صدای لیام تَرَکی بر سکوت به وجود آمده انداخت. اصلاً به او اهمیت نمیداد، چشمهای نگران سایمون آن لحظه مهمترین مسئلهاش بود. چشمهای یک غریبه که نگرانی داشت، از جنس نگرانیهای روبن و پدرش. از همانهایی که چهار سال ندیده و سخت دلتنگش بود. سایمون سر چرخاند و نگاه خیرهای به لیام که با اخمهای گرهخورده نگاهش میکرد انداخت. بیتوجه به او از رزالین پرسید:
- تو خوبی؟ چرا قلبت اینقدر تند میزنه؟
خشک شده بود. حس میکرد زمان در آن لحظه، اطرافش متوقف شده است. معنی نگرانی او را نمیدانست. حتی دوست نداشت بداند، نمیخواست ذرهای آن حس ناب را از دست بدهد. اخم کمرنگی میان ابروان پهن و کشیده سایمون نشسته بود و منتظر نگاهش میکرد تا جوابی بگیرد. فشار دستش دور بازوی او کمی بیشتر شد و او را از سیاهچال عمیقش خارج کرد. سرش را آرام تکان داد و گفت:
- خوبم. چیزی نیست.
لیام با صدای بلندتری گفت:
- آهای... پرسیدم اون کیه!
کمی از سایمون فاصله گرفت و عقب ایستاد. نگاه جدیاش را به لیام دوخت. دیگر حوصلهاش را سر بـرده بود. با صدایی بلند و جدی گفت:
- از اینجا برو. من تو رو هیچوقت به خواستهت نمیرسونم.
حس کرد که سایمون نزدیکتر شد و دقیقاً کنارش ایستاد. رنگ نگاه لیام تغییر کرد. خشمگین به سایمون نگریست و تیری از کیفش کشید. درحالیکه تیر را در کمان جای میداد، از میان دندانهای قفل شدهاش گفت:
- ازش فاصله بگیر عوضی!
رزالین حتی لحظهای مکث نکرد. دستش را بالا برد و تیری از کیفش کشید. تیر را در کمان گذاشت و تیر لیام را هدف گرفت. به محض اینکه تیر او از چله رها شد، زه کمان از میان انگشتانش آزاد شد. تمام این اتفاق، چند ثانیهی کوتاه به طول انجامید. تیرش نفیرکشان به تیر لیام برخورد کرد و مسیرش را به بالا تغییر داد. پرهای شاهین که انتهای تیرها متصل بود، سرعت غیرقابل باوری به تیرهای او میداد. تیرهای او از شاخههای باریک درختان ساخته شده بود و نوک پیکان آن، از فولاد نبود. تیرش حریف تیرهای لیام نمیشد؛ اما توانست مسیر تیر او را عوض کند. واکنش سریعش، باعث شد لیام یکّه بخورد و متحیر به او بنگرد. خیلی او را دست کم گرفته بود! در خواب هم نمیدید که تیرش به سایمون خطا برود. رزالین غضبآلود فریاد زد:
- گورت رو از اینجا گم کن!
لیام هنوز حیرتزده به او مینگریست. تیراندازی ماهرانهی او را ندیده بود و فکر نمیکرد بتواند آنقدر دقیق تیر بیندازد. شاید گمان میکرد تیری که گوشش را درید، بهخاطر خطای او بوده! اخمهای رزالین درهم گره خورده بود و با نفرت به او مینگریست. هنگامی که دید هنوز در جایش ایستاده، خشمگین دستش را بالا برد و خواست تیر دیگری بکشد. سایمون با احتیاط دستش را میان راه نگه داشت و گفت:
- کافیه!
لمس دست گرم او متوقفش کرد. نگاه لیام بر آن دو چرخید. نگاهش بر روی دستهایشان رنگ باخت. رزالین آرام دستش را پایین برد و نگاه تیرهای به لیام انداخت. او عصبی سوار بر اسبش شد. از بالای اسب نگاه تیزش را به رزالین دوخت و با صدای بلند گفت:
- حواست رو بیشتر جمع کن رزالین. نقطه ضعفهات هر روز دارن بیشتر میشن.
سپس افسار اسب را کشید و بهسمت تپه تاخت. حس کرد بدنش داغ شد و نفسش ته دلش گیر کرد. منظورش را فهمیده بود. سایمون نگاه دقیقی به صورتش انداخت. نگاهش هنوز لیام را که بهسمت تپه میرفت، دنبال میکرد. ببرها، جنگل و سایمون چیزهایی بودند که او تهدید کرده بود. تمام چیزهای پررنگی که اطرافش وجود داشت. کلافه بود، عصبی بود، غمگین بود... حس یک انسان شکست خورده را داشت. هیچ راهی به ذهنش نمیرسید که بتواند او را منصرف کند و هرگز حاضر نبود به خواستهاش تن بدهد. صدای آرام سایمون او را از فکر خارج کرد.
- چرا پابرهنهای؟
نگاهش را از اسب لیام که از شیب تپه بالا میرفت گرفت. به پاهایش که گلآلود و کثیف بود نگریست. آرام زمزمه کرد:
- عجله داشتم که به اینجا برسم. مهم نیست.
نفسش را کلافه به بیرون فرستاد و بهسمت او چرخید. نگاه خیرهای به صورت آرام سایمون انداخت و پرسید:
- چرا با عجله به اینجا اومدی؟
سایمون لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت. با حالتی معنادار جواب داد:
- نشنیدی که گرگها شنوایی قویای دارن؟
ابروهایش بالا رفت. سرش را تکان داد و گفت:
- البته که میدونستم! اما این چه ربطی داره؟
- تو خوبی؟ چرا قلبت اینقدر تند میزنه؟
خشک شده بود. حس میکرد زمان در آن لحظه، اطرافش متوقف شده است. معنی نگرانی او را نمیدانست. حتی دوست نداشت بداند، نمیخواست ذرهای آن حس ناب را از دست بدهد. اخم کمرنگی میان ابروان پهن و کشیده سایمون نشسته بود و منتظر نگاهش میکرد تا جوابی بگیرد. فشار دستش دور بازوی او کمی بیشتر شد و او را از سیاهچال عمیقش خارج کرد. سرش را آرام تکان داد و گفت:
- خوبم. چیزی نیست.
لیام با صدای بلندتری گفت:
- آهای... پرسیدم اون کیه!
کمی از سایمون فاصله گرفت و عقب ایستاد. نگاه جدیاش را به لیام دوخت. دیگر حوصلهاش را سر بـرده بود. با صدایی بلند و جدی گفت:
- از اینجا برو. من تو رو هیچوقت به خواستهت نمیرسونم.
حس کرد که سایمون نزدیکتر شد و دقیقاً کنارش ایستاد. رنگ نگاه لیام تغییر کرد. خشمگین به سایمون نگریست و تیری از کیفش کشید. درحالیکه تیر را در کمان جای میداد، از میان دندانهای قفل شدهاش گفت:
- ازش فاصله بگیر عوضی!
رزالین حتی لحظهای مکث نکرد. دستش را بالا برد و تیری از کیفش کشید. تیر را در کمان گذاشت و تیر لیام را هدف گرفت. به محض اینکه تیر او از چله رها شد، زه کمان از میان انگشتانش آزاد شد. تمام این اتفاق، چند ثانیهی کوتاه به طول انجامید. تیرش نفیرکشان به تیر لیام برخورد کرد و مسیرش را به بالا تغییر داد. پرهای شاهین که انتهای تیرها متصل بود، سرعت غیرقابل باوری به تیرهای او میداد. تیرهای او از شاخههای باریک درختان ساخته شده بود و نوک پیکان آن، از فولاد نبود. تیرش حریف تیرهای لیام نمیشد؛ اما توانست مسیر تیر او را عوض کند. واکنش سریعش، باعث شد لیام یکّه بخورد و متحیر به او بنگرد. خیلی او را دست کم گرفته بود! در خواب هم نمیدید که تیرش به سایمون خطا برود. رزالین غضبآلود فریاد زد:
- گورت رو از اینجا گم کن!
لیام هنوز حیرتزده به او مینگریست. تیراندازی ماهرانهی او را ندیده بود و فکر نمیکرد بتواند آنقدر دقیق تیر بیندازد. شاید گمان میکرد تیری که گوشش را درید، بهخاطر خطای او بوده! اخمهای رزالین درهم گره خورده بود و با نفرت به او مینگریست. هنگامی که دید هنوز در جایش ایستاده، خشمگین دستش را بالا برد و خواست تیر دیگری بکشد. سایمون با احتیاط دستش را میان راه نگه داشت و گفت:
- کافیه!
لمس دست گرم او متوقفش کرد. نگاه لیام بر آن دو چرخید. نگاهش بر روی دستهایشان رنگ باخت. رزالین آرام دستش را پایین برد و نگاه تیرهای به لیام انداخت. او عصبی سوار بر اسبش شد. از بالای اسب نگاه تیزش را به رزالین دوخت و با صدای بلند گفت:
- حواست رو بیشتر جمع کن رزالین. نقطه ضعفهات هر روز دارن بیشتر میشن.
سپس افسار اسب را کشید و بهسمت تپه تاخت. حس کرد بدنش داغ شد و نفسش ته دلش گیر کرد. منظورش را فهمیده بود. سایمون نگاه دقیقی به صورتش انداخت. نگاهش هنوز لیام را که بهسمت تپه میرفت، دنبال میکرد. ببرها، جنگل و سایمون چیزهایی بودند که او تهدید کرده بود. تمام چیزهای پررنگی که اطرافش وجود داشت. کلافه بود، عصبی بود، غمگین بود... حس یک انسان شکست خورده را داشت. هیچ راهی به ذهنش نمیرسید که بتواند او را منصرف کند و هرگز حاضر نبود به خواستهاش تن بدهد. صدای آرام سایمون او را از فکر خارج کرد.
- چرا پابرهنهای؟
نگاهش را از اسب لیام که از شیب تپه بالا میرفت گرفت. به پاهایش که گلآلود و کثیف بود نگریست. آرام زمزمه کرد:
- عجله داشتم که به اینجا برسم. مهم نیست.
نفسش را کلافه به بیرون فرستاد و بهسمت او چرخید. نگاه خیرهای به صورت آرام سایمون انداخت و پرسید:
- چرا با عجله به اینجا اومدی؟
سایمون لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت. با حالتی معنادار جواب داد:
- نشنیدی که گرگها شنوایی قویای دارن؟
ابروهایش بالا رفت. سرش را تکان داد و گفت:
- البته که میدونستم! اما این چه ربطی داره؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: