کامل شده رمان اوژن | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
هوای خانه گرم بود و با وجود روزه‌ای که داشتم، برایم سخت می‌گذشت. بعد از اینکه کارها تمام شد، به حمام رفتم و کت‌ودامن ساده‌ای به رنگ‌کرم بر تن کردم. روسری قهوه‌ای-کرمم را مدل‌دار بستم؛ به‌طوری که تمام موهایم را پوشانده بود. عقربه‌ها به‌سرعت می‌گذشتند و اضطراب وجود من هر لحظه بیشتر از قبل می‌شد.
دروغ چرا، محمد را دوست داشتم. پسر خوب، باایمان و سربه‌زیری بود. چهره‌ی زیبایی داشت و آوازه‌ی اخلاق خوبش همه‌جا پخش بود. می‌توانم بگویم نصف فامیل دوست داشتند محمد دامادشان شود. دوست داشتم عکس‌العمل دختران وقتی من را با محمد می‌بینند را ببینم. حتی از تصورش هم به وجد می‌آمدم.
زیرلب صلواتی فرستادم تا بیشتر از این با فکرکردن به نامحرم گـ ـناه نکنم. هرچه بود، هنوز نامحرم به شمار می‌رفت.
مشغول بازی با ناخن‌هایم شدم که در با ضرب باز و فاطمه در درگاه در نمایان شد. در را آرام بست و جلو آمد. آن لحظه از خدا خواستم تا به فاطمه آرامش دهد، شاید روزی موجب سکته‌ام شود. خیره‌خیره نگاهم کرد و مشکوک پرسید:
- لپ‌هات گل انداختن چرا؟
لبم را گزیدم تا نخندم و سوژه دستش ندهم. مقابلم روی تخت نشست و با شگفتی گفت:
- باورم نمیشه آبجی کوچولو. امشب خواستگاریته! اون هم کی؟ محمد!

متحیر به گوشه‌ای خیره شد و رفته‌رفته لبخند کم‌رنگی بر لبش نشست. لبخند شرمگینی زدم.
- وای آبجی!
آه عمیقی کشید.
- خدا قسمت ما هم کنه.
می‌دانستم آه عمیق از ته دلش برای چیست. سه سالی می‌شد محسن، پسرعمویم را دوست داشت و محسن هم بارها به خواستگاری آمده بود؛ امّا پدرانمان با هم خیلی خوب نبودند و همین کینه که از دوران برادری با آن‌هاست، باعث شده بود محسن و فاطمه همین‌طور بلاتکلیف بمانند. دستی به بازویش کشیدم و با مهربانی گفتم:
- فاطمه‌جون، خواهر گلم، ناراحت نباش، ان‌شاءلله شما هم به هم می‌رسین.
لبخند تلخی زد و زیرلب ان‌شاءلله ای گفت. تقی به در خورد و سر رقیه درون اتاق آمد.
- فاطمه بیا. مهمون‌ها اومدن.
هول‌کرده، بلند شدم و نگاهی به خودم در آینه کردم. رقیه رو به من کرد:
- توام برو آشپزخونه، تا وقتی نگفتیم نیا.
از اینکه این‌قدر با من بچگانه رفتار می‌کرد، بدم می‌آمد؛ اما به‌خاطر احترامی که برایش قائل بودم، چیزی نگفتم و فقط به یک «چشم» اکتفا کردم. فاطمه سریع دستی به صورتش کشید و با نگاه آخر به من و بـ..وسـ..ـه‌ای که روی گونه‌ام کاشت، اتاق را ترک کرد. نگاه آخر را در آینه به خودم انداختم و دستانم را در یکدیگر فشردم. راهی برای آرام‌کردن این گومپ‌گومپ قلب نبود. خودش را دیوانه‌وار به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید.
بعد از اینکه چادر سفیدم را که گل‌های ریز صورتی را در خود جای داده بود، سرم کردم، آهسته از اتاق بیرون رفته و خود را به آشپزخانه رساندم.
خوبی آشپزخانه این بود که صداها کاملاً واضح به گوش می‌رسید. اوایل صداها در هم آمیخته بود و بیشتر صدای مرتضی، برادر دوست‌داشتنی‌ام می‌آمد. تا اینکه صدای بلند زن‌دایی‌ام، زهرا بلند شد:
- لیلاجان تشریف نمیارن؟
مادرم جواب خنده‌اش را با خنده‌ی آرامی داد و بعد بلند گفت:
- لیلاجان مادر، چایی بیار.
در فنجان‌ها چایی ریختم و سینی را که حاوی فنجان‌های چای بود، برداشته و با یک «بسم‌الله» به سالن رفتم. اوّل به پدرم و حاج حسن که دربالاترین نقطه‌ی خانه نشسته بودند، تعارف کردم. بعد به مادرم و زهراخانم. وقتی به محمد رسید، قلبم بی‌تاب خود را به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. سینی را جلو بردم و او هم بدون اینکه نگاهم کند، فنجانی برداشت و تشکر آرامی گفت. دلم از بی‌محبتی نگاهش گرفت؛ امّا همانند انسانی احمق به پای خجالتش گذاشتم.
بالاخره تعارف‌ها تمام شد و من کنار فاطمه و مادرم جا خوش کردم. زیرچشمی نگاهی به محمد کردم.
کت‌وشلوار مشکی ساده‌ای پوشیده بود که به پوست سفیدش بسیار می‌آمد.
صدای حاج‌حسن همه را به سکوت وادار ساخت:
- خب، بهتره بریم سر اصل مطلب.
کمی مکث کرد و گفت:
- همین‌طور که می‌دونین، امشب اینجا جمع شدیم تا دختر گلمون لیلا رو...
چشم‌هایم را بستم و دست‌هایم را که آشکاراً می‌لرزیدند، در یکدیگر قلاب کردم. ادامه‌ی صحبتش باعث شد استرس وجودم بیشتر شود.
- برای محمد پسرم، خواستگاری کنم.
نفس‌کشیدن برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداختم و پوست لبم را با دندان کندم.
حاج‌حسن ادامه داد:
- شما محمدجان رو می‌شناسین.
نمی‌دانم چه مرگم شده بود؛ اما از هر جمله‌اش نصفش را می‌شنیدم. با صدای فاطمه به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم:
- لیلا!
گنگ نگاهش کردم و او هم با ابرو به حاج‌حسن اشاره زد. نشنیده‌ بودم که چه گفت. با شرم پرسیدم:
- بله دایی‌جان؟
- پرسیدم نظر تو چیه دایی‌جان؟
مگر نباید من و محمد باهم صحبت می‌کردیم؟ چه بد شد!
با همان شرم نگاهم، با صدایی که به‌زور بلند می‌شد، گفتم:
- هرچی مادر و پدرم صلاح بدونن، نظر من هم همونه.
و دیگر چیزی نگفتم. فقط وقتی به خودم آمدم که زینب و حاج‌خانم دست می‌زدند و در آخر حاج‌خانم انگشتری ظریف و زیبا به انگشتم انداخت. آنجا بود که من و محمد، رسماً با هم نامزد کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    با صدای بشکن علیرضا به خودم آمدم و رشته‌ی افکارم پاره شد. پرسشگرانه نگاهش کردم و او هم با تأسف ماگ نسکافه را به دستم داد. روی مبل روبه‌رویم نشست و دست‌هایش را دور ماگ سیاهش که طرح اسکلتی را در خود جای داده بود، حلقه کرد.
    دقایقی به سکوت گذشت و در آخر با خستگی گفت:
    - چرا برگشتی؟
    جرعه‌ای از نسکافه‌ام را نوشیدم و با بی‌خیالی گفتم:
    - برگشتم جایی زندگی کنم که توش بزرگ شدم، به جایی که زادگاهمه.
    پوزخندی زد و سرش را به‌سمت تلوزیون در قسمتِ چپ پذیرایی چرخاند.
    - نگو برگشتی تا کنار خانواده، لحظات خوشی رو سپری کنی!
    جلوتر آمد و مشکوک نگاهم کرد.
    - بگو برای چی اومدی؟
    از اینکه هنوز مرا مثل قدیم‌ها می‌شناخت، لبخند عمیقی روی لب‌هایم جان گرفت. ماگ نسکافه را روی میز گذاشتم و بازدمم را با ضرب بیرون دادم.
    - خوبه که از من هنوز همون شناخت قدیم رو داری پسرعمه.
    روی کلمه‌ی «پسرعمه» تأکید بسیاری کردم. خندید و من هم با خنده ادامه دادم:
    - درست میگی. آره برگشتم به‌خاطر سکته‌ی پدرم. از قبلش هم تصمیم داشتم بیام، ولی خب دودل بودم.
    دستش را در هوا چرخاند.
    - یک، چرا دودل بودی؟ دو، دلیل برگشتت؟
    این یعنی درست همانند آدم، به سؤالاتم جواب بده. گوشه‌ی لبم را جوییدم و با حرص گفتم:
    - برگشتم تا به محمد بفهمونم. بفهمونم سمیه‌ی عزیزش چه گندی بالا آورده. اومدم...
    چشم‌هایش تنگ شد و دقیق نگاهم کرد.
    - از اول تا آخرش رو توضیح بده.

    از اینکه به مورد دوم پاپیچ نشد، خوش‌حال شدم و سعی کردم ذهنش را به‌سمت موضوع اول بکشانم. از اینکه کسی پیدا شده بود که روی دست لیلای قدرتمند بزند و او را بازخواست کند، کمی آشفته بودم؛ اما به‌هرحال به زیرکی تنها پسرعمه‌ی عزیزم نیاز داشتم.
    - سیما عکاسه. خودت که می‌دونی. با یه شرکت بزرگ قرارداد می‌کنه. اونا عکاس برای تبلیغاتشون می‌خواستن. شرکت این عطر و ادکلن و این‌جور چیزها بودن. میره اونجا می‌بینه یه مدل مرد دارن یه مدل زن. مدل زن همین سمیه‌ی زیباروی ماست. از قضا بعد از عکس‌برداری با همین مدیرعامل شرکته، جیک‌توجیک میرن یه رستوران شیک و ...
    ادامه ندادم. تمام رفتارهای مزخرف محمد در آن یک سال در ذهنم تداعی می‌شد و باعث شده بود زبانم بند بیاید. دلم می‌گرفت از اینکه محمد مرا به همچین آدم پوچی فروخت. ماگ خالی‌اش را روی میز، کنار ماگ من گذاشت و با تأسف پرسید:
    - سیمه به محمد خــ ـیانـت کرده؟ درسته؟
    نگاهم را به نقطه‌ی نامعلومی جز چشم‌های علیرضا دوختم. پوست لبم را کندم و پوزخندی زدم.
    - آره. سیما همه‌چیز قضیه رو بررسی کرده. حدسش درست بوده. سمیه یه رابـ ـطه‌هایی با این مدیرعامله داره.
    ابروهایش بالا پریدند.
    - این دوست تو از همون دوران دبیرستان هم خیلی فعال بود.
    راست می‌گفت. هرکس دیگری بود، بی‌خیال قضیه می‌شد و پیگیری نمی‌کرد؛ اما رفیق عزیز من، به‌خاطر من خواسته همه‌چیز را ثابت کند تا پوز محمد را به خاک بمالد.
    دوباره پرسید:
    - کسی خبر نداره، نه؟
    سؤالش مزخرف بود؛ اما مجبور بودم جواب دهم. نگاهش کردم و به پشتی مبل تکیه دادم.
    - نه، فقط من و تو و سیما.
    نفس عمیقی کشیدم و بازدمم را کولروار بیرون دادم.
    - الان هم که برای عکس‌برداری رفتن جنوب، به محمد گفته میرم پیش مادربزرگم. لابد اون میون سری به اون بدبختم می‌زنه تا دروغش پیش محمد رو نشه.
    با تأسف سری تکان داد و من دستانم را که مثل همیشه می‌لرزیدند، مشت کردم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد پرسید:
    - خب، این به تو چه ربطی داره؟ یکی خــ ـیانـت کرده، یکی خــ ـیانـت دیده. تو این وسط چی‌کاره‌ای؟
    از اینکه هنوز قضیه را نفهمیده بود، عصبی شدم. کیفم را برداشتم و با عصبانیت بلند شدم.
    - بی‌خیال. توام همه‌چیز رو فراموش کن.
    با قدم‌های محکم به‌سمت در خروجی رفتم؛ اما صدایش میان راه، حکم ایستادنم را صادر کرد:
    - یه کلمه بگو دوستش داری. اومدی اینجا از من کمک بگیری که عین سگ پشیمونش کنی.
    پوزخند صداداری زد.
    - از یه طرف هم سامان داره برات دردسرساز میشه. الکی یاد این پسرعمه‌ت نیفتادی!
    برگشتم و با عصبانیت فریاد کشیدم:
    - آره تو راست میگی، دوستش دارم. هنوز عین چی دوستش دارم و برای اون چشم‌هاش می‌میرم؛ اما به جنون می‌رسم وقتی می‌بینم به‌خاطر چه آدم بی‌ارزشی من رو پس زد. عقلم رو از دست میدم که با تموم سادگیش هنوز همون سمیه‌ی کثیف رو دوست داره. دیوونه میشم وقتی همه فکر می‌کنن من ولش کردم. خسته شدم از بس جلوی همه قد علم کردم که دوستش نداشتم و به هم زدم. به خدا دیگه نمی‌کشم! روانی شدم. بابا من هم آدمم، چقدر باید به همه ثابت کنم من قوی‌ام و از سنگم؟ نیستم علی نیستم. نمی‌تونم هم باشم. من فقط برگشتم تا بهش بفهمونم من واقعاً از ته قلبم دوستش داشتم. سامان برای من دردسرساز نیست. اون واقعاً من رو از ته قلبش دوست داره و من هم می‌خوام باهاش ازدواج کنم.
    حرفم که تمام شد، به نفس‌نفس افتادم. غمی عمیق در سوسوی چشم‌هایش خوانده می‌شد. می‌لرزیدم، اما اشکی نبود تا بریزد و مرا خالی کند. پر بودم از حرف، از گریه، از گله، از خیلی چیزها که گوشی برای گفتن و شانه‌ای برای گریستن نمی‌یافتم.
    روی مبل نشست و من هم سر جای قبلی‌ام نشستم.
    دلیل رفتارهای این مرد را نمی‌دانستم. چرا دیگر آن آدم شش سال پیش نبود؟ چرا چشم‌هایش آن اطمینان همیشگی را به من نمی‌داد؟ او تنها کسی بود که داشتم و تمام امیدم به همان علیرضای شکسته و ناامید بود. دقایقی بعد که آرام‌تر شده بودم، به موج دومی از سؤال‌های علی تن سپردم.
    - قضیه‌ی ازدواج با سامان چیه؟
    چشمانم را بستم و عصبی، پلک‌هایم را روی هم فشردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - قول میدی بین خودمون بمونه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    سرش را میان دستانش گرفت و کلافه گفت:
    - کمکت می‌کنم.
    برق در چشمانم لانه زد.
    - فقط یه شرط داره.
    با خوش‌حالی نگاهش کردم.
    - چه شرطی؟
    راست در چشمانم نگاه کرد و گفت:
    - قول بده فراموشش کنی.
    نگاه پرنفوذش تا عمق جانم نفوذ کرد. با یک خداخافظی بلند شدم و از خانه‌اش بیرون زدم. می‌دانستم این کار برایم سخت بود. اگر آسان بود، در این شش سال فراموشش می‌کردم. اما مجبور بودم. حرف‌های علیرضا تماماً حقیقت محض بودند. او مرا دوست نداشت و من بیهوده خیالش را در سر می‌پروراندم. پس چرا با یک عشق یک‌طرفه تیشه به ریشه‌ی زندگی‌ام بزنم؟
    برای اولین تاکسی زردرنگی که رد شد، دست تکان دادم و سوار شدم. آدرس خانه را به راننده داده و سرم را به شیشه تکیه دادم. زنی که کنارم نشسته بود، خیره نگاهم می‌کرد و همین آزارم می‌داد. سعی کردم تا آخر مسیر طاقت بیاورم.
    تاکسی مقابل خانه‌مان ایستاد و من با حساب‌کردن کرایه، پیاده شدم و زنگ خانه را فشردم. بدون کلید بودن آن هم پشت این درِ بزرگ و سفیدرنگ، عذاب بدی به شمار می‌رفت. در بالاخره با صدای تیکی باز شد و من وارد حیاط بزرگ خانه شدم. حیاط مثل همیشه تمیز بود و گل‌های رز صورتی، سرخ و سفید، رنگِ زیبایی به حیاط می‌بخشیدند. از میان باغچه‌های گل‌کاری شده گذشتم و از پله‌های ایوان بالا رفتم. آرام، روی صندلی پشت ایوان نشسته و دختر فاطمه که نامش را ریحانه گذاشته بودند را در بغـ*ـل داشت. لبخند زیبایی به رویم زد و با خوش‌رویی گفت:
    - سلام آبجی. خسته نباشی.
    سری به نشانه‌ي سلام برایش تکان دادم. کفش‌هایم را درآورده و وارد خانه شدم. صدای مادرم و نصرت‌خانم از آشپزخانه می‌آمد. فاطمه روی مبل تک‌نفره‌ی سرمه‌ای‌رنگ در پذیرایی خانه نشسته بود و تلوزیون نگاه می‌کرد. از پذیرایی بزرگ گذشته و از پله‌های چوبی و مارپیچ که سمت چپ خانه و در نزدیکی در ورودی قرار داشتند، بالا رفتم و خود را در اتاقم پرت کردم. کیفم را در جالباسی آویختم و مانتوی بلند و گشاد سیاه‌رنگم را روی تخت پرت کردم. خستگی فروشگاه از یک طرف و حرف‌های علیرضا از یک‌ طرف، به مغزم فشار وارد می‌کرد. نمی‌دانستم باید به حرف چه کسی گوش کنم. عقلم که می‌گوید بی‌خیال شو یا قلبم که فقط بانگ انتقام می‌زند؟ دستی به صورتم کشیدم و نگاهم در آینه‌ی مقابلم روی موهای بلندم ثابت ماند. موهایی که حال دست‌کمی از زیبایی موهای سمیه نداشتند. موهای بلند، صاف، براق و سیاهم که حال به رنگ استخوانی درآمده بودند. صدای زنگ موبایلم مرا از فکر موهای سمیه و تعریف‌های محمد از موهایش، بیرون پرت کرده و باعث شد بلند شوم و تلفن را از زیپ کوچک کیفم بردارم.
    شماره‌ي ظاهرشده روی اسکرین، ناشناس بود. علامت سبز را به سرخ رسانده و تماس را برقرار ساختم.
    - الو؟ سلام.
    صدای خوش‌حالی در گوشم پیچید:
    - الو لیلا؟ سلام.
    مرتضی بود. باورم نمی‌شد. کم مانده بود از خوش‌حالی فریاد بکشم.
    - الو؟ مرتضی خودتی؟
    صدای خنده‌اش در تلفن پیچید و با لحن خوشنودی گفت:
    - آره آبجی خودمم. خوبی تو؟ مامان خوبه؟ بابا، آرام، فاطمه و رقیه خوبن؟
    آب دهانم را قورت دادم.
    - خوبن، خوبن. تو خودت خوبی؟
    با صدای خوش‌حالی گفت:
    - خوبم آبجی، خوبم. زنگ زدم بگم از این دو سال فقط ده روزش مونده آبجی، فقط ده روز!
    با ناباوری گفتم:
    - یعنی ده روز دیگه برمی‌گردی؟
    خندید.
    - آره آبجی. ده روز دیگه برمی‌گردم واسه‌ی همیشه.
    سرم را بالا گرفتم و رو به آسمان یک «خدایا شکرت» زیرلب زمزمه کردم. مضطرب گفت:
    - لیلا من برم. وقتم تموم شد. به مامان‌اینا چیزی نگو. بذار غافل‌گیر شن.
    - باشه، باشه. مواظب خودت باش.
    - خدافظ آبجی.
    - خدافظ.
    گوشی را قطع کرده و باناباوری به اسکرینش خیره شدم. هنوز هم باورم نمی‌شد تنها برادرم را بعد از شش سال، فقط ده روز بعد ببینم. خودم را روی تخت پرت کردم و با خوش‌حالی زاید‌الوصفی به لحظه‌‌‌ی آمدنش فکر کردم. حس خوبی بود، شاید هم بیشتر از یک حس خوب. مرتضی تنها برادرم بود که وقتی من رفتم، ۲۲ سالش بود. بعد از اینکه دانشگاهش را با محمد به اتمام رساند، به سربازی رفت. پسر تنبلی بود. همیشه از زیر بار سربازی فرار می‌کرد؛ اما این بار را بالاخره طاقت آورده و بعد از دو سال و گرفتن پایان خدمت، به خانه بازمی‌گردد.
    تقی به در خورد و آهسته باز شد. آرام بود. از این آرامش درونی‌اش خوشم می‌آمد. مثل فاطمه نبود که در را همان‌طور با ضرب باز کند. با لبخندی نگاهم کرد و شرمنده گفت:
    - نکنه خواب بودی؟
    لبخند حاکی از خبر آمدن مرتضی را خوردم و ابرو‌هایم را بالا انداختم.
    - نه، خواب نبودم.
    با سر اشاره کردم.
    - بیا تو.
    لبخند دیگری زد.
    - نه، نمیام تو.
    لبخندش عمیق‌تر شد و خجل‌وار سر به زیر انداخت.
    - راستش، خواستم بگم امشب دایی دعوتمون کرده. به‌خاطر به‌دنیااومدن ریحانه.
    پرسشگرانه نگاهش کردم. دوست نداشتم به پژواک ذهنم که خبر از اتفاقی برعکس خواسته‌های من می‌داد، گوش دهم.
    - خب، به من چه؟
    دستگیره‌ی استیلی در را در دستش فشرد و به در چوبی سفیدرنگ چشم دوخت.
    - حاج‌بابا گفت توام باید باشی. نمیام و نمی‌خوام هم نداریم.
    سرم را در بالشم فرو بردم و فریاد کشیدم:
    - وای از دست حاج‌بابا!
    صدایم به دلیل فشردگی بالش به صورتم، آهسته‌تر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    با صورتی سرخ‌شده به آرام که چشم‌های ترسیده و قهوه‌ای‌اش را به من دوخته بود، گفتم:
    - باشه. ممنون که خبر به این خوبی رو دادی.
    لباس غنچه‌ای و سرخ‌رنگش را به نشانه‌ی دلخوری جمع کرد و پوست سفیدش در آنی سرخ شد. چینی به دماغ نسبتاً گوشتی‌اش داد و چیزی نگفت. در را بست و رفت. گاهی وقت‌ها آن‌قدر از دست حاج‌بابا حرصم می‌گرفت که دلم می‌خواست بدون هیچ‌گونه تردیدی تمام حقایق را به همه بگویم؛ اما باز فکر اینکه محمد را بشکنم، درست مثل اینکه مرا شکست، آرامم می‌کرد و از تصمیمم منصرفم می‌شدم. اگر امشب باید در این مهمانی حاضر می‌شدم، پس باید با بهترین نوع پوشش با نوع و ظاهری که دوست داشتم و به بهترین شکل می‌رفتم. باید به همه ثابت می کردم من بازنده نیستم. من فردی که علیرضا می‌گوید نیستم.
    بلند شدم و حوله‌ام را برداشته و به حمام رفتم. تنم را به قطرات آب سرد سپرده و سعی کردم روی رفتارهایی که قرار است شب انجام دهم، تمرکز کنم. واقعاً سخت بود. چگونه در خانه‌ی آن‌ها با مهدی، زینب، با محمد... حتی فکرش هم مرا تا مرز جنون می‌کشاند. بعد از یک دوش حسابی از حمام بیرون آمده و موبایلم را چک کردم. دو پیام از جانب سیما داشتم.
    «سلام. خوبی؟ کجایی؟ می‌خوام ببینمت.»
    برایش نوشتم:
    «سلام ممنون. امشب نمیشه. سر فرصت بهت خبر میدم.»
    ارسال کردم. ساعت ۱۷:۵۴ بود. یعنی در کل یک الی دو ساعت دیگر بیشتر وقت نداشتم. مقابل آینه‌ی میز توالتم نشسته و سعی کردم بهترین آرایشم را نه‌چندان غلیظ، روی صورتم انجام دهم. پوست سفیدم را که ارثیه‌ی حاج‌بابا بود، با کمی کرم‌پودر روبه‌راه کردم. رژگونه‌ی قهوه‌ای‌رنگی روی گونه‌های برجسته‌ام زدم. خط چشم باریکی پشت چشم‌های درشت و قهوه‌ای روشنم کشیده و با رژ کم‌رنگ کالباسی‌رنگ، لب‌های قلوه‌ای و کوچکم را زینت بخشیدم. دستی به دماغم کشیدم. زشت‌ترین عضو صورتم، دماغم بود. استخوان اضافی که حالت نسبتا عقابی به دماغم داده بود، کمی غیرقابل‌تحملش کرده بود. چندان چهره‌ی خاصی نداشتم. جز چشم‌هایم، بقیه‌ی عضوهای صورتم معمولی بودند که به لطف جادوی لواز‌م آرایشی بهتر می‌شدند.
    بلند شدم و مقابل کمدم ایستادم. مانتوی بلند و سرمه‌ای‌رنگی برداشتم. از آنجایی که قدم ۱۷۰ بود، هیچ‌وقت مانتوهای کوتاهی را برای خودم انتخاب نمی‌کردم. لباس‌های گشاد و پوشیده را دوست داشتم.
    شلوار دامنی سیاهی بر تن کرده و شال سیاهی که تضاد جالبی با موهای استخوانی‌ام داشت، بر سرم کردم. ساعت مچی‌ام تکمیل‌کننده‌ی استایل امشبم بود. موهایم را پوشانده و چادرم را بر سر کردم. کفش‌های تخت مشکی‌ام را از کمدم برداشته و با گرفتن کیف و موبایلم به پایین رفتم.
    ساعت ۶:۳۰ بود. پدرم و فاطمه، حاضر و آماده روی مبلی دونفره کنار هم نشسته و صحبت می‌کردند. فاطمه با دیدنم، متعجب سرتاپایم را نگاه کرد. انگار توقع نداشت من را حاضر برای رفتن ببیند. همه‌شان عادت کرده بودند به بلبشوهایی که با پدرم در خانه سر محمد راه می‌انداختم.
    مادرم که دائماً بوی عطر مشهدی‌اش، شامه‌ام را نوازش و روحم را به آرامش دعوت می‌کرد، از اتاق بیرون آمد و نگاهش با تعجب در سرتاپای من چرخید. برای خودم هم خوشایند نبود متفاوت از خانواده باشم. با صورتی مملو از آرایش.
    همه‌شان با صورت هایی ساده و بی‌آرایش، فقط تنها من آن هم با اندکی آرایش از بقیه جدا می‌شدم. اما خب مجبور بودم.
    آرام هم بالاخره راضی شد و از اتاق بیرون آمد. ساعت هفت سوار ماشین پدرم شدیم. پدرم روی صندلی کمک‌راننده نشست و سوئیچ را سمتم گرفت.
    - تو رانندگی کن.
    با خوش‌حالی‌ای که سعی کردم بروز ندهم، سوئیچ دنای سفیدرنگ پدرم را در هوا قاپیدم و پشت فرمان نشستم. رانندگی در مظهر خانواده، کمی باعث خجالتم می‌شد. اولین بار بود رانندگی می‌کردم؛ اما باید می‌دانستم از کجا فهمیده من رانندگی بلدم. با بهترین دست‌فرمانی که از خودم سراغ داشتم، به مقصد که خانه‌ي حاج‌حسن بود، رسیدیم.
    با دیدن عمارت بزرگ سه‌طبقه با نمای کرم‌رنگ، استرس در تاروپود جانم لانه کرد. پدرم آیفون را فشرد و یک ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد. چرا نمی‌پرسیدند چه کسی پشت در است؟ من خودم تا نام جد فرد پشت آیفون را نپرسم، در را باز نمی‌کنم، اما این‌ها... شانه بالا انداختم و سعی کردم بی‌خیال این موضوع نه‌چندان مهم شوم.
    وارد حیاطی شدیم که چراغ‌های اطرافش، سنگ‌فرش‌های طوسی‌اش، باغچه‌ی بزرگی که در گوشه قرار داشت و با گل‌های رنگارنگ مریم، رز و... آراسته شده بود، تاب سفیدرنگ زیر درخت چنار، درخت‌های قدکشیده‌ی سرو و درختانِ میوه‌های تابستانی، عمارت زیبای رو‌به‌رویم که در وسط حیاط قرار داشت، حوض بزرگ کنار باغچه و حتی بوی خاک آب‌خورده‌اش مرا درست به شش سال پیش پرت می‌کرد. آخرین باری که پا به این خانه گذاشته بودم، درست زمانی بود که هدایای مادر و پدر محمد را در جعبه گذاشته و در میان سالن این عمارت پرت کرده بودم.
    هیچ‌وقت نگاه آخر زهرا خانم یادم نمی‌رفت. در انتهای چشمانش صدایی فریاد می‌کشید «نکن»، اما او که از دل داغ‌دار من خبر نداشت.
    با تکان دستی به خودم آمدم و متعجب به اطرافم خیره شدم. فاطمه با شگفتی نگاهم کرد.
    - به چی فکر می‌کنی؟ بیا.
    جوابش را ندادم و به‌سوی سالن راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    بساط احوال‌پرسی برپا بود. زینب با عشق به دختر فاطمه خیره شده بود و بلند‌بلند قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. سلام بلندی کردم و روی مبل فیروزه‌ای کنار فاطمه نشستم. جواب‌های نصف‌نیمه‌ای به‌خاطر تعجب حضورم در جمع دریافت کردم. دقایقی در سکوت و سنگینی فضا گذشت. طاقت‌فرسا بود.
    صدای آهسته‌ی سلامی از سمت پله‌ها که در سمت راست خانه میان دو دیوار پذیرایی و آشپزخانه قرار داشت آمد، نگاهم را به‌سمت خود کشاند. با دیدن فرد روبه‌رویم و تغییری که در این شش سال در ظاهرش رخ داده بود، متعجب گشتم. با دهانی نیمه‌باز به سرتاپایش خیره شدم. سمیه بود، با حجابی کامل. پیراهن بلند سیاه و روسری‌ای با گل‌های درشتِ قرمز و طلایی‌اش و پس زمینه‌ی سفید که از سیاهی مانتویش می‌کاست، به تن داشت. با عکس‌هایی که در اینستاگرام در آن تبلیغ ادکلن منتشر شده بود، تفاوت بسیاری داشت.
    بلند شدم. باوقار و با لبخندی پیروزمندانه ایستادم تا احوال‌پرسی گرمی با آدمی داشته باشم که تهمت‌های زیادی به گردنم بسته بود. نباید فکر می‌کرد به او حسودی‌ام می‌شود. باید فکر کند من بودم که محمد را نخواستم و باید به او تحمیل کنم. نباید خوش‌حال باشد. بالاخره هرچه باشد، محمد نامزد سابق من بوده.
    با همه دست داد و روبوسی کرد. با پدرم از دور سلام‌ علیکی کرد. پوزخندی زدم که از چشم محمد دور نماند. با مرد غریبه دست‌دردست وارد رستوران می‌شود، آن‌وقت دست پدر مرا که جای پدرش است، نمی‌بوسد. کار خدا را ببین!
    مقابلم ایستاد و با لبخند عمیقی دستش را به‌سویم دراز کرد. لبخندی به نشانه‌ی تمسخر روی لب‌هایم گشودم و بااکراه دستش را در دستم فشردم. جلو آمد و گونه‌ام را بوسید و مرا با محبت در آغـ*ـوش فشرد؛ امّا من چون مرده‌ای متحرک× فقط رفتارهای مضحکش را نگاه می‌کردم. از من جدا شد و با بغض مصنوعیِ حاضر در گلویش گفت:
    - وای که چقدر دلتنگت بودم لیلاجان!
    سرتاپایش را جوری که معذب شود، از نظر گذراندم و با همان لبخندِ قبل که حال پررنگ‌تر شده بود، چشمانم را ریزتر کردم و با حالتی پرسشگرانه، تیر آخر را شلیک کردم.

    - اسمت چی بود؟
    چشمانم را به نشانه‌ی تفکر تنگ و خیره نگاهش کردم. خانه در سکوت عمیقی فرو رفته بود. گویا هیچ‌کس در آن پذیرایی بزرگ و مربع‌شکل، با مبل‌های فیروزه‌ای و عتیقه‌جات‌های مختلف که در گوشه‌وکنار خانه به چشم می‌خورد، زنده نبود. هیچ‌کس در میان آن عمارت بزرگ با آن فرش‌های ابریشمی و میان آن کاغذدیواری‌های کرم‌رنگ نبود. انگار فقط من بودم و او که داشت از زیر فشار متلاشی‌شدن فرار می‌کرد.
    فاطمه با مهربانی موجود در صدایش مرا به صلح دعوت کرد و موضوع را خاتمه داد.
    - لیلا، عزیزم. بیا این دختر من رو بگیر. زینب‌جون رو خیلی اذیت کرد.
    بعد ریحانه را به من سپرد. بچه را به طرز استاندارد در آغـ*ـوش گرفته و دوباره سر جایم نشستم. سمیه هم با حرص چشم از من گرفته و کنار محمد و زینب جا گرفت. از اینکه تا حدی امشب پیروز میدان بودم، خرسند بودم. زهراخانم که به اصرارهای مادرم قرار بود کینه‌ها را دور بریزد و مرا ببخشد، با لحن نسبتاً خشکی خطاب به من گفت:
    - اصفهان چه خبر؟ پیش فرزانه می‌رفتی؟
    چشم از نگاه‌های احمقانه‌ی ریحانه گرفته و رو به حاج‌خانم گفتم:
    - اصفهان هم مثل اینجا خبری نیست. فرزانه؟ نه نمی‌رفتم.
    فرزانه را به جا نیاورده بودم، اما به رویم نیاوردم. معلوم بود زهراخانم فقط به حرمت پدر و مادرم غرورش را شکسته و با من صحبت می‌کند. پس اگر او سؤالی می‌پرسد، من هم باید جوابش را بدهم. نفس عمیقی کشید.
    - هوا گرم نبود؟
    سؤال‌هایش هم بی‌ربط بودند. انگشت سبابه‌ام را از مشت کوچک ریحانه آزاد کردم.
    - نه، خیلی گرم نبود. پارسال که خوب بود، امسال رو نمی‌فهمم.
    زیرچشمی نگاهی به سمیه انداخت که با تعجب به ما چشم دوخته بود.
    - دیگه برای ادامه تحصیل برنمی‌گردی اصفهان؟
    سرم را تکان دادم.
    - هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم. بالاخره تا خوب‌شدن حاج‌بابا و سرپاشدنش فروشگاه هستم.
    اشک در چشمانش حلقه زد و چین کنار چشمش عمیق‌تر شد. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم دوست دارد حال من جای سمیه باشم؛ درست آرزویی که خودم در دل داشتم. گردنم به‌سمت سمیه و محمد چرخید. دست سمیه دور مچ محمد حلقه شده بود و با انگشت‌هایش بازی می‌کرد. محمد هم بی‌توجه به حاج‌بابا و حاج‌دایی به زمزمه‌های آرام او گوش می‌کرد و با لـ*ـذت به صورتش خیره شده بود.
    اشک در چشمانم حلقه زد و نفس‌کشیدن برایم سخت شد. هیچ‌وقت به من این‌گونه نگاه نکرده بود. احساس می‌کردم تخته‌سنگی روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام گذاشته بودند. دیگر تحمل ماندن در آن جمع نفس‌گیر را نداشتم. چیزی نگفتم و بلند شدم. با برداشتن کیفم از جالباسی اشرافی کنج خانه، از خانه بیرون زدم و از حیاط گذشتم.
    صدای مادرم و فاطمه را می‌شنیدم که صدایم می‌زدند. اشک‌هایم به پهنا روی صورتم می‌ریختند. سریعاً خودم را به خیابان اصلی رساندم و بی‌خیال تاکسی شدم. شروع به قدم‌زدن در خیابان‌های آشنا کردم و ناتوان در برابر هجوم خاطرات، خود را به دستشان سپردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    ***
    سال ۱۳۹۰
    از میان حیاط گرم خانه گذشتم و پیچ‌گوشتی را به مرتضی که یک ریز غرغر می‌کرد، رساندم. دوچرخه‌ی عزیزتر از جانش نیاز به تعمیرات کوچکی داشت.
    پیچ‌گوشتی را از دستم قاپید و با چشم‌غره اشاره کرد تا داخل بروم. خندیدم و به سرمای آرامش‌بخش سالن ملحق شدم. با اینکه ماه رمضان به خوبی تمام شده بود، اما گرمای تابستانی هنوز ماندگار بود. از سویی دیگر آلودگی هوا نیز معضل بزرگی شده بود.
    چشم از فاطمه که روبه‌روی کانال کولر دراز کشیده بود گرفتم و به آشپزخانه رفتم. لیوان آبی از آب‌چکان برداشته و کمی آب خوردم. از عطش وجودم کاست.
    صدای موبایل نوکیای مادرم بلند شد. کنجکاو، به در آشپزخانه خیره شدم که فاطمه روبه‌رویم ظاهر شد و موبایل را به‌سمتم گرفت.
    - بیا، سیماست.
    موبایل را با خوش‌حالی از دستش گرفتم و دکمه‌ي کوچک سبز را فشردم.
    - الو؟ سیما.
    معترض فریاد کشید:
    - الو و درد! می‌میری احوالی بگیری؟ فقط من باید زنگ بزنم؟ از وقتی نامزد کردی باکلاس شدی. از دوست مدرسه‌ت خبری نمی‌گیری!
    خندیدم و با مهربانی جواب دادم:
    - ببخشید سیما. به خدا بعد از ماه رمضونی درگیر این مراسم عقد و این‌ها شدم. اصلاً وقت نکردم زنگ بزنم. بعدشم ما پریروز صحبت کردیم. خودت خوبی؟
    آه بلندی کشید.
    - هی، چه کنیم بخشنده‌ایم. آره خوبم، خودت خوبی؟ نامزدت چطوره؟ رفتین با هم دیروز بیرون؟
    یک آن یاد رفتار خشک محمد در پارک افتادم. لرزه به جانم افتاد. بسیار سرد رفتار می‌کرد؛ آن‌قدر که احساس اضافی‌بودن کردم. بدترین حسی که فرد می‌تواند تجربه کند.
    گوشی را گرفته و به اتاق مشترکم با فاطمه رفتم. روی تختم نشستم و با ناراحتی گفتم:
    - آره رفتیم، ولی...
    حرفم را از دهنم قاپید.
    - ولی چی؟
    این بار من آه بلندی کشیدم، اما واقعی.
    - خیلی سرد رفتار می‌کنه سیما. مثلاً دیروز من به‌زور دستش رو گرفتم و مثل احمق‌ها بهش گفتم دوستت دارم، اما اون... اون هیچ واکنشی نشون نداد. رفتارش خیلی با وقتی که نامزد نبودیم عوض شده سیما، خیلی. نمی‌دونم چرا.
    لحن غمگینش از پشت تلفن هم خوانا بود.
    - عزیزم، خب شاید خجالت می‌کشه و احساس غریبگی می‌کنه.
    محکم خودم را روی تخت پرت کردم.
    - چه احساس غریبگی سیما؟ ما از قبلش هم دخترعمه و پسردایی بودیم. می‌شناختیم هم رو خب. بعدش هم، بعد یک ماه هنوز یخ‌هاش آب نشده؟
    چیزی نگفت و من با عجز نالیدم:
    - نمی‌دونم چی‌کار کنم سیما!
    نفس عمیقی کشید و بازدمش را با ضرب بیرون داد.
    - چی بگم والا لیلا. حالا یه‌کم فرصت بهش بده، شاید خوب شه.
    باشه‌ای گفتم و بعد صدایی از پشت خط آمد. سیما هول‌کرده گفت:
    - من برم لیلا. مامانم صدام می‌زنه. فردا بهت زنگ می‌زنم تا یه جایی قرار بذاریم. می‌بینمت. بای.
    از بای‌گفتنش خنده‌ام گرفت.
    - باشه عزیزم، حتماً. خدا نگهدارت.
    تماس را قطع کردم. خیره به گل‌های زرد روتختی شدم. امروز قرار بود با محمد به خرید برویم، یک خرید بی‌معنی. نه من چیزی نیاز داشتم و نه او. فقط برای اینکه با هم باشیم می‌رفتیم.
    خوش‌حال می‌شدم از اینکه نامزدم را که عاشقانه دوستش دارم هر روز ببینمش؛ اما وقتی یاد رفتارهای زننده‌ی محمد می‌افتادم، لرز بدی تمام وجودم به ویژه قلبم را فرا می‌گرفت. اینکه هیچ‌کس درکم نمی‌کرد، برایم سخت بود. آخر تا کی می‌توانستم تحمل کنم؟ شاید بعدها بهتر شود. باید به گفته‌ی سیما عمل کنم. به او فرصت دهم تا خود را بیابد.
    از اتاق بیرون آمدم و به سالن پذیرایی رفتم. رقیه که در سالن مشغول شیردادن سارا بود، تا چشمش به موبایل افتاد، کنجکاو پرسید:
    - کی بود؟
    موبایل مادرم را بالا آوردم و نشانش دادم.
    - می‌بینی که موبایل مامانه. سیما بود.
    اخم مصنوعی‌ای کرد و صدایش را بالا برد:
    - چته؟ دلت از یه جای دیگه پره سر ما خالی نکن.
    کلافه، سرم را به‌سمت دیگری چرخاندم تا موضوع خاتمه یابد. عادتش بود دائماً پاپیچ من شود. دوباره از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
    صدای موبایل خودم بلند شد. با عجله به‌سمتش یورش بردم و با دیدن نام زینب، ذوقم کور شد. پیامکش را باز کردم.
    «سلام عزیزم. محمد گفت حاضر شو میام دنبالت.»
    بدون جواب‌دادن، موبایل را روی عسلی پرت کردم. انگار خودش نمی‌توانست پیام دهد! شاید دستش بند بوده و نتوانسته. با افکار دلسوزانه‌ای برای دلبندم محمد، بلند شدم تا حاضر شوم. مانتوی بلند قهوه‌ای انتخاب کردم با شلوار کرم و روسری که رنگ‌های قهوه‌ای-کرم ترکیباتش بودند. چادر بلند و سیاهم را برداشته و با تنظیم‌کردن کشش روی سرم، چادر را دورم رها کردم.
    در آن حجاب با آن چادر بلند که قامتم را قاب گرفته بود، در سن هفده سالگی بسیار معصوم به نظر می‌رسیدم. همانند دیگر دختران لبخندی تحویل خودم در آینه‌ی قدی دادم و با برداشتن کیف و کفش مشکی‌ام به پایین رفتم. بدون توجه به رقیه، از مادرم و فاطمه خداحافظی کردم و به حیاط رفتم. محمد آمده بود و با مرتضی که هنوز مشغول تعمیر دوچرخه‌اش بود، صحبت می‌کرد.
    کفش‌هایم را پوشیدم و به‌سمتشان رفتم. محمد با آن بلوز سرمه‌ای و شلوار سیاه جذاب‌تر از دیروز به نظر می‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    از مرتضی خداحافظی کردم و راه افتادیم. سر تا پایم را بی‌تفّاوت نگاه کرد و سوار ماشین شد. سوار پژو ۴۰۵ طوسی‌اش شدم و لبخند بر لب سلام دادم. جواب دریافتی‌ام فقط و فقط یک سلام بود. پکرشده، گوشه‌ی صندلی کز کردم. تا مرکز خرید دیگر هیچ حرفی میانمان ردوبدل نشد.
    از جلوی مغازه‌ها رد می‌شدیم و من بدون نگاه به ویترین مغازه فقط می‌گفتم «نه خوشم نیومد. نه نمی‌خوامش. به من نمیاد.»
    محمد حتی بدون اینکه سؤالی بپرسد، فقط نگاه می‌کرد، خشک و جدی. بغض سنگین درون گلویم را پس زده و سراغ مغازه‌ی دیگری رفتم. بلوز سفیدرنگِ زیبایی چشمم را گرفت. با انگشت نشانش دادم و با ذوق گفتم:
    - وای محمد ببین اون رو! چقدر خوشگله.
    نگاه به صورت بی‌احساسش کردم و پرسیدم:
    - به نظرت به من میاد؟
    چشمانش را از سفیدی بلوز به چشمانم که سرشار از ذوق کودکانه‌ای بود، سوق داد.
    - نمی‌دونم.
    بغض پس‌زده‌‌شده‌ی چند دقیقه‌ی قبل دوباره به سراغم آمد. بی‌مهابا پرسیدم:
    - چته محمد؟ من نامزدتم. یه‌کم نظر بدی بد نیست.
    صورتش سرخ شد و چشمانش به خون نشست.
    - من همیشه همین‌جوریم...
    به میان حرفش رفتم:
    - نبودی محمد، عوض شدی. اگه از موضوعی ناراحتی به من بگو. یک ماهه ما نامزدیم و تو همین‌جوری سرد رفتار می‌کنی.
    پوزخندی زد و نگاهش را به دیوار سفید پاساژ دوخت.
    - ناراحت؟ سؤالی نپرس که جوابش رو می‌دونی.
    مگر من می‌دانستم از چه ناراحت است؟ چرا خب حرفی نمی‌زند؟
    بدون توجه به من که هاج‌وواج نگاهش می‌کردم، از پاساژ بیرون زد. توجه زنانی که در نزدیکی ایستاده بودند به ما جلب شد و متحیر نگاهمان کردند. بی‌حوصله از ذوقِ کورشده، بی‌خیال بلوز شدم و به دنبالش از پاساژ بیرون رفتم. محمد در ماشین منتظر من بود. سوار شدم و در را محکم بستم.
    حتی نیم‌نگاهی هم به‌سویم نینداخت. کاش بدانم از چه ناراحت است.‌ حتماً در محل کار با مهدی مشکلی پیدا کرده. شاید هم در دانشگاه.
    سعی کردم همانند مادرم درکم را بالا بـرده و سربه‌سرش نگذارم. شاید حالش که بهتر شد، خودش بگوید از چه ناراحت بوده.
    دم خانه که رسیدیم ایستاد. چشمانش کوچه را دید می‌زد. نگاهش به سمیه و باران، دختر همسایه‌مان بود. چشمم به زیبایی ستودنیِ سمیه افتاد. واقعاً زیبا بود. پوستِ سفیدی چون برف و چشمانی که به سبزی جنگل‌ می‌ماندند. لبانی زیبا و سرخ و دماغی که راست و قلمی بود، برعکس دماغ من.
    در ماشین را باز کردم و خواستم پیاده شوم که یادم آمد خداحافظی نکرده‌ام. برگشتم سمتش و دستم را جلو بردم.
    - من رو ببخش اگه عصبیت کردم. خدافظ.
    چشمانش هنوز قفل چشمان سمیه بود، درست همان‌طور که سمیه به او خیره شده بود. دستش را بالا آورد و دستم را آهسته فشرد.
    - خدافظ.
    نفسم گرفت. چشمانم از تعجب بیرون می‌زدند. چرا چشم از سمیه برنمی‌دارد؟ حتی یک کلمه هم به من چیزی نگفت و سعی نکرد اخلاق بدش در پاساژ را هم توجیح کند. فقط با یک «خداحافظ» جوابم داد. پیاده شدم و در را محکم به هم کوبیدم. محمد هم با سرعت برق از کوچه گذشت. سمیه نگاهم کرد و لبخندی زد. اگر می‌دانست همین الان دوست دارم سر به تنش نباشد، باز هم به من لبخند می‌زد؟
    سعی کردم جلوی اشک‌هایی که در چشمانم حلقه زده بود را بگیرم و لبخندی چون خودش تحویلش دادم. آیفون را فشردم و دیگر دستم را برنداشتم. در با صدای تیکی باز شد و صدای معترض مرتضی از آیفون‌زدنم پشت بندش:
    - چته تو؟ آیفون‌ندیده!
    لبخندی غمگین به عزیزترین برادر دنیا زدم و با درآوردن کفش‌هایم وارد خانه شدم.
    مادرم با فاطمه و رقیه مشغول نوشیدن چای بودند. مادرم با دیدنم لبخندی زد که خبر از خوش‌حالی درونش می‌داد و پرسید:
    - اومدی لیلاجان؟
    سرم را به نشانه‌ی سلام تکان دادم و با سرعت هرچه تمام، به اتاقم رفتم. همین که در را بستم، اشک‌هایم چون سیل پشت سدی ناتوان به پهنا روی صورتم می‌ریختند. پشت در نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. دستی قلبم را می‌فشرد و احساس می‌کردم معده‌ام محتویاتش را پس می‌زند.
    تصویر خیره‌شدنش به سمیه در مقابل چشمانم، چون سریالی تکرار می‌شد. چادرم را روی تخت پرت و روسری‌ام را که نفسم را بند می‌آورد، از سرم جدا کردم. تمام بدنم می‌لرزید؛ از غم، از خشم و از حسی چون بی‌کسی.
    با همان لباس‌هایم روی چادر و روسری‌ام دراز کشیدم و با آستین اشک‌های بی‌پایانم را پاک کردم. چشمانم را بستم و سعی کردم به کارهای مزخرف امروز محمد فکر نکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صدای زنگ موبایلم خواب نیمه کله دیشب را از سرم پراند و پلک‌هایم را خودکار باز کرد. بدون برداشتن گوشی دکمه‌ی سبز را به سرخ رسانده و روی بلندگو زدم.
    - الو؟
    صدای بی‌حس علیرضا در اسپیکر پیچید:
    - باید ببینمت.
    غلتی زدم و چشم به موبایل مشکی‌ام که روی عسلی سفیدرنگ گذاشته بودم، دوختم.
    - وقت ندارم. باید برم فروشگاه.
    خمیازه‌ی بلندش از پشت تلفن هم شنیده شد.
    - درباره‌ی اون قضیه‌ست.
    دست دراز کردم، موبایل را برداشتم و کلافه گفتم:
    - باشه. من کنار ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه‌مون وایستادم.
    بدون هیچ حرفی قطع کرد. بلند شدم، دست و صورتم را شسته و مثل همیشه مانتوی بلند مشکی و شلوار لی مشکی انتخاب کردم. شال ماشی‌رنگم را سرم کردم. با پوشیدن چادر و برداشتن کیف و موبایلم از اتاق خارج شدم. صدای خنده‌ی سهیل و اعتراض‌های سارا، خبر از آمدن رقیه می‌داد. پایین رفتم و بی‌توجه سلام آرامی دادم. مادرم ریحانه را در بغلش جابه‌جا کرد و نگران پرسید:
    - کجا میری مادر؟
    کفش‌هایم را از جاکفشی برداشتم.
    - میرم فروشگاه. خداحافظ.
    از حیاط خانه گذشتم و درِ خانه‌ی آقاصادق، باغبان خانه را زدم. میثم در را باز کرد و خجل‌وار سلام داد. سرم را به نشانه‌ی سلام تکان دادم.
    - سلام. ماشینت رو اون روز بردم، خراب شد. الان تعمیرگاهه. امروز برات میارم.
    میثمِ نوزده‌ساله سرش را زیر انداخت.
    - باشه خانوم میرزایی. ممنون.
    «خواهش می‌کنم» زیرلبی‌ای گفتم و از در خانه بیرون زدم. از خانه تا ایستگاه را پیاده طی کردم. با رسیدنم به ایستگاه، با نگاه خیره‌ی چند نفر از دختران و زنان روبه‌رو شدم. بی‌تاب، منتظر ماندم تا علیرضا برسد. از فکر اینکه بتوانم چرخ شش سال قبل را بچرخانم و حقیقت را روشن کنم، در پوست خود نمی‌گنجیدم. با تداعی اتفاقات و فکرِ آمدن سامان، بغض سختی در گلویم نشست. دیدن پژو ۲۰۶ طوسی‌رنگی که علیرضا راننده‌اش بود، مرا از فکر بیرون آورد و به‌سوی خود کشاند. در جلو را باز کردم و نشستم. نگاه برخی از زنان آزارم می‌داد. برای همین رو به علیرضا گفتم:
    - اول از اینجا بریم. بعدش حرف می‌زنیم.
    علیرضا نگاه سردش را از نیم‌رخ بغ‌کرده‌ام گرفت و راه افتاد. در خیابان بعدی ایستاد و کاغذی را مقابلم گرفت.
    - این هم شماره‌ش.
    کاغذ را از دستش قاپیدم. چشمم دانه‌دانه اعداد را لمس کرد. لبخند دست‌وپاشکسته‌ای زدم.
    - ممنون علیرضا. فقط...
    حرفم را خوردم و دوباره به اعداد خیره شدم. با انشگتانش روی فرمان ضرب گرفت و به دختری که از خیابان رد می‌شد خیره شد.
    - فکر اونجاش رو هم کردم. تو نگران نباش.
    ماشین را گوشه‌ای نگه داشت و سمتم برگشت.
    - مگه تو نمیگی سمیه مدل شده؟
    اخم‌هایم را درهم کردم.
    - من کی گفتم مدل شده؟ گفتم واسه تبلیغ و این‌جور چیزها رفته کیش.
    کلافه، نفسی کشید.
    - خب همون. ما فقط کافیه دقیق و سر تایم کارها رو انجام بدیم...
    او ادامه داد و من متحیر به صورتش خیره شدم. به او که آن‌قدر دارای هوش بالایی بود، غبطه می‌خوردم. صحبتش تمام شد و پرسشگر نگاهم کرد.
    - هوم! چطوره؟
    لبخند یک‌طرفه‌ای زدم و لب‌هایم را تر کردم. سرم را تکان دادم و تک خندی زدم.
    - چی بگم؟ چی بگم وقتی همه‌چی خوبه؟
    بعد از دیر وقت لبخند عمیقی زد و به چشم‌هایم خیره شد. غم درون نگاهش تنم را لرزاند. نگاهش یک نگاه عادی نبود. در عمق نگاهش فریادهایی دیده می‌شد. فریاد درد، غم و حسرت.
    نگاهم را به خیابان پُررفت‌و‌آمد روبه‌رو دوختم و برای خلاصی از این فضای سنگین گفتم:
    - خب، بهتره من رو برسونی فروشگاه.
    نگاهش را گرفت و با سرعت هرچه تمام به‌سوی فروشگاه راند. در تمام مسیر حرفی میانمان ردوبدل نشد و من ذهنم را خالی از هر چیزی کرده و خودم را برای یک دنیا کار آماده کردم.
    مقابل فروشگاه ایستاد. به نیم‌رخ غمگینش که با آهنگ «درد، مهدی احمدوند» اجین شده بود، خیره شدم. غصه‌اش را نمی‌دانستم و نمی‌گفت. از این‌همه درون‌داری نابود می‌شد. لب‌هایم را تر کردم.
    - دلم از آدم‌ها ترسیده.
    صدایم با صدای خواننده پینه خورده و نگاه علیرضا را به‌سمتم کشاند. اشک‌هایم را پس زده و از ماشین پیاده شدم. بغض، مثل همیشه کنج گلویم جا خوش کرد. سریع چشم از علیرضا که سرش را به فرمان تکیه داده بود، گرفته و وارد فروشگاه شدم. دسته‌ای از موهای سرکشم را که از شال بیرون زده بودند، درون روسری جای دادم. دلگیری‌ام را قورت داده و اشک چشم‌هایم را گرفتم.
    به سلام‌های بعضی از کارکنان توجه نکرده و سریعاً خود را به مدیریت رساندم. در را قفل کردم و پشت میزم نشستم. اشک‌هایم را نمی‌توانستم کنترل کنم. برای همین سرم را روی میز گذاشته و سعی کردم صدای هق‌هقم بلند نشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    ***
    اعداد روی کاغذ را که با خودکار آبی نوشته شده و جلوه می‌دادند، لمس کردم و نفس عمیقی کشیدم. تردید داشتم و نمی‌دانستم چه کنم. شنیدن صدایش برایم سخت بود، آن هم بعد از شش سال. موبایلم را از روی تخت برداشتم و اعداد را در شماره‌گیر موبایل وارد کردم. دستم سمت تلفنک کوچک سبز که منتظر نگاهم می‌کرد رفت؛ اما در میانه‌ی راه ایستاده و بار دیگر استرس وجودم را تحت‌سلطه‌ی‌ خود درآورد. دکمه‌ی سیو را لمس کرده و نامش را نوشتم: «سامان».
    مانتو و شلوار سیاهی پوشیده و شال سیاهی سر کردم. موبایل و کیف‌دستی کوچکم را برداشته و کفش‌های تخت سیاهم را پایم کردم. کمی ادکلن به خودم زدم و در آینه خودم را از نظر گذراندم. تمامی لبا‌س‌هایم سیاه بودند. تیره، همانند زندگی‌ام بعد از محمد. پوزخندی به احمق‌بودنم زدم و بغض ناشی از اسم محمد را قورت دادم.
    همان‌طور که از سالن بزرگ طبقه‌ی بالا که یکدست مبل اسپرت طوسی را در خود جای داده بود می‌گذشتم، شماره‌ي سیما را گرفتم. بعد از دو بوق سریع جواب داد:
    - سلام لیلا خوبی؟
    از پله‌ها پایین رفتم و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی افراد خانه، از پذیرایی پا در ایوان گذاشتم.
    - سلام. ممنون خوبم. خودت خوبی؟
    سرخوش، نفسی کشید.
    - آره، با شنیدن صدات بهتر هم شدم.
    لبخند محوی روی لب‌هایم جان گرفت.
    - زنگ زدم دارم میام پیشت. خونه‌ای؟
    خوش‌حال گفت:
    - آره، آره خونه‌م عزیزم. منتظرتم.
    - خدافظ.
    موبایلم را در کیف جای داده و برای اولین تاکسی زردرنگی که رد شد، دست تکان دادم. صندلی عقب سه دختر جوانی نشسته بودند که متعجب نگاهم می‌کردند. صندلی کمک‌راننده را باز کردم و نشستم.
    اینکه ماشین نداشتم عذابم می‌داد. در اصفهان تیبای جمع‌وجوری داشتم. از آنجایی که فکر نمی‌کردم برای همیشه در تهران بمانم، ماشینم در اصفهان ماند.
    انگار مسیر من نزدیک‌تر بود. مقابل در سیاهی با خطوط طلایی پیاده شدم و کرایه را حساب کردم. آپارتمان پنج طبقه را از نظر می‌گذراندم و با خودم تکرار می‌کردم:
    - کاش خونه نباشه.
    زنگ سوم را فشردم و به‌خاطر تصویری‌بودن آیفون، در با صدای تیکی باز شد. از مقابل نگاه احمقانه‌ی نگهبان ساختمان گذشته و بی‌خیال آسانسور که پر بود شدم. پله‌ها را دو تا یکی رد کردم و مقابل در چوبی ایستادم. با تردید در زدم. در، در آنی باز و سیمای خندان مقابلم ظاهر شد.
    - خوش اومدی گلم.
    بغلم کرد و محکم در آغوشش فشردم. واقعاً به این آغـ*ـوش آرامش‌بخش احتیاج داشتم. برای همین محکم بغلش کردم. چند دقیقه بعد از آغوشش جدایم کرد و با لبخندی به پهنای صورت گفت:
    - خیلی دلم برات تنگ شده بود. بیا تو.
    و مرا جلو راهی خانه کرد. از راهرو که گذشتم، آپارتمان بزرگی مقابلم جان گرفت. مبل‌های پایه‌کوتاهِ کرم‌رنگ پذیرایی را قاب گرفته و قالیچه‌ي زیبایی وسط هال پهن بود. خانه از رنگ‌های زیبا پر بود. میز ام‌.دی‌.اف کرم‌رنگی روی قالیچه گذاشته شده بود و در انتهای هال راهرویی بود که به سه اتاق و دو در آلمینیومی حمام و دستشویی ختم می‌شد. دلپذیر و زیبا بود‌. تلویزیون بزرگی روی میز سیاهی روبه‌روی مبل‌ها و در امتداد دیوار راهرو گذاشته شده بود. گلدان‌های زیبا و کوچکی اطراف خانه را احاطه کرده بودند و شمع‌های تزئینی کرم‌رنگ، به زیباییِ دیزاین خانه می‌افزودند. آشپزخانه‌ی کوچک و اپن کنار راهروی خروج قرار داشت.
    دست پرمهر سیما را روی شانه‌ام احساس کردم.
    - چه عجب از این‌طرف‌ها!
    چشم از خانه برداشتم و لبخند نیمه‌جانی زدم.
    - از فرط دلتنگی پله‌ها رو دوتا یکی اومدم بالا.
    خندید و مرا دعوت به نشستن کرد.
    - خدایا، این‌قدر دلتنگ بودی؟
    لبخندم عمیق‌تر شد.
    - سلام.
    صدای شخصی مرا به‌سمت خود کشاند. لبخندم روی لبم خشک شد و ماتم برد. متعجب و همین‌طور غمگین، به صورتش خیره شدم. بدنم یخ کرده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. اشک تا پشت پلک‌هایم بالا آمد و جنونی عمیق مرا در خود غرق ساخت. او هم با دهانی نیمه‌باز نگاهم می‌کرد. مثل اینکه نشناخته بود. غم عمیقی در نگاهش دیده شد و صورتش رنگ باخت. موهای کنار شقیقه‌اش سفید و صورتش افسرده شده بود، افسرده‌تر از شش سال پیش. تغییر کرده بود و آن آدم سابق نبود، این را از نگاهش می‌خواندم. در چشمان قهوه‌ای‌اش حسی ناخوانا دیده می‌شد و پره‌های نازک بینی زیبا و راستش بازوبسته می‌شدند. انگار توقع نداشت مرا در این لباس سیاه و این‌قدر شکسته ببیند.
    به خودم آمدم و لب‌هایم را به یکدیگر فشردم و پس از مکثی طولانی گفتم:
    - سلام.
    مکث کوتاهی کردم. نفس حبس‌شده در سـ*ـینه‌ام را بیرون دادم و او با نفس عمیق و چشمانی پر از برق اشک، برایم سر تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    سیما روی شانه‌ام زد و به مبل اشاره کرد.
    - بشین لیلا.
    رو به سامان پرسید:
    - جایی میری؟
    سامان گنگ نگاهش کرد.
    - هوم؟ آره آره، میرم...
    کلافه، دستی به صورتش کشید.
    - میرم تا یه جایی، کار دارم.
    دیگر نگاهش نکردم. طاقت دیدن موهای سفیدش، چهره‌ی شکسته‌اش و نگاه غمناکش را نداشتم. می‌دانستم در این میان ضربه‌ی زیادی خورده. سیبِ گلویش از فشار بغض بالا و پایین می‌شد. با یک خداحافظ آرام، سرش را پایین انداخت و رفت. موبایلم را آن‌قدر در مشتم فشردم که عرق کف دستانم اسکرینش را کثیف ساخته بود. خودم را روی مبل رها کردم و سعی کردم لبخند مصنوعی‌ام را روی لبانم بنشانم تا سیما متوجه رفتار زواردررفته‌ام نشود. صدایش را از آشپزخانه می‌شنیدم، فریاد می‌کشید تا صدایش به من برسد:
    - به این سامان نگاه نکن‌ها. خیلی عوض شده!
    از اینکه بحث را بدون هیچ‌گونه قصدی به‌طرف سامان کشانده بود، ذهنم را برانگیخت، اما سعی کردم ناراحتش نکنم.
    - خب آدم‌ها عوض میشن دیگه.
    تک خنده‌ای زد. حال گرفته‌اش از لحنش قابل لمس بود.
    - آره، ولی خب...
    حرفش را خورد آه عمیقی کشید.
    - آه لیلا، چی بگم...
    با سینی حاوی دو لیوان شربت از آشپزخانه بیرون آمد و آن را مقابلم گرفت. یکی از لیوان‌های بلند و کریستالی را برداشتم و تشکر آرامی کردم. مقابلم نشست. لبخند گرم و پرمهر چهره‌اش دلم را گرم می‌کرد.
    - دیگه چه خبر؟ خانواده خوبن؟
    قلپی از شربتم را نوشیدم و همان‌طور که لیوانم را روی میز می‌گذاشتم، گفتم:
    - تشکر خوبن. سلام دارن خدمتت.
    خندید و چینی به دماغ گوشتی‌اش داد. عادتش بود. هر موقع می‌خندید، دماغش را چین می‌داد و این باعث تنگ‌شدن چشم‌های کشیده‌ی خمـارِ قهوه‌ای‌ تیره‌اش می‌شد. لبان زیبا و متناسبش را تر کرد و نفس عمیقی کشید.
    - سلام من رو هم برسون عزیزم. فاطمه خوبه؟
    با یادآوری دخترک ملوسش لبخندی روی لب‌هایم نشست.
    - آره خوبه. اسم دخترش هم ریحانه‌ست.
    تعجب کرد و با چشمانی گشادشده پرسید:
    - بچه‌ش به دنیا اومد؟
    لبخندم عمق گرفت.
    - آره، یه دختر ناز.
    خندید و خوش‌حال گفت:
    - چه خوب! مبارک باشه.
    سری تکان دادم.
    - ممنون.
    نفس عمیقی کشید و لحنش حسرت‌بار شد.
    - خوش‌به‌حالت لیلا.
    خنکای شربت گلویم را تازه کرد. با تعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    لبش را به نشانه‌ی دلخوری جمع کرد.
    - تو خاله شدی، ولی من چی؟
    عصبی، شکلکی درآورد.
    - فقط عمه!
    از شکلکش خنده‌ام گرفت. درحالی‌که سعی می‌کردم خنده‌ام را متوقف کنم، گفتم:
    - به چیزهایی فکر می‌کنی توام سیما!
    خندید و دیگر چیزی نگفت.
    از مجتمع بیرون آمدم و هوای سرگردان را به ریه‌هایم فرستادم. پیاده به‌سوی خیابان اصلی راه افتادم. فکر سامان لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. تردید درباره‌ی نقشه‌ام سراسر وجودم را فرا گرفته بود. وجدانم بالای گوشم نجوا می‌خواند «سامان این وسط گناهی نداره.» و عقل هم تأیید می‌کرد؛ امّا قلب درددیده‌ام فقط حرف‌های محمد و حرکات سمیه را یادم می‌آورد. نفسم بند می‌آمد و درست نمی‌توانستم تنفس کنم. سرم به‌شدت درد می‌کرد و چشم‌هایم تار می‌دیدند. بغض، همچون زالو به گلویم افتاده بود و راه نفسم را بسته بود. به‌سختی دستان لرزانم را بلند کرده و سوار تاکسی شدم. راننده که مرد مسنی بود، از آینه نگاهم کرد و ترسیده از رنگ پریده‌ام، پرسید:
    - دخترم، خوبی؟
    سرم را به شیشه تکیه دادم و با عجز نالیدم:
    - خوبم. لطفاً برین خیابون [...].
    دیگر چیزی نگفت و راه افتاد. به علیرضا نیاز داشتم. به وجودش، به حرف‌هایش. تنها کسی بود که محمد را برایم بد جلوه می‌داد. اگر دست خودم بود، محمد فرشته بود و تمامی تقصیرها از من. اشک‌هایم آرام‌آرام روی صورتم چکیدند و تصویر سامان مقابل چشمانم جان گرفت. از اینکه سامان را بار دیگر آن هم به‌خاطر محمد وارد بازی می‌کردم، آزرده‌خاطر بودم، اما چاره‌ای هم نداشتم. او تنها کسی بود که می‌توانست سمیه را بد جلوه دهد و محمد را زمین بزند، همان‌طور که سمیه من را بد جلوه داده و سامان را زمین زده بود.
    اشک‌هایم را پاک کردم و خود را به دست خیابان‌هایی سپردم که گذشته‌ام را برایم به تصویر می‌کشیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا