کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
نام رمان: تاوان
نام نویسنده: باور کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر=

*SiMa

ژانر: عاشقانه- جنایی- معمایی
خلاصه: پریچهر ۲۲ ساله که دانشجوی حقوق است به واسطه ی دوستش با آریا آشنا می شود و به هم علاقه مند می شوند. همه چیز در ابتدا خوب است اما با مرگی که رخ می دهد و رازهایی که از گذشته آشکار می شود همه چیز دگرگون می شود. داستانی که از زندگی عادی و روزمره ی دختری شروع می شود که تنها دغدغه اش دیر نرسیدن به کلاس است در نهایت به بزرگترین جنایت ها ختم می شود.
tavan.jpg

cover_back.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    مقدمه: روزی کنار عاقل مردی نشسته بودم. عاقل مردی که کم از پدرم نداشت و همه ی حرف هایش را در ذهنم با میخ می کوبیدم...
    عاقل مرد از تجربه هایش برایم می گفت. او گفت هر کاری تاوانی دارد. هر کسی در این دنیا یا آن دنیا بالاخره تاوان کاری که کرده را خواهد پرداخت. شاید دیر شود، اما بالاخره می شود. یکی با دادن جانش، دیگری با باختن مالش! یکی با درد و دیگری با اشک!
    اما یک حرفش مرا سخت به فکر فرو برد. با نگاهی جدی نگاهم کرد و لب زد. او گفت اما گاهی خودت باید تاوانت را بگیری. گاهی عدالت در این دنیا برقرار نمی شود. اگر دلش را داشته باشی می بخشی. اگر نداشته باشی طاقت نمی آوری و تاوانت را می گیری. می گیری تا آرام شوی. گاهی باید خودت با دست های خودت تاوان بگیری، باید تاوان دادن ظالم را ببینی تا آرام شوی!
    درست گفت آن عاقل مرد. اما یادش رفت یک چیزی را بگوید. یادش رفت بگوید زیادند کسانی که به ناحق تاوان دادند. زیادند کسانی که شکستند به جای دیگران. درد کشیدند به جای دیگران.
    شاید هم به ناحق تاوان نمی دهند. شاید کاری کرده اند. به قول عاقل مرد، هر کاری تاوانی دارد! آری. آن ها هم کاری کرده اند.
    آن ها باور کرده اند. سادگی کرده اند. حماقت کرده اند. مهربانی کرده اند. همین ها بزرگ ترین تاوان ها را دارند!
    این داستان، داستان کسانی است که به ناحق شکستند. به ناحق خون دل خوردند و سوختند. از درون و بیرون سوختند! این داستان کسانی است که به ناحق تاوان دادند!
    زندگی بالا بلندی های زیادی دارد. گاهی غم دارد و گاهی شادی. گاهی تلخ است و گاهی شیرین. و مانند زندگی، پایان این داستان هم تلخ و شیرین است!




    با جان و دل تاوان خواهم داد اگر گناهم تو باشی!
    There's a fire starting in my heart
    Reaching a fever pitch and it's bringing me out the dark
    طنین صدای ادل در گوشم جاری می شود، اما با همه ی قدرت و رسایی اش باعث گشودن پلک هایم از هم نمی شود. پلک هایم میل عجیبی برای به آغـ*ـوش کشیدن یکدیگر دارند.
    Finally I can see you crystal clear
    Go 'head and sell me out and I'll lay your ship bare
    با قدرت وزنه ی سنگین روی چشم هایم را کنار می زنم و از هم جدایشان می کنم. برای در آغـ*ـوش کشیدن دوباره ی یکدیگر تقلای شدیدی می کنند اما بی رحمانه تمایل و کشش بینشان را مهار می کنم. دسته ای از موهایم که روی صورتم جا خوش کرده است را به پشت گوشم هدایت می کنم. دستم به سمت تلفنم دراز می شود و انگشتم صدای ادل را که هنوز در حال خواندن است را خاموش می کند. نگاهم را به ساعت دیواری گرد اتاق می دهم که عدد شش را نشان می دهد، سپس نگاهم از روی ساعت به روی کتاب هایی که فضای خالی تخت را اشغال کرده سر می خورد. پتو را کنار می زنم و روی تخت می نشینم. چند ثانیه ای به درِ بازِ کمد لباس هایم که لباس ها درش پخش و پلا هستند خیره می شود. نگاهم را از کمد می گیرم. صدای جیرجیر تخت هم زمان با بلند شدنم از رویش بلند می شود. کش و قوسی به بدنم می دهم و به سمت پنجره می روم و بازش می کنم. هوای سرد طلبکارانه هوای گرم را بیرون می اندازد و جایش را می گیرد. ظاهر آسمان خبر از یک اتفاق خوب می دهد، از باران! ابر قیرگونی را می بینم که مغرورانه به تخت آسمان تکیه زده و حکومت آسمان را در دست گرفته. آسمانِ روشن به سبب کبودیِ ابر، غبارآلود و تیره شده. کبودی ابر خبر از بارانی شلاقی می دهد! نگاهم را به سختی از آسمانی که حیفم می آید خودم را از دیدنش محروم کنم می گیرم. پاهایم را به بیرون از اتاقم هدایت می کنم و پله ها را دوتا یکی پایین می آیم. وارد دستشویی می شوم و نگاهی به خودم در آینه می اندازم. زیر چشم های سیاهم سیاه شده و موهای شبگونم آشفته است. تمام خواب آلودگی ام با پاشیده شدن آب به صورتم مجبور به فرار می شود. کارم را که انجام می دهم پله ها را به روش قبل بالا می آیم.
    خانه ی ما، خانه ای دوبلکس است، اما نه از آن عمارت های چند هزار متریِ بالا شهر که خدمتکارها در آن بالا و پایین می شوند و پارکینگش پر است از انواع لامبورگینی و ماشین هایی که حتی اسمشان را نمی دانم! خانه ی ما یک خانه ی نقلی است که طبقه ی بالایش فقط شامل یک اتاق است که آن را هم به من داده اند.
    وارد اتاقم می شوم و قبل از آن که خودم را روی صندلی میز آرایشی بیندازم اتو مو را بین حجم انبوهی از وسایل پخش و پلا در اتاق پیدا می کنم و به برق می زنم. تصویرم را در آینه برانداز می کنم، حقیقتا خودم را زیبا نمی دانم! نمی گویم زشت هستم که مردم را مجبور کنم برعکسش را بگویند! اما زیبا هم نیستم، من چهره ای کاملا معمولی دارم!
    موهایم را شانه می کنم و بعد از اتو کردنشان به دو قسمت مساوی تقسیم می کنم. دستم لا به لایشان می رود و شروع به بافتنشان می کنم. دو طرف موهایم را که می بافم و کارم تمام می شود مانند همیشه آرایش مختصر و ساده ای می کنم و بعد از آن که اتو را از برق می کشم از روی میز بلند می شوم. نگاهی به اتاق شلوغم که مادرم همیشه آن را به جمعه بازار تشبیه می کند می اندازم. میان آن همه شلوغی مقنعه ام را که انگار بز آن را در دهانش جویده بلند می کنم و به سمت کمد می روم. بارانی کرم رنگ و شلوار جین سرمه ای رنگی را در می آورم. آن ها را از همان فاصله روی تخت پرت می کنم. رویم را از کمد می گیرم و مقنعه به دست به سمت اتو لباسی می روم و آن را به برق می زنم و سریع مقنعه را اتو می کنم. زیاد هم صاف نمی شود، اما خیالی نیست. در همین حد هم برایم کفایت می کند. همیشه دختر تنبل و شلخته ای بودم و تلاش های مادرم طی این سال ها برای رفع این ویژگی ام به بن بست خورده بود. بعد از آن که جوراب هایم را به پا می کنم شلوار و بارانی ام را هم می پوشم و دوباره جلوی آینه می نشینم. مقنعه ام را که می پوشم تقه ای به در می خورد:
    -پریچهر! حاضری بابا؟
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نمی دانم چه در صدایش دارد که با هر بار شنیدنش جان می گیرم و روحم تازه می شود. در حالت عادی اگر از کسی بپرسند پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت می گوید هر دو. من مادرم را دوست دارم، اما پدرم برایم چیز دیگریست!
    همان طور که در حال پوشیدن مقنعه ام هستم صدایم را بالا می برم و می گویم:
    -اومدم بابا.
    مقنعه را روی سرم مرتب می کنم. بلند می شوم و خودم را در آینه برانداز می کنم. کوله ی چرم مشکی رنگم را چنگ می زنم و از اتاق بیرون می روم. نگاه پرذوقم را به نگاه پرمحبت پدرم که لیوان شیری در دستش گرفته و جلوی اتاق ایستاده می دهم و با ذوق به سمتش می روم. از گردنش آویزان می شوم و چند ماچ آبدار روی گونه اش می کارم.
    با لحن محبت آمیز همیشگی اش می گوید:
    -بابا اول شیرت رو بخور. بیا بابا.
    علی رغم میل باطنی ام از او جدا می شوم و لیوان شیر را از دستش می گیرم و سر می کشم. لیوان را پایین می آورم و نفسم را آزاد می کنم. پدرم هنوز امید دارد من با خوردن شیر قدم بلند شود! برای همین صبح به صبح با یک لیوان شیر به اتاقم می آید! مگر یک دختر بیست و دو ساله جایی برای رشد قدش دارد؟ شاید هم داشته باشد. نمی دانم!
    نگاهی به لباس های بیرونی اش می اندازم و شرمنده می نالم:
    -بابا تو چرا بیدار شدی؟ خودم می رفتم دیگه.
    اخمی پدرانه می کند و می گوید:
    -تا خودم زندم چرا با تاکسی بری؟
    لبخندی به روی نگاه پرحمایتش می پاشم. دست هایم را باز می کنم و به سمتش می روم. دوباره خودم را از گردنش آویزان می کنم که این بار او هم مرا همراهی می کند و روی سرم را بـ..وسـ..ـه باران می کند. به سختی از آغـ*ـوش گرم و امنش بیرون می آیم و همراه هم از پله ها پایین می رویم. لیوان شیر را در آشپزخانه می گذارم و به سمت آینه می روم. نگاهی به خودم در آینه ی قدی هال می اندازم، چشم های سیاهم هنوز هم خمـار است! لعنت به جلالی جلاد! جلالی جلاد لقبی است که به استاد اخمو و غرغرویمان داده ایم. اگر یک صدم ثانیه بعد از او وارد کلاس شوی وای به حالت می شود! نگاهم را از آینه می گیرم و پشت سر پدرم از خانه خارج می شوم. هنگامی که بوت های کرم رنگم را به پا می کنم پدرم هم در بزرگ حیاط را باز می کند. منتظر می مانم ماشین را بیرون ببرد و در را می بندم. با هم اینگونه توافق کرده ایم که اگر یکی از ما در را باز کرد دیگری ببندد. که البته، آن توافق هم به علت سماجت من بینمان شکل گرفت. سوار ماشین می شوم و ماشین به حرکت در می آید.
    -پریِ بابا؟
    روی مخفف اسمم به شدت حساسم، اما این موضوع برای پدرم صدق نمی کند. از زبان پدرم که می شنومش انگار شارژم می کنند! دلم می خواهد تا دنیا دنیاست من باشم و او که مدام مرا پریِ خودش خطاب می کند!
    -جانم بابا؟
    -جونت سلامت باباجان. کلاست کی تموم میشه؟
    ابروهایم را به هم می دوزم و کمی فکر می کنم. نچی می کنم و به حرف می آیم:
    -ساعت دو.
    لحن مهربانش جایش را با لحنی جدی عوض می کند. لحنی جدی از جنس پدرانه! با این لحنش می خواهد راه مخالفت را به روی من ببندد.
    -میام دنبالت بابا.
    هیچ دلم نمی خواهد به خاطر راحتی من از راحتی خودش بزند و این همه راه را بیاید و برگردد. آن هم وقتی می دانم چون فرهاد مرخصی است مجبور می شود به خاطر این کار مغازه را ببندد.
    -بابا من با هستی میام دیگه. چرا خودتو اذیت می کنی؟
    اخم در نگاهش جان می می گیرد. نیم نگاهی به من می کند و سپس با اشاره به آسمان می گوید:
    -بارون می گیره بابا. اذیت میشید دو تا دختر تنها. میام دنبال جفتتون.
    این را می گوید و دست راستش را از روی فرمان برمی دارد و به سمت جیب شلوارش هدایت می کند. تراول پنجاه تومانی ای که معلوم است از قبل آماده کرده از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد.
    -بیا بابا.
    نگاهم را به نگاه سرشار از حمایت و محبت پدرانه اش می دوزم و می نالم:
    -بابا من پول دارم!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    اخم مصلحتی ای می کند. تراول را جلویم می گیرد و تکانش می دهد.
    -بگیر بابا. دختر باید همیشه تو کیفش پول باشه.
    نفسم را شرمنده بیرون می دهم. دستم را دراز می کنم و تراول را از میان دست پرمحبتش بیرون می کشم. این دست ها به خاطر من خیلی کارها کردند. خیلی فداکاری ها کردند. من هر چه هستم را مدیون این دست هایم. کاش می توانستم دستش را بگیرم و بـ..وسـ..ـه باران کنم اما می دانم به عصبانیتش منجر می شود. خوشش نمی آید.
    -چتر داری بابا؟
    چهره ام در هم می رود و می نالم:
    -وای یادم رفت!
    بی درنگ با سرش به صندلی عقب اشاره می کند و می گوید:
    -یکی عقب هست. خریدم بدم بهت یادم رفت. برش دار بابا.
    نفسم را غمیگن بیرون می دهم. آن چتر را قبلا در مغازه دیده ام. می دانم مال خودش است. می دانم حاضر است خودش موش آب کشیده شود اما یک قطره باران روی من نریزد. با این که می داند من را ول کنند خودم به استقبال باران می روم و او را در آغـ*ـوش می کشم. به ناچار می چرخم و چتر مشکی رنگ را برمی داردم. می دانم بحث کردن و بهانه آوردن بی فایده است. پدرم تا آن چتر را همراه من به دانشگاه نفرستد و خیالش از بابت خیس نشدن من راحت نشود عقب نشینی نمی کند.
    به دانشگاه می رسیم. قبل از آن که پیاده شوم چند ماچ آبدار از پدرم می گیرم و پیاده می شوم. من دختر لوسی نیستم. فقط زیادی به پدرم وابسته ام. پدرم حکم نفسم را برایم دارد! حکم تمام دنیایم را برایم دارد! بـ..وسـ..ـه های هر شبش برایم قرص خواب است. بدون بوسیدنش خوابم نمی رود! دلیل علاقه ی بیش از حد من به پدرم خودش است. خودش، محبتش و حمایتش!
    وارد دانشگاه می شوم. در حالی که به سمت ساختمان می روم به ابرها نگاه می کنم که بخاطر کبودی شان کم مانده گریه کنند. من ناراحتی کسی را نمی خواهم، اما بدجور دلم گریه ی ابرها را می خواهد! چشم هایم را از آسمان می گیرم و به برگ های پاییزی رقصان در هوا می دهم. از این حال و هوا لـ*ـذت می برم. هوای بارانی سرحالم می آورد!
    وارد ساختمان می شوم. از انتهای راهرو هستی را می بینم که با چهره ای که نمایانگر عصبانیتش است به سمتم می آید. به سمتش قدم تند می کنم. بدون آن که سلام کند طلبکار جلویم می ایستد و با حرص می گوید:
    -می بینی تروخدا؟ جلالی امروز نمیاد!
    لبخندی روی صورتم نقش می بندد. نگاه شاد و سرحالم را به نگاه عصبانی اش می دهم و لب می زنم:
    -خب نیاد. بهتر!
    ناباور تک خنده ای می کند. چشم هایش را ریز می کند و نزدیک صورتم می شود.
    -نه این که عاشق چشم و ابروی اون جلاد باشما، ولی نباید خبر می داد که ما از خوابمون نزنیم و این همه راه رو نیایم؟
    بی اهمیت به حرفش نگاهی به اطراف می اندازم و بی ربط به موضوع بحث می گویم:
    -صبحونه خوردی؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نچ کلافه ای می کند و بی حوصله جوابم را می دهد:
    -چه ربطی داشت؟
    منتظر نگاهم را به نگاهش می دهم. می دانم زیاد عصبی نمی شود مگر آن که پای خوابش وسط باشد! می دانم این عصبانیت کوتاه مدتش زود ساکش را می بندد و می رود. نگاه منتظرم را که می بیند پوف کلافه ای می کند و با حرص می گوید:
    -نه نخوردم. مگه از ترس اون جلاد تونستم چیزی بخورم؟
    با سرم به در دانشکده اشاره می کند و می گویم:
    -پس بزن بریم.
    بی اهمیت به حرفم رویش را ازم می گیرد و به دیوار می دهد. بی حوصله نچی می کند و لب باز می کند:
    -حوصله ندارم بیام. شاید جایی رو پیدا کنم یه چرتی بزنم.
    سرم را تکان آرامی می دهم و لبخند کج معناداری به رویش می پاشم. عقب گرد می کنم و از او جدا می شوم.
    وارد پاتق همیشگی ام می شوم. به سمت عمو محمود می روم و با لحن شادابی با او سلام و احوال پرسی می کنم. یک کاسه آش و حلیم سفارش داده و بر روی میز همیشگی ام کنار پنجره می نشینم و به بیرون خیره می شوم. چترم را روی میز می گذارم و به تکاپوی جمعیت و تردد ماشین ها زل می زنم. یکی قدم زنان در حال گذر بود، دیگری با عجله! راستی چرا باران نمی آید؟ چرا کبودی ابرها اشکشان را در نمی آورد؟
    -گرسنگیم به خوابم غلبه کرد.
    صدای هستی نگاهم را از خیابان می رباید و پیش خود می برد. هم زمان با نشستنش آش و حلیمی که سفارش داده بودم هم می رسد. چشم هایم را می بندم و بوی خوش آش رشته را حریصانه وارد ریه هایم می کنم. می دانم به خوشمزگی آش رشته های مامان گل نیست اما دست عمو محمود درد نکند. نسبت به بقیه ی جاها خوب است. چشم هایم را باز می کنم و به هستی نگاه می کنم. با لبخندی ناباور به کاسه ی حلیم اشاره می کند و لب می زند:
    -واسه منه؟
    با تکان دادن سرم حرفش را تایید می کنم. در حالی که هیچ آثاری از عصبانیت چند دقیقه ی قبلش روی صورتش نمانده لبخندی پرانرژی می زند و می گوید:
    -از کجا می دونستی میام؟
    معنادار نگاهش می کنم. مگر می شود پانزده سال با کسی دوست باشی و او را نشناسی؟ من مو به موی رفتارهای این دختر چشم قهوه ای را می دانم. همه ی اخلاق ها و قلق های خوب و بدش را بلدم. من خود او را بلدم!

    راوی

    در حالی که از عصبانیت نفس نفس می زند با قدم های محکم و بزرگ وارد راهروی طول و دراز شرکت می شود. تمام عضلات صورتش از عصبانیت می لرزد. هیچ کدام از کارمندهایی که در راهرو در حال رفت و آمد بودند با دیدن چهره ی عصبی و چشم های به خون نشسته اش جرأت سلام دادن به او را نمی کنند. تمام مسیر را از یک تا ده شمرده بود و تلاش در مهار عصبانیتش کرده بود. اما انگار این بار این روش هم پاسخگوی عصبانیتش نشده بود. چرا که همان کسی که این روش را به او یاد داده بود مسبب حال خرابش بود. به در اتاقش که نزدیک می شود صدایش را می شنود که مشغول صحبت با تلفن است. بی اهمیت بدون در زدن در اتاق را به شدت باز می کند و با همان قدرت می بندد. صدای مهیب بسته شدن در، در فضای تقریبا بزرگ اتاق می پیچد و فرد پشت میز را در جایش تکان شدیدی می دهد.
    تعجب نگاه فرد پشت میز را پر می کند. بدون آن که نگاه از مرد رو به رویش بگیرد خطاب به پشت خطی اش لب می زند:
    -زنگ می زنم بهت.
    تلفن را از گوشش دور می کند و قطعش می کند ولی قبل از آن که فرصت کند روی میز قرارش دهد تلفن توسط مرد عصبانی رو به رویش به شدت کشیده می شود و روی یکی از مبل های چرم مشکی پرتاب می شود. متعجب به رگ های قرمز چشمانش که عصبانیتش را فریاد می زند خیره می شود. این حالتش را اصلا خوب نمی بیند. به او گفته بود در مواقع عصبانیتش از یک تا ده بشمارد اما وقتی با این حالش به اینجا آمده بود معلوم بود عصبانیتش قوی تر از چیزی است که آن روش بتواند شکستش دهد!
    مرد عصبانی در حالی که نفس نفس می زند و چهره اش از عصبانیت قرمز است دست هایش را روی میز می گذارد و به جلو خم می شود. خشمگین نگاهش می کند و از میان دندان هایش با حرص می غرد:
    -چه غلطی کردی؟
    نگاه حیران و متعجب مرد رو به رویش با نگاه به خون نشسته اش گره می خورد. به فکر فرو می رود و فکرش به بن بست می خورد. عاقبت با خونسردی ذاتی اش تنها چیزی که می تواند بگوید نام مرد عصبانی مقابلش است.
    -آریا!
    آریا با دیدن خونسردی اش گُر می گیرد و انگار جریان برق را به او متصل می کنند. آن هم دقیقا به سرش! به یک باره دستش را محکم روی میز می کوبد و فریادی سر می دهد که شخص مقابلش را در جایش می لرزاند.
    -آریا و زهرمار. آریا و کوفت. آریا و مرض! این چه کاری بود کردی آراد؟ این چه آبروریزی ای بود؟ چطور تونستی همچین اشتباهی کنی؟
    این ها را می گوید و همواره با دستش میز را به باد کتک می گیرد. آراد با چشم هایی گشاد شده از روی صندلی بلند می شود و با تعجب به حرکات و داد و فریادهای برادرش خیره می شود. می داند محکوم است به تحمل کردن داد و فریادهایش.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    حتی اگر بعدش سردردهای سرسام آور همیشگی به سراغش بیاید! می داند اگر چیزی بگوید حرفش مانند نفت روی آتش می شود و آتش آریا را شعله ور تر می کند. برای همین سرش را به سمت چپ می چرخاند و فریادهای پی در پی اش را تحمل می کند.
    فریادهای آریا که به سر می رسد دست هایش را از روی میز برمی دارد. قامتش را صاف می کند و به چشم های خونسرد برادرش خیره می شود. آراد در حالی که سعی دارد بفهمد چه کرده که خود نمی داند و آریا را این گونه بهم ریخته نگاهش را به او می دهد و خونسرد لب می زند:
    -چی شده آریا؟
    آریا که به شدت در مواقع عصبانیت روی خونسردی برادرش حساس است خشمگین تر از قبل فریاد می زند:
    -میگی چی شده؟ نقشه ی لعنتی ای که کشیدی اشتباه داشته. تو بررسی ها مشخص شده اشتباه توش بوده...
    آراد متعجب به دست های مشت شده از عصبانیت برادرش نگاه می کند و نگاهش تا روی صورت قرمزشده اش بالا می رود. اگر کس دیگری جای او بود با این عصبانیتی که از آریا دید قطعا قدرت تکلمش را از دست می داد؛ اما آراد محرم همیشگی این داد و فریادها بود!
    میز را دور می زند. فاصله ی خالی اش با برادرش را پر می کند و رو به روی برادرش قرار می گیرد. لبخندی کم جان می زند و به سختی لب می زند:
    -امکان نداره!
    لبخندش آن هم میان آن اوضاع و آن همه عصبانیت کفر آریا را در می آورد. نزدیک صورتش می شود و می غرد:
    -خودم هم دیدمش. یعنی می خوای بگی من اشتباه دیدم؟ میگم نقشه ایراد داشت لعنتی!
    سرش را عقب می برد و تکانش می دهد و با حرص لب می زند:
    -شانس اوردیم آراد... شانس آوردیم فهمیدیم اشتباه داشته وگرنه ممکن بود تمام اعتبار و آبرومون رو از دست بدیم... تمام اعتباری که بابا این همه سال جمع کرده بود رو ممکن بود از دست بدیم!
    آراد ناباور به آریا خیره می شود. هضم کردن اشتباهی که حتی خود به یاد نمی آوردش برایش مشکل بود. نگاه ناباورش را به برادرش می دهد و می نالد:
    -آریا تو منو می شناسی. می دونی که حتی روی یک نانومتر هم حساسم!
    می دانست. آریا ته دلش می دانست آرادی که از رتبه های برتر کنکور بود و با بهترین معدل، فارغ التحصیل رشته ی معماری آن هم از بهترین دانشگاه تهران بود محال و ممکن است چنین اشتباهی را مرتکب شود. اما مثل همیشه ترجیح می دهد با داد و فریادکردن بر سر او خودش را خالی کند. حتی اگر کارش برادرش را به سردردهای همیشگی بکشاند و خودش هم در جا پشیمان شود و در دل به خود لعنت بفرستد. ترجیح می دهد پیش تنها محرمش داد و فریاد کند تا آرام شود و آراد هم که با این رفتارها غریبه نبود!
    آریا نفسش را کلافه بیرون می دهد و می گوید:
    -من نمی دونم آراد. من اون نقشه رو از دستای تو گرفتم!
    صدایش را بالا می برد و با فریاد ادامه می دهد:
    -تو اون نقشه رو کشیدی یا نه؟
    آراد حیران لبخندی می زند و حیرت زده لب می زند:
    -آره... آره ولی...
    -ولی نداره دیگه برادر من. خراب کردی!
    آراد دست هایش را تکان می دهد و با لحن آرام همیشگی اش آریا را به آرامش دعوت می کند. دعوتی که اکثر مواقع بی رحمانه رد می شد!
    -باشه آریا. تو آروم باش. بیا نقشه رو با هم بررسی...
    آریا که دشمن همیشگی آرامش بود حتی آوردن اسمش هم باعث غضبش می شود. آریایِ عصبانی را اگر خود آراد نتواند آرام کند هیچکس نمی تواند! گاهی آراد به ندرت می توانست... به ندرت! و این بار هم جزو آن مواقع نادر نبود!
    آریا نگاهی غضبناک به آراد می اندازد و دستش را به نشانه ی تهدید بالا می برد.
    -آراد به ارواح خاک مامان اگه یه بار دیگه گفتی آروم باش چنان می زنمت شیر مادرتو بالا بیاری!
    آراد سکوت می کند. سکوتی ناراحت کننده! مگر خیلی از شیر مادرش خورده بود که حالا بخواهد بالا بیاوردش؟ کمی در فکر فرو می رود و غمی قدیمی در دلش زنده می شود. آریا به چهره اش نگاه می کند و به حرفی که زده بود پی می برد. ناراحتی اش را که می بیند عقب نشینی می کند. از کنار میز رد می شود و به سمت دیوار شیشه ای اتاق که به خوبی منظره ی بیرون را به نمایش گذاشته بود می رود. آراد ناراحتی اش را نادیده می گیرد و سعی می کند تمرکزش را روی کار بگذارد. نگاهش را به قامت آریا می دهد و با صدای گرفته ای می گوید:
    -ولی من و بچه ها چند بار مثل روال همیشگی بررسیش کردیم...
    آریا تنها سکوت می کند. آراد سرش را به نرمی تکان می دهد و به سمت میزش حرکت می کند. صندلی را عقب می کشد و رویش می نشیند. دستش را دراز می کند و لپ تاپ را جلویش می کشد. دستش را روی موس می گذارد و به دنبال چیزی در لپ تاپ می گردد. پیدایش که می کند به دقت خیره اش می شود و لب می زند:
    -آریا!
    آریا که هنوز ار حرفی که زده دلگیر است نگاهش را از شهر می گیرد و به او می دهد. توجهش به نقشه ای که در صفحه ی لپ تاپ نقش بسته بود جلب می شود و به سمت میز حرکت می کند. کنار صندلی آراد جلوی لپ تاپ خم می شود و می گوید:
    -این که همون نقشه ست.
    آراد سرش را به معنای تایید تکان می دهد.
    -می دونم. کجاش اشتباه بود؟
    آریا دست بالا می برد و روی نقطه ای از صفحه می گذارد. کمی که روی نقشه دقیق می شود ابروهایش را از حیرت و کنجکاوی به هم می دوزد. سرش را به صفحه ی لپ تاپ نزدیک می کند و حیرت زده لب می زند:
    -ولی روی کاغذ اشتباه بود. این یعنی...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آراد به صندلی اش تکیه می دهد. سرش را کج می کند و خیره در چشم های برادرش می شود. چشم هایی سیاهی که عصبانیت درونشان کم رنگ شده بود.
    -یعنی یه نفر داره عمدا خرابکاری میکنه...!
    آریا قامتش را صاف می کند و دستش را زیر چانه اش می گزارد. لب هایش را خیس می کند و به فکر فرو می رود. در ذهنش دنبال گزینه های احتمالی ای که ممکن بود خرابکاری کرده باشند می گردد اما به نتیجه ای نمی رسد و به بن بست می خورد. نگاه به چهره ی متفکر برادرش می دهد. می داند او ممکن است زودتر به نتیجه می رسد. لب می جنباند تا چیزی بگوید اما با تقه ای که به در می خورد حرفش را می خورد.
    نگاه جفتشان به سمت در کشیده می شود. آراد صدایش را صاف می کند و جدی لب می زند:
    -بفرمایید.
    در باز می شود و آراد با دیدن فرد رو به رویش کمی متعجب می شود. او اینجا چه کار داشت؟ اصلا مگر ممکن بود آن ها با هم کاری داشته باشند؟ چشم هایش را ریز می کند و کنجکاو می پرسد:
    -چیزی شده کیان؟
    کیان در جوابش سر بالا می اندازد. نگاه به آریا می دهد و می گوید:
    -با آریا کار داشتم. رفتم اتاقش نبود. حدس زدم اینجا باشه.
    آریا قدمی به جلو برمیدارد. سر تکان می دهد و لب می زند:
    -جانم کیان. چیزی شده؟
    کیان ابروهایش را به هم نزدیک می کند. شانه هایش را بالا می اندازد و سرش را به نشانه ی منفی تکان می دهد.
    -نه چیزی نشده. خواستم ازت بپرسم مامان امشب خونست؟
    آریا به فکر فرو می رود. این سوال را می توانست مستقیم از مادرش بپرسد. نمی توانست؟ نگاه به کیان می دهد و مردد می پرسد:
    -آره خونست... نمی دونم. شاید هم نه...
    مکث می کند. نچی می کند و ادامه می دهد:
    -شاید هم آره... نمی دونم... زنگ بزن بپرس خب!
    -نمی خوام زنگ بزنم. تولدشه آخه... می خوام سوپرایزش کنم.
    برق از سر آریا می پرد. جشن امشب را فراموش کرده بود! جشنی که پدرشان این چند روز اخیر مدام درباره اش به آن ها گوشزد می کرد. اما آریا به کل موضوع را فراموش کرده بود!
    آراد نگاهی به برادرش می اندازد و از چهره اش فراموش کردنش را می خواند. به روی خود نمی آورد و دستش را به سمت گوش چپش می برد. نگاه به کیان می دهد و با لحن خونسرد همیشگی اش لب می زند:
    -معلومه که یادمون نرفته. اما متاسفانه یادمون رفت بهت بگیم بابا امشب یه جشن ترتیب داده!
    چهره ی شرمنده ای به خود می گیرد. سر می چرخاند و نگاه به آریایی می دهد که در سکوت خیره اش شده بود. سر تکان می دهد و در حالی که با گوش چپش ور می رود می گوید:
    -می بینی آریا...؟ بابا این همه تاکید کرد که به کیان بگیم جشنه... آخر یادمون رفت!
    آریا متعجب می شود اما با دیدن دست برادرش که با گوشش بازی می کرد پی به نقش بازی کردنش می برد. لبخندی می زند و نقش مکمل را به عهده می گیرد. نگاه به کیان می دهد و با حالت شرمنده ای می گوید:
    -راد درست میگه. کیان بابا امشب یه جشن ترتیب داده. قراره خاله رعنا رو سوپرایز کنه. ببخش که یادمون رفت بهت بگیم... خوشحال میشیم امشب ببینیمت.
    کیان ابروهایش را به هم گره می دهد و نگاه متعجبش را بین آن ها رد و بدل می کند. آریا را نمی دانست اما می دانست فراموشی شامل ویژگی های آراد نمی شود. می دانست به ندرت پیش می آید چیزی را فراموش کند و این موضوع چیزی نبود که آراد فراموشش کند.
    لبخند کم رنگی می زند و سر تکان می دهد.
    -باشه پس. می بینمتون.
    بعد از رفتنش آراد می ماند و حس پیروزی همیشگی اش. آریا می ماند و چهره ای که ترکیبی از تعجب و تحسین بود و دیگر از آن عصبانیت اولیه خبری نبود.
    نگاه به آراد می دهد و با لحن تحسین آمیزی لب می زند:
    -بابا ایول، خوب جمعش کردی... ولی تو که یادت بود بهش می گفتی!
    آراد به سمتش می چرخد و لبخند شیطنت آمیزی تحویلش می دهد. لبخند کجی گوشه ی لب آریا شکل می گیرد. کم پیش می آمد برادرش شیطنت کند. شاید سالی یک بار. برادرش را حفظ بود. می دانست محال است تولد را فراموش کند. یا فراموش کند تا درباره اش به کیان بگوید! نگاه متفکری به او می اندازد و می گوید:
    -هیچ وقت نفهمیدم شما چرا با هم نمی سازین!
    آثار سردرد که ثمره ی داد و فریادهای آریا بود کم کم خودش را در چهره ی آراد نشان می دهد. میگرن بیماری ای بود که امانش را در طی این سال ها بریده بود. دستش را روی شقیقه اش می گذارد و در حالی که ماساژش می دهد زمزمه ی کند:
    -بماند.
    و همیشه هم ماند. همیشه علت درگیری و نساختن آن ها با یک دیگر پنهان ماند.
    آریا به محصول کارش که همان سردرد برادرش بود نگاه می کند و دلش می گیرد. از همان اول هم ته دلش می دانست آراد محال و ممکن است که خطا کند اما مثل همیشه باید خودش را با او آرام می کرد.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    باید خودش را بر سر او خالی می کرد حتی با این که می دانست این کارش منجر به سردردهای طاقت فرسای برادرش و در نهایت منجر به ناراحتی خودش می شود.
    آراد که دیگر آثار سردرد کاملا چهره اش را فتح کرده بود دست هایش را پایین می آورد و از جا بلند می شود. میز را دور می زند و به سمت تلفنش که دقایقی پیش آریا آن را بر سر مبل چرم مشکی در اتاق پرتاب کرد می رود.
    دل آریا به او فرمان می دهد قدم به جلو بردارد و با در آغـ*ـوش کشیدم برادرش از او عذرخواهی کند و از دلش در بیاورد اما غرورش سرسختانه مقاومت می کند.
    آراد تلفنش را برمیدارد و آن را در جیبش می اندازد. به سمت میز کارش می رود و در حالی که وسایلش را مرتب می کند خطاب به برادرش زمزمه می کند:
    -من دیگه میرم.
    آریا این را نمی خواست. دلش اجازه نمی داد برادرش را با این حال رها کند. دلش اجازه نمی داد بگذارد برادرش با این حال پریشان و ناراحت برود. پریشانی ای که خودش مسببش بود.
    قدمی به جلو برمیدارد و با لحن محزونی لب می زند:
    -راد؟
    آراد قامتش را صاف می کند و خیره به چشم های مشکین برادرش می شود. لرزش مردمک هایش را که می بیند پشیمانی را در چشمانش می خواند. هم دیگر را از روی زبان گفتاری نه... بلکه از چشمان هم می فهمیدند.
    لبخند کم جانی روی صورتش نقش می بندد. سر تکان می دهد و با لحنی عاری از ناراحتی لب می جنباند:
    -جانم؟
    همین کلام کافی بود تا دل آریا از عذاب وجدان از پای در بیاید. آراد با رفتارش طرف را از کرده اش پشیمان می کرد. آریا یک لحظه در دل آرزو می کند کاش برادرش کینه به دل می گرفت. کاش ناراحتی اش را به رویش می آورد و مانند او فریاد می کشید. می دانست این گونه کم تر عذاب وجدان خواهد داشت.
    نفسش را به آرامی بیرون می دهد و سرش را به طرفین حرکت می کند. نچی می کند و لب می زند:
    -بریم ناهار؟
    آراد به آرامی سر بالا می اندازد و مخالفتش را اعلام می کند. میگرن درد را مانند اسید به مغزش تزریق می کرد و او دندان روی هم فشار می دهد تا عذاب وجدان بیشتری به برادرش منتقل نکند. با سرش به در اشاره می کند و می گوید:
    -میرم خونه. شاید بابا کمکی چیزی بخواد. شب می بینمت.
    آریا دروغ مصلحتی ای که آراد برای پنهان کردن سردردش گفته بود را متوجه می شود و آراد هم فهمیدن آریا را متوجه می شود. اما هیچ کدام به روی خود نمی آورند.
    آریا علی رغم میل باطنی اش با تکان دادن سرش موافقت می کند و لب می زند:
    -باشه... می بینمت.
    آراد لبخندی می زند و به سمت در روانه می شود. بعد از رفتنش آریا روی مبل آوار می شود و یک بار دیگر تمام مظنونین این اتفاق را در ذهنش مرور می کند و باز هم به در بسته می خورد. این موضوعی نبود که بتواند به تنهایی حلش کند. قصد داشت به برادرش بگوید تا او هم مظنونین احتمالی اش را بگوید و فکرهایشان را روی هم بگذارند اما سردرد برادرش اجازه نداد تا خواسته اش را بیان کند. نفسش را کلافه بیرون می دهد. از جا بلند می شود و از اتاق خارج می شود.

    پریچهر

    بعد از رساندن هستی به خانه شان پدرم مرا به خانه می رساند و خود به مغازه اش می رود. با سلام بلندی وارد خانه می شوم و نگاهی به اطراف می اندازم اما حس بویایی ام زودتر از بینایی ام به کار می افتد و بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایم می کند.
    برای قرمه سبزی جان می دهم. چشم هایم را می بندم. لبخندی از روی لـ*ـذت می زنم و لب هایم را خیس می کنم.
    -سلام به روی ماهت دختر.
    چشم باز می کنم و نگاهم به سمت مامان گل کشیده می شود. روی مبل تک نفره ی همیشگی اش که کنج دیوار بود نشسته بود و بافتنی ای در دست داشت. نمی دانم بافتنی اش قرار است چه بشود. شاید شال گردنی ای برای پدرم، شاید ژاکتی برای مادرم یا شاید هم چیزی برای من!
    از راهروی کوچک خانه عبور می کنم و قدم به سمتش برمیدارم. دستم روی بند کوله ام می نشیند و در حالی که با سر به بافتنی اش اشاره می کنم لب می زنم:
    -به به... این واسه منه؟
    همان طور که سخت مشغول بافتن است و حسابی روی کارش تمرکز کرده بدون آن که نگاهم کند جوابم را می دهد:
    -نه. واسه باباته.
    بادم می خوابد و اخمی مصنوعی روی چهره ام می نشانم.
    -منم که هیچ!
    نگاه از بافتنی اش می گیرد و به من می دهد. لبخندی می زند و سر تکان می دهد.
    -دفعه ی دیگه مال تو!
    مانند کودک ها ذوق می کنم و بی صدا به هوا می پرم. خم می شوم و روی سرش را می بوسم. صدای در حمام می آید و مادرم از حمام خارج می شود. با ذوق به سمتش می دوم و رفتارم باعث می شود متعجب نگاهم کند. صورتش را قاب می گیرم و گونه اش را محکم می بوسم.
    -دستت طلا مامان. دلم لک زده بود واسه قرمه!
    خودش را از من جدا می کند و با ترشرویی می گوید:
    -خب حالا... هر کس ندونه میگه نخورده ای!
    شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال لب می زنم:
    -نخورده نیستم ولی خب خیلی دوست دارم!
    سر تکان می دهد و بند حوله ی تن پوش صورتی اش را سفت می کند. به سمت آشپزخانه می رود و لب می جنباند:
    -باشه دختر... لباساتو عوض کن و بیا تا غذا بکشم.
    بی درنگ و بی حرف گفته اش را اجرا می کنم و از پله ها بالا می روم. وارد اتاقم می شوم و لباس هایم را با یک تی شرت سفید و شلوارک صورتی تعویض می کنم. همین که می خواهم از در خارج شوم صدای زنگ تلفنم بلند می شود.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    از جیب مانتویم که چند لحظه ی پیش با عجله روی تخت پرتش کرده بودم درش می آورم و نگاه به صفحه اش می کنم که اسم هستی رویش نقش بسته است. بدون فکر کردن تماس را رد می کنم. می دانم حرف زدنش طولانی است و گرسنگی ام در حال حاضر اجازه ی حرف زدن طولانی را نمی دهد.
    از اتاقم خارج می شوم و پله ها را پایین می روم. وارد آشپزخانه می شوم و روی صندلیِ میز کوچک چهارنفره ای که در آشپزخانه بود جای می گیرم. بعد از آن که دلی از عزا در می آورم از مادرم تشکر گرمی می کنم و برای جبران زحمتش ظرف ها را می شویم. بعد از شستن ظرف ها به اتاقم برمیگردم و مستقیم به سمت موبایلم می روم و برش میدارم. شماره ی هستی را می گیرم و تلفن را به گوشم می چسبانم. روی تخت دراز می کشم و منتظر می مانم. بعد از کمی انتظار بالاخره صدای طلبکارش در گوشم می پیچد:
    -چرا قطع کردی؟
    چشم هایم را می بندم و خونسرد لب می زنم:
    -داشتم قرمه می خوردم.
    -کوفت بخوری الهی. قرمت واجب تر بود یا من؟
    کشی به لب هایم می دهم و بی درنگ و بی تردید جوابش را می دهم:
    -قرمه!
    می دانم زده ام به برجکش. چهره اش را نمی بینم اما می دانم حرصی شده. کمی مکث می کند و با لحن متاسفی می گوید:
    -خاک بر سرت...
    نچی می کنم و سعی می کنم بی خیال این بحث شوم.
    -خب حالا... چت بود؟
    -هیچ. می خواستم ازت نظر بگیرم. واسه جشن امشب.
    ابروهایم را به هم نزدیک می کنم و کنجکاو می پرسم:
    -چه جور جشنیه؟
    -تولد زنداییمه. جشن هم خونه داییمه.
    ابروهایم را بالا می دهم و با تک خنده ای می گویم:
    -اون که خونه نیست عزیزم. کاخه!
    خانه ی دایی هستی دقیقا از همان کاخ هایی بود که پارکینگش پر از ماشین بود و خدمتکارها در آن بالا و پایین می شدند. یادم می آید یک بار هستی خانه ی دایی اش بود و جزوه اش پیش من جا مانده بود و برای امتحانی که فردا برگزار می شد لازمش داشت. با پدرم به آن جا رفتم تا جزوه اش را بدهم اما وقتی خانه را دیدم رویم نشد داخلش پا بگذارم. ظاهر مختصری داشتم و زیاد به خودم نرسیده بودم. دختری نیستم که حساسیت زیادی به خرج دهم اما با آن لباس ها واقعا رویم نشد داخل بروم! هر چه هستی اصرار کرد داخل بروم امتناع کردم و خودش را برای گرفتن جزوه به جلوی در کشاندم. خانه شان بی شباهت به کاخ نبود اما هستی در بین صحبت هایش می گفت آن همه ثروت باعث نشده دایی اش مغرور شود. می گفت دایی اش خاکی مانده بود و فرزندانش را هم اینگونه تربیت کرده بود. بحث فرزندانش شد... مطمئنم هستی تا چند لحظه ی دیگر بالای منبر می رود!
    -حالا هر چی... ببین من باید نهایت حساسیت رو به خرج بدم.
    راست می گوید. باید حساسیت به خرج دهد. نه به خاطر این که جشن زندایی اش است. به این خاطر که کسی که دلش پیشش گیر است آن جاست! هستی سال هاست که عاشق پسردایی اش است. کسی که من ندیده از او بدم می آید!
    طبق حدسم هستی بالای منبر می رود و شروع به حرف زدن از او می کند. نمی دانم چطور به او بفهمانم علاقه ای به شنیدن حرف هایش درباره ی عشق یک طرفه اش ندارم. می گویم یک طرفه چون هستی هنوز از علاقه ی پسردایی اش باخبر نیست. البته گاهی از چهره ی بی حوصله ام متوجه می شود حوصله ی حرف هایش را ندارم اما حالا که پشت تلفتم مجبورم گوش دهم. شاید بتوانم کمی بی حوصلگی در صدایم بریزم تا متوجه شود!
    نفسم را بی حوصله بیرون می دهم و حرف هایش را تا انتها می شنوم. حرف هایش که تمام می شود بحث را به انتخاب لباس می کشاند. در واقع از من نظر نمی خواهد... فقط می خواهد انتخابش را تایید کنم. چون من زیاد حساسیت به خرج نمی دهم و این طور مواقع این خود هستی است که کمکم می کند. هستی نمونه ی بارز یک دختر ظریف با رفتار و حرکات خانمانه است. اما من... زیاد مطمئن نیستم ویژگی های هستی را داشته باشم!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا