وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
***
مجید چشمهایش را باز کرد. یک‌مرتبه چند چشم دید که او را نگاه می‌کردند. چندبار پلک زد تا مطمئن شود بیدار است و خواب نمی‌بیند. به خودش که آمد، متوجه حضور چند خانم شد که بالای سرش ایستاده بودند. مجید کمی خودش را جمع‌و‌جور کرد. یکی از خانم‌ها با صدای بمی گفت:
- بلند شو و صاف بنشین مردک لاغر مردنی!
مجید آهسته همان‌جا که افتاده بود، نشست. کمی با دقت به آن‌ها نگاه کرد و آهسته با خودش گفت:
- من وارد انجمن بانوان سیبیلو و چاق شدم؟ خدا رحم کنه! نکنه اینجا...
یک‌مرتبه چیزی به یادش آمد و با ترس ایستاد و داد زد:
- یا خدا! حرمسرای ناصری!
نارسیس با نگرانی دنبال مجید می‌گشت. بغض گلویش را گرفته بود و نزدیک بود اشک از چشمانش سرازیر شود. همان‌طور با بغض صدا زد:
- مجید؟ مجید کجایی؟
پریا به نارسیس گفت:
- نگران نباش! حتماً همین دور و اطراف رفته بگرده. مطمئنم پیداش می‌کنی.
نارسیس گفت:
- فکر نکنم این دور و بر باشه، هر وقت از در رد می‌شدیم، همه با هم بودیم. مطمئنم یه جای دیگه پرت شده! فقط خدا کنه تو دردسر نیفتاده باشه!
همین موقع آرش دوان‌دوان خودش را به آن‌ها رساند و پرسید:
- پیداش کردین؟
نارسیس با نگرانی زد تو صورتش و گفت:
- خدا مرگم بده! تو هم نتونستی پیداش کنی؟ خدایا! معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
پریا گفت:
- شاید زودتر از ما چشم باز کرده و رفته یه قدمی بزنه.
آرش گفت:
- نه بابا، مجید این‌جوری نیست. هر وقت زودتر از ما چشم باز می‌کرد، بقیه رو هم بیدار می‌کرد. تو سفرهای قبلی هم این اتفاق افتاده بود؛ هر وقت یکی از ماها با بقیه نبود، بعداً مشخص می‌شد رفته یه‌جای دیگه. الان هم فکر کنم مجید یه‌جای دیگه افتاده.
نارسیس طاقت نیاورد و گریه کرد و همان‌طور که اشک می‌ریخت، گفت:
- حتماً تو سیاه‌چال افتاده!
این را گفت و بلند زد زیر گریه. پریا سعی کرد او را آرام کند. آرش خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- ای بابا، نارسیس خانم! شما که این‌جوری نبودی. ببین، عین بچه‌ها داری گریه می‌کنی. توکل بر خدا! همه می‌گردیم پیداش می‌کنیم.
نارسیس اشک‌هایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
- باشه، گریه نمی‌کنم، اما از این نگرانم که ما حتی نمی‌دونیم تو دوره‌ی کی هستیم و الان کجا اومدیم.
آرش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- میریم از یکی می‌پرسیم. حالا وسایل‌هاتون رو بردارین که بریم. کوله‌پشتی مجید رو بدین دست من.
بچه‌ها به سمت نقطه‌ی نامعلومی راه افتادند تا بلکه بفهمند کجا و در دوران چه کسی هستند.
در حرمسرا اوضاع بهم ریخته شده بود. خانم‌ها به هر طرف می‌دویدند و عده‌ای هم جیغ می‌کشیدند. مجید سعی داشت از دست آن‌ها فرار کند، اما به هر اتاقی که پناه می‌آورد، چند خانم آن‌جا بودند و با دیدن مجید جیغ می‌کشیدند. در آخرین لحظات ناگهان یکی از خانم‌ها که از بقیه هیکلی‌تر و قد بلندتر بود، موفق شد مجید را محکم بگیرد و گفت:
- آهان! بالاخره گیرت انداختم موش کثیف!
مجید درحالی‌که مچ دست‌هایش درد گرفته بود، داد زد:
- آخ! آخ دستم! ولم کن غول بیابونی!
زن قوی‌هیکل که یکی از خادمین حرمسرا بود، همان‌طور که مجید را کشان‌کشان دنبال خودش می‌کشید، گفت:
- الان می‌دهم برای امشب از تو آبگوشتی درست کنند تا درس عبرتی باشد برای سایرین. تا تو باشی بدون اذن وارد حرمسرای شاهی نشوی!
مجید همان‌طور که تقلا می‌کرد، گفت:
- تو رو خدا ولم کن! من اشتباهی وارد اینجا شدم. به‌خدا بی‌هوش افتادم تا چشم باز کردم، دیدم اینجام. ولم کن، زنم الان داره دنبالم می‌گرده!
زن خنده‌ای کرد و گفت:
- پس زن هم داری؟ چشم و دلش روشن! کجاست که ببیند شوهرش چشم به حرم شاهی دارد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - چشم کجا بود؟ من خودم یه زن دارم هزار برابر خوشگل‌تر از این گرد و قلمبه‌های سیبیلو!
    زن با اخم برگشت سمت مجید و با همان دست گوشت‌آلودش ناغافل سیلی محکمی به صورت مجید زد. طفلک مجید! از شدت ضربه محکم سیلی، سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد. خانم‌های حرمسرا با عجله خودشان را بالای سر مجید رساندند. مجید گرمای خونی که از بینی‌اش جاری شد را حس کرد. سرش به‌شدت درد گرفته بود. یکی از خانم‌ها بازوی مجید را گرفت و کمک کرد که بنشیند بعد رو به آن زن کرد و گفت:
    - جواهر! رفتارت با این مرد خیلی ظالمانه بود! مردک بیچاره! باید چیزی بخوری که قوت بگیری.
    مجید همان‌طور که دستش را روی بینی‌اش گذاشته بود، گفت:
    - قبل از اینکه تقویتم کنید، لطفاً یکی یه پارچه‌ای، چیزی بده تا جلوی خون دماغم رو بگیرم.
    یکی از خانم‌ها سریع دستمال حریری به مجید داد و گفت:
    - با این دستمال خونت را پاک کن.
    مجید دستمال را گرفت و با سر تشکر کرد. دستمال را جلوی بینی‌اش گذاشت و از درد چشمانش را محکم فشرد. همان خانم که به جواهر تذکر داده بود، گفت:
    - مگر نمی‌دانی هیچ مردی حق ورود به حرمسرای شاه را ندارد؟ پس چرا به این‌جا آمدی؟
    مجید همان‌طور که با دست بینی‌اش را گرفته بود، با صدای تودماغی گفت:
    - والا به پیر، به پیغمبر نمی‌دونستم این‌جا کجاست! تا چشم باز کردم، دیدم این‌جا افتادم. خودم زن دارم، خوب می‌دونم ورود به حریم شخصی جرمه.
    زن خندید و گفت:
    - حالا اسمت چیه؟
    مجید گفت:
    - مجید هستم، با زنم و پسرخاله‌م و دختر عموی زنم از شیراز اومدیم. اون‌ها رو گم کردم. فقط خدا می‌دونه الان کجا هستن!
    زن با لبخند گفت:
    - من عشرت الملوک یکی از همسران شاه هستم. بقیه که می‌بینید، همسران و دختران دیگر شاه هستند. البته ایشان جواهر، یکی از خدمه‌های اصلی این‌جاست. چون قوی هیکل است، او را به سمت محافظ اینجا گذاشته‌اند.
    مجید نگاهی به جواهر کرد. سری تکان داد و آهسته گفت:
    - بله... بله! ماشاالله! عجب جواهری هم هستن!
    خانم‌ها مجید را به اتاق پذیرایی بردند. با دمنوش و مقداری غذا و میوه از او پذیرایی کردند. کمی که گذشت، مجید حسابی با آن‌ها خودمانی شد و همین رفتار شوخ و بذله‌گویی‌های او باعث شد همه از هم‌صحبتی با مجید هیجان‌زده شوند.
    مجید دست‌هایش را به‌هم زد و گفت:
    - خب؟ دیگه چی براتون تعریف کنم؟
    یکی از خانم‌ها که جوان‌تر از بقیه بود گفت:
    - راجع به شهرت بگو.
    مجید گفت:
    - به‌روی چشم! اما یه‌چیزهایی نشونتون میدم، باید قول بدین به کسی نگین که چی دارم. قول می‌دین؟
    همه قول دادند. مجید دست کرد در جیبش که متوجه شد گوشی موبایلش در کوله‌پشتی‌اش هست و بدون وسایل‌‌هایش آن‌جا بود. لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - خانم‌ها شرمنده! مثل اینکه گوشیم تو کوله‌م بوده و اون هم الان دستم نیست‌.
    یکی از خانم‌ها گفت:
    - گوشی دیگر چیست؟
    مجید گفت:
    - گوشی یه وسیله‌ایه که باهاش تا دورترین نقطه‌ی دنیا می تونیم صحبت کنیم، عکس و فیلم بگیریم، بریم تو اینترنت و با دنیا ارتباط برقرار کنیم. خلاصه، یه وسیله‌ایه که میشه باهاش هزارتا کار جالب انجام داد.
    همان دختر جوان گفت:
    - اگر وسایلت همراهت نیست، مشکلی ندارد؛ چیزی تعریف کن که ما را سرگرم کند.
    مجید کمی فکر کرد و بعد با خنده گفت:
    - می‌خواین براتون جوک بگم؟
    همه به هم نگاه کردند و یکی پرسید:
    - جوک دیگر چیست؟
    مجید گفت:
    - جوک یه‌سری تعاریف کوتاه و خنده‌داره که اگه گوینده ماهر باشه، می‌تونه یه جمع بزرگ رو سرگرم کنه و باعث خنده بشه.
    خانم‌ها با اشتیاق به مجید نگاه کردند و مجید شروع کرد:
    - یه روز یه نفر ...
    مجید استاد تعریف کردن جوک بود. هر چه که بلد بود، برای زنان حرمسرا تعریف کرد و آن‌ها هم حسابی می‌خندیدند. صدای بلند قهقهه‌ی زنان از بیرون از اتاق شنیده می‌شد، تا اینکه به گوش یکی از زنان مهم حرمسرا رسید. تمام زنان و دختران سرگرم جوک‌های مجید بودند، که یک‌مرتبه در باز شد و زنی در چارچوب در ظاهر شد. با ورود وی بقیه‌ی زنان به احترام ایستادند و تعظیم کردند. زن با ابهت خاص خودش وارد شد و روبه‌روی همه ایستاد و گفت:
    - این‌جا چه خبر است؟ حرمسرا را بر روی سرتان گذاشتید.
    با اخم به مجید نگاه کرد و پرسید:

    - تو کی هستی و چطور به خودت اجازه دادی که وارد حریم شخصی شاه شوی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید صاف ایستاد و گفت:
    - من مجیدالدوله عزیزی، فرزند حاج رضاالسلطنه عزیزی شیرازی هستم و همین‌طور ولیعهد دربار رضا شاه. باز هم از خودم بگم؟
    زن به سرتاپای مجید نگاهی انداخت و گفت:
    - به سر و وضعت نمی‌آید که ولیعهد باشی. شیراز از کی جدا از خاک ایران شده است که شاهنشاه هم داشته باشد؟
    مجید با حاضر جوابی گفت:
    - والا از اون موقعی که جناب ناصرالدین شاه به خودشون اجازه دادن که آثار باستانیمون رو به فرانسوی‌ها بفروشن، ما هم دیدیم مملکت هر کی به هر کیه، گفتیم تاجگذاری کنیم. بابام شد شاهنشاه و من هم شدم ولیعهدش.
    زن پشت چشمی نازک کرد و روی صندلی که مجید نشسته بود، نشست. مجید گفت:
    - من که خودم رو معرفی کردم، حالا شما خودت رو معرفی کن.
    همه از این لحن صحبت مجید جا خوردند و ترسیدند. یکی از زنان گفت:
    - لطفاً درست صحبت کن! ایشان انیس‌الدوله، همسر محبوب جناب شاه هستند.
    مجید به انیس‌الدوله نگاه کرد و با خنده گفت:
    - اوا! انیس خانم شمایید؟ گفتم چقدر آشنا می‌زنید! باید ببخشید تو رو خدا! نه که تغییر کردین، برای همین نشناختم‌.
    انیس‌الدوله با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - تو مرا از کجا می‌شناسی؟ تا به حال تو را اینجا ندیده‌ام.
    مجید با خنده دست‌هایش را به هم زد و گفت:
    - مگه کسی هم پیدا میشه انیس خانوم رو نشناسه؟ خانوم باوقار، با شخصیت، با ابهت، تازه یکی از همسران عزیز دردانه‌ی ناصرالدین شاه. آدم چقدر باید خنگ باشه که شما رو نشناسه؟ مگه نه خانوم‌ها؟!
    بقیه‌ی خانم‌ها ریز خندیدند. انیس خانم با اخم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - حرف را عوض نکن و بگو اینجا چه کار می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی وارد شدن به حرمسرای شاه جرم است؟
    مجید با خنده گفت:
    - انیس خانم! لطفاً خون خودتون رو کثیف نکنید! اگه اجازه بدین، همین الان از اینجا خارج میشم.
    انیس خانم به مجید نگاهی کرد و کمی بعد گفت:
    - بسیار خب، می‌توانی از اینجا بروی.
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - آخ‌جون! دست شما درد نکنه! فقط بگین راه خروج از کدوم طرفه، خودم زود میرم. در ضمن، تو رو خدا فقط این جواهر من رو همراهی نکنه که بین راه ممکنه حسابی از خجالت هم در بیایم! البته فکر کنم من رو قرمز بفرسته بیرون.
    انیس خانم سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند. تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - می‌سپارم یکی دیگر از خادمین شما را همراهی کند.
    مجید گفت:
    - دست شما درد نکنه! خدا شما رو از خانمی کم نکنه! یادم باشه به زنم بگم شما چقدر مهربونید.
    مجید همین‌طور یک‌ریز حرف می‌زد که ناگهان یکی از خادمین حرمسرا با عجله وارد شد و گفت:
    - بانو! بانو! قبله‌ی عالم هم‌اکنون تشریف فرما شدند.
    انیس‌الدوله و تمام زنان حرمسرا یک‌مرتبه با هم از اتاق خارج شدند. مجید وسط اتاق ایستاده بود و گفت:
    - کجا؟ یکی بگه همه‌تون دارین کجا می‌رین؟ پس کی راه خروج رو به من نشون میده؟
    همین موقع جواهر محکم بر روی شانه‌ی مجید زد و گفت:
    - قبله‌ی عالم تشریف آورده‌اند. تو هم باید برای شرف‌یابی بروی. راه بیفت مردک نحیف!
    جواهر مجید را به سمت در هُل داد و کمی بعد همه با هم روبه‌روی ناصرالدین شاه ایستاده بودند. ناصرالدین شاه با لبخند به زنان و دخترانش نگاه می‌کرد و با هر کدام شوخی می‌کرد. ناگهان چشمش به مجید افتاد. اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - این سوسمار را چه کسی به حرمسرای ما راه داده؟ او کیست؟
    مجید با تعجب به شاه نگاه کرد و گفت:
    - سوسمار؟ اسم بهتری نبود که روم بذارین؟
    شاه چند نفر از زنان را کنار زد و سمت مجید رفت و گفت:
    - تو کیستی؟
    قبل از اینکه مجید حرفی بزند، عشرت الملوک جلو رفت و گفت:
    - قبله‌ی عالم به سلامت باد! ایشان تا قبل از حضور ملوکانه‌ی شما، با صحبت‌هایشان ما را می‌خنداندند. تا به حال این‌چنین شاد نشده بودیم. لطفاً از گـ ـناه ایشان بگذرید!
    بقیه‌ی زنان و دختران هم از شاه همین درخواست را کردند. همان دختر که جوان‌تر بود نیز گفت:
    - بگذارید باز هم ما را بخنداند.
    ناصرالدین شاه دستی به سبیلش کشید و گفت:
    - بسیار خب، نمی‌توانم دل شماها را بشکنم! او را می‌بخشم و به او لقب تلخک دربار را می‌دهم. حال راضی شدید؟
    همه با خوش‌حالی قبول کردند و به سمت شاه رفتند. مجید هاج و واج ایستاده بود و با چشم‌های گرد شده به بقیه نگاه می‌کرد. با خودش آهسته تکرار کرد:
    - تلخک دربار؟!
    مجید گفت:
    - بمیری راوی! ای بمیری! تو داری انتقام اون آرش چُمَله رو ازم می‌گیری. مگه قرار نبود آرش بیفته تو حرمسرای ناصری؟ چرا من رو انداختی؟
    راوی گفت:
    - تو دقیقه‌ی آخر تصمیمم عوض شد و دیدم تو بیفتی خنده‌دارتر میشه تا آرش.
    مجید گفت:
    - می‌دونم باهاتون چیکار کنم! از انتقام سخت مجید بترسین!
    راوی گفت:
    - خب تلخک دربار! حالا برو حسابی هنرنمایی کن که شاه و زن‌هاش منتظرن.
    مجید گفت:
    - خدا همه‌تون رو درسته لعنت کنه!

    شاه مجید را صدا زد و او هم درحالی‌که اخم‌هایش را در هم کشیده بود، رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس با نگرانی به آرش نگاه کرد و گفت:
    - دیدی اینجا هم نبود؟ حالا چیکار کنیم؟
    آرش که سعی می‌کرد نارسیس را دلداری دهد، گفت:
    - گفتم که نگران نباش! مطمئنم یه‌جایی همین جاهاست، پیداش می‌کنیم.
    پریا که تا آن لحظه ساکت بود، گفت:
    - بهتره سمت قصر بریم، شاید مجید اون‌جا باشه.
    نارسیس گفت:
    - خودم هم به همین شک دارم، اما دیدین که اون آقا گفت الان دوره‌ی ناصرالدین شاه هست. مجید با اون زبون درازش اگه با ناصرالدین شاه روبه‌رو بشه، که فاتحه‌ش خونده‌ست.
    آرش گفت:
    - ما که همه‌جا رو گشتیم، بهتره یه سر به قصر هم بزنیم. امتحانش ضرری نداره.
    نارسیس پرسید:
    - به چه بهانه‌ای بریم تو قصر؟
    پریا انگار چیزی به یاد آورده باشد، با خوش‌حالی گفت:
    - تا جایی که می‌دونم، ناصرالدین شاه به عکاسی خیلی علاقه داشته. بریم بگیم ما عکاسیم و اومدیم از شاه و حرمسراش عکس بگیریم. تازه، عکس‌هایی هم که ما می‌گیریم، همه‌شون رنگی هستن و شاه هم خوشش میاد. ممکنه دستمزد خوبی هم به ما بده.
    آرش با خنده بشکنی زد و گفت:
    - دیگه چه فکری بهتر از این؟ پس راه بیفتین که بریم قصر.
    سه نفرشان به امید اینکه بتوانند ردی از مجید پیدا کنند، به سمت قصر رفتند. بعد از پرس‌و‌جوی زیاد بالاخره به قصر رسیدند. از لابه‌لای نرده‌های در به داخل باغ نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - تو دوره‌های قبلی دروازه‌ی قصر بزرگ و چوبی بود، اما تو دوره‌ی قاجار دورتادور قصر رو با نرده درست می‌کردن و مردم به‌راحتی می‌تونستن داخل قصر رو ببینن، جالب نیست بچه‌ها؟
    آرش گفت:
    - شاید به این خاطر بوده که شاهان قاجار به خارج از کشور زیاد سفر می‌کردن و چون توی اروپا، خصوصاً توی انگلیس این نوع سبک معماری قصر رایج بوده، اون‌ها هم به تقلید از اون‌ها قصرهاشون رو می‌ساختن.
    پریا گفت:
    - معماری قشنگیه، اما اگه دقت کرده باشید، دوره‌های قبلی یه نوع حریم شخصی خاص برای قصرهاشون در نظر گرفته بودن، اما تو دوره‌ی قاجار این حریم به تقلید از خارجی‌ها از بین رفته بود.
    آرش گفت:
    - چه نکته‌ی جالبی! اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم.
    نارسیس گفت:
    - بچه‌ها! انگار یه نفر متوجه حضور ما شده، داره سمت ما میاد.
    آرش آهسته گفت:
    - نگران نباشین! بذارین خودم باهاش حرف می‌زنم. شماها برید یه گوشه بایستید.
    کسی که سمت بچه‌ها می‌رفت، یکی از گزمه‌های شهر بود. روبه‌روی آرش ایستاد. دست به کمر ایستاد و پرسید:
    - شما که هستید و اینجا چه می‌خواهید؟
    آرش لبخندی زد و جواب داد:
    - ما عکاس هستیم، شنیدیم جناب ناصرالدین شاه به این هنر خیلی علاقه دارن. برای همین اومدیم از ایشون چند تا عکس رنگی بگیریم.
    گزمه با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
    - عکس رنگی؟ این چه نوع عکسی است؟
    آرش با خنده گفت:
    - بذارین بهتون نشون بدم.
    آرش موبایلش را در آورد و از گزمه عکس گرفت و به او نشان داد. گزمه با دیدن عکس خودش گفت:
    - این من هستم؟ انگار که به داخل این وسیله رفتم! چقدر واضح و جالب است!
    آرش گفت:
    - خب، دیدین که چجوری عکس می‌گیرم. پس برو به شاه خبر بده و بگو چه نوع عکسی می‌گیریم.
    گزمه گفت:
    - خودم که مستقیماً نمی‌توانم به دیدن شاه بروم. باید به پیشکارش بگویم. همین‌جا بمانید تا بازگردم.
    گزمه با سرعت وارد قصر شد. آرش با خنده به نارسیس و پریا گفت:
    - دیدین چه راحت مجوز ورود گرفتم؟ یه چند دقیقه دیگه که دندون رو جگر بذارین، روبه‌روی شخص ناصرالدین شاه ایستادیم.
    نارسیس گفت:
    - خدا کنه مجید همین‌جا باشه، وگرنه دیگه نمی‌دونم کجا باید دنبالش بگردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حدود نیم‌ساعت طول کشید تا مجوز ورود به قصر برای آن‌ها صادر شد. گزمه به همراه بچه‌ها وارد تالار اصلی قصر شدند. گزمه رو به آرش گفت:
    - اینجا منتظر بمانید تا شاه از حرمسرا بازگردند. اگر کاری داشتید، به پیشکار ایشان بگویید. من دیگر باید بروم.
    آرش گفت:
    - ممنون از لطفتون! هروقت تونستم، عکستون رو چاپ می‌کنم و براتون میارم.
    گزمه تشکری کرد و رفت. بچه‌ها وسط تالار ایستاده بودند و به در و دیوار آینه‌کاری تالار نگاه می‌کردند. پریا گفت:
    - شاهان صفوی و قاجار خیلی خوش‌سلیقه بودن. معلومه که به آینه‌کاری و نقاشی خیلی علاقه داشتن.
    نارسیس گفت:
    - آره، البته دوران باستان هم قصرها قشنگ بودن و بیشتر دیوارها سفید و ساده بود، ولی با گلدون‌های بزرگ پر از گل تالارها رو تزئین می‌کردن. پرده‌های حریر سفید هم آویزون می‌کردن.
    پریا گفت:
    - کاش من هم می‌تونستم مثل شماها دوره‌ی باستان رو ببینم!
    آرش گفت:
    - دوره‌ی باستان زیبایی‌های خاص خودش رو داشت، اما استرسش خیلی بیشتر از دوره‌ی بعد از اسلام بود.
    نارسیس با تعجب گفت:
    - واه! چه استرسی داشت؟
    آرش گفت:
    - یادت رفته خودت تک و تنها اسیر اسکندر مقدونی شده بودی؟ یا اینکه تو دوره‌ی پارت همه دسته‌جمعی با سربازان اردوان پنجم جنگیدیم؟ تو دوره‌ی ساسانی هم که کم استرس نداشتیم! البته تو سفر اول شما نبودی. اون سفر استرسش از همه بیشتر بود، چون اولین سفرمون بود و تجربه‌ای هم نداشتیم.
    بچه‌ها همین‌طور گرم صحبت بودند و متوجه نشدند پیشکار ناصرالدین شاه وارد اتاق شده است. پیشکار تک‌سرفه‌ی زد و گفت:
    - شما همان عکاسانی هستید که آن گزمه می‌گفت؟
    بچه‌ها متوجه حضور پیشکار شدند و صاف ایستادند. آرش جواب داد:
    - بله، ما هستیم.
    پیشکار گفت:
    - قبله‌ی عالم هم‌اکنون در حرمسرا هستند؛ اگر می‌خواهید عکس بگیرید، باید به آن‌جا بروید.
    آرش پرسید:
    - یعنی می‌تونیم وارد حرمسرا بشیم؟ مشکلی پیش نمیاد؟
    پیشکار گفت:
    - خیر، قبله‌ی عالم دوست دارند به همراه زنان و دخترانشان عکس بگیرند.
    بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند و آرش گفت:
    - باشه، پس لطفاً ما رو راهنمایی کنید، چون نمی‌دونیم از کجا باید بریم حرمسرا.
    پیشکار گفت:
    - همراه من بیایید.
    پیشکار جلوتر راه افتاد و بچه‌ها هم پشت سرش رفتند.
    ***
    در حرمسرا صدای خنده‌ی شاه و زنانش شنیده می‌شد. مجید روبه‌روی شاه بر روی زمین نشسته بود و با هیجان زیادی جوک تعریف می‌کرد و بقیه هم می‌خندیدند. شاه با خنده عصایش را به شانه‌ی مجید زد و گفت:
    - تو تا به حال کجا بودی پدرسوخته؟ خیلی وقت بود که این‌گونه نخندیده بودیم.
    مجید شانه‌اش را کمی ماساژ داد و گفت:
    - جناب شاه! چرا اینقدر محکم زدی؟ دردم گرفت!
    و بعد آهسته زیر لب گفت:
    - پدر سوخته هم خودتی خیکی!
    شاه با صدای بلند قهقهه‌ای زد و گفت:
    - عجب آدم جالبی هستی! تو را باید به یکی از خادمین حرمسرا بدهم تا همیشه اینجا باشی. نظرت چیست که جواهر را به تو بدهم؟ آهای جواهر! کجا رفتی دخترک غول چماق؟
    مجید با ترس به شاه نگاه کرد و گفت:
    - جواهر؟! جناب شاه مگه زن قحطه که جواهر بشه زنم؟
    شاه به مجید نگاه کرد و بلند خندید. جواهر وارد شد و جلوی شاه ایستاد و گفت:
    - قبله‌ی عالم مرا صدا زدند؟
    شاه به مجید اشاره کرد و گفت:
    - می‌خواهم تو را شوهر دهم و کی بهتر از این پدرسوخته؟ قبول می‌کنی؟
    جواهر به مجید نگاه کرد و مجید به دور از چشم شاه، زهره چشمی برای جواهر گرفت. جواهر اخمی کرد و گفت:
    - باشد، هر چه قبله‌ی عالم صلاح بدانند، قبول می‌کنم.
    ناصرالدین شاه با خنده دستی به سبیلش کشید و گفت:
    - بسیار خب، همین امروز مراسم را برگزار می‌کنیم.
    مجید با حیرت به شاه نگاه کرد و گفت:
    - اما جناب شاه! منِ لاغر مردنی و نحیف چه به این نره‌غول؟! خودم یه زن دارم که یه تار موش به صد تای این مادر آل می‌ارزه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    جواهر عصبانی شد و محکم زد روی شانه مجید. طور‌ی‌که مجید دردش گرفت. شاه خندید و می‌خواست چیزی بگوید، که ناگهان صدای بلند زنی را شنیدند که با خشم زیاد داد زد:
    - تو غلط می‌کنی دست روی مجید من بلند می‌کنی گیس‌بریده!
    همه سمت صدا برگشتند و نارسیس را دیدند که با اخم غلیظی به همه نگاه می‌کرد. مجید با خوش‌حالی گفت:
    - ناری جونم! خدا تو رو رسوند گلم!
    نارسیس با خشم به سمت جواهر رفت و محکم به سمت عقب هولش داد و گفت:
    - آهای غول چماق خانم! حد و حدود خودت رو بدون! قیافه‌ی زمخت تو کجا و شوهر نحیف من کجا؟! هنوز از مادر زاده نشده اونی که بخواد دست رو شوهر من بذاره! شیرفهم شد؟
    جواهر عصبانی شد و به سمت نارسیس رفت و گفت:
    - چه غلطا! بیا جلو ببینم چجوری می‌خوای حریف جواهر بشی!
    جواهر به نارسیس نزدیک‌تر شد و همین‌که خواست با او دست به یقه شود، ناگهان نارسیس با یک حرکت سریع تکواندو، دست جواهر را گرفت و محکم او را زمین زد. جواهر از درد به خودش پیچید. شاه و بقیه‌ی زنان با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند و زبانشان بند آمده بود‌. نارسیس با اخم برگشت سمت شاه و به او گفت:
    - جناب ناصرالدین شاه! خودت که حیا نداری و دائم در حال زن گرفتن هستی، دلیل نمیشه که شوهر مردم رو هم به‌زور زن بدی! دفعه‌ی آخرت باشه که خودسرانه تصمیم می‌گیری! فهمیدی چی گفتم یا دوباره تکرار کنم؟
    ناصرالدین شاه درحالی‌که از طرز حرف زدن نارسیس متعجب شده بود، آهسته گفت:
    - باشه!
    نارسیس سری تکان داد و رو به بقیه گفت:
    - راه بیفتین! همه از اینجا بیرون می‌ریم.
    نارسیس جلوتر راه افتاد و بقیه هم دنبال سرش رفتند. عشرت‌الملوک به شاه نگاه کرد و گفت:
    - آن زن به شخصِ شما توهین کرد! چرا او را تنبیه نکردید قبله‌ی عالم؟
    شاه همین‌طور که به دور شدن بچه‌ها نگاه می‌کرد، گفت:
    - عجب زن شگفت‌انگیزی بود! تا به حال چنین زنی ندیده بودم؛ گستاخ، مغرور و استوار! کاش یکی از زنان من نیز مانند او بود!
    عشرت‌الملوک به بقیه‌ی زن‌ها نگاه کرد، آن‌ها نیز متحیر مانده بودند. کمی بعد شاه گفت:
    - به پیشکار بگویید جلوی آن‌ها را بگیرد و به تالار آینه ببرد. من نیز به تالار می‌روم، باید بدانم آن‌ها که هستند و اینجا چه می‌خواهند.
    ناصرالدین شاه این را گفت و با عجله از حرمسرا بیرون رفت. بچه‌ها در باغ قصر به سمت در خروجی می‌رفتند که ناگهان دو نفر از سربازان قصر جلوی آن‌ها را گرفتند. یکی از سربازان گفت:
    - قبله‌ی عالم دستور دادند شما را به تالار آینه مشایعت کنیم. همراه ما بیایید.
    آرش پرسید:
    - شاه با ما چیکار داره؟
    سرباز جواب داد:
    - نمی‌دانم، اما می‌دانم کسانی که به تالار آینه مشایعت می‌شوند، در امان هستند؛ زیرا شاه از میهمانانشان در آن‌جا ملاقات می‌کنند.
    بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند. پریا گفت:
    - حالا چیکار کنیم؟ همراهشون بریم یا نه؟
    مجید گفت:
    - من می‌دونم، شاه می‌خواد نارسیس رو بکشه! منِ بدبختم بده به اون جواهر نره‌غول! اون هم به تلافی کتکی که نارسیس بهش زده، شب تا صبح من رو کتک می‌زنه! بیچاره بچه‌هام که یه زن‌بابا مثل جواهر میاد بالای سرشون!
    نارسیس چشم‌هایش را کمی تنگ کرد و گفت:
    - شاه و جواهر غلط می‌کنن! تو هم وقتی از اینجا رفتیم بیرون، باید توضیح بدی چجوری سر از حرمسرا در آوردی.
    مجید به حالت تسلیم دست‌هایش را بالا برد و گفت:
    - چشم خانم، چشم! بنده همه‌جوره جواب پس میدم، اما بدون وقتی چشم باز کردم، دیدم تو اون لونه‌ی پر از چربی و سبیل اسیر شدم!
    پریا و آرش خندیدند. سرباز گفت:
    - معطل نکنید و همراه ما بیایید.
    سربازها جلوتر رفتند و بچه‌ها هم پشت سرشان. کمی بعد وارد تالار آینه شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ناصرالدین شاه در تالار آینه به انتظار بچه‌ها جلوی پنجره ایستاده بود. اتابک (امین السلطان) ورود آن‌ها را به شاه اعلام کرد. شاه برگشت و به بچه‌ها نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. خنده‌ی کوتاهی کرد و رو به مجید گفت:
    - پس تمام کسانی که داری، همین‌ها هستند؟ زنت کدام یکی از این دو بانوست؟
    مجید به نارسیس نگاهی کرد و جواب داد:
    - زنم ایشونه، اسمش نارسیس خانمه. با هیچ احد و ناسی هم شوخی نداره! یه چشمه‌ش رو که خودتون تو حرمسرا دیدین! در ضمن، دیدین گفتم یه تار موش به صدتای اون‌ها... یعنی اون جواهر نره‌غول می‌ارزه؟
    آرش خنده‌اش گرفت و برای اینکه شاه متوجه خنده‌اش نشود، سرش را پایین انداخت. پریا هم دست کمی از آرش نداشت، اما باید احتیاط می‌کرد. شاه چشمانش را ریز کرد و از مجید پرسید:
    - راستش را بگو! تو چه کسی هستی و چگونه وارد حرمسرای ما شدی؟
    مجید گفت:
    - والا به پیر، به پیغمبر، هزار بار گفتم، این هم هزارمین بار! من بیهوش شده بودم، وقتی چشم باز کردم، دیدم اهل و عیالتون دورم جمع شدن.
    شاه گفت:
    - کجا رفته بودی که بیهوش افتادی در حرمسرای ما؟
    بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند. به‌جای مجید، این‌بار آرش جواب داد:
    - راستش ما مسافر هستیم، تازه به این شهر رسیده بودیم که شب دزدها بهمون حمله کردن و مجید رو با خودشون بردن. فکر کنم همون‌ها زدن بیهوشش کردن و انداختنش تو حیاط حرمسرا. نگاه کنید! وسایلش دست منه، اگه ندزدیده بودنش که الان وسایلش دست خودش بود.
    شاه به سبیلش دستی کشید و گفت:
    - بسیار خب، قبول می‌کنم که تعمدی در کار این پدرسوخته نبوده. فی‌الحال، مایلم بیشتر در مورد شما بدانم. این لباس‌هایی که پوشیده‌اید، از کجا تهیه کرده‌اید؟
    آرش گفت:
    - این‌ها لباس‌های مد روزه، از این لباس‌ها همه‌جای شهرمون پیدا میشه.
    بقیه هم حرف آرش را تأیید کردند. شاه به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - با دیدن آن رفتارِ شما، فهمیدم که نباید زن ساده‌ای باشید، مانند یک مرد تنومند گردن‌کشی می‌کنید. مگر نمی‌دانید یک زن نباید مردانه رفتار کند؟
    نارسیس گفت:
    - والا جناب شاه! شرایط ایجاب کرد که اون حرکت رو انجام بدم. در ضمن، مگه بَده یه زن هنرهای رزمی بلد باشه؟
    شاه با تعجب گفت:
    - هنرهای رزمی؟ این دیگر چه هنری است؟
    مجید گفت:
    - بهش هنر بزن‌بزن هم میگن. البته بنده فقط هنر تیرکمون‌زنی بلدم. جرأت نمی‌کنم به زنم از گل کمتر بگم، وگرنه یه وقت دیدی یه تو دهنیِ مَرگی خوردم و نقش زمین شدم.
    بچه‌ها با این حرف مجید بلند خندیدند و شاه با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - چطور به خودتان اجازه می‌دهید در حضور شاه این‌گونه بلند بخندید؟
    مجید گفت:
    - عامو بی‌خیال! دیگه دوره‌ی شاه و رعیتی تموم شد. الان دور، دورِ ریاست جمهوریه، مردم رأی میدن و رئیس‌جمهور انتخاب می‌کنن. تازه، کجاش رو دیدی؟ اگه یه‌وقت اشتباهی ازش ببینن، راحت می‌تونن انتقاد کنن. تو کجای کاری جناب ناصرالدین شاه؟!
    شاه عصبانی شد و با صدای بلند به مجید گفت:
    - نفهمیدم چی؟ این رئیس‌جمهور که گفتی کیست که جا پای ما گذاشته؟
    آرش آهسته به مجید گفت:
    - تند نرو مجید! ممکنه دستور بده همه‌مون رو بندازن زندون!
    مجید شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - بی‌خیال! بذار یه‌خورده حرصش بدیم، بعد فرار می‌کنیم.
    پریا که تا آن لحظه ساکت بود، گفت:
    - جناب شاه! لطفاً خودتون رو ناراحت نکنید. بالاخره هر کشور با کشور دیگه نوع حکومتش فرق داره. ما رئیس‌جمهور داریم، اما مردم شما شاه دارن؛ پس لطفاً عصبانی نشین.
    ناصرالدین شاه به پریا نگاه کرد و کمی نرم شد. بعد از مکث کوتاهی از پریا پرسید:
    - تو با این‌ها چه نسبتی داری؟
    پریا به بقیه نگاه کرد و با کمی تردید آهسته جواب داد:
    - من دختر عموی نارسیس هستم.
    شاه دوباره پرسید:
    - شوهر داری؟
    پریا نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - راستش من...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    یک‌مرتبه آرش حرف پریا را قطع کرد و گفت:
    - ایشون نامزد دارن، نامزدش هم هیچ خوش نداره کسی بهش نگاه چپ کنه، مگه نه پریا خانم؟
    پریا لبخندی زد و به شاه گفت:
    - بله، ایشون راست میگن.
    مجید و نارسیس به هم نگاه کردند و مجید چشمکی برای نارسیس زد و او هم خندید. آرش رو به شاه کرد و گفت:
    - اگر جناب شاه با ما کاری ندارند، از حضورشون مرخص می‌شیم، چون خیلی جاها مونده که باید بریم.
    شاه دیگر چیزی نگفت و به آن‌ها اجازه‌ی خروج داد. بچه‌ها با سرعت از قصر خارج شدند و به سمت مرکز شهر رفتند. نارسیس نفسش را بیرون داد و گفت:
    - چقدر این ناصرالدین شاه چشم‌چرون بود! وقتی به پریا نگاه کرد، با خودم گفتم دیگه تموم شد، الانه که عاقد بیاره و پریا رو عقد کنه.
    مجید با خنده گفت:
    - همین رو بگو. من هم ته دلم لرزید؛ اما خب، از اون‌جایی که سوپرمن همه جا هست، یک‌مرتبه آرَشمَن پرید وسط و چنان مشتی تو حلق ناصرالدین شاه زد، که دودمانش به باد فنا رفت. مگه نه آرش؟
    مجید برگشت سمت آرش و وقتی اخم غلیظ آرش را دید، با حالت خنده‌داری عقب ایستاد و گفت:
    - وویی عامو! چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ زهره‌م رفت! به خواب خودت بیای الهی!
    آرش همین‌طور که اخم کرده بود، گفت:
    - چون یه دهنِ گشاد اینجا زیادی بازه، حسابی عصبیم کرده. حالا هم زودتر راه بیفتین که وقت نداریم.
    آرش جلوتر راه افتاد و مجید آهسته به خانم‌ها گفت:
    - همین اخلاقش باعث شده ترشیده بشه به‌خدا! آخه کی به این میرغضب زن میده؟
    خانم‌ها ریز خندیدند و رفتند. کمی بعد به مرکز شهر رسیدند‌. دکان‌ها متفاوت‌تر از دوره‌های قبل بودند؛ جوری که بیشتر شبیه بازارهای قدیمی این دوره بودند. پریا با ذوق هر سوژه‌ای که پیدا می‌کرد، عکس می‌گرفت. مجید خودش را به پریا رساند و گفت:
    - شارژ گوشیت تموم نشده؟
    پریا با خنده گفت:
    - نه، گفتم که با خودم پاور بانک آوردم‌.
    مجید گفت:
    - خب همون هم نیاز به شارژ داره.
    پریا گفت:
    - تو نگران نباش! تا بعد از سفر هم شارژ دارم.
    مجید گفت:
    - الهی شارژت تموم بشه!
    پریا معترض شد و گفت:
    - عه! زبونت رو گاز بگیر! سق سیاه!
    نارسیس زد به بازوی مجید و گفت:
    - مجید این‌قدر این بی‌چاره رو اذیت نکن!
    مجید خندید و رفت سمت آرش. نارسیس به پریا گفت:
    - نمی‌دونم چرا مجید یهو رگ شیطنتش می‌گیره. خدا نکنه سوژه گیرش بیاد، تا خودش رو خالی نکنه، دست‌بردار نیست.
    پریا خندید و گفت:
    - خودم می‌دونم شوخی می‌کنه، دیگه اخلاقش اومده تو دستم.
    چهار نفرشان همین‌طور در شهر پرسه می‌زدند، که دکان لبنیات‌فروشی نظرشان را جلب کرد. مجید گفت:
    - بچه‌ها پایه‌اید بریم دوغ بخوریم؟
    آرش گفت:
    - تو اگه دوغ بخوری، مثل خرس می‌خوابی. اون‌وقت بیدار کردنت کار حضرت فیله!
    پریا گفت:
    - من با مجید موافقم، به‌نظرم هر چی اینجا می‌بینیم، به امتحانش می‌ارزه.
    نارسیس هم گفت:
    - من هم موافقم، اما پول این دوره رو داریم؟
    مجید دستی به جیبش کشید و گفت:
    - هنوز شاباش‌های آرش رو خرج نکردیم.
    آرش با تعجب گفت:
    - شاباش؟ نکنه همون‌هایی که تو عروسی بیگم خانم جمع کردی؟
    مجید با لبخند پهنی سرش را تکان داد. آرش دست‌به‌کمر ایستاد و گفت:
    - آخه شاسکول‌خان! اون پول دوره‌ی محمد شاه بود، الان پول دوره‌ی ناصرالدین شاه ضرب شده، بخوای خرجش کنی، بهت شک می‌کنن و دستگیر میشی.
    مجید با نگرانی گفت:
    - یعنی الان این پول‌ها به‌دردمون نمی‌خورن؟
    آرش گفت:
    - نه، حتی عتیقه هم نیستن.
    مجید به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    پریا خندید و گفت:
    - برو گدایی کن.
    نارسیس و پریا بلند خندیدند و مجید با حرص نگاهشان کرد و کمی بعد گفت:
    - باشه، بخندین. الان یه خنده‌ای نشونتون میدم که از به‌دنیا اومدن خودتون سیر بشین!
    نارسیس با شک پرسید:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:

    - حالا می‌بینین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به دور و اطراف نگاهی کرد و رفت گوشه‌ای نشست و با صدایی شبیه عجز و ناله گفت:
    - در راه خدا یه کمکی به من عاجز کنید! بدین در راه خدا!
    نارسیس همین که این حرکت مجید را دید، محکم تو صورتش زد و با حرص گفت:
    - وای خدا مرگم بده مجید! پاشو ذلیل‌شده! پاشو آبرومون رفت! پاشو ببینم!
    آرش و پریا از خنده ریسه می‌رفتند. نارسیس دست مجید را گرفت و به‌زور از روی زمین بلندش کرد. مجید خندید و گفت:
    - عامو، سر‌به‌سر من نذارین! دیدین چطور می‌تونم گدایی کنم؟ حالا هی من رو دست بندازین!
    همین موقع پیرمردی به سمتشان آمد و سکه‌ای کف دست مجید گذاشت و رفت. نارسیس با خشم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - همین رو می‌خواستی؟ دیدی فکر کرد گدا هستی و بهت پول داد؟
    مجید با خنده سکه را بالا انداخت و گفت:
    - این هم دشت اول! حالا بریم سر دشت دوم!
    نارسیس با حرص به مجید نگاه کرد و می‌خواست چیزی بگوید که پریا گفت:
    - بهتره عکاسی کنیم، این.جوری پول خوبی در میاریم.
    مجید گفت:
    - نه، عکاسی نمی‌کنیم. به‌جاش آرش رو دوماد کنیم و شاباش‌های روی سرش رو برداریم و دوغ بخریم.
    آرش با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
    - چرا خودت رو دوماد نمی‌کنی؟
    نارسیس که هنوز از دست مجید عصبانی بود، گفت:
    - اتفاقاً فکر خوبیه، همون جواهر بیشتر از همه به‌دردش می‌خوره.
    مجید یک‌مرتبه گفت:
    - چی؟ جواهر؟ آدم قحط بود؟ لازم نکرده! خودم یه دونه خوبش رو انتخاب می‌کنم.
    نارسیس چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
    - شما غلط می‌کنی عزیزم! دیگه این‌قدر وقت رو هدر ندین، بهتره یه‌جوری از این دوره‌ی گور به گور شده خارج بشیم.
    همین موقع مرد جوانی که صاحب مغازه‌ی لبنیات فروشی بود و از مدتی قبل بچه‌ها را زیر نظر داشت، به سمتشان رفت و گفت:
    - عذرخواهی می‌کنم! از مدتی قبل که اینجا ایستادید، شما را می‌دیدم. بهتر دیدم که شما را به دکانم دعوت کنم. تشریف بیاورید و مهمان من باشید.
    آرش تشکری کرد و گفت:
    - مزاحمتون نمی‌شیم!
    مرد جوان گفت:
    - مراحم هستید! این‌طور که پیداست، مسافرید و خسته‌ی راه. کمی اینجا بنشینید و گلویی تازه کنید. بفرمایید!
    مرد جوان به داخل مغازه‌اش رفت و بچه‌ها پشت سرش رفتند. چند عدد صندلی چوبی قدیمی در بیرون از مغازه گذاشته بود و بچه‌ها روی آن‌ها نشستند. مرد جوان به شاگردش دستور داد چهار لیوان دوغ تازه برای بچه‌ها آورد. مرد جوان روبه‌روی بچه‌ها نشست و گفت:
    - من عبدالله هستم، به من می‌گویند عبدالله ماست فروش. این شغل آبا و اجدادی من است. بهترین شیر و دوغ و ماست را فقط در مغازه‌ی من می‌توانید پیدا کنید.
    مجید لیوان دوغ را سر کشید و با لبخند گفت:
    - عجب دوغ خوشمزه‌ای بود! من رو یاد دوغی انداخت که تو کرمان خوردم.
    عبدالله با خنده گفت:
    - اتفاقاً من هم اصالتاً کرمانی هستم، اما در تهران زندگی می‌کنم. سال‌ها پیش پدربزرگم کار و بارش را در کرمان جمع کرد و با خانواده‌اش به تهران آمدند. چند سال بعد من هم در تهران به‌دنیا آمدم.
    آرش گفت:
    - شما از شغلتون راضی هستین؟
    عبدالله خندید و گفت:
    - چرا راضی نباشم؟ وقتی که در این راسته‌ی بازار همه مرا می‌شناسند و حتی محصول من به دربار هم فرستاده می‌شود، چرا ناراضی باشم. این شغل من است و با آن روزگارم را می‌چرخانم و خدا را هم شاکرم!
    مجید دستی به زانویش زد و گفت:
    - آخی! یادش به‌خیر! شغلت من رو یاد یکی انداخت؛ اون هم خیلی شغلش رو دوست داشت، اما مجبور شد از ترس آقامحمدخان از کرمان فرار کنه.
    عبدالله آهی کشید و گفت:
    - پدر بزرگم هم مجبور شد از ترس آقامحمدخان قاجار از کرمان فرار کند و چند صباحی در شیراز بماند و بعد از آن به تهران رفتند.
    مجید با تعجب گفت:
    - شیراز؟
    عبدالله گفت:
    - بله، گویا در خانه‌ی زن و مرد پیری چند وقتی را سپری کردند و بعد به تهران رفتند.
    مجید یک‌مرتبه انگار که چیزی را به یاد آورده باشد، با هیجان پرسید:
    - ببینم، اسم پدربزرگت چی بود؟
    عبدالله گفت:
    - اسمش اکبر بود، مردم بهش عمواکبر می‌گفتند. خدا رحمتش کنه! سال‌ها پیش عمرش را به شما داد. پدرم می‌گفت مرد خوبی بود، هیچ‌کس به اندازه‌ی او مهربان و خوش‌مشرب نبود. بسیار دست و دلباز هم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید همین‌که این حرف را شنید، یک‌مرتبه ایستاد. حس کرد اشک در چشم‌هایش جمع شده است. بقیه خیره به او نگاه کردند. نارسیس با تعجب پرسید:
    - مجید، چیزی شده؟
    قطره اشکی از یکی از چشم‌های مجید فرو ریخت. لبخندی زد و گفت:
    - بعد از فاجعه‌ی کرمان همه‌ش نگران این بودم که چی به سر عمواکبر و اهل و عیالش اومد. حالا که فهمیدم تونسته بود به سلامت از اون‌جا فرار کنه، خیلی خوش‌حال شدم. بچه‌ها! ما تونستیم وسط این اتفاقات تاریخی که سال‌ها پیش رخ داده، یه قسمت از تاریخ رو عوض کنیم؛ اون هم سرنوشت عمواکبر و خانواده‌ش بود. بچه‌ها، به نظرتون جالب نیست؟
    بچه‌ها با لبخند به هم نگاه کردند. آرش گفت:
    - خیلی جالبه! الان که فکرش رو می‌کنم، می‌یینم تو سفرهای قبلی هم تونستیم هر بار سرنوشت یک نفر رو عوض کنیم. مجید اگه یادت باشه، تو سفر اولمون با نانا، سرنوشت پریدخت رو عوض کردیم.
    نارسیس گفت:
    - تو سفر دوم هم سرنوشت ماهرخ رو عوض کردیم. اما یادم نمیاد تو بقیه‌ی سفرها سرنوشت کس دیگه‌ای رو تغییر داده باشیم.
    مجید خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - تو سفر سوم یادم نمیاد، اما تو سفر چهارم سرنوشت پری و توری و سوری عوض شد.
    مجید این را گفت و لبخند پهن و دندان‌نمایی به نارسیس زد‌. یک‌مرتبه نارسیس با حرص گفت:
    - ببند اون دهن گشادت رو! خبرت رفتی برای من دوستِ دختر پیدا کردی؟!
    نارسیس سمت مجید خیز برداشت و مجید سریع دوید به داخل مغازه و گفت:
    - عامو! یکی جلوی ناری رو بگیره، الان یه لقمه‌ی چپم می‌کنه!
    همه با صدای بلند خندیدند. عبدالله که از حرف‌های بچه‌ها چیزی سر در نمی‌آورد، گفت:
    - دوستان، حالا که پدربزرگم را می‌شناسید، می‌خواهم از شما دعوت کنم امشب به خانه من بیایید و مهمان من باشید. خوش‌حال می‌شوم.
    آرش گفت:
    - ممنون عبدالله جان! اما ما باید بریم، خیلی کار داریم.
    عبدالله گفت:
    - کجا می‌روید؟ حداقل فردا هم اینجا باشید؛ چون فردا جشن پنجاه سالگی سلطنت شاهنشاه، ناصرالدین شاه هست. قرار است مراسم باشکوهی برگزار شود.
    بچه‌ها با شنیدن این حرف همه با هم گفتند:
    - جشن پنجاه سالگی سلطنت؟
    عبدالله با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - بله، مگر خبر نداشتید؟
    مجید گفت:
    - ما از جشن خبر داشتیم، کلاً می‌دونیم چجور جشنیه؛ اما بهتره که شما تو خونه بمونید و بیرون نیاید.
    عبدالله پرسید:
    - برای چی؟ من مدتهاست منتظر دیدن این جشن هستم، چرا باید در خانه بنشینم؟
    آرش گفت:
    - ببین، نمی‌دونم چجوری باید بهتون بگم؛ اما بر اساس اون چیزی که ما می‌دونیم، قراره یه اتفاقی تو این جشن بیفته.
    عبدالله با شک به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - چه اتفاقی؟ شما چیزی می‌دانید که من نمی‌دانم؟
    مجید گفت:
    - بله، ما یه چیزی می‌دونیم که شما خبر ندارین. البته اگه قول بدی و راز نگه‌دار باشی، بهت میگیم چی می‌دونیم.
    عبدالله که حسابی کنجکاو شده بود، گفت:
    - قول می‌دهم به کسی چیزی نگویم، شما هم هرچه می‌دانید، بگید.
    نارسیس گفت:
    - مجید! اینجا که نمیشه حرف زد؛ ممکنه یه نفر بشنوه و بره به مأمورهای شاه خبر بده.
    پریا هم گفت:
    - نارسیس درست میگه، بهتره دعوت آقا عبدالله رو قبول کنیم و تو خونه‌ش براش تعریف کنیم.
    آرش گفت:
    - من هم موافقم! اگه آقا عبدالله هنوزم مایلند که ما امشب خونه‌ش باشیم، بهتره که همون‌جا براشون تعریف کنیم فردا قراره چی بشه.
    عبدالله با خوش‌حالی گفت:
    - همین الان مغازه را می‌بندم و همه با هم به خانه‌ی من می‌رویم‌.
    عبدالله شاگردش را صدا زد و به او گفت که به خانه‌اش برود و به همسرش خبر دهد که مهمان دارند. خودش نیز مغازه را جمع‌و‌جور کرد و به اتفاق بچه‌ها به سمت خانه‌اش رهسپار شدند.
    پس از مدت کوتاهی به خانه‌ی عبدالله رسیدند. همسر عبدالله که نامش شهربانو بود، استقبال گرمی از آن‌ها کرد. دختر و پسر کوچک عبدالله با خوش‌حالی به سمت پدرشان دویدند و عبدالله با خنده هر دوی آن‌ها را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - این دخترم، فاطمه است و این هم پسرم، علی. آن‌ها دوقلو هستند، دو سال بیشتر ندارند. بچه‌ها به عموها و خاله‌ها سلام کردید؟
    بچه‌ها با خجالت خندیدند و سر بر شانه‌ی پدرشان گذاشتند. نارسیس با لبخند گفت:
    - من و مجید هم یه دختر و پسر دوقلو داریم. اون‌ها هم دو سالشونه. با دیدن بچه‌هاتون دلم برای بچه‌های خودم تنگ شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا