وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
هیئت انگلیسی قصر را ترک کردند. کمی بعد، کریم‌خان هم تالار را ترک کرد و رفت. بچه‌ها از تالار بیرون رفتند و در حیاط قصر ایستادند. نارسیس از آرش پرسید:
- چرا کریم‌خان این‌کار رو کرد؟
آرش گفت:
- می‌دونید چیه؟ کریم‌خان همه‌چیزش خوب بود؛ اما توی روابط خارجی زیاد تبحر نداشت. البته توی خیلی‌موارد خوب رفتار می‌کرد؛ خصوصاً در مورد قضیه‌ی شورش میرمُهَنا که عالی رفتار کرد. اما چون سواد نداشت، تو روابط خارجی درست رفتار نمی‌کرد.
نارسیس گفت:
- چندسال پیش تو یه کتاب خوندم که کریم‌خان تو روابط با انگلیسی‌ها خیلی موفق بود؛ پس چرا میگی تو روابط خارجی درست رفتار نمی‌کرد؟
آرش گفت:
- ببین! کریم‌خان درسته که سواد نداشت؛ اما ذاتاً حقوقدان بود. هیچ‌وقت هم مشخص نشد چجوری کریم بدون اینکه درس خونده باشه، این‌قدر به حقوق مسلط شده بود. یه‌جاهایی به انگلیسی‌ها اجازه داده بود که با ایران روابط تجاری داشته باشن و حتی اجازه داده بود تو بوشهر و شهرهای جنوبی کشور تجارت‌خونه دایر کنن. اما چون می‌دونست انگلیسی‌ها چجوری هند رو مستعمره خودشون کردن، برای اینکه عاقبت ایران هم مثل هند نشه، اجازه نداده بود که انگلیسی‌ها آزادانه هرکار دوست دارن انجام بدن. حتی یکی‌دو‌بار انگلیسی‌ها کمی تو سیاست داخلی ایران دخالت کردن که باعث شد کریم‌خان از کشور بیرونشون کنه. ولی بعد از یه مدت دوباره اجازه داد برگردن؛ اما با شرط و شروط بهشون اجازه‌ی فعالیت داد.
پریا گفت:
- خب این کجاش از نظر شما جالب نیست؟ کریم‌خان که با کشورهای اروپایی روابط خوبی داشت.
آرش گفت:
- روابطش خوب بود؛ اما یه‌وقت‌هایی هم با همون کشورهایی که دوست بود، می‌جنگید و یا دستشون رو از ایران کوتاه می‌کرد.
مجید که تا اون لحظه ساکت بود، گفت:
- بابا کدوم سیاست‌مدار رو دیدین که عقل کامل داشته باشه؟ همه‌شون سر و ته یه کرباسن! یه روز خوبن، یه روز به جون هم می‌پرن. عامو ول کنید این‌چیزها رو! بهتره یه فکری کنیم که چجوری باروت گیر بیاریم.
همه به مجید نگاه کردند و مجید که حس کرد اوضاع جالب نیست، خندید و گفت:
- آرش چرا درباره میرمهنا براشون چیزی نمیگی؟ برای خانم‌ها تعریف کن چه پوستی از سر کریم‌خان و هلندی‌ها و انگلیسی‌ها کنده بود!
نارسیس پرسید:
- میرمهنا کیه که همش درباره‌ش حرف می‌زنین؟
مجید خندید و گفت:
- برادر دوقلوی آرش بود که چندقرن از آرش زودتر به‌دنیا اومد و بعد آرش اومد! منتهی میرمهنا باهوش و باذکاوت و شجاع و نترس بود، در عوض برادرش آرش فقط خنگ بود و بس! همین یه عقده شد برای میرمهنای بدبخت که چرا داداشش این‌قدر اسکوله؟! برای همین برای اینکه عقده خالی کنه، افتاد به جون خارجی‌ها و کریم خان!
مجید با نیش باز به آرش نگاه کرد و خانم‌ها زیر خنده زدند. آرش خواست چیزی بگه که خودش هم طاقت نیاورد و خندید. کمی بعد آرش درباره‌ی میرمهنا توضیح داد:
- میر مهنا بندر ریگی در زمان حکومت کریم‌خان توی بندر کوچکی از توابع بندر گناوه توی استان بوشهر به‌نام بندر ریگ به دنیا اومد. اون یکی از راهزن‌ها و حکمران‌های جنوب ایران بود که با هلندی‌ها و انگلیسی‌ها توی خلیج پارس جنگید. مهم‌ترین کار اون شکست هلندی‌ها و بیرون کردن اون‌ها از جزیره خارک بود. پدرش به‌نام میرناصر بندر ریگی توی آخرین سال‌های فرمانروایی نادرشاه افشار، حاکم بندر ریگ و رود حلّه و جزیره‌ی خارک بود.
مجید وسط حرف آرش گفت:
- ببخشید یه چیزی بگم؟ تو کتابمون نوشته بود میرمهنا خیلی خوشگل و خوش تیپ بوده!
نارسیس گفت:
- حالا این چه ربطی داشت که گفتی؟
مجید خندید و گفت:
- محض اطلاع گفتم!
پریا با خنده گفت:
- نکنه با خوشگلیش خارجی‌ها رو می‌کشته؟
همه خندیدند و مجید معترض به نارسیس گفت:
- ناری دخترعموت کِنِفم کرد!
نارسیس با خنده گفت:
- خب حقته! چه ربطی داشت که وسط توضیحات آرش این رو گفتی؟
مجید با حرص گفت:
- حالا یه روز می‌فهمین چه ربطی داشت. عامو من میرم یه گوشه می‌شینم و دیگه با شما کاری ندارم!
مجید از بقیه جدا شد و رفت در گوشه‌ای نشست. نارسیس بلند به مجید گفت:
- مجید جلوی چشمم بشین، فهمیدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید چیزی نگفت و فقط دست تکان داد. پریا گفت:
    - از دست من ناراحت شد؟ کاش اون‌جوری باهاش شوخی نمی‌کردم!
    نارسیس گفت:
    - خودت رو ناراحت نکن. با شناختی که از مجید دارم، شک ندارم که یه فکری به سرش زده! وگرنه نمی‌رفت تنهایی یه گوشه بشینه!
    آرش گفت:
    - راست میگه! خب کجا بودیم؟
    نارسیس گفت:
    - راجع به پدر میرمهنا می‌گفتی.
    آرش گفت:
    - آهان! پدر و مادر میرمهنا هردو مسلمون و شیعه بودن. میرناصر شیعه‌مذهب و اهل ایران و نام خانوادگیش زعابی بود. اجداد اون از جلفار عمان به بندر ریگ مهاجرت کرده بودند. میرناصر با یه دختر ایرانی و شیعه ازدواج کرد. میرمهنا در نوزده‌‌سالگی، پدر و مادر خودش رو به قتل رسوند.
    پریا با ناراحتی گفت:
    - خاک به سرم! چرا؟
    آرش گفت:
    - هیچ‌کس دلیلش رو نفهمید. اما تا جایی که درباره‌ش تو چندتا کتاب خوندم، فکر کنم بخاطر اینکه روحیه‌ی ماجراجویانه داشت و خونواده‌ش مخالف افکارش بودن، برای همین اون‌ها رو کشت.
    نارسیس گفت:
    - کارهاش تداعی‌کننده‌ی عبدالمالک ریگی، همون شرور معروف خودمون بود.
    آرش گفت:

    - دقیقاً! اما یه تفاوت‌هایی هم با ریگی خودمون داشت؛ مثلاً جلوی نفوذ خارجی‌ها می‌ایستاد و هرکشتی خارجی که می‌خواست به ایران وارد بشه، بهش حمله می‌کرد و غارتش می‌کرد. هلندی‌ها رو جوری از ایران بیرون کرد که تا الان هلند به سرش نزده بیاد ایران و تجارت‌خونه بزنه. درحالی‌که عبدالمالک ریگی راه‌ها رو برای مردم بی‌گـ ـناه و بی‌دفاع می‌بست و همه رو به قتل می‌رسوند. یادمه پسر دوست بابام دانشگاه کرمان قبول شده بود. با دوست‌هاش تفریحی رفته بودند شهر بم و موقع برگشت از بم به کرمان، بین راه گروهک ریگی راه رو بستن و همه رو کنار جاده به صف کردن و گلوشون رو بریدن. اون‌سال رو هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموش کنم؛ دوست بابام یه‌شبه پیر شد از غصه‌ی مرگ پسرش!
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - الهی! خداروشکر از شرّش راحت شدیم!
    آرش گفت:
    - خب بگذریم! توی اون‌زمان ایران دچار درگیری و اغتشاشات داخلی بین حکام و جنگ در شمال و غرب کشور بود و کریم‌خان برای مدتی جنوب رو به حکام محلی سپرده بود. توی این‌زمان ایران دچار قحطی و گرسنگی و جنگ بود و میرمهنا تصمیم می‌گیره به فقری که به‌خاطر گرفتن تمام اموال خونواده‌ش توسط انگلیسی‌ها به اون دچار شده بود، با راهزنی توی راه‌های بازرگانی پایان بده. میرمهنا بین مردم حرف‌های شورانگیز می‌زنه و نفراتی رو دور خودش جمع می‌کنه و یه گروه راهزنی تشکیل میده.
    نارسیس و پریا غرق صحبت‌های آرش بودند که یک‌مرتبه نارسیس متوجه شد مجید سر جایش نیست. با نگرانی صحبت آرش را قطع کرد و گفت:
    - آرش! مجید نیست!
    آرش با نگرانی به دور و اطراف نگاه کرد و گفت:
    - کجا رفته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا گفت:
    - شاید همین دور و بر رفته و زیاد دور نشده باشه.
    نارسیس با نگرانی به قسمت‌های مختلف سر زد و گفت:
    - نیست، هیچ‌جا نیست! نکنه یه‌وقت دردسر درست کنه؟ باید پیداش کنیم.
    پریا گفت:
    - از دست این مجید! بیاین به کریم‌خان اطلاع بدیم.
    آرش گفت:
    - چی بهش بگیم؟ بگیم مواظب خودشون باشن چون یه گلوله آتیش‌پاره تو قصرشون گم شده و هر آن ممکنه همه‌جا رو بسوزونه؟
    نارسیس با نگرانی گفت:
    - از بس از این مرد دردسر دیدم، دیگه چشمم ترسیده. بهتره بریم پیش فرمانده‌ی اتابک؛ آخه مجید با دختر فرمانده دوست شده بود. شاید رفته پیش فائزه.
    پریا پوزخندی زد و گفت: بارک‌الله به مجید! دوست مونث هم بلده پیدا کنه؟
    نارسیس همین‌طور که با شتاب به‌سمت باغ می‌رفت، بلند گفت:
    - الان وقت شوخی نیست! باید زودتر مجید رو پیدا کنیم؛ وگرنه همه محکوم به حبس ابد می‌شیم.
    آرش به همراه نارسیس و پریا به مقر فرماندهی رفتند. در آن‌جا نارسیس از فرمانده‌ی اتابک راجع به دخترش پرسید. اما فرمانده گفت:
    - دخترم مدت.هاست که به خانه بازگشته است. نمی‌دانم برای چه سراغ او آمده‌اید؟
    نارسیس مجبور شد قضیه‌ی مجید را برای فرمانده بگوید. کمی بعد فرمانده دستور داد کل قصر را بگردند. بچه‌ها هم به همراه سربازها به‌دنبال مجید می‌گشتند. نارسیس همان‌طور که گوشه و کنار قصر را می‌گشت، به پریا گفت:
    - فقط یه لحظه ازش چشم برداشتم، یهو غیبش زد! از دست تو مجید! بذار پیداش کنم، یه طناب به دستش می‌بندم و یه‌سر دیگه‌ی طناب رو به دست خودم می‌بندم؛ دیگه نمی‌تونه در بره!
    پریا خندید و گفت:
    + مگه بچه‌ست؟ بابا بزرگ شده، گم نمیشه! شاید رفته پیش کریم‌خان.
    نارسیس ایستاد و خیره به چشم پریا نگاه کرد و گفت:
    - نکنه تو یکی از اتاق‌ها وسایل طلایی یا چیزی که برق می‌زنه، دیده باشه؟
    پریا با تعجب گفت:
    - خب ببینه، مگه چی میشه؟
    نارسیس گفت:
    - بنده‌ی خدا مجید جذب این‌چیز‌ها میشه. وای! نکنه یه‌وقت رفته سر‌به‌سر آقا محمدخان بذاره! وای پری بدبخت شدیم! زود بیا بریم پیش کریم‌خان.
    نارسیس دست پریا را گرفت و با شتاب به راه افتادند. پریا همین‌طور که می‌دوید، گفت:
    - ناری بذار به آرش هم بگیم. هرچی باشه، نباید از هم جدا بشیم.
    نارسیس ایستاد و از دور آرش را دید که به همراه یکی از سربازها ایستاده و صحبت می‌کند. با عجله گفت:
    - آرش اون‌جاست! بیا بریم.
    مجید با غیب‌شدنش همه را نگران کرده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کجا رفته است. بچه‌ها به نزد کریم‌خان رفتند و موضوع را به او گفتند. کریم دستور اکید داد که تا قبل از غروب آفتاب، مجید را پیدا کنند.
    به راستی مجید کجا رفته بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    مجید گفت:
    - خب، داشتم می‌گفتم؛ بعد از دوره‌ی ساسانی یه چندوقتی داشتیم مثل آدم زندگی می‌کردیم که پریا و دوست چشم‌سفیدش مریم رفتن تو یه عمارت متروکه و یه کتاب برداشتن و باز کردن و کتاب هم نامردی نکرد و مریم رو قورت داد تو خودش؟
    فائزه گفت:
    - واقعاً؟! خب بعد چه شد؟
    مجید گفت:
    - این شد که من الان جلوی تو نشستم و داریم دوتایی ترقه درست می‌کنیم.
    ***
    حتماً همه‌ی شما مشتاقید بدانید که مجید کجا رفته بود، درست است؟ بهتر است به عقب برگردیم. مجید به‌دور از بقیه در گوشه‌ای نشسته بود. آرش مشغول توضیح‌دادن راجع به قضیه‌ی میرمهنا بود و مجید هم با بی‌حوصلگی به دور و اطراف نگاه می‌کرد که یک‌مرتبه فائزه را از دور دید که برای مجید دست تکان می‌داد و در دستش کیسه‌ی کوچکی داشت. مجید برگشت و به نارسیس نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که حواسش به او نیست، بااحتیاط و آهسته محل را ترک کرد و به سمت فائزه رفت. فائزهکیسه را به مجید داد و گفت:
    - برایت باروت آورده‌ام. مخفیانه از اسلحه‌خانه برداشتم.
    مجید به باروت‌های داخل کیسه نگاه کرد و گفت:
    - ایول فازی‌جون! دخترِ خوب به تو میگن؛ شجاع و تخس و کمی دزد!
    دوتایی خندیدند و به جایی رفتند که از دید دیگران پنهان باشد. مجید می‌دانست با کمترین امکانات چگونه می‌توان ترقه درست کرد؛ پس دستور ساختش را هم به فائزه یاد داد و دوتایی مشغول ساختن ترقه شدند.
    فائزه پرسید:
    - مجید تو با همسرت چگونه آشنا شدی؟
    مجید جواب داد:
    - من و نارسیس تو شوش با هم آشنا شدیم. من و آرش رفته بودیم شوش، چون خواهرم محبوبه اون‌جا حفاری داشتند؛ ما هم رفتیم فضولی! اون‌جا اولین‌بار نارسیس رو دیدم. روزی که دیدمش، یه دل نه صددل هم نه، هزاردل عاشقش شدم!
    فائزه خندید و گفت:
    - چرا عاشقش شدی؟
    مجید گفت:
    - شدم دیگه. خودمم نمی‌دونم چرا بین این‌همه دختر عاشق نارسیس شدم. البته خداییش هرکی جای اون بود، تا الان صدبار ازم طلاق گرفته بود؛ ولی ناری این‌قدر صبوره، این‌قدر مهربونه که هرچی بگم، کم گفتم.
    فائزه گفت:
    - خوب است که چنین عشق زیبایی بین شماست.
    مجید با خنده پرسید:
    - تو چی؟ تا حالا عاشق شدی؟
    گونه‌های فائزه سرخ شد و گفت:
    - هنوز این حرف‌ها برایم زود است. اما دوست دارم اگر روزی عاشق شدم، آن شخص شبیه به تو باشد.
    مجید با خنده گفت:
    - ایول! الهی آمین! البته من تو شهر خودمون همچینم که فکر می‌کنی، خاطرخواه ندارم. در عوض یه اجتماع بزرگی منتظر نشستن که ازم انتقام بگیرن.
    فائزه با تعجب پرسید:
    - برای چه؟
    مجید با خنده جواب داد:
    - چون این‌قدر اذیتشون کردم، که بیا و ببین! از رنگ‌کردن خروس همسایه گرفته تا پنچری لاستیک یه نفر تو سه تا کوچه اونورتر. بابای خودمم دل خوشی ازم نداشت؛ مثلاً یه‌بار بهش گفتم منو با خودت ببر سروستان دیدن عمه‌م، گفت اگه دیر حاضر بشی، نمی‌برمت. منم نامردی نکردم و لاستیک ماشین بابام زو پنچر کردم و تا زمانی‌که بابام لاستیکش رو عوض می‌کرد، وقت داشتم آماده بشم. حالا بماند اون وسط‌ها بابام دائم فحشم می‌داد!
    فائزه ریز خندید و مجید ادامه داد:
    - تازه! این‌که چیزی نیست! یه‌بار یکی از همسایه‌هامون مراسم زیارت عاشورا داشت. مامانم و محبوبه رفته بودن اون‌جا. در خونشون باز بود و منم یواشکی رفتم داخل حیاط و تو کفش همه‌ی خانم‌ها آب ریختم؛ حتی تو کفش خواهرم. اما تو کفش مامانم آب نریختم. بعد که مراسم تموم شد و همه می‌خواستن برن خونه، یه قیامتی به پا شد که کاش بودی و می‌دیدی. مامانم فهمید کار من بود، اومد خونه و یه چغلی حسابی به بابام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    فائزه بلند زیر خنده زد؛ طوری‌که مجید گفت:
    - هیس! آروم بخند؛ ممکنه کسی بفهمه ما این‌جاییم
    .
    فائزه در‌حالی‌که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت:
    - آهان ببخشید!
    خلاصه دوتایی بعد از مدتی توانستند چندین گلوله ترقه درست کنند. مجید با احتیاط ترقه‌ها را در کیسه‌ی پارچه‌ای گذاشت و گفت:
    - فازی‌جون الهی خیر ببینی خواهر! الهی اون دنیا بری تو بهشت که باعث و بانی ترقه شدی! خدا کنه فرصتش بشه که بهت نشون بدم ترقه چه‌جوری کار می‌کنه.
    فائزه گفت:
    - همین‌جا نشان بده.
    مجید تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    - زکی! این‌جا بهت نشون بدم که دوتایی صاف و بدون ایست بازرسی بریم اون دنیا؟! عامو می‌دونی این‌جا وسط این‌همه مهمات چی ازمون باقی می‌مونه؟
    فائزه گفت:
    - نه نمی‌دانم.
    مجید سرش را خاراند و گفت:
    - پودر مجید و فائزه جهت طبخ کباب!
    فائزه تازه متوجه خطر ترقه شد و با خنده گفت:
    - پس برویم و به حساب آقامحمدخان برسیم.
    مجید خیره به فائزه نگاه کرد و کمی بعد گفت:
    - عجب فکر توپی!
    دوتایی با احتیاط از محل اسلحه‌خانه بیرون آمده و پاورچین‌پاورچین به‌سمت اقامتگاه آقامحمد خان‌قاجار رفتند .
    آقامحمد‌خان در آن‌زمان یک جوان ۱۷ ساله بود که در شرایط سخت، در دربار کریم‌خان زند زندگی می‌کرد. فائزه و مجید آهسته وارد اقامتگاه آقامحمدخان شدند. با احتیاط به گوشه‌ای خزیدند و زیر پنجره‌ی اتاقی خمیده نشستند. فائزه آهسته از مجید پرسید:
    - تو با آقامحمدخان چه.کار داری؟ مگر نمی‌دانی او جوان خشمگین و ناآرامی است؟
    مجید جواب داد:
    - ایشون یه چندوقت دیگه حکومت ایران رو به‌دست می‌گیره و سلسله‌ی منحوس قاجار رو تأسیس می‌کنه. نبودی ببینی تو کرمان و چندتا شهر دیگه چه جنایت‌ها که نکرد!
    فائزه با تعجب پرسید:
    - مگر جنایت هم می‌کند؟
    مجید جواب داد:
    - جنایت تنها یکی از کارهاشه! مرتیکه اخته یه دستورهایی هم به سربازهاش داد که آدم شرمش میشه بگه.
    فائزه با کنجکاوی پرسید:
    - مگر چه‌کار کرد؟
    مجید خواست جواب دهد که حس کرد صدایی شنید. سریع به فائزه اشاره کرد ساکت شود. با دقت به دور و اطراف نگاه کرد و خوب گوش داد. وقتی صدایی نیامد، با خیال راحت گفت:
    - خب شکر خدا چیزی نبود. مثل اینکه گربه‌ای، چیزی رد شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان سردی شمشیری را روی گردنش حس کرد. با ترس آهسته برگشت و در کمال ناباوری کسی را دید که فکرش را هم نمی‌کرد روزی او را از نزدیک ببیند. مردی با چهره‌ای بدون ریش و سبیل و صورتی چین‌دار، با چشمانی ریز و خشن در‌حالی‌که از خشم دندان‌هایش را محکم فشار می‌داد، شمشیرش را بر گردن مجید گذاشته بود. مجید زیر لب گفت:
    - خدایا تو رو به آبروی پیغمبر نجاتم بده!
    آن‌شخص کسی نبود، جز آقامحمدخان قاجار. مجید با ترس لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - سلام عرض شد جناب آقامحمدخان! حالتون چطوره؟ از این‌ورا؟ اتفاقاً ما هم داشتیم میومدیم دیدن شما، مگه نه فازی؟
    فائزه با ترس ایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت:
    - سلام عرض شد!
    آقامحمدخان به فائزه نگاه کرد و گفت:
    - تو دختر فرمانده‌ی اتابک نیستی؟
    فائزه در‌حالی‌که سرش پایین بود، با ترس و بغض گفت:
    - بله، من همان هستم!
    آقامحمدخان گفت:
    - سریع گورت را گم می‌کنی و به نزد پدرت می‌روی و می‌گویی که چگونه گستاخانه وارد حریم من شدید، فهمیدی؟
    این قسمت را آقامحمدخان چنان محکم و بلند گفت که فائزه یک‌لحظه جا خورد و چشمی گفت و سریع به‌سمت در خروجی اقامتگاه دوید. مجید با حیرت به دورشدن فائزه نگاه کرد و گفت:
    - اینکه رفت! جناب آقامحمدخان! منم برم؟
    آقامحمدخان که هنوز شمشیرش روی گردن مجید بود، با خشم گفت:
    - خیر! تو همین‌جا می‌مانی تا بفهمم هدفت از آمدن به این‌جا چیست. حال برخیز و همراه من بیا!
    مجید با احتیاط درحالی‌که شمشیر هنوز روی گردنش بود، ایستاد. آقامحمدخان با سر اشاره کرد که راه بیفتد. مجید با حالت زار زیر لب گفت:
    - خدایا ناری رو زودتر برسون! ناری! ناری‌جونم...
    آقامحمدخان داد زد:
    - زیر لب با خود چه می‌گویی؟ راه بیفت مردک پست فطرت!
    مجید با خودش گفت:
    - ببین کی به کی میگه پست فطرت!
    خلاصه، مجید به همراه آقامحمدخان وارد اقامتگاه شدند. در طرف دیگر، فائزه دوان‌دوان و یک‌نفس به‌سمت مقر فرماندهی رفت. با دیدن پدرش در محوطه، سریع به‌نزدش رفت و ایستاد و همین‌که پدرش پرسید «فائزه جان! تو این‌جا چه می‌کنی؟ مگر به خانه نرفته بودی؟» فائزه زد زیر گریه. فرمانده‌ی اتابک با نگرانی پرسید:
    - دخترم چه شده است؟ چرا این‌گونه گریه می‌کنی؟ اتفاقی افتاده است؟
    فائزه همان‌طور که هق‌هق‌کنان گریه می‌کرد، گفت:
    - بقیه کجا هستند؟ همسر مجید و دوستانشان کجا هستند؟
    فرمانده‌ی اتابک بازوهای دخترش را گرفت و با نگرانی گفت:
    - آن‌ها به نزد کریم‌خان رفته‌اند؛ زیرا مجید گم شده است. بگو ببینم تو برای چه گریه می‌کنی؟
    فائزه اشک‌هایش را پاک کرد و ماجرا را تعریف کرد. فرمانده‌ی اتابک مستأصل به اطراف نگاه کرد و با تشر گفت:
    - آخر برای چه به آن‌جا رفتید؟ مگر نمی‌دانید او مرد خطرناکی است؟
    فائزه درحالی‌که آرام اشک می‌ریخت، گفت:
    - من به مجید گفتم، اما او اصرار کرد که به آن‌جا برویم.
    فرماند‌ه‌ی اتابک دست به کمر ایستاد و گفت:
    - لعنت بر شیطان! بسیار خب! بیا برویم به نزد کریم‌خان. خانواده‌ی مجید آن‌جا به دنبالش می‌گردند.
    فرمانده‌ی اتابک دست فائزه را گرفت و با خودش به سمت قصر کریم‌خان برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها داخل قصر بودند که فرمانده به همراه دخترش وارد شدند. کمی بعد، نارسیس عصبانی از قصر بیرون آمد و با عجله به‌سمت اقامت‌گاه آقامحمدخان دوید. پشت‌سرش هم آرش و پریا درحالی‌که صدایش می‌زدند، دویدند. در اقامت‌گاه آقامحمدخان اوضاع کمی مشوش بود. آقامحمدخان شمشیرش را جلوی صورت مجید گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - می‌دهم همین‌جا گردنت را از تنت جدا کنند تا درس عبرتی باشد برای دیگران که مخفیانه به اقامت‌گاه من وارد نشوند!
    مجید سریع خودش را به کناری کشید و گفت:
    - حالا چرا جوش میاری؟ گفتم که برات هدیه آورده بودم که دیگه بهت نمیدم.
    آقامحمدخان با اخم به مجید نگاه کرد. شمشیرش را روی گردن مجید گذاشت و گفت:
    - گستاخی هم می‌کنی مردک پست فطرت؟
    مجید پشت‌ چشمی نازک کرد و گفت:
    - خداروشکر! کل خلاف من اذیت‌کردن در و همسایه بود، که اونم تا ساعت ۱۰ شب از همه‌شون عذرخواهی می‌کردم. ولی تو که همه‌ش زدی و کشتی و چشم درآوردی و تعـ*رض کردی، پست فطرت نیستی؟
    آقامحمدخان با تعجب پرسید:
    - تو از ما چه می‌دانی؟ زود بگو!
    مجید به شمشیر اشاره کرد و گفت:
    - تو این رو بگیر اون‌ور، بهت میگم.
    آقامحمدخان گفت:
    - خیر، نمی‌شود.
    یک‌مرتبه مجید عصبانی شد و گفت:
    - خب لامصب، این رو گذاشتی رو گردنم، چه‌جوری برات توضیح بدم؟ یه تکون بخورم که گردنم زخم میشه!
    آقامحمدخان نگاهی به مجید کرد و شمشیرش را غلاف کرد. روی صندلی نشست و گفت:
    - حال همه‌چیز را بگو.
    مجید دستی به گردنش کشید و روبه‌روی آقامحمدخان ایستاد و پرسید:
    - تو صورتت نگاه کنم، یه لقمه‌ی چپم نمی‌کنی؟
    آقامحمدخان با اخم گفت:
    - رویت را برگردان!
    مجید پشتش را به او کرد و گفت:
    - حالا خوب شد؟
    آقامحمدخان داد زد:
    - برگرد و درست حرف بزن!
    مجید برگشت و معترض گفت:
    - عامو! من عادت دارم وقتی با کسی صحبت می‌کنم، تو صورتش نگاه کنم. نترس، ازت ایراد نمی‌گیرم خوشگل‌خان!
    یک‌مرتبه آقامحمدخان با خشم گلدانی را که روی میز بود، برداشت و به‌سمت مجید پرتاب کرد. حرکتش غافلگیرکننده بود و مجید فرصت واکنش پیدا نکرد؛ در نتیجه، گلدان به وسط پیشانی‌اش اصابت کرد و پیشانی او شکست و کمی خون جاری شد. مجید دست گذاشت روی پیشانی‌اش. از درد داد زد و روی زمین نشست. همین‌طور که ناله می‌کرد، با عصبانیت بلند گفت:
    - مرتیکه‌ی اخته‌ی منحوس! هرچی سرت بیاد، حقته نامرد! امیدوارم الان تو جهنم سرب داغ بریزن تو حلقت نکبت! آی! وای! ناری کجایی؟ شوهرت رو کشتن.
    آقامحمدخان با خشم از روی صندلی بلند شد و بالای سر مجید ایستاد و گفت:
    - سزای گستاخی چون تو این هم کم است. تو را باید کشت و جنازه‌ات را خوراک حیوانات کرد.
    مجید دستش را نگاه کرد و با دیدن خون قرمز با ترس گفت:
    - وای خدا، خون! ببین چه‌جوری خونم رو ریختی نامرد! خدایا!
    آقامحمدخان با لگد به کمر مجید زد؛ طوری‌که باعث شد آن بیچاره به طرفی پرت شود و داد زد:
    - همین حالا دستور می‌دهم تو را گردن زنند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید از درد به خودش پیچید و همین‌که آقامحمدخان به‌سمت در رفت که کسی را صدا بزند، یک‌مرتبه در با شدت باز شد و نارسیس با خشم وارد شد و بلند داد زد:
    - هوی! چته وحشی؟ مظلوم گیر آوردی؟ از مادر زاده نشده کسی که بخواد دست روی شوهر من بلند کنه!
    نارسیس مجال هیچ‌کاری را به آقامحمدخان نداد و ناغافل حمله کرد سمتش و کلاه آقامحمدخان را از سرش کشید. چنگ زد به موهایش و آن‌ها را محکم کشید. آقامحمدخان از درد داد زد و سعی کرد نارسیس را از خودش دور کند، اما نارسیس همین‌طور که موهای او را می‌کشید، با دست دیگرش هم به سر و صورت آقامحمدخان می‌زد. آرش و پریا رسیدند و با دیدن این صحنه، پریا به‌طرف نارسیس رفت و سعی کرد او را جدا کند. مجید که در گوشه‌ی اتاق نشسته بود و همان‌طور که با خنده به این صحنه نگاه می‌کرد، به آرش گفت:
    - می‌بینی؟ زن یعنی همین! فکر کنم برگشتیم باید تو تاریخ بنویسی اولین و آخرین کسی که دست رو آقامحمدخان بلند کرد، کسی نبود جز نارسیس ملاحی. ماشاالله به جونت ناری جونم!
    بعد از اینکه پریا با زحمت زیاد توانست نارسیس را از آقامحمدخان جدا کند، او را به بیرون از اتاق برد. آقامحمدخان ایستاد و در‌حالی‌که نفس‌نفس می‌زد، لباسش را مرتب کرد و رو به آرش گفت:
    - آن زن سرکش چه کسی بود و چگونه به خود اجازه داد این‌گونه به ما حمله کند؟
    آرش خنده‌اش گرفته بود، اما خودش را کنترل کرد و با لحن جدی و لفظ قلم گفت:
    - او ملکه‌ی‌ دربار شیراز است و وقتی فهمید شاه شیراز توسط شما اسیر شده، به قصد رهایی شویش به اینجا حمله‌ور شد.
    آقامحمدخان به مجید نگاهی کرد و از آرش پرسید:
    - این مردک گستاخ شاه شیراز است؟
    آرش به مجید نگاه کرد و خونسرد گفت:
    - آری، او همان شاه شیراز است. فردی است بسیار خشن و بی‌رحم که جز به خانواده‌اش دیگر به هیچ بنی‌بشری رحم نمی‌کند.
    آقامحمدخان به مجید نگاه کرد. پوزخندی زد و گفت:
    - تو را به مبارزه‌ی تن‌به‌تن دعوت می‌کنم.
    آقامحمدخان شمشیری برداشت و جلوی مجید پرت کرد و گفت:
    - همین حالا به بیرون از عمارت می‌رویم و نبرد را آغاز می‌کنیم. برخیز و بیا!
    آقامحمدخان این را گفت و باسرعت بیرون رفت. مجید شمشیر را برداشت و به آرش گفت:
    - حالا چیکار کنم؟
    آرش خندید و گفت:
    - به دوئل دعوتت کرد. باید بری جناب شاهنشاه شیراز!
    مجید با ترس به شمشیر نگاه کرد و گفت:
    - تا حالا با کسی شمشیربازی نکردم. فقط تو بچگی با اون شمشمیر پلاستیکی‌ها که آقاجون برامون خریده بود، با تو بازی کردم؛ نه با یه شمشیر واقعی!
    آرش با دست به شانه‌ی مجید زد و گفت:
    - تو دوره‌ی نادرشاه وقتی با سربازهای عادل‌شاه می‌جنگیدی، با شمشیر واقعی بود، نه شمشیر پلاستیکی. حالا هم بیا بریم که این یارو با هیچ‌کس شوخی نداره.
    مجید با عصبانیت گفت:
    - شیطونه میگه برم یه ترقه بندازم تو لباسش تا همینم که برای قضای حاجت استفاده می‌کنه، نابود بشه.
    آرش زد زیر خنده و گفت:
    - آخه کو ترقه؟ کاش داشتیم تا یه درس درست و حسابی بهش می‌دادیم.
    مجید با لبخند پهنی کیسه‌ی کوچکی را به آرش نشان داد و گفت:
    - بله که داریم! خوب هم داریم! من و فازی‌جون دوتایی این ترقه‌ها رو درست کردیم.
    آرش با تعجب کیسه را گرفت و داخل آن را نگاه کرد. کمی بعد با حیرت گفت:
    - مجید تو این‌ها رو کی درست کردی؟ اصلاً چه‌جوری درست کردی؟
    مجید با ژست خاصی گفت:
    - دیگه دیگه! ترقه‌ساختن فرمول خاص خودش رو داره. فقط خدا کنه فرصتش پیش بیاد که به فائزه نشون بدم چه‌جوری کار می‌کنه. پرحرفی بسه! بیا بریم تا دوباره نارسیس با این یارو روبه‌رو نشده. آخه در حال حاضر، ناری از آقامحمدخان خطرناک‌تره! این کیسه هم بهتره دست تو باشه. هروقت بهت گفتم، یه گلوله بهم بده.
    آرش گفت:
    - باشه، بریم.
    دوتایی بیرون رفتند و آقامحمدخان را دیدند که منتظر ایستاده و از خشم دندان.قروچه می‌رفت. مجید با دستمال پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:
    - خب من حاضرم. کجا بجنگیم؟
    آقامحمدخان گفت:
    - همین‌جا که ایستاده‌ایم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس و پریا هم رسیدند و نارسیس با دیدن این صحنه، با ترس گفت:
    - مجید! داری چیکار می‌کنی؟
    مجید گفت:
    - دوئل! می‌خوایم دوئل کنیم. برام آیه‌الکرسی بخون.
    آرش کنار خانم‌ها ایستاد و به نارسیس گفت:
    - می‌دونستی زمانی‌که مجید غیب شده بود، با دختر فرمانده‌ی اتابک داشته ترقه می‌ساخته؟
    نارسیس و پریا با تعجب به آرش نگاه کردند. آرش برای صحت حرفش کیسه‌ی ترقه‌ها را به آن‌ها نشان داد و گفت:
    - این هم از مهمات سفرمون. از این به بعد یه سفر ایمن داریم.
    نارسیس چیزی نگفت و همه به مجید و آقامحمدخان خیره شدند. چون نبرد آن‌ها شروع شده بود. باید بدون هیچ غرضی گفت که آقامحمدخان در شمشیربازی بی‌رقیب بود؛ چون با شجاعت تمام شمشیربازی می‌کرد و مجید هم سعی می‌کرد خودش را از ضربات آقامحمدخان دور کند. آقامحمدخان با حرکات سریع و ماهرانه به‌سمت مجید حمله می‌کرد و مجید هم سعی می‌کرد از دستش فرار کند. در حین مبارزه، ناگهان کریم‌خان با خشم وارد اقامت‌گاه آقامحمدخان شد و بلند داد زد:
    - کافی است! تمامش کنید!
    آقامحمدخان دست نگه‌داشت و رو به کریم‌خان کرد و گفت:
    - جناب خانِ زند، بگذارید ادبش کنم!
    کریم‌خان با خشم شمشیر را از دست آقامحمدخان گرفت و گفت:
    - لازم نکرده! شما به عمارتتان بازگردید. وگرنه به نگهبانان دستور می‌دهم شما را در اتاقتان حبس کنند.
    کریم‌خان با تحکم به آقامحمدخان دستور داد و او هم با اخم محل را ترک کرد و به اتاقش برگشت. مجید نفس راحتی کشید و به کریم‌خان گفت:
    - جناب کریم‌خان! خدا شما رو به موقع رسوند. نزدیک بود من رو بکشه. نگاه چه‌جوری با گلدون پیشونیم رو شکست!
    کریم‌خان با دیدن زخم پیشانی مجید گفت:
    - آقامحمدخان، جوان سرکش و گستاخی است. نباید با او گلاویز می‌شدید. به طبیب می‌گویم شما را مداوا کند. بهتر است همین حالا اینجا را ترک کنید. همراه من بیایید.
    کریم‌خان جلوتر راه افتاد و بچه‌ها هم پشت‌سرش رفتند. بعد از ورود به قصر کریم‌خان ، بچه‌ها فائزه را دیدند که با نگرانی در گوشه.ای ایستاده بود و به محض اینکه بچه‌ها را دید، سریع به سمتشان دوید. نارسیس پرسید:
    - فائزه تو هنوز اینجایی؟ خونه نرفتی؟
    فائزه با خوش‌حالی گفت:
    - نه، نگران شما بودم. بعد از اینکه مجید در عمارت آقامحمدخان گرفتار شد، به نزد پدرم رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. پدرم هم به کریم‌خان گفتند و ایشان سریع به کمک شما آمدند. خداراشکر که حالتان خوب است.
    مجید به فائزه گفت:
    - دستت درد نکنه! کریم‌خان به‌موقع نجاتمون داد. وگرنه معلوم نبود الان چه به سر من اومده بود.
    فائزه با دیدن زخم پیشانی مجید با نگرانی پرسید:
    - چه به سر شما آمده ؟ از پیشانی شما خون می‌آید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با دستمال جلوی خون‌ریزی را گرفت و گفت:
    - چیزی نیست! فقط یه زخم سطحیه. کریم‌خان گفت به طبیب میگه زخمم رو ببنده.
    فائزه گفت:
    - الان با طبیب باز می‌گردم.
    فائزه سریع آنجا را ترک کرد که طبیب را بیاورد. بچه‌ها به اتاق کریم‌خان رفتند. کریم‌خان به مجید نگاه کرد و گفتد
    - پیداست که شما جوان حاضرجواب و کمی گستاخ هستید! فرزندم! مواظب زبانت باش؛ چرا که روزی این زبان سرخ، سر سبز را دهد بر باد! آقامحمدخان نیز مانند شما دلیر و کینه‌توز است. از او حذر کن! هیچ نمی‌پسندم که بار دیگر با وی گلاویز شوی؛ فهمیدید چه گفتم؟
    مجید سرش را پایین انداخت و گفت:
    - بله جناب کریم‌خان، قول میدم دیگه سر به سرش نذارم.
    کریم‌خان لبخندی زد و گفت:
    - نگفتید برای چه به عمارت وی رفته بودید.
    مجید به کریم‌خان و بقیه نگاه کرد.
    باشرمندگی خندید و گفتذ
    - چیزه... خب، می‌خواستم یه‌خورده سربه‌سرش بذارم، همین!
    آرش با حرص گفت:
    - مگه تو اون رو نمی‌شناسی؟ می‌دونی که چقدر کینه‌ای بود، پس چرا رفتی؟
    نارسیس گفت:
    - خودش به‌درک! اون دختر بیچاره رو هم با خودش بـرده بود. نگفتی یه‌وقت یه بلایی سر دختر مردم بیاد؟
    مجید چیزی نمی‌گفت و فقط به غرولندهای آرش و نارسیس گوش می‌داد. کمی بعد پریا گفت:
    - حالا کاریه که شده. شما هم زیادی دارین بهش سرکوفت می‌زنین. به‌خدا گـ ـناه داره!
    یک‌مرتبه مجید گفت:
    - راست میگه. حالا من یه غلطی کردم. شما دیگه چرا جیگرم رو خون می‌کنین؟ عامو، بگم غلط کردم راضی می‌شین‌؟! خیله‌خب، باشه، غلط کردم، خوب شد؟
    کریم‌خان خندید و گفت:
    - بسیار خب! بحث را تمام کنید. حال کمی از خودتان بگویید. رفتارهای شما برای ما جالب است. دوست دارم کمی بیشتر با شما آشنا شوم.
    همین موقع فائزه به همراه طبیب وارد شدند. کریم‌خان از طبیب خواست به زخم مجید نگاهی بندازد. مجید به همراه طبیب به گوشه‌ای رفتند و فائزه هم همراهشان رفت.
    مجید گفت:
    - راوی؟ خدا لعنتت کنه. تو این دوتا قسمت خوب من رو زدی لت و پار کردی و به‌روی خودت هم نمیاری! تیرم زدی، شلاقم زدی، آسفالتم کردی، نزدیک بود با اسب اعدامم کنن، تازه ترقه هام رو هم با کمک آرش خراب کردی؛ آخه من چه گناهی کردم؟
    راوی گفت؛
    - از بس که شیطونی! می‌خوام بفرستمت یه‌جا، ولی خودت میری یه‌جای دیگه. می‌خوام از یه در مخفی وارد قصر بشی، اما خودت میری از راه حموم زنونه وارد میشی. تو هند هم این‌قدر تند دویدی که خوردی به سورینا. دیگه چیکارت کنم که این‌قدر سربه‌هوایی؟
    مجید گفت:
    - سورینا خودش اومد جلوم خب. منم تعادلم رو از دست دادم و آسفالت شدم. در‌ضمن، از کجا می‌دونستم تو قصر عثمانی اون دری که اونجا گذاشته بودن، در حموم زنونه بود؟ تازه چشمام رو هم بسته بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا