با صدای بازشدن در چشماش رو بهسرعت باز کرد. دوباره کتی بود. ابروهاش رو درهم کشید و روش رو برگردوند.
پوزخندی زد و گفت:
- من تو وضعِ تو بودم اصلاً قیافه نمیگرفتم واسه کسی که قصدش نجاتِ جونمه.
با این که حرفش لیلی رو به وجد آورد؛ اما عکسالعملی نشون نداد. کتی کنارش روی تخت نشست، دستی به لباس عروسِ لیلی کشید که لیلی بهسرعت دستش رو پس زد و نگاه عصبی به کتی انداخت.
چشمغرهای به لیلی رفت، لب باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما ساکت موند. کمیعقب رفت. برای چند لحظه به زمین خیره شد، میون گفتن و یا نگفتن حرفی مونده بود که لیلی با صدای گرفته و آرومیگفت:
- بابام کجاست؟
نیشخندی زد، سرش رو برگردوند و به لیلی که سرش پایین بود چشم دوخت.
- دلتنگش شدی؟!
سرش رو بالا گرفت و نگاه سردش رو به چشمان کتی دوخت و با لحن سردتر از نگاهش گفت:
- اصلاً.
- پس چرا میپرسی کجاست؟
- میخوام ببینمش و بپرسم این حجم از نامردی رو چهجوری توی وجودش نگه داشته.
و درحالیکه از طناب دورِ دستش آسی شده بود فریاد زد:
- بیا این دستم رو باز کن لعنتی!
کتی از جاش بلند شد و گفت:
- برگرد.
نگاه گیجِ لیلی رو که دید گفت:
- برگرد دستت رو باز کنم.
بدون هیچ حرفی برگشت و کتی با چاقوی جیبیش مشغول بازکردن طناب شد.
- کامران حالش خوبه؟
این بار لیلی نیشخندی زد و گفت:
- برات مهمه؟!
برای لحظهای دستِ از کار کشید؛ اما سریع به خودش اومد.
- نه!
طناب رو که باز کرده بود روی زمین انداخت.
- فقط میخوام بدونم خوبه یا نه؟
لیلی در سکوت به کتی چشم دوخت که کتی شاکی گفت:
- اونجور نگاهم نکن، من یه مادرم و عادیه که نگران بچهم باشم.
با تمسخر خندید و گفت:
- یکی تو نگرانِ پسرتی و یکی پدرم نگران من!
- چرا هنوز بهش میگی بابا؟
- تو فکر یه عادته.
- تو از گذشته چی میدونی؟
سرش رو بلند کرد و به کتی چشم دوخت.
- خــ ـیانـت بابام.
- کی برات تعریف کرد؟
- مهمه؟
- آره.
نگاهش رو به زمین دوخت و با نفرتی که در دلش از پدرش و کتی نشسته بود جواب داد:
- از اون کسی که اون مرد، احمق فرضش کرد.
- ترانه؟
تند برگشت و نگاه عصبی به کتی انداخت؛ اما کتی بیتوجه به نگاه لیلی گفت:
- فقط 10سالم بود که عاشقِ دوستِ بابام شدم. خوش چهره بود و صد البته مهربون. نگاهش به خودم رو حس میکردم و این برام آخر خوشبختی بود. میدونستم زن داره؛ اما دلم نمیخواست فراموشش کنم، دلم میخواست همیشه باهاش باشم برای همین وقتی میاومد خونهمون به خودم میرسیدم. زنش، زن خوبی بود؛ اما من دوستش نداشتم، چون...
لیلی که طاقت شنیدن ادامه حرف های کتی را نداشت داد زد:
- نمیخوام بشنوم، ساکت شو.
کتی بیتوجه به لیلی ادامه داد:
- کمکم بهش نزدیک شدم، اون هم انگار بدش نمیاومد؛ چون هر وقت کنارش مینشستم دست مینداخت دورِ گردنم و بوسم میکرد و بابام به هوای اینکه حامد من رو فقط بهعنوان یه بچهای که شاید دخترش باشم دوست داره چیزی نمیگفت. گذشت تا یه شب که هیچکس خونهمون نبود جز مادربزرگم که شبها سمعکش رو در میآورد و میخوابید. خواب بودم که دیدم زنگ در رو میزنن و...
لیلی با خشم بهسمتش برگشت، دامن لباس عروسش رو گرفت و از جاش بلند شد و فریاد زد:
- گفتم نمیخوام چیزی بشنوم.
کتی بهسرعت از جاش بلند شد و عصبی فریاد زد:
- باید بشنوی لیلی، باید. میدونی اون شب چی شد؟ اون شب من با پدرت بودم. نه فقط اون شب بلکه شبهای بعدش. دو هفته بابام و مامانم نبودن و من تمام اون دو هفته...
لیلی بیطاقت دستش رو بالا برد و سیلی محکمی به کتی زد و همزمان بغضش ترکید و جیغ زد:
- خفه شو لعنتی!
کتی تنها قصدش عذابدادن لیلی بود و از طرفی میخواست تا اومدن حامد، حرفایی که میدونست لیلی رو دیوونه میکنن رو بزنه.
- حامله شدم از حامد، بچه رو نمیخواستم؛ اما حامد گفت این بچه از منه و دوستش داره برای همین کمک کرد از خونه فرار کنم و کردم؛ اما حامد انقدر دوستم داشت که اجازه نداد بچه رو خودم بزرگ کنم و اذیت بشم. یه نقشه ریخت و ترانه رو گول زد. به همین راحتی، فهمیدی لیلی؟ خیلی راحت، تمام این سالها من با حامد رابـ ـطه داشتم و دارم. لیلی پدرت 25 سال تموم به مادرت خــ ـیانـت میکرد و اون مادر احمقت نفهمید.
لیلی که از حرفای کتی شوکه شده بود، بُهتزده در جاش ایستاد. هضم حرفایی که شنیده بود بهقدری سخت بود که بیجون روی زمین زانو زد.
کتی لبخند پیروزمندانهای زد و ادامه داد:
- همهی اینا رو کامران از قبل فهمید. وقتی که من بهش گفتم مادرشم اول قبول نکرد؛ اما کمکم قبول کرد؛ اما من هنوزم نمیخواستمش برای همین بهش نارو زدم و بدون اینکه متوجه بشه داره بهم کمک میکنه تونستم به کمکش کاری کنم که حامد فکر کنه ترانه با دوست*پسرش بهش خــ ـیانـت میکنه. کامران همهی اینا رو فهمید؛ اما نگفت لیلی، کامران هم من رو به شما ترجیح داد. فهمیدی یا نه؟ راستی اگه اشتباه نکنم جز کامران اون نامزد خوشتیپت، چی بود اسمش؟ بهادر؟آها! امیر بهادر هم میدونه که کی اون روز به کامران تیر زده.
پوزخندی زد و گفت:
- من تو وضعِ تو بودم اصلاً قیافه نمیگرفتم واسه کسی که قصدش نجاتِ جونمه.
با این که حرفش لیلی رو به وجد آورد؛ اما عکسالعملی نشون نداد. کتی کنارش روی تخت نشست، دستی به لباس عروسِ لیلی کشید که لیلی بهسرعت دستش رو پس زد و نگاه عصبی به کتی انداخت.
چشمغرهای به لیلی رفت، لب باز کرد تا حرفی بزنه؛ اما ساکت موند. کمیعقب رفت. برای چند لحظه به زمین خیره شد، میون گفتن و یا نگفتن حرفی مونده بود که لیلی با صدای گرفته و آرومیگفت:
- بابام کجاست؟
نیشخندی زد، سرش رو برگردوند و به لیلی که سرش پایین بود چشم دوخت.
- دلتنگش شدی؟!
سرش رو بالا گرفت و نگاه سردش رو به چشمان کتی دوخت و با لحن سردتر از نگاهش گفت:
- اصلاً.
- پس چرا میپرسی کجاست؟
- میخوام ببینمش و بپرسم این حجم از نامردی رو چهجوری توی وجودش نگه داشته.
و درحالیکه از طناب دورِ دستش آسی شده بود فریاد زد:
- بیا این دستم رو باز کن لعنتی!
کتی از جاش بلند شد و گفت:
- برگرد.
نگاه گیجِ لیلی رو که دید گفت:
- برگرد دستت رو باز کنم.
بدون هیچ حرفی برگشت و کتی با چاقوی جیبیش مشغول بازکردن طناب شد.
- کامران حالش خوبه؟
این بار لیلی نیشخندی زد و گفت:
- برات مهمه؟!
برای لحظهای دستِ از کار کشید؛ اما سریع به خودش اومد.
- نه!
طناب رو که باز کرده بود روی زمین انداخت.
- فقط میخوام بدونم خوبه یا نه؟
لیلی در سکوت به کتی چشم دوخت که کتی شاکی گفت:
- اونجور نگاهم نکن، من یه مادرم و عادیه که نگران بچهم باشم.
با تمسخر خندید و گفت:
- یکی تو نگرانِ پسرتی و یکی پدرم نگران من!
- چرا هنوز بهش میگی بابا؟
- تو فکر یه عادته.
- تو از گذشته چی میدونی؟
سرش رو بلند کرد و به کتی چشم دوخت.
- خــ ـیانـت بابام.
- کی برات تعریف کرد؟
- مهمه؟
- آره.
نگاهش رو به زمین دوخت و با نفرتی که در دلش از پدرش و کتی نشسته بود جواب داد:
- از اون کسی که اون مرد، احمق فرضش کرد.
- ترانه؟
تند برگشت و نگاه عصبی به کتی انداخت؛ اما کتی بیتوجه به نگاه لیلی گفت:
- فقط 10سالم بود که عاشقِ دوستِ بابام شدم. خوش چهره بود و صد البته مهربون. نگاهش به خودم رو حس میکردم و این برام آخر خوشبختی بود. میدونستم زن داره؛ اما دلم نمیخواست فراموشش کنم، دلم میخواست همیشه باهاش باشم برای همین وقتی میاومد خونهمون به خودم میرسیدم. زنش، زن خوبی بود؛ اما من دوستش نداشتم، چون...
لیلی که طاقت شنیدن ادامه حرف های کتی را نداشت داد زد:
- نمیخوام بشنوم، ساکت شو.
کتی بیتوجه به لیلی ادامه داد:
- کمکم بهش نزدیک شدم، اون هم انگار بدش نمیاومد؛ چون هر وقت کنارش مینشستم دست مینداخت دورِ گردنم و بوسم میکرد و بابام به هوای اینکه حامد من رو فقط بهعنوان یه بچهای که شاید دخترش باشم دوست داره چیزی نمیگفت. گذشت تا یه شب که هیچکس خونهمون نبود جز مادربزرگم که شبها سمعکش رو در میآورد و میخوابید. خواب بودم که دیدم زنگ در رو میزنن و...
لیلی با خشم بهسمتش برگشت، دامن لباس عروسش رو گرفت و از جاش بلند شد و فریاد زد:
- گفتم نمیخوام چیزی بشنوم.
کتی بهسرعت از جاش بلند شد و عصبی فریاد زد:
- باید بشنوی لیلی، باید. میدونی اون شب چی شد؟ اون شب من با پدرت بودم. نه فقط اون شب بلکه شبهای بعدش. دو هفته بابام و مامانم نبودن و من تمام اون دو هفته...
لیلی بیطاقت دستش رو بالا برد و سیلی محکمی به کتی زد و همزمان بغضش ترکید و جیغ زد:
- خفه شو لعنتی!
کتی تنها قصدش عذابدادن لیلی بود و از طرفی میخواست تا اومدن حامد، حرفایی که میدونست لیلی رو دیوونه میکنن رو بزنه.
- حامله شدم از حامد، بچه رو نمیخواستم؛ اما حامد گفت این بچه از منه و دوستش داره برای همین کمک کرد از خونه فرار کنم و کردم؛ اما حامد انقدر دوستم داشت که اجازه نداد بچه رو خودم بزرگ کنم و اذیت بشم. یه نقشه ریخت و ترانه رو گول زد. به همین راحتی، فهمیدی لیلی؟ خیلی راحت، تمام این سالها من با حامد رابـ ـطه داشتم و دارم. لیلی پدرت 25 سال تموم به مادرت خــ ـیانـت میکرد و اون مادر احمقت نفهمید.
لیلی که از حرفای کتی شوکه شده بود، بُهتزده در جاش ایستاد. هضم حرفایی که شنیده بود بهقدری سخت بود که بیجون روی زمین زانو زد.
کتی لبخند پیروزمندانهای زد و ادامه داد:
- همهی اینا رو کامران از قبل فهمید. وقتی که من بهش گفتم مادرشم اول قبول نکرد؛ اما کمکم قبول کرد؛ اما من هنوزم نمیخواستمش برای همین بهش نارو زدم و بدون اینکه متوجه بشه داره بهم کمک میکنه تونستم به کمکش کاری کنم که حامد فکر کنه ترانه با دوست*پسرش بهش خــ ـیانـت میکنه. کامران همهی اینا رو فهمید؛ اما نگفت لیلی، کامران هم من رو به شما ترجیح داد. فهمیدی یا نه؟ راستی اگه اشتباه نکنم جز کامران اون نامزد خوشتیپت، چی بود اسمش؟ بهادر؟آها! امیر بهادر هم میدونه که کی اون روز به کامران تیر زده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: