- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
- محض رضای خدا یه پل هم نذاشتن اینجا!
تک خندی میزنم. حرفش بامزه است. چه توقعها دارد! در این خرابهای که به دیوارهایش هم نمیرسند، پل بسازند؟
- مثل اینکه راه دیگهای نیست. باید پرید.
لبخندم کوچ میکند. به کجایش؟ نمیدانم. با نگرانی نگاهش میکنم. زانوهایش را میشکند و خم میشود. با لحظهی کوتاهی مکث، از طریق پاهایش به سطح پشتبام فشار میآورد و میپرد. جایی که میخواهد، فرود میآید، روی پیادهرو و سنگفرشش؛ اما بهمحض رسیدن پاهایش به زمین، پای راستش را بالا میگیرد. چهرهاش درهم میرود و از لبهایی که روی هم فشارشان میدهد، میتوان شدت دردش را خواند.
- آقای شایگان؟
پایش را رها و کمر خمیدهاش را صاف میکند. بهزور لبخندی روی لبهایش مینشاند.
- چی... چیزی نیست.
چهرهی درهمرفتهاش حکم همان دم خروس را دارد. واضحتر از این هم اصلاً میتوانست دروغ بگوید؟ نزدیکش میروم و در یک قدمیاش میایستم. چهرهی درهمرفتهاش روی پوست دلم چروک میاندازد.
- خیلی... درد داره، نه؟
سرش را به نشانهی منفی تکان میدهد.
- البته که نه! من خوبم.
نامی، شاگرد اول کلاس و رقیب دورهی راهنمایی من هم میگفت درس نمیخواند. من باید باور میکردم؟ بهمحض تمامشدن حرفش، بااحتیاط تکانی به پایش میدهد و آهسته آن را به روی زمین میگذارد. پوست صورتش به حالت عادی برمیگردد و لبهای باریکش را تا بناگوشهایش میکشد.
- دیدی؟ من خوبم خانوم نیکداد. تو به حرفهای همه اینقدر شک داری؟
با دودلی سر تا پایش را نگاه میکنم. به نظر نسبتاً سالم میآید. توضیح میدهد:
- یه درد آنی بود.
به حرفش شک دارم؛ اما دلیلی برای مخالفت رسمی با او پیدا نمیکنم. شانههایم را بالا میاندازم و کوتاه میگویم:
- امیدوارم.
در چهرهاش اثری که دلیلی بر اشکریختنش باشد، دیده نمیشود. نه ردی خشکشده، نه خیسیِ عمودی، نه سرخیای در چشمهایش. هیچ نشانه ای نیست!
زینب چرا باید به من دروغ بگوید؟ چه انگیزهای از این کارش داشت؟ صرفاً نگرانکردن من؟ به نظر درست نمیآید. به هر حال، با درگیری ذهنیام راه برای رفتن بهسمت ماشین کج میکنم. یک قدم بیشتر برنداشتهام که صدای شایگان، عاملی میشود برای برگشتن و چپچپ نگاهکردنش.
- آخ!
پای راستش جلو آمده و با صورتی که دوباره از درد جمع شده، خم شده و دست راستش را پشت پایش گذاشته. من که میدانستم!
- چرا مقاومتِ بیجا میکنین؟
سرش را بالا میآورد و با لبخند جواب میدهد:
- چرا نکنم؟
کلافه، چشمهایم را در حدقه میچرخانم. چرا نکند؟ با چنین آدمی حرفی هم میتوان زد؟
- کمکی از دست من برمیاد؟
- نه. این تیکه رو که خودم باید بیام. وضعیتش اونقدر هم بد نیست که بخوام بگم شکسته یا در رفته. یهکم ضرب دیده، همین. فقط فکر کنم باز هم تو باید بشینی پشت فرمون. گمونم ماشینم عاشقت شده که اینجوری به دعاهاش بلا سرم میاد که تو پشتش بشینی!
لبخند ملیحی میزنم. دِینی که به گردنم پیدا کرده، جبراننشدنی است. ابتدا سر جریان مهران آنچنان شدید کمرش زخم برداشت و حالا هم که پای راستش آسیب دیده. در این مدت، تقریباً تنها برایش زحمت بودم. باری روی شانههایش که مجبور به حملش نبود؛ اما مردانه خودش خواست. این شایگان با شایگانی که مسخرهام میکرد خیلی فرق دارد و همین فرقش شرمندهام میکند.
***
تک خندی میزنم. حرفش بامزه است. چه توقعها دارد! در این خرابهای که به دیوارهایش هم نمیرسند، پل بسازند؟
- مثل اینکه راه دیگهای نیست. باید پرید.
لبخندم کوچ میکند. به کجایش؟ نمیدانم. با نگرانی نگاهش میکنم. زانوهایش را میشکند و خم میشود. با لحظهی کوتاهی مکث، از طریق پاهایش به سطح پشتبام فشار میآورد و میپرد. جایی که میخواهد، فرود میآید، روی پیادهرو و سنگفرشش؛ اما بهمحض رسیدن پاهایش به زمین، پای راستش را بالا میگیرد. چهرهاش درهم میرود و از لبهایی که روی هم فشارشان میدهد، میتوان شدت دردش را خواند.
- آقای شایگان؟
پایش را رها و کمر خمیدهاش را صاف میکند. بهزور لبخندی روی لبهایش مینشاند.
- چی... چیزی نیست.
چهرهی درهمرفتهاش حکم همان دم خروس را دارد. واضحتر از این هم اصلاً میتوانست دروغ بگوید؟ نزدیکش میروم و در یک قدمیاش میایستم. چهرهی درهمرفتهاش روی پوست دلم چروک میاندازد.
- خیلی... درد داره، نه؟
سرش را به نشانهی منفی تکان میدهد.
- البته که نه! من خوبم.
نامی، شاگرد اول کلاس و رقیب دورهی راهنمایی من هم میگفت درس نمیخواند. من باید باور میکردم؟ بهمحض تمامشدن حرفش، بااحتیاط تکانی به پایش میدهد و آهسته آن را به روی زمین میگذارد. پوست صورتش به حالت عادی برمیگردد و لبهای باریکش را تا بناگوشهایش میکشد.
- دیدی؟ من خوبم خانوم نیکداد. تو به حرفهای همه اینقدر شک داری؟
با دودلی سر تا پایش را نگاه میکنم. به نظر نسبتاً سالم میآید. توضیح میدهد:
- یه درد آنی بود.
به حرفش شک دارم؛ اما دلیلی برای مخالفت رسمی با او پیدا نمیکنم. شانههایم را بالا میاندازم و کوتاه میگویم:
- امیدوارم.
در چهرهاش اثری که دلیلی بر اشکریختنش باشد، دیده نمیشود. نه ردی خشکشده، نه خیسیِ عمودی، نه سرخیای در چشمهایش. هیچ نشانه ای نیست!
زینب چرا باید به من دروغ بگوید؟ چه انگیزهای از این کارش داشت؟ صرفاً نگرانکردن من؟ به نظر درست نمیآید. به هر حال، با درگیری ذهنیام راه برای رفتن بهسمت ماشین کج میکنم. یک قدم بیشتر برنداشتهام که صدای شایگان، عاملی میشود برای برگشتن و چپچپ نگاهکردنش.
- آخ!
پای راستش جلو آمده و با صورتی که دوباره از درد جمع شده، خم شده و دست راستش را پشت پایش گذاشته. من که میدانستم!
- چرا مقاومتِ بیجا میکنین؟
سرش را بالا میآورد و با لبخند جواب میدهد:
- چرا نکنم؟
کلافه، چشمهایم را در حدقه میچرخانم. چرا نکند؟ با چنین آدمی حرفی هم میتوان زد؟
- کمکی از دست من برمیاد؟
- نه. این تیکه رو که خودم باید بیام. وضعیتش اونقدر هم بد نیست که بخوام بگم شکسته یا در رفته. یهکم ضرب دیده، همین. فقط فکر کنم باز هم تو باید بشینی پشت فرمون. گمونم ماشینم عاشقت شده که اینجوری به دعاهاش بلا سرم میاد که تو پشتش بشینی!
لبخند ملیحی میزنم. دِینی که به گردنم پیدا کرده، جبراننشدنی است. ابتدا سر جریان مهران آنچنان شدید کمرش زخم برداشت و حالا هم که پای راستش آسیب دیده. در این مدت، تقریباً تنها برایش زحمت بودم. باری روی شانههایش که مجبور به حملش نبود؛ اما مردانه خودش خواست. این شایگان با شایگانی که مسخرهام میکرد خیلی فرق دارد و همین فرقش شرمندهام میکند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: