کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
این رفتار یعنی اینکه ارشا درسته گفته و ارام به من و رضا شک کرده....
و برای من که یه زمانی..برای مدتی که تو اون خونه بوودم واقعا برام دردناک بود..خیلی زیاد...زیاد...
خییلی محترمانه اما سرد و جدی من رو به سمت مبل ها راهنمایی کرد...
اما من بدون هیچ تغییر رفتاری باهاش برخورد می کردم..چند ثانیه نشست..همین که خواستم حرف بزنم بلند شد و گفت:
-بهار جان می رم اب جوش بزارم....
دستش رو گرفتم و گفتم:
-بشین ارام واسه مهمونی نیومدم که بخوای پذیرایی کنی....باید خودم رو برسونم شرکت زود..خواهش می کنم چند لحظه بشین...حرف دارم...
بدون تعارف نشست...سرم رو پایین انداختم تا چشمام به چشماش نیوفته..شروع کردم به حرف زدن...بعد از اینکه حرفام رو زدم اون فایل صوتی رو گذاشتم پخش بشه...
اون شب چند دقیقه بعد از اینکه شروع کردیم به صحبت کردن با رضا.....ارتام یهو جیغ زد بعد از اون صدایی قهقه و خنده بلند خودش و ارشا و البته ارام در اومد....رضا به ذوق و خنده پسرش و زنش خندید و من از ذوق ارشا به وجد اومدم....در این بین هم هی رضا زیر لب قربون صدقی ارام و ارتام میرفت که کاملا تو اون فایل ضیط شده بود...
بعد از اینکه فایل کامل پخش شد سرم رو پایین تر انداختم و گفتم:
-ارام به خدا شرمنده ام...از اون شب تا حالا عذاب وجدان ولم نمی کنه که نکنه تو به خاطر کار ها و رفتار های من به رضا شک کنی...ارام رضا هم وکیل خودمه هم شرکت اما از این به بعد سعی می کنم کارهاش رو سبک کنم که تو اذیت نشی...بازم شرمنده...ببخش من رو...اما این ور هم بدون که رضا واسه من مثل یه داداش نمونه و کامل...خیلی...خیلی وقتاا که واقعا نیاز داشتم به کمک به دادم رسید..از خودش بپرس شاید برات تعریف کنه...بازم میگم رضا واسه ام مثل باربده...مثل امیره.....عزیزه....خدانگه دارت..ارتامم ببوس..
همچنان با سر پایین از جام بلند شدم و به سمت راهرو که در خروج توش قرار داشت رفتم..
هنوز دستم به دستگیره نرسید که دستایی ظریف و لرزون از پشت در اغوش کشیدنم و سرش رو گذاشت رو شونه ام..
ارام با صدایی لرزون که ناشی از بغضش بود گفت:
-شرمنده زود قضاوت کردم...
برگشتم سمتش و سرش رو گذاشتم رو سـ*ـینه ام تا اروم شه..در همون حال گفتم:
-حق داشتی خواهری..حق داشتی و درست ترین کار رو برای نگه داشتن زندگیت کردی...فدات شم...
خلاصه بعد از کلی اه و ناله و عذرخواهیی ارام از خونه اشون بیرون زدم..
خلاصه فرداش رضا بهم زنگ زد..گفت کارا رو به راه شده و فقط هفته دیگه اجازه گرفتن کودک و کاری دیگه رو داریم که ازش تشکر کردم و جوری که متوجه نشه ازش خواستم کارا رو کمتر کنه و واسه شرکت یه وکیل دیگه پیدا کنه....
نکه شرکت وکیل نداشته باشه ها نه....رضا سرپرستشونه...حقوق تمام و کمال هم میگیره....
امروز پنچ شنیه اس..احتمالا امروز یا فردا تماس میگرین واسه ازمایش امیر...شماره خودم رو دادم..میترسیدم شماره امیر ور بدم دوباره بره بیخبر کارا رو انجام بده و به من خبر نده...خودم برم براش میگیرم و پیش یه دکتر خوب وقت گرفتم....اینطوری خیال من هم راحت تره...
از صبح تاحالا حتی تو شرکت یه لحظه ام زبونم ساکت نبوده...یا ایت الکرسی می خونم...یا ذکر های دیگه..هرچی دم دستم بیاد میگم...سر نمازم چند صفحه قران به نیت سلامتی امیر خوندم..اما واقعا دلم اروم نمیگیره...
کمی شرکت رو زود طعتیل کردم..اینطوری بهتره...کمی تو طول هفته استراحت داشته باشن خوبه...
از 2 و نیم 3 که خونه ام با کمال تعجب ارشا هم خونه بود...فقط یه بار واسه اب از اتاق بیرونن اومد که خیلی ریلکس از کنار من مظطرب رد شد و رفت...حتی نپرسید چه مرگته...اه...منم چه توقعاتی دارما...از پس پرووو ام...
تلویزیون رو روشن کردم...از پس شیکه ها رو بالا پایین کردم حس کردم رو صفحه تلویزیون پیام اومد که:
-بابا...به خدا هیچی نداره...مردم از پس بالا پایینم کردی..بیخیال..
در اخرم گذاشتمش شبکه.....پویاس...نهال چیه...داشت فوتبالیستا پخش میکرد...
کارتون مورد علاقه کودکی من و شهاب و باربد...مو به مو تمامش رو حفظم..با لـ*ـذت غرق شدم تو کارتون...وقی تموم شد و کمی از قسمت بعدی رو نشون داد منم کمی صداش رو کم کردم که تازه صدای الارم موبایلم رو شنیدم...
یه خاک برسرم زیر لب گفتم و به سمت اتاقم حمله کردم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    شماره اقا نیازی بود..همون دوستی که ازمایشگاه داشت....با عجله جواب دادم:
    -بله!؟
    نیازی:-سلام خانوم اریا منش...
    -به به اقا نیازی.سلام عرض شد..خوب هستید شما!؟نگار جون خوبه!؟
    نگار زنشه...
    نیازی:-بله به لطف و مرحمت شما همه چی خوب و عالیه..خانم اریا منش غرض از مزاحمت میخواستم بهتون اطلاع بدم لطف بفرمایید تا نیم ساعت دیگه اینجا تشریف بیارید واسه جواب اون ازمایشات....
    به سمت کمد لباسم یورش بردم....و همزمان گفتم:
    -بله...بله چشم الان خودم رو زود تر از نیم ساعت میرسونم...سپاس گذارم اقا..
    نیازی:-خواهش می کنم...خدانگه دارتون....
    -خدا نگه دار..
    سریع یه مانتو قهوه ایی رسمی با ساق دست های کرمی...شلوار مشکی...روسری نخی مشکی با طرح های کرمی سر کردم..یه مرطوب کنده به دست و صورتم زدم..
    خیلی محو یه رژ روی لبم کشیدم و پاکش کردم..فقط برای اینکه لبم از اون حالت سفیدی و خشکی در بیاد..چادرم رو روی سرم مرتب کردم..
    یه کیف و سوییچ چنگ زدم و از اتاق بیرون پریدم.به سمت در دویدم که صدای ارشا ور شنیدم اما تو حرکتم تعللی نکردم......
    ارشا-کجا میری با این عجله....
    در حالی که کفشام رو پا می کردم بی توجه به موقعیت و اینکه اصلا به اون مربوط نیست من کجا میرم گفتم:
    -ازمایش امیر اماد شده....دارم میرم بگیرمش...
    منتظر جواب نموندم...یه خدافظ گفتم و از خونه بیرون پریدم..سر 20 دقیقه خودم رو رسوندم به ازمایشگاه با کلی احترام جواب ها رو بهم دادن..از اونجا روندم به سمت مطب دکتر...بهترین دکتر شیراز و ایران.....
    دقیقا زمانی که وقت گرفتم رسیدم...بعد از کمی انتظار به سمت اتاق راهنماییم کردن...
    بعد از احول پرسی با دکتر جواب ازمایش رو جلوش گذاشتم و شروع کردم به گفتن علائم های امیر...
    دکتر چند ثانیه زل زد به برگه.....خیلی اروم نرمال.......
    اما من داشتم سکته می کردم ولی چهره ام همچنین چیزی رو نشون نمیداد...صورتم و چهره خونسرد و اروم....درونم ولوله ایی برپا بود...
    تشویق..اظطراب...بی کسی و تنهایی دوباره..همه و همه به ستم حجوم اورده بودن و حالم رو داغون تر میکردن...
    دکتر بعد از کمی زل زدن به برگه سرش رو با افسوس بلند کرد و زل زد تو چشمام وگفت:
    -متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم با توجه به علائم...
    برگه های جواب ازمایش رو بالا گرفت:
    -با توجهبه ازمایشات که دوتاست و هر دو برابر...باید بگم که...
    ***
    دستم رو به دسته مبل تکیه دادم تا نیوفتم..در همون حال با صدایی ضعیفی گفتم:
    -هیچ درمانی نداره!؟
    دکتر:-نه خیر عزیزم...خیلی دیر اقدام کردین...هیچ قرص و شیمی درمانی ..هیچ عملی نمی تونه حال برادر شما رو بهبود ببخشه..هیچی....متاسفم....
    لرزون گفتم:
    -داداشم چقدر وقت داره!؟
    ناخود اگاه بود اون لرزش..اون داداشمه..همش..از روی بغض نشکسته گلوم بود..
    دکتر:-من برای حالت تهوع.......اون خون بالا اوردن..کبودی و بعضی از موارد دیگه قرص می نویسم که در روزهای اخر فقط دردشون رو کم میکنه....
    ناشی پریدم بین حرفاش و گفتم:
    -خارج از کشور چی!؟اونجا کارین می تونه انجام بده...کل زندگیم رو میزارم داداشم خوب بشه...
    با افسوس گفت:
    -نه عزیزم..دیر اقدام کردین...بیماری به حتی رگ ها مغزی هم نفوذ کرده...هیچ راه حل دیگه نداره...به داداشتون حتما خبر بدین...شاید کاری داشته باشه....
    بی هوا از جا پریدم..برگه ها و جواب ازمایشات و پوشه مدارک امیر رو از زیر دستش بیرون کشیدم..
    با عجله خدافظی کردم و از اتاق بیرون زدم...بدون توجه به منشی به سمت بیرون دویدم..پشت رُل نشستم روندم به سمت مطب دکتر.........
    بهترین دکتر ایران...بهترین دکتر خون ایران....هم من ایشون رو میشناختم..هم ایشون من رو...توی کمی از مسائل با هم همکاری داشتیم....
    خلاصه با کلی زور و ضرب و پول به منشی اجازه داد وارد اتاق شم..حتی از استقبال گرم دکتر هم حالم خوب نشد که هیچ بدتر هم شد..
    همین که متوجه شد حالم خرابه و برای چی اونجام جدی کنارم نشست و شروع کرد به بررسی ازمایشات امیر...
    چندبار چک کرد...چندبار بررسی کرد...در اخر سرش رو بلند کرد و گفت:
    -بهار جان..دخترم...همه چی درسته..هیچ درمانی نداره...اگه کمی...فقط کمی زود تر...اقدام می کردین..مقدار عمر باقی مونده با شیمی درمانی میگذشت و در همون مقدار زمان از بین میرفت..با این تفاوت که اون موقع درد می کشید به امید زنده بودن..الان درد رو کم میکنیم به امید راحت از بین رفتن...
    شریتی که روی میز بود ریخت تو لبوان به سمتم گرفت..گفت:
    -بهارجان دخترم...امیر واس منم عزیز..هیچ وقت یادم نمیره وقتی داشتن پسرم رو ازم میگرفتن چقدر هر سه تاتون تلاش کردین..چقدر امیر روحیه و انرژی به همه می داد..هیچ کدوم یادم نرفته..اما من دکتر و وظیفه ام اینکه که به درستی مسائل رو با بیمار در میون بزارم...ازم دلگیر نشو که انقدر رک گفتم...وظیفه ام اینه...عزیزم...
    از جام بلند شدم و با لرزش بغض محسور شده گلوم گفتم:
    -نه دکتر..ببخشید بی خبر مزاحم شدم..شرمنده زحمت دادم...کارم داشتید....با اجازه...
    سریع به بیرون خودم رو پرت کردم و بی حرف از مطب بیرون زدم..نفهمیدم چطوری خودم رو به پارکینگ رسوندم...
    نفهمیدم چطوری سوار ماشین شدم...اما...
    فرمون رو بین دستام فشار دادم....سرم رو روش گذاشتم خواهش کردم از ته ته ته دل التماس کردم کردم:
    -خدا...نه....خواهش می کنم...داداشم..امیر....
    اشک و چشمام پیچید....اما نریخت..دیدم رو تار کرد اما نریخت و با دهن کجی گفت بهار خانوم باید زجر بکشی نمی ریزم....اما هق هق بدون اشکم اوج کرد و تو اتاقک کوچیک ماشین پیچید..فقط دلم می خواست خودم رو به خونه برسونم و بعد از اون به حموم..اب سرد...
    چشمام تار می دید اما ماشین رو به سمت خونه هدایت کردم..
    بالا ترین حد سرعت..فقط بزرگ ترین شانسی که اوردم این بود که کسی رو زیر نگرفتم یا خودم رو داغون نکردم....
    ضربان قلبم رو نمی شنیدم..حس نمی کردم..نمیزد...دلیل زندگیم 6 نفر بودن...امیر...صنم...باربد..مامان سوگند....بابا وحید....ارشا..........
    داداشم...کسی که تو تمام سختی ها کنارم بود...کسه که واسم حتی..حتی از اکسیژن هم واجب تر و مهم تر بود....
    بی حال از ماشین پیاده شدم...قدم به قدم..ارم اروم خودم رو به اسانسور رسوندم وبعد از اون خودم رو تو اتاقک فلزی پرت کردم....زل زدم به بهار تو ایینه..
    خرد شده بود...حس کردم چنتاا چروک اضافه شده به صورتم...حس کردم شکسته تر و 10 سال پیر تر شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    حس کردم کمر خم شده...شونه هام فرو افتاده و سـ*ـینه ایی همیشه پر صلابت جلو بود و با غرور قرولند می کرد الان فرو افتاده بود دیگه مثل یه مرد جلو نبود...
    خدااییااااااااا...کمر درد می کرد....شونه هام درد می کرد...و بیشتر از اونااا قلبم درد می کرد....خدایااا قلبم درد می کنه...
    صدای زن پر عشـ*ـوه من رو به خودم اورد و خمیده...شکسته...داغون از اسانسور بیرون زدم و دستم روی زنگ گذاشتم..
    حقیقتش این بود جون نداشتم کلید از کیفم بیرون بکشم...
    جون نداشتم..چون جون داداشم داشت گرفته میشد...
    دستم رو به دیوار بند کردم....تلو تلو میخوردم..پاهام دیگه جون نداشت...حس ادم مـسـ*ـتی رو داشتم که از مـسـ*ـتی و مصرف زیاد حس و حال از بدنش گرفته شده...
    حس و حال از بدنم گرفته شده بود اما نه از مصرف الـ*کـل و مـسـ*ـتی از شنیدن خبر اینکه داداشم داره عمرش تموم میشه..
    هق هق می کردم و جمله های دوتا دکتراا تو ذهنم اکو می شد.........
    هر دو بهریناای این شهر و جهانن...مطمئناا اشتباه نمی کنن....
    نمی دونم..تو حال خودم بودم...درکت نمی کردم هیچی رو....حتی نفهمیدم کی ارشا در خونه رو باز کرد و من رو کی به سمت خونه هدایت کرد....کی روی مبل نشوندم و کی هی سیلی به گوشم میزنه که به خودم بیام..
    که حرف بزنم و نگاه مات زده ام رو ازش بگیرم.....
    که به خودم بیام و هق هق خشک و وبدون اشکم رو به هق هق با اشک و پر سوز تبدیل کنم....
    نمی دونم چقدر گذشت که داد و فریاد و سیلی های ارشا ساکت شد و از جلوم بلند شد....
    هیچی دیگه برام مهم نبود..هیچی...قلبم نمی زد که سر کشی کنه....مغزم خون نداشت که استدلال ارائه بده...
    هیچی حالیم نبود..
    چشمام رو بستم و تکیه زدم به پشتی مبل...
    چشمام رو بستم و تمام صحنه های با امیر بودن جلو چشمم نقش بست...خنده هاش...شوخی هاش..کل کلاش با من و صنم..خنده های شیرینش...همه و همش...
    وقتایی که مبارزه می کردیم...شونه به شونه و چقد بهم قوت قلب می داد....
    اولین دیدار...با ارش اومده بود...بعدیش....تنها بود....سومیش....بردمش خونه....با ارش...نگاه بد ارش به صنم و سیلی که از امیر خورد....جر و بحث هامون با ارش....بیرون کردنش از عمارت من و طرد شدنش از طرف تنها برادرش...بعد از اون...اتفاقایی که با هم داشتیم..من و امیر و صنم..ما به هم قول دادیم که همیشه پشت هم باشم...همیشه کنار هم..برای هم از وجود هم..کسی غم داشت دوتایی دیگه هم غم داشتن..کسی شاد بود بقیه رو هم شاد می کرد....تموم شدن ماموریت....بعد از اون...شرکت تو شرکت...همیشه کنارم بود و قوت قلب...انرژی و لبخند و خنده...جدیتش تو جلسه ها...سودهی هایی که برام داشت با اینکه تحصیلات اون رشته رو نداشت...حرفایی که پشت سرمون می زدن و امیر با جدیت تو دهن همه زد که چی!؟که هرچی مخوان پشت سر من بگین اما خواهرم نه...اون پاکه...اون دفعه که جلو باربد ایستاد...
    ارشا-بهار...بهار دهنت رو باز کن این رو بخور....
    ابی سرد و خنکی رو صورتم پاشیده شد.....
    چشمام رو بی حال باز کردم..دستام جون نداشت وگرنه تعلل نمی کردم و خودم لیوان رو ازش می گرفقتم می خوردم اما نه.....الان نیاز داشتم..
    حتی اگه سرزنش کنه...حتی اگه تهمت بزنه...وجودش ارومم می کنه...
    نه وجود ارشا هم ارومم نمی کنه...خداااا......
    چند قطره از اون مایع شیرین رو تو حلقم ریخت...
    کنارش زدم و خودم رو به حمام داخل سالن رسوندم...خودم رو توش پرت کردم...شیر اب سرد رو تا ته ته با کردم..اب یخ یخ...سرازیر شد روی سرم....سر خورد کل بدم رو خیس کرد..میلرزیدم اما نه از سرما....از ترس..از تنهایی بعد از امیر....با لباس و چادر زیر اب سرد ایستاده بودم...
    اب سرد شوکی بود برای خارج شدن از شوک.....شوکم رو با شوک ساکت می کردم...
    دیگه منگ نبودم..دیگه تو شوک نبودم....دیگه گیج و گنگ نبودم..
    درک می کردم...ارشا دستم رو گرفت و از زیر دوش اب سرد بیرون کشیدم....به سمت بیرون هدایتم کرد....کنار دیوار سرخوردم...
    شکستم..دوباره..نه...چند باره..بار چندمه می شکنم...
    ارشا کنارم نشست و دستام رو محکم بین دستاش گرفت و فشار داد...
    دیگه سیلی نمی زد..دیگه اب نمی ریخت رو صورتم..دیگه اب قند بهم نمی داد...فقط دستم رو فشار می داد..
    می فهمید دیگه تو شوک نیستم..ارومم....اما دگرگون...خسته ام...سرگردون نیستم..کنار اومدم با سرگردونیم..گنگیم.....مسخی.....
    دستم رو رها کرد و به سمت کیفم رفت..
    پوشه ها رو در اورد و مطالعه کرد...فقط سر تکون می داد..
    انگار داره به خودش میگه دیدی درست گفتم...
    رنجیده..خسته..شکسته...اما بدون هیچی...بی حال گفتم:
    -می دونستی نه؟!
    سر بلند نکرد...فقط تکونش داد و گفت:
    -رشته تخصصیم سرطان خونه....
    چهار دست و پا به سمتش رفتم جلوش افتادم...به پاش افتادم و التماس کردم:
    -تو هم بگو ارشا..تو هم بگو...پیش دوتا از بهترینا رفتم..هر دو ناامیدم کردن..تو ناامیدم نکن...بگو....بگو راه درمان داره و داداشم خوب میشه..بگو حامیم رو از دست نمی گم..بگو همراه روزای سختم رو از دست نمی دم..بگو ارشا...بگو تو رو خدا...
    برام مهم نبود دارم جلو ارشا غرروم رو خورد می کنم..برام مهم نبود داشتم التماس میکردم..فقط برام داداشم مهم بود...
    دستش انداخت دور بازوم...بلندم کرد و محکم من رو به خودش فشار داد...
    خیس بودم...لباساش خیس می شد..اما در اغوشم کشیدو محکم فشارم داد....اشکام نمی ریخت...این بغض لعنتی نمیشکس...هق هق می کردم...خشک بود...پر صدا بود...بدون اشک و ازادی بود...
    هق می زدم که سـ*ـینه ام سبک شه اما سنگین تر می شد..
    هق می زدم و ناله می کردم...هق می زدم و ناله می کردم و مشتای لرزونم رو به سـ*ـینه ارشا می کوبیم.:
    -نه..ارشا..نه خواهش میکنم..داداشم جووونه..گـ ـناه داره...جووونه..مگه چند سالشه..هنوز زن نداره...هنووز پسر..هنوز لـ*ـذت های زندگی رو نچشیده..نه...من ارزو دارم..امیر ارزو داره....ارشا امیر ارزو داره...ارشا ارزو دارم امیر رو تو کت و شلوار دامادی ببینم....ارشا دوست دارم برازنده..مرد ببینم...مرد زندگی ببینم داداش شیطون و پر شورم رو...تاحالا تو ک و شلوار ندیدمش..خودش بهم گفت فقط واسه عشقش..فقط واسه دامادی کت و شلوار می پوشه..خودش گفت......
    با بغض...نالون...غمگین..محزون ناله کردم:
    -خدا...همیشه التماست کردم..همیشه تمنا کردم...اطرافیانم نه...خدایا..من رو بکش..من رو راحت کن...اصلا ببرم جهنم..ولی اینجوری امتحانم نکن...با اطرافیانم امتحانم نکن....خدا..من نمی تونم..من قدرت ندارم سر بلند از امتنحانات بیرون بیام..نمی تونم خدا....خدا...من ضعیفم توانایی این قدر رو ندارم..خدایا...نمی کشم..دیگه نمی کشم...به والله نمی کشم..به علی قسم..نمیکشم....
    لرزش بدنم یهو متوقف شد...دیگه حتی هق هقم از گلوم بیرون نمیومد...
    روی دستش من رو به کمر خوابوند...سیلی اروم روی گونه چپم زد و گفت:
    -بهار..هق هق کن..بهار اشک بریز ...تو خودت نریز...لرزش بدنت رو کنترل نکن....اشک بریز...جیغ بزن..ناله کن....حرف بزنم..اصلا بیا..
    سیلی به خودش زد و گفت:
    -من رو بزن..بهار من رو بزن اما تو خودت نریز....بریز بیرون....بهار...جیغ بزن...چیز میز بشکون....
    ارشا چی داشت می گفت...نمی فهمیدم...در خونه زده شد..من رو همون جا خوابوند...دوید در خونه رو باز کرد و دوباره دوید سمت من...دوباره من رو روی دستش قرار داد...پشت سرش باربد دوید تو خونه و وقتی خونه ی خیس و منِ خیس رو کف سالن دید با شوک سر جاش ایستاد..
    ارشا دیگه تو صودتم فریاد میزد:
    -بهار....داد بزن....خودت رو خالی کن...
    برگشت سمت باربد و پریشون گفت:
    -یه کاری کن الان سکته می کنه....باربد...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    درد بدی تو قفصه سـ*ـینه ام پیچید.....دستمام رو بی حال روی قلبم گذاشتم....فشار دادم....همون لحظه ارشا از جا بلندم کرد و به سمت جایی دوید..اما اونقدر درد قلبم زیاد بود که حتی نفهمیدم من رو کجا می بره....
    زیر اب دوش قرارم داد...همین کافی بود تا رها شم..تا اروم شم...تا دیگه قلبم درد نکنه..
    از زیر دوش کنارم برد و به سالن هدایتم کرد...البته از تو اغوشش....جون نداشتم حتی قدم بردارم...دستش زیر زانوهام...و زیر گردنم رو گرفته بود و روی مبل سه نفره اروم قرارم داد...واما باربد...
    با ترس و چره ایی سفید شده زل زده بود به برگه ها...جواب ازمایشات و گزارشات هر دو دکتر....
    اما من دیگه بی تابی نمی کردم...خدا...داشت امتحانم می کرد؟امتحان می کرد بیینه توانایی دارم یا دق می کن زیر این دردا؟؟
    یا نه...کار سرنوشته..کار زورگار و زندگی نامرده...
    خدایا امتحان کن..من بلد نیستم سر بلند از امتحانات بیرون بیام...بلد نیستم...خدا...دق میکنم زیر این مشکلات...زیر این امتحاناتت...دق..
    ارشا دوباره کنارم قرار گرفت...قرصی رو تو گلوم سوق داد و پشت سرش لیوان ابی رو توحلقم خالی کرد...
    مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
    -ارشا؟!
    کنارم زانو زد و سرش رو نزدیک صورتم قرار داد و گفت:
    -جانم خانمم!؟
    ناله کردم:
    -چی کار کنم!؟شکر کنم!؟کفر بگم!؟اروم باشم!؟بخندم!؟هق بزنم!؟چی کار کنم!؟تو بگو...تو مردی!تو درست فکر می کنی!چی کار کنم...من زنم احساسی فکر می کنم...اصلا درست فکر نمی کنم..تو بهم بگو...چی کار کنم؟!
    گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
    -امام حسین(ع)...بچه اش رو روی دستش کشتن..بچه شیرخوارش رو...برادرش رو...جلوی چشماش دست و پاهای برادرش رو بریدن...می دونم..خوب می دونم هیچ کدوم مقاومت اما حسین(ع) رو نداره..اما حداقل می تونیم که از ایشون الگو بگیرم..الگو بگیرم و شکر کنیم...کفر نگیم..امانتی بوده و الان خدا داره ازت میگیره امانتیش رو...تو باید سر بلند باشی که از این امانتی خوب مراقب کردی....خوب مراقب امانتی خدا بودی و داری پاک پسش میدی..بدون عیب و نقص...
    سر بلند کردم و نگام رو از ارشا گرفتم...اروم..بی صــدا...بی حال...پر بغض و لرزون اما از ته دل..جوری که اونی که باید میشنید شنید:
    -خدایا راضی ام به رضات....
    دستام رو ستون بدنم کرد و از جام بلند شدم..باربد با بهت نگاش بین من و ارشا....و......اون برگه های ازمایش چرخ می زد..
    اروم شدم..واقعا اروم شدم...دیگه گله نداشتم..دهن همه گله هام رو با اون یه جمله بستم...ارشا دهن احساساتم رو با اون جملاتش گرفت...
    بلند شدم و با قدمای لرزون اما مطمئن به سمت اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و برگشتم تو سالن...باربد و ارشا کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..ناراحتی از سر و روی هر دوتاشون میریخت...
    حواس هر دو به من جلب شد....حرفشون رو قطع کردن و زل زدن به من....روی مبل تک نفره روی به روشون نشستم وناخود اگاه گفتم:
    -امیر و ارش و ارام....یه قولو های هم سان....بچه های سرهنگ رضا ایزدی و سروان میترا محتشم...ارام......خوشکل خانوم...به بدترین شکل کشته شد..امیر و ارش تک و تنها باقی موندن...ارش خورده شیشه داشت اما امیر پاک بود مثل کف دست...ارش اولای کار ناسازگاری کرد و کشید کنار و رفت دنبال گند و کصافت های خودش...
    نفس عمیقی کشیدم..هردوتاشون با تعجب نگام میکردن.:
    -صنم....صنم رضایی...تک دختر سرهنگ رضایی و سروان مرتضوی....برای زنده موند فرار کرد یه گند ترین محله....هیچ کس...حتی هیچ کدوم از شما فکر نمی کردین این دوتا فرزند شهید باشن....
    اهی غلیظ و دردناک کشیدم...گفتم:
    -فکر کنم امیر خبرداره از بیماریش..واسه همین چند وقته میپیچونتم....
    ارشا گفت:
    -از کجا معلوم..شاید نمی خواد نگرانتون کنه...
    ابرو بالا انداختم و گفتم :
    -نه....چند وقته داره دنبال ارش می گرده...
    ارشا-شاید دلش واسه داداشش تنگ شده..؟
    دوباره ابرو بلا انداختم و گفتم:
    -نه....وقتی ارش از پیشمون رفت اومد پیشم درد و دل کرد...گفت دیگه سمتش نمی رم جز زمانی که بدونم اخر عمرمه..میرم برای اخرین بار می بینمش و دل می کنم از دنیا...
    باربد ساکت زل زده بود به ما دوتا و گفت و گومون رو گوش می داد...
    همون لحظه صدای الارم موبایلم از داخل کیفم که وسط سالن افتاده بود در اومد...به سمتش رفتم و تماسی که امیر بهم گرفته بود رو جواب دادم:
    من-سلام داداشی...
    امیر-سلام سلیطه....
    جیغ زدم:
    -سلیطه عمه نداشتته بی شعورر...
    امیر-خیلی خوب بابا....بیچاره این عمه نداشته من...همش از تو و صنم فحش می خوره...حالا بیخیخی کجایی!؟
    خندیدم و گفتم:
    -خونه ام..کاری داری!؟
    -اره..میوه خریدم...الو.....هلو...میایم خونمون لواشک بار بزاری برامون!؟
    با حرص گفتم:
    -بی شعور مگه من کوزت تو ام که واست لواشک درست کنم..
    گفت:
    -بی خیال بهار یه داش امیر که بیشتر نداری...دو روز دیگه میوفتم میمیرم حرص می خوری بهم توجه نکردی...
    همین حرف کافی بود تا خشک بشم...
    با بهت و فک خشک شده ام رو تکون دادم و گفتم:
    -دور از جون.....برو خونه الان میام....
    تماس رو قطع کردم...ارشا با ترس جلو اومد...حس کردم رنگ پریدگی شدید صورتم رو تو همون چند ثانیه مکالمه با امیر...
    با ترس ازم پرسید:
    -بهار!؟کی بود...امیر بود!؟چرا خوشکت زده!؟چته!؟چی گفت!؟
    با ترس اب دهنم رو قورت دادم و ضعبف گفتم:
    -نترس....اره امیر بود...
    همزمان باربد با لیوان ابی از اشپزخونهه خارج شد و دادش دست ارشا....گفت:
    -ارشا من دیگه میرم....وقت مناسبی واسه حرف زدن نیست...فعلا...
    هر دو سری تکون دادیم..اونم خداحافظی کوتاهی کرد و رفت بیرون...
    اروم اروم و قلپ قلپ از ابی که باربد برام اورده بود داشتم می خوردم که ارشا پرسید:
    -حالا چی گفت حالت بد شد؟!
    اهی کشیدم و گفتم:
    -داغ دلم رو تازه کرد...
    لیوان خالی از اب رو روی اپن گذاشتم و از کنار ارشا رد شدم و به سمت اتاق رفتم...چند دقیقه بعد لباس پوشیده از اتاق بیرون زدم..
    ارشا-کجا داری می ری؟!
    با بغض گفتم:
    -کارم داره...برم یه سر خونه...
    ارشا-خیلی خب..وایسا لباس بپوشم باهات بیام..
    من-نه..نمی خواد ارشا...خودم میرم..حالم خوبه...
    اما بی توجه به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد لباش پوشیده از اتاق خارج شد...دوشا دوش هم حرکت می کردیم...با ماشین ارشا به سمت خونه امیر اینا حرکت کردیم..
    کلید انداختم و وارد شدم....پشت در که رسیدیم زنگ زدم..کلید داشتم اما می ترسیدم صنم و یا امیر تو وضعیت درستی نباشن...واسه همین زنگ زدم در ضمن این خونه دیگه خونه من نیست..یه زمانی خونه من بود و من راحت می تونستم برم و بیام..الان خونه خواهر و داداشمه.....
    با خنده در رو باز کرد و خیلی گرم هر دو تامون رو به داخل دعوت کرد...
    با بغض اروم جوابش رو دادم...سرم رو پایین انداخته بودم که متوجه چشمای قرمزم نشه....
    ارشا هم خیلی جدی و مردونه جوابش رو داد و بعد از اون به هم دست دادن...رفتار ارشا جدیدا خیلی تغییر کرده...دیگه مثل اون موقع ها پاچه نمی گیره..
    هر دو وارد خونه شدیم و بدون تعارف روی مبل های پذیرایی نشستیم..من روی مبل دو نفر..ارشا رو به روم روی مبل سه نفره...
    امیر رفت تو اشپزخونه...سه تا شربت درست کرد و روی میز گذاشت می دونست با هم تعارف نداریم...
    کنارم نشست....دستش رو روی چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد....با بغض زل زدم به چهره ترسیده و نگران...
    با همون حال گفت:
    -بهار...خوبی!؟چی شده؟!
    رو به راشا کرد و گفت:
    -چشه!؟چی شده!؟چرا بغض کرده؟!چرا صدای خواهرم میلرزه!؟تو اذبتش کردی؟!
    ارشا فقط شونه بالا انداخت...دوباره امیر زل زد به من و گفت:
    -امیرقربونت بره...فدات شم خواهری حرف بزن جون به لبم کردی!؟بگو ببینم ارشا اذیتت کرده برم حقش رو بزارم کف دستش...
    اروم گفتم:
    -نه..تو اذیتم کردی....داداشی...تو....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    لحنم رنجیده بود...ناراحت بود...با بهت نگاش رو به سمت من سوق داد...
    از جام بلند شدم به سمت اتاق قدیمی خودم رفتم...
    صدای اروم ارشا رو شنیدم که به امیر گفت:
    -برو پیشش....
    در اتاق رو باز کردم و وارد شدم..
    هنوز همونطوری بود...چقدر سر چیدن اتاقم با بجه ها مخصوصا امیر بحث کردیم...هی می گفت این باید اونجا باشه اون باید اینجا باشه من مخالفت می کردم..صنم یه چیزی می گفت...امیر مخالفت می کرد...من یه چیزی می گفتم...صنم مخالفت می کرد...که اخرم ترکیب سه تامون شد این اتاق.....با ترکیب رنگ ابی....سفید..سورمه ایی...
    با لبخند زل زده بودم به اتاق که در اتاق باز شد و امیر وارد شد و در رو بست....
    اونم چند ثانیه با لبخند زل زد به اتاق..انگار داشت خاطرات اون روز رو دوره می کرد..
    چند ثانیه بعد انگار یادش افتاده من ناراحت و حالم خراب جلو اومد و مهربون گفت:
    -ابجی جونم..همه کسم..بگو چی کار کردم که انقدر ازم دلگیری و اینطوری بغض کردی...
    بی توجه گفتم:
    -چرا چند وقته دنبال ارشی!؟
    با بهت افزوده گفت:
    -بهار تو...از...
    جدی گفتم:
    -جواب من رو بده..
    خودش رو زد به بیخیال اما با ترسی که تو نگاهش می دیدم و استرسی مخفی شده تو کلامش گفت:
    -دلم واسه داداشم..هم خونم تنگ شده...کار اشتباهی کردم!؟
    پوزخند زدم و روی تخت نشستم:
    -نه هیچ کار اشتباهی نکردی اما تو جلو من به روح مامان میترا و بابا رضات قسم خوردی که فقط لحظه مرگ اون رو ببینی...
    هل شد..به والله هل کرد...پس خبر داشت و من رو میخواست سر کار بذاره و گذاشت.....
    دیگه کنترلم رو از دست دادم....
    از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم...
    با خشم زل زدم تو چشماش..از خشم نگاهم دلخور شد و ترسید....دهن باز کرد حرفی بزنه که سیلی من روی گونه چپش نشست اون رو ساکت...سرش رو پایین انداخت...
    اروم گفت:
    -جواب ازمایشاتم رو نشون دکتر دادی!؟
    با بغض گفتم:
    -فکر می کردم واقعا خواهرتم....با صنم درد و دل نمی کردم...براش تعریف می کردم خاطرات رو اما درد و دل نمی کردم..ولی با تو میکردم...درد و دل می کردم..چون گفتم عاقلی..چون گفتم محرم اسرارمی....اما تو....حتی من رو محرم دردات هم نمی دونستی..محرم هیچی...فقط اسم خواهر و ابجی رو برات الکی یدک می کشیدم..که دل خوش باشم....
    هق هق خشکم بلند شد:
    -خیلی نامردی...خیلی نامردی امیر...من باید به زور از تو ازمایش بگیرم ببرم دکتر بهم بگه داداش...حامیم ..پناهم...محرم غمام.....همدم تنهاییام...برادرم..اصلا همه کسم می خواد از پیشم بره....
    دوباره افتاد هم شونه های من هم سر امیر:
    -داری دنبال ارش میگردی چون...چون...
    دلم نمیومد...دلم نمی خواست اون کلمه نفرین شده رو استفاده کنم...دلم نمی خواست...
    -امیر..پیش بهترین دکتر...رفتم..پیش پرفسورم رفتم....داغون شدم..شکستم که همه کسم همچین دردی داره و بازم شاده..بازم...من رو محرم نمی دونه....امیر...
    خواستم دوباره ناله کنم....اما نتونستم چون حس شدم بین اغوشه برادرانه برادر تنها و مظلومم...
    محکم بین بازو هاش فشارم می داد..منم سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه محکم و استوارش و هق زدم..هق بی اشک و پر اه....
    با اه گفت:
    -شرمنده ام بهار..یه خدا...به روح ارام..نمی خواستم ناراحتت کنم..پیش خودم گفتم...چرا بهار رو صنم رو ناراخت خودم بکنم..چرا نگران خودم بکنم...وقتی...اونا سرشون به زندگی خودشونه..اونا....چی کاره منم که من با غمام با دردام ناراحتشون کنم...با خود گفتم تو تنهایی خودم مییمیرم....
    خودم رو از تو اغوشش بیرون کشیدم و یه سیلی دیگه روی اون سیلی قبلی کوبوندم...از ته دل فریاد زدم:
    -خیلی پستی امیر..خیلی....نمیخوام منت بزارم..نمی خوام...اما باید بگم...تمام زندگیم و گذاشتم پای شما دوتا...شدین همه کسم....10 سال کنار هم زندگیم کردیم...کنار هم برای موفقیت..برای انتقام عزیزامون چنگیدیم..مگه همین خودت نبودی که می گفتی خوشحالم همچین خانواده ایی پیدا کردم..مگه همین خودت نبود می گفتی حاظرم از انتقام دست بکشم تا این خانواده مهربون رو داشته باشم..مگه صنم نبود که می گفت فقط دلم میخواد با شما دوتا تو ارامش زندگی کنم...مگه من نبود که می گفتم همه کسمین..مگه وقتی پدر...برادرم....شوهرم پشتم رو خالی کردن نگفتم شما رو دارم برام بسه.....
    با غم اضافه کردم البته با فریاد:
    -این بود جواب من..این بود جواب صنم...این بود ارامشی که صنم می خواست...این بود خانواده گرمی که تو ازش دم میزدی..که وایسی تو روم بگی شما رفتین پی زندگیتون...که بگی..مگه من چی کاره شمام...که وایسی بگی میخوام تو غم و درد خودم بمیرم...تو گ.ه می خوری...مگه من مرده باشم تنهات بزارم...تو بی جا می کنی حرف نمی زنی و تو خودت میری که زود تر ازا ین داغون شی....تو.....
    یه قدم عقب رفتم و با صدایی گرفته که ناشی از فریاد هام بود گفتم:
    -دستت درد نکنه امیر...خب مزد دستم رو دادی...دمت گرم....
    از همون اول امیر سرش رو پایین انداخته بود و صدای هق هق مردونه اش تو فریادام گم شده بود...
    این دفعه من جلو رفتم و خودم رو تو اغوش مردونه و لرزونش برادرم انداختم...
    دستاش رو روی کمر به حالت نوازش در اورد و اروم زمزمه کرد:
    -دلم نمی خواست غمام رو باکسی شریک باشم..دلم میخواست فقط شادی هامون مال هم باشه...فقط دلم میخواست شادتون کنم نه غمگینتون کنم و این حال ببینمتون...
    هق هق مردونه اش بلند تر و بیشتر شد...
    امیر-اما مثل چی زجر می کشیدم...از تنهایی..از درد های که شبا میکشیدم و تو و صنم...ارام..مامان میترا و بابا رضا نبودین که نازم رو بکشن و من براتون ادا بیام....هیچکس.......با همه وجود این چند وقت تنهایی رو حس کردم... با همه وجود.....
    سرم رو بلند کردم ..دست کشیدم رو صورتش...گفتم:
    -خودم نازت رو می کشم داداشم...خودم کنیزیت رو می کنم تا خوب شی...فدات اون چشات بشم..خود از این به بعد شبا پیشتم نمی زارم تنهایی رو حس کنی...مگه من مرده باشم داداش عزیز دلم تنهایی رو حس کنه....فدات شم...
    لبخند زد و برادرانه پیشونیم رو بوسید...
    دیگه بس بود هرچی اه و اشک و گریه و هق هق بود..برای عوض کردن جو اروم و یواش گفتم:
    -خجالت بکش مرد گنده..یه ساعت مثل این دخترا داری ابغوره میگیری..برو صورتت رو بشور بیا بیرون که می خوام با کمک خودت واست لواشک درست کنم داداشی...
    خندید و روی موهام رو بوسید به سمت سرویس اتاق رفت...در اتاق رو بازکردم و بیرون رفتم..
    ارشا ترسیده و نگران پشت در اتاق ایستاده بود..تا از اتاق بیرون زدم گفت:
    -خوبی!؟حالت بد نشده..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خندیدم و گفتم:
    -نه بابا...خوب خوبه..من بهارما دست کم گرفتی من رو..
    چشمکی زدم..لبخند ارومی زد..
    تعارف کردم بیاد بشینه..چند دقیقه بعد امیر هم با خنده البته چشماش سرخ از اشک بیرون اومد و کمی نشست...
    همون لحظه گوشی ارشا زنگ خورد جواب داد:
    -بله....سلام...ممنون....باشه...کی!؟....اهان....خوبه....بردینش اتاق بازجویی؟.....جواب داد؟.....خیلی خب...خودم رو می رسونم......باشه....به امید خدا....
    قطع کرد واز جا بلند شد...عذر خواهی کرد و گفت یه مشکی پیش اومده باید بره...تا دم در بدرقه اش کردم..موقع خدافظی گفتم:
    -ا....میگم ارشا؟
    سرش رو بلند کرد و سوالی نگام کرد...ادامه دادم:
    -میشه چند وقت خونه نیام!؟
    چشماش رو روی هم گذاشت و گفت:
    -فقط زیاد به خودت فشار نیار...
    لبخند زدم که با یه خدافظ سرسری از خونه بیرون زد...
    در خونه رو بستم...به سمت خونه رفتم..دیدم امیر تو یخچال...یعنی از کمر به بالا خودش رو تو یخچال چپونده و داره یمخورده...عادتش بود..این شیشمین یخچالی که تاحالا عوض کردیم همش زیر سر این اقاس...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اروم اروم قدم برداشتم و پشت سرش که رسیدم یه پخ بلند گفتم که از ترس سرش خورد به سقف یخچال..حالا یخچاله از این دوقولو گندها بودااا..اما داداشم درازه ماشالله هزار ماشالله...
    با ترس برگشت و با بهت زل زد به من که از خنده روده بر شده بودم...کمکم خنده ام داشت اروم میشدم که نگام افتاد به چهره اش..
    شده بود شبیه این پسر بچه تخساا که یکی اذیتشون کرده..تو فکر تلافی...والبته به فینگین هنوز قیافه اش بهت زده بود...
    دیگه از خنده داشتم پارک های کف اشپزخونه رو گاز می گرفتم...اخرش هم با تهدید امیر خودم رو جمع و جور کردم..البته هنوز اثرات خنده روی صورتم بودکه با صدای پخی که از پشت سرمون اومد هر دوتامون از ترس سه متر بالا پریدیم...
    با بهت برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم..صنم از خنده داشت کتاب دفتراش رو گاز می زد....
    خلاصه یکم با امیر صنم رو قلقلک دادیم..فرستادیم بره یکم استراحت کنه..من و امیر هم کف اشپزخونه فرش پهن کردیم....وسایل رو روی چیدیم و شروع کردیم به قاش کردن میوه ها..
    رو به امیر گفتم:
    -امروز برای اولین بار تو تمام عمرم ارزو کردم کاش هر روز حالم بد می شد...
    با تعجب گفت:
    -مازوخیسم داری!؟واسه خودت ارزو درد می کنی واسه چی....
    خندیدم و گفتم:
    -بعد از 12...14 سال مهربونی برادرانه باربد...لبخند مهربونش رو دیدم..دلم لک زده بود واسه این خنده اش...خیلی..امروز که دیدم از این لبخد های محو زده...کل وجودم سرشار از ذوق شد...
    با خنده لبخند محو مسخره ایی زد و گفت:
    -ببین لبخند محو خوشکل برات زدم...غش کن...
    پلک هاش رو هم تند تند رو هم میذاشت..چند ثانیه بعد با لحن مسخرایی گفت:
    -اوا.ابجی چرا غش نمیکنی...
    یکی محکم با لب کند چاقو زدم تو سرش رو وادارش کردم کاراش رو درست انجام بده...
    خلاصه...صنم نیم ساعت بعد اومد و کمک ما کرد....انقدر صنم وامیر..کل کل و مسخره بازی در اوردن که از خنده فقط روده هام رو گرفته بودم که از دهنم بیرون زنه...
    وقتی بهشون خبر دادم چند روزی اینجا پیششون میمونم...صنم خوشحال یه اهنگ شاد خوند..امیر با دستای قرمز که نتیجه الو خورد کردن بود پاشو برامون رقصید انقدر قشنگ عشـ*ـوه میومد که صنمم دیگه نتونست اهنگ بخونه از خنده کف اشپزخونه پهن شد...
    روزای خوب و عالی بود...عالی که واسه یه دقیقه ش بود...معرکه....بیست...
    خیلی زود اون هفت روز گذشت و من دوباره برگشتم خونه خودم و ارشا...
    ***
    سه ماهی از اون روز میگذره....چقدر عالی بود...اما بدترین اتفاقاتی که افتاد این بود که...امیر هر روز و هر روز ضعیف تر میشد...دیگه اخر صنم دووم نیاورد و با گریه ما دوتا رو مجبور کرد بهش همه چی رو بگیم...
    حال صنم بدتر از مم شد و مجبور شدیم سرم بهش وصل کنیم...خیلی بیتابی کرد و امیر تونست ارومش کنه....
    اما کم کم همه چی اروم شد..همه با این حقیقت کنار اومدن....صنم کنار امیر موند...دیگه داداشم شبا درد نمیکشه..اونم تنهایی...
    ماه رمضونم اومد و رفت..با تمام خوبی هاش..با تمام اشک هاش و بغض هاش....عالی بود...لاله زار هم تاسیس شد....بچه ها هم وارد اون باغ و عمارت بزرگ شدن....شبای قدر رو اونجا گذروندم...هم من..هم امیر و صنم..هر سه..برای هر سه تامون شب فوقالعاده ایی شد...
    اما چیز عجیب تر..ارشا...نماز و روزه میگرفت...همون سه روز اول پیشوار متوجه این مورد شدم..از اون روز به بعد هر دو واسه سحری و افتار خونه بودیم و با هم سحری خوردیم و با هم افتار کردیم....
    این اتفاقات..همش..تمامش..دست به دست هم داده بود تا من فرماوش کنم اون روزی که باربد اومد و میخواست حرفی به من بزنه.....فراموش کردم...
    اما تنها چیزی که ازارم میده.......اس های مسخره ایی بود که دریافت میکردم...اولش که همش حالم رو می پرسید..بعد کم کم حرفاش مشکوک شد..هی می گفت خوش میگگذره...استفاده کن از کنار هم بودن...حال کن...از این حرفا..
    تا امروز...
    تو سالن نشسته بودم وداشتم سریال مورعلاقه ام یعنی رو گرگ و میش رو دوباره از اول نگاه میکردم ....عاشق قسمت اولشم...
    جایی که ادوارد به عشقش به بلا اعتراف میکنه...و اون دیالوگ معروف و زیبا (پس بالاخره شیر عاشق بره شد)ب
    عد از اون بلا جوابش رو میده(چه بره احمقی)
    به نظر من عشق و علاقه ایی که بینشون واقعا زیباست...مخصوصا بلا....خیلیا بودن که صد در صد به خاطر قیافه و موقعیت ادوارد ادعای عاشقی کردن اما احتمالا هیچ کدوم وقتی بفهمم اون یه خون اشامه عکس المعل خوبی نشون نمی داند..اما بلا بی توجه....بی توجه به سختی ها..کنارش موند...کناری کسی که 109سال سن داره..درسته تو دنیای واقعی هرگز این چیزا وجود نداهر اما همیشه همین ها ور هم به سختی های تو زندگی تشبیه کرد....عشقی واقعا عاشق باشه پای همه جی وای میسه..خوبی بدی....میشه بهشون حسادت می کردم و خواهم کرد..اونا عشقشون واقعا رویای و افسانه ایی بود...همه تو ارزو ها و رویاهام این عشق های دوست داشتنی رو تجسم میکردم..اما صد حیف که هیچ وقت بهش نمبرسم..هیچ وقت...اه
    با صدای الام گوشیم از فکر و حسادت های دخترونه ام بیرون اومدم.....
    گفتم لابد اس تبلیغاته اما انقدر ادامه پیداکردکه فهمیدم داره زنگ میخوره...از جام بلند شدم وبه اتاقم رفتم..ارشا امروز خونه بود..نمی دونم واسه چی...
    شماره ایی که روی گوشیم افتاده بود همون مزاحمه بود...
    کلافه گوشیم رو دست گرفتم به سمت اتاق ارشا رفتم...در زدم و وارد شدم...طبق معمول پشت میز تحریرش نشسته بود...تا وارد شدم دکمه گوشی رو فشار دادم..صدا رو روی اسپیکر گذاشتم تو گوشی غریدم:
    -چی میگی چند روزه روز و شب برام نذاشتی...هی مزاحم میشی!؟
    ارشاویر کنجکاو فقط گوش میداد..صدای خنده ی مسخره ایی از اون ور گوشی اومد...دهن باز کردم هر چی بلدم بارش کنم که گفت:
    -به به بهار خانوم...افتخار دادین جواب دادید..
    مبهوت پرسیدم:
    -کی هستی؟!
    ارشا هم با تعجب داشت نگام میکرد...دوباره اون یارو خندید و گفت:
    -چند روز پیش صنم و امیر بودی!چی شده!؟ترسیدی یا نه...داری خاطرات اون ده سال رو دوره میکنی!؟
    بهت زده گفتم:
    -تو کی هستی..این چیزا رو از کجا....
    یهو یادم افتاد...اون چند وقتی که همش تهدید دریافت می کردیم...
    مزاحمه-ا..فراموش کردی من رو؟!راست میگی این چند وقت خیلی کم رنگ شدم...
    یهو صدای ترسناک شد:
    -اما...همچین پرنگی نشونت بدم که تا عمر داری من رو فراموش نکنی....
    تماس با بوق بوق قطع شد..مات زل زده بودم به ارشا...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    همون لحظه گوشی لرزید و یه اس اومد...از همون یارو بود...سریع بازش کردم...نوشته بود:
    -مراقب صنم و امیر باش...
    از ترس دستم شروع به لرزیدن کرد...ترس از دست دادن عزیزام...خیلی سخت ودردناکه..خیلی...
    ارشا که دید با خوندن اون اس حالم خراب تر شد اومد و گوشی و ازم گرفت و اون اس رو خوند...
    با بهت زل زده به صفحه...بی توجه گوشی رو از دستش گرفتم و شماره امیر رو گرفتم..
    بعد از چندتا بوق امیر خندون جواب داد:
    -به ابجی گلم...سلام بهار خانوم...
    مظطرب گفتم:
    -امیر..امیر...کجایی؟!
    از استرس صدام ترسید و با ترس گفت:
    -خونه ام...طوری شده بهار!؟
    من-امیر...صنم...صنم کجاست!؟
    امیر-اونم خونه اس.....طوری شده بهار؟نصب عمرم کردی!
    من-امیرببین چی میگم...ببین اصلا از خونه بیرون نرین...نه خودت بیا شرکت نه صنم رو بزار بره دانشگاه...کلت هاتون رو کنارتون بزارین...اصلا از خودتون دورش نکنید...گردنبدنی که ردیاب توش نصب شده رو همراه خودتون بزارین....اصلا از خودتون دور نکنین...فهمیدی...نه..نه اصلا از اون خونه بیاین بیرون...برین امارت از...نه..نه...تو همون خونه بمونی...نه اصلا....
    ارشا گوشی رو از دستم گرفت و شروع کرد به حرف زدن با امیر...سعی کرد من رو اروم کنه...رو تخت خوابوندم و خودش به بیرون اتاق رفت...
    چند دقیقه بعد از وارد اتاق شد و لیوان ابی دستم داد...ابی رو تا ته خوردم..سر زنش گر گفت:
    -خو چرا اینطوری میکنی؟بدبخت اون پشت داشت سکته میکرد..اروم براش توضیح دادم....به سرتیپ هم زنگ زدم و ازش خواستم مامور بزاره در خونشون....اروم باش دیگه خطری تهدیدشون نمیکنه....
    ***
    با شنیدن صدای الارم گوشیم از کنار ارشا بلند شدم و به سمت اپن رفتم...گوشی رو برداشتم و نگاهی به صفحه انداختم.......نگهبای شرکت...
    نگاهی به ارشا انداختم..با کنجکاوی داشت نگام میکرد...با گیجی گفتم:
    -از نگهبانی شرکته!
    شونه بالا انداخت و گفت:
    -چرا سوال می پرسی خو جواب بده...
    هول سرم رو تکون دادم و گوشی ور روی گوشم گذاشتم و گفتم:
    -بله اقا شکوری!؟
    صدای مظطربش نگرانی و اظطرابم رو چند برابر کرد:
    -خانوم...خانم مهندس..بیاید که بدبخت شدیم.خانم مهندس..شرکت...شرکت اتیش گرفته...خانم شرکت...
    هول کردم..هول کردم اما برای اروم کردن شکوری گفتم:
    -اروم باشید اقا...اروم....به اتش نشانی تماس گرفتید؟!
    شکوری-بله خانم..خودتون..خودتون رو هر چه زود تر برسونین....
    -خیلی خب..الان خودم رو میرسونم....
    گوشی رو قطع کردم رو روبه ارشا گفتم:
    -ارشا...شرکت رو اتیش زدن...زنگ به زن به اون سرباز ها.....احتمالا برای اینکه حواس من رو پرت کنن...به اون سربازا خبر بده..هیچ رقمه از اون خونه دور نشن..
    هل هولکی گفتم:
    -نه...نه..نه اصلا بگو امیر و صنم رو بیارن خونه خودمون..نه...نه..اه....
    ارشا جلو اومد و گفت:
    -اروم بهار...بگو چی شده؟!چه خره!؟اتیش سوزی کجا!؟
    کلافه همونطوری که به سمت اتقم می رفتم گفتم:
    -یه بار که گفتم..شکوری بود..نگهبان شرکت...زنگ زد گفت شرکت رو اتیش زدن...
    بی خیال شونه بالا انداخت و گفت:
    -خب این یه حادثه اس..چرا خودت رو نگران میکنی!؟
    کلافه گفتم:
    -این یه حادثه اس..این کجاشش...
    با صدای الارم گوشیم حرفم قطع شد..بدون نگاه کردن به اسم جواب دادم:
    -بله!؟
    -اوووه..هنوز نرفتی شرکت...این یه هدیه اس از طرف من...منتظر تماسم تو خونه باش..بهار خان....
    با صدای قهقه اش تماس قطع شد...
    با ترس نگاهی با ارشا انداختم و گفتم:
    -بفرمااا..برو به این سربازا خبیر بده مراقب باشن...
    چادرم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
    -خونه بمون..من برم یه سر شرکت ببینم چه اتفاقایی داره میوفته...
    هولکی گفتم:
    -هر تماسی شد رو حتما ضبط کن...حتما...باشه...یادت نره...
    هول هولکی خودم رو به ماشین رسوندم..واقعا از نکرانی دست و پام رو گم کرده بودم..با ترس ماشین رو روشن کردم و ناشی به سمت شرکت روندمش...
    ***
    -خانم مهندس...من واقعا متاسفم..با صداش انفجار متوجه شدم و به سرعت هم به اتش نشانی خبر دادم...
    اروم گفتم:
    -اورم اقا..اروم...شما مقسر نیستین...اروم باشین...
    با صدای سروانی که کنارم بود به سمتش برگشتم:
    -خانم..شما بیمه هستید!؟
    -بله بیمه هستم...
    -خب...طبق این شکایت نامه ایی که شما تنظیم کردین حتما به شکایتتون رسیدگی میشه..و طبق علائمی که داخل شرکت به اتش کشیده شده متوجه شدیم اون فرد به زودی دستگیرم یشه......موفق باشید خانوم.
    ***
    سوار ماشین شدم و همزمان با روشن کردم شماره ارشا رو گرفتم:
    -الو..ارشا...
    -بله بهار؟!
    -سلام..کسی تماس نگرفت؟!
    -نه کسی تماس نگرفت...خب..شرکت در چه وضع بود!؟
    کلافه بوقی زدم و گفتم:
    -داغون بود...تمام مدارک...همه چی...نقشه ها..همه چی داغون شده بود....واقعا وضع داغونی بود...
    -خیلی خب بهار..خودت رو زیاد ناراحت نکن....کی میای خونه!؟
    من-نمی دونم..اما الان به امیر تماس میگیرم..اگه همه چی رو به راه بود...میام خونه...
    ارشا-اوکی..کاری نداری؟!
    -نه ممنون...فعلا
    ارشا-فعلا
    بعد از قطع کردن تماس ارشا شماره خونه امیر اینا رو گرفتم...
    یه بوق...دو بوق...بوق...بوق..بوق....بوق...بوقق....بوق...بوق....بوق ممتد...
    اه..چرا جواب نمیده...شماره گوشی امیر..خاموش...صنم...خاموش...دوباهر خونه...اه..
    با حرص گوشی ور روی صندلی کناری پرت کردم...
    ***
    پشت در ایستادم و شروع کردم به زیر رو روی کردن کیفم..نبود...نبود...نبود..کلید های خونه نبود..
    اه..لابد دفعه قبل جاش گذاشتم خونه...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    یه سوال چند پست پیش ازتون پرسیدم....
    جواب بدین بهتره دوستان

    *****
    دو باره سوار ماشین شدم...سعی کردم نزدیک ترین حالت به دیوار خونهشون پارک کنم که بتونم با کمکش از دیوار بالا برم.....
    سریع ماشین رو محل دلم خواهم پارک کردم و همراه با کلید های یدک در واحد از ماشین پیاده شدم....از ماشین بالا رفتم و روی سقف ماشین ایستادم..........
    حدودا یک متر و خورده ارتفاع دیوار می رسید....
    دستام رو گذاشتم لبه ی دیوار......خودم رو کشیدم بالا....تا شکم خودم رو به وسیله ی دست بالا کشیدم....
    بعد از اون پام رو گذاشتم لب دیوار.....به سختی خودم رو روی لبهی دیوار قرار دادم....بعد از اون بدون توجه به ارتفاع زیاد خودم رو پرت کردم پایین....
    بدون توجه به هیچی به سمت خونه دویدم...
    درهای واحد رو با کمک کلید باز کردم و از همون اول شروع کردم به فریاد زدن...
    -صنم.......امیر.......داداش امیررر.....اجی صنم...
    کل خونه رو زیر رو کردم هر قدمی که بر می داشتم اسم یکیشون رو صدا می زدم...
    در اخر در اتاق امیر رو باز کردم....
    به سمت تخت رفتم..
    با خودم گفتم شاید چیزی زیر پتو گذاشته باشن..البته قلبم این رو فریاد زد...نه خودم...
    به سمت تخت رفتم و رو تختی رو برداشتم...از چیزی که می دیدم دلم می خواست خون گریه کنم....
    دلم می خواست خودم رو بکوبم به در و دیوار تا بمیرم....
    تخت امیر خونی بود....
    کنار خون روی تخت کاغذی افتاده بود....و البته به اضافه هر دوتا گردنبند ردیاب دار...
    رو ی کاغذ نوشته شده بود:
    (برو خونه خودت باهات تماس می گیرم بهار.......)
    همین...برم خونه تا باهام تماس بگیره...!؟!!؟!!؟!!یعنی چی؟؟!؟!؟!
    این کیه!؟!؟!خدا!؟!؟!؟!با حالی داغون از خونه خارج شدم.....امیر...صنم..خدایا در چه حالی ان!؟!اصلا این سربازای به درد نخور کجان؟!خدایا امیر...صنم....
    پشت ماشین نشستم و با بیشترین سرعتی که می تونستم روندم...
    دیگه حتی سرعت و رانندگی هم ارومم نمی کرد...این بعض لعنتی داشت خفم می کرد.....
    سفت گلوم رو چسبیده بود و نمی زاشت درست نفس بکشم....5 دقیقه ایی به خونه رسیدم......
    ورودم به خونه هم زمان شد با برگشتن سر باربد و ارشاویر به سمت من.....هر دوتاشون سریع از جا بلند شدن....داداشم اومده تا نابود شدنم رو ببینه...توی چشمام اشک جمع شد...
    با صدایی لرزون زل زدم توی چشماش و گفتم:
    -اومدی نابود شدنم رو ببینی داداش....
    چکید...
    بعد از ده سال و اندی چکید اولین قطره اشکم چکید پشت سر اون بقیه اشکام....و دوباره با اشک شکستم....
    سریع به سمت اتاقم رفتم و با سرتیپ تماس گرفتم..
    مثل همیشه جدی و خشک جواب داد:
    -بله ؟
    با صدایی محکم گفتم:
    -قربان موردی مشکوک پیش اومده فکر می کنم مربوط به تهدید های اخیر باشه....
    با صدای زمختش گفت:
    -چطور با این اطمینان این حرف رو می زنی؟!!؟!؟
    کلافه گفتم:
    -قربان صنم رضایی و امیر ایزدی ناپدید شدن...توی خونهشون هم نامه ایی برای تائید این شک من وجود داشت...
    جدی گفت:
    -توی اون نامه چی نوشته شد؟!!؟!؟
    نوشته ی رو نامه رو خوندم براش.....
    اونم گفت که نیرو ها رو اماده باش می ده و تلفن خونه رو کنترل می کنه...
    وارد سالن شدم و به ارشا گفتم:
    -کسی تماس نگرفت؟!؟!!
    سری تکون داد و به سمت تلفن رفت.....
    روی دکمه زد که صدای خودش و اون شخص پشت خط توی فضای خونه پخش شد....
    ارشا-بله؟؟
    اون شخص-بهار خونه اس؟؟!!؟!
    ارشا-شما؟!؟!
    -پس خونه نیست....
    ارشاویر کلافه گفت:
    -چی می گی عاقا با زن من چی کار داری؟!؟!!
    اون شخص پوزخندی زد و گفت:
    -بهش بگو زنگ می زنم..منتظر بمونه...
    و تماس قطع شد...قطع شدن تماس هم زمان شد با شکستن من....
    کیفم از دستم افتاد...کاغذ اون نامه لعنتی از دستم اوفتاد.....
    در اخر خودم شکست خورده بی حال سر خوردم روی زمین نشستم....چادرم دورم رو گرفته بود.....در اصل روی زمین وا رفتم..اوار شدم روی زمین....
    فهمیدم کیه ...
    از صداش فهمیدم کیه...صداش مثل صدا های قبلی نبود....و این بعنی داره به هدف میرسه......حدسم درست بود....
    تمام این اتفاق های به این تهدید های اخیر ربط داشت....
    تمامش..به این صدا ربط داشت...
    الان داداش امیر و اجی صنمم توی دستای اون عوضی بود.....
    دوباره چشمی اشکم جوشید...یه پهنای صورت اشک می ریختم....هق هقم کل خونه رو گرفته بود...
    هر دو..هم ارشاویر هم باربد با کلافگی نگام می کردن...و البته تعجب..
    بعد از چند وقت دارم اشک میریزم...
    بعد از چند وقت..حتی لحظه ایی که جواب ازمایشای امیر رو دیدم..اشک نریخت...
    کمی خودم رو کنترل کردم....هق هقم اروم شد اما اشک ریختنم کم نشده و لرزش دستامم اضافه شد....
    رو به ارشاویر گفتم:
    -لدفا اماده باش هر وقت تلفن خونه زنگ خورد به صفوی زنگ بزنی....
    سری تکون داد و موبایلش رو به دست گرفت....
    از جام با لرزش خفیفی بلند شدم و به سمت میز تلفن رفتم..
    روی صندلیش نشستم....با شونه ها افتاد و کمری خمیده و لرزون به رو به روم روی زمین زل زدم....
    دو جفت پای مردونه جلوم قرار گرفت...
    نا اروم سرم رو بلند کرد....زل زدم به چشمای نگران و اشفته داداشم....
    جلوی پام روی زمین نشست و دستاش رو گذاشت روی زانوم.....
    با صدایی نه چندان محکم گفت:
    -صنم.....؟!!؟!صنم چی!؟!؟!؟صنم رو هم بردن؟!!؟!
    ناراحت و غمزده با پرخاش اما لرزش گفتم:
    -لعنتی مشکل تو با من بود(به خودم اشاره کردم)......چرا دل اون رو شکستی وقتی خودتم دوسش داشتی....!؟!!؟!!؟
    از روی صندلی سر خوردم و به داداش نگران و عاشقم نگاه کردم و کنارش نشستم...
    با لحنی مهربون..با اشک و بغض و صدایی لرزون گفتم:
    -باربد...فاکتور از من و نفرتت به من....باربد.......صنم....صنم رو دوست داری؟!؟!!
    سرش پایین بود...دستم های لرزونم رو دراز کردم و زیر چونه اش گذاشتم....سرش رو بلند کردم...
    حرفی نزد فقط توی چشمام زل زد....عشق رو علاقه والبته پشیمونی از بد رفتاریش با صنم رو دیدم...لب هام می لرزید...نه فقط لب هام نه کل وجودم می لرزید....
    لرزون و اروم اما محکم و قاطع گفتم:
    -برش می گردونم....برش می گردونم...سالم...زنده...
    همون لحطه صدای تلفن بلند شد....
    سریع از جام بلند شدم...
    تلفن رو برداشتم و گذاشتم روی اسپیکر.....
    به ارشاویر اشاره زدم...خودمم با صدایی محکم و جدی جواب دادم:
    -بله؟!!؟!
    صدای نحسش توی خونه پخش شد:
    -به به بهار خانوم....تماس گرفتم خونه تشریف نداشتی....
    فریاد زدم:
    -چی می خوایی لعنتی؟!؟!!
    خنده ایی کرد و گفت:
    -نمیخوایی بعد از چند سال و اندی یکم خوش وبش کنیم عشقم....
    از لحنش چندشم شد...
    فریادم بلند تر شد:
    -خفه شو لعنتی..........یه ادم پستی مثل تو ارزش وقت با ارزش من رو هم نداره..چه برسه به خوش و بش....چی می خوایی؟!؟!
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خنده ایی کرد و گقت:
    -هنوزم مثل اون سال ها تخسی و سرتق.....ارووووووووم اروم باش بابا الان تشنج می کنی نمی تونی این داداش مریض من که داره ممیره برسیا...راستی شاید من ارزش وقت تو رو نداشته باشم...اما صنم و امیر چی؟؟!؟! اونا ارزش وقت تو رو دارین؟!؟!!
    همون لحظه صدای فریاد امیر و صنم بلند شد....دوباره شکستم....
    از فریاد دوتا از بهترین همراهام شکستم.....با ضرب و بی حالی روی زمین سر خوردم..........
    لرزش بدنم و صد البته صدام هزار برابر شد....
    خودم رو صدام رو کنترل کردم اما لرزش بدنم رو چی کار میکردم...
    نگران گفتم:
    -چی می خوایی ارش.....چی می خوایی؟!؟!؟!
    کنترلم رو از دست دادم و از ته دل فریاد زدم..نه.....فریاد نه.......مثل یه مرد شکست خورده نعره کشیدم:
    -لعنتی امیر مریضه.....بی رحم به داداشت...به هم خونت یه هم سلولیت هم رحم نمی کنی!!؟!؟!؟!
    قهقه ایی سرخوش سر داد و گفت:
    -تو مقصر تمام این اتفاقاتی..
    ارشاویر اشاره کرد که ردشون رو پیدا کرده.....سری تکون دادم...دلم می خواست با لبخند تشکر کنم...اما...
    با صدایی اروم گفتم:
    -چی میخوایی!؟!؟!ارش چی می خوای!؟!؟!
    فکری کرد و گفت:
    -خب نیاز به ادرس نداری چون می دونم پیدا کردین جامون رو ...زود خودت رو برسون..فکر نکنم امیر زیاد بتونه تحمل کنه....
    به همراه پایان این حرفش قهقه ایی زد..
    من-خیله خب خیله خب میام خودم رو مرسونم......
    ارش-راستی اون داداش و شوهر ساده لوحت رو هم بیار...
    غریدم:
    -خیلی خب....
    با سرخوشی گفت:
    -منتظرتم عشقم....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا