کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
این پارت رو با آهنگ بخونید :)
موزیک ازدواج رزالین


لب‌هایش را روی‌ هم فشرد و ‌سرتکان داد. صحبت‌هایی که از جنگل و حیوانات پیش پدرش کرده بود، باعث شده بود او خودش به آن مراسم نرود و پرنده‌اش را بفرستد، شاید هم به‌خاطر لیام مجبور شده بود در مراسم حضور پیدا نکند. کارگت دوباره شروع به صحبت کرد:
- طبیعت زبباترین آرایش هستی، امروز شاهد پیوند دو هدیه‌ایست که خود به زمینش بخشیده است. و ما خادمان طبیعت، اکنون گرد هم آمدیم تا گواهی‌دهنده بر این پیوند نیکو باشیم و پیوسته این پیوند آسمانی را یادآور باشیم. در پهنای این دشت وسیع و ‌در دامان مهربان مادر خود، طبیعت، گوش جان می‌سپاریم به پیمانی که میان این دو هدیه جاری خواهد شد...
رزالین با شنیدن کلمات زیبا و ‌پرمحتوایی که از زبان کارگت گفته شده بود، لبخندی عمیق بر لب‌هایش نشسته بود. بعد از اتمام سخنرانی‌اش، سرچرخاند و به آن دو ‌نگریست. سایمون نگاه کوتاهی به او انداخت و سرتکان داد.
نگاهش را به چشم‌های رزالین دوخت و دست‌های پایین افتاده‌ی او را میان دست‌های پهنش گرفت. لبخند عمیقی زد و پس از مکثی گفت:
- «سوگند به بارانی که آسمان به زمین می‌بخشد، پیوسته در تمام عمر به او خوشحالی ببخشم؛
سوگند به عهدی که میان چشمه و رود جاری‌ست تا پایان زندگی به او متعهد بمانم؛
سوگند به خورشیدی که نورش درختان را بارور می‌کند فرزندانی نیک به او ببخشم؛
سوگند به آسمانی که پیوسته پابرجاست، در سلامتی و مرگ همراه او خواهم ماند تا مرگ من را از او جدا کند.»
لبخند شیرینی بر لب‌هایش نشسته بود. با شوق خاصی به او می‌نگریست. چقدر جملاتش زیبا و دلنشین بود. سایمون بعد از اتمام متن سوگندنامه‌اش، پاسخ لبخندش را داد و منتظر نگاهش کرد. هیچ مطمئن نبود که بتواند جملاتی به زیبایی او بیان کند؛ اما متن سوگندی که کایلی در مراسم ازدواجش یاد کرده بود را به‌خاطرآورده بود و می‌توانست چیزی شبیه به آن را بگوید. فشار ریزی که سایمون به دستش آورد، معنایش این بود که شروع کند:
- «آسمان و زمین را گواه که تا واپسین نفس به او وفادار و متعهد باشم؛
به اولین اشکی که در کودکی‌ام چکید سوگند که نخواهم گذاشت غم یا آزاری قلب مهربان او را برنجاند؛
قسم به عشقی که میان گل و شاخه‌اش جاری‌ست، برای او همسری مناسب باشم و نسبت به او مهربان بمانم؛
قسم به لحظه‌ی شفق، که تا پایان عمر به او عشق بورزم و در سلامت و بیماری همراهش باشم تا مرگ او را از من جدا کند.»
باد آرام می وزید و عطر خاصی را در دشت می‌پراکند. حدس می‌زد عطر گل‌های شاهپسند کنار آبشار باشد. تارهای آزاد گیسوانش توسط باد در صورتش پخش می‌شد. سایمون با عشق به چشم‌های میشی‌اش خیره شده بود. از پسش برآمده بود. کارگت گفت:
- طبیعت شاهد پیوند بقای آن‌ها باشد و این هدیه‌ی باشکوه را از ما بپذیرد.
سپس سکوت کرد و همراه گرگ‌ها مراسم را ترک کردند. نبال نیز از شانه‌اش پرید و بالا رفت. نگاهش گنگ بر آن‌ها که تنهایشان گذاشتند چرخید. سایمون نگاه از چشم‌های هراسان او گرفت و آرام و مردانه خندید. تابی به ابرویش داد و با غرور گفت:
- اجازه دارم آلفای جنگل رو ببوسم؟
چشم‌هایش گرد شد و گنگ به لبخند شیفته او خیره شد. قول داده بود که فقط دوست بمانند! سایمون با سکوت او، آرام به‌سمتش خم شد. محکم ایستاده بود و هیچ انعطافی به خرج نمی‌داد و در ذهنش بـ..وسـ..ـه‌ای که روبن از لب‌های کایلی چیده بود را به‌خاطر می آورد. سایمون بیشتر خم شد و لحظه‌ی آخر به چشم‌های باز او نگریست. به لطافت گلبرگ رز، بـ..وسـ..ـه‌ای مرطوب بر وسط پیشانی‌اش کاشت. مو بر بدنش سیخ شد و تنش یخ بست. تنها چند ثانیه لب‌هایش بر پیشانی او ماند، سپس با ملایمت عقب کشید و به صورت رنگ گرفته‌ی رزالین نگریست. شاید رنگش زرد شده بود! اثری از خجالت در خودش پیدا نمی‌کرد و بیشتر از خجالت، شوکه بود. رنگ نگاه سایمون تغییر کرد. دستش را روی گونه‌ی سرد او گذاشت و نگران گفت:
- خوبی رزالین؟
مردمک در قاب چشم‌هایش چرخید و به چشم‌های خوش‌رنگ او نگریست. سرش را کمی تکان داد و گفت:
- گرگ‌ها به قولشون متعهد هستن، مگه نه؟
کمی نگاهش کرد و همراه با اخمی متفکر سرش را تکان داد. آرام پرسید:
- چی تو رو نسبت به قول من مشکوک کرده؟
لبش را گزید و نگاه از او گرفت. حتی خجالت می‌کشید که بیان کند و با خودش می اندیشید شاید گفتنش درست نباشد!
- اگه منظورت این بـ..وسـ..ـه‌ست، رزالین توی قانون ازدواجه که بـ..وسـ..ـه آغازکننده‌ی اون پیونده!
لبش را محکم‌‌تر به دندان گرفت. مشتی به بازوی او کوبید و بلند گفت:
- منظورم این نبود.
دقیق‌تر در صورتش خم شد و پرسید:
- پس چی!؟
اخم‌هایش را درهم کشید. مکثی کرد و گفت:
- یعنی چی که فرزندانی نیکو به او ببخشم!؟
سایمون کمی به چشم‌های طلبکار او نگریست، سپس با صدای بلند قهقهه زد. صورتش جمع شد و عصبی نگاهش کرد. خیلی زود از گفتن حرفش پشیمان شد. شاید آن فقط یک اصطلاح بود؛ اما شنیدنش ذهنش را مشغول کرده بود و او را می‌ترساند. سایمون دستش را روی کمرش گذاشت و با لحنی که هنوز ته خنده داشت گفت:
- خیلی جالبی تو دختر! اون اولین قانون بقاست و طبیعتاً همه‌ی زوج‌ها اون رو میگن.
چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
- درسته می‌دونم که توی عهد ازدواج این هست؛ اما عهدی که واقعی باشه. تو حواست هست که بابت حرف‌هایی که گفتی مسئولی؟
سایمون سرش را تکان داد و گفت:
- آره و اینم می‌دونم که اگه به عهدهام عمل نکنم این ازدواج مشکل داره و کارگت حسابم رو میرسه .
خنده‌ای متحیر کرد و سرش را گیج تکان داد. پرسید:
- یعنی چی؟ نمی‌فهمم!
سایمون لبخند بی‌خیالی زد و شانه‌هایش را به بالا متمایل کرد. از جواب دادن طفره رفته بود. رزالین کلافه لب‌هایش را روی هم فشرد و‌ رو از او گرفت. فکر کردن به ازدواج واقعی پشتش را می‌لرزاند. او دیگر نمی‌توانست مانند دیگر دختران زندگی کند؛ چون مسئولیت جنگل طوری بود که نمی‌توانست تمرکزش را به چیز دیگری معطوف کند.
در همین افکار بود که ناگهان تیری نفیرکشان از کنارش گذشت.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    میخ ایستاد و به اطرافش نگریست. چندین تیر دیگر نیز با سرعت به‌سمت او و سایمون پرت شد. سایمون نامش را صدا زد و مچ دستش را به‌سمت خود کشید. او را نزدیک خودش کرد و تند به دور خود چرخید. نگاه رزالین به چند سواری که به‌سمتشان می‌تاختند دوخته شد. دستش را روی سـ*ـینه‌ی سایمون گذاشت و او را متوقف کرد. آن‌ها در پرتاب تیر از روی اسب مهارت نداشتند؛ وگرنه ممکن بود حداقل چند تیری به بدنشان برخورد کند! چشم‌هایش را ریز کرد و به کسی که جلوتر از آن‌ها پیش می‌آمد خیره شد. با دیدن درست چهره‌ی او، از سایمون فاصله گرفت و جلو رفت.
    لیام غلاف شمشیرش را بالا برد و دستور توقف تیراندازی را داد. به فاصله‌ی مناسبی که رسید از اسب پایین پرید و به طرف رزالین راه افتاد. سایمون نزدیکش شد و جلوی چشم او، دستش را دور کمر رزالین حلقه کرد. رزالین نگاه کوتاهی به صورت جدی سایمون انداخت. لیام خشمگین شمشیرش را از غلاف کشید و به‌سمت سایمون بالا برد. نوک شمشیر را به‌سمت صورت او گرفت و تهدیدآمیز گفت:
    - دستت رو ازش بکش.
    رزالین خشمگین غرید:
    - به تو ربطی نداره. اون همسر منه!
    لیام نگاه خون‌آلودش را بر رزالین چرخاند. به گیسوان مرتب شده‌ی او، بر لباس خوش دوختش و به تاج گل زیبای نشسته بر گیسوانش... ناگهان نگاهش رنگ باخت و دستش شل شد. شمشیرش را پایین برد و متحیر گفت:
    - تو چیکار کردی رزالین؟
    دست‌هایش را از دو طرف باز کرد و گفت:
    - معلوم نیست؟ ازدواج کردم!
    نگاهش را به سایمون دوخت و رو به رزالین گفت:
    - اما... اما تو گفتی نمی‌خوای به لاملیا بیای!
    گیج بود، نمی‌فهمید چه می‌گوید. رزالین با بدجنسی خندید و گفت:
    - درسته و این معنیش فقط این بود که نمی‌خواستم با تو ازدواج کنم.
    لیام لب‌هایش را روی هم فشرد و نگاه درهم‌شکسته‌اش را به صورت شاد رزالین دوخت. به سایمون اشاره کرد و گفت:
    - اون کسیه که لیاقت تو رو داشته باشه؟ واقعاً اون کسی بود که می‌خواستی باهاش ازدواج کنی!؟ تو باید مال من می‌شدی رزالین!
    رزالین او را درک می‌کرد؛ اما ذره‌ای دلش برای او نمی‌سوخت. می‌دانست از دست دادن چطوری است، بارها از دست دادن را در زندگی‌اش تجربه کرده بود. از اینکه او این احساس را داشت به طرز بدجنسانه‌ای دلش خنک شده بود. سایمون بی‌آنکه واکنشی نشان دهد، فقط نگاهش را به مردی دوخته بود که بازنده به نظر می‌رسید. شاید فقط او می‌توانست درد قلب او را حس کند. رزالین سرش را تکان داد و گفت:
    - آره اون کسیه که دوست‌داشتم باهاش ازدواج کنم. توی رویاهام همیشه مردی رو دوست داشتم که رازدار باشه و کنارش احساس امنیت کنم. تو هیچ نکته‌ی مثبتی نداشتی لیام! تو فقط یه زورگوی خودخواهی که یاد گرفتی هرچیزی که دوست‌داری رو با زور بدست بیاری. از همون اولین روزی که وارد قبیله‌ی من شدی و نگاه خیره‌ت رو دیدم نسبت بهت حس خوبی نداشتم. تو دلیل تمام سختی‌هایی هستی که توی این چهار سال کشیدم؛ درحالی‌که می‌تونستم پیش پدر و مادرم راحت زندگی کنم و بعد با یکی از مردهای قبیلم ازدواج کنم و بچه‌ش رو به دنیا بیارم. تو زندگی من رو با یه دهن‌لقی تغییر دادی و من نمی‌تونم به اون خاطر هیچ‌وقت ببخشمت.
    اخم‌های لیام درهم گره خورده بود. نگاهش شکست را فریاد می‌زد. با صدایی تحلیل رفته و ضعیف گفت:
    - اما... اما من دوستت داشتم!
    قطره‌ی اشکی که در عین اخم و خشم از گوشه‌ی چشمش چکید، غیرقابل‌باور بود! عقب رفت و کنار سایمون ایستاد. گریستن یک مرد هرچقدر هم آدم نفرت‌انگیزی باشد، خیلی تلخ بود. برای حرف او جوابی نداشت. سکوت کوتاهی میانشان برقرار شد. سپس رزالین آرام و با لحنی معقول گفت:
    - برگرد به لاملیا. برگرد و به زندگی اشرافیت ادامه بده لیام. ما وحشی‌ها با شما اشراف‌زاده‌ها هیچ نقطه اشتراکی نداریم.
    فک لیام برهم فشرده شد و به سایمون نگریست. خصمانه و پر از کینه نگاهش را به او دوخت. نگاهی که رزالین را برای لحظه‌ای ترساند! نگاه خیره‌ای به رزالین انداخت و سپس به‌سمت اسبش رفت. بر بالای اسبش نگاه آخر را به آن‌ها انداخت و به‌سمت تپه برگشت.
    نفس عمیقی کشید و به سایمون نگریست. دیگر مراسم تمام شده بود و لیام همه چیز را فهمیده بود. باید به جنگل برمی‌گشت و خاطره‌اش را روی سنگ ثبت می‌کرد. نگاه از او گرفت و به‌سمت جنگل راه افتاد. دست برد حلقه‌ی گل را بردارد که سایمون بلند گفت:
    - هی نباید اون رو برداری.
    با قدم‌هایی بلند خودش را به او رساند. به تاجش اشاره کرد و گفت:
    - اون گل‌ها باید اون‌قدر روی موهات بمونن تا خشک شن.
    متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    - شوخیت گرفته!؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    - نه! بعداً باید خشک شده‌ی اون رو بهم پس بدی.
    نگاهی به چشم‌های جدی او انداخت و سرتکان داد. سپس رویش را گرفت و به‌سمت جنگل حرکت کرد. به سایمون مشکوک بود . ته دلش حس بدی داشت! سرچرخاند و به سایمون که ایستاده و نگاهش می‌کرد نگاه کوتاهی انداخت. لبش را گزید و دوباره به جنگل نگریست. یک چیزی آن وسط درست نبود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    همراه گینر در جنگل قدم می‌زد. سرش پایین بود و‌ به دامن پیراهن بلندش که بر خاک‌ها کشیده می‌شد می‌نگریست. نگاه سایمون از جلوی چشم‌هایش تکان نمی‌خورد. او‌ طور دیگری نگاهش می‌کرد، جوری که نمی‌توانست میان نگاه او‌ و لیام تفاوتی قائل شود! حس بدی ته دلش را چنگ می‌زد و‌ مدام این فکر که قصد سایمون از ازدواج با او نزدیک شدن بیشتر بوده، در مغزش بالا و پایین می‌شد. سرش را بالا گرفت و‌ نفس عمیقی کشید. گینر نگاه کوتاهی به او‌ انداخت و گفت:
    - پس پدرت حواسش به مراسم بوده.
    صدای گینر او را از فکر خارج کرد. سرش را تکان داد و آرام گفت:
    - آره. خیلی متعجب شده بودم.
    گینر جلو رفت و‌ مقابلش ایستاد. سر جایش ایستاد و نگاهش را به او دوخت. گینر عمیق نگاهش کرد و پرسید:
    - پشیمونی رزالین؟
    نگاهش را دزدید. به گینر نگفته بود که چرا با سایمون ازدواج کرده، قسمت بزرگی را حذف کرده بود و حال اگر می‌فهمید حتماً سرش را جدا می‌کرد! لبش را گزید. گینر متوجه ضربان غیرعادی قلبش شد. پرسید:
    - چیزی رو از من مخفی کردی؟
    سرش را آهسته تکان داد. گینر بی‌حرکت ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. نگاهش را بالا برد و با اضطراب گفت:
    - ازدواج با سایمون مصلحتی بود.
    گینر تکانی خورد و پرسید:
    - مصلحتی یعنی چی؟
    نگاهی به چشم‌های آرام او انداخت، جواب داد:
    - سایمون می‌دونست که لیام برای ازدواج منو تحت‌فشار قرار میده و بهم پیشنهاد کرد که مصلحتی ازدواج کنیم تا لیام باور کنه و دست از سرم برداره؛ اما... اما الان حس می‌کنم خود سایمون هم...
    گینر خشمگین غرید:
    - ازدواج مصلحتی؟ اون هم با خوردن سوگند؟ رزالین شما دو نفر دیوونه‌اید یا گله‌ی گرگ‌ها که شاهد ازدواج شما بودند؟ می‌دونی چه مسئولیتی با یک ازدواج مصلحتی روی شونه‌ت گذاشته شده؟
    لبش را گزید و گفت:
    - خب چاره دیگه‌ای نداشتم، مجبور شدم.
    گینر خشمگین فریاد زد:
    - تو به تمام مقدسات طبیعت قسم خوردی!
    قدمی عقب رفت و چشم‌هایش را بست. گینر از جنگل شاهد تمام مراسم بوده است! بدنش یخ زده بود. صدای خرناس‌های خشمگین گینر را می‌شنید؛ اما جرئت نداشت سربلند کند و به او نگاه کند. کمی آرام‌تر از قبل گفت:
    - شاید تو دنبال مصلحت بوده باشی؛ اما سایمون دنبال مصلحت نبود! اون به طبیعت و روح بزرگش قسم خورده و می‌دونه که بابتش مسئوله، پس باید حداقل یکی از عهدهاش رو عملی کنه.
    سربلند کرد و به گینر نگریست. سرش را مخالف تکان داد و گفت:
    - اون نمی‌تونه عهدهاش رو عملی کنه گینر، چون باید برگرده. اون نمی‌تونه توی جنوب بمونه.
    گینر نگاه خیره‌ای به او کرد. سرش را چرخاند و گفت:
    - شما مجبورید که یکی از عهدها رو عملی کنید.
    دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و مستأصل گفت:
    - سایمون می‌دونست باید به قول‌هاش عمل کنه! آه من چیکار کردم؟
    ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و آرام گفت:
    - من چیکار کردم! خودم رو از چاله توی چاه انداختم!
    گینر به او پشت کرد و گفت:
    - رزالین تو خودت رو توی دردسر ننداختی. تو به قانون طبیعت عمل کردی و اگه نظر من رو بخوای، سایمون جفت بهتری از لیام برای توئه.
    با لحن‌زاری گفت:
    - گینر من نمی‌خواستم ازدواج کنم. اون به من قول داد که همش الکی می‌مونه...
    گینر سرچرخاند و نگاه دقیقی به او انداخت. آرام گفت:
    - خب تو باید بدونی که نباید به هیچ مردی اعتماد کنی.
    دهانش حیرت‌زده باز ماند و به گینر که به‌سمت مخفیگاه می‌رفت خیره شد. چرا این را زودتر نگفته بود؟ دور خودش چرخی زد. لعنتی! نمی‌توانست باور کند! سعی کرد سوگندهایی که خوردند را به خاطر بیاورد؛ اما هیچی از آن در ذهنش نبود. عصبی جیغ کشید:
    - لعنت به شما!
    با قدم‌هایی شل و بی‌حوصله وارد مخفیگاه شد. سربلند کرد و به ببرها که خیره نگاهش می‌کردند نگریست. نگاهش را سؤالی میان آن‌ها چرخاند. مسن‌ترین ببر، غرش کوتاهی از گلویش خارج کرد. به دنبال غرش او که از سر شادی بود، ببرهای دیگر نیز غرش‌هایی کوتاه و پیاپی از گلویشان خارج کردند. لبخندی از هماهنگی آن‌ها زد. سارول و سیکن به‌سمتش دویدند و خودشان را به بدن او کشاندند. سایلی نیز به‌سمتش رفت و چشم‌هایش را چرخاند. نگاهی به چشم‌های او که لوچ و منحرف شده بود انداخت و خندید. سارول و سیکن هم به‌سمتش رفتند و کار سایلی را تکرار کردند. ابراز شادی ببرها این‌گونه بود و این برای او، واقعاً سرگرم‌کننده بود. نگاه خندانش را چرخاند و به شیگان و گینر که کنار یکدیگر ایستاده بودند نگریست. چیزی ته دلش تکان خورد.
    دستی به سر توله‌ها کشید و از آن‌ها گذشت. به‌سمت آن دو راه افتاد. شیگان جلو رفت و مقابل او ایستاد. غرش کوتاهی از گلویش خارج کرد. وقتی نگاه ببرها را از رزالین جدا دید، نزدیکش شد و گفت:
    - رزالین، تو خواسته یا ناخواسته همسر کسی محسوب میشی و نسبت بهش مسئولیت داری. مدتی که اون توی جنوبه همراهش باش. تو باید وظایفت رو به عنوان یک ماده درست انجام بدی.
    لبخند کوتاهی زد و سرتکان داد. می‌خواست بحث را ببندد. از کنار او رد شد و به‌سمت درختی رفت. نشست و به آن تکیه داد. ذهنش درگیر بود و سعی داشت با جدال درونی‌اش مقابله کند. پیش خودش گفت حتی اگر سایمون او را گول‌زده باشد، نسبت به لیام شرافت بیشتری دارد. همان‌طور وجه اشتراک بیشتری با یکدیگر دارند. چشم‌هایش را بست تا کمی ذهنش آرام بگیرد.
    دو ساعتی گذشته بود. از جایش بلند شد و پیراهن بلندش را از تن خارج کرد. لباس کوتاه و گشاد زرد رنگی را از میان لباس‌هایش انتخاب کرد و پوشید. تاج گل را دوباره روی گیسوانش گذاشت و بافت گیسوانش را باز کرد. نگاه کوتاهی به ببرها انداخت و به‌سمت خروج راه افتاد.
    - کجا میری؟
    از گوشه چشم به گینر نگریست و با لحن مسخره‌ای گفت:
    - پیش همسرم!
    شیگان چیزی را آرام گفت که باعث شد گینر بنشیند و فقط به او نگاه کند. نگاهش را کلافه از او گرفت و به‌سمت حاشیه‌ی جنگل راه افتاد. مسیر حرکتش زیباترین منظره عمرش بود. سنجاب‌ها شادمان مسیر او را بالای درختان دنبال می‌کردند و صداهای جالبی از خود خارج می‌کردند. پرندگان اطرافش می‌پریدند. گویا به او تبریک می‌گفتند. در گذشته فکر می‌کرد اگر روزی ازدواج کند یا مردی وارد زندگی‌اش شود حیوانات او را بازخواست می‌کنند؛ اما جنب‌و‌جوش آن‌ها را که می‌دید دلش آرام گرفته بود. هر حیوانی که در مسیرش دید، صدایی شاد از خود خارج کرد و به نوعی ازدواجش را تبریک گفت!
    بوته‌ی سرراهش را کنار زد و از جنگل خارج شد. نگاهش را چرخاند و با دیدن سایمون که پشت به او دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود، جا خورد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ایستاد و نگاهش را به او دوخت. سایمون آرام چرخید و با لبخند به او نگریست. اخم‌هایش را درهم کشید و از او رو گرفت. سایمون متعجب از رفتار او جلو رفت و گفت:
    - اوه جدی؟ این یه نوع رسمه توی جنوب ؟
    نگاهش را به او دوخت و با کینه گفت:
    - تو یه دروغگویی!
    سایمون چشم‌هایش را گرد کرد و پرسید:
    - دروغگو! چه دروغی گفتم؟
    نیشخندی زد و گفت:
    - ادای احمق‌ها رو درنیار. خودت خوب متوجه منظورم شدی.
    سایمون اخم درهم کشید و گفت:
    - نه نشدم! چه چیزی رو بهت دروغ گفتم؟
    تک‌خنده‌ای کرد و پرحرص به او نگریست. بادی تندی به یک‌باره وزید و گیسوان آزادش را در صورتش پخش کرد. عصبی گیسوانش را کنار زد و گفت:
    - تو می‌دونستی که نمیشه یه ازدواج ساده‌ی دوستانه داشت! حتی امروز هم گفتی می‌دونی که بابت سوگندهات مسئولی؛ اما باز هم سوگند خوردی!
    سایمون سرش را تکان داد و متحیر گفت:
    - رزالین طوری حرف می‌زنی که فکر می‌کنم با یه بچه طرفم! مشخصه که برای سوگندهامون مسئولیم! این یه ازدواج کامله!
    متحیر دهانش باز ماند و به او نگریست. چطور آن‌قدر زود حرفش را عوض کرده بود! گینر درست می‌گفت، نباید به هیچ مردی اعتماد می‌کرد! عصبی فریاد زد:
    - اما تو گفتی که ما دوست می‌مونیم! تو منو گول زدی تا به خواسته‌ات برسی! معلوم نیست چی توی مغز پلیدت می‌گذره! لعنت به من! چرا به تو اعتماد کردم؟
    سایمون که از رفتار رزالین شوکه شده بود، قدمی نزدیک رفت و دست‌هایش را با احتیاط روی سرشانه‌های او گذاشت. با لحنی اطمینان‌بخش گفت:
    - قرار نیست چیزی تغییر کنه رزالین! بهت گفتم زندگی ما مثل آدم‌های معمولی نیست، ما نمی‌تونیم تا آخر عمر پیش هم زندگی کنیم. پس دیدی؟ یکی از سوگندها به خودی خود نابود میشه. ما هنوز هم دوستیم؛ اما ازدواج کردیم! اون‌قدر سخت نیست که تو....
    میان حرفش پرید و با بغضی تلخ بلند گفت:
    - اما من نمی‌خواستم ازدواج کنم.
    سایمون کلافه و عصبی گفت:
    - خب می‌تونستی قبول نکنی!
    پرحرص ضربه‌ای به قفسه سـ*ـینه‌ی او زد و گفت:
    - تو گولم زدی، تو باعث شدی گول بخورم. من می‌خواستم از شر لیام خلاص بشم و تو می‌خواستی به هدفت برسی. آه! لعنت به تو سایمون... امیدوارم بمیری.
    سایمون عصبی و خشمگین او را به‌سمت خود کشید. او را در آغوشش گرفت و دست‌هایش را قفل کرد تا تکان نخورد. آن‌قدر محکم فشارش داد که حس کرد نفسش قطع شد و استخوان‌هایش صدا داد، ته دلش ضعف رفت! کمی تکان خورد تا از دست او نجات پیدا کند؛ اما سایمون با تکیه به قدرت مردانه‌اش، محکم‌تر او را گرفت و گفت:
    - این‌قدر تکون نخور دختره‌ی لجباز!
    آرام ایستاد و با بغض چشم‌هایش را روی هم فشرد. هیچ وقت او را آن‌قدر نزدیک لمس نکرده بود. تنش عطر تند گرگ‌ها و خنکای کوهستان را داشت. سایمون که دید آرام شده، فشار آغوشش را کم کرد و گفت:
    - آفرین! همین‌طور آروم!
    نگاه کوتاهی به او که چشم‌هایش بسته بود انداخت و لبخند زد. گیسوانش را نوازش کرد و به تپش آرام قلب او گوش سپرد. آرام زمزمه کرد:
    - تو دختری نیستی که بشه دوستش نداشت رزالین. تو یه آلفای قدرتمندی و فقط حیوانات ارزش واقعی روح و قدرتت رو می‌فهمن. آره اگه بخوام حقیقت رو بگم، من افتخار می‌کنم که بخش انسانیم رو دارم که تونستم با تو ازدواج کنم. گولت نزدم، بهت درخواست دادم و تو قبولم کردی. باید بدونی که تا تو چیزی رو نخوای، انجام‌پذیر نیست. من سر قولم هستم و هیچ چیز تغییر نمی‌کنه، مگه اینکه خودت بخوای با من به غرب بیای.
    تکانی خورد و چشم‌هایش را باز کرد. مسلماً او چنین چیزی را نمی‌خواست. سرش را بالا گرفت و به چشم‌های روشن او که نگاهش می‌کرد نگریست. حرف گینر به یادش آمد « اگه نظر منو بخوای، سایمون جفت بهتری از لیام برای توئه.» از او فاصله گرفت و عقب ایستاد. آغـ*ـوش او به طرز عجیبی گرم بود. سایمون نگاه عمیقی به او انداخت و با لحنی شیرین گفت:
    - عطر شکوفه‌های گلابی رو میدی!
    لبخند کجی زد و سرش را پایین انداخت. تفاوت بزرگی میان او و لیام وجود داشت. از حرف‌ها و نگاه‌های سایمون متنفر و منزجر نمی‌شد...!
    روی چمن‌های نزدیک تخته‌سنگ بزرگ نشسته بود و به گرگ‌ها می‌نگریست. قصد شکار داشتند و هرکدام دنبال شکاری می‌دویدند. نگاهش گرگی را دنبال می‌کرد که مسن‌تر به نظر می‌رسید. هرچه دنبال شکاری می‌دوید نمی‌توانست شکار کند و هربار شکار جدیدی را دنبال می‌کرد تا موفق شود، نمی‌توانست!
    کمانش را برداشت و تیری در چله‌اش گذاشت. شکاری که او دنبال می‌کرد را هدف گرفت و چشمش را بست. سایمون کنارش نشست و باعجله گفت:
    - هی میخوای چیکار کنی؟
    چشمش را باز کرد و آرام گفت:
    - می‌خوام کمکش کنم.
    سایمون نگران و سریع گفت:
    - نه اینکارو نکنی! اون اگه کمک می‌خواست تا الان گرگ‌ها کمکش کرده بودن.
    از گوشه‌ی چشم به نگاه نگران سایمون نگریست، سپس پلکش را بست و گلوی شکار او را هدف گرفت. سایمون ناراضی و نگران گفت:
    - آه رزالین نه!
    کمی کمان را تکان داد و تیر را رها کرد. تیر با سرعتی باور‌نکردنی جلو رفت و شاهرگ گلوی گورخر را پاره کرد و غیب شد. گرگ بالای گورخر که سرعتش کم شد پرید و گلویش را درید، بدون آنکه متوجه برخورد تیر شود. صدای آه حیرت‌زده سایمون را شنید. کمان را گذاشت و به او نگریست. سایمون هیجان‌زده گفت:
    - باورنکردنیه! هدف‌گیریت واقعاً عالی بود.
    لبخندی زد و به گرگ که با غرور گوشت را می‌جوید و دوستانش را صدا می‌زد نگریست. شاید مهربانی سایمون در او اثر گذاشته بود، درست نمی‌دانست؛اما حس کرد باید کاری کند. آرام گفت:
    - گاهی برای کمک کردن به دیگران کارهای باورنکردنی، باورکردنی میشه.
    سایمون لبخندی زد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد. لبخندی زد و دوباره به گرگ پیر نگریست. او احمق نبود فقط بیش از حد مغرور بود که کمک دیگران را قبول نمی‌کرد.
    - لیام برمی‌گرده؟
    سر چرخاند و به سایمون نگریست. به سؤال بی‌هنگام او اندیشید و سرش را تکان داد.
    - نمی‌دونم! امیدوارم که برگرده. چرا می‌پرسی؟
    سایمون نگاهی به او انداخت و جواب داد:
    - می‌خوام تا موقعی که توی جنوب هستم از اینجا بره.
    سرچرخاند و نگاه از او گرفت. پس می‌خواستند جنوب را ترک کنند که خواسته بود چند روزی را باهم بگذرانند. حس می‌کرد دوست ندارد که او برود؛ اما بعد با خود می‌گفت که حس احمقانه‌ای‌ است.
    - متأسفم!
    برگشت و به او که به دوردست نگاه می‌کرد نگریست. لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - از چی متأسفی؟
    سایمون بدون آنکه نگاهش کند گفت:
    - از خیلی چیزها! از اینکه نمی‌تونیم مثل بقیه کنار هم زندگی کنیم، از اینکه بهت دروغ گفتم...
    اخم‌هایش درهم رفت. تند گفت:
    - چی رو دروغ گفتی؟
    سرچرخاند و به او نگاه کرد، آرام با لحنی شرمنده گفت:
    - بین مردم دهکده مرسومه که برای درخواست ازدواج از دختر مورد علاقشون، کفششون رو بهش میدن. اگه قبول کنه، یعنی درخواستش پذیرفته شده. اون روز توی دشت... تو لنگ کفشم رو قبول کردی، درصورتی‌که...
    آرام زمزمه کرد:
    - درصورتی‌که از هیچی خبر نداشتم!
    نگاهش را به نگاه شرمنده‌ی او دوخت. درست حدس‌زده بود. نگاه‌ها و حمایت‌های او با حالت دوستانه تفاوت داشت. نمی‌دانست چرا از این موضوع متنفر نبود! شاید چون او اولین مردی بود که جذبش شده بود! حتی برای شرمندگی بی‌دلیل سایمون ناراحت بود. لبخند پهنی زد. لبخندش کم‌کم تبدیل به خنده‌ای گوش‌نواز و آرام شد. رو به او گفت:
    - تو یه عوضی هستی سایمون...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آسمان آن شب عجیب صاف و مهتابی بود و ‌جز چند تکه‌ی ابر کوچک چیزی جلوی دید ستارگان را نگرفته بود. آن شب پاییزی تفاوتی با تابستان نداشت. اطرافشان خلوت بود. گرگ‌ها را نمی‌دید. تا جایی که می‌دانست اطراف آن سنگ، محل توقف یک ماهه گرگ‌ها بود؛ اما حال هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌دید. دست‌هایش را مثل سایمون از پشت ستون کرد و‌ به آسمان خیره شد‌. سکوت گنگی در اطراف بود و جز‌ صدای تکان خوردن چمن‌ها به وسیله باد صدای دیگر‌ی شنیده نمی‌شد. تنها چند ساعت تا نیمه‌شب مانده بود و دلش طور خاصی برای سایمون می‌تپید. امشب حتماً باز او را در آن وضع هولناک می‌دید. قلبش از تصور دردی که او می‌کشید به درد می‌آمد. نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند.
    سایمون سرچرخاند و‌ به او خیره شد. آرام پرسید:
    - همه چیز خوبه؟
    صدای بمش توسط باد ربوده شد. لبخند جمع‌وجوری زد و ‌آرام سر تکان داد. نگاه سایمون از او ‌گرفته شد و‌ دوباره به آسمان نگریست. نگاهش به نیم‌رخ او افتاد. در دلش اعتراف کرد او شبیه مردی بود که شب‌های نوجوانی خوابش را می‌دید، همان که آرزوی داشتنش را می‌کرد. چهره‌اش امنیت را فریاد می‌زد! سایمون به ستاره‌ای اشاره کرد و گفت:
    - من اون ستاره رو زیاد ‌می‌بینم.
    برگشت و‌ به خط اشاره‌ی او نگریست. ستاره‌ی کوچکی که نورش آبی رنگ بود.
    - خیلی راحت بین این همه ستاره می‌شناسمش و ‌مطمئنم که هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنم. می‌دونی رزالین... ستاره‌ها من رو ‌یاد تولد بچه‌ها می‌ندازن. اونا همیشه می‌درخشن! درست مثل بچه‌ها وقتی که به دنیا میان. هربار که ستاره‌ی دنباله‌داری سقوط می‌کنه، من میتونم صدای گریه‌ی ماه رو‌ بشنوم. اون با داشتن این همه ستاره، برای از دست دادن یکیشون هم گریه می‌کنه. نمی‌دونم اگه فرزندی از ‌خودم‌ داشته باشم اندازه ماه دوستش دارم یا نه.
    لبخند کجی بر لب‌هایش نشست. آرام زمزمه کرد:
    - پدرها همیشه بچه‌هاشون رو دوست دارن. حتی اگه دنیا به آخر برسه، باز هم بچه‌هاشون رو دوست دارن.
    سایمون سر چرخاند و از زیر پلک‌های حالت‌دارش به او نگریست. نگاه او را که روی خود دید، آرام خندید و گفت:
    - این رو پدرم بهم می‌گفت.
    سایمون نگاهش را از او برنداشت. با دقت به تمام اجزای صورتش نگریست. وقتی نگاه او را روی خود دید، فرصت بهتری برای دیدنش پیدا کرد. او نیز با حوصله به سایمون خیره شد. به هلال ابروانش و چشم‌های حالت‌دارش... چقدر چشم‌های او را دوست داشت! در دل گفت اگر او برای همیشه تبدیل به گرگ می‌شد، چشمان به آن زیبایی را از دست می‌داد. نگاهش بر تیغه‌ی بینی او چرخید و پایین‌تر رفت. لب‌های خطی‌اش که میان ریش‌هایش دیده می‌شد. حالت شکسته‌ی بالای لبش که فرم خاصی داشت. نگاهش بالا رفت و به چشم‌های سایمون که نگاهش را شکار کرده بود نگریست. دلش از ارتفاعی سقوط کرد و صورتش داغ شد. سایمون آرام با صدایی مخملین نجوا کرد:
    - تو خیلی زیبایی! زیباییت مثل طبیعت بکر و تازه‌ست.
    لبخند شرمگینی بر لب‌هایش نشست. ضربان قلبش بالا رفته بود و به همین خاطر شدیداً معذب بود؛ زیرا می‌دانست که او صدای قلبش را می‌شنود. سایمون با احتیاط به‌سمتش خم شد. عقب نرفت یا تعجب نکرد، تنها منتظر ماند.
    بـ..وسـ..ـه.ای نرم و تب‌دار، گوشه‌ی چانه‌اش کاشته شد. نگاهش بالا رفت و ‌به چشم‌های خمـار و‌ پرتمنای او نگریست. صورتش در فاصله‌ی نزدیک او مانده بود و از زیر پلک‌هایش به او نگاه می‌کرد. لبش را از داخل به دندان گرفت. نمی‌دانست درست است یا نه؛ اما به ندای قلبش گوش داد. با مکث بـ..وسـ..ـه‌ی او را در گوشه‌ی لبش جواب داد. حاضر بود قسم بخورد که آن دلپذیرترین بـ..وسـ..ـه‌ای بود که به عمرش چشیده بود!
    سایمون به‌سمتش چرخید و دستش را روی شانه‌هایش گذاشت. نگاهش برای لحظه‌ای هراسان بر او چرخید. سایمون که نگاه او را دید، بی‌حرکت ماند. حرفی میانشان ردوبدل نمی‌شد؛ اما نگاهشان مملوء از حرف‌های ناگفته بود. نگاه تب‌دار او را که دید، کمی آرام گرفت. سایمون با احتیاط او را به آغـ*ـوش خود نزدیک‌تر کرد. وقتی گرمای عجیب تن او را حس کرد، در دل به تمام تابوهای دنیا لعنت فرستاد و‌ فارغ بال از همه‌ی ممنوعیت‌های زندگی‌اش، تمام و کمال خود را به همسرش سپرد...
    نزدیک به سپیده‌ی صبح بود. در آغـ*ـوش گرگ قهوه‌ای‌اش خوابیده بود. سرمای صبح گونه‌هایش را رنگ ‌داده بود. آرام تکان خورد. سرما بدنش را خشک کرده بود. با به خاطر آوردن دیشب به دست‌های سایمون نگریست. هنوز پنجه داشت! با به یاد آوردن آن فریاد جانسوز، بعد از آن سرمستی جنون‌آمیز، دلش گرفت. نمی‌دانست باید چکار کند. او نگهبان دره بود و‌ نمی‌توانست این راز را فاش کند و برای او از آبشار ‌بگوید.
    ترس از فهمیدن حقیقت، به دلش چنگ ‌می‌انداخت. نمی‌دانست چرا هنوز بیدار نشده دلشوره گرفته است! غرق در فکر بود که حس کرد جایش دیگر مثل قبل نرم نیست. نگاهش به دست‌های سایمون که به حالت انسانی برگشته بود دوخته شد. صدای خمیازه‌ی او را درست کنار گوشش شنید. در جایش تکان خورد تا او گره دستانش را باز کند. به نرمی دست‌های او‌ را باز کرد و‌ نشست. سایمون به پشت چرخید و بدنش را کش و‌ قوسی داد.
    خورشید با حوصله بالا می‌آمد و ‌اولین پرتوی نورش بر صورت سرمازده‌ی رزالین افتاد. شرمی دخترانه مانع از آن می‌شد که مستقیم به سایمون نگاه کند. سایمون نزدیکش شد و نگران گفت:
    - هی! تو سرما خوردی؟ صورتت چرا قرمزه؟
    دستش را روی گونه‌ی او گذاشت. نگاهی به چشم‌های فراری‌اش انداخت. رزالین سر تکان داد و گفت:
    - من خوبم. فقط... فقط باید برگردم به جنگل.
    سایمون که خجالت او را حس کرد، سرش را به نشانه موافقت تکان داد. پیراهنش را برداشت و به تن کرد. سپس گفت:
    - خیله‌خب پاشو بریم.
    لبش را گزید و بلند شد. ترجیح می‌داد تنهایی برود تا کمی با خود خلوت کند. سایمون نزدیکش شد و راه افتادند. هوای صبح حسابی سرد بود و پوست را می‌سوزاند. به اطرافش نگریست. شبنم بر چمن‌ها یخ‌زده بود. متعجب بود که چطور دیشب را در این سرما گذرانده است!
    - کارگت داره گله رو آماده می‌کنه که جنوب رو ترک کنیم. می‌خوایم به پشت جنگل حرکت کنیم.
    حس کرد دلش خالی شد. برگشت و‌ به صورت او که از همیشه روشن‌تر و‌ بشاش‌تر بود نگریست. پرسید:
    - چند روز دیگه هستید؟
    سایمون آهی کشید و گفت:
    - فکر می‌کنم تا چهار روز آینده بمونیم.
    لب فروبست و چیزی نگفت. موعد دو هفته‌اشان سر رسیده بود و باید برمی‌گشتند. اولین بار که او را دید، گمان نمی‌کرد به اینجا برسند. از سرنوشتش ممنون بود که باعث شده بود با او‌ آشنا شود. خاطره اولین دیدارشان برایش خیلی دور می‌آمد و‌ باعث می‌شد با یادآوری‌اش به خاطر آن رفتارش بخندد. سایمون آرام زمزمه کرد:
    - آشنا شدن با تو بهترین اتفاق زندگیم بود. هیچ‌وقت لحظات خوشی که توی جنوب داشتم رو‌تجربه نکرده بودم... و هیچ‌وقت فراموششون نمی‌کنم.
    لبخند محوی بر لب‌هایش نشسته بود. برگشت و ‌به رزالین که آرام می‌خندید نگریست. ابرویش بالا پرید و ‌پرسید:
    - هی ببینم! به چی می‌خندی؟
    نگاهی به او انداخت. خنده‌اش را مهار کرد و آرام جواب داد:
    - اولین دیدارمون رو به خاطر آوردم‌. بعد از اون دیدار، سرکشی‌هات اطراف جنگل واقعاً عصبیم می‌کرد.
    سایمون نیز مثل او خندید و گفت:
    - اصلاً فکر نمی‌کردم اون‌قدر وحشی باشی، تا اینکه تیر رو به‌سمتم پرت کردی... چقدر زود گذشت!
    رزالین با خود اندیشید درست است، خیلی زود گذشت. زمان باز هم همه چیز را تغییر داده بود، حتی احساسات درونی‌اش از اولین باری که او را دیده بود. برای اینکه افکارش را منحرف کند گفت:
    - اما من به خاطر اون تیر اصلاً پشیمون نیستم‌‌. تو به یکی از توله ببرها دست زده بودی و کلی دردسر کشیدیم تا بتونه حرف بزنه.
    سایمون به‌سمتش چرخید و گفت:
    - خب این طبیعیه! جذب دوتا گرمای مخالف باعث میشه که اون نتونه برای مدتی درست صحبت کنه. نگو که این رو نمی‌دونستی!
    نگاه خیره و متفکری به سایمون انداخت. درحالی‌که به معنای حرف او می‌اندیشید گفت:
    - من اون رو گذاشته بودم به حساب روح پلید تو!
    سایمون خندید و با لحنی طعنه‌دار گفت:
    - از آلفای بزرگ‌ترین قلمروی جنوب بعیده!
    نگاهی به او انداخت و با به یادآوردن جمله‌اش با صدای بلند خندید. سایمون نگاه شیفته‌ای به او که دلنواز می‌خندید انداخت. نزدیک جنگل بودند و دیگر باید جدا می‌شدند. رزالین درحالی‌که هنوز می‌خندید برگشت و به روبه‌رویش نگریست. با دیدن لیام که کنار اسبش ایستاده بود و به آن دو خیره نگاه می‌کرد، خنده بر لب‌هایش خشکید. سایمون متوجه او شد و به خط نگاهش نگریست. قدم‌هایشان آرام شد و ایستادند.
    لیام افسار اسبش را کشید و به‌سمتشان راه افتاد. در فاصله‌ی مناسبی از آن‌ها ایستاد و نگاهی به جفتشان انداخت. نیشخندی زد و‌ گفت:
    - به به عروس و‌ داماد تازه! توی صبح تفریح دونفره خیلی خوب می‌چسبه، این‌طور نیست؟
    اخم‌هایش را درهم کشید و با لحنی تند گفت:
    - چرا برنگشتی؟
    لیام افسار اسبش را رها کرد تا اسبش کمی از چمن‌ها بخورد.
    - دیشب پیش گریس بودم. خیلی باهم حرف زدیم و چیز‌های جالبی برام تعریف کرد.
    دندان‌هایش را روی هم فشرد. عجوزه‌ی پیر! همه چیز را لو داده بود. کاش می‌مرد!
    - آه رزالین! تو واقعاً یه گرگ‌زاده رو به یه اشراف‌زاده ترجیح دادی؟
    لب‌هایش را روی هم فشرد. ساحره‌ی عوضی! عصبی گفت:
    - چطور به خودت اجازه میدی در مورد تصمیمات من اظهار نظر کنی. گفتم از جنوب گورت رو گم کن‌.
    لیام با آرامش به سایمون نگریست. نگاه خیره‌ای به او انداخت و سپس خطاب به رزالین گفت:
    - تا زمانی‌که اون توی جنوب باشه منم هستم.
    سایمون قدمی جلو رفت و با لحنی مقتدر و مطمئن گفت:
    - یعنی تا چهار روز دیگه؟
    نگاه خریدارانه‌ای به سرتا پای سایمون انداخت. کمی متعجب شده بود؛ چون کم پیش آمده بود که مستقیماً صحبت کنند. لیام قیافه‌ی متعجبی به خود گرفت و گفت:
    - اوه جدی؟ یعنی چهار روز دیگه کارت با آبشار تموم میشه؟
    قلب رزالین از حرکت ایستاد! گریس از کجا می‌دانست که او به دنبال آبشار می‌گردد؟! سایمون با اطمینانی غیرقابل وصف گفت:
    - آبشاری توی جنوب نیست!
    ناگهان ابروهای لیام متعجب بالا پرید. لبخندی احمقانه بر لب‌هایش نشست و به رزالین نگریست. قلبش در گلویش می‌تپید. حدس می‌زد که سایمون متوجه حالت او شده باشد. در بدنش حس کرختی داشت و می‌دانست همه چیز تمام شده است. لیام با لحنی که پیروزی و حیرت در خود داشت گفت:
    - هی صبر کن ببینم!
    نگاهش را بین رزالین و سایمون چرخاند، سپس به رزالین خیره شد. ابرویش را بالا فرستاد و با پوزخند بدجنسی گفت:
    - اون نمی‌دونه آبشار توی جنگله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گوش‌هایش سوت کشید. نفسش رفت و تمام بدنش سوزن‌سوزن شد. سایمون سر چرخاند و نگاهی سؤالی به او انداخت. آن‌قدر استرس فلجش کرده بود که زبانش نمی‌‌چرخید تا حرف لیام را انکار کند. سکوتش باعث شد لیام بخندد. با تمسخر گفت:
    - فکر می‌کردم بیشتر از این حرف‌ها باهم صادق باشید!
    سایمون نگاه سنگین و‌ خیره‌اش را به او دوخته بود، سکوت کرده بود و این از همه چیز بدتر بود. بدنش کرخت و ‌سنگین شده بود و به لیام که بی‌رحمانه نگاهش می‌کرد خیره بود. تازه معنای دلشوره‌اش را فهمید. حتی نمی‌توانست سر بچرخاند و به چشم‌های همیشه مهربان سایمون که حال سرد و خاموش شده بود، نگاه کند. لیام با بی‌رحمی دوباره گفت:
    - آه دختر! تو قلب اون رو شکستی!
    بالاخره سرچرخاند و به او نگریست. نگاه یخ زده‌اش را به چشم‌های سرد و‌ خالی او دوخت. دیواره.های دلش فرو‌ریخت. نگاهی طولانی به یکدیگر انداختند. سایمون لب برهم فشرد و‌ با شدت رو ‌از او‌گرفت. نگاه درهم شکسته‌اش، او را که به‌سمت دشت راه افتاد دنبال کرد. لبش را به دندان گرفت و ‌با درد چشم‌هایش را روی هم فشرد. چشم‌هایش می‌سوخت، حس می‌کرد قلبش تکه‌تکه شده است.
    از همانکه می‌ترسید اتفاق افتاده بود. تمام خاطراتشان را به خاطر آورد و پیش خود اعتراف کرد سایمون در تمام مدت صادق‌تر بود! سر چرخاند و به لیام نگریست. طوری نگاه می‌کرد که انگار دلش خنک شده است. نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و گفت:
    - خب؟ الان به چی رسیدی؟ به خیالت با انتقام گرفتن چیزی عوض می‌شه؟ تو فقط در حق او ظلم کردی!
    لیام خشمگین شد و چهره‌اش درهم رفت. نگاهی عصبی به او انداخت و بلند گفت:
    - ظلم کردم؟ تو سلاحم رو نابود کردی، غرورم رو خورد کردی، قلبم رو شکستی. تو هم در حق من ظلم کردی! تو منو نابود کردی رزالین، تا بتونی زندگی خودت رو بسازی. حالا به همین خاطر، حق این رو نداری که لحظه‌ای بهت خوش بگذره.
    با دهان باز به حرف‌های احمقانه.ی او گوش داد. خنده‌ای عصبی کرد و گفت:
    - این تو نیستی که حق خوب زندگی کردن رو به من بدی یا از من بگیری. الان تنها لطفی که میتونی بکنی اینه که گورت رو گم کنی و از جنوب بری.
    لیام افسار اسبش را گرفت و گفت:
    - این تو نیستی که برای من تصمیم می‌گیری. من تا هروقت بخوام اینجا می‌مونم.
    سپس به‌سمت رودخانه جلو رفت و نشست. رزالین خشمگین فریاد زد:
    - لیام! باید خیلی زودتر گورت رو از جنوب گم کنی. دیگه نمی‌تونم قیافه و حضور نحست رو تحمل کنم.
    لیام مشتی از آب زلال رود را نزدیک دهانش کرد و با خیالی راحت نوشید. دلش می‌خواست گلوی او را پاره کند. لیام سرچرخاند و برای اینکه بیشتر او را عصبی کند با پوزخندی جواب داد:
    - این مشکل خودته عزیزم!
    دندان‌هایش را روی هم فشرد و به او که دوباره مشتش را از آب پر کرد نگریست. نگاه خیره‌ای به آب که از میان دستانش می‌ریخت انداخت و فکری به ذهنش رسید. خون در مغزش تقلا می‌کرد و باید خشمش را طوری بیرون می‌ریخت. با صدایی که نهایت بلندی را داشت فریاد زد:
    - پشیمونت می‌کنم. همتون رو پشیمون می‌کنم تا دیگه هر آشغالی پاش رو توی جنوب نذاره.
    سپس رو از او گرفت و به‌سمت جنگل دوید. او قدرتی را در دست داشت که در هیچ قلمرویی وجود نداشت. با نهایت سرعت خود را به درخت کهن رساند. با سرعتی باورنکردنی از شاخه‌های داخل درخت بالا رفت و خود را به بالاترین شاخه‌اش رساند. نگاهی به جنگل که حالا زیر پایش بود انداخت. خود را محکم از شاخه‌ای گرفت و ایستاد. دست دیگرش را دور دهانش حلقه کرد و فریاد زد. برای اولین بار در طول فرمانروایی‌اش، از اهالی قلمرو اش کمک خواست. ندایی که از گلوی آلفا خارج شد، در جنگل پیچید و تمام اهالی را متوجه کرد. نیاز به تمام اهالی داشت. میان شاخه‌ها نشست و منتظر ماند تا آن‌ها جمع شوند. باید سخنرانی مفصلی می‌کرد... .
    آلفای تمام 50 گونه حیوانی که در جنگل زندگی می‌کردند، وارد محدوده‌ی درخت کهن شده بودند. از لابلای شاخه‌ها آن‌ها را می‌دید. حتی گینر را هم آن میان دیده بود که گـه‌گاه به شاخه‌ها می‌نگریست و دنبالش می‌گشت. قلبش زخم خورده بود و نمی‌فهمید که شاید کارش اشتباه باشد. کمی متوجه شده بود که کارش عواقب دارد؛ اما دیگر برای پشیمانی دیر شده بود.
    از جایش بلند شد و شاخه‌ها را این بار آرام پایین رفت. از تنه‌ی درخت خارج شد و نگاه نافذی به آن‌ها انداخت. به سمت سنگی که خاطراتش را روی آن ثبت می‌کرد رفت تا بتواند به خوبی همه‌اشان را ببیند. از سنگ بالا رفت و نگاهش را چرخاند. گنتا، سیِگو، بیلای، آلفای پلنگ‌ها، گوزن‌های شاخ‌دار و بسیاری دیگر از آلفاها به او چشم دوخته بودند و منتظر نگاهش می‌کردند. مشت‌هایش را گره کرد و شروع به صحبت کرد.
    - اهالی جنگل زورون و آلفای نیرومند 50 قلمروی وابسته، امروز آلفای جنگل از همه شما درخواست کمک میکنه و نیاز به یاری همه شما داره. گرگ‌ها، اهالی تپه، و مهم‌تر از همه اهل حقیر نیزار اخیراً سرکشی و تندروی‌هایی کردند که منو مجبور به نشون دادن واکنش کرده. امروز، ما قدرت بزرگی رو در دست داریم که برای به زمین زدن تمام جنوب کافیه. ازتون می‌خوام که نیرومندترین اعضای گله‌اتون رو به‌سمت آبشار بیارید. برکه‌های کوچکی اطراف آبشار حفر می‌کنیم و راه رودخونه به بیرون از جنگل بسته خواهد شد. همه باید بفهمن که جنگل قدرتمندترین قلمرو در کل جنوبه... باید در برابر جنگل و اهالیش تسلیم باشن و سرکشی‌هاشون به قلمروی ما تجـ*ـاوز نکنه.
    نگاهش را بین آن‌ها چرخاند. سپس بلند فریاد زد:
    - امروز باید مسیر آب به همه‌ی جنوب بسته شه.
    نگاه همه را موافق دید و پس از اتمام حرفش، صدای فریاد موافق آن‌ها را شنید؛ اما نگاهی ناراضی میان جمعیت به او خیره بود. حیوانات کم‌کم متفرق شدند تا با نیروهای قدرتمند به‌سمت آبشار حرکت کنند. از بالای سنگ پایین آمد و به گینر که ناراضی نگاهش می‌کرد نگریست. در عمق چشم‌هایش او را سرزنش می‌کرد. هیچ دوست نداشت سرزنش شود، به حد زیادی خودخواه شده بود. نگاهش را از او گرفت و بی‌آنکه حرفی بزند، از کنارش رد شد. باید خود را به کنار آبشار می‌رساند. با قدم‌هایی بلند و سنگین به سمت آبشار رفت و تعدادی از درنده‌ها را دید که خیلی زود رسیده و منتظرش بودند. گویا حیوانات بیشتر از خودش موافق انجام آن کار بودند! جلو رفت و به گله پلنگ‌های خالدار و جگوار‌های سیاه که منتظرش بودند نگاهی انداخت و گفت:
    - ممنونم که اومدید.
    دو آلفا سر خم کردند و گنتا گفت:
    - ما مطیع دستورات آلفا هستیم.
    سرش را تکان داد و در قلبش حس خوشی جوشید. به‌سمت برکه‌ی بزرگ جلوی آبشار نگریست. اشاره‌ای به گودالی که زمانی با گینر حفر کرده بودند کرد و گفت:
    - درست شبیه همین گودال باید تمام ضلع‌های برکه کنده بشه تا آب اضافی‌ای که از آبشار می‌جوشه رو برای چند وقت ذخیره کنه.
    دو آلفای درنده به نشانه فهمیدن سر تکان دادند و به‌سمت گله‌های خود حرکت کردند تا دستور را اجرا کنند. نگاهش را از آن‌ها گرفت و نفس عمیقی کشید. نگاهش را در اطراف چرخاند و با خود اندیشید جنوب و اهالی‌اش چند روز بی‌آبی را می‌توانند تحمل کنند...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود و نگاهش حرکت و اتحاد بی‌سابقه‌ی حیوانات را دنبال می‌کرد. همان‌طور که گفته بود، نزدیک آبشار در حال حفر گودال‌های عمیق بودند و چند متر قبل‌تر از خروج آب از جنگل، درحال بستن جریان آب با سنگ و چوب بودند. نگاهش گوزن نری را دنبال می‌کرد که با شاخ‌های بلندش در حال هل دادن سنگی به‌سمت رودخانه بود. لبخند رضایت‌بخشی از کنار هم بودن دو گروه مخالف یعنی درنده و گیاه‌خوار بر لبانش بود. با حضور کسی کنارش سرچرخاند و به گینر نگریست. گینر تنها پنج نفر از ببرها را برای کمک آورده بود تا حیوانات بر او و گله‌اش ایراد نگیرند. نگاهش را دوباره به رودخانه دوخت. تنها دو ساعت دیگر آب بسته می‌شد و از غروب دیگر آبی در جنوب یافت نمی‌شد.
    - رزالین تو عقلت رو از دست دادی؟
    سرچرخاند و به گینر نگریست. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    - نه! کاملاً عاقلم.
    گینر برگشت و گفت:
    - جدی؟ این‌طور فکر می‌کنی؟ پس چرا داری آب رو می‌بندی؟
    گوشه ابرویش را خاراند و گفت:
    - خب راستش اول هدفم این بود که قبیله رو از پا بندازم؛ اما بعدش دیدم که لایگرها هم با نبود آب از بین میرن.
    گینر بلافاصله گفت:
    - و اهل دشت، پرنده‌های مهاجر و گرگ‌ها... اینا رو از قلم انداختی.
    با شنیدن نام گرگ‌ها یاد سایمون افتاد. رو از گینر گرفت و به خرس درشتی که سنگ بزرگی را حمل می‌کرد نگریست. آرام و تلخ گفت:
    - گرگ‌ها چند روز دیگه میرن.
    گینر با لحنی سرزنشگر گفت:
    - رزالین! تو این اجازه رو نداری آبی که طبیعت به ما پیشکش کرده رو از ما دریغ کنی!
    فکرش درگیر سایمون بود و نمی‌توانست جواب درستی برای حرف گینر پیدا کند. با دست پیشانی‌اش را فشرد و کلافه گفت:
    - شاید این احمقانه‌ترین کار ممکن باشه؛ اما من دارم انجامش میدم گینر! نمی‌خوام این بار نصیحت بشنوم، خواهش می‌کنم چیزی نگو!
    گینر نگاه عمیقی به او انداخت، سپس چرخید و از او دور شد. تند و تلخ حرف زده بود. نفسش را با آهی بیرون فرستاد و نگاهی به آسمان که از میان شاخ و برگ درختان به زحمت دیده می‎شد انداخت. کمتر از دو ساعت به غروب مانده بود و آسمان ابری و دلگیر بود... .
    گل سفت را با فشار در آخرین منفذِ باز فرو کرد و عقب رفت. با خوشحالی به آبی که دیگر عبور نمی‌کرد نگریست. حیوانات با دیدن پیروزی نصیب شده، فریاد خوشحالی سردادند و بالا و پایین پریدند. کم‌کم متفرق شدند تا استراحت طولانی‌ای برای آن زحمت و تلاش سنگین بکنند. نگاهش را از آن‌ها که دور می‌شدند گرفت و پیروز خندید. گینر خیلی وقت بود که رفته بود و نبود که آن موفقیت را ببیند. دست‌هایش را تمیز کرد و به‌سمت بلندترین درخت در حاشیه دوید. خود را از تنه‌اش بالا کشید و در بالاترین شاخه‌اش نشست. نگاهش را در اطراف چرخاند. کامل مسیر روخانه را تا نزدیکی نیزار می‌دید. با چشم‌هایی که به دلیل اشتیاق گشاد شده بود، به دو مردی که از تپه پایین می‌آمدند نگریست.
    به‌سمت رودخانه رفتند و با دیدن رود خالی از آب متعجب شدند. رزالین آرام خندید و زیر لب گفت:
    - این بار می‌خواید چیکار کنید!
    دو مرد پس از کمی صحبت، به قبیله بازگشتند. ساعت‌ها گذشته بود و چیزی تا نیمه شب نمانده بود. بسیاری از حیوانات به‌سمت رود رفته و با دیدن رود خشک شده، نگاهی به جنگل انداخته و ناامید برگشته بودند. دلش برای آن‌ها می‌سوخت؛ زیرا آن‌ها کاملاً بی‌گـ ـناه بودند. در تمام آن مدت، منتظر لایگرها بود. لایگرها آزادانه در دشت نمی‌چرخیدند و اصلاً دیده نمی‌شدند. تنها شب‌ها از نیزار خارج می‌شدند تا مقداری آب بنوشند. مسیر رود درست از کنار نیزار رد می‌شد. بعد از گذشت دقایقی بسیار طولانی، با دیدن لایگری که از نیزار خارج شد، چشم‌هایش مشتاقانه به او دوخته شد. لایگر به آرامی به‌سمت رودخانه رفت. نگاهی به رودخانه خشک از آب انداخت. مدتی در آن اطراف تکان خورد، سپس دوباره به نیزار بازگشت. آرام خندید و حس کرد چقدر دلش خنک شده است!
    با خیال راحت به شاخه تکیه داد و نگاهش با آرامش اطراف را پایید. با دیدن گرگی که به‌سمت رود می‌آمد، صاف نشست و قلبش تپش گرفت. گرگی که به‌سمت رودخانه می‌آمد قهوه‌ای بود! نگاهی به رودخانه‌ی خالی از آب انداخت و سرش به‌سمت جنگل چرخید. ناخودآگاه خود را جمع کرد تا دیده نشود. گرگ دوباره به رودخانه نگریست و سپس به‌سمت دشت حرکت کرد. نفسش سخت و سنگین از سـ*ـینه‌اش خارج شد. نگاهش را از سایمون گرفت و از درخت پایین رفت. دیگر حوصله‌ی دیدن ناامیدی نداشت. تمام حس خوبش با دیدن ناامیدی سایمون از آب دود شده بود! با قدمپهای آویزان وارد مخفیگاه شد و بدون آنکه سر بلند کند، به‌سمت تشک حصیری‌اش رفت. تشک را پهن کرد و رویش دراز کشید. ساعد دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و پلک‌هایش را بست.
    قلبش درد می‌کرد. تنها یک روز بود که داشت از زندگی‌اش لـ*ـذت می‌برد؛ اما لیام آن را هم برایش کوفت کرد. شاید اگر هرکس دیگری بود آن‌قدر ناراحت نمی‌شد؛ اما سایمون کسی بود که صادقانه رفتار کرده بود و خود را در برابر او مسئول می‌دید... ! نفس عمیقی کشید و‌ درد بزرگ‌تری در قلبش حس کرد. با حس کردن جسم گرمی کنارش چشم‌هایش را باز کرد و به گینر که پهلویش دراز کشید نگریست.
    - چه اتفاقی برای قلبت افتاده رزالین؟
    نشست و به چشم‌های نارنجی گینر خیره شد. درست حس می‌کرد! قلبش طور دیگری می‌تپید که گینر متوجه حالش شده بود. آرام لب زد:
    - سایمون جریان آبشار رو ‌متوجه شد.
    گینر در سکوت نگاهش می‌کرد. پرسید:
    - دیشب با هم بودید؟
    سرش را تکان داد. گینر دوباره گفت:
    - بدنت هنوز بوی اون رو میده.
    تحت‌تأثیر حرف او ‌سرش را خم کرد و‌ بدنش را بو کشید؛ اما چیزی حس نکرد. مأیوسانه سرش را بالا برد و ‌نگاهی به گینر انداخت.
    - لیام باعث فهمیدنش شد و من به همین خاطر آب ر‌و بستم؛ اما نگرانم که... که اتفاقات بدی بیوفته.
    حرفش را کامل نگفته بود. بیشتر از اتفاقات بد، نگران سایمون بود.
    - رزالین تو ‌قول داده بودی که در برابر قلبت هم از راز آبشار نگهداری می‌کنی، پس به اون خاطر خودت رو سرزنش نکن؛ چون به هرصورت سایمون یه روز متوجه می‌شد که آبشار توی جنگله.
    سرش را آرام تکان داد. حق با او بود. شاید هم وقتی به پشت جنگل می‌رفتند و آبشاری پیدا نمی‌کردند دوباره باز می‌گشتند و بالاخره سایمون می‌فهمید در تمام این مدت حقیقت را مخفی کرده است. دوباره دراز کشید و چشم‌هایش را بست. گینر درست می‌گفت، بالاخره روزی سایمون حقیقت را می‌فهمید؛ اما ای‌کاش آنطور متوجهش نشده بود...!
    ***
    لبه‌ی خنجر را بالا گرفت و‌ با دقت به آن نگریست. تیغش از تیزی می‌درخشید. سنگ را کنار گذاشت و خنجر را در غلافش برگرداند. چند ساعتی تا غروب خورشید مانده بود. بیشتر روز را در جنگل راه رفته بود. نیم ساعتی می‌شد که در مخفیگاه نشسته بود و به هیچ‌کس توجه نشان نمی‌داد. مخفیگاه آرام بود و جز بازیگوشی توله‌ها چیزی سکوت را نمی‌شکست. ناگهان صدای کوبیده شدن پنجه‌هایی قدرتمند بر زمین در جایش تکانش داد. از جا برخاست و‌ شوکه به ورودی مخفیگاه خیره شد. گینر سراسیمه وارد مخفیگاه شد و‌ جلوی رزالین ایستاد.
    - باید بریم رزالین. اوگار داره به سمت جنگل میاد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کمان و‌ خنجرش را از روی‌ زمین چنگ زد و‌ بر پشت گینر سوار شد. گینر با سرعتی بالا به‌سمت خروجی جنگل دوید. خود را روی او خم کرده بود و خاطره شبی که سایمون وارد جنگل شده بود از پیش چشمانش رد می‌شد. پلک‌هایش را عصبی روی هم فشرد و خود را محکم‌تر نگه داشت. گینر از ورودی جنگل بیرون پرید. با دیدن اوگار که نزدیکی جنگل بود، خود را بالا کشید. به محض اینکه گینر ایستاد از پشت او پایین پرید. اوگار در فاصله مناسبی ایستاد. نگاهی به او‌ انداخت و فریاد زد:
    - چی می‌خوای؟
    اوگار نگاهی به رودخانه که کاملاً خشک و بی‌آب شده بود انداخت. پوزخندی برلب‌هایش نشست و‌ به مسیر نگاه او ‌نگریست. سنگ‌ریزه‌ها و گِل‌های رود هنوز مرطوب بود. با تمسخر گفت:
    - برای آب به اینجا اومدی؟
    اوگار سرچرخاند. دندان‌هایش را نشان داد و غرید:
    - چرا آب رو‌ بستی؟
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و گفت:
    - دلایل زیادی داره و من حوصله ندارم برای تو توضیح بدم!
    اوگار قدمی جلو آمد و‌ خشمگین غرید:
    - پرسیدم به چه حقی آب رو روی اهالی بستی ابله؟!
    گینر قدمی جلو رفت و‌ تهدیدآمیز غرید. دستش را روی گردن گینر گذاشت. این روش او بود که با بی‌قیدی حرف بزند. تابی به ابرویش داد و گفت:
    - توی موضعی نیستی که منو بازخواست کنی اوگار! آب از قلمروی من در خدمت شما بود و شما نسبت به جنگل، اهالیش و‌ آلفاش ناسپاس بودید. فکر نمی‌کنی به جای دندون کشیدن بهتره که تسلیم من بشی؟
    اوگار از حالت تهدیدآمیز خارج شد. نگاهش را میان رزالین و گینر چرخاند و گفت:
    - گله‌ی من داره از بی‌آبی تلف میشه! تعداد زیادی دوشب گذشته آب ننوشیدند و الان دارن از بی‌آبی از دست میرن.
    رزالین بدجنس خندید و گفت:
    - فکر می‌کنی برای من اهمیت داره ؟ همه‌ی جنوب از مرگ یک گله دورگه خوشحال هم میشن.
    - ما چندبار زندگی رو‌ به تو بخشیدیم آلفا!
    شانه‌هایش را به بالا متمایل کرد و گفت:
    - من هم همین کار رو زیاد انجام دادم.
    اوگار سرش را پایین انداخت. کمی پابه‌پا کرد و به اطرافش نگریست.
    - خواهش می‌کنم آب رو باز کن.
    این از خودگذشتگی یک آلفا برای حفظ جان اهالی قلمرواش بود. حتی او هم اگر روزی مجبور می‌شد حاضر بود این کار را برای قلمرواش بکند؛ اما حال تسلیم شدن او در برابرش برایش طعم دیگری داشت. او باید دومین قولش به گینر را نیز عملی می‌کرد. زیر چشمی به گینر نگریست و بلند گفت:
    - تسلیم‌شو اوگار!
    اوگار مستأصل نگاهش را در اطراف چرخاند. سپس سرش را خم کرد و‌ دست‌هایش را روی زمین قرار داد. رزالین قدمی عقب رفت طوری که گینر جلوتر باشد. این‌طور او جلوی گینر زانو زد. لبخند خوشحالی زد و به بلند شدن اوگار نگریست. آرام زمزمه کرد:
    - همون‌طور که بهت قول داده بودم...
    گینر سرچرخاند و‌ نگاه کوتاهی به او که عقب ایستاده بود انداخت. جلو رفت و به اوگار گفت:
    - برگرد به قلمروت. بعد از تسلیم شدن عده‌ای متجاوز دیگه، آب باز میشه.
    اوگار که احساس شکست و حقارت می‌کرد، بی‌حرف رویش را گرفت و به مقصد نیزار حرکت کرد. گینر چرخید و نگاه عمیقی به صورت او انداخت. نگاهش را به او دوخت. دلش آرام گرفته بود. جز حفاظت از گله و توله‌ها دیگر قولی به او نداده بود. گینر چرخید و وارد جنگل شد. پشت سرش راه افتاد و گفت:
    - گینر دیگه می‌تونین شکار کنین. یادت که نرفته؟
    همان‌طور که راه می‌رفت گفت:
    - فردا برای شکار می‌ریم.
    سرش را تکان داد و‌ لبخند تلخی زد. گینر ایستاد و سرش به‌سمت خروج از جنگل چرخید. کنارش ایستاد و متعجب نگاهش کرد. گینر سرش را برگرداند و گفت:
    - برگرد، مهمون داری.
    با شنیدن حرفش، قلبش تپش گرفت. قدم‌هایش به‌سمت خروج سرعت گرفت. حتماً سایمون بود که به‌سمت جنگل می‌آمد. بوته‌ی سرراهش را کنار زد. توجهی به سوزش ساعد دستش به خاطر کنار زدن ناگهانی بوته نکرد و‌ مشتاق به رو‌به‌رویش نگریست. با دیدن لیام که از اسبش پیاده می‌شد، تمام حس خوبش از بین رفت. با نفرت به او نگریست. لیام چرخید و گفت:
    - چرا آب رودخونه خشک شده؟
    نگاه منزجری به او انداخت و گفت:
    - به تو مربوط نیست!
    ابروهای پهن لیام بالا پرید و گفت:
    - آو! به من مربوط نیست؟ مردم روی تپه نیاز به آب دارن.
    پوزخندی زد و جواب داد:
    - این مشکل خودشونه!
    لیام دست‌هایش را به کمرش زد و کلافه گفت:
    - بس کن رزالین! به خاطر لجبازی کردن با من بقیه رو مجازات نکن. من فردا برمی‌گردم و اومدم برای آخرین بار حرف بزنیم.
    از شنیدن اینکه می‌خواهد شر نحسش را کم کند، کمی خوشحال شد. شاید با نبود او کمی رابـ ـطه‌اش با سایمون بهتر می‌شد. دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و گفت:
    - چه حرفی؟
    لیام نگاهی به جنگل انداخت و گفت:
    - اون شبی که با گریس صحبت کردم، حرف زدنمون خیلی طولانی شد. اون درمورد سایمون حرف‌های زیادی زد و من برای این اینجام.
    سرش را تکان داد و‌ عصبی گفت:
    - اینا اصلاً به تو ‌مربوط نیست لیام!
    لیام دستش را بالا برد تا بگذارد حرف بزند.
    - خواهش میکنم فقط این بار آروم باش و گوش بده. طبق پیش‌بینی‌ای که گریس کرد، ازدواج شما دو تا مخالف با قانون طبیعته. می‌شنوی؟ یعنی شما یک قانون رو نقض کردید.‌ اون نباید با یک انسان ازدواج می‌کرد. و ‌... اینکه شما دو‌ تا نباید بچه‌دار بشید. میفهمی رزالین؟
    بدنش داغ شد! او چطور جرئت می‌کرد درباره خصوصی‌ترین مسئله میان آن‌ها صحبت کند! قدمی به‌سمتش برداشت، تند و‌ خشمگین گفت:
    - زندگی شخصی من به تو چه ربطی داره عوضی؟
    لیام درحالی‌که نگران و گیج بود، پیشانی‌اش را ماساژ داد و گفت:
    - منطقی باش رزالین. اگه شما بچه‌دار بشید، اون بچه درست مثل...
    دیگر نتوانست گستاخی او را تاب بیاورد. به‌سمتش حمله کرد و‌ یقه بلوز‌ آبی رنگ او را در مشت گرفت. در صورتش غرید:
    - چطور جرئت میکنی...؟
    لیام عصبی گفت:
    - من می‌خوام بهت کمک کنم.
    بلند فریاد زد:
    - من به کمک تو احتیاجی ندارم.
    سپس ضربه‌ای به سـ*ـینه‌اش زد و او را به عقب هُل داد. نگاهش را از صورت قرمز شده‌ی لیام گرفت و به سایمون که اخم‌آلود پشت سر او ایستاده بود و نگاهش می‌کرد، نگریست. آب دهانش را قورت داد و به چشم‌های او که نسبت به قبل تیره‌تر بود خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لیام که متوجه شد او به پشت سرش نگاه می‌کند چرخید و به سایمون نگاهی انداخت. بدون آنکه حرفی بزند به‌سمت اسبش رفت و سوارش شد. نگاه خیره‌ای به سایمون انداخت و رو به رزالین گفت:
    - به حرفم خوب فکر کن رزالین.
    و به‌سمت قبیله تاخت.
    سایمون نگاه اخم‌آلودش را از او گرفت و‌ به رزالین نگریست. با بدبینی پرسید:
    - درمورد کدوم حرف صحبت می‌کرد؟
    قلبش ذو‌ب شد و‌ با صورتی داغ به او نگاه کرد. آرام گفت:
    - چرت‌و‌پرت!
    متفکر سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. چند قدم جلو‌تر رفت و ‌سرش را بالا گرفت. رفتارش جوری بود که به او‌ فهماند آمده تا فقط حرف بزند. رزالین متوجه پشته‌ای روی ‌دوش‌ او شد. خواست سرکی بکشد که سایمون با حفظ اخمش، آرام گفت:
    - بهت گفتم که یه نفرین دردناک رو همراه خودم دارم. ازت نخواسته بودم که دنبالش بگردی، فقط ازت پرسیدم که آبشار توی جنگل هست یا نه و‌ تو هربار انکار کردی. تمام حقیقت زندگیم رو‌ در اختیارت گذاشتم و تو حتی کوچک‌ترین کمک رو‌ هم در حقم دریغ کردی. کمکت کردم تا از دست لیام خلاص شی، زندگیت رو ‌نجات دادم، سعی کردم نه مثل انسان مثل یک گرگ بهت وفادار بمونم؛ اما تو... تو هیچ جای این داستان با من رو راست نبودی. اون‌قدر که به محض اینکه فهمیدم آبشار توی‌جنگله، آب رو‌ بستی...!
    دهانش باز می‌شد تا حرف بزند و‌سایمون بدون آنکه مهلت دهد یک ماه را از پیش چشمانش گذرانده بود. سرش را مخالف تکان داد و گفت:
    - نه نه آب رو‌به اون خاطر نبستم... باور کن دلیل دیگه‌ای داشت، به این خاطر بود که...
    سایمون میان حرفش پرید و با بی‌رحمی گفت:
    - حرفی که قرار نیست باور کنم رو بیان نکن.
    لب‌هایش را روی هم فشرد و‌ با غمی عمیق به چشم‌های او نگریست. دیگر آن مهربانی خالص را نمی‌دید. سایمون طوری نگاهش می‌کرد که بفهماند حرف‌های دیروز او را شنیده است. با صدایی گرفته گفت:
    - من آب رو به روی اهالی جنوب بستم تا تسلیم جنگل بشن. با تو که خصومتی نداشتم!
    سایمون با لحنی سرزنش‌آمیز گفت:
    - اما بهت گفته بودم که خوردن آب رودخونه دردم رو کمتر میکنه.
    درست می‌گفت. حق با او بود. اگر او این‌طور فکر می‌کرد آب را باز می‌کرد! با قدم‌های بلند به‌سمتش رفت و مچ دستش را گرفت. او را کشید و گفت:
    - بیا بریم تا آب رو‌ باز کنم‌.
    سایمون محکم ایستاد و گفت:
    - دیگه نیازی نیست. فکر می‌کنم توی‌ مسیر برگشت آبی برای خوردن پیدا کنیم.
    حیرت‌زده ایستاد و‌ به او نگریست. مسیر برگشت؟ می‌خواست برگردد؟ قلبش در سـ*ـینه بی‌تابی می‌کرد. نباید این‌طور می‌شد! سرش را مخالف تکان داد و بی‌فکر گفت:
    - طبق قانون جنگل فقط آلفای انسان اجازه‌ی ورود به جنگل رو داره و ‌تنها راهش اینه که منو شکست بدی تا آلفا بشی. اون وقت می‌تونی وارد جنگل بشی.
    کمان را از شانه‌اش انداخت و با چشم‌هایی که لبالب اشک بود به او نگریست. داشت از بزرگ‌ترین دارایی‌اش می‌گذشت. مشتی به بازوی او زد و گفت:
    - بجنگ. وقتی دید بی‌حرکت نگاهش می‌کند مشت دیگری زد و بلند گفت:
    - با من بجنگ.
    سایمون کلافه مشتش را میان دست بزرگش گرفت و گفت:
    - رزالین! رزالین! من دیگه نمی‌خوام وارد جنگل بشم، کافیه!
    ایستاد و‌ به او نگریست. از میان پرده اشک صورت گرفته‌ی او را تار می‌دید.‌ سعی کرد بغضش را نشان ندهد آرام گفت:
    - باید وارد جنگل شی. باید خودت رو نجات بدی. اون درد تو رو از بین میبره.
    حرف‌هایش از نظر خودش هم مسخره می‌آمد. سایمون دستش را رها کرد و گفت:
    - ما تصمیم گرفتیم که برگردیم. من سعی می‌کنم با این قضیه کنار بیام.
    خواست لب باز کند که سایمون خم شد و بی‌مقدمه پیشانی‌اش را بوسید، آرام و‌طولانی! پلک‌هایش برهم افتاد و‌ لب‌هایش را روی هم فشرد. قلبش دیگر از فرمان خارج شده بود و می‌دانست سایمون صدایش را می‌شنود. قدمی عقب رفت و نگاه عمیقی به رزالین که خیره نگاهش می‌کرد انداخت. سپس چرخید و به‌سمت دشت راه افتاد. سرش را به‌سمت راستش چرخاند و به گرگ‌ها که سمت دیگر رودخانه منتظر سایمون بودند نگریست. قطره اشکش آرام چکید و تا زیر گلویش را شکافت. خورشید در حال غروب بود و ‌آسمان جنوب درست مثل دلش سرخ و خونین بود. آرام زیر لب گفت:
    - خواهش می‌کنم! نرو!
    سایمون از رودخانه رد شد و با شانه‌هایی افتاده از میان گرگ‌ها گذشت. گرگ‌ها پشت سرش راه افتادند. اشک‌هایش با سرعت بیشتری فرو ریخت. قلبش داشت کنده می‌شد. دست‌هایش را روی پیشانی‌اش گذاشت. دیگر نمی‌توانست اشک‌هایش را مهار کند و به زحمت می‌توانست گله گرگ‌ها را ببیند. در تمام عمرش دردی به آن عمیقی در قلبش حس نکرده بود. دوباره به مسیر او که دورتر می‌شد نگریست. دستش را روی دهانش گذاشت و ‌بغضش با صدایی بلند شکست. روی زمین زانو زد و‌ چشم‌هایش را بست. تمام بغضش فریادی جانسوز شد که از اعماق دلش بیرون ریخت. مدت کمی از گریه‌ی بلندش گذشته بود که گینر کنارش ایستاد و سرش را در‌ گودی گردنش گذاشت. هق‌هقش را بلندتر سرداد و ناتوان گفت:
    - آه قلبم! قلبم داره پاره میشه...
    گینر در آرامش خاص خود کنار او‌ ایستاد و اجازه داد تمام ناراحتی‌اش را فریاد کند...
    ***
    با لبخندی عمیق به سارول که کنار مایسن حرکت می‌کرد می‌نگریست. لبخندی که از اعماق قلبش بود. چند هفته جنگیده بود تا بتواند سارول را متقاعد کند شیرها جفت مناسبی برای او نیستند. حال بعد از چند هفته، یک ساعتی می‌شد که سارول به مایسن که نگاه دیگری به او داشت توجه نشان داده بود و از نظرش معنایش این بود که در آینده، آن‌ها را به عنوان جفت کنار یکدیگر خواهد دید. با لبخند به گینر که نزدیکش شد و نشست نگاه کرد. با خیالی راحت به او‌ تکیه داد و اتفاق هفته‌ی پیش را در خاطرش مجسم کرد.
    « یک ماه از رفتن گرگ‌ها گذشته بود و در آن یک ماه وضعیت روحی بسیار نامناسبی را پشت سر می‌گذاشت. هنوز در اعماق قلبش درد و‌ خلأ عظیمی را حس می‌کرد. شب همان روز مسیر رود را باز کرده و جنوب به حالت قبلش برگشته بود. از بالای درخت دیده بود که لیام به غرب بازگشت. همه چیز در آرامش قبل قرار گرفته بود و وقت آن رسیده بود که تمرکزش را به توله‌ها بدهد و سرکشی آن‌ها را سرکوب کند. در آن شب‌ها که حالش خوب نبود بیشتر شب‌ها را در درخت کهن میگذراند؛ اما آن‌قدر درگیری میان آن‌ها بالا گرفته بود که دیگر اصلاً به مخفیگاه نمی‌رفت و‌ شب‌ها را در درخت کهن سپری می‌کرد. دیگر نمی‌توانست رفتار‌های سارول را تحمل کند. یک شب نزدیک همان جایی که سارول و توله‌ها خارج می‌شدند در کمین نشست. آن شب سارول تنها آمده بود. چند شبی بود که سایلی و سیکن همراهی‌اش نمی‌کردند. هر سه کاملاً بالغ شده بودند و شرایط بسیار جدی‌تر شده بود. مدت زیادی نگذشت که صدای پای او را شنید. از میان شاخه‌ها به او نگریست و تیری در کمان آماده‌اش گذاشت. قبل‌تر به گینر گفته بود که شاید آن شب به خوبی تمام نشود و گینر به او ‌اختیار کامل داده بود. وقتی سارول به فاصله مناسبی رسید، زه را کشید و از پشت درخت کنار رفت. سارول با دیدن او که با تیر هدفش گرفته بود ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
    - معلوم هست اینجا چه خبره؟
    کمی نوک کمان را کنار داد و با نیشخندی گفت:
    - معلوم نیست؟ دارم از قلمروم در برابر متجاوزین دفاع می‌کنم!
    سارول کلافه در جایش تکان خورد و‌ با لحنی بی‌طاقت گفت:
    - خواهش می‌کنم این مسخره‌بازی رو‌ تمومش کن رزالین! لایفا منتظرمه می‌خوام برم.
    شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - می‌تونی این مسخره‌بازی رو امتحان کنی عزیزم، اون وقت متوجه میشی همه چی کاملاً جدیه!
    سارول عصبی به جلو راه افتاد. آن‌قدر خیالش از محبت و عشق او راحت بود که اطمینان داشت رزالین آسیبی به او نمی‌رساند. زه کمان را کشید و‌ با نشانه‌گیری تیر را از چله رها کرد. تیر با سوتی بلند و خطرناک به‌سمت او‌ رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تیر درست جلوی او‌ روی زمین نشست. سارول ایستاد و سر بلند کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    - هنوزم فکر میکنی مسخره‌بازیه؟
    سارول عصبی دستش را روی تیر گذاشت و آن را دو نیم کرد. لب‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد آرام‌تر با او صحبت کند.
    - سارول! عزیزم! ما خیلی قبل‌تر تاوان رابـ ـطه یکی از اجدادت رو با شیرها دادیم. ارتباط با شیرها خلاف قانون طبیعته و تو نباید این‌قدر روی این موضوع پافشاری کنی.
    سارول بی‌طاقت بیرون از جنگل را نگاه کرد و گفت:
    - من متوجه نمیشم که چرا شما نمی‌فهمید! تو و پدر هیچ وقت عشق رو‌تجربه نکردید؟ چرا نمی‌فهمید زندگی من به لایفا وابسته‌ست!
    سرش را تکان داد و نگاه خیره‌ای به زمین انداخت. آرام گفت:
    - چرا من عشق رو‌ تجربه کردم و می‌دونم چه حس دردناکی داره.
    نگاهش را به او ‌دوخت و جدی‌تر ادامه داد:
    - اما اجازه نمیدم که خلاف قوانین جنگل و‌ طبیعت عمل کنی سارول. تو توله‌ی عزیزترین شخص زندگیم هستی و دوست ندارم روزی مجبور شم از جنگل اخراجت کنم.
    تهدید اخراج از جنگل برای هر حیوانی سنگین بود خصوصاً که خانواده‌ی او در جنگل زندگی می‌کردند. سارول سرش را پایین انداخت و چرخید. سکوت کوتاهی کرد و به بوته‌ها نگریست. با صدای ضعیفی گفت:
    - هم تو و هم پدر... خیلی بی‌رحمید!
    سپس به‌سمت مخفیگاه راه افتاد. با دو سر انگشت پلک‌هایش را فشرد و نفس عمیقی کشید. از اعماق قلبش ترجیح می‌داد بی‌رحم باشد. چرخید و از جنگل خارج شد. مطمئناً می‌توانست لایفا را همان اطراف پیدا کند. نگاهش را اطراف رودخانه چرخاند. با دیدن شیر نری که با فاصله از رودخانه منتظر ایستاده بود، به‌سمتش راه افتاد. نگاهی به یال‌های قهوه‌ای تازه روییده‌ی او انداخت و جلویش ایستاد. نگاه عمیقی به او انداخت و به سارول حق داد که عاشق او باشد. او واقعا زیبا و با شکوه بود! با صدای محکمی گفت:
    - من تا حدی اجازه‌ی مخفی نگه داشتن رابـ ـطه‌ی تو و سارول رو دارم که خودم بتونم شما رو کنترل کنم. سارول دیگه به اینجا نمیاد لایفا. اگر قرار باشه ملاقات دیگه‌ای داشته باشید، من مجبور میشم به ادوین خبر بدم و قطعاً اون به اندازه من صبور نخواهد بود.
    لایفا بی آنکه حرفی بزند به چهره‌ی مصمم رزالین نگریست. سپس نگاهی به جنگل انداخت و گفت:
    - می‌خواستم به سارول بگم پدرم جفتی ر‌و برام انتخاب کرده و فردا رسماً توی گله اعلام میشه... به همین خاطر امشب به اینجا اومدم.
    از حرف او‌ خوشحال شد و نفس راحتی کشید. سرش را تکان داد و گفت:
    - من این خبر رو بهش میدم.»
    صدا در ذهنش محو شد و به مایسن که نگاه خیره‌اش روی سارول مانده بود نگریست. او آن حقیقت را به او نگفته بود و سارول نمی‌دانست که جفت لایفا باردار است. مدام با خود تصور می‌کرد اگر روزی سایمون ازدواج کند می‌تواند شنیدن آن خبر را تحمل کند یا نه. و با فرض اینکه آن خبر برایش غیرقابل تحمل است، آن اتفاق را هنوز پیش خودش نگه داشته بود. حال که سارول را سربه راه می‌دید خوشحال بود. تکیه‌اش را از گینر گرفت و بلند شد. گینر خیره نگاهش کرد و پرسید:
    - شب به مخفیگاه برمی‌گردی؟
    در آن یک ماه تنها سه شب را میان ببرها گذرانده بود. تنهایی‌اش در درخت کهن لـ*ـذت بخش بود چون آنجا با خیال راحت‌تری می‌توانست به سایمون بیاندیشد. نگاه منتظر گینر را که دید سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
    - برمی‌گردم.
    سپس چرخید و از مخفیگاه خارج شد. نفس عمیقی کشید و نگاهش را در اطرافش چرخاند. قدم‌هایش را تا بیرون از جنگل ادامه داد. می‌خواست وضعیت حاشیه‌ی جنگل را بررسی کند. در اصل می‌خواست راه برود و فکر کند. به چهره‌ای که دلتنگش شده بود...! آن خداحافظی چیزی نبود که دلش می‌خواست. دوست داشت می‌توانست غصه را از دل سایمون بیرون بیاورد، بعد جنوب را ترک کند. او نتوانسته بود هیچ یک از عهدهای ازدواجش را انجام دهد. با رفتن گرگ‌ها و‌ لیام از جنوب، همه چیز مثل قبل شده بود. باران بی‌وقفه‌ی سه روزه، شب گذشته متوقف شده بود و چاله‌های آب را در هرجای دشت می‌شد دید. سر چرخاند و به تپه نگریست. با دیدن اسبی که از تپه پایین می‌آمد، ایستاد و‌ نگاه دقیقی به آنجا انداخت. تقریباً هر هفته، از قبیله پیکی فرستاده می‌شد و از او می‌خواستند سری به خانواده‌اش بزند؛ اما دلش نمی‌خواست به آنجا بازگردد.
    اسب نزدیک‌تر شد و با دیدن پدرش که به‌سمتش می‌آمد، صاف ایستاد و متعجب نگاه کرد. داکوتا افسار اسب را کشید و از بالای آن پایین آمد. نگاهی به رزالین که خیره نگاهش می‌کرد انداخت و گفت:
    - این چندمین پیکی میشه که فرستادم؟
    لب‌هایش را روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. داکوتا قدمی به‌سمت او برداشت و گفت:
    - من فقط ازت خواستم که گاهی به ما سر بزنی. مادرت حالش کاملاً خوب شده و‌ دوست‌داره تو رو ببینه.
    نگاه ناراضی به او‌ انداخت و با لحنی شرمنده گفت:
    - عذرمیخوام پدر؛ اما نمی‌تونم بیام. ماه قبل فرق داشت، لیام با اجبار و‌ زور من رو به قبیله کشوند و من الان دیگه نمی‌تونم برگردم.
    داکوتا نگاه عمیق و خیره‌ای به صورتش انداخت. با آرامش پرسید:
    - همسرت ترکت کرد؟
    نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد. داکوتا افسار اسبش را کشید و گفت:
    - مادرت منتظره که به درد‌ و دلات گوش بده.
    سرش را مخالف تکان داد و با لبخندی تلخ گفت:
    - می‌خوام تنها باشم.
    سکوت کوتاهی میانشان برقرار شد. داکوتا سکوت را شکست و گفت:
    - هرطور که تو بخوای.
    سپس سوار اسبش شد و بعد از نگاه خیره‌ای به او، به‌سمت تپه تاخت. نفسش را بیرون فرستاد و کلافه به اطراف نگریست. قلب و‌ احساسش بسیار خسته بود... .
    حصیرش را باز کرد و‌ رویش نشست. وسایلش را با خودش به درخت کهن نبرده بود و آن چند وقت بر چمن‌های نرم و مرطوب داخل درخت می‌خوابید. نگاهش را میان ببرها چرخاند که برای خواب آماده می‌شدند. شیگان به سمتش رفت و گفت:
    - تونستی کنار بیای؟
    به چشم‌هایش نگریست. می‌دانست منظور او رفتن سایمون است. سرش را تکان داد و آرام گفت:
    - نمی‌خوام در موردش حرف بزنم شیگان.
    شیگان نگاه عمیقی به صورت گرفته‌ی او انداخت و به‌سمت گینر رفت. کم‌کم مخفیگاه در سکوت فرو رفت و ببرها به خواب رفتند. نفس عمیقی کشید و به آسمان نگریست. در مخفیگاه راحت می‌توانست آسمان را ببیند و شاخه‌ها مانع نبودند. با دیدن ستاره‌ی درخشانی، سایمون در ذهنش نقش بست. چشم‌هایش را بست و در قلبش درد تازه‌ای حس کرد. نفسش را آرام بیرون فرستاد. صدای حرکت چیزی را در اطرافش شنید. کمی طول کشید تا توانست از دیدن چهره‌ی سایمون دست بکشد. چشم‌هایش را باز کرد و‌ نشست. نگاهش را در اطراف چرخاند. سارول در جایش نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا