کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
جرعه‌ای از چای خوش‌عطر و بویم را نوشیدم و به‌سمتش که متفکرانه به رو‌به‌رو زل زده بود خیره شدم.
- سرد شد، نمی‌خوری؟
بی‌حرف ماگ را به لبش نزدیک کرد و چند جرعه پشت‌سر هم نوشید. درِ ظرف آبنبات هِل‌دار را باز کردم و به‌سمتش گرفتم.
- خیلی خوشمزه‌ست!
- می‌خوام چاییم رو تلخ بخورم، نمی‌خوام عطر و طعمش رو با شیرینی شریک بشم!
شانه‌ای بالا انداختم و ظرف را میانمان گذاشتم.
دوباره به رو‌به‌رو خیره شدم.
- می‌دونی ته حرفام می‌خواستم به چه نتیجه‌ای برسم؟
بی‌حرف جرعه‌ای دیگر نوشید و من ادامه دادم:
- به این که حرفام مصداق زندگی تو هست. راز زندگیت رو با همه شریک شدی که همه زودتر از خودت از شخصی‌ترین مسائل زندگیت با خبر شدن.
با اخم به‌سمتم برگشت که حرفم را تصحیح کردم.
- البته منظورم تو نیستی شاید مقصر همسرت بوده، تو رابـ ـطه دونفره باید هر‌دو نفر رازدار بزرگی باشن. اگر یک نفرشون هم کمی پاش بلغزه، کل اون زندگی لغزیده. به جای هر‌دو نفرشون، اون یک نفر می‌‌تونه ویرانی جبران‌ناپذیری به بار بیاره.
لیوان خالی از چایش را به دستم داد.
- فوق‌العاده بود! خوشمزه‌ترین و خوش‌عطرترین چای عمرم بود، ذهنم رو آروم کرد.
لبخندی زدم.
- هر‌وقت خواستی بازم برات درست می‌کنم.
- جدا از چای و گرمای حضورت، حرفات هم خیلی قشنگن، دلم می‌خواد ساعت‌ها بشینم و برام حرف بزنی. چطور می‌تونی این‌قدر منطقی همه‌چیز رو تحلیل کنی؟
آهی از ته دل کشیدم و انگشت اشاره‌ام را به‌سمتی نامعلوم نشانه رفتم.
- می‌دونی انگشت من داره کجا رو نشون میده؟
بادقت به‌سمتی که انگشتم نشانه گرفته بود نگاهی انداخت.
- تقریباً اونجا.
و با دست نقطه‌ای را نشان داد.
- میشه خواهش کنم بیای از بالای سرم دوباره جایی که انگشتم نشونه رفته رو هم نشونم بدی؟
با تردید ازجایش برخاست و بالای سرم ایستاد، خیره به رو‌به‌رو دوباره نقطه‌ای دیگر را نشان داد.
- تقریباً اینجا؟
دوباره گفتم:
- حالا بیا سمت راستم بشین و از این زاویه هم بگو که کجا رو نشونه گرفتم.
دوباره همان کار را تکرار کرد و نقطه‌ای دیگر را نشان داد.
- تقریباً اینجا؟
و بدون معطلی پرسید:
- چرا این کارو می‌کنی؟
بی‌توجه به حرفش انگشت اشاره دست چپم را بالا آوردم و موازی با انگشت اشاره دست راستم نقطه‌ای دیگر را نشان دادم.
- اما من اینجا رو نشونه رفته بودم!
با گیجی چرخید تا دقیقاً متوجه آن نقطه‌ای که نشانه رفته بودم بشود. دستانم را پایین آوردم و با لبخند گفتم:
- نگرد پیداش نمی‌کنی.
چشمانش درشت شد!
- متوجه منظورت نمیشم؟
- یه مثال از دیدی هست که هر‌کس نسبت به زندگی دیگران داره. هر‌کس از طرف خودش و جایی که ایستاده زندگی دیگران رو می‌بینه و تجزیه‌وتحلیل می‌کنه؛ اما واقعیت چیز دیگه‌ست. واقعیت دقیقاً اون نقطه‌ای هست که مد نظر من بود و فقط از چشم خودم قابل شناسایی بود. تو هیچی راجع به مجهولات زندگی من نمی‌دونی، از بیرون یه‌ چیزی دیدی و تجزیه‌وتحلیل کردی، راز اصلی اینجاست.
و به قلبم اشاره کردم.
- و اما تجزیه‌وتحلیل من نسبت به اتفاقات زندگی تو از دید خودم هست. آدما می‌تونن با تغییر در دیدگاهشون دنیاشون رو تغییر بدن. شاید منم راجع‌ به زندگی تو اشتباه قضاوت کرده باشم!
بی‌توجه به اویی که هنگ کرده خیره نقطه‌ای بود وسایل را در سبد چیدم و با اولین قطره‌ی باران که روی پیشانی‌ام چکید، لبخندی زدم «حال خوب را خودمان می‌سازیم، با کوچک‌ترین چیزهایی که حتی به چشم نمی‌آیند.»
بعد از خوردن جوجه کبابی که در روبه‌رویمان در منقل پایه‌بلند بزرگی کباب می‌شد و سیخ‌سیخ به دستمان می‌دادند، راهی خانه شدیم و این پایان یک گردش شبانه‌ی دو نفره بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۴
    تلفن همراهم را بین شانه و گردنم گرفته بودم و در کیفم به دنبال ریموت ماشینم می‌گشتم. بی‌حوصله ریموت را بیرون کشیدم و سوارشدم.
    - دیوونه‌م کردی آذین، حرف اصلیت رو بزن!
    - هیچی! میگم فردا مهمون من و خونواده‌م باش.
    هوف بلندی کشیدم.
    - من هزارتا کار ریخته سرم، پاشم بیام مهمونی؟
    - چقد سخت می‌گیری تو! یه ناهار که این حرفا رو نداره.
    - همون یه ناهار سه-چهار ساعت وقت من رو می‌گیره. مگه همه مثل تو بیکارن؟
    - بهونه نیار دیگه، مامانم گفته فردا حتماً باید بیای.
    - چیکار کنم من از دست تو؟ ما رو بدبخت کردی با این شراکتت. به‌خاطر همون شراکت، تو همه‌چیز سرک می‌کشی. دم به دقیقه هم که هتل پلاسی. الانم که داری زور میگی. تا یه‌ چیزیم می‌گیم، میگی من شریکم، خوبه سهام‌دار هتل نیستی، وگرنه تمام‌وقت رو صندلی من لم داده بودی مغزمون رو می‌خوردی.
    - کم غر بزن! کم نق بزن! فردا ظهر منتظرتم.
    با دیدن ماشین گشت که افسری از شیشه‌اش تابلوی ایست را تکان می‌داد و کنارم حرکت می‌کرد با کف دست روی فرمان کوبیدم.
    - خدا بگم چیکارت نکنه آذین، پلیس جلوم رو گرفت.
    - مگه چیکار کردی؟ نکنه زدی تو کار خلاف و قاچاق و اینا؟
    از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
    - آذین! پلیس راهنما و رانندگی، سرخوش.
    بی‌خداحافظی گوشی را قطع کردم و قبل از رسیدن افسر از ماشین پیاده شدم و پررو‌ پررو پرسیدم:
    - مشکلی پیش اومده؟
    - خسته‌نباشی خانوم، با تلفن صحبت می‌کردی ما رسیدیم جلوتون‌رو گرفتیم، هنوزم درحال خوش‌وبش بودین، تازه میگی مشکلی پیش اومده؟
    زیر لب فحشی نثار آذین کردم که افسر سر بالا آورد.
    - چیزی گفتید؟
    خنده‌ای الکی زدم!
    - نه‌نه.
    و کمتر از پنج دقیقه بعد من برگه‌ی جریمه به دست، دور‌شدن ماشین پلیس را نگاه می‌کردم. سوار ماشین شدم و با حرص برگه را روی داشبورد کوبیدم.
    - بمیری الهی آذین!
    ***
    جلوی آینه خط چشمم را تکمیل می‌کردم که رها سوهان به دست، همان‌طور که ناخنش را مانیکور می‌کرد وارد اتاق شد و روی تخت نشست.
    - چی شده فقط تنها تو رو خونشون دعوت کردند؟
    - نمی‌دونم والا! چی بگم آذین رو که می‌شناسی، ثبات شخصیت نداره.
    به‌سمتش برگشتم.
    - خط چشمم زیادی کلفت نیست؟
    - نه خوبه که، بهت میاد.
    - اون رژ لب هلوییه رو ندیدی؟
    - چرا تو کیف منه صبر کن واسه‌ت بیارم.
    رژ لب را به‌سمتم گرفت.
    - بیا.
    - می‌خوای تو هم بیا رهایی؟
    - نه بابا بیام چیکار؟ من رو که دعوت نکرده.
    - چه اشکال داره تو هم بیا.
    - نه خجالت می‌کشم.
    - منم همین‌طور، از همین الان معذبم. ببین توروخدا آدم رو به چه کارایی که وادار نمی‌کنن!
    - بذار دیرتر برو، دم ناهار برو که نخواد زیاد بشینی.
    - زشته اون‌جوری، چی بپوشم حالا؟
    - شومیز لیموییت که خوشگله.
    - نه اون زیادی کوتاهه.
    - چه می‌دونم دیگه، یه‌ چیزی بپوش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با وسواس موهایم را فرق زدم و با کلیپسی بالای سرم جمعشان کردم. با پوشیدن بافتی زرشکی رنگ به همراه شال هم‌رنگش، پالتو و پوتینم را پوشیده، از خانه بیرون زدم. در بین راه جعبه‌ای شکلات هم خریدم و با زنگ‌زدن به آذین آدرس را پرسیدم.
    جلوی خانه ویلایی دو طبقه‌شان پارک کردم و زنگ در را فشردم. در باز شد و وارد حیاط نه‌چندان بزرگشان که حسابی زمستان روی گل و گیاه‌های کوتاه‌قامتش اثرگذاشته بود، شدم.
    آذین جلوی در ایستاده بود.
    - به به ثریا خانوم!
    جعبه شکلات را به دستش دادم.
    - سلام.
    - سلام‌، چرا زحمت کشیدی؟ بفرما تو که الان یخ می‌زنی از سرما!
    - قابل شمارو نداره.
    با ورودمان، خدمه‌ی خانه‌شان که خانومی مسن بود به‌سمتم آمد و پالتویم را گرفت.
    مادر آذین در قسمت بالای سالن خانه‌شان که با چند پله از سایر قسمت‌ها جدا شده بود و مبلمان سلطنتی در آن چیده بودند ایستاده بود. با لبخند به‌سمتم آمد ‌و گرم در آغوشم گرفت.
    - سلام خاله‌جان.
    - سلام عزیزدلم. خوش اومدی بفرما بشین.
    کمی معذب بودم؛ اما آن‌قدر رفتارشان خودمانی بود که از معذب بودنم کم می‌کرد.
    روی مبل تکی نشستم و لیوان شیر
    کاکائوی داغ را که خدمتکارشان تعارفم کرد برداشتم و تشکر کردم.
    یک‌لحظه نگاهم به نگاه مادر آذین افتاد که با لبخند نگاهم می‌کرد. احساس کردم قبلاً او را جایی دیده‌ام، در دیدار اولمان هم همین حس را داشتم. ذهنم درگیر شد و همین‌طور با خودم فکر می‌کردم که کجا او را دیده‌ام؟ قیافه‌‌اش زیادی آشنا بود.
    با صدای تقریباً بلند آذین به خودم آمدم.
    - ثریا!
    گیج نگاهی به آذین انداختم.
    - هان؟
    - مامانم با شما بود خانوم.
    رو کردم سمت مادرش.
    - ببخشید خاله‌جان یه‌لحظه حواسم پرت شد.
    لبخندی زد.
    - خواهش می‌کنم عزیزم. گفتم حال پدرت بهتره؟
    - بله خداروشکر خیلی بهترن، مرسی از احوالپرسیتون.
    - سلام به مادر و پدرت حتماً برسون. ان‌شاءاللّه حال پدرت که بهتر شد خونوادگی دعوتتون می‌کنیم.
    - لطف دارید شما.
    - خب ثریا جون این روزا چیکار میکنی؟ درگیر هتل هستی؟
    - آره دیگه، جز اون هتل کاری ندارم!
    - خیلی سخته هتل‌داری واسه خانوم جوونی مثل تو، هر‌چی باشه یه‌تجربه زیاد می‌خواد.
    - واقعاً حرفتون درسته. البته خداروشکر شریکم خیلی خوبه، به اندازه هر‌دومون توانایی اداره هتل رو داره!
    - خداروشکر. همیشه موفق باشی.
    - همچنین. ممنونم ازتون.
    - راستی ثریا‌جون شغل پدرت چیه؟
    - پدرم بازنشسته آموزش و پرورش هستن.
    - به سلامتی عزیزم.
    - سلامت باشید.
    - خواهر و برادرت چی؟ اونا چی‌کار می‌کنن؟
    سؤال‌هایش پایانی نداشت، پس شیرکاکائو خوردن حرامم بود؛ چون چیزی از مزه‌اش نمی‌فهمیدم. تا یک‌جرعه می‌خوردم سؤال بعدی را می‌پرسید. لیوان نیمه‌خورده شیرکاکائو را روی میز گذاشتم و راحت سر جایم نشستم تا به سؤالاتش که کمی هم بودار به نظر می‌رسیدند جواب بدهم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - داداشم که تازه سربازیش تموم شده و الان داره واسه کنکور می‌خونه. آبجیمم که دو ساله درسش تموم شده و تو خونه‌ست فعلاً.
    - دانشگاه نمیره؟
    - نه‌خیر متأسفانه من خیلی اصرار کردم بهش که ادامه بده؛ ولی خودش دوست نداره.
    - آخی این‌طوری که حسابی حوصلش تو خونه سر میره.
    - بیشتر روزا با من میاد هتل، یه‌ سری کارا هم اونجا بهش سپردم. فعلاً یه‌ خورده سرش گرم شده.
    نگاهی به آذین که ساکت به مکالمه‌ی من و مادرش گوش می‌داد انداختم و لیوان شیرکاکائو را برداشتم که دوباره سؤالی پرسید:
    - خودت چی عزیزم؟ چقد درس خوندی؟
    - من دیپلم دارم.
    - خودت چرا ادامه ندادی؟
    - شرایط جور نبود.
    انگار مصلحت نبود که من آن لیوان شیرکاکائو را تا آخر بخورم؛ چون تا به لبم نزدیکش می‌کردم سؤالی دیگر می‌پرسید. مرا به مهمانی دعوت کرده بودند یا جلسه بازجویی! انگار آذین متوجه جَو شد که لبخندی زد و بحث را عوض کرد:
    - آقای شکوری حسابی از دستت شکار بود.
    با چشمانی گرد نگاهش کردم:
    - تو چی‌کار به آقای شکوری داری؟
    - هیچی اون‌ روز که هتل بودم پیش من از تو گلایه می‌کرد.
    چشم‌غره‌ای به لبخند مسخره‌اش رفتم.
    - کم‌کم داری جای منو می‌گیری تو هتل، تو کار و زندگی نداری؟ آخه مسئول خرید هتل چه کارش به تو؟
    - بالاخره منم شریکم...
    وسط حرفش پریدم:
    - من غلط کردم با تو شراکت کردم خوبه؟ کجا رو باید امضا کنم که از فردا دیگه هیچ شراکتی با تو ندارم، پدرم رو درآوردی تو!
    یک‌لحظه انگار حضور مادر آذین را فراموش کرده بودم که با خنده‌ی بلندش به خودم آمدم و سرم را از خجالت پایین انداختم.
    - وای خدای من! تو فضولیت رو اونجا هم کنار نذاشتی پسر؟ ببین اینا هم از دستت عاصی شدن!
    آذین با اخم اعتراض کرد.
    - مامان!
    که مادرش دوباره از خنده ریسه رفت و بریده‌بریده بین خنده‌هایش گفت:
    - از بچگیش فضول بود و تو کار همه دخالت می‌کرد.
    کمی از حجم خجالتم کم شد و هر‌سه شروع به حرف‌زدن کردیم تا زمانی که برای ناهار صدایمان زدند.
    حسابی سنگ تمام گذاشته و ریخت‌و‌‌پاش کرده بودند. چند مدل غذا و دسر اما انگار این ناهار تنها یک معارفه ساده نبود، بلکه سر در آوردن از جیک‌و‌پوک زندگی من بود. تا بعد از ناهار مادرش یک‌ریز از من سؤال می‌پرسید و من هم مجبور بودم با آرامش و لبخند مزخرفی جوابش را بدهم. گرچه حسابی کلافه شده بودم، این حجم پرحرفی برای من که از پر‌حرفی فراری بودم زیادی زیاد بود.
    ***
    مهرداد دوان‌دوان همان‌طور که کیف خرسی مهدش را به دوش داشت وارد اتاق شد و خودش را در آغوشم پرت کرد. محکم بغلش کردم و لپ‌های تپلش را بوسیدم.
    - گل پسرِ ما چطوره؟
    - خوبم.
    چند دقیقه بعد محمدطاها هم وارد شد و در را بست.
    - سلام صبح به‌خیر.
    - سلام صبح به‌خیر.
    همان‌طور که به‌سمت قسمت خودش می‌رفت دستور داد:
    - مهرداد از بغـ*ـل ثریا‌جون بیا پایین کفشت خاکیه لباسش رو کثیف می‌کنی!
    روی مبل نشستم و روی زانویم نشاندمش.
    - بذار راحت باشه بچه.
    صدای برخورد سویچش روی میز آمد و اندکی بعد درحالیکه کتش را در آورده بود، رو‌به‌رویم نشست.
    - دیوونه‌م کرد صبح، چند روزه میگه من رو ببر هتل. امروز دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. دفتر و مداد‌رنگی‌هاش رو جمع کرده ریخته تو کیفش، میگه می‌خوام برم برای ثریاجون نقاشی بکشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دلم ضعف رفت و لپش را محکم بوسیدم.
    - فدات بشه ثریا‌جون.
    - امروز به‌خاطر شما مهد نرفته.
    با اعتراض به‌سمت مهرداد که سر‌‌به‌زیر با انگشتش بازی می‌کرد برگشتم!
    - راس میگه بابایی؟
    - آره، آخه من دوست ندارم برم مهد!
    - چرا عزیزم؟ اونجا دوستات هستن، بهت خوش می‌گذره.
    - اصلاً هم خوش نمی‌گذره، آخه من زود خسته میشم.
    کنارم نشاندمش و رو به محمدطاها گفتم:
    - طفلکی راست میگه. زوده واسه بچه ۵ ساله که بره مهد، سال دیگه هم که باید بره پیش‌دبستانی خسته میشه از مدرسه.
    لقمه‌ای کره مربا گرفت و به دست مهرداد داد.
    - میگی چی‌کار کنم؟ وقتی من میام سرکار نمی‌تونم که تو خونه تنهاش بزارم.
    - خودم واسش لقمه می‌گیرم. نگفتم تنهاش بذار، بذارش پیش مامانت یا پناه. یه‌ روزایی هم بیارش هتل.
    - نمیشه مگه یه‌روز دو‌ روزه؟ بالاخره همه زندگی خودشون رو دارن، نمی‌تونم که یه عمر سر بار زندگی این‌و‌اون باشم!
    - به نظرم تو خودت شرایط رو سخت می‌گیری. من خوشحال میشم با مهرداد وقت بگذرونم.
    - تو هم کارای مخصوص به خودت رو داری. نمی‌تونی که خودت رو درگیر بچه‌ی من بکنی.
    - حداقل روزایی که پناه و رها میان مهردادم بیار، هر‌سه‌ نفرمون هواش رو داریم.
    - بد عادت میشه.
    - بهتر از مهد رفتنه.
    لیوان چای را به دست مهرداد دادم.
    در این مدت آن‌قدر به مهرداد علاقه‌مند شده بودم که از چشم‌های محمدطاها هم دور نمانده بود. شاید همین علاقه و میلم به مهرداد راضی‌اش کرد.
    - باشه یه روزایی میارمش.
    لبخندی به روی مهرداد زدم.
    - بابا قول داد یه‌روزایی بیارتت هتل.
    هورایی کشید، از گردن محمدطاها آویزان شد و گونه‌هایش را چند‌بار پشت‌سر هم بوسید.
    - می‌بینی چقد خوش‌حال شد بچه!
    محمدطاها هم لبخندی زد و مشغول خوردن ادامه صبحانه شدیم.
    مهرداد روی میزم نشسته بود و درحال نقاشی کشیدن بود. من هم با سیستمم مشغول بودم و پرونده‌ای را چک می‌کردم. یک‌ ساعتی بود که محمدطاها مهرداد را به من سپرده بود و به بانک رفته بود.
    - ثریاجون
    به‌سمتش برگشتم.
    - جانم عزیزم.
    - خوابم میاد.
    - برو رو مبل بنفش بزرگه بخواب. بعد میام روتو می‌کشم.
    چهار دست‌ و‌ پا به‌سمتم آمد.
    - میشه تو بغلت بخوابم؟
    یک‌لحظه دلم برای مظلومیت صدایش سوخت. او در سنی بود که نیاز به آغـ*ـوش مادر داشت. بعضی از مادرها در چه حد می‌توانند بی‌فکر باشند که با طلاق و از هم پاشیدن یک زندگی، یک بچه را هم آواره می‌کنند؟
    دستانم را از هم باز کردم، او هم از خدا خواسته در بغلم خزید و سرش را روی سـ*ـینه‌ام گذاشت. از جایم برخاستم و روی مبل نشستم. موهای نرمش را آن‌قدر نوازش کردم تا خوابش برد. دلم نمی‌آمد از بغلم جدایش کنم.
    روی موهایش را بوسیدم و آرام روی مبل خواباندمش. پالتویم را رویش کشیدم و دوباره مشغول کارم شدم که پناه با سروصدا وارد اتاق شد:
    - سلام بر هتلداران، کجایید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سریع از جایم بلند شدم، به‌سمتش رفتم و آرام پچ‌پچ کردم.
    - چته؟ یواش!
    و اشاره‌ای به‌سمت مهرداد کردم.
    - بچه خوابه.
    چشم‌هایش را ریز کرد.
    - مهرداده؟
    - آره.
    یهو لبخندش کش آمد و به‌سمتش رفت.
    - وای عمه قربونش بره عزیزم، کی اومده اینجا؟
    دستش را گرفتم و به عقب کشیدمش.
    - ولش کن تازه خوابیده بد‌خواب میشه.
    - دلم واسش تنگ شده.
    - تا عصر همین‌جاست وقتی بیدار شد حسابی رفع دلتنگی کن.
    - جدی محمدطاها می‌ذاره تا عصر بمونه؟
    - آره.
    سرش را بالا انداخت.
    - بعید می‌دونم.
    - چیه مگه؟
    - آخه هیچ‌وقت نمی‌ذاشت بیشتر از یکی- دو ساعت بمونه هتل، دوست نداره مهرداد رو بیاره محل کارش.
    - قرار شده بیشتر بیاد، خودم با طاها صحبت کردم.
    - چی بگم والا در تعجبم چطور راضی شده، آخه خیلی حساسه رو مهرداد.
    - ول کن اینارو بگو چیکار داشتی؟
    - آها یادم رفت، این طراح دکوره زنگ زده فردا میاد، با محمدطاها هماهنگ کردی؟
    - آره صحبتاش رو کردیم، فقط از فردا تو و رها بیاید بالاسرشون، حواستون به ریزه‌کاری‌ها باشه.
    - می‌خوای کل فضاهای هتل رو تغییر بدی؟
    - آره تقریباً، اول بگو از اتاقا شروع کنه تا بعد اگر پولمون رسید دستی هم به سروگوش لابی و راهرو‌ها بکشیم. این هزینه‌ها رو هم داریم از جیب می‌دیم.
    - به نظرت زیاده‌روی نیست؟
    - نه چه زیاده‌روی‌ای؟ فکر می‌کنم یه‌کم طراحی اتاقا قدیمی شده. به نظرم مدرن و فانتزی باشن قشنگ‌تره.
    - همه‌شون یه‌ مدل هم باشن خوب نیست.
    - دیگه اون به سلیقه تو و رها، شما هم ایده بدید. خودمم سر می‌زنم؛ ولی این طراحه و تیمش کارشون حرف نداره.
    ***
    بارانی‌ام را از تن خارج کردم و خودم را به شوفاژ چسباندم. هوای بیرون آنقدر سرد بود که احساس می‌کردم تمام استخون‌هایم یخ‌ بسته‌اند. رها خواب‌آلود از اتاق خارج شد و همان‌طور که موهای پریشانش را مرتب می‌‌کرد وارد سرویس بهداشتی شد.
    - سلام عرض شد رهاخانوم!
    سرش را از لای در بیرون آورد.
    - تو کی اومدی؟ ندیدمت!
    - همین الان. علیک‌السلام.
    در را بست و از پشت در فریاد کشید:
    - سلام خسته‌ نباشی.
    یکی از کوسن‌های مبل را برداشتم و چسبیده به شوفاژ دراز کشیدم.
    - چرا اینجا خوابیدی؟
    - سردمه میشه یه پتو بیاری بکشی روم، دارم یخ می‌زنم.
    با کشیده‌شدن پتو بر رویم تشکری کردم و پلک‌هایم روی هم افتادند. تازه چشمم گرم خواب شده بود که رها صدایم زد:
    - پاشو آبجی این رو بخور گرمت میشه.
    با یکی از چشمان نیمه‌بازم نگاهش کردم و خواب‌آلود گفتم:
    - ولم کن خوابم میاد.
    - پاشو دیگه! شب مهمونی دعوتیم خونه آذین‌ اینا. شیر نسکافه هست که خیلی دوست داری. بلند شو دیگه خواب فایده‌ای نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پلک‌هایم دوباره روی هم افتادند:
    - من نمیام.
    - نمیشه که نیای، آذین گفته باید حتماً باشی.
    - بگه، اون حرف زیاد می‌زنه من نمیام خستمه.
    - زشته آجی.
    صدایم را کمی بالا بردم:
    - میری اون‌طرف کپه‌ی مرگم رو بذارم یا نه؟
    دلخور از کنارم بلند شد.
    - اصلاً به من چه نیا.
    و اندکی بعد صدای به هم خوردن در آپارتمان آمد و من با خیال راحت خوابیدم.
    صدای زنگ موبایلم روی مخم رژه می‌رفت چشم‌بسته دستم را هر‌چه دور سرم و زیرِ کوسن می‌کشیدم پیدایش نمی‌کردم. اعصابم داشت متشنج میشد که صدایش قطع شد. به چند ثانیه نکشید که دوباره زنگ خورد باز هم بی‌خیالش شدم، که هنوز قطع نشده دوباره زنگ خورد.
    هر کسی بود تا مرا وادار به جواب‌دادن نمی‌کرد یک‌سره زنگ میزد.
    از جایم برخاستم و کوسن زیر سرم را محکم به دیوار کوبیدم. سرم از شدت درد در حال منفجر‌شدن بود.
    - ای بر پدرت...
    صدایش از درون کیفم می‌آمد. کیفم را به‌سمت خودم کشیدم و با خالی‌کردن وسایلش موبایل را پیدا کردم و جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام! چرا هزاردفعه زنگ زدم جواب ندادی؟
    - سلام خواب بودم، کاری داشتی؟
    - این‌طوری جواب لطفای منو میدی؟ این‌‌طوری قدردان محبت‌های من هستی؟
    چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و کلافه غریدم:
    - باز چی شده آذین، مگه چی‌کارت کردم؟
    - چرا نیومدی امشب؟ منتظرت بودم.
    هوف بلندی کشیدم!
    - گفتم حالا چی شده.
    - کم چیزی شده به نظرت؟
    - آسمون که به زمین نیومده. سرم درد می‌کرد خسته و کوفته بودم. از مامان بابات عذرخواهی کن از طرف من.
    - حرف مفت نزن، بدون تو اصلاً صفایی نداره آماده شو میام دنبالت.
    - نه آذین اصلاً حالشو ندارم، به خدا سرم داره می‌ترکه.
    - بیای تو جمع باشی خوب میشه حالت.
    - ان‌شاءالله یه‌دفعه دیگه.
    - آخه کار واجب باهات داشتم.
    - فردا بیا هتل.
    - نمی‌تونم تا فردا صبر کنم، باید حتماً همین امشب بهت بگم!
    - خب بگو می‌شنوم؟
    - نه این‌طوری نمیشه، باید رو‌در‌رو بگم.
    - بابا تا فردا که من نمی‌میرم، یا الان بگو، یا فردا بیا هتل.
    - میشه الان بیام بهت بگم؟
    - ناسلامتی خونواده‌ی من الان تو خونه‌ی شما مهمونن، تو می‌خوای اونا رو ول کنی بیای حرفت رو به من بزنی؟ یعنی اینقدر مهمه؟
    - اگر بیام و خونواده‌ت رو تنها بذارم بهشون بی‌ادبی که نمیشه، میشه؟
    - ۱۰۰ درصد که میشه.
    - پس تا آخر شب استراحت کن، آخر شب میام باهات صحبت کنم.
    با اعتراض اسمش را صدا زدم که فایده‌ای نداشت؛ چون تماس را قطع کرده بود. این پسر هم خل شده بود، معلوم نیست چه بر سرش آمده؟
    دوباره سرم را روی کوسن گذاشتم و به خواب رفتم.
    با تکان‌ها و صدا‌زدن‌های رها از خواب بیدار شدم.
    - آبجی تو هنوز خوابی؟ پاشو دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    احساس می‌کردم حالم خیلی بهتر است، از جایم نیم‌خیز شدم.
    - ساعت چنده؟
    - دوازده و نیم.
    ظرف غذای در دستش را جلویم گذاشت.
    - خاله واسه‌ت غذا گذاشته، البته خیلی ناراحت‌ شدن که چرا نیومدی.
    - گرسنه نیستم.
    - کلم‌پلوئه همونی که خیلی دوست داری. صبر کن واسه‌ت قاشق بیارم، خیلی خوشمزه‌ست.
    قاشق را به دستم داد و در ظرف را باز کرد. بوی خوش سبزی‌های کلم‌پلو که به مشامم خورد، متوجه شدم که انگار گرسنه هستم! شروع به خوردن کردم، واقعاً معرکه بود.
    - آذین پایین منتظرته! گفت باهات حرف داره.
    چشم‌هایم گشاد شد.
    - انگار این پسره واقعاً خل شده.
    - چرا؟
    - نمی‌دونم سر شب زنگ زد گفت کارم داره، گفت آخر شب میاد با هم حرف بزنیم، فکر نمی‌کردم بیاد.
    - حتماً کارش واجبه.
    - حتماً.
    ***
    سرش را به پشتی صندلی BMW معروفش تکیه داده بود و چشم‌هایش بسته بود. تقه‌ای به شیشه ماشین زدم که سریع چشم‌هایش را باز کرد و سرش به‌سمتم چرخید. با دیدنم قفل مرکزی ماشین را زد و من سریع سوار شدم و دستم را جلوی بخاری ماشینش گرفتم.
    - وای یخ زدم! سلام.
    - سلام، حالت بهتر شد؟
    - آره نیاز به خواب داشتم.
    - خداروشکر.
    برگشتم سمتش.
    - کارت این‌قدر واجب بود؟
    به راه افتاد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
    - خب بگو می‌شنوم؟
    انگار در فکر فرورفته بود که جوابم شد سکوت از طرف او.
    - با تو هستما!
    بازم جوابی نشنیدم. با دستم ضربه‌ای به بازویش زدم که گیج به‌سمتم چرخید. لبخندی زدم.
    - کجایی پسر؟ حواست نیست اصلاً.
    دستی در موهایش کشید و به همه‌شان ریخت.
    - راستش نه! اصلاً اینجاها نیستم!
    - کجاها هستی پس؟
    ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کرد و به‌سمتم برگشت.
    - نظرت راجع به ‌من چیه ثریا؟
    - وا این چه سؤالیه یه‌ کاره؟
    - می‌خوام بدونم از نظر تو، من چطور آدمی هستم؟
    - حتماً باید جواب بدم؟
    - آره حتماً.
    - خب تو پسر خیلی خوبی هستی.
    - به‌جز خوب بودن.
    - از چه نظر منظورته؟
    - از همه نظر.
    - خب از همه نظر تو خوب هستی.
    - همین؟
    - آره همین. مگه چیز دیگه‌ایم باید بگم؟ خوب‌بودن کافی نیست؟
    - هست؛ ولی من می‌خوام بدونم به نظر تو من مرد زندگی هستم؟ مردی که بتونه یه زن رو خوشبخت کنه؟
    مشکوک نگاهش کردم.
    - حرفای بودار میزنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    خیلی کلافه و مضطرب به نظر می‌رسید. تابه‌حال این روی آذین را ندیده بودم.
    - من واقعاً نمی‌دونم چطوری بهت بگم، خیلی سخته برام، اصلاً بلد نیستم مقدمه‌چینی کنم.
    نفس عمیقی کشید و بی‌مقدمه گفت:
    - من به رها علاقه‌مند شدم!
    این‌بار نفسی از سر آسودگی کشید، پالتویش را از تنش خارج کرد و به صندلی عقب پرت کرد. انگار به گوش‌هایم شک داشتم، او چه گفته بود؟ به خواهر من علاقه‌مند شده بود؟
    با تعجب فریاد زدم:
    - چی؟
    دست و پایش را گم کرد و تند‌تند شروع به صحبت کرد:
    - ببین به خدا قصدم جدیه‌، احساسم واقعی واقعیه. خیلی با خودم فکر کردم، کلنجار رفتم، سبک‌سنگین کردم. رها اون کسیه که من می‌خوامش و برای زندگی آینده‌م انتخابش کردم. الان فقط می‌خوام تو با خونواده‌ت صحبت کنی، اگر رها هم من رو خواست، اگر خونواده‌ت قبول کردند من بیام خواستگاری.
    باورم نمیشد، یعنی رها و آذین در کنار هم؟ کی رها آن‌قدر بزرگ شده بود؟ یعنی خواهر من؟
    آن‌قدر گیج بودم که نصف حرف‌های آذین که پشت‌سر هم و بدون حتی نفس گرفتنی گفته می‌شد را نمی‌فهمیدم. سرم را به‌سمتش چرخاندم که ساکت شد:
    - چی میگی آذین؟
    با تعجب نگاهم کرد!
    - یعنی متوجه هیچ‌کدوم از حرفام نشدی؟
    - شدم.
    - پس چی؟
    - تو واقعاً رها رو می‌خوای؟
    - آره.
    - از ته دل؟
    - یه چیزی بیشتر از اون.
    - کی عاشق رها شدی که من نفهمیدم؟ شما که با هم برخورد آن‌چنانی نداشتید. رها خجالتی‌تر و سر‌به‌زیر‌تر از اونیه که حتی بخواد با پسری که تازه چند ماهه شناختتش حرف بزنه.
    - می‌دونم. منم عاشق همین سر‌به‌زیری و آروم بودنش شدم، همین چیزاش توجه من رو جلب کرد.
    چشم‌غره‌ای به صورت خندانش که هر‌لحظه با تعریف از رها شکفته‌تر میشد رفتم.
    - هی حواست باشه من رو آبجیم غیرت دارما!
    انگار از آن لاک خجالتی و مضطرب‌بودن خارج و دوباره تبدیل به همان آذین قبل شد.
    - به نظرت رها هم به من حسی داره؟
    دستم را روی داشبورد کوبیدم.
    - ببین دیگه پرو نشو ها!
    دستش را به نشانه تسلیم بالا برد.
    - باشه تو فقط با رها حرف بزن، اگه اونم من رو بخواد همه کار واسه به دست آوردنش می‌کنم.
    - اگر نخواد چی؟
    لحنش غمگین شد.
    - یعنی ممکنه نخواد؟
    خنده‌ام گرفته بود. آدم عاشق هر‌چقدر هم که سن‌وسالش زیاد باشد در برابر عشق عقلش همچون بچه‌ای خردسال است و دلش به همان اندازه نازک و زودرنج!
    - امکان هر‌چیزی هست.
    - اشکال نداره، اصلا بذار اون من رو نخواد، این‌قدر میرم و میام تا دلشو به دست بیارم.
    ماشین را روشن کرد و همان‌طور با خود زمزمه می‌کرد:
    - آره این‌‌قدر میرم و میام تا راضیش کنم، مگه الکیه من از عشقم دست بکشم!
    در دلم ذوقی کردم، چقدر خوب بود که کسی همچون آذین این‌گونه عاشقانه خواهرم را دوست داشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - کجا داری میری حالا؟ همین‌طور جاده رو گرفتی میری؟ دور بزن من رو برسون خونه.
    همان‌طور که متفکر به خیابان زل زده بود، سرش را تکان داد. هر‌دو ساکت بودیم که ناگهان محکم روی ترمز زد. به جلو پرت شدم و اگر به موقع دستم را به داشبورد نمی‌گرفتم قطعاً مغزم با شیشه یکی بود. عصبانی به‌سمتش برگشتم.
    - چه خبرته دیوونه؟ تو عاشق شدی، من باید تاوانش رو بدم؟ نزدیک بود مغزم رو با شیشه یکی کنی!
    اما او بی‌توجه به داد و فریادم با التماس پرسید:
    - میگم ثریا نکنه کسی تو زندگیش باشه؟
    چشمانم گرد شد!
    - تو زندگیه کی؟
    - رها دیگه.
    - نمی‌دونم شاید.
    - چی؟
    - چرا داد می‌زنی؟ میگم نمی‌دونم.
    - چه خواهری هستی که هیچی از خواهرت نمی‌دونی؟
    واقعاً چه خواهری بودم؟ خواهری که تنها چند ماه است که خواهرش را کنارش دارد. خواهری که پنج سال از خانواده دور بوده است!
    - خواهرشم، فضولش که نیستم!
    - به‌هر‌حال از همه نزدیک‌تر بهش تویی. وای من امشب تا صبح دیوونه میشم! همین امشب باهاش حرف می‌زنی؟
    - یه نگاه به ساعت کنی بد نیست.
    - خواهش می‌کنم.
    - باشه ببینم تو من رو سالم می‌رسونی خونه که من باهاش حرف بزنم.
    به‌سرعت راه افتاد، همچون باد به‌سمت خانه می‌راند.
    - نوکرتم هستم، سه سوته می‌رسونمت خونه!
    - ای خدا چه غلطی کردم نصفه شبی با این راه افتادم تو خیابون! آذین یواش برو به کشتن میدیمون.
    ***
    هر دو خواهر در کنار هم دراز کشیده بودیم و در روشنایی آباژور به سقف زل زده بودیم.
    آخر اصرارهای آذین باعث شد همین امشب در مورد پیشنهادش با رها صحبت کنم تا دست از سرم بردارد. می‌دانستم که رها هم همچون من بی‌خواب شده است. پس بهتر بود سر حرف را باز کنم.
    - رها!
    - هوم.
    - هوم چیه؟ بگو بله.
    دست راستش را زیر سرش گذاشت و به‌سمتم چرخید.
    - بله؟
    من هم همچون او به‌سمتش چرخیدم.
    - نظرت درباره‌ی آذین چیه؟
    لب‌هایش را جمع کرد.
    - نمی‌دونم.
    - نمی‌دونم هم شد جواب؟
    - خب واقعاً نمی‌دونم، تا حالا تو موقعیتش قرار نگرفتم، نمی‌دونم چطوری باید تصمیم بگیرم؟
    - درست میگی؛ ولی آذین خیلی پسر خوبیه.
    دماغش را چینی داد.
    - اوهوم.
    - باید قشنگ بشینی فکرات رو بکنی. اول خودت، عقلت و دلت. بعدم من به‌عنوان خواهر بزرگ‌تر و کسی که بیشتر از تو آذین رو می‌شناسه و تجربه ازدواج هم داشتم.
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    - هر‌چند تجربه‌ی غلط و اشتباهی بود؛ اما می‌تونم بهت تو تصمیم‌گیری بهتر و درست‌تر کمک کنم که دیگه اشتباه من رو تکرار نکنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا