کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
- محض رضای خدا یه پل هم نذاشتن اینجا!
تک خندی می‌زنم. حرفش بامزه است. چه توقع‌ها دارد! در این خرابه‌ای که به دیوارهایش هم نمی‌رسند، پل بسازند؟
- مثل اینکه راه دیگه‌ای نیست. باید پرید‌.
لبخندم کوچ می‌کند. به کجایش؟ نمی‌دانم. با نگرانی نگاهش می‌کنم. زانوهایش را می‌شکند و خم می‌شود. با لحظه‌ی کوتاهی مکث، از طریق پاهایش به سطح پشت‌بام فشار می‌آورد و می‌پرد‌‌. جایی که می‌خواهد، فرود می‌آید، روی پیاده‌رو و سنگ‌فرشش؛ اما به‌محض رسیدن پاهایش به زمین، پای راستش را بالا می‌گیرد. چهره‌اش درهم می‌رود و از لب‌هایی که روی هم فشارشان می‌دهد، می‌توان شدت دردش را خواند.
- آقای شایگان؟
پایش را رها و کمر خمیده‌اش را صاف می‌کند. به‌زور لبخندی روی لب‌هایش می‌نشاند.
- چی‍... چیزی نیست.
چهره‌ی درهم‌رفته‌اش حکم همان دم خروس را دارد. واضح‌تر از این هم اصلاً می‌توانست دروغ بگوید؟ نزدیکش می‌روم و در یک قدمی‌اش می‌ایستم. چهره‌ی درهم‌رفته‌اش روی پوست دلم چروک می‌اندازد‌.
- خیلی... درد داره، نه؟
سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد.
- البته که نه! من خوبم.
نامی، شاگرد اول کلاس و رقیب دوره‌ی راهنمایی من هم می‌گفت درس نمی‌خواند. من باید باور می‌کردم؟ به‌محض تمام‌شدن حرفش، بااحتیاط تکانی به پایش می‌دهد و آهسته آن را به روی زمین می‌گذارد.‌ پوست صورتش به حالت عادی برمی‌گردد و لب‌های باریکش را تا بناگوش‌هایش می‌کشد.
- دیدی؟ من خوبم خانوم نیکداد. تو به حرف‌های همه این‌قدر شک داری؟
با دودلی سر تا پایش را نگاه می‌کنم. به نظر نسبتاً سالم می‌آید. توضیح می‌دهد:
- یه درد آنی بود.
به حرفش شک دارم؛ اما دلیلی برای مخالفت رسمی با او پیدا نمی‌کنم. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و کوتاه می‌گویم:
- امیدوارم.
در چهره‌اش اثری که دلیلی بر اشک‌‌ریختنش باشد، دیده نمی‌شود. نه ردی خشک‌شده، نه خیسیِ عمودی، نه سرخی‌ای در چشم‌هایش. هیچ نشانه ای نیست!
زینب چرا باید به من دروغ بگوید؟ چه انگیزه‌ای از این کارش داشت؟ صرفاً نگران‌کردن من؟ به نظر درست نمی‌آید. به هر حال، با درگیری ذهنی‌ام راه برای رفتن به‌سمت ماشین کج می‌کنم. یک قدم بیشتر برنداشته‌ام که صدای شایگان، عاملی می‌شود برای برگشتن و چپ‌چپ نگاه‌کردنش.
- آخ!
پای راستش جلو آمده و با صورتی که دوباره از درد جمع شده، خم شده و دست راستش را پشت پایش گذاشته. من که می‌دانستم!
- چرا مقاومتِ بیجا می‌کنین؟
سرش را بالا می‌آورد و با لبخند جواب می‌دهد:
- چرا نکنم؟
کلافه، چشم‌هایم را در حدقه می‌چرخانم. چرا نکند؟ با چنین آدمی حرفی هم می‌توان زد؟
- کمکی از دست من برمیاد؟
- نه. این تیکه رو که خودم باید بیام. وضعیتش اون‌قدر هم بد نیست که بخوام بگم شکسته یا در رفته. یه‌کم ضرب دیده، همین. فقط فکر کنم باز هم تو باید بشینی پشت فرمون. گمونم ماشینم عاشقت شده که این‌جوری به دعاهاش بلا سرم میاد که تو پشتش بشینی!
لبخند ملیحی می‌زنم. دِینی که به گردنم پیدا کرده، جبران‌نشدنی است. ابتدا سر جریان مهران آن‌چنان شدید کمرش زخم برداشت و حالا هم که پای راستش آسیب دیده. در این مدت، تقریباً تنها برایش زحمت بودم. باری روی شانه‌هایش که مجبور به حملش نبود؛ اما مردانه خودش خواست. این شایگان با شایگانی که مسخره‌ام می‌کرد خیلی فرق دارد و همین فرقش شرمنده‌ام می‌کند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    شایگان، درمانده می‌نالد:
    - نیکداد، من فلج که نشدم!
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و با ابروهایی که به هم نزدیک‌تر شده‌اند، لب می‌زنم:
    - بی‌ربط بود. مگه من همچین حرفی زدم؟
    با درماندگی از دست من، سرش را به سریِ صندلی کمک‌راننده می‌کوبد.
    - خب پس چرا پیاده نمیشی، سوئیچ رو بدی به من و بعدش هم با ماشین خودت بری خونه‌ت یا هر جای دیگه‌ای که می‌خوای؟
    مصرانه می‌گویم:
    - وضعیت پاتون خوب نیست. خودم می‌رسونمتون. آدرس بدین.
    جلوی در دفترش در ماشین نشسته‌ایم و به‌خاطر رفتن یا نرفتن من با هم درگیر شده‌ایم. پای راستش از کار افتاده است، آن‌وقت می‌خواهد از اینجا به بعدش هم خودش پشت فرمان بنشیند! خودش هم می‌فهمد چه می‌گوید و چه می‌خواهد؟
    - تو که باز داری حرف خودت رو می‌زنی! من اصلاً نمی‌خوام برم خونه‌.
    - مهم نیست. این‌روزها وقتم مطلقاً آزاده. آدرسش رو بدین، می‌رسونمتون. بهتر نیست یه سر به بیمارستان بزنین؟
    این بار سرش را به روی داشبورد ماشین می‌کوبد و کاملاً جدی تهدیدم می‌کند.
    - همین الان سوئیچ ماشینم رو می‌ذاری و از این ماشین پیاده میشی؛ وگرنه به جرم ورود بی‌مجوز و ایجاد مزاحمت و انحصار در مال غیر ازت شکایت می‌کنم.
    اونجایی که من می‌خوام برم نه در رفتنش جای درنگیه و نه برای حضور تو مناسبه. محیطش خرابه. پس محض رضای خدا پیاده شو!
    لب‌هایم را غنچه می‌کنم. محیطش خراب و نامناسب است؟
    - مگه کجا می‌خواین برین؟
    سرش را بلند نمی‌کند، اما صدایش را بالا می‌برد:
    - برو بیرون نیکداد!
    «نیکداد»اش را با تأکید ادا می‌کند. بی احترامی است؛ اما بَرخوردن به من و بیرون‌رفتنم از این ماشین همان مقصودی است که شایگان می‌خواهد به آن برسد و من صرفاً به‌خاطر بی‌احترامی‌اش هم که شده، نمی‌توانم اجازه دهم به مقصودش برسد. پس بس می‌نشینم تا به خواسته‌ی خودم برسم! دست‌هایم را لجوجانه به سـ*ـینه می‌زنم و با نگاه به جلو و مزدای کرمی‌رنگم، یادآوری می‌کنم:
    - جواب سؤالم رو ندادین!
    - مگه تو به حرف من اهمیت میدی که من بخوام همچین کاری کنم؟
    با ابروهایی بالاپریده سرم به‌سمتش برمی‌گردد. به‌آرامی سرش را روی داشبورد می‌چرخاند تا نگاهش به منِ متعجب می‌رسد.
    - بله، اهمیت ندادی. بدین، ندادین، می‌رسونمتون. فکر می‌کنی چیزی نمیگم، یعنی حواسم هم نیست؟
    چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. نه، واقعاً فکر می‌کند من از بحث منطقی کم می‌آورم؟ چشم به روی خودش بسته و من را تماشا می‌کند! تنم را هم به‌سمت او برمی‌گردانم و شاکی می‌گویم:
    - و فکر کنم خود شما قبل از این مسئله به طرز فکر و گفته‌م مبنی بر اینکه جمع‌بستنم نشونه‌ی احترامه، اهمیت ندادین
    - نیکداد، واقعاً فکر می‌کنی الان زمان بحث‌کردن روی همچین چیزیه؟
    - این خودِ شما بودین که پیش کشیدینش.
    نفسش را پوف‌مانند بیرون می‌دهد و آهسته کمرش را صاف می‌کند. چهره‌اش درماندگی و نالانی را فریاد می‌زند.
    - فقط پیاده شو، همین!
    شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    - این خواسته‌ی زیادیه؟
    - نه، اما وقتی که یه دلیل منطقی با توجه به شرایط بیارین.
    - ببین نیکداد، اونجایی که من می‌خوام برم پره از خلافکار، معتاد و هرجور آدمی که فکرش رو بکنی. برای تو مناسب نیست. پس عاجزانه ازت خواهش می‌کنم برو پایین.
    ابروهایم درهم می‌روند. این آدم‌ها را چه به شایگان؟
    - می‌تونم بپرسم چرا به همچین محیطی می‌خواین برین؟
    شایگان سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
    - آره، اگه بعدش پیاده بشی‌.
    مکث نمی‌کنم.
    - میشم.
    - خود من که نمی‌تونم به پلیس زنگ بزنم و آدرس بدم. باید یکی رو پیدا کنم که اون به‌صورت ناشناس زنگ بزنه‌. ترجیحاً از همون دسته آدم‌ها باشه بهتره.
    با دودلی می‌پرسم:
    - پس مطمئنین می‌تونین پشت فرمون بشینین؟
    دلم نمی‌آید با این وضعیت رهایش کنم؛ اما از طرفی دیگر دلیلش منطقی است.
    - آره. وضعیتم اون‌قدر هم قرمز نیست. فردا صبح میام دنبالت که با هم بریم سراغ اون فلش. بهت زنگ می‌زنم.
    - نیازی نیست. من خودم...
    میان حرفم می‌پرد:
    - بسه دیگه! چیزی که خواستی رو فهمیدی. طبق حرفت پیاده شو.
    بی‌ادب!
    - با اجازه.
    - مواظب خودت باش.
    در ماشین را باز می‌ کنم و پیاده می‌شوم. به‌خاطر این آخری، عجیب از دستش ناراحتم. جواب تعارف را که این‌گونه نمی‌دهند!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    بعضی وقت‌ها خودِ آدمی به یک مورد به هر دلیلی، از آن گیرهای سه پیچ می‌دهد. جریان زینب هم شبیه همین می‌ماند. شواهد گویای دروغ‌بودن حرفش‌اند و من به این دروغ‌بودن شک دارم. حقیقت جلوی چشم‌هایم بود؛ یک شایگان بی‌گریه. با این حال، نمی‌توانم چنین چیزی را قبول کنم. گیر سه پیچ داده‌ام؟ نمی‌دانم. شاید به‌خاطر مسائل اخیر به همه‌چیز مشکوک شده‌ام؛ اما این احساس که می‌گوید این میان یک چیز درست نیست، آزارم می‌دهد. گویا چیزی که باید را نمی‌دانم.
    دست بالا می‌برم و زنگ خانه را فشار می‌دهم. از بودن کیف‌دستی روی شانه‌ام خسته شده‌ام. سنگین نیست؛ اما مدتش که طولانی شود، همین می‌شود. نمی‌توان انتظار دیگری داشت؛ به‌خصوص زمانی که افکار هم آدمی را کلافه کرده باشند.
    - بیا تو.
    صدای مامان شاد است. حالا چگونه به او بگویم خیال رفتن به قائم‌شهر از ذهنم پرید؟ همین امروز صبح بیانش کردم. درِ خانه با صدای تیکی باز می‌شود. نفسی بیرون می‌دهم و پا به درون حیاط خانه می‌گذارم. آقارضا در حیاط مشغول رسیدن به گل‌وگیاه‌های خوش‌رنگ و متعددش است. با لبخند و صدایی رسا در سلام‌کردن از او پیشی می‌گیرم:
    - سلام.
    لبخند که می‌زند، گوشه‌های دو چشم قهوه‌ایِ معمولی‌اش چروک برمی‌دارند؛ با این حال به صورت کشیده‌ی سبزه‌اش می‌آید.
    - سلام دخترم. بیرون بهت خوش گذشت؟
    خوش؟ نمی‌دانم! خوشی و بدی‌اش به پای هم صاف‌اند. به قولی با خوش‌مزگی می‌گویم:
    - بله، جای شما خالی‌.
    - برو تو. خسته‌ای.
    برای آقارضا سری تکان می‌دهم و راهی ساختمان خانه می‌شوم. به‌محض بازکردن در، صدایم را پشت سرم می‌اندازم:
    - مامانی سلام.
    مامان طبق معمول از آشپزخانه بیرون می‌آید. این بار روپوش گل‌گلی آشپزخانه را هم بسته. با خنده ابروهایش را بالا می‌اندازد.
    - سلام. چه رفتی بیرون اومدی، رنگ‌وروت باز شده!
    می‌خندم. یک باریکه‌ی نور امید در دلم روشن شده و شایگانی را دیدم که حال که احتمال مرگم می‌رود، فهمیده‌ام دوستش دارم. سرم را با شیطنت تکان می‌دهم و برای مامان ابرو بالا می‌اندازم.
    - دیگه دیگه!
    - بیرون بهت خوش گذشت؟
    در حالی که کفش‌هایم را درمی‌آورم، به این فکر می‌کنم که چرا هر کس من را می‌بیند همین سؤال را از من می‌پرسد؛ سؤالی که در این مورد علاقه‌ای به جواب‌دادنش ندارم و این عدم علاقه، جوابی واهی تحویل می‌دهد.
    - بله‌.
    مامان راهش را به‌سمت آشپزخانه کج می‌کند و می‌گوید:
    - لباس‌هات رو عوض کن. بعدش بیا که می‌خوام سیر تا پیازش رو از زیر زبونت بکشم بیرون. چرا این‌قدر دیر کردی؟
    - میام میگم مامانم.
    دمپایی‌های پلاستیکی‌ام را می‌پوشم و مسیری که به اتاقم می‌رسد را در پیش می‌گیرم. همین را کم داشتم! چه بهانه‌ای برای مامان بیاورم؟ کار است و همکاریم!
    وارد اتاق می‌شوم و با کشیدن یک نفس راحت، کیف‌دستی‌‌ام را روی میز می‌اندازم. لباس‌هایم را با خشونت از بدنم می‌کَنَم و از چوب‌لباسی آویزان می‌کنم. دستی که برای خانه است را می‌پوشم؛ یک تونیک آزاد و راحت با شلوار گشادی که خط اتوی مرتبش را دوست دارم. به‌طور کلی روی خط اتو به‌گونه‌ای خاص حساسم.
    کش مویم را باز می‌کنم و تکانی به سرم می‌دهم تا موهایم از هم باز شوند. حوصله‌ی شانه‌کردنشان را ندارم؛ برای همین اجازه نمی‌دهم از حدی مشخص بلندتر شوند.
    کمی که هوا می‌خورند، دوباره کنار هم جمعشان می‌کنم و با انداختن شال سفیدی به‌صورت آزاد روی موهایم، به گفته‌ی مامان به آشپزخانه می‌روم. قابلمه‌ی نسوز مامان روی گاز است و شعله‌ی زیرش حرارتی آرام دارد. برای فهمیدن ماهیت شام سری به قابلمه می‌زنم و از پشت در شیشه‌ای‌اش سطح محتویات درونش را می‌بینم. برنج زرد است. مامان توضیح می‌دهد:
    - ته‌چین مرغه.
    لبخندی می‌زنم. غذای خوش‌مزه‌ای است؛ اما از پشتِ درِ گذاشته‌شده نمی‌شود بویش کشید.
    - نگفتی! چرا این‌قدر دیر اومدی؟
    نگاهم را از قابلمه می‌گیرم و به سنگ کناری گاز تکیه می‌دهم.
    - آقای شایگان ازم خواستن توی یکی از پرونده‌هاشون یه‌کم بهشون کمک کنم.
    مامان در آن‌طرف میز دست‌هایش را به کمرش می‌زند و عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند.
    - و از من انتظار داری حرفت رو باور کنم؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم.
    - نباید باور کنین؟
    - این مگه همونی نیست که پرونده‌ت رو بهش باختی؟
    - مامان ایشون اسم دارن!
    - می‌دونم. تو جواب سؤال من رو بده‌.
    با صدای آرامی می‌گویم:
    - خب،‌ بله.
    - و اون‌وقت از تویی که بهش باختی توی همون کار کمک خواسته؟ خودت هم باورت میشه ایرِن؟

    مظلومانه جواب می‌دهم:
    - نه خب.
    به این جنبه‌اش فکر نکرده بودم. با عجله، همان چیزی که در وهله‌ی اول به ذهنم رسید را قبول کردم. کاری به نقطه‌ضعف‌هایش نداشتم. شاید از دستم دلخور شدند که این‌گونه کارم را به رسوایی کشاندند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مامان نفس خسته‌ای بیرون می‌دهد و با تن صدایی طبیعی لب به شکایت باز می‌کند:
    - تو چت شده ایرِن؟ عجیب‌غریب شدی! دیگه اون دختری که من می‌شناسم نیستی. ایرِنی که من بزرگش کردم، دروغ نمی‌گفت.
    من هم با خودِ الانم چندان صمیمیتی ندارم؛ اما چاره‌ای غیر از کنارآمدن با آن پیش پایم است؟ سرم را پایین می‌اندازم. پیش مامان خجالت‌زده‌ام و پیش خودم یک‌جورهایی سرگردان. تکلیفم مشخص نیست. می‌میرم؟ زنده می‌مانم؟
    - نمی‌دونم مامان، نمی‌دونم.
    صدایم گرفته است. به عمق ندانستن رسیده‌ام. جایی که احساس معلق‌بودن می‌کنم، ثبات‌نداشتنی آزاردهنده. کاش خیلی سریع تمام می‌شد. چه خوب، چه بد، فقط تمام می‌شد.
    مامان با مهربانی می‌گوید:
    - اون‌جوری خسته میشی.
    به یکی از صندلی‌های پشت میز اشاره می‌کند.
    - بیا بشین.
    و برای خودش صندلی‌ دیگری عقب می‌کشد. حرف‌زدن با مامان درمورد بخشی از احساسات درهم‌تنیده‌ی درونم، پیشنهاد خوبی است. قدم‌هایم را به‌سمت همان صندلی به‌آرامی برمی‌دارم. عقبش می‌کشم و رویش می‌نشینم. مامان دقیقاً روبه‌روی من قرار دارد.
    تشویقم می‌کند:
    - بگو مامان‌جان.
    - مامان...
    ادامه نمی‌دهم.
    - جانِ مامان؟
    - من...
    زبانم از حرکت باز می‌ایستد. مامان با چشم‌هایی منتظر نگاهم می‌کند. با نگاهش ادامه‌دادنم را می‌خواهد. شبیه آدم‌های مسخ‌شده ابروهایم را بالا می‌کشم و آرام می‌گویم:
    - فکر کنم...
    کف دست‌هایم را روی هم می‌سایم. گرم می‌شوند. مامان سکوتش را نمی‌شکند. می‌گذارد با خودم کنار بیایم. این کنارآمدن نیاز است.
    - عاشق شدم.
    خنده‌ی ریز و ناگهانی مامان، چشم‌های ریزم را درشت می‌کند. مامان در حالی که به رسم ادب با دست جلوی دهانش را گرفته، لب می‌زند:
    - آخه این هم پنهون‌کاری داره عزیز دل؟ امان از دست تو! نگاهش کن. غمباد هم که گرفتی!
    لبخند بی‌جانی می‌زنم. به‌تنهایی نه، دلیلی برای غمبادگرفتن نیست. مامان با شیطنتی که از سنش به دور است می‌گوید:
    - تا اونجایی که من یادم میاد، همین دیروز تو این حرف رو رد کردی. باز هم یه دروغ دیگه؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه، تازه متوجه شدم. همین امروز.
    مامان سرش را کج می‌کند.
    - و اگه اشتباه نکنم این آقای خوش‌بخت باید همون پسره... چی بود اسمش؟
    - شایگان.
    - اون، آره. همه‌ش یادم میره. همین پسره شایگان باید باشه، درست میگم؟
    - بله، آقای شایگان.
    مامان آزادانه می‌خندد و با خوش‌حالی بیان می‌کند:
    - نمی‌دونی چقدر خوش‌حالم کردی! خب، نظر اون چیه؟
    از شوق چشم‌های مامان لبخندم جان بیشتری می‌گیرد و در عین حال، دلم به حال بی‌سرانجامی این ذوق می‌سوزد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. جوابش مشخص است!
    - من حس خودم رو همین امروز فهمیدم مامان. هنوز به درجه‌ی کالبدشکافی اون نرسیدم!
    مامان لب‌هایش را غنچه می‌کند.
    - یعنی می‌خوای بگی نمی‌تونی هیچ حدسی از نوع رفتارهاش بزنی؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه. به‌طور کلی مهربونه.
    آرام‌تر، به‌گونه‌ای که تنها خودم بشنوم، ادامه می‌دهم:
    - خیلی مهربون!
    مامان انگشتی روی سطح میز می‌کوبد و گویی مسئله‌ی مهمی را کشف کرده باشد، می‌گوید:
    - وایسا ببینم! این شایگان همونی نیست که تو یه مدت به‌خاطرش سر من رو خوردی؟
    سر من را خوردی؟ لب‌هایم به اعتراض باز می‌شوند:
    - مامان!
    - تو جواب من رو بده. همونه، نه؟ بیست‌وچهارساعته بکوب از رفتار زننده‌ش شکایت می‌کردی، یهو به کدوم صراط مهربون شد؟
    کلافه، جواب می‌دهم:
    - بله، همونه؛ اما اون موقع من به شناخت درستی ازش نرسیده بودم. گفته‌م به چند برخورد کوتاه با اون محدود می‌شد.
    مامان گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و با راحتی عجیبی می‌گوید:
    - پس همونه. من میگم چقدر این فامیلیش آشناست! ذهنم رو درگیر کرده بود اساسی!
    کف دو دستش را روی میز می‌کوبد و با شادی به پشتی صندلی‌ای که رویش نشسته تکیه می‌زند.
    - الان آزاد شد. ولی خودمونیم ایرِن، تو واقعاً مشکل داری!
    با تعجب مامان خندانم را نگاه می‌کنم. مشکل دارم؟ چه مشکلی؟ مامان که نگاه گیج و سردرگم من را می‌بیند، توضیح می‌دهد:
    - کلاس هفتمت رو هم یادمه. اون اوایل سال از یکی از دانش‌آموزها به‌خاطر یه برخورد خیلی بدت می‌اومد. هنوز یادمه سر ماجرای اون هم سر من رو خوردی. آخرش هم صمیمی‌ترین دوستت شد. گرایشت روی منطق رو کم کرده! هرچند، میشه گفت طبیعیه.
    دقیق بخواهم بگویم، نفهمیدم. آخرش مشکل است یا مسئله‌ای طبیعی؟
    - میزان خاصی از نفرت، راه رو برای دوست‌داشتن باز می‌کنه. اینکه از کسی بدت بیاد، باعث میشه اون پیش چشم‌هات یه صفحه‌ی مطلقاً سیاه بشه. حالا اگه همون شخص بخش خوبی از خودش رو جوریی به تو نشون بده که نتونی وجودش رو انکار کنی، مثل یه نقطه‌ی سفید توی این صفحه‌ی سیاه می‌مونه. شاید کوچیک باشه؛ ولی توی یه صفحه‌ی سیاه خیلی به چشم میاد. اون‌قدر که یهو به خودت میای و می‌بینی چنان روی همون نقطه‌ی سفید تمرکز کردی که دیگه سیاهی دورش رو نمی‌بینی. این همون دوست‌داشتنه. نفرت، سلب آسایش می‌کنه؛ سلب آسایشی به نمونه‌ی آسایشی که کار شهرداری مبنی بر درست‌کردن یه راه از مردم اون محل می‌گیره. کارکنان شهرداری خسته میشن و مردم هم از سروصدا به ستوه میان؛ اما در آخر اون‌ها یه جاده‌ی صاف برای عبورومرور دارن. نفرت هم همینه. اول شاید آرامش هر دو طرف رو بگیره؛ اما یه جایی یه‌جوری ممکنه آروم بگیره و وقتی آروم بگیره، از میدون آشوبی که به پا کرده یه جاده‌ی صاف بیرون میاد؛ جاده‌ای که به قلب دو طرف ختم میشه و عبور از این راه آسون دیگه به دو طرف این خیابون برمی‌گرده. شایگان از این جاده گذر زده.
    لبخند مامان بزرگ‌تر می‌شود و ادامه می‌دهد:
    - این گذر نمی‌تونه بی‌دلیل باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    تعبیر زیبایی بود. دوستش دارم. با این حال قسمت آخرش با تمام دل‌نشینی‌اش آزارم می‌دهد. تصور اینکه شایگان هم دوستم داشته باشد، ذوق زده‌ام می‌کند؛ اما به پایانش که می‌نگرم، منطقم می‌گوید این احساس دوطرفه نباشد بهتر است. شبیه قبل ناامیدِ ناامید نیستم، اما مرگ من هنوز هم یکی از احتمالات به شمار می‌آید. محض احتیاط هم که شده، ترجیح می‌دهم نباشد. دلم راضی به بدحالی‌اش نیست.
    مامان از پشت میز بلند می‌شود و می‌پرسد:
    - احتمالاً با حرف‌هام حوصله‌ت رو سر بردم. آویشن جوشوندم. می‌خوری؟ خوبه برات.
    ذهنم درگیر است. درگیر همان سؤالی که مامان پرسید و به جوابش نرسیده، رهایش کرد و چه خوب که رهایش کرد. جوابی مناسبِ گفتن ندارم.
    - نه، ممنون. میل ندارم.
    - چی چی رو میل نداری؟ فکر نکنم از ظهر که رفتی بیرون چیزی خورده باشی.
    مامان را عاقل اندر سفیه نگاه می‌کنم.
    - خب مامانم، وقتی اجباره، دیگه چرا نظر می‌خواین؟
    - به همون دلیلی که تو می‌دونی اجباره و باز مقاومت می‌کنی.
    حرفی نمی‌زنم. منطقی است.
    مامان لیوان آویشن جوشانده‌ای به‌همراه قندان جلویم می‌گذرد و می‌رود که سری به ته‌چینش بزند. مدرک‌ها دروغ می‌گویند. دکترای طب سنتی، تنها مامان من! با این حال، من زیاد از جوشانده خوشم نمی‌آید. تنها جوشانده‌ای که با میل و رغبت می‌خورم، همان چای سفید است.
    حوصله‌ی قندبرداشتن ندارم. کنار آمدن با تلخی‌اش، آسان‌تر از تکه‌تکه قندبرداشتن است. بخاری که از سطحش بلند می‌شود، آه از نهادم بلند می‌کند.
    - آه!
    باید سه ساعت بایستم تا خنک شود. حرص‌دهنده است.
    - چرا نمی‌خوری؟
    خسته‌وکوفته سرم را روی میز می‌گذارم.
    - منتظرم خنک شه.
    - نچ نچ نچ! تو کی می‌خوای بزرگ بشی؟ دیگه الان باید بتونی با این میزان حرارت بخوریش.
    - وقت گل نی مامان‌جان، وقت گل نی.
    - خوابت میاد، نه؟
    چشم‌هایم را به نشانه‌ی تأیید می‌بندم و با مکثی طولانی باز می‌کنم. خواب، تنها حالتی است که با آن می‌توانم به آرامشی کوتاه‌مدت برسم. مامان دستی به شانه‌ام می‌زند و سپس همان دست را نوازش‌گونه روی کمرم بالا و پایین می‌کند.
    - چشم‌های سرخت داد می‌زنن. بخورش، بعد برو بخواب. حس می‌کنم ضعیف شدی. دقت کردی لاغرتر هم شدی؟
    شاید هر زمان دیگری بود، این حرف خوش‌حالم می‌کرد؛ اما الان برایم مهم نیست. که چه؟ روی هم در می‌رفتم، شرف داشت به اینکه به‌خاطر حرص‌خوردن سر چنین موضوعی جرم کم کنم.
    دست مامان از روی کمرم برداشته می‌شود و به بازکردن پیش‌بند آشپزخانه می‌پردازد. آویشنم باید خنک شده باشد. کمر راست می‌کنم و لیوانش را از روی میز برمی‌دارم. نگاهی به مایع تیره‌ی درونش می‌اندازم و یک نفس بالایش می‌روم. تلخ است و بدمزه. لیوانِ خالی‌شده را روی میز می‌گذارم و بلند می‌شوم.
    - ممنون مامان.
    می‌خواهم لیوان را از روی میز بردارم و بشویم که مامان پیش‌دستی می‌کند. لیوان را از روی میز برمی‌دارد و با مهربانی مادرانه‌اش می‌گوید:
    - خسته‌ای، برو بخواب. خودم می‌شورم.
    مقاومتی نمی‌کنم. لبخندی به مامان می‌زنم و راه خروج از آشپزخانه را در پیش می‌گیرم. می‌دانم آن‌ دنیا حتی اگر قسمتم شود و جایم در بهشت هم باشد، دلم برای حرف‌زدن با مامان و شطرنج بازی‌کردن با بابا تنگ می‌شود. آخرین باری که با هم بازی کردیم کِی بود؟ فقط می‌دانم برای من زمان زیادی از آن موقع می‌گذرد. همیشه هم شکست می‌خوردم!
    جلوی در اتاق مهمان می‌ایستم. دستم به دور دستگیره‌ی فلزی‌اش حلقه می‌شود و می‌خواهم در را باز کنم که صدای آرامی متوقفم می‌کند. از درون اتاق می‌آید.
    آهسته سرم را به در اتاق نزدیک می‌کنم و گوش چپم را به سطح چوبی‌اش می‌چسبانم. با به‌کاربردن میزان زیادی از دقت، متوجه می‌شوم صدای هق‌هق گریه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    ابروهایم درهم می‌روند. در آشپزخانه به راهروی ورودی خانه دید داشتم. به‌عبارت دیگر، شخصی بدون اینکه من متوجه شوم، نمی‌توانست وارد خانه بشود. از طرفی دیگر، قبل از رفتنم به آشپزخانه هم کسی غیر از من و مامان در ساختمان نبود. مامان را همین الان در آشپزخانه تنها گذاشتم؛ پس مامان نمی تواند باشد. آقارضا هم که در حیاط مشغول بود و ندیدم وارد خانه شود. با این حساب، پس آنی که صدای هق‌هقش از درون اتاق من می‌آید کیست؟
    نه. تاب‌وتوان مسئله‌ی دیگری را ندارم. همینش هم زیاد است. دیگر به تنگ آمده‌ام و وجودم جا تمام کرده. عصبی می‌شوم. نفسم را باشدت بیرون می‌دهم.
    - تو که اینجا وایستادی ایرِن!
    با تعجب به‌سمت مامان برمی‌گردم. ابتدای ورودی راهرو ایستاده‌ و با ابروهای تمیزِ بالاپریده‌اش من را نگاه می‌کند. چه زمانی از آشپزخانه بیرون آمد؟
    - برو تو. برو دراز بکش. باید استراحت کنی دختر!
    - نه مامان، نیازی نیست.
    در حال حاضر، کوچک‌ترین میلی برای ورود به اتاق ندارم.
    - یعنی چی ایرِن؟ چشم‌هات دارن از کاسه بیرون میفتن!
    لبخندی تصنعی می‌زنم. نمی‌دانم این قمر، چه زمانی می‌خواهد برای من از عقرب خارج شود!
    - یهو یادم اومد الان یه فیلم جالب می‌ذاره. می‌خوام اون رو ببینم.
    اصولاً اهل فیلم‌دیدن نیستم. کمتر فیلم و سریالی است که با سلیقه‌ی به قول مامان ناجورم جور دربیاید. این تنها بهانه‌ای بود که به ذهنم رسید.
    - با این چشم‌های سرخ می‌خوای پای تلویزیون هم بشینی با اون نورش؟ من چی بگم به تو آخه ایرِن؟ به فکر چشم‌هات هم باش. الان هم لازم نکرده برای من بشینی پای فیلم و سریال. برو بخواب. بیدار که شدی، با چشم‌های نیروگرفته از اینترنت بگیرش، سر فرصت مناسب تماشاش کن. باشه عزیز؟
    چرا امروز هر بهانه‌ای می‌آورم، پایانش می‌شود شکست؟
    - باشه مامان‌جان. شما برین به کارِتون برسین.
    مامان با لجبازی ابروهایش را برایم بالا می‌اندازد و دست‌هایش را به کمر باریکش می‌زند.
    - نچ! تا تو نری تو، من از جام نیم‌ذره هم تکون نمی‌خورم. کلاهی که برام دوختی کوچیکه، به سرم نمیره.
    با بی‌قراری اطرافم را نگاه می‌کنم. به نظر می‌آید چاره‌ی دیگری نیست.
    - من برای خودت میگم ایرِن. نگرانتم!
    با قدمی که مامان به‌سمت من برمی‌دارد، از ترس اینکه نکند صدای آن هق‌هق ضعیف را بشنود، دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورم.
    - باشه مامانم، باشه. نمی خواد بیاین. الان میرم تو.
    دست روی دستگیره‌ی در می‌گذارم و به‌اجبار فاصله‌ای کوتاه میان در و لولایش می‌اندازم. بیش از اینش خطری است. اگر مامان آنی که در اتاق است را ناگهانی ببیند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    کلافه، تک پایی روی زمین می‌کوبم.
    - برین دیگه مامان. تا شما نرین، من هم نمیرم توی اتاق.
    مامان چپ‌چپ نگاهم می‌کند.
    - گروکشی می‌کنی؟ بیا.
    قدمی دیگر به‌سمتم برمی‌دارد تا شخصاً به داخل اتاق راهنمایی‌ام کند که به‌سرعت، در حالی که دستم را به نشانه‌ی «نیازی نیست» تکان می‌دهم، می‌گویم:
    - باشه، الان خودم میرم.
    مامان سر جایش می‌ایستد و منتظر نگاهم می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم. می‌خواهم تاربه‌تار موهایم را بِکنم! با این وجود، به نظر می‌آید راه دررویی نیست. لبخندی تصنعی به مامان می‌زنم و در را کمی بیشتر، آن‌قدر که برای ورودم به‌زور جا داشته باشد، باز می‌کنم. لحظه‌ی آخر، نگاهی دیگر به مامان می‌اندازم. دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده.
    «قبول کن. باید با هر کسی که هست روبه‌رو بشی.»
    در لحظه‌ی آخر، در را کمی بیشتر باز می‌کنم و سریعاً وارد اتاق می‌شوم و در را پشت‌سرم می‌بندم. صدایی از مامان نمی‌آید. کمرم را به در تکیه می‌زنم و نفس راحتی می‌کشم. خوشبختانه به نظر می‌آید مامان متوجه نشده. سطح پیشانی‌ام را چند قطره عرق سرد پوشانده است. با پشت آستین تونیکم پاکشان می‌کنم که میانه‌ی راه، دستم مماس با پیشانی‌ام از حرکت می‌ایستد.
    لحظه‌ی اول ورودم اصلاً شنیده نمی‌شد؛ اما حالا با وضوح بهتری می‌توانم صدای هق‌هق سنگینی را بشنوم. سرم آهسته و با ترس به‌سمت منبع صدا می‌چرخد. می‌توانم لرزش یاخته‌های گردنم را هماهنگ با آهنگ تندی که ضربان قلبم می‌نوازد، احساس کنم.
    نفسم بند می‌آید. پشت میز نشسته، پشت میز درونِ اتاق من. یک مرد است، از نوع بالغش. هول‌شده، آب دهانم را فرو می‌دهم و به جان دستگیره‌ی در اتاق می‌افتم. باز نمی‌شود! با خشونت تکانش می‌دهم. باز شو، باز شو، باز شو! باز نمی‌شود!
    با لرزی که حالا سرتاپایم را در بر گرفته، نگاهم دوباره روی همان مرد از پشت تنظیم می‌شود. با وجود سروصدایی که ایجاد کرده‌ام، سرش به‌سمت من برنگشته. اگر برگردد؟
    نگاهی به لباس‌هایم می‌اندازم. چادر دم دستم نیست. نمی‌دانم به کدام راه شانس آورده‌ام که تونیکم بلند است و برای خالی‌نبودن عریضه، یک شال روی موهای آشفته‌ام که حوصله‌ی شانه‌کردنشان را نداشتم، انداخته‌ام. سریعاً شال آزاد روی سرم را به‌گونه‌ای که تمامی موها و گردنم را بپوشاند می‌بندم. این‌گونه بهتر شد.
    با ترس، دوباره نگاهم را به همان فرد می‌دهم. تکان آن‌چنانی‌ای نمی‌خورد. تنها روی صندلی و پشت به من نشسته و شانه‌هایش می‌لرزند. کتی مشکی به تن دارد. با شباهتی که در سرم زنگ می‌زند، چشم‌هایم درشت می‌شوند. طیف قهوه‌ای روشن موهایش، عیناً همان طیفی است که موهای شایگان دارند. حالتشان هم یکسان است؛ همان‌قدر پرپشت، همان‌گونه موج‌دار و همان‌طور خوش‌حالت!
    به دیوار پشت‌سرم می‌چسبم. این شباهت اتفاقی است، نه؟
    صدای هق‌هقش می‌بُرَد. از حرکت دست‌هایش به‌سمت چهره‌اش متوجه می‌شوم احتمالاً در حال پاک‌کردن اشک‌هایش است. صندلی را که روی زمین به عقب می‌کشد، قلبم تا جایی در نزدیکی دهانم بالا می‌آید. لرزش بدنم شدت می‌گیرد و ثانیه‌ها برایم شمارش می‌شوند. تصویر روبه‌رویم، تصویر آهسته‌ای می‌شود در انتظار وقوع یک فاجعه و از دست من کاری به‌جز تماشا برنمی‌آید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    روی صندلی به‌سمتی مخالف دیوار می‌چرخد و به‌آرامی بلند می‌شود. چشم‌هایم میخ نیم‌رخش می‌شوند و با چرخیدنش به‌سمت من، سرم در حکم پوست گردو قرار می‌گیرد و چهره‌ی آشنایش، گوشت‌کوبی که با آن گردو می‌شکنند.
    رنگ‌پریدگیِ روح‌مانند پوست صورتش را می‌شناسم. ابروهای باریکِ پرپشتش را هم به خاطر دارم. بینی قلمی‌اش را دیده‌ام. لب‌های باریکِ درازش در خاطرم‌اند و حتی چشم‌های درشتی که از شدت گریه، سفیدی اطرافشان سرخ شده است را هم به یاد می‌آورم. مگر می‌شود فراموش کرده باشم؟ از آخرین باری که دیدمشان، دو ساعت بیشتر نمی‌گذرد.
    با صدایی لرزان و تعجبی بی‌انتها لب می‌زنم:
    - آ... آ... قای... شا...‌ شایگان!
    نمی‌توانم تصویر روبه‌رویم را باور کنم. باورش از حرکت قطره‌های خون هم سخت‌تر است. شانه‌هایش خمیده شده‌اند و بلندی قدش را کم‌رنگ کرده‌اند. علاوه بر این، پهن‌تر به نظر می‌آیند و با تمام حجم غمِ هویدا در چشم‌های سرخش و گونه‌هایی که رد اشک بر رویشان خشک شده، چهره‌اش جوان‌تر می‌زند.
    آهسته به‌سمت من قدم برمی‌دارد. آخر شایگان چگونه سر از اتاق من در آورده است؟ او که بیرون بود و طبق حرفش می‌خواست به دل محیطی نامناسب بزند! چگونه سر از خانه‌ی مامان و اتاق من درآورد؟
    میانه‌ی راه است که توان حرف‌زدنم بیشتر می‌شود؛ آن‌قدر که سوال‌هایم بر روی زبانم روان شوند:
    - آقای شایگان، شُ‍... شما حالتون خوبه؟
    جوابم را خودم می‌دهم. این هم سوال است که من می‌پرسم؟ یک‌به‌یک حالت‌هایش، از بدی حالش دم می‌زنند.
    - چجوری اومدین اینجا؟ چه... چه بلایی سرتون اومده؟
    با نگرانی نگاهش می‌کنم. وضعیتش به‌قدری وخیم است که هر لحظه احتمال می‌دهم روی زمین رها شود. به‌سمت من می‌آید. بی‌حرف، بی‌جواب، فقط می‌آید.
    بلندتر می‌گویم:
    - آقای شایگان! می‌شنوین چی میگم؟
    عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. تنها جلو می‌آید، جلو و جلوتر؛ آن‌قدر جلو که برای جلوگیری از برخورد میانمان مجبور می‌شوم خودم را تا حد امکان به دیوار پشت‌سرم بچسبانم و فشار دهم.
    - آقای شایگان، این چه کاریه؟!
    می‌ایستد. سر جایش، در پنج سانتی‌متری من می‌ایستد. از ترس، خودم را به دیوار می‌فشارم و معذبانه درخواست می‌کنم:
    - میشه برین عقب؟
    نمی‌دانم حرف‌هایم را چگونه می‌شنود. اصلاً می‌شنود؟ به هر حال، به نپذیرفتن خواسته‌ام کاری ندارم. با وجود این درخواست، سرش را جلوتر هم می‌آورد؛ آن‌قدر جلو که هوای نفس‌هایش روی پوستم می‌نشیند و چشم‌هایم در چشم‌هایش قفل می‌شوند. به‌یک‌باره، اینکه در چه وضعیتی قرار داریم را از یاد می‌برم. قهوه‌ای‌هایش خیلی مظلوم‌تر و شفاف‌تر از آنی‌اند که من به خاطر می‌آورم. شبیه یک کودک. مظلوم، معصوم و پاک از هر گونه گـ ـناه.
    نمی‌دانم چرا؛ اما احساس می‌کنم به‌جای شایگان، پسربچه‌ای چهار-پنج‌ساله جلویم ایستاده است؛ پسربچه‌ی آرامی که اسباب‌بازی‌اش را از من طلب می‌کند.
    لب‌هایش می‌لرزند و چشم‌های براقش به آنی دوباره به اشک می‌نشینند. با درد پلک می‌زند. از میان لب‌های لرزانش، سرانجام صدای لرزان‌ترش را به بیرون هدایت می‌کند:
    - مَ‍... من... متأسفم!
    چشم‌هایش را با شرمندگی و ناباوری به زمین می‌دوزد.
    - هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم، اما... اما...
    باز هم می‌توانم صدای هق‌هق سنگین و مردانه‌اش را بشنوم.
    - نشد، نتونستم. من همه‌ی سعی خودم رو کردم. قسم می‌خورم.
    هیچ از حرف‌هایش نمی‌فهمم. با گیجی نگاهش می‌کنم، اما زبانم به پرسیدن سوالی باز نمی‌شود. گویی مسخ شده‌ام.
    - دلم براش تنگ شده. این رو بهش بگو. بگو چقدر دوستش دارم. بگو هنوز برام عزیزه. بگو...
    با مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - شرمنده‌شم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    از دست نامفهوم حرف‌زدن‌هایش کلافه شده‌ام. با گیجی سرم را تکان می‌دهم و می‌پرسم:
    - چی می‌گین آقای شایگان؟ به کی بگم؟
    با رنگی‌های لرزانش، خیره به چشم‌هایم نگاهم می‌کند؛ آن‌قدر معصومانه که چیزی در گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی دلم می‌لرزد و ساکت می‌شوم. نوع نگاهش دل می‌سوزاند.
    ریزش اشک‌هایش متوقف می‌شود و صدای هق‌هق در گلویش گیر می‌کند. دیگر بالا نمی‌آید. سکوت تاج بر سر می‌گذارد و من با شایگانی که جلویم ایستاده چه کنم؟
    آرام، جواب سوالم را زیرلب زمزمه می‌کند:
    - بهش!
    زبانی روی لب‌های رنگ‌پریده‌اش می‌کشد و قدمی به عقب برمی‌دارد. زمانی که اسمی در هیچ یک از جمله‌هایش موجود نیست، من از کجا متوجه شوم این ضمیر پیوسته‌ی «-َش» به کدام اسمِ نبوده اشاره دارد؟
    حالا که قدمی به عقب برنداشته، لازم نیست دیگر خودم را به دیوار پشت‌سری‌ام فشار دهم. آزادانه، شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌نالم:
    - من واقعاً نمی‌فهمم. جوابتون ابهامی رو از بین نمی‌بره‌.
    احساس می‌کنم او با یک زبان حرف می‌زند، من با زبانی دیگر. نه من می‌فهمم چه می‌گوید، نه به نظر می‌آید او از حرف‌های من چیزی فهمیده باشد.
    - شایگان!
    با شنیدن صدای توبیخ‌گرانه‌ی ناآشنایی، با ترس از جایم به عقب می‌پرم که دوباره کمرم به دیوار می‌چسبد. در حالی که ضربان قلبم برای باری دیگر شدت گرفته و در گوش‌هایم زنگ می‌زند، آهسته سرم را به‌سمت صدا برمی‌گردانم تا چشم‌های درشت‌شده‌ام منبع صدا را ببینند و تشخیص دهند.
    شخصی دیگر، یک زن! اتاق من کاروانسراست؟ قسم می‌خورم نه به کاروانسراکردن این اتاق فکر کرده‌ام و نه این مکان مجوز کسب تجاری‌اش را دارد. دست‌هایم مماس با سطح دیوار می‌لرزند.
    زنی که شایگان را صدا زد، گوشه‌ی اتاق ایستاده و با ابروهایی درهم‌رفته و چهره‌ای خشمگین او را نگاه می‌کند. رفتار ‌و حالت‌هایش به‌گونه‌ای‌اند که گویی منی در اتاق وجود ندارد. رویش به‌سمت شایگان است و بدون ‌پلک‌زدن با چشم‌هایِ قهوه‌ای نگاهش می‌کند.
    صدازدنش، نگاه شایگان را هم از من گرفته و به‌سوی خودش جلب کرده است. با عصبانیتی مشهود ادامه می‌دهد:
    - هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟ این خلاف حدوحدودته!
    شایگان، بی‌پروا آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و با خونسردی‌ای ناشی از بی‌تفاوتی جواب می‌دهد:
    - لازم بود. که چی؟
    زن روبه‌رویش که سرتاپا سرخ پوشیده، با عصبانیت و ناباوری صدایش را بالا می‌برد:
    - که چی؟!
    - من نمی‌خوام پشت کارهای زمان قضاوت بشم. نمی‌خوام اون درمورد من جوری فکر کنه که نیست. این طرز فکر، به‌تنهایی با زجر اون رو ذره‌ذره می‌کشه.
    زن پوزخند تلخی می‌زند و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. آرام‌تر از پیشَش می‌گوید:
    - احمق نباش شایگان. اون خودش مسئول مرگ توئه. نگرانیت برای اون از بی‌معنی هم پوچ‌تره. حالا هم برگرد. تا همین‌جا هم به‌اندازه‌‌ی کافی پیشروی کردی.
    با ناپدیدشدن بی‌مقدمه‌ی شایگان، چشم‌هایم در کاسه خشک می‌شوند. چشم‌هایم به‌تنهایی که نه، تمام بدنم مثل یک مجسمه‌ی طبیعی از هرگونه حرکت باز می‌ایستد.
    چه شد؟! شایگانی که من می‌شناسم، چرا باید توانایی غیب‌شدن داشته باشد؟
    در حالی که هنوز از پس هضم ناپدیدشدن شایگان برنیامده‌ام، همان زن با کفش های پاشنه‌بلند به‌سمت من قدم برمی‌دارد؛ آرام و محکم. صدای تق‌تق پاشنه‌های کفشش روی زمین، ابداً برای گوش‌های من آهنگین نیست.
    ذهنم روح‌بودن شایگان را پس می‌زند. شایگان نمی‌تواند یک روح باشد. نمرده است که بخواهد روح شود. من با همین چشم‌های خودم تنها دو ساعت پیش خنده‌ی چهره‌ی جسمِ روح‌دارش را دیدم. نمی‌شود. بهتر بگویم، می‌شود، من نمی خواهم قبولش کنم‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا