هیئت انگلیسی قصر را ترک کردند. کمی بعد، کریمخان هم تالار را ترک کرد و رفت. بچهها از تالار بیرون رفتند و در حیاط قصر ایستادند. نارسیس از آرش پرسید:
- چرا کریمخان اینکار رو کرد؟
آرش گفت:
- میدونید چیه؟ کریمخان همهچیزش خوب بود؛ اما توی روابط خارجی زیاد تبحر نداشت. البته توی خیلیموارد خوب رفتار میکرد؛ خصوصاً در مورد قضیهی شورش میرمُهَنا که عالی رفتار کرد. اما چون سواد نداشت، تو روابط خارجی درست رفتار نمیکرد.
نارسیس گفت:
- چندسال پیش تو یه کتاب خوندم که کریمخان تو روابط با انگلیسیها خیلی موفق بود؛ پس چرا میگی تو روابط خارجی درست رفتار نمیکرد؟
آرش گفت:
- ببین! کریمخان درسته که سواد نداشت؛ اما ذاتاً حقوقدان بود. هیچوقت هم مشخص نشد چجوری کریم بدون اینکه درس خونده باشه، اینقدر به حقوق مسلط شده بود. یهجاهایی به انگلیسیها اجازه داده بود که با ایران روابط تجاری داشته باشن و حتی اجازه داده بود تو بوشهر و شهرهای جنوبی کشور تجارتخونه دایر کنن. اما چون میدونست انگلیسیها چجوری هند رو مستعمره خودشون کردن، برای اینکه عاقبت ایران هم مثل هند نشه، اجازه نداده بود که انگلیسیها آزادانه هرکار دوست دارن انجام بدن. حتی یکیدوبار انگلیسیها کمی تو سیاست داخلی ایران دخالت کردن که باعث شد کریمخان از کشور بیرونشون کنه. ولی بعد از یه مدت دوباره اجازه داد برگردن؛ اما با شرط و شروط بهشون اجازهی فعالیت داد.
پریا گفت:
- خب این کجاش از نظر شما جالب نیست؟ کریمخان که با کشورهای اروپایی روابط خوبی داشت.
آرش گفت:
- روابطش خوب بود؛ اما یهوقتهایی هم با همون کشورهایی که دوست بود، میجنگید و یا دستشون رو از ایران کوتاه میکرد.
مجید که تا اون لحظه ساکت بود، گفت:
- بابا کدوم سیاستمدار رو دیدین که عقل کامل داشته باشه؟ همهشون سر و ته یه کرباسن! یه روز خوبن، یه روز به جون هم میپرن. عامو ول کنید اینچیزها رو! بهتره یه فکری کنیم که چجوری باروت گیر بیاریم.
همه به مجید نگاه کردند و مجید که حس کرد اوضاع جالب نیست، خندید و گفت:
- آرش چرا درباره میرمهنا براشون چیزی نمیگی؟ برای خانمها تعریف کن چه پوستی از سر کریمخان و هلندیها و انگلیسیها کنده بود!
نارسیس پرسید:
- میرمهنا کیه که همش دربارهش حرف میزنین؟
مجید خندید و گفت:
- برادر دوقلوی آرش بود که چندقرن از آرش زودتر بهدنیا اومد و بعد آرش اومد! منتهی میرمهنا باهوش و باذکاوت و شجاع و نترس بود، در عوض برادرش آرش فقط خنگ بود و بس! همین یه عقده شد برای میرمهنای بدبخت که چرا داداشش اینقدر اسکوله؟! برای همین برای اینکه عقده خالی کنه، افتاد به جون خارجیها و کریم خان!
مجید با نیش باز به آرش نگاه کرد و خانمها زیر خنده زدند. آرش خواست چیزی بگه که خودش هم طاقت نیاورد و خندید. کمی بعد آرش دربارهی میرمهنا توضیح داد:
- میر مهنا بندر ریگی در زمان حکومت کریمخان توی بندر کوچکی از توابع بندر گناوه توی استان بوشهر بهنام بندر ریگ به دنیا اومد. اون یکی از راهزنها و حکمرانهای جنوب ایران بود که با هلندیها و انگلیسیها توی خلیج پارس جنگید. مهمترین کار اون شکست هلندیها و بیرون کردن اونها از جزیره خارک بود. پدرش بهنام میرناصر بندر ریگی توی آخرین سالهای فرمانروایی نادرشاه افشار، حاکم بندر ریگ و رود حلّه و جزیرهی خارک بود.
مجید وسط حرف آرش گفت:
- ببخشید یه چیزی بگم؟ تو کتابمون نوشته بود میرمهنا خیلی خوشگل و خوش تیپ بوده!
نارسیس گفت:
- حالا این چه ربطی داشت که گفتی؟
مجید خندید و گفت:
- محض اطلاع گفتم!
پریا با خنده گفت:
- نکنه با خوشگلیش خارجیها رو میکشته؟
همه خندیدند و مجید معترض به نارسیس گفت:
- ناری دخترعموت کِنِفم کرد!
نارسیس با خنده گفت:
- خب حقته! چه ربطی داشت که وسط توضیحات آرش این رو گفتی؟
مجید با حرص گفت:
- حالا یه روز میفهمین چه ربطی داشت. عامو من میرم یه گوشه میشینم و دیگه با شما کاری ندارم!
مجید از بقیه جدا شد و رفت در گوشهای نشست. نارسیس بلند به مجید گفت:
- مجید جلوی چشمم بشین، فهمیدی؟!
- چرا کریمخان اینکار رو کرد؟
آرش گفت:
- میدونید چیه؟ کریمخان همهچیزش خوب بود؛ اما توی روابط خارجی زیاد تبحر نداشت. البته توی خیلیموارد خوب رفتار میکرد؛ خصوصاً در مورد قضیهی شورش میرمُهَنا که عالی رفتار کرد. اما چون سواد نداشت، تو روابط خارجی درست رفتار نمیکرد.
نارسیس گفت:
- چندسال پیش تو یه کتاب خوندم که کریمخان تو روابط با انگلیسیها خیلی موفق بود؛ پس چرا میگی تو روابط خارجی درست رفتار نمیکرد؟
آرش گفت:
- ببین! کریمخان درسته که سواد نداشت؛ اما ذاتاً حقوقدان بود. هیچوقت هم مشخص نشد چجوری کریم بدون اینکه درس خونده باشه، اینقدر به حقوق مسلط شده بود. یهجاهایی به انگلیسیها اجازه داده بود که با ایران روابط تجاری داشته باشن و حتی اجازه داده بود تو بوشهر و شهرهای جنوبی کشور تجارتخونه دایر کنن. اما چون میدونست انگلیسیها چجوری هند رو مستعمره خودشون کردن، برای اینکه عاقبت ایران هم مثل هند نشه، اجازه نداده بود که انگلیسیها آزادانه هرکار دوست دارن انجام بدن. حتی یکیدوبار انگلیسیها کمی تو سیاست داخلی ایران دخالت کردن که باعث شد کریمخان از کشور بیرونشون کنه. ولی بعد از یه مدت دوباره اجازه داد برگردن؛ اما با شرط و شروط بهشون اجازهی فعالیت داد.
پریا گفت:
- خب این کجاش از نظر شما جالب نیست؟ کریمخان که با کشورهای اروپایی روابط خوبی داشت.
آرش گفت:
- روابطش خوب بود؛ اما یهوقتهایی هم با همون کشورهایی که دوست بود، میجنگید و یا دستشون رو از ایران کوتاه میکرد.
مجید که تا اون لحظه ساکت بود، گفت:
- بابا کدوم سیاستمدار رو دیدین که عقل کامل داشته باشه؟ همهشون سر و ته یه کرباسن! یه روز خوبن، یه روز به جون هم میپرن. عامو ول کنید اینچیزها رو! بهتره یه فکری کنیم که چجوری باروت گیر بیاریم.
همه به مجید نگاه کردند و مجید که حس کرد اوضاع جالب نیست، خندید و گفت:
- آرش چرا درباره میرمهنا براشون چیزی نمیگی؟ برای خانمها تعریف کن چه پوستی از سر کریمخان و هلندیها و انگلیسیها کنده بود!
نارسیس پرسید:
- میرمهنا کیه که همش دربارهش حرف میزنین؟
مجید خندید و گفت:
- برادر دوقلوی آرش بود که چندقرن از آرش زودتر بهدنیا اومد و بعد آرش اومد! منتهی میرمهنا باهوش و باذکاوت و شجاع و نترس بود، در عوض برادرش آرش فقط خنگ بود و بس! همین یه عقده شد برای میرمهنای بدبخت که چرا داداشش اینقدر اسکوله؟! برای همین برای اینکه عقده خالی کنه، افتاد به جون خارجیها و کریم خان!
مجید با نیش باز به آرش نگاه کرد و خانمها زیر خنده زدند. آرش خواست چیزی بگه که خودش هم طاقت نیاورد و خندید. کمی بعد آرش دربارهی میرمهنا توضیح داد:
- میر مهنا بندر ریگی در زمان حکومت کریمخان توی بندر کوچکی از توابع بندر گناوه توی استان بوشهر بهنام بندر ریگ به دنیا اومد. اون یکی از راهزنها و حکمرانهای جنوب ایران بود که با هلندیها و انگلیسیها توی خلیج پارس جنگید. مهمترین کار اون شکست هلندیها و بیرون کردن اونها از جزیره خارک بود. پدرش بهنام میرناصر بندر ریگی توی آخرین سالهای فرمانروایی نادرشاه افشار، حاکم بندر ریگ و رود حلّه و جزیرهی خارک بود.
مجید وسط حرف آرش گفت:
- ببخشید یه چیزی بگم؟ تو کتابمون نوشته بود میرمهنا خیلی خوشگل و خوش تیپ بوده!
نارسیس گفت:
- حالا این چه ربطی داشت که گفتی؟
مجید خندید و گفت:
- محض اطلاع گفتم!
پریا با خنده گفت:
- نکنه با خوشگلیش خارجیها رو میکشته؟
همه خندیدند و مجید معترض به نارسیس گفت:
- ناری دخترعموت کِنِفم کرد!
نارسیس با خنده گفت:
- خب حقته! چه ربطی داشت که وسط توضیحات آرش این رو گفتی؟
مجید با حرص گفت:
- حالا یه روز میفهمین چه ربطی داشت. عامو من میرم یه گوشه میشینم و دیگه با شما کاری ندارم!
مجید از بقیه جدا شد و رفت در گوشهای نشست. نارسیس بلند به مجید گفت:
- مجید جلوی چشمم بشین، فهمیدی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: