کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
سلام دوستان اول این که اگه خواستین جلد رمان آماده شده و پست اول قرار داده شده. دوم اینکه نظر بدین و سوم اینکه این دو پست رو تقدیم میکنم به خواهر گلم @Mohammadi.m
***
یک ماه بعد
روبه‌روم یه جنگل تاریک بود. هوا گرگ‌ومیش بود و هرلحظه یه بار صدای جغد و زوزه‌ی گرگی از دل جنگل به گوش می‌رسید. دلهره‌ی عجیبی داشتم و سـ*ـینه‌م از ترس بالا و پایین می‌شد. داشتم به داخل جنگل کشیده می‌شدم. هرچی جلوتر می‌رفتم، نفس‌هام کش‌دارتر می‌شد.
صداها و زمزمه‌های عجیبی می‌شنیدم. جنگل تاریک و خوفناک بود و حس می‌کردم صدها چشم من رو با نگاهشون می‌درن. به دوروبرم با ترس نگاه می‌کردم.
- آره بیا، بیا ببین.
زمزمه‌های خوفناک بیشتر و بیشتر می‌شد.
- تو نباید تنهاشون می‌ذاشتی.
- اون برگشته، خیلی وقته برگشته.
- آره اژدهای سپید، تو ترسویی.
- تو با این کارت باعث شدی از تاریکی بیرون بیاد.
ایستادم. زمزمه‌ها داشتن مغزم‌ رو می‌ترکوندن، من رو آزار می‌دادن و دست از این کارشون برنمی‌داشتن. دست‌هام رو روی‌ گوش‌هام گذاشتم و داد زدم:
- بسه، بس کنید، کافیه!
- تو نباید تنهاشون می‌ذاشتی! وظیفه و ماهیت تو اینه که ازشون محافظت کنی. تو لیاقت نداری، تو ترسویی!
رو زانوهام افتادم و چشم‌هام رو بستم. غریدم:
- ولم کنین! نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنین. دست از سرم بردارین.
در عرض چند ثانیه زمزمه‌ها از بین رفت. چشم‌هام رو باز کردم و دست‌هام رو از روی گوش‌هام برداشتم. از جام بلند شدم و به دوروبرم نگاه کردم؛ هنوز تو جنگل بودم و همه‌جا تاریک بود. ناگهان در دل تاریکی یه جفت چشم قرمز به من خیره شد.
- تو می‌خواستی من رو ببینی؟
جوابی بهش ندادم. ادامه داد:
- تو یه ترسویی.
غریدم:
- نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
- تو لیاقت اژدهای سپید بودن رو نداری.
عصبی دستی به موهام کشیدم و قدمی سمتش برداشتم.
- تو کی هستی که میگی من لیاقت ندارم؟ اگه من نبودم اون مردم کشته می‌شدن، زاگیت و تایتان خون و خون‌ریزی راه مینداختن.
هیچ جوابی نداد و همین‌طور در دل تاریکی به من زل زده بود. وقتی به چشم‌های قرمزش خیره شدم، درد بدی تو وجودم پدیدار شد. آه و ناله‌م طنین‌انداز شد.
- تو باید به تراگوس برگردی.
- تمومش‌ کن، این درد‌ رو از من بردار.
- تو جرئت نداری باهاش روبه‌رو بشی. تو مثل جدت چیتای بزرگ شجاع نیستی.
روی زمین افتادم و چشم‌هام از درد بسته شد. نباید می‌ذاشتم که من رو این‌طوری عذاب بده.
- من... نم... نمی‌دونم از چی ح... حرف می‌زنی.
- خوب می‌دونی از چی حرف می‌زنم. باید زود برگردی، باید برگردی، باید برگردی!
صدای گوش‌خراشش به زمزمه تغییر کرد و مدام تو مغزم دو کلمه اکو می‌شد.
- زود برگرد، زود برگرد، زود برگرد.
و با این حرف، درد من هم بیشتر می‌شد.
- من چیزی نمی‌دونم. من نمی‌دونم چرا باید برگردم. این کارت رو تموم کن.
با تکون‌های شدید یکی از خواب پریدم. نفس‌نفس می‌زدم، عرق کرده بودم و ترس بدی به جونم افتاده بود.
- پسرم کابوس بود. چیزی نیست، فقط کابوس بود.
به مادرم نگاه کردم. موهام رو نوازش می‌کرد.
- آب می‌خوام.
لبخندی زد و از جاش بلند شد. با یه لیوان آب برگشت.
- بیا پسرم.
از دستش لیوان رو گرفتم و یک‌نفس سر کشیدم. بدن داغم رو خنک کرد. تشکری ازش کردم و دوباره سر جام خوابیدم.
- خواب بدی بود، داشتم عذاب می‌کشیدم.
- چیزی جز کابوس نبود.
سرم رو سمت مادرم گرفتم و گفتم:
- خوابی نبود که بشه کابوس تفسیرش کرد. یه جور هشدار بود، می‌خواستن من به تراگوس برگردم.
چهره‌ش تغییر کرد و بی‌حالت گفت:
- کی بود؟
- نمی‌دونم، هرکی‌ که بود، من رو لایق یه اژدهای سپید نمی‌دونست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرش رو تکون داد و با ملایمت گفت:
    - پسرم به‌نظر من خیلی داری بزرگش می‌کنی. درسته تو به اونجا تعلق داری و وظیفه‌ت اینه که از مردم محافظت کنی؛ اما نباید خیلی حساس باشی. به‌خاطر همینه که کابوس می‌بینی. نگران نباش، دیگه زاگیتی وجود نداره.
    سری تکون دادم. حق با مادرم بود. از وقتی که اینجا اومدم، نگران اینم که نکنه یه وقت کسی فکر شومی به ذهنش برسه.
    - خیله‌خب مامان، یه کاریش می‌کنم.
    - باشه پسرم. پاشو بیا صبحانه رو از قبل آماده کردم، از دهن می‌افته.
    از جام بلند شدم و بی هیچ حرفی به‌سمت آشپزخونه قدم برداشتم. صورتم رو شستم و روی صندلی نشستم.
    - نونش داغه، اینجا وسط جنگل که نونوایی نیست.
    به حرف من خندید که من هم باهاش همراه شدم و خندیدم.
    - پسرم خودم درست کردم.
    نون رو داخل دهنم گذاشتم و با چشیدن مزه‌ش گفتم:
    - خب این‌طور که فهمیدم خیلی خوشمزه‌ست.
    - نوش جونت.
    وقتی که صبحونه رو خوردم، همه‌چیز رو جمع کردم و سریع از کلبه خارج شدم. باید یه‌کم خودم رو سرگرم می‌کردم، وگرنه از بی‌حوصلگی اعصابم به هم می‌ریخت. کاش می‌تونستم به اژدها تبدیل بشم، دلم براش تنگ شده.
    تو این یه ماه نتونستم به اژدها تبدیل بشم. هربار خواستم تبدیل بشم، یکی تو جنگل ‌پیداش می‌شد و مانع این کارم می‌شد.
    به‌طرف جایی رفتم که عقل هیچ‌کس بهش نمی‌رسه؛ جایی که تازه پیداش کردم. نیم‌ساعتی تو راه بودم که تپه‌ی بزرگی روبه‌روم دیدم. شاخ‌وبرگ‌هایی رو که مانع از این می‌شدن که غار قابل دیدن باشه کنار کشیدم و داخل رفتم. بوی خاک خیس‌شده به مشامم رسید، صدای چک‌چک آب سکوت این غار کوچیک رو می‌شکست. غار کوچکی بود که در انتهاش یه چشمه‌ی بسیار زیبا و‌ کوچیکی وجود داشت که من رو یاد جنگل تاریک، در کلبه‌ی پیرمرد می‌انداخت.
    آه پیرمرد، کسی که بیشترین حرص‌ها رو ازش خوردم. دلم برای اخم‌ها و غرغرها و سخت‌گیری‌هاش تنگ شده. هنوزم برام غیرقابل‌باوره که چیتای بزرگ‌ هست و از دنیای مردگان اومده!
    به چشمه رسیدم و روی صندلی‌ای که به وجود آورده بودمش نشستم و به بالای غار خیره شدم که از سوراخ کوچیکش نور رد می‌شد و چشمه رو روشن می‌کرد.
    هرروز به اینجا می‌امدم و با خودم تمرین می‌کردم. با اینکه آسون بود؛ ولی هرچی بیشتر تمرین می‌کردم، افزایش قدرتم رو حس می‌کردم.
    به سنگی بزرگی که روبه‌روم بود خیره شدم و در چند ثانیه روی هوا معلق شد. سعی کردم از وسط به دو قسمت مساوی تقسیمش کنم؛ ولی مثل هردفعه منفجر شد. دستم رو سریع جلوی صورتم قرار دادم تا مانع از برخورد سنگ‌ریزه‌ها به چشمم بشم. پوفی کشیدم و خاک روی لباسم رو تمیز کردم.
    - هربار که اینجا میام می‌بینم که نتونستی کاری رو درست انجام بدی.
    سرم رو برگردونم و به ایگل (eagle) خیره شدم. عقاب سفید و خاصی که تا‌به‌حال نظیرش رو ندیده بودم. لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌بینم هربار که اینجا میای زخمی میشی ایگل!
    لنگان‌لنگان که معلوم بود پاهاش زخمی شده، سمتم اومد. رو‌به‌روم ایستاد و پاهای زخمیش رو سمت من گرفت.
    - مثل هردفعه تو انسان عجیب باید درمانش کنی.
    لبخندی زدم و دستی روی سر سفید و نرمش کشیدم. از سر لـ*ـذت چشم‌هاش رو بست و من هم دست دیگه‌م رو روی زخمش گذاشتم و بهش انرژی منتقل کردم. ایگل رو وقتی که از شاخه‌ای آویزون شده بود پیدا کردم و نجاتش دادم. کمیاب‌ترین عقابی بود که دیده بودم، یا بهتره بگم همچین عقاب سفیدی ندیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    شاید برای خیلی‌ها مشکوک و عجیب به‌نظر برسه؛ اما من اون‌قدر چیزهای عجیب دیدم که این عقاب سفید دربرابرش هیچی نیست. دستی که بهش انرژی می‌دادم رو برداشتم. مثل همیشه جای زخمش خوب شده بود.‌ واقعاً این قدرت شفابخشی خیلی برای من لـ*ـذت‌بخشه. کاش زودتر می‌فهمیدم! ولی چیزی که ازش اصلاً خوشم نمیاد، اینه که نمی‌تونم خودم رو درمان کنم. واقعاً بی‌انصافیه!
    - ایگل پات خوب شد.
    جوابم رو نداد. باید هم نمی‌داد؛ چون وقتی نوازشش می‌کنم زمین و زمان رو از یاد می بره. لبخندی زدم و به کارم ادامه دادم.
    - ازت یه چیزی رو نپرسیدم ایگل.
    بدون‌ اینکه چشم‌هاش رو باز کنه به‌آرومی گفت:
    - بپرس آدرین.
    سری از تأسف تکون‌ دادم و بدون هیچ مکثی گفتم:
    - تو برای من عجیبی‌.
    سریع چشم‌هاش رو باز کرد و با چشم‌های آبی‌رنگش به من زل زد. کمی از من فاصله گرفت و‌ پشتش رو به من کرد. تکونی به خودش داد و به آرومی گفت:
    - منتظر این حرفت بودم‌. اگه نمی‌گفتی خودم می‌پرسیدم.
    به‌آرومی خندید. آهی کشید و‌ میون خنده‌ش با لحن ناراحت‌کننده‌ای گفت:
    - خودم هم نمی‌دونم چرا با بقیه‌ی عقابا تفاوت دارم. تمام سفیدم، بالای بزرگ‌تری دارم، می‌تونم زبون انسانا رو متوجه بشم یا حرف بزنم، قدرت جسمانی بیشتری دارم.
    سراپا گوشِ حرف‌های ایگل بودم. دلیل این ناراحتیش چی بود؟ عقابی که خاصیت ایگل رو داره می‌تونه یه انقلاب بزرگ تو موجودات جهش‌یافته باشه؛ اما این‌طور که به‌نظر می‌رسه خوشحال نیست!
    - هیچ عقابی من رو نخواست، باهام جنگیدن و شکست‌ خوردن که باعث ترس بقیه شد.
    به‌سمت من چرخید و گفت:
    - انسانا رو هم که چی بگم؟ خودت در جریانی.
    می‌دونستم انسان‌ها خواستار شکار و انجام آزمایش‌های مرگباری روش بودن؛ چون عجیب بود، واقعاً هم عجیب بود.
    سری به تأیید حرفش تکون دادم و سؤال اصلیم رو پرسیدم:
    - خب دقیقاً چرا همچین قدرت خاصی داری؟
    بدون معطلی جواب داد:
    - وقتی بچه بودم مادرم قصه‌های متفاوتی رو برام می‌گفت، چیزی که فقط قصه بود؛ اما الان که بزرگ شدم، فهمیدم همه‌شون حقیقتایی بودن که مادرم به چشم دیده.
    - چه قصه‌ای؟ تعریف کن.
    خندید و سری از تأسف تکون داد.
    - آروم باش پسر، الان میگم. خب دقیق یادم نیست؛ اما می‌گفت که جز این دنیا، دنیاهای دیگه هم‌‌ وجود داره، دنیاهایی که پر از گونه‌های متفاوته که کنار هم زندگی‌ می‌کنن. بیشتر اونا خبیث بودن و چند قبیله هم هستن که مهربون و عادلن. مادرم می‌گفت که پدرم با چندین‌نفر از دروازه‌ای وارد این‌ دنیا شدن که اون افراد به‌طور عجیبی کشته شدن.
    از تعجب چشم‌هام گرد شد و با دهنی باز بهش خیره شدم. باورم نمیشه که یه عده وارد این دنیا شده باشن. خوب نیست، اصلاً خوب نیست.
    - می‌دونی‌ از کدوم دنیا اومده بودن؟ یا می‌دونی از چه گونه‌ای بودن؟
    بال‌هاش رو محکم تکون داد و گفت:
    - یادم‌‌ نمیاد. اوم، آها یه دنیایی به اسم آمازیا بود، دومین دنیای برتر بعد از دنیای تراگوس.
    دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم تعجب کنم. خیلی عجیبه!
    آروم‌ زمزمه کردم:
    - آمازیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    حس می‌کنم اسمش رو شنیدم، خیلی آشنا بود. نمی‌دونستم دومین دنیای برتر بعد از تراگوس هست. کنجکاوم بدونم چه‌ گونه‌هایی داره و چه موجوداتی وارد زمین شدن!
    - ولی اونایی که وارد شدن خیلی خبیث بودن. یکی از گونه‌های خطرناک و نامیرا که‌ وقتی وارد این دنیا شدن، زود کشته شدن.
    سری تکون دادم. حرفی برای گفتن نداشتم. باید از مادرم می‌پرسیدم؛ یقیناً تو اون مدت زیادی که اونجا بوده، یه‌ چیزایی می‌دونه.
    - داستان قشنگی بود ایگل. من دیگه برم، باید با مادرم صحبت کنم.
    از جام بلند شدم و بدون اینکه ازش جوابی بشنوم، به‌سرعت از غار کوچیک‌ زیر تپه خارج شدم. به‌آرومی و بااحتیاط راه می‌رفتم و‌ اطراف رو دید می‌زدم.
    کم‌کم کلبه داشت در دیدرسم قرار می‌گرفت. به پاهام سرعت بخشیدم و اهمیتی به چند حیوون دیگه‌ای که صدام می‌کردن ندادم. در کلبه رو باز کردم و وارد کلبه شدم. چشم چرخوندم و مادرم رو در حال خوندن کتاب دیدم. به‌سمتش رفتم و روی مبل روبه‌روش نشستم.
    - مامان ازت سؤال داشتم.
    سرش رو بالا آورد و با لبخند کتاب رو‌ گوشه‌ای گذاشت. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - بپرس پسرم.
    سریع گفتم:
    - درباره آمازیا و‌ گونه‌هایی که اونجان چی می‌دونی؟
    لبخندش از بین رفت و جاش رو به تعجب داد.
    - برای چی همچین سؤالی می‌پرسی؟ تو از کجا آمازیا رو می‌شناسی؟
    - پدر ایگل یه آمازیایی بود که با چندین نفر وارد این دنیا شدن و درجا کشته شدن.
    چشم‌های مادرم‌ از تعجب از حدقه دراومد. با دهن باز به من خیره شد. انتظارش رو داشتم.
    - مامان.
    دستم رو جلوش تکون دادم؛ ولی هیچ‌ حرکتی نکرد. از جام بلند شدم و به‌سمتش رفتم، تکونش دادم که به خودش ا‌ومد و با نگرانی گفت:
    - مطمئنی که همه‌شون کشته شدن؟
    - آره، ایگل گفت بلافاصله کشته شدن.
    نفسی به بیرون فوت کرد. چرا این‌طوری شد؟
    - چیزی می‌دونی؟
    سری تکون و‌ با لرزی که‌ تو حرفش حس کردم، مطمئن شدم که یه اتفاق بدی افتاده.
    - قبلاً پدرت از آمازیا برای من گفته بود. دنیای دیگه‌ای که خیلی شرورتر از تراگوسه. گونه‌های اون دنیا قبلاً وارد تراگوس شده بودن که ویرانی به بار آوردن. معلوم نشد که دروازه رو کی باز کرده بود. گونه‌های آمازیا واقعاً خطرناکن، هیچ‌وقت نباید وارد دنیاهای دیگه بشن.
    با ابروهای بالاپریده‌ بهش خیره شدم. مگه چقدر خطرناکن که مادرم این‌قدر ترسیده؟ چرا نباید وارد دنیایی بشن؟
    - از چه گونه‌ای هستن؟ نژادشون چیه؟
    پوفی کشید و از جاش بلند شد. به‌سمت آشپزخونه رفت و از یخچال پارچ آبی برداشت و‌ تو لیوان ریخت و یک‌نفس نوشید. من هم فقط نظاره‌گر کارهاش بودم. از همون‌جا به من نگاه کرد و گفت:
    - دقیق نمی‌دونم؛ اما بیش از حد خطرناکن، قوی‌ان و نامیرا. یه چیزی شبیه به خون‌آشامن.
    - پس خوبه که از بین رفتن.
    تنها به یه سر تکون‌دادن اکتفا کرد. برای اینکه این جو از بین بره رو به مادرم گفتم:
    - نظرت چیه بریم شهر یه گشتی بزنیم؟ یه چیزایی هم بخریم.
    لبخندی زد و با شگفتی گفت:
    - من که بدجور‌ موافقم پسرم. خیلی وقته که می‌خواستم برم؛ اما جناب‌عالی با دوستای حیوونت مشغول بودی.
    به‌سمت اتاقش حرکت کرد و با صدای بلندی گفت:
    - من برم آماده بشم، تو هم زود آماده باش.
    با صدای بلند خندیدم که مادرم برگشت و چشم‌غره‌ای بهم رفت و وارد اتاقش شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مازندران، جایی که از نظر من خیلی زیبا با مردمان بافرهنگ و شاد بود. طبیعت این استان بسیار خیره‌کننده‌ست. مادرم اینجا به دنیا اومده بود؛ اما هرکاری کردم که بریم خانواده‌ش رو ببینیم قبول نکرد. خب من هم زیاد اصرار نکردم، نمیشه کسی رو مجبور به کاری کرد.
    رو‌به‌روی دریاچه‌ی کاسپین (خارجی‌ها دریاچه‌ی خزر رو کاسپین می‌شناسن.) ایستاده بودم و به امواجی که هر چند دقیقه یه بار می‌اومد خیره بودم. به‌سمت راست متمایل شدم و مادرم رو درحالی‌که روی تخته‌سنگی نشسته بود و با ناراحتی به دریاچه خیره بود دیدم. آهی کشیدم‌ و به مادرم نزدیک شدم، کنارش نشستم‌ و گفتم:
    - غمگین به‌نظر می‌رسی مامان. اتفاقی افتاده؟
    بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    - یاد پدرت افتادم، همیشه می‌رفتیم ساحل و به آب خیره می‌شدیم. هر چند وقت یه بار هم یه پری دریایی از آب بیرون می‌پرید. واقعاً توی اون دنیا خیلی خوش‌بخت بودم، حد و اندازه نداشت.
    پدرم رو وقتی که به مرگ نزدیک می‌شدم دیده بودم، شباهت زیادی بهش داشتم. کاش دوباره می‌دیدمش!
    تقدیر هم این‌طوری برای من و خانواده‌م نوشته شده، چه میشه کرد؟ با اینکه پدر و مادر واقعیم کنارم نبودن؛ اما جک و‌ جولیا به‌خوبی جای خالیشون رو پر کردن. سارا هم نقش خیلی مفیدی تو زندگیم داشت، زیادی خل‌وچل بود. با این فکر لبخندی زدم.
    - پدرم چطور آدمی بوده؟
    لبخندی به لبش اومد.
    - پدرت تو همه‌ی سرزمینا خیلی محبوب بود؛ یه پادشاه عادل، مهربونو دلسوز بود و به‌خاطر همین خیلیا دوستش داشتن.
    آهی کشید و ادامه داد:
    - یادمه وقتی داخل جنگل بودیم یه آهوی زخمی دیدیم. خیلی کارا برای اون آهو انجام داد تا زنده بمونه. نه تنها فقط به فکر خودش نبود، بلکه برای مردم‌‌ و بقیه‌ی موجودات اهمیت زیادی قائل می‌شد.
    با حرف‌های مادرم یقین پیدا کردم که پدرم مرد خیلی خوبی بود. حتماً باید به همچین مردی افتخار کرد. زیر لب زمزمه کردم:
    - کاش دوباره ببینمت!
    چشم چرخوندم و نگاه گذرایی به دریاچه انداختم که حس کردم یه چیز سیاه روی آب معلقه. دوباره به اونجا نگاه دقیق‌تری انداختم؛ اما چیزی نبود. حتماً باز توهم زدم.
    - لعنتی!
    - چیزی گفتی پسرم؟
    به مادرم نگاه کردم که با تعجب به من زل زده بود. سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - نه‌ نه چیزی نشده. یه لحظه فکر کردم یکی از تو دریاچه داره نگاهم می‌کنه.
    مادرم کلافه پوفی کشید و از جاش بلند شد. به‌سمتم اومد و دست‌هاش رو روی صورتم گذاشت و با مهربونی گفت:
    - خیلی داری سخت می‌گیری پسرم. چقدر برات تکرار کنم به تراگوس فکر نکن؟ دارم بدجور نگرانت میشم آدرین.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نگران چیزی نباش، همه‌چیز درست...
    ادامه‌ی حرفم با دیدن کسی که شنلی بزرگ و سیاهی پوشیده بود قطع شد. پشتش به من بود و تنها خس‌خسی ازش به گوش می‌رسید.
    - پسرم چی شده؟ رنگت چرا پریده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    زبونم بند اومده بود و سر جام میخکوب شده بودم. نمی‌تونستم کاری کنم. مادرم تکونم می‌داد؛ اما قدرتی نداشتم تا به مادرم بفهمونم که همه‌چیز از من سلب شده.
    اون کسی که پشتش به من بود، بدون اینکه برگرده گفت:
    - فکر کردی اگه به دنیای انسانا بیای نمی‌تونم باهات حرف بزنم جانشین من؟
    - جانشین!
    این کلمه خیلی برام آشنا بود. نمی‌دونستم‌‌ از کجا شنیده بودم؛ ولی مهم نبود. تو ذهنم گفتم:
    - تو کی هستی؟
    خندید. خنده‌هاش کم‌کم به قهقهه تبدیل شد.
    - لعنت خدا به تو!
    ناگهان صدای قهقهه‌ش قطع شد. کمی به‌سمتم چرخید که بدنم شروع به سوزش کرد. سوزش هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر می‌شد که در آخر به یه درد وحشتناک تبدیل شد. انگار بدنم داشت تو آتیش می‌سوخت. دلم می‌خواست از ته دل داد بزنم؛ اما نمی‌شد، نمی‌شد تا با دادزدن دردم رو نشون بدم. از درد تونستم چهره‌م رو تو هم بکشم.
    - بس کن، کافیه.
    دوباره قهقهه‌ش به گوش رسید. انگار با عذاب‌دادن من لـ*ـذت می‌برد و انرژی به دست می‌آورد.
    - اژدهای سپید درد داره نه؟ عذاب می‌کشی؟
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    - من هم همین رو می‌خوام. تو باید درد بکشی.
    فضای دوروبرم داشت رو به تاریکی می‌رفت. درد هم هرلحظه بیشتر می‌شد.
    - چی از جونم می‌خوای لعنتی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
    خنده‌ی هیستریکی کرد و با حالت مرموزی گفت:
    - سؤال خوبی بود. چی ازت می‌خوام! اوم، من خیلی چیزا ازت می‌خوام. مهم‌ترین چیزی که می‌خوام اینه که دستم رو سمت چپ سـ*ـینه‌ت بذارم، با فشاردادن آروم انگشتم داخل سـ*ـینه‌ت زجرت بدم و یه‌دفعه قلبت رو به دستم بگیرم و از جاش دربیارم. دلم می‌خواد بمیری. این رو ازت می‌خوام، می‌تونی به من بدی؟
    - فقط لعنت بهت!
    دوباره هیستریک شروع به خندیدن کرد.
    - نسلت رو از بین می‌برم اژدهای سپید.
    تاریکی هرلحظه داشت بیشتر می‌شد. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. یعنی قراره بمیرم؟ به همین آسونی بمیرم؟ سرنوشت افسانه‌ی آخرین اژدهای سپید به‌ همین جا ختم می‌شد؟ نه، نه، نباید این‌طوری تموم بشه! باید بجنگم، باید باهاش بجنگم؛ اما قبل از اون باید بفهمم کیه.
    - تو جرئت نداری که با من رودررو بشی. اون‌قدر ترسویی این‌طوری می‌خوای من رو بکشی. همه‌ی قدرتت همین بود؟ ترسوتر از تو ندیدم شیطان ترسو!
    یه‌لحظه از خندیدن دست کشید. سکوت کرد و چیزی نگفت. این طوفان قبل از آرامش بود؛ اما اشتباه می‌کردم. کم‌کم درد از بدنم داشت کاسته می‌شد. لبخند مرموزی زدم. همیشه این سلاحم خوب روی همه جواب می‌داد. هه! ابله‌تر از این جایی ندیدم.
    - خوبه خوبه، ازت خوشم اومد اژدهای سپید. فکر می‌کنی شجاعی؛ اما این از شجاع‌بودنت نیست، این از احمق بودنته. باید بگم این یه شکنجه‌ی کوچیک بود تا بهت بفهمونم هرجا که هستی، هرچی که هستی برام مهم نیست و من قدرتمندم. درضمن حتماً رودررو می‌شیم، حتماً مقابل هم خواهیم ایستاد؛ ولی بدون‌ موقعی که مقابل من هستی چیزی واسه ازدست‌دادن نخواهی داشت.
    به‌آرومی خندید و یهو ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    فضای دورم داشت رو به روشنایی می‌رفت که صدایی از اعماق وجودم گفت:
    - تو از اون قدرتمندتری پسرم. هیچ‌وقت مقابل اون کم نیار و خودت رو ضعیف نشون نده.
    ناگهان انگار شوکی بهم وارد شده باشه، رو به جلو پریدم و روی زمین افتادم. نفس‌زنان به دوروبرم با دقت نگاه کردم تا ببینم رفته یا نه. همین‌طور که چشم می‌چرخوندم تا پیداش کنم، مادرم کنار نشست و با چشم‌هایی که نزدیک بود ازش اشک بیاد و با صدایی که از ترس و بغض می‌لرزید گفت:
    - پسرم، آدرین‌جان! یه ساعته دارم صدات می‌زنم. چت شده؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ داری من رو می‌ترسونی.
    نتونستم حرفی بزنم که با شنیدن‌ خنده‌های هیستریک اون کسی که شکنجه‌م داد بیهوش شدم و چیزی جز یه تاریکی و یه جمله‌ی دردآور ندیدم و نشنیدم.
    - به‌زودی مرگ خیلی از عزیزانت رو‌ خواهی دید اژدهای سپید! برای اون روز آماده باش که خیلی نزدیکه.
    ***
    دانای کل
    روی تختش نشسته بود و لبخند مرموزی بر لب داشت. از کاری که کرده بود لـ*ـذت کامل رو بـرده بود. دوست داشت مدام اذیتش کنه و باهاش بازی کنه؛ بازی‌ای که جز شکنجه نبود. کمی عصبی شده بود، حرف‌های آدرین تو سرش مدام اکو می‌شد.
    - ترسوتر از تو ندیدم شیطان ترسو!
    دستش رو مشت کرد و محکم روی جمجمه‌ای که رو تختش بود کوبید و با خودش زمزمه کرد:
    - جلوی چشمت قلب عزیزات رو درمیارم.
    همین‌طور برای اژدهای سپید حرص‌و‌جوش می‌خورد که با تقه‌ای که به در خورد به خودش اومد.
    - بیا تو.
    بلافاصله در اتاق باز شد و اورک لاغری وارد شد. اورک زره نقره‌ای‌رنگی بر تن داشت و با خط‌هایی که روی صورتش ایجاد شده بود، باعث شد اهریمن صورتش رو تو هم بکشه. اورک چشم چرخوند و اتاق رو از نظرش گذروند. اتاق اهریمن هم مثل خودش تمام سیاه بود و جز سیاهی رنگ دیگه‌ای نداشت و ترس رو به دل هر موجود زنده‌ای وارد می‌کرد. تخت خوابش سیاه بود، کمد لباس‌هاش سیاه بود، تو این اتاق چهل‌متری چیزی جز سیاهی پیدا نمی‌شد.
    اورک در چندمتری اهریمن ایستاد و تا کمر خم شد و محکم گفت:
    - درود بر اربـاب جهانیان!
    اهریمن بدون اهمیت به حرفش گفت:
    - خب چی شد؟
    اورک سرباز با همون حالت زیرچشمی نگاهی به صورت سرد و‌ خشک اهریمن انداخت و گفت:
    - خبر خوبی ندارم اربـاب.
    اهریمن انتظار همچین حرفی رو داشت.
    - پس اژدهای سپید سر تایتان رو قطع کرد؟
    اورک از حالت تعظیم دراومد و با سر افتاده گفت:
    - درسته سرورم. جاسوسامون میگن خیلی قدرتمنده، نصف ارتش زاگیت رو از بین برد.
    اهریمن که کنجکاو شده بود، با چشم‌های ریزشده‌ لب باز کرد.
    - چطور؟
    اورک که می‌دونست با گفتن این حرفش اهریمن خشمگین میشه، با ترس و لرز گفت:
    - اژدهای سپید مثل بقیه اژدهاهای سپید نیست، اون یه نوع قدرت عجیب داره. مردم میگن هدیه‌ای از طرف خدایانه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اهریمن متعجب و منتظر ادامه‌ی حرف اورک بود.
    - با استفاده از قدرت انجماد تایتان و نصف ارتش اورک‌ها رو به یخ تبدیل کرد.
    اهریمن بی‌حرکت موند. حرفی رو که شنیده بود باور نمی‌کرد. به‌خوبی می‌دونست قدرت انجماد چقدر قویه و می‌تونه به‌راحتی قدرت تاریک رو از بین ببره. اورک حدس می‌زد که اگه باز حرفی بزنه، اهریمن از خشم اون رو به شکل بدی به دنیای مردگان می‌فرسته؛ اما چاره‌ای نداشت جز اینکه تمام حقایق رو برای اهریمن بازگو‌ کنه.
    اورک که بعد از اینکه زیر لب حرف‌هاش رو مزه‌مزه کرد، با ترس گفت:
    - اربـاب، اورکا و گرگینه‌ها زیر سلطه الفا و دولفا هستن. عده‌ای هم فرار کردن. متحدی نداریم، فکر نکنم دیگه با ما باشن.
    اهریمن دیگه با شنیدن حرف اورک طاقت نیاورد و با صدای بلند نعره‌ای کشید و گفت:
    - این مزخرفات چیه که به من میگی احمق؟ بهتره من رو دست نندازی، وگرنه همین الان خفه‌ت می‌کنم!
    اورک از ترس قدمی عقب رفت و با همون ترس جواب داد:
    - سر... سرورم من را... راست میگم.
    اهریمن با اخم‌های درهم و چشم‌های شعله‌ور از تختش بلند شد و به‌سمت اورک رفت. رو‌به‌روی اورک ایستاد و صورتش رو برانداز کرد. اورک حتی جرئت تکون‌خوردن و نگاه‌کردن به صورت اهریمن رو نداشت.
    - میری و هرطور که شده اورکا رو راضی می‌کنی تا زیر سلطه‌ی من باشن.
    سپس خم شد و در گوش اورک زمزمه کرد:
    - بهشون بگو که اهریمن برگشته.
    - اما...
    - نشنیدی چی گفتم؟
    اهریمن ازش فاصله گرفت و با خشم غرید:
    - زود باش دیگه اورک رقت‌انگیز!
    اورک تعظیم کرد و از ترس اینکه مثل بقیه به شکل بدی کشته نشه، به‌سرعت از اتاق اربابش خارج شد. اهریمن به‌سمت پنجره داخل اتاقش رفت. پنجره رو که باز کرد، نسیم خنکی وارد اتاقش شد. بدون اینکه اهمیت بده، فضای دورش رو عمیق نگاه کرد.
    زمین از خاک سیاه پوشیده بود، آسمون سقفی از ابر‌های باران‌زای سیاه رو درست کرده بود و هر چند لحظه آذرخشی می‌زد و اونجا رو به‌شدت ترسناک می‌کرد. اهریمن هرجا که باشه، هر مکانی که ساکن باشه، اونجا رو هم مثل خودش به تاریکی تبدیل می‌کنه. عده‌ای از اورک‌ها برای اینکه از خشم اهریمن در امان باشن، فرار می‌کنن یا با زور و زحمت به اهریمن خدمت می‌کنن. اهریمن با همون حالت که خیره به بیرون از قصر سیاه و پنهون‌شده‌ش بود، رو به کسی که پشت‌سرش ظاهر شده بود گفت:
    - زود اومدی.
    به عقب برگشت و‌ با چهره‌ی خشمگین هادس روبه‌رو شد. هادس دست‌هاش رو مشت کرده بود و دندون‌هاش روی هم می‌سایید. نزدیک بود خشمش فوران کنه که اهریمن گفت:
    - اوه هادس چرا این‌قدر خشمگینی؟
    و با یه لبخند مرموز نگاهش کرد. اهریمن دلیل خشم هادس رو می‌دونست و برای همین می‌خواست کمی شیطنت کنه. هروقت هادس رو گیر می‌آورد اذیتش می‌کرد‌ و این برای اون یه سرگرمی بود.
    - چرا اهریمن؟ چی شد که کشته شد؟
    اهریمن لبخند بر لب داشت؛ ولی با یادآوری حرف‌های اورک اخمی کرد و گفت:
    - اژدهای سپید با قدرت انجماد خیلیا رو کشت.
    - چی؟! چطور ممکنه؟ لعنتی!
    اهریمن شونه‌ای بالا انداخت و به‌سمت تخت پادشاهیش که با جمجمه‌های موجودات دیگه تزئین کرده بود، حرکت کرد و سریع روش‌ نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    از تختش به‌شدت لـ*ـذت می‌برد؛ چون جمجمه‌ها متعلق به افرادی بودن که از نظر خودشون قدرتمندترین موجود عالم به حساب می‌اومدن؛ اما این اهریمن بود که با شکست همه‌شون‌خودش رو بالا کشید. حالا دو جای خالی برای تختش داشت، دو جمجمه‌ی دیگه باید اونجا قرار بگیره تا تخت پادشاهیش کامل بشه. اون دو جمجمه از نظر اهریمن برای اژدهای سپید و زئوس‌خدای آسمان و پادشاه خدایان بود که باید روی تختش جای می‌گرفت. با فکر اینکه یه روزی این تخت پادشاهیش کامل میشه، لبخندی زد.
    - همه‌ش تقصیر توئه اهریمن! تو نتونستی یه کاری رو درست انجام بدی. باید اون پسر رو می‌کشتی تا الان این‌قدر قدرتمند نمی‌شد.
    اهریمن بی‌اهمیت به حرف هادس با شیطنت گفت:
    - کاریه که شده هادس، بهتره که به فکر آینده باشیم.
    هادس زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
    - تایتان برای من ارزش داشت، نباید کشته می‌شد.
    هادس کمی ناراحت، اما خشمگین بود. تایتان برای هادس نقش یه فرزند رو داشت؛ چون در کودکی، هادس حافظ تایتان بود و این باعث شده بود که هادس بهش وابسته بشه و حسی بهش داشته باشه؛ اما این موضوع برای اهریمن غیرمعمول و ناچیز بود.
    - ببین هادس عزیز، من فقط فکرم رو بهت گفتم و تو با اون اورک بی‌عرضه عملیش کردین؛ اما...
    لبش رو کج کرد و ادامه داد:
    - اما دیدی که عرضه‌ی این کار رو نداشت.
    این رو که گفت، رو به هادس لبخندی زد و در مقابل این هادس بود که با اخم جواب لبخندش رو داد. اهریمن از اذیت‌کردن هادس خیلی لـ*ـذت می‌برد. با خودش فکر می‌کرد حتی لذتش از اذیت‌کردن اژدهای سپید بیشتره.
    هادس این‌دفعه نعره کشید و چند قدمی به‌سمت اهریمن برداشت.
    - این بی‌خیالی تو بدجور من رو عصبی می‌کنه اهریمن. چرا هیچی نمی‌فهمی؟ تو اجازه ندادی که تایتان وارد این جنگ بشه، وگرنه تراگوس تو چنگ‌ ما بود.
    اهریمن انگوری از ظرف برداشت و دونه‌دونه شروع به خوردنش کرد. همون‌طور که با لـ*ـذت می‌خورد، با سردی جواب داد:
    - اژدهای تو با اژدهای سپید جنگید و شکست خورد؛ پس بی‌عرضگی از اژدهای تو بود نه من.
    دستش رو مشت کرد و دندون‌قروچه‌ای کرد. دیگه به ستوه اومده بود و هرلحظه امکان داشت از خشم با اهریمن‌ درگیر بشه. قدمی برداشت و خواست قدرت سیاهش رو فرابخونه که دستی روی شونه‌ش نشست و صدایی در گوشش زمزمه شد:
    - آروم باش هادس، آروم.
    اهریمن انگورش رو کامل خورد و با لـ*ـذت انگشتش رو مزه‌مزه کرد.
    - می‌بینم که نتونستی فکرت رو درست عملی کنی.
    نارنیا از پشت هادس بیرون اومد. اهریمن سرش رو بالا گرفت که نارنیا رو لبخندزنان کنار هادس دید. نارنیا شنل بلند سفید‌ی پوشیده بود و مانع از این می‌شد که بدن اسکلتیش پیدا باشه.
    - نارنیا، خیلی وقته که ندیدمت.
    نارنیا کلاه شنلش رو برداشت و قدمی به اهریمن نزدیک شد و شروع به آنالیزکردن‌ اطرافش کرد. از راضی‌بودن مکان سری‌ تکون داد و گفت:
    - خوشم اومد، سلیقه خوبی داری، بد نیست.
    لبخند اهریمن عمیق شد، هنوز هم حسی نسبت به نارنیا داشت و نارنیا هم همین حس رو داشت؛ اما غرورش و همچنین کاری رو که اهریمن کرده بود نمی‌تونست فراموش کنه.
    - خوشحالم که می‌بینمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    نارنیا هم با نیشخند زیر لب همچنین گفت. هادس که خشمش فروکش کرده بود با صدای آرومی گفت:
    - الان باید چی‌کار کنیم؟ دست رو دست بذاریم که اون بچه قدرتمندتر بشه؟
    نارنیا و اهریمن سریع به هادس خیره شدن. اهریمن از روی تخت پادشاهیش بلند شد و‌ به‌سمت هادس رفت و هردو دستش رو روی شونه‌ش گذاشت.
    - هرکی که اژدهای تو رو کشته می‌کشم هادس، نگران نباش. انتقام همه‌چیز و همه‌کس رو می‌گیرم.
    و نارنیا هم با لبخند مرموزش لب باز کرد.
    - من هم می‌خوام حسابی ازش انتقام بگیرم؛ جوری که قلبش بشکنه، جوری که عشقش رو دیگه نبینه.
    و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. کم‌کم هادس و اهریمن هم لب‌هاشون کش پیدا کرد. اهریمن به‌سمت تختش رفت و دوباره روی اون نشست.
    - به‌زودی قدرتم کامل میشه، کم مونده تا من برگردم. همه‌ی عالم باخبر میشن که من آزادم و اولین کاری که می‌کنم اینه که...
    به چشم‌های نارنیا و هادس خیره شد و ادامه داد:
    - ارتش پنهانم رو آزاد می‌کنم.
    ناگهان صدای قهقهه‌ی سه موجود پلید توی قصر تاریک طنین‌انداز شد و لرزی به تن اورک‌هایی که داخل قصر و در خدمت اهریمن بودن، انداخت.
    ***
    آدرین
    باز همون خواب و همون جنگلی که مدام زمزمه‌های موجودات پنهان‌شده‌ی پشت درخت‌هاش تا مغزم نفوذ می‌کردن و عذابم می‌دادن. به داخل جنگل که وارد شدم، زمزمه‌ها دوباره به گوش رسیدن؛ اما اهمیتی ندادم و سریع شروع به دویدن کردم. تند از لابه‌لای درخت‌ها رد می‌شدم و هرازگاهی به جسم‌های سیاهی که پشتم حرکت می‌کردن نگاه می‌کردم. از ترس و خستگی نفس‌نفس می‌زدم و به خودم فشار می‌آوردم تا زود از اینجا خلاص بشم.
    - کجا میری اژدهای سپید؟
    با صدای آشنایی ایستادم. در تاریک‌ترین نقطه‌ی جنگل ایستاده بودم و شاخ و‌ برگ‌ها محافظی برای جریان‌ ندادن نور ماه بودن. به قدری تاریک بود که نمی‌تونستم دوروبرم رو ببینم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به اژدها تبدیل بشم؛ اما تبدیلی صورت نگرفت.
    کم‌کم خشم تو کل وجودم داشت به حد جنون می‌رسید تا سر این موجودات پنهان‌شده تو تاریکی خالی کنم؛ اما نمی‌شد، نمی‌شد که این کار رو انجام بدم.
    چشم چرخوندم تا به منبع صدا برسم؛ اما چیزی جز تاریکی و زمزمه‌های غیر‌قابل‌تشخیص ندیدم و نشنیدم.
    - تو کی هستی؟ چی از جونم می‌خوای؟
    صدای آرومی تو گوشم زمزمه شد:
    - تو از ترس رودررو شدن باهاش به دنیای انسانا پناه آوردی، اژدهای سپید...
    کلمه‌ی آخرش رو کش‌دار و با تأکید گفت. سریع به عقب برگشتم؛ اما چیزی ندیدم. پوفی کشیدم و نفس‌های کش‌داری کشیدم. نمی‌دونستم این خواب‌ها و این افراد چی از جونم می‌خواستن، دیگه خسته شدم.
    - با کی رو در رو بشم؟ من زاگیت و تایتان رو از سرزمینا محو‌ کردم. موجودی وجود نداره که بخواد با من درگیر بشه، موجودات تاریک دیگه تو تاریکی می‌مونن.
    پوزخند صداداری زد. سرم رو بالاتر گرفتم که یه جفت چشم قرمز جلوم ظاهر شد. به‌خاطر یهویی ظاهرشدنش از ترس قدمی عقب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا