کامل شده رمان قلندر بی خواب | ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟

  • آرشان

  • نفس

  • نیروان

  • محمد

  • کامیار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند لحظه ساکت فقط به برق زمین که ناشی از بارون بود خیره شدم. اما انگاردافکارم قصد نداشتن برای چند دقیقه هم که شده منو به حال خودم رها کنن. پاهام رو بی صدا تاب می دادم. یه شعر اومد توی ذهنم. زمزمه وار شروع کردم به خوندن. بلکه از شر فکر های رنگ و وارنگ توی سرم راحت بشم.
    - بارون
    می زنه رو سرم،
    می شوره اشک چشمامو،
    حرف تو دلم،
    گرفته راه صدام و
    نیستی ببینی
    حال خراب شبام و...
    نه انگار این آهنگ بدرد الانم نمی خورد. هر اهنگی یه سری حرفای خاص داره. یه سری از حرفا که دقیقا ناگفته های دل آدمن. چیزایی که خود آدم نمی تونه به راحتی به زبون بیارتشون. شاید بخاطر همین بود که اغلب آدما آهنگ گوش می دن.
    یه چیز دیگه اومد تو ذهنم:
    بارون، داره تند تند می کوبه رو تن شیشه ها بارون، من و نور شمع و یه اتاق بی چراغ...
    نه انگار این آهنگم زیادی عاشقونه می زد. اندازه ی تار های موی سرم آهنگ گوش داده بودم اما چیزی که حال دلمو بگه یادم نمیومد.
    بی هوا یاد شعر یکی از دوستام افتادم.
    در عین سادگی معنای قشنگی داشت. چشمامو بستم‌. یادم میمو وقتی کم سن تر بودیم، خیلی این شعرو با هم می خوندیم. تلخند لعنتی امشب قصد نداشت از روی لبام اسباب کشی کنه و بره رو لبای یه نفر دیگه جا خوش کنه!
    - بارون می زنه به شیشه،
    غم تو صدام آتیشه،
    دلم می گـه دوباره،
    هیچی درست نمی شه.
    ابرا دارن می بارن،
    مثل من غصه دارن.
    قصه هاشون جور واجور،
    همش دارن می نالن.
    ستاره ها تو ابرا،
    انگاری قایم شدن.
    چشمای من دوباره
    غمگینن و تر شدن...
    - اینجایی تو؟ پاشو؛ بلند شو ببینم! آرشان پوست کله امونو کند! بیچارمون کرد، هی می گـه باز مراقبش نبودین معلوم نیس چی شده کجا رفته نکنه بلایی سرش اومده باشه! کل ویلا رو بهم ریخته. خونه رو گذاشته رو سرش.
    به نیروان نگاه کردم که چتر به دست و دست به سـ*ـینه رو به روم وایستاده بود. موشکافانه نگاهم می کرد.
    هوفی کردم. یه طوری حرف می زد که انگار من بچه ی دو سه ساله ای بودم که باید مراقبم می موندن! نه انگار قضیه خیلی جدی تر از چیزی بود که بتونم تصورشو بکنم!
    ته این قصه چی بود؟ من دقیقا کجای قصه بودم؟ سرش یا تهش؟ شایدم شخصیت سیاه لشکر داستان! اما حس خوبی به این داستان نداشتم‌. مثل بعضی از داستانای توی کتاب ادبیات مدرسه که مجبوری زوری بخونیشون تا به آخرش برسی و ازش درس یادبگیری. چه بخوای و چه نخوای!
    بی حرف از جام بلند شدم و دنبال نیروان راهی شدم. کلافه بودم. با اینکه صدای بارون آرومم کرده بود اما کلافه بودم و سر در گم‌. عین یه آدم که تو یه جنگل بزرگ با درختای سر به فلک کشیده گم شده باشه!
    وقتی رفتم داخل ویلا یه گرمای دلچسبی تو وجودم پیچید.
    انگار تازه داشتم سرمایی رو که رخنه کرده بود تو تنم حس می کردم. بخاطر گرمای تو ویلا بود...
    بینیم انگار رگ به رگ شد. صورتم رو جمع کردم و چند بار پشت سر هم عطسه کردم. لباسای خیسم چسبیده بودن به تنم. تازه یادم افتاد تو این ویلای جدید هیچی ندارم که بپوشم در حال حاضر! صورتم گرفته شد و کلافه به لباسام نگاه کردم. نه می دونستم کجاییم، نه می دونستم دقیقا باید چی کار کنم و چی انتظارمو می کشه! خیلی حس بدی بود. خیلی!
    - نفس!
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.

    این ی تیکه ماجرای تب رو باید تحمل کنین.
    منم میدونم انقد تکراری شده ک تقریبا کلیشه اس!
    اما خب این رمان مال دو سال پیشه و دارم ادیت میکنم.
    هرقد سعی کردم جایگزین براش بذارم نشد.
    لاقل امیدوارم خوب باشه....

    ی نظر در باررمان هم بدید!
    وگرنه دیگ انگیزه ۴ تا ۴تا پارت گذاشتنو ندارما...
    ای لاویووو همتونو. ژیلو
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا