کامل شده رمان کوتاه آخرین کارت قرمز | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان به چه رنج سنی می خوره؟

  • نوجوان

    رای: 7 41.2%
  • جوان

    رای: 2 11.8%
  • هر دو

    رای: 10 58.8%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
با تمام اتفاقات گذشته، در حالی که همیشه و همیشه از آن دختر مغرور و خودخواه نفرت داشت، حالا نمی توانست هیچ حس بدی نسبت به او داشته باشد؛ حتی لحظه ای از ذهنش نمی گذشت که به تلافی روزهای گذشته ایگلینا را به خاطر ظاهر اسفبارش مسخره کند.
جرمی که سرتاپا لبریز از شگفتی و حیرت بود، بی اختیار بازوی برهنه ی ایگلینا را نوازش کرد و آهسته گفت:
-چه بلایی سرت اومده؟ این چه سر و وضعیه؟ تو...
- از اینجا فرار کن!
جرمی به طور ناگهانی سکوت کرده و با شک و تردید از جمله ای که از دهان ایگلینا بیرون آمده بود، آهسته تر از قبل از او پرسید:
-چی؟
ایگلینا، گاری به دست، در حالی که همچنان لبخند تصنعی بر ل**ب داشت و چشم از او برنمی داشت، تکرار کرد:
- از اینجا فرار کن!
چهره اش همچون دیوانگان، و لبخندش مصنوعی و مضحک بود، اما جرمی ایمان داشت که ترس و وحشتی بی اندازه را در عمق نگاه او تشخیص می دهد؛ ترسی که موجب رنگ پریدگی و لرزش پلک هایش نیز شده بود.
بستنی ملخی بی اراده از دست های جرمی شل شد و به روی زمین افتاد و او یک قدم به عقب برداشت.
گویی اکنون می توانست به عمق ماجرا و خطری که در کمینش بود پی ببرد، به اینکه جیمی فلتون از مدت ها قبل برای به دام انداختن دوستان و همکلاسی هایش برنامه ریزی کرده و آن ها را نیز همچون خودش به سمت و سوی جنون کشیده بود؛ درست مانند جانی رودیگرز، که دیگر هیچ درک و آگاهی از بلایی که به سرش آمده بود نداشت، بلایی که ممکن بود بر سر جرمی نیز بیاید.
قلب جرمی از تصور ماندن در میان آن همه انسان های عجیب و فروشگاه های بزرگ و کوچکی که پر از اجناس تهوع آور بودند، در سـ*ـینه فرو ریخت و در حالی که نمی توانست چشم از ایگلینا بردارد عقب عقب رفت.
ایگلینا که به او خیره نگاه می کرد و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود، با صدایی که رفته رفته بلندتر می شد، گفت:
-هممون و دیوونه میکنه! هممون و! هممون و اینجا زندونی می کنه! راه فراری نیست! راه فراری نیست!
صدای بلند ایگلینا تبدیل به جیغ و فریاد شده بود که بالاخره جرمی رویش را از او برگردانده و با تمام توان شروع به دویدن کرد.
دست و پاهایش از شدت ترس و نگرانی سست شده بود، اما او همچنان می دوید و تنها به آن فکر می کرد که باید، باید خود را از دامی که جیمی فلتون برایش پهن کرده بود، نجات دهد.
اولین جایی که به ذهنش رسید، همان جایی بود که آسانسور در فاصله ی چند متری از زمین متوقف شده و او را به زمین انداخته بود.
اگر آسانسور اکنون به زمین رسیده بود می توانست به خانه برگردد، به فروشگاهی که از آن خارج شده و مملو از انسان های کاملا عادی و نرمال بود.
جرمی حتی در همان حال که با نفس های بریده و پهلوهای دردناک به طرف درب شیشه ای می دوید، امیدی نداشت که آسانسور به زمین رسیده باشد، با این حال او به تنها راه بازگشتی که برایش مانده بود چنگ زده و حاضر نبود رهایش کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سرانجام پس از چند دقیقه آن در شیشه ای را در فاصله ی چند قدمی خود دید...
    نفس هایش بریده بریده و کوتاه شده بود، پهلوهایش تیر می کشید و قلبش گویی قصد داشت سـ*ـینه اش را شکافته و از آن بیرون بزند.
    در چند ثانیه ای که ایستاده و از آن فاصله به تنها امید رهایی اش از آن کابوس نگاه می کرد، زیر ل**ب گفت:
    -باید خودمو نجات بدم، باید!
    سپس بار دیگر تمام قدرتش را در پاهایش جمع کرده و شروع به دویدن کرد، با چنان سرعتی که حتی مرد دستفروش را نادیده گرفته و از کنارش گذشت.
    با عبور از کنار آن مرد، صدای داد و فریادش را از پشت سرش شنید که ظاهرا از بی اعتنایی او عصبانی و خشمگین شده بود:
    -کجا داری می ری؟ کجا؟ مگه قرار نبود ازم یک ماهی بخری! برگرد اینجا پسر! برگرد اینجا! بگیرینش!
    در یک لحظه که عمرش به اندازه ی پلک زدنی بود، جرمی اهمیتی به فریاد های آن مرد نداد، اما درست در زمانی که در شیشه ای را باز کرده و در حال عبور از آن بود، چشمش به دو مرد دیگر افتاد که توجهشان به فریادهای دستفروش جلب شده و اکنون به سمتش می دویدند.
    در یک آن خیال کرد که دو جیمی فلتون به سمتش می دوند، زیرا لباس های رنگارنگ و نامتناسبی درست شبیه به او به تن داشتند. اما بعد، با این آگاهی که آن دو مرد برای دستگیری و جلوگیری از فرار او نزدیک و نزدیک تر می شوند، با دستپاچگی در شیشه ای را بهم کوبید و به سمت آسانسور نقره ای رنگی دوید که اکنون به زمین رسیده و گویی به انتظار او نشسته بود.
    با دیدن درب باز آسانسور و دکمه های روشنش که از آن زاویه قابل مشاهده بودند، خوشحالی آمیخته به وحشت و دلهره وجودش را پر کرده و بی معطلی به آن سو دوید؛ اما گویی دویدنش درست مثل آن بود که پرواز کند.
    در همین حین صدای دو مرد خشمگین را از پشت سرش شنید که فریاد زدند:
    -صبر کن وروجک!
    -صبرکن!
    اما جرمی حتی ثانیه ای به عقب برنگشت تا به آن ها نگاه کند. او خود را به درون آسانسور پرت کرده و با دست های لرزان چندین بار دکمه هایش را فشرد.
    تنها دو ثانیه طول کشید تا درب آسانسور شروع به بسته شدن کند، و در همین زمان کم، درست موقعی که جرمی می خواست بابت گریز موفقیت آمیـ*ـزش نفس آسوده ای بکشد، دو دست قوی یقه اش را گرفته و درست قبل از بسته شدن درب آسانسور او را به فضای بیرون از اتاقک پرتاب کرد.
    شدت ضربه و عکس العمل مرد چنان سریع بود که جرمی متوجه نشد کی از آسانسور خارج شده و بار دیگر به فضای بیرون آن بازگشته‌ است، تنها چیزی که او پس از اسیر شدن در چنگ آن دو مرد فهمید، بسته شدن مجدد درب آسانسور و حرکت او به سمت بالا و این واقعیت دردناک بود که تنها فرصت بازگشتش را از دست داده است.
    -نباید فرار کنی بچه! نباید!
    جرمی که هنوز از گریز نافرجامش شوکه و علاوه بر آن به شدت عصبانی بود، نگاه نفرت انگیزش را به مرد دوخت.
    مرد غریبه با وجد و سروری آشکار زمزمه کرد:
    -فقط اولش سخته، اولش!
    سپس خنده ی ریز و شیطانی کرد.
    مرد دیگری که بازوی سمت راست او را گرفته بود نیز لبخندی زد که تمام دندان های سیاهش به نمایش درآمد.
    بعد از آن به راه افتاده و با زور جرمی را با خود به سمت مسیر فروشگاه های زنجیره ای کشاندند:
    -ولم کنین! من می خوام برگردم خونه ام! شما ها دیوونه این! همتون دیوونه این...
    درست مثل آنکه بی چاره و درمانده شده باشد هر فحش رکیکی که به ذهن و زبانش می رسید، نثار آن ها می کرد؛ اما فایده ای نداشت.
    آن دو مرد در کمال خونسردی، قهقهه زنان او را از درب شیشه ای بیرون آوردند و آنگاه چشم او به پسری افتاد که در کنار مرد دستفروش ایستاده و موهای فرفری اش را روی پیشانی اش ریخته بود.
    با دیدن او امید از دست رفته اش بازگشته و شروع به تقلا کرد و امیدوارانه فریاد زد:
    -جانی! منم، جرمی! جرمی اسکات! همکلاسی مدرسه ات! تو منو می شناسی؟ خواهش میکنم کمکم کن! خواهش میکنم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    تقلا برای رها شدن از چنگال آن دو مرد بی ثمر بود و در انتها جرمی که خسته و درمانده شده بود، نگاهش را مستقیما به جانی دوخته و منتظر ماند تا بلکه همکلاسی قدیمی اش به یاری اش بشتابد.
    جانی نیز با آن چشم های درشت مشکی اش به او نگاه می کرد، و جرمی می توانست قسم بخورد که نگاهش درست مثل چند ساعت گذشته بی اعتنا و خونسرد نیست.
    او می دانست، یقینا می دانست و فقط به این دلیل که خودش نیز سال ها در آن مکانِ مخفی زندانی شده بود چنین رفتار می کرد.
    شاید جانی خیال می کرد که جنگ و جدال با نوچه های جیمی فلتون فایده ای ندارد و آن ها باید به فکر نقشه ای دیگر باشند‌.
    در آن چند ثانیه که منتظر واکنش متقابل از سوی جانی بود، صدها فکر از ذهنش عبور کرده و هزاران احتمال به مغزش راه یافت، در این میان تنها چیزی که انتظارش را نداشت، لبخند وسیع جانی و شنیدن این جمله بود:
    - به فروشگاه های زنجیره ای جیمی فلتون خوش اومدی! آقای فلتون از دیدار با شما جدا خوشحال هستن!
    جانی که در ابتدا به تابلوی بالای سرشان اشاره کرده بود، این بار دستش را به طرف چپشان گرفته و مردی را نشانه رفت که در میان جمعیت می رقصید و شعر نامفهومی را بلند بلند می خواند.
    عکس العمل و ناامیدی از همراهی جانی از یک سو، اما با دیدن جیمی فلتون که از فاصله ی نه چندان دور از آن ها می رقصید و پایکوبی می کرد، چنان اختیار از کف داد که نعره ای زد و در یک صدم ثانیه، خود را از دست دو مردی که او را محکم گرفته بودند آزاد کرد.
    جرمی از میان جمعیت دوید، به آن ها تنه زد و با زور راهش را باز کرد. خودش هم نمی دانست که دقیقا چه قصدی دارد و به نتیجه ی اعمالش نیز فکر نمی کرد، تنها چیزی که در آن لحظه خواستارش بود مشت و لگد زدن به جیمی دیوانه و به وجود آوردن درد برای او بود.
    چند لحظه ی بعد نیز به خواسته اش رسید، و جیمی فلتون را که در حالت طبیعی نبود و همچنان می رقصید و آواز می خواند به طور ناگهانی نقش بر زمین کرد و بی معطلی روی سـ*ـینه اش نشست و مشت هایش را نثار او کرد.
    صدای جیغ های ممتدی به گوش رسید و جمعیت از دور آن ها پراکنده شدند. و جرمی به هیچ وجه در ضربه زدن رحم و شفقتی از خود نشان نمی داد و جیمی با آن قد دیلاق و هیکلی که دو برابر جرمی جوان بود زیر هیکل او دست و پا می زد و خواهش و تمنا می کرد.
    جرمی لـ*ـذت می برد، از اینکه جیمی را با آن صورت خونی می دید و صدای التماس هایش را می شنید، و این نه از قصی القلب بودنش، بلکه به خاطر یادآوری چهره ی اسفبار همکلاسی هایش بود.
    اما این لحظه ی خوشایند چندان دوامی نداشت، و سرانجام دو دست قوی بازوهایش را گرفته و با قدرت به عقب کشید.
    جرمی که بار دیگر در دست نگهبانان جیمی فلتون اسیر شده بود، نعره ای زد و به آن ها بد و بیراه گفت.
    جمعیت مردان و زنان عجیبی که بی خود و بی جهت در فروشگاه ها در رفت و آمد بودند، اکنون بی هدف ایستاده و به جرمی زل زده بودند، حتی خود جیمی نیز با همان صورت خونی و ل**ب های شکافته ایستاده و به او نگاه می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی حتی در همان حال که به شدت عصبانی و برافروخته بود، دریافت که حالت نگاه او به هیچ وجه عادی نیست.
    از قرار معلوم جیمی فلتون نیز درست مانند او به شدت خشمگین بوده و آتش خشم از چشم هایش شعله ور بود.
    با این حال، جرمی نمی فهمید که چرا جیمی هیچ اقدامی انجام نمی دهد، چرا او نیز به تلافی ضربه هایش مشت محکمی به صورت او نمی زند؟
    این موضوع برایش بسیار عجیب بود، آنقدر که دست از تلاش برای گریز برداشته و بر سر جیمی فریاد زد:
    - پس چرا کاری نمی کنی؟ من تو رو زدم! چرا تلافی نمی کنی؟
    جیمی ثابت و بی حرکت، همچنان به او نگاه می کرد.
    حالت نگاهش جوری بود که جرمی تعجب نمی کرد که حتی با قصد کشتن نیز جلو بیاید، اما بالاخره پس از دو دقیقه تنها کاری که جیمی انجام داد این بود کت زردش را از تنش بیرون بیاورد، آنگاه جلو رفته و آن را به زور به تن جرمی بپوشاند.
    جرمی که تقلا می کرد تا کت مسخره ی او را به تن نکند، با تعجب و عصبانیت پرسید:
    -چیکار داری میکنی، دیوونه!
    از قرار معلوم با این جمله موجب عصبانیت نگهبانان شده بود، زیرا او را به شدت تکان داده و لحظه ای بعد صاف و بی حرکت نگه داشتند تا مدیرشان کت مضحکش را بر تن او بپوشاند.
    بالاخره پس از آنکه جیمی با حرکات تند و خشونت آمیـ*ـزش، کتش را تن او پوشاند، سرش را آهسته و آرام به او نزدیک کرده و با لحن هراس انگیزی زمزمه کرد:
    - من که گفتم، تو باختی!
    آنگاه صدای قهقهه هایش گوش جرمی را پر کرده و باعث شد به تندی سرش را عقب ببرد تا از شر آن صدای بلند خلاص شود.
    جرمی که مات و مبهوت مانده و تمام بدنش از شدت ترس خشک شده بود، به او نگاه کرد که انگار نه انگار که دقایقی پیش کتک سیری خورده بود، رقصیدن را آغاز کرده و آوازش را از سر گرفته بود.
    این دیوانگی جیمی حتی در این موقعیت چیزی بود که بیشتر از هرچیز موجب دلواپسی جرمی می شد، اما لحظه ای بعد نگرانی دیگری به باقی نگرانی هایش اضافه شد: جایی که آن ها ایستاده و جمعیت همچنان نظاره گرشان بودند، همان جایی بود که جرمی با هشدار ایگلینا پا به فرار گذاشته بود، اما اکنون به جز گاری اش که پر از بستنی ملخی تر و تازه بود، هیچ کس دیگری حضور نداشت.
    جرمی که از خود بیخود شده بود، به طور ناگهانی نعره زد:
    -ایگلینا! با ایگلینا چیکار کردی!
    اما جیمی جواب او را نداد و در عوض، نگهبانانش او را با خشونت به مقصد نامعلومی راهی کردند.
    جرمی همانطور که توسط نگهبانان از جیمی رقصان دور و دورتر می شد، سرش را به عقب برگرداند و فریاد زنان گفت:
    - خواهش میکنم بزار اون بره!اون حالش خوب نیست! بزار دوستام از اینجا برن! بزار برن!
    اگر فریادهایش تاثیری در حس و حالی جیمی فلتون داشت موجب تعجبش می شد، زیرا او چنان اسیر جنونش شده بود که گویی در آن مکان حضور نداشت؛ و شاید همین جنون موجب شده بود که چنین دنیایی را برای خود ساخته و تصمیم بگیرد دیگران را نیز به شخصیتی مانند خودش تبدیل کند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی با حس درد شدیدی در گردنش، در حالی که از توجه و جواب جیمی فلتون نا امید شده بود، سرش را برگرداند و با نگرانی به مسیر بیراهه ای نگاه کرد که درست در سمت راست مغازه ی جانی قرار داشت.
    هیچ نمی دانست که او را به کجا می برند و چه برنامه ای برایش دارند، اما حداقل این را می توانست حدس بزند که سرنوشت خوبی در انتظارش نیست.
    از قرار معلوم جیمی با تمام کسانی که قصد گریز، و یا مخالفت با او و دنیایش را داشتند این چنین برخورد کرده و آن ها را سر به نیست می کرد. جرمی خوب می دانست که این عاقلانه ترین کار ممکن است، زیرا اگر او و هر کدام از دوستانش قیام کرده و تلاش می کردند از دنیای جیمی فلتون بگریزند، ممکن بود بقیه ی مردم نیز هشیار شده و قصد آشوب کنند. بنابراین سربه نیست کردن دو یا سه نفر بهتر از آن بود که تمامی مردمش بر علیه اش شورش کرده و او را تحویل قانون، و یا تیمارستان بدهند.
    جرمی همانطور که به این مسائل می اندیشید، بر خود لرزید و بار دیگر تلاشش را برای رهایی از چنگ نگهبانان از سر گرفت‌.
    -ولم کن! من با شما هیچ جا نمیام! به نفعتونه که همین حالا ولم کنید، وگرنه...
    -وگرنه چی؟
    -حتما با این قد و قواره می خوای بهمون مشت بزنی، آره؟
    صدای قهقهه ی خنده ی دو مرد هم زمان بلند شده و جرمی رکیک ترین فحش ممکن را به آن ها داد که البته شانس با او همراه بوده و صدای خنده هایشان مانع از شنیدن فحش او شد.
    در همین حین که دو مرد متوقف شده و با تمسخر قد و قامت ریز جرمی به او می خندیدند، صدای آشنایی به گوش رسید که گفت:
    -آهای پسرا! نوشیدنی میل دارین؟
    -ممنون جانی!
    -دستت درد نکنه، این پسره ی ابله بدجوری خستمون کرد.
    -ابله تویی گنده بکه...
    جانی میان صحبت جرمی با صدای بلندی گفت:
    -خب! چطوره امشب و توی مغازه ی من بمونه؟ می دونین که اونجا دیگه واقعا شلوغ شده. تا وقتی حال یکیشونو جا بیارین می تونه اینجا بمونه. بهش نوشیدنی تعارف می کنم، از همون نوشیدنی های معروف خودم!
    بار دیگر صدای قهقهه ی مجدد نگهبانان بلند شد و جرمی از حالت تمسخر آمیز آن ها دریافت که نوشیدنی معروف جانی یقینا نوشیدنی خوشایندی نخواهد بود.
    جرمی به جانی نگاه کرد که با لبخند غیر عادی به نگهبانان خیره مانده و بی توجه به تمسخر آن ها منتظر پاسخشان بود.
    سرانجام یکی از دو مرد سرش را تکان داده و گفت:
    - پس امشب و مهمون خودته، خوب ازش پذیرایی کن که باهاش کلی کار داریم.
    ای کاش امکان داشت که دیگر صدای خنده های بلند آن ها را نشنود، زیرا دو مرد جوری نعره می کشیدند که انگار به گنجینه ای عظیم دست یافته بودند.
    آن ها جرمی را کشان کشان به داخل مغازه ی جانی بـرده و او را با زور روی زمین نشاندند، جرمی نیز با لباسی که به تنش زار زده و دست و پا گیرش شده بود، در گوشه ی پیشخوان مچاله شد.
    در همان لحظه که نگهبانان رهایش کرده و می خواست برای فرار مجدد برنامه ریزی کند، با دیدن طناب های کلفتی که آن ها از جیب کت هایش زرد و نارنجی خود درآوردند، نعره ای زد و مخالفتش را اعلام کرد.
    -انقدر وول نخور بچه ی سرکش!
    -نکنه دلت می خواد همین حالا طعم نوشیدنی های جانی رو بچشی؟!
    جرمی حتی با این تهدیدها دست از تقلا برنداشت، اما با وجود هیکل های عظیم و زور بازوی زیاد نگهبانان کاری از پیش نبرده و سرانجام آن ها دست و پایش را محکم به یکدیگر بسته و یک بار دیگر امیدش را برای گریز ناامید کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    -آهای جانی! کار بستن این جوجه تموم شد، حواست و جمع کن که کوچکترین خطایی ازش سر نزنه.
    جرمی از همانجا که نشسته بود سرک کشید و با امیدواری به جانی نگاه کرد، اما جانی بی آنکه به او نگاه کند به نگهبانان اطمینان خاطر داده و گفت:
    -خیالتون راحت باشه، حسابی ازش پذیرایی و مراقبت میکنم.
    نگهبانی که دندان های سیاه و کت نارنجی به تن داشت، نگاه غضبناکی به جرمی انداخت، سپس لگد محکمی به پایش زده و گفت:
    -خیالم از طرف تو که راحته، ولی این تازه وارد خیلی چموش و زرنگه، می ترسم کار دستمون بده.
    نگهبان دیگر در تایید حرف دوستش گفت:
    -راست میگه، به خصوص که جیمی تو این یک مورد حساسیت زیادی نشون میده.
    -اگه گمش کنیم...
    جانی که حالا کمی جدی تر از مواقع دیگر به نظر می رسید، گفت:
    -میدونم. گفتم که خیالتون راحت باشه. صبح بیاین و تحویلش بگیرین.
    دو نگهبانان نگاه تحسین آمیزی به سرتاپای جانی انداختند، آنگاه بی آنکه کوچکترین توجهی به حالت اسفبار جرمی نشان بدهند، از مغازه خارج شدند.
    جرمی با وجود پیشخوان نمی توانست آن ها را ببیند، اما به وضوح صدایشان را شنید که شروع به تعریف و تمجید از جانی کرده و گفتند:
    -همیشه ازت خوشم میومد جانی، تو از بقیه ی اون بچه های کله پوک خیلی عاقل تر بودی.
    صدایی از جانی شنیده نشد و نگهبان دیگر گفت:
    -موفق باشی!
    آنگاه صدای دور شدن قدم هایشان، و پس از آن هیچ صدایی به جز سر و صدای جمعیتی که در رفت و آمد بودند به گوش نرسید.
    جرمی چند لحظه تمرکز کرد تا از رفتن آن ها مطمئن شود، آنگاه با صدای بسیار آهسته ای شروع به صدا زدن جانی کرد:
    -آهای جانی! اونا رفتن؟ اگه به
    اندازه ی کافی دور شدن لطفا برگرد چون خیلی چیزها هست که باید...
    -تو خیلی حرف می زنی پسر، فکر کنم باید یک درس حسابی بهت بدم تا هیچوقت یادت نره که باید به شیوه ای که آقای فلتون می پسندن زندگی کنی.
    فرصتی پیش نیامد تا جرمی برای بیدار کردن جانی از توهم و خیال فریاد بزند، زیرا به طور ناگهانی شیشه نوشیدنی در دهانش فرو رفته و پس از آن تهوع آور ترین طعمی که در تمام عمرش نظیرش را نچشیده بود در گلویش ریخته شد.
    جرمی که با وجود بسته بودن دست و پایش قادر نبود دست جانی را پس بزند، ناچار به قورت دادن آن نوشیدنی شده و به ناچار تمام شیشه را سر کشید.
    هنگامی که جانی شیشه را از دهان او بیرون کشید، تازه توانست نفس عمیقی بکشد و شروع به سرفه کرد و مقداری زیادی از نوشیدنی از دهان و بینی اش به بیرون پاشید.
    -اَه! اگه می دونستم انقدر کثیف کاری می کنی از یک روش دیگه استفاده می کردم!
    جانی که در کنار او زانو زده و با بی رحمی به او می خندید، از جا برخاست و در حالی که از مغازه بیرون می رفت، گفت:
    -اما خوبه، چون حالا این باعث میشه که دیگه فکر فرار به سرت نزنه. یادت نره پسر، هیچ راه فراری وجود نداره!
    جانی پس از گفتن این جمله، بی توجه به وضع بد جرمی از مغازه بیرون رفته و میان سیل جمعیت گم شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی که هنوز سرفه می کرد و بینی اش می سوخت، مبهوت و درمانده شده بود.
    با وجود مفقود شدن ایگلینا، تمام مدت خیال می کرد که جانی نقش بازی میکند و تنها برای فرار از خشم جیمی و نگهبانانش چنین رفتاری را در پیش گرفته است؛ اما حالا با وجود رفتار خشونت آمیز و بی رحمانه اش به یقین رسید که او از راهی که جیمی فلتون برایش برگزیده ، بسیار راضی و خشنود است.
    جرمی تکیه اش را به پیشخوان داده و چشم هایش را بست. دیگر حقیقتا نا امیدی داشت او را دربرمی گرفت و در خود فرو می برد. تا صبح تنها چند ساعت باقی مانده بود و بعد از آن معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش است.
    در حالی که دست و پاهایش نیز بسته بودند و به شدت گرسنه و ناتوان بود، می دانست که هیچ راه گریزی ندارد.
    در آن لحظات که ناامیدی ذره ذره به وجودش نفوذ می کرد، به اتفاقات آن روز می اندیشید، به آنکه چه ساده در دام جیمی فلتون افتاده و طبق نقشه ی او پیش رفته بود.
    در واقع باور اینکه تمام این اتفاقات عجیب و باور نکردنی در یک روز افتاده باشد برایش بسیار سخت بود. گویی تمام این ها تنها یک کابوس بودند، یک کابوس بسیار طولانی...
    جرمی لحظه ای چشم هایش را گشود و به سقف مغازه نگاه کرد، از آنجا آسمان نمایان نبود اما با وجود ساعاتی که گذشته بودند حدس می زد که شب فرار رسیده باشد.
    به آن فکر می کرد در صورت ناپدیدی اش چه اتفاقی رخ خواهد داد. دوستانش که کارت قرمز را علامت بدشانسی و دلیل ناپدید شدن دانش آموزان می دانستند، از غیبت ناگهانی او چه احساسی پیدا می کردند؟
    جرمی از همان لحظه می توانست چهره ی از خود راضی الکس را تجسم کند که به سم و پرسی می گفت:
    -دیدین گفتم؟ ما که بهش گفتیم نباید اون کارت و باز کنه، نگفتیم؟
    هرچه تلاش می کرد نمی توانست چهره ی غم زده ی دوستانش در غیاب خود را تصور کند، زیرا آن ها همیشه در حال تمسخر جرمی بودند.
    شاید در میان دوستانش تنها پرسی برای خود او غمگین و افسرده می شد.
    و کایلی، احتمالا بسیار خوشحال می شد زیرا همیشه چشمش به دنبال اتاق او بود و تقریبا هر روز به خاطر کوچک بودن اتاق خواب خودش غرولند می کرد. احتمالا پس از ناپدیدی اش تمام وسایلش نیز به غارت می رفت.
    جرمی آه عمیقی کشید. برای او هیچ کس به جز مادرش ارزشی نداشت، مادری که پس از ترک شدن توسط همسرش بی هیچ چشم داشتی بچه هایش را بزرگ کرده و در تمام آن سال ها نیز سختی بسیاری را تحمل کرده بود.
    به راستی مادرش چطور با نبود او کنار می آمد؟ بعد از او تنها کایلی برایش می ماند و جرمی اطمینان نداشت که حتی مرگش باعث شود کمی عقل به سر خواهرش بیاید‌ و با مادرش رفتار بهتری داشته باشد.
    در حالی که چشم هایش گرم شده و خستگی او را در خواب و رویا فرو می برد، تنها به مادرش می اندیشید و به غم بزرگی که از آن پس ناچار به تحملش بود.
    سرانجام پس از نیم ساعت، با دست و پای بسته در گوشه ی دنجی از مغازه ی جانی به خواب فرو رفت.
    *
    با تکانی محکم، وقفه ای در خوابش به وجود آمده و لحظه ای لای پلک هایش باز شد.
    در خواب و بیداری به صورتی که در آن تاریکی به سختی قابل تشخیص بود نگاه کرد، آنگاه چند بار پلک زده و با سردرگمی اطرافش را از نظر گذراند.
    جایی که اکنون در آنجا حضور داشت را به هیچ وجه نمی شناخت، همین موجب شد اندکی هوشیار شده و برای برخاستن اقدام کند، اما تقریبا بلافاصله با آگاهی از آنکه دست و پاهایش را بسته اند، از جا پریده و سرش به شدت به پیشخوان مغازه برخورد کرد:
    -آخ!
    -هیس!
    دستی مقابل دهانش قرار گرفت و مانع از آن شد که صدای آه و ناله اش بلند شود.
    جرمی که کم کم همه چیز را به خاطر می آورد، درد سرش را فراموش کرده و با تعجب به صورت مضطرب جانی که اکنون در کنارش نشسته بود و از قرار معلوم او نیز باعث بیداری اش شده بود، نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    -جانی!
    -هیس! آروم صحبت کن، ممکنه بشنون!
    جرمی با آهسته ترین صدای ممکن پرسید:
    -کی بشنوه؟
    هنوز به شدت از طرز صحبت کردن جانی متعجب بود، اما ظاهرا موضوعی که همکلاسی اش قصد مطرح کردنش را داشت بسیار مهم و حیاطی بوده و فرصتی برای ابراز احساسات نداشت.
    جانی موهای فرفری اش را از پیشانی اش کنار زد و با صدای لرزانی جواب داد:
    -نگهبان ها! اونا تا صبح این اطراف کشیک میدن تا نوبت تو هم برسه. به محض اینکه متوجه شدم برای غذا خوردن از اینجا دور می شن اومدم تا...
    -صبرکن ببینم مگه تو با اونا...
    دهان جرمی لحظه ای بی اراده باز ماند و سپس با تحیر زمزمه کرد:
    -پس تو با اونا نیستی...داشتی نقش بازی می کردی، تو...
    با خارش گلویش به شدت سرفه کرد و جانی که گویی بسیار شرمنده به نظر می رسید گفت:
    -بابت رفتار زشتم واقعا عذر می خوام، ولی می دونستم که نگهبان ها هنوز یک جایی این اطراف منتظرن تا رفتار منو با تو ببینن. اگه باهات خوب رفتار می کردم اونا می فهمیدن و...
    - من متوجه نمی شم، پس تو می دونی اونا چجور آدم هایی هستن؟ و با این وجود داری بهشون کمک می کنی؟
    جانی که در تاریکی مغازه چهره ی عجیبی پیدا کرده
    بود با ناراحتی گفت:
    -متوجه نیستی؟ من مجبورم. فکر نمیکنی اگه اونا بفهمن منم به اندازه ی تو هوشیارم چه اتفاقی میوفته؟ اونوقت منم به سرنوشت هیلی و ایگلینا دچار میشم.
    جرمی به تندی پرسید:
    -چه اتفاقی واسه ی اونا افتاده؟ من امروز ایگلینا رو دیدم، اون بهم هشدار داد که از اینجا فرار کنم. ولی اون لعنتی ها درست تو لحظه های آخر مانع شدن.
    جانی که با دقت به حرف های او گوش می داد، با حسرت فراوانی گفت:
    -عقل از سرش پریده، ولی در این یک مورد هشدار درستی داده. هر چند که تو نتونستی فرار کنی اما...
    جرمی میان حرف های او سوالش را تکرار کرد:
    -جانی! برای اونا چه اتفاقی افتاده؟
    جانی با ناراحتی گفت:
    -اگه بهت بگم نمی دونم باورت میشه؟ درسته که تمام مدت دارم براشون کار می کنم اما اونا هیچ کدوم از کارهاشون و دقیقا با من در میون نمی زارن. اون یارو جیمی...اون یک دیوونه ی واقعیه، درسته که عقل درست و حسابی نداره اما اونقدر باهوش بوده که بتونه همه ی ما رو توی دام خودش بندازه.
    - تو راجع به اون چی می دونی؟
    جانی لحظه ای به چهره ی کنجکاو جرمی، سپس به دست های بسته اش نگاه کرد و در حالی که کمک می کرد تا طناب هایی که به دور دست و پاهایش بسته شده بودند را باز کند، به آرامی توضیح داد:
    -تنها چیزی که می دونم اینه که اون داره از اون مدرسه و دانش آموزانش انتقام می گیره. شنیدی که سال ها پیش اونو به خاطر دیوونه بازی هاش اخراج کردن...
    جرمی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و جانی ادامه داد:
    -واسه ی همینه که داره یکی یکی بچه های اون جا رو شکار می کنه، چون خودش فرصتی برای تحصیل توی اون مدرسه نداشته. همه ی این فروشگاه ها، همه و همه ی چیزهایی که داری می بینی دنیاییه که اون دیوونه واسه خودش ساخته تا بقیه رو هم مثل خودش کنه. اون می خواد انقدر این آدم ها، و ما رو اینجا نگه داره تا عقل از سرمون بپره. اون واقعا خطرناکه جرمی، واقعا...
    جرمی با احساس فرو ریختن قلبش آب دهانش را قورت داده و با نگرانی پرسید:
    - پس حالا...حالا باید چیکار کنیم؟
    جانی طناب های دور دست او را باز کرد و به سراغ طناب پاهایش رفته و آهسته گفت:
    - باید فرار کنیم، من تمام این دو سال و دنبال یک راهی برای فرار بودم. روزهای اولی که از طریق آسانسور به اینجا اومدم خیلی تلاش کردم، ولی بعد فهمیدم که راهی برای فرار وجود نداره. من با تلاشم فقط داشتم اون ها رو هوشیار تر می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی بلافاصله پس از آزادی کت مضحک جیمی را از تن درآورد و آن را به گوشه ای پرت کرد، سپس مچ دست هایش را مالید و تکرار کرد:
    - پس باید چیکار کنیم؟
    جانی طناب پای او را روی زمین انداخت و گفت:
    -مدت هاست دارم تمام راه های رسیدن به خیابون اصلی رو چک می کنم. و درست چند ماه پیش فهمیدم که مغازه ی من درست رو به روی یک خیابونه. نمی دونم اون جاده کجاست و به کجای شهر می رسه، من فقط صدای عبور ماشین ها رو از پشت دیوار شنیدم و اون موقع بود که فهمیدم نباید تسلیم بشم، بلکه باید دست به کار شم تا خودم و نجات بدم.
    -منظورت...
    -با یک بیل و کلنگ اونجا رو کندم، دیگه چیزی به ریختن دیوار نمونده. می خواستم فردا شب تمومش کنم و برای همیشه از دست جیمی و این فروشگاه های لعنتی فرار کنم، اما امروز صبح با دیدن تو تصمیم گرفتم که نقشه ام و جلو بندازم. همین حالا باید دست به کار بشیم.
    با روشن شدن یکی از چراغ های محوطه ی بیرون از مغازه، جرمی به سرعت از جا برخاست و گفت:
    - پس معطل چی هستی؟ بیا همین حالا از اینجا بریم!
    -هی! صبرکن!
    جانی بار دیگر او را روی زمین نشاند و در حالی که مستقیما به چشم های جرمی نگاه می کرد گفت:
    -قبل از رفتن اینو یادت نره، اگر هر کدوم از ما گیر افتاد، باید بره پیش پلیس ها و همه چیز و براشون تعریف کنه. بعدش هم باید بیاد و بقیه رو نجات بده. ما باید به هم دیگه قول بدیم.
    جرمی با اصرار خاصی گفت:
    -ولی ما هردومون با هم از اینجا می ریم، با هم میریم و...
    -جرمی! بهم قول بده؟
    جرمی لحظه ای به چشم های جانی نگاه کرد، در هر حال او به محض فرار از آنجا نزد پلیس ها می رفت و جیمی و نقشه های شومش را لو می داد، بنابراین به آرامی سرش را تکان داد و گفت:
    -قول می دم.
    جانی به او لبخند زد، جرمی نیز به او خندید. انگار نه انگار که دو سال از آخرین دیدارشان می گذشت و حتی در گذشته نیز چندان صمیمی نبودند، زیرا اکنون احساس می کردند که بهترین دوستان یکدیگر هستند.
    سرانجام جانی زودتر از جا برخاست و گفت:
    -دیگه وقتشه!
    از این جمله یک ثانیه هم نگذشته بود که با صدای بلند شخصی ناشناس جانی سر جایش خشک شده و جرمی نیز در همان حال که روی زمین نشسته بود، رنگ از رخش پرید‌:
    -آهای جانی! نگهبانی از اون تازه وارد تموم شد؟ اگه شد بیا چون می خوام به یک بستی دعوتت کنم.
    جرمی به جانی نگاه کرد که بی آنکه به جایی که او نشسته بود توجه کند و آن پسر غریبه را مشکوک کند به عقب برگشت و با خونسردی جواب داد:
    -آره، اِ...تقریبا آخراشه.
    -خوبه، پس بیا تا باهم بریم به مغازه ی تام. راستی، شنیدی که اون جدیدا قاطی کرده؟ انگار از دیشب هم گم و گور شده...
    جرمی به طور واضح دریافت که صدای پسرک هر لحظه نزدیک تر می شود. اگر پسرک او را با طناب هایی که توسط جانی باز شده بودند می دید چه؟ یقینا ساکت نمی ماند و داد و قال به راه می انداخت و جیمی و نوچه هایش را خبردار می کرد.
    جرمی نگاه وحشت زده ای به جانی انداخت، آنگاه درست قبل از آنکه اتفاق ناگوار دیگری بیافتد جانی دست به کار شده و با صدای بلندی گفت:
    -آره! بهتره بریم. این موقع صبح یک بستنی حسابی حال آدم و جا میاره.
    و یکی از همان لبخند های تصنعی اش زد.
    جرمی که هنوز با وحشت و دلواپسی به او نگاه می کرد، با حرکت ل**ب هایش گفت:
    -این کار و نکن!
    اما جانی که به بهانه ی بررسی تازه واردِ خطاکار خم شده بود، تنها یک کلمه را بر زبان آورد:
    -قولتو فراموش نکن!
    سپس با صدای بلندی که شک و تردید پسر را بر نینگیزد به او گفت:
    -حواست و خوب جم کن که خطایی ازت سر نزنه، وگرنه...
    جانی دست هایش را روی گردنش کشید و بعد در مقابل نگاه دردمند جرمی مغازه را ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    رفتن او ضربه ی بدی بود که شاید هر کسی را از فرار و استفاده از این فرصت منصرف می کرد، اما جرمی به جز گریز هنوز یک هدف دیگر داشت و آن هم این بود که با رفتن نزد پلیس ها، جیمی فلتون را گیر بیندازد و بسیاری از انسان های بی گـ ـناه و معصوم، و دوستانش را از تله ی او نجات دهد.
    سرانجام با وجود عذاب وجدان شدیدش نسبت به رها کردن جانی در آن شرایط، تصمیم خود را گرفت، زیرا دیگر چیزی به روشنایی روز و آمدن نگهبان ها نمانده بود.
    جرمی زیر ل**ب گفت:
    -متاسفم جانی. اما من به قولم عمل میکنم، حتما این کار و میکنم.
    آنگاه از جا برخاست و پاورچین پاورچین، در حالی که دولا شده بود تا کسی او را در حال ورود به اتاقک کوچک پشت مغازه نبیند، به راه افتاد.
    تمام بدنش می لرزید و گرسنگی شدیدش به او فشار می آورد، اما در آن لحظه به هیچ چیز جز گریز از آن مهلکه نمی توانست بیندیشد.
    او آرام و آهسته وارد اتاقکی شد که کاملا تاریک بوده و به جز کارتون اجناس تهوع آوری که روز قبل یکی از آن ها را دیده بود، چیز دیگری در آنجا نبود.
    جرمی به آرامی در را پشت سرش بست و با پایش کارتونی که سر راهش بود را کنار زد.
    در اتاقک بوی تند غذای فاسد شده و زباله پیچیده بود و جرمی به سختی می توانست نفس بکشد.
    -پس جایی که کندی کجاست جانی؟
    جرمی در تاریکی؛ مانند بینوایان روی دیوارها دست می کشید تا محلی که توسط جانی کنده شده بود را پیدا کند.
    ده دقیقه از فرصتش گذشته بود که سرانجام دستش به سوراخ بزرگی خورده و اندکی آسوده خاطر شد.
    درواقع سوراخی که اکنون آن را لمس می کرد تنها به تلنگری نیاز داشت و جرمی، جانی را به خاطر این اقدام شجاعانه تحسین می کرد، زیرا حتی تصورش را نمی کرد که خودش پس از دو سال زندانی شدن در دنیای جیمی فلتون بتواند به فکر فرار باشد و چنین تلاش بزرگی برای آزادی کند.
    بیل و کلنگی که جانی از آن صحبت می کرد نیز در گوشه ی دنجی از اتاقک، پشت کارتونی پنهان شده بود که امکان نداشت به دست آنکه نباید بیافتد.
    جرمی بلافاصله دست به کار شد و کلنگ سنگین را با تمام قدرت بلند کرده و به دیوار کوبید.
    با ضربه ی کلنگ به دیوار صدای مهیبی بلند شد و قلب جرمی مانند بمب ساعتی شروع به تپیدن کرد. اگر صدا به گوش کسی می رسید...
    اما جانی توانسته بود تا این مرحله پیش برود، پس مشکلی به وجود نمی آمد.
    جرمی با صورتی عرق کرده و رنگ پریده یک بار دیگر تلاشش را از سر گرفت و ضربه ی نه چندانی محکمی به دیوار زد.
    این بار مقدار زیادی از گچ روی زمین ریخته و سوراخ دیوار بزرگ تر از پیش شد.
    درست مثل آن بود که قندیل های یخی را محکم به سـ*ـینه اش بکوبند، آنقدر اضطراب داشت که نیرو و توانش را از دست داده بود؛ با این حال می دانست که باید ادامه دهد...
    او باید خود را آزاد می کرد و سرانجام پس از چندین سال اولین نفری می شد که توانسته بود خود را از دنیای جیمی آزاد کرده و او را شکست دهد.
    این انگیزه ی خوبی بود برای آنکه این بار با تمام نیرو و توانی که در بدن یک پسر هفده ساله باقی مانده بود، دستش را بلند کرده و تیزی کلنگ را با آخرین قدرت به سوراخ بکوبد.
    صدایی که این بار از ضربه ی محکم او برخاست بسیار بلند تر از دفعات پیش بود و به همراه دیواری که به طور کامل فرو ریخت و روشنایی روز و نور خورشید را نمایان کرد، قلب جیمی نیز فرو ریخت و صداهای گنگی از پشت در اتاقک بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا