این پارت رو با آهنگ بخونید :)
موزیک ازدواج رزالین
لبهایش را روی هم فشرد و سرتکان داد. صحبتهایی که از جنگل و حیوانات پیش پدرش کرده بود، باعث شده بود او خودش به آن مراسم نرود و پرندهاش را بفرستد، شاید هم بهخاطر لیام مجبور شده بود در مراسم حضور پیدا نکند. کارگت دوباره شروع به صحبت کرد:
- طبیعت زبباترین آرایش هستی، امروز شاهد پیوند دو هدیهایست که خود به زمینش بخشیده است. و ما خادمان طبیعت، اکنون گرد هم آمدیم تا گواهیدهنده بر این پیوند نیکو باشیم و پیوسته این پیوند آسمانی را یادآور باشیم. در پهنای این دشت وسیع و در دامان مهربان مادر خود، طبیعت، گوش جان میسپاریم به پیمانی که میان این دو هدیه جاری خواهد شد...
رزالین با شنیدن کلمات زیبا و پرمحتوایی که از زبان کارگت گفته شده بود، لبخندی عمیق بر لبهایش نشسته بود. بعد از اتمام سخنرانیاش، سرچرخاند و به آن دو نگریست. سایمون نگاه کوتاهی به او انداخت و سرتکان داد.
نگاهش را به چشمهای رزالین دوخت و دستهای پایین افتادهی او را میان دستهای پهنش گرفت. لبخند عمیقی زد و پس از مکثی گفت:
- «سوگند به بارانی که آسمان به زمین میبخشد، پیوسته در تمام عمر به او خوشحالی ببخشم؛
سوگند به عهدی که میان چشمه و رود جاریست تا پایان زندگی به او متعهد بمانم؛
سوگند به خورشیدی که نورش درختان را بارور میکند فرزندانی نیک به او ببخشم؛
سوگند به آسمانی که پیوسته پابرجاست، در سلامتی و مرگ همراه او خواهم ماند تا مرگ من را از او جدا کند.»
لبخند شیرینی بر لبهایش نشسته بود. با شوق خاصی به او مینگریست. چقدر جملاتش زیبا و دلنشین بود. سایمون بعد از اتمام متن سوگندنامهاش، پاسخ لبخندش را داد و منتظر نگاهش کرد. هیچ مطمئن نبود که بتواند جملاتی به زیبایی او بیان کند؛ اما متن سوگندی که کایلی در مراسم ازدواجش یاد کرده بود را بهخاطرآورده بود و میتوانست چیزی شبیه به آن را بگوید. فشار ریزی که سایمون به دستش آورد، معنایش این بود که شروع کند:
- «آسمان و زمین را گواه که تا واپسین نفس به او وفادار و متعهد باشم؛
به اولین اشکی که در کودکیام چکید سوگند که نخواهم گذاشت غم یا آزاری قلب مهربان او را برنجاند؛
قسم به عشقی که میان گل و شاخهاش جاریست، برای او همسری مناسب باشم و نسبت به او مهربان بمانم؛
قسم به لحظهی شفق، که تا پایان عمر به او عشق بورزم و در سلامت و بیماری همراهش باشم تا مرگ او را از من جدا کند.»
باد آرام می وزید و عطر خاصی را در دشت میپراکند. حدس میزد عطر گلهای شاهپسند کنار آبشار باشد. تارهای آزاد گیسوانش توسط باد در صورتش پخش میشد. سایمون با عشق به چشمهای میشیاش خیره شده بود. از پسش برآمده بود. کارگت گفت:
- طبیعت شاهد پیوند بقای آنها باشد و این هدیهی باشکوه را از ما بپذیرد.
سپس سکوت کرد و همراه گرگها مراسم را ترک کردند. نبال نیز از شانهاش پرید و بالا رفت. نگاهش گنگ بر آنها که تنهایشان گذاشتند چرخید. سایمون نگاه از چشمهای هراسان او گرفت و آرام و مردانه خندید. تابی به ابرویش داد و با غرور گفت:
- اجازه دارم آلفای جنگل رو ببوسم؟
چشمهایش گرد شد و گنگ به لبخند شیفته او خیره شد. قول داده بود که فقط دوست بمانند! سایمون با سکوت او، آرام بهسمتش خم شد. محکم ایستاده بود و هیچ انعطافی به خرج نمیداد و در ذهنش بـ..وسـ..ـهای که روبن از لبهای کایلی چیده بود را بهخاطر می آورد. سایمون بیشتر خم شد و لحظهی آخر به چشمهای باز او نگریست. به لطافت گلبرگ رز، بـ..وسـ..ـهای مرطوب بر وسط پیشانیاش کاشت. مو بر بدنش سیخ شد و تنش یخ بست. تنها چند ثانیه لبهایش بر پیشانی او ماند، سپس با ملایمت عقب کشید و به صورت رنگ گرفتهی رزالین نگریست. شاید رنگش زرد شده بود! اثری از خجالت در خودش پیدا نمیکرد و بیشتر از خجالت، شوکه بود. رنگ نگاه سایمون تغییر کرد. دستش را روی گونهی سرد او گذاشت و نگران گفت:
- خوبی رزالین؟
مردمک در قاب چشمهایش چرخید و به چشمهای خوشرنگ او نگریست. سرش را کمی تکان داد و گفت:
- گرگها به قولشون متعهد هستن، مگه نه؟
کمی نگاهش کرد و همراه با اخمی متفکر سرش را تکان داد. آرام پرسید:
- چی تو رو نسبت به قول من مشکوک کرده؟
لبش را گزید و نگاه از او گرفت. حتی خجالت میکشید که بیان کند و با خودش می اندیشید شاید گفتنش درست نباشد!
- اگه منظورت این بـ..وسـ..ـهست، رزالین توی قانون ازدواجه که بـ..وسـ..ـه آغازکنندهی اون پیونده!
لبش را محکمتر به دندان گرفت. مشتی به بازوی او کوبید و بلند گفت:
- منظورم این نبود.
دقیقتر در صورتش خم شد و پرسید:
- پس چی!؟
اخمهایش را درهم کشید. مکثی کرد و گفت:
- یعنی چی که فرزندانی نیکو به او ببخشم!؟
سایمون کمی به چشمهای طلبکار او نگریست، سپس با صدای بلند قهقهه زد. صورتش جمع شد و عصبی نگاهش کرد. خیلی زود از گفتن حرفش پشیمان شد. شاید آن فقط یک اصطلاح بود؛ اما شنیدنش ذهنش را مشغول کرده بود و او را میترساند. سایمون دستش را روی کمرش گذاشت و با لحنی که هنوز ته خنده داشت گفت:
- خیلی جالبی تو دختر! اون اولین قانون بقاست و طبیعتاً همهی زوجها اون رو میگن.
چشم غرهای به او رفت و گفت:
- درسته میدونم که توی عهد ازدواج این هست؛ اما عهدی که واقعی باشه. تو حواست هست که بابت حرفهایی که گفتی مسئولی؟
سایمون سرش را تکان داد و گفت:
- آره و اینم میدونم که اگه به عهدهام عمل نکنم این ازدواج مشکل داره و کارگت حسابم رو میرسه .
خندهای متحیر کرد و سرش را گیج تکان داد. پرسید:
- یعنی چی؟ نمیفهمم!
سایمون لبخند بیخیالی زد و شانههایش را به بالا متمایل کرد. از جواب دادن طفره رفته بود. رزالین کلافه لبهایش را روی هم فشرد و رو از او گرفت. فکر کردن به ازدواج واقعی پشتش را میلرزاند. او دیگر نمیتوانست مانند دیگر دختران زندگی کند؛ چون مسئولیت جنگل طوری بود که نمیتوانست تمرکزش را به چیز دیگری معطوف کند.
در همین افکار بود که ناگهان تیری نفیرکشان از کنارش گذشت.
موزیک ازدواج رزالین
لبهایش را روی هم فشرد و سرتکان داد. صحبتهایی که از جنگل و حیوانات پیش پدرش کرده بود، باعث شده بود او خودش به آن مراسم نرود و پرندهاش را بفرستد، شاید هم بهخاطر لیام مجبور شده بود در مراسم حضور پیدا نکند. کارگت دوباره شروع به صحبت کرد:
- طبیعت زبباترین آرایش هستی، امروز شاهد پیوند دو هدیهایست که خود به زمینش بخشیده است. و ما خادمان طبیعت، اکنون گرد هم آمدیم تا گواهیدهنده بر این پیوند نیکو باشیم و پیوسته این پیوند آسمانی را یادآور باشیم. در پهنای این دشت وسیع و در دامان مهربان مادر خود، طبیعت، گوش جان میسپاریم به پیمانی که میان این دو هدیه جاری خواهد شد...
رزالین با شنیدن کلمات زیبا و پرمحتوایی که از زبان کارگت گفته شده بود، لبخندی عمیق بر لبهایش نشسته بود. بعد از اتمام سخنرانیاش، سرچرخاند و به آن دو نگریست. سایمون نگاه کوتاهی به او انداخت و سرتکان داد.
نگاهش را به چشمهای رزالین دوخت و دستهای پایین افتادهی او را میان دستهای پهنش گرفت. لبخند عمیقی زد و پس از مکثی گفت:
- «سوگند به بارانی که آسمان به زمین میبخشد، پیوسته در تمام عمر به او خوشحالی ببخشم؛
سوگند به عهدی که میان چشمه و رود جاریست تا پایان زندگی به او متعهد بمانم؛
سوگند به خورشیدی که نورش درختان را بارور میکند فرزندانی نیک به او ببخشم؛
سوگند به آسمانی که پیوسته پابرجاست، در سلامتی و مرگ همراه او خواهم ماند تا مرگ من را از او جدا کند.»
لبخند شیرینی بر لبهایش نشسته بود. با شوق خاصی به او مینگریست. چقدر جملاتش زیبا و دلنشین بود. سایمون بعد از اتمام متن سوگندنامهاش، پاسخ لبخندش را داد و منتظر نگاهش کرد. هیچ مطمئن نبود که بتواند جملاتی به زیبایی او بیان کند؛ اما متن سوگندی که کایلی در مراسم ازدواجش یاد کرده بود را بهخاطرآورده بود و میتوانست چیزی شبیه به آن را بگوید. فشار ریزی که سایمون به دستش آورد، معنایش این بود که شروع کند:
- «آسمان و زمین را گواه که تا واپسین نفس به او وفادار و متعهد باشم؛
به اولین اشکی که در کودکیام چکید سوگند که نخواهم گذاشت غم یا آزاری قلب مهربان او را برنجاند؛
قسم به عشقی که میان گل و شاخهاش جاریست، برای او همسری مناسب باشم و نسبت به او مهربان بمانم؛
قسم به لحظهی شفق، که تا پایان عمر به او عشق بورزم و در سلامت و بیماری همراهش باشم تا مرگ او را از من جدا کند.»
باد آرام می وزید و عطر خاصی را در دشت میپراکند. حدس میزد عطر گلهای شاهپسند کنار آبشار باشد. تارهای آزاد گیسوانش توسط باد در صورتش پخش میشد. سایمون با عشق به چشمهای میشیاش خیره شده بود. از پسش برآمده بود. کارگت گفت:
- طبیعت شاهد پیوند بقای آنها باشد و این هدیهی باشکوه را از ما بپذیرد.
سپس سکوت کرد و همراه گرگها مراسم را ترک کردند. نبال نیز از شانهاش پرید و بالا رفت. نگاهش گنگ بر آنها که تنهایشان گذاشتند چرخید. سایمون نگاه از چشمهای هراسان او گرفت و آرام و مردانه خندید. تابی به ابرویش داد و با غرور گفت:
- اجازه دارم آلفای جنگل رو ببوسم؟
چشمهایش گرد شد و گنگ به لبخند شیفته او خیره شد. قول داده بود که فقط دوست بمانند! سایمون با سکوت او، آرام بهسمتش خم شد. محکم ایستاده بود و هیچ انعطافی به خرج نمیداد و در ذهنش بـ..وسـ..ـهای که روبن از لبهای کایلی چیده بود را بهخاطر می آورد. سایمون بیشتر خم شد و لحظهی آخر به چشمهای باز او نگریست. به لطافت گلبرگ رز، بـ..وسـ..ـهای مرطوب بر وسط پیشانیاش کاشت. مو بر بدنش سیخ شد و تنش یخ بست. تنها چند ثانیه لبهایش بر پیشانی او ماند، سپس با ملایمت عقب کشید و به صورت رنگ گرفتهی رزالین نگریست. شاید رنگش زرد شده بود! اثری از خجالت در خودش پیدا نمیکرد و بیشتر از خجالت، شوکه بود. رنگ نگاه سایمون تغییر کرد. دستش را روی گونهی سرد او گذاشت و نگران گفت:
- خوبی رزالین؟
مردمک در قاب چشمهایش چرخید و به چشمهای خوشرنگ او نگریست. سرش را کمی تکان داد و گفت:
- گرگها به قولشون متعهد هستن، مگه نه؟
کمی نگاهش کرد و همراه با اخمی متفکر سرش را تکان داد. آرام پرسید:
- چی تو رو نسبت به قول من مشکوک کرده؟
لبش را گزید و نگاه از او گرفت. حتی خجالت میکشید که بیان کند و با خودش می اندیشید شاید گفتنش درست نباشد!
- اگه منظورت این بـ..وسـ..ـهست، رزالین توی قانون ازدواجه که بـ..وسـ..ـه آغازکنندهی اون پیونده!
لبش را محکمتر به دندان گرفت. مشتی به بازوی او کوبید و بلند گفت:
- منظورم این نبود.
دقیقتر در صورتش خم شد و پرسید:
- پس چی!؟
اخمهایش را درهم کشید. مکثی کرد و گفت:
- یعنی چی که فرزندانی نیکو به او ببخشم!؟
سایمون کمی به چشمهای طلبکار او نگریست، سپس با صدای بلند قهقهه زد. صورتش جمع شد و عصبی نگاهش کرد. خیلی زود از گفتن حرفش پشیمان شد. شاید آن فقط یک اصطلاح بود؛ اما شنیدنش ذهنش را مشغول کرده بود و او را میترساند. سایمون دستش را روی کمرش گذاشت و با لحنی که هنوز ته خنده داشت گفت:
- خیلی جالبی تو دختر! اون اولین قانون بقاست و طبیعتاً همهی زوجها اون رو میگن.
چشم غرهای به او رفت و گفت:
- درسته میدونم که توی عهد ازدواج این هست؛ اما عهدی که واقعی باشه. تو حواست هست که بابت حرفهایی که گفتی مسئولی؟
سایمون سرش را تکان داد و گفت:
- آره و اینم میدونم که اگه به عهدهام عمل نکنم این ازدواج مشکل داره و کارگت حسابم رو میرسه .
خندهای متحیر کرد و سرش را گیج تکان داد. پرسید:
- یعنی چی؟ نمیفهمم!
سایمون لبخند بیخیالی زد و شانههایش را به بالا متمایل کرد. از جواب دادن طفره رفته بود. رزالین کلافه لبهایش را روی هم فشرد و رو از او گرفت. فکر کردن به ازدواج واقعی پشتش را میلرزاند. او دیگر نمیتوانست مانند دیگر دختران زندگی کند؛ چون مسئولیت جنگل طوری بود که نمیتوانست تمرکزش را به چیز دیگری معطوف کند.
در همین افکار بود که ناگهان تیری نفیرکشان از کنارش گذشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: