کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
با صدای بازشدن در چشماش رو به‌سرعت باز کرد. دوباره کتی بود. ابروهاش رو درهم کشید و روش رو برگردوند.
پوزخندی زد و گفت:
- من تو وضعِ تو بودم اصلاً قیافه نمی‌گرفتم واسه کسی که قصدش نجاتِ جونمه.
با این که حرفش لیلی رو به وجد آورد؛ اما عکس‌العملی نشون نداد. کتی کنارش روی تخت نشست، دستی به لباس عروسِ لیلی کشید که لیلی به‌سرعت دستش رو پس زد و نگاه عصبی به کتی انداخت.
چشم‌غره‌ای به لیلی رفت، لب باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما ساکت موند. کمی‌عقب رفت. برای چند لحظه به زمین خیره شد، میون گفتن و یا نگفتن حرفی مونده بود که لیلی با صدای گرفته و آرومی‌گفت:
- بابام کجاست؟
نیشخندی زد، سرش رو برگردوند و به لیلی که سرش پایین بود چشم دوخت.
- دلتنگش شدی؟!
سرش رو بالا گرفت و نگاه سردش رو به چشمان کتی دوخت و با لحن سردتر از نگاهش گفت:
- اصلاً.
- پس چرا می‌پرسی کجاست؟
- می‌خوام ببینمش و بپرسم این حجم از نامردی رو چه‌جوری توی وجودش نگه داشته.
و درحالی‌که از طناب دورِ دستش آسی شده بود فریاد زد:
- بیا این دستم رو باز کن لعنتی!
کتی از جاش بلند شد و گفت:
- برگرد.
نگاه گیجِ لیلی رو که دید گفت:
- برگرد دستت رو باز کنم.
بدون هیچ حرفی برگشت و کتی با چاقوی جیبیش مشغول بازکردن طناب شد.
- کامران حالش خوبه؟
این بار لیلی نیشخندی زد و گفت:
- برات مهمه؟!
برای لحظه‌ای دستِ از کار کشید؛ اما سریع به خودش اومد.
- نه!
طناب رو که باز کرده بود روی زمین انداخت.
- فقط می‌خوام بدونم خوبه یا نه؟
لیلی در سکوت به کتی چشم دوخت که کتی شاکی گفت:
- اون‌جور نگاهم نکن، من یه مادرم و عادیه که نگران بچه‌م باشم.
با تمسخر خندید و گفت:
- یکی تو نگرانِ پسرتی و یکی پدرم نگران من!
- چرا هنوز بهش میگی بابا؟
- تو فکر یه عادته.
- تو از گذشته چی می‌دونی؟
سرش رو بلند کرد و به کتی چشم دوخت.
- خــ ـیانـت بابام.
- کی برات تعریف کرد؟
- مهمه؟
- آره.
نگاهش رو به زمین دوخت و با نفرتی که در دلش از پدرش و کتی نشسته بود جواب داد:
- از اون کسی که اون مرد، احمق فرضش کرد.
- ترانه؟
تند برگشت و نگاه عصبی به کتی انداخت؛ اما کتی بی‌توجه به نگاه لیلی گفت:
- فقط 10سالم بود که عاشقِ دوستِ بابام شدم. خوش چهره بود و صد البته مهربون. نگاهش به خودم رو حس می‌کردم و این برام آخر خوشبختی بود. می‌دونستم زن داره؛ اما دلم نمی‌خواست فراموشش کنم، دلم می‌خواست همیشه باهاش باشم برای همین وقتی می‌اومد خونه‌مون به خودم می‌رسیدم. زنش، زن خوبی بود؛ اما من دوستش نداشتم، چون...
لیلی که طاقت شنیدن ادامه حرف های کتی را نداشت داد زد:
- نمی‌خوام بشنوم، ساکت شو.
کتی بی‌توجه به لیلی ادامه داد:
- کم‌کم بهش نزدیک شدم، اون هم انگار بدش نمی‌اومد؛ چون هر وقت کنارش می‌نشستم دست مینداخت دورِ گردنم و بوسم می‌کرد و بابام به هوای اینکه حامد من رو فقط به‌عنوان یه بچه‌ای که شاید دخترش باشم دوست داره چیزی نمی‌گفت. گذشت تا یه شب که هیچ‌کس خونه‌مون نبود جز مادربزرگم که شب‌ها سمعکش رو در می‌آورد و می‌خوابید. خواب بودم که دیدم زنگ در رو می‌زنن و...
لیلی با خشم به‌سمتش برگشت، دامن لباس عروسش رو گرفت و از جاش بلند شد و فریاد زد:
- گفتم نمی‌خوام چیزی بشنوم.
کتی به‌سرعت از جاش بلند شد و عصبی فریاد زد:
- باید بشنوی لیلی، باید. می‌دونی اون شب چی شد؟ اون شب من با پدرت بودم. نه فقط اون شب بلکه شب‌های بعدش. دو هفته بابام و مامانم نبودن و من تمام اون دو هفته...
لیلی بی‌طاقت دستش رو بالا برد و سیلی محکمی‌ به کتی زد و هم‌زمان بغضش ترکید و جیغ زد:
- خفه شو لعنتی!
کتی تنها قصدش عذاب‌دادن لیلی بود و از طرفی می‌خواست تا اومدن حامد، حرفایی که می‌دونست لیلی رو دیوونه می‌کنن رو بزنه.
- حامله شدم از حامد، بچه رو نمی‌خواستم؛ اما حامد گفت این بچه از منه و دوستش داره برای همین کمک کرد از خونه فرار کنم و کردم؛ اما حامد انقدر دوستم داشت که اجازه نداد بچه رو خودم بزرگ کنم و اذیت بشم. یه نقشه ریخت و ترانه رو گول زد. به همین راحتی، فهمیدی لیلی؟ خیلی راحت، تمام این سال‌ها من با حامد رابـ ـطه داشتم و دارم. لیلی پدرت 25 سال تموم به مادرت خــ ـیانـت می‌کرد و اون مادر احمقت نفهمید.
لیلی که از حرفای کتی شوکه شده بود، بُهت‌زده در جاش ایستاد. هضم حرفایی که شنیده بود به‌قدری سخت بود که بی‌جون روی زمین زانو زد.
کتی لبخند پیروزمندانه‌ای زد و ادامه داد:
- همه‌ی اینا رو کامران از قبل فهمید. وقتی که من بهش گفتم مادرشم اول قبول نکرد؛ اما کم‌کم قبول کرد؛ اما من هنوزم نمی‌خواستمش برای همین بهش نارو زدم و بدون اینکه متوجه بشه داره بهم کمک می‌کنه تونستم به کمکش کاری کنم که حامد فکر کنه ترانه با دوست‌*پسرش بهش خــ ـیانـت می‌کنه. کامران همه‌ی اینا رو فهمید؛ اما نگفت لیلی، کامران هم من رو به شما ترجیح داد. فهمیدی یا نه؟ راستی اگه اشتباه نکنم جز کامران اون نامزد خوش‌تیپت، چی بود اسمش؟ بهادر؟‌آها! امیر بهادر هم می‌دونه که کی اون‌ روز به کامران تیر زده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لیلی انقدر گریه کرده بود که دیگه جونی در تنش نمونده بود. بی‌رمق به کتی چشم دوخت، کم‌کم صداها براش گنگ می‌شد؛ اما جمله‌ی آخرِ کتی رو هم شنید:
    - حامد...
    ***
    چند ساعت بعد
    امیربهادر نگاهش رو به ساختمون روبه‌روش که در پرت‌ترین جا واقع شده بود انداخت.
    - احمدی!
    - بله قربان.
    - موقعیت افراد توی خونه رو چک کردین؟
    - بله قربان! کتی تو خونه‌ست؛ اما حامد نیستش.
    - پس مواظب باش هیچ‌کس متوجه ما نشه، منتظر می‌مونیم تا حامد هم برسه بعد شروع می‌کنیم.
    - چشم قربان!
    چنگی در موهاش زد و به کاپوت ماشین تکیه زد.
    - امیر!
    نگاهش رو به‌سمت کامران که به‌سمتش می‌اومد برگردوند.
    - حامد و کتی تا یک ساعت دیگه پرواز دارن.
    امیر به‌سرعت در جاش پرید.
    - چی؟!
    گوشی تو دستش رو به‌سمت امیر گرفت.
    - ببین.
    امیر گوشی رو به‌سرعت گرفت و به گزارشی که یکی از بچه‌ها برای کامران فرستاده بود نگاه کرد.
    - حتماً لیلی رو می‌خواد با خودش ببره.
    امیربهادر با حرص گوشی رو به کامران داد و زیر لب غرید:
    - بیخود می‌کنه!
    - قربان! قربان!
    هر دو به‌سمت احمدی برگشتن.
    - همین الان حامد رسید.
    امیر سریع تکیه‌ش رو از ماشین گرفت و هم‌زمان با کامران گفت:
    - شروع می‌کنیم.
    ***
    - از کی تا حالا خوابه؟
    کتی شونه‌ای بالا انداخت و درحالی‌که از کنار حامد می‌گذشت، گفت:
    - خیلی نیست.
    حامد عصبی برگشت و گفت:
    - کتی! تو حرفی بهش زدی؟
    کتی برگشت تا حرفی بزنه که نگهبان وحشت‌زده وارد شد و گفت:
    - قربان! پلیسا ریختن بیرون.
    حامد وحشت‌زده گفت:
    - چی؟!
    - پلیسا اومدن.
    کتی وحشت‌زده چنگی به پیراهن حامد زد.
    - حامد! یعنی چی؟
    حامد چنگی در موهاش زد و فریاد زد:
    - لعنت به تو مونا! باید فرار کنیم کتی، سریع.
    دستِ کتی رو گرفت و به‌سمت در پشت دویدن.
    صدای شلیک گلوله در فضا پیچید. لیلی وحشت‌زده در جاش پرید و به‌سمت در برگشت. با دیدن در که باز بود به‌سرعت از جاش بلند شد. دامن لباس عروسش رو بالا گرفت و بیرون دوید. از صدای شلیک گلوله و صدایی که در بلندگو می‌پیچید فهمید که پلیس اومده و لبخندی روی لبش نشست و به‌سمت پله‌ها دوید که میون راه، نگهبان جلوش رو گرفت و باحرص گفت:
    - کجا به این زودی؟ بیا ببینم.
    لیلی وحشت‌زده جیغی زد و سعی کرد نگهبان که مرد بزرگ جثه‌ای بود رو پس بزنه؛ اما زورش نمی‌رسید.
    با اون لباس سنگینی که در تنش بود به‌سختی از پله‌هایی که به پشتِ بام ختم می‌شد بالا رفت. وارد که شد نگاهش به حامد افتاد که پشت دریچه‌ی کولر قایم شده بود.
    کتی باحرص داد زد:
    - سریع در رو ببند.
    امیربهادر با حرص داد زد:
    - برید پشت بوم! رفتن اون بالا.
    و خودش سریع‌تر از بقیه از پله‌ها بالا رفت. دل‌نگرانِ لیلی بود و هر لحظه نگرانیش بیشتر می‌شد.
    کتی که صدای قدم‌هایی که از پله‌ها بالا می‌اومد رو شنید، به‌سرعت به‌سمت لیلی خیز برداشت. بازوش رو گرفت و با خودش به‌سمت لبه‌ی پشت بوم برد.
    حامد با عصبانیت برگشت و فریاد زد:
    - کتی! چه غلطی می‌کنی؟
    - دارن میان بالا نمی‌فهمی؟ بیا اینجا حامد، تا لیلی پیش ماست هیچ‌ کاری نمی‌کنن.
    در همین لحظه در پشتِ بوم به‌شدت باز شد که لیلی وحشت‌زده جیغی زد.
    کتی محکم بازوش رو گرفت و رو به امیربهادر و چند مأمور پشت سرش فریاد زد:
    - یک قدم بیاین جلو، هم خودم و هم این رو می‌اندازم پایین.
    امیر به‌سرعت دستاش رو از هم باز کرد تا جلوی بقیه رو بگیره.
    - صبر کنین.
    با این که از امیربهادر دلخور بود؛ اما نگاه اشک‌آلودش رو به اون دوخت.
    امیر با احتیاط قدمی‌به جلو برداشت.
    - کتی، اون رو ول کن.
    - جلو نیا.
    حامد نگاه عصبیش رو از امیر به کتی دوخت و در آخر به جسم لرزون لیلی.
    دوستش داشت لیلی رو، دخترک کوچیکش رو به حد مرگ دوست داشت که اگر نداشت، در لحظه‌های آخری که همه‌چیز خوب پیش رفته بود و قرار بود به راحتی با یک اسم و پاسپورت جعلی برای همیشه به خارج بره. دلش هـ*ـوس اینکه لیلی هم با اون باشه رو نمی‌کرد.
    چشماش رو بست و قطره اشکی آروم از روی گونه‌ش لغزید. صدای هق‌هق آرومِ لیلی در گوشش پیچید، با تصمیم آنی چشماش رو باز کرد و به‌سمت لیلی خیز برداشت و بازوش رو گرفت و به‌سمت چپ هول داد، دستِ کتی رو گرفت و با خودش به‌سمت پایین انداخت.
    انقدر حرکتش یهویی بود که جای هیچ عکس‌العملی نگذاشت.
    لحظه‌ای بعد جسم خون‌آلود هر دو روی زمین خاکی افتاد. لیلی وحشت‌زده برگشت و جای خالی حامد رو که دید از ته دل جیغ زد:
    - بابا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دو هفته بعد
    نگاهش رو از پشتِ شیشه به جمعیتی که دورِ فرزام جمع شده بودن انداخت. لبخند تلخی زد، خیالش بابت فرزام راحت شده بود. حالش خوب شده بود پس درست وقتِ خداحافظی بود؛ اما تصمیم داشت بدون خداحافظی بره، بدون دیدن دوباره‌ی اعضای خانواده‌ش، بدون دیدن امیر، گویی قولش رو فراموش کرده بود. اصلاً چی یادش بود؟
    نه همه‌چیز یادش بود. دروغ امیر بهادر، نیلا، نیلما، حرفای کتی، پنهون‌کاری کامران و خیانتش و در آخر مرگ پدرش. دو هفته‌ای گذشته بود و لیلی تنها خودش رو در اتافش زندانی کرده بود و با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. بارها امیربهادر تا پشت در اتاقش اومده بود تا با اون حرف بزنه؛ اما لیلی نخواست، حرفِ دکتر درست از آب در اومد. لیلی افسرده شده بود، انقدر که تصمیم گرفت بی‌خبر از این شهر و آدماش دل بکنه.
    نگاهش رو از مادرش که کنارِ زهراخانوم بود گرفت، برای اونکه پای رفتنش سست‌تر از این نشه به‌سرعت برگشت. انگشترش رو که روزی با هزاران امید و آرزو به انگشت انداخته بود رو در آورد و روی میزی که کنارِ در اتاق فرزام بود گذاشت و با قدم های بلند از بیمارستان دور شد.
    ساعتی بعد در هواپیمایی که مقصدش به دور از این شهر بود نشست.
    لحظه ی بلند شدک هواپیما، چشماش رو بست که قطره اشکی آروم روی گونه‌ش سُر خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    هفت ماه بعد
    دوان‌دوان از پله‌ها بالا رفت. به ساعت مچیش نگاهی انداخت. درست یک ساعت و سی دقیقه و چهل ثانیه دیر کرده بود و این یعنی دوباره باید روزش رو با غرغرهای تکین شروع کنه.
    از پیچ پله گذشت که محکم به شخصی برخورد کرد و کیفش با تموم وسایلش پخش زمین شدن که آه از نهادش بلند شد. با دیدن آرمان، همون کسی که بهش برخورد کرده بود باحرص گفت:
    - تو دیگه از کجا پیدات شد آخه؟
    آرمان باخنده گفت:
    - لیلی حالت خوبه؟ تو خوردی به من.
    پوفی کرد و سریع خم شد تا وسایلش رو جمع کنه.
    - تکین اومده؟
    - آره.
    نگران به آرمان نگاه کرد.
    - فهمید من باز دیر اومدم؟
    لبخندی به چهره‌ی لیلی که از ماه قبل لاغرتر شده بود زد و گفت:
    - بهش گفتم صبح اومدی؛ اما من فرستادمت دنبالِ کاری.
    هیجان‌زده سرش رو بالا گرفت.
    - جون آرمان راست میگی؟
    لبخندش بازتر شد، بازوش رو به دیوار تکیه زد و پای راستش رو ضربدری جلوی پای چپ گذاشت.
    - جونِ لیلی.
    لیلی که از جواب آرمان هول شده بود، سریع سرش رو پایین انداخت.
    حرفِ دیگه‌ای نزد و وسایلش رو برداشت. بلند شد و بدون اینکه نگاهی به آرمان بندازه سمتِ اتاق‌کارش رفت.
    تا وارد شد، هانده که به اندازه‌ی خودِ لیلی نگران و ترسیده بود از جاش بلند شد و درحالی‌که تندتند سمتِ لیلی می‌اومد گفت:
    - لیلی هیچ معلومه کجایی؟هزار بار بهت نگفتم اون گوشی رو بذار روی زنگ و اگه زنگ نمی‌خوره بگو خودم بیدارت کنم؟ هر چند اگه منم تا 3 صبح فقط گریه می‌کردم و به عکسِ...
    لیلی میون حرفش پرید و با لحن آرومی‌گفت:
    - هانده!
    اما هانده عصبی‌تر از قبل گفت:
    - زهرمار و هانده! تو خودت رو تو آینه دیدی؟ زیر چشمات تمومش گود رفته. لیلی چشمات از فرط خستگی و اشک ریختن زیاد سرخ شدن. حالا هم تکین میاد و...
    نگاه آروم و خالی از هر احساس لیلی رو که دید ساکت شد. چنگی تو موهای صاف و خوش‌حالتش زد و حرفش رو ادامه نداد و زیر لب لعنتی گفت.
    لیلی که متوجه شد حرفای هانده تموم شده، نفسش رو بیرون داد و گفت:
    - خب برو سر کارت هانده.
    - پس تکین چی؟
    - آرمان حلش کرد.
    با تعجب پرسید:
    - چطور؟
    پشتِ میزش نشست و درحالی‌که برای پرت‌کردن حواس خودش پرونده‌های روی میز رو زیرورو می‌کرد گفت:
    - گفت که خودش من رو فرستاده دنبال کاری.
    هانده باشیطنت گفت:
    - لیلی! غلط نکنم این شازده عاشق شده ها.
    لیلی با اوقات‌تلخی سرش رو بالا گرفت و جواب داد:
    - اتفاقا هم تو غلط کردی که حدس می‌زنی هم اون! هانده برو سرکارت، من کلی کار دارم.
    هانده با دلخوری نگاهی به لیلی انداخت و بی‌هیچ حرفی سمتِ میزش رفت؛ اما نگاه لیلی روی تقویم که 29مهر رو نشون می‌داد خیره مونده بود. درست روز آشناییش با امیربهادر.
    ***
    باحرص بالش رو به‌سمت گوشه‌ی اتاق پرت کرد و از جاش بلند شد و درحالی‌که زیر لب غر می‌زد از اتاق بیرون رفت.
    طبقه‌ی پایین رفت و رو به مادرش که مثل مرغ سرکنده وسط اتاق بال‌بال می‌زد و تندتند شماره‌ی امیربهادر رو می‌گرفت نگاه کرد.
    - مادر من این‌همه نگرانی برای چیه ها؟ مگه امیر بهادر بچه‌ست که انقدر نگرانشی؟
    زهراخانوم بانگرانی و روی رنگ‌پریده سمتِ فرزام برگشت.
    - مادر به قربونت امیرم بچه نیست؛ اما بعد از رفتن لیلی توی تمومِ این هفت ماه خودت دیدی چه بلایی سرش اومد. الان هم که هر چی زنگ می‌زنم جواب نمیده و از دیشب تا حالا خبری ازش نیست.
    فرزام، کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - مامان! حتماً رفته خونه‌ی خودش و لیلی.
    زهرا‌خانوم سریع قدم تند کرد و سمتِ فرزام اومد.
    - پس برو ببین اونجاست یا نه.
    باکلافگی نگاهی به مادرش انداخت، نفسش رو بیرون داد و آروم گفت:
    - باشه.
    چرخید سمتِ آشپزخونه که زهراخانوم بازوش رو گرفت.
    - کجا؟
    متعجب برگشت و جواب داد:
    - برم صورتم رو بشورم و صبحانه بخورم.
    زهراخانوم با عجز نگاهش کرد که با لحن متعجب و آمیخته باحرص گفت:
    - آها! این نگاهت یعنی اینکه صبحونه هم نخورم.
    مهربون نگاهی به پسرش انداخت.
    - برو امیر رو بیار، با هم صبحونه می‌خوریم.
    چند ثانیه به مادرش نگاه کرد؛ اما تاب نگاه پر عجز و نگرانش رو نیاورد. سری تکون داد و درحالی‌که زیر لب استغفرالله می‌گفت سمتِ دست‌شویی رفت و بعد از شستن صورتش و عوض‌کردن لباس از خونه بیرون زد و به‌سمت خونه‌ی امیر بهادر رفت.
    با صدای ضرباتی که محکم به در می‌خورد چشماش را باز کرد، اول می‌خواست اعتنایی نکنه؛ اما فرزامی‌که پشت در بود بی‌وقفه به در می‌کوبید و منتظر بود امیر در رو براش باز کنه.
    باحرص آرنجش رو از روی چشماش برداشت و ضربه‌ی محکمی‌ به مبل زد و بلند شد سمتِ در رفت که فرزام این بار با پا ضربه زد که امیر اخماش درهم رفت. قدمای آخر رو به‌سرعت برداشت و در رو باز کرد و تا فرزام رو دید با توپ پر گفت:
    - چه خبرته فرزام؟
    فرزام که از لحن تند امیر تا حدی حساب بـرده بود. قدمی‌ به عقب برداشت و به چهره‌ی امیربهادر که خسته به‌ نظر می‌رسید چشم دوخت. با اون چشمای سرخی که از بی‌خوابی شبونه‌ش می‌گفت و ته‌ریشی که بلند‌تر شده بود و چهره‌ش رو بی‌روح‌تر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    آخ که نبود لیلیش چه بلایی به سرش آورده بود.
    فرزام کنارش زد و درحالی‌که وارد می‌شد گفت:
    - کجایی مرد حسابی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
    وارد خونه شد و نگاهی به خونه‌ی بهم ریخته انداخت، با تأسف سری تکون داد و از همون‌جا داد زد:
    - اینجا بمب ترکیده؟
    امیربهادر بی‌حوصله در رو بست و داخل اومد. شونه‌ش رو به شونه‌ی فرزام زد و به‌سمت مبل رفت و دوباره دراز کشید و آرنجش رو روی چشماش گذاشت.
    - واسه چی اومدی؟
    - مامان نگرانت بود.
    - می‌گفتی اینجام.
    روی مبل نشست و گفت:
    - گفتم؛ اما گفت بیام و مطمئن بشم.
    چشماش رو که بسته بود، باز کرد و دستش رو برداشت و به فرزام نگاهی انداخت.
    - خب حالا که مطمئن شدی.
    فرزام سری به معنای «خب که چی» تکون داد و پوفی کرد و از روی مبل بلند شد و به‌سمت آشپزخونه رفت.
    - یعنی می‌خوای برو.
    بلند شد و دنبالش رفت.
    - مامان گفت تو رو هم ببرم.
    با پاهای برهنه روی کاشی های سرد آشپزخونه قدم برداشت و به‌سمت یخچال رفت، در یخچال رو باز کرد و به یخچال که خالی بود نگاه گذرایی انداخت و بی‌حوصله دست پیش برد و بطری آب رو برداشت، در رو بست و بطری رو به دهن برد.
    نصفِ آب رو خورد و بطری رو عقب کشید.
    - شب بعد از ستاد میام.
    فرزام تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و به‌سمت میز رفت.
    - اما مامان گفت...
    محکم بطری رو روی میز زد و تشر زد:
    - فرزام!
    سرش رو برگردوند و نگاه جدیش رو به فرزام دوخت.
    فرزام مظلومانه شونه‌ای بالا انداخت و آروم گفت:
    - باشه پس من رفتم.
    دو قدم بیرون رفت که یهو یادِ حرف دیروز سرهنگ افتاد. سریع برگشت و گفت:
    - راستی امیر!
    کلافه چنگی تو موهاش زد و بی‌اونکه برگرده جواب داد:
    - بگو فرزام.
    - سرهنگ دیروز گفت باهات کار خیلی مهمی‌داره، حتی وقتی بهش گفتم امروز میری ستاد گفت نه حتماً باید ببینمش. آدرس اینجا رو گرفت که بیاد، پیشت اومد؟
    صندلی رو عقب کشید و نشست.
    - آره.
    فرزام که بدجور کنجکاو بود تا بفهمه سرهنگ برای چی انقدر عجله داره، بی‌توجه به بی‌حوصلگی امیربهادر چند قدم رو بلند برداشت و گفت:
    - اِ خب چی گفت؟
    درحالی‌که پنجه‌های دستاش رو در موهاش کرده بود و سرش پایین بود، با این حرف فرزام با غیظ چشماش رو برگردوند و سرش رو به‌سوی فرزام چرخوند.
    با دیدن نگاه عصبی امیر به‌سرعت عقب رفت و گفت:
    - من رفتم، فعلاً.
    بدون اینکه منتظر جوابِ امیر بشه از آشپزخونه بیرون زد و خونه رو ترک کرد.
    با صدای بسته‌شدن در، چشماش رو بست و حرفای دیشب سرهنگ رو به‌خاطر آورد.
    «- باید بری مأموریت.
    - سرهنگ من شرمنده‌تونم، اما...
    - اما نداره امیربهادر، باید بری. می‌خواستم این مأموریت رو اول بسپارم دستِ کامران؛ اما نظرم عوض شد.
    - چرا من آخه؟
    - از کی تا حالا مد شده از مافوق سؤال می‌پرسن؟
    - معذرت سرهنگ.
    - بگذریم، این مأموریت خیلی مهمه و قراره توی یک شرکت صادرات و واردات لوازم ساختمون و ساخت‌وساز که شرکاش از کله‌گنده‌های ایران و ترک هستن انجام بشه که فردا وقتی اومدی ستاد کامل واسه‌ت توضیح میدم.
    - اما...
    - امیر! اما و اگر نداریم همین که گفتم. تا 3 روزِ دیگه پرواز داری برای ترکیه.»
    باکلافگی از جاش بلند شد و رفت سمتِ حیاط تا هوایی عوض کنه؛ اما همین که نگاهش به استخر وسط حیاط که حالا خالی از هر آبی بود، افتاد و خاطره‌ی اون‌ روز در ذهنش تداعی شد. اون دویدن‌ها و صدای خنده‌های از ته دل، سردی آب و اون بـ..وسـ..ـه که هنوز گرمیش روی لباش بود.
    لبخند تلخی زد؛ اما صدای گوشیش اون رو از اون حال و هوا درآورد. برگشت داخل و گوشی رو از روی میز برداشت و با دیدن اسم سرهنگ بی‌فوت وقت جواب داد.
    - بله سرهنگ.
    - امیر کجایی؟
    - خونه، چطور؟
    - تا نیم ساعت دیگه اینجا باش، سریع.
    باحرص چشماش رو در حدقه چرخوند و جواب داد:
    - چشم.
    - فعلاً.
    و گوش رو قطع کرد و باحرص گوشی رو روی مبل کوبید و زیر لب لعنتی گفت.
    ***
    - لیلی!
    - هوم.
    - کارهای امروزت تموم شد؟
    - نه یه‌کم مونده.
    - من برم؟
    بالاخره سرش رو بالا گرفت و نگاهی به هانده که بالای سرش ایستاده بود نگاهی انداخت.
    - خب برو، این سؤال داره آخه؟
    هانده لبخندی زد و باشیطنت گفت:
    - آخه اگه من برم، این آرمان میاد گیر میده که باهم برینا.
    اخماش رو درهم کرد. با تصور اینکه دوباره آرمان مثل دیروز گیر بده و مجبورش کنه تا خونه سوار ماشینش بشه، انقدر حرصش رو درآورد که بلند گفت:
    - غلط می‌کنه!
    هانده از صدای بلند لیلی چشماش گشاد شد.
    - کی غلط میکنه؟
    هانده به‌سرعت برگشت و لیلی آروم و با تردید سرش رو کج کرد تا از کنار دست هانده جلوی در رو ببینه.
    با دیدن آرمان که در درگاه در ایستاده بود لباش رو گزید.
    هانده به‌سرعت گفت:
    - صاحب‌خونه، صاحب‌خونه رو میگه غلط کرد آخه نه که اومد برای پو...
    لیلی سرفه‌ی مصلحتی کرد و از جاش بلند شد.
    - هانده جان کافیه. ببخشید آرمان‌خان می‌تونیم بریم؟
    آرمان که دوباره با دیدن لیلی گل‌ازگلش شکفته بود نیشش باز شد و گفت:
    - حتماً! می‌خواین برسونمتون؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خم شد و درحالی‌که کیفش رو از روی میز برمی‌داشت جواب داد:
    - نه ممنون.
    قبل از اینکه آرمان فرصت حرفی رو پیدا کنه، دستِ هانده رو گرفت و با خودش کشوند.
    - آرمان‌خان، فعلاً خداحافظ.
    از شرکت بیرون زدن. لیلی که سرش پایین بود و در فکر، هانده هم برای اینکه لیلی رو از اون حال‌وهوا در نیاره سکوت کرد.
    هانده که همیشه سر خیابونِ شرکت از لیلی جدا می‌شد، این بار تصمیم گرفت همراه لیلی به خونه بره.
    لیلی با تعجب نگاهی به هانده انداخت.
    - تو نباید از اون راه می‌رفتی؟
    هانده دستش رو گرفت و با خودش به‌سمت ایستگاه اتوبوس برد.
    - بیا بریم سوارِ اتوبوس بشیم. امشب میام پیش تو.
    لیلی حرفی نزد و همین سکوت موافقتش رو نشون داد.
    سوار اتوبوس شد و مثل همیشه هندزفریش رو توی گوشش گذاشت و آهنگی غمگین پخش کرد که به اقیانوسی از زمان پرتاب شد. درست همان روزی که پا به کشور غریب گذاشت. کشوری که یک روز آرزو داشت با امیربهادر بیاد رو تنها اومد. کشوری که زبانش رو دست و پا شکسته از فیلمای ترکی که دیده بود یاد گرفته بود. به اون روز و قلب بی‌قرارش که خیلی زود از فرار پشیمون شده بود.
    راه برگشتی نداشت. اون تمام خونواده‌ش رو با، بی‌انصافی ترک کرده بود و به کشوری اومده بود که هیچ کجاش رو بلد نبود. شاید اگر اون روز توی فرودگاه استانبول با هانده روبه‌رو نمی‌شد وضعش این نبود. هانده کسی بود که توی بدترین لحظه به لیلی کمک کرد.
    نگاهش رو از بیرون گرفت و به‌سمت هانده چرخید و لبخند تلخی زد.
    این دخترک لاغراندام و خوش‌چهره رو چقدر دوست داشت، مگه می‌شد خوبی‌هاش رو فراموش کنه.
    اگه هانده نبود، لیلی عمرا بدون داشتن هیچ مدرکی کار پیدا می‌کرد. اون هم توی کشور غریب که یک شهروند بیگانه محسوب می‌شد.
    تنها کاری که هانده نتونسته بود انجام بده، این بود که لیلی رو قانع به برگشتن کنه.
    با توقف اتوبوس از فکر بیرون اومد. هر دو پیاده شدن و به‌سمت خونه‌ی لیلی که خونه‌ی مادری هانده بود که سال‌ها خالی بود و وقتی لیلی تصمیم گرفت از خونه‌ی هانده بره، این خونه بهش پیشنهاد شد، رفتن.
    کلید رو در قفل چرخوند و وارد خونه شدن. یک خونه‌ی 70متری که دو اتاقِ تودرتو داشت و کلی وسایل قدیمی‌که همه‌شون مال مادرِ هانده بود.
    لیلی با خستگی کیفش رو روی میز انداخت و خودش رو روی کاناپه و گفت:
    - آخ که خیلی خستم هانده.
    هانده چپ‌چپی به لیلی رفت و با غیظ گفت:
    - تو کِی خسته نبودی؟!
    تک‌خنده‌ای زد و روی دست خوابید.
    - امروز تکین چی داشت می‌گفت بهتون؟
    هانده که تازه یادِ حرفای تکین (رییس شرکت) افتاده بود، هیجان‌زده روی مبل نشست و گفت:
    - وای! بهت نگفتم؟
    - چی رو؟
    - اینکه قراره دوتا مهندس جیـ*ـگر بیان شرکت؟
    لیلی تای ابروش رو بالا داد و باشک پرسید:
    - از کجا می‌دونی جیگرن؟
    هانده باخنده گفت:
    - آخه تکین گفت 28- 29 سالن.
    با لحنی حیرت‌زده از سادگیِ هانده گفت:
    - مگه هر کی 28 سالشه جیگره؟
    هانده با حرص، با کف دست، ضربه‌ای به رونِ لیلی زد و گفت:
    - زهرمار، چرا ضدحال می‌زنی؟!
    لیلی لبخندی زد و گفت:
    - ضدحال نمی‌زنم. فقط دارم آماده‌ت می‌کنم.
    پشت چشمی‌ نازک کرد و از جاش بلند شد.
    - ایش!
    و به‌سمتِ آشپزخونه رفت، لیلی باخنده گفت:
    - حالا چرا قهر می‌کنی؟
    هانده که دلخور نبود با لحن شیطونی گفت:
    - قهر نکردم، قهر که کار خوبی نیست!
    منظورش لیلی بود و قهر چند ماهه‌ش با خانواده‌ش و امیر.
    لیلی که منظورش رو فهمید بود، زیر لب «زهرماری» نثارش کرد و از جاش بلند شد تا به اتاقش بره.
    دلش یه احساس گنگ و عجیبی داشت. یه احساس خوب و شیرینی که بدجور لیلی رو متعجب کرده بود.
    خودش هم نفهمید که چرا تا صبح به اون مهندسی که هانده حرفش رو‌زده بود فکر می‌کرد و در آخر با عذاب‌وجدانی که به سراغش اومد به‌سختی خودش رو خوابوند؛ اما باز هم صبح موقعِ پوشیدن لباس که شد، اون مردی که هنوز نشناخته بودش به‌خاطرش اومد و در انتخاب لباس حساس‌تر شد.
    پیراهن بافت سفیدرنگی که یقه‌ش تا بالا بسته بود و دامن مشکی که بلندیش تا روی زانوهاش بود و از جلو زیپ می‌خورد و یک جیب داشت رو پوشید و ساپورت مشکی‌رنگی رو هم زیر دامن پوشید تا پاهاش معلوم نباشه.
    موهاش رو باز گذاشت و دور شونه‌هاش ریخت و کلاه بافت سفیدش رو سر کرد.
    آرایش کمی‌ رو صورتش کرد و کیفش رو بلند کرد و از اتاق بیرون رفت.
    هانده که جلوی در منتظر ایستاده بود با دیدن لیلی سوتی زد و با شیطنت گفت:
    - می‌بینم که امروز به خودت رسیدی.
    لیلی با ذوق گفت:
    - خوبه؟
    - عالیه. فقط این تیپ و این حال خوبت رو مدیون کی هستیم؟
    لیلی که عجیب، امروز سرخوش بود و دلش نمی‌خواست به‌هیچ‌وجه بدخلقی کنه، باخنده گفت:
    - مدیون اون پسرخوشگله که 28 سالشه.
    قهقهه‌ای سر داد و بیرون رفت.
    هانده که از این حالِ لیلی تعجب کرده بود، متعجب برگشت و به رفتن لیلی نگاه کرد.
    جای تعجب هم داشت، لیلی که 7ماه تموم فقط اخم می‌کرد و جدی بود، حالا داشت از ته دل می‌خندید و این واقعاً عجیب بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهی از آینه به خودش انداخت، دستی به ته‌ریشش که بلند شده بود کشید. آخرین دکمه‌ی پیراهن سفیدش رو بست و کت رو از روی دسته‌ی صندلی برداشت و پوشید.
    با تقه‌ای که به در خورد، سرش رو برگردوند و بلند گفت:
    - الان میام کامران.
    کامران وارد اتاق شد و باحرص گفت:
    - د بیا بریم دیگه امیر، دیر شد به‌ خدا.
    شیشه‌ی عطرش رو برداشت و درحالی‌که به خودش می‌زد گفت:
    - اومدم، تبسم آماده‌ست؟
    - آره، زود بیا.
    و بیرون رفت. شیشه‌ی عطر رو روی میز گذاشت، نگاه آخری در آینه انداخت و بیرون رفت.
    کامران نگاه پرحرصی به تبسم که جلوی آینه هنوز دور خودش بود انداخت و گفت:
    - عروسی نمی‌ریم.
    تبسم نگاه کوتاهی به دنیاخانوم که سرهنگ برای تنها نبودن تبسم در این خونه که امیر و کامران توش بودن، فرستاده بود انداخت و بی‌توجه به کامران گفت:
    - خوب شدم؟
    دنیاخانوم لبخندی زد و گفت:
    - عالی شدی خانوم جان.
    نیشش باز شد و برگشت که با اخمای درهم کامران مواجه شد و گفت:
    - یه جور نگاه نکن انگار فقط منتظر منی. سرگرد هم که هنوز نیومده.
    - من اومدم.
    تبسم سریع برگشت و با دیدن امیر، خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت.
    - ببخشید سرگرد!
    امیر، جدی گفت:
    - مهم نیست، بریم.
    هر سه از خونه بیرون زدن، سوار ماشین امیر شدن و به‌سمت شرکت حرکت کردن، ماشین رو روبه‌روی شرکت پارک کردن و پیاده شدن که هم‌زمان صدای جیغ دختری بلند شد:
    - لیلی دربه‌در بشی، گفتم اون مهندس خوشگله مال خودمه.
    امیر با شنیدن اسم «لیلی» به‌سرعت به‌سمتِ صدا برگشت؛ اما فقط چهره‌ی دختری رو دید که مدام داد می‌زد لیلی، لیلی و لیلی نامی‌که پشت به امیربهادر وارد شرکت شد.
    کامران که با شنیدن اسم 《لیلی》 یاد خواهر کوچیک‌ترش افتاده بود، از روی دلتنگی آهی کشید و کلافه چنگی در موهاش زد.
    هانده که داشت از کنار امیربهادر می‌گذشت به‌خاطر سرعت دویدنش بی‌هوا پایش پیچ خورد و همراه با جیغ کوتاهی روی زمین افتاد.
    امیربهادر نگران به‌سمتش برگشت.
    - امان امان! چیشد خانوم؟
    هانده که سرش پایین بود آروم نالید:
    - آخ پام، خدا لعنتت نکنه لیلی.
    کامران که خنده‌ش گرفته بود گفت:
    - خب کمتر حرصِ اون مهندس خوشگل رو می‌خوردی که این‌جوری نشی.
    هانده با غیظ برگشت سمتِ کامران؛ اما با دیدن کامران بُهتش برد، نفس کشیدن براش سخت شد و صدای لیلیِ در گوشش پیچید «این هم عکس داداشمه، کامران»
    امیر که هانده رو در اون حال دید، خم شد و آروم گفت:
    - می‌خواین کمکتون کنم؟
    هانده مسخ‌شده سرش رو برگردوند و آروم لب زد:
    - نه ممنون خو...
    اما همین که نگاهش به چهره‌ی امیربهادر که تنها چند سانت با صورتش فاصله داشت افتاد و ساکت شد.
    ناباورانه به امیربهادر زل زد، باورش سخت بود، اون کسی که روبه‌روش بود همون امیر بهادرِ لیلی بود. همان کسی که...
    به یک‌باره به خودش اومد، به‌سرعت از جاش بلند شد و ناباورانه لب زد:
    - تو؟!
    امیر، گیج سری تکون داد:
    - من چی؟
    هانده بدون اونکه کنترل کاراش دست خودش باشه، دستِ امیر رو پس زد و با صدایی که از روی هیجان می‌لرزید، لیلی‌لیلی‌گویان به‌سمت شرکت دوید تا زودتر خبر رو به لیلی بده.
    به‌سرعت خودش رو در اتاق انداخت.
    - لیلی!
    لیلی که خم شده بود تا روی صندلیش بنشینه، با شنیدن صدای بلند هانده متعجب سرش رو بالا گرفت.
    - چی شده؟!
    نفسش رو بیرون فرستاد، لب باز کرد تا حرفی بزنه که حرف لیلی که چند شب قبل به اون‌ زده بود در گوشش پیچید.
    «ببین هانده، من تصمیم نداشتم و ندارم که برگردم. حتی اگه امیر هم همین الان بیاد جلو روم، باور کن دوباره می‌ذارم میرم، من هنوز هم نتونستم اون اتفاقات رو هضم کنم.»
    ابراز احساسات هم فشرد، لیلی با شک سرش رو تکون داد.
    - خب، چی می‌خواستی بگی؟
    هانده مستأصل به لیلی خیره شد، در میون گفتن یا نگفتن مونده بود که در باز شد و تکین وارد شد.
    - لیلی سریع بیا اتاقم، مهندس‌ها رسیدن.
    هانده سریع برگشت و گفت:
    - نه لیلی، تو وایسا من میرم، میشه من بیام تکین‌خان؟
    تکین نگاه کوتاهی به لیلی که متعجب به هانده نگاه می‌کرد انداخت، شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - پس زودتر بیا.
    و بیرون رفت.
    هانده به‌سرعت کیفش رو روی میز انداخت و بیرون رفت.
    لیلی نفسش رو بیرون داد و روی صندلی نشست.
    ***
    با حرص گوشی رو قطع کرد و به‌پشت روی میز گذاشت. فرزام کم‌کم داشت کلافه‌ش می‌کرد. از روزی که فهمیده بود قراره امیر به مأموریت بیاد، گیر داده بود که اون هم حتماً باید باهاش بره؛ اما امیر قبول نکرد و در آخر بدون فرزام به ترکیه سفر کرد.
    فرزام با غیظ گوشی رو قطع کرد و به ساختمون روبه‌رویش نگاه کرد که صدای سرهنگ در گوشش پیچید «فرزام، تو هم میری؛ اما تنها به‌عنوان یک کمک‌دست، به هیچ عنوان کسی نباید بفهمه تو برادرِ امیربهادری، میری و به یه عنوان دیگه توی شرکت مشغول میشی.»
    لبخندی روی لبش نشست و با قدمای بلند به‌سمت ورودی شرکت رفت.
    - تو نگذاشتی امیر خان؛ ولی مگه میشه تو جایی بری و من نیام.
    وارد شرکت شد، به اطراف نگاهی اجمالی انداخت و به‌سمت میز منشی رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - سلام.
    منشی، با صدای فرزام نگاهش رو از مانتیور گرفت و سرش رو بالا گرفت.
    - بله بفرمایید.
    فرزام روزنامه‌ی توی دستش رو جلو گرفت و به فارسی گفت:
    - برای کار اومدم.
    منشی که زبان فارسی رو متوجه نمی‌شد ب اشک لب زد:
    - ne؟ (چی)
    فرزام که متوجه شد، سریع به انگلیسی حرفش رو تکرار کرد.
    منشی سری تکون داد و گفت:
    - آها بله. فقط الان رئیس توی جلسه هستن، شما بفرمایید برید آخر راهرو، اتاق دست راست، با لیلی‌خانوم حرف بزنید، ایشون رزومه و مصاحبه‌ی شما رو به اطلاع رئیس میرسونه.
    فرزام برگشت و به در اتاق اشاره کرد.
    - اون اتاق؟
    - بله بفرمایید.
    فرزام سری تکون داد و به‌سمت در اتاق رفت، پشت در رسیده بود که در باز شد و لیلی که حجم عظیمی‌ از پرونده توی دستاش بود بیرون اومد. انقدر حجم پرونده‌ها زیاد بود که چهره‌ش مشخص نبود و باعث شد فرزام با تعجب بگه:
    - کمک می‌خواید؟
    لیلی که هیچ حواسش به صدای آشنا نبود برای رهایی از اون حجم سنگین، سریع گفت.
    - بله حتماً.
    و پرونده‌ها رو تقریبا پرت کرد تو بغـ*ـلِ فرزام که اگر دیر می‌جنبید، تموم پرونده‌ها روی زمین افتاده بودن.
    فرزام پرونده‌ها رو گرفت و به یک طرف پهلوش برد تا بتونه اون لیلی ناشناخته رو ببینه.
    - ببخش...
    با دیدن لیلی که سرش پایین بود و با اخمای درهم، زیر لب غر می‌زد و لباساش رو که خاکی شده بود رو پاک می‌کرد ساکت شد.
    دستاش بی‌اراده از زیر پرونده‌ها باز شد و پرونده‌ها با صدای بدی درست جلوی پاش افتادن؛ اما صدای بلند هم باعث نشد فرزام از بهت در بیاد.
    لیلی در همون حال که سرش پایین بود، با چشمای گرد شده به پرونده‌ها نگاه کرد، کم‌کم اخماش درهم رفت و با غیظ سرش رو بالا گرفت و توپید:
    - آقای محترم چ...
    ساکت شد، سکوت مطلقی در فضا حکم‌فرما شد، نگاه هر دو بُهت‌زده بود و چشماشون درشت شده از فرط ناباوری.
    فرزام ناباورانه، با صدای تحلیل‌رفته‌ای لب زد:
    - لیلی!
    کم‌کم لبخند روی لباش نشست، خندید و خنده‌ش هر لحظه بلندتر می‌شد.
    - وای لیلی، لیلی، لیلی.
    بی‌هوا لیلی رو در آغـ*ـوش کشید. بغض سختی درگلوش نشست و با همون بغض که از روی هیجان بود لب زد:
    - بالاخره پیدات کردیم لیلی، بالاخره.
    لیلی که هنوز تو بُهت بود، با حرفِ آخر فرزام به‌سرعت عقب رفت و با لحن تلخ و نه‌چندان دوستانه‌ای گفت:
    - آقای محترم مواظب رفتارتون باشین.
    فرزام باتعجب به لیلی نگاه کرد.
    - لیلی!
    باتحکم گفت:
    - لیلی خانوم.
    خم شد و یکی،یکی پرونده‌ها رو روی هم گذاشت.
    فرزام که متوجه دلخوری لیلی شد، کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - اومده بودم دنبال کار.
    سرش رو بالا گرفت.
    - چرا اومدی اتاق من؟
    - منشی گفت.
    پرونده‌ها رو بلند کرد و برد داخل اتاق و باحرص روی مبل انداخت و گفت:
    - ما اینجا دنبالِ کارمند نیستیم.
    - گفت رییس جلسه داره.
    - منتظر بمون کارش تموم بشه.
    - می‌خوام با تو حرف بزنم.
    - من حرفی ندارم.
    باحرص چنگی به بازوی لیلی زد و به‌سمت خود برگردوند.
    - ولی ما داریم.
    نیشخندی زد و گفت:
    - شما حرف دارید یا دروغ؟!
    دلخور لب زد:
    - لیلی!
    دستش رو پس زد و گفت:
    - بفرمایین بیرون آقای محترم، بهتره برین منتظر بمونین تا...
    - نمی‌خوای بدونی امیر کجاست؟
    در جاش خشکش زد، پشت به فرزام ایستاد و نگاهش رو که با شنیدن اسم امیر اشک‌آلود شده بود رو فرزام ندید.
    بغضش رو قورت داد و به سردی لب زد:
    - نه.
    - نه گفتنت خیلی بی‌جونه لیلی.
    چشماش رو بست و نفسش رو به‌سختی بیرون داد، به‌سمت میزش رفت، پشت میز نشست و خودش رو با پرونده‌ی جلوش سرگرم کرد.
    فرزام لبخند تلخی زد و به حالِ برادرش که راه سختی رو پیشِ رو داشت آهی کشید.
    - لیلی، امیربهادر داغون شد بعد از رفتنت.
    نتونست جلوی زبونش رو بگیره و به همون تلخی چند لحظه قبل گفت:
    - چرا؟ چون من بهش دروغ گفته بودم؟
    - اون بهت دروغ نگفت لیلی. من دروغ اول رو بهت گفتم.
    باتمسخر جواب داد:
    - خوبه داری میگی دروغ اول!
    - لیلی!
    بی طاقت به میز کوبید، از جاش بلند شد و فریاد زد:
    - لیلی بی‌لیلی، فرزام. از اتاق برو بیرون، نمی‌خوام در مورد گذشته حرف بزنم. می‌خوای بری به امیر بگی پیدام کردی بگو؛ ولی باور کن این بار یه‌جوری میرم که بعد از 10سال‌ هم پیدام نکنین.
    فرزام تلخ خندید، سری تکون داد و آروم گفت:
    - من چیزی به امیر نمیگم.
    لیلی برای لحظه‌ای بی‌حرکت موند. در دلش اعتراف می‌کرد که عجیب دلش می‌خواست فرزام به امیربهادر بگه و...
    با صدای بسته‌شدن در، به خودش اومد، کلافه چنگی به کلاهش زد و روی میز انداختش، طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به‌سمت اتاق تکین رفت؛ اما پشت در که رسید برای لحظه‌ای مکث کرد که بی‌هوا در به‌سمت داخل کشیده شد؛ چون لیلی در حال و هوای خودش نبود به‌سمت داخل پرت شد.
    صدای جیغش به هوا برخاست؛ اما در لحظه‌ی آخر در آغـ*ـوش گرم و محکمی‌که عجیب بوی تن و عطرش براش آشنا بود افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه دستش رو به دور بازوی ورزشکاری و ورزیده‌ی امیر حلقه کرد و دست دیگش رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشت و درحالی‌که از خجالت سرش پایین بود آروم گفت:
    - ببخشید آقا.
    و هم‌زمان عقب رفت.
    امیر اون رو دید. لیلیش رو بعد از 7 ماه دوری دید و به یک‌باره یکه خورد و چشماش درشت شد، قلبش به تپش افتاد و دستاش یخ بست، تموم وجودش چشم شده بود و چشم و تنها توانست با صدایی که گویی از ته چاه میاد لب بزنه:
    - لیلی!
    صدای آرام و گیراش در گوشِ لیلی پیچید. سرش در همون حالتی که به پایین خم بود، موند. پلک نزد و نگاهش به روی پارکت‌های کف اتاق ثابت موند.
    نفس‌کشیدن براش سخت بود، باور نمی‌کرد صدایی که شنیده بود صدای امیربهادره.
    سرش رو با تردید بالا گرفت تا شکش رو برطرف کنه، نگاهش بالا اومد، بالا تر و بالاتر. از ته‌ریشش به لباش، بعد به بینی و در آخر...
    نگاهش تنها به روی دو چشم مشکی‌رنگ ثابت موند. چشمایی که نگاهی بی‌طاقت و هیجان‌زده داشت. این نگاه برای لیلی آشنا بود خیلی آشنا، نگاهی که ماه‌ها دلتنگش بود.
    هر دو بدون پلک‌زدن با قلب‌هایی که از زور هیجان تندتر می‌زد به‌هم زل‌ زده بودن.
    امیر بی‌طاقت جلو اومد، چنگی به بازوهای ظریف لیلی زد و اون رو حریصانه در آغـ*ـوش گرفت. تندتند نفس عمیق می‌کشید و بوی عطر لیلی رو به مشام می‌کشید؛ اما لیلی تنها با نگاهی که از اشک تار می‌دید به روبه‌روش زل‌ زده بود.
    حالش دست خودش نبود، بی‌قرار بود و آشفته، اون‌قدر که حتی متوجه کامران هم نشده بود.
    دوباره اون اتفاقات تلخ گذشته در ذهنش تداعی شد. خاطراتی که تموم هیجانش رو خوابوند و دوباره سنگش کرد، دوباره شد همون لیلی بی‌رحم 7 ماه پیش که بدون خداحافظی، خانواده و کشورش رو ترک کرد.
    دستای یخ شده و لرزونش رو به سـ*ـینه‌ی امیربهادر زد و اون رو به عقب هول داد.
    امیر عقب رفت؛ اما تا خواست حرفی بزنه، لیلی به‌سرعت عقب‌گرد کرد و به‌سرعت به‌سمتِ خروجی دوید.
    امیر برای لحظه‌ای حیرون به‌جای خالی لیلی نگاه کرد؛ اما به‌سرعت به خودش اومد و به دنبالش دوید و داد زد:
    - لیلی، صبر کن لیلی.
    اما لیلی که قصدش فرار دوباره بود به قدماش سرعت بخشید، اشکاش بی‌مهابا روی گونه‌ش می‌چکید، قلبش با سرعت بالایی می‌زد. اعترافش برای خودش سخت بود؛ اما دلیل این تپش‌های تند، تنها و تنها دیدن امیر بود.
    - لیلی!
    امیر سرعت دویدنش بیشتر از لیلی بود و با برداشتن چند قدم بلند خودش رو به اون رسوند و دستش رو به‌شدت کشید و برگردوندش که سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌ی هم شدن.
    لیلی که از ترس، نفس در سـ*ـینه‌ش حبس شده بود وحشت‌زده به امیر چشم دوخت.
    امیربهادر با لحن خشن و عصبی درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد گفت:
    - کجا داری میری؟
    با این حرف امیر به خودش اومد و شروع به تقلا کرد، سعی کرد مچ دستاش رو از بین دستای امیر که محکم به دورش حلقه شد بود آزاد کنه.
    - ولم کن، بهت میگم ولم کن می‌خوام...
    باحرص جیغ زد:
    - ولم کن آقا.
    امیر باخشم اون رو به عقب هول داد و داد زد:
    - کجا می‌خوای بری ها؟ دوباره کجا می‌خوای بری؟
    باحرص نگاه عصبی به امیر انداخت، محکم به تخت سـ*ـینه‌ش زد که یک قدم کوتاه عقب رفت و داد زد:
    - به تو مربوط نیست.
    برگشت تا بره؛ اما امیر به‌سرعت سد راهش شد.
    لیلی از کوره در رفت و فریاد زد:
    - از جلو راهم برو کنار، چی از جونم می‌خوای؟
    امیر نگاهی به تیپ لیلی کرد، با اینکه عجیب تپیش به دلش نشسته بود؛ اما از فکر اینکه لیلی این تیپ رو برای کی‌ زده حرصش گرفت و با غیظ گفت:
    - می‌بینم تونستی با حال و هوای اینجا کنار بیای.
    و به سرووضع لیلی اشاره کرد.
    نگاهی به لباسای تنش انداخت، از اینکه از ذوق دیدن مهندس جدیدی که خودِ امیربهادر بود این تیپ رو زده، از خودش حرصش گرفت؛ اما جلوی خودش رو گرفت و برای عصبی کردن امیربهادر نیشخندی زد و در جواب، کنایه امیر گفت:
    - آره کنار اومدم، اونم چه‌جورم، تصمیم گرفتم وارد عرصه‌ی جدیدی از زندگی بشم. یه طرز فکر جدید، یه خانواده‌ی جدید، یه تیپ جدید، یه کار جدید و...
    بدون این که حواسش به چهره‌ی سرخ‌شده از عصبانیت امیربهادر باشه، بالذت چشماش رو بست و ادامه داد:
    - و یک عشق جدید. یک مرد رویایی که دروغ...
    با درد سیلی سنگینی که در یک طرفِ صورتش پیچید، حرفش رو قطع کرد و
    چشماش رو بادرد باز کرد.
    فرزام، کامران و هانده که تازه از اتاق‌ زده بودن بیرون با دیدن این صحنه سرجاشون ثابت موندن و هر سه وحشت‌زده نگاهشون رو بین لیلی و امیر می‌چرخوندن.
    لیلی ناباورانه به امیر که باخشم به اون زل‌ زده بود نگاه کرد.
    فرزام به‌سرعت پا پیش گذاشت، جلو رفت و بازوی امیر رو گرفت و به عقب فرستادش.
    - امیر، می‌خوای ما بریم هتل بعداً...
    امیر به‌سرعت دستش رو پس زد و غرید:
    - لازم نیست، من با لیلی کار دارم.
    لیلی که به خودش اومده بود با صدای گرفته گفت:
    - من با تو کاری ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - لیلی!
    با اکراه سرش رو بالا گرفت و به کامران چشم دوخت و لبخند تلخی زد.
    - بی‌انصاف، بی‌خبر رفتی کجا آخه؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم لیلی؟ چقدر بی‌قرار و نگرانت بودیم؟
    بغضی که در گلوش نشسته بود رو به‌سختی قورت داد و با صدای گرفته و خش‌داری گفت:
    - طاقت نداشتم، خسته بودم. از همه بد دیده بودم، از تو از مامان از... از...
    اشکاش روی گونه‌ش سُر خورد. دستای لرزونش رو مشت کرد و روی رون پاش گذاشت، هنوز بعد از گذشت چند ماه با یادآوری اون روزها دستاش می‌لرزید و بغضش سر باز میکرد.
    آهی کشید و آروم زمزمه کرد:
    - خسته بودم کامران.
    سری تکون داد. با این که از لیلی دلخور بود؛ اما به اون حق می‌داد که این تصمیم رو بگیره و تا لحظه‌ای که امیر براش تموم ماجرا رو توضیح نداده بود از امیر دلخور بود.
    نفسش رو به‌سختی بیرون داد، خودش رو جلو کشید و لیلی رو در آغـ*ـوش کشید.
    - می‌دونم قربونت برم حق داری. همیشه بهت حق رو دادم و این بار هم حق داشتی. همه‌مون بد دروغایی بهت گفتیم و تو هم تصمیم گرفتی این‌جوری تنبیه‌‌مون کنی.
    سرش رو بالا گرفت و نگاه بارونیش رو به کامران دوخت.
    - چند باری می‌خواستم برگردم؛ اما هر دفعه که می‌رفتم بلیط بگیرم نمی‌تونستم، دلتنگتون بودم خیلی، اما...
    گریه امونش نداد و خودش رو در آغـ*ـوش کامران پنهون کرد.
    دلش می‌خواست از حال مادرش بپرسه؛ اما نمی‌تونست و گریه، توان هر حرفی رو ازش گرفته بود.
    فرزام که در اتاق دیگری منتظرِ کامران و لیلی بود، بی‌طاقت از جاش بلند شد.
    - ای‌بابا! اینا نمی‌خوان بیان دیگه؟
    و به‌سمت اتاق لیلی رفت، هانده از جاش بلند شد و متعجب پرسید:
    - کجا؟
    - دنبال اینا.
    بدون اینکه منتظرِ جوابِ هانده بشه وارد اتاق شد، از همون بدو ورود با صدای بلند و پر انرژی گفت:
    - این هندی‌بازیاتون تموم نشد؟
    کامران باخنده برگشت و برای تغییر جو بین خودش و لیلی، باخنده گفت:
    - تو باز اومدی بمب انرژی؟
    فرزام با حالتی مثلاً نامحسوس به لیلی اشاره کرد و لب زد:
    - چی شد؟
    کامران نگاهی به لیلی که تموم حواسش به فرزام بود و تموم حرکاتش رو می‌دید انداخت و باخنده گفت:
    - مثلاً داره نامحسوس می‌پرسه.
    مظلوم، نگاهش رو بین لیلی و کامران چرخوند و گفت:
    - آخه نمی‌دونم لیلی ما رو بخشیده یا نه؟ واسه همین نمی‌تونم درست صحبت کنم.
    کامران نگاه مهربونی به لیلی انداخت و گفت:
    - من رو که اگه اشتباه نکنم بخشید، نه لیلی؟
    برگشت و نگاه خیره‌ای به کامران انداخت، سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
    - آره.
    فرزام هیجان‌زده کنار لیلی نشست و گفت:
    - من چی؟
    باتردید سرش رو بالا گرفت و نگاهی به فرزام که با نگاهی هیجان‌زده و پر امید به اون نگاه می‌کرد انداخت.
    خیلی وقت بود که دیگه هیچ دلخوری‌ای از کسی جز امیر نداشت. همه رو بخشیده بود جز امیربهادر.. .
    لبخند تلخی زد، از جاش بلند شد و آروم گفت:
    - از کسی دلخور نیستم.
    فرزام، بی‌اختیار لب زد:
    - حتی امیربهادر؟
    کامران به‌سرعت ضربه‌ای به پهلوی فرزام زد و به معنی ساکت شو، چشم‌غره‌ای نثارش کرد.
    لیلی در جاش ایستاد و نگاهش رو از آینه به فرزام دوخت.‌آروم و مصمم لب زد:
    - امیربهادر واسه‌م فقط یک گذشته‌ی تموم شده‌ست.
    یکه خورد و ناباورانه به لیلی چشم دوخت. کامران از حرف لیلی تعجب کرد؛ اما برای تغییر جو، تصمیم گرفت موضوع رو عوض کنه و بلند شد و گفت:
    - لیلی نمی‌خوای بدونی ما واسه چی اومدیم اینجا؟
    لیلی که تازه یاد این موضوع افتاده بود و هم خودش دنبال راهی برای تغییر بحث می‌گشت سریع برگشت و گفت:
    - آره راستی یادم رفت، شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟ تو شرکت...
    سکوت کرد، نگاهش رو به نگاه پرمعنی کامران دوخت، با درک معنی نگاهش کم‌کم چشماش گشاد شد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
    - مأموریت؟!
    فرزام سریع جلو رفت و آروم گفت:
    - هیس! این دختره نشنوه.
    هانده که تازه وارد اتاق شده بود، باطعنه گفت:
    - هی آقا! این دختره اسم داره. اسمم هانده‌ست، در ضمن من همون لحظه‌ای که دیدمتون فهمیدم چرا اینجاین؛ چون لیلی در موردتون حرف‌ زده بود.
    فرزام خواست حرفی بزنه که لیلی میون حرفش پرید و گفت:
    - مأموریتِ چی؟ مگه تو شرکت چی‌کار می‌کنن؟
    کامران نگاه کوتاهی به هانده انداخت که لیلی گفت:
    - هانده مطمئنه، کامران.
    کامران کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:
    - اُکی، بشین تا بگم.
    ***
    هانده هیجان‌زده دستاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
    - ایول، من عاشقِ پلیس بازیم.
    فرزام باکنایه گفت:
    - مگه قراره شما هم باشید؟!
    گیج، نگاهی به فرزام انداخت.
    - کجا؟
    فرزام با لحن شوخی گفت:
    - توی پلیس‌بازی ما.
    هانده که فهمید فرزام دستش انداخته، پشت چشمی‌ نازک کرد و رو به کامران گفت:
    - اون دختره هم که امروز باهاتون بود پلیسه؟
    فرزام به‌جای کامران، سریع گفت:
    - آره؛ ولی الان با امیربهادر تنها توی عمارتن.
    در طول گفتن این جمله نگاهش به لیلی بود که سرش پایین بود و در حال ور رفتن با رو میزی بود که با شنیدن آخر جمله، لحظه‌ای دستاش از حرکت ایستاد که باعث شد لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبِ فرزام بشینه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا