کامل شده رمان قلندر بی خواب | ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟

  • آرشان

  • نفس

  • نیروان

  • محمد

  • کامیار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    سری به نشونه ی تایید تکون دادم و به زحمت جلوی زبونم رو که می خواست بگه خر خودتی رو گرفتم. نیروان باز حالت جدی گرفته بود و دست به سـ*ـینه وایستاده بود. یه جوری وایستاده بود که انگار گارد گرفته!
    روناک نگاهی به نیروان انداخت و کنار گوشم گفت:
    - عجب بادیگاردی! کلک چند تا دیگه از این بادیگاردا تو آستینت داشتی و رو نمی کردی هوم؟
    نیم نگاهی به نیروان انداختم که داشت کلاه لبه دارش رو روی سرش تنظیم می کرد.
    چشمای مشکی اش دور و اطراف می چرخید و همه جا رو زیر نظر گرفته بود. من نمیفهمم مگه ما رئیس جمهوریم یا پست ویژه ای داریم این جوری وایستاده طوری که ...استغفرالل.!
    حواسش بیشتر به اطراف بود تا به ما.
    صداش کردم:
    - نیروان بریم رستوران یه چیزی بخوریم! از گشنگی هلاک شدم.
    نیروان با دست سمت رستوران سنتی ای که چند متر باهامون فاصله داشت اشاره کرد.
    منظورشو فهمیدم و با روناک رفتیم سمت رستوران. نیروان هم پشت سرمون میومد.
    من یه پرس سلطانی سفارش دادم با مخلفات ولی...!
    روناک هم قصد داشت دلی از عزا در بیاره هم نهایت سوء استفاده رو ببره از موقعیت موجود، در نتیجه تا می تونست از انواع اقسام غذا ها سفارش داد.
    متعجب بهش نگاه می کردم که گفت:
    - همیشه که از این بخشش های تو نصیب ما نمی شه که. بالاخره باید از کیسه ی خلیفه بهره ببریم دیگه!
    - کاه از خودت نی کاهدون که مال خودته! من نگران اون معده ی بدبختتم که الان با دیدن این همه غذا قطعا رنگ و روش از ترس پریده!
    - لازم نکرده! تو نگران بادیگارت عزیزت باش که عده ی کثیری دارن جای ناهار می خورنش!
    حرفش تموم نشده برگشتم سمت نیروان. رو صندلی میز کناریمون که نزدیک بود بهمون نشسته بود و با منوی کاغذی بازی می کرد اما زیر چشمی حواسش به ما بود.
    مجبورش کردم بیاد کنار ما بشینه و غذا سفارش بده. ‌
    نگاه روناک به نیروان انقد تابلو و مشخص بود که خود نیروان هم متوجهش شده بود و به نشونه ی پوزخند گوشه ی لبش به سمت پایین کج شده بود.
    سفارشا رو که اوردن روناک کلا نیروان رو یادش رفت همچین با میـ*ـل می خورد که یکی نمی دونست فکر می کرد مدت ها تو غار و توی خشکسالی و قحطی زندگی می کرده.
    رژ قرمز رنگش هم که دور چونه و لبش پخش شده بود و حسابی توجه همه رو جلب کرده بود.
    نیروان هر از گاهی بهش نگاه می کرد و بعد عصبی روش رو بر می گردوند و یه نفس عمیق می کشید.
    یهو طی یه عمل انتحاری چند تا دستمال کاغذی رو با هم از تو جعبه ی روی میز کشید بیرون و رژ پخش شده دور دهن روناک رو پاک کرد.
    اخم بین ابروهای نیروان انقدر غلیظ بود که با یه من عسل هم نمی شد خوردش!
    روناک که انگار خوشش اومده بود ساکت داشت به خوردنش ادامه می داد؛ من اینو می شناسم اگه این جوری نبود الان یه الم شنگه ای به پا می کرد که نگو!
    من و نیروان غذامون تموم شده بود ولی روناک هنوز مشغول بود.حوصله ام سر رفته بود.اطرافم رو از نظر گذروندم. آدمای متفاوتی تو اونجا بودن، هر کدوم با یه تیپ و قیافه و شکل متفاوت خودش.
    سنگینی سایه ی یه نفر رو حس کردم. برگشتم که دیدم یه مرد جوون بلند قامت و حسابی به خودش رسیده بالا سرمون ایستاده بود و با لبخند نگاه می کرد. چشمای عسلی رنگش برق می زدن و هر از گاهی به روناک خیره می شد. داشتم با تعجب نگاش می کردم که روناک فهمید و پرسید:
    - امرتون جناب؟
    نیروان هم که بادیگارد بازیش شزوع شده بود، مثل شیری که آماده ی حمله باشه نگاش می کرد. ضرورت بودنش رو واقعا نمی فهمیدم! مثل ضرورت بودن اون آرشان از خودراضی!
    مرد لبخندی زد و گفت:
    - من مدیر این رستوران هستم. اکثر مشتری های اینجا مشتری های ثابتی هستن، اومدم که بهتون خوشامد بگم. انگار اولین باره که اومدین این جا.
    لحن اروم و مودبش نا خود اگاه ادم رو وادار می کرد تا باهاش با احترام حرف بزنه. صدای خوش ریتمش توجه رو جلب می کرد.
    البته این تعریفایی بود که روناک بعدا بهم گفت و ناگفته نماند که حسابی هم ازش خوشش اومده بود.
    دل که نیست! کاروان سراست! خدا رحم کرد این پسر نشد.
    پسره که خودشم از نگاه های روناک یه چیزایی متوجه شده بود یه کارت کوچیک از کت مشکی لی اش در اورد و گرفت سمت روناک:
    - البته این هم شعبه ی دیگه امونه. معلومه که شما بین دوستاتون از غذاهای اینجا خوشتون اومده؛ خوشحال می شم اگه سری بزنین و اونجا رو هم امتحان کنین.
    بله! شیوه ی جدید مخ زنی! اینم روشیه به هر حال!
    هنوز حرفش تموم نشده بود که روناک چنگ زد به کارت و از دست مردِ کشید بیرون.
    لبخند مثلا خجولی هم زد و ازش زیر لب تشکر ارومی کرد.
    یه جوری صداش رو نازک و مظلوم کرده بود که هیچ کس باورش نمی شد این همون روناک شر و شیطون خودمونه! یه دو دقیقه زودتر میومد و روناکو میدید که بلانسبت گاو داشت غذا می خورد، حتما نیومده بر می گشت.
    صاحب رستوران به نشونه ی تعظیم یکم خم شد و رفت.
    به دنبالش نیروان بلندمون کرد و از رستوران اومدیم بیرون. نمی دونم روناک وقتی سوار ماشین شده بودیم به همون یارو چی پیامک زده بود و با هم دیگه چه حرفایی رد و بدل کرده بودن که گفت:
    - آقای نیروان یه گوشه نگه دارین من پیاده می شم.
    چپ چپ نگاهش کردم . نیروان ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت.
    قبل از این که روناک پیاده بشه چشمکی بهم زد:
    - یکی دو ساعت دیگه با آراد میایم.
    چشمای گرد شده ام رو که دید کارت تو دستش رو بهم نشون داد. روی همون کارت که مال صاحب رستوران بود اسم مدیریت معلوم بود.
    پس اراد همین صاحب رستوران بود.
    نیروان متعجب بود از رفتن یهویی روناک. هنوز نفهمیده بود قضیه چیه. چون روناک با صدای اروم بهم گفته بود چی شده.
    قضیه رو که براش تعریف کردم بی صدا خندید و سری تکون داد. همه ی واکنش ها و حرکاتش عجیب بودن! هرچی دیوونه است میاد سمت ما، خدایا شکرت!
    برای گذروندن این دو ساعت نیروان پیشنهاد داد که بریم سینما. ولی از جایی که من حوصله نداشتم و خوابم میومد چون تا دیر وقت بیدار بودم بهش گفتم که بریم خونه. این طوری خیلی معذب بودم، انگار همش باید بهش دستکر می دادم یا می گفتم که چی کار کنه در صورتیکه همیشه از بچگی عادت داشتم همه کارمو خودم بکنم. این ماجرا یه جاییش لنگ می زد. هر جور شده باید از کار آرشان سر در میوردم.
    همین که به در اتاق رسیدم خواب اومد سراغم، رو تختم که دراز کشیدم خواب من رو با خودش برد.
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
    شماره ی روناک روی صفحه ی گوشی که داشت خاموش و روشن می شد خودنمایی می کرد.
    از جام پریدم و ساعت رو نگاه کردم. اوه اوه دو و نیم ساعت از قرار گذشته بود.
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°



    هر ‌کی رمانو می خونه دستش بالا 25r30wi :aiwan_light_pleasantry:
    خو از کجا ببینم
    نظر بدین دیگه
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    کامیون به کندی در حال حرکت بود و موتور جلوی کامیون با حرکت کامیون جلو می اومد و روی زمین کشیده می شد.
    صدای گوش خراشی از برخورد بدنه ی موتور با اسفالت درست می شد.
    انگار نشد... نتونستم... با عجز ناله کردم:
    - نفس!
    سرم رو گذاشتم روی اسفالت سرد. یهو صدای ساییده شدن چیزی و بعد بوق ممتد ماشین به طرز وحشتناکی اومد.
    سرم رو که بلند کردم، دیدم یه تیکه از بدنه ی موتور رفته زیر یکی از چرخای کامیون و باعث توقفش شده.
    چرخ و هم بدجور پنچر کرده بود.
    انگار انرژی گرفته باشم. از کجاشو نمی دونم. از جام پا شدم، طول جاده رو طی کردم و رفتم سمت کامیون.
    شیشه ی جلوی کامیون خونی شده بود و هنوز صدای بلند بوق می اومد.
    انگار به خاطر این توقف ناگهانی راننده پرت شده بود به سمت جلو رو شیشه و بعد افتاده بود روی فرمون.
    رفتم پشت کامیون. شاسی رو کشیدم و در پشت رو باز کردم. همه جا تاریک بود و پر از جعبه های موز و میوه.
    دست چپم تیر می کشید. تازه دردش رو حس کرده بودم و هر لحظه دردش بیشتر و بیشتر هم می شد. سرم به طرز ناجوری تیر می کشید. دستم رو با دست راستم گرفتم و تلو تلو خوران رفتم جلوتر.
    همه جا رو نگاه کردم اما فقط جعبه بود. از حرص با پام لگد محکمی به جعبه ها زدم.
    خسته به بدنه ی فلزی کانتینر تکیه دادم. گند زدی پسر! دو دقیقه می مردی زود تر میومدی. نباید تنهاش می ذاشتم...
    از دیوار سر خوردم و نشستم کف کانتینر. زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گزاشتم روش.
    دیگه عقلم به جایی قد نمی داد. الان از کجا پیدات کنم کولوچ؟
    - شما برین جلو رو بررسی کنید! یه بیسیم بزنید آمبولانس بیاد.
    با شنیدن صدا از کانتینر اومدم بیرون. سروان یه گوشه وایستاده بود و داشت با بقیه حرف می زد. همین که منو دید توجهش بهم حلب شد و اومد پیشم.
    نگاهش خیره ی دستم بود که محکم گرفته بودمش.
    - حالتون خوبه ؟ کارتوو خیلی خطرناک بود ممکن بود ...
    با تاسف سر تکون دادم.
    - اشتباه کردم انگار... هرچی گشتم نبود !
    مرد جوون دهن باز کرد تا چیزی بگه که با صدای دیگه ای ساکت شد.
    - جناب سروان یه لحظه تشریف بیارین. اینجا یه مشکلی هست.
    زود تر از اون سروان رفتم سمت جایی که سرباز بهش اشاره کرده بود.
    کنار کامیون بین چرخ ها نشسته بود زمین و زیر کانتینر رو بررسی می کرد. چشمام گرد شد.
    چرا به فکر خودم نرسید؟ زدمش کنار و خودم جاش نشستم. محفظه ی فلزی زیر چفت شده بود با قفل. با همون دست سالمم هر چقد تقلا می کردم بازش کنم فایده نداشت.
    از روی کیف پولم پیکسل کوچیکی که به عنوان تزیینی روش بود رو جدا کردم. قفل رو گرفتم دستم و به سختی با دست دیگه ام با سوزن پیکسل مشغول ور رفتن با قفل شدم. دستم بد جور درد می کرد. اما انگار جز خودم و شب چشمای معصوم و مشکی نفس هیچی و هیچ کسو نمی دیدم...
    یک، دو، سه ... و یه چرخش کوچیک دیگه. قفل باز شد. سریع قفل رو کشیدم بیرون و در محفظه رو باز کردم.
    به محض باز کردن محفظه یه چیز سیاه رنگ کج شد به سمت بیرون.
    با دیدن موهای باز و پریشون نفس و چشمای بسته اش یه چیزی تو دلم بد جور فروریخت.
    شونه هام بی اختیار لرزید. اکسیژن کمیاب شده بود و تو ریه هام نمی رفت. نفسم گرفت... دستم رو بردم سمتش و آروم کشیدمش بیرون.
    شالش رو دور دهنش بسته بودن.
    به سختی شالش رو باز کردم که راحت تر نفس بکشه و محکم کشیدمش بین بازوهام.
    دست درد ناکم تیر می کشید و زوق زوق می کرد. انقدر درد داشتم که حس می کردم جریان برق شدیدی از بدنم رد می شه. قطرات درشت عرق روی پیشونیم از درد شدید خودنمایی می کردن.
    اهمیتی ندادم و همون طور که نفس تو بغلم بود به سختی از جام بلند شدم.
    چراغای قرمز رنگ آمبولانس تو چشمم می زد.
    رفتم سمت آمبولانس. درد امونم رو بریده بود، از فرط درد به نفس نفس افتاده بودم اما سمج تر نفس رو تو آغوشم نگه داشتم. صورتش بدجور سفید شده بود. رنگ به صورت نداشت. هیچ واکنشی نشون نمی داد، حتی یه تکون کوچیک!
    انگار ته گلوم یه چیز سفت و محکمی چسبیده بود و می خواست راه تنفسمو ببنده. همون چیزی که بهش می گن بغض...
    دو تا مرد باعجله در حالی که روپوش سفید به تن داشتن، با برانکارد اومدن سمتم.
    آروم و با احتیاط نفس رو مثل یه چیز ارزشمند و شکستنی گذاشتم روی تخت.
    دیدم داشت تار می شد. زمین و آسمون طوری جلوی چشمام تکون می خوردن که انگار می خواستن جاشونو با هم عوض کنن. زمین زیر پام سست شد، شایدم زانوهام بیش از حد می لرزید.
    انگار که یه هاله ی محو که کم کم پر رنگ می شد داشت چشمام رو می پوشوند
    و بعد...
    تاریکی محض!
    ***
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°

    * نفس:

    با شنیدن صداهای محوی هوشیار شدم.
    انگار که وزنه های چند صد کیلوویی به چشمام وصل کرده بودن که نمی تونستم چشمام رو باز کنم.
    کم کم صدا ها واضح می شد. حس می کردم دارم تکون می خورم.
    - آروم، مراقب باشین. در رو باز می کنم آروم بذارینش رو تخت.
    - ای بابا آرشان چرا اینجوری می کنی؟ چیزیش نیس که! مگه خودت نشنیدی! بیخودی شلوغش می کنی زخم شمشیر که نخورده! زخم شمشیرو تو خوردی با اون پهلوون بازیت! فقط بیهوشش کردن همین!
    - همین؟ می ترسم با اون سرعتی که اون مرتیکه می رفت تو اون یه ذره جا سرش ضربه خورده باشه. نفس کشیدنش هم که تازه داره عادی می شه.
    - هوف! رواینم کردی تو. اگه می شد حتما استعفا می دادم! دیدی که از سرش هم عکس گرفتن. چته تو؟ چرا دو دقیقه آروم نمی گیری؟مگه دکتر نگفته استراحت کن بدنت کوفته شده! با این دست ناقصت.
    چند ثانیه صدایی نیومد بعد همون صدا با حرص بیشتری ادامه داد:
    - نمی دونم واقعا با خودت چی فکر کردی که اون کارو انجام دادی! آخه پسر مگه تو سوپر منی یا جون اضافه داری که فکر می کردی هیچیت نمی شه! احمق ممکن بود بمیری!
    - به نظرت تو این اوضاع شلم شوربا می تونم آروم باشم ؟ هان می تونم؟
    اصلا اون موقع به چیزی فکر نمی کردم. فقط نفس جلوی چشمام بود. اگه اون کار رو نمی کردم که الان حتی...
    - هیس. خیل خب باشه! لاقل با دست ضربه خورده ات انقد فعالیت نکن.
    صدای نسبتا نازکی گفت:
    - شما برین من مراقبشم.
    - بفرما. از هیکلت خجالت بکش زن زلیل! خانوم یوسفی هم که کنارش هست.
    صدا انگار صدای ارشان بود. کم کم داشت برام واضح تر می شد.
    - محمد یه کلمه دیگه ات مساویه با خورد شدن دندونات توسط همین دست سالمم.
    کسی خندید:
    - خیل خب بابا! با این جماعت جدی شوخی نیومده! الحق که...
    - می بندی یا ...
    - نه نه. مرسی ! خودم می بندم شما زحمت نکش.
    صدای دخترونه دوباره با تشر گفت:
    - آقا محمد!
    چند ثانیه سکوت محض بود و بعد یه صدای آروم 'چشم‌' گفتن اومد که صدا مال همون محمد بود.
    تو صداش انگار یه احساس خجالت و یکم تعجب همراه بود.
    چند لحظه بعد صدای باز شدن در اومد و بعد دیگه هیچ صدایی نیومد. انگار رفته بودن.
    بالاخره تونستم پلکای سنگین ام رو از هم فاصله بدم و چشمام رو باز کنم.
    به محض باز کردن چشمام نور سفیدی چشمام رو زد. سریع چشمام‌و بستم. چندین بار پلک زدم تا به نور عادت کردم.
    دیوارای سفید اتاق رو از نظر گذروندم. شبیه اتاق های عمارت آرشان نبود.
    پنجره های اتاق با روزنامه های باطله پوشونده شده بودن و روشون یه پرده ی کلفت اویزون بود که با بند جمعش کرده بودن.
    با وجود اون روزنامه ها هنوز اتاق روشن بود و نوری که از پنجره می اومد تو اتاق پخش می شد.
    دستام رو به حالت تکیه گاه گرفتم به تخت و نشستم. حس درد تو کمرم پیچید. ناله ی ریزی کردم. سمت راستم یه پسر ریز جثه رو به روی آینه قدی وایستاده بود و با موهای کوتاهش که تا نزدیکای گردنش می رسید ور می رفت.
    یه تیشرت آستین سه ربع آبی طرح گشاد و یه شلوار لی یخی تنش بود.
    انگار سنگینی نگاه خیره ام رو حس کرد که برگشت سمتم و به محض دیدنم با لبخند گفت:
    - به! خانوم خوش خواب. بالاخره بیدار شدی؟
    چشمام گرد شد. صورتش از حالتی که همیشه می دیدم روشن تر و صداش نازک تر شده بود.
    این فرد با ظاهر عجیب همون نیروان بود که مقابلم وایستاده بود. موشکافانه و با حیرت نگاهش می کردم.
    خندید و گفت:
    - خیل خب بابا تسلیم. مثل این که لو رفتم!
    گیج نگاهش کردم که با لحن خندونی گفت:
    - ای بابا! طوری نگاه می کنه انگار دزد گرفته! به من چه خب. تقصیر شوهر گرامته که انقد اصرار داشت یه بادیگارد برات بگیره! سرهنگم که عقیده داشت باید خانوم باشه ولی این آقای یه دنده می گفت باید یه مرد باشه و گرنه یکیم می خواد دنبال جفتشون بره مراقبشون باشه.
    لب و لوچه اش رو جمع کرد و رفت تو فکر. خنگ و گنگ و منگ سر جام نشسته بودم. الان اینجا چه خبره؟ این کیه؟ سرهنگ کیه؟ الان کجاییم؟ قضیه چیه؟ این مگه پسر نبود؟
    انگار همه ی این ها رو از تو چشمام خوند که خندید. نشست رو زمین. نمی دونم اون لحظه قیافه ام چه شکلی بود که اون طوری دلش رو گرفته بود و می خندید.
    چپ چپ نگاش کردم و وقتی دیدم از حرفاش چیزی سر در نمیارم رو تخت دوباره دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
    کم کم صدای خنده اش قطع شد.
    حس کردم لبه ی تخت بالا پایین رفت.
    برگشتم سمت راست که دیدم نیروان یکم با فاصله از من رو تخت ولو شده و دستشو گذاشته بود زیر سرش‌.
    اونم مثل من خیره شد به سقف.
    تخت انقد بزرگ بود که بهش نمی شد گفت تخت دو نفره. یه لحظه تو دلم گفتم لاقل تخت سه نفره ای چهار نفره ای چیزی بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا