کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_هفتاد و نهم

کلافه چشمانش را از روی ساعت بزرگ دادگاه بر نمی داشت و هر لحظه منتظر بود تا خبری از عاطفه بشود؛ اما با وجود اینکه 30 دقیقه از وقت دادگاه رفته بود، هنوز کسی از او خبردار نشده بود. از طرفی صدای قاضی حسابی کلافه اش کرده بود:
-آقای شاهی، انگار خانم زمانی قصد ندارن به جلسه بیان!
آرمین نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و در آخر عصبانی از جا بلند شد. از قاضی اجازه گرفت تا آمدن عاطفه در سالن انتظار بماند.
تا دقایقی سالن را با قدم هایش بالا و پایین کرد که با صدای آشنایی ثابت ایستاد:
-آقا آرمین؟!
آرمین به پشت سرش چرخید و متعجب از دیدن منیژه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-منیژه خانم! شما اینجا چیکار می کنین؟!
منیژه قدمی به آرمین نزدیکتر شد و پس از صاف کردن گلویش جواب داد:
-خب ... به خاطر مژگان !
- مژگان؟!
- آره، دخترم! بعد از مرگ شوهرش میاد اینجا تا حضانت بچه اش رو بگیره!
- آها، که اینطور!
منیژه که انگار تازه یادش آمده باشد، کیفش را به روی شانه اش جا به جا کرد و کنجکاو پرسید:
- خدا بد نده! شما چرا اینجایین؟!
آرمین در جواب لبخندی تلخ زد و پس از مکثی کوتاه پاسخ داد:
-منم به همون دلیلی که دختر شما اینجاست اومدم! با این تفاوت که از هم جدا شدیم!
منیژه شوکه از حرف آرمین در مورد طلاق، سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب نالید:
- طلاق؟!
آرمین خونسرد شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. با وجود اینکه بغض در گلویش جمع شده بود، مغرورتر از این حرف ها بود که به روی خود بیاورد.
منیژه متاسف سر به زیر انداخت و در همان حال خطاب به آرمین گفت:
-واقعا متاسف شدم! شما در کنار هم خیلی خوشبخت بودین!
- بله، بودیم!
منیژه در سکوت کمی این پا و آن پا کرد. آرمین هم متوجه رفتار عجیب منیژه شد و پرسید:
-چیزی شده منیژه خانم؟
منیژه با رنگی پریده، به زور لبخند زد و تته پته کنان گفت:
-نه، چیزی نیست! من ... من دیگه مزاحمتون نمیشم!
همین که خواست عقب گرد کند، با صدای آرمین ایستاد. آرمین کمی خیره در چشمان منیژه شد و چون استرس درون نگاهش را دید، چشمانش را ریز کرد و مشکوک پرسید:
-اتفاقی افتاده منیژه خانم؟! احساس میکنم میخواین چیزی رو به من بگین!
منیژه دیگر انکار نکرد و با ناراحتی سرش را به نشانه تایید تکان داد. آرمین نگاهی به دور و برش انداخت و از منیژه خواست تا راحت حرفش را بزند.
کمی در سکوت گذشت و در آخر منیژه به سختی زیر لب گفت:
-راستش ... در مورد مرگ یهویی مهری خانم، یه چیزایی هست که شما نمیدونین!
آرمین با دو حس تعجب و کنجکاوی، دست به بغـ*ـل از منیژه خواست تا ادامه دهد. همین که منیژه دهان باز کرد تا حرف بزند، ناگهان چهره گرفته احسان را حین ورود به سالن دادگاه دید. به زور آب دهانش را قورت داد و همانطور که به عقب قدم بر میداشت، تند و تند گفت:
-الآن وقت خوبی نیست! بهتره من برم. به موقعش یه جا قرار میزارم و بهتون خبر میدم. با اجازه تون، خداحافظ!
آنگاه بدون اینکه منتظر حرفی از جانب آرمین شود، به حالت دو از او دور شد. آرمین که از رفتارهای عجیب منیژه سر در نمی آورد، کلافه نفسش را بیرون فرستاد. در همان لحظه با صدای احسان به عقب برگشت:
- آرمین!
آرمین خوشحال از دیدن احسان، با دو قدم بلند خودش را به او نزدیک کرد و بی صبرانه گفت:
-خب، چی شد؟! چیزی فهمیدی؟
دوباره نگاه احسان گرفته شد. خیره به پارکت چیزی نگفت. آرمین به شانه اش ضربه ای زد و حرفش را تکرار کرد. وقتی نگاه غمگین احسان را دید ، با اخم نالید:
- چی شده احسان؟ چرا حرف نمیزنی؟!
اینبار احسان سرش را بالا آورد و با حلقه ای اشک که در چشمانش جمع شده بود، تنها در یک جمله گفت:
- باید بریم پزشک قانونی!
آرمین که انگار اشتباه شنیده باشد، گیج و منگ زیر لب گفت:
- چی؟!
احسان عصبی به موهایش چنگ زد و با تن صدایی بلند تر، در حالیکه به خود میلرزید داد زد:
- دیشب از خونه زده بیرون! هیچکس ازش خبر نداشت، همه جا دنبال اون و بچه ها بودن! به پلیس خبر دادن، اما خبری از اونا به دستشون نرسید؛ تا اینکه، از اداره پلیس زنگ میزنن و میگن یه جنازه حول و حوش ساعت ۳_۴ کنار خیابون پیدا شده. یه زن، که یه بچه شیر خواره و یه بچه نزدیک 5_6 ساله همراهش بوده! ماشین بهشون زده و فرار کرده! صورتشون غیر قابل شناساییه و...
آرمین حس کرد دیگر چیزی نمی شنود. سرش سنگین و در همان حال خشکش زده بود. پلک هایش می لرزید. با دهانی نیمه باز، نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخته بود. زانوانش، سنگینی بدنش را نتوانست تحمل کند . به روی زمین زانو زد و ناگهان، همه چیز پیش چشمش تاریک شد...
***
پایان جلد (1)
نویسنده : زهرا سلیمانی
۳ آذر ۱۳۹۷

خب دوستان اینم از پایان جلد اول رمان تقاص آبی چشمهایش

هرکس نقد و نظری در رابـ ـطه با رمانم داره لطفا در تاپیک
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
اعلام کنه ♡
 
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    233168_231897_210361_upload_2017-12-19_23-42-41_1.png
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با عرض معذرت و تشکر از نویسنده بابت صبر و شکیبایتون :aiwan_lggight_blum:
    رمان شما جهت دانلود در بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    @Zhrw._.sl
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا