او در تمام آن سالها گمان میکرد طرد شده و اسمش از آن کتیبه حذف شده است. کتیبهای که نسلبهنسل، اسم فرزندان رؤسا در آن نوشته و نزد رئیس قبیله نگهداری میشد. نفس حبس شدهاش را آرام از ریههایش خارج کرد. شاید دانستن این موضوع میتوانست در سال اول تغییر بزرگی را ایجاد کند؛ اما حال با آن اوضاع، فقط کمی او را متعجب کرد.
سرش را تکان داد. با تأسفی عمیق! دست سرنوشت میان آنها شکاف عمیقی ایجاد کرده بود که با هیچچیز پر کردنی نبود. سر بلند کرد و گفت:
- بااینحال، فقط حضورم قابلتوجیه میشه و طبق قانون سکنیگزینی، من محل دیگهای رو برای زندگی انتخاب کردم.
پدرش هیچ نگفت. نگاهش به او بود و مسکوت مانده بود. ادامه داد:
- من آلفای جنگلم و هر موقع و تحت هر شرایطی از سمت جنگل چیزی حس کنم، بهسمت جنگل برمیگردم.
داکوتا آرام به نشانهی موافقت سرتکان داد. نفسی گرفت و گفت:
- بعد از غروب آفتاب به قبیله میام و قبل از طلوع برمیگردم. میخوام بدونین که من اختیارم با خودمه و هر موقع که لازم باشه بهسمت جنگل برمیگردم.
داکوتا با آرامش در مقابل لحن جبههدار او گفت:
- با شرایطت هیچ مشکلی ندارم و همهش از سمت من قبول شدهست.
نفسش را آسوده خاطر بیرون فرستاد. خیالش راحت شده بود. بههرحال او کاری را که باب میلش بود، انجام میداد؛ اما تأییدش از سمت رئیس شرایط را بهتر میکرد. کمی به اطرافش نگریست. چیزی در چادر نسبت به قبل تغییر نکرده بود. همهچیز سر جایش بود. حتی جعبهی چوبیای که لباسهایش در آن بود، هنوز در گوشهی چپ چادر جاساز شده بود. سرش چرخید و به محل خواب پدرش در گوشهی راست چادر نگریست. چیزی در بالای بالشت داکوتا برق میزد. با دقت بیشتری نگریست و هنگامی که پیشانیبند صدفش را آویزان دید، صورتش گُر گرفت. پدرش به خط نگاهش نگریست و لبخندی مردانه زد. مگر میشد پدری فرزندش را فراموش کند یا از او متنفر شود!؟ تصویر چهرهاش در صفحهی نقره اندود، هنگامی که آن پیشانیبند در خرمن گیسوانش مینشست، آنقدر دلنواز بود که هرنگاهی را خیره میکرد. چه روزهایی که داکوتا با دیدن او قربان صدقهاش رفته و پیشانیاش را بوسیده بود. لبهایش را روی هم فشرد و از جایش بلند شد.
نباید احساسات بر او غالب میشد. کمان را از جلوی پدرش برداشت. در جایش چرخید و بهسمت خروجی قدم برداشت. پرده کاملاً ناگهانی کنار رفت و چهرهای در قاب چشمهایش ظاهر شد. نمیدانست در آن هفته برای چندمین بار بود که دلش از ارتفاع سقوط میکرد. قدمی به عقب برداشت. چشمهای دریایی لیا، لبالب اشک بود و با قدم او که به عقب برداشته شد، اشکهایش دانهدانه سرازیر شد. لبش را از درون به دندان گرفت. مادرش هنوز هم همان زیبایی خاص خود را داشت. هنوز همان پوست روشن بدون چروک، که اصلاً نشان نمیداد یک زن چادرنشین است. گیسوانش هم هنوز طلایی بود و بر شانهی راستش درشت بافت خورده بود؛ اما چشمهای دریاییاش آواز غم داشت. لبهایش لرزید و با صدای خفهای گفت:
- رزالین من!
محکم در جایش ایستاد. آخرین صدایی که از مادرش به خاطر داشت، نصیحتهایی بود مبنی بر اینکه با لیام کنار بیاید. هیچ دوست نداشت مانند انسانها کینه را در دلش ریشهدار کند؛ اما نمیتوانست فراموش کند. آن قلبی که در سـ*ـینهاش میتپید از عزیزترین کسانش بریده بود. بهزور نفس میکشید، در بدترین شرایط زندگیاش گرفتار شده بود. پشت سر پدرش و پیش رویش لیا!
لیا با بغض و آهی که دل را میسوزاند گفت:
- توی این سالها... فکر نکردی چی به سر من و پدرت میاد؟ فکر نکردی که ممکنه بدون اینکه دوباره ببینیمت بمیریم؟
بغض تلخی به گلویش چنگ انداخت. بازوی کمان را محکم در مشت فشرد. حتی لحظهای به بعد از مرگ آنها فکر نکرده بود. زیاد طول نکشید که اشک دیدش را تار کرد. چطور آنقدر بیرحمانه او را قضاوت میکردند! صدایش گرفته بود و زجر خاصی در خود داشت:
- شما میتونستید هر روزی که میگذشت اطراف جنگل من رو پیدا کنین. میتونستین هر روز هر گوشهی این دشت، وقتی داشتم برای زندهموندن میجنگیدم و با مرگ دستوپنجه نرم میکردم پیدام کنین... اما... اما نیومدین. هیچ کدومتون! شما همدیگه رو داشتین؛ اما من هیچکدومتون رو نداشتم! چه توقعی از من دارین؟ قلب من تیکهتیکه شد وقتی همهتون تنهام گذاشتین.
لیا جلو آمد و بلند گفت:
- تو چی میدونی که توی این سالها به ما چی گذشت وقتی فکر کردیم مُردی؟
وقتی لیا قدم دیگری بهسمتش برداشت، گوشهایش زنگ خطر کشید. هر لحظه ممکن بود آنقدر جلو بیاید که او را در آغـ*ـوش بگیرد. آنطور بوی انسان میگرفت و این اصلاً خوب نبود. با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفتهاش گفت:
- من باید برم.
خواست از کنار او رد شود که به بازویش چنگ انداخت و همراه با التماسی جانسوز گفت:
- بمون. خواهش میکنم!
سرش روی شانه چرخید و به صورت او که از شدت گریه قرمز شده بود نگریست. هنگامی که داکوتا نام همسرش را صدا زد، با بیرحمی بازویش را کشید. از کنارش گذشت و صدای گریههای بلند او را نشنیده گرفت. میدانست که پدرش او را آرام میکند و ماجرا را برایش توضیح میدهد. سرش را بالا برد و به ماه نگریست. زمان زیادی تا نیمهشب نمانده بود و باید سریعتر سایمون را نجات میداد. او نباید جلوی مردم قبیله تبدیل به هیولا میشد.
نمیدانست کجا میرود؛ اما وقتی لیام را دید که بهسمتش میآید، متوجه شد که او را به طرف سایمون راهنمایی میکند. تنها چیزی که در شلوغی مردم میان آنها ردوبدل شد، اخمی غلیظ و نگاهی خصمانه بود. پشت سر لیام جلو میرفت و نگاهش را نمیچرخاند. اصلاً دوست نداشت دوباره دیداری با کسی داشته باشد. برای آن شب ظرفیتش تکمیل شده بود. از چادرها فاصله گرفتند و بهسمت محل نگهداری اسبها رفتند. کمی که اطراف خلوتتر شد، لیام سر چرخاند و نگاهی به او انداخت. پوزخندی زد و دوباره به روبهرویش خیره شد.
- توی تمام این سالهایی که میشناختمت فکر نمیکردم تا این حد بیلیاقت باشی!
دندانهایش را روی هم فشرد. از پشت بهسمت چپ بدن او نگریست و به صورت ذهنی قلبش را تصور کرد. دوست داشت قلبش را از سـ*ـینهاش بیرون بکشد. مردک عوضی! لیام ایستاد و به سمتش برگشت. با دست به مسیری اشاره کرد و گفت:
- واقعاً لیاقت تو یه وحشیه رزالین؟
با دیدن سایمون از کنارش رد شد و غرید:
- فقط خفه شو!
بهسمت سایمون رفت و کنارش زانو زد. دستهایش با ریسمانی ضخیم، محکم بسته شده بود. بوی پِهِن اسب، بینی را میسوزاند. صورتش منزجر جمع شد. دستش را به صورت او کشید و گفت:
- هی! بیدار شو. هی... تو خوبی؟
سایمون چشمهایش را بیرمق باز کرد. کمی به او نگریست و وقتی او را شناخت بیحال نجوا کرد:
- وقتشه رزالین.
چشمهایش گرد شد و ناباور زمزمه کرد:
- نه نه!
صدای شکستن چیزی شنیده شد. مقاومت سایمون را که برای ساکت ماندن دید، نفسش رفت.
سرش را تکان داد. با تأسفی عمیق! دست سرنوشت میان آنها شکاف عمیقی ایجاد کرده بود که با هیچچیز پر کردنی نبود. سر بلند کرد و گفت:
- بااینحال، فقط حضورم قابلتوجیه میشه و طبق قانون سکنیگزینی، من محل دیگهای رو برای زندگی انتخاب کردم.
پدرش هیچ نگفت. نگاهش به او بود و مسکوت مانده بود. ادامه داد:
- من آلفای جنگلم و هر موقع و تحت هر شرایطی از سمت جنگل چیزی حس کنم، بهسمت جنگل برمیگردم.
داکوتا آرام به نشانهی موافقت سرتکان داد. نفسی گرفت و گفت:
- بعد از غروب آفتاب به قبیله میام و قبل از طلوع برمیگردم. میخوام بدونین که من اختیارم با خودمه و هر موقع که لازم باشه بهسمت جنگل برمیگردم.
داکوتا با آرامش در مقابل لحن جبههدار او گفت:
- با شرایطت هیچ مشکلی ندارم و همهش از سمت من قبول شدهست.
نفسش را آسوده خاطر بیرون فرستاد. خیالش راحت شده بود. بههرحال او کاری را که باب میلش بود، انجام میداد؛ اما تأییدش از سمت رئیس شرایط را بهتر میکرد. کمی به اطرافش نگریست. چیزی در چادر نسبت به قبل تغییر نکرده بود. همهچیز سر جایش بود. حتی جعبهی چوبیای که لباسهایش در آن بود، هنوز در گوشهی چپ چادر جاساز شده بود. سرش چرخید و به محل خواب پدرش در گوشهی راست چادر نگریست. چیزی در بالای بالشت داکوتا برق میزد. با دقت بیشتری نگریست و هنگامی که پیشانیبند صدفش را آویزان دید، صورتش گُر گرفت. پدرش به خط نگاهش نگریست و لبخندی مردانه زد. مگر میشد پدری فرزندش را فراموش کند یا از او متنفر شود!؟ تصویر چهرهاش در صفحهی نقره اندود، هنگامی که آن پیشانیبند در خرمن گیسوانش مینشست، آنقدر دلنواز بود که هرنگاهی را خیره میکرد. چه روزهایی که داکوتا با دیدن او قربان صدقهاش رفته و پیشانیاش را بوسیده بود. لبهایش را روی هم فشرد و از جایش بلند شد.
نباید احساسات بر او غالب میشد. کمان را از جلوی پدرش برداشت. در جایش چرخید و بهسمت خروجی قدم برداشت. پرده کاملاً ناگهانی کنار رفت و چهرهای در قاب چشمهایش ظاهر شد. نمیدانست در آن هفته برای چندمین بار بود که دلش از ارتفاع سقوط میکرد. قدمی به عقب برداشت. چشمهای دریایی لیا، لبالب اشک بود و با قدم او که به عقب برداشته شد، اشکهایش دانهدانه سرازیر شد. لبش را از درون به دندان گرفت. مادرش هنوز هم همان زیبایی خاص خود را داشت. هنوز همان پوست روشن بدون چروک، که اصلاً نشان نمیداد یک زن چادرنشین است. گیسوانش هم هنوز طلایی بود و بر شانهی راستش درشت بافت خورده بود؛ اما چشمهای دریاییاش آواز غم داشت. لبهایش لرزید و با صدای خفهای گفت:
- رزالین من!
محکم در جایش ایستاد. آخرین صدایی که از مادرش به خاطر داشت، نصیحتهایی بود مبنی بر اینکه با لیام کنار بیاید. هیچ دوست نداشت مانند انسانها کینه را در دلش ریشهدار کند؛ اما نمیتوانست فراموش کند. آن قلبی که در سـ*ـینهاش میتپید از عزیزترین کسانش بریده بود. بهزور نفس میکشید، در بدترین شرایط زندگیاش گرفتار شده بود. پشت سر پدرش و پیش رویش لیا!
لیا با بغض و آهی که دل را میسوزاند گفت:
- توی این سالها... فکر نکردی چی به سر من و پدرت میاد؟ فکر نکردی که ممکنه بدون اینکه دوباره ببینیمت بمیریم؟
بغض تلخی به گلویش چنگ انداخت. بازوی کمان را محکم در مشت فشرد. حتی لحظهای به بعد از مرگ آنها فکر نکرده بود. زیاد طول نکشید که اشک دیدش را تار کرد. چطور آنقدر بیرحمانه او را قضاوت میکردند! صدایش گرفته بود و زجر خاصی در خود داشت:
- شما میتونستید هر روزی که میگذشت اطراف جنگل من رو پیدا کنین. میتونستین هر روز هر گوشهی این دشت، وقتی داشتم برای زندهموندن میجنگیدم و با مرگ دستوپنجه نرم میکردم پیدام کنین... اما... اما نیومدین. هیچ کدومتون! شما همدیگه رو داشتین؛ اما من هیچکدومتون رو نداشتم! چه توقعی از من دارین؟ قلب من تیکهتیکه شد وقتی همهتون تنهام گذاشتین.
لیا جلو آمد و بلند گفت:
- تو چی میدونی که توی این سالها به ما چی گذشت وقتی فکر کردیم مُردی؟
وقتی لیا قدم دیگری بهسمتش برداشت، گوشهایش زنگ خطر کشید. هر لحظه ممکن بود آنقدر جلو بیاید که او را در آغـ*ـوش بگیرد. آنطور بوی انسان میگرفت و این اصلاً خوب نبود. با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفتهاش گفت:
- من باید برم.
خواست از کنار او رد شود که به بازویش چنگ انداخت و همراه با التماسی جانسوز گفت:
- بمون. خواهش میکنم!
سرش روی شانه چرخید و به صورت او که از شدت گریه قرمز شده بود نگریست. هنگامی که داکوتا نام همسرش را صدا زد، با بیرحمی بازویش را کشید. از کنارش گذشت و صدای گریههای بلند او را نشنیده گرفت. میدانست که پدرش او را آرام میکند و ماجرا را برایش توضیح میدهد. سرش را بالا برد و به ماه نگریست. زمان زیادی تا نیمهشب نمانده بود و باید سریعتر سایمون را نجات میداد. او نباید جلوی مردم قبیله تبدیل به هیولا میشد.
نمیدانست کجا میرود؛ اما وقتی لیام را دید که بهسمتش میآید، متوجه شد که او را به طرف سایمون راهنمایی میکند. تنها چیزی که در شلوغی مردم میان آنها ردوبدل شد، اخمی غلیظ و نگاهی خصمانه بود. پشت سر لیام جلو میرفت و نگاهش را نمیچرخاند. اصلاً دوست نداشت دوباره دیداری با کسی داشته باشد. برای آن شب ظرفیتش تکمیل شده بود. از چادرها فاصله گرفتند و بهسمت محل نگهداری اسبها رفتند. کمی که اطراف خلوتتر شد، لیام سر چرخاند و نگاهی به او انداخت. پوزخندی زد و دوباره به روبهرویش خیره شد.
- توی تمام این سالهایی که میشناختمت فکر نمیکردم تا این حد بیلیاقت باشی!
دندانهایش را روی هم فشرد. از پشت بهسمت چپ بدن او نگریست و به صورت ذهنی قلبش را تصور کرد. دوست داشت قلبش را از سـ*ـینهاش بیرون بکشد. مردک عوضی! لیام ایستاد و به سمتش برگشت. با دست به مسیری اشاره کرد و گفت:
- واقعاً لیاقت تو یه وحشیه رزالین؟
با دیدن سایمون از کنارش رد شد و غرید:
- فقط خفه شو!
بهسمت سایمون رفت و کنارش زانو زد. دستهایش با ریسمانی ضخیم، محکم بسته شده بود. بوی پِهِن اسب، بینی را میسوزاند. صورتش منزجر جمع شد. دستش را به صورت او کشید و گفت:
- هی! بیدار شو. هی... تو خوبی؟
سایمون چشمهایش را بیرمق باز کرد. کمی به او نگریست و وقتی او را شناخت بیحال نجوا کرد:
- وقتشه رزالین.
چشمهایش گرد شد و ناباور زمزمه کرد:
- نه نه!
صدای شکستن چیزی شنیده شد. مقاومت سایمون را که برای ساکت ماندن دید، نفسش رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: