من هم روی مبل سهنفره بین پدر و مادر نشستم. با اینکه یک مبل دونفره کنار مبلی که محمدطاها روی آن نشسته بود خالی بود؛ اما کسی روی آن ننشست و در عوض همه روبهرویش روی زمین نشستند و ساکت زل زدند به او که هر لحظه بیشتر در خودش جمع میشد و عرق روی پیشانیاش را با دستمال میگرفت. حتی مهرداد هم روی زانو کنار علی نشسته بود، دستش را روی زانویش گذاشته بود و به پدرش زل زده بود.
پدر محمدطاها ریلکس پایش را روی پا انداخت.
- خب شروع کن دیگه. ما همه منتظریم.
مادر و خاله در گوش هم پچپچی کردند و زیرزیرکی خندیدند.
محمدطاها با التماس نگاهی به پدرش انداخت.
- بابا؟!
پدرش با تحکم و جدیت حرف او را اصلاح کرد.
- آقای ایرانی!
چشمهایش را در حدقه چرخاند.
- آخه چرا با من این کارو میکنین؟
یکلحظه دلم برایش سوخت. کموبیش برایم روشن شده بود که این یک مراسم خواستگاری است! همه هم در جبهه من حضور داشتند و او را تک کرده بودند.
آب دهانش را قورت داد که ناگهان آذین بلند زیر خنده زد. چنان قهقهه میزد که همه به خنده افتاده بودند.
محمدطاها زیر چشمی نگاهش کرد.
- زهرمار.
با اخم و تذکر پدر، آذین ساکت شد؛ اما همچنان آرام میخندید و شانههایش میلرزید که رها محکم با پا به پایش زد.
پدرطاها: خب ما همه منتظریم دیگه.
محمدطاها منومنی کرد.
- خب... خب... من امشب خدمت رسیدم که...
دوباره سکوت کرد، زیر چشمی نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید.
- خدمت رسیدم که... دخترتون ثریا رو... خواستگاری کنم.
بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید و دکمه کتش را باز کرد. کف دستانم خیس عرق و سر انگشتانم یخ بسته بودند.
پدرطاها بیدرنگ گفت:
- شرمنده ما دختر شوهر نمیدیم!
محمدطاها با ناباوری بهسمت پدرش برگشت.
- بابا!
واقعاً من هم توقع نداشتم. اینبار آذین، فربد و علی چنان میخندیدند که هیچکس توانایی ساکت کردنشان را نداشت. مهرداد هم با تعجب به آنها نگاه میکرد.
پدر نگاهی به جمع انداخت.
- اذیت نکنید بچه رو گـ ـناه داره! کم از صبح تا حالا اذیتش کردید؟
آقایایرانی بلند شد، بهسمت مبل دونفره رفت و رو به مادرمحمدطاها گفت:
- خانم شما هم بلند شو بیا تو جبهه پسرت که بیچاره سکته میزنه الان!
بالاخره مراسم کمی شکل مراسم خواستگاری گرفت و حرفها زده شدند. برخلاف تمام مراسم خواستگاریها، کسی از ما نخواست تا با هم حرفهایمان را بزنیم! شاید هم چون اکثراً با هم بودیم، همه فکر میکردند ما حرفهایمان را قبلاً زدهایم و این مراسم فقط یک مراسم فرمالیته است. نمیدانستند که ما تابهحال حتی اشارهای هم به این موضوع نکرده بودیم. جواب من هم که مشخص بود، دختر و پسر بیتجربه نبودیم و حسابی یکدیگر را میشناختیم، حرف زدن برای کسانی بود که از یکدیگر شناختی نداشتند نه ما!
بالاخره محمدطاها بلند شد و بهسمتم آمد، سریع مادر از جایش بلند شد و با اصرار تعارف کرد که محمدطاها سر جای او بنشیند. نشست و دست در جیب شلوارش برد. منتظر جعبه بودم؛ اما مشتش را که باز کرد انگشتری تکنگین و ظریفی بدون جعبه نمایان شد. همهچیز این خواستگاری عجیب بود. انگشتر را دستم کرد و زیر لب گفت:
- مبارکت باشه!
- مرسی!
پیش خودم فکر میکردم مبارکت باشه. یعنی چه؟ چرا من گفتم مرسی؟ عروس و دامادهای دیگر در چنین شرایطی چه میگفتند؟
بالاخره شیرینی را گرداندم و دوباره کنارش نشستم. نه او چیزی میگفت و نه من!
دوباره جو همان صمیمیت را گرفت و همه مشغول حرفزدن شدند.
محمدطاها با لبخند نگاهی به مهرداد که گوشهای مظلوم ایستاده بود و نگاهمان میکرد انداخت، با دست اشاره کرد که بهسمتمان بیاید. آمد و وسطمان نشست.
- میدونی امشب چه خبر شده بابایی؟
سرش را تکانی داد.
- عموعلی گفته خواستگاریه!
پدر محمدطاها ریلکس پایش را روی پا انداخت.
- خب شروع کن دیگه. ما همه منتظریم.
مادر و خاله در گوش هم پچپچی کردند و زیرزیرکی خندیدند.
محمدطاها با التماس نگاهی به پدرش انداخت.
- بابا؟!
پدرش با تحکم و جدیت حرف او را اصلاح کرد.
- آقای ایرانی!
چشمهایش را در حدقه چرخاند.
- آخه چرا با من این کارو میکنین؟
یکلحظه دلم برایش سوخت. کموبیش برایم روشن شده بود که این یک مراسم خواستگاری است! همه هم در جبهه من حضور داشتند و او را تک کرده بودند.
آب دهانش را قورت داد که ناگهان آذین بلند زیر خنده زد. چنان قهقهه میزد که همه به خنده افتاده بودند.
محمدطاها زیر چشمی نگاهش کرد.
- زهرمار.
با اخم و تذکر پدر، آذین ساکت شد؛ اما همچنان آرام میخندید و شانههایش میلرزید که رها محکم با پا به پایش زد.
پدرطاها: خب ما همه منتظریم دیگه.
محمدطاها منومنی کرد.
- خب... خب... من امشب خدمت رسیدم که...
دوباره سکوت کرد، زیر چشمی نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید.
- خدمت رسیدم که... دخترتون ثریا رو... خواستگاری کنم.
بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید و دکمه کتش را باز کرد. کف دستانم خیس عرق و سر انگشتانم یخ بسته بودند.
پدرطاها بیدرنگ گفت:
- شرمنده ما دختر شوهر نمیدیم!
محمدطاها با ناباوری بهسمت پدرش برگشت.
- بابا!
واقعاً من هم توقع نداشتم. اینبار آذین، فربد و علی چنان میخندیدند که هیچکس توانایی ساکت کردنشان را نداشت. مهرداد هم با تعجب به آنها نگاه میکرد.
پدر نگاهی به جمع انداخت.
- اذیت نکنید بچه رو گـ ـناه داره! کم از صبح تا حالا اذیتش کردید؟
آقایایرانی بلند شد، بهسمت مبل دونفره رفت و رو به مادرمحمدطاها گفت:
- خانم شما هم بلند شو بیا تو جبهه پسرت که بیچاره سکته میزنه الان!
بالاخره مراسم کمی شکل مراسم خواستگاری گرفت و حرفها زده شدند. برخلاف تمام مراسم خواستگاریها، کسی از ما نخواست تا با هم حرفهایمان را بزنیم! شاید هم چون اکثراً با هم بودیم، همه فکر میکردند ما حرفهایمان را قبلاً زدهایم و این مراسم فقط یک مراسم فرمالیته است. نمیدانستند که ما تابهحال حتی اشارهای هم به این موضوع نکرده بودیم. جواب من هم که مشخص بود، دختر و پسر بیتجربه نبودیم و حسابی یکدیگر را میشناختیم، حرف زدن برای کسانی بود که از یکدیگر شناختی نداشتند نه ما!
بالاخره محمدطاها بلند شد و بهسمتم آمد، سریع مادر از جایش بلند شد و با اصرار تعارف کرد که محمدطاها سر جای او بنشیند. نشست و دست در جیب شلوارش برد. منتظر جعبه بودم؛ اما مشتش را که باز کرد انگشتری تکنگین و ظریفی بدون جعبه نمایان شد. همهچیز این خواستگاری عجیب بود. انگشتر را دستم کرد و زیر لب گفت:
- مبارکت باشه!
- مرسی!
پیش خودم فکر میکردم مبارکت باشه. یعنی چه؟ چرا من گفتم مرسی؟ عروس و دامادهای دیگر در چنین شرایطی چه میگفتند؟
بالاخره شیرینی را گرداندم و دوباره کنارش نشستم. نه او چیزی میگفت و نه من!
دوباره جو همان صمیمیت را گرفت و همه مشغول حرفزدن شدند.
محمدطاها با لبخند نگاهی به مهرداد که گوشهای مظلوم ایستاده بود و نگاهمان میکرد انداخت، با دست اشاره کرد که بهسمتمان بیاید. آمد و وسطمان نشست.
- میدونی امشب چه خبر شده بابایی؟
سرش را تکانی داد.
- عموعلی گفته خواستگاریه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: