کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
در واقع حدس‌هایی دراین‌باره می‌زدم؛ اما برای اطمینان باید جواب آن‌ها را هم می‌شنیدم.
روسان: شاید شکستن قوانین توی این جنگل عادی شده باشه؛ اما حتی اگه حاکم‌های سرزمین اجازه بدن، روح جنگل این نقض قانون رو نمی‌پذیره!
سرم را آرام به طرفین تکان دادم.
- حس شنیدن قوانین رو ندارم.
آماندا: اما همین قانون‌ها مادربزرگت و رانا رو به کام مرگ برد.
سکوت کردم.
روسان گفت:‌
- اونا تشکیل خانواده دادن و یه زندگی جدید ساختن. درست زمانی که روزها خوب پیش می‌رفت و این خوشبختی داشت کامل می‌شد، همه‌چیز تغییر کرد.
هنوز منتظر بودم تا ادامه دهد. وقتی مکث طولانی‌اش را دیدم، گفتم:
- خب، چی شد؟
- درست موقع به‌دنیااومدن پسرش، رانا از دنیا رفت.
حدسم به یقین مبدل شد. به‌دنیاآوردن یک دورگه، باعث مرگ مادر است. چشمانم را ریز کرده و جمله روسان را زمزمه‌وار تکرار کردم.
- به‌دنیااومدن پسرش؟
آماندا با عصبانیت به روسان گفت:
- تو نباید راجع به پسر ماتیاس به سیسی می‌گفتی!
اخم کردم.
- چیو پنهون می‌کنین؟
روسان خواست جواب دهد؛ اما آماندا مانع شد.
- خب...
- روسان نه!

- یعنی‌ چی روسان نه؟ بهم بگو ‌پسر رانا کجاست؟
- پسرش یه جای دوره.
آن‌قدر سریع این را گفت که هردو متعجب به دهانش چشم دوختیم.
- چی؟ اوه! چقدر دور؟
آماندا: روسان!
روسان: تا کوه‌های متروکه.
آماندا با تشر نامش را صدا زد و گفت:
- روسان مگه نگفتم ‌الان وقت پیداکردن پسر ماتیاس نیست؟
روسان: خب از دهنم پرید.
آماندا: دیگه دارم از این رفتارای بچگونه‌ت خسته میشم.
روسان: اصلاً چرا نباید می‌گفتم؟
آماندا: چون الان باید نگران جادوگر باشیم نه برگردوندن ماکسل؛ اونم بعد از این همه سال.
روسان: دقیقاً شبیه زنای اخمو و غرغرو شدی.
آماندا: تو هم شبیه بچه‌های شـ...
عصبی میان بحث بیهوده‌ی آن‌ها گفتم:
- بسه! ماکسل کجاست؟
روسان آرام گفت:
- پیش قبیله گرگ‌ها.
***
جرجیس و امینه قدم‌زنان به‌سمت مرز رفتند. او با ناراحتی قصد بدرقه‌ی دخترک‌ روستایی را داشت. ناگهان متوجه شخص‌ سوم شد و بدون اینکه امینه بویی ببرد، به دنبال آن شخص رفت. عجوزه خودش را از پشت درخت جلو کشید و گفت:
- وقتت تمام شده! وقت من نیز همین‌طور.
جرجیس تازه متوجه صورت کاملا سبز عجوزه شد.
- من نمی‌توانم!
درمانده به‌‌نظر می‌رسید؛ برای همین عجوزه با لبخند گفت:
- ارزش ازدست‌دادن آن دختر، کمتر از ازدست‌دادن یک کودک است؟
ضعفش نسبت به امینه او را به تاریکی می‌کشاند.
لب زد:
- شب.
عجوزه لبخندی زد و تکرار کرد:
- شب!
امینه به سمت آن‌ها آمد و متعجب گفت:
- جرجیس؟!
- بله؟
- چه می‌کنی؟
لبخند زد و به جای خالی عجوزه نگاهی گذرا انداخت.
- می‌توانی یک شب دیگر بمانی؟
امینه که منتظر همین یک‌جمله بود، با شادمانی قبول کرد. همه‌جا تاریک بود. کودک را از تخت کوچکش جدا ساخته و به آغـ*ـوش کشید. نگاه معصوم و لـبان خندان کودک، تصمیم را برای او دشوار می‌ساخت.
عجوزه از پشت درختان بیرون آمد و خندان به دست پُرِ جرجیس خیره شد.
- خوش‌حالم تصمیم درست را گرفتی!
جرجیس هنوز هم تردید داشت. کودک خواب‌آلود را به آغـ*ـوش عجوزه سپرد و گفت:
- شاید بعدها از این حماقتم پشیمان شوم‌.
عجوزه در حالی که توسط دروازه‌ای جادویی به بُعد دیگر می‌رفت، گفت:
- مهم امروز است. ما همه در آینده پشمان می‌شویم؛ چه برای کارهایی که انجام دادیم و چه برای ‌کارهایی که انجام ندادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    جرجیس نظاره‌گر رفتن عجوزه بود. با خود اعتراف کرد که این عجوزه عاقل‌تر از آن چیزی که به‌نظر می‌رسید، است. نگاهش به الماسِ میان دستش افتاد و با خود زمزمه کرد:
    - امیدوارم پشیمان نشوم.
    ***
    - صبر کن ببینم. ماکسل، پسر رانا، چطور سر از قبیله گرگ‌ها در آورد؟
    روسان: داستانش طولانیه.
    با اخم به او خیره شدم که فوری گفت:
    - من دیگه نمی‌تونم قصه بگم.‌ کتاب رو بردار بریم. بعداً بهت میگم.
    ناچار کتاب را برداشته و از خانه خارج شدیم. کتاب را زیرورو کردم؛ اما نه راجع به جادوگر اطلاعاتی بود، نه درباره‌ی قبیله گرگ‌ها. خودم را روی تخت بزرگ و سلطنتی‌ام رها ساختم. این اتاق به اندازه‌ی خانه‌ی چوبی‌ام، بزرگ بود. وقتی ملکه شدم، الیژا خواست برای مدتی که اینجا می‌مانم در این اتاق اقامت داشته باشم. در باز شد و الیژا را با چهره‌ا‌ی خسته دیدم.
    - راجع به الیزاست یا جادوگر؟
    - هردو!
    طبق عادت همیشگی‌اش رو به پنجره ایستاد و بیرون را تماشا کرد. در کنار او ایستادم و با لحن آرامش بخشی گفتم‌:
    - شاید الیزا از اینکه یکی که خون سلطنتی تو رگاش نیست، ملکه شده، عصبیه.
    - خیر.
    - پس مشکلش چی...
    با فکری که به ذهنم آمد، سکوت کردم.
    به این فکر می‌کردم که شاید مانند سلطنت‌های قدیم، خواهر و برادر باهم ازدواج می‌کنند تا خون سلطنت پاک بماند و الیزا هم چنین قصدی داشته است؛ اما او به تفکر احمقانه‌ام پاسخ داد و آن پاسخ، کوتاه و محکم بود.
    - خیر!
    حق داشت. الیزا از ما خواست با هم ازدواج کنیم و حالا من... . با دیدن روسان ‌و آماندا که به سمت جنوب جنگل قدم برمی‌داشتند، دست از افکار بیهوده برداشته و با گفتن: «برمی‌گردم» نامحسوس به تعقیب آن‌ها پرداختم. همان‌طور که شنل را روی صورتم می‌کشیدم تا دیده نشوم، به اطراف نگاه کردم. چقدر ناآشنا.
    چرا تا به حال به این سمت جنگل نیامده بودم؟ صدای آرام آن‌ها به گوشم رسید.
    روسان: این همه سال اجازه نداد ببینیمش. چرا الان بخواد همچین کاری کنه؟
    آماندا: شاید نظرش عوض شده!
    روسان: مزخرف نگو! اون یکی از همون گ...
    آماندا ایستاد. فوری قایم شدم.
    - میشه حرفت رو تکرار کنی عزیزم؟
    روسان مصنوعی خندید:
    - هیچی نگفتم. توهم زدی!
    به راهشان ادامه دادند که آماندا گفت:
    - روسان! باید سعی خودمونو بکنیم. شاید بوی سیسیلیا رو حس کرده.
    اوه پس حدسم درست بود. آن‌ها برای دیدن پسر رانا می‌رفتند. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم، درخت‌ها کمتر و بیابان بیشتر می‌شد؛ گویی از دنیایی به دنیای دیگر سفر می‌کردیم. آن‌قدر رفتیم تا به کوه‌هایی بلند و سر‌به‌‌فلک‌‌کشیده که مانند مرزی میان دو سرزمین بود، رسیدیم. گرگی که بالای آن کوه‌ها ایستاده بود، به سختی دیده می‌شد. او پایین آمده و خود را به آماندا و روسان رساند.
    - بازم شما دوتا؟
    با شنیدن صدای غرش‌مانند گرگ‌، متعجب به او خیره ماندم. سرش را کج کرده و بو کشید؛ سپس گفت:
    - می‌بینم که امروز دوست جدیدتونم آوردین!
    هول‌زده اطراف را کاویدم تا پنهان شوم؛ اما دیر شده بود. روسان گفت:
    - راستش دوست قدیمیه. بیا بیرون سیسی.
    ناچار خودم را نشان داده و با تکان‌دادن دست، گفتم‌:
    - سلام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    گرگِ چشم‌ ‌سبز، نگاهی گذرا به من انداخت و رو به روسان گفت:
    - نمی‌خواد شما رو ببینه.
    آماندا اصرار داشت.
    - بهش اطلاع بدین. آخه خودش از ما خواست تا بیایم.
    - گفتم که. هنوزم نمی‌خواد.
    نزدیک رفتم و کلاه شنل را کنار زدم. با کنار رفتن کلاه، تاج بزرگ و براق روی سرم به چشم می‌آمد.
    - بهش بگید ملکه سیسیلیا اومده.
    ***
    آن شب طولانی به پایان رسید و بالاخره غم و اندوه قصر را فراگرفت. خبر ناپدیدشدن شاهزاده، جنگل را به سکوت وامی‌داشت. جرجیس به خواهرش اطمینان خاطر می‌داد که فرزند آن‌ها را به‌زودی خواهدیافت.
    در همین حین غباری سبز در میان سالن قصر شکل گرفت و عجوزه با کودک کوچکی‌ پدیدار شد. سفیدیِ چشمان عجوزه به رنگ سبز تغییر یافته بود.
    - تو مرا فریب دادی!
    ملکه دوید و کودک را به آغـ*ـوش کشید. وقتی از او فاصله گرفت متوجه شد این کودک، فرزند او نیست.
    جرجیس دست به بـ*ـغل زد و گفت:
    - نمی‌توانستم فرزند خواهرم را قربانی کنم.
    عجوزه با عصبانیت فریاد زد:
    - من فقط چند قطره از خون شاهزاده را می‌خواستم و مانند این کودک، او را به مادرش بازمی‌گرداندم.
    خون مانند اشک از میان چشمانش به زمین چکید و با ناراحتی لب زد:
    - تو مرا فریب دادی. من فقط می‌خواستم دوباره یک انسان شوم؛ اما تو... تو...
    ناگهان عجوزه به زمین افتاد و با آخرین توان باری دیگر تکرار کرد:
    - اما تو مرا فریب دادی... نفرین بر تو باد!
    دستش را به سمت او گرفت و از دنیا رفت. جسم بی‌جان او برای همیشه تبدیل به مجسمه‌ی سنگی شد.
    جرجیس که از کرده‌ی خود به شدت پشیمان بود، بر بالین او نشست. نگاهی به چشمان حیرت‌زده‌ی دیگران انداخت و رو به پادشاه گفت:
    - راهی برای برگرداندن او نیست؟
    پادشاه هیچ‌وقت اقتدار خود را از دست نمی‌داد؛ حتی در آن زمان. او از اینکه شاهد چنین حماقتی از جانب جرجیس بود، احساس بدی داشت.
    - از اینکه شاهد چنین رسوایی‌ای هستم، احساس شرمساری می‌کنم!
    جرجیس متعجب به دهان پادشاه چشم دوخت.
    ***
    با سری افتاده و بی‌حوصله به سمت قصر می‌رفتیم. ناگهان روسان با صدای بلند خندید.
    متعجب گفتم:
    - چیه؟!
    - هیچی، حیف شد نتونستیم ببینیمش.
    باری دیگر خندید. این‌بار معنای خنده‌ی او را فهمیدم. با چشم‌غره روی برگرداندم که شروع به مزاح کرد:
    - آماندا یه بار دیگه اون لحظه رو یادت بیار.
    به تقلید از من و انجام موبه‌موی حرکاتم، ادامه داد:
    - قشنگ با جذبه شنلش رو کنار زد. بعد با قیافه‌ی مغرور تاجش رو نشون داد.
    با خنده‌ی بلندی گفت:
    - آخرشم طرف گفت نمی‌خواد هیچ‌کس رو ببینه؛ چه ملکه، چه رعیت!
    آماندا لبخند زد و سعی کرد بلند نخندد. اگر ذهنش را از این حرف منحرف نمی‌ساختم، روزهای زیادی شاهد خندیدنش می شدم؛ بنابراین گفتم:
    - راجع به قبیله‌ی گر‌گ‌ها بگو.
    خندید.
    - اینکه‌ چرا از ملکه حرف شنوی ندارن؟
    - روسان!
    دست از شوخی برداشت.
    - قبیله طردشده.
    - اونا طردشده‌ن؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
    - چطور همچین‌ قبیله‌ای شکل گرفت؟
    روسان: اونا خب زاده‌ی...
    با شنیدن این حرف چشمانم گشاد شد. دستم را روی چشمانم گذاشته و با انگشت اشاره خواستم تا بی‌خیال این موضوع شده و ادامه ندهد.
    - بسه بسه! بقیه‌ش رو بگو.
    - اونا پشمالو‌ان و پوزه دارن.
    - یکیشون رو دیدم؛ ولی اون‌ که گرگ ‌بود!
    - خب بیشتر شبیه انسانن؛ ولی بعدِ نفرین کاملاً تبدیل به گرگ‌ شدند.
    - مگه نباید الان نفرینشون شکسته می‌شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - همون‌طور که گفتم اونا طردشده‌ن. وقتی نفرین شکسته شد، کوه‌ها مانع نفوذ باطل‌السحر نفرین شدند.
    - چرا طرد شدن؟
    - چون... دیگه نمیگم!
    متعجب به او خیره ماندم.
    - چرا؟!
    شانه بالا انداخت که عصبی به سمتش دویدم.
    - روسان تو یه ضدحال گنده‌ای!
    فرار کرد و درحالی‌که می‌خندید، فریاد زد:
    - نظر لطفته ماما سیسی.
    حرص خوردم و با صدایی بلندتر از او فریاد زدم:
    - من دیگه جوونم. بهم نگو ماما سیسی!
    آماندا تبدیل به زاغ شده و همان‌طور که می‌رفت، گفت:
    - بعداً می‌بینمتون کوچولوها.
    هردو با رفتن او، بی‌حرکت کنار دریاچه ایستادیم. پس از کمی ‌مکث نشستم.
    - خب؟
    او هم نشست‌.
    - قبیله گرگ‌ها، عصبی و پرخاشگرن و پادشاهی به غیر از هم‌نوع خودشون رو نمی‌پذیرفتن. خلاصه اختلافات بالا گرفت و بالاخره پادشاه اونا رو تبعید کرد.
    - ماکسل چطور سر از اون قبیله درآورد؟
    - این داستان اونه. خودش باید بگه.
    سکوت کردم. آرامش دریاچه شباهتی با آرامش خانه‌ی چوبی و دل‎گیرم نداشت. صدای تکان‎خوردن آب نشان از حضور شخص‌ سوم می‌داد. روسان بی‌حرف ایستاد و دور شد.
    ماهینی: حس خوبیه؟
    - اینکه اینجام؟
    - اینکه دوباره جوون شدی؛ همون‌طور که می‌خواستی.
    - نمی‌دونم. برام عجیبه!
    نگاه نگرانی به من انداخت و گفت:
    - برداشتن نرده کاره خوبی نبود!
    ناتان: کدوم نرده؟
    کلافه دستانم را بالا بردم.
    - داشتم به این فکر می‌کردم که چشم‌سنگی چرا پیداش نیست.
    ناتان با هیجان گفت:
    - اِ ... از وقتی جوون شدی خیلی بانمک شدیا!
    گونه‌ام را کشید که با سیلی به پشت دستش زدم.
    - تو هم جدیداً خیلی پررو شدیا.
    صورت خندانش به ناراحتی رفت و روی برگردانده‌، به دریاچه چشم دوخت.
    - صدای عذاب رو می‌شنوم. صدای زجرکشیدن از تشنگی و گرسنگی!
    از تغییر ناگهانی‌اش، متعجب به او خیره شدم. ادامه داد:
    - مرگ تک‌تک مردم روستا رو می‌بینم و با هر مرگ، درد مُردن رو می‌کشم.
    با چشمان سنگی‌اش به من خیره شد.
    - اولین‌باره که یکی خودخواه‌تر از خودم رو می‌بینم.
    ایستاد و شنلش را از روی شاخه‌ی درخت برداشت. در‌حالی‌که می‌رفت، گفت:
    - من برمی‌گردم به روستام. همون‌جایی که وقتی نسل و خاندانم منقرض شدند، بهم آب و غذا دادند. اگه قرار باشه بمیرن، منم باید درکنار اونا بمیرم.
    ماهینی در سکوت، ناظر رفتنش بود. عذاب‌وجدان سراغم آمد. قصد داشتم به او کمک کنم. دستم را به گردن‌بند گرفتم و گفتم:
    - صبر کن!
    منتظر به من چشم دوخت. گردن‌بند را میان دستم فشردم و زیر لب گفتم:
    - مراقب خودت باش.
    پوزخند زد و در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی پراهیتی به راه خود ادامه داد.
    - داره کجا میره؟
    ماهینی همان‌طور که به سمت آب قدم برمی‌داشت، گفت:
    - به جایی که بهش تعلق داره.
    پراهیتی به سمت ناتان دوید و دور شد. حق با ناتان بود. من خودخواه شدم. برای جوان‎‌ماندن و برای ماندن در این سرزمین، طمع چشمانم را کور کرد. آدمی مثل ناتان خوش‌گذران، در مواقع سخت، در کنار مردمش ماند؛ اما من حتی در بدترین شرایط به فکر خودم بودم و از اینکه روزی الماس به صاحب واقعی‌اش برگردد، واهمه داشتم.
    لحظه‌‌ی آخر صدای ماهینی را شنیدم که گفت:
    - تو از دره پرت شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    درست می گفت. من از درّه پرت شده بودم. آن‌قدر عمیق که دیگر راه برگشت برایم نمانده بود؛ مانند پرتاب‎شدن در چاه جهنم! با خود اندیشیدم که کنار آمدن با پیری سخت‌تر بود یا ازدست‌دادن اطرافیانم؟
    متفکر قدم برداشتم. به نظر جادوگر اخیراً قصد استراحت دارد و درست زمانی که انتظار نداریم پدیدار خواهد شد. تا آن زمان برای برگرداندن ماکسل، تنها عضو خانواده‌ام، در این جنگل که خون من در رگ‌هایش جریان دارد، باید تلاش می‌کردم.
    ***
    با شنیدن حکم، جرجیس همان‌طور که زانو زده بود، دستانش را عصبی مشت کرد. خشم تمام وجودش را فراگرفت.
    - من لایق این مجازات نبودم!
    آن‌قدر آرام گفته بود که هیچ یک صدایش را نشنیدند.
    پادشاه ادامه داد:
    - او حتی بعد از ازدست‌دادن قدرت‌هایش هم اجازه‌ی ازدواج با هیچ انسان یا همزادی را ندارد!
    متعجب سرش را بالا برد. ازدست‌دادن قدرت و تبعیدشدنش برای او کافی نبود؟ ملکه با نگاه غمگین به برادرش خیره شد. هیچ‌کاری از دست او برنمی‌آمد. صدای کوبیده‌شدن عصای طلایی به زمین، نشان از پایان محاکمه بود. سربازان او را به زنجیر کشیده و به دورترین نقطه سرزمین، یعنی سیاه‌چالِ مخفیِ زیرِ معبدِ قدیمی بردند. جرجیس زنجیرها را تکان می‌داد و فریاد می‌زد. این حق او نبود. او هرگز برای خوشبختی خود، شاهزاده را قربانی نکرد؛ اما به دلیل فریب پادشاه و قصد سوءاستفاده از مقامش مجازات شد. صدای حرکت پاها و قدم برداشتن، او را به سکوت واداشت. سرش را به طرفین می‌چرخاند تا منبع را بیابد.
    - تو را نجات خواهم داد.
    چشمانش خیره‌ی آن دخترک ریز جثه ماند.
    - امینه؟!
    لبخند دندان‌نمایی زد و شروع به بازکردن زنجیرها کرد. جرجیس متعجب پرسید:
    - تو چطور آمدی؟
    با بازشدن آخرین زنجیر، سرش را تکان داد و در جواب گفت:
    - قدرت همزادها.
    امینه مخفیانه او را از سیاه‌چال خارج کرد. از بیابان ها گذشتند و به مرز رسیدند؛ مرزی که با کوه‌های بلند مشخص می‌شد.
    ***
    - خبری از الیز‌ا نیست.
    الیژا شنل اشرافی خود را به تن کرد و گفت:
    - او به زمان احتیاج دارد.
    - خوش‌حالم که درکش می‌کنی.
    لبخندی زد و رفت. لبخندم محو شد. در واقع خوش‌حال نبودم. روابط الیزا و الیژا برایم بی‌اهمیت شده بود و تنها چیزی‌ که حالا مهم به نظر می‌رسید، دیدن یک همخون بود. لباس سلطنتی برای من، مانند لباس مجلسی، سنگین و غیرقابل‌تحمل بود. بعد از تعویض لباس، از اتاق خارج شدم. با دیدن روسان که به همراه الیژا از قصر خارج می‌شد، دویدم.
    - صبر کن. روسان صبر کن!
    متعجب ایستاد.
    - چی شده سیسی؟!
    موهای بلندم‌ را که به یاد قدیم دم‌ اسبی بسته بودم، کنار زدم.
    - باید راجع به یه چیزی باهات حرف بزنم.
    الیژا کنجکاو به من خیره شد. روسان نگاهی به او انداخت و گفت:
    - راجع به چی؟
    نمی‌توانستم در حضور الیژا از قبیله گرگ‌ها حرفی بزنم. مطمئن بودم خاندان سلطنتی از شنیدن موضوعی دراین‌باره واکنش نشان خواهند داد.
    - اینجا نمی‌تونم!
    - من و پادشاه یه کاری داریم؛ باید به اون برسم. برو خونه پیش آماندا. ما هم میایم.
    با اشاره‌ی ابرو خواستم از الیژا کمی فاصله بگیرد. وقتی دور شدیم، گفتم:
    - راجع به ماکسله.
    ابرو بالا انداخت.
    - آهان، باشه. تو منتظر باش، من میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    راه خانه‌ی روسان را پیش گرفتم. با دیدن یک در، میان تنه‌ی درخت، به یاد آوردم که هرگز تا به حال خانه آن‌ها را ندیده بودم. در زدم و منتظر ایستادم. بعد از چندلحظه آماندا با لبخند در را باز کرد.
    - سیسی!
    - سلام. می‌تونم بیام تو؟
    از مقابل در کنار رفت.
    - حتماً. بفرما. خوش ‌اومدی!
    با دیدن دکور خانه‌ی بی‌نظیر، براق و متفاوت آن‌ها، ابروهایم‌ بالا رفت.
    - دقیقاً مثل لونه‌ی زاغ!
    خندید و گفت:
    - ممنون؛ البته اگه این یه تعریف باشه.
    حق ‌به‌جانب شدم.
    - معلومه که تعریفه!
    چندلحظه بی‌حرف به اطراف خیره بودم. نقاشی بزرگ و شگفت‌انگیزی که روی دیوار خانه بود، حیرت من را بیشتر کرد.
    - خوبه که همچین یادگاری‌ای آدم داشته باشه.
    به نقاشی نگاهی انداخت و فنجان‌های قهوه را روی میز قرار داد. نقاشیِ آماندا و روسان بود؛ هردو لبخند به لب داشتند و نیمی از آن‌ها زاغ و نیمی دیگر صورت‌های انسانی این دو را به نمایش می‌گذاشت.
    - یادم باشه من و الیژا هم همچین تابلویی از خودمون بسازیم. نقاشش کی بود؟
    خندیدم. لبخندش محو شد و جواب داد:
    - سونار.
    با یادآوری او،‌ لبخند من نیز از بین رفت. لحظاتی بعد روسان وارد خانه شد. نشست و گفت:
    - خب، می‌شنوم.
    آماندا: چیو می‌شنوی؟
    روسان در جواب فقط شانه بالا انداخت.
    - چندبار سعی کردین ببینینش؟
    روسان: تقریباً هرچند‌ماه یک‌بار.
    آماندا: دارین راجع به ماکسل حرف می‌زنین؟
    سرم را تکان دادم.
    - مگه نگفتین این‌دفعه خودش خواست شما رو ببینه؟
    آماندا: آره؛ اما نگهبان کوهستان گفت که...
    - یه دقیقه، یه دقیقه.
    انگشت اشاره‌ام را پایین آوردم و گفتم:
    - باید جور دیگه‌ای گرگ‌ها رو راضی کنیم.
    روسان: باز چی تو سرته ماما ‌سیسی؟
    - یه فکرای خوب.
    با اشاره خواستم تا با من همراه شوند. قبل از خروج از خانه، روی برگرداندم و گفتم:
    - در ضمن! دیگه بهم نگو ماما سیسی.
    ***
    جرجیس به کوه‌های بلند خیره شد و گفت:
    - عبور از این مرز غیرممکن است.
    امینه با لبخند سعی بر حرکت‌دادن تکه سنگی بزرگ کرد و گفت:
    - نه برای من!
    با کناررفتن سنگ، دنیای جدیدی پدیدار شد. گرگ‌ها از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند و مانند گله‌ای وحشی، برای حمله آماده می‌شدند. یکی از گرگ‌ها با دیدن امینه نزدیک آمد و گفت:
    - تو‌ چطور وارد قلمروی ما شدی؟
    لبخند زد.
    - باید با رهبر گرگ‌ها دیدار کنیم.
    گرگ بی‌حرف راه افتاد. امینه با لبخند از جرجیس خواست تا با او همراه شود. جرجیس که تا به آن لحظه متحیر بود، با تکان‌دادن سر، آن‌ها را دنبال کرد.

    عجیب بود که گرگ‌ها توانسته بودند با قرار دادن تکه‌سنگ‌های بزرگ، به ظاهر قصری عظیم برای رهبر خود بسازند.
    - رهبر ما!
    با شنیدن صدای گرگ، هر دو زانو زدند. جرجیس سرش را بالا برد و با گرگی بزرگ ‌و زخمی روبه‌رو شد.
    - بایستید. دختر شجاع چه کمکی از ما برمی‌آید؟
    امینه لبخند زد و نزدیک ‌رفت.
    - برای جبران نجات جان عزیز شما، می‌خواهم کمک کنید تا جان این شخص هم حفظ شود.
    جرجیس نمی‌دانست کِی و چگونه، امینه، جان رهبر گرگ‌ها را نجات داده است. گرگِ رهبر سرش را تکان داد و گفت:
    - جرجیسِ خون‌خوار! باید خطای ‌بزرگی ‌مرتکب شده باشی تا پادشاه، فداکاری‌هایت را نادیده گرفته و تو را تبعید کرده باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    جرجیس: درواقع، خیر! چنین‌ گناهی نبود.
    امینه ناگهان مانند اینکه چیزی به یاد آورده باشد، گفت:
    - آن الماس را برای چه می‌خواستی؟
    جرجیس لبخند زد و در جواب گفت:
    - برای تو.
    ***
    روسان: این دختر خل شده!
    - هیچم این‌طور نیست. اگه بهشون بگیم موافقت می‌کنن. بگو کی گفتم.
    روسان دست آماندا را کشید و گفت:
    - پس بذارش واسه فردا. امروز اصلا واسه مُردن زیر دندونای گرگ‌ها آمادگی لازم رو ندارم.
    به رفتنشان اخم کردم و اعتراض‌وار گفتم‌:
    - روسان. لطفاً!
    ایستاد و به سمتم برگشت.
    - اولین باره مؤدبانه ازم می‌خوای یه کاری واسه‌ت بکنم...
    فوراً دور شد.
    - ولی شرمنده من امروز نمی‌تونم!
    متعجب راهِ رفته را بازگشته و به سمت قصر رفتم. حتماً الیژا شک‌ کرده است. نگاهم به سمت موهایم رفت؛ آن‌قدر بلند شده بودند که فقط بیست‌سانت با زمین فاصله داشتند. روی تارهای آبی‌رنگ دست کشیدم و گفتم:
    - خاطرات هنوزم برام آزاردهنده‌ن.
    به طور اتفاقی با امینه و الیزا روبه‌رو شدم؛ مانند خواهران افسانه‌ای شده بودند.
    - می‌بینم که کبوتر با کبوتر...
    با اشاره به آن دو ادامه دادم:
    - باز با باز.
    امینه پوزخندی ‌زد و الیزا ادامه حرف را گرفت.
    - شرافت نمانده حتی...
    سر انگشتش را نشان داد؛ سپس ادامه داد:
    - چندرغاز.
    چشم چرخاندم. اثرات نشست و برخاست با یاران بد.
    - نمی‌دونم مشکلت چیه؟!
    در‌حالی‌‌که می رفت، گفت:
    - قدرت درک آن را هم نداری.
    دنباله‌ی شنلش را کنار زد. به دنبال او، امینه تکیه خود را از درخت برداشته و رفت. وارد قصر شدم. همان‌طور که حدس می‌زدم، الیژا روبه پنجره‌ی بزرگ قصر، منتظر ایستاده بود. بی‌حوصله به او نزدیک شدم.
    - به نظر میاد خواهرت و امینه زیادی با هم صمیمی شدن.
    نگاهش را از آن دو که به سمت دریاچه می‌رفتند، برداشت و به من خیره شد.
    - من هم همین نظر را دربار‌ه‌ی تو و روسان دارم.
    یکی از ابروهایم بالا پرید و لبم را کج کردم.
    - دارم درست می‌بینم؟
    کنجکاو منتظر شد ادامه دهم.
    - پادشاه سرزمین ارکید که توی تک‌تک رگ‌های بدنش طلسم آبی جریان داره، به یه زاغ حسودی می‌کنه؟
    جدی شد.
    - موضوع چیست؟
    نمی‌دانستم طفره‌رفتن از این موضوع، کار درستی است یا خیر. ناچار گفتم:
    - جدیداً یه خوابای عجیبی می‌بینم.
    دروغ نگفتم؛ اما موضوع اصلی را هم نگفتم.
    - چه خواب‌هایی؟
    - نمی‌دونم؛ ولی حدس می‌زنم راجع به گذشته‌ست. یه مرد با موهای بلند قهوه‌ای‌رنگ و چشمای عسلی و یه دختر کم سن‌و‌سال.
    با اخم‌هایی که نشان از کنجکاوی بود، به لـبانم خیره شد. ادامه دادم:
    - دختره لهجه داشت. اوم... مثل لهجه‌ی پراهیتی!
    ***
    امینه شوک‌زده بود. کمی بعد اثرات شوک ازبین رفته و جای خود را به شادمانی داد.
    - چرا باید چنین کاری کنی؟
    جرجیس لبخند زد.
    - تا بتوانم با تو ازدواج کنم.
    امینه هیجان‌زده بود و نمی‌دانست چطور این خوش‌حالی را فریاد زند.
    جرجیس پرسید:
    - با من ازدواج می‌کنی؟
    امینه‌ جدی شد.
    - مطمئن هستی؟
    جرجیس الماس را به دست او داد.
    - البته!
    امینه هنوز نمی‌دانست این الماس چه مزیتی برای آن‌ها خواهد داشت؛ فقط با لبخند و تکان‌دادن سر به خواستگاری او جواب مثبت داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    هیچ یک در آن زمان متوجه‌ی تیره‌شدن رنگ الماس نشده بودند. گرگ آلفا زوزه‌ای کشید؛ در همین حین صدای زوزه‌ی دیگر گرگ‌ها به گوش رسید.
    - برای مراسم ازدواج شما، همین کوهستان مناسب به نظر می‌رسد.
    جرجیس و امینه نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.
    ***
    با دیدن سرزمین گرگ‌ها از خواب پریدم.
    الیژا لیوان آبی به دستم داد و گفت:
    - باز هم همان خواب؟
    سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم.
    - این خواب‌ها سعی دارند ما را به جادوگر برسانند.
    این‌بار به عنوان نفی، سرم را تکان دادم.
    - قضیه فقط جادوگر نیست، قضیه‌‌ی الماس آبیه! از وقتی این گردن‌بند رو انداختی تو گردنم، این خواب‌ها دارن سراغم میان؛ انگار می‌خوان بهم نشون بدن که سرگذشت الماس چیه و چطوری به دست جادوگر افتاد.
    کمی که آرام گرفتم، سعی کردم بخوابم؛ اما مانند همیشه بعد از دیدن کابوس که خوابیدن برایم دشوار می‌شد، حالا هم سخت بود. به الیژا خیره شدم.
    - کاری کن امشب راحت بخوابم.
    با لبخند دستش را مقابل صورتم تکان داد. مه کم‌رنگی از میان انگشتانش شکل گرفت. این آخرین چیزی بود که دیدم و بعد به دنیای بی‌خبری رفتم. صبح مانند تمام این چند روز سراغ روسان رفته و گفتم:
    - خب، امروز قرار بود بریم.
    - بشین من صبحانه بخورم.
    با شنیدن صبحانه، صدای شکمم به گوش رسید. نگاهی گذرا به من انداخت و گفت:
    - آماندا! واسه این شکمو ‌هم یه چیزی بیار.
    خندیدم و سر میز غذاخوری نشستم. آماندا صبحانه‌ی مفصلی تدارک دیده بود.
    - خوش اومدی سیسی.
    - ممنونم آماندا.
    روسان با نگاه اخم‌آلودی به لبخندم خیره شد.
    - اصلا دلیل گیردادنت به ماکسل رو نمی‌دونم.
    - قدرت درکشم نداری!
    - چقدر این جمله برام آشناست.
    به فکر فرو رفت که گفتم:
    - اون هم‌خون منه. می‌خوام ببینمش.
    - چی؟
    - خب رانا، یعنی مامان ماکسل، دخترعمه‌م بود. یادت نیست؟
    آرام روی میز زد.
    - اوه اوه! اینو ببین. نوه‌ی عمه‌شه.
    همان‌طور که دستانش را در هوا تکان می‌داد، ادامه داد:
    - طرف از مادر خودشم خبر نداره، خیالشم نیست. اون‌وقت تو می‌خوای بری نوه‌ی عمه‌ت رو ببینی فقط چون هم‌خونته؟!
    آماندا دستانش را روی میز قرار داد و با خنده گفت:
    - داره بهونه میاره.
    متعجب به سمت او برگشتم و نامش را صدا زدم.
    - روسان!
    اعتراض کرد:
    - اگه نخوام برم به اون کوهستان، کیو باید ببینم؟
    به آماندا اشاره کردم.
    - اینو!
    به اخم‌های آماندا لبخند زد.
    - اینو ‌که همیشه می‌بینم. یه چند روز دیگه‌ هم تحمل می‌کنم. اشکالی نداره که.
    چند دقیقه بعد، من و آماندا پشت در منتظر بودیم؛ اما او از عمد آرام‌آرام صبحانه می‌خورد تا پشیمان شوم.
    - ما می‌ریم.
    لقمه‌ی بزرگی گرفت و با عجله آمد.
    - بدون من؟
    آماندا: حدس می‌زنم که دوست نداری بیای.
    روسان: دوست ندارم؛ ولی نمی‌تونم شما بدبخت بیچاره‌های مظلوم رو تنها بذارم.
    با سیلی‌ای که از جانب آماندا خورد، به سرفه افتاد.
    خندیدم.
    - نکشش، هنوز جوونه.
    ***
    مقابل کوه‌ها ایستادیم که همان گرگ به سمتمان آمد.
    - به دیدن شما عادت کردم.
    - بیشتر عادت می‌کنی. میشه رهبر قبیله رو ببینیم؟
    - ماکسل تموم‌ شد و حالا دنبال رهبرید؟
    منتظر به او چشم دوختم که گفت:
    - چرا باید بخواد شما رو ببینه؟
    - فکر کنم از اینکه بهش یه راهکاری رو پیشنهاد بدم که نفرینش از بین ‌بره، خوش‌حال بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    سنگ‌های بزرگ در دامنه کوه، کنار رفتند و دنیای جدیدی پدیدار شد.
    - دقیقا مثل خوابم.
    روسان: چه خوابی؟
    همان‌طور که همراه ‌گرگ به سمت رهبر گله می‌رفتیم، گفتم:
    - به شما نگفته بودم نه؟
    آماندا: آینده رو تو خواب می‌بینی؟
    - نه. فکر کنم راجع به گذشته‌ی الماس یه چیزایی می‌بینم؛ یه سری تصاویر مبهم.
    مقابل سنگ‌های به ظاهر قصر ایستادیم که گرگ چشم سبز زوزه کوتاهی کشید. سنگ‌ها کنار رفتند و ما وارد قصر شدیم. با دیدن گرگ بزرگ و پشمالویی متعجب به او خیره شدم.
    - شنیدم قراره نفرین ما رو‌ از بین ببری.
    متفکر گفتم: راستش آره؛ اما میشه قبلش یکیو ببینم؟
    در همین حین پسر نیمه‌برهنه‌ای وارد شد و گفت:
    - منظورت که من نیستم؟
    لبخند به لب داشت و چال روی گونه‌اش ثابت می‌کرد که او پسر رانا است.
    متقابلاً لبخند زدم.
    - ماکسل؟
    دست به بـ*ـغل زد.
    - فکر می‌کردم الان با یه پیرزن روبه‌رو بشم!
    رهبر که به نظر تازه متوجه گردن‌بند شده، گفت:
    - انگار ملکه‌ی سرزمین تقلب کرده.
    ماکسل: این‌طور به نظر میاد.
    چشم چرخاندم و به او نزدیک شدم.
    - چه‌جوری سر از اینجا درآوردی؟
    - فکر نکنم اهمیتی داشته باشه.
    روی تخته سنگی نزدیک گرگ آلفا نشست و گفت:
    - اینجا بزرگ شدم، این‌جا زندگی کردم‌؛ ‌ولی هر موقع به کمکم احتیاج داشتین میام.
    به لبخند مغرورش اخم کردم.
    - وقتی پدرت در حال مرگ بود کجا بودی؟
    سریع ایستاد و صورتش کم کم پشمالو شده و دهانش تبدیل به پوزه می‌شد. روسان و آماندا قدمی به عقب برداشتند.
    روسان: آ آ! یادم رفت بگم خبر نداره.
    نزدیک‌ رفتم و دستش را گرفتم.
    - آروم باش ماکسل، آروم.
    به دستانم نگاهی انداخت و همان‌طور به آرامی به حالت اولش برگشت. با صدای غرش‌مانندی گفت:
    - کی اون بلا رو سرش آورد؟
    آماندا: جادوگر.
    ماکسل: منظورت چیه؟
    روسان: یه زمانی از پشت کوه اومده، جوک بود.
    اخم ماکسل باعث شد سکوت را بیهوده دانسته و بگویم:
    - نمی‌دونیم کیه؛ ولی حالا دنبال الماس اومده و نباید اجازه بدیم دستش بهش برسه.
    بعد از مکثی کوتاه گفتم:
    - پدرت هم برای همین جونش رو فدا کرد.
    نگاهی به رهبر انداخت و با برداشتن کُتی خزدار به سمت خروجی کوهستان رفت. متعجب نگاهی به هم انداختیم و به دنبال او از کوهستان خارج شدیم. بعد از خروج از مرزها، ایستاد و گفت:
    - باید این جادوگر رو حسابی ادب کنیم.
    روسان زیر‌لب گفت:
    - خوبه حداقل اون پنج‌سالی که پیش ماتیاس بود، خوب تربیت شده.
    خندیدیم.
    - تو چندسالته ماکسل؟
    ماکسل: هیجده.
    - اوه خیلی جوونی!
    روسان: ماما سیسی حسودی می‌کند.
    با شنیدن کلمه‌ی ماما سیسی، ماکسل هیجان‌زده گفت:
    - چه جالب! لقبت اینه؟
    روسان: آره، لقبش اینه.
    خندیدند که گفتم:
    - از این کلمه متنفرم!
    روسان بی‌توجه به من، به ماکسل نزدیک شد. همان‌طور که دستش را روی شانه‌ی او قرار می‌داد، گفت:
    - راستش این یه همسایه داشت هم‌سن خودت.
    ماکسل: دختر بود؟
    روسان: آره.
    ماکسل: اِ، خوشگل بود؟
    روسان: چه‌جورم! خلاصه دختره همیشه بهش می‌گفت ماما سیسی. منم که دیدم این کلمه خیلی بهش میاد...
    همچنان حرف می‌زد وبه همراه ماکسل دور می‌شدند. من و آماندا بی‌حرکت ایستاده بودیم.
    آماندا: داری می‌بینی؟
    - چیو؟
    - اینکه روسان داره خیلی صمیمی با ماکسل رفتار می‌کنه.
    زمزمه‌وار گفتم:
    - درست مثل وقتی که با ماتیاس بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    همه در قصر جمع شدیم. الیزا و امینه هم بعد از مدت‌ها حضور داشتند.
    الیژا: سیسیلیا خواب دو شخص را که به الماس مرتبط هستند می‌بیند.
    روسان: آره، گفت.
    با دیدن اخم‌های الیژا به خودش آمد و گفت:
    - نه! منظورم اینه که گفت؛ ولی دقیق نگفت. میشه بیشتر توضیح بدید پادشاه؟
    آماندا لبخندش را پنهان کرد. ناگهان پراهیتی وارد شد.
    - به چشمام شک دارم.
    پراهیتی: سلام.
    هم‌زمان جواب دادیم. کنار ماکسل نشست.
    بی‌حوصله و با اخم‌های درهم گفت:
    - ناتان نذاشت باهاش برم. توی خونه‌ی توام که حوصله‌م سررفت. برای همین برگشتم.
    - حواست هست ما ازت چیزی نپرسیدیم؟
    متعجب سرش را بالا آورد.
    - واقعاً؟!
    سرم را تکان دادم که بی‌خیال گفت:
    - اشکالی نداره. اگه پرسیدین همین جوابتونه.
    خواستیم روی بحث تمرکز کنیم که با دیدن ماکسل، گفت:
    - اوه سلام! تو جدیدی.
    ماکسل متعجب جواب سلامش را داد.
    - بسه! باید یه سری چیزا رو رمزگشایی کنیم.
    روسان: خب توی خوابت اون دونفر چه شکلی بودند؟
    نگاه همه به سمت من آمد، پاسخ دادم :
    - دختره لاغر و کم‌سن‌و‌سال با لهجه. لهجه‌ش مثل پراه بود و یه مرد...
    پراهیتی میان حرفم پرید:
    - اوه! پس هندی بوده. صددرصد همزاد یکی از ایناست.
    - شاید. اون‌ مردی که همراهش بود هم...
    باری دیگر میان حرفم آمد و گفت:
    - می‌دونستی گاندی هم یه همزاد بود؟
    متعجب یکی از ابروانم را بالا انداخته و لبم را کج کردم.
    - واقعاً؟!
    - فکر می‌کنی این همه موفقیت رو چطور به دست آورد؟
    - شوخی می‌کنی؟
    خندید: آره. شوخی کردم.
    از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، باورم شده بود.
    الیژا: ادامه بده سیسیلیا.
    - اون مرد، موهای بلند و قهوه‌ای‌رنگ داشت و پوستشم سفید بود. فکر کنم پری بود. این‌طور به نظر می‌رسه که می‌خوان راجع به گذشته‌ی الماس بهم یه چیزایی بگن.
    روسان: منظورت تاریخچه‌ی الماسه؟
    - درسته.
    الیزا سکوتش را شکست.
    - من در مورد الماس افسانه‌های زیادی شنیده‌ام.
    - چه‌جور افسانه‌هایی؟
    الیزا شروع کرد به گفتن تمام افسانه‌های قدیمی از صاحبان قبلی الماس:
    - اولین‌بار الماس در معدن «کولا» در «جولکوندایِ» هند یافت شده است. یک جهان‌گرد فرانسوی به نام «جان بابتیست تاورنیر» این الماس را در سال 1642 میلادی با خودش از هند به فرانسه برد. در حقیقت اطلاعات زیادی درباره‌ی تاریخ الماس در هند وجود ندارد؛ اما این‌طور که شایعه هست، این الماس از جواهرات «معبد سیتا» و آرایه‌های آن بوده که جان، همان مرد فرانسوی او را به سرقت بـرده است. بنا بر شایعات، مردم معتقدن هستند همین امر باعث لعن و نفرین الماس شده و برای صاحبان او، پایان ناخوشایندی را رقم می‌زند. جان، الماس را در کنار جواهرات فاخر و گران‌بها که از هند بُرده بود، به «لویی چهاردهم» فروخت. پادشاه هم دستور داد تا الماس را صیقل بدهند و این‌گونه الماس وزن زیاد خودش را از دست داد. در واقع در آن زمان به عنوان الماس امید شناخته نمی‌شد؛ بلکه به آن «الماس آبی فرانسوی» می‌گفتند. بعد از گذشت مدت‌زمانی از صاحب‎شدن آن توسط لویی چهاردهم، اختلاف بزرگ بین هلند، انگلستان و امپراتوری اتریش در جنگ‌های موسوم به جنگ‌های جانشینی اسپانیایی، شکست نظامی خورد و در نهایت در سال 1713 تفاهم‌نامه اوترخت رو پذیرفت. تفاهم‌نامه‌ای که به امیال توسعه‌طلبانه لویی چهاردهم پایان داد و او را متوقف ساخت. او سرانجام به ابتلا به بیماری، در قصر ورسای و در سال 1715 میلادی از دنیا رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا