- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
هوای خانه گرم بود و با وجود روزهای که داشتم، برایم سخت میگذشت. بعد از اینکه کارها تمام شد، به حمام رفتم و کتودامن سادهای به رنگکرم بر تن کردم. روسری قهوهای-کرمم را مدلدار بستم؛ بهطوری که تمام موهایم را پوشانده بود. عقربهها بهسرعت میگذشتند و اضطراب وجود من هر لحظه بیشتر از قبل میشد.
دروغ چرا، محمد را دوست داشتم. پسر خوب، باایمان و سربهزیری بود. چهرهی زیبایی داشت و آوازهی اخلاق خوبش همهجا پخش بود. میتوانم بگویم نصف فامیل دوست داشتند محمد دامادشان شود. دوست داشتم عکسالعمل دختران وقتی من را با محمد میبینند را ببینم. حتی از تصورش هم به وجد میآمدم.
زیرلب صلواتی فرستادم تا بیشتر از این با فکرکردن به نامحرم گـ ـناه نکنم. هرچه بود، هنوز نامحرم به شمار میرفت.
مشغول بازی با ناخنهایم شدم که در با ضرب باز و فاطمه در درگاه در نمایان شد. در را آرام بست و جلو آمد. آن لحظه از خدا خواستم تا به فاطمه آرامش دهد، شاید روزی موجب سکتهام شود. خیرهخیره نگاهم کرد و مشکوک پرسید:
- لپهات گل انداختن چرا؟
لبم را گزیدم تا نخندم و سوژه دستش ندهم. مقابلم روی تخت نشست و با شگفتی گفت:
- باورم نمیشه آبجی کوچولو. امشب خواستگاریته! اون هم کی؟ محمد!
متحیر به گوشهای خیره شد و رفتهرفته لبخند کمرنگی بر لبش نشست. لبخند شرمگینی زدم.
- وای آبجی!
آه عمیقی کشید.
- خدا قسمت ما هم کنه.
میدانستم آه عمیق از ته دلش برای چیست. سه سالی میشد محسن، پسرعمویم را دوست داشت و محسن هم بارها به خواستگاری آمده بود؛ امّا پدرانمان با هم خیلی خوب نبودند و همین کینه که از دوران برادری با آنهاست، باعث شده بود محسن و فاطمه همینطور بلاتکلیف بمانند. دستی به بازویش کشیدم و با مهربانی گفتم:
- فاطمهجون، خواهر گلم، ناراحت نباش، انشاءلله شما هم به هم میرسین.
لبخند تلخی زد و زیرلب انشاءلله ای گفت. تقی به در خورد و سر رقیه درون اتاق آمد.
- فاطمه بیا. مهمونها اومدن.
هولکرده، بلند شدم و نگاهی به خودم در آینه کردم. رقیه رو به من کرد:
- توام برو آشپزخونه، تا وقتی نگفتیم نیا.
از اینکه اینقدر با من بچگانه رفتار میکرد، بدم میآمد؛ اما بهخاطر احترامی که برایش قائل بودم، چیزی نگفتم و فقط به یک «چشم» اکتفا کردم. فاطمه سریع دستی به صورتش کشید و با نگاه آخر به من و بـ..وسـ..ـهای که روی گونهام کاشت، اتاق را ترک کرد. نگاه آخر را در آینه به خودم انداختم و دستانم را در یکدیگر فشردم. راهی برای آرامکردن این گومپگومپ قلب نبود. خودش را دیوانهوار به سـ*ـینهام میکوبید.
بعد از اینکه چادر سفیدم را که گلهای ریز صورتی را در خود جای داده بود، سرم کردم، آهسته از اتاق بیرون رفته و خود را به آشپزخانه رساندم.
خوبی آشپزخانه این بود که صداها کاملاً واضح به گوش میرسید. اوایل صداها در هم آمیخته بود و بیشتر صدای مرتضی، برادر دوستداشتنیام میآمد. تا اینکه صدای بلند زنداییام، زهرا بلند شد:
- لیلاجان تشریف نمیارن؟
مادرم جواب خندهاش را با خندهی آرامی داد و بعد بلند گفت:
- لیلاجان مادر، چایی بیار.
در فنجانها چایی ریختم و سینی را که حاوی فنجانهای چای بود، برداشته و با یک «بسمالله» به سالن رفتم. اوّل به پدرم و حاج حسن که دربالاترین نقطهی خانه نشسته بودند، تعارف کردم. بعد به مادرم و زهراخانم. وقتی به محمد رسید، قلبم بیتاب خود را به سـ*ـینهام میکوبید. سینی را جلو بردم و او هم بدون اینکه نگاهم کند، فنجانی برداشت و تشکر آرامی گفت. دلم از بیمحبتی نگاهش گرفت؛ امّا همانند انسانی احمق به پای خجالتش گذاشتم.
بالاخره تعارفها تمام شد و من کنار فاطمه و مادرم جا خوش کردم. زیرچشمی نگاهی به محمد کردم. کتوشلوار مشکی سادهای پوشیده بود که به پوست سفیدش بسیار میآمد.
صدای حاجحسن همه را به سکوت وادار ساخت:
- خب، بهتره بریم سر اصل مطلب.
کمی مکث کرد و گفت:
- همینطور که میدونین، امشب اینجا جمع شدیم تا دختر گلمون لیلا رو...
چشمهایم را بستم و دستهایم را که آشکاراً میلرزیدند، در یکدیگر قلاب کردم. ادامهی صحبتش باعث شد استرس وجودم بیشتر شود.
- برای محمد پسرم، خواستگاری کنم.
نفسکشیدن برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداختم و پوست لبم را با دندان کندم.
حاجحسن ادامه داد:
- شما محمدجان رو میشناسین.
نمیدانم چه مرگم شده بود؛ اما از هر جملهاش نصفش را میشنیدم. با صدای فاطمه به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم:
- لیلا!
گنگ نگاهش کردم و او هم با ابرو به حاجحسن اشاره زد. نشنیده بودم که چه گفت. با شرم پرسیدم:
- بله داییجان؟
- پرسیدم نظر تو چیه داییجان؟
مگر نباید من و محمد باهم صحبت میکردیم؟ چه بد شد!
با همان شرم نگاهم، با صدایی که بهزور بلند میشد، گفتم:
- هرچی مادر و پدرم صلاح بدونن، نظر من هم همونه.
و دیگر چیزی نگفتم. فقط وقتی به خودم آمدم که زینب و حاجخانم دست میزدند و در آخر حاجخانم انگشتری ظریف و زیبا به انگشتم انداخت. آنجا بود که من و محمد، رسماً با هم نامزد کردیم.
دروغ چرا، محمد را دوست داشتم. پسر خوب، باایمان و سربهزیری بود. چهرهی زیبایی داشت و آوازهی اخلاق خوبش همهجا پخش بود. میتوانم بگویم نصف فامیل دوست داشتند محمد دامادشان شود. دوست داشتم عکسالعمل دختران وقتی من را با محمد میبینند را ببینم. حتی از تصورش هم به وجد میآمدم.
زیرلب صلواتی فرستادم تا بیشتر از این با فکرکردن به نامحرم گـ ـناه نکنم. هرچه بود، هنوز نامحرم به شمار میرفت.
مشغول بازی با ناخنهایم شدم که در با ضرب باز و فاطمه در درگاه در نمایان شد. در را آرام بست و جلو آمد. آن لحظه از خدا خواستم تا به فاطمه آرامش دهد، شاید روزی موجب سکتهام شود. خیرهخیره نگاهم کرد و مشکوک پرسید:
- لپهات گل انداختن چرا؟
لبم را گزیدم تا نخندم و سوژه دستش ندهم. مقابلم روی تخت نشست و با شگفتی گفت:
- باورم نمیشه آبجی کوچولو. امشب خواستگاریته! اون هم کی؟ محمد!
متحیر به گوشهای خیره شد و رفتهرفته لبخند کمرنگی بر لبش نشست. لبخند شرمگینی زدم.
- وای آبجی!
آه عمیقی کشید.
- خدا قسمت ما هم کنه.
میدانستم آه عمیق از ته دلش برای چیست. سه سالی میشد محسن، پسرعمویم را دوست داشت و محسن هم بارها به خواستگاری آمده بود؛ امّا پدرانمان با هم خیلی خوب نبودند و همین کینه که از دوران برادری با آنهاست، باعث شده بود محسن و فاطمه همینطور بلاتکلیف بمانند. دستی به بازویش کشیدم و با مهربانی گفتم:
- فاطمهجون، خواهر گلم، ناراحت نباش، انشاءلله شما هم به هم میرسین.
لبخند تلخی زد و زیرلب انشاءلله ای گفت. تقی به در خورد و سر رقیه درون اتاق آمد.
- فاطمه بیا. مهمونها اومدن.
هولکرده، بلند شدم و نگاهی به خودم در آینه کردم. رقیه رو به من کرد:
- توام برو آشپزخونه، تا وقتی نگفتیم نیا.
از اینکه اینقدر با من بچگانه رفتار میکرد، بدم میآمد؛ اما بهخاطر احترامی که برایش قائل بودم، چیزی نگفتم و فقط به یک «چشم» اکتفا کردم. فاطمه سریع دستی به صورتش کشید و با نگاه آخر به من و بـ..وسـ..ـهای که روی گونهام کاشت، اتاق را ترک کرد. نگاه آخر را در آینه به خودم انداختم و دستانم را در یکدیگر فشردم. راهی برای آرامکردن این گومپگومپ قلب نبود. خودش را دیوانهوار به سـ*ـینهام میکوبید.
بعد از اینکه چادر سفیدم را که گلهای ریز صورتی را در خود جای داده بود، سرم کردم، آهسته از اتاق بیرون رفته و خود را به آشپزخانه رساندم.
خوبی آشپزخانه این بود که صداها کاملاً واضح به گوش میرسید. اوایل صداها در هم آمیخته بود و بیشتر صدای مرتضی، برادر دوستداشتنیام میآمد. تا اینکه صدای بلند زنداییام، زهرا بلند شد:
- لیلاجان تشریف نمیارن؟
مادرم جواب خندهاش را با خندهی آرامی داد و بعد بلند گفت:
- لیلاجان مادر، چایی بیار.
در فنجانها چایی ریختم و سینی را که حاوی فنجانهای چای بود، برداشته و با یک «بسمالله» به سالن رفتم. اوّل به پدرم و حاج حسن که دربالاترین نقطهی خانه نشسته بودند، تعارف کردم. بعد به مادرم و زهراخانم. وقتی به محمد رسید، قلبم بیتاب خود را به سـ*ـینهام میکوبید. سینی را جلو بردم و او هم بدون اینکه نگاهم کند، فنجانی برداشت و تشکر آرامی گفت. دلم از بیمحبتی نگاهش گرفت؛ امّا همانند انسانی احمق به پای خجالتش گذاشتم.
بالاخره تعارفها تمام شد و من کنار فاطمه و مادرم جا خوش کردم. زیرچشمی نگاهی به محمد کردم. کتوشلوار مشکی سادهای پوشیده بود که به پوست سفیدش بسیار میآمد.
صدای حاجحسن همه را به سکوت وادار ساخت:
- خب، بهتره بریم سر اصل مطلب.
کمی مکث کرد و گفت:
- همینطور که میدونین، امشب اینجا جمع شدیم تا دختر گلمون لیلا رو...
چشمهایم را بستم و دستهایم را که آشکاراً میلرزیدند، در یکدیگر قلاب کردم. ادامهی صحبتش باعث شد استرس وجودم بیشتر شود.
- برای محمد پسرم، خواستگاری کنم.
نفسکشیدن برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداختم و پوست لبم را با دندان کندم.
حاجحسن ادامه داد:
- شما محمدجان رو میشناسین.
نمیدانم چه مرگم شده بود؛ اما از هر جملهاش نصفش را میشنیدم. با صدای فاطمه به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم:
- لیلا!
گنگ نگاهش کردم و او هم با ابرو به حاجحسن اشاره زد. نشنیده بودم که چه گفت. با شرم پرسیدم:
- بله داییجان؟
- پرسیدم نظر تو چیه داییجان؟
مگر نباید من و محمد باهم صحبت میکردیم؟ چه بد شد!
با همان شرم نگاهم، با صدایی که بهزور بلند میشد، گفتم:
- هرچی مادر و پدرم صلاح بدونن، نظر من هم همونه.
و دیگر چیزی نگفتم. فقط وقتی به خودم آمدم که زینب و حاجخانم دست میزدند و در آخر حاجخانم انگشتری ظریف و زیبا به انگشتم انداخت. آنجا بود که من و محمد، رسماً با هم نامزد کردیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: