***
مجید چشمهایش را باز کرد. یکمرتبه چند چشم دید که او را نگاه میکردند. چندبار پلک زد تا مطمئن شود بیدار است و خواب نمیبیند. به خودش که آمد، متوجه حضور چند خانم شد که بالای سرش ایستاده بودند. مجید کمی خودش را جمعوجور کرد. یکی از خانمها با صدای بمی گفت:
- بلند شو و صاف بنشین مردک لاغر مردنی!
مجید آهسته همانجا که افتاده بود، نشست. کمی با دقت به آنها نگاه کرد و آهسته با خودش گفت:
- من وارد انجمن بانوان سیبیلو و چاق شدم؟ خدا رحم کنه! نکنه اینجا...
یکمرتبه چیزی به یادش آمد و با ترس ایستاد و داد زد:
- یا خدا! حرمسرای ناصری!
نارسیس با نگرانی دنبال مجید میگشت. بغض گلویش را گرفته بود و نزدیک بود اشک از چشمانش سرازیر شود. همانطور با بغض صدا زد:
- مجید؟ مجید کجایی؟
پریا به نارسیس گفت:
- نگران نباش! حتماً همین دور و اطراف رفته بگرده. مطمئنم پیداش میکنی.
نارسیس گفت:
- فکر نکنم این دور و بر باشه، هر وقت از در رد میشدیم، همه با هم بودیم. مطمئنم یه جای دیگه پرت شده! فقط خدا کنه تو دردسر نیفتاده باشه!
همین موقع آرش دواندوان خودش را به آنها رساند و پرسید:
- پیداش کردین؟
نارسیس با نگرانی زد تو صورتش و گفت:
- خدا مرگم بده! تو هم نتونستی پیداش کنی؟ خدایا! معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
پریا گفت:
- شاید زودتر از ما چشم باز کرده و رفته یه قدمی بزنه.
آرش گفت:
- نه بابا، مجید اینجوری نیست. هر وقت زودتر از ما چشم باز میکرد، بقیه رو هم بیدار میکرد. تو سفرهای قبلی هم این اتفاق افتاده بود؛ هر وقت یکی از ماها با بقیه نبود، بعداً مشخص میشد رفته یهجای دیگه. الان هم فکر کنم مجید یهجای دیگه افتاده.
نارسیس طاقت نیاورد و گریه کرد و همانطور که اشک میریخت، گفت:
- حتماً تو سیاهچال افتاده!
این را گفت و بلند زد زیر گریه. پریا سعی کرد او را آرام کند. آرش خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- ای بابا، نارسیس خانم! شما که اینجوری نبودی. ببین، عین بچهها داری گریه میکنی. توکل بر خدا! همه میگردیم پیداش میکنیم.
نارسیس اشکهایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
- باشه، گریه نمیکنم، اما از این نگرانم که ما حتی نمیدونیم تو دورهی کی هستیم و الان کجا اومدیم.
آرش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- میریم از یکی میپرسیم. حالا وسایلهاتون رو بردارین که بریم. کولهپشتی مجید رو بدین دست من.
بچهها به سمت نقطهی نامعلومی راه افتادند تا بلکه بفهمند کجا و در دوران چه کسی هستند.
در حرمسرا اوضاع بهم ریخته شده بود. خانمها به هر طرف میدویدند و عدهای هم جیغ میکشیدند. مجید سعی داشت از دست آنها فرار کند، اما به هر اتاقی که پناه میآورد، چند خانم آنجا بودند و با دیدن مجید جیغ میکشیدند. در آخرین لحظات ناگهان یکی از خانمها که از بقیه هیکلیتر و قد بلندتر بود، موفق شد مجید را محکم بگیرد و گفت:
- آهان! بالاخره گیرت انداختم موش کثیف!
مجید درحالیکه مچ دستهایش درد گرفته بود، داد زد:
- آخ! آخ دستم! ولم کن غول بیابونی!
زن قویهیکل که یکی از خادمین حرمسرا بود، همانطور که مجید را کشانکشان دنبال خودش میکشید، گفت:
- الان میدهم برای امشب از تو آبگوشتی درست کنند تا درس عبرتی باشد برای سایرین. تا تو باشی بدون اذن وارد حرمسرای شاهی نشوی!
مجید همانطور که تقلا میکرد، گفت:
- تو رو خدا ولم کن! من اشتباهی وارد اینجا شدم. بهخدا بیهوش افتادم تا چشم باز کردم، دیدم اینجام. ولم کن، زنم الان داره دنبالم میگرده!
زن خندهای کرد و گفت:
- پس زن هم داری؟ چشم و دلش روشن! کجاست که ببیند شوهرش چشم به حرم شاهی دارد؟!
مجید چشمهایش را باز کرد. یکمرتبه چند چشم دید که او را نگاه میکردند. چندبار پلک زد تا مطمئن شود بیدار است و خواب نمیبیند. به خودش که آمد، متوجه حضور چند خانم شد که بالای سرش ایستاده بودند. مجید کمی خودش را جمعوجور کرد. یکی از خانمها با صدای بمی گفت:
- بلند شو و صاف بنشین مردک لاغر مردنی!
مجید آهسته همانجا که افتاده بود، نشست. کمی با دقت به آنها نگاه کرد و آهسته با خودش گفت:
- من وارد انجمن بانوان سیبیلو و چاق شدم؟ خدا رحم کنه! نکنه اینجا...
یکمرتبه چیزی به یادش آمد و با ترس ایستاد و داد زد:
- یا خدا! حرمسرای ناصری!
نارسیس با نگرانی دنبال مجید میگشت. بغض گلویش را گرفته بود و نزدیک بود اشک از چشمانش سرازیر شود. همانطور با بغض صدا زد:
- مجید؟ مجید کجایی؟
پریا به نارسیس گفت:
- نگران نباش! حتماً همین دور و اطراف رفته بگرده. مطمئنم پیداش میکنی.
نارسیس گفت:
- فکر نکنم این دور و بر باشه، هر وقت از در رد میشدیم، همه با هم بودیم. مطمئنم یه جای دیگه پرت شده! فقط خدا کنه تو دردسر نیفتاده باشه!
همین موقع آرش دواندوان خودش را به آنها رساند و پرسید:
- پیداش کردین؟
نارسیس با نگرانی زد تو صورتش و گفت:
- خدا مرگم بده! تو هم نتونستی پیداش کنی؟ خدایا! معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
پریا گفت:
- شاید زودتر از ما چشم باز کرده و رفته یه قدمی بزنه.
آرش گفت:
- نه بابا، مجید اینجوری نیست. هر وقت زودتر از ما چشم باز میکرد، بقیه رو هم بیدار میکرد. تو سفرهای قبلی هم این اتفاق افتاده بود؛ هر وقت یکی از ماها با بقیه نبود، بعداً مشخص میشد رفته یهجای دیگه. الان هم فکر کنم مجید یهجای دیگه افتاده.
نارسیس طاقت نیاورد و گریه کرد و همانطور که اشک میریخت، گفت:
- حتماً تو سیاهچال افتاده!
این را گفت و بلند زد زیر گریه. پریا سعی کرد او را آرام کند. آرش خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- ای بابا، نارسیس خانم! شما که اینجوری نبودی. ببین، عین بچهها داری گریه میکنی. توکل بر خدا! همه میگردیم پیداش میکنیم.
نارسیس اشکهایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
- باشه، گریه نمیکنم، اما از این نگرانم که ما حتی نمیدونیم تو دورهی کی هستیم و الان کجا اومدیم.
آرش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- میریم از یکی میپرسیم. حالا وسایلهاتون رو بردارین که بریم. کولهپشتی مجید رو بدین دست من.
بچهها به سمت نقطهی نامعلومی راه افتادند تا بلکه بفهمند کجا و در دوران چه کسی هستند.
در حرمسرا اوضاع بهم ریخته شده بود. خانمها به هر طرف میدویدند و عدهای هم جیغ میکشیدند. مجید سعی داشت از دست آنها فرار کند، اما به هر اتاقی که پناه میآورد، چند خانم آنجا بودند و با دیدن مجید جیغ میکشیدند. در آخرین لحظات ناگهان یکی از خانمها که از بقیه هیکلیتر و قد بلندتر بود، موفق شد مجید را محکم بگیرد و گفت:
- آهان! بالاخره گیرت انداختم موش کثیف!
مجید درحالیکه مچ دستهایش درد گرفته بود، داد زد:
- آخ! آخ دستم! ولم کن غول بیابونی!
زن قویهیکل که یکی از خادمین حرمسرا بود، همانطور که مجید را کشانکشان دنبال خودش میکشید، گفت:
- الان میدهم برای امشب از تو آبگوشتی درست کنند تا درس عبرتی باشد برای سایرین. تا تو باشی بدون اذن وارد حرمسرای شاهی نشوی!
مجید همانطور که تقلا میکرد، گفت:
- تو رو خدا ولم کن! من اشتباهی وارد اینجا شدم. بهخدا بیهوش افتادم تا چشم باز کردم، دیدم اینجام. ولم کن، زنم الان داره دنبالم میگرده!
زن خندهای کرد و گفت:
- پس زن هم داری؟ چشم و دلش روشن! کجاست که ببیند شوهرش چشم به حرم شاهی دارد؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: