#پارت_نهم
عاطفه و احسان ، در میان کنجکاوی خانواده هایشان ، طبق قراری که باهم گذاشتند به باغ فردوس آمدند و با حرف زدن و چشم دوختن به همدیگر ، تمام مدت دلتنگیشان را جبران کردند .
احسان خیلی اصرار داشت که هرچه زودتر باهم ازدواج کنند و این دوره نامزدی را تمام کنند . عاطفه هم خودخواستار همین ازدواج بود ؛ اما از احسان کمی صبر خواست ، تا بعد از گرفتن خبری از عارف به این موضوع فکر کنند ؛ احسان هم متقابلا قبول کرد .
شب در حین برگشت به خانه ، ناگاه ماشینی جلوی پای احسان با صدایی وحشتناک ترمز کرد . عاطفه و احسان با چشمهایی گرد شده ، به راننده نگاه میکردند . در باز شد و دختر خاله ی احسان از ماشین پیاده شد . عاطفه و احسان ، متعجب تر از قبل به سمیرا ( دختر خاله احسان ) نگاه کردند . سمیرا ، با آن لباس های فاخر و چشمهایی پف کرده و گریان جلو آمد . خیره به احسان تنها اشک می ریخت . احسان با ترس به چشمهای گریان سمیرا زل زد و با من من از او پرسید :
- سمیرا چرا گریه می کنی ؟! چیزی شده ؟
سمیرا هق هق گریه اش بیشتر شد . دستش را جلوی دهانش گرفت تا هق هق اش را در گلو خفه کند . اینبار عاطفه روبروی سمیرا ایستاد و او را تکان داد و پرسید :
- گریه نکن ، حرف بزن . بگو چی شده !
سمیرا نگاهش را از چشمان احسان دزدید و در همان حال زمزمه کرد :
- خاله ...
با همین یک کلمه ای که از دهان سمیرا خارج شد ، احسان عصبی به موهایش چنگ زد و پشتش را به عاطفه و سمیرا کرد . طاقت شنیدن حرف ناراحت کننده ای در مورد مادرش نداشت . عاطفه ترسان از سمیرا خواست که حرفش را ادامه دهد . سمیرا اب دهانش را قورت داد و گفت :
- خاله سکته کرده !
عاطفه بی اختیار نالید :
- وای خدا !
و دستش را جلوی دهانش گرفت . احسان چشمانش را به روی هم گذاشته و اشک می ریخت . سمیرا به سمت احسان قدم برداشت و در همان حال که کت احسان را می کشید ، خطاب به عاطفه گفت :
- ببخشید عاطفه جون ، من رو فرستادن که احسان رو ببرم بیمارستان . اگر برات ممکنه خودت رو با یه وسیله دیگه به خونه برسون !
سپس بعد از تمام شدن حرفش ، بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به عاطفه بدهد ، احسان را با آن حال خراب سوار ماشین کرد و بعد ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد و رفت .
هنوز عاطفه مات و مبهوت به جایی که ماشین تا چند ثانیه پیش ایستاده بود ، نگاه میکرد . چقدر زود صحنه ها برایش اتفاق افتادند . ترمز ماشین ، خبر سکته سمانه خانوم ، تغییر حال خوب احسان به حالتی آشفته و عصبی ، سوار ماشین شدن احسان و سمیرا ، از جا کنده شدن ماشین و تنها ایستادن میان این محل غریب !
خیره به نقطه ای نامعلوم ، قطره اشکی غلتان بی اختیار به روی گونه اش سر خورد . آن گاه با فرستادن آهی عمیق از سـ*ـینه اش ، از میان جمع گذر کرد تا با تاکسی یا اتوبوس به محله شان برود .
او در فکر و خیال خود غرق شده بود ؛ طوری که متوجه نشد پا به خیابان گذاشته و ماشینی در فاصله 10 متری او با سرعت به سمتش می آید . عاطفه زمانی به خود آمد که در میان زمین و هوا معلق بود.
***
- خانم رضوی ؟ لطفا سریع بیاین ، سرمش تمومه !
سپس صدای قدمی که وارد اتاق می شود و پچ پچ هایی که با دکتر میکند ، سکوت اتاق شکسته میشود .
- آقای دکتر ، حالش چطوره ؟
- فعلا مطمئن نیستیم . باید یه سری معاینات انجام بشه !
- یعنی چی ؟! پس از یه ساعت پیش تاحالا شما چی کار می کردین ؟
- آقای محترم من که بیکار نیستم . تازه وقت کردم بیام سراغ این خانم !
- خیله خب ، فقط هرچه سریعتر !
- تا اینجا فقط مطمئنم که پاش شکسته !
- یا خدا !
- آخه چطور این خانم رو وسط جاده ندیدید ؟!
- به نظرتون ، یه خانم ، اون هم وسط جاده ، شب ، با چادر سیاه ، قابل شناساییه ؟! حرفا می زنید آقای دکتر !
- خب یه جورایی هم بهتون حق میدم !
عاطفه با صدای بحث آن دو ، به زور لای پلک هایش را از هم باز کرد و با دید تار نالید :
- احسان !
اما صدایی آشنا جوابش را نداد ؛ تنها مردی جوان ، با قدی بلند و هیکلی تقریبا چهارشانه و خوش سیما ، با دیدن چشمان باز عاطفه ، با خوشحالی از همانجا دکتر را صدا زد :
- دکتر بیاین به هوش اومد !
سپس با آن چشمهای نافذ و سیاه ، به چشمان دریایی عاطفه خیره شد و ادامه داد :
- شما حالتون خوبه ؟!
عاطفه تنها در جواب نالید و گریه کرد :
- نه ، پام خیلی درد می کنه !
سپس اضافه کرد :
- اینجا کجاست ؟ چه اتفاقی برای من افتاده ؟!
مرد جوان ، آب دهانش را به سختی قورت داد و در پاسخ گفت :
- چیزی نیست . فقط یه تصادف کوچیک کردید !
عاطفه با چشمهایی گرد شده و با صورتی خیس از اشک ، تنه اش را بالا کشید و زیر لب زمزمه کرد :
- تصادف ؟!
مرد ، غرق شده در آن چشمهای آبی ، پاسخی نداد ؛ یعنی نمیدانست که چه بگوید . در همان حال ، صدای دکتر بند نگاهشان را پاره کرد :
- خب ، خب مریض چُلاق شده ما چطوره ؟!
عاطفه از صفت چُلاق ، اخمی کرد و سرش را پایین انداخت .
- انگار خیلی توپت پره دختر خانوم !
- خانوادم اینجا نیومدن ؟!
- نه . مثل اینه که هنوز خبری بهشون نرسیده !
عاطفه بی قرار چشمهایش را به روی هم گذاشت . حتما تا به حال دلشان هزار راه رفته و برگشته !
دکتر چیز هایی روی کاغذ در دستش نوشت و بعد به مرد جوان داد و گفت :
- برو اینارو براش بگیر !
مرد نیم نگاهی به سمت عاطفه انداخت و با قدمهایی بلند از اتاق خارج شد . چقدر قیافه اش در نظر عاطفه آشنا می آمد ؛ اما نه زیاد !
عاطفه تمام مدت در این فکر بود که خانواده اش چه حالی دارند ؛ آیا احسان هم تا حالا از غیبت عاطفه مطلع شده یا نه ؟!
با یادآوری اسم احسان ، پوزخندی گوشه ی لب عاطفه نشست . اگر عاطفه برای او ذره ای اهمیت داشت ، هیچوقت او را تنها رها نمیکرد به امان خدا تا این اتفاق برایش بیوفتد !
عاطفه زیر لب برای خود زمزمه کرد :
- خوب خودت رو نشون دادی آقا احسان !
***
عاطفه و احسان ، در میان کنجکاوی خانواده هایشان ، طبق قراری که باهم گذاشتند به باغ فردوس آمدند و با حرف زدن و چشم دوختن به همدیگر ، تمام مدت دلتنگیشان را جبران کردند .
احسان خیلی اصرار داشت که هرچه زودتر باهم ازدواج کنند و این دوره نامزدی را تمام کنند . عاطفه هم خودخواستار همین ازدواج بود ؛ اما از احسان کمی صبر خواست ، تا بعد از گرفتن خبری از عارف به این موضوع فکر کنند ؛ احسان هم متقابلا قبول کرد .
شب در حین برگشت به خانه ، ناگاه ماشینی جلوی پای احسان با صدایی وحشتناک ترمز کرد . عاطفه و احسان با چشمهایی گرد شده ، به راننده نگاه میکردند . در باز شد و دختر خاله ی احسان از ماشین پیاده شد . عاطفه و احسان ، متعجب تر از قبل به سمیرا ( دختر خاله احسان ) نگاه کردند . سمیرا ، با آن لباس های فاخر و چشمهایی پف کرده و گریان جلو آمد . خیره به احسان تنها اشک می ریخت . احسان با ترس به چشمهای گریان سمیرا زل زد و با من من از او پرسید :
- سمیرا چرا گریه می کنی ؟! چیزی شده ؟
سمیرا هق هق گریه اش بیشتر شد . دستش را جلوی دهانش گرفت تا هق هق اش را در گلو خفه کند . اینبار عاطفه روبروی سمیرا ایستاد و او را تکان داد و پرسید :
- گریه نکن ، حرف بزن . بگو چی شده !
سمیرا نگاهش را از چشمان احسان دزدید و در همان حال زمزمه کرد :
- خاله ...
با همین یک کلمه ای که از دهان سمیرا خارج شد ، احسان عصبی به موهایش چنگ زد و پشتش را به عاطفه و سمیرا کرد . طاقت شنیدن حرف ناراحت کننده ای در مورد مادرش نداشت . عاطفه ترسان از سمیرا خواست که حرفش را ادامه دهد . سمیرا اب دهانش را قورت داد و گفت :
- خاله سکته کرده !
عاطفه بی اختیار نالید :
- وای خدا !
و دستش را جلوی دهانش گرفت . احسان چشمانش را به روی هم گذاشته و اشک می ریخت . سمیرا به سمت احسان قدم برداشت و در همان حال که کت احسان را می کشید ، خطاب به عاطفه گفت :
- ببخشید عاطفه جون ، من رو فرستادن که احسان رو ببرم بیمارستان . اگر برات ممکنه خودت رو با یه وسیله دیگه به خونه برسون !
سپس بعد از تمام شدن حرفش ، بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به عاطفه بدهد ، احسان را با آن حال خراب سوار ماشین کرد و بعد ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد و رفت .
هنوز عاطفه مات و مبهوت به جایی که ماشین تا چند ثانیه پیش ایستاده بود ، نگاه میکرد . چقدر زود صحنه ها برایش اتفاق افتادند . ترمز ماشین ، خبر سکته سمانه خانوم ، تغییر حال خوب احسان به حالتی آشفته و عصبی ، سوار ماشین شدن احسان و سمیرا ، از جا کنده شدن ماشین و تنها ایستادن میان این محل غریب !
خیره به نقطه ای نامعلوم ، قطره اشکی غلتان بی اختیار به روی گونه اش سر خورد . آن گاه با فرستادن آهی عمیق از سـ*ـینه اش ، از میان جمع گذر کرد تا با تاکسی یا اتوبوس به محله شان برود .
او در فکر و خیال خود غرق شده بود ؛ طوری که متوجه نشد پا به خیابان گذاشته و ماشینی در فاصله 10 متری او با سرعت به سمتش می آید . عاطفه زمانی به خود آمد که در میان زمین و هوا معلق بود.
***
- خانم رضوی ؟ لطفا سریع بیاین ، سرمش تمومه !
سپس صدای قدمی که وارد اتاق می شود و پچ پچ هایی که با دکتر میکند ، سکوت اتاق شکسته میشود .
- آقای دکتر ، حالش چطوره ؟
- فعلا مطمئن نیستیم . باید یه سری معاینات انجام بشه !
- یعنی چی ؟! پس از یه ساعت پیش تاحالا شما چی کار می کردین ؟
- آقای محترم من که بیکار نیستم . تازه وقت کردم بیام سراغ این خانم !
- خیله خب ، فقط هرچه سریعتر !
- تا اینجا فقط مطمئنم که پاش شکسته !
- یا خدا !
- آخه چطور این خانم رو وسط جاده ندیدید ؟!
- به نظرتون ، یه خانم ، اون هم وسط جاده ، شب ، با چادر سیاه ، قابل شناساییه ؟! حرفا می زنید آقای دکتر !
- خب یه جورایی هم بهتون حق میدم !
عاطفه با صدای بحث آن دو ، به زور لای پلک هایش را از هم باز کرد و با دید تار نالید :
- احسان !
اما صدایی آشنا جوابش را نداد ؛ تنها مردی جوان ، با قدی بلند و هیکلی تقریبا چهارشانه و خوش سیما ، با دیدن چشمان باز عاطفه ، با خوشحالی از همانجا دکتر را صدا زد :
- دکتر بیاین به هوش اومد !
سپس با آن چشمهای نافذ و سیاه ، به چشمان دریایی عاطفه خیره شد و ادامه داد :
- شما حالتون خوبه ؟!
عاطفه تنها در جواب نالید و گریه کرد :
- نه ، پام خیلی درد می کنه !
سپس اضافه کرد :
- اینجا کجاست ؟ چه اتفاقی برای من افتاده ؟!
مرد جوان ، آب دهانش را به سختی قورت داد و در پاسخ گفت :
- چیزی نیست . فقط یه تصادف کوچیک کردید !
عاطفه با چشمهایی گرد شده و با صورتی خیس از اشک ، تنه اش را بالا کشید و زیر لب زمزمه کرد :
- تصادف ؟!
مرد ، غرق شده در آن چشمهای آبی ، پاسخی نداد ؛ یعنی نمیدانست که چه بگوید . در همان حال ، صدای دکتر بند نگاهشان را پاره کرد :
- خب ، خب مریض چُلاق شده ما چطوره ؟!
عاطفه از صفت چُلاق ، اخمی کرد و سرش را پایین انداخت .
- انگار خیلی توپت پره دختر خانوم !
- خانوادم اینجا نیومدن ؟!
- نه . مثل اینه که هنوز خبری بهشون نرسیده !
عاطفه بی قرار چشمهایش را به روی هم گذاشت . حتما تا به حال دلشان هزار راه رفته و برگشته !
دکتر چیز هایی روی کاغذ در دستش نوشت و بعد به مرد جوان داد و گفت :
- برو اینارو براش بگیر !
مرد نیم نگاهی به سمت عاطفه انداخت و با قدمهایی بلند از اتاق خارج شد . چقدر قیافه اش در نظر عاطفه آشنا می آمد ؛ اما نه زیاد !
عاطفه تمام مدت در این فکر بود که خانواده اش چه حالی دارند ؛ آیا احسان هم تا حالا از غیبت عاطفه مطلع شده یا نه ؟!
با یادآوری اسم احسان ، پوزخندی گوشه ی لب عاطفه نشست . اگر عاطفه برای او ذره ای اهمیت داشت ، هیچوقت او را تنها رها نمیکرد به امان خدا تا این اتفاق برایش بیوفتد !
عاطفه زیر لب برای خود زمزمه کرد :
- خوب خودت رو نشون دادی آقا احسان !
***
آخرین ویرایش: