با تمام اتفاقات گذشته، در حالی که همیشه و همیشه از آن دختر مغرور و خودخواه نفرت داشت، حالا نمی توانست هیچ حس بدی نسبت به او داشته باشد؛ حتی لحظه ای از ذهنش نمی گذشت که به تلافی روزهای گذشته ایگلینا را به خاطر ظاهر اسفبارش مسخره کند.
جرمی که سرتاپا لبریز از شگفتی و حیرت بود، بی اختیار بازوی برهنه ی ایگلینا را نوازش کرد و آهسته گفت:
-چه بلایی سرت اومده؟ این چه سر و وضعیه؟ تو...
- از اینجا فرار کن!
جرمی به طور ناگهانی سکوت کرده و با شک و تردید از جمله ای که از دهان ایگلینا بیرون آمده بود، آهسته تر از قبل از او پرسید:
-چی؟
ایگلینا، گاری به دست، در حالی که همچنان لبخند تصنعی بر ل**ب داشت و چشم از او برنمی داشت، تکرار کرد:
- از اینجا فرار کن!
چهره اش همچون دیوانگان، و لبخندش مصنوعی و مضحک بود، اما جرمی ایمان داشت که ترس و وحشتی بی اندازه را در عمق نگاه او تشخیص می دهد؛ ترسی که موجب رنگ پریدگی و لرزش پلک هایش نیز شده بود.
بستنی ملخی بی اراده از دست های جرمی شل شد و به روی زمین افتاد و او یک قدم به عقب برداشت.
گویی اکنون می توانست به عمق ماجرا و خطری که در کمینش بود پی ببرد، به اینکه جیمی فلتون از مدت ها قبل برای به دام انداختن دوستان و همکلاسی هایش برنامه ریزی کرده و آن ها را نیز همچون خودش به سمت و سوی جنون کشیده بود؛ درست مانند جانی رودیگرز، که دیگر هیچ درک و آگاهی از بلایی که به سرش آمده بود نداشت، بلایی که ممکن بود بر سر جرمی نیز بیاید.
قلب جرمی از تصور ماندن در میان آن همه انسان های عجیب و فروشگاه های بزرگ و کوچکی که پر از اجناس تهوع آور بودند، در سـ*ـینه فرو ریخت و در حالی که نمی توانست چشم از ایگلینا بردارد عقب عقب رفت.
ایگلینا که به او خیره نگاه می کرد و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود، با صدایی که رفته رفته بلندتر می شد، گفت:
-هممون و دیوونه میکنه! هممون و! هممون و اینجا زندونی می کنه! راه فراری نیست! راه فراری نیست!
صدای بلند ایگلینا تبدیل به جیغ و فریاد شده بود که بالاخره جرمی رویش را از او برگردانده و با تمام توان شروع به دویدن کرد.
دست و پاهایش از شدت ترس و نگرانی سست شده بود، اما او همچنان می دوید و تنها به آن فکر می کرد که باید، باید خود را از دامی که جیمی فلتون برایش پهن کرده بود، نجات دهد.
اولین جایی که به ذهنش رسید، همان جایی بود که آسانسور در فاصله ی چند متری از زمین متوقف شده و او را به زمین انداخته بود.
اگر آسانسور اکنون به زمین رسیده بود می توانست به خانه برگردد، به فروشگاهی که از آن خارج شده و مملو از انسان های کاملا عادی و نرمال بود.
جرمی حتی در همان حال که با نفس های بریده و پهلوهای دردناک به طرف درب شیشه ای می دوید، امیدی نداشت که آسانسور به زمین رسیده باشد، با این حال او به تنها راه بازگشتی که برایش مانده بود چنگ زده و حاضر نبود رهایش کند.
جرمی که سرتاپا لبریز از شگفتی و حیرت بود، بی اختیار بازوی برهنه ی ایگلینا را نوازش کرد و آهسته گفت:
-چه بلایی سرت اومده؟ این چه سر و وضعیه؟ تو...
- از اینجا فرار کن!
جرمی به طور ناگهانی سکوت کرده و با شک و تردید از جمله ای که از دهان ایگلینا بیرون آمده بود، آهسته تر از قبل از او پرسید:
-چی؟
ایگلینا، گاری به دست، در حالی که همچنان لبخند تصنعی بر ل**ب داشت و چشم از او برنمی داشت، تکرار کرد:
- از اینجا فرار کن!
چهره اش همچون دیوانگان، و لبخندش مصنوعی و مضحک بود، اما جرمی ایمان داشت که ترس و وحشتی بی اندازه را در عمق نگاه او تشخیص می دهد؛ ترسی که موجب رنگ پریدگی و لرزش پلک هایش نیز شده بود.
بستنی ملخی بی اراده از دست های جرمی شل شد و به روی زمین افتاد و او یک قدم به عقب برداشت.
گویی اکنون می توانست به عمق ماجرا و خطری که در کمینش بود پی ببرد، به اینکه جیمی فلتون از مدت ها قبل برای به دام انداختن دوستان و همکلاسی هایش برنامه ریزی کرده و آن ها را نیز همچون خودش به سمت و سوی جنون کشیده بود؛ درست مانند جانی رودیگرز، که دیگر هیچ درک و آگاهی از بلایی که به سرش آمده بود نداشت، بلایی که ممکن بود بر سر جرمی نیز بیاید.
قلب جرمی از تصور ماندن در میان آن همه انسان های عجیب و فروشگاه های بزرگ و کوچکی که پر از اجناس تهوع آور بودند، در سـ*ـینه فرو ریخت و در حالی که نمی توانست چشم از ایگلینا بردارد عقب عقب رفت.
ایگلینا که به او خیره نگاه می کرد و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود، با صدایی که رفته رفته بلندتر می شد، گفت:
-هممون و دیوونه میکنه! هممون و! هممون و اینجا زندونی می کنه! راه فراری نیست! راه فراری نیست!
صدای بلند ایگلینا تبدیل به جیغ و فریاد شده بود که بالاخره جرمی رویش را از او برگردانده و با تمام توان شروع به دویدن کرد.
دست و پاهایش از شدت ترس و نگرانی سست شده بود، اما او همچنان می دوید و تنها به آن فکر می کرد که باید، باید خود را از دامی که جیمی فلتون برایش پهن کرده بود، نجات دهد.
اولین جایی که به ذهنش رسید، همان جایی بود که آسانسور در فاصله ی چند متری از زمین متوقف شده و او را به زمین انداخته بود.
اگر آسانسور اکنون به زمین رسیده بود می توانست به خانه برگردد، به فروشگاهی که از آن خارج شده و مملو از انسان های کاملا عادی و نرمال بود.
جرمی حتی در همان حال که با نفس های بریده و پهلوهای دردناک به طرف درب شیشه ای می دوید، امیدی نداشت که آسانسور به زمین رسیده باشد، با این حال او به تنها راه بازگشتی که برایش مانده بود چنگ زده و حاضر نبود رهایش کند.
آخرین ویرایش: