کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
صدای لیام تَرَکی بر سکوت به وجود آمده انداخت. اصلاً به او اهمیت نمی‌داد، چشم‌های نگران سایمون آن لحظه مهم‌ترین مسئله‌اش بود. چشم‌های یک غریبه که نگرانی داشت، از جنس نگرانی‌های روبن و پدرش. از همان‌هایی که چهار سال ندیده و سخت دل‌تنگش بود. سایمون سر چرخاند و نگاه خیره‌ای به لیام که با اخم‌های گره‌خورده نگاهش می‌کرد انداخت. بی‌توجه به او از رزالین پرسید:
- تو خوبی؟ چرا قلبت این‌قدر تند می‌زنه؟
خشک شده بود. حس می‌کرد زمان در آن لحظه، اطرافش متوقف شده است. معنی نگرانی او را نمی‌دانست. حتی دوست نداشت بداند، نمی‌خواست ذره‌ای آن حس ناب را از دست بدهد. اخم کم‌رنگی میان ابروان پهن و کشیده سایمون نشسته بود و منتظر نگاهش می‌کرد تا جوابی بگیرد. فشار دستش دور بازوی او کمی بیشتر شد و او را از سیاه‌چال عمیقش خارج کرد. سرش را آرام تکان داد و گفت:
- خوبم. چیزی نیست.
لیام با صدای بلندتری گفت:
- آهای... پرسیدم اون کیه!
کمی از سایمون فاصله گرفت و عقب ایستاد. نگاه جدی‌اش را به لیام دوخت. دیگر حوصله‌اش را سر بـرده بود. با صدایی بلند و جدی گفت:
- از اینجا برو. من تو رو هیچ‌وقت به خواسته‌ت نمی‌رسونم.
حس کرد که سایمون نزدیک‌تر شد و دقیقاً کنارش ایستاد. رنگ نگاه لیام تغییر کرد. خشمگین به سایمون نگریست و تیری از کیفش کشید. درحالی‌که تیر را در کمان جای می‌داد، از میان دندان‌های قفل شده‌اش گفت:
- ازش فاصله بگیر عوضی!
رزالین حتی لحظه‌ای مکث نکرد. دستش را بالا برد و تیری از کیفش کشید. تیر را در کمان گذاشت و تیر لیام را هدف گرفت. به محض اینکه تیر او از چله رها شد، زه کمان از میان انگشتانش آزاد شد. تمام این اتفاق، چند ثانیه‌ی کوتاه به طول انجامید. تیرش نفیرکشان به تیر لیام برخورد کرد و مسیرش را به بالا تغییر داد. پرهای شاهین که انتهای تیر‌ها متصل بود، سرعت غیرقابل باوری به تیرهای او می‌داد. تیرهای او از شاخه‌های باریک درختان ساخته شده بود و نوک پیکان آن، از فولاد نبود. تیرش حریف تیرهای لیام نمی‌شد؛ اما توانست مسیر تیر او را عوض کند. واکنش سریعش، باعث شد لیام یکّه بخورد و متحیر به او بنگرد. خیلی او را دست کم گرفته بود! در خواب هم نمی‌دید که تیرش به سایمون خطا برود. رزالین غضب‌آلود فریاد زد:
- گورت رو از اینجا گم کن!
لیام هنوز حیرت‌زده به او می‌نگریست. تیراندازی ماهرانه‌ی او را ندیده بود و فکر نمی‌کرد بتواند آن‌قدر دقیق تیر بیندازد. شاید گمان می‌کرد تیری که گوشش را درید، به‌خاطر خطای او بوده! اخم‌های رزالین درهم گره خورده بود و با نفرت به او می‌نگریست. هنگامی که دید هنوز در جایش ایستاده، خشمگین دستش را بالا برد و خواست تیر دیگری بکشد. سایمون با احتیاط دستش را میان راه نگه داشت و گفت:
- کافیه!
لمس دست گرم او متوقفش کرد. نگاه لیام بر آن دو چرخید. نگاهش بر روی دست‌هایشان رنگ باخت. رزالین آرام دستش را پایین برد و نگاه تیره‌ای به لیام انداخت. او عصبی سوار بر اسبش شد. از بالای اسب نگاه تیزش را به رزالین دوخت و با صدای بلند گفت:
- حواست رو بیشتر جمع کن رزالین. نقطه ضعف‌هات هر روز دارن بیشتر میشن.
سپس افسار اسب را کشید و به‌سمت تپه تاخت. حس کرد بدنش داغ شد و نفسش ته دلش گیر کرد. منظورش را فهمیده بود. سایمون نگاه دقیقی به صورتش انداخت. نگاهش هنوز لیام را که به‌سمت تپه می‌رفت، دنبال می‌کرد. ببرها، جنگل و سایمون چیزهایی بودند که او تهدید کرده بود. تمام چیزهای پررنگی که اطرافش وجود داشت. کلافه بود، عصبی بود، غمگین بود... حس یک انسان شکست خورده را داشت. هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید که بتواند او را منصرف کند و هرگز حاضر نبود به خواسته‌اش تن بدهد. صدای آرام سایمون او را از فکر خارج کرد.
- چرا پابرهنه‌ای؟
نگاهش را از اسب لیام که از شیب تپه بالا می‌رفت گرفت. به پاهایش که گل‌آلود و کثیف بود نگریست. آرام زمزمه کرد:
- عجله داشتم که به اینجا برسم. مهم نیست.
نفسش را کلافه به بیرون فرستاد و به‌سمت او چرخید. نگاه خیره‌ای به صورت آرام سایمون انداخت و پرسید:
- چرا با عجله به اینجا اومدی؟
سایمون لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت. با حالتی معنا‌دار جواب داد:
- نشنیدی که گرگ‌ها شنوایی قوی‌ای دارن؟
ابروهایش بالا رفت. سرش را تکان داد و گفت:

- البته که می‌دونستم! اما این چه ربطی داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سایمون سر تکان داد و گفت:
    - بی‌خیال! همه‌ی جنوب اون رو مورد سرزنش قرار میدن. به عنوان یک شیر نر، خیلی غیرعادیه!
    نگاه از او گرفت و به‌سمت راستش که دشت بود نگریست. لبخند تلخی زد و گفت:
    - نمیشه راحت اون رو قضاوت کرد. بعد از هر شکست، یه پوسته‌ی ضخیم روی روح شکست خورده‌ی هر موجودی می‌شینه که یه ظاهر قوی ازش رو به نمایش می‌ذاره. مشکل ادوین فقط اینه که تظاهر به قوی‌بودن نمی‌کنه.
    نگاهش را به چشم‌های روشن سایمون، که دقیق به صورتش خیره شده بود دوخت و آرام ادامه داد:
    - اون برادرش رو از دست داده. بعد از برادرش تنها نر بالغ گله بوده و تمام سعیش رو کرده که نذاره نسل گله‌اش منقرض بشه. حالا حس می‌کنه کارش تموم شده!
    بعد از اتمام حرفش گینر را به‌خاطر آورد. فداکاری‌های عجیبش، فقط برای اینکه نسل گله‌اش را حفظ کند. خودش بارها به چشم دیده بود. آخرین نمونه‌اش هم مردن توله‌هایش و وانمود کردنش به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده تا روحیه گله‌اش خراب نشود. سایمون با تحسین نگاهش کرد و گفت:
    - خیلی دقیق نظرت رو درموردش گفتی!
    سرش را تکان داد و به‌سمت دشت چرخید. لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - من سال‌ها بین حیوونا زندگی کردم. خصوصاً بین گله‌ای رشد کردم که فداکاری‌هاشون رو برای حفظ بقای گله به چشم می‌دیدم.
    سپس آرام به‌سمت دشت چرخید و راه افتاد. سایمون نیز کنارش رفت و با او هم‌قدم شد. نسیم بوته‌های دشت را می‌لرزاند و رایحه‌ی گل‌پونه‌های دشت که بوی گَسی داشتند هوا را معطر می‌کردند. ابرها کنار رفته بودند و خورشید نور گرمش را با نهایت سخاوت به دشت می‌بخشید. دستش را بر گیسوانش کشید و آن‌ها را بر شانه‌اش جمع کرد و بافت. سایمون از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. به پاهای برهنه‌اش اشاره کرد و گفت:
    - تو پاپوش نداری، ممکنه پاهات زخمی بشه.
    اصلاً از یاد بـرده بود که پایش برهنه است. بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - به این‌جور زخم‌ها عادت دارم. چیز زیاد مهمی نیست.
    سایمون کمی مکث کرد و گفت:
    - بیا کفش‌های من رو بپوش.
    برگشت و متعجب نگاهش را به او دوخت. با خود اندیشید او یا زیاد از حد مهربان است یا نادان! نوع محبتش به انسان‌ها نمی‌خورد. خالص و بی‌آلایش بود، درست مانند حیوانات!
    - شوخیت گرفته؟ خب اون‌وقت پای تو زخم میشه.
    سایمون بی‌توجه به او روی زمین نشست و مشغول باز کردن گره‌های بند کفشش شد. رزالین بالاجبار ایستاد و با اخم گفت:
    - گفتم که لازم نیست... بلند شو وگرنه تنها میرم!
    سایمون بی‌آنکه حرف بزند، مچ دستش را گرفت و او را محکم به‌سمت خود کشید. دقیقاً کنارش روی زمین پرت شد. ماتحتش درد گرفته بود، نفس ‌عمیقی کشید و با عصبانیت فریاد زد:
    - هی! مگه دیوونه شدی؟
    کفش راستش را که از پا خارج کرده بود، بی‌دغدغه به‌سمتش گرفت و گفت:
    - این رو بپوش. این‌طوری زخم‌ها رو شریک می‌شیم.
    اخم‌هایش درهم گره خورده بود. لب باز کرد اعتراض کند که سایمون بلافاصله گفت:
    - دوستا این کارو برای هم می‌کنن!
    لب‌هایش روی هم ماند و در سکوت به او نگریست. حال اسم احساس عجیبش را فهمید. آن‌ها مثل یک دوست بودند. دوست‌هایی که از جان هم برای یکدیگر مایه می‌گذارند. نگاه نگرانش رنگ دوستانه داشت که او را دل‌گرم کرده بود. سرش را آرام تکان داد و کفشی که به‌سمتش گرفته شده بود را گرفت. پایش را با احتیاط داخل آن کرد؛ گرچه خیلی بزرگ‌تر از پاهایش بود؛ اما با بستن بندهای کنفی بلند آن دور ساق پایش، توانست محکمش کند. خواست بلند شود که دست سایمون به‌سمتش دراز شد. متعجب به دست بسته‌ی او که به‌سمت گیسوان بافته‌اش می‌رفت نگریست. دستش آن‌قدر جلو رفت که با بافت موهایش تماس پیدا کرد. کمی مکث کرد سپس با احتیاط دستش را عقب کشید. به گل ارکتا (Erecta) [گل جعفری] که در شکاف بافت گیسوانش کاشته شده بود نگریست. تناقض رنگ زردِ گل، با گیسوان حنایی‌رنگش، بسیار خیره‌کننده و دل‌فریب بود. نگاهش را بالا برد و به او که با لبخند مهربانی خیره نگاهش می‌کرد نگریست. منتظر بود که چیزی بگوید و برای آن گل توجیهی بیاورد. سایمون که نگاه منتظر او را دید گفت:
    - به نظرم دخترا همیشه با گل‌ها ظریف و زیباتر میشن.
    لبخند کنترل‌شده‌ای بر لبانش نشست. با احتیاط گل نشسته بر گیسش را لمس کرد. نگذاشت احساسات بر او غالب شود، از جایش بلند شد. سایمون نیز به تبعیت از او برخاست. به پاهایش که حال یکی داخل کفش و دیگری برهنه بود نگاهی انداخت. به یکدیگر نگاهی انداختند و کوتاه خندیدند، سپس راهشان را به‌سمت جایگاه ادوین ادامه دادند. مستقیم به پهنه‌ی دشت می‌نگریست. رمیدن گله‌ی گوزن‌های نگاهش را خیره کرده بود.
    - ببینم اون مرد با تو چی‌کار داشت؟
    نگاهش از گوزن‌ها گرفته شد و از گوشه چشم، نگاه کوتاهی به او انداخت. بی‌اعتنا جواب داد:
    - اون توی گفتن چرت‌وپرت مهارت عجیبی داره.
    سایمون سرچرخاند و نگاهش کرد. متعجب گفت:
    - چرت‌وپرت! تو به‌خاطر چرت‌وپرت‌های اون، اون‌قدر عصبی و مضطرب بودی؟
    نفسش را کلافه از سـ*ـینه آزاد کرد. او با گینر تفاوتی نداشت. تنها فرقش این بود که در جلد انسانی کنارش ظاهر شده بود. می‌توانست تمام حالاتش را بفهمد. کمی به سکوت گذشت تا اینکه آرام گفت:
    - در اصل اومده بود تا با من معامله کنه.
    لبخند عمیق را روی لب‌های سایمون دید. با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
    - ظاهر صحبت‌هاتون به معامله‌کردن نمی‌خورد!
    دوباره به گله‌ی گوزن‌ها در آن سمت رودخانه نگریست. به یاد آوردن حرف‌های لیام باعث می‌شد کلافه و عصبی شود. آن‌قدر مستأصل می‌ماند که به آینده و اتفاقاتش مشکوک می‌شد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و گفت:
    - عصبانیتم به این خاطر بود که درخواستش اون‌قدر مزخرف بود که دلم می‌خواست تیکه‌تیکه‌اش کنم.
    سایمون تک‌خنده‌ای مردانه کرد و متحیر گفت:
    - اوه! طوری با غلظت حرف می‌زنی که انگار قلمروت رو تهدید کرده!
    فکر کردن به تهدیداتش او را تا مرز جنون می‌برد. صورتش درهم رفت. محکم گفت:
    - درسته! علاوه بر قلمروم چیزای دیگه‌ای رو هم تهدید کرد.
    سایمون به چهره‌ی گرفته‌ی او نگریست. آهسته پرسید:
    - درخواستش از تو چی بود؟
    دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و کلافه گفت:
    - آه... حتی فکر کردن به اینکه با اون به لاملیا برم دیوونه‌م می‌کنه.
    سایمون برای لحظاتی ساکت ماند. سپس شوکه راهش را سد کرد و بلند گفت:
    - هی صبر کن ببینم! اون از تو خواست باهاش به لاملیا بری! تو ... قبول کردی؟
    با اخم‌های درهم به او که همچون دیواری بلند جلویش ایستاده بود گفت:
    - این چه سؤال احمقانـ... هی... اونجا چه خبره!؟
    از فاصله میان بازو و پهلوی او پشت سرش را دیده بود. قدمی کنار رفت و متحیر با دهان باز مانده به تصویر روبه‌رویش چشم دوخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سایمون کنجکاو سر چرخاند و به خط نگاه او نگریست. با دیدن صحنه‌ی آن سمت رودخانه، نگاهش رنگ باخت. بی‌معطلی با قدم‌های بلند به‌سمت رودخانه دوید و رزالین را تنها گذاشت. یک شیر ماده در حال نبرد با یک گرگ بود. درگیری گرگ‌ها با شیرها اصلاً ماجرای جالبی نبود. کارگت را در جمع چند نفره‌ی گرگ‌ها که دور ایستاده بودند ندید. به سایمون نگریست که در حین دویدن دستش را جلوی دهانش مشت کرده بود و به زبان گرگ‌ها کارگت را صدا می‌زد. به خودش نهیب زد و دنبال او راه افتاد.
    سرعت سایمون از رزالین در عبور از رودخانه بسیار بالاتر بود. او خیلی زودتر از رودخانه رد شد و توجهی به رزالین نداشت. با‌احتیاط پا به درون آب سرد رود گذاشت. بدنش از خنکای آب مورمور شد. نفسش را لرزان بیرون فرستاد و بااحتیاط از میان رود گذشت. وقتی از آب خارج شد، صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید.
    نگاهش به دنبال سایمون چرخید. او را در فاصله‌ی نزدیکی از درگیری یافت. شیر ماده با گرگ درهم ‌آمیخته بودند. آرواره‌های قوی شیر می‌توانست گردن گرگ را قطع کند؛ اما آن‌ها به قصد کشتن با یکدیگر نمی‌جنگیدند. سایمون عصبی با زبان گرگ‌ها صحبت می‌کرد.
    - میلا (Mila) دیوونه شدی! برگرد عقب... تو نباید با شیرها درگیر بشی!
    اما آن دو آن‌قدر گرم مبارزه بودند که حتی ذره‌ای توجه به او نکردند. سایمون عصبی رو به چند گرگ که دورتر ایستاده بودند و منظره‌ی روبه‌رویشان را تماشا می‌کردند فریاد زد:
    - چرا مثل احمق‌ها نگاه می‌کنین؟ یکی بره دنبال کارگت.
    رزالین آرام به آن‌ها نزدیک شد. خرناس‌های سایمون نمی‌توانست کاری پیش ببرد. هنگام نبرد، آن‌قدر ذهنش شلوغ و مشغول به فکرکردن به نقشه‌ی جدید می‌شد که مجالی برای شنیدن پیدا نمی‌کرد. نگاه رزالین خیره‌ی چهار ماده شیری که به‌سمتشان می‌آمدند ماند. نباید میان آن‌ها درگیری ایجاد می‌شد. او بدش نمی‌آمد که آن‌ها زودتر جنوب را ترک کنند؛ اما ته قلبش از ندیدن سایمون می‌لرزید.
    اطرافش را دقیق نگاه کرد. درگیری آن‌ها کمی به جنگل نزدیک بود و تقریباً میان مرز دو قلمرو درگیری شکل گرفته بود، پس می‌توانست دخالت کند. در غیر این‌صورت هرگز نمی‌توانست اقدامی کند. کمان را از سرشانه‌اش برداشت و به تقلاهای سایمون و چرخیدنش دور آن‌ها نگریست. فاصله‌ی زیادی تا رسیدن ماده شیرها نمانده بود. تصمیمش را گرفت. دم عمیقی از هوا گرفت و لحظه‌ای بعد، غرشی مهیب از گلویش خارج شد. غرشی که مختص به یک آلفا بود و هر حیوانی می‌توانست آن را تشخیص دهد.
    غرش ناگهانی او، باعث شد شیر و گرگی که در حال نبرد بودند از حرکت باز ایستند. اخم‌هایش در هم گره خورده بود. سایمون برگشت و نگاه عمیقی به او انداخت. شیر ماده و گرگ از هم جدا شدند و صاف ایستادند. سرعت دویدن شیرهای ماده که به‌سمتشان می‌آمدند، به طور قابل توجهی کاهش پیدا کرد. با غرشش مرکز توجه قرار گرفته بود. آرام و محکم جلو رفت و به آن‌ها که به او می‌نگریستند نگاه عمیقی انداخت. با زبان ببرها رو به آن‌ها گفت:
    - قوانین مرزهای قلمروی جنگلی رو فراموش کردید؟ نبرد شماها اون هم در این فاصله چه معنایی داره؟
    شیر ماده که قوانین را می‌دانست سرش را پایین انداخت. نگاهی به گرگ انداخت که با شجاعت تیز نگاهش می‌کرد. از فاصله‌ی دور کارگت را دید که با طمأنینه به‌سمتشان می‌آمد. سکوتی کوتاه میانشان برقرار شد تا کارگت به نزدیکی آن‌ها رسید. هنگام گذشتن از کنار میلا، نگاه تندی به او انداخت. جلوی رزالین ایستاد و نگاه کهربائی درخشانش را به او دوخت. سرش را کمی به پایین خم کرد و گفت:
    - ما قوانین مرز قلمروها رو نمی‌دونستیم. اونا به‌خاطر درگیری با شیرها تنبیه میشن.
    رزالین نگاه بی‌قیدی به او انداخت و گفت:
    - مسئله‌ی درگیری با شیرها چیزیه که بعداً باید با ادوین حلش کنی. من فقط نمی‌خوام دیگه درگیری‌ای رو اطراف جنگل ببینم.
    کارگت مکثی کرد. سپس چرخید و جلو راه افتاد. گرگ‌ها مطیعانه پشت سر او راه افتادند. نگاهش را از گرگ‌ها گرفت و به شیرها نگریست. کمی به او نگاه کردند، سپس بدون هیچ حرفی به‌سمت جایگاه استراحتشان در دشت راه افتادند. سایمون نزدیکش شد و نگاه مشتاقی به او انداخت. کمی هیجان‌زده پرسید:
    - چطور تونستی مثل ببرها غرش کنی؟
    نگاهش را به نگاه مشتاق او دوخت. لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - خب مشخصه! من خیلی وقته که بین ببرها بزرگ شدم.
    سایمون ضربه‌ای به بازوی او زد که باعث شد تعادلش به هم بخورد. کنایه‌آمیز گفت:
    - بس کن! تو خودت هم خوب می‌دونی که بزرگ شدن بین اونا این قدرت رو به حنجره‌ات نمیده.
    بعد از اتمام حرف او، ذهنش از اینکه دست‌های او نیروی عجیبی دارد به منظورش منعطف شد. خودش هم قبول داشت که بودن میان حیوانات، دلیلی منطقی برای حرکات عجیبش نبود؛ اما بنا بر آن قانون نانوشته که هر اتفاقی در این دنیا دلیلی دارد، با این تفسیر که میان آن‌ها بزرگ شده خود را قانع می‌کرد. سرش را آرام به معنای ندانستن تکان داد و به‌سمت درخت پهنی که مأمن‌گاه ادوین بود راه افتاد.
    جوابی برای سوأل سایمون نداشت و او هم دیگر چیزی نگفت. بعدازظهر بود و حیوانات زیادی در دشت به چشم می‌خوردند. گله‌های بزرگی از فیل‌های عظیم‌الجثه، گورخر‌ها و آهوان خیره‌کننده که خرامان‌خرامان در حال چریدن بودند. نگاهش آسوده خیال بر همهمه ناگهانی‌ای که میان گله‌ی ایمپالا*ها شکل گرفت چرخید. نری از آن‌ها از میان گله جدا شد و با پرش‌های دیوانه‌واری از انبوه گله‌اش فاصله گرفت. چیتایی پشت سرش با سرعتی حیرت‌آور در تعقیب او بود. نر از گله فاصله گرفته بود که توله‌ها یا ماده‌ها برای شکار چیتا انتخاب نشود. اقدامش واقعاً تحسین‌برانگیز بود!
    نگاهش از منظره‌ی پیش رویش بر سایمون سُر خورد که او هم با آرامش به صحنه‌ی شکار می‌نگریست. لبخند کوتاهی بر لب‌هایش نشست. شکار شدن یک آهوی بسیار زیبا توسط چیتای وحشی برای هر انسانی متأثر کننده بود؛ اما او راز دنیای وحش را باور کرده و چرخه‌ی حیات را یاد گرفته بود. دوباره نگاهش بر آن‌ها افتاد. گوشت لذیذ ایمپالای شکار شده، زیر دندان چیتاها بود و نشان می‌داد که آن‌ها در شکار موفق شده بودند.
    سر چرخاند و به درخت پهن میان دشت نگریست. نور خورشید مستقیم می‌تابید. عجیب بود که پاییز آن سال چرا آن‌قدر گرم بود! به سایه‌ی زیر درخت نگریست. ادوین را دید که بر دست‌وپایش نشسته بود و شکاری را که جلویش بود، به عنوان ناهارش میل می‌کرد. ماده‌ها در فاصله‌ی نسبتاً زیادی دورش نشسته بودند و توله‌ها دورشان چرخ می‌زدند؛ اما نزدیک ادوین نمی‌شدند. آن‌قدر جلو رفتند تا در تیررس نگاه او قرار بگیرند. ادوین با بی‌میلی سر بلند کرد و نگاهش را به رزالین دوخت. دندان‌هایش آخته و پوزه‌اش خونی بود. خشمگین غرید:
    - حضور آلفای جنگل همراه یک غریبه... می‌دونی که خانواده‌ی من خیلی گرسنه هستن؟
    *ایمپالا، از تیره‌ی آهوان هستند که شاخ‌هایی مانند چنگ رومی دارند که آن در نرها رشد می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ابرویش بالا رفت. انگار واقعاً مزاحم غذا خوردنش شده بودند. منظور او را گرفته بود. اشاره‌ی مستقیمی به سایمون داشت و او را برای سیر شدن گله‌اش نشان کرده بود. دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
    - اون همراه منه. با هنرنمایی ماده‌هات اطراف جنگل فکر نمی‎کنم دیگه اجازه‌ی تعـ*رض به همراه من رو داشته باشی.
    ادوین کمی هوشیارتر شد. سرش را بالا گرفت و به ماده‌ها که سمت چپش نشسته بود نگریست. تعجب نکرد که او خبری از ماجرای درگیری با گرگ‌ها نداشته باشد. هم اینکه زیاد از حد بیخیال بود و هم ماده‌ها هرگز خبر آن ماجرا را به او نمی‌داند. نیشخند تحقیرآمیزی زد و گفت:
    - آلفای دشت باید گله‌اش رو توجیه کنه که به قوانین مرز قلمروها پایبند باشن. هیچ دوست ندارم با گله‌ت درگیر بشم ادوین.
    ادوین کلافه شده بود و درست متوجه نمی‌شد که او چه می‌گوید. سرش هنوز به سمت ماده‌ها بود و نگاهشان می‎‌کرد. رزالین سرچرخاند و به سایمون که یک قدم عقب‌تر از او ایستاده بود، نگاه کوتاهی انداخت. غرش ناگهانی ادوین، سرش را با سرعت به‌سمت او چرخاند.
    - دیفر (Difer)!
    نگاه دقیقی به او که با غضب به ماده‌ها می‌نگریست انداخت. از اینکه مقابل آلفای دیگری آن‌قدر حقیر به حساب می‌آمد خشمگین شده بود. ماده‌ای از جمع آن‌ها جدا شد و به‌سمت او آمد. رزالین نگاهش او را تعقیب کرد که به‌سمت ادوین می‌رفت. روبه‌روی او ایستاد. ادوین کمی مکث کرد و پرسید:
    - بوی گرگ‌ها رو میدی! جریان چیه؟
    دیفر را شناخت. همان ماده شیری بود که با میلا درگیرشده بود. دیفر به او نزدیک‌تر شد. آرام برای ادوین ماجرا را تعریف کرد؛ اما نه آن‌قدر آرام که او نشنود. باورش نمی‌شد آن‌ها به‌خاطر شکار با یکدیگر درگیر شوند! کارگت گفته بود که گله‌اش بر گرسنگی‌اشان تسلط دارند. نفس عمیقی کشید. آن موضوع به او مربوط نمی‌شد؛ اما خیلی دوست داشت حرف‌های کارگت برای دفاع از گله‌اش را بشنود، وقتی آن‌طور با غرور و اطمینان از تسلط بر گرسنگیشان دفاع می‌کرد. دیفر با اشاره‌ی ادوین عقب رفت و سرجایش برگشت.
    ادوین نگاه نافذی به رزالین که مستقیم نگاهش می‌کرد انداخت. حال که متوجه موضوع شده بود، نسبت به قبل خضوع کمی داشت. کمی در جایش تکان خورد و گفت:
    - اهالی دشت نسبت به قوانین قلمروی جنگلی متعهد هستن.
    رزالین سرش را آرام تکان داد. کمان را روی شانه‌اش کمی جابه‌جا کرد و گفت:
    - موضوع مهم‌تر دیگه‌ای هم هست ادوین. این موضوع روی آینده‌ی توله‌های تو و ببرها اثر می‌گذاره.
    ادوین سرش را بالا برد و بر دست و پایش ایستاد. بردن اسم توله‌ها او را هوشیار کرده بود. توله‌ها اصلی‌ترین مهره‌ی هر گله بودند. رزالین تار آزاد جلوی صورتش را که توسط باد به بازی گرفته شده بود، با دست کنار زد.
    - توله‌های تو با توله‌های گینر دیروز نزدیک رودخونه دیدار داشتن. من حدس می‌زنم که اون ملاقات برنامه‌ریزی شده بود. چون توله‌های تو هیچ وقت تنها اطراف رودخونه پیداشون نمی‌شه. میدونی که ارتباط توله‌های شما چقدر می‌تونه خطرناک باشه.
    ادوین سکوت کوتاهی کرد و سپس پرسید:
    - چندتا از توله‌ها سمت رودخانه بودند؟
    رزالین با احتیاط به توله‌ها نگاهی انداخت.
    - دو تا از توله‌های نابالغ.
    نگاه عمیق ادوین بر رزالین بود. او هم می‌دانست دیدار توله‌های بازیگوش با یکدیگر می‌تواند چه آینده‌ای رقم بزند؛ به خصوص که توله‌های شیرها و ببرها به صورت طبیعی به یکدیگر جذب می‌شدند. سکوت کوتاهی برقرار شد و سپس ادوین بر خلاف لحن اولش گفت:
    - به خاطر اطلاعت مچکرم آلفا.
    کمی شوکه شد. متعجب با ابروهای بالا رفته به او نگریست. لبخندی بر لبانش نشست. آهسته سرش را تکان داد. تشکر ادوین برای او بسیار نادر بود. دیگر آن‌جا کاری نداشتند. درجایش چرخید و راه افتاد تا سایمون نیز همراهش شود. ماجرای ارتباط توله‌ها همانقدر که برای گینر نگران کننده بود، برای ادوین هم بود. آن دو گله بعد از دیدن لایگرهای نی‌زار، نظارت بیشتری برروابطشان داشتند؛ هرچند از ابتدا هم ارتباطی صمیمی نداشتند. سرش را چرخاند و به سایمون که با چهره‌ی درهم کنارش راه می‌رفت نگریست. می‌دانست به چه چیزی می‌اندیشد. قطعاً ادوین آلفای گرگ‌ها را برای آن درگیری فرا می‌خواند و توضیح می‌خواست. ماندنشان در جنوب مورد تهدید قرار گرفته بود و مشخص بود چرا او گرفته است. کمی به او نزدیک شد و گفت:
    - اهالی جنوب هرگز زیر قولشون نمی‌زنن. ما با علم به اینکه گرگ‌ها شکارچی هستن اجازه‌ی موندن به شما دادیم.
    سایمون نفس عمیقی کشید و کلافه گفت:
    - بعد از تبدیل شدن به گرگ، تغذیه و رفتار اونا کاملاً شبیه حیوانات می‌شه. غرب همیشه شکارهای پَروار و خوبی داره. من به اونا که تفریحاتشون شکار بوده، حق میدم حالا نتونن خودشونو کنترل کنن؛ اما کارگت قول داده بود چنین اتفاقی نیفته.
    با دقت به حرف‌هایش گوش سپرد. درست می‌گفت، آن‌ها دقیقا شبیه حیوانات بودند و حتی الان که همه چیز را می‌دانست هم نمی‌توانست باور کند که آن‌ها یک زمانی انسان بودند و بر دوپایشان راه می‌رفتند. به پشت سرش نگریست. از ادوین و گله‌اش فاصله گرفته بودند. آهسته و محتاط گفت:
    - با موضوع پیش اومده اصلاً امکان نداره که ادوین بخواد با گرگ‌ها درگیری پیدا کنه. کافیه حواستون رو بیشتر جمع کنید. فقط دو هفته‌ی دیگه مونده.
    سایمون نگاه تلخی به او انداخت. با لحنی که گلایه کاملاً در آن مشهود بود گفت:
    - پس داری روزها رو می‌شماری که زودتر از جنوب خارج شیم، آره؟
    اخم‌هایش را در هم گره زد و گفت:
    - چرند نگو! من میگم فقط دوهفته صبر کردن کار سختی نیست.
    سایمون کلافه دستش را در گیسوانش فرو برد و نفسش را با شدت آزاد کرد. به رودخانه رسیده بودند. قصد نداشت از رود رد شود. سایمون نگاهش را به حیواناتی که در بستر رود آب می‌نوشیدند دوخت و گفت:
    - شاید اگه بتونم آبشار رو پیدا کنم زودتر جنوب رو ترک کنیم.
    نفسش در سـ*ـینه حبس شد. نگاهش را از او دزدید و به جنگل نگریست. آهسته پرسید:
    - دوست داری تبدیل به گرگ بشی یا برای همیشه انسان بمونی؟
    سایمون نگاهش کرد و گفت:
    - در اصل می‌خوام تکلیفم رو بدونم و از شر اون دردها خلاص بشم.
    دوباره به رود نگریست و پرسید:
    - سرچشمه‌ی این رود از کجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لبش را ناخودآگاه به دندان گرفت. موقعیت بدی بود. نمی‌توانست راستش را به او بگوید؛ به‌علاوه، خودش هم حس کرده بود که ضربان قلبش در حال اوج‌گرفتن است. سایمون نگاه چرخاند و به او خیره شد. ناگهان صدای غرشی از داخل جنگل به گوش رسید! رزالین خوشحال از صدایی که موجب نجاتش شده بود با عجله گفت:
    - صدای ببرهاست. باید برم.
    سایمون آرام سرش را تکان داد. با قدم‌های بلند به‌سمت جنگل راه افتاد و چند قدم مانده را تقریباً فرار کرد. شاخه‌های سر راهش را با دست کنار زد و با عجله وارد جنگل شد. با دیدن گینر که روبه‌رویش ایستاده بود، یکّه خورد و ایستاد. گیج نگاهش کرد. گینر منتظر ایستاده و گوش‌هایش تیز شده بود. آرام به‌سمتش رفت و جلویش ایستاد.
    گینر با دقت نگاهش کرد وگفت:
    - فکر کردم به کمک احتیاج داری.
    کمی نگاهش کرد. کم‌کم متوجه منظور او شد. صدایش زده بود که مجبور نشود جواب سایمون را بدهد. تک خنده‌ای کرد و دستش را خوشحال و پر عشق دور گردن او حلقه کرد.

    ***
    نگاهش بر چرم قهوه‌ایش چرخید. به دور دوزی ظریفش نگریست. نگاهش باز هم چرخید و با دقت به نخ‌های کنفی‌اش خیره شد. چرم چند لایه دور دوزی شده بود و با نخ‌های کنفی دور پا محکم می‌شد. لنگ کفش سایمون را روبه‌رویش گذاشته بود و با دقت نگاهش می‌کرد. باران تازه قطع شده بود و باد سردی می‌وزید. تکیه‌اش را به درختی در حاشیه جنگل داده بود و نگاهش خیره به کفش او مانده بود. در ذهن مدام با خود می‌گفت او را بازی داده! سایمون با او روراست بود و هیچ‌وقت در دوستی‌اش کم نگذاشته بود، اما خودش را یک خائن می‌پنداشت؛ زیرا داشت او را بازی می‌داد. می‌دانست او دنبال چیست و به او حقیقت را نمی‌گفت. تنها راه ورودش به جنگل را هم می‌دانست؛ اما حاضر نبود آن را انجام دهد. خودش را با لیام چهار سال پیش مقایسه می‌کرد و می‌دید به اندازه‌ی او آب زیرکاه و دورو شده است. همان‌طور که او بازی‌اش داده بود...
    « میان چادری که تازه برایش علم کرده بودند نشسته و زانوانش را بغـ*ـل گرفته بود. نگاهش خیره‌ی حصیر کف مانده بود. چادرش هیچ امکاناتی نداشت. مقداری آب در گالون ذخیره شده بود و سمت چپ ورودی قرار داشت. حصیر بافته‌شده‌ای کف چادر مُدوَر پهن کرده بودند و مشعل کوچکی از ستون اصلی چادر آویزان بود. بنا بود لیا برایش غذا بیاورد و او اولین وعده‌اش را نیم‌خورده رها کرده بود. گرسنه نبود. حس می‌کرد تب دارد و بدنش داغ است.
    گیسوانش هنوز بافت داشت و مرتب بود. نگاهش به حصیر بود و افکارش در جنگل پرسه می‌زد. به گینر می‌اندیشید. به صبح که او اطراف تپه منتظرش می‌ماند.
    پرده‌ی چادر کنار رفت و کسی وارد شد. سرش را بلند نکرد. با خود اندیشید هر کس باشد کارش را انجام می‌دهد و خارج می‌شود. کمی گذشت تا اینکه چکمه‌های چرم شکیلی وارد محدوده‌ی دیدش شد که با طمأنینه جلو می‌آمد. از آن چکمه‌های اشرافی توانست تشخیص دهد که چه کسی وارد چادرش شده است. هیچ دوست نداشت قیافه‌ی نحس او را ببیند. نمی‌دانست به چه اجازه‌ای وارد شده است.
    - هنوز هم فکر می‌کنی تو با دستات من رو توی گور می‌ذاری؟
    صورتش در هم رفت. در دل چندین فحش و ناسزا به او داد. بدون آنکه که نگاه به چهره‌ی کریه او بیندازد جواب داد:
    - شرایط همین‌طور نمی‌مونه.
    لیام لبخندی زد و روبه‌روی او بر پنجه‌ی پایش نشست. با دقت به صورت او نگریست و گفت:
    - اون‌قدر شرایط همین‌طور می‌مونه که من همراه پدرم به مطالبه دختر رئیس قبیله برگردم.
    دندان‌هایش را روی هم فشرد. حس کرد میان قفسه سـ*ـینه‌اش آتش گرفت. نگاهش را بالا برد و نگاهی برزخی به صورت بشّاش او انداخت.
    - پدر من هیچ‌وقت دخترش رو به خارجی‌ها نمیده!
    لیام آرام خندید. دستش را دراز کرد و تار آویزان بر صورت او را به کناری فرستاد. با نفرت خود را عقب کشید و نگاه منزجری به او انداخت. لیام آهسته گفت:
    - درسته. من قوانین قبیله‌ت رو بهتر از خودت می‌دونم! فکر می‌کنی چرا به پدرت موضوع ارتباطت با ببرها رو گفتم؟
    در کسری از ثانیه بدنش یخ کرد و دست‌هایش سِر شد. برای خودش هم سوأل بود که آن‌ها از کجا متوجه آن ارتباط شدند و حدس می‌زد که کار او باشد. حالا حدسش به یقین تبدیل شده بود. متحیر نگاهش را به او دوخت. لیام خندید و گفت:
    - راستش از عمد این کار رو نکردم؛ اما بعد از اینکه واکنش اونا رو دیدم فهمیدم قدم بلندی به‌سمتت برداشتم. یک هفته وقت داری فکر کنی که چرا پدرت مجبور میشه درخواست من رو قبول کنه.
    نفس‌هایش تند شده بود. در تصمیمی ناگهانی به‌سمتش یورش برد و به صورتش چنگ انداخت.»

    نفس عمیقی کشید و به حال بازگشت. شوکه به دست‌هایش نگاه کرد. حس می‌کرد ناخن‌هایش هنوز هم به‌خاطر چنگ انداختن به صورت او زُق‌زُق می‌کند. گیج دست‌هایش را کنار بدنش ستون کرد. با خود اندیشید که چرا آن‌قدر عمیق در خاطراتش فرو می‌رود. درهمان‌حال بود که حس کرد سایه‌ای را در تیرگی غروب دید. کمی چشم‌هایش را ریز کرد تا بتواند او را تشخیص دهد. هیبتش به سایمون می‌مانست. حتماً به دنبال کفشش آمده بود.
    کمی به جلو خم شد. سایمون چند قدمی دیگر نزدیک شد و سر جایش ایستاد. خورشید پایین‌تر رفته بود و جیرجیرک‌ها آواز هر شبشان را آغاز کرده بودند. چهره‌اش درست دیده نمی‌شد؛ اما دو گوی چشمانش می‌درخشید. نگاهش را به کفش او دوخت. آرام پرسید:
    - دنبال کفشت اومدی؟
    سایمون با احتیاط جلوتر رفت و هنگامی که آرامش او را دید، آن‌قدری نزدیک شد تا کنارش بنشیند. باید جلویش را می‌گرفت که تا مرز قلمرو‌اش پیش نیاید؛ اما او را تنها یک دوست می‌دید. دوستی که به قوانین او احترام می‌گذاشت. کنارش روی زمین نشست و به کفشش نگاهی انداخت.
    - کاملاً نه! اما پام زخم برداشته.
    سرش روی شانه چرخید و به او نگریست. حالا بهتر می‌توانست چهره‌اش را ببیند. لبخند کوتاهی زد و کفش را به‌سمتش گرفت. سایمون دست دراز کرد و لنگ کفشش را از او پس گرفت. چشم‌هایش را در قاب چرخاند و به پشت سر سایمون نگریست. به قبیله و مشعل‌های درخشانش. کاملاً بی‌ربط پرسید:
    - وقتی شب میشه، از اینکه قراره دوباره درد بکشی نمی‌ترسی؟
    سایمون لبخند تلخی زد. نگاهش از قبیله بر چشم‌های او سُر خورد. آرام جواب داد:
    - طبیعی شده؛ اما به دردهاش عادت نکردم. نزدیک به ده ساله که هر شب اون درد رو تحمل می‌کنم، اون ترس مال دو-سه‌ سال اول بود.
    چشم‌هایش به نگاه درخشان او دوخته شده بود. درد و غم به‌وضوح در عمق مردمک‌هایش حس می‌شد. حتی رگه‌های از التماس هم در چشم‌هایش می‌دید. سایمون هم دقیق نگاهش می‌کرد تا بتواند درد او را بفهمد. صدای نزدیک شدن سواری، خط نگاهشان به هم را بُرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرش چرخید و به ‌مسیر صدا نگریست. وقتی متوجه شد سوار به‌سمت جنگل می‌آید، از جایش بلند شد. دستی به کمانش زد تا مطمئن شود سرِ جایش است. سایمون هم برخاست و کنارش ایستاد. چشم‌هایش پیوسته در تاریکی می‌چرخید تا بتواند سوار را پیدا کند. لحظه‌ای صدای پای اسب قطع شد، سپس آرام به‌سمتشان نزدیک شد.
    ابرها اندکی جنبیدند و ماه بر دشت نمایان‌تر شد. نور ماه از پس ابرهای تیره مسیر را روشن می‌کرد. آن‌قدری دشت روشن شد که توانست اسب سیاه لیام را ببیند. گویا لیام هم آن‌ها را دیده بود که روبه‌رویشان ایستاد و از اسب پیاده شد. نگاه غضب‌آلودی به لیام انداخت. لیام نیز با نگاهی خشمگین به او و سایمون که کنارش ایستاده بود نگریست. برای لحظاتی صدایی جز آواز جیرجیرک‌ها و هوهوی جغدها به گوش نرسید. لیام نگاهش را با دقت بر سایمون چرخاند و بی‌مقدمه رو به رزالین گفت:
    - باید با من بیای!
    رزالین سرتاپایش را از نظر گذراند و با اخم‌های گره خورده گفت:
    - مردک گستاخ!
    لیام کمان در دستش را جلو گرفت و گفت:
    - این یه دستوره. تو باید با من به قبیله بیای؛ وگرنه تو رو به‌زور می‌برم.
    عصبی قدمی جلو رفت و گفت:
    - فکر کردی کی هستی؟ من از هیچ‌کس دستور نمی‌گیرم.
    لیام عصبی فریاد زد:
    - دور شدن از قبیله و زندگی بین حیوونا نجابت رو از تو گرفته رزالین! اون مرد کیه که همیشه همراه توئه؟
    مغزش سوت کشید. او داشت چه می‌گفت؟! درمورد او و سایمون چه فکری کرده بود؟ اصلاً با چه اجازه‌ای درمورد زندگی او آن‌طور وقیحانه حرف می‌زد! انگشتش را تهدیدآمیز به‌سمتش نشانه رفت و گفت:
    - زندگی من اصلاً به تو مربوط نیست. فهمیدی؟
    لیام بسیار خشمگین به‌نظر می‌رسید. صدایش بالا رفته بود و فریادهایش در سکوت دشت می‌پیچید:
    - اتفاقاً خیلی هم به من مربوطه. باید بدونم چه عوضی‌ای رو دارم با خودم به دربار می‌برم.
    خنده‌اش گرفت! مثل یک پسر نوجوان سخن می‌گفت. مگر نمی‌فهمید که رزالین از او متنفر است؟ دیگر باید چکار می‌کرد تا باورش شود که از او بیزار است؟ اصلاً مگر او به میل خودش می‌خواست به لاملیا برود!؟ سایمون نیز خشمگین شده بود. نفس‌هایش نامنظم شده و مشت‌هایش درهم گره خورده بود. فهمیده بود که نقطه‌ضعف لیام چیست. لبخند مرموزی بر لبش نشست. به سایمون اشاره کرد و گفت:
    - آره درست فکر می‌کنی! من با این مرد رابـ ـطه دارم. خیلی زیاد هم همدیگه رو دوست داریم و تو هیچ‌جایی توی زندگی من نداری. این فکر که باهات به اون لاملیای کوفتی بیام رو از تو سرت بیرون کن. الان هم گورت رو گم کن، من باهات نمیام.
    دندان‌های لیام با حرف‌هایش بر هم چِفت شد. این را از حالت فکش فهمید. پوزخند بدجنسی بر لبش نشست. ضربه‌اش آن‌قدر کاری بود که حتی سایمون هم از حرف‌هایش متعجب شده بود. خودش هم حرف‌هایش را باور نداشت؛ اما برای آخرین ضربه، به سایمون نزدیک‌تر شد و دستش را در دست پایین‌افتاده‌ی او گره کرد. سایمون برگشت و نگاهش کرد. او هم سرچرخاند و نگاهش را با لبخندی دروغین پاسخ داد.
    تنها به فاصله‌ی یک پلک زدن، لبخند بر لبش خشکید و صورتش درهم رفت. فاصله‌ای بسیار کوتاه... مثل پریدن پرنده‌ای از شاخه، جنبیدن سنجاقکی بر روی آب و لرزیدن شاخه‌ای در باد. همان‌قدر ناگهانی و غیرمنتظره. آهسته سرش چرخید و به بازوی راستش که میزبان تیری بلند شده بود نگریست. پیکان تیز، گوشت بازویش را پاره کرده و بر عمق ماهیچه نشسته بود. خون غلیظ از محل شکاف می‌جوشید و دستش را خون‌آلود کرده بود. نفهمید چطور شد که سایمون به‌سمت لیام که با اخمی عمیق به تیر در بازوی رزالین می‌نگریست حمله کرد و روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش نشست. تمام اتفاقات در لحظه اما با سرعت پایین رخ داد.
    دست به‌سمت تیر برد و چوبش را گرفت. چشم‌هایش را بست و نفسش را حبس کرد. قبل از آنکه درد باعث تردیدش شود، تیر را با سرعت بیرون کشید. خون از محل پارگی فواره زد! چشم‌هایش سیاهی رفت؛ اما فریادش را در گلو خفه کرد. هنگامی که تیر را از گوشت بیرون کشیده بود، پیکان فولادی جراحت دیگری نیز اضافه کرده بود. دستش را روی پارگی که خون‌ریزی داشت گذاشت و به‌سمت سایمون راه افتاد. مشت‌های نیرومند او، بی‌امان بر صورت زاویه‌دار و استخوانی لیام فرود می‌آمد. وقتی که دید سایمون خنجرش را از کمری‌اش درآورد، بلافاصله نامش را فریاد زد. اصلاً دوست نداشت که اتفاق بدی میان آن‌ها بیفتد، آن هم وقتی آن عوضی نزدیک جنگل بود. سایمون بالاخره دست از کتک‌زدن لیام برداشت. صدایش به‌خاطر درد کمی آزرده بود، با نفرت گفت:
    - ولش کن. ارزشش رو نداره!
    سایمون نفس عمیقی کشید و مشت دیگری روی گونه‌ی او کوبید. سپس از رویش بلند شد و کنار رفت. نگاهی به صورت لیام انداخت. وضع چهره‌اش افتضاح بود. چشم چپش از گوشه پاره بود و خون‌ریزی داشت. گونه‌ی راستش کبود بود. از گوشه‌ی لب و بینی‌اش هم خون می‌چکید. درست اندازه هم خون از دست داده بودند! لیام آرام بر دستش تکیه زد و بااحتیاط بلند شد. نگاهش را به رزالین دوخت. طور عجیبی به او نگاه می‌کرد. در جواب نگاه خیره‌اش گفت:
    - برو از اینجا!
    نگاه لیام از او به سایمون که نزدیکش می‌شد دوخته شد. دوباره نگاه خیره‌ای به رزالین انداخت و به‌سمت اسبش رفت. افسار اسب را در دست گرفت و انگشت اشاره‌اش را به سمت سایمون گرفت.
    - تاوان این کارت رو پس میدی عوضی.
    سپس سوار اسبش شد و به‌سمت قبیله راه افتاد. نگاهش را کلافه از او گرفت و به بازویش نگریست. دست دیگرش هم که روی بازویش گذاشته بود، خون‌آلود شده بود. سایمون نزدیکش شد و بااحتیاط دستش را کنار زد. نگاه دقیقی به جای بریدگی انداخت. زیر لب چند ناسزا به لیام و اجدادش داد. خم شد و گوشه‌ی پیراهنش را پاره کرد. رزالین با دقت به او و حرکاتش نگاه می‌کرد. نوار کوچکی از لباس قهوه‌ایش را جدا کرده بود. آن را از زیر بازویش رد کرد و بالاتر از زخم او پیچاند. گره‌ی محکمی به آن زد تا جلوی خون‌ریزی را بگیرد. صورتش از درد جمع شد. سایمون نگاهی به صورتش انداخت و پرسید:
    - خیلی درد داری؟
    کمی سرش را تکان داد و پاسخ داد:
    - تابه‌حال با سلاح‌های آدم‌ها زخمی نشده بودم. طور عجیبی می‌سوزه.
    سایمون آرام گفت:
    - درسته. فکر می‌کنم نوک تیرش از نقره بوده. نقره زهر خاصی داره.
    لب‌هایش را روی هم فشرد. محل پارگی می‌سوخت و نبض می‌زد. باید گینر زخمش را می‌لیسید تا دردش کم شود. سایمون بازویش را در دست داشت و با دقت جراحتش را وارسی می‌کرد. با لحن ملایمی پرسید:
    - اون می‌خواد تو رو به قبیله‌ت ببره، تو چرا همراهش نمیری؟
    نگاه تیزی به او انداخت. از میان دندان‌هایش غرید:
    - حاضرم بمیرم! از نظر اونا من یه طرد شده‌م؛ اما برای رسیدن به خواستشون حاضرن پا روی اون قوانین کوفتیشون بذارن.
    سایمون نگاه عمیقی به او انداخت. بااحتیاط گفت:
    - اما خب خانواده‌ت چی؟ دلت براشون تنگ نشده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد. آهی کشید و گفت:
    - چند وقتی هست که دارم خاطراتم رو مرور می‌کنم. توی سخت‌ترین روزای زندگیم هیچ کدومشون رو پیدا نمی‌کنم. آخرین تصویری که ازشون به‌ خاطر دارم، ترس توی چهرشونه وقتی که گینر رو دیدن. من عادت کردم بدون اونا زندگی کنم.
    سایمون درحالی‌که به پارگی بازویش می‌نگریست، لبخند تلخی زد. آهسته گفت:
    - خوش به حالت که می‌تونی بدون اونا زندگی کنی.
    نگاه دقیقی به چهره‌اش انداخت. صورتش درهم رفته بود.
    - تو نمی‌تونی؟
    سرش را آرام تکان داد و گفت:
    - می‌تونم؛ اما همیشه آرزو داشتم بتونیم کنار هم زندگی کنیم. گاهی به‌شدت بهشون احتیاج پیدا می‌کنم.
    رزالین خیره نگاهش می‌کرد و با خود می‌اندیشید مانند پسربچه‌ی غمگینی است که بهانه‌ی پدرومادرش را می‌گیرد. همان‌قدر معصوم و غم‌زده. دست سالمش را روی بازوی او گذاشت و گفت:
    - هی... همه‌ی ما باید یه روز راه خودمون رو پیدا می‌کردیم و ازشون جدا می‌شدیم...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -‌ حالا جدایی من و تو یه‌کم بی‌رحمانه‌تر و غیرقابل ‌باورتره.
    سایمون لبخند کوتاهی زد و سرش را تکان داد. به دستش اشاره زد و گفت:
    - خون‌ریزی‌ت بند اومد.
    زیر لب تشکر آرامی کرد. به ماه نگریست. چند ساعتی بیشتر تا آخر شب نمانده بود و سایمون باید برمی‌گشت. نگاه کوتاهی به او انداخت، سپس بی هیچ حرفی برگشت و به‌سمت جنگل راه افتاد.
    - هی آلفا!
    ایستاد و به‌سمت سایمون چرخید. سوألی نگاهش کرد. برای گفتن حرفش کمی تردید داشت و این پا و آن پا می‌کرد. نگاهش را گیج به او دوخت و پرسید:
    - چیزی شده؟
    سایمون سری به نشانه «نه» تکان داد. مردد پرسید:
    - اون حرف‌هات... چرا اونا رو گفتی؟
    پوزخند کجی زد. منظورش آن حرف‌های احمقانه بود. دستی به پیشانی‌اش کشید و با اندکی شرم گفت:
    - لیام روی هر چیزی حساسه و من از نقطه‌ضعفش استفاده کردم. اون حرف‌ها رو گفتم تا عصبانیش کنم؛ هرچند، زیاد به نفعم نشد.
    سایمون با اخم‌های درهم سری تکان داد و گفت:
    - متوجه‌م.
    سپس چرخید و به‌سمت رودخانه راه افتاد. نگاه خیره‌ای به او انداخت. گاهی اصلاً از رفتارهایش سر درنمی‌آورد. شانه‌هایش را بی‌خیال بالا انداخت. بلافاصله زخم بازویش تیر کشید و صورتش درهم رفت، چرخید و به‌سمت جنگل راه افتاد.
    شاخه‌ها را با دست سالمش کنار زد و وارد جنگل شد. در دلش به لیام عوضی لعنت فرستاد. با آن دست دردناک دیگر نمی‌توانست تیراندازی کند. جنگل خنک و مرطوب بود. فضا آکنده از بوی چوب باران‌خورده و شب‌بو بود. صدای جغدها همراه با اکویی خاص می‌پیچید. نسیم تازه بود و روحش را نوازش می‌کرد. نگاه بی‌قیدی به اطرافش انداخت؛ اما چیزی میان تاریکی توجهش را جلب کرد. دو گوی براق و درخشان که مستقیم نگاهش می‌کرد. ایستاد و دقیق‌تر نگریست.
    با خود اندیشید شاید بوی خون حیوانات را تحـریـ*ک کرده؛ اما به‌خاطر آورد بار اولش نیست که خونین و زخمی در جنگل راه می‌رود. او حتی توان مبارزه نداشت! اخم‌هایش درهم رفت و به‌سمت چشم‌های در تاریکی چرخید. حقیقت تلخی در هر قلمرو وجود داشت و آن این بود که هر لحظه ممکن بود حیوانی هـ*ـوس آلفا‌شدن به‌سرش بزند و طلب مبارزه با آلفا کند و اگر آلفا شکست می‌خورد، نتیجه مشخص بود!
    حس کرد دو گوی درخشان به‌سمتش حرکت کرد. مسخره بود! او در تقابل با حیوانات کاملاً خونسرد بود و فقط وقتی با انسانی روبه‌رو می‌شد، تپش قلبش دست خودش نبود؛ اما حال که کمی نگران بود باز هم کاملاً آرام و خونسرد ایستاد و به نزدیک‌شدن آن دو چشم نگریست. دو گوی براق آن‌قدر در تاریک جلو آمدند تا بالاخره توانست اندام کشیده‌ی گینر را ببیند. کلافه نفسش را بیرون فرستاد و چشم‌هایش را در قاب چرخاند. هزاران فکر مختلف به سرش زده بود!
    پرحرص گفت:
    - گینر شوخیت گرفته؟
    گینر بدون آن که جوابش را بدهد، جلو رفت و دستش را بو کشید. در حینی که زخمش را می‌بویید، گفت:
    - با انسان‌ها درگیر شدی؟
    صدایی که ببرها برای تأیید حرف یا «بله» استفاده می‌کردند از خود خارج کرد. گینر بی‌مقدمه زبانش را روی زخمش کشید. زبانش مرطوب و لزج بود، باعث شد تکانی بخورد. چشم‌هایش را روی هم فشرد. زخمش می‌سوخت و درد می‌کرد. بزاق دهان ببرها می‌توانست درد را تسکین دهد.
    - شرط می‌بندم کل جنگل بوی خونت رو حس کردن. نباید خون‌آلود وارد جنگل بشی.
    چشم‌هایش را باز کرد و به او که جلویش ایستاده بود نگریست. آرام گفت:
    - بار اولم نیست که زخمی میام!
    گینر چرخید و گفت:
    - همیشه توی مبارزه زخمی میشی و خون حیوون هم همراهته. ببینم شکست خوردی؟
    اخم‌هایش درهم گره خورد. دنبال او که به طرف مخفیگاه می‌رفت راه افتاد. با لحن دلخوری گفت:
    - شکست نخوردم! یه‌کم بی‌احتیاطی کردم که باعث شد تیر بخورم.
    گینر نگاهی معنادار به صورتش انداخت. سرش را چرخاند و به‌روبه‌رو نگریست. دیگر تا مخفیگاه حرف نزدند. به محض رسیدن به مخفیگاه به‌سمت تشکش رفت و دراز کشید. آن‌قدر خسته بود که مجال فکر کردن به درد دستش را نداشت و خیلی زود خوابش برد...
    نور خورشید توی صورتش می‌زد و پشت پلک‌هایش را روشن کرده بود. در جایش نشست و دست‌هایش را به جلو کشید. سپیده زده و خورشید بالا رفته بود. به دستش که پارچه قهوه‌ای‌رنگ به آن خودنمایی می‌کرد، نگریست. کمی بازویش را منقبض کرد. دیگر نمی‌سوخت؛ اما هنوز درد داشت. لبخند کجی زد. او به درد عادت داشت!
    ببرها در اطرافش راه می‌رفتند و به شوخی ضربه‌ای به او می‌زدند. انرژی خوبی را درخود حس می‌کرد. روز بسیار دل‌پذیر و شادی بود. به‌سمت درخت‌های میوه از مخفیگاه خارج شد. با دیدن گلابی‌های لپ قرمز بر پنجه‌ی پاهایش به‌سمتشان رفت. جهشی زد و دوتا از بزرگ‌ترین‌هایشان را برای خود چید. مسیرش را کج کرد و به طرف رودخانه رفت. می‌خواست کنار جریان آب راه برود تا به بیرون از جنگل برسد و اوضاع را کنترل کند. گاز بزرگی به گلابی آب‌دار زد. مقداری از آبش که از کنار لبش پایین ریخت را با پشت دست پاکش کرد. صدای چکاوک‌ها نیز زیباتر از همیشه در جنگل می‌پیچید. آرامش رودخانه هم به آن اضافه شده بود. سر چرخاند و با لبخند به گوزن شاخ‌داری که سمت دیگر رودخانه نگاهش می‌کرد نگریست. گرازی نیز کنار رود بود که با دیدن او خرناسی از گلویش خارج کرد.

    با لبخند نگاه از آن‌ها گرفت و جلوتر رفت. به سنجاب‌ها که با شور خاصی بین شاخه‌های می‌چرخیدند نگریست. به دومین گلابی گاز بزرگی زد و روبه‌رویش را نگاه کرد. با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو گلابی زیبایش بر زمین افتاد و خاکی شد. نفسش ته دلش گیر کرد! او آنجا چه می‌کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تکه‌ی گلابی مانده در دهانش را درسته فرو برد. حتی فراموش کرده بود نفس بکشد! قلبش برای لحظه‌ای ایستاد و بعد با شدت به درودیوار سـ*ـینه‌اش کوبیده شد. در صورتش حرارت حس می‌کرد. هنوز برنگشته بود که او را ببیند؛ اما آن اندام را تنها یک نفر در آن دنیا داشت. آن عضلات گره خورده و سرشانه‌های پهن. گیسوان بلندی که سپیدی‌اش بیشتر به خاکستر می‌مانست. نگاهش حریصانه بر او می‌چرخید که آرام داشت به سویش برمی‌گشت. تمام جسمش انگار سال‌ها از مخدری دور مانده بود که حالا با دیدن دوباره‌اش آن‌طور بی‌تاب و بی‌اختیار بود.
    آرام و با طمأنینه چرخید و آنجا، لحظه‌ای بود که نگاه آشنایشان درهم گره خورد. دلش از ارتفاع بلندی سقوط کرد. چقدر شکسته شده بود! در اطراف چشم‌های سبزش چروک‌های ریزی ایجاد شده بود. پیشانی‌اش نیز چین افتاده بود. دست خودش نبود که دهانش حیرت‌زده باز مانده بود؛ اما داکوتا هنوز همان اندازه مقتدر بود و به آرامی به او نگاه می‌کرد. نمی‌دانست باید چه کار کند، چه بگوید، چه رفتاری از خود نشان دهد. سردرگم تمام اجزای صورت او را با چشم‌هایش بلعید.
    کمی طول کشید تا یادش بیاید آنجا قلمروی اوست و ورود انسان‌ها به آن ممنوع است. سرش را پایین انداخت و با دست به بیرون از جنگل اشاره کرد. سعی کرد نهایت احترام را در لحنش حفظ کند.
    - میشه بیرون از جنگل صحبت کنیم؟
    داکوتا نگاه عمیقی به صورت و لباس‌هایش انداخت. نگاهش را در پشت سر او چرخاند و گفت:
    - به خیالت اگه اهالی جنگل از وجودم ناراضی بودن، الان سالم اینجا ایستاده بودم؟
    از حرف او تعجب کرد. توقع چنین حرفی را اصلاً نداشت. مگر او چقدر می‌شد که در جنگل بود؟! چطور گینر بوی او را حس نکرده بود! تصمیم سختی بود؛ اما هر طور شده باید او را از جنگل بیرون می‌کشید، پس بدون آنکه جوابش را بدهد از کنارش گذشت و از جنگل خارج شد. در حاشیه نزدیک بوته‌ها ایستاد، دستش را روی کمرش گذاشت و نفس عمیقی کشید. چرا باید پدرش به ملاقاتش آمده باشد! دچار استرس و سلسله احساسات مزخرفی شده بود که هیچ راه نجاتی برایش سراغ نداشت. زیاد طول نکشید که داکوتا از میان شاخه‌ها بیرون آمد. نگاهی به رزالین انداخت و اندکی از او فاصله گرفت.
    سکوت کوتاهی میانشان برقرار شد و در این سکوت، رزالین آن‌قدر لب‌هایش را روی هم فشرده بود که دیگر حسشان نمی‌کرد.
    داکوتا نگاه نافذ و عمیقش را به او دوخت و گفت:
    - دیشب مهمان من این اطراف بوده و با وضعیت افتضاحی برگشته بود. شنیدم تو اربـاب این منطقه هستی... چه توضیحی برای این اتفاق داری؟
    به اخم میان ابروان او نگریست. تا او را ندیده بود نمی‌دانست چقدر دل‌تنگش است. تمام ذرات بدنش آغـ*ـوش پدرانه‌ی او را فریاد می‌زد. آن‌قدر حواسش پرت حاشیه‌ها بود که اصلاً متوجه گفته‌ی او نشده بود و حتی فراموشش کرد. منگ در چشم‌های او خیره شد. اخم‌های داکوتا درهم بود و او را وارسی می‌کرد. نگاهش بر بدن او چرخید. بازویش نگاه او را جلب کرد و خیره ماند. رزالین سر چرخاند و به بازوی زخمی‌اش نگریست. دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش گره کرد. شاید این آزمون بود که پدرش داشت از او می‌گرفت. با او مثل دخترش حرف نزده بود!
    با لحنی که از اعتمادبه‌نفس لبریز بود گفت:
    - مهمان شما تاوان گستاخیش رو داد.
    چشم‌های داکوتا برق زد. نگاهش رنگ تحسین گرفت. کمی متعجب بود که چرا رئیس قبیله به دیدن یک طرد شده آمده است و چشم‌های او گیج‌ترش می‌کرد. داکوتا کمی نگاهش کرد و گفت:
    - اون اومده بود که تو رو به قبیله برگردونه... چرا همراهش نیومدی؟
    مستقیم به او زل زد. او واقعاً توقع داشت که برگردد؟ سرش را پایین انداخت و آرام خندید. چطور بعد از آن همه بی‌معرفتی توقع برگشت از او داشتند! سر بلند کرد و به پدرش نگریست. با لحنی پرتمسخر گفت:
    - چرا باید همراهش میومدم؟
    داکوتا سکوت کوتاهی کرد. دختر چموشی که حال می‌دید، با آن دختری که سال‌ها بزرگش کرده بود تفاوت زیادی داشت.
    - فکر می‌کردم موندن توی قبیله رو دوست داری.
    سرش را تکان داد و نگاه نامحسوسی به تپه انداخت. بغض تلخی به گلویش چنگ انداخت. معلوم بود که آنجا را دوست داشت. آنجا میان آن چادرها و مردم برایش مثل یک بهشت بود. آنجا محل تولدش بود. اولین قدم‌هایش را همان‌جا برداشته بود؛ اما همه‌ی آن اتفاقات برای گذشته بود!
    - موندن رو دوست داشتم. وقتی بی‌مهری‌هاتون رو نسبت به خودم دیدم از قبیله متنفر شدم؛ چون می‌خواستین من رو به کشور غریبه‌ها بفرستین. شما حتی به قوانین هم پشت کردین!
    اخم‌های داکوتا درهم گره خورد و صورتش برافروخته شد. عصبانی گفت:
    - تو در مورد من چی فکر کردی دختر؟ چرا باید دخترم رو به یه خارجی بدم! تو حتی تحت امر من نموندی تا زمانش تموم بشه و با یه حیوون وحشی جلوی چشم مردم قبیله فرار کردی! هیچ می‌دونی چقدر مردم من رو سرزنش کردن؟
    هم‌زمان دو قطره اشک از چشمانش چکید. لبش را گزید تا بتواند اشک‌هایش را کنترل کند. برای آن مرد می‌مُرد. او تنها قهرمان زندگی‌اش بود و وقتی خشم او را می‌دید دلش آتش می‌گرفت؛ اما به یاد آوردن چهار سال پیش او را بی‌‌رحم می‌کرد. لب باز کرد تا حرف بزند که سد اشک‌هایش فرو ریخت.
    - خودم اون شب از توی چادر شنیدم که به روبن گفتید به خاطر کمک‌هاشون بهشون مدیونید. همون موقع هم قضیه‌ی خواستگاری رو پیش کشیدید. شما امید رو توی من کشتین. باعث شدین از همه‌تون بِبُرم. باعث شدین چهار سال بین وحشی‌ترین حیوونا زندگی کنم. باعث شدین به تمام احساسات دنیا شک کنم. باعث شدین به تمام اون قوانینی که یه روز یادم دادین شک کنم.
    داکوتا قدم بلندی به‌سمتش برداشت. خشمگین سرشانه‌هایش را گرفت و تکانش داد:
    - تو کِی دیدی که من از محدوده قوانین فراتر برم؟ کِی قانون رو شکستم؟ کِی؟
    به چشم‌هایش که قرمز شده بود نگریست. بی‌حرکت ایستاده بود، به درد دستش توجهی نمی‌کرد. فقط یک وجب با آغـ*ـوش پدرانه‌اش فاصله داشت. با بی‌رحمی به چشم‌هایش خیره شد و گفت:
    - همین الان! شما همین الان به دیدن یک طردشده اومدید!
    داکوتا شوکه و بی‌حرکت ماند. نگاهش در چشم‌های بی‌مهر دخترش خیره ماند. دست‌هایش از شانه‌ی او سُر خورد و پایین افتاد. نگاهش را از پدرش گرفت تا بیش از آن گستاخی نکرده باشد. با پشت دستش اشک‌هایش را پاک کرد. آرام لب زد:
    - من دیگه اگر بخوام هم نمی‌تونم به قبیله برگردم.
    صدای شیهه‌ی اسبی سرش را روی شانه چرخاند. با دیدن لیام که از اسب پیاده شد و به‌سمتشان آمد، دست‌هایش مشت شد. مردک علاف همیشه میان صحبت‌های دونفره سر می‌رسید. نگاهی به صورتش انداخت. زیر چشم‌هایش کبود بود و چندین زخم بر صورتش نشسته بود. چقدر از او متنفر بود. خواست به‌سمتش خیز بردارد که لیام دستش را بالا برد و سریع گفت:
    - هی! صبر کن نمی‌خوای که یه نقطه‌ضعف دیگه دستم بدی؟
    ناباور نگاهش کرد و در جایش ایستاد. چقدر او عوضی بود! چطور جرئت می‌کرد او را در نزدیکی قلمرواش تهدید کند! لیام نگاه کوتاهی به داکوتا کرد. دوباره به رزالین نگریست و گفت:

    - یکی از نقطه‌ضعف‌هات دست منه. حالا مجبوری که برگردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گیج و استفهامی نگاهش کرد. مغزش جیغ هشدار کشید. گینر! نکند گینر را می‌گفت! قبلش زیر گلویش تپید. به سختی لب گشود و پرسید:
    - کی؟
    لیام پوزخندی زد و گفت:
    - همون یارو که هم رو دوست داشتید.
    دهانش باز ماند. صورتش داغ شد چون بلافاصله پدرش برگشت و نگاهش کرد. از لیام متعجب بود. از وقاحتش! چرا گمان می‌کرد با این کار او راضی می‌شود که برگردد. اخم‌هایش را درهم کشید و خشمگین گفت:
    - اصلاً به تو چه هان؟ به تو چه ربطی داره که هی راه و ‌بی‌راه اطراف قلمروی من سروکله‌ت پیدا میشه؟
    نزدیکش شد و با پشت دست به سـ*ـینه‌اش کوبید:
    - به تو چی می‌رسه که من به قبیله برگردم؟ نمی‌خوام برگردم فهمیدی؟ هیچ‌چیز هم نمی‌تونه وادارم کنه. حالا گورت رو گم کن از اینجا!
    لیام نیز با اخم‌های درهم به صورت عصبی‌اش خیره شده بود؛ اما واکنشی نشان نمی‌داد. با کف دست هلش داد و عقب رفت. نگاهی به پدرش انداخت و عصبی گفت:
    - مهمان شما داره پاش رو از گلیمش درازتر می‌کنه. من برنمی‌گردم. من رو مجبور نکنید کاری که دوست ندارم رو انجام بدم!
    سپس برگشت و با قدم‌های محکم وارد جنگل شد.
    صدای لیام را از پشت سر شنید که فریاد زد:
    - اگه تا بعد از غروب برنگردی جنازه‌ش رو برات می‌فرستم جنگل.
    دستش را به صورتش کشید. لعنت به تمام محدودیت‌های دنیا. دلش می‌خواست او را تکه‌تکه کند؛ اما نمی‌توانست. عصبی بوته‌ها را کنار زد. آن دو سوار اسب‌هایشان شده و در راه برگشت بودند. پرحرص گیسوان ریخته در صورتش را کنار زد. چطور توانسته بودند او را گیر بیندازند! با خودش چه فکری کرده بود که گمان می‌کرد با گروگان گرفتن سایمون می‌تواند او را مجبور به تسلیم‌شدن کند! اصلاً چطور توانسته بودند او را گیر بیندازند؟ او مردی جنگجو بود. بسیار وحشی و قوی بود. مدام از خود می‌پرسید چطور توانستند او را گیر بیندازند؟ صدایی از پشت او را متوجه کرد. برگشت و به گینر که نزدیک می‌آمد نگریست. گینر دقیق به صورتش نگریست و جلوتر رفت. کمی او را بوئید. دوباره نگاهش کرد و گفت:
    - چرا عصبی‌ای رزالین؟ قلبت داره تند می‌تپه.
    با سر انگشت چشم‌هایش را فشرد. سرش را چندین بار تکان داد. مستأصل مانده بود. نگاهش را به چشم‌های منتظر گینر دوخت و گفت:
    - لیام سایمون رو اسیر کرده تا مجبورم کنه به قبیله برگردم.
    گینر در سکوت به صورتش خیره ماند. کمی به او نزدیک شد و آرام پرسید:
    - خب، تو نمی‌خوای نجاتش بدی!؟
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دستش را روی بازویش که تیر می‌کشید گذاشت. پرحرص غرید:
    - گینر من توی جنگل مسئولیت دارم. نمی‌تونم همین‌طور به اون قبیله‌ی لعنتی برگردم و به قلمروم پشت کنم!
    گینر سکوت کوتاهی کرد تا او آرام شود. در جایش چرخید، دوری زد و گفت:
    - به خاطر بیار که برای تو چه کارهایی کرده؛ اون‌وقت متوجه میشی که گاهی اولویت‌ها تغییر می‌کنه.
    نگاهش خیره به سنگ جلوی پایش ماند. او خیلی مواقع کنارش بود. همیشه سر موقع می‌رسید. از چنگ اوگار نجاتش داده بود، از مقابل تیر مردم قبیله دزدیدش، برای او با پسر وزیر کشور لاملیا گلاویز شده بود... به خاطر او آزادانه دنبال آبشار نمی‌گشت و شدیداً هم به او اعتماد داشت؛ اما رزالین علاوه‌ بر پنهان‌کاری، با او روراست هم نبود. دستش را عصبی به پیشانی‌اش کشید. نمی‌توانست برگردد، نمی‌توانست. گینر آرام و ساکت ایستاده بود و نگاهش می‌کرد.
    ناگهان گوش‌هایش تیز شد و به جلو چرخید. بی‌حرکت ماند و با دقت گوش داد. سردرگم نگاهش را بالا برد و به گوش‌های گینر نگریست. در جایش چرخید و بوته‌ها را با‌احتیاط کنار زد. نگاه دقیقی به اطراف انداخت. با دیدن کارگت و دو گرگ دیگری که کنارش راه می‌رفتند از بوته رد شد. در حاشیه‌ی جنگل ایستاد و نگاهش را به آن‌ها دوخت. گینر نیز بیرون آمد و کنارش ایستاد. هنگامی که به فاصله‌ی مناسبی رسیدند، روبه‌روی آن دو ایستادند. رزالین می‌دانست آن‌ها چرا به دیدن او آمدند و با خود می‌اندیشید که حتماً گینر از ماجرا باخبر می‌شد. کارگت جلوتر ایستاد و مستقیم به رزالین نگاه کرد. با آرامش گفت:
    - انسان‌ها سایمون رو اسیر کردن. ما باید تا قبل از نیمه‌شب اون رو نجات بدیم!
    رزالین منتظر به او خیره شد. آن‌ها حتماً می‌توانستند او را نجات دهند. کارگت ادامه داد:
    - به کمکت نیاز داریم آلفا.
    بلافاصله سرش را تکان داد. لبش را گزید و اخم‌هایش را درهم کشید. تند گفت:
    - من نمی‌تونم هیچ دخالتی بکنم. شما خودتون نجاتش بدید.
    سپس با سرعت از آن‌ها رو گرفت و وارد جنگل شد. به پشت سرش نگاه نکرد، فقط با نهایت سرعت به‌سمت آبشار رفت. با رسیدن به محل ریزش آب، نشست و پاهایش را در آب فرو برد. عصبی صورتش را با دست‌هایش پوشاند. چکار باید می‌کرد؟ خوی وحشی گرگ‌ها نمی‌توانست یک نجات بی‌خون‌ریزی را رقم بزند. با حمله‌ی آن‌ها به قبیله حتماً هم بسیاری از آن‌ها کشته می‌شدند، هم از مردم قبیله. و بعد از آن یک کینه‌ی جدید شکل می‌گرفت و گرگ‌ها را ماندگار می‌کرد. تنها کسی که می‌توانست همه‌چیز را درست کند خودش بود. دیگر از اینکه تمام چیزها بسته به تصمیماتش بود متنفر شده بود. صدای برخورد چیزی با زمین سرش را روی شانه چرخاند. به کندوی افتاده بر زمین نگریست.
    - زخمت رو با عسل بپوشون. باید زودتر خوب شی.
    نگاه کوتاهی به گینر انداخت. پارچه‌ای را که سایمون دور دستش بسته بود، باز کرد و کنار انداخت. بازویش را با آب تمیز کرد. کمی عسل بر زخم مالید و دست دراز کرد، برگی از بوته‌ی کنار دستش چید. برگ را روی عسل گذاشت. برگ سبز به‌خوبی دور بازویش چسبید و جراحت را پوشش داد. گینر کنارش نشست و گفت:
    - رزالین تو باید بهترین تصمیم رو بگیری. آینده‌ی چندین نفر تحت‌تأثیر انتخاب توئه. تا قبل از اینکه گرگ‌ها اقدام کنن تصمیم بگیر، چون بعدش همه‌چیز تموم شده‌ست. اونا می‌خوان بعد از غروب خورشید، توی تاریکی به تپه حمله کنن.
    سپس مکثی کرد و بلند شد. از کنارش رفت و او را با دنیایی از فکر تنها گذاشت...

    هوا تاریک شده بود. هنوز همان‌جا نشسته و تکان نخورده بود. هزاران بار فکرها و تصمیماتش را زیرورو کرده بود. قوانین جنگل را بیش از صد بار مرور کرده و بالاخره تصمیم گرفته بود که چکار کند. بی‌حس در جایش نشسته بود و به ارتعاش آب و خطوط دایره‌وارش می‌نگریست. نفس عمیقی کشید. صدای آبشار در ذهنش می‌پیچید، آن‌قدر بلند که صدای جغدها و جیرجیرک‌ها را نمی‌شنید. برای یک لحظه همه جا را سکوت فرا گرفت و زوزه‌ای سهمگین در جنوب طنین انداخت. سرش با ضرب برگشت و به پشت سرش نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوباره صدای چندین زوزه شنیده شد. از جایش بلند شد و به‌سمت خروج از جنگل دوید. نباید وقت را تلف می‌کرد. با نهایت سرعتی که در خود سراغ داشت می‌دوید. خیلی طول نکشید که گینر را کنارش در حال دویدن دید. تنها برای لحظه‌ای ایستاد و رزالین با جهشی غیرقابل باور بر پشتش پرید. خود را روی او خم کرد. گینر با سرعتی بی‌نظیر از جنگل خارج شد و به‌سمت گرگ‌ها که نزدیک پایین تپه بودند دوید. گویا خبر آمدن آن‌ها به گوش گرگ‌ها رسید که ایستادند و حمله‌شان را ادامه ندادند. گینر روبه‌روی کارگت متوقف شد. آرام از پشت او پایین آمد و نگاهی به گله گرگ‌ها انداخت. رو به کارگت گفت:
    - شما برگردین. من این قضیه رو حل می‌کنم.
    چشم‌های زرد کارگت در تاریکی درخشید. غرید:
    - ما اینجا منتظرش می‌مونیم.
    اخم‌هایش را درهم کشید. سرش را مخالف تکان داد و گفت:
    - به دشت برگردید. نمی‌خوام کسی گرگ‌ها رو اطراف تپه ببینه.
    کارگت نگاه خیره‌ای به صورتش انداخت. پس از سکوتی چرخید و از میان گله‌اش گذشت. گله‌اش نیز همراهش به‌سمت دشت راه افتادند. نفس عمیقی کشید و با دست پیشانی‌اش را ماساژ داد. گینر نزدیکش شد و نگاهش را به او دوخت. دستش را پایین برد و گفت:
    - مجبورم برم و به اون عوضیا یاد بدم که چطور لایگرها رو شکار کنن. بعد سایمون رو نجات میدم.
    گینر آرام و مطمئن نگاه خیره‌اش را به صورت او دوخته بود. از همان نگاه‌هایی که همیشه وقتی به تصمیماتش ایمان داشت می‌انداخت. جلو رفت و دستش را کنار پوزه‌ی گینر گذاشت. کمی موهای صورتش را نوازش کرد. با بغض کنترل‌شده‌ای گفت:
    - گینر من همه‌ی امیدم تویی. تمام حواسم سمت جنگله.
    گینر آرام سر تکان داد. با لحنی که مطمئن و امیددهنده بود گفت:
    - تو از پسش برمیای. هر اتفاقی که توی جنگل بی بیفته پایین تپه منتظرت می‌مونم.
    چندین بار پلک زد تا نم اشک چشم‌هایش از بین برود. به‌سمت تپه برگشت و به بالا نگریست. انگار می‌خواستند جانش را بگیرند. پاهایش جلو نمی‌رفت تا از تپه بالا برود. دو دستش را محکم به صورتش کشید. در آن مسیری که در زندگی‌اش طی می‎کرد، همیشه اتفاقاتی موجب منحرف شدنش از مسیر اصلی می‌شد.
    «تو گاهی مجبور میشی که سخت‌ترین تصمیم رو بگیری و کاری رو انجام بدی که هرگز دوست نداری. شاید اون بهترین تصمیمت نباشه؛ اما مطمئن باش سخت‌ترین تصمیمی هست که گرفتی. ممکنه برای اون خیلی چیزا رو از دست بدی؛ اما تو هیچ‌وقت نباید تسلیم شی دخترم.»
    صدای خش‌دار و آشنای زوی در مغزش می‌چرخید. چقدر حرف‌هایش آشنا بود. شاید او می‌دانست که چه اتفاقاتی در آینده می‌افتد. داستان‌ها و صحبت‌هایش همه مربوط به شرایطی بود که رزالین در آن گیر کرده بود. حرف‌هایی که در گذشته هیچ از آن نمی‌فهمید و تنها به خاطر می‌سپرد، حال معنایشان برایش پررنگ و بامحتوا بود.
    «مو قرمز من، آدما ممکنه جسمشون هر جای این دنیا متولد بشه؛ اما روح، مکان خاصی برای خودش داره. خیلی از ماها روحمون کنار جسممون متولد شده؛ اما آدم‌ها خاص، روحشون جای دیگه‌ای رشد می‌کنه و اونا مجبورن برای به دست آوردنش سختی‌های زیادی بکشن
    حس می‌کرد هرچه از جنگل دورتر و به قبیله نزدیک‌تر می‌شود، روحش از هم گسسته می‌شود. قلبش می‌لرزید و روحش در جنگل پرواز می‌کرد.
    «رزالین فراموش نکن، همیشه همه‌چیز اون‌طوری که تو می‌خوای پیش نمیره. خواه یا ناخواه، تو مجبور میشی که امتحان‌های سخت سرنوشت رو پس بدی، مهم‌ترین چیز اینه که بتونی ازش پسشون بربیای و سربلند باشی.»
    گیسوانش را پشت گوش انداخت. نفس عمیقی کشید. دیگر به بالای تپه رسیده بود. نور مشعل‌ها محوطه‌ی چادرها را روشن کرده بود. نگهبان‌ها با دیدن او یکّه خوردند. بی‌توجه از کنارشان رد شد. اول می‌خواست با پدرش صحبت کند و شرایطش را به او بگوید. مستقیم به‌سمت بزرگ‌ترین چادر قبیله جلو می‌رفت. سنگینی نگاه مردم را که از چادرهایشان خارج می‌شدند، حس می‌کرد؛ اما بی‌توجه به آن‌ها فقط جلو می‌رفت. جلوی چادر داکوتا که رسید، بی‌مقدمه پرده را کنار زد و داخل شد. نگاهش را بالا برد و به داکوتا، روبن و لیام که ساکت شدند و مات نگاهش کردند خیره شد. از همان ابتدای ورود به قبیله اخم‌هایش درهم و صورتش عبوس بود. از ورودی چادر کنار رفت و گفت:
    - می‌خوام با رئیس تنها صحبت کنم.
    هر سه نگاهی با یکدیگر ردوبدل کردند، سپس لیام و روبن از جای برخاستند. نگاه سنگینی به او انداختند و از چادر خارج شدند. نسبت به گذشته، او بسیار حرمت شکانده و بی‌اجازه وارد شده بود؛ اما اصلاً برایش مهم نبود! نگاهش را سرسری از وسایلی که با سلیقه و مرتب دور چادر چیده شده بود گرفت و به پدرش نگریست. داکوتا به جلویش اشاره زد و گفت:
    - بشین!
    نگاهی به پوست گاومیش پهن شده بر زمین انداخت. آرام جلو رفت و روی دو زانو، روبروی داکوتا نشست. سلاحش را از گردن خارج کرد و میانشان قرار داد. رسم بر این بود زمانی که دو رئیس با هم مذاکره می‌کردند، سلاح‌هایشان را میانشان قرار می‌دادند تا با این کار نشان دهند در محدوده صحبت‌هایشان، امنیت برقرار است. البته هنوز خنجرش بسته به ران پایش بود؛ اما دوست نداشت آن را نشان دهد. نگاه اخم‌آلودش را بالا برد و به چشم‌های پدرش که در نور مشعل، روشن‌تر شده بود و می‎درخشید نگریست. با لحنی محکم گفت:
    - من به قبیله برنمی‌گردم. من فقط به مردها شکارکردن لایگرها رو آموزش میدم.
    پدرش در سکوت نگاهش می‌کرد. بعد از اتمام حرفش با طمأنینه پرسید:
    - چرا این کار رو میکنی؟
    ابرویش را تابی داد و جواب داد:
    - برای اینکه سایمون رو نجات بدم؛ چون نمی‌خوام درگیری‌های تازه‌ای به وجود بیاد.
    داکوتا نگاه عمیقی به او انداخت و گفت:
    - دلیلت رو نپرسیدم. چرا نمی‌خوای به قبیله برگردی؟
    لحن پدرش بوی دل‌تنگی می‌داد، دل‌تنگی‌ای پدرانه و خالص. مکثی کرد. سؤالش ابهام داشت! او را طرد کرده بودند؛ اما می‌خواستند که بازگردد! نکند آن‌ها شوخیشان گرفته بود. سر از کار آن‌ها در نمی‌آورد. لبخند کجی زد و گفت:
    - شما خیلی تغییر کردید! واقعاً از یه طرد شده می‌خواید که به قبیله برگرده؟
    داکوتا سرش را تکان داد و آرام گفت:
    - آره، چون تو هیچ‌وقت طرد نشده بودی و هنوز اسمت توی کتیبه مردم ناواهو هست.

    اگر می‌گفت سیلی محکمی به او زده‌اند، بی‌راه نمی‌گفت. متعجب و حیرت‌زده، به چشم‌های پدرش که ذره‌ای رنگ دورغ و ریا نداشت نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا