در واقع حدسهایی دراینباره میزدم؛ اما برای اطمینان باید جواب آنها را هم میشنیدم.
روسان: شاید شکستن قوانین توی این جنگل عادی شده باشه؛ اما حتی اگه حاکمهای سرزمین اجازه بدن، روح جنگل این نقض قانون رو نمیپذیره!
سرم را آرام به طرفین تکان دادم.
- حس شنیدن قوانین رو ندارم.
آماندا: اما همین قانونها مادربزرگت و رانا رو به کام مرگ برد.
سکوت کردم.
روسان گفت:
- اونا تشکیل خانواده دادن و یه زندگی جدید ساختن. درست زمانی که روزها خوب پیش میرفت و این خوشبختی داشت کامل میشد، همهچیز تغییر کرد.
هنوز منتظر بودم تا ادامه دهد. وقتی مکث طولانیاش را دیدم، گفتم:
- خب، چی شد؟
- درست موقع بهدنیااومدن پسرش، رانا از دنیا رفت.
حدسم به یقین مبدل شد. بهدنیاآوردن یک دورگه، باعث مرگ مادر است. چشمانم را ریز کرده و جمله روسان را زمزمهوار تکرار کردم.
- بهدنیااومدن پسرش؟
آماندا با عصبانیت به روسان گفت:
- تو نباید راجع به پسر ماتیاس به سیسی میگفتی!
اخم کردم.
- چیو پنهون میکنین؟
روسان خواست جواب دهد؛ اما آماندا مانع شد.
- خب...
- روسان نه!
- یعنی چی روسان نه؟ بهم بگو پسر رانا کجاست؟
- پسرش یه جای دوره.
آنقدر سریع این را گفت که هردو متعجب به دهانش چشم دوختیم.
- چی؟ اوه! چقدر دور؟
آماندا: روسان!
روسان: تا کوههای متروکه.
آماندا با تشر نامش را صدا زد و گفت:
- روسان مگه نگفتم الان وقت پیداکردن پسر ماتیاس نیست؟
روسان: خب از دهنم پرید.
آماندا: دیگه دارم از این رفتارای بچگونهت خسته میشم.
روسان: اصلاً چرا نباید میگفتم؟
آماندا: چون الان باید نگران جادوگر باشیم نه برگردوندن ماکسل؛ اونم بعد از این همه سال.
روسان: دقیقاً شبیه زنای اخمو و غرغرو شدی.
آماندا: تو هم شبیه بچههای شـ...
عصبی میان بحث بیهودهی آنها گفتم:
- بسه! ماکسل کجاست؟
روسان آرام گفت:
- پیش قبیله گرگها.
***
جرجیس و امینه قدمزنان بهسمت مرز رفتند. او با ناراحتی قصد بدرقهی دخترک روستایی را داشت. ناگهان متوجه شخص سوم شد و بدون اینکه امینه بویی ببرد، به دنبال آن شخص رفت. عجوزه خودش را از پشت درخت جلو کشید و گفت:
- وقتت تمام شده! وقت من نیز همینطور.
جرجیس تازه متوجه صورت کاملا سبز عجوزه شد.
- من نمیتوانم!
درمانده بهنظر میرسید؛ برای همین عجوزه با لبخند گفت:
- ارزش ازدستدادن آن دختر، کمتر از ازدستدادن یک کودک است؟
ضعفش نسبت به امینه او را به تاریکی میکشاند.
لب زد:
- شب.
عجوزه لبخندی زد و تکرار کرد:
- شب!
امینه به سمت آنها آمد و متعجب گفت:
- جرجیس؟!
- بله؟
- چه میکنی؟
لبخند زد و به جای خالی عجوزه نگاهی گذرا انداخت.
- میتوانی یک شب دیگر بمانی؟
امینه که منتظر همین یکجمله بود، با شادمانی قبول کرد. همهجا تاریک بود. کودک را از تخت کوچکش جدا ساخته و به آغـ*ـوش کشید. نگاه معصوم و لـبان خندان کودک، تصمیم را برای او دشوار میساخت.
عجوزه از پشت درختان بیرون آمد و خندان به دست پُرِ جرجیس خیره شد.
- خوشحالم تصمیم درست را گرفتی!
جرجیس هنوز هم تردید داشت. کودک خوابآلود را به آغـ*ـوش عجوزه سپرد و گفت:
- شاید بعدها از این حماقتم پشیمان شوم.
عجوزه در حالی که توسط دروازهای جادویی به بُعد دیگر میرفت، گفت:
- مهم امروز است. ما همه در آینده پشمان میشویم؛ چه برای کارهایی که انجام دادیم و چه برای کارهایی که انجام ندادیم.
روسان: شاید شکستن قوانین توی این جنگل عادی شده باشه؛ اما حتی اگه حاکمهای سرزمین اجازه بدن، روح جنگل این نقض قانون رو نمیپذیره!
سرم را آرام به طرفین تکان دادم.
- حس شنیدن قوانین رو ندارم.
آماندا: اما همین قانونها مادربزرگت و رانا رو به کام مرگ برد.
سکوت کردم.
روسان گفت:
- اونا تشکیل خانواده دادن و یه زندگی جدید ساختن. درست زمانی که روزها خوب پیش میرفت و این خوشبختی داشت کامل میشد، همهچیز تغییر کرد.
هنوز منتظر بودم تا ادامه دهد. وقتی مکث طولانیاش را دیدم، گفتم:
- خب، چی شد؟
- درست موقع بهدنیااومدن پسرش، رانا از دنیا رفت.
حدسم به یقین مبدل شد. بهدنیاآوردن یک دورگه، باعث مرگ مادر است. چشمانم را ریز کرده و جمله روسان را زمزمهوار تکرار کردم.
- بهدنیااومدن پسرش؟
آماندا با عصبانیت به روسان گفت:
- تو نباید راجع به پسر ماتیاس به سیسی میگفتی!
اخم کردم.
- چیو پنهون میکنین؟
روسان خواست جواب دهد؛ اما آماندا مانع شد.
- خب...
- روسان نه!
- یعنی چی روسان نه؟ بهم بگو پسر رانا کجاست؟
- پسرش یه جای دوره.
آنقدر سریع این را گفت که هردو متعجب به دهانش چشم دوختیم.
- چی؟ اوه! چقدر دور؟
آماندا: روسان!
روسان: تا کوههای متروکه.
آماندا با تشر نامش را صدا زد و گفت:
- روسان مگه نگفتم الان وقت پیداکردن پسر ماتیاس نیست؟
روسان: خب از دهنم پرید.
آماندا: دیگه دارم از این رفتارای بچگونهت خسته میشم.
روسان: اصلاً چرا نباید میگفتم؟
آماندا: چون الان باید نگران جادوگر باشیم نه برگردوندن ماکسل؛ اونم بعد از این همه سال.
روسان: دقیقاً شبیه زنای اخمو و غرغرو شدی.
آماندا: تو هم شبیه بچههای شـ...
عصبی میان بحث بیهودهی آنها گفتم:
- بسه! ماکسل کجاست؟
روسان آرام گفت:
- پیش قبیله گرگها.
***
جرجیس و امینه قدمزنان بهسمت مرز رفتند. او با ناراحتی قصد بدرقهی دخترک روستایی را داشت. ناگهان متوجه شخص سوم شد و بدون اینکه امینه بویی ببرد، به دنبال آن شخص رفت. عجوزه خودش را از پشت درخت جلو کشید و گفت:
- وقتت تمام شده! وقت من نیز همینطور.
جرجیس تازه متوجه صورت کاملا سبز عجوزه شد.
- من نمیتوانم!
درمانده بهنظر میرسید؛ برای همین عجوزه با لبخند گفت:
- ارزش ازدستدادن آن دختر، کمتر از ازدستدادن یک کودک است؟
ضعفش نسبت به امینه او را به تاریکی میکشاند.
لب زد:
- شب.
عجوزه لبخندی زد و تکرار کرد:
- شب!
امینه به سمت آنها آمد و متعجب گفت:
- جرجیس؟!
- بله؟
- چه میکنی؟
لبخند زد و به جای خالی عجوزه نگاهی گذرا انداخت.
- میتوانی یک شب دیگر بمانی؟
امینه که منتظر همین یکجمله بود، با شادمانی قبول کرد. همهجا تاریک بود. کودک را از تخت کوچکش جدا ساخته و به آغـ*ـوش کشید. نگاه معصوم و لـبان خندان کودک، تصمیم را برای او دشوار میساخت.
عجوزه از پشت درختان بیرون آمد و خندان به دست پُرِ جرجیس خیره شد.
- خوشحالم تصمیم درست را گرفتی!
جرجیس هنوز هم تردید داشت. کودک خوابآلود را به آغـ*ـوش عجوزه سپرد و گفت:
- شاید بعدها از این حماقتم پشیمان شوم.
عجوزه در حالی که توسط دروازهای جادویی به بُعد دیگر میرفت، گفت:
- مهم امروز است. ما همه در آینده پشمان میشویم؛ چه برای کارهایی که انجام دادیم و چه برای کارهایی که انجام ندادیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: