- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
کلافه، سرم را میان دستانم گرفتم و زیرلب دشنامی به خبرنگار دادم. صدایش چون خوره به مغزم افتاده بود. پوست لبم را جویدم و عصبی از جو سنگین خانه، برای آرام چشمغرهای رفتم. آرام مظلوم نگاهم کرد و چیزی نگفت. میدانستم پدرم بهخاطر آن شب مهمانی حاجحسن عصبی است که چرا بیمهابا مجلس را رها کرده و از خانه بیرون زدم؛ امّا او که نمیدانست چه خنجرها در قلب من در همان چند دقیقه فرو رفته.
بیاختیار دستم را محکم به دستهي چوبی مبل کوبیدم که صدای بلندش، نگاه خشمگین پدر را بهسویم روانه ساخت. دستم را مشت کردم و سریعاً جهت نگاهم را بهسمت تلویزیون چرخاندم. صدای حاجبابا باعث شد چشم از صورت جدی خبرنگار بگیرم و دوباره نگاهش کنم. رگههایی از عصبانیت در میان لحنش حکمرانی میکرد.
- رفتارهات واقعاً غیرقابلتحمله لیلا!
نقاب حقبهجانبی به صورتم زدم و متعجب پرسیدم:
- مگه من چیکار کردم؟
نبود رقیه باعث آرامش خاطرم بود. فاطمه هم دیشب به خانهي خودش رفته بود. فقط آرام بود که با چشمانی ترسیده، نگاهش میان من و حاجبابا در گردش بود و مادرم که از استرس زیاد بیتاب بود و به زمین و زمان چنگ میانداخت. حاجبابا که انگار از بحث با من خسته شده باشد، با تأسف سری تکان داد و با صدای بلندی گفت:
- تو داری از حدت خارج میشی. برات متاسفم! به حرف هیچکس گوش نمیدی و کار خودت رو میکنی. با این لجبازیها به کجا میرسی؟
صدای بلندش باعث شد لال شوم. واقعاً از ابهت لحنش و رگههای سرخ چشمانش که خبر از خشم درونش میداد، میترسیدم. آرام با دلسوزی رو به حاجبابا گفت:
- آروم باشین تو رو خدا. براتون خطر داره.
خودم را ملامت کردم. نباید در این وضع پدرم با او اینگونه به مشاجره میپرداختم. من آمده بودم تا خانوادهام را در سایهی آرامش کشانده و از آفتاب سوزان طعنههای فامیل نجات دهم. همانند عمه کلثوم، مادر علیرضا، تنها خواهر حاجبابا که هنوز بعد از شش سال خبری از او نیست و با خانواده ما قطع ارتباط کرده، آن هم بهخاطر من، اما من با رفتارم قلب او را به درد کشانده و زخم بر او میزدم.
حاجبابا نگاه خشمگینش را از من نگرفت.
- انگار اگه میذاشت محمد تو فروشگاه بمونه، عیب بود براش!
پس بگو! گله، گلهی محمدخان است. بیرونکردنش از فروشگاه و محدودکردنش در حسابهای فروشگاه، محمد را آزرده ساخته بود. دهانم را باز کردم تا دشنام دهم محمد را و صلوات فرستم بر پدرش و هفت جدوآبادش،اما فقط نفسی کشیدم و با زهرخندی نگاهم را به دستهي چوبیِ کندهکاریشدهی مبل دوختم.
حاجبابا سری به نشانهی تأسف تکان داد و با کمک عصای قهوهای سوختهاش، بهسمت اتاقش که در راهروی انتها سالن کنار اتاق کارش قرار داشت، رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خستگی برای گریز از زیر نگاههای آرام و مادرم، بلند شدم و با قدمهایی بلند سالن را طی کردم و پلهها را بالا رفتم. حوصلهي چهاردیواری اتاقم را هم نداشتم. روی مبل سهنفرهی طوسی در سالن بالا دراز کشیدم و ساعدم را روی مچم گذاشتم.
کم آورده بودم و این اولین بار بود اعتراف میکردم. جای من در این زندگی، هیچ بود. من یک هیچ بودم توخالی که درون هیچ جا مانده بودم. کاش هیچوقت خودم را درگیر محمد نمیکردم. شاید اگر با خشنودی از درخواست ازدواجش استقبال نمیکردم و همانند هر دختر دیگر به فکر ادامهی تحصیل میماندم، هیچوقت حالوروزم این نمیشد. شاید اگر از هفدهسالگی عشقش را در سر نمیپروراندم و آنقدر فکرم را درگیرش نمیکردم، وضعم بهتر از این بود.
کاش حداقل راهی برای فراموشکردنش بود. راهی بود که من را آوارهی تهران نمیکرد، آن هم فقط برای ثابتکردن خودم و عشقم.
خسته از روزمرگی، به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم. از اینکه کار هر روزم فروشگاه، خانه، خواب و رفتن پیش علیرضا شده بود، خسته بودم. حسابی از درس و دانشگاهم افتاده بودم و تنبلی در سلولهای بلندم لانه کرده بود.
غلتی زدم و دکمهی گردِ وسطِ پایین موبایلم را فشردم. بکگراندم خیرهام کرد. نمیدانم چرا، اما دیروز دستم رفت و یکی از عکسهای محمد را روی بکگراند گذاشته بودم. سریعاً پین موبایل را زده و وارد گالری عکسها شدم. تصویر سیاهی را بهعنوان پسزمینه انتخاب کردم. از اینکه چهرهي محمد مقابلم نبود، آرام شدم. عکسش را پاک کردم و سعی کردم بخوابم. فردا کارهای زیادی برای انجامدادن داشتم.
بیاختیار دستم را محکم به دستهي چوبی مبل کوبیدم که صدای بلندش، نگاه خشمگین پدر را بهسویم روانه ساخت. دستم را مشت کردم و سریعاً جهت نگاهم را بهسمت تلویزیون چرخاندم. صدای حاجبابا باعث شد چشم از صورت جدی خبرنگار بگیرم و دوباره نگاهش کنم. رگههایی از عصبانیت در میان لحنش حکمرانی میکرد.
- رفتارهات واقعاً غیرقابلتحمله لیلا!
نقاب حقبهجانبی به صورتم زدم و متعجب پرسیدم:
- مگه من چیکار کردم؟
نبود رقیه باعث آرامش خاطرم بود. فاطمه هم دیشب به خانهي خودش رفته بود. فقط آرام بود که با چشمانی ترسیده، نگاهش میان من و حاجبابا در گردش بود و مادرم که از استرس زیاد بیتاب بود و به زمین و زمان چنگ میانداخت. حاجبابا که انگار از بحث با من خسته شده باشد، با تأسف سری تکان داد و با صدای بلندی گفت:
- تو داری از حدت خارج میشی. برات متاسفم! به حرف هیچکس گوش نمیدی و کار خودت رو میکنی. با این لجبازیها به کجا میرسی؟
صدای بلندش باعث شد لال شوم. واقعاً از ابهت لحنش و رگههای سرخ چشمانش که خبر از خشم درونش میداد، میترسیدم. آرام با دلسوزی رو به حاجبابا گفت:
- آروم باشین تو رو خدا. براتون خطر داره.
خودم را ملامت کردم. نباید در این وضع پدرم با او اینگونه به مشاجره میپرداختم. من آمده بودم تا خانوادهام را در سایهی آرامش کشانده و از آفتاب سوزان طعنههای فامیل نجات دهم. همانند عمه کلثوم، مادر علیرضا، تنها خواهر حاجبابا که هنوز بعد از شش سال خبری از او نیست و با خانواده ما قطع ارتباط کرده، آن هم بهخاطر من، اما من با رفتارم قلب او را به درد کشانده و زخم بر او میزدم.
حاجبابا نگاه خشمگینش را از من نگرفت.
- انگار اگه میذاشت محمد تو فروشگاه بمونه، عیب بود براش!
پس بگو! گله، گلهی محمدخان است. بیرونکردنش از فروشگاه و محدودکردنش در حسابهای فروشگاه، محمد را آزرده ساخته بود. دهانم را باز کردم تا دشنام دهم محمد را و صلوات فرستم بر پدرش و هفت جدوآبادش،اما فقط نفسی کشیدم و با زهرخندی نگاهم را به دستهي چوبیِ کندهکاریشدهی مبل دوختم.
حاجبابا سری به نشانهی تأسف تکان داد و با کمک عصای قهوهای سوختهاش، بهسمت اتاقش که در راهروی انتها سالن کنار اتاق کارش قرار داشت، رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خستگی برای گریز از زیر نگاههای آرام و مادرم، بلند شدم و با قدمهایی بلند سالن را طی کردم و پلهها را بالا رفتم. حوصلهي چهاردیواری اتاقم را هم نداشتم. روی مبل سهنفرهی طوسی در سالن بالا دراز کشیدم و ساعدم را روی مچم گذاشتم.
کم آورده بودم و این اولین بار بود اعتراف میکردم. جای من در این زندگی، هیچ بود. من یک هیچ بودم توخالی که درون هیچ جا مانده بودم. کاش هیچوقت خودم را درگیر محمد نمیکردم. شاید اگر با خشنودی از درخواست ازدواجش استقبال نمیکردم و همانند هر دختر دیگر به فکر ادامهی تحصیل میماندم، هیچوقت حالوروزم این نمیشد. شاید اگر از هفدهسالگی عشقش را در سر نمیپروراندم و آنقدر فکرم را درگیرش نمیکردم، وضعم بهتر از این بود.
کاش حداقل راهی برای فراموشکردنش بود. راهی بود که من را آوارهی تهران نمیکرد، آن هم فقط برای ثابتکردن خودم و عشقم.
خسته از روزمرگی، به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم. از اینکه کار هر روزم فروشگاه، خانه، خواب و رفتن پیش علیرضا شده بود، خسته بودم. حسابی از درس و دانشگاهم افتاده بودم و تنبلی در سلولهای بلندم لانه کرده بود.
غلتی زدم و دکمهی گردِ وسطِ پایین موبایلم را فشردم. بکگراندم خیرهام کرد. نمیدانم چرا، اما دیروز دستم رفت و یکی از عکسهای محمد را روی بکگراند گذاشته بودم. سریعاً پین موبایل را زده و وارد گالری عکسها شدم. تصویر سیاهی را بهعنوان پسزمینه انتخاب کردم. از اینکه چهرهي محمد مقابلم نبود، آرام شدم. عکسش را پاک کردم و سعی کردم بخوابم. فردا کارهای زیادی برای انجامدادن داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: