کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
هفته ی پیش وقتی از سفر یک روزه مون به شمال برگشتیم، شبش حسابی با این دختر مهربون صحبت کردم و اون سرد رفتار کردن ها رو از دلش دراوردم. اونقدر باشعوره که نپرسید چرا و فقط گفت که نگرانم بود و که غم توی نگاهم رو درک می کرده.
لحنم مثل همه ی این یک هفته گرمه.
- پس اگه مشکلی پیش اومد حتما منو در جریان بذار.
- به روی جفت چشمام.
(خسته نباشیدی) به همه ی خدمه می گم و از آشپزخونه خارج میشم. با چشم هام به دنبال مرد سیاه پوشم می گردم که با دیدن صحنه ی گوشه ی سالن اخم هام ناخواسته توی هم فرو میره.
دختری کاملا محجبه ولی به شدت مرتب و خوش لباس، با لبخندی محجوب روبه روی علی ایستاده و در حال صحبته. این دختر عسلی پوش، توی معارفه دختر عموی آیدا و شوهرم معرفی شد. تبریک ازدواجش، تبریک پر مهری نبود و حس زنانه م به شدت تحـریـ*ک شده! حتی سر افتاده ی علی و خیرگی چشم هاش به پارکت های کف به جای صورت دخترک، نمی تونه باعث خاموشی آتیش شعله ور شده ی توی دلم بشه.
محکم و عجولانه به سمتشون گام برمی دارم. گوش این مرد فقط می تونه وراجی های من رو تحمل کنه. گوش این مرد فقط باید وراجی های من رو تحمل کنه! یادم میره این حسادت چنگ انداخته به جونم مال زن سه بار شوهر کرده و مال زن سی و چند ساله نیست. همون بهتر که یادم میره و تو دهنی بزرگی به عقلم می زنم که هیچ وقت یادم نیاره!
توی دلم لعنتی به بزرگی عمارت و بلندی پاشنه هام می فرستم که نمی ذاره زودتر بهشون برسم. پرسیل پخش شده توی هوا حتما به مشام چشم های تیره ی این دختر رسیده و این بو فقط مال منه. ثانیه های عجیب کش میان و با زدن یک ریشخند انتقام گیرنده باعث بیشتر حرص خوردنم میشن.
- خوشگل من چطوره؟!
جلوم قرار می گیره و مجبورم به ایست کردن ناگهانی. نگاهم رو به زور از اخم های درهم فشرده ی علی و نیش باز لباس عسلی می گیرم و قهوه ای هام توی چشم های مهربون پویان می شینه.
لبخندی نمادین به زور روی صورتم میاد.
- خوبم!
توی این کت اسپرت سورمه ای، خوش قد و بالاتر از همیشه شده و فکر درگیرم نمی ذاره قربون صدقه ش برم.
سر تا پام رو بادقت ورانداز می کنه.
- وقت نکردی درست حال و احوال کنی، اومدم پیشت که از اصل حالت باخبر شم!
لحنم رنگ شوخی داره اما دلم پر از تشویشه.
- نکنه بازم می خوای دعوا راه بندازی؟
با صدای بلندی می خنده و اشاره ای به بینیش می کنه.
- برا هفت پشتم بسه!
و بعد از کمی مکث، می پرسه.
- حالا واقعا خوبی؟
سرم رو تکون می دم و دستم رو روی سرشونه ش می ذارم. لحنم پرمهره.
- در کنارش پر از آرامشم پویان. اینقدر نگرانم نباش برادر!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    نگاهش ازم جدا میشه و سرش می چرخه. چشم های من روی علی ای می شینه که زمردهاش نشونه م گرفته. دستم رو از روی سرشونه ی پویان برمی دارم و معنی دار به دخترک نیم نگاهی می اندازم که همچنان نطقش فعاله.
    - امشب، شبیه هرشب نیست!
    به سختی بی خیال گوشه ی سالن میشم و نیم رخ برادرم رو نظاره می کنم.
    - چی؟!
    رد نگاهش رو می گیرم و به آیدای سر در یقه فرو کرده می رسم.
    - می دونی چشه؟
    چشم های متعجبم پیش میره به سوی گرد شدن و لحنم پر از شگفتیه.
    - تو نگرانشی؟!
    لبخندش عمیق تر میشه و نگاهش به سمتم برمی گرده.
    - هوی مگه من آدم نیستم که نگران بشم؟!
    می خندم و برای لحظه ای تنش درونیم رو یادم میره. این دفعه مشتم به روی سرشونه ش فرود میاد.
    - دهنتو ببند پویان! سردار آیدا رو به تو یکی نمیده!
    اخم هاش، تصنعی توی هم قفل میشن.
    - کی خواست از رئوف ها زن بگیره! مگه مغز خر به خوردم دادن؟
    دست به سـ*ـینه میشم و رنگ نگاهم پر از شادی و شیطنته. پویان، اولین باره که برای یه دختر اون هم توی فامیل، نگرانی و کنجکاوی نشون میده.
    - یعنی می خوای بگی چشم های زمردی و شیطنت و معصومیتش، نتونسته دلتو ببره؟!
    چشم غره ی غلیظش، چهره ی مردونه ش رو بانمک تر می کنه.
    - چرت و پرت نگو! فقط تعجب کردم که اینقدر ساکت و سربه زیر شده امشب.
    - خب به تو چه! اون دختر عضو خاندان رئوفه. خواهر سرداری که تو ازش متنفری!
    شونه هاش رو بالا می اندازه و می دونه این بحث با من پایان خوشی نداره. کوتاه میاد و جوابش دهن تیکه های ادامه دارم رو می بینده.
    - مهم اینه از خواهره متنفر نیستم!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    اخم هام توی هم گره می خوره اما لحنم جدی نیست.
    - غلط می کنی از شوهر من متنفر باشی!
    می خنده و خنده ش، قادر به قشنگ تر کردن هشت سیاره ی معروف منظومه ی شمسیه. و یادم می ره که مثلا اخم کرده بودم.
    - والا خودت انداختی تو دهنم وگرنه من دیگه پدرکشتگی با سردارتون ندارم!
    - حتما باید کتک می خوردی تا آدم شی؟!
    صدای خنده ش اوج می گیره و متعاقبش صدای علی باعث زود قطع شدن این قهقهه ی بلند میشه.
    - پریناز!
    پویان به سمتش برمی گرده و نگاه همچنان خندونم توی زمردهای اخم کرده ش می شینه. بالاخره حاضر شد از دختر عمو جان دل بکنه!
    نگاه پویان بین دوئل چشم هامون، رد و بدل میشه و تیزتر از این حرف هاست که نخواد مهلکه رو ترک کنه.
    - بعدا باهات صحبت می کنم.
    و بدون لحظه ای فوت وقت ترکمون می کنه و من حواسم هست که مقصدش، جایی نزدیک به آیداست!
    ابروهام با طمانینه بالا میره. خونسردی جایگزین عصبانیت بچگانه ی چند لحظه قبلم می شه و بابتش از پویانی که سر زده سرگرمم و ناخواسته از رفتار شتاب زده م جلوگیری کرد، ممنونم.
    - بله؟
    و نگفتم (جانم)!
    یک قدمش به اندازه ی دو قدم فاصله ی بینمون رو پر می کنه.
    - صدای خنده هاتون کل سالنو برداشته بود!
    چشم هام عامدانه گرد میشه و لحنم عامدانه تر پر از شگفتی.
    - اشکالی داره توی جشن، با برادرم حرف بزنم و بخندم؟!
    حالت صورتش از این حاضر جوابی لجوجانه، خشن تر میشه.
    - خنده های تو نگاه همه رو جلب می کنه. هنوز نفهمیدی من بدم میاد؟!
    نیشخندی روی لبم می شینه و من ازش نمی ترسم! من بعد از دیدن اون صحنه عجیب تمایل دارم که با اعصابش بازی کنم گرچه می دونم در نهایت ترکش هاش، دامن خودم رو شرحه شرحه می کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    - حرف زدن توام با دختر عموی عزیزت، همه رو متعجب می کنه و در نهایت باعث جلب توجه میشه. منم بدم میاد!
    چشم هاش رو برای لحظه ای باز و بسته می کنه و اینجوری می خواد اعصابت متشنج شده ش رو آروم کنه. سرتقانه ادامه میدم.
    - هیچ کس جرئت نداره یه کلام با تو صحبت کنه چون هر آن احتمال میده مثل بمب ساعتی بترکی این دختر عموی عزیز تر از جان، با یه لبخند گشاد چرا باید اینقدر در گوشت حرف بزنه و نترسه؟!
    چشم هاش ریز میشن و پرتحکم می پرسه.
    - این چه تفکریه که راجع به من داری؟!
    و لعنت به من که توی این حالت هم دل بیچاره م براش ضعف میره. موضعم رو به سختی حفظ می کنم.
    - مگه دروغ میگم؟!
    - ببین پریناز، این بحث برای سن من و تو به شدت بچگانه ست. بیخودی کشش نده!
    حرصم بیشتر میشه و حرص بیشتر شده م توی لحنم مشهوده.
    - چجوریه جناب؟ وقتی شما سر این چیزا بحث می کنی بچگانه نیست ولی وقتی من حرفی می زنم میشه کودکانه و ابلهانه؟
    کلافه دستی به ته ریشش می کشه. میدونم که طاقت ادامه دادن بیشتر من رو نداره اما من واقعا ناراحتم! ادامه میدم.
    - دوست ندارم کسی به غیر از من باهات زیاد حرف بزنه. خواسته ی زیادیه؟!
    صداش می خواد بره بالا اما کنترلش می کنه. زمردهاش طوفانین.
    - خودتو با اینا مقایسه نکن وقتی نمی دونی جایگاهت کجاست!
    - بگو بدونم!
    ای کاش دلش میومد و گردنم رو می تونست همین جا بزنه! حس می کنم دقیقا این حرف توی دلشه!
    - تو زن منی و اونا بیرون گود ایستادن و حتی نمی تونن نگاه کنن! چون من نمی ذارم!
    - من زن توام چون جریان اون گوتن لعنتی اتفاق افتاد که اگه نمیفتاد تو سال ها فقط می خواستی از پشت تلویزیون نگاهم کنی!
    - ببخشید!
    صدای ظریف و مغموم آیدا، جلوی پیشروی کردن بحث ناتموممون رو می گیره و نگاهمون به سر پایین و دست های بهم گره خورده ش می شینه.
    نگاه علی به شدت سرده و نگاه من به شدت دلواپس.
    نفسم رو نامحسوس به بیرون پرت می کنم و لبخند کمرنگم به سختی روی لبم می شینه.
    - جانم عزیزم؟
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    لبخندش شرمنده ست.
    - می تونم توی یکی از اتاقای بالا استراحت کنم؟ حالم زیاد مساعد نیست!
    شکم به این حال و هوای عجیب غریب بین آیدا و علی بیشتر میشه. از اینکه علی می بینه خواهرش حالش بده و اینقدر خونسرده، نگران میشم. این مرد خونواده دوست چرا باید اینجوری رفتار کنه!
    - اجازه که نمی خواد آیدا جان. بذار همراهیت کنم.
    سرش بیشتر توی یقه ش فرو میره و (ممنون) کمرنگش، به زور به گوش می رسه.
    دست علی بلند میشه و جلوم قرار میگیره.
    - خودم می برمش!
    مات شده نگاهم بینشون می چرخه و با سکوتم مجبورم حرفش رو قبول کنم.
    از کنارم رد میشن و آیدا با قدم های سستی به دنبال برادرش روون میشه. تا زمانی که وارد آسانسور بشن، چشمم همراهیشون می کنه و فکرم از بس مشغول میشه، حتی یادم میره که ظاهرم رو حفظ کنم!
    - پری جون!
    به سمت صدای مهربون خاله م برمی گردم. صورت گرد و تپل سبزه ش، حس های خوب رو در کنار حس های بد توی دلم جای میده.
    دستم رو می گیره و چشم های براقش، سر تا پام رو با محبت نظاره می کنه.
    - ماشالله ماشالله. مثل همیشه ساده و شیک. خدا حفظت کنه برای شوهرت.
    پاهام به دردی که کفش باعث به وجود اومدنش میشن، توجهی نمی کنه. دست دیگه به روی دست لطیفش فرود میاد و لحنم پر از تشکره.
    - فداتون بشم من. مثل همیشه به من لطف و محبت دارید خاله جان.
    اشکی که درون چشم هاش جمع میشه، دلم رو می لرزونه. صداش کمی می لرزه و این لرزش با همهمه ی شاد آدم های توی سالن، مغایرت داره.
    - درست این زدن این حرف ولی فرهاد من لیاقتتو نداشت دخترم. من به جای اون شرمندم و می دونم که بالاخره یه روز حسرت زنی مثل تو رو می خوره و از کارش پشیمون میشه!
    سرم پایین میفته و شرم به همه ی تار و پودم نفوذ می کنه.
    - نفرمایید خاله جان. فرهاد هم با من مشکلات خاص خودش رو داشت که قابل توجهه. امیدوارم با همسرش همیشه خوشبخت باشه.
    و می دونم که رابـ ـطه ی خوبی با عروس ریز نقشش نداره!
    روی پنجه های پاش می ایسته و به آرومی گونه م رو بـ..وسـ..ـه می زنه.
    - فدای دل پاک و مهربونت بشم. همیشه خوشبختی تو آرزوی من بوده و الان خیلی خوشحالم که کنار مرد مقتدری مثل سردار می بینمت گرچه...
    مکث می کنه و دستی به چشم هاش می کشه. چشم های ساده و تیره ش. سورمه ای نگاه فرهاد به پدرش رفته. فریدون هخامنش.
    ادامه میده.
    - بهتره منم زیاد در مورد گذشته ها حرفی نزنم ولی حسرتت همیشه به دلمه. دوست داشتم تو عروسم باشی و بمونی. وقتی توی عالم بچگی تو و فرهادم رو کنار هم می دیدم دلم از بودنتون با هم ضعف میرفت.
    لبخند از ته دلی به روی لب هام نقش می بنده و لحنم تسلی دهنده ست. دوست ندارم احساس عذاب وجدان دامن گیرش باشه.
    - الهی من دورتون بگردم اینقدر خودتونو عذاب ندید. به قول شما گذشته ها گذشته و الان هرکدوم از ما زندگی خودمون رو داریم. بهتره بذاریم این حرفا هم توی همون گذشته چال بشه.
    با تکوت دادن سرش به بالا و پایین حرفم رو تائید می کنه. سعی می کنه لبخندش پر رنگ تر از اشک های درون چشم هاش بشه.
    - خیلی دلم می خواست این حرفا رو بهت بزنم و دلم کمی آروم بشه. از این به بعد به سردار تکیه کن و با خیال راحت چشماتو ببند!
    از اینکه مهر علی اینقدر به دل مادرشوهر سابقم نشسته، شگفت زده میشم و لبخندم عمق بیشتری به خودش می گیره. دنیا و آدم هاش به شدت عجیبن. نیستن؟!
    بعد از گپ کوتاهی که با خاله م می زنم، نگاه کنجکاوم به سمت راه پله میره و منتظرم که علی هرچه زودتر به پایین بیاد اما حدود ده دقیقه ست که بالا رفته و ده دقیقه برای همراهی کردن آیدا زیادی زیاده!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    بالاخره طاقت نمیارم و به سمت مریمی میرم که میون مهمون ها قدم برمی داره و مراقبه که کم و کسری وجود نداشته باشه. لبخند ژکوند بی روحم، برای حفظ آبرو به روی صورتم نقش بسته و بوی ادکلن های مختلف غالبا تند، بینیم رو آزار میده.
    - مریم جان!
    به سمتم برمی گرده و از میون جمعیت نه چندان زیاد ضلع غربی، به سمتم میاد. سریع و چابک.
    - جون دلم خانومم؟
    بخاطر پاشنه های بلندم، قدم بلندتر شده و مجبورم به سمتش خم شم. تن صدام پایینه.
    - مریم من می خوام برم بالا کار دارم. حواست به همه باشه و نذار کسی زیاد متوجه غیبت منو سردار بشه. اتفاقی هم افتاد بهم زنگ بزن. گوشیم همراهمه. شایدم زود بیایم ولی تو هماهنگ باش!
    ابروهاش بالا می پره و چشم های ریزش، کنجکاوانه گرد میشه.
    - اتفاقی افتاده؟
    لبخند ژکوند و مسخره م سعی می کنه بیشتر کش بیاد.
    - نه نه. فقط حواست به مهمونی و مهمونا باشه.
    -به روی چشم. نمی ذارم آب توی دلشون تکون بخوره.
    دستم رو روی شونه ش می ذارم و گرم فشار میدم.
    - ممنونم ازت. جبران می کنم عزیزم.
    لبخندش صادقانه ست.
    - نفرمایید خانومم. وظیفه ست.
    بعد از تشکرم از مریم به سمت آسانسور قدم تند می کنم و در طول رسیدن به مقصد، خدا خدا می کنم کسی جلوم رو نگیره. گز گز پاهام عصبیم کرده.
    وارد اتاقک که میشم، بعد از فشردن دکمه ی طبقه ی دو و بسته شدن در، نفس آسوده ای از اینکه به چشم کسی نیومدم می کشم و قلبم داره قفسه ی سـ*ـینه م رو می شکافه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    خم میشم و کفش های مسخره ی پرعذاب رو از پاهام در میارم و خنکای کف، کمی باعث آرامش دردم میشه.
    کفش به دست از آسانسور خارج میشم و جوری روی پنجه گام برمی دارم انگار میون این صدای بلند موسیقی، صدای پای من هم می تونه به گوش برسه!
    به اتاق های پیش روم نگاه می کنم و آهم درمیاد. در همه ی اتاق های مهمان بسته ست. یکی یکی پشتشون می ایستم و گوشم رو بهشون می چسبونم اما هیچ صدایی نمیاد.
    عصبی تر میشم و پیشونی و کمرم از شدت اضطراب عرق کرده. به ناگاه به یاد اتاق خانوم بزرگ میفتم و به سمتش قدم تند می کنم. اتاق دوست داشتنی آیدا، اون اتاقه.
    به آرومی گوشم رو به در بسته ش می چسبونم و باز هم هیچ صدایی نمیاد. ناامید و پرتشویش چشم هام رو با حرص باز و بسته می کنم. می خوام فاصله بگیرم که صدای هق هق آروم آیدا بلند میشه!
    چشم هام گشاد میشه و گوشم اونقدر محکم به در تکیه می ده که گوشواره ی سوزنی ظریف، به شدت آزارش میده.
    - داداش، بخدا دست خودم نبود و نیست. حالم اینقدر بده که نمی تونم حتی درست نقش بازی کنم!
    صدای محکم علی، سردتر و یخ زده تر از همیشه ست.
    - درست میشی!
    گریه ی آیدا اوج می گیره. مثل ضربان قلب من.
    - پیشت دیگه ذره ای آبرو ندارم. از چشمت برای همیشه افتادم. نه؟
    - استراحت کن!
    قدم های محکمش به سمت در پیش میاد. هول زده می خوام فاصله بگیرم و فرار کنم که می ایسته. صدای شرمزده و غمگین آیدا باز سکوت بینشون رو می شکنه. انگار مانعش میشه که اتاق رو ترک کنه.
    - داداش چرا نگام نمی کنی؟ اینقدر منفور شدم؟ دیگه آیدای معصومت نیستم؟ بخدا اگه شما ازم رو برگردونی، زندگیم دیگه برام معنایی نداره.
    لبم رو گاز می گیرم و هزاران سوال توی سرم بالا و پایین می پرن.
    - برو کنار!
    - داداش به پات میفتم منو ببخش! کارمو از دست دادم به درک! اصلا بندازم زندان اما روتو ازم برنگردون. با این عذاب وجدان کار من تمومه.
    دهنم خشک شده و حرف های آیدا می ترسونتم. آیدا دیگه پلیس نیست و آیدا باید بره زندان ولی چرا؟!
    - اون لعنتی گولم زد. اون لعنتی برام یه قصر تو خالی و خیالی ساخت. فکر می کردم قصدش عاشقیه نه ضربه زدن به شما. نه ضربه زدن به زنت. مگه من چقدر مرد تو زندگیم بودن به غیر از شما و بابا؟ ناوارد بودم و اون وارد بود. حالم بده. خیلی حالم بده...
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    صدای علی بلند و همه ی وجود من پر از بهت میشه.
    - موقعی که داشتی به شرف و شغل و خونوادت پشت می کردی باید به این چیزا فکر می کردی! تو در مورد من چه فکری کرده بودی دختری بی عقل؟ لای درز نقشه های من مو نمی ره و تو به خیالت داشتی به اون حروم زاده کمک می کری؟ به بهونه ی چی؟ عشق؟!
    زجه ی سوزان آیدا حرفش رو قطع می کنه.
    - بخدا بهزاد...
    تحکم صدای علی اونقدر مسخ کننده ست که باعث لال شدن آیدا میشه.
    - دهنتو ببند! خیلی بهت لطف کردم که فقط بیکار و خونه نشین شدی! همونجور که خودتم می دونی جای تو زندانه نه اینجا! پس اینقدر به پر و پای من نپیچ و نذار دیوونه بشم و کار درست رو بکنم!
    افتادن کفش ها از دستم و پیچیده شدن صداشون برام مهم نیست وقتی که یکی از دوست داشتنی های زندگیم بدجوری گناهکاره. به دیوار کنارم تکیه می زنم و مات شده جایی رو می بینم که شبیه روبه روم نیست! حتی چشم های معصوم آیدا هم دروغ می گفت و حتی آیداها هم می تونن معصوم نباشن!
    در باز میشه و زمردهای علی خونینه. توی چشم هاش غرق میشم و حالا بهش حق میدم که اینقدر خشن و خشک باشه. که اینقدر بی انعطاف باشه. که اینقدر از آدم ها بدش بیاد!
    سیاهیی یا سفیدی آدم ها دردی نداره. خاکستری بودنشون، عذابه. خاکستری بودنی که مشخص نمی کنه خوبن یا بد. دستم بالا میاد و به روی ته ریشش می شینه. زمزمه می کنم.
    - چرا فقط تو خوب موندی؟!
    صورتش درهم فرو می ره و چشم هام نای مالیدن ندارن!
    - نمی خواستم بفهمی!
    دستم لیز می خوره و تلخندی چهره م رو پر می کنه.
    - خسته نشدی از بس تنهایی بار همه چیو به دوش کشیدی؟
    دستم رو میون راه میون دستش می گیره و من باز هم دلگرم میشم. من در سردترین شرایط یا کوچکترین اشاره س این مرد پر حرارت ترین میشم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    آیدا پشت علی ظاهر میشه و صورت قرمز و خیسش، پشیمون و شرمزده ست. از اینکه نمی تونم دوستش نداشته باشم، کلافگی دامن گیرم میشه.
    - ببخشم پریناز!
    سرم پایین میفته و دستم توسط علی فشرده میشه.
    - بریم!
    به معنای نفی چند بار سرم رو تکون میدم.
    - نمی خوام!
    دستم رها میشه و این رهایی یعنی علی کم کم داره متوجه خواسته م میشه. من امشب عزمم رو جمع کردم. با وجود مهمان هایی که طبقه ی پایین به انتظار میزبان هاشون هستن!
    - آیدا برو پایین!
    آیدا در مقابل دستور علی، هیچی نمی گـه و بی حرف از کنارمون می گذره.
    - قبلش صورتت رو پاک کن. نمی خوام کسی چیزی از این ماجرا بدونه!
    ( چشم ) آرومش، دلم رو منقبض می کنه و قلبم حالش می سوزه! اما نگاهم از زمردهای متفکرش جدا نمیشه و نگاهش خیره ست به تصمیم جدی همه ی وجودم.
    - چرا نمیای پایین؟
    دست هام محکم به صورتم کشیده میشن و لحنم خسته ست.
    - دیگه تحمل ندارم تیکه تیکه بفهمم چرا اتفاقاتی اطرافم میفته. همه رو همین امشب بهم بگو و راحتم کن!
    همون دستی که رهام کرد توی جیب شلوارش فرو میره و برق سنگ های قیمتیش میون قرمزی بی حد و حصرش، دل عاشقم رو لیلی تر می کنه.
    - بذار بعد از مهمونی!
    - همین الان بگو و راحتم کن! گور بابای مهمونی!
    تمنای لحنم اونقدر زیاده که ای کاش دلش به حالِ حال و روزم بسوزه.
    چند ثانیه بی حرف توی چشم هام خیره میشه و همین بی حرفی کلی معنا داره. کلی معنا که منِ از همه جا بی خبر از تفسیرشون عاجزم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    - همین جا بایست!
    و بالافاصله از پیشم دور میشه و به اتاق خودمون میره.
    آیدای بی جون و صورت شسته قصد می کنه که به سمت راه پله بره اما با دیدن تنهایی منی که به دیوار تکیه زدم و صورتم مثل گچ سفید شده، می ایسته. دست هاش تو یهم قفل میشن و نگاهش کفش های بی پاشنه ی شیری رنگش رو نشونه می گیره.
    - هیچ توجیه منطقی ای برای کارم ندارم اما تو بزرگواری کن و منو ببخش. ببخش تا داداش هم بتونه منو ببخشه!
    چشم هام رو می بندم و زبونم یاری نمی کنه که چیزی بگم. صدای قدم برداشتنش نشون میده که خودشم منتظر جواب نیست. به یاد حس نو رسته ی برادرم میفتم و قلبم تیر میکشه. پویان من، نمی دونه که دختر مورد علاقه ش بخاطر عشقش چه خیانتی به شغل و خونواده و خودش کرده!
    موسیقی نظامی وار گام هاش، غالب میشه بر آداژیوی پخش شده توی سالن. چشم هام از هم گشوده میشن و کارت توی دستش، به سمت حس گر اتاق ممنوعه گرفته میشه.
    سر جام صاف می ایستم و یاد زمانی میفتم که آیدا بهم گفت هیچ کس حق ورود به این اتاق رو نداره. حتی خدمتکارها!
    آروم می پرسم.
    - جواب سوال هام توی این اتاقه؟
    نگاهم نمی کنه و تیک در، اعلام می کنه بازشدگی قفل رو.
    - تا حدودی!
    نیم رخش برام مجهول ترین معمای زندگیم میشه.
    - یعنی چی؟ آیدا بهم گفت که سالهاست این اتاق لقب ممنوعه رو یدک می کشه. این سال ها چه ربطی به پریناز چند ماه اومده به این عمارت دارن؟!
    نیم رخش می چرخه و تمام رخش نمودار میشه. لحنش جوریه که تنم رو می لرزونه. نه از ترس. از ابهامی که همه ی جونم رو ذره ذره می مکه.
    - تا الان باید خیلی چیزا رو فهمیده باشی و برام عجیبه که نفهمیدی!
    سردی پارکت باعث یخ زدگی کل تنم شده یا گیجی ای که دامن گیرم شده؟
    در رو باز می کنه و تاریکی درون چیزی رو مشخص نمی کنه.
    وارد که میشه، پشت سرش می ایستم و مکث می کنم.
    به دونستن حقیقت نزدیکم و این نزدیکی خوبه یا بد؟ راز این سایه سای همیشه همراه چیه که منتهی میشه به این اتاق مرموز؟!
    نفس عمیقی می کشم و همراه با وارد شدنم به داخل، در پشت سرم بسته میشه و چراغ ها روشن.
    با دیدن فضای مقابلم، نفس توی سـ*ـینه م حبس میشه و دست هام جلوی دهنم رو با شگفتی می گیره.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا