جرعهای از چای خوشعطر و بویم را نوشیدم و بهسمتش که متفکرانه به روبهرو زل زده بود خیره شدم.
- سرد شد، نمیخوری؟
بیحرف ماگ را به لبش نزدیک کرد و چند جرعه پشتسر هم نوشید. درِ ظرف آبنبات هِلدار را باز کردم و بهسمتش گرفتم.
- خیلی خوشمزهست!
- میخوام چاییم رو تلخ بخورم، نمیخوام عطر و طعمش رو با شیرینی شریک بشم!
شانهای بالا انداختم و ظرف را میانمان گذاشتم.
دوباره به روبهرو خیره شدم.
- میدونی ته حرفام میخواستم به چه نتیجهای برسم؟
بیحرف جرعهای دیگر نوشید و من ادامه دادم:
- به این که حرفام مصداق زندگی تو هست. راز زندگیت رو با همه شریک شدی که همه زودتر از خودت از شخصیترین مسائل زندگیت با خبر شدن.
با اخم بهسمتم برگشت که حرفم را تصحیح کردم.
- البته منظورم تو نیستی شاید مقصر همسرت بوده، تو رابـ ـطه دونفره باید هردو نفر رازدار بزرگی باشن. اگر یک نفرشون هم کمی پاش بلغزه، کل اون زندگی لغزیده. به جای هردو نفرشون، اون یک نفر میتونه ویرانی جبرانناپذیری به بار بیاره.
لیوان خالی از چایش را به دستم داد.
- فوقالعاده بود! خوشمزهترین و خوشعطرترین چای عمرم بود، ذهنم رو آروم کرد.
لبخندی زدم.
- هروقت خواستی بازم برات درست میکنم.
- جدا از چای و گرمای حضورت، حرفات هم خیلی قشنگن، دلم میخواد ساعتها بشینم و برام حرف بزنی. چطور میتونی اینقدر منطقی همهچیز رو تحلیل کنی؟
آهی از ته دل کشیدم و انگشت اشارهام را بهسمتی نامعلوم نشانه رفتم.
- میدونی انگشت من داره کجا رو نشون میده؟
بادقت بهسمتی که انگشتم نشانه گرفته بود نگاهی انداخت.
- تقریباً اونجا.
و با دست نقطهای را نشان داد.
- میشه خواهش کنم بیای از بالای سرم دوباره جایی که انگشتم نشونه رفته رو هم نشونم بدی؟
با تردید ازجایش برخاست و بالای سرم ایستاد، خیره به روبهرو دوباره نقطهای دیگر را نشان داد.
- تقریباً اینجا؟
دوباره گفتم:
- حالا بیا سمت راستم بشین و از این زاویه هم بگو که کجا رو نشونه گرفتم.
دوباره همان کار را تکرار کرد و نقطهای دیگر را نشان داد.
- تقریباً اینجا؟
و بدون معطلی پرسید:
- چرا این کارو میکنی؟
بیتوجه به حرفش انگشت اشاره دست چپم را بالا آوردم و موازی با انگشت اشاره دست راستم نقطهای دیگر را نشان دادم.
- اما من اینجا رو نشونه رفته بودم!
با گیجی چرخید تا دقیقاً متوجه آن نقطهای که نشانه رفته بودم بشود. دستانم را پایین آوردم و با لبخند گفتم:
- نگرد پیداش نمیکنی.
چشمانش درشت شد!
- متوجه منظورت نمیشم؟
- یه مثال از دیدی هست که هرکس نسبت به زندگی دیگران داره. هرکس از طرف خودش و جایی که ایستاده زندگی دیگران رو میبینه و تجزیهوتحلیل میکنه؛ اما واقعیت چیز دیگهست. واقعیت دقیقاً اون نقطهای هست که مد نظر من بود و فقط از چشم خودم قابل شناسایی بود. تو هیچی راجع به مجهولات زندگی من نمیدونی، از بیرون یه چیزی دیدی و تجزیهوتحلیل کردی، راز اصلی اینجاست.
و به قلبم اشاره کردم.
- و اما تجزیهوتحلیل من نسبت به اتفاقات زندگی تو از دید خودم هست. آدما میتونن با تغییر در دیدگاهشون دنیاشون رو تغییر بدن. شاید منم راجع به زندگی تو اشتباه قضاوت کرده باشم!
بیتوجه به اویی که هنگ کرده خیره نقطهای بود وسایل را در سبد چیدم و با اولین قطرهی باران که روی پیشانیام چکید، لبخندی زدم «حال خوب را خودمان میسازیم، با کوچکترین چیزهایی که حتی به چشم نمیآیند.»
بعد از خوردن جوجه کبابی که در روبهرویمان در منقل پایهبلند بزرگی کباب میشد و سیخسیخ به دستمان میدادند، راهی خانه شدیم و این پایان یک گردش شبانهی دو نفره بود.
- سرد شد، نمیخوری؟
بیحرف ماگ را به لبش نزدیک کرد و چند جرعه پشتسر هم نوشید. درِ ظرف آبنبات هِلدار را باز کردم و بهسمتش گرفتم.
- خیلی خوشمزهست!
- میخوام چاییم رو تلخ بخورم، نمیخوام عطر و طعمش رو با شیرینی شریک بشم!
شانهای بالا انداختم و ظرف را میانمان گذاشتم.
دوباره به روبهرو خیره شدم.
- میدونی ته حرفام میخواستم به چه نتیجهای برسم؟
بیحرف جرعهای دیگر نوشید و من ادامه دادم:
- به این که حرفام مصداق زندگی تو هست. راز زندگیت رو با همه شریک شدی که همه زودتر از خودت از شخصیترین مسائل زندگیت با خبر شدن.
با اخم بهسمتم برگشت که حرفم را تصحیح کردم.
- البته منظورم تو نیستی شاید مقصر همسرت بوده، تو رابـ ـطه دونفره باید هردو نفر رازدار بزرگی باشن. اگر یک نفرشون هم کمی پاش بلغزه، کل اون زندگی لغزیده. به جای هردو نفرشون، اون یک نفر میتونه ویرانی جبرانناپذیری به بار بیاره.
لیوان خالی از چایش را به دستم داد.
- فوقالعاده بود! خوشمزهترین و خوشعطرترین چای عمرم بود، ذهنم رو آروم کرد.
لبخندی زدم.
- هروقت خواستی بازم برات درست میکنم.
- جدا از چای و گرمای حضورت، حرفات هم خیلی قشنگن، دلم میخواد ساعتها بشینم و برام حرف بزنی. چطور میتونی اینقدر منطقی همهچیز رو تحلیل کنی؟
آهی از ته دل کشیدم و انگشت اشارهام را بهسمتی نامعلوم نشانه رفتم.
- میدونی انگشت من داره کجا رو نشون میده؟
بادقت بهسمتی که انگشتم نشانه گرفته بود نگاهی انداخت.
- تقریباً اونجا.
و با دست نقطهای را نشان داد.
- میشه خواهش کنم بیای از بالای سرم دوباره جایی که انگشتم نشونه رفته رو هم نشونم بدی؟
با تردید ازجایش برخاست و بالای سرم ایستاد، خیره به روبهرو دوباره نقطهای دیگر را نشان داد.
- تقریباً اینجا؟
دوباره گفتم:
- حالا بیا سمت راستم بشین و از این زاویه هم بگو که کجا رو نشونه گرفتم.
دوباره همان کار را تکرار کرد و نقطهای دیگر را نشان داد.
- تقریباً اینجا؟
و بدون معطلی پرسید:
- چرا این کارو میکنی؟
بیتوجه به حرفش انگشت اشاره دست چپم را بالا آوردم و موازی با انگشت اشاره دست راستم نقطهای دیگر را نشان دادم.
- اما من اینجا رو نشونه رفته بودم!
با گیجی چرخید تا دقیقاً متوجه آن نقطهای که نشانه رفته بودم بشود. دستانم را پایین آوردم و با لبخند گفتم:
- نگرد پیداش نمیکنی.
چشمانش درشت شد!
- متوجه منظورت نمیشم؟
- یه مثال از دیدی هست که هرکس نسبت به زندگی دیگران داره. هرکس از طرف خودش و جایی که ایستاده زندگی دیگران رو میبینه و تجزیهوتحلیل میکنه؛ اما واقعیت چیز دیگهست. واقعیت دقیقاً اون نقطهای هست که مد نظر من بود و فقط از چشم خودم قابل شناسایی بود. تو هیچی راجع به مجهولات زندگی من نمیدونی، از بیرون یه چیزی دیدی و تجزیهوتحلیل کردی، راز اصلی اینجاست.
و به قلبم اشاره کردم.
- و اما تجزیهوتحلیل من نسبت به اتفاقات زندگی تو از دید خودم هست. آدما میتونن با تغییر در دیدگاهشون دنیاشون رو تغییر بدن. شاید منم راجع به زندگی تو اشتباه قضاوت کرده باشم!
بیتوجه به اویی که هنگ کرده خیره نقطهای بود وسایل را در سبد چیدم و با اولین قطرهی باران که روی پیشانیام چکید، لبخندی زدم «حال خوب را خودمان میسازیم، با کوچکترین چیزهایی که حتی به چشم نمیآیند.»
بعد از خوردن جوجه کبابی که در روبهرویمان در منقل پایهبلند بزرگی کباب میشد و سیخسیخ به دستمان میدادند، راهی خانه شدیم و این پایان یک گردش شبانهی دو نفره بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: