این رفتار یعنی اینکه ارشا درسته گفته و ارام به من و رضا شک کرده....
و برای من که یه زمانی..برای مدتی که تو اون خونه بوودم واقعا برام دردناک بود..خیلی زیاد...زیاد...
خییلی محترمانه اما سرد و جدی من رو به سمت مبل ها راهنمایی کرد...
اما من بدون هیچ تغییر رفتاری باهاش برخورد می کردم..چند ثانیه نشست..همین که خواستم حرف بزنم بلند شد و گفت:
-بهار جان می رم اب جوش بزارم....
دستش رو گرفتم و گفتم:
-بشین ارام واسه مهمونی نیومدم که بخوای پذیرایی کنی....باید خودم رو برسونم شرکت زود..خواهش می کنم چند لحظه بشین...حرف دارم...
بدون تعارف نشست...سرم رو پایین انداختم تا چشمام به چشماش نیوفته..شروع کردم به حرف زدن...بعد از اینکه حرفام رو زدم اون فایل صوتی رو گذاشتم پخش بشه...
اون شب چند دقیقه بعد از اینکه شروع کردیم به صحبت کردن با رضا.....ارتام یهو جیغ زد بعد از اون صدایی قهقه و خنده بلند خودش و ارشا و البته ارام در اومد....رضا به ذوق و خنده پسرش و زنش خندید و من از ذوق ارشا به وجد اومدم....در این بین هم هی رضا زیر لب قربون صدقی ارام و ارتام میرفت که کاملا تو اون فایل ضیط شده بود...
بعد از اینکه فایل کامل پخش شد سرم رو پایین تر انداختم و گفتم:
-ارام به خدا شرمنده ام...از اون شب تا حالا عذاب وجدان ولم نمی کنه که نکنه تو به خاطر کار ها و رفتار های من به رضا شک کنی...ارام رضا هم وکیل خودمه هم شرکت اما از این به بعد سعی می کنم کارهاش رو سبک کنم که تو اذیت نشی...بازم شرمنده...ببخش من رو...اما این ور هم بدون که رضا واسه من مثل یه داداش نمونه و کامل...خیلی...خیلی وقتاا که واقعا نیاز داشتم به کمک به دادم رسید..از خودش بپرس شاید برات تعریف کنه...بازم میگم رضا واسه ام مثل باربده...مثل امیره.....عزیزه....خدانگه دارت..ارتامم ببوس..
همچنان با سر پایین از جام بلند شدم و به سمت راهرو که در خروج توش قرار داشت رفتم..
هنوز دستم به دستگیره نرسید که دستایی ظریف و لرزون از پشت در اغوش کشیدنم و سرش رو گذاشت رو شونه ام..
ارام با صدایی لرزون که ناشی از بغضش بود گفت:
-شرمنده زود قضاوت کردم...
برگشتم سمتش و سرش رو گذاشتم رو سـ*ـینه ام تا اروم شه..در همون حال گفتم:
-حق داشتی خواهری..حق داشتی و درست ترین کار رو برای نگه داشتن زندگیت کردی...فدات شم...
خلاصه بعد از کلی اه و ناله و عذرخواهیی ارام از خونه اشون بیرون زدم..
خلاصه فرداش رضا بهم زنگ زد..گفت کارا رو به راه شده و فقط هفته دیگه اجازه گرفتن کودک و کاری دیگه رو داریم که ازش تشکر کردم و جوری که متوجه نشه ازش خواستم کارا رو کمتر کنه و واسه شرکت یه وکیل دیگه پیدا کنه....
نکه شرکت وکیل نداشته باشه ها نه....رضا سرپرستشونه...حقوق تمام و کمال هم میگیره....
امروز پنچ شنیه اس..احتمالا امروز یا فردا تماس میگرین واسه ازمایش امیر...شماره خودم رو دادم..میترسیدم شماره امیر ور بدم دوباره بره بیخبر کارا رو انجام بده و به من خبر نده...خودم برم براش میگیرم و پیش یه دکتر خوب وقت گرفتم....اینطوری خیال من هم راحت تره...
از صبح تاحالا حتی تو شرکت یه لحظه ام زبونم ساکت نبوده...یا ایت الکرسی می خونم...یا ذکر های دیگه..هرچی دم دستم بیاد میگم...سر نمازم چند صفحه قران به نیت سلامتی امیر خوندم..اما واقعا دلم اروم نمیگیره...
کمی شرکت رو زود طعتیل کردم..اینطوری بهتره...کمی تو طول هفته استراحت داشته باشن خوبه...
از 2 و نیم 3 که خونه ام با کمال تعجب ارشا هم خونه بود...فقط یه بار واسه اب از اتاق بیرونن اومد که خیلی ریلکس از کنار من مظطرب رد شد و رفت...حتی نپرسید چه مرگته...اه...منم چه توقعاتی دارما...از پس پرووو ام...
تلویزیون رو روشن کردم...از پس شیکه ها رو بالا پایین کردم حس کردم رو صفحه تلویزیون پیام اومد که:
-بابا...به خدا هیچی نداره...مردم از پس بالا پایینم کردی..بیخیال..
در اخرم گذاشتمش شبکه.....پویاس...نهال چیه...داشت فوتبالیستا پخش میکرد...
کارتون مورد علاقه کودکی من و شهاب و باربد...مو به مو تمامش رو حفظم..با لـ*ـذت غرق شدم تو کارتون...وقی تموم شد و کمی از قسمت بعدی رو نشون داد منم کمی صداش رو کم کردم که تازه صدای الارم موبایلم رو شنیدم...
یه خاک برسرم زیر لب گفتم و به سمت اتاقم حمله کردم...
و برای من که یه زمانی..برای مدتی که تو اون خونه بوودم واقعا برام دردناک بود..خیلی زیاد...زیاد...
خییلی محترمانه اما سرد و جدی من رو به سمت مبل ها راهنمایی کرد...
اما من بدون هیچ تغییر رفتاری باهاش برخورد می کردم..چند ثانیه نشست..همین که خواستم حرف بزنم بلند شد و گفت:
-بهار جان می رم اب جوش بزارم....
دستش رو گرفتم و گفتم:
-بشین ارام واسه مهمونی نیومدم که بخوای پذیرایی کنی....باید خودم رو برسونم شرکت زود..خواهش می کنم چند لحظه بشین...حرف دارم...
بدون تعارف نشست...سرم رو پایین انداختم تا چشمام به چشماش نیوفته..شروع کردم به حرف زدن...بعد از اینکه حرفام رو زدم اون فایل صوتی رو گذاشتم پخش بشه...
اون شب چند دقیقه بعد از اینکه شروع کردیم به صحبت کردن با رضا.....ارتام یهو جیغ زد بعد از اون صدایی قهقه و خنده بلند خودش و ارشا و البته ارام در اومد....رضا به ذوق و خنده پسرش و زنش خندید و من از ذوق ارشا به وجد اومدم....در این بین هم هی رضا زیر لب قربون صدقی ارام و ارتام میرفت که کاملا تو اون فایل ضیط شده بود...
بعد از اینکه فایل کامل پخش شد سرم رو پایین تر انداختم و گفتم:
-ارام به خدا شرمنده ام...از اون شب تا حالا عذاب وجدان ولم نمی کنه که نکنه تو به خاطر کار ها و رفتار های من به رضا شک کنی...ارام رضا هم وکیل خودمه هم شرکت اما از این به بعد سعی می کنم کارهاش رو سبک کنم که تو اذیت نشی...بازم شرمنده...ببخش من رو...اما این ور هم بدون که رضا واسه من مثل یه داداش نمونه و کامل...خیلی...خیلی وقتاا که واقعا نیاز داشتم به کمک به دادم رسید..از خودش بپرس شاید برات تعریف کنه...بازم میگم رضا واسه ام مثل باربده...مثل امیره.....عزیزه....خدانگه دارت..ارتامم ببوس..
همچنان با سر پایین از جام بلند شدم و به سمت راهرو که در خروج توش قرار داشت رفتم..
هنوز دستم به دستگیره نرسید که دستایی ظریف و لرزون از پشت در اغوش کشیدنم و سرش رو گذاشت رو شونه ام..
ارام با صدایی لرزون که ناشی از بغضش بود گفت:
-شرمنده زود قضاوت کردم...
برگشتم سمتش و سرش رو گذاشتم رو سـ*ـینه ام تا اروم شه..در همون حال گفتم:
-حق داشتی خواهری..حق داشتی و درست ترین کار رو برای نگه داشتن زندگیت کردی...فدات شم...
خلاصه بعد از کلی اه و ناله و عذرخواهیی ارام از خونه اشون بیرون زدم..
خلاصه فرداش رضا بهم زنگ زد..گفت کارا رو به راه شده و فقط هفته دیگه اجازه گرفتن کودک و کاری دیگه رو داریم که ازش تشکر کردم و جوری که متوجه نشه ازش خواستم کارا رو کمتر کنه و واسه شرکت یه وکیل دیگه پیدا کنه....
نکه شرکت وکیل نداشته باشه ها نه....رضا سرپرستشونه...حقوق تمام و کمال هم میگیره....
امروز پنچ شنیه اس..احتمالا امروز یا فردا تماس میگرین واسه ازمایش امیر...شماره خودم رو دادم..میترسیدم شماره امیر ور بدم دوباره بره بیخبر کارا رو انجام بده و به من خبر نده...خودم برم براش میگیرم و پیش یه دکتر خوب وقت گرفتم....اینطوری خیال من هم راحت تره...
از صبح تاحالا حتی تو شرکت یه لحظه ام زبونم ساکت نبوده...یا ایت الکرسی می خونم...یا ذکر های دیگه..هرچی دم دستم بیاد میگم...سر نمازم چند صفحه قران به نیت سلامتی امیر خوندم..اما واقعا دلم اروم نمیگیره...
کمی شرکت رو زود طعتیل کردم..اینطوری بهتره...کمی تو طول هفته استراحت داشته باشن خوبه...
از 2 و نیم 3 که خونه ام با کمال تعجب ارشا هم خونه بود...فقط یه بار واسه اب از اتاق بیرونن اومد که خیلی ریلکس از کنار من مظطرب رد شد و رفت...حتی نپرسید چه مرگته...اه...منم چه توقعاتی دارما...از پس پرووو ام...
تلویزیون رو روشن کردم...از پس شیکه ها رو بالا پایین کردم حس کردم رو صفحه تلویزیون پیام اومد که:
-بابا...به خدا هیچی نداره...مردم از پس بالا پایینم کردی..بیخیال..
در اخرم گذاشتمش شبکه.....پویاس...نهال چیه...داشت فوتبالیستا پخش میکرد...
کارتون مورد علاقه کودکی من و شهاب و باربد...مو به مو تمامش رو حفظم..با لـ*ـذت غرق شدم تو کارتون...وقی تموم شد و کمی از قسمت بعدی رو نشون داد منم کمی صداش رو کم کردم که تازه صدای الارم موبایلم رو شنیدم...
یه خاک برسرم زیر لب گفتم و به سمت اتاقم حمله کردم...
آخرین ویرایش: