- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
سلام دوستان اول این که اگه خواستین جلد رمان آماده شده و پست اول قرار داده شده. دوم اینکه نظر بدین و سوم اینکه این دو پست رو تقدیم میکنم به خواهر گلم @Mohammadi.m
***
یک ماه بعد
روبهروم یه جنگل تاریک بود. هوا گرگومیش بود و هرلحظه یه بار صدای جغد و زوزهی گرگی از دل جنگل به گوش میرسید. دلهرهی عجیبی داشتم و سـ*ـینهم از ترس بالا و پایین میشد. داشتم به داخل جنگل کشیده میشدم. هرچی جلوتر میرفتم، نفسهام کشدارتر میشد.
صداها و زمزمههای عجیبی میشنیدم. جنگل تاریک و خوفناک بود و حس میکردم صدها چشم من رو با نگاهشون میدرن. به دوروبرم با ترس نگاه میکردم.
- آره بیا، بیا ببین.
زمزمههای خوفناک بیشتر و بیشتر میشد.
- تو نباید تنهاشون میذاشتی.
- اون برگشته، خیلی وقته برگشته.
- آره اژدهای سپید، تو ترسویی.
- تو با این کارت باعث شدی از تاریکی بیرون بیاد.
ایستادم. زمزمهها داشتن مغزم رو میترکوندن، من رو آزار میدادن و دست از این کارشون برنمیداشتن. دستهام رو روی گوشهام گذاشتم و داد زدم:
- بسه، بس کنید، کافیه!
- تو نباید تنهاشون میذاشتی! وظیفه و ماهیت تو اینه که ازشون محافظت کنی. تو لیاقت نداری، تو ترسویی!
رو زانوهام افتادم و چشمهام رو بستم. غریدم:
- ولم کنین! نمیفهمم از چی حرف میزنین. دست از سرم بردارین.
در عرض چند ثانیه زمزمهها از بین رفت. چشمهام رو باز کردم و دستهام رو از روی گوشهام برداشتم. از جام بلند شدم و به دوروبرم نگاه کردم؛ هنوز تو جنگل بودم و همهجا تاریک بود. ناگهان در دل تاریکی یه جفت چشم قرمز به من خیره شد.
- تو میخواستی من رو ببینی؟
جوابی بهش ندادم. ادامه داد:
- تو یه ترسویی.
غریدم:
- نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
- تو لیاقت اژدهای سپید بودن رو نداری.
عصبی دستی به موهام کشیدم و قدمی سمتش برداشتم.
- تو کی هستی که میگی من لیاقت ندارم؟ اگه من نبودم اون مردم کشته میشدن، زاگیت و تایتان خون و خونریزی راه مینداختن.
هیچ جوابی نداد و همینطور در دل تاریکی به من زل زده بود. وقتی به چشمهای قرمزش خیره شدم، درد بدی تو وجودم پدیدار شد. آه و نالهم طنینانداز شد.
- تو باید به تراگوس برگردی.
- تمومش کن، این درد رو از من بردار.
- تو جرئت نداری باهاش روبهرو بشی. تو مثل جدت چیتای بزرگ شجاع نیستی.
روی زمین افتادم و چشمهام از درد بسته شد. نباید میذاشتم که من رو اینطوری عذاب بده.
- من... نم... نمیدونم از چی ح... حرف میزنی.
- خوب میدونی از چی حرف میزنم. باید زود برگردی، باید برگردی، باید برگردی!
صدای گوشخراشش به زمزمه تغییر کرد و مدام تو مغزم دو کلمه اکو میشد.
- زود برگرد، زود برگرد، زود برگرد.
و با این حرف، درد من هم بیشتر میشد.
- من چیزی نمیدونم. من نمیدونم چرا باید برگردم. این کارت رو تموم کن.
با تکونهای شدید یکی از خواب پریدم. نفسنفس میزدم، عرق کرده بودم و ترس بدی به جونم افتاده بود.
- پسرم کابوس بود. چیزی نیست، فقط کابوس بود.
به مادرم نگاه کردم. موهام رو نوازش میکرد.
- آب میخوام.
لبخندی زد و از جاش بلند شد. با یه لیوان آب برگشت.
- بیا پسرم.
از دستش لیوان رو گرفتم و یکنفس سر کشیدم. بدن داغم رو خنک کرد. تشکری ازش کردم و دوباره سر جام خوابیدم.
- خواب بدی بود، داشتم عذاب میکشیدم.
- چیزی جز کابوس نبود.
سرم رو سمت مادرم گرفتم و گفتم:
- خوابی نبود که بشه کابوس تفسیرش کرد. یه جور هشدار بود، میخواستن من به تراگوس برگردم.
چهرهش تغییر کرد و بیحالت گفت:
- کی بود؟
- نمیدونم، هرکی که بود، من رو لایق یه اژدهای سپید نمیدونست.
***
یک ماه بعد
روبهروم یه جنگل تاریک بود. هوا گرگومیش بود و هرلحظه یه بار صدای جغد و زوزهی گرگی از دل جنگل به گوش میرسید. دلهرهی عجیبی داشتم و سـ*ـینهم از ترس بالا و پایین میشد. داشتم به داخل جنگل کشیده میشدم. هرچی جلوتر میرفتم، نفسهام کشدارتر میشد.
صداها و زمزمههای عجیبی میشنیدم. جنگل تاریک و خوفناک بود و حس میکردم صدها چشم من رو با نگاهشون میدرن. به دوروبرم با ترس نگاه میکردم.
- آره بیا، بیا ببین.
زمزمههای خوفناک بیشتر و بیشتر میشد.
- تو نباید تنهاشون میذاشتی.
- اون برگشته، خیلی وقته برگشته.
- آره اژدهای سپید، تو ترسویی.
- تو با این کارت باعث شدی از تاریکی بیرون بیاد.
ایستادم. زمزمهها داشتن مغزم رو میترکوندن، من رو آزار میدادن و دست از این کارشون برنمیداشتن. دستهام رو روی گوشهام گذاشتم و داد زدم:
- بسه، بس کنید، کافیه!
- تو نباید تنهاشون میذاشتی! وظیفه و ماهیت تو اینه که ازشون محافظت کنی. تو لیاقت نداری، تو ترسویی!
رو زانوهام افتادم و چشمهام رو بستم. غریدم:
- ولم کنین! نمیفهمم از چی حرف میزنین. دست از سرم بردارین.
در عرض چند ثانیه زمزمهها از بین رفت. چشمهام رو باز کردم و دستهام رو از روی گوشهام برداشتم. از جام بلند شدم و به دوروبرم نگاه کردم؛ هنوز تو جنگل بودم و همهجا تاریک بود. ناگهان در دل تاریکی یه جفت چشم قرمز به من خیره شد.
- تو میخواستی من رو ببینی؟
جوابی بهش ندادم. ادامه داد:
- تو یه ترسویی.
غریدم:
- نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
- تو لیاقت اژدهای سپید بودن رو نداری.
عصبی دستی به موهام کشیدم و قدمی سمتش برداشتم.
- تو کی هستی که میگی من لیاقت ندارم؟ اگه من نبودم اون مردم کشته میشدن، زاگیت و تایتان خون و خونریزی راه مینداختن.
هیچ جوابی نداد و همینطور در دل تاریکی به من زل زده بود. وقتی به چشمهای قرمزش خیره شدم، درد بدی تو وجودم پدیدار شد. آه و نالهم طنینانداز شد.
- تو باید به تراگوس برگردی.
- تمومش کن، این درد رو از من بردار.
- تو جرئت نداری باهاش روبهرو بشی. تو مثل جدت چیتای بزرگ شجاع نیستی.
روی زمین افتادم و چشمهام از درد بسته شد. نباید میذاشتم که من رو اینطوری عذاب بده.
- من... نم... نمیدونم از چی ح... حرف میزنی.
- خوب میدونی از چی حرف میزنم. باید زود برگردی، باید برگردی، باید برگردی!
صدای گوشخراشش به زمزمه تغییر کرد و مدام تو مغزم دو کلمه اکو میشد.
- زود برگرد، زود برگرد، زود برگرد.
و با این حرف، درد من هم بیشتر میشد.
- من چیزی نمیدونم. من نمیدونم چرا باید برگردم. این کارت رو تموم کن.
با تکونهای شدید یکی از خواب پریدم. نفسنفس میزدم، عرق کرده بودم و ترس بدی به جونم افتاده بود.
- پسرم کابوس بود. چیزی نیست، فقط کابوس بود.
به مادرم نگاه کردم. موهام رو نوازش میکرد.
- آب میخوام.
لبخندی زد و از جاش بلند شد. با یه لیوان آب برگشت.
- بیا پسرم.
از دستش لیوان رو گرفتم و یکنفس سر کشیدم. بدن داغم رو خنک کرد. تشکری ازش کردم و دوباره سر جام خوابیدم.
- خواب بدی بود، داشتم عذاب میکشیدم.
- چیزی جز کابوس نبود.
سرم رو سمت مادرم گرفتم و گفتم:
- خوابی نبود که بشه کابوس تفسیرش کرد. یه جور هشدار بود، میخواستن من به تراگوس برگردم.
چهرهش تغییر کرد و بیحالت گفت:
- کی بود؟
- نمیدونم، هرکی که بود، من رو لایق یه اژدهای سپید نمیدونست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: