفس‌عمیقی کشید. ظروف مورد استفاده مردم قبیله چوبی بود و فقط یک نفر از ظروف فلزی استفاده می‌کرد. همان ابتدا هم به او شک کرده بود. نگاه کوتاهی به سایمون انداخت و گفت:
    - فکرکنم بدونم کار چه ‌کسی باشه.
    نگاهی به کارگت انداخت و گفت:
    - میرم که این مسئله رو حل کنم.
    و از بالای سنگ پایین پرید. با قدم‌هایی محکم و عصبی به‌سمت قبیله راه افتاد. آن‌ها دیگر پستی را به‌ حد رسانده بودند. چطور توانسته بودند این کار را با او بکنند! آن‌قدر ذهنش درگیر بود و به رفتاری که آن‌ها با سایمون داشتند اندیشید که نفهمید کِی به تپه رسید. نگاه غضب‌آلودی به نگهبان‌ها که خیره نگاهش می‌کردند انداخت و تپه را بالا رفت. از کنار چادرها گذشت. اواسط ظهر و آسمان روشن بود. میان تپه قدم برمی‌داشت و نگاه مرد و زن را دنبال خود می‌کشید. با دیدن لیام آتش خشمش بیشتر شعله کشید. لیام نزدیک چادر روبن ایستاده و متعجب به او می‌نگریست. از کنارش گذشت و مسیرش را ادامه داد. لیام با او هم‌قدم شد و پرسید:
    - عجیبه! چی تو رو این موقع روز به قبیله کشونده؟
    سرچرخاند و نگاهی برّنده به او انداخت. خشمگین غرید:
    - فقط از جلوی چشم‌هام دور شو لیام! نمی‌خوام قیافه‌ی نحست رو امروز ببینم.
    لیام متعجب از حالت چهره‌ی او، ابرویش بالا پرید و ایستاد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. انگار در دلش هیمه‌ی آتش روشن کرده بودند. رفته‌رفته اطرافش خلوت شد و از چادر‌ها فاصله گرفت. به ‌محض رسیدن به چادر عجیب‌و‌غریب او نفس‌عمیقی کشید، پرده را کنار زد و وارد شد. گریس میان چادر نشسته و تشت فلزی بزرگی جلویش بود. در حال اجرای مراسم بود، این را از کلمات عجیبی که زمزمه می‌کرد و با ورودش قطع شد فهمید. نگاه اخم‌آلودش را به عروسک کنفی در دست او دوخت. گریس با دیدن او که بی‌اجازه وارد چادرش شده بود، خشمگین از جایش بلند شد و فریاد زد:
    - تو پست فطرت عوضی چطور به خودت اجازه میدی که بی‌اجازه وارد چادر من بشی؟
    نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت و گفت:
    - من برای ورود به چادر هیچ‌کس اجازه نمی‌گیرم، خصوصاً انسان بی‌شرفی مثل تو.
    چشم‌های گریس در حدقه گرد شد و لبه‌ی پیراهنش را بالا گرفت. از کنار تشت رد شد و به‌سمت رزالین یورش برد.
    - تو دختره‌ی کثیف به من گفتی بی‌شرف؟
    رزالین صاف ایستاد و منتظر ماند تا او خوب نزدیک شود. ذره‌ای از آن عجوزه نمی‌ترسید. گریس غضبناک جلویش ایستاده و دستش را بالا برد تا سیلی‌ای در صورتش بخواباند. دقیقاً به موقع دستش را بالا برد و مچ دست او را میان مشتش گرفت. مچ دست او را محکم فشرد و نگاه وحشی‌اش را در چشم‌های سیاه او دوخت. گریس زور زد تا دستش را از دست او خارج کند. با اخم‌های گره‌خورده به او می‌نگریست. آن‌قدر دستش را محکم فشرد که شکستن چیزی را میان انگشتانش حس کرد. مگر به خواب ببیند که بتواند دست روی او بلند کند! از میان دندان‌هایش غرید:
    - تو حق نداری روی من دست بلند کنی!
    و سپس دستش را پایین برد و به عقب هولش داد. از پشت روی زمین افتاد. چهره‌ی گریس درهم رفته بود و صورتش کبود‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. از پشت بر زمین پرت شده بود. دیگر از او صدایی درنمی‌آمد. اخم‌هایش را درهم کشید و به او نزدیک شد. غرید:
    - تو چطور جرئت کردی اون سم آشغالت رو به خوردش بدی؟
    شکست را در او می‌دید؛ اما گریس با چشم‌های قرمز شده از خشم به او نگاه می‌کرد. سعی داشت نشان ندهد که درد دستش امانش را بریده است؛ اما او مطمئن بود که مچ دستش را شکسته است. خشمگین و تند گفت:
    - من برای کارهام نیاز به جرئت و اجازه ندارم دختر داکوتا.
    دست‌هایش مشت شد. با حرف او مطمئن شده بود که کار خودش است. حتی نپرسیده بود که منظور او کیست. ظروف فلزی در اطراف او پیدا می‌شد و این یقین را داشت که او آن سم لعنتی را به خورد سایمون داده باشد. اول باید دلیلش را می‌فهمید، بعد آن‌قدر او را کتک می‌زد که در همان چادر بمیرد. به طرفش خم شد و گفت:
    - اون فقط یه اسیر بود برای اینکه من به قبیله بیام، چرا قبل از اینکه از نیومدن من مطمئن بشید اون سم رو بهش دادید؟
    مچش را با دست دیگرش گرفت و بااحتیاط نگه داشت. صدای بمش از درد می‌لرزید.
    - شاید بهتر باشه این رو از مهمان پدرت بپرسی.
    صاف ایستاد. شوکه شد! لیام؟ لیام خواسته بود که سم به سایمون خورانده شود!؟ او گفته بود که بعد از غروب آفتاب جنازه‌اش را می‌فرستد؛ اما او که به موقع رفته بود!
    - اون از تو خواست؟
    گریس پر از حرص خندید و از میان دندان‌هایش غرید:
    - اون یه گرگ‌زاده رو به قبیله‌ی من آورد. بهت گفتم که من برای کارهام از کسی جز خدایان اجازه نمی‌گیرم. اون یه حیوانه که خدایان ازش متنفرن و من باید برای آرامش خاطرشون اون رو بکشم.

    هیمه‌ی آتش در دلش زبانه کشید. بکشد؟ خودش و آن خدایان مسخره‌اش به درک بروند، سایمون چه گناهی کرده بود! جریان خون در رگ‌هایش شدت گرفت. سرش داغ شد و گوش‌هایش باد گرفت. غرشی ناخواسته از گلویش خارج شد و روی او پرید. مشتش را بالا برد و با تمام قدرت در صورت او فرود آورد. در دلش قسم خورد که او را همان‌جا بکشد. مشت بعدی را با نهایت زور در چانه‌ی برآمده‌اش کوبید. گریس مقاومت را کنار گذاشته بود و با تمام توان جیغ می‌کشید. می‌توانست مثل حیوانات فک او را جر بدهد تا کارش یکسره شود؛ اما مشت‌کوبیدن حس بهتری به او می‌بخشید. هاله‌ای از خون بر چشم‌هایش نشسته بود و نمی‌فهمید چه می‌کند. تصاویر مبهمی تندتند از پیش چشمانش رد می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تصویر گاری‌ای که از تپه بالا می‌آمد، زنی خندان که جلوتر قدم برمی‌داشت، قلب قرمزی که در دستش بود و خون غلیظی که از قلب بر زمین می‌چکید... کسی در مغزش جیغ می‌کشید که «همه‌ی اینا تقصیر اون بود». نفهمید چه شد که از روی او کنده شد. دستی قدرتمند او را عقب کشید و از چادر خارج کرد. دست و پایش بی‌مهابا می‌جهید و می‌خواست فرار کند تا کار نیمه‌تمامش را تمام کند. نگاهش چرخید و داکوتا و لیام را دید که از دور باعجله به او نزدیک می‎شدند. بازوان کلفتی او را از پشت مهار کرده بود و نمی‌گذاشت ذره‌ای تکان بخورد. داکوتا جلویش ایستاد و به فرد پشت سرش اشاره کرد که رهایش کند. دست‌هایش را روی شانه‌ی او گذاشت و نگران پرسید:
    - تو چی‌کار کردی رزالین؟
    نفس‌هایش تندتند از ریه‌اش خارج می‌شد و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌شد. قدمی عقب رفت و گفت:
    - باید اون‌ رو بکشم.
    خواست به‌سمت چادر حمله کند که داکوتا به‌سرعت بازویش را گرفت و به‌زور نگه‌ش داشت. به مردی که پشت سرش بود گفت:
    - برو ببین چه اتفاقی براش افتاده. نیاتا رو هم صدا بزن تا براش مرهم بیاره.
    هنگامی که مرد از کنارش رد می‌شد، متوجه شد که او روبن بوده است. داکوتا بازوی او را محکم میان انگشتانش گرفته بود که نتواند به چادر حمله کند. به‌سمتش خم شد و گفت:
    - من هم خیلی خوشحال میشم که اون بمیره؛ اما نه به دست تو. می‌دونی چه اتفاقی بین مردم میفته اگه بفهمن تو اون رو کشتی؟
    لب‌هایش را روی هم فشرد. او باید می‌مرد تا سایمون در امان باشد. در چشم‌های متلاطم پدرش نگریست و گفت:
    - اگه اون زنده بمونه یه آشوب دیگه رو شروع می‌کنه.
    داکوتا پلک‌هایش را روی هم فشرد و گفت:
    - تنها چیزی که ازت می‌خوام اینه که نزدیک اون نشی.
    خشمگین بازویش را از دست او کشید. دست‌هایش را مشت کرد. گلویش می‌سوخت. بلند گفت:
    - من هم ازتون می‌خوام که جلوش رو بگیرین. درست مثل چهار سال پیش که در مورد لایگرها بهتون هشدار دادم و به ‌حرفم توجه نکردین. این بار هم باید یه دشمنی جدید رو شروع کنه تا حرفم رو باور کنین؟ من خودم یه آلفام پدر. هر چیزی که امنیت قلمروم رو تهدید کنه از بین می‌برم، یا قبل از اینکه کاری کنه جلوش رو می‌گیرم.
    انگشت اشاره‌اش را به‌سمت چادر گریس گرفت و ادامه داد:
    - چند بار دیگه باید از اون ضربه بخورین تا باور کنین که وجودش برای قبیله مثل زهر می‌مونه؟!
    اخم‌های داکوتا درهم گره خورده بود. نگاهش را به صورت رزالین که از خشم گلگون شده بود دوخته بود. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. رویش را از پدرش گرفت و به‌مسیر دیگری نگریست. نیاتا همراه روبن از مسیر چادر‌ها پیش آمد و بعد از نگاه خیره‌ای به آن‌ها وارد چادر گریس شد.
    می‌دانست که چه بلایی سر او آورده است. حداقل دو هفته‌ای نه می‌توانست حرف بزند و نه غذا بخورد. مچ دستش را هم شکسته بود. سر چرخاند و به دشت نگریست. دیگر واقعاً زنده ماندن او به ضرر همه بود. چیزی که بیشتر از همه متعجبش می‌کرد، این بود که او چطور متوجه این شده که سایمون گرگ‌زاده است! اگر سایمون به دست آن زن روانی کشته شود، گرگ‌ها بی‌شک انتقام او را می‌گیرند و خودش هم دیگر نمی‌تواند وجود قبیله را آن‌جا تحمل کند. او نباید زبان باز می‌کرد تا نتواند آن موضوع را به کس دیگری بگوید. صدای پچ‌پچ باعث شد سر بچرخاند و نگاهی به نیاتا و داکوتا بیندازد.
    - فکش از جا در اومده و مچ دستش هم شکسته. صورتش هم به‌شدت جراحت برداشته.
    پوزخندی برلبش نشست. حس می‌کرد نسیم ملایمی از اعماق دلش عبور می‌کند. نگاهش را از داکوتا گرفت و با لیام چشم‌درچشم شد. اخم غلیظی کرد و چشم از نگاه خیره‌ی او گرفت. باید به پیش سایمون برمی‌گشت. به‌سمت چادر راه افتاد که صدای داکوتا بلند شد:
    - رزالین!
    ایستاد و سرش روی شانه چرخید. آرام گفت:
    - کاری بهش ندارم.
    نیشخندی زد و ادامه داد:
    - ما عادت نداریم به شخصی که مجروح شده دوباره حمله کنیم.
    نگاه معنادار داکوتا را جا گذاشت و با قدم‌های بلند وارد چارد شد. به محض ورود نگاهش در چشم‌های گریس خیره ماند. در بسترش دراز کشیده و صورتش خون‌آلود بود. نگاهش را از او گرفت و به اطراف چادر به هم ریخته‌اش نگریست تا جام فلزی را پیدا کند. چادرش بسیار شلوغ بود. از تمام دیواره‌هایش استخوان و سنگ و شکل‌های نمادین آویزان بود. با دیدن چیزی نزدیک گالون آب نزدیکش شد و بر زانویش نشست. جام فلزی را برداشت و داخلش را نگاه کرد. رد قرمزی بر فلز تیره مانده بود. انگشتش را داخل جام برد و به مایع قرمز باقی‌مانده دست کشید. کمی نگاهش کرد و انگشتش را به بینی‌اش نزدیک کرد. بوی تیز و تلخی داشت. حدسش درست بود. خون زهرآلود رقیق شده با آب! از جایش بلند شد. نگاه غضب‌آلودی به گریس که حرکاتش را زیر نظر داشت انداخت و از چادر خارج شد. نگاه کوتاهی به داکوتا و لیام که نزدیک چادر ایستاده و صحبت می‌کردند انداخت و مسیر پایین‌رفتن از تپه را پیش گرفت.
    - رزالین؟
    ایستاد و به پدرش که صدایش کرده بود نگریست. داکوتا نزدیک شد و دستش را گرفت. اخم‌هایش درهم بود.
    - چه اتفاقی برای دستت افتاد؟
    سرش را خم کرد و به آستین لباسش که خونی شده بود نگاه کرد. زخم بازویش خون‌ریزی کرده بود. سر بلند کرد و نگاهی معنادار به لیام انداخت. لیام نگاهش را دزدید. پوزخندی زد و چشم از او گرفت. داکوتا آستین لباسش را بالا داد و به زخم او که سر باز کرده بود نگریست. نگاهی به صورت رزالین انداخت و پرسید:
    - این زخم تیر فولادیه یا من اشتباه می‌کنم!
    دوباره به لیام که به زخم بازویش خیره شده بود نگریست و گفت:
    - اشتباه می‌کنید.
    نگاه لیام بالا رفت و متحیر به او نگریست. نگاهش را از صورت او گرفت و آستین لباسش را پایین کشید.
    - بمون. صبر کن تا به نیاتا بگم براش مرهم بذاره و لباس نو بهت بدن.
    نیاتا هرگز ساحره‌اش را رها نمی‌کرد تا یک دختر جنگلی را نجات دهد. بدون آنکه نگاهی به او بیندازد، آرام جواب داد:
    - نمی‌تونم بمونم. بعد از غروب برمی‌گردم. سربازاتون رو آماده کنید می‌خوام زودتر آموزششون رو تموم کنم.
    سپس از کنارش گذشت و تپه را پایین رفت. نیم ساعتی طول کشید تا به تخته‌سنگ بزرگ رسید. نگاه کوتاهی به جام فلزی در دستش انداخت. سر راهش جام را از رودخانه آب کرده بود. کارگت از بالای سنگ پایین پرید و روبه‌رویش ایستاد. نگاهی به سنگ انداخت و گفت:
    - باید بیاریمش پایین تا از این آب بخوره.
    کارگت منتظر نگاهش کرد. متوجه نگاه خیره‌اش نمی‌شد. سر تکان داد و پرسید:
    - چیزی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کارگت پاسخ داد:
    - با اتفاقی که افتاده یک دلیل بیار که دوباره به انسان‌ها اعتماد کنم آلفا!
    با دهان باز مانده به او نگریست. پرحرص خندید و گفت:
    - باید این رو بخوره! اون زهری که به خوردش دادن عملکرد بدن رو مختل می‌کنه و اون باید اون‌قدر آب بخوره تا اون زهر از بدنش خارج بشه.
    کارگت باز هم خیره نگاهش کرد. کلافه نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
    - هنوز هم بهم اعتماد نداری؟
    کارگت سر چرخاند و به‌سمت دیگری نگریست. عصبی قدمی جلو رفت و گفت:
    - چرا باید به اون صدمه بزنم؟ من به قبیله رفتم تا انتقامش رو از اون زن بگیرم.
    دستش را که بر اثر مشت‌هایی که به گریس زده بود کبود شده بود به‌سمت او گرفت.
    - این کبودی‌ها دلیل اعتمادت! چرا باید به جون هم قبیله‌ایم بیفتم؟
    کارگت حتی سرش را نچرخاند تا دست‌های او را ببیند. دوست داشت جام فلزی را درست وسط مغزش بکوبد. حیوان احمق! می‌دانست که گرگ‌ها تحت هیچ شرایطی اعتماد نمی‌کنند؛ اما متوجه نمی‌شد چرا با او چنین رفتاری می‌کند! او هرگز حاضر نبود قلمرو‌اش را در خطر گرگ‌ها بیندازد، پس اطمینان نکردن به او احمقانه بود. با صدای افتادن چیزی بر زمین، سر چرخاند و به تخته سنگ نگریست.
    با دیدن سایمون که خود را از بالای سنگ پایین انداخته بود، به‌سمتش دوید و جلویش زانو زد. صدایش را شنیده بود که پایین آمده بود. جام را به‌سمتش گرفت تا آب داخلش را بنوشد. چشم‌های سایمون به او دوخته شد. از دیدن او در آن حالت دلش ریش می‌شد. با اطمینان سر تکان داد و جام را بالاتر گرفت. کارگت نزدیک شد و تهدیدآمیز خرناس کشید. سایمون نگاهش را به کارگت دوخت و آرام سر تکان داد. جام را به لب او نزدیک کرد. جرعه‌جرعه آب را نوشید تا قطره‌ای در آن باقی نماند.
    نگاهش را به کارگت دوخت و گفت:
    - باید تا قبل از نیمه‌شب مرتب توی این جام آب بخوره تا اثر زهر از بین بره. اون‌وقت طلوع آفتاب کامل تبدیل میشه.
    کارگت نگاهی به سایمون انداخت تا از سلامت او مطمئن شود، سپس آرام سر تکان داد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. نگاه دیگری به سایمون که نگاهش می‌کرد انداخت و به‌سمت جنگل راه افتاد. قبل از ورود به جنگل، ایستاد و نگاهش را در حاشیه‌ی ورودی چرخاند. با دیدن جسم تیره‌ای در آن سمت رودخانه ایستاد و نگاه دقیقی انداخت.
    وارد رودخانه شد و با مشقت از آب عبور کرد. کمرش را صاف کرد و نگاه خیره‌ای به گوزن بزرگ و خوش‌هیبتی که جلوی جنگل ایستاده بود انداخت. نگاهش به گینر که از میان بوته‌ها بیرون آمد، کشیده شد. گینر سر چرخاند و به‌ مسیری که او پیش می‌رفت نگریست. جلو رفت و کنار گینر ایستاد، درحالی‌که نگاه گوزن نر را روی خود حس می‌کرد. مقابلش ایستاد و با دقت به او نگاه کرد. در نگاه اول هم می‌شد فهمید که او یک آلفاست. گوزن قهوه‌ای کمی خود را تکان داد و صدایی از خود خارج کرد. بدون آنکه سر بچرخاند، منتظر گینر شد.
    - اون از درنده‌های جنگل اعتراض داره.
    سرش را آرام تکان داد تا گوزن اعتراضش را بیان کند. دوباره صدایی از خود خارج کرد. گینر گفت:
    - شکار از دشت برای اهالی جنگل آزاده و این یه موضوع حل شده بین قلمروهاست.
    کمی اخم‌هایش درهم گره خورد. در اکثر مواردی که او زبان طرف مقابلش را نمی‌دانست، گینر جای او صحبت می‌کرد و نفهمیدن صحبت‌های طرف مقابل بسیار اذیتش می‌کرد. گوزن سرش را تکان داد و شاخ‌های بلند درهم تابیده‌اش را به رخ کشید و جواب گینر را داد. گینر این بار سکوت کرد. نگاه از گوزن که چشم‌های مشکی‌اش را به صورتش دوخته بود گرفت و به گینر نگریست. گینر آرام سرچرخاند و گفت:
    - پلنگ‌های شمال از وسط گله‌شون شکار کردن و توله و گوزن‌های مادر رو طعمه می‌کنن.
    دندان‌هایش را روی هم فشرد. سرپیچی از قوانین! به گوزن آلفا نگریست و با زبان ببرها به او گفت:
    - حتماً به این موضوع رسیدگی می‌کنم. اونا به خاطر زیر پا گذاشتن قانون تنبیه میشن.
    گوزن کمی به او خیره شد، سپس به آرامی سر فرود آورد. با متانت سر زیبایش را بلند کرد و به‌سمت دشت راه افتاد. به ‌حرکت رو به جلوی او نگریست. نفسش را به بیرون فرستاد و گفت:
    - مسخره‌ست! گله‌ای که نگران توله‌هاش بود حالا به توله‌های گله‌ی دیگه حمله می‌کنه!
    سر چرخاند و به گینر نگریست. نزدیکش شد و با دست پشت گردن او را نوازش کرد.
    - گینر این چند وقت که حواسم سمت تپه هم هست، خیلی مراقب توله‌ها باش. اهالی جنگل می‌دونن که با آسیب رسوندن به هرکدوم از توله‌ها چه بلایی سرشون میاد؛ اما من هرگز نمی‌خوام به‌خاطر این مسئله‌ی اجباری هیچ تلفاتی بدیم.
    گینر خرناس آرامی کرد. خرناسی که نشان از اعتراض و دل‌تنگی بود. لب‌های برجسته‌اش با لبخندی عمیق شکُفت. روی زمین نشست، گینر نیز کنارش بر دست و پایش نشست. خود را به‌سمت او مایل کرد و به کمر او لَم داد. دستش را به آرامی بر بدن او حرکت داد. هر دو دل‌تنگ بودند. مدتی بود که حتی وقت نمی‌کردند با هم صحبت کنند و رزالین از تنها محرم رازهایش دور شده بود. سرش را روی پشت او گذاشت و دم عمیقی از عطر داغ بدن او گرفت. چشم‌هایش را بست و آرام زمزمه کرد:
    - حالا یه کم دیرتر حساب پلنگ‌‌ها رو می‌رسم.
    عضلات پشت گینر زیر گونه‌اش شل شد. لب‌هایش کش آمد و پلک‌هایش را باز کرد. به سایه‌ی تیره‌ای که بالای تپه ایستاده بود نگریست. مسیر سایه طوری بود که انگار به جنگل نگاه می‌کند. آرام خندید و گفت:
    - هی نگاه کن. یه تماشاچی داریم.
    گینر سرش را تکان داد و به تپه نگریست.
    - اون لیامه.
    می‌دانست که او ایستاده و تماشایشان می‌کند. جز او کس دیگری آن حوالی پیراهن نمی‌پوشید. نیشخندی زد و چشم‌هایش را بست. وجود او اصلاً برایش مهم نبود...
    پیشانی‌بند را تکان داد تا دم آویزانش کنار رود. کمان را در دستش گرفته بود. با ژستی جدی و خشمگین به قلمروی پلنگ‌ها می‌رفت، دیگر تا رسیدنش چیزی نمانده بود. هرچه به قلمروی آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد درختان پهن‌تر و شاخه‌ها ضخیم‌تر می‌شد. پلنگ‌ها منطقه‌ای مناسب با خوی و طبیعتشان انتخاب کرده بودند. سرش را چرخاند و به پلنگ‌هایی که در فاصله‌ی زیاد از هم روی شاخه‌ها دراز کشیده بودند نگریست. طبیعت و خوی پلنگ‌ها با یک‌جا نشینی و نزدیک بودن قلمروی نرها مخالف بود؛ اما آن‌ها هم مثل تمام شکارچی‌های جنگل مجبور به زندگی گله‌ای شده بودند. نگاهش را از آن‌ها که با گذشتن از هر درخت چشم‌هایشان باز می‌شد و خیره نگاهش می‌کردند گرفت. به روبه‌رویش نگریست. نگاه تیزی به پلنگی که آرام به‌سمتش می‌آمد انداخت. ایستاد و به او چشم دوخت. پلنگ روبه‌رویش ایستاد و نگاه متواضعی به او انداخت. تا غروب آفتاب چیزی نمانده بود و می‌خواست سریع‌تر آن موضوع را حل کند، پس گفت:
    - طبق قانونی که همه‌ی اهالی جنگل از جمله درنده‌ها قبولش کردن، شکار از دشت با شرایط خاصی مجاز شد و اون شرط این بود که، به کل گله‌ی گیاه‌خوارها حمله نشه و بنا بر اصل بقا، توله‌ها و مادرها شکار نشن.
    اولوِردی (Olverdy) با تواضع سر خم کرد و گفت:
    - درسته. ما به این قانون پایبندیم.
    اخم‌هایش درهم شد و گفت:
    - پس برای توله‌ها و گوزن‌های مادر دشت که توسط پلنگ‌های جنگل شکار شدن چه توضیحی داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اولوِردی با شنیدن حرف او سر چرخاند و به‌سمت پلنگی نگریست. او نیز متعاقباً سرش را چرخاند و به پلنگ تازه بالغ شده که در رأس نگاه تیز آلفایش بود نگریست. نگاه مغرور و محکمی به پلنگ بالغ که خیره نگاهش می‌کرد انداخت. کمی گذشت تا پلنگ تازه بالغ سرش را پایین انداخت و حالت تسلیم گرفت. اولوِردی به آرامی گفت:
    - اون تازه اجازه‌ی شکار پیدا کرده. شخصاً بابت این قانون‌شکنی از آلفای جنگل عذر می‌خوام.
    کمانش را روی شانه‌اش انداخت و گفت:
    - عذرخواهی نمی‌خوام. اصلاً دوست ندارم قانون بقا از سمت اهالی جنگل نقض بشه، پس خیلی بیشتر حواست به گله‌‌ت باشه.
    سپس چرخید و بدون آنکه منتظر جوابی بماند، راه آمده‌اش را برگشت. نگاه پلنگ‌ها را روی خود حس می‌کرد. مدت‌ها بود که به قلمروی آن‌ها نرفته بود. در واقع او روابط عمیقی با پلنگ‌های شمال نداشت. آنها تنها زمان آلفاشدنش حمایت خود را از او اعلام کرده بودند.
    مسیر قلمروی پلنگ‌ها تا خروج از جنگل طولانی بود و تا زمانی‌که کامل از جنگل خارج شود، هوا کاملاً تاریک شده بود. نگاهی به تپه انداخت و دوباره راه افتاد. پوست خرس را بر شانه‌اش مرتب کرد. مچ‌بند‌هایش را بسته و پیشانی‌بند را روی گیسوان بافته شده‌اش محکم کرده بود. زره‌پوش کامل بود. کمان و خنجرش هم همیشه همراهش بود. می‌خواست مقابل آن سربازان ابله، مقتدر به نظر بیاید. هوای آن شب سرد بود و به‌خاطر پوست خرس، برای اولین بار در آن پاییز، احساس گرما می‌کرد.
    تعداد نگهبان‌ها کم شده بود و مشخص بود داکوتا آن‌ها را آماده آموزش کرده است. از میان چادرها گذشت تا به چادر بزرگ پدرش رسید. جلوی ورودی ایستاد. کمی مکث کرد. بین اجازه‌گرفتن و نگرفتن مردد مانده بود. لحظه‌ی آخر به خود گفت که او رزالین قبیله نیست، او آلفای جنگل است. پس در قبال رسومات آن‌ها هیچ مسئولیتی ندارد. پرده را کنار زد و داخل شد. با دیدن تصویر روبه‌رویش در چادر، صورتش گُر گرفت. سرش را پایین انداخت و لبش را به دندان گرفت. نمی‌دانست برگردد یا بماند.
    لیا در آغـ*ـوش داکوتا نشسته بود و داکوتا به آرامی گیسوان طلایی او را نوازش می‌کرد. در تمام سال‌های عمرش چنین چیزی را میان آن دو ندیده بود. از اینکه بی‌اجازه داخل شده بود، خیلی زود پشیمان شد. داکوتا با دیدن رزالین که با صورت قرمز و سر پایین افتاده جلوی ورودی ایستاده بود، آرام خندید. لیا با شنیدن صدای خنده‌ی او، سرش را از سـ*ـینه‌ی ستبر شوهرش برداشت و به مسیر نگاهش نگریست. با دیدن رزالین، از آغـ*ـوش داکوتا جدا شد و بلند گفت:
    - اوه دختر! مگه تو یاد نگرفتی که قبل از ورود اجازه بگیری؟
    دست به کمر ایستاد و با اخم‌های درهم به رزالین خیره شد. سرش را آرام بالا برد و نگاه بی‌دغدغه‌ای به او انداخت. ابروهای ظریفش درهم گره خورده بود. وقتی دید دخترش همان‌طور نگاهش را به او دوخته انگشتش را به‌سمتش گرفت و گفت:
    - اون‌طور با چشم‌هات به من زل نزن. دختر تو چرا شرم نداری؟
    داکوتا آرام خندید. مردمک چشم‌هایش روی پدرش چرخید. طبق عادت همیشگی‌اش هنگام دعوا کردن لیا با او می‌خندید. خنده‌هایی آرام و سنگین، طوری که گوشه‌های چشمش چین می‌خورد و گونه‌هایش برجسته می‌شد. محو صورت او بود که لیا با عصبانیت گفت:
    - اینکه این دختر این‌قدر سرکش شد تقصیر توئه داکوتا.
    داکوتا دست‌هایش را روی زانوان جمع‌شده‌اش گذاشت و با طمأنینه گفت:
    - آروم باش لیا. اون دیگه از دخترهای قبیله نیست که تو مسئول آموزش بهش باشی. دختر تو خیلی وقته که بزرگ شده و به میل خودش از مسیر فرهنگ ما جدا شده.
    لیا نگاه غضب‌آلودی به جفتشان انداخت و به سراغ لباس‌های نامرتب گوشه‌ی چادر رفت. داکوتا نگاه پرعشقش را از همسرش گرفت و به رزالین نگریست. با دست به جلویش اشاره زد و مهربان گفت:
    - بیا بشین. می‌خوام کمی صحبت کنیم.
    با قدم‌هایی سنگین جلو رفت و مثل پدرش چهارزانو نشست. کمانش را از شانه‌اش برداشت و جلویش گذاشت. نگاهش را به چشم‌های آرام پدرش دوخت.
    - لیام می‌گفت تو رو با یه ببر نزدیک جنگل دیده... تو هنوز با ببرها در ارتباطی؟
    حدس می‌زد لیام دهن‌لق باشد. سابقه‌اش را قبلاً رو کرده بود. تابی به ابرویش داد و گفت:
    - البته! من با اونا زندگی می‌کنم.
    لیا متحیر نگاهش کرد و شوکه گفت:
    - پناه بر میشکا (Mishka) *!
    مردک چشم‌هایش را در قاب چرخاند. برعکس مادرش که به‌شدت آن‌ها را قبول داشت، او هرگز به آن خدایان مسخره باور نداشت. درست همان چیزی شده بود که داکوتا تربیت کرده. داکوتا نگاه کوتاهی به لیا انداخت و رو به رزالین گفت:
    - اون‌ها بهت آسیب می‌رسونن؟
    سرش را بالا گرفت و با لحنی مغرور گفت:
    - هرگز! اونا با من متحد هستن و درضمن، من آلفای جنگل هستم. اونا این اجازه رو ندارن.
    داکوتا مکثی کرد و نگاهش را بر بدن او چرخاند. دستش را به ریش‌های بلندش که تا زیر گردنش می‌رسید کشید. با احتیاط گفت:
    - اثر زخم‌های روی بدنت گواه چیز دیگه‌ای هستند!
    لباسش آن‌قدر پوشیده بود که داکوتا نمی‌توانست چیزی ببیند؛ اما صبح که آستین لباسش را بالا زد، حتماً زخم‌های عمیق او را دیده بود. لبخند موقری زد و گفت:
    - اون زخم ها جای پنجه‌ی ببر نیست! ببرها طوری نمی‌جنگن که جای زخم باقی بمونه. اون ردها از نبرد با درنده‌های دیگه به جا مونده.
    داکوتا نگاه عمیقی به چشم‌های او انداخت. لرزش نور مشعل در چشم‌های روشن او همچون پروانه‌ای محزون بال و پر می‌سوزاند. مستأصل بود از اینکه به قوی‌بودن دخترش افتخار کند یا برای دردهایی که کشیده اندوهگین باشد. نفس عمیقی کشید و به کمان او خیره شد. پرسید:
    - رزالین تو انسانی! چطور می‌تونی با اونا ارتباط برقرار کنی؟ منظورم اینه که ...
    میان کلام او گفت:
    - من حرف‌هاشون رو می‌فهمم و می‌تونم باهاشون صحبت کنم. زبان اکثر درنده‌ها رو متوجه میشم و می‌تونم به زبونشون حرف بزنم.
    لیا نگاه نگرانش را بالا برد و نگاهی آشفته به داکوتا انداخت. داکوتا سر چرخاند و نگاهش را جواب داد. دستپاچه از جایش بلند شد، دامنش را بالا گرفت و با عجله از چادر خارج شد.
    از گوشه‌ی چشم به خروج ناگهانی و عجیب مادرش نگریست. سر چرخاند و به نگاه همیشه آرام پدرش چشم دوخت. داکوتا بعد از مکثی طولانی از جایش برخاست و گفت:
    - من سربازها رو به همراه مردهای قبیله آماده کردم. خیلی وقته که منتظر هستن.
    از جایش بلند شد و به خروج پدرش از چادر نگریست. عضلات پیشانی‌اش درهم رفت. آن‌ها را چه شده بود؟ چرا آن‌طور رفتار کردند!؟
    * (Mishka) خدای زمینی قبیله و سرور ترس و غالب بر وحشت می‌باشد، که در مواقع ترس و تعجب به او پناه می‌بردند.


    خدایانی که طی این جلد ها توی قبیله به گوشِتون می‌خوره و باهاشون آشنا می‌شید، صرفا تخیل و محدود به سرزمین زمرد هستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    خم شد کمانش را از روی زمین برداشت و با قدم‌های بلند از چادر خارج شد. داکوتا نگاهی به او انداخت و جلوتر راه افتاد. پشت سر او حرکت می‌کرد و با خود می‌اندیشید که باید به آن‌ها چه چیزی را آموزش دهد؟ تجربه‌ی خونین چهارساله‌اش را؟ مگر می‌شد چنین چیزی را آموزش داد؟ اصلاً مگر کسی از او آموزش خواسته بود؟ گفته بودند که کمک کند. لیام گفته بود به قبیله برگردد. در دل به خودش لعنت فرستاد. خودش گفته بود که برای آموزش به قبیله برمی‌گردد.
    نفسش را پرحرص از سـ*ـینه‌اش خارج کرد. با دیدن مشعل‌های فراوانی که در محوطه‌ی آزاد تپه روشن بود، نگاهش را بالا برد. نور مشعل‌ها آن‌قدر زیاد بود که تلألؤش تا پایین تپه می‌رسید. تعداد زیادی مرد را می‌دید که ایستاده و به او و داکوتا خیره شده بودند.
    در جلو رفتن مردد شده بود؛ چون نمی‌دانست باید چکار کند! لیام و روبن سمت چپ مردان ایستاده بودند و به آن‌ها که نزدیک می‌شدند می‌نگریستند. با احتساب مردان قبیله، 200 مرد منتظر او بودند تا یادشان دهد چطور با حیوانات بجنگند و چگونه لایگر شکار کنند. با بردن نام لایگر در مغزش، حمله‌ی کایوت‌ها به مخفیگاه در خاطرش نقش بست. او به گینر قول داده بود که اوگار را به زانو درمی‌آورد، پس انسان‌هایی که او آموزش می‌داد بهترین مهره برای رسیدن به هدفش بودند.
    روبه‌روی آن‌ها با فاصله‌ی مناسبی ایستاد. داکوتا کنار رفت و نزدیک روبن و لیام ایستاد. مردها به خط ایستاده بودند ، 200 جفت چشم به او که تنها ایستاده بود نگاه می‌کرد. در آن ظاهری که برای خود ساخته بود کاملاً شبیه جنگلی‌ها شده بود و نگاه‌ها از دیدنش متعجب بود. بازوی کمان را در دست راستش گرفت و نگاه نافذی به مردها انداخت. سعی کرد جنسیت خودش و آن‌ها را فراموش کند تا بتواند راحت‌تر سخن بگوید. نفس گرفت و بلند با صدایی رسا و خشن گفت:
    - خون، خون و خون.
    رنگ تمسخر را در چشم‌های آن‌ها می‌دید. حاضر بود شرط ببندد که اگر دختر رئیس قبیله نبود صدای خنده‌ی آن‌ها به آسمان‌ها می‌رفت. اخم‌هایش را درهم کشید و ادامه داد:
    - اولین چیزی که در جنگیدن باید به خاطر داشته باشید، خونه! خون شما رو مجبور به نبرد می‌کنه، خون باعث میشه که بمیرید و خون شکار رو در اختیار شما قرار میده. همیشه اولین خونی که ریخته میشه بازنده‌ست. ریختن خون به شما جسارت میده و به همون اندازه ریخته شدن خون جسارت رو از شما می‌گیره.
    حرف‌هایی درشت بیان کرده بود. نگاهش را بار دیگر بر چهره‌های زمخت آن‌ها چرخاند. به هیکل‌های درشت و تنومندشان اشاره کرد و گفت:
    - اگر به موقع و درست از هوشتون استفاده نکنید قدرت و کلفتی بازو شما رو پیروز نمی‌کنه. در میدان نبرد کسی برنده‌ست که در لحظه، بهترین تصمیم رو بگیره.
    ناگهان از میان جمعیت صدای خنده‌ای توجهش را جلب کرد. مردان صف را شکافتند. مردی جلو آمد و در صف اول ایستاد. بزرگ‌ترین مردی بود که در عمرش دیده بود. به اندازه گاو نر قوی به نظر می‌رسید. نگاه اخم‌آلودش را به صورت خشن و پرموی او دوخت. دست‌هایش را روی سـ*ـینه گره کرده و عضلات گره‌گره‌ی بدنش را به نمایش گذاشته بود. از مردان قبیله بود. بالاتنه‌اش برهنه بود با شلواری بلند.
    - چطور می‌تونی ثابت کنی قدرت بازو پیروزی رو تضمین نمی‌کنه؟
    نیشخندی زد. از پایین به بالا به بدن او نگریست. بدش نمی‌آمد با او بجنگد؛ هرچند می‌دانست شکست خوردنش چه رسوایی بزرگی خواهد شد. رو به جمعیت فریاد زد:
    - چهار قدم عقب!
    کمان و تیر‌هایش را روی زمین انداخت. نگاه تحقیرآمیزی به مرد که هنوز دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود انداخت. باقی مردان چهار قدم عقب رفته، او را تنها گذاشتند. بازویش زخمی بود، درد هم داشت. ریسک بزرگی بود؛ اما نمی‌شد جلوی آن‌همه چشم عقب بکشد. دست برد و با طمأنینه بند پوست خرس را باز کرد و روی زمین رهایش کرد. منتظر به مرد نگریست و با دست اشاره کرد که جلو بیاید. مرد چند قدم جلو رفت و گره‌ی دستانش را باز کرد. چشم‌هایش به قرمزی می‌زد. با خود زمزمه کرد از حیوانات که وحشی‌تر نیست. می‌خواست اولین حمله را انجام دهد تا سرعت او را بسنجد.
    مشتش را کف دستش کوبید. غرشی به سبک ببرها از گلویش خارج کرد و به‌سمت او یورش برد. مشتش را به‌سمت قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی او هدف گرفته بود. مرد با سرعتی غیرقابل باور مچ دست چپش را که به‌سمتش نشانه رفته بود، قبل از رسیدن به سـ*ـینه‌اش گرفت و پیچاند. برای آسیب ندیدن مچش، حول محور دستش چرخید و پشت به او شد. تمام قدرتش را در پایش جمع کرد و با پاشنه ضربه‌ای محکم به وسط ساق و زانو‌ی او کوباند. ضربه‌ی محکمش باعث شد دست مرد شل شود، بلافاصله دستش را آزاد کرد و عقب پرید.
    نگاه غضب‌آلودی به صورت طلبکار مرد انداخت. کمی به جلو خم شده بود. این بار مرد به‌سمتش یورش برد. درست چند ثانیه قبل از آنکه مشت بزرگ او را در صورتش حس کند کنار کشید. مرد که توقع نداشت او جایش را خالی کند، قدمی به جلو پرت شد. بلافاصله چرخید و پایش را مستقیم پشت کمر او کوبید. مرد با زانو روی زمین افتاد. عقب رفت و اجازه داد که بلند شود. مرد سر چرخاند و خشمگین به او نگریست.
    لبخند کجی زد و سرش را تکان داد. ناگهان مرد از جایش کنده شد و با پرشی ناگهانی به‌سمت او، رویش افتاد. به فاصله‌ی یک پلک زدن! از پشت محکم به زمین خورد. وزن بالای مرد بر بدنش سنگینی می‌کرد. کمی گیج شده بود. خیلی ناگهانی و غیرمنتظره زمین خورد. پشت سرش به زمین کوبیده شده بود. نفسش بریده‌بریده از سـ*ـینه‌اش خارج می‌شد. چشم‌هایش دو‌دو می‌زد. عدم واکنشش این باور را به مرد داد که پیروز میدان شده است. شادمان از پیروزی شیرینی که نصیبش شده، دست‌هایش را بالا برد و رو به جمعیت مردها، فریاد خوشحالی سر داد. منگ بود، چیزی نمی‌دید و مغز سرش تا بینی‌اش تیر می‌کشید.
    صدای فریاد هماهنگ مردها که در سرتاسر تپه پیچید هوشیارش کرد. کمی پلک زد تا آن گاو نیرومند را ببیند. دست‌های آزادش را حس می‌کرد. بازویش تیر می‌کشید و با او ناسازگاری می‌کرد. هنوز دیدش تار بود؛ اما پهلوهای برهنه و بی‌حفاظ مرد جلوی دیدش بود. دست‌هایش را مشت کرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد. او هرگز نباید شکست می‌خورد. دست‌هایش را از دو طرف تکان داد و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشت، دو مشتش را در گُرده‌های آزاد مرد فرو برد. فریاد شادی مرد ته دلش گیر کرد و بر اثر شدت ضربه نفسش تحلیل رفت. لحظه‌ای غفلت او کافی بود تا غلت بزند و پشت او را به خاک بزند. روی سـ*ـینه‌ی پرموی او نشست و به چشم‌های متحیرش نگریست. مشتش را بالا برد و ضربه‌ای محکم پای گونه‌اش کاشت. به‌سمتش خم شد و آرام و شمرده گفت:
    - اول هوش، بعد قدرت.
    فریادها خفه شده بود. جز صدای سوختن مشعل‌ها و نفس‌های داغ خودش چیزی نمی‌شنید. از روی سـ*ـینه‌ی او بلند شد و قدمی عقب رفت. سرش گیج می‌رفت. نگاهش را میان مردان که خشک شده به او می‌نگریستند چرخاند. هر کدام از آن‌ها را دوتا می‌دید. دم عمیقی از هوای سرد را در ریه‌اش کشید و به پدرش نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سعی کرد پدرش را تشخیص دهد. بدنش از درون داغ بود و عرق می‌ریخت؛ اما سرمای هوا پوستش را می‌سوزاند. کمرش را صاف کرد و نفس سردش را بیرون فرستاد. روبن و لیام متحیر با چشم‌های در حدقه گردشده به او می‌نگریستند گویا اصلاً گمان نمی‌کردند در لحظه‌ی آخر پیروز شود. چشم‌هایش بر صورت پدرش چرخید. داکوتا دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود. هیچ زمان او را تا این اندازه غرّه و سربلند ندیده بود. نگاهش از تحسین برق می‌زد. دیدن برق تحسین در چشم‌های او، رودی شد و از وسط دو دهلیز قلبش گذشت. حس می‌کرد سرافکندگی چهار سال پیش پدرش را امشب جبران کرده است. مرد با تأخیر از جایش بلند شد و ایستاد. در برابر او مثل توله‌آهویی تازه متولد شده بود!
    لیام و روبن با قدم‌هایی بلند به‌سمتش می‌آمدند. گیج بود... متوجه نمی‌شد که می‌دوند یا راه می‌روند. نزدیکش که رسیدند، روبن آستین لباسش را از سرشانه پاره کرد. پلکی زد و سردرگم به بازویش نگریست. خون از محل شکاف می‌جوشید. زخم بسته‌اش سر باز کرده بود. بی‌حال بود. داکوتا دست روبن را کنار زد و گفت:
    - برو نیاتا رو بیار. زود باش.
    خون ریزی‌اش شدید بود؛ اما برای خودش چیز عجیب یا جدیدی نبود. فقط درد سرش او را اذیت و منگ کرده بود. داکوتا کمکش کرد و او را روی زمین نشاند. مردی نزدیک شد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - رئیس حال همسرتون خوب نیست. شما رو صدا می‌زنن.
    نگاه رنج‌زده‌اش را به رزالین دوخت. بی‌حال‌تر از آن بود که بتواند جملات طولانی بگوید. آرام لب زد:
    - برید، خوبم.
    لیام دستش را دور شانه‌ی او انداخت و با لحنی اطمینان‌بخش گفت:
    - من پیشش می‌مونم تا روبن برگرده. برید پیش بانو.
    داکوتا با اکراه دستش را از پشت کمر او برداشت و از جایش بلند شد. در دلش ناسزایی به لیام گفت. هنوز توانش را داشت که او را پس بزند؛ اما ممکن بود به‌خاطر ضعف مسخره‌ای که به سراغش آمده بود، زمین بخورد. هیچ‌وقت تا این اندازه به او نزدیک نشده بود و حال نصف‌و‌نیمه در آغوشش بود. بوی تلخ و گرم بدن او بینی‌اش را اذیت می‌کرد. لیام نگاه شرمنده‌ای به بازویش انداخت و پلک‌هایش را روی هم فشرد. نیشخندی زد و گفت:
    - اینکه هنر دست خودته... نفس عمیقی کشید و به چشم‌هایش نگاه کرد:
    - بابتش شرمنده نباش!
    لیام نگاه تیره‌اش را به او دوخت و گفت:
    - نمی‌خواستم بهت تیر بزنم. خودت باعثش شدی.
    دندان‌نما خندید. ابرویش را بالا انداخت و با صدایی تحلیل‌رفته گفت:
    - اما من می‌خواستم که بهت تیر بزنم! هنوز هم اگه موقعیتش پیش بیاد دوباره این کارو می‌کنم.
    لیام دندان‌هایش را روی هم فشرد و نگاهش را از او گرفت. پیشانی‌اش درد می‌کرد. رفتن خون او را ضعیف نکرده بود، چیزی در سرش تکان می‌خورد که بی‌حالش می‌کرد. نیاتا همراه جعبه‌ی چوبی‌اش و روبن به‌سمتش آمدند. روبن جایش را با لیام عوض کرد و رزالین توانست راحت‌تر خود را در آغـ*ـوش او رها کند. نیاتا مرهم زردرنگی را در شکاف زخم فرو کرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و فریادش را در گلو خفه کرد. برایش مضحک بود که جلوی آن‌همه مرد بعد از آن پیروزی فریاد بکشد، حتی همان ضعفش هم نفرت‌انگیز بود!
    خون از دستش شسته شد. نیاتا بازویش را با پارچه‌ای لطیف بست. پشانی‌بندش را از دور سرش باز کرد. مقداری میخک پودر شده را با آب مخلوط کرد و به پیشانی او مالید. با صدایی پچ‌پچ‌گونه گفت:
    - مراقب دستتون باشید. میخک سردردتون رو تسکین میده.
    سپس بلند شد و دور شد. تکیه‌اش را از روبن گرفت و از جایش بلند شد. مغز سرش تیر می‌کشید؛ اما از آن گیجی درآمده بود. رو به مردانی که همان‌طور منتظر ایستاده بودند، چرخید. درد با او عجین شده بود، پس سعی کرد دیگر ضعف نشان ندهد. با صدایی بلند گفت:
    - مغرور شدن به قدرت بازو، شما رو به کشتن میده. حیوانات می‌تونن بوی هر حسی رو در بدن شما حس کنن. بیشترین چیزی که اونا رو می‌ترسونه هوش شماست.
    سپس چرخید و به‌سمت چادرش راه افتاد. دیگر برایش مهم نبود آن‌ها چه می‌کنند. حواسش جمع‌تر شده بود. میخک‌های پودر شده کمی سردردش را کمتر کرده بود. چادرش را درست رو‌به‌روی چادر روبن و پدرش بنا کرده بودند. از کنار چادر روبن که می‌گذشت، نگاه عمیقی به پرده‌ی افتاده‌اش انداخت. شاید کایلی و فرزندش در چادر بودند. هنوز آن دو را ندیده بود. رویش را از چادر آن‌ها گرفت و به پدرش که روبه‌رویش ایستاده بود نگریست. ایستاد و به زن پشت سر او نگاهی انداخت.
    - برات غذا آماده کردن و توی چادرت گذاشته شده. نیلگا همراهت میاد تا کمک کنه لباست رو عوض کنی.
    سرش را مخالف تکان داد و گفت:
    - نیازی نیست. خودم می‌تونم.
    پدرش مکثی کرد. اصرار نکرد. نگاه کوتاهی به دختر سبزه‌رو انداخت و او دور شد. دستش را روی شانه‌ی رزالین گذاشت و گفت:
    - یادم نیست توی زندگیم تا این حد احساس غرور کرده باشم. امشب باید از مادرت برای به دنیا آوردن تو تشکر کنم.
    لبخند جمع‌وجوری زد و نگاهش را از او گرفت. خجالت کشیده بود. داکوتا خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرش کاشت. دستش را از روی شانه‌ی او برداشت و گفت:
    - برو استراحت کن دخترم.
    و وارد چادرش شد. عبور باد را در اطرافش حس می‌کرد. خشک شده بود. لبخندی بر لب‌هایش مانده بود. شکوفه‌های ریزی به آرامی در دلش جوانه زدند.
    به‌سمت چادر خودش چرخید و بعد از چند قدمی واردش شد. غذایش را وسط چادر گذاشته بودند. طَبق غذا شامل گوشت بز کباب شده، نان سیاه و شلغم‌های نمک‌سود شده بود. مقابل طبق نشست و تکه‌ای از نان سیاه جدا کرد و خورد. طعم ذغال چوبی خاص را می‌داد که عطر خاکستر گرفته بود. کمی به شلغم‌ها نگاه کرد. ظاهر مزخرفی داشتند. یکی را برداشت و نزدیک دهانش برد. زبانش را با احتیاط رویش کشید. صورتش درهم رفت و شلغم را در ظرفش پرت کرد. چهار دست‌وپا به‌سمت گالون آب رفت. ملاقه‌ی کوچکش را پر از آب کرد و سر کشید. دهانش کج مانده بود. چطور آن از گلویشان پایین می‌رفت؟ مزه جلبک می‌داد!
    به وسط چادر برگشت و طَبق را به کناری سُر داد. چهار زانو نشست. خنجر را از ران پایش باز کرد. به آرامی از غلاف خارج کرد و نگاهی به تیغش انداخت. لبه‌اش از تیزی برق می‌زد. تیغ را به غلافش برگرداند. بازویش درد می‌کرد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. مشعل‌های خارج از چادر، کم‌ شده و بیرون تاریک شده بود. کلافه از فهمیدن ماجرا چشم‌هایش را روی هم فشرد. به‌سمت بالشتش رفت و آن را زیر سرش گذاشت. ترجیح می‌داد با مشعل روشن بخوابد!
    نیم ساعتی گذشته بود که پلک‌هایش روی هم بود؛ اما خوابش نمی‌برد. خسته شده بود! آن‌قدر افکار عجیب‌و‌غریب در مغزش می‌چرخید که نمی‌توانست آرامش خواب را احساس کند. صدای کنار رفتن ناگهانی پرده چادر مو برتنش سیخ کرد. چشم‌هایش کامل باز شد و نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا