کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
من هم روی مبل سه‌نفره بین پدر و مادر نشستم. با این‌که یک مبل دونفره کنار مبلی که محمدطاها روی آن نشسته بود خالی بود‌؛ اما کسی روی آن ننشست و در عوض همه روبه‌رویش روی زمین نشستند و ساکت زل زدند به او که هر لحظه بیشتر در خودش جمع میشد و عرق روی پیشانی‌اش را با دستمال می‌گرفت. حتی مهرداد هم روی زانو کنار علی نشسته بود، دستش را روی زانویش گذاشته بود و به پدرش زل زده بود.
پدر محمدطاها ریلکس پایش را روی پا انداخت.
- خب شروع کن دیگه. ما همه منتظریم.
مادر و خاله در گوش هم پچ‌پچی کردند و زیرزیرکی خندیدند.
محمدطاها با التماس نگاهی به پدرش انداخت.
- بابا؟!
پدرش با تحکم و جدیت حرف او را اصلاح کرد.
- آقای ایرانی!
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
- آخه چرا با من این‌ کارو می‌کنین؟
یک‌لحظه دلم برایش سوخت. کم‌وبیش برایم روشن شده بود که این یک مراسم خواستگاری است! همه هم در جبهه من حضور داشتند و او را تک کرده بودند.
آب دهانش را قورت داد که ناگهان آذین بلند زیر خنده زد. چنان قهقهه میزد که همه به‌ خنده افتاده بودند.
محمدطاها زیر چشمی نگاهش کرد.
- زهرمار.
با اخم و تذکر پدر، آذین ساکت شد؛ اما همچنان آرام می‌خندید و شانه‌هایش می‌لرزید که رها محکم با پا به پایش زد.
پدرطاها: خب ما همه منتظریم دیگه.
محمدطاها من‌ومنی کرد.
- خب... خب... من امشب خدمت رسیدم که...
دوباره سکوت کرد، زیر چشمی نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید.
- خدمت رسیدم که... دخترتون ثریا رو... خواستگاری کنم.
بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید و دکمه کتش را باز کرد. کف دستانم خیس عرق و سر انگشتانم یخ بسته بودند.
پدرطاها بی‌درنگ گفت:
- شرمنده ما دختر شوهر نمی‌دیم!
محمدطاها با ناباوری به‌سمت پدرش برگشت.
- بابا!
واقعاً من هم توقع نداشتم. این‌بار آذین، فربد و علی چنان می‌خندیدند که هیچ‌کس توانایی ساکت کردنشان را نداشت. مهرداد هم با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کرد.
پدر نگاهی به جمع انداخت.
- اذیت نکنید بچه رو گـ ـناه داره! کم از صبح تا حالا اذیتش کردید؟
آقای‌ایرانی بلند شد، به‌سمت مبل دونفره رفت و رو به مادرمحمدطاها گفت:
- خانم شما هم بلند شو بیا تو جبهه پسرت که بیچاره سکته میزنه الان!
بالاخره مراسم کمی شکل مراسم خواستگاری گرفت و حرف‌ها زده شدند. برخلاف تمام مراسم خواستگاری‌ها، کسی از ما نخواست تا با هم حرف‌هایمان را بزنیم! شاید هم چون اکثراً با هم بودیم، همه فکر می‌کردند ما حرف‌هایمان را قبلاً زده‌ایم و این مراسم فقط یک مراسم فرمالیته است. نمی‌دانستند که ما تابه‌حال حتی اشاره‌ای هم به این موضوع نکرده بودیم. جواب من هم که مشخص بود، دختر و پسر بی‌تجربه نبودیم و حسابی یک‌دیگر را می‌شناختیم، حرف زدن برای کسانی بود که از یک‌دیگر شناختی نداشتند نه ما!
بالاخره محمدطاها بلند شد و به‌سمتم آمد، سریع مادر از جایش بلند شد و با اصرار تعارف کرد که محمدطاها سر جای او بنشیند. نشست و دست در جیب شلوارش برد. منتظر جعبه بودم؛ اما مشتش را که باز کرد انگشتری تک‌نگین و ظریفی بدون جعبه نمایان شد. همه‌چیز این خواستگاری عجیب بود. انگشتر را دستم کرد و زیر لب گفت:
- مبارکت باشه!
- مرسی!
پیش خودم فکر می‌کردم مبارکت باشه. یعنی چه؟ چرا من گفتم مرسی؟ عروس و دامادهای دیگر در چنین شرایطی چه می‌گفتند؟
بالاخره شیرینی را گرداندم و دوباره کنارش نشستم. نه او چیزی می‌گفت و نه من!
دوباره جو همان صمیمیت را گرفت و همه مشغول حرف‌زدن شدند.
محمدطاها با لبخند نگاهی به مهرداد که گوشه‌ای مظلوم ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد انداخت، با دست اشاره کرد که به‌سمتمان بیاید. آمد و وسطمان نشست.
- می‌دونی امشب چه خبر شده بابایی؟
سرش را تکانی داد.
- عموعلی گفته خواستگاریه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محمدطاها لبخندی زد.
    - ثریاجون قراره بشه مامانت!
    با ناباوری نگاهم کرد که لبخندی زدم و روی پایم نشاندمش.
    - واقعی؟
    - آره عزیزم واقعی!
    - یعنی میاد خونه ما؟
    محمدطاها آرام چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
    - آره.
    لبخندش آن‌قدر کش آمد که دل من هم به کش آورد. دست در گردنم انداخت؛ محکم بغلم کرد و خیلی ناگهانی گفت:
    - مامان ثریا!
    اشک به چشمانم هجوم آورد. من باید این موضوع را به محمدطاها می‌گفتم، حق او بود که بداند. همیشه فکر می‌کردم هرگز کسی من را مادر صدا نخواهد کرد؛ اما الان به آرزویم رسیده بودم. مادری شده بودم که هیچ‌وقت مادر نمی‌شد!
    قطره اشکی از چشمم چکید. مهرداد سرش را عقب آورد و نگاهی به اشکی که روی گونه‌ام افتاده بود کرد.
    - چرا گریه می‌کنی مامان ثریا؟
    همین کلمه کافی بود تا چند قطره اشک دیگر هم جاری شود. با دست‌های کوچکش اشکم را پاک کرد.
    - بابا ناراحتت کرده؟
    سرم را به نشانه نه، تکانی دادم.
    محمدطاها با حالتی سوالی نگاهم می‌کرد.
    - اتفاقی افتاده ثریا؟
    - باید حرف بزنیم.
    چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
    - حتماً.
    مهرداد را روی زمین گذاشتم، گونه‌اش را بوسیدم و به‌سمت در خروجی به‌راه افتادم. باید همین امشب با محمدطاها حرف می‌زدم.
    با خروج از ویلا، اشکم روان شد و به‌سمت درختان سمت راست ویلا به‌راه افتادم. محمدطاها هم پشت سرم می‌آمد.
    - چت شد ثریا؟ نکنه راضی نیستی؟
    سرم را تکانی دادم.
    - پس چیه؟
    وقتی که حسابی از ویلا دور شدیم ایستادم و به چشمان زیبایش زل زدم.
    - طاها من یه مشکلی دارم!
    -خب بگو مشکلت رو با هم حلش می‌کنیم، به سهام هتل ربط داره؟ من واسه اون هم فکرایی دارم، تو...
    اشکم را پاک کردم و وسط حرفش پریدم.
    - من کاری به سهام ندارم. اون اصلاً برام مهم نیست!
    - پس چیه؟
    دماغم را بالا کشیدم و با شدت بیش‌تری زیر گریه زدم؛ دستم را گرفت و با نگرانی نگاهم کرد.
    - چیه ثریا؟ نصف‌ عمر شدم بگو.
    با هق‌هق گفتم:
    - من... من... طاها من بچه‌دار نمیشم!
    نفسم بند آمد، همیشه می‌ترسیدم از این‌که در چنین شرایطی قرار بگیرم و مجبور شوم واقعیت تلخ زندگی‌ام را بگویم. چند لحظه‌ای طول کشید تا دستم کشیده شود و طعم خنک عطرش را حس کنم. سرم را به‌سـ*ـینه‌اش تکیه داد و یکی از دست‌هایش را روی شانه‌ام و دست دیگرش را روی گونه‌ام گذاشت.
    - اصلاً مهم نیست ثریا. ما بچه داریم، مهرداد بچه هردوی ماست. تو همین الان هم مادری، یه مادر نمونه. کارایی که بدون هیچ قیدوشرطی و خالصانه برای مهرداد کردی هیچ مادری نمی‌تونه در حق بچه‌ش بکنه.
    خوب بلد بود حال دلم را آفتابی کند. به چشم‌هایش زل زدم. می‌خواستم حقیقت را از چشمانش بخوانم. چشم‌ها هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفتند. میان گریه لبخندی زدم.
    - خداروشکر که مهرداد هست.
    - خداروشکر که تو هستی!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    فصل۹
    زندگی روال عادیش را طی می‌کرد. هیچ‌چیز بین من و محمدطاها جز انگشتری که در انگشت‌حلقه‌ام جاخوش کرده بود و «مامان» گفتن‌های گاه‌وبی‌گاه مهرداد تغییری نکرده بود. این هم یک‌نوع دوران نامزدی بود، دورانی که با قبل هیچ فرقی نمی‌کرد! هر سه‌نفر بیرون می‌رفتیم، وقت بیشتری با هم می‌گذراندیم؛ اما نه حرف خاصی بینمان ردوبدل میشد نه چیزی. شاید دلم می‌خواست از عشق بگوید یا هر چیزی که دوران نامزدی را شیرین می‌کند؛ اما خبری نبود. او فاصله را همچون قبل حفظ می‌کرد، من هم احترام می‌گذاشتم.
    هر چندشب یک‌بار به خانه‌مان می‌آمد و سری می‌زد. با علی کل‌کل می‌کرد، با پدرم شطرنج بازی می‌کرد، از دست‌پخت مادرم تعریف می‌کرد؛ اما صحبت‌های من و او یا به کار ختم میشد یا مهرداد. گاهی می‌گفتم خب حق هم دارد، ما نه تازه به دوران رسیده‌ایم، نه جوانی خام و بی‌تجربه. گاهی هم صحبت‌هایم را نقض می‌کردم و در تنهایی‌ام به‌جان محمدطاها غر می‌زدم! تمام این‌ها مصادف شد با ایام‌ عید و گرفتاری‌هایش. کم‌کم باید پس‌اندازهایم را جمع می‌کردم و با کمک محمدطاها و آذین که خودش قولش را داده بود، ۵۰درصد سهام هتل را از بچه‌های خسرو می‌خریدیم.
    دلم نمی‌خواست با فهمیدن موضوع نامزدی من و محمدطاها سرم هوار شوند و توهین و تحقیرهایشان را دوباره از سر بگیرند. سر قضیه آذین به اندازه کافی توپ و تشرشان دامنم را گرفته بود و رابـ ـطه دوخواهر «زن‌سهراب و مادرآذین» به‌کل با یک‌دیگر قطع شده بود. پس خودم قبل از هر چیز به وکیل‌ خسرو خبر دادم و گفتم تا بعد از عید پول ۵۰ درصد سهام آماده است!
    هر سه اطراف میز نشسته بودیم، بالاخره یک نفر باید سر صحبت را باز می‌کرد. صدایم را صاف کردم.
    - فقط شما دوتا از وصیت‌نامه خسرو باخبر هستید، حالا که قصد من برای ازدواج با طاها جدیه باید ۵۰ درصد سهام رو به بچه‌هاش برگردونم. باید عقلامون رو بریزیم رو هم ببینیم چیکار باید بکنیم!
    آذین: من که قبلاً بهتون گفتم، کمک می‌کنم تو خرید سهام.
    پوفی کردم.
    - یه قرون دوهزار که نیست!
    - بالاخره که یه روزی من باید مستقل بشم از بابام، چه بهتر که همین حالا این‌ کارو کنم!
    - منظورت چیه؟
    -حساب کتابم رو از بابام جدا می‌کنم و میام شریکتون میشم!
    محمدطاها اخمی کرد.
    - تو تنها پسر خونواده‌تی. اصلاً این چیزی که میگی نمیشه. می‌دونی که بابات بدون تو نمی‌تونه اون آژانس رو بچرخونه. خودم یه کاریش می‌کنم، تو هم اگه کم آوردم کمک کن!
    - چی‌کار مثلاً؟
    - خونه‌م رو می‌فروشم!
    سریع گفتم:
    -نه طاها! یعنی چی خونه‌ت رو بفروشی؟ فکرش هم نکن اصلاً.
    - منظورم خونه شیراز بود. آقابزرگ وقتی که می‌خواستم ازدواج کنم اون خونه رو به نامم کرد، وقتی هم که اومدم تهران اون خونه دست‌نخورده موند. من یه روز دیگه که برنمی‌گردم اونجا چون هیچ خاطره خوبی از اونجا ندارم. چه بهتر که بهونه فروش خونه جور شد.
    آذین: باز هم کم میاریم. چرا کله‌شقی می‌کنی؟ من‌ که نمی‌خوام کامل از بابام جدا شم، یه مقدار از سهمم رو می‌گیرم هر چی که کم آوردید من می‌ذارم آقا. ضررش رو که نمی‌کنم.
    - من هم یه مقدار حساب بانکی، طلا و جواهر...
    هنوز حرفم تمام نشده بود که میان حرفم پرید.
    - نشنوم دیگه بخوای اسم فروش طلا و جواهر و حساب‌ بانکی رو بیاریا! مگه اونا چقدر میشن؟ الان مجبوریم همه‌چیز رو بذاریم وسط، از چیزای بزرگ شروع می‌کنیم نه طلا و...
    - خب منم می‌خوام یه کمکی کنم. اونا هم مبلغ قابل توجهی میشه!
    آذین: فعلاً اونا رو ول کن. اول من و طاها پولامون رو می‌ذاریم وسط، اگه کم آوردیم اون‌وقت مجبوریم از چیزای دیگه مایه بذاریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محمدطاها:کم آوردیم ماشینم رو می‌فروشم.
    آذین: ماشین من هم هست.
    غمگین نگاهشان کردم. هیچ فکر نمی‌کردم بعد از دوسال کاسه چه‌ کنم چه‌ کنم دستم بگیرم!
    محمدطاها: چند سالیه که من سراغ اون خونه نرفتم؛ اما تو این سال‌ها حتماً ارزشش خیلی رفته بالا. یه وکالت میدم به فربد که خونه رو بفروشه و پولش رو واسه‌م بفرسته، این‌طوری تقریباً دستمون میاد که چقدر کم داریم.
    بالاخره با یاری یک‌دیگر و روی هم گذاشتن تمام سرمایه و پس اندازهایمان موفق شدیم پول سهام را جور کنیم. با ولوله‌ای که بین ما سه‌ نفر برای جورکردن پول افتاده بود، خانواده‌ها هم متوجه وصیت خسرو شدند و آن‌ها هم کمکان کردند. به یاری پدرمحمدطاها و پدرآذین که مبلغی را کمک کردند و مبلغی را هم وام گرفتیم، مجبور به فروش ماشین‌ها و طلا و جواهرات نشدیم؛ اما بحث به همین‌جا ختم نشد! اوضاع آنجایی بدتر شد که متوجه شدند آذین و خانواده‌اش هم به ما کمک کرده‌اند، دبه کردند و گفتند که سهام نمی‌فروشند و می‌خواهند شریک ما باشند؛ اما خسرو در وصیت‌نامه‌اش ذکر کرده بود که اولویت با تصمیم من است که سهام را به شخصی دیگر بفروشم یا خودم پول سهام را به آن‌ها بدهم. بالاخره با هر ترفندی بود راضی‌شان کردیم و قائله ختم‌به‌خیر شد.
    گرفتاری جدیدم از روزی شروع شد که آذین دوباره در هتل پلاس شده بود! این‌بار واقعاً شریکمان شده بود و چاره‌ای جز تحمل کردنش نبود؛ چون تقریباً تمام پس‌انداز و اندوخته‌اش را برای خرید ۲۵درصد سهام هتل از پدرش جدا کرده بود؛ اما آژانس را هم رها نکرد و همچنان دست‌ راست پدرش در آژانس بود!
    همیشه یادم به نذر سال قبلم در شاهچراغ بود. به یک‌ سال نکشید که خدا زندگی خود و خانواده‌ام را سامان بخشیده بود. بعد از سروسامان‌بخشیدن به کارهای هتل همگی قصدرفتن به شیراز کردیم. جشن ازدواج‌ پناه در پیش بود و قرار بود در شیرار برگزار شود و همان‌جا با شوهرش زندگی کند.
    آن‌قدر همه‌چیز کش آمد که دوباره در ماه اردیبهشت به شیراز سفر کردیم. روز بعد از آمدنمان به شیراز با محمدطاها و مهرداد به شاهچراغ رفتیم و صد مهر، جانماز و تسبیح که اصرار داشتم همانند همان تسبیحی که هدیه گرفته بودم باشد، به زائران حرم هدیه دادیم و نذرم را ادا کردم.
    این‌بار برخلاف سال‌پیش، همه گرفتار بودند و کسی یادش به تولدم نبود. همین‌که همه خوش‌وخرم کنار یک‌دیگر بودند برایم کافی بود؛ اما سوپرایز سال قبلشان توقعم را بالا بـرده بود! شب‌تولدم هم مصادف شد با شب عروسی‌ پناه و درگیری عروسی‌ پناه باعث فراموش‌شدن شاید شده بود.
    شب از نیمه گذشته بود، با اینکه تازه از عروسی آمده بودیم و خسته بودم؛ اما خواب به چشمانم نمی‌آمد. درسته که همه تولدم را فراموش کرده بودند؛ اما من از محمدطاها توقع داشتم. در این دو-سه‌ ماه که از نامزدیمان می‌گذشت هیچ تغییری در رابـ ـطه‌مان ایجاد نشده بود؛ اما حداقل می‌توانست تولدم را تبریک بگوید! یعنی حق من یک تبریک خشک‌وخالی هم نبود؟
    به‌سمت بالکن رفتم و در کشویی‌اش را کشیدم. هنوز قدمی برنداشته بودم که باد، نسیمی از جنس بوی بهارنارنج را به مشامم رساند. چشم بستم و موهایم را به دست باد سپردم. سرم را بالا آوردم و با لبخند بیشتر نفس کشیدم. ریه‌ام مرکز آرامشی شد که به تمام بدنم بسته‌های آرامش می‌فرستاد. چه کسی می‌گفت قلب محفل آرامش است؟! من هم اکنون با ریه‌ام آرامش را به تمام سلول‌های بدنم هدیه داده بودم.
    آهسته قدمی به جلو گذاشتم و با احساس سردی نرده‌های‌فلزی بر نوک انگشتانم، چشمانم را باز کردم. باغ در تاریکی فرو رفته بود و جز چند چراغ پایه‌بلند، همه‌جا تیره و تاریک بود. باد در لابه‌لای درختان می‌پیچید و هوهو می‌کرد.
    با حس خش‌خشی روی زمین، پایین را نگاه کردم. از همان فاصله هم مشخص بود که خودش است. دست در جیب شلوارپارچه‌ای مشکی‌رنگش بـرده بود و با نوک کفشش روی زمین اشکال بی‌سروتهی می‌کشید. بالاخره سرش را بالا آورد، کراوات باریک مشکی‌رنگش شل و نامرتب دور گردنش ولو بود و آستین پیراهن سفیدش را چند دوری به‌سمت بالا تا زده بود.
    - بالاخره دل کندی از عطر عاشقیت؟
    ابروهایم را به هم نزدیک‌تر کردم.
    - سلام.
    لبخندی زد.
    - سلام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم را برگرداندم تا به اتاقم برگردم. دل‌خور بودم و باید جوری دل‌خور‌ی‌ام را نشان می‌دادم!
    - صبر کن!
    دوباره به‌سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
    - میشه بیای پایین؟ کار مهمی باهات دارم!
    - می‌تونی کار مهمت رو فردا بگی.
    - فردا دیره.
    - چرا باید به حرفت گوش بدم؟
    - چون کار مهمم به تو برمی‌گرده.
    قلب بی‌جنبه‌ام به تکاپو افتاده بود، سکوت کردم که دوباره به حرف آمد.
    - خیلی وقته این پایین منتظرتم، می‌دونستم شبا میای تو بالکن.
    عمیق و طولانی نگاهش کردم. گردنش را کمی کج کرد.
    - خواهش می‌کنم.
    اولین بار بود که کلمه خواهش می‌کنم را از زبانش شنیده بودم و این به‌ معنی آن بود که برایش اهمیت دارد رفتنم.
    از پله‌های سکوی بلند خانه پایین آمدم. با چشم دنبالش گشتم، هنوز هم پایین پنجره‌ام ایستاده بود و سربه‌زیر با همان ژست قبلی‌اش روی زمین با نوک کفشش خط می‌کشید. کنارش ایستادم که سرش به‌سمتم چرخید. سرش را تکانی داد و به‌سمت ته باغ به راه افتاد. من هم بی‌صدا پشت سرش به راه افتادم. ته باغ کاملاً خاموش و سیاه بود، چشم، چشم را نمی‌دید.
    - من جایی رو نمی‌بینم. از تاریکی زیاد می‌ترسم!
    صدایش را کنار گوشم شنیدم و بعد گرمای دستانش که در دستم قفل شد را احساس کردم.
    - تا وقتی من هستم از هیچی نترس، حتی تاریکی!
    بی‌اعتراض به دنبالش کشیده می‌شدم و گرمای وافری را که از طریق دستانش به قلبم سرازیر میشد ذره‌ذره با ضربان قلبم که هر لحظه شدت می‌گرفت احساس می‌کردم.
    سرجایش ایستاد و دستم را رها کرد.
    - چند لحظه بمون اینجا الان میام.
    صدایش دورتر می‌شد و این‌بار ضربان‌ قلبم از شدت ترس بیشتر میشد.
    - نرو طاها من می‌ترسم!
    به دور خودم می‌چرخیدم و دستم را برای یافتنش تکان می‌دادم که ناگهان با نورهای‌رنگی خیره‌کننده‌ای، اطرافم روشن شد. هاج‌وواج به اطرافم نگاه می‌کردم. از چیزی که روبه‌رویم می‌دیدم، دهانم باز مانده بود. ریسه‌های‌رنگی را به شکل کلبه‌ای بزرگ در وسط درختان نارنج درست کرده بود و در وسط کلبه جعبه‌ای بزرگ به شکل قلبی قرمزرنگ قرار داشت.
    باز حضورش را پشت سرم احساس کردم.
    - درگیر عروسی‌پناه بودم؛ اما دلیل نمیشد تولدت رو فراموش کنم!
    قلبم از هیجان لحظه‌ای ایستاد به‌پشت سر برگشتم و با چشمانی که اشک جلوی دیدشان را گرفته بود خیره تصویر لرزانش در آب‌های چشمانم شدم.
    - طاها!
    در پی زمزمه‌ی خفه‌ام، قطره‌های اشکم پشت سرهم از حصار چشمانم آزاد شدند. دستش را بالا آورد و اشک‌های یخ‌کرده‌ام در اثر باد که صورتم را خنک می‌کردند از روی گونه‌هایم پاک کرد.
    - هیچ‌وقت این‌طوری مظلومانه اشک نریز که تموم دنیام خاکستر میشه!
    حرف‌های جدیدش پلک‌هایم را ناخودآگاه بست و نفس‌هایم را عمیق‌تر کرد.
    سر انگشتانم را گرفت و به درون کلبه نورانی کشاند. هر لحظه بوی بهارنارنج بیش‌تر به مشامم می‌رسید. در مقابل آن قلب بزرگ ایستادم.
    - نمی‌خوای بدونی توش چیه؟
    بغض در گلویم مهلت حرف‌زدن نمی‌داد، به ناچار سرم را تکانی دادم.
    - پس درش رو باز کن.
    خم شدم، سر جعبه را بلند کردم و با یک حرکت به عقب هلش دادم. حجم زیادی از عطر بهارنارنج مشامم را پر کرد، دهانم از دیدن آن‌همه شکوفه‌های‌بهارنارنج خودبه‌خود باز ماند، جعبه پر از شکوفه‌های معطر بهارنارنج بود و یک جعبه باریک مستطیلی در وسط جعبه روی شکوفه‌ها قرار داشت. همان‌جا در کنار آن حجم بهارنارنج زانو زدم و مشتی از شکوفه‌های سفیدرنگ را به مشامم نزدیک کردم از ته دل بوییدم و چشمانم را روی هم گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم را به‌سمت محمدطاها که دست‌به‌سـ*ـینه و با لبخند تمام عکس‌العمل‌های من را زیر نظر گرفته بود چرخاندم و با ذوق گفتم:
    - ازت ممنونم. بهترین تولد عمرم بود، این ۲۷سالگی تا ابد تو ذهنم حک میشه.
    او هم روی چمن‌ها، کنارم نشست.
    - نمی‌خوای هدیه‌ت رو باز کنی؟
    جعبه را برداشت و به‌سمتم گرفت.
    جعبه را از دستش گرفتم و باز کردم. کتاب شاهزده‌ کوچولو در جعبه خودنمایی می‌کرد! با ذوق کتاب را برداشتم و صفحه‌اولش را باز کردم که از دستم قاپیدش و روی زمین نشست. با دست روی زمین و کنار خودش چندضربه زد.
    - بشین!
    نشستم و خیره حرکاتش شدم.
    - تو از کجا می‌دونستی من عاشق این کتابم؟ تا حالا هزاربار خوندمش!
    زیرچشمی نگاهم کرد.
    - پناه تقلب رسوند!
    بچه‌م چقدر صادق بود! خنده‌ای کردم. انگار به‌ دنبال صفحه‌ای خاص می‌گشت و بالاخره با یافتن صفحه مورد نظرش با لبخند به‌طرفم برگشت.
    - آهان پیداش کردم.
    صفحه کتاب را روبه‌رویم گرفت و شروع به خواندن کرد:
    (شهریارکوچولو گفت:
    - نه پی دوست می‌گردم. اهلی‌کردن یعنی چه؟
    روباه گفت:
    - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنی‌اش ایجادعلاقه‌ کردن است.
    - ایجادعلاقه‌ کردن؟
    - معلوم است تو الان واسه من یک پسربچه‌ای مثل صدهزار پسربچه دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر؛ اما اگر من رو اهلی کردی هردوتایمان به‌هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی؛ من واسه تو.
    شهریارکوچولو گفت:
    - کم‌کم دارد دست‌گیرم می‌شود. یک‌گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.)
    کتاب را بست و روی چمن‌ها گذاشت. حرف‌هایش معنای زیادی داشت؛ اما من در این شرایط مغزم قفل می‌کرد و ویندوزم بالا نمی‌آمد! همان‌طور که نشسته بود پای راستش را دراز کرد و دستش را به درون جیب شلوارش برد، دستش را مشت کرده بیرون آورد مقابلم گرفت و در چشمانم زل زد. بنفش‌چشمانش از همیشه تیره‌تر شده بود، همچون سیاهی شب.
    - تو همون گلی هستی که من رو اهلی کردی!
    گیج با گوشه لبی که پایین آمده بود نگاهش می‌کردم. مشتش را در مقابل چشمانم باز کرد. یک‌جفت گل‌گوش ظریف به شکل شکوفه‌ی بهارنارنج در دستش بود. این آدم هدیه دادنش هم عجیب بود، عادت نداشت سوسول‌بازی در آورد و هدیه‌اش را در جعبه بگذارد!
    - ثریا؟!
    مغزم فراموش کرده بود که باید بله بگویم، نگاهم بین دوشکوفه زیبا و چشمانش در گردش بود.
    - ثریا؟!
    انگار پی به گیجی‌ام بـرده بود که لبخندی زد.
    - گل من میشی؟
    تکان محکمی خوردم و پشت هم چندباری پلک زدم، زبانم نمی‌چرخید انگار تمام بدنم بی‌حس شده بود.
    - دوست دارم.
    تیر خلاص را زد. قلبم به‌شدت می‌کوبید و کف‌دستانم عرق کرده بود.
    - اجازه هست آیزون گوشت کنم؟
    با بی‌چارگی نالیدم:
    - طاها؟!
    بی‌درنگ جوابم را داد:
    - جانم.
    دوباره پرسید:
    - اجازه هست؟
    او همانی بود که مدت‌ها دل من را بـرده بود. او همان نیمه‌ی‌گمشده من بود که خداوند برای رسیدنمان به این نقطه ما را بر سر راه هم قرار داده بود. من به قسمت، اعتقاد شدیدی دارم؛ دونفر که مال هم باشند چنان سر راه یک‌دیگر قرار می‌گیرند که نمی‌توانستند هیچ‌وقت حتی تصورش هم بکنند.
    چشمانم را آرام باز و بسته کردم، به نشانه همان اجازه‌دادنی که پرسیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرش را به‌سمت آسمان شب گرفت.
    - نوکرتم خدا.
    با لبخندی عمیق به‌سمتم برگشت و اولین گل‌گوش را در گوشم انداخت.
    دندان‌هایم از سرما که نه، بلکه از هیجان به‌هم می‌خورد.
    اخمی کرد.
    - سردته؟
    حال که حرف دلش را گفته بود، ناز و ادا فایده‌ای نداشت. با زدن حرف دلش، دلمان به‌هم نزدیک‌تر شده بود و دیگر رو گرفتن معنایی نداشت. نه او پسری ۱۸ساله بود و نه من دختری ۱۴ساله! پس رک گفتم:
    - از هیجانه!
    خنده بلندی سر داد:
    - پس حدسم درست بود، تو هم دلت رفته واسه من!
    اخمی کردم که جدی گفت:
    - اصلاً تا نگی تو هم من رو دوست داری این یکی رو نمی‌ندازم تو گوشت!
    از جایم برخاستم، پشت لباسم را تکاندم و به‌راه افتادم.
    - اگه نداشتم این وقت شب دنبالت نمی‌اومدم؛ ولی اگه شک داری بذار هر وقت که مطمئن شدی اون یکی رو واسم بیار!
    هنوز دوقدمی نرفته بودم که دستم را از پشت سر کشید.
    - من مطمئنم.
    به‌سمتش برگشتم، گل‌گوش را در گوشم انداخت و رویش را بوسید.
    - خوش‌حالم که گل منی.
    چقدر خوب که گونه‌هایم حتی در بدترین شرایط هم رنگ نمی‌گرفت و قرمز نمی‌شد؛ وگرنه الان لپ‌هایم طیفی از رنگ‌های سرخ بود.
    ناگهان با یادآوردی آن دو چشمان‌سبز‌وحشی که کابوس این دوسه ماه اخیر زندگی‌ام شده بود تمام حال‌خوشم ضایع شد و از بین رفت. اخمم را درهم کشیدم و شروع کردم پوست لبم را جویدم؛ انگار تمام حرکاتم را از حفظ بود که پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    بدون لحظه‌ای تعلل برای پشیمانی از گفتن آشفتگی ذهنم، گفتم:
    - پس نوشین چی؟
    اخم‌های او هم، درهم کشیده شد.
    - بیا بشین تا برات بگم.
    دوباره سرجای قبلیمان نشستیم و او کتاب را برداشت و شروع به ورق‌زدن کرد. من هم ساکت به حرکاتش نگاه می‌کردم که شروع به‌خواندن کرد:
    (روباه گفت:
    - برو و یک‌بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گل خودت در عالم تک است. برگشتی باهم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی بهت می‌گویم.
    شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:
    - شما سر سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را درست. همان‌جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر، او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
    گل‌ها حسابی از رو رفتند.
    شازده کوچولو دوباره درآمد.
    - خوشگلید؛ اما خالی هستید، برایتان نمی‌شود مُرد، گفت‌وگو ندارد که گل من را هم فلان رهگذر می‌بیند مثل شما؛ اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است؛ چون فقط اوست که آبش داده‌ام؛ چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام؛ چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام؛ چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دوسه‌تایی که می‌بایست شب پره بشوند) چون فقط اوست که پای گله‌گذاری‌ها یا خودنمایی ها و حتی گاهی پای بغ کردن و هیچی نگفتن‌هایش نشسته‌ام، چون او گل من است.)
    ساده‌تر از این نمی‌شد که با این‌همه جمله‌های پر ابهام دلم را راضی و آرام کند. مرد منطقی امشب همانی بود که می‌توانست شانه سپر کند تا تکیه‌گاهم باشد. می‌توانست باشعور و شخصیت بی‌حد و مرزش سرم را جلوی خانواده‌ام و کسانی که روزی با انتخابم تحقیرم کرده بودند بلند کند. مرد امشب همانی بود که با سربلندی از او نام می‌بردم. مردی بود که مردانگی را در حق خودش تمام کرده بود تا ابهت و صلابتش سرپوش گذشته‌ام باشد. من این چنین مرد محکمی را می‌خواستم که در گردبادهای سخت زندگی قد علم کند و من را از سردرگمی نجات دهد. یک زن از تمام دنیای زنانگی‌اش هر چقدر هم که محکم باشد؛ اما مردی می‌خواهد از جنس مردانگی که زنانگی‌اش را تکمیل کند. اوج خوشبختی برایم اینجاست، اینجایی که تمام رویاهایم از مرد آینده‌ام جان گرفته و جلویم نشسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - نوشین یه عشق اشتباه بود، یه عشق کور، یه عشق ظاهری. من عاشق ظاهرش شدم نه باطنش، من نشناخته عاشق شدم؛ اما تو رو شناختم، با عقل تصمیم گرفتم. بسمه این‌همه تنهایی، به‌نظر من دوست‌داشتن از روی عقل ارزشش بالاتر از یه عشق کوره. عشق‌کور خودخواهه، دست و پای آدم رو واسه پیشرفت می‌بنده و باعث آزار آدم میشه؛ اما دوست داشتن عاقلانه، در رو واسه پیشرفت و یه زندگی آروم و خوشبختی باز می‌کنه. بسمه این‌همه تنهایی و غصه خوردن، وقتشه به زندگیم سروسامون بدم. حق من هم هست که یه زندگی آروم داشته باشم. این دوسه ماهه هم به دوتامون وقت دادم تا با شرایط جدید کنار بیایم، دیگه وقتش رسیده که من و تو هم بریم سر خونه و زندگیمون و یه زندگی جدید رو شروع کنیم.
    او ته دلم را قرص کرده بود و حال نوبت من بود.
    - مادرانگی بلد نیستم، هیچ‌وقت در شرایطش نبودم که بلد باشم؛ ولی با مهرداد رسم مادر و فرزندی رو به‌ هم یاد می‌دیم و یاد می‌گیریم.
    تکه‌ای از مویم را پشت گوشم زد.
    - تو مادرانگی رو بیشتر از همه عالم بلدی، اون‌جور که واسه خونواده‌ت سـ*ـینه سپر می‌کنی و غصه همه‌شون رو می‌خوری، می‌دونم که می‌تونی مادر خوبی هم واسه مهرداد باشی. همین الان هم کم مادرانگی برای مهرداد نکردی.
    برای یک پدر لازم بود که دلش از بابت فرزندش قرص باشد. به گمانم الان وقتش بود که ذهنم را از آشفتگی نجات دهم.
    - محمدطاها؟
    لبخندی به‌رویم زد.
    - جانم.
    و نگفته بودم که جانم گفتنش از عسل هم شیرین‌تر است؟ سرخوش از جانم گفتنش با آن صدای بم و مردانه و خیره در ناکجاآباد چشمانش پرسیدم:
    - رنگ چشمات چه رنگیه؟
    لبخندی زد که اطراف چشمانش را کمی چروکیده کرد، چشمانش هم به‌ راستی می‌خندیدند.
    - نمی‌دونم به‌نظرت چه رنگی هستن؟
    لب برچیدم.
    - نمی‌دونی؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - تیله‌ای؟ سورمه‌ای؟
    سرم را تکان دادم.
    - نه!
    چشمانش درشت شد و با تعجب پرسید:
    - نه؟
    - اوهوم. چشمات بنفشه!
    خنده بلندی سر داد.
    - شوخی می‌کنی؟ ولی چشمای من که بنفش نیست!
    - چرا اتفاقاً بنفشه. بنفش خیلی‌خیلی‌خیلی تیره، تا حالا رنگ چشمات هیچ‌جا ندیدم، پس تو تکی!
    - من تکم؟
    - آره چون رنگ چشمات تکه، از همون روز اول درگیر چشمات شدم!
    دوباره خنده‌ای کرد. و چقدر امشب پر از خنده بود.
    - حالا میشه من ازت یه خواهش کنم؟
    جدی نگاهش کردم.
    - آره حتماً.
    - میشه تو فقط حرف بزنی؟
    با گیجی پرسیدم:
    - فقط حرف بزنم؟
    - آره.
    - چرا؟
    - چون حرف که می‌زنی روی خط لبخندت چال میشه.
    این‌بار من با تعجب نگاهش کردم.
    - چال میشه؟
    - نمی‌دونستی؟
    صادقانه گفتم:
    - نه.
    - پس حالا تو بدون که روز اول با هر کلمه حرف زدنت دل من هزاربار رفت. این‌جوری معلوم نیست حرف که می‌زنی هی چال میشه!
    - طاها؟
    - جونم.
    - دوستت دارم!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فردای همان شب محمدطاها با پدر و مادرم صحبت کرد و چند روز بعد در حرم شاهچراغ عقد کردیم. آن بله شیرین‌ترین بله‌ی عمرم بود. تمام عزیزان دلم حتی خانواده خاله‌سلما هم کنارم بودند و همه از ته دل برایم خوشحال بودند. مهریه‌ام ۱۴عدد سکه‌طلا بود؛ اما محمدطاها با زدن ۲۵ درصدسهام هتل به نامم و دادن آن به‌عنوان زیرلفظی حسابی شوکه‌ام کرد. من هیچ‌وقت این چنین توقعی از او نداشتم؛ اما این خلوص نیتش را ثابت می‌کرد. این‌بار برخلاف آن حلقه‌ی‌ سفیدپرنگین که همچون طوق اسارت خسرو سنگین بود، حلقه‌ی ساده طلایی‌رنگی با عشق به دستم رفت.
    بعد از برگشتن به تهران کمتر به هتل می‌رفتم یا اصلاً نمی‌رفتم. با جشن عروسی مخالف بودم، من عروسی نمی‌خواستم فقط آرامش کنار محمدطاها و مهرداد را می‌خواستم. با عشق در بازار با مادرم، خاله(مادرطاها) و رها به دنبال خرید جهیزیه بودیم. خانه‌ی محمدطاها را از نو چیدم، همان‌طور که همیشه می‌خواستم، همان‌طور که آرزویم بود. تمام وسایل خانه حتی وسایل اتاق‌ مهرداد نو و جدید شدند و زندگی من با محمدطاها که روزبه‌روز بیشتر عاشقش می‌شدم شروع شد. با عشق غذا درست می‌کردم، خانه‌داری می‌کردم، شوهرداری می‌کردم، مهرداد را به مدرسه می‌رساندم و غروب‌ها منتظر آمدن همسرم از سرکار می‌شدم تا با یک‌ فنجان‌ چای و یک خسته‌ نباشید خستگی را از تنش به در کنم. تازه معنای زن بودن، مادر بودن و زندگی‌کردن را درک می‌کردم!
    با مادرم هر روز تلفنی صحبت می‌کردم، با رها غیبت می‌کردیم و گاهی به‌ جان همسرانمان غر می‌زدیم و پیش هم شکایت می‌کردیم. آخر هفته‌ها همه خانه‌ی‌پدر و مادرم جمع می‌شدیم، حسابی دور پدر و مادرم شلوغ شده بود. همین چیزهای ریز و کوچک که شاید باعث کلافگی زنان دیگر بود، برای من زندگی بود چون همه‌اش توأم با عشق بود، همه‌اش با جان و دل بود.
    ***
    رها همان‌طور که از شیشه زیتون به داخل کاسه زیتون می‌ریخت، مابینش هم ناخونک می‌زد.
    مادر: رها مامان اینا هنوز نرسیده، تلخه!
    - رسیده که. تازه خیلی هم خوشمزه‌ست.
    - چی بگم بهت آخه؟
    - ولش‌کن مامان این فوقش دوماه دیگه نازش خریدار داشته باشه، وقتی نی‌نی‌کوچولوش بیاد دیگه این خانوم رو کسی تحویل نمی‌گیره!
    همان‌طور که با آن شکم گنده‌اش نفس‌نفس زنان روی مبل می‌نشست گفت:
    - وای به‌ خدا خسته شدم! کی بشه راحت شم؟!
    مادر: تازه وقتی دنیا بیاد گرفتاریات شروع میشه، حالا که چیزی نیست.
    - از همین الان که من دارم قربونش میرم. ان‌شاءالله که به‌سلامتی دنیا بیاد عشق‌ خاله.
    مهرداد کتاب و دفترش را برداشت و به‌سمتم آمد.
    - مامان این تقسیمه رو نمی‌تونم حل کنم!
    کتاب را گرفتم و برگه‌ای زدم.
    - این رو امروز درس داده؟
    - آره.
    با حوصله تقسیم را برایش حل کردم.
    - یاد گرفتی پسرم؟
    - یه تمرین بهم میدی؟
    تمرینی نوشتم و تا حل کند. نگاهش کردم.
    - آفرین مامان درسته. حالا برو بقیه مشقت رو بنویس.
    رها کاسه زیتون را به‌سمتم گرفت.
    - می‌خوری؟
    - نه بابا! دل‌درد می‌گیرم!
    مادر با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و کنارمان نشست.
    - تو نمی‌خوای دست‌به‌کار بشی ثریا؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    - دست به چه کاری مامان؟
    - بچه دیگه!
    ناگهان ته دلم فرو ریخت. انگار ظرف آبی روی سرم ریخته بودند! جز محمدطاها کسی نمی‌دانست که من بچه‌دار نمی‌شوم، حتی خانواده‌ام. لبخندی مصنوعی زدم.
    - وا مامان بچه می‌خوام چی‌کار؟ مهرداد رو دارم بسمه. از پس همین هم برنمیام!
    بهانه‌تراشی که شاخ و دم نداشت.
    رها: مهرداد هم که تنهاست، دیگه بزرگ هم شده، یه آبجی یا داداش واسه‌ش بیار!
    - هنوز بهش فکر نکردیم، یعنی ما اصلاً فکر بچه نیستیم!
    مادر: به‌ فکر باش از الان، من دلم می‌خواد دورم شلوغ باشه بچه تو و علی هم ببینم! ان‌شاءالله علی هم سروسامون بگیره، خیالم از بابت اون هم راحت بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سریع بهانه‌ای برای عوض‌شدن بحث دست‌ و‌ پا کردم.
    - مامان با علی حرف بزن. به‌ خدا ساره گـ ـناه داره، پریا هم که عروسی کرد رفت، این دختر چندساله پای علی نشسته!
    مادر: چی بگم مامان؟ بهش میگم، میگه بذار درسم تموم شه.
    رها: درس بهونشه، حداقل بره یه نشون کنه دست ساره این‌‌طوری خیال همه هم راحته.
    - خودم باید باهاش اساسی حرف بزنم، نمیشه که تا آخر عمر دختر مردم رو همین‌جوری نگه داشت. شاید علی بخواد تا صدسال دیگه درس بخونه. کی میاد خونه؟
    - ساعت ۸اینا میاد.
    - پس می‌مونم باهاش حرف بزنم.
    - دوتاتون پاشید زنگ بزنید شوهراتون هم بیان. یه آبگوشت درست کنم دور هم بخوریم.
    رها: وای چقدر دلم هـ*ـوس آبگوشت کرده بود!
    - نشد ما یه چیزی بگیم شما دلت هـ*ـوس نکنه!
    - به من‌ چه؟ خواهرزاده‌ت شکموئه.
    نگاهی به هیکلش که چندین برابر شده بود انداختم.
    - بیچاره بعد از زایمانت این‌همه چربی رو چه‌جوری می‌خوای آب کنی؟ یه وقت مراعات نکنیا.
    نگاهی به خودش انداخت.
    - وای غصه‌ی این هم منو گرفته. چی‌کار کنم خب؟
    -کم‌تر بخور.
    - نمی‌تونم که.
    - بیچاره آذین، باید زن گنده‌ای مثل تو رو تحمل کنه.
    چینی به دماغش انداخت.
    - خیلی هم دلش بخواد! بعد هم اون در همه حال منو می‌خواد.
    ادایی در آوردم.
    - واه‌ واه‌ واه...
    صدا زدم:
    - مهرداد مامان! زنگ بزن به بابا بگو شب خونه مادریم بیاد این‌طرف.
    - باشه مامان.
    با رسیدن علی بی‌مقدمه پشت سرش به‌سمت اتاقش راه افتادم. هیکلش کمی توپرتر شده بود و قیافه‌اش با آن عینک فرم‌ مشکی‌ مستطیلی حسابی مردانه و خواستنی شده بود.
    کتش را در آورد و روی تخت انداخت.
    - هروقت این‌جوری دنبال من راه میفتی می‌خوای یه آشوبی به پا کنی. شک ندارم از صبح تا حالا با مامان و رها کودتا کردید!
    دکمه‌های سر آستینش را باز کرد.
    - باهات حرف دارم.
    پیراهنش را با تیشرتی عوض کرد.
    - جانم گوشم با توئه.
    لب تخت نشستم.
    - بیا بشین.
    نشست و جورابش را در آورد.
    - بله؟
    عصبی گفتم:
    - ای‌بابا! یه لحظه بشین درست.
    دست‌به‌سـ*ـینه نشست.
    - بفرما.
    - برنامه‌ت چیه واسه زندگی؟
    چشمش را در حدقه چرخاند.
    - دوباره شروع کرد.
    - دوباره شروع کرد نداریم علی. خجالت بکش، چقدر دیگه می‌خوای از زیر مسئولیت‌هات شونه خالی کنی؟
    - مگه چی‌کار کردم خواهر من؟
    - بحث من ساره‌ست، متوجه‌ای؟ گفتی کار ندارم، کار پیدا شد رفتی سرکار. گفتی ماشینم رو عوض کنم که اونم این ماه عوض کردی. دیگه چته؟
    - به‌ خدا کلی رو ماشینه بدهکار شدم.
    با عصبانیت گفتم:
    - بحث من ماشین نیست، بحث من بهونه‌هایی هست که میاری. تکلیف ساره رو روشن کن، یه کلام می‌خوایش یا نه؟ به‌ خدا اونم جلو خونواده‌ش سرخورده شده، اون غیرت داشت چند سال پای تو بشینه، تو حاضر نیستی یه کاری بکنی که جبران فداکاری اون باشه؟
    - چشم خواهرم به‌ خدا خودمم به‌ فکرم. بیشتر از همه‌ی عالم به‌فکرم. هم درس می‌خونم هم کار می‌کنم. خب واسه کیه؟ واسه ساره‌ست، واسه آینده‌مونه.
    - بیا بریم خواستگاری. یه نشون دستش کن حداقل که دلش قرص شه.
    - من ترم آخرم، این یه ترمه تموم شه...
    دستش را روی چشمش گذاشت.
    - چشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا