کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_نهم

عاطفه و احسان ، در میان کنجکاوی خانواده هایشان ، طبق قراری که باهم گذاشتند به باغ فردوس آمدند و با حرف زدن و چشم دوختن به همدیگر ، تمام مدت دلتنگیشان را جبران کردند .
احسان خیلی اصرار داشت که هرچه زودتر باهم ازدواج کنند و این دوره نامزدی را تمام کنند . عاطفه هم خودخواستار همین ازدواج بود ؛ اما از احسان کمی صبر خواست ، تا بعد از گرفتن خبری از عارف به این موضوع فکر کنند ؛ احسان هم متقابلا قبول کرد .
شب در حین برگشت به خانه ، ناگاه ماشینی جلوی پای احسان با صدایی وحشتناک ترمز کرد . عاطفه و احسان با چشمهایی گرد شده ، به راننده نگاه میکردند . در باز شد و دختر خاله ی احسان از ماشین پیاده شد . عاطفه و احسان ، متعجب تر از قبل به سمیرا ( دختر خاله احسان ) نگاه کردند . سمیرا ، با آن لباس های فاخر و چشمهایی پف کرده و گریان جلو آمد . خیره به احسان تنها اشک می ریخت . احسان با ترس به چشمهای گریان سمیرا زل زد و با من من از او پرسید :
- سمیرا چرا گریه می کنی ؟! چیزی شده ؟
سمیرا هق هق گریه اش بیشتر شد . دستش را جلوی دهانش گرفت تا هق هق اش را در گلو خفه کند . اینبار عاطفه روبروی سمیرا ایستاد و او را تکان داد و پرسید :
- گریه نکن ، حرف بزن . بگو چی شده !
سمیرا نگاهش را از چشمان احسان دزدید و در همان حال زمزمه کرد :
- خاله ...
با همین یک کلمه ای که از دهان سمیرا خارج شد ، احسان عصبی به موهایش چنگ زد و پشتش را به عاطفه و سمیرا کرد . طاقت شنیدن حرف ناراحت کننده ای در مورد مادرش نداشت . عاطفه ترسان از سمیرا خواست که حرفش را ادامه دهد . سمیرا اب دهانش را قورت داد و گفت :
- خاله سکته کرده !
عاطفه بی اختیار نالید :
- وای خدا !
و دستش را جلوی دهانش گرفت . احسان چشمانش را به روی هم گذاشته و اشک می ریخت . سمیرا به سمت احسان قدم برداشت و در همان حال که کت احسان را می کشید ، خطاب به عاطفه گفت :
- ببخشید عاطفه جون ، من رو فرستادن که احسان رو ببرم بیمارستان . اگر برات ممکنه خودت رو با یه وسیله دیگه به خونه برسون !
سپس بعد از تمام شدن حرفش ، بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به عاطفه بدهد ، احسان را با آن حال خراب سوار ماشین کرد و بعد ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد و رفت .
هنوز عاطفه مات و مبهوت به جایی که ماشین تا چند ثانیه پیش ایستاده بود ، نگاه میکرد . چقدر زود صحنه ها برایش اتفاق افتادند . ترمز ماشین ، خبر سکته سمانه خانوم ، تغییر حال خوب احسان به حالتی آشفته و عصبی ، سوار ماشین شدن احسان و سمیرا ، از جا کنده شدن ماشین و تنها ایستادن میان این محل غریب !
خیره به نقطه ای نامعلوم ، قطره اشکی غلتان بی اختیار به روی گونه اش سر خورد . آن گاه با فرستادن آهی عمیق از سـ*ـینه اش ، از میان جمع گذر کرد تا با تاکسی یا اتوبوس به محله شان برود .
او در فکر و خیال خود غرق شده بود ؛ طوری که متوجه نشد پا به خیابان گذاشته و ماشینی در فاصله 10 متری او با سرعت به سمتش می آید . عاطفه زمانی به خود آمد که در میان زمین و هوا معلق بود.

***

- خانم رضوی ؟ لطفا سریع بیاین ، سرمش تمومه !
سپس صدای قدمی که وارد اتاق می شود و پچ پچ هایی که با دکتر میکند ، سکوت اتاق شکسته میشود .
- آقای دکتر ، حالش چطوره ؟
- فعلا مطمئن نیستیم . باید یه سری معاینات انجام بشه !
- یعنی چی ؟! پس از یه ساعت پیش تاحالا شما چی کار می کردین ؟
- آقای محترم من که بیکار نیستم . تازه وقت کردم بیام سراغ این خانم !
- خیله خب ، فقط هرچه سریعتر !
- تا اینجا فقط مطمئنم که پاش شکسته !
- یا خدا !
- آخه چطور این خانم رو وسط جاده ندیدید ؟!
- به نظرتون ، یه خانم ، اون هم وسط جاده ، شب ، با چادر سیاه ، قابل شناساییه ؟! حرفا می زنید آقای دکتر !
- خب یه جورایی هم بهتون حق میدم !
عاطفه با صدای بحث آن دو ، به زور لای پلک هایش را از هم باز کرد و با دید تار نالید :
- احسان !
اما صدایی آشنا جوابش را نداد ؛ تنها مردی جوان ، با قدی بلند و هیکلی تقریبا چهارشانه و خوش سیما ، با دیدن چشمان باز عاطفه ، با خوشحالی از همانجا دکتر را صدا زد :
- دکتر بیاین به هوش اومد !
سپس با آن چشمهای نافذ و سیاه ، به چشمان دریایی عاطفه خیره شد و ادامه داد :
- شما حالتون خوبه ؟!
عاطفه تنها در جواب نالید و گریه کرد :
- نه ، پام خیلی درد می کنه !
سپس اضافه کرد :
- اینجا کجاست ؟ چه اتفاقی برای من افتاده ؟!
مرد جوان ، آب دهانش را به سختی قورت داد و در پاسخ گفت :
- چیزی نیست . فقط یه تصادف کوچیک کردید !
عاطفه با چشمهایی گرد شده و با صورتی خیس از اشک ، تنه اش را بالا کشید و زیر لب زمزمه کرد :
- تصادف ؟!
مرد ، غرق شده در آن چشمهای آبی ، پاسخی نداد ؛ یعنی نمیدانست که چه بگوید . در همان حال ، صدای دکتر بند نگاهشان را پاره کرد :
- خب ، خب مریض چُلاق شده ما چطوره ؟!
عاطفه از صفت چُلاق ، اخمی کرد و سرش را پایین انداخت .
- انگار خیلی توپت پره دختر خانوم !
- خانوادم اینجا نیومدن ؟!
- نه . مثل اینه که هنوز خبری بهشون نرسیده !
عاطفه بی قرار چشمهایش را به روی هم گذاشت . حتما تا به حال دلشان هزار راه رفته و برگشته !
دکتر چیز هایی روی کاغذ در دستش نوشت و بعد به مرد جوان داد و گفت :
- برو اینارو براش بگیر !
مرد نیم نگاهی به سمت عاطفه انداخت و با قدمهایی بلند از اتاق خارج شد . چقدر قیافه اش در نظر عاطفه آشنا می آمد ؛ اما نه زیاد !
عاطفه تمام مدت در این فکر بود که خانواده اش چه حالی دارند ؛ آیا احسان هم تا حالا از غیبت عاطفه مطلع شده یا نه ؟!
با یادآوری اسم احسان ، پوزخندی گوشه ی لب عاطفه نشست . اگر عاطفه برای او ذره ای اهمیت داشت ، هیچوقت او را تنها رها نمیکرد به امان خدا تا این اتفاق برایش بیوفتد !
عاطفه زیر لب برای خود زمزمه کرد :
- خوب خودت رو نشون دادی آقا احسان !

***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_دهم

    فردای آن روز ، عاطفه با دادن شماره تلفن منزلشان به بیمارستان ، به خانواده اش اطلاع داده شد که عاطفه در چه وضعیتی به سر می برد . ثریا که از شب قبل تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود ، رمقی در جان نداشت و با شنیدن وضعیت عاطفه ، از حال رفت . عبدالله هم با چشم گریان زیر بغـ*ـل ثریا را گرفته و به بیمارستان آمدند . عاطفه با دیدن پدر و مادر خود بغضش ترکید و خودش را در آغـ*ـوش آنها انداخت . عبدالله پس از کمی صحبت با مرد جوان ، تنها به او گفت :
    - عیبی نداره جوون ، از عمد که بهش نزدی ! برو که اینجا وقتت زیاد گرفته شده ، برو پی زندگیت !
    مرد جوان ، در میان این همه محبت از پدر و مادر و حتی خود عاطفه ، به وجد آمد و در زمان ترخیص عاطفه ، به زور از آنها تقاضا کرد که اجازه رساندنشان به منزل را به او بدهند . آنها مخالفتی از خود نشان ندادند . ثریا به عاطفه ، که لنگ لنگان قدم بر می داشت ، کمک کرد تا سوار بر ماشین شود . سپس بعد از جای گرفتن همگی درون ماشین ، ماشین روشن شد و به راه افتاد .
    در راه ، عاطفه متوجه شد که تمام مدت ، یک جفت تیله مشکی رنگ ، نگاهش را از او نمی گیرد . در زیر آن نگاه ، شرمزده چادرش را به روی صورتش گرفت و خودش را با حرف زدن با مادرش سرگرم کرد .
    - مامان ؟
    - جان دلم ؟
    - احسان می دونه من تصادف کردم ؟!
    - آره ، امروز بهش گفتم !
    ناگاه قلب عاطفه تیر کشید . گلویش پر از بغض شد . با صدایی دورگه ادامه داد :
    - پس چرا نیومد ؟!
    و خیره و پرسوال به مادرش نگاه کرد . ثریا غم را در چهره دخترش دید . در جواب دست عاطفه را گرفت و نوازش کرد و در همان حال گفت :
    - حتما فرصت نکرده عزیزم ! مطمئن باش اگر وقت میکرد ، بهت سر میزد . اون آدمی نیست که براش این چیزا بی اهمیت باشه !
    - وقتی من رو میون یه محل غریب و نا آشنا رها می کنه و می ره ، دیگه مشخص می شه که من براش اهمیتی ندارم و همه حرفاش و رفتاراش شعار بود !
    - عاطفه ، چرا اینقدر سخت می گیری ؟ سمانه خانم مادرشه ؛ براش احترام قائله ! اگر توهم جای احسان بودی همین کار رو می کردی !
    - اتفاقا برعکس ! دیشب همش توی این فکر بودم که اگر من جای احسان بودم چنین کاری می کردم ؟! اما بعد خودم ، جواب خودمو پیدا کردم . من هیچوقت اجازه نمیدادم که ناموسم میون یه مشت آدم غریبه بچرخه !
    - چی بگم والا ! ولی لطفا کمی منطقی باش !
    عاطفه دیگر چیزی نگفت و در سکوت ، در زیر نگاه خیره راننده ، منظره های بیرون از ماشین را ، از نظر گذراند .

    ***

    روز بعد ، در حالی که عاطفه بر پشت پنجره نشسته بود ، زهره به دیدنش آمد و از شکستگی پایش اظهار ناراحتی کرد . عاطفه در پشت چهره خندان زهره ، غم را می دیدید . غمی که خوب می دانست از چیست .
    عاطفه آرام دستانش را به روی دستان زهره گذاشت و با بغض گفت :
    - زهره ؟
    زهره سرش را که پایین انداخته بود ، بالا آورد . حلقه های اشک ، در آن چشمهای یشمی اش به خوبی دیده میشد . عاطفه ، به آرامی زهره را در آغـ*ـوش کشید . زهره دیگر نتوانست بغضش را نگه دارد و اجازه داد که اشک های گرمش بر چهره اش بنشیند . عاطفه در حالی که با دستش کمر زهره را نوازش میکرد ، در گوشش زمزمه کرد :
    - گریه نکن زهره جان . بالاخره این فراق تموم میشه . کمی دیگه صبر داشته باش !
    زهره متقابلا نالید :
    - نه ! اگر عارف می خواست بیاد ، تا حالا باید می اومد . حتی اگر اسیر بود تا حالا باید آزاد میشد . می دونم آینده خوبی پیش روم نیست !
    عاطفه دیگر نتوانست چیزی بگوید . نباید به او امید واهی می داد . پس سکوت کرد .
    در همان حال و هوا ، صدای زنگ خانه ، هر دو را به خود آورد . عاطفه که پشت پنجره نشسته بود ، آرام گوشه ای از پرده را کنار زد و به در حیاط چشم دوخت . احسان با دسته گلی کوچک و با تعارف ثریا وارد خانه شد . عاطفه با دیدن احسان ، اخمهایش درهم رفت و پرده را رها کرد . زهره با چشمانی پف کرده ، خیره به عاطفه ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - کی بود ؟!
    عاطفه چیزی نگفت . زهره خواست به سمت پنجره برود که تقه ای به در خورد و صدای ثریا خانم از آن طرف در به گوش رسید :
    - عاطفه ، مادر بیا آقا احسان اومده عیادتت !
    عاطفه بازهم سکوت کرد و جوابی نداد . زهره خودش را کمی به سمت عاطفه کشید و زیر لب از او پرسید :
    - چیزی شده ؟ به خاطر احسان این طوری بهم ریختی ؟!
    عاطفه باز هم چیزی نگفت و این سکوتش باعث شد تا کفر زهره در بیاید .
    - حداقل جواب من رو بده !
    عاطفه اندوهگین چشمان آسمانی اش را به نگاه کنجکاو زهره دوخت . سپس دهان باز کرد و گفت :
    - آره ، چون دیگه دلم نمی خواد ببینمش !
    _ به خاطر اتفاقی که برای مادرش افتاد ؟!
    عاطفه سر به زیر جوابی در پاسخ به زهره نداد . دوباره ضرباتی به در خورد و این بار در باز شد و احسان وارد اتاق شد .
    - یا الله !
    زهره از جا بلند شد و چادرش را به خود پیچید و همانطور که چشم به قالی دوخته بود احسان را مخاطب قرار داد و گفت :
    - سلام ، خوش اومدید . بفرمایید بشینید !
    سپس رو به عاطفه ، که خونسرد به همه جا نگاه میکرد غیر از چهره گرفته احسان ، ادامه داد :
    - خب دیگه عاطفه جون ، با اجازه دیگه من برم !
    عاطفه سر برگرداند و بدون کوچکترین توجهی به بودن احسان در اتاق جواب داد :
    - کجا تو که تازه اومدی !
    زهره به سمت در قدم برداشت و در آخرین لحظه رو به احسان و عاطفه کرد و گفت :
    - نه دیگه ، بهتره من برم . خدافظ !
    و بدون اینکه اجازه سخن به عاطفه بدهد در را پشت سر خود بست . تا لحظاتی سکوت کل اتاق را فرا گرفته بود و هیچ کدام قصد شکستنش را نداشتند ؛ تا این که احسان تصمیم گرفت این سکوت لعنتی را بشکند و با لبخند به سمت عاطفه پیشقدم شد :
    - سلام بر عاطفه خانوم گل . بهتری ایشالله ؟!
    عاطفه پوزخندی صدا دار زد . سپس نگاهش را از درودیوار گرفت و خیره به چشمان سبز احسان پاسخ داد :
    - مگه برات مهمه ؟!
    سپس نگاهش را از احسان گرفت و ادامه داد :
    - لطفا زودتر حرفت رو بزن و برو . کارای مهمتر از تو دارم !
    احسان ابتدا کمی دلخور شد ؛ اما کمی بعد با خونسردی با حداکثر فاصله ، کنار عاطفه نشست و ادامه داد :
    - معلومه که برام مهمه . تو ناسلامتی همسر آینده منی !
    این بار عاطفه عصبانی قهقهه ای زد و در همان حال سرش را به تایید حرف احسان تکان داد و گفت :
    - چه جالب !
    ناگهان ، کامل به طرف احسان برگشت و با چشمانی که حلقه اشک درونش خودنمایی می کرد با صدایی نسبتا بلند ادامه داد :
    - تو چه جور نامزدی هستی که باید آخر از همه بیای و احوالم رو بپرسی ؟ تو چه جور همسر آینده ای هستی که حتی نتونستی ۲ دقیقه مامان جونت رو ول کنی و بیای بیمارستان یه سر بهم بزنی ؟! تو چه جور عاشقی هستی که تونستی من رو ...
    به خودش اشاره کرد و ادامه داد :
    - عشقت رو ، همسر آیندت رو ، کسی که قرار گذاشته بودی هیچوقت تنهاش نزاری ، توی اون جای غریب ، من رو تنها ولم کنی و بری به امون خدا ؟! چطور غیرتت اجازه داد ؟ حتی با خودت نگفتی اگر اون رو توی محل غریب تنهاش بزارم ، ممکنه هزارو یک بلا سرش بیاد ؟! اینقدر برات بی ارزش بودم که تا شنیدن خبر سکته مامانت ، به دختر خالت نسپردی که من رو تا خونه برسونه و خودت با یه ماشین دربستی بری ؟!
    عاطفه دیگر به هق هق افتاده بود؛ اما باز ادامه می داد و از درد دلش به احسان میگفت . احسان که حسابی متاثر شده بود و خود اشک در چشمانش جمع شده بود ، سعی در آرام کردن عاطفه داشت ، اما بیهوده بود .
    - عاطفه جان ، لطفا آروم باش . ببخشید ، تقصیر من بود !
    با صدای عاطفه ، دیگر ثریا و عرفان هم وارد اتاق شده بودند و با چشمهایی گرد شده ، مات و مبهوت به چهره خشمگین و خیس از اشک عاطفه نگاه می کردند . عرفان خودش را به مادرش چسباند و نالید :
    - مامان؟ آبجی چرا گریه می کنه ؟
    ناگاه ثریا به خود آمد و به طرف عاطفه خیز برداشت و عاطفه را در آغـ*ـوش کشید و اجازه نداد تا بیشتر از این هق بزند .
    - عاطفه مامان جان چت شد یهو ؛ آروم باش عزیزم ، آروم !
    عاطفه سرش را بر روی سـ*ـینه مادرش گذاشت و آرام گریست . احسان ناخودآگاه دستش را به طرف عاطفه دراز کرد که عاطفه متوجه شد و داد زد :
    - به من دست نزن ! برو پیش همون مامان جونت ! دیگه عاطفه برای تو مرد . خوب خودت رو نشون دادی . بد من رو شکستی احسان !
    احسان متوجه نبود که اشک هایش راه گونه هایش را پیدا کرده اند و صورتش خیس از اشک شده است . ثریا وقتی حال و روز عاطفه را دید ، آرام از احسان خواست که برود . احسان هم به خاطر عاطفه سرش را تکان داد و از جا بلند شد که برود ؛ اما ناگاه از حرکت خود باز ایستاد و عاطفه را مخاطب قرار داد :
    - می دونم ازم خیلی دلخوری ؛ اما خب راستش ...
    این بار به طرف عاطفه برگشت و ادامه داد :
    - حقیقتش برای یه کار دیگه هم اومده بودم !
    ثریا نیم نگاهی به عاطفه انداخت و وقتی دید هق هق گریه اش قطع شده ، مادرانه به احسان نگاه کرد و گفت :
    - چه کاری پسرم ؟!
    احسان نگاهش را از ثریا گرفت و خیره به چشمان طوفانی عاطفه ، آرام ادامه داد :
    - من برای مدتی دارم میرم شیراز !
    عاطفه تغییری در حالت نگاهش نداد . اما ثریا خطاب به احسان پرسید :
    - چه مدت ؟!
    احسان بدون اینکه نگاهش را از چشمان عاطفه بگیرد جواب داد :
    - معلوم نیست . شاید ۶_۷ ماه !
    عاطفه ، سوزشی بر قلبش احساس کرد . ۶_۷ ماه دوری از احسان را چطور می توانست تحمل کند ؟ خوب می دانست که این بار هم سمانه ، مادر احسان در این مسافرت چند ماهه نقش دارد ؛ اما با این وجود خونسرد به احسان گفت :
    - به سلامت !
    این بار عاطفه بود که از جا بلند شد و خود زودتر از احسان اتاق را ترک کرد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_یازدهم

    یک ماهی از رفتن احسان به شیراز می گذشت . در این چند روز ، عاطفه سعی می کرد خودش را خونسرد جلوه بدهد ، اما حس دلتنگی به احسان ، بیشتر آن بود که فکرش را می کرد .
    در این مدت عاطفه و خانواده اش بارها به عیادت سمانه خانوم می رفتند ، اما هربار که می رفتند سمانه نیم نگاهی هم سمت عاطفه نمی انداخت . عاطفه برایش توجه او مهم نبود . پس چیزی نمی گفت که مبادا سوتفاهمی ایجاد شود .
    در میان گذر همین روزها ، یک روز آرمیتا به خانه عاطفه آمد و حضوری از او در خواست کرد که حتما برای جشنی که شب ترتیب داده اند ، عاطفه و زهره حضور پیدا کنند . عاطفه ابتدا قبول نکرد اما وقتی دید که آرمیتا خیلی اصرار می کند و جشن شب را خیلی مهم تلقی کرد ، بالاخره نرم شد و قبول کرد . آرمیتا بـ..وسـ..ـه ای برروی گونه اش زد و با خوشحالی از عاطفه در خواست کرد که زهره را هم خودش راضی کند و هردو با بهترین لباس هایشان در مهمانی حضور پیدا کنند . عاطفه طبق خواسته آرمیتا با تلفن به زهره زنگ زد و از زهره خواست که همراهش به مهمانی بیاید ؛ اما زهره اظهار تاسف کرد و گفت که نمی تواند با او بیاید و خود در جایی دعوت شده اند . عاطفه مجبورانه قبول کرد که خود تنها به خانه آنها برود . وقتی موضوع را به مادرش گفت ، او اخمی کرد و گفت که لازم نیست به خانه کسی مهمانی بروی که شناخت چندانی از او نداریم . اما عاطفه با حرف زدن مادرش را کمی متقاعد کرد که او در این محل جز من و زهره کس دیگری را نمیشناسد و اگر من هم مثل زهره نروم از دستمان خیلی دلخور می شود .
    شب ، عاطفه نگاه آخرش را در آینه به خود انداخت . خوب میدانست که خانواده آرمیتا از خانواده های پولدار و اصیل تهرانی بوده اند و باید امشب عالی خودش را جلوه بدهد . دستی به لباسش کشید و روسری اش را مرتب تر کرد . کت و دامنی ساده اما خوش دوخت که با رنگ چشمانش هماهنگی خاصی داشت و به دست مادرش دوخته شده بود ، اندام نحیفش را زیباتر جلوه میداد . گل سـ*ـینه ای به شکل رُز بر روی کتش زده بود که در زیر نور درخشش زیبایی داشت . روسری مشکی رنگی که به سر داشت ، باعث میشد تا سفیدی پوستش بیشتر خود را نشان دهد .
    چند ضربه به در اتاق خورد . ثریا آرام در را باز کرد و با دیدن عاطفه لبخندی از سر رضایت زد و با شوخی گفت :
    - جوری لباس پوشیدی انگار میخوای دل پسرای مردم رو ببری !
    عاطفه در جواب لبخند دندان نمایی زد ؛ سپس چرخی زد و از مادرش پرسید :
    - مامان خوب دقت کن ! ببین جاییش مشکل نداره ؟!
    ثریا به اتاق قدم برداشت و روبروی عاطفه ایستاد . عاطفه نگاهش را از لباسش گرفت و به چشمان مادرش زل زد . ثریا دستی نوازشگر بر روی شانه عاطفه کشید و زمزمه وار گفت :
    - هیچوقت نفهمیدم این رنگ چشمات به کی رفته !
    ناگاه عاطفه را در آغـ*ـوش کشید و زیر گوشش ادامه داد :
    - مراقب خودت باش عزیزم . خیلی به فکر مهمونی امشبم !
    عاطفه با رضایت سر بر شانه مادرش گذاشت و دستانش را به دور کمر مادرش حلقه کرد و با لبخند جواب داد :
    - چشم مامان خانوم مراقبم !
    سپس از مادرش جدا شد و دوباره پرسید :
    - نگفتی مامان ، جاییش مشکل نداره ؟
    ثریا با همان لبخند بر لبش پاسخ داد :
    - عالیه !
    صدای بوق ماشین از بیرون به گوش می رسید . عاطفه سریع کیف دستی اش را برداشت و چادرش را به سر کرد . در همان حال که کفشش را می پوشید ، بـ..وسـ..ـه ای بر روی گونه مادرش زد و سریع گفت :
    - خداحافظ !
    و با قدمهایی بلند به سمت در رفت و آنرا باز کرد ، اما هنوز پا به بیرون نگذاشته بود که صدای ثریا به گوشش رسید :
    - دیگه تکرار نکنم عاطفه ، مراقب خودت باش !
    عاطفه هم از همانجا بلند گفت :
    - چشم قربونت برم . چشم !
    و در را با صدا بهم زد .

    ***

    ماشین روبروی عمارتی تقریبا بزرگ توقف کرد . عاطفه با شک از راننده پرسید :
    - آقا آدرس توی کاغذی که بهتون دادم همین جاست ؟!
    راننده در جواب با صدایی کلفت سری تکان داد و گفت :
    - بله خانوم . همینجاست !
    عاطفه کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد . با تعجب به دور و برش نگاه می کرد ؛ ناگهان یاد حرف آرمیتا افتاد :
    - بابا همه چیزش رو به خاطر همین شرکت لعنتی از دست داد . از خونه و زمین بگیر تا شهرت و مقام ! تنها چیزی که براش مونده بود ، یه خونه تقریبا کوچیک در وسط شهر که هیچ کس از وجودش خبر نداشت. حتی به ماهم از خرید این خونه چیزی نگفته بود !
    عاطفه پوزخندی زد و زیر لب گفت :
    - اگر براشون این خونه کوچیکه ؛ پس خونه قبلیشون لابد قصر بوده !
    در حیاط ردیف ، ردیف ماشین پارک شده بود . عاطفه با دیدن ماشینها متعجب تر از قبل شد . ماشینها همه گرانقیمت بودند . عاطفه در دل با خود گفت :
    - یعنی حالا باباش از دست طلبکاراش فراری هستو اینجوری ریخت و پاش می کنه ؟!
    اما ناگاه به خود آمد و برای اینکه از هپروت بیرون بیاید سرش را تکانی داد . به سرعت قدمهایش افزود و زیر لب نالید :
    - اصلا به من چه !
    دری بزرگ بالای راه پله های بلند و طولانی حیاط بود که سر و صدا از آنجا به گوش می رسید . عاطفه آرام از راه پله ها بالا می رفت که آرمیتا از سالن خارج شد ، ناگهان در میان خنده چشمش به عاطفه افتاد و مبهوت او را نگاه کرد . آنگاه با قدمهایی بلند به سمت عاطفه رفت .
    - سلام آرمیتا جون . خوبی ؟ خونه خیلی قشنگی دارین !
    - سلام عاطی . ممنون نظر لطفته !
    سپس به سمت عاطفه خیز برداشت و چادرش را از سرش کشید . عاطفه شوک زده نالید :
    - معلوم هست چی کار می کنی ؟! چادرم رو چرا کشیدی ؟
    آرمیتا با اخم دست عاطفه را کشید و پشت درختی پناه گرفت . سپس خیلی آرام روبه او گفت :
    - این چیه کردی سرت ؟! نمی گی جلوی مهمونا آبرومون می ره مسخرمون می کنن ؟ مگه اومدی عزا این رو سر کردی !
    عاطفه هم به تبعیت از او اخمی بر چهره نشاند و کمی صدایش را بالا برد و گفت :
    - چرا باید مسخره کنن ؟ جوونای ما انقلاب کردن برای چی ؟!
    آرمیتا دستش را در هوا تکانی داد و صورتش را جمع کرد و گفت :
    - خیله خب بابا . حالا می خواد برام تاریخ اسلام روهم رو کنه !
    عاطفه دستش را دراز کرد که چادرش را از آرمیتا بگیرد که آرمیتا چند قدم به عقب برداشت و التماس گرانه گفت :
    - عاطی ، جون من امشب رو بیخیال چادر باش . بابا تو که لباست پوشیدس ، چادر دیگه برای چته ؟! مسخرت می کنن به خدا !
    عاطفه دستش میان زمین و هوا مانده بود . دلش راضی نمی شد که بدون چادر وارد مجلس شود . آرمیتا بار دیگر چشمانش را ریز کرد و ملتمس ادامه داد :
    - عاطی جون من ، به خاطر من بدون چادر بیا تو . لابد یه چیزی می دونم که دارم اصرار میکنم خب ، بابا مجلس زنونه و مردونه سواست !
    عاطفه نگاهش را به نقطه ای نا معلوم دوخت و سکوت کرد . آرمیتا که سکوت عاطفه را علامت رضایت دید ، با شادی به طرفش پر کشید و بـ*ـوس محکمی بر روی گونه اش زد و گفت :
    - خیلی گلی !
    عاطفه با حالت چندش دستش را روی گونه اش کشید و با قیافه ای مچاله گفت :
    - اَه بابا ، حالم رو بهم زدی !
    - ابراز محبتم بهت نیومده بابا !
    - خیله خب ، حالا تو قهر نکن !
    - قهر نیستم که . مگه مثله توام ؟!
    - بیشعور !
    - مگه چی گفتم ؟ حقیقته محضه !
    - راستی آرمیتا !
    - جان دلم بفرما ؟ فقط زودتر بگو تا بریم تو سالن دیگه !
    - باشه . می گم این مهمونی به چه مناسبتیه ؟!
    - مگه بهت نگفتم ؟
    - نخیر ، از بس خیلی حواست جَمعه بهم نگفتی !
    - واقعا بهت نگفتم ؟
    - بگو دیگه !
    - چشم . ببین این مهمونی به 2 مناسبته !
    - ۲ تا ؟!
    - آره !
    - خب این 2 تا مناسبت چیه ؟!
    - اول این که امشب تولد داداشمه !
    - آخه تولد داداشت به من چه مربوط بوده من رو دعوت کردی ؟!
    - اَه دیگه اومدی با من هم بحث نکن !
    - دیوونه !
    - خودتی !
    - خیله خب حالا دومی رو بگو !
    - بله داشتم می گفتم ، دومیش هم به خاطر دستگیری فرخ هستش !
    - فرخ دستگیر شد ؟!
    - آره . وای نمی دونی وقتی این خبر به گوش بابا رسید چقدر خوشحال شد !
    - خدا رو شکر . پس بهتون تبریک میگم !
    - مرسی . قرارم هست تا چند روز آینده برگردیم خونه قبلیمون !
    - یعنی از این محله می رید ؟!
    - آره دیگه !
    - پس من چی بی معرفت ؟!
    - تو چی ؟
    - دلم برات تنگ میشه !
    - نگران اون قسمتش نباش . فکرش رو کردم ؛ البته به خودت بستگی داره !
    - یعنی چی به خودم بستگی داره ؟!
    - هیچی . همین جوری گفتم !
    آرمیتا تک خنده ای کرد ؛ سپس دستان عاطفه را گرفت و به دنبال خود کشید . عاطفه که تقریبا در حالت دو بود دستش را از دست آرمیتا کشید و گفت :
    - چه خبرته بابا ، دزد که دنبالمون نیست ! بعدش هم من هنوز به خاطر اون تصادفی که کردم پام درد می کنه !
    آرمیتا معذرت خواهی کرد و همان طور که دستش را دور شانه عاطفه انداخته بود ، با لبخند وارد سالن شدند . بیشتر جوانها گرد هم بودند و با لباسها و پولهای توی جیبشان فخر فروشی می کردند . در آن جمع ، پیرزنی ، از فاصله ای نسبتا دور چشمانش به روی عاطفه ثابت مانده بود . آرام در گوش زنی میانسال که کنارش نشسته بود پرسید :
    - اون دختر کیه که آرمیتا داره اون رو به بچه های فرنگیس معرفی می کنه ؟!
    - وا ، مهری جون ؟! آرمیتا نگفت که دوست تازه شو دعوت کرده و کلی تعریفشو پیشمون کرد ؟ خود خودشه ! از همینجا چشمای آبیش داد می زنه که دختره ، اسمش چی بود ؟ آهان عاطفه ست !
    پیرزن ابرویی بالا انداخت و دستان پر از جواهرش را به نشانه فهمیدن تکانی داد و پکی عمیق از قلیون را به ریه هایش کشید . سپس بعد از خارج کردن دود ، دوباره با دستانش به آن زن اشاره کرد که سرش را جلو بیاورد .
    - جانم مهری جون ؟!
    - به آرمیتا بگو بیان اینجا . می خوام دختره رو از نزدیک ببینم !
    - باشه . الآن می گم !
    سپس از جا برخواست و به طرف آرمیتا قدم برداشت .
    عاطفه در آن جمع حس خوبی نداشت . دختر عموآرمیتا خودخواهانه و تحقیر آمیز سرتاپای عاطفه را وارسی می کرد . سپس با لحنی پر تمسخر عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - تا حالا کسی بهت گفته چقدر لباسات بی ریخت و ساده است ؟!
    عاطفه در جواب لبخندی زد و گفت :
    - نه ، ولی خب این سعادت نسیب شما شد . بهتون تبریک میگم !
    دختر عموی آرمیتا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که با آمدن زن عمویش حرفش را خورد و تنها زیر لب طوری که فقط عاطفه بشنود گفت :
    - بیریخت دهاتی !
    عاطفه لبخند روی لبش را حفظ کرد و در دل خندید .
    - سلام بر خانمای گل !
    همگی متوجه حضور آن زن شدند . آرمیتا که حسابی با دختر خاله ی کوچکش گرم گرفته بود و متوجه بحث بین عاطفه و دختر عمویش نشده بود ، سرش را به طرف صدا برگرداند و در جواب گفت :
    - سلام بر مامان خانوم گل !
    دختر عمو ی آرمیتا که البته یکی از زیباترین دخترها در فامیلشان به حساب می آمد ، برای خود شیرینی با لبخند دندان نمایی گفت :
    - وای زن عمو جون ، مهمونی امشب عالیه !
    مادر آرمیتا لبخندی بر روی لبانش نشاند و جواب داد :
    - ممنون بهار جون . خوبه که بهت خوش می گذره . ایشالله همیشه همین طوری شاد باشی !
    سپس رویش را به طرف آرمیتا برگرداند و ازش خواست تا با او همراه شود . آرمیتا به همراه مادرش به گوشه ای از سالن رفت و باهم مشغول حرف زدن شدند . در همین بین عاطفه نگاهش را به چهره زیبا و با وقار بهار دوخت . چشمانش کشیده مانند بود و برق خاصی داشت . موهای مشکی اش از زیر روسری اش به بیرون ریخته بود . انگار دیگر قصد کل کل با عاطفه را نداشت . عاطفه هم حوصله او را نداشت ؛ فقط منتظر آرمیتا ایستاده و به دور و برش نگاه می کرد .
    عاطفه در عالم خیال خودش بود ،که ناگهان با صدای شخصی آشنا ناگهانی سرش را برگرداند و خیره نگاهش کرد .
    - به به بهار خانوم . مشتاق دیدار !
    بهار ناز خندید و جواب داد :
    - همچنین آرمین خان . خوبی ؟
    آرمین لبانش را کج کرد و پاسخ داد :
    - هعی ، بد نیستم !
    آرمین و بهار هر دو آرام خندیدند . در این وسط فقط عاطفه بود که نگاه گنگش را از چهره آن مرد جوان نمی گرفت .
    آرمین که متوجه نگاه خیره شخصی به روی خودش شده بود ، سر چرخاند و چشمان سیاهش را برای بار دوم به چشمان آبی و درخشان عاطفه دوخت .
    عاطفه به سختی دهان باز کرد و من من کنان گفت :
    - ش ... شما ؟!
    آرمین لبخندی بر لبانش نشست و روبه عاطفه گفت :
    - خدای من ، فکر نمی کردم اینجا ببینمتون !
    سپس نگاهی به پای عاطفه انداخت و اضافه کرد :
    - پاتون بهتره ؟!
    بهار با تعجب نگاهی به چهره شوک زده عاطفه و نگاهی به چهره خندان آرمین انداخت.
    - شما همدیگه رو می شناسید ؟!
    عاطفه از نگاه خیره آرمین شرمزده چشمانش را از او گرفت و اخمی کمرنگ بر چهره نشاند .
    آرمین با دیدن چهره سرخ شده عاطفه ، لبخندش عمق بیشتری پیدا کرد و خیره به عاطفه ، بهار را مخاطب قرار داد :
    - یجورایی آره !
    در همان لحظه آرمیتا به کنار عاطفه آمد و رو به عاطفه گفت :
    - عاطی بیا بریم اونطرف . عمه جونم می خواد ببینتت !
    سپس متوجه آرمین شد و با لبخند نگاهش کرد و ادامه داد :
    - تو با بهار خلوت کن . من و عاطفه جونم بعد میایم پیشتون !
    آرمین خیره به چهره سرخ شده عاطفه جواب آرمیتا را داد :
    - باشه . فقط زیاد طولش نده !
    و بعد چشمکی به آرمیتا زد . آرمیتا لبخند دندان نمایی زد و پشت چشمی نازک کرد . چشم کشداری گفت و همانطور که بازوی عاطفه را گرفته بود ، دنبال خودش به آن طرف سالن قدم برداشت . عاطفه از موقعیت استفاده کرد و در گوش آرمیتا پرسید :
    - اون پسره نچسب کی بود ؟ چرا اومده بود توی مجلس زنونه ؟!
    آرمیتا اخم با مزه ای کرد و به حالت شوخی صدایش را بالا برد و گفت :
    - اوی ، در مورد داداشم درست حرف بزنا ! من روش غیرت دارم !
    عاطفه با چهره ای رنگ پریده نالید :
    - اون داداشته ؟!
    آرمیتا باز خندید و در جواب سر تکان داد . سپس به حالت جدی برگشت و پرسید :
    - چطور مگه ؟!
    عاطفه لبخندی مصنوعی به روی لبانش نشاند و در جواب گفت :
    - هیچی ، همین جوری پرسیدم !
    آرمیتا زیر چشمی نگاهی به عاطفه کرد و دیگر بحث را ادامه نداد . در همین بین ، به عمه مهری رسیدند و آرمیتا شروع به معرفی کرد :
    - خب عاطی جون ، این عمه مهری ما و عمه پدری و همینطور بزرگ فامیلمونه و هر تصمیمی که ایشون بگیرن ما حرفشون رو می زاریم روی چشمون !
    عاطفه زیر لب سلامی کرد و با لبخند نگاهش را به چهره آرایش کرده و خشک عمه مهری دوخت . مهری جواب لبخند عاطفه را نداد و همانطور خونسرد و جدی ، نی قلیان را به دهان گرفت و دودش را به صورت عاطفه پاشید . عاطفه از بوی قلیان ، صورتش را جمع کرد و دستش را در هوا تکان داد تا دود های حاصل از آن از جلوی صورتش کنار بروند . عمه مهری ، نگاهی از سر تا پای عاطفه انداخت و بدون کوچکترین تغییری در حالت نگاهش ، سرش را به تایید تکان داد و گفت :
    - با این که لباس ساده و پوشیده ای به تن داری ، ولی خیلی خوش دوخته و به تن می شینه . اندام قشنگی داری !
    عاطفه زیر لب تشکر کرد و سرش را پایین انداخت . مهری بار دیگر لوله قلیان را به دهان گرفت و بعد از بیرون دادن دود ، عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - بیا جلوتر دختر جون !
    عاطفه زیر چشمی نگاهی به آرمیتا انداخت . آرمیتا با چشم و ابرو به عاطفه اشاره می کرد که جلوتر برود و به حرف عمه گوش کند . عاطفه هنوز این پا و آن پا می کرد که با صدای مهری مو بر تنش سیخ شد :
    - مگه بهت نمی گم بیا جلوتر ؟!
    عاطفه دستپاچه ، من من کنان گفت :
    - چ ... چشم !
    و به جلو قدم برداشت و درست در فاصله یک قدمی مهری ایستاد . مهری تکیه اش را از مبل سلطنتی گرفت و به جلو خم شد . دستش را دراز کرد و چانه ی عاطفه را گرفت . عاطفه برای یک لحظه به خود لرزید . نمی دانست چرا اینقدر ترس از عمه مهری به دلش افتاده بود . مهری همانطور که چانه عاطفه را بین دو انگشتش گرفته بود ، سرش را بالا آورد و چشمانش را به چشمان خوش رنگ عاطفه دوخت . عاطفه با صدا آب دهانش را به پایین فرو داد . مهری انگشتی به روی پوست عاطفه کشید و لبخندی زد ؛ البته بیشتر به پوزخند شبیه بود تا لبخند ! سپس به حالت قبل برگشت و گفت :
    - چشمهای زیبا و گیرایی داری و همین طور پوست نرم و لطیف ! آرمیتا زیاد ازت تعریف می کرد . انگار واقعا حق با اونه !
    عاطفه دوباره سرش را پایین انداخت و همانطور زیر چشمی که به مهری نگاه می کرد جواب داد :
    - نظر لطفتونه . چشماتون زیبا می بینه !
    مهری خونسرد پکی عمیق از قلیانش کشید و همانطور که دودش را آرام از دهان بیرون می فرستاد ناگهانی پرسید :
    - نامزد داری ؟!
    عاطفه برای بار دوم لرزه ای بر اندامش افتاد . چشمانش دو دو می زد . واقعا نمی دانست چه بگوید ؛ اما وقتی به یاد رفتار خونسرد احسان ، پس از شنیدن حرف هایش افتاد ، اخم هایش درهم رفت و بغضی ناخواسته به گلویش چنگ زد . عاطفه به سختی بغض در گلویش را قورت داد و با صدایی دورگه ، سربه زیر پاسخ داد :
    - نه ! یعنی داشتم ، بهم زدیم !
    مهری به آرامی پلکی زد و با کنجکاوی دستش را به زیر چانه زد و پرسید :
    - چرا بهم زدین ؟!
    عاطفه در دل نالید :
    - خدایا چه گیری افتادم تو دست این پیرزن ! ول کنم نیست ! یکی اینجا نیست بگه به تو چه آخه مگه تو فضولی ؟!
    - سوال من جواب نداشت ؟!
    - به دلیل نداشتن تفاهم !
    - تفاهم سر چی ؟!
    عاطفه برای لحظه ای سرش را بالا آورد و وقتی نگاه جدی مهری را دید ، باز چشمانش را به قالی دستباف زیر پای مهری دوخت و جواب داد :
    - اون خیلی بلند پرواز بود و مثل من سر هرچیز قانع نبود !
    مهری خیلی آرام خندید . عاطفه زیر چشمی به مهری نگاه کرد . دوست داشت ببیند پشت این چهره بی روح ، خنده اش چه شکلی است .
    مهری دستش را با ناز و عشـ*ـوه ای که از او در این سن بعید بود ، در هوا تکان داد و پشت چشمی نازک کرد .
    - داره ازت خوشم میاد ! می دونی ؟ من از دخترایی که بلند پرواز و پررو هستن خوشم نمیاد . در کل دختری که وارد یه خونواده میشه باید مثل یه نوکر باشه . آماده به خدمت و حرف گوش کن !
    سپس به چهره گرفته مادر آرمیتا نگاهی انداخت و مخاطب به او ادامه داد :
    - مگه نه شهلا جون ؟!
    و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب او شود ، با صدای تقریبا بلندی شروع به خندیدن کرد . عاطفه سر بلند کرد و به شهلا ، مادر آرمیتا نگاه کرد که هر لحظه امکان جاری شدن اشک هایش بود . او متوجه شد که عمه مهری ، تمام مدت اورا با مادر آرمیتا مقایسه می کرد . شهلا برای او درست طبق حرفش ، مانند نوکر بود و معلوم نبود چه کسی خانم آن خانه است !
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_دوازدهم


    مهری با اشاره از خدمتکار شخصی اش ، خواست که سرش را جلو بیاورد . سپس در گوش او آرام چیزهایی گفت که زن به نشانه تعظیم کمی کمرش را خم کرد و بعد به قدم هایش سرعت بخشید و از آنها دور شد . عاطفه کنجکاوانه به زن خدمتکار ، که هر لحظه از آنها بیشتر فاصله می گرفت نگاه کرد . مهری متوجه نگاه عاطفه به روی خدمتکارش شد و با لبخندی متکبرانه ، عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - زیاد نمی خواد ذهنت رو درگیر کنی . به زودی خودت می فهمی !
    عاطفه با کمی تعجب ، نگاهش را از جای خالی که تا چند لحظه پیش زن خدمتکار در آنجا حضور داشت ، برداشت .
    چند دقیقه بعد ، در حالی که زن خدمتکار به سمت آنها می آمد ، پشت سرش چهره اخموی آرمین دیده می شد . مهری با دیدن آرمین گل از گلش شکفت و از همانجا بلند آرمین را صدا زد :
    - آرمین عزیزم معلوم هست تو کجایی ؟! نمی گی این عمه پیرت دلتنگت میشه ؟
    آرمین با دیدن عمه مهری ، لبخندی بر چهره نشاند و به او نزدیک شد . همین که فاصله را با مهری کم کرد ، خم شد و ابتدا بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه و سپس پشت دستان چروکیده اش زد . سپس قد راست کرد و به چهره خندان مهری زل زد و پرسید :
    - حالتون چطوره عمه جان ، رفع کسالت شد ؟!
    مهری با محبتی خاص دست آرمین را گرفت و با دست دیگرش شروع به نوازش کرد و جواب داد :
    - آره عزیز دلم حالم خیلی خوبه ؛ یعنی وقتی تورو می بینم اینجوری سرحالم !
    آرمین کمی به لبخندش عمق داد و به اشاره مهری کنارش بر روی مبل مخصوص عمه نشست . مهری همانطور که دستان آرمین را در دست گرفته بود ، با شادی گفت :
    - دوست دارم امشب که اینقدر شاد و سرحالی موضوع مهمی رو بهت بگم !
    آرمین کنجکاوانه به چهره عمه مهری نگاه کرد و پرسید :
    - چه موضوعی ؟!
    مهری پشت چشمی نازک کرد و گفت :
    - یادته بهت گفته بودم دوست دارم برات خودم یه عروس انتخاب کنم ؟
    - بله یادمه !
    مهری لبخند دندان نمایی زد و بعد به عاطفه اشاره کرد و از آرمین پرسید :
    - نظرت درباره اون چیه ؟!
    عاطفه که فارغ از این دنیا به جمعیت چشم دوخته بود ، ناگهان با حرف مهری ، با چشمهایی از حدقه در آمده به آن دو نگاه کرد .
    آرمین هم کمی از عاطفه نداشت . هردو با تعجب به یکدیگر چشم دوخته بودند . آرمین که ابتدا اصلا متوجه حضور عاطفه نشده بود و تنها با اشاره مهری او را نزدیک خود دید ؛ حالا هم شوکی بزرگ به هردو وارد شده بود .
    عاطفه اخمی بر ابروهایش نشاند و با تندی مهری را مخاطب قرار داد و گفت :
    - یعنی چی مهری خانم ؟ چرا باید یه آقای غریبه درباره من نظر بده !؟
    مهری هم متقابلا اخمی کرد و سریع پاسخ داد :
    - تو از هر نظر به خونواده ما میای ! هم زیبایی و هم باوقار و هم حرف گوش کن . نمی خوام تورو از دست بدم . تازه ، آرمین هم از سرت زیاده . این جمعیت رو می بینی ؟ همه این دخترها آرزوشونه که آرمین دربارشون نظر بده و خودشونو به آرمین بچسبونن . پس ساکت باش و تو کار من دخالت نکن !
    عاطفه که در مرز انفجار بود صدایش را کمی بالا برد و روبه مهری و آرمین گفت :
    - من چه چیزم شبیه شماست ؟ نه بگین ، من چه چیزم شبیه شماست ؟! عشـ*ـوه ریختنام یا پوشیدن لباسای آنچنانی ؟ شما به من میگین ساکت باشم و تو کار شما دخالت نکنم ؛ از کی تا حالا عمه پدری دوستم برام سرنوشتم رو انتخاب می کنه ؟! مگه خودم خونواده ندارم ؟ مگه سرنوشت من بازیچه دست شماهاست ؟!
    سپس با جدیت راست ایستاد و پوزخندی گوشه لبش زد و ادامه داد :
    - پس بگو هدف شما از پرسیدن این سوالای شخصی چی بود ؛ می خواستین من رو برای این آقا شازده تور کنین ! شما مگه نمی گید همه این دخترا آرزوشونه تا این آقا بهشون یه نگاه بندازه تا خودشون رو از سر و کولش آویزون کنن ؟! خب برید همین دخترایی که از جنس خودتونن بگیرید براش ! من به درد این شازده نمی خورم !
    تقریبا همه جمعیت با بالا گرفتن سروصدا ، با تعجب به آنها چشم دوخته بودند . آرمین و مهری هردو خشکشان زده بود . مهری مات و مبهوت دستانش را جلوی دهانش گرفته بود وپلک نمیزد ؛ ناگاه با حس کردن نگاه جمعیت به روی خود ، به خود آمد و با خشم ، به زور عصا ایستاد و داد زد :
    - دختره پررو ! درموردت اشتباه فکر می کردم . راست می گی ، از کی تاحالا هـ*ـر*زه ها عضو خانواده ما شدن . گمشو برو از خونه بیرون !
    عاطفه بار دیگر جوش آورد و با صدای خفه ای که فقط مهری و افراد دوروبرش شنیدند تهدید آمیزگفت :
    - حق نداری به من و خونوادم بگی هـ*ـر*زه ! خونواده من پاکن ؛ برادرام پاکن ، پدر و مادرم پاکن ! بزرگتری ، احترامت واجبه . نزار بیشتر از این رومون توی روی هم بازشه !
    سپس با قدمهایی بلند به سمت درب خروجی سالن رفت که ناگهان انگار چیزی به یادش آمده باشد برگشت . آرمیتا را صدا زد و وقتی آرمیتا به نزدش آمد ، از او خواست تا چادرش را بیاورد . آرمیتا به آرامی سرش را تکان داد و به طرف اتاقش رفت تا چادر عاطفه را بیاورد . صدای پچ پچ های جمعیت ، حسابی روی اعصابش بود
    . دوست داشت هرچه زودتر این جهنم را ترک کند . هنوز قفسه سـ*ـینه اش از فرط عصبانیت ، بالا و پایین می رفت . آرمیتا ، چادر به دست ، به سمت عاطفه آمد و چادر را به دستش داد . عاطفه طبق عادت همیشگی اش موقع انداختن چادر به سرش بسم اللهی گفت و چادر را با دست گرفت تا از سرش نیفتد ؛ سپس از سالن خارج شد و از پله ها با خونسردی پایین رفت . آرمیتا برای بدرقه همراهش شد . عاطفه نگاهی به آرمیتا انداخت و با تمسخر او را مخاطب قرار داد :
    - پس بگو اول مهمونی وقتی بهت گفتم اگر از اینجا برید دلم برات تنگ میشه ؛ گفتی به خودت بستگی داره . منظورت از حرفت جواب من به خواستگاری آقا داداشت بود ؟! همتون دستتون تو یه کاسه بود که من رو اینجا بکشونید ؟!
    پا روی پله آخر که گذاشتند ، ناگهان صدای آرمین حرکتشان را کند کرد ؛ اما عاطفه منتظر آرمین نایستاد و با تکان دادن سرش به حرکتش سرعت بیشتری بخشید و سعی داشت از آرمین فاصله بگیرد . اما اینکارش بی ثمر بود و آرمین بالاخره خودش را به عاطفه رساند و روبه رویش ایستاد .
    - صبر کنید عاطفه خانم !
    عاطفه سرش را بالا نیاورد تا مبادا با آرمین چشم تو چشم شود ؛ در همان حال که با چهره ای در هم به زمین خیره شده بود زیرلب گفت :
    - لطفا برید کنار دیر وقته ، باید برم !
    و از کنارش قدم برداشت و به راهش ادامه داد ؛ اما آرمین ول کن نبود و باز سد راهش شد .
    - عاطفه خانم ، من از طرف عمه معذرت می خوام . می دونم حرف بیجایی زد ! راستشو بخواین منم هنوز که هنوزه از حرف عمه گیجم !
    عاطفه با ناراحتی سرش را بالا گرفت . اما همین که سرش را بالا آورد ، چشمانش به چشمان نگران آرمین گره خورد . چشمانی به سیاهی شب که نفوذگر خوبی بود !
    تا لحظاتی هر دو غرق در چشم یکدیگر بودند که ناگهان آرمین بی اختیار گفت :
    - چشماتون اونقدر شفاف و زیباست که میشه از توش باتن پاکتون رو دید !
    عاطفه با خجالت بند نگاهشان را پاره کرد وزیر لب گفت :
    - لطفا این حرفارو نزنید . برید کنار ، باید برم !
    آرمین باز پرسید :
    - با چی می خواید برید ؟!
    عاطفه از کنارش رد شد و متقابلا پاسخ داد :
    - یه ماشین دربست می گیرم میرم !
    - خب صبر کنید خودم می رسونمتون .
    - لازم نیست . خودم می رم !
    آرمین کمی این پا و آن پا کرد . سپس به طرف عاطفه برگشت و خیره به رفتن عاطفه شد . نمی دانست چرا میان این همه دختر که اطرافش بودند ، عاطفه برایش حکم یک دختر کامل را داشت ؛ هم زیبا بود ، هم متعصب ، هم مغرور ، هم باوقار و هم خوش اخلاق . چیزی هایی که در نظر آرمین به سختی در دختران دور و برش پیدا می شد .
    برای لحظه ای به خود آمد . عاطفه دیگر در حیاط حضور نداشت . به پشت سر خود نگاه کرد . هیچکس در آن اطراف نبود . خود تنها و تنها وسط حیاط ایستاده و به جای خالی عاطفه نگاه می کرد . برای اینکه از هپروت بیرون بیاید سرش را به چپ و راست تکان داد و خیلی ناگهانی به قدمهایش سرعت بخشید و به طرف درب خروجی حیاط دویید . وارد کوچه خلوت شد . نگاهی به چپ و راست کرد . کسی نبود . مطمئن بود که این موقع شب ماشین به سختی پیدا می شود ؛ و اگر ماشینی هم بود ، حتما ولگرد های خیابانی بودند !
    پس با خیال این که حتما کسی مزاحم عاطفه می شود ، اخمی بر چهره نشاند و به حیاط برگشت . سریع به طرف ماشینش رفت و سوار شد . تا ماشین را روشن کرد ، پایش را محکم به روی پدال گاز فشار داد و ماشین با صدای گوشخراشی از جا کنده شد .

    ***

    دیگر نا امید شده بود . همه ی کوچه هارا گشته بود اما اثری از عاطفه نبود . با خود گفت :
    - حتما اشتباه فکر کردم و ماشین دربست گرفته و رفته !
    اما همین که دور زد تا برود ، سروصدایی به گوشش رسید . اول فکر کرد که خیالاتی شده است ؛ اما کمی بیشتر که گوش داد فهمید که درست شنیده است . ماشین از حرکت ایستاد . آرمین سرش را برگرداند و از روی شانه چپش به کوچه بن بست تاریک نگاه کرد . چشمانش را ریز کرد و خیره تر از قبل به سیاهی کوچه چشم دوخت . صدای جیغ زنی به گوش می رسید و صدای فریاد چند مرد !
    آرام در را باز کرد و بیرون آمد و به همان آرامی در را بست . آهسته و محطاتانه قدم برداشت و به سمت کوچه بن بست رفت . هرچه نزدیکتر می شد ، صدا بلندتر و صدای زن در نظرش آشناتر می شد ؛ تا آنجا که متوجه شد صدا ، صدای عاطفه است !
    با شناختن صدا دیگر نتوانست تاب بیاورد و به سرعت قدمهایش افزود . نزدیک که شد ، در میان تاریکی قامت بلند دو مرد را دید که وحشیانه چادر عاطفه را از سرش می کشیدند و با تهدید چاقو از او وحشیانه خواستار پول بودند که با فرود آمدن مشت آرمین به صورت یکی از مردها ، کارشان ناتمام ماند . مرد دیگر به سمت آرمین خیز برداشت و مشتش را بالا برد که ناگاه آرمین دستش را میان زمین و هوا گرفت و مشت خود را نثار صورتش کرد و وقتی به زمین افتاد لگد محکمی به پهلویش زد . عاطفه با چهره ای رنگ پریده تماشاگر این صحنه
    بود . ناگهان همان مردی که ابتدا مشت خورده بود ، به سرعت از روی زمین بلند شد و مشتی به صورت آرمین زد . آرمین عصبانی تر از قبل کت مرد را در چنگ گرفت و با زانو به شکمش ضربه زد . او وقتی قیافه مچاله شده آن دو نفر را دید سرش را به طرف عاطفه برگرداند و به او نگاه کرد . موهایش را که بر روی پیشانی اش ریخته بود ، با دست به بالا زد و به سمت عاطفه قدم برداشت . در همان حال چادر عاطفه را از روی زمین برداشت و در فاصله کمی از او ایستاد . نگران به چشم های عاطفه خیره شد و در همان حال که قفسه سـ*ـینه اش بالا و پایین می شد و نفس نفس می زد زیر لب گفت :
    - حالت خوبه ؟!
    عاطفه از ترس زبانش بند آمده بود و نمی توانست چیزی بگوید . لبهایش را به آرامی باز و بسته می کرد اما صدایی از گلویش خارج نمی شد . آرمین وقتی حال و روز عاطفه را دید ، با اخمی وحشتناک ناخودآگاه دست او را گرفت و به دنبال خود کشاند . عاطفه از شوک ترس متوجه نبود که آرمین دستش را گرفته و به دنبال خود می کشاند ؛ فقط پابه پای او قدم بر می داشت .
    وقتی آرمین به ماشین رسید ، به سمت صندلی کمک راننده رفت و درب ماشین را باز کرد و به عاطفه گفت که بنشیند . عاطفه مطیع حرف آرمین بر روی صندلی نشست . آرمین دست عاطفه را رها کرد و به سمت صندلی راننده رفت و بر روی آن جای گرفت .
    ماشین به سرعت در حال حرکت بود و ذره ای از اخم آرمین کمرنگ نشده بود . عاطفه اشک های روی گونه هایش را پاک کرد و خود را سرگرم دیدن مناظر پشت شیشه کرد ؛ اما با صدای آرمین نگاهش را از مناظر اطراف گرفت و به نیمرخ تقریبلا خشمگین او چشم دوخت :
    - مگه نگفتم صبر کنید خودم می رسونمتون ؟ لجبازی که کردید نزدیک بود کار دستتون بده ! اگر من نرسیده بودم ...
    آرمین دیگر ادامه نداد و تنها انگشتانش را به میان موهایش فرو برد . عاطفه شرمسار سرش را پایین انداخت و زیر لب معذرت خواهی کرد ؛ سپس اضافه کرد که قدرت حدس زدن چنین اتفاقی را نداشت . آرمین زیر چشمی به عاطفه نگاه کرد و وقتی چهره اندوهگین او را دید ، با پشیمانی از حرف خود ، در سکوت رانندگی کرد .
    طبق آدرسی که عاطفه داد ، ماشین جلوی منزلشان توقف کرد . عاطفه قبل از اینکه در را باز کند ، به طرف آرمین برگشت و با لبخندی محو بار دیگر از او تشکر کرد . آرمین هم متقابلا لبخندی زد و گفت که بیشتر مواظب خود باشد . عاطفه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد ؛ اما همینکه خواست سرش را برگرداند چشمش به گوشه لب پاره شده آرمین افتاد . زیر لب نالید :
    - وای خدا !
    سپس زیپ کیفش را کشید و دستمال گلدوزی شده خودش را بیرون آورد و به روی لب پاره شده آرمین گذاشت . عاطفه با دقت خون های کنار لب آرمین را پاک می کرد . در همان حال ، آرمین خیره به رفتارهای عاطفه پلک نمی زد . چقدر رفتار های عاطفه در نظرش شیرین و دوست داشتنی می آمد . عاطفه متوجه نگاه خیره آرمین به روی خود شد ؛ نتوانست طاقت بیاورد و دستپاچه دستمال را به دست آرمین داد و به او گفت :
    - لطفا خودتون بقیش رو پاک کنید . من دیگه باید برم !
    و سریعا در ماشین را باز کرد و پیاده شد . آرمین که با دستش دستمال را روی لبش نگه داشته بود به تبعیت از او در ماشین را باز کرد و عاطفه را صدا زد :
    - عاطفه خانم ؟
    عاطفه به طرف آرمین برگشت و پاسخ داد :
    - بله ؟!
    آرمین حرفش را مزه مزه کرد ؛ سپس دهان باز کرد و گفت :
    - لطفا دیگه از دست عمه خانم ناراحت نباشید . اون همیشه به دنبال بهترین ها برای من بوده . خب وقتی هم که شما رو دیده دیگه نتونسته صبر کنه و ...
    عاطفه به میان حرف آرمین آمد و گفت :
    - بهار خانم هم از هر نظر عالی هستن . چرا اونو برای شما انتخاب نکردن؟!
    آرمین نگاهش را از عاطفه گرفت و به نقطه ای نامعلوم دوخت . سپس در همان حال پاسخ داد :
    - بهار هیچوقت به چشم عمه خانم نیومده !
    عاطفه با کنجکاوی و اندکی تعجب قدمی به جلو برداشت و پرسید :
    - چرا ؟ مگه بهار چه مشکلی داره ؟!
    آرمین سرش را به طرفین تکان داد و لبخندی محو بر لب زد . دوباره نگاهش را به تیله های آبی رنگ چشمان عاطفه دوخت و گفت :
    - عمه خانم وقتی دید جد اَندَر جد مامان بزرگ و مامان بهار دختر به دنیا میارن ، با خودش می گـه حتما بهار هم دختر زاست !
    سپس چادر عاطفه را از روی صندلی عقب ماشین برداشت و به سمت عاطفه قدم و برداشت و اضافه کرد :
    - آخه می دونین ؟ عمه خانم اعتقاد داره که خانواده ما همیشه بچه اولشون پسر بوده و باید این روند ادامه پیدا کنه !
    عاطفه چادر را از دست آرمین که به طرفش دراز شده بود گرفت . پوزخندی زد و سرش را تکان داد و در همان حال گفت :
    - چه اعتقاد عجیی !
    آرمین هم متقابلا پوزخندی زد و دستانش را درون جیب هایش برد و زیر لب گفت :
    - آره و در عین حال مسخره !
    برای لحظاتی سکوت بین آن دو حکم فرما شد . عاطفه وقتی دید آرمین حرکتی از خود نشان نمی دهد با لبخند به طرف درب خانه رفت و د
    بود . ناگهان همان مردی که ابتدا مشت خورده بود ، به سرعت از روی زمین بلند شد و مشتی به صورت آرمین زد . آرمین عصبانی تر از قبل کت مرد را در چنگ گرفت و با زانو به شکمش ضربه زد . او وقتی قیافه مچاله شده آن دو نفر را دید سرش را به طرف عاطفه برگرداند و به او نگاه کرد . موهایش را که بر روی پیشانی اش ریخته بود ، با دست به بالا زد و به سمت عاطفه قدم برداشت . در همان حال چادر عاطفه را از روی زمین برداشت و در فاصله کمی از او ایستاد . نگران به چشم های عاطفه خیره شد و در همان حال که قفسه سـ*ـینه اش بالا و پایین می شد و نفس نفس می زد زیر لب گفت :
    - حالت خوبه ؟!
    عاطفه از ترس زبانش بند آمده بود و نمی توانست چیزی بگوید . لبهایش را به آرامی باز و بسته می کرد؛ اما صدایی از گلویش خارج نمی شد . آرمین وقتی حال و روز عاطفه را دید نفس هایش کشدار شد و با اخمی وحشتناک ناخودآگاه دست عاطفه را گرفت و به دنبال خود کشاند . عاطفه از شوک ترس متوجه نبود که آرمین دستش را گرفته و به دنبال خود می کشاند ؛ فقط پابه پای آرمین قدم بر می داشت .
    وقتی آرمین به ماشین رسید ، به سمت صندلی کمک راننده رفت و درب ماشین را باز کرد و به عاطفه گفت که بنشیند . عاطفه مطیع حرف آرمین بر روی صندلی نشست . آرمین دست عاطفه را رها کرد و به سمت صندلی راننده رفت و بر روی آن جای گرفت .
    ماشین به سرعت در حال حرکت بود و ذره ای از اخم آرمین کمرنگ نشده بود . عاطفه اشک های روی گونه هایش را پاک کرد و خود را سرگرم دیدن مناظر پشت شیشه کرد ؛ اما با صدای آرمین نگاهش را از مناظر اطراف گرفت و به نیمرخ تقریبلا خشمگین او چشم دوخت :
    - مگه نگفتم صبر کنید خودم می رسونمتون ؟ لجبازی که کردید نزدیک بود کار دستتون بده ! اگر من نرسیده بودم ...
    آرمین دیگر ادامه نداد و تنها انگشتانش را به میان موهایش فرو برد . عاطفه شرمسار سرش را پایین انداخت و زیر لب معذرت خواهی کرد ؛ سپس اضافه کرد که قدرت حدس زدن چنین اتفاقی را نداشت . آرمین زیر چشمی به عاطفه نگاه کرد و وقتی چهره اندوهگین او را دید ، با پشیمانی از حرف خود ، در سکوت رانندگی کرد .
    طبق آدرسی که عاطفه داد ، ماشین جلوی منزلشان توقف کرد . عاطفه قبل از اینکه در را باز کند ، به طرف آرمین برگشت و با لبخندی محو بار دیگر از او تشکر کرد . آرمین هم متقابلا لبخندی زد و گفت که بیشتر مواظب خود باشد . عاطفه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد ؛ اما همینکه خواست سرش را برگرداند چشمش به گوشه لب پاره شده آرمین افتاد . زیر لب نالید :
    - وای خدا !
    سپس زیپ کیفش را کشید و دستمال گلدوزی شده خودش را بیرون آورد و به روی لب پاره شده آرمین گذاشت . عاطفه با دقت خون های کنار لب آرمین را پاک می کرد . در همان حال ، آرمین خیره به رفتارهای عاطفه پلک نمی زد . چقدر رفتار های عاطفه در نظرش شیرین و دوست داشتنی می آمد . عاطفه متوجه نگاه خیره آرمین به روی خود شد ؛ پس دیگر نتوانست طاقت بیاورد و دستپاچه دستمال را به دست آرمین داد و به او گفت :
    - لطفا خودتون بقیش رو پاک کنید . من دیگه باید برم !
    و سریعا در ماشین را باز کرد و پیاده شد . آرمین که با دستش دستمال را روی لبش نگه داشته بود به تبعیت از او در ماشین را باز کرد و عاطفه را صدا زد :
    - عاطفه خانم ؟
    عاطفه به طرف آرمین برگشت و پاسخ داد :
    - بله ؟!
    آرمین حرفش را مزه مزه کرد ؛ سپس دهان باز کرد و گفت :
    - لطفا دیگه از دست عمه خانم ناراحت نباشید . اون همیشه به دنبال بهترین ها برای من بوده . خب وقتی هم که شما رو دیده دیگه نتونسته صبر کنه و ...
    عاطفه به میان حرف آرمین آمد و گفت :
    - بهار خانم هم از هر نظر عالی هستن . چرا اون رو برای شما انتخاب نکردن؟!
    آرمین نگاهش را از عاطفه گرفت و به نقطه ای نامعلوم دوخت . سپس در همان حال پاسخ داد :
    - بهار هیچوقت به چشم عمه خانم نیومده !
    عاطفه با کنجکاوی و اندکی تعجب قدمی به جلو برداشت و پرسید :
    - چرا ؟ مگه بهار چه مشکلی داره ؟!
    آرمین سرش را به طرفین تکان داد و لبخندی محو بر لب زد . دوباره نگاهش را به تیله های آبی رنگ چشمان عاطفه دوخت و گفت :
    - عمه خانم وقتی دید جد اَندَر جد مامان بزرگ و مامان بهار دختر به دنیا میارن ، با خودش میگه حتما بهار هم دختر زاست !
    سپس چادر عاطفه را از روی صندلی عقب ماشین برداشت و به سمت عاطفه قدم و برداشت و اضافه کرد :
    - آخه می دونین ؟ عمه خانم اعتقاد داره که خانواده ما همیشه بچه اولشون پسر بوده و باید این روند ادامه پیدا کنه !
    عاطفه چادر را از دست آرمین که به طرفش دراز شده بود گرفت . پوزخندی زد و سرش را تکان داد و در همان حال گفت :
    - چه اعتقاد عجیی !
    آرمین هم متقابلا پوزخندی زد و دستانش را درون جیب هایش برد و زیر لب گفت :
    - آره و در عین حال مسخره !
    برای لحظاتی سکوت بین آن دو حکم فرما شد . عاطفه وقتی دید آرمین حرکتی از خود نشان نمی دهد با لبخند به طرف درب خانه رفت و در همان حال که کلید را در قفل می چرخاند ، آرمین را مخاطب قرار داد و گفت :
    - خب دیگه آقای شاهی ، زحمت کشیدین من رو رسوندین . امشب جشن تولد شماست ؛ زشته شما توی جشن نباشید !
    آرمین کمی این پا و آن پا کرد . سپس وقتی نگاه منتظر عاطفه را دید به زور لبخند مصنوعی زد و یکی از دستانش را از جیب بیرون آورد و برای عاطفه تکان داد و گفت :
    - بله دیگه من باید برم . شما بفرمایید داخل توی کوچه واینایستید . شبتون بخیر !
    و با قدم هایی شل و ول به طرف ماشین رفت و در را باز کرد . سرش را برگرداند . هنوز عاطفه جلوی در منتظر رفتن آرمین ایستاده بود . آرمین دوباره دستی تکان داد و سوار شد . ماشین را روشن کرد . به آینه جلوی ماشین خیره شد . عاطفه دیگر در کوچه نبود . نفس عمیقی کشید . دستمالی را که عاطفه به او داده بود تا خون گوشه لبش را پاک کند از جیب بیرون آورد . ناخودآگاه لبخندی بر لبش شکفت . دیگر چیزی در دست داشت که یادآور عاطفه برایش بود . یادآور این شب شیرین !
    او دیگر برای عاطفه یک جورایی حکم قهرمان را داشت ؛ زیرا او را از دست ولگرد های خیابانی نجات داده بود .
    دستمال را جلوی بینی اش گرفت . چشمهایش را بست و با هرچه در توان داشت دستمال را بویید . چه بوی شیرینی داشت !
    دستمال را از صورت خود جدا کرد و با دقت او را تا کرد و درون جیبش گذاشت . دستانش را به فرمان گرفت و پایش را به روی پدال گاز فشار داد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سیزدهم

    ثریا وارد حیاط شد ونا امیدانه در را به هم زد . خبر رسیده بود که اتوبوسی از آزادگان جنگ به شهر برمی گردد اما باز هم مثل دفعات قبل عارف در میان آنها نبود . دیگر ثریا جان و رمقی در خود نداشت ؛ فکر عارف اورا سی سال پیرتر کرده بود .
    آرام قدم برداشت و بر روی تخت نشست و باز هق هق گریه اش را سر داد . عاطفه آراسته و خوش پوش ، چادرش را به سر کرد و همانطور که از پله ها پایین می آمد به طرف مادرش رفت و در کنارش جای گرفت . با مهربانی دستش را نوازشگرانه به پشت مادرش کشید و مهربان گفت :
    - قربونت برم . چرا اینقدر خودت رو زجر می دی ؟! ببین چقدر صورتت چین و چروک پیدا کرده . بسه ، زیاد به خودت سخت نگیر !
    ثریا سرش را رو به آسمان گرفت و با هق هق جواب داد :
    - هنوز مادر نشدی که درک کنی ! نمیدونی وقتی از بچت بی خبر باشی چقدر سخته . به خدا دارم دق میکنم . یعنی الآن بچم کجاست ؟ یعنی تا حالا چقدر زجر کشیده ؟ ای خدا !
    و این بار بلندتر از قبل شروع به گریه کرد . عاطفه هم بغضش ترکید و همراه با مادرش شروع به اشک ریختن کرد . واقعا تحمل دیدن وضعیت مادرش برایش ناگوار بود . بارها موضوع مرگ عارف برسرزبانش امده و میخواست به مادرش بگوید اما هربار خودرا کنترل کرد چون با وجود ناراحتی که به تازگی از احسان پیدا کرده بود ، اما حرفش به نظر منطقی می آمد ؛ پس برای اینکه مادر خود را آرام کند سعی کرد با او چند کلمه ای حرف بزند :
    - مامان جان چرا همش فکر میکنی عارف داره زجر میکشه ؟ چه معلوم که یه جایی بهتر از اینجاست !
    ناگهان ثریا هق هقش قطع شد . با چشمهایی پر از نگرانی و ترس به عاطفه زل زد و گفت :
    - منظورت چیه ؟ منظورت از یه جای بهتر چیه ؟!
    عاطفه که متوجه شک مادرش شد ؛ با تته پته خواست که حرفش را توجیه کند اما خرابتر کرد .
    - خوب ، منظورم این بود که شاید الان در آرامش باشه !
    ثریا ترس در چشمانش بیشتر شد و از جا برخاست . چشم از عاطفه نمیگرفت . حسی به او می گفت که عاطفه چیزی را از او مخفی می کند . پس روبروی عاطفه ایستاد و با شک و تردید از عاطفه پرسید :
    - چی رو داری ازم مخفی می کنی ؟!
    ناگاه لرزه ای بر اندام نحیف عاطفه افتاد که از چشم های تیزبین ثریا دور نماند . اینبار با اطمینان بیشتر ادامه داد :
    - چند وقتیه که خودت نیستی . ربطش نده به تموم شدن رابـ ـطه تو و احسان که می دونم این نیست ! چون بعد از مراسم خواستگاری تو خودت فرو رفتی . گاهی وقتا متوجه پچ پچ های بین تو و احسان می شدم که تو به زور جلوی ریزش اشکاتو می گرفتی . در مورد عارف حرف می زدید ، درسته ؟!
    نفس عاطفه به سختی بالا می آمد . چشم هایش را به روی هم گذاشت و تمرکز کرد . می دانست که دیگر نمی تواند از سوال های مادرش فرار کند و مادرش هم تا حالا چیزهایی دستگیرش شده بود . پس بعد از چند نفس عمیق چشمهایش را از هم باز کرد . نگاهش را به چشم های مشتاق مادرش دوخت و به سختی لب باز کرد و من من کنان گفت :
    - راستش من ، من ...
    صدای زنگ درب خانه ، بند نگاهشان را پاره کرد . عاطفه آرام از جا برخاست و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد روبه مادرش زیر لب گفت :
    - بشین من درو باز می کنم !
    با قدم هایی کوتاه به طرف در رفت و به آرامی در را باز کرد . پشت در جوانی قد بلند و خوش لباس حضور داشت که پشت به عاطفه ایستاده بود . عاطفه احساس می کرد آن مرد را می شناسد ، پس با صدای ضعیفی اورا صدا زد :
    - آقای شاهی !
    آرمین به طرف عاطفه برگشت و خود به خود لبخندی بر لبانش جای گرفت :
    - سلام عاطفه خانم !
    عاطفه سربه زیر جوابش را داد و از او دلیل آمدنش را پرسید ؛ از آن شبی که آرمین اورا از دست ولگردهای خیابانی نجات داده بود ، از او خجالت می کشید . آرمین لبخندی دیگر زد و قدمی به عاطفه نزدیکتر شد . در همان حال جواب داد :
    - راستش به خاطر سه دلیل اومدم . لطفا سوار ماشین بشید تا بهتون بگم .
    عاطفه نگاهی به ماشین و نگاهی به آرمین کرد . آرمین وقتی دید که هنوز عاطفه مستاصل ایستاده ناگاه اخمی بر چهره اش نشست و با دلخوری گفت :
    - چند شب پیش که یادتون نرفته ؟ اون موقع هم شما سوار ماشین من شدید . بهتون بد گذشت ؟!
    عاطفه که متوجه دلخوری آرمین شد لبخندی بر لب زد و او را مخاطب قرار داد و گفت :
    - معذرت می خوام . یه چند لحظه صبر کنید به مادرم اطلاع بدم میام !
    آرمین که حسابی خوشحال شده بود با سر حرف عاطفه را تایید کرد و به او گفت که در ماشین منتظر مینشیند .
    عاطفه به داخل حیاط رفت و از مادرش برای رفتن به همراه آرمین اجازه گرفت . ابتدا ثریا مخالفت کرد و گفت که تا جوابش را ندهد اجازه ندارد پایش را از خانه بیرون بگذارد و همینطور او برادر دوست جدید اوست و شناخت چندانی از او ندارد ، حتی قبل تر از اینها فهمیده بود که او همان کسی است که با عاطفه تصادف کرده ، اما بعد از کلی حرف زدن و از خانواده و آرمین تعریف کردن بالاخره ثریا اجازه داد به همراه آرمین برود؛ اما خیلی زود به خانه برگردد . عاطفه گونه های مادرش را بوسید و در حین رفتن دستی برای مادرش تکان داد و رفت .

    ***

    عاطفه مجبور شده بود به خاطر وسایلی که آرمین خریده و بر روی صندلی عقب ماشین گذاشته بود ، بر روی صندلی جلو کنار دست آرمین بنشیند . سکوتی عجیب در ماشین حاکم بود . کار عاطفه ، نگاه کردن به مناظر بیرون از ماشین و استشمام عطر خوشبوی آرمین بود که هوش از سر را می پراند .
    عاطفه کلافه از سکوت به طرف آرمین برگشت و در یک لحظه با او چشم در چشم شد و نگاه اورا که به تماشایش نشسته بود غافلگیر کرد . هردو دستپاچه نگاهشان را به جلو دوختند که عاطفه با شرم و خجالت زیر لب او را مخاطب قرار داد و گفت :
    - گفته بودید که کارم دارید . پس بگید من منتظرم !
    آرمین گلویش را صاف کرد و با اخمی محو دستش را درون جیبش برد و دستمالی که عاطفه آن شب به او داده بود تا صورتش را پاک کند ، از جیب بیرون آورد و جلوی عاطفه گرفت و گفت :
    - اولین دلیلش این بود . به نظر میاد که براتون مهم باشه ...
    سپس زیر لب آرام طوری که عاطفه نشنود با خود گفت :
    - هر چند برای من هم خیلی مهمه !
    عاطفه شنید ولی خود را به آن راه زد ؛ طوری که انگار چیزی به گوشش نشنیده ؛ اما نفهمید که چرا ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست . دستش را دراز کرد و دستمال را از آرمین گرفت . آرمین در کمال خونسردی رانندگی میکرد که با شنیدن حرف های عاطفه ، گوش هایش را تیز کرد :
    - خب راستش ، آره ! این خیلی برام مهمه . چون اولین دستمالیه که روش گلدوزی کردم و از هرچی گلدوزی بعد این کردم قشنگتر شده ؛ اما ...
    این بار کاملا به طرف آرمین برگشت و با لبخندی محو دستش را به طرف آرمین دراز کرد و ادامه داد :
    - اما من می دمش به شما . هدیه ای از طرف من قبول کنید !
    آرمین با چشم هایی متعجب و ناباور به خود اشاره کرد و گفت :
    - هدیه برای من ؟!
    عاطفه به آرامی چشم هایش را به روی هم گذاشت و باز کرد . آرمین خیره به چشم های دریایی عاطفه دستمال را از دست عاطفه گرفت و در همان حال ، با لحنی مهربان زمزمه کرد :
    - ممنونم . هدیه با ارزشیه !
    عاطفه با گونه های گلگون شده سرش را پایین انداخت و به آرمین گفت :
    - خواهش می کنم . این دستمال ، در برابر کار با ارزشی که برای من کردید چیزی نیست !
    سپس اضافه کرد :
    - می شه دلیل دومتون رو بگید ؟!
    آرمین دستمال را دوباره درون جیبش گذاشت و در همان حال گفت :
    - آشتی با عمه خانم !
    ناگهان عاطفه زیر لب نالید :
    - چی ؟!
    آرمین لبخندی زد و آرام گفت :
    - اینطوری توی رانندگی نمی تونم جواب سوالتون رو بدم . هی مجبورم برگردم نگاتون کنم ، می ترسم کار دست خودم بدم . پس بهتره یه گوشه وایسم !
    و سپس ماشین را کنار خیابان نگه داشت و به طرف عاطفه چرخید و گفت :
    - مثله این که عمه خانم چیزی رو در وجود شما دیده که از گفته ی خودش پشیمونه و می خواد حتما شمارو ببینه و باهاتون حرف بزنه !
    سپس ادامه داد :
    - به نظر من بهتره که شما هم از عمه خانم معذرت خواهی کنید . اینجوری روش خیلی تاثیر میزاره و بهتر رفتار می کنه .
    عاطفه با چهره ای در هم رو آرمین کرد و گفت :
    - ولی من که حرف بدی بهشون نزدم ! ایشون بودن که هرچی از دهنشون در اومد به من و خونوادم گفتن . من مراعات سن و سالشو کردم که چیزی بهش نگفتم !
    آرمین به تایید حرفای عاطفه سرش را تکان داد و در جواب حرف عاطفه گفت :
    - بله درست می گید ! اما شماهم کمی صداتون رو بالا بردید دیگه ، این رو خودتون هم می دونید ! وقتی می گم معذرت خواهی کنید ، لابد یه چیزی می دونم که بهتون می گم . اون یه پیرزنه و رفتاراش عینهو بچه هاست !
    عاطفه دیگر چیزی نگفت و تنها قبول کرد که به دیدار عمه آرمین برود و این ناراحتی را به اتمام برسانند .
    آرمین دوباره ماشین را روشن کرد و در راه با لبخند زیر چشمی به عاطفه نگاهی کرد و گفت :
    - نمی خواید دلیل سوم روهم بدونید ؟!
    عاطفه که فراموش کرده بود سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت :
    - چرا ، چرا . بفرمایید !
    - دلیل سوم هم آرمیتاست ! اون من رو فرستاد دنبال شما که بیارمتون کتاب خونه تا بتونه شمارو ببینه و حضوری ازتون معذرت خواهی کنه !
    عاطفه لبخندی بر لبانش نشست و گفت :
    - راستش رو بخواید من هم دلم براش تنگ شده . دوست داشتم که ببینمش !
    آرمین به طرف عاطفه برگشت و خیره به عاطفه گفت :
    - به آرمیتا حسودیم می شه ...
    عاطفه سرش را برگرداند و خیره به چشم های آرمین شد و با ابروهای بالا رفته پرسید :
    - چرا ؟!
    آرمین با لحنی خاص جواب داد :
    - چون دوستی به خوبی شما داره . و شماهم خوب هواش رو دارید !
    سپس به مسخرگی ، چهره اش را درهم کرد و ادامه داد :
    - کاش یکی هم هوای من رو داشت . من خیلی تنهام !

    ***

    ماشین روبروی کتابخانه کوچک محله ایستاد . عاطفه با تشکری زیر لبی در ماشین را باز کرد و پیاده شد . آرمین هم از ماشین پیاده و پشت سر عاطفه وارد کتابخانه شد .
    به محض ورود ، آرمیتا را با تعدادی کتاب زیر بغـ*ـل دیدند که داشت به زور آنهارا حمل می کرد تا بر روی میز بگذارد .
    عاطفه آرام به او نزدیک شد و پشت سرش ایستاد و آرام گفت :
    - سلام .
    آرمیتا سریع به عقب برگشت و وقتی عاطفه را دید از خوشحالی خودش را در آغـ*ـوش او پرت کرد . عاطفه خنده ای کوتاه کرد و زیرچشمی به آرمین ، که نظاره گر آنها بود ، نگاه کرد .
    - خیلی خوشحالم که می بینمت !
    - من هم همینطور !
    آرمیتا از عاطفه جدا شد و خیره در چشمان آسمانی عاطفه با چهره ای غمزده آرام ، طوریکه فقط عاطفه بشنود ، گفت :
    - ناراحت که نشدی از اینکه آرمین رو فرستادم دنبالت ؟!
    عاطفه لبخندی زد و دست آرمیتا را فشرد و جواب داد :
    - نه عزیزم . ناراحت برای چی ؟!
    - به خاطر اون شب ...
    - دیگه بهتره فراموشش کنی . هرچی بود ، دیگه برام مهم نیست !
    آرمیتا باز هم در آغـ*ـوش عاطفه پَر کشید و از ته دل گفت :
    - عزیز دل خودمی . ممنونم که اتفاق اونشب رو از چشم من نمی بینی !
    - دیگه بسه . هندونه زیر بغلم نزار !
    آرمیتا با اخمی ساختگی نیشگون آرامی از عاطفه گرفت و گفت :
    - هندونه چیه ، حقیقت رو گفتم !

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهاردهم

    آرمیتا و عاطفه هردو با چهره خندان از کتابخانه بیرون آمدند . نگاه آرمیتا به آرمین افتاد که وسایل درون ماشین را در صندوق عقب می گذاشت و زیر چشمی حواسش به آنها بود . خنده اش گرفت و سرش را به نشانه تاسف تکان داد . عاطفه که متوجه خنده آرام او شده بود ، با تعجب پرسید :
    - چیه ؟! چرا داری می خندی ؟
    آرمیتا سرش را به طرف عاطفه چرخاند و جواب داد :
    - چیزی نیست . یاد یه خاطره افتادم خندم گرفت .
    عاطفه آهانی گفت و سکوت کرد . پس از دقایقی آرمیتا چهره اش را جدی کرد و عاطفه را مخاطب قرار داد و پرسید :
    - راستی چه خبر از داداشت ؟ هنوز ازش خبری ندارید ؟!
    لبخند بر روی لبهای عاطفه آرام آرام محو شد . بغضی در گلویش نشست و چشمانش نم دار شد .
    - راستش رو بخوای ، توکه دیگه غریبه نیستی ! من ازش خبر دارم ؛ اما گذاشتم به موقعش خود مامان و بابا و زهره متوجه بشن . چون من دل و جرئت گفتنش رو ندارم !
    و نگاهش را به چهره وحشت زده آرمیتا دوخت . با گفتن همین دو جمله ، آرمیتا آگاه شد که عارف در جنگ شهید شده و دیگر به خانه بر نمی گردد . عاطفه ادامه داد :
    - مامانم که از هیچی خبر نداره ، هروقت خبری از اومدن آزاده ها می شنوه سریع می ره به خونه های تک تکشون و خبر از عارف می گیره . انگار دلش نمی خواد باور کنه که عارف دیگه تو این دنیا نیست !
    قطره ای اشک از چشمان آرمیتا بر روی گونه اش چکید و با صدایی بغض دار نالید :
    - الهی بمیرم برای زهره ! فکر کن از این به بعد چه زجری می کشه . خدا بهتون صبر بده !
    عاطفه سرش را تکان داد و با گوشه چادرش ، اشکهایش را مهار کرد . آرمین که از دور حرکات آنهارا زیر نظر گرفته بود ، با تعجب به سمت آنها قدم برداشت و گفت :
    - چی شده ؟ چرا دارین گریه می کنین ؟!
    عاطفه زودتر از آرمیتا به خود آمد و تغییر چهره داد وگفت :
    - چیزی نیست آقای شاهی ! من و آرمیتا یاد یه خاطره ناراحت کننده افتادیم .
    و در همان لحظه مرموز ، زیر چشمی به آرمیتا نگاه کرد .

    ***

    به اصرار آرمین ، عاطفه برای برگشت به خانه با آنها آمد . آرمیتا تا توانسته بود کتاب جمع آوری کرده و پشت ماشین گذاشته بود . عاطفه که با دیدن کتاب های آرمیتا خنده اش گرفته بود خنده ی آرامی کرد و گفت :
    - اوه ، آرمیتا چه خبره ؟ تو کِی وقت می کنی اینارو بخونی ؟!
    آرمین همانطور که سوار ماشین می شد متقابلا جواب داد :
    - توی خونه که کاری براش نمی مونه و همه ی کارارو خدمتکارا انجام می دن . چون کار مفیدی ازش ساخته نیست پس بهتره مثه یه تیکه گوشت نیوفته تو خونه و یه کار هرچند مفید مثل کتاب خوندن انجام بده ؛ تا حداقل بیرون نمی ره ، اطلاع عمومیش بالا بره !
    به اینجا که رسید ، آرمیتا با خشمی ساختگی کنار آرمین نشست و با کیفش به صورت آرمین کوبید و گفت :
    - گمشو ، یه دقیقه این دهنت رو ببندی نمیگن لالی !
    آرمین با خنده یه کتاب رمان از عقب برداشت و ادامه داد :
    - البته این رماناهم اطلاع عمومی چندانی ندارن و فقط روی مغز چنین دخترای ترشیده و خنگی تاثیر می زارن !
    و همانطور که استارت می زد به حرص خوردنای آرمیتا می خندید و عاطفه هم همراهیش می کرد . برای یک لحظه عاطفه خودش را به جای آرمیتا و عارف را به جای آرمین تصور کرد . یاد خاطره ای شیرین ، در زمانی که پدرش اولین ماشین خود را خرید افتاد :
    - نمی دونم چطوری روشن می شه !
    - اِه عارف ، الکی به دکمه هاش دست نزن خراب می شه بابا میاد دعوامون می کنه !
    عارف مهربانانه به عاطفه نگاه می کند و می گوید :
    - هرچی خواهر خوشگلم بگه . آخه همه می گن عقلت از من بیشتره !
    عاطفه به حرف عارف می خندد و متقابلا پاسخ می دهد :
    - آخه چرا به حرف مردم گوش می دی و خودتو دست کم می گیری ؟
    - آخه همیشه می گن حرف راست رو از مردم بشنو !
    - حالا دیگه واقعا باورم شد که عقلت از من کمتره . ضرب المثلم قاطی پاتی می گی تو ! می گن حرف راست رو یا از بچه بشنو یا از دیوونه !
    - خب کیا می گن ؟!
    _ مردم !
    - خب حالا دیدی من درست گفتم . حرف راست رو باید از مردم بشنوی !
    به اینجا حرف عارف که می رسد ، تا چند لحظه خیره به چشم هم می شوند و ناگهان پقی می زنند زیر خنده .
    - عاطفه ؟!
    عاطفه با تکان دادن سرش از هپروت بیرون می آید و گنگ به آرمیتا نگاه می کند .
    - چیه ؟ چی میگی ؟!
    آرمیتا لبخندی زد و به روبه روی خودش نگاه کرد و گفت :
    - هیچی . دیدم اینجاها نیستی صدات زدم !
    تا زمانی که آنها به نزدیکی منزل عاطفه برسند ، سکوت ماشین را فرا گرفته بود . عاطفه سنگینی نگاه آرمین را به روی خود حس می کرد اما توجهی از خود نشان نمی داد . او به شدت دلتنگ احسان شده بود و ناخوداگاه شعری را که احسان گاهی اوقات برایش می خواند به ذهنش آمد و زیر لب شروع به خواندن کرد :
    - تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلوده به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز ،
    سال هاست که در گوش من آرام ، آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق این پندارم
    که چرا ، خانه ی کوچک ما سیب نداشت ؟!


    ( حمید مصدق _ پیش در آمد )

    با اتمام شعر قطره ای اشک از چشمش چکید که از نگاه تیز بین آرمین دور نماند .
    آرمین وارد کوچه عاطفه شد و در همان حال اورا مخاطب قرار داد و گفت :
    - فردا عصر میام دنبالتون بریم پیش عمه خانم .
    عاطفه سرش را تکان داد و در جواب خیلی آهسته گفت :
    - چشم . مادرم رو در جریان گذاشتم بهتون می گم کی بیاین .
    - باشه .
    آرمیتا که تا حالا چیزی نگفته بود با تعجب به نقطه ای خیره شد و از عاطفه پرسید :
    - عاطی ، مردم جلوی خونه ی شما جمع شدن ؟!
    و با انگشت به در منزل عاطفه اشاره کرد که اجتماعی از مردم ایستاده بودند و باهم حرف می زدند .
    عاطفه با چشمانی وحشت زده ، هنوز ماشین درست نایستاده بود که در را باز کرد و از ماشین پیاده شد . با قدمهایی بلند به طرف منزل حرکت کرد . با تعجب به مردم نگاه می کرد . زبانش بند آمده بود که از مردم بپرسد چه اتفاقی افتاده است . صدای جیغ و ضجه های مادرش کل خانه را احاطه کرده بود . اینبار با دو از میان جمعیت زن و مردها عبور کرد و بالاخره وارد خانه شد . ابتدا به طرف مادرش رفت که زن ها دستانش را گرفته بودند تا به سر و صورت خود نزند . جلوی مادرش زانو زد و نالید :
    - مامان چی شده ، چرا داری گریه می کنی ؟! چرا مردم اینجا جمع شدن ؟!
    ثریا تنها در میان گریه هایش زمزمه کرد :
    - بدبخت شدیم عاطفه ، خونه خراب شدیم !
    و دوباره شروع به گریه کردن کرد . عاطفه که جوابی دستگیرش نشده بود با گریه سر چرخاند و به پدرش خیره شد . حاج عبدالله سرش را پایین انداخته و بی محابا اشک می ریخت . عاطفه خودش را به طرف پدرش کشید و سوالی را که از مادرش پرسیده بود به اوگفت .
    حاج عبدالله برای لحظاتی خیره به چشمان عاطفه شد . قادر به حرف زدن نبود . سرش را دوباره به زیر انداخت و با کف دستش به صورتش کوبید و صدای گریه مردانه اش بلندتر شد .
    عاطفه هراسان به دور و برش نگاه کرد و وقتی عرفان را در آغـ*ـوش عمه اش دید به سمتش رفت و هراسان و پشت سرهم پرسید :
    - عرفان داداشی چی شده ؟! چرا مامان و بابا دارن گریه می کنن ؟
    به جای عرفان عمه اش با صدای بغض آلود به او پاسخ داد :
    - بچه چی می دونه عمه جون ! مثله این که یه آقا اومده بوده در خونتون و به مامانت گفته که عارف شهید شده . اونم همونجا پس میوفته و کوکب خانم به دادش می رسه . آخ الهی بمیرم برای عارف ، طفلی حقش نبود ناکام از دنیا بره !
    و هق هق گریه اش را سر داد . عاطفه که متوجه شد بالاخره بار سنگین خبر مرگ عارف از روی دوشش کنار رفته ، آرام آرام اشک هایش جاری شد .
    آرمین و آرمیتا هم به داخل آمده بودند و غمگین به اهالی خانه نگاه می کردند ؛ اما چشمان آرمین فقط یک نفر را می دید . عاطفه چشمانش را به روی هم گذاشت و بلافاصله سیلی از اشک صورتش را پوشاند . هنوز چیزی نگذشته بود که زهره هراسان به داخل خانه آمد و به تک تک چهره های گریان نگاه کرد ؛ ثریا در میان زجه هایی که می زد ناگهان چشمش به چهره وحشت زده زهره افتاد . با جیغ فریاد زد :
    - بیا زهره ، بیا که سیاه بخت شدی ! بیا که عارفم رفت . بیا که بچم پر پر شد !
    زهره بدون آنکه کنترلی بر شدت اشکهایش داشته باشد ، خیره به مادر شوهرش شد . باور نمی کرد که دیگر عارفی نیست تا با حرف های عاشقانه اش ، گونه هایش گلگون رنگ شود . باور نمی کرد آن پسر پر شوق و شور ، که حتی در نامه ای که برایش نوشته بود قولی از آینده و زندگی پر از عشق داده بود با رفتنش تمام آن قول ها پایمال شده است .
    دست ها و پاهایش شروع به لرزیدن کرد . رمقی در دست و پایش نبود . بیشتر از همیشه سنگینی چادر روی سرش را حس می کرد . پلک هایش می لرزید . لب هایش از هم باز نمی شدند و زبانش بند آمده بود . دیگر کنترل پاهایش را نداشت و ناخودآگاه در میان فریاد عاطفه و آرمیتا نقش زمین شد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_پانزدهم

    جمعیت پس از اتمام مراسم ، تک تک از دور قبر پراکنده شدند و هرکدام به یک سو رفتند . زهره ، معصومانه پاهایش را در آغـ*ـوش گرفته و آرام گریه می کرد . ثریا روی خاک تازه قبر سجده کرده بود و با عارف از نارضایتی که در رفتنش به جبهه داشت و از تنها گذاشتن زن تازه عقد کرده خود سخن می گفت . عاطفه هم تنها به گوشه ای از قبر خیره شده و پلک نمی زد . در کنجی از ذهن خود داشت برای نیامدن احسان و خانواده اش به این مراسم دلیل می آورد ؛ هیچ توجیه و دلیلی برای نیامدنشان نبود و همین داشت عاطفه را عذاب می داد . عاطفه خوب می دانست که بحث به هم خوردن نامزدی اش با احسان ربطی به دوستی چند ساله اش با عارف ندارد و حداقل حرمت دوست دیرینه اش را حفظ می کرد و می آمد .
    عاطفه در اعماق هپروت بود که با صدای آشنایی به خود آمد :
    - تسلیت می گم عاطفه خانم . امیدوارم غم آخرتون باشه !
    عاطفه تا سرش را بلند کرد ، نگاهش در یک جفت تیله مشکی رنگ ، گره خورد . به نشانه ادب از جا برخاست و با صدایی که از ته چاه در می آمد جواب داد :
    - ممنونم آقای شاهی ، امیدوارم توی شادیاتون جبران کنیم . ممنون از اینکه زحمت کشیدید توی مراسم خاکسپاری عارف شرکت کردید .
    آرمین متقابلا با لبخندی کمرنگ پاسخ داد :
    - خواهش می کنم ، وظیفه بود .
    برای لحظاتی خیره در چشم یکدیگر شدند و در آخر آرمین با لبخندی آرامش بخش خدافظی زیر لب گفت و رفت . عاطفه با رخوت به طرف مادرش سر چرخاند و با محبت اورا که سجده بر خاک زده و می نالید بلند کرد و در همان حال گفت :
    - بسه دیگه مامان جان ، خودت رو کشتی ! چرا به این فکر نمی کنی که اون الآن یه جایی بهتر از اینجاست .
    ثریا چیزی نمی گفت و تنها اشک می ریخت . نگاه عاطفه به سمت زهره به گردش در آمد و با همان لطافت و مهربانی اوراهم مخاطب قرار داد و گفت :
    - زهره پاشو قربونت برم . دیگه اشکی برات نمونده .
    زهره هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . او که تازه آرام گرفته بود ، باز چانه اش شروع به لرزیدن کرد و در عرض چند ثانیه ، سیلی از اشک صورتش را پوشاند . چشم از عکس خندان عارف نمی گرفت . با دیدن خنده اش ، قلبش به درد می آمد .
    حاج عبدالله همانطور که دست عرفان را گرفته بود به سمت آنها آمد و گفت :
    - بلند شید بریم . هوا داره تاریک میشه .
    کوکب که دقایقی از آنها جدا شده بود تا بدرقه نفرات آخر مراسم شود ، به سمت ثریا رفت و کمک کرد تا چادرش را که غرق در خاک شده بود به سر کند . عاطفه به کنار زهره رفت تا از جا بلندش کند ؛ زهره که تا لحظه آخر چشم از عکس عارف بر نمی داشت آرام و زیر لب خطاب به عاطفه گفت :
    - همیشه فکر می کردم خوشبخت ترین دختر تو دنیام ؛ اما حالا ... اما حالا می دونم بدبخت تر من تو دنیا وجود نداره !
    و هق هقش اوج گرفت . عاطفه سر زهره را بر روی شانه اش گذاشت و پشتش را با دست مالش داد و همراه او اشک ریخت . زهره از فرط گریه توانی برایش نمانده بود و شل و ول راه می رفت .
    عاطفه و زهره به ماشین حاجی رسیدند و عاطفه کمک کرد تا زهره عقب بنشیند . ثریا روی صندلی جلو نشسته و سرش را به شیشه چسبانده بود و گریه می کرد . کوکب و عاطفه هم روی صندلی عقب جای گرفتند و حاج عبدالله حرکت کرد .

    ***

    چهار ماه گذشت. در این مدت اتفاقات زیادی رخ داد . خانواده احسان به عاطفه خبر دادند که احسان در شیراز با دختر خاله اش نامزدی کرده است و قصد بازگشت ندارد . خواستگاران زیادی برای زهره پیدا شد اما زهره هرکدام را به بهانه ای رد کرد . عاطفه به اصرار آرمین به خانه آنها رفت و عمه ی آرمین غیر مستقیم معذرت خواهی کرد و در مقابل ، عاطفه هم همینکار را کرد و از گفته خود پوزش خواست . عاطفه بعد از شنیدن نامزدی احسان ، خشمگین تر از قبل شد و همین باعث شد که رنگ نگاهش نسبت به آرمین عوض شود ؛ البته خود عشق و علاقه را در نگاه و رفتار آرمین دیده بود و هر لحظه خود را آماده می کرد تا آرمین به او ابراز علاقه کند . او دستپاچگی را وقتی مقابل هم قرار می گرفتند را در هردویشان می دید . به نظرش آرمین حکم یک مرد کامل را برای یک زندگی خوب داشت .
    یک روز، ثریا به خانه ی یکی از هسایه ها رفته و عاطفه در حال دستمال کشیدن روی شیشه بود که ناگهان صدای تلفن حواسش را به خود معطوف کرد . عاطفه دستمال را روی طاقچه گذاشت و به سمت تلفن رفت . با برداشتن تلفن و صدای مخاطب پشت گوشی قلبش شروع به تپیدن کرد .
    - سلام .
    - س ... سلام آقای شاهی . خوب هستین ؟ آرمیتا خوبه ؟
    - لطفا بهم نگو آقای شاهی ! اینجوری حس می کنم من رئیسم ودارم با کارمندم حرف می زنم !
    عاطفه خنده ی آرامی کرد و در جواب گفت :
    - چشم ، هرچی شما بگید آقا آرمین .
    برای لحظاتی سکوت بین آن دو حکم فرما شد ؛ تا اینکه آرمین سکوت را شکست و با نگرانی پرسید :
    - عاطفه ؟ هنوز گوشی دستته ؟!
    عاطفه برای بار هزارم ضربان قلبش شدت یافت . باورش نمی شد . اولین بار بود که آرمین اورا بدون پسوند صدا می زد . برای کنترل ضربان قلبش دستش را روی قلبش گذاشت و با تته پته جواب داد :
    - ب ... بله . هنوز گوشی دستمه !
    آرمین که خیالش راحت شده بود ادامه داد :
    - راستش رو بخوای کارت داشتم که زنگ زدم .
    عاطفه از استرس آب دهانش را قورت داد و با هیجان گفت :
    - بفرمایید . چه کاری ؟!
    - اینطوری نمی تونم بهت بگم . باید ببینمت .
    - خب اگر خیلی ضروریه بفرمایید خونه .
    - نه ، نه ! خب ، اگر برات مقدوره میشه تو بیای اینجا ؟!
    - کجا بیام ؟!
    - خونمون دیگه !
    عاطفه ترس در کلامش افتاد و گفت :
    - چیزی شده آقا آرمین ؟ برای آرمیتا اتفاقی افتاده ؟!
    آرمین خنده ای کرد و متقابلا جواب داد :
    - نه ! راستش رو بخوای ، برای خودم اتفاقی افتاده !
    عاطفه تلفن را در دستانش فشرد . با نگرانی و ترسِ بیشتر تند و تند گفت :
    - چی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟!
    آرمین که از ترس و نگرانی نهفته در صدای عاطفه آرامش یافته بود ، با مهربانی جواب داد :
    - خودت بیا اینجا می فهمی !
    - باشه ، الآن خودم رو می رسونم .
    عاطفه سریع تلفن را قطع کرد . با قدمهایی بلند به سمت اتاقش رفت ولباسهایش را عجولانه عوض کرد ؛ اما در عین عجولانگی ، زیبا و آراسته از اتاق بیرون آمد . خودش هم نمی دانست که این همه عجله برای چیست . اوکه در صدای آرمین درد و نگرانی حس نکرده بود ؛ پس یعنی چه اتفاقی برایش افتاده که در همان حال خونسردی و آرامش داشت ؟!
    قلم و کاغذی از قفسه کتابهایش برداشت و برای مادرش یاد داشتی نوشت تا وقتی به خانه آمد نگران حال او نشود . چادرش را به سر کرد . کفش هایش را از جا کفشی برداشت و به پا کرد . سپس با شتاب از خانه بیرون رفت .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شانزدهم

    با کمی تاخیر بالاخره ماشین دربستی جلوی منزل آرمین نگه داشت و عاطفه پس از دادن کرایه وارد حیاط شد . همه وسایل خانه ، در حیاط پخش و پلا شده بود و کارگران در حال بار زدن آنها در ماشین بودند . چند روز پیش آرمین در حین صحبت با عاطفه به او گفته بود که پدرش دوباره توانسته است زمین و پول هایش را برگرداند و آنها بزودی به خانه ی قبلی خود نقل مکان می کنند .
    عاطفه با نگاهی زود گذر به آنها ، با قدمهایی بلند و سریع به طرف راه پله ها رفت و از آنان بالا رفت . آرمین از پشت پنجره با دیدن عاطفه کم کم لبخندی به لب نشاند .
    عاطفه با دیدن یکی از خدمتکارها ، از او درباره آرمین پرسید و او با اشاره به طبقه بالا به او گفت که " ایشون در اتاقشون هستن " .
    عاطفه تا خواست پا روی پله اول بگذارد ، خدمتکاری دیگر به سمتش آمد و او را مخاطب قرار داد :
    - آقای شاهی دستور دادن که شما در باغ منتظرشون بمونید تا بیان .
    عاطفه به نشونه فهمیدن سرش را تکان داد و قبل از برگشتن به سمت در سالن ، نگاهی به طبقه بالا انداخت و چون دید که کسی آنجا حضور ندارد ، سرش را پایین انداخت و به سمت باغ رفت .

    ***

    عاطفه در حال قدم زدن در باغ بود که ناگهان با دیدن بهار در جای خود ایستاد . بهار هم که به سمت ساختمان می رفت ، او را دید . پوزخندی محو بر لب نشاند و به سمتش قدم برداشت و تا به عاطفه نزدیک شد ، خیره در چشمان آبی اش ، لبخندی کاملا تصنعی زد و با تکبر به او گفت :
    - فکر نمی کردم که دوباره اینجا ببینمت . معلومه خیلی پوست کلفتی که هنوز بعد از اون حرفایی که عمه بارت کرد هنوز اینجا پلاسی و برای خودت می چرخی !
    عاطفه با شنیدن حرف های او اخمی بر چهره نشاند و جواب داد :
    - اولا ، اون حرف ها متعلق به ماه ها پیشه . هم من و هم عمه خانمتون از گفتن چیز هایی که بهم گفتیم معذرت خواهی کردیم . دوما ، فکر نمی کنم اومدن من به اینجا ، به شما مربوط باشه . محض اطلاعتون اینجا خونه دوست من ( آرمیتا ) هست !
    بهار پوزخندی بر لب زد . دست به سـ*ـینه ایستاد و با طعنه گفت :
    - فکر می کنی من و یا بقیه گاگولن که نفهمن تو برای چی به اینجا میای ؟!
    عاطفه اخمش غلیظ تر از قبل شد و طلبکارانه گفت :
    - منظورت چیه ؟!
    بهار پشتش را به او کرد و ادامه داد :
    - منظورم رو خیلی خوب می فهمی . بزاررو راست بگم !
    سپس دوباره به سمت عاطفه چرخید و خیره در چشمانش گفت :
    - نمی تونی آرمین و هرچه پول و ثروت که توی این خونه به اون به ارث می رسه رو بالا بکشی و بزنی به چاک و کسی هم کَکِش نَگَزه !
    سپس سرش را جلوتر آورد و ادامه داد :
    - مطمئن باش آرمین میون من و تو ، من رو انتخاب می کنه ؛ چون مثل تو اُمل و دهاتی نیستم و خودم هرچه بخوام در دست دارم و تشنه پول بقیه نیستم . آرمین مال منه ! این رو خوب تو گوشات فرو کن .
    سپس با زدن پوزخندی دیگر بر لب ، از او فاصله گرفت . بهار تا پشتش را به اوکرد ، قطره اشکی مزاحم از چشمش به پایین لغزید . با عصبانیت دستش را بالا برد و قطره اشک را از روی گونه اش پاک کرد . با خود زیر لب نالید :
    - دختره از خود راضی ، دلم می خواد سربه تنش نباشه ! اما .. اما اون راست میگه . آرمین کِی با وجود اون میاد و منو انتخاب می کنه . تو این مدت هم حتما توهم زده بودم که حس می کردم آرمین هم بهم علاقه داره !
    هنوز چشمش به بهار بود که از او دور و دورتر می شد که ناگهان آرمین جلویش ایستاد و با هم مشغول احوال پرسی شدند . هردو با لبخند مشغول حرف زدن بودند که چشم آرمین از پشت سر بهار ، به عاطفه افتاد . عاطفه متوجه شد که آرمین سعی دارد هرچه زودتر صحبت با بهار را کوتاه تر کند و حتی خود بهار هم فهمید ؛ چون وقتی از او خداحافظی کرد ، با اخم به طرف عاطفه برگشت و بعد با قدمهایی بلند و سریع از آنجا رفت .
    آرمین با لبخند به عاطفه نزدیک شد و سلام کرد . عاطفه بدون آنکه سرش را بلند کند و به چشمانش خیره شود جواب سلامش را داد . لبخند آرمین محو شد و گنگ پرسید :
    - چیزی شده ؟! حس می کنم سرحال نیستید .
    - نه چیزی نیست .
    - آره از حرف زدنتون معلومه !
    سپس نگاهی کوتاه به پشت سرش کرد و مشکوکانه پرسید :
    - بهار چیزی گفته ؟!
    عاطفه در جواب فقط سکوت کرد . آرمین که سکوت را به نشانه تایید حرفش برداشت کرده بود ، اخمی کمرنگ بر پیشانی نشاند و دوباره پرسید :
    - بهار چی گفته ؟!
    باز هم عاطفه سکوت کرد ؛ چه می توانست به او بگوید ؟ بگوید که بهار در مورد ازدواج با تو و ارث و میراثت حرف می زد ؟! او حتی خجالت می کشید درباره این چیزها فکر کند . بغض در گلویش جمع شده بود و قادر به حرف زدن نبود . می ترسید تا کلمه ای از دهانش خارج شود ، اشک هایش او را رسوا کند .
    آرمین وقتی دید از او صدایی در نمی آید ، نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و با آرامشی عجیب گفت :
    - می شه قدم بزنیم ؟!
    عاطفه برای لحظه ای سرش را بالا آورد و چشمان دریایی اش را به چشمان سیاه و پر از خواهش آرمین دوخت . تنها عکس العملش ، تکان دادن سرش بود . آرمین زودتر قدم برداشت و عاطفه هم به خود تکانی داد و شانه به شانه اوحرکت کرد .
    عاطفه از سکوت موجود ، رضایتی نداشت . آب دهانش را با سروصدا به پایین فرستاد تا بغض در گلویش هم به پایین حرکت کند و بتواند راحت حرف بزند ؛ سپس سرش را بالا آورد و خطاب به آرمین با صدای گرفته پرسید :
    - پشت تلفن گفتید که حالتون خوب نیست ؛ اما اینطور به نظر نمیاد !
    آرمین برای لحظه ای دستپاچه شد و با من من گفت :
    - خب ... خب دردم ظاهری نیست . داخلیه !
    عاطفه گنگ فقط به او خیره شده بود . منظورش را از داخلی طور دیگری برداشت کرد و گفت :
    - منظورتون کجای بدنتونه ؟
    آرمین باز هم هول شد و بعد از لحظه ای فکر ناگهان از دهانش پرید و گفت :
    - قلبم !
    عاطفه ابروانش را بالا برد و با چشم هایی از حدقه در آمده نالید :
    - قلبتون ؟! یعنی می گید ناراحتی قلبی دارید ؟
    - ب ... بله !
    عاطفه با نگرانی ایستاد و سرزنشگرانه او را نگاه کرد . سپس با تندی روبه او گفت :
    - یعنی می گید ناراحتی قلبی دارید و این طور بیخیالید ؟! چرا به جای من به دکترتون این رو نگفتید ؟ دکتر پاکزاد !
    دکتر پاکزاد پزشک پابه سن گذاشته و خانوداگی آنان بود و عاطفه چندباری که به پیش آرمیتا آمده بود ، با او برخورد داشت و اورا می شناخت . آرمین از حرکت عاطفه هول شد و دستپاچه گفت :
    - نه نه نه ، منظورم از ناراحتی قلبی یه چیز دیگست !
    عاطفه باز هم گنگ به او نگاه کرد .
    - یعنی چی ، ناراحتی قلبی فقط یه چیزه ! طور دیگه ای نمی شه بهش نگاه کرد !
    آرمین این بار لبخندی بر لب زد و با دست به جلو اشاره کرد و گفت :
    - شما با من بیاید ، توی راه براتون توضیح می دم !
    عاطفه هم که دوست داشت زودتر منظور او را بفهمد دوباره پا به پای او گام برداشت . در همان حال آرمین خیره به جلو ، در حالی که دستانش را درون جیبش کرده بود شروع به حرف زدن کرد :
    - درست یادم نمیاد که چه زمان به این درد دچار شدم . فقط می دونم که قلبم همیشه خودش رو به قفسه سینم نمیزنه . فقط گاهی اوقات که خودمم نمی فهمم کِی و چه زمان ...
    در میان حرف هایش خندید . زیر چشمی به عاطفه نگاهی انداخت که سراپا گوش ، همراهی اش می کرد .
    - یادم میاد اولین بار که شما رو دیدم ، با دیدن چشمای اشکی و چهره پر از ترستون توی بیمارستان ، یهو دلم زیرورو شد . با هر قطره اشکی که از چشمتون به پایین میومد ، یه حس و حال عجیب بهم دست می داد . انگار من هم حالم خراب می شد . وقتی خواستم شمارو به خونه برسونم ، اختیار چشم هام رو نداشتم . دوست داشتم فقط به تماشاتون بشینم . بعد از اون روز خیلی دلم می خواست دوباره شمارو ببینم !
    این بار به طرف عاطفه سر چرخاند و با لبخند ادامه داد :
    - انگار خدا حواسش بهم بود که شمارو دوباره سر راهم قرار داد . وقتی شمارو توی مهمونی دیدم و آرمیتا شما رو دوست خودش معرفی کرد ، انگار دنیا رو بهم دادن . هنوز اون موقع حس خاصی بهتون نداشتم فقط دلم می خواست نگاتون کنم . از رفتار ، خصوصیاتتون و طرز لباس پوشیدنتون خوشم میومد . به نظرم توی اون مهمونی شما خاص تر از همه بودید ؛ چون فقط شما بودید که در عین پوشیدگی ، زیبایی خودتون رو حفظ کرده بودید . وقتی عمه یهویی اون پیشنهاد رو کرد ، راستش شوکه شدم ! چون انتظار نداشتم عمه این حرف رو بزنه . انگار اون هم شمارو برای من مناسب می دید .
    آرمین وقتی صورت سرخ شده عاطفه را دید ، به لبخندش عمق بیشتری بخشید و باز ادامه داد :
    - اون دستمالی که همون شب بهم دادید ، دلم نمی خواست دوباره بهتون پس بدم . برام حکم بهترین دستمال دنیارو داشت که با عشق گلدوزی شده بود . وقتی شما رفتید خونتون و من حرکت کردم ، همون لحظه حس کردم یه تیکه از قلبم رو جا گذاشتم ! از اون موقع به بعد هربار که می دیدمتون ، تپش قلبم اوج می گرفت . عمه هم متوجه شده بود که جلوی شما اختیار کارهام از دستم می ره . به همین دلیل به خاطر منم شده بود تصمیم گرفت که باهاتون آشتی کنه ! همین مسئله هم باز بهونه ای شد که دوباره سعادت دیدن شمارو داشته باشم .
    عاطفه که فکر می کرد آمادگی این حرف هارا دارد ، بی اختیار اشک از چشمانش روانه شد . آرمین سرش را برگرداند و در چشم های اشکی عاطفه خیره شد و با تمام وجود زمزمه کرد :
    - عامل اصلی تپش و ناراحتی قلب من و همینطور دکترش تویی ! به نظرت دکتر پاکزاد می تونه این قلب من رو آروم کنه ؟!
    عاطفه بی اختیار چشمانش به روی هم نشست . اشک بود که پشت سرهم از چشمانش سرازیر می شد . آرمین با دیدن اشک های عاطفه گفت :
    - چرا داری گریه می کنی ؟!
    لب های عاطفه قادر به باز و بسته شدن نبود . در گلویش بغضی به اندازه یک سیب جای گرفته بود و به هیچ وجه قصد پایین رفتن نداشت . سردرگم نگاهی به دور و برش کرد و با صدایی که بر اثر بغض دورگه شده و می لرزید زمزمه کرد :
    - من دیگه باید برم !
    آرمین که از رفتار او تعجب کرده بود نالید :
    - چت شد یهو ؟!
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و باز زمزمه کرد :
    - می خوام برم !
    آرمین ناراحت و دلشکسته بار دیگر پرسید :
    - از حرف های من ناراحت شدی ؟!
    این بار عاطفه چیزی نگفت و به حالت دو از او جدا شد . دیگر اختیار اشک هایش را نداشت . دلش می خواست فقط هرچه زودتر به خانه برود و یک دل سیر گریه کند تا از شر بغض در گلویش راحت شود .
    در همان حال آرمیتا را دید که تازه وارد حیاط شده بود . آرمیتا با دیدن عاطفه لب هایش از هم باز شد و تا خواست سلام کند ، با دیدن صورت خیس از اشک عاطفه حرفش را خورد و لبخند از روی لبانش محو شد . تنها زیر لب زمزمه کرد :
    - عاطفه چی شده ؟!
    عاطفه بدون اینکه نیم نگاهی به سمتش بیندازد به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید و از در حیاط بیرون رفت . آرمیتا با نگرانی به دنبالش تا چند قدمی کوچه دوید و صدایش زد ؛ اما جوابی نگرفت .
    آرمین که تازه به دم در رسیده بود و او را در حالی که محو و محوتر می شد ، تماشا می کرد ، با سوال آرمیتا به خود آمد :
    - آرمین چی شده ؟! چرا عاطفه داشت گریه می کرد ؟ چیزی بهش گفتی ؟!
    آرمین خشمگین نگاهش کرد و تقریبا داد زد :
    - می شه دهنتو ببندی بفهمم الآن باید چه غلطی بکنم ؟!
    با دادی که بر سر آرمیتا زد ، باعث شد تا شب دیگر از آن ماجرا چیزی نپرسد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفدهم

    چند روز گذشت و عاطفه در این چند روز از خانه بیرون نرفت . هر وقت ثریا و پدرش عبدالله او را تشویق به بیرون رفتن می کردند ، او با گفتن " حوصله ندارم " از بیرون رفتن سرباز می زد . عاطفه واقعا با حرف بهاره خودش را بازنده این میدان می دید ؛ حتی با وجودی که آرمین از او درخواست ازدواج کرده بود . او فکر می کرد که اگر با آرمین ازدواج کند ، اوایل زندگی روزهای خوب و خوشی دارند اما بعد از چندماه و یا چند سال آرمین خانواده و سطحشان را در جامعه به رخش می کشد و زندگی را برایش جهنم می کند . دیگر مغزش کشش ضربه عشقی دوباره را نداشت و چون از تحملش خارج بود شب و روز در اتاقش سر بر بالین خود می گذاشت و گریه می کرد .
    در یکی از همان روزها ، خاله ی عاطفه آن هارا به خانه خود دعوت کرده بود و چون نذر داشت از مادرش و همسایگانش خواسته بود تا او را یاری کنند . عاطفه مثل همیشه برای رفتن به بیرون از خانه مخالفت کرد و زیر نگاه سرزنشگر مادرش ، در خانه تنها ماند .
    دقایقی از رفتن مادرش نگذشته بود که صدای زنگ سکوت خانه را شکست . عاطفه که مثل همیشه در فکر فرو رفته بود ، به اجبار از جا بلند شد و چادرش را به سر کرد . وارد حیاط شد و قبل از اینکه در را باز کند ، در فاصله کمی از در ایستاد و بلند گفت :
    - کیه ؟
    صدایی نیامد . عاطفه دوباره تکرار کرد و چون باز هم صدایی نشنید ، ترسید در را باز کند . برای لحظه ای فکر آرمین از سرش گذشت . با خود گفت :
    - یعنی آرمین پشت دره ؟! اگر اون باشه از رفتار چند روز پیش چه بهونه ای بیارم !
    همانطور که در فکر بود ، دوباره زنگ به صدا در آمد . عاطفه با قدم هایی سست جلو رفت . تپش قلبش را احساس می کرد . به نزدیک در که رسید ، دستش را دراز کرد تا قفل در را باز کند . لرزش محسوس دستانش را می دید . چشمانش را بست و با بسم اللهی در را به آرامی باز کرد .
    با باز شدن در ، چشمان عاطفه هم باز شد و با باز شدن چشمانش ، در جای خود خشکش زد . مبهوت به جوان آشنایی که حالا رو به غریبی می رفت خیره شد .
    - سلام !
    این صدای خشک و پر از بغض احسان بود که بعد از چند ماه به تهران برگشته بود . نگاه عاطفه از صورت اسلاح نشده اش ، به روی ساک در دستش افتاد . معلوم بود باز هم مثل گذشته اول به دیدار عاطفه آمده و بعد به خانه می رود .
    نگاه عاطفه دوباره به روی چهره احسان افتاد و خیره در سبزی چشمانش عکس العملی از خود نشان نداد . احسان که متوجه نگاه بهت زده عاطفه به روی خود شده بود ، لبخندی از سر درد زد و قطره ای اشک از چشمانش به پایین چکید . در همان حال دستانش را از هم باز کرد و با لرزشی در صدایش گفت :
    - چیه ؟ از ریخت و قیافه جدیدم خوشت نیومد ؟!
    کم کم چانه ی عاطفه شروع به لرزیدن کرد . بغض بدی در گلویش نشسته بود . دلش می خواست همانطور که احسان دستش را باز کرده بود جلو می رفت و با مشت به سـ*ـینه اش می کوبید تا از دردش کم شود .
    عاطفه آخر طاقت نیاورد و با افتادن اولین قطره اشک از چشمش دهان باز کرد و آرام گفت :
    - چقدر فرق کردی !
    احسان با شنیدن صدای بغض آلود عاطفه قدمی جلو رفت و زیر لب گفت :
    - اما تو هیچ فرقی نکردی ؛ فقط کمی زیر چشمات گود رفته !
    سپس با ابرویی بالا رفته ادامه داد :
    - گریه کردی ؟!
    عاطفه در جواب سکوت کرد و تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد . احسان از پشت سر عاطفه به حیاط نگاهی انداخت و پرسید :
    - کسی خونه نیست ؟!
    - نه .
    - خوب شد ! بیا بریم تو باهات حرفا دارم !
    عاطفه اخمی بر پیشانی نشاند و قبل از اینکه احسان وارد حیاط شود ، خطاب به او گفت :
    - نمی خواد چیزی بگی . خودم همه چی رو می دونم !
    احسان با ابروهای بالا رفته گفت :
    - از کجا می دونی می خوام چی بگم ؟!
    - مگه نمی خوای درباره دختر خالت حرف بزنی ؟!
    اینبار احسان نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت . عاطفه به چشمانش زل زد تا صداقت را درون آنها ببیند و بفهمد که آیا نامزدی اش حقیقت دارد یا نه ؛ که با حرف احسان ، مهری به تایید حرف های سمانه خانم خورد :
    - تو از کجا فهمیدی ؟!
    عاطفه بغض در گلویش تشدید شد ؛ اما جلوی ریزش اشک هایش راگرفت . دوست نداشت جلوی احسان از خود ضعف نشان دهد .
    - بالاخره از یک جا شنیدم . این خبری نیست که کسی نفهمه !
    احسان لبخندی زد و به حیاط اشاره کرد و گفت :
    - می شه بیام تو ؟می خوام باهات حرف بزنم !
    - هر حرفی داری همین جا بگو !
    - توی کوچه جاش نیست !
    عاطفه به ناچار عقب گرد کرد و اجازه داد تا احسان به داخل بیاید . احسان بلافاصله وارد حیاط شد و نگاهی گذرا به حیاط انداخت و در حالی که پشتش به عاطفه بود گفت :
    - هنوز هم ازم بدت میاد ؟!
    - دیگه زدن این حرف ها فایده ای نداره !
    - چرا ؟! مگه من چی گفتم ؟
    - خیلی وقته من دیگه نسبت به شما هیچ حسی ندارم !
    احسان به طرف عاطفه برگشت . پوزخندی صدادار زد وگفت :
    - شما ؟! حالا دیگه " تو" شد " شما" ؟!
    عاطفه نگاهش را به زمین دوخت و خونسرد گفت :
    - انگار متوجه نشدید . من و شما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم ! هرکدوم رفتیم پی زندگی خودمون . صیغه نامه هم خیلی وقته تاریخش گذشته !
    احسان با عصبانیت قدمی به سمت عاطفه برداشت و گفت :
    - ولی انگار تو هنوز متوجه نشدی که بخشی از زندگی من بودی ، هستی و خواهی بود ؟!
    عاطفه از خود عکس العملی نشان نداد و تنها پوزخندی زد و با کنایه گفت :
    - استغفرالله ! دیگه این حرفا مدتش گذشته . فکر نمی کنید اگر دختر خاله شریفتون این رو ...
    احسان با دادی که زد ، حرف عاطفه را قطع کرد و باعث ترسش شد .
    - بس کن !
    سپس بعد از چند ثانیه خیره در چشمان بی روح عاطفه ادامه داد :
    - نمی خوای یکم از رفتار بچه گانت رو کم کنی ؟!
    سپس ساکش را که روی زمین افتاده بود برداشت . زیپش را باز کرد و با دستانی لرزان جعبه ای کادو پیچ شده را جلوی عاطفه گرفت و گفت :
    - این رو ببین . این رو برات از شیراز سوغات آوردم !
    عاطفه با شدت هرچه تمام تر به جعبه ضربه زد . جعبه چند قدم آنطرف تر افتاد و سرش باز شد . درونش شیئی قهوه ای رنگ خودنمایی کرد .
    عاطفه با ظاهری خونسرد که احسان را دیوانه می کرد ، چشمان یخ زده اش را به چشمان پر از خشم احسان دوخت و زیر لب به او توپید :
    - تو از وقتی که مادرت رو به من ترجیه دادی و حتی برای تشییع جنازه برادرم هم نیومدی ، برام مردی !
    با زدن این حرف ، لرزی بر تن احسان افتاد . چشم از چشم عاطفه نمیگرفت . باورش نمی شد عاطفه ای که روزی جانش را برایش می داد اینطور خیره در چشمش او را مُرده بداند . در ذهنش هم نمی گنجید که عاطفه ، عاطفه ی عزیزش از او آنقدر نفرت داشته باشد .
    عاطفه از خیره ماندن در سبزی چشمان احسان وحشت داشت . می ترسید بازهم احساسش کار دستش بدهد ؛ پس تا حرکت بیخودی از جانب خود ندید ، سرش را به پایین انداخت . نگاهش را به سـ*ـینه ی احسان دوخت که تکان خوردنش نشانه ریزش اشک هایش بود . خیلی وقت بود گریه مردی را ندیده بود .
    زنگ دوباره در ، هر دو را به خود آورد . عاطفه نگاهی گذرا به احسان انداخت که او نیز خیره به در بود . آرام ولی با قدمهایی محکم به طرف در رفت و بدون معطلی آن را باز کرد . عاطفه برای بار دوم در جای خود خشکش زد . این بار کسی پشت در نبود ، جز آرمین !
    آرمین که انگار سال های زیادیست عاطفه را ندیده ، خیره در چشمان دریایی اش زیر لب سلام کرد . عاطفه از زیر نگاه خیره آرمین خجالت زده سرش را به پایین انداخت و جواب سلامش را داد .
    از آن طرف در ، احسان پرسشگرانه گوش هایش را تیز کرده بود تا صدای شخص پشت در را تشخیص دهد .
    عاطفه وقتی سکوت بین خود و آرمین را زیادی سنگین دید ، نگاهی گذرا به پشت سر خود انداخت و وقتی چهره اخموی احسان را دید ، ناخودآگاه لبخندی محو بر روی لبانش نقش بست .
    دوباره سرش را به طرف آرمین برگرداند و با همان لبخند خطاب به آرمین گفت :
    - بفرمایید ! چیزی شده ؟!
    آرمین با سوال عاطفه دستپاچه شد . واقعا نمی دانست که چه بگوید . برای لحظه ای وقتی نگاهش به چهره آرام عاطفه افتاد حرف هایی را که می خواست بزند ، پاک از یاد برد .
    عاطفه دستپاچگی را در تک تک حرکات آرمین می دید . لبخندش عمق بیشتری گرفت . آرمین چنگی در موهایش زد و قدم به عقب برداشت و در همان حال که به طرف ماشینش می رفت عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - هی ... هیچی ! کار واجبی نبود . سلام برسونید !
    سپس سریع در ماشینش را باز کرد ؛ اما قبل از اینکه سوار شود ، با صدای عاطفه از حرکت ایستاد :
    - قبل از این که برید خواستم چیزی بهتون بگم !
    آرمین سرش را به طرف عاطفه چرخاند و با نگرانی منتظر حرف عاطفه ایستاد .
    - خواستم بگم اگر برای جواب خواستگاریتون به اینجا اومدید ...
    دوباره به طرف حیاط سرچرخاند و چون نگاه منتظر و نگران احسان را دید ، نگاه خصمانه و موذی اش را از او گرفت و ادامه داد :
    - جواب من مثبته !
    برای لحظاتی هردو شوکه شده نگاه خیره شان را به عاطفه دوخته بودند ؛ هم احسان و هم آرمین .
    آرمین زودتر از احسان به خود آمد و با شادی وصف نشدنی چند قدم به طرف عاطفه آمد و نزدیکش که شد ، به چشمان پر از خونسردی عاطفه زل زد و با تته پته گفت :
    - وا ... واقعا داری راست می گی ؟!
    عاطفه در جواب سرش را تکان داد و چون تاب نگاه آرمین را نداشت ، سرش را به پایین انداخت . سپس به حرفش اضافه کرد :
    - همون روز که ازم خواستگاری کردی ، جوابم مثبت بود ؛ اما به خاطر یه مشت فکر بچه گانه اون رفتار ازم سر زد . معذرت می خوام !
    آرمین برای کنترل خوشحالی اش چنگ به میان موهایش زد و با گامهایی بلند به طرف ماشین رفت . درش را باز کرد و قبل از آنکه سوار شود ، با عشق به صورت شرم زده عاطفه نگاه کرد و آرام گفت :
    - ممنونم . خیلی ازت ممنونم ، بهترین خبر عمرم بود !
    سپس سریع سوار ماشینش شد و با تک بوقی از زاویه دید عاطفه محو و محوتر شد .
    عاطفه لبخند به لب ، خیره به جای خالی ماشین آرمین شده بود .
    - کار خوبی نکردی !
    عاطفه با ترس به طرف احسان برگشت که حالا سبزی چشمانش رو به سرخی رفته بود .
    - بد من رو بازیچه دست خودت کردی !
    لبخند عاطفه از روی لبانش محو شد و اخم جایش را در چهره اش گرفت .
    - انگار یادت رفته که من بازیچه دست تو بودم ، نه تو بازیچه دست من !
    با شنیدن پوزخند احسان ، حرصی تر از قبل شد . احسان سرش را تکان داد و اینبار محکم تر از همیشه خیره در چشمان آبی عاطفه ، از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - این کارت رو یادم نمی ره ! به زودی تقاصش رو می بینی عاطفه خانم !
    و بدون اینکه مجالی برای حرف زدن به عاطفه بدهد ، از خانه بیرون رفت.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هجدهم


    یک سال به سختی گذشت . عاطفه وقتی به خود آمد ، بر سر سفره عقد ، در کنار مردی که تا دقایقی دیگر شوهرش حساب می شد ، نشسته بود و هردو خیره در آینه با عشق به هم زل زده بودند . لباسی سفید و پوشیده اما فوق العاده عالی که اندامش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود . روسری سفید که به طرز زیبایی به دور گردنش بسته شده بود و تاج گلی کوچک بر سرش گذاشته بود . آرایشی ملیح و در عین حال چشمگیر بر چهره داشت .
    در کنارش آرمین با کت و شلواری مشکی که با پوستش تضاد و با رنگ چشمانش شباهتی خاص داشت . برای روز عقدش ته ریش گذاشته بود که به چهره اش می آمد و او را در شب عروسی اش خاص تر از همیشه می کرد .
    - برای بار دوم می گم ، عروس خانم آیا بنده وکیلم ؟
    عاطفه نگاه از آینه روبه رویش گرفت و به چهره تک تک افراد حاضر در خانه ای که خود به زودی خانم آن خانه می شد نگاه کرد . ابتدا چشمش به پدر و مادر نگرانش افتاد . ناگهان تمام خاطرات یک سال گذشته پیش چشمش آمد . چقدر عبدالله و ثریا با قبول کردن آرمین به عنوان داماد از خود مخالفت نشان دادند . چه شبها که عاطفه گریه کرد تا بلکه دل پدر و مادرش به رحم آید . چه روزها که آرمین به خانه شان می آمد تا برای بار هزارم با خانواده اش صحبت کند و به این وصلت راضی شوند . تنها مشکل خانواده اش با آرمین ، فاصله طبقاتی شان بود که آرمین هربار با شوخی و خنده این مسئله را بی ارزش می دید . در آخر عبدالله به یک شرط به ازدواجش راضی شد .
    این بار نگاهش را به سمت دیگر دوخت . زهره معصومانه در گوشه ای ایستاده و تماشاگر عقدش بود . چه خواستگارهایی برای زهره آمد و هربار زهره به بهونه های مختلف آنها را رد کرد .
    دوباره چشمانش را در بین جمعیت ، از صورت های دوست و آشنا چرخاند و این بار روی چهره شاد و خندان آرمیتا نگه داشت . آرمیتا یک ماه قبل از عاطفه با کسی که به شدت بهش علاقه داشت ازدواج کرد ؛ اما آن فرد که جایگاه شوهر آرمیتا را داشت ، به آرمیتا ذره ای علاقه نداشت و هربار به سردی با او حرف می زد . آرمیتا هم متوجه سردی کلامش و حتی نگاه خیره اش به روی عاطفه می شد ؛ اما هربار خودش را توجیه می کرد که زیادی در مورد شوهرش وسواس نشان می دهد .
    آرمیتا دست شوهرش را محکم گرفته بود و هر از گاه درگوشش پچ پچ هایی می کرد که خود تنها می خندید . احسان اصلا به حرف های آرمیتا اهمیتی نمی داد و تنها به چهره های خندان عاطفه و آرمین زل زده بود . احسان حدود دوماه بعد از بحثی که با عاطفه داشت به خواستگاری آرمیتا رفت . عاطفه به یاد حرف های زهره در مورد احسان افتاد :
    - از اونی که کاملا درکت می کنه ، احساست حس می کنه ، حرفات رو می فهمه ، منظورت رو خوب می دونه بترس ! چون این آدم خوب بلده از کجا بزنه !
    نگاهش چرخید و روی خانواده آرمین متمرکز شد . با او رفتار خوبی داشتند . از همه مهربان تر مادر آرمین بود که همیشه او را مثل آرمیتا دوست داشت و هیچوقت خودش را متکبر نشان نمی داد . عمه مهری هم فقط به خاطر سن زیادش کمی بدخلقی می کرد و چند بار با عاطفه بحثش شده بود و هربار عاطفه کوتاه می آمد تا بحث شدت پیدا نکند . پدر آرمین هم زیاد در جمع آنها نبود . هربار برای غیبتش دلیل می آوردند :
    - شرکت جلسه داشت نتونست بیاد ، تلفنش زنگ خورد فکر کنم یکی از شرکاش بود کارش داشت رفت بیرون ، سفر کاری براش پیش اومده و ... طوری که حالا او برای عقد پسرش در کنار همسرش ایستاده بود عاطفه را متعجب کرد .
    - برای بار سوم می گم ، عروس خانم آیا بنده وکیلم ؟
    عاطفه نگاهش را به آینه دوخت و با دیدن چهره نگران آرمین ، لبخندی از سر عشق زد و با صدای بلند و رسا گفت :
    - با اجازه پدر و مادرم و همینطور بزرگترای مجلس ، بله !
    صدای هلهله و شادی ، کِل زدنای خانم ها ، سوت زدن های جوانان ، همه و همه عاطفه و آرمین را غرق لـ*ـذت کرده بود .
    عاقد بار دیگر خطبه را برای آرمین خواند و اوهم با صدای بم و مردانه اش بله را گفت و بار دیگر همه شادی کردند .
    مراسم عقدشان به خوبی و خوشی به پایان رسید . آرمین هربار به اصرار خانم ها مجلس را ترک می کرد و چون زیادی دوری عاطفه را نمی توانست تحمل کند بعد از دقایقی دوباره بر می گشت و باعث نارضایتی خانم ها می شد . عاطفه با این کارش از خنده قرمز می شد . ولی بار آخر آرام در گوش آرمین زمزمه کرد :
    - بابا یک شب که هزار شب نمی شه . یه امشب رو پیشم نباش تا این بنده خداها شادیشون رو تخلیه کنن ؛ در عوض خودم بقیه ساعت و روز و سالهارو کنارتم و دربس غلامتم ! خوبه ؟!
    آرمین با شنیدن جمله آخر عاطفه اخمی تصنعی کرد و به همان آرامی جواب داد :
    - اولا ، غلام منم نه شما ! دوما ، قول دادیا !
    و منتظر به عاطفه نگاه کرد . عاطفه هم در جواب حرف آرمین ، آرام پلک هایش را باز و بسته کرد که آرمین با حالتی خاص خیره در چشمانش گفت :
    - یه قول دیگم باید بهم بدی !
    - چی ؟!
    - هیچوقت آسمون نگاهت رو ازم نگیر !
    آرام تر از قبل ادامه داد :
    - هیچوقت !
    عاطفه برای لحظه ای گونه هایش گلگون رنگ شد . لبخندی شیرین آرام آرام مهمان لبانش شد . آرمین برای چند لحظه تمام اجزای صورت عاطفه را از نظر گذراند ؛ در آخر سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت :
    - خدایا این خانم خوشگل رو دست تو میسپارم !
    و با لبخندی موذی روی لبانش از کنار عاطفه بلند شد و در حیاط به مردان پیوست .
    عاطفه هنوز به حرف آرمین می خندید که حس کرد کسی کنارش نشسته است . سریع سرش را برگرداند و با دیدن زهره غرق در آرامش شد .
    - خوب به هم دل و قلوه می دادینا !
    عاطفه از خجالت سرش را پایین انداخت و در حالی که خودش را با دسته گلش سرگرم کرده بود زیر لب گفت :
    - تو رو خدا درباره اش حرف نزن !
    زهره از حرف عاطفه لبخند دندان نمایی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد .
    عاطفه سرش را به طرف زهره چرخاند . در چهره زهره غم آشنایی را دید که نتوانست خود را کنترل کند و زهره را مخاطب قرار داد :
    - زهره ؟!
    زهره نگاهش را به چشمان پر سوال عاطفه دوخت و آرام جواب داد :
    - جانم ؟
    - چیزی شده ؟!
    - نه ! چرا این سوال رو پرسیدی ؟!
    - آخه ... آخه چشمات پر از غمه !
    - غم ؟!
    - آره ! سعی نکن ازم پنهونش کنی چون من دیگه همه حالتات دستم اومده !
    زهره نگاهش را به زمین دوخت . پوزخندی گوشه لبش نشست و بعد از چند ثانیه نالید :
    - بالاخره به خواستش تن دادم !
    چشمان عاطفه از تعجب گرد شد و زیر لب نالید :
    - نه ، دروغ می گی !
    - به خدا راست می گم !
    - آخه تو ...
    - آره ، هنوز هم مخالفم !
    - پس چرا ؟!
    - به اصرار مامانم !
    - آهان .
    چند دقیقه ای بینشان سکوت حکم فرما شد ؛ تا اینکه عاطفه خیره به زنان و دختران که در حال تخلیه انرژی بودند به حرف آمد :
    - اگر از مخالفت های خودت بگذری ، کار خوبی کردی !
    اشک از چشمان زهره غلتان به روی گونه اش چکید . سپس با بغض نالید :
    - چیش خوبه ؟ وقتی دل و فکرم پیش این آدم نیست کجاش خوبه ؟!
    عاطفه با محبت دست یخ زده زهره را گرفت و خیره در چشمان پر از اشکش گفت :
    - آقا یوسف از هرلحاظ که بهش فکر کنی خوبه ! خوشتیپ نیست ، که هست . خوش قیافه نیست ، که هست . پولدار نیست ، که هست . تحصیل کرده نیست ، که هست . از همه مهمتر خونه ی جدا از مادرش نداره ، که داره ! والله باید خدارو شکر کنی که یه نفر در خونتون رو زده که همه ویژگی های خوب و داره !
    زهره چشمانش را به روی هم گذاشت . سرش را به طرفین تکان داد و زیرلب نالید :
    - نمی تونم ! هرچی سعی می کنم بهش به چشم شوهر نگاه کنم ، نمی تونم !
    - می تونی ! مشکل از خودته ، که نمی خوای بهش به این چشم نگاه کنی !
    زهره با صدایی که بر اثر بغض می لرزید گفت :
    - منظورت چیه ؟!
    - منظورم خیلی هم واضحه ! تو هنوز همه فکر و ذکرت پیش عارفه !
    زهره اینبار نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد . اشک گوله ، گوله به روی گونه هایش جاری می شد . عاطفه خود با بغض او را آرام در آغـ*ـوش گرفت و همانطور که پشتش را نوازش می کرد با او حرف زد :
    - گوش کن زهره ، می دونم که تو و عارف عاشقانه همدیگه رو دوست داشتید ؛ اما اون دیگه رفته ! بهتره دیگه بهش فکرم نکنی !فکر کن اصلا یه همچین آدمی توی زندگیت نبوده ! اینجوری دیگه کمتر عذاب می کشی . به خدا اون خدا بیامرز با گریه ی تو بدتر روحش عذاب می کشه ! از این به بعد دیگه باید ذهنتو روی زندگی جدیدت متمرکز کنی . باورکن من و خونوادم فقط خوشبختی تورو می خوایم !
    - قبول کن عاطفه که سخته ! فراموش کردن عارف برام سخت تر از هرچیزیه !
    - من نمی گم که کاملا اون رو از یاد ببر ، چون نمی شه ! من می گم هرچی خاطره و علاقه نسبت بهش داشتی ، بفرست به کنج ذهنت و دیگه بهش فکر نکن !
    سپس آرام تر از قبل ادامه داد :
    - من حتی بهت حسودی می کنم زهره ! تو واقعا یه عاشقی ؛ چون حتی بعد از مرگ عارف هنوز به یادشی . اما من چی ؟! من همیشه فکر می کردم دیوونه احسانم ؛ اما حالا وقتی اونو کنار آرمیتا می بینم حس خاصی بهم دست نمیده ! همش یه عشق زودگذر بود و رفت .
    زهره که حالا کمی آرام تر از قبل شده بود ، سر از شانه عاطفه برداشت و خوب نگاهش کرد . در آخر اشک هایش را با دستانش پاک کرد و لبخندی به چهره ناراحت عاطفه زد .
    - عشق تو به احسان ، یه عشق زودگذر نبود . تو اون رو به کنج ذهنت بردی ! عشق هم به این سادگی ها فراموش نمی شه !
    عاطفه برای لحظه ای به فکر فرو رفت و در آخر زیر لب زمزمه کرد :
    - ممکنه حق با تو باشه !

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا