کامل شده رمان اوژن | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
کلافه، سرم را میان دستانم گرفتم و زیرلب دشنامی به خبرنگار دادم. صدایش چون خوره به مغزم افتاده بود. پوست لبم را جویدم و عصبی از جو سنگین خانه، برای آرام چشم‌غره‌ای رفتم. آرام مظلوم نگاهم کرد و چیزی نگفت. می‌دانستم پدرم به‌خاطر آن شب مهمانی حاج‌حسن عصبی است که چرا بی‌مهابا مجلس را رها کرده و از خانه بیرون زدم؛ امّا او که نمی‌دانست چه خنجرها در قلب من در همان چند دقیقه فرو رفته.
بی‌اختیار دستم را محکم به دسته‌ي چوبی مبل کوبیدم که صدای بلندش، نگاه خشمگین پدر را به‌سویم روانه ساخت. دستم را مشت کردم و سریعاً جهت نگاهم را به‌سمت تلویزیون چرخاندم. صدای حاج‌بابا باعث شد چشم از صورت جدی خبرنگار بگیرم و دوباره نگاهش کنم. رگه‌هایی از عصبانیت در میان لحنش حکمرانی می‌کرد.
- رفتارهات واقعاً غیرقابل‌تحمله لیلا!
نقاب حق‌به‌جانبی به صورتم زدم و متعجب پرسیدم:
- مگه من چی‌کار کردم؟
نبود رقیه باعث آرامش خاطرم بود. فاطمه هم دیشب به خانه‌ي خودش رفته بود. فقط آرام بود که با چشمانی ترسیده، نگاهش میان من و حاج‌بابا در گردش بود و مادرم که از استرس زیاد بی‌تاب بود و به زمین و زمان چنگ می‌انداخت. حاج‌بابا که انگار از بحث با من خسته شده باشد، با تأسف سری تکان داد و با صدای بلندی گفت:
- تو داری از حدت خارج میشی. برات متاسفم! به حرف هیچ‌کس گوش نمیدی و کار خودت رو می‌کنی. با این لج‌بازی‌ها به کجا می‌رسی؟
صدای بلندش باعث شد لال شوم. واقعاً از ابهت لحنش و رگه‌های سرخ چشمانش که خبر از خشم درونش می‌داد، می‌ترسیدم. آرام با دلسوزی رو به حاج‌بابا گفت:
- آروم باشین تو رو خدا. براتون خطر داره.
خودم را ملامت کردم. نباید در این وضع پدرم با او این‌‌گونه به مشاجره می‌پرداختم. من آمده بودم تا خانواده‌ام را در سایه‌ی آرامش کشانده و از آفتاب سوزان طعنه‌های فامیل نجات دهم. همانند عمه کلثوم، مادر علیرضا، تنها خواهر حاج‌بابا که هنوز بعد از شش سال خبری از او نیست و با خانواده ما قطع ارتباط کرده، آن هم به‌خاطر من، اما من با رفتارم قلب او را به درد کشانده و زخم بر او می‌زدم.
حاج‌بابا نگاه خشمگینش را از من نگرفت.
- انگار اگه می‌ذاشت محمد تو فروشگاه بمونه، عیب بود براش!
پس بگو! گله، گله‌ی محمدخان است. بیرون‌کردنش از فروشگاه و محدودکردنش در حساب‌های فروشگاه، محمد را آزرده ساخته بود. دهانم را باز کردم تا دشنام دهم محمد را و صلوات فرستم بر پدرش و هفت جدوآبادش،‌اما فقط نفسی کشیدم و با زهرخندی نگاهم را به دسته‌ي چوبیِ کنده‌کاری‌شده‌ی مبل دوختم.
حاج‌بابا سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و با کمک عصای قهوه‌ای سوخته‌اش، به‌سمت اتاقش که در راهروی انتها سالن کنار اتاق کارش قرار داشت، رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خستگی برای گریز از زیر نگاه‌های آرام و مادرم، بلند شدم و با قدم‌هایی بلند سالن را طی کردم و پله‌ها را بالا رفتم. حوصله‌ي چهاردیواری اتاقم را هم نداشتم. روی مبل سه‌نفره‌ی طوسی در سالن بالا دراز کشیدم و ساعدم را روی مچم گذاشتم.
کم آورده بودم و این اولین بار بود اعتراف می‌کردم. جای من در این زندگی، هیچ بود. من یک هیچ بودم توخالی که درون هیچ جا مانده‌ بودم. کاش هیچ‌وقت خودم را درگیر محمد نمی‌کردم. شاید اگر با خشنودی از درخواست ازدواجش استقبال نمی‌کردم و همانند هر دختر دیگر به فکر ادامه‌ی تحصیل می‌ماندم، هیچ‌وقت حال‌و‌روزم این نمی‌شد. شاید اگر از هفده‌سالگی عشقش را در سر نمی‌پروراندم و آن‌قدر فکرم را درگیرش نمی‌کردم، وضعم بهتر از این بود.
کاش حداقل راهی برای فراموش‌کردنش بود. راهی بود که من را آواره‌ی تهران نمی‌کرد، آن هم فقط برای ثابت‌کردن خودم و عشقم.
خسته از روزمرگی، به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم. از اینکه کار هر روزم فروشگاه، خانه، خواب و رفتن پیش علیرضا شده بود، خسته بودم. حسابی از درس و دانشگاهم افتاده بودم و تنبلی در سلول‌های بلندم لانه کرده بود.
غلتی زدم و دکمه‌ی گردِ وسطِ پایین موبایلم را فشردم. بک‌گراندم خیره‌ام کرد. نمی‌دانم چرا، اما دیروز دستم رفت و یکی از عکس‌های محمد را روی بک‌گراند گذاشته بودم. سریعاً پین موبایل را زده و وارد گالری عکس‌ها شدم. تصویر سیاهی را به‌عنوان پس‌زمینه انتخاب کردم. از اینکه چهره‌ي محمد مقابلم نبود، آرام شدم. عکسش را پاک کردم و سعی کردم بخوابم. فردا کارهای زیادی برای انجام‌دادن داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    به علیرضا که سعی داشت صدایش را معقول و متشخص جلوه دهد، نگاه کردم. مکث کوتاهی میان سخنش کرد و دوباره به پافشاری‌هایش ادامه داد.
    - خب ببینین، ما هم خیلی کارمون عجله‌ای نیست. تا درست‌کردن صحنه و اینا یه‌کم طول می‌کشه. فقط شما قرارداد با ما ببندین، دیگه خیالتون راحت.
    مکث طولانی‌ای میان حرفش افتاد و این بار لحنش خشنود شد:
    - واقعاً ممنونم. تشکر. چشم، چشم من آدرس رو براتون اس‌ام‌اس می‌کنم. پس امروز می‌‌بینمتون. خداحافظ.
    موبایل را قطع کرد و کلافه، چشمانش را در حدقه چرخاند.
    - این سمیه هم چقدر ناز میاره!
    بعد آرام‌تر ادامه داد:
    - خسته‌م کرد.
    سیم‌کارتی را که صبح گرفته بودم، به‌سمتش گرفتم.
    - بیا، زنگ بزن.
    سیم‌کارت را از دستم کشید و در موبایل گذاشت. انگشتان کشیده‌اش را روی اسکرین گوشی به حرکت درآورد و شماره را وارد کرد. موبایل را در گوشش گذاشت و بعد از چند لحظه، با همان لحن قبلی گفت:
    - آقای سامان زندی؟
    نام سامان زندی‌کَرَم کرد. سرم را پایین انداختم و به موبایل روی میز خیره شدم. اسمش هم که می‌آمد، حسی درونم قلقلکم می‌داد و این آزاردهنده بود؛ به‌خصوص برای منی که فکر می‌کردم جز محمد، شخصی را نخواهم دید. حال...
    سری تکان دادم تا افکار پوچم را از خودم دور کنم. نگاهم را دوباره به علیرضا دوختم و با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم. استرس، کم مانده بود از گوش‌هایم بیرون بزند. مکالمه‌ي علیرضا چند دقیقه بیشتر طول نکشید. موبایل را در دست گرفت و شروع به تایپ کرد. نمی‌دیدم چه می‌کرد. سرک کشیدم و کنجکاو پرسیدم:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    سرش را بالا نیاورد.
    - آدرس کافه رو واسه سمیه و سامان ارسال می‌کنم.
    با چشمانی گشادشده ناشی از تعجب پرسیدم:
    - چی شد، چی شد؟
    تک خنده‌ای زد.
    - امروز ساعت چهار بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن، فیس‌تو‌فیس تو کافه همدیگه رو ملاقات می‌کنن.
    و بعد مستقیم نگاهم کرد.
    - بازیت گرفت خانوم میرزایی.
    از اینکه سامان را بی‌دلیل وارد یک بازی کثیف کرده بودم، دلم گرفت؛ اما وقتی یاد سمیه افتادم، دلگیری‌ام برطرف شد و حس خوشایندی وجودم را دربرگرفت.
    علیرضا موبایل را روی میز رها کرد.
    - درست کاری که سمیه با تو کرد.
    سرم به صورت خودکار بالا آمد و تیز نگاهش کردم. می‌دانستم صورتم سرخ شده بود. داغ کرده بودم و عصبانیت، تنها حسی بود که آن لحظه از پشت دیوار احساساتم سرک می‌کشید. پوزخندی که روی لب‌هایش دیده می‌شد، خبر از این می‌داد که حرفش را از عمد زده. جوابش را ندادم و استکان چایم را در دست گرفتم و بی‌خیال شدم. گرمای چای به واسطه‌ي بادی که از کانال کولر می‌زد، برطرف و چای سرد شده بود؛ همانند دل که من به‌خاطر حرف‌های محمد، گرمایش را از دست داده بود. بی‌رحم شده بود، سنگ شده بود، سرد شده بود.
    استکان را دوباره سرجایش گذاشتم. رو به علیرضا که به گزارشگر برنامه‌ی مبارزات آزاد خیره شده بود، پرسیدم:
    - عکاس چی شد؟
    با معطلی نگاهش را از بوکسور گرفت و گفت:
    - اون که حله. امشب برات عکس‌ها رو سند می‌کنم.
    با نفس عمیقی بلند شدم.
    - اوکی پس، فعلاً.
    همان‌طور که نگاهش به زدوخورد مبارزان بود، دستش را به نشانه‌ی خداحافظ برای من بالا آورد. زیرلب دشنامی به اخلاق گندش دادم و به‌سوی در خروجی رفتم. سوار آسانسور شدم و منتظر ماندم تا حرکت کند. موزیکِ ملایمی که در فضا پخش می‌شد، مرا یاد شب‌گردی‌هایم در اصفهان می‌انداخت. وقتی که تا یک شب در خیابان‌ها رالی راه می‌انداختم و با سرعت رانندگی می‌کردم. خیلی وقت بود دلم برای رانندگی با سرعت زیاد تنگ شده بود. صدای نازک زنی که خطاب به من، رسیدن به طبقه‌ی همکف را اعلام می‌کرد، مرا از افکارم جدا ساخت و به بیرون هدایت کرد. هوای گرم اردیبهشت، عرق گرمی بر پیشانی‌ام نشاند. به‌خاطر وجود چادر مشکی بر سرم، آفتاب مستقیم به سرم برخورد می‌کرد. ظهر هم بیرون آمدن از خانه، برای خودش بنیه‌ای لازم داشت، آن‌ هم وسط بهار!
    به نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس رفتم و منتظر ماندم. دستی به صندلی‌های ایستگاه کشیدم، داغ بود و غیر قابل نشستن. بی‌خیال شدم و چشم به خیابان، در انتظار اتوبوس ایستادم. بالاخره اتوبوس زردرنگی بعد از پانزده دقیقه در ابتدای خیابان دیده شد. مقابل ایستگاه ایستاد و سوار شدم. انبوهی از زنان با چهره‌هایی خسته و بی‌رنگ‌ولعاب، در انتهای اتوبوس نشسته بودند. بی‌خیال نشستن شدم، دستم را به میله گرفته و سرم را به دستم تکیه دادم.

    مقابل ایستگاهی که در نزدیکی خانه بود، پیاده شدم و به‌سوی خانه راه افتادم. ساعت هفت بعدازظهر بود. اینکه از ساعت سه تا ساعت هفت در اتوبوس بودم، چیز عجیبی نبود. ترافیک و همان‌طور سوارشدن در اتوبوسِ اشتباه باعث شده بود تا تهران‌گردی مفصلی داشته باشم. خسته و بی‌رمق به خانه رسیدم. سلامِ آرامی زیرلب دادم و به اتاقم رفتم. پادرد و سردرد عجیبی که داشتم، باعث شد با همان لباس‌ها بی‌رمق روی تخت، خوابم ببرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    با تکان‌های پی‌درپی آرام، چشمانم را باز کردم و بدون اینکه سعی بر هوشیارشدن داشته باشم، پرسشی نگاهش کردم. دستش را از روی بازویم برداشت و با ترس همیشگی‌اش که از من داشت، گفت:
    - بیا شام بخوریم.
    سرم را به نشانه‌ی باشه تکان دادم و آرام هم آهسته اتاق را ترک کرد. بدنم کرخت شده بود و بندبند عضلاتم درد می‌کرد. تکان‌خوردن برایم سخت بود. به‌سختی بلند شدم و لباس‌هایم را تعویض کردم. به خودم در آینه نگاه کردم. حلقه‌ی کبودی که دور چشمانم را احاطه کرده بود، برایم ناآشنا بود. صورتم لاغر و رنگ‌و‌رورفته شده بود. موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع کردم و بی‌خیال چهره‌ی ناآشنای درون آینه، پایین رفتم. دیگر چه اهمیتی داشت چه شکل و قیافه‌ای داشته باشم وقتی حتی وجودم برای کسی حائز اهمیت نبود؟
    صدای برخورد قاشق‌های طرح‌دار و استیل در بشقاب‌های چینی، تنها صدایی بود که در خانه به گوش می‌رسید. پشت میز، روی صندلی کنار آرام نشستم و بی‌حوصله برای خودم غذا کشیدم. به دانه‌های برنج ایرانی که روی بشقاب سفیدرنگ اشتها را تحـریـ*ک می‌کرد، نگاه کردم. هیچ‌چیز برایم خوشایند نبود، حتی بی‌توجهی‌ام به زخم معده باعث شده بود تا درد بدی در معده‌ام حس کنم. تنها وعده غذایی‌ام آب‌میوه‌ای بود تا قندم را بالا ببرد. خیلی وقت بود با خانواده سر یک سفره ننشسته بودم. یا در اتاقم بودم یا هم با پدرم قهر بودم.
    دست بردم و قاشقی برداشتم. معده‌ام توان خوردن بیش از دو قاشق را نداشت. خسته، قاشق را گوشه‌ی بشقاب گذاشتم و رو به مادرم گفتم:
    - ممنون، خوش‌مزه بود.
    بلند شدم و بی‌توجه به اعتراض‌های مادرم به اتاقم بازگشتم، به آغـ*ـوش چهاردیواری‌ای که تک‌تک آجرهایش شب‌ها تا صبح پای حرف دل من نشسته‌اند و اشک‌هایم را دیده‌اند. موبایلم را از میان روتختی برداشتم و وارد اینستاگرامم شدم. دایرکت‌ علیرضا را باز کردم. عکس‌ها را برایم فرستاده بود، عکس‌هایی از سمیه و سامان بدون اینکه خودشان بدانند. روی یک میز نشسته و با بهت به یکدیگر خیره شده بودند. ناگهانی! بهت در صورت سمیه موج می‌زد.
    «- محمد به خدا دروغ میگه. چرا به حرف‌هام گوش نمی‌کنی؟
    - ساکت‌ شو لیلا!»
    همین بود دیگر نه؟‌ همین سمیه بود؟ همین سامان بود؟ همین سمیه بود که مرا به اینجا رسانده بود؟ اشک‌هایم روی اسکرین می‌چکید. یاد خودم افتادم. چطور با بهت به محمد نگاه کردم و گفتم که این عکس‌ها مال من نیستند؛ اما محمد افسارش را دست سمیه سپرد و تیشه زد به عشقی که ریشه‌اش به این آسانی‌ها از بین نمی‌رفت. با پشت دست صورت خیسم را خشک کرده و برایش نوشتم:
    - چی شد؟
    آنلاین بود، برای همین یک دقیقه بعد جواب داد:
    - چاپ و برای محمد ارسال.
    سیل اشک‌هایم را کنترل نکردم و گذاشتم بریزند. بسیار دوست داشتم حال، عکس‌العمل محمد را ببینم. آیا همان رفتاری که با من داشت را با سمیه‌جانش دارد یا نه؟
    ندایی از درونم فریاد زد:
    - نه، او سمیه است. تو لیلایی!
    موبایلم را به شارژر زدم و به‌سمت کشوی میز توالتم رفتم. قرص‌های جاسازی که برای سردرد‌های بدم می‌خوردم را بیرون آوردم. مادرم خبر نداشت؛ وگرنه من حتی اجازه‌ی خوردن یکی از آن‌ها را هم نداشتم. قرص‌های قوی که نیم ساعت بعد از خوردنش بلافاصله به خواب می‌روی، با عوارضی خطرناک از جانب سکته قلبی. برای همین مادرم وقتی یک بسته از آن‌ها را یافت، همه‌شان را دور انداخت، اما من به‌سختی یک بسته‌ برای خودم نگه داشتم. قرصِ گرد و کرم‌رنگ را از جلد آلمینیومی‌اش خارج کردم و از پارچ شیشه‌ای کمی آب در لیوان شیشه‌ایِ بلند ریختم. قرص را در دهانم انداخته و با تمام قدرت آب را تا قلپ آخر سر کشیدم. بلند شدم و لباس‌هایم را از کف اتاق جمع کردم. میز توالتم را جمع کردم و کمدم را مرتب ساختم.
    بالاخره قرص اثر کرد و خواب بدی به سراغ چشمانم آمد. سرم گیج می‌رفت و پلک‌هایم به‌سختی باز می‌شد. به تخت‌خوابم رفتم و به شمارش سه نکشیده خوابم برد.
    ***
    آرام جلویم آمد و لقمه‌ای از نان و پنیر را جلویم گرفت.
    - آبجی این رو بخور، ضعف می‌کنی.
    چند لحظه نگاهم به لقمه‌ی درون دستش گره خورد. اگر نمی‌خوردم، امروز حتماً راهی بیمارستان می‌شدم. لقمه را از دستش گرفتم و همان‌طور که کفش‌هایم را می‌پوشیدم، پرسیدم:
    - مامان و حاج‌بابا کجان؟
    گاز محکمی به لقمه‌ام زدم. آرام به در تکیه داد و دستانش را در سـ*ـینه قلاب کرد.
    - رفتن خونه‌ي حاج‌دایی.
    لقمه را تندتند جوییدم و به‌زور قورتش دادم.
    - چرا؟
    بندِ کفش‌هایم را بستم و مقابلش ایستادم. لبانش را تر کرد و با تعجب گفت:
    - نمی‌دونم والا. فقط صبح زن‌دایی زنگ زد و گفت بیایین.
    سری تکان دادم.
    - باشه.
    چند قدمی جلو رفتم. حضورش را پشت‌سرم احساس می‌کردم. برگشتم و لقمه‌ی درون دستم را بالا آوردم.
    - مرسی.
    لبخندی زد و خندان بدرقه‌ام کرد. حیاط را با قدم‌هایی که حالت دو داشتند گذشتم و خودم را به خیابان رساندم. سوار تاکسی شدم و آدرس خانه‌ي علیرضا را دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    وقتی رسیدم، علیرضا مشغول صحبت با تلفن بود. از فرط استرس دستانم را درهم قلاب کرده و به سروصداهای معده‌ی گرسنه‌ام توجهی نکردم. حتی لقمه‌ی آرام هم کارساز نبود. چشمم به علیرضا و حرکاتش بود. لحنش را زیرکانه تغییر داده بود و در نقش آدمی متشخص فرو رفته بود.
    - ببینین ما کیفیت کارتون رو متوجه شدیم. خانوم ما دیروز اصلاً سر قرار حاضر نشدیم.
    دقایقی سکوت کرد و بعد دوباره به اصرارش ادامه داد:
    - ببینین خانوم محترم، کار ما هم خیلی عجله‌ای نیست. هر موقع شما بخواین می‌تونیم قرارداد ببندیم.
    دوباره مکث کرد.
    - خانوم آروم باشید. چی می‌گین شما؟ بله ما دیروز گفتیم قراره با شما قرارداد ببندیم. من ساعت شش اومدم کافه، شما نبودین.
    با انگشتانم روی دسته‌ي ام.دی.اف مبل ضرب گرفته و به حرکت ناخن‌هایم خیره شدم. علیرضا موبایل را قطع کرده و روی میز شیشه‌ای که وسط هال گذاشته شده بود، پرت کرد.
    - دیوونه‌ست!
    و در پی حرفش نفس عمیقی کشید. ناخن‌هایم را نگه داشتم و کنجکاو پرسیدم:
    - چی شده؟
    نیم‌نگاهی به‌سمتم انداخت و دوباره به تی‌وی چشم دوخت.
    - هیچی دیگه، محمد از همه‌چی با خبر شده، حتی ارتباط پنهونیش با اون مدیرعامله.
    پنهانی‌اش را با لحن خاصی ادا کرد. پوزخندی زدم و گفتم:
    - حقش بود!
    دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
    - مامان و حاج‌بابا امروز صبح رفتن خونه‌ي حاج‌دایی.
    سری تکان داد و تک خنده‌ای زد.
    - معلومه وضعش خیلی خرابه. خیلی سروصدا بود و بدجور گریه می‌کرد.
    دیگر چیزی نگفتم و بلند شدم.
    - ممنون واقعاً.
    خیره نگاهم کرد و من با یک «خداحافظ» زیرلبی، خانه‌اش را ترک کردم. از مجتمع بیرون زدم و بالاخره به التماس‌های موبایلم توجهی نشان دادم. از کیفم بیرون آوردمش. نام maman چشمک‌زنان به من خیره شده بود. سریعاً دکمه‌ی سبز را به سرخ رسانده و موبایل را در گوشم گذاشتم. صدای پر از اضطراب مادرم در اسپیکر پیچید:
    - سلام لیلا مادر، خوبی؟
    نگران پرسیدم:
    - مامان چیزی شده؟
    صدای غمگینش گوشم را پر کرد:
    - نه مادر. اگه میشه بیا خونه‌ی حاج‌داییت.
    منتظر جمله‌ی بعدی‌اش ماندم، اما تلفنش قطع شد. ترسیدم. هراسان، اطرافم را نگاه کردم. به‌سمت خیابان دوییدم و برای تاکسی دست تکان دادم. سوار شدم و آدرس خانه‌ی حاج‌دایی را دادم.
    نکند برای پدرم اتفاقی افتاده باشد؟ یا دایی؟ سعی کردم به این افکار مزخرف دامن نزنم. دستانم می‌لرزیدند و لب‌هایم خشک شده بودند. می‌ترسیدم به‌خاطر این بازی اتفاقی برای کسی افتاده باشد. یا حتی اگر فهمیده باشند، کار من و علیرضاست...
    دستی به صورتم کشیدم و بعد از مدت‌ها از خدایم طلب کمک کردم. شماره‌ي مادرم را گرفتم، اما جواب نداد. زیرلب صلواتی فرستادم و سعی کردم منفی‌نگری را کنار بگذارم. تاکسی نیم ساعت بعد روبه‌روی کوچه ایستاد. پیاده شدم و دیوانه‌وار به‌سمت خانه دویدم.
    دستم را روی اف‌اف گذاشته و دیگر برنداشتم. در با صدای تیکی باز شد و بی‌توجه به چادرم که روی حیاط کشیده می‌شد، به‌سمت خانه دویدم. در سالن باز بود و صدای گریه‌ی بلند زنی که می‌دانستم زهرا بود، از سالن می‌آمد. وارد سالن که شدم، اولین کسی که دیدم، سمیه بود. از فرط گریه چشمانش سرخ و متورم شده بود. حاج‌خانم و مادرم گوشه‌ای نشسته و هر دو آرام می‌گریستند. حاج‌حسن به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود و پدرم هم کنارش مات بـرده بود. مهدی و زینب روی مبلی نشسته بودند و با بهت به سمیه نگاه می‌کردند. محمد، کسی که درست مرا به حال‌وروز سمیه نشانده بود، در گوشه‌ای از خانه روی زمین نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. با ورودم سرها به‌سمتم چرخید. آرام جلو رفتم و نگران رو به مادرم پرسیدم:
    - چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
    مادرم جواب نداد، اشک‌هایش امان نداد. محمد سرش را بالا و به‌سمتم هجوم آورد. دسته‌ای کاغذ که بی‌شک عکس بود، در میان انگشتان کشیده و سفیدش قفل شده بود. عکس‌ها را مقابلم گرفت و فریاد زد:
    - اینا چین لیلا؟ اینا چین؟
    نگاهم میان عکس‌هایی با کیفیت از سامان و سمیه می‌چرخید. چشمانم را به‌خاطر صدای بلندش بستم. آب دهانم را قورت دادم و سرم را بالا گرفتم. سعی کردم تا حد امکان شجاع باشم. با لحن محکمی جوابش را دادم:
    - من چه بدونم اینا چین.
    به سمیه که اشک‌هایش به پهنا روی صورتش می‌ریخت، اشاره زدم.
    - از این باید بپرسی.
    عکس‌ها را دیوانه‌وار شروع کرد به نشان‌دادن.
    - ببین! ببین لیلا، ببین این همون پسره‌ست، ببین!
    با انگشتش روی صورت سامان ضربه می‌زد. عکس‌ها را کنار زدم و بی‌تفاوت گفتم:
    - من از اولش هم این رو نمی‌شناختم، فقط می‌دونم داداش سیماست. از کسی باید بپرسی که می‌شناستش. از کسی که باهاش قرار گذاشته.
    مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:
    - از کسی که سعی داشت این رو دوست‌پسر من جلوه بده و میون ما رو بهم بزنه. بعدش هم، این سامانه.
    عکس سیما را با مدیرعامل بالا آوردم.
    - این کیه؟ این رو باید ازش بپرسی.
    پوزخندی زدم.
    - از کسی بپرس که...
    اشکی که از چشم محمد چکید، امان ادامه‌ام نداد. شکست، دیدم که شکست. خودم دیدم که برقی در عمق چشمانش خاموش و صورتش به اندازه‌ی ده سال پیرتر شد. اما من بی‌رحم شده بودم. پوزخندی زدم و ادامه دادم:
    - از کسی بپرس که تو همین خونه قسم خورد من و این پسره رو با هم دیده. قسم خورد من باهاش ارتباط دارم و تو به حرف اون گوش کردی. برو از همون بپرس که وقتی قسم خورد، به حرف‌ها و التماس‌های من گوش نکردی.
    پوزخندم غلیظ‌تر شد و با اکراه نگاهی به سمیه انداختم. دوباره چشم به محمد دوختم.
    - برو از دوست‌دخترش بپرس که اینا چین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    اشک‌های محمد دانه‌دانه روی صورتش می‌چکیدند. زینب نگاه بهت زده‌‌اش را این بار به من دوخته بود. برگشتم تا از خانه بیرون بروم، اما دستی دور مچم حلقه شده و اجازه‌ی این کار را به من نداد. انگشتان محمد مچ دستم را اسیر کرده و مانع رفتنم شدند. برگشتم و طلبکار نگاهش کردم. چطور جرئت می‌‌‌‌‌کرد در برابر حاج‌بابا و پدر خودش دستم را بگیرد؟ آن‌هم این محمد سربه‌زیر.
    اولین بار بود خبر از بغض نبود، خبر از اشک نبود. انگار فقط من مانده بودم و یک دنیای تهی، تهی از احساس، تهی از عاطفه، تهی از عشق. یک دنیایی که انگار سرمشقش بی‌رحمی بود و بس. زهراخانم بلند شد و همان‌طور که سعی داشت چادرش را دور کمرش نگه دارد، رو به محمد پرسید:
    - چی میگه محمد؟ قضیه چیه؟
    چشمان به خون نشسته‌ی محمد، تک‌تک اجزای صورتم را آنالیز می‌کرد. در انتها نگاهش روی موهای رنگ‌کرده‌ام که از زیر روسری کمی پیدا بود، ثابت ماند.
    - به کی باور کنم؟
    پوزخند صداداری زدم که اخم غلیظ محمد را به‌همراه داشت.
    - به همونی که همیشه باورش کردی.
    با ابروهایم به سمیه اشاره زدم و با تقلا مچ دستم را از حلقه‌ي انگشتانش آزاد کردم. در عمق نگاهش فقط و فقط پشیمانی بود، پشیمانی و حسرت. نگاهش هر لحظه رنگ دیگری می‌گرفت. صدای معترض زهراخانم بار دیگر بلند شد:
    - میگم چی میگه این محمد؟
    چرا در عصبانیتش مرا «این» خطاب می‌کرد؟ نکند فکر می‌کند تقصیر من است؟ بغض کهنه‌ی محمد دوباره سر باز کرد و اشک‌هایی که از چشمانش می‌ریختند، در میان ته‌ریش سیاهِ صورت سفیدش گم می‌شدند. چه دوست‌داشتنی بود این تضاد! عکس‌ها را گوشه‌ای پرت کرد و فریادش بلند شد:
    - لعنت به من!
    نگاه خشمگینش که با اشک آمیخته بود، چهره‌ی ترسیده‌ی سیمه را شکار کرد.
    - لعنت به من که آدمی مثل تو رو باور کردم. لعنت که زندگیم رو با حرف آدمی مثل تو خراب کردم و به گند کشوندم.
    فهمیده بود با رفتن من زندگی‌اش به گند کشیده شده‌. صورتش سرخ شده بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بودند. سمیه انگار تازه پی بـرده بود که شش سال پیش چه بلایی سر من آورده. فقط با عجز نگاهم کرد. زهرا این بار به سراغ من آمد.
    - چی شده لیلا؟ حرف‌های محمد چه معنی میده؟
    محمد خشمگین به‌سوی مادرش برگشت. بند کیفم را در دستم فشردم و درست در لحظه‌ای که آرزویش را داشتم، در مقابل افرادی که مرا بد می‌دانستند، شروع به برداشتن پرده‌ از روی حقیقت چندین‌ساله کردم.
    - این من نبودم که محمد رو ول کردم.
    سرها به‌سمتم چرخیدند. با صدایی لرزان ناشی از مرور گذشته‌ی تلخم، ادامه دادم:
    - محمد بود که من رو نخواست. با بداخلاقی‌هاش من رو از خودش روند.
    خانه در سکوتِ مطلقی فرو رفته بود، همه منتظر جمله‌ی بعدی بودند. نفس عمیقی کشیدم؛ اما باز هم ریه‌هایم برای مغزم پیام اکسیژن می‌فرستادند.
    - یه روز سیما اومد در خونه‌مون تا بهم کتاب‌های درسیم رو بده. با سامان اومده بود.
    زهراخانم، وارفته کنار زینب روی مبل رها شد. به عکس‌ها اشاره زدم.
    - با داداشش سامان اومده بود. سیمه مثل همیشه با باران از کلاس برمی‌گشتن. سیما رفت تا از صندلی عقب کتاب‌ها رو بیاره. سامان پیاده شد.
    نفسم بند آمد. حتی جمله‌بندی درستی هم نداشتم. نمی‌دانستم باید از کجا و چگونه تعریف کنم، فقط می‌دانستم وقت این است که پیروز میدان باشم.
    - سمیه با گوشیش عکس گرفت. نمی‌دونم کجا و چجوری، فقط وقتی فهمیدم چی به چیه که محمد درست مثل امروز داد می‌کشید. سمیه هم قسم می‌خورد ما رو با هم دیده. قسم می‌خورد سیمایی در کار نبوده. درحالی‌که فقط سامان به من سلام داد و بس، اما محمد همین‌قدر فکر نکرد اون عکس‌ها جلوی خونه‌مون بوده.
    این بار نتوانستم از هجوم اشک به چشم‌هایم جلوگیری کنم، اما نگذاشتم روی صورتم بریزند.
    - قسم می‌خورد من به محمد خــ ـیانـت کردم. محمد عاشق سمیه بود و از من فراری. هیچ‌وقت به حرف من یا سیما گوش نداد، فقط حلقه‌ش رو تو صورتم زد و گفت به نفعمه به همه بگم من ولش کردم؛ چون این‌جوری خیانتم بین فامیل پخش نمیشه. چی برام اون لحظه می‌تونست مهم‌تر از آبروی بابام باشه؟
    برای اولین بار بود گریه‌ی حاج‌حسن را دیدم. چکه‌های اشک‌هایش در میان ریش‌های خاکستری‌اش گم می‌شدند. مادرم و زهراخانم با اشک نگاهم می‌کردند. زینب و مهدی در بهت فرو رفته و پدرم قلبش را محکم گرفته بود. نگران، به‌سمتش یورش بردم و پرسیدم:
    - حاج‌بابا، حالتون خوبه؟
    چشمان اشک‌بارش را به چهره‌ی نگرانم دوخت.
    - خوبم دخترم، خوبم.
    دستش را گرفتم.
    - بلند شو بابا. باید بریم.
    صدای پرتحکم محمد اجازه‌ی اعتراض به پدرم را نداد.
    - طلاقت میدم.
    گردنم با سرعت برق به‌سمتش چرخید. خشم، از چهره‌اش هویدا بود.
    - طلاقت میدم. نگه‌داشتن آدمی مثل تو توی این خونه، یه خریت محضه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    چشمم را از سرخی چهره‌اش گرفتم و دوباره دست پدرم را فشردم.
    - بلند شو حاج‌بابا، لطفاً!
    پدرم بلند شد، دستش را از میان دستم بیرون کشید و به کمک عصایش از سالن بیرون رفت. مادرم با نگاهی افسوس‌وار به محمد خیره شد. محمد شرمنده بود؛ برای همین سرش را پایین انداخت و با آستین پیراهن سفیدش اشک‌هایش را گرفت. مادرم هم از سالن خارج شد. سکوت بدی تمامی خانه را فرا گرفته بود. بدون خداحافظی، از پشت مادرم روانه شدم، اما شیون حاج خانم را که پس از خروجم بلند شد، شنیدم.
    پدرم با ماشین آمده بود. چطور توانسته بود رانندگی کند؟ سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در تمامی راه مادرم اشک می‌ریخت و پدرم خیره به خیابان‌ها ماتش بـرده بود. وقتی به خانه رسیدیم، مادرم در اتاقشان رفت و پدرم در اتاق کارش. خانه جو سنگینی داشت؛ از آن‌هایی که هر آن منتظر هستی تنفست قطع شود و احساس خفقان کنی.
    من اما در دنیایی دیگر به سر می‌بردم. حس عجیبی در دلم بود که دوست داشتم نامش را شادی بنامم. تنها چیزی که شادبودن را از من می‌گرفت، عذاب‌وجدانی بود که در برابر سامان داشتم. چرا بعد از دیدن سمیه دیگر زنگ نزد؟ فهمیده کار من بوده؟ سمیه را شناخت؟ سؤال‌های بدون جوابی که فقط سرم را به درد می‌آوردند. در برابر سمیه حتی یک ذره هم عذاب‌وجدان نداشتم. از کاری که کرده بودم، خوش‌حال بودم. درست کاری را انجام داده بودم که سال‌ها پیش سمیه در حقم کرده بود.
    دیگر احساس می‌کردم وقت رفتن بود. کارهای ناتمامم را تمام کرده بودم. دل داغ‌دیده‌ام را خنک کرده بودم و زخم ناسورم التیام یافته بود.
    موبایلم روی میز لرزید. برش داشتم. سیما بود. تماس را برقرار ساخته و موبایل را در گوشم گذاشتم.
    - الو؟
    - الو، لیلا؟
    صدایش بغض داشت. تکیه‌ام را از پشتی مبل گرفتم و نگران پرسیدم:
    - چیزی شده سیما؟ خوبی؟
    هق‌هقش بلند شد.
    - باید ببینمت.
    هول‌شده، بلند شدم و همان‌طور که به‌سمت اتاق کار پدرم می‌رفتم، گفتم:
    - باشه. نیم ساعت دیگه بیرون باش، میام دنبالت.
    موبایل را قطع کرده و به‌سمت آرام که نگران و مضطرب به دنبالم می‌آمد، برگشتم. از برگشت ناگهانی‌ام محکم به من خورد و به دلیل کوتاهی قدش نسبت به من، سرش به دماغم برخورد. درد، در تمام صورتم پیچید و چشمانم آب زد. دیدم در آنی تار شد و سرم تیر کشید. کف دستم را روی دماغم گذاشتم و ماساژ آرامی دادم.
    - وای آرام! خدا بگم چی‌کارت کنه!
    اشک چشمانم را گرفته و بی‌توجه به عذرخواهی آرام، گفتم:
    - حاج‌بابا خوابه؟
    دستی به پیشانی‌اش کشید.
    - نه، کار داره.
    به‌سمت اتاقش رفتم و تقی به در زدم. دل‌شوره‌ي بدی داشتم و دلم گواه از اتفاق بدی می‌داد. کمتر وقتی پیش می‌آمد سیما گریه کند. فقط به‌خاطر پدرش گریه می‌کرد. دست خودم نبود، احساس می‌کردم محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. بدنم آشکاراً می‌لرزید و پرش پلک چپم شدت گرفته بود. بدون اینکه منتظر اجازه‌ي حاج‌بابا باشم، در را با ضرب باز کرده و وارد شدم. شاید یکی از عادات بدم بود. مثل فاطمه درزدن را دوست نداشتم و برعکس رقیه و آرام بودم.
    حاج‌بابا متعجب، از پشت عینک مستطیل‌شکلش نگاهم کرد و پرسید:
    - چیزی شده لیلا؟ چرا این‌قدر مضطربی؟
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم، اما تلاش‌هایم بی‌نتیجه بودند. جلو رفتم و با صدایی لرزان نالیدم:
    - ماشینتون رو نیاز دارم حاج‌بابا.
    چیزی نگفت و بلند شد. به‌سمت کشوی بوفه‌ی بزرگ اتاقش رفت و درش را باز کرد. سوئیچی به‌سمتم گرفت.
    - بیا، این باشه دستت.
    سوئیچ را در هوا قاپیدم و با یک «ممنونم» اتاق را ترک کردم. سوئیچ ماشین مرتضی بود. به پارکینگ خانه رفتم و نگاهم را سرتاسر ماشین چرخاندم. خاک زیادی بر سرش ننشسته بود. سریع سوار شدم و استارت زدم. سالم بود. از گاراژ خارج شدم و با یک پیامک به سیما، با عنوان «حاضر باش، اومدم.»، پایم را محکم روی پدالِ سوزوکی مرتضی فشردم. ماشین از زمین کنده شد و با سرعت زیادی به‌سمت خانه سیما راه افتادم. از میان ماشین‌ها ویراژ می‌دادم و بوق‌های بلند و معتددم در اتوبان‌های تهران می‌پیچید.
    پانزده دقیقه‌ي بعد، سیما گریان در ماشین نشسته بود. راه افتادم و همان‌طور که از خیابان خانه‌شان دور می‌شدم، پرسیدم:
    - سیما چی شده؟ حرف می‌زنی یا نه؟
    مشغول بازی با دستمال‌کاغذی مچاله‌شده‌‌ی درون دستش شد. فین‌فین بلندی کرد.
    - لیلا، سامان...
    حرفش را خورد. با آمدن نام سامان، استرس در وجودم رخنه کرد. پایم را محکم روی پدال فشردم. سرعت ماشین دو برابر شد. باید ترمز می‌کردم. باید نگه می‌داشتم، نه اینکه بر سرعتم اضافه کنم؛ اما نام سامان آمده بود، همه‌چیز برعکس شد، همه‌چیز بهم ریخت.
    احساس می‌کردم ماشین روی زمین نیست. با سرعت تمام از میان ماشین‌ها می‌گذشتم. همان‌طور که نگاه دقیقم به روبه‌رو بود، پرسیدم:
    - سامان چی؟
    اشک‌های روی گونه‌اش را گرفت.
    - لیلا لطفاً یواش‌تر برو. حالش اصلاًً خوب نیست، به هیچ‌کس هیچی نمیگه.
    سرعتم زیادتر شد. دیوانه شده بودم.
    - چرا؟
    - لیلا آروم برو لطفاً. نمی‌دونم چرا.
    زبانش بند می‌آمد و صورتش رنگ باخته بود؛ اما من بی‌محابا، بی‌توجه به تشرهای سیما، سرعتم را بیشتر کردم و بوق‌های بلندم در میان دشنام رانندگان گم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    یک آن پراید سفیدی از خیابان فرعی بیرون آمد. بوق بلند و کش‌داری زدم. راننده که پسر جوانی بود، فرمان را تا می‌توانست چرخاند. بوق بلندش در صدای جیغ سیما گم شد. از مقابلش گذشتم و خطر رفع شد، اما از سرعتم چیزی کم نشد. التماس‌های سیما گوشم را کر کرد:
    - لیلا تو رو خدا آروم‌تر برو. کم بود تصادف کنیم! لیلا آروم باش!
    شانه‌ای بالا انداختم و به بهترین نحو، ترمز را جابه‌جا کردم.
    - من آرومم.
    خندیدم، دیوانه‌وار.
    - داشتی می‌گفتی. از چی ناراحتی سیما؟
    شدت اشک‌هایش بیشتر شد.
    - لیلا به خدا چیزی نیست. آروم برو. وای لیلا!
    سمند مقابلم به طرز احمقانه‌ای آرام می‌رفت. بوق بلندی زدم، هول کرد و ندانست به کدام سمت برود. پایم را محکم روی ترمز فشردم. صدای کشیده‌شدن لاستیک‌ها روی آسفالت خیابان در میان جیغ سیما گم‌شده و گوش‌خراش شده بود. ماشین نمی‌ایستاد و سمند نیز حرکت نمی‌کرد. نتوانستم، ندانستم. نتوانستم ماشین را کنترل کنم و ندانستم که چه شد. فقط در ثانیه‌ای سپر ماشین ضربه‌ی شدیدی به صندوق سمند زد. ماشین چرخید و به جدول خورد. چشمانم باز بود، می‌دیدم که ماشین چپ شده و هرکسی به‌سویی می‌دود. می‌دیدم که سیما از حال رفته و لباس‌ها و صورتش غرقِ خون است. می‌دیدم که مایع گرمی به نام خون صورتم را پوشانده. می‌دیدم که شیشه‌ی جلو کاملاً خاکستر شده. دقایقی بعد نه دیدم و نه شنیدم. همه‌جا تاریک بود، تاریک و سیاه. فقط و فقط سیاهی بود و سیاهی.
    ***
    در آن سوی شهر!
    - اتومبیلی که ترمز بریده بود، سرنشینان را به کام مرگ کشاند. در اثر تصادف اتومبیل در غرب تهران، یکی از سرنشینان کشته و دیگری به طرز وخیمی مجروح شده است. این اتومبیل که ترمز بریده بود، عصر امروز در اثر برخورد با اتومبیل مقابلش، جان یکی از سرنشینان خود را گرفت. گزارش بیشتر با همکارم، آقای نجفی.
    آرام، کنترل را از روی میزِ شیشه‌ای که مقابل مبل سه‌نفره مانده شده، برداشت و صدایش را کاهش داد. حاج صادق که از شنیدن خبر مرگ یکی از سرنشینان جوان متأثر شده بود، با تأسف سری تکان داد و زیرلب «خدابیامرزی» نثارشان کرد. آرام، قرص را از جلد آلمینیومی‌اش خارج کرد و با لیوانی آب به دست حاج صادق داد.
    - ناراحت نباش باباجون. خدا بیامرزتش.
    حاج صادق نچ‌نچی کرد و قرص و لیوان را از دست آرام گرفت.
    - هی دخترم، خانواده‌هاشون...
    با این جمله‌ی حاج بابا، آرام هم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. حاج صادق پس از اینکه قرص را خورد، به کمک عصایش بلند شد و به‌سمت اتاقش رفت. زیرلب زمزمه‌وار گفت:
    - ساعت نُه شد، ولی خبری از لیلا نیست.
    برگشت و نگران، رو به آرام گفت:
    - زنگ بزن ببین آبجیت کجاست.
    دل‌شوره داشت. پدر بود و فکرش به هرجایی می‌کشید. آرام که تابه‌حال چشم به چهره‌ی جدی خبرنگار دوخته بود، با گفتن «چشم» زیرلب بلند شد و به‌سمت تلفن رفت. هنوز دست‌به‌کار نشده بود که شماره‌ی ناشناسی زنگ زد. آرام شماره را خواند اما به چشمش آشنا نیامد. رو به حاج صادق با تعجب گفت:
    - شماره‌ش ناشناسه.
    و بعد دوباره به صفحه‌ی کوچک و طوسی‌رنگ تلفن چشم دوخت. صدای همیشه آرام حاج صادق گوشش را نوازش کرد:
    - جواب بده ببین کیه.
    آرام با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - الو؟ بفرمایید.
    صدای مرد هول‌کرده‌ای از پشت تلفن به گوش رسید:
    - الو خانوم میرزایی؟
    آرام، متعجب از اینکه مرد نام‌خانوادگی‌اش را می‌دانست، گفت:
    - بله، خودم هستم. چطور؟
    مرد با همان عجله ادامه داد:
    - دخترتون لیلا میرزایی تصادف کرده و به بیمارستانِ [...] منتقلش کردن. خواهشاً خودتون رو سریع برسونین.
    آرام، بهت‌زده، همانند ماهی‌ای که از آب بیرون پریده باشد، لب می‌زد، اما صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. شوکه، خطاب به مرد پشت تلفن گفت:
    - چطـ... چطور ممکنه؟ برای چی؟
    اما تلفن قطع و بوق اِشغال، ناقوس مرگی برای آرام شد. اشک از دیدگانش شروع به چکیدن کرد. حاج‌بابا نگران و متعجب، به‌سمت آرام دردانه‌اش آمد.
    - چی شده آرام؟ کی بود؟
    آرام با اکراه نگاهی به گوشی تلفن که هنوز در دستش بود انداخت. میان بغض‌هایش به‌سختی لب زد:
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم کی بود. فقط گفت بیایین بیمارستانِ [...]، آبجی لیلا رو بردن اونجا.
    و چهره‌ی خبرنگار و خبر تلخ دقایقی پیش مقابلش ظاهر شد. کوثرخانم، مادر لیلا که به‌خاطر سردردهایش قرص خورده بود، با چشمانی نیمه‌باز از اتاقش بیرون آمد. تا نگاهش به آرام افتاد، نگران جلو آمد.
    - چی شده مادر؟ چرا گریه می‌کنی؟
    بعد نگاهش به‌سمت حاج صادق که ماتش بـرده بود، کشیده شد. ترس در وجودش رخنه کرد.
    - چی شده مرد؟ چرا این‌قدر جفتتون... نکنه... نکنه بچه‌م لیلا چیزیش شده؟ ها؟
    حس مادرانه‌اش سخن می‌گفت. دستش را روی دستمالی که به دور سرش بسته بود گذاشت و رو به آرام التماس‌وار گفت:
    - چرا حرف نمی‌زنین؟
    آرام با بغضی که باعث لرزش صدایش شده بود، با استرس گفت:
    - آبجی لیلا، تصادف کرده. بردنش بیمارستان.
    هنوز جمله‌ی آرام تمام نشده بود که کوثرخانم در آنی از لحظه از حال رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    بوی الـ*کـل و بوی خون، شامه‌اش را پر کرد. به‌سمت پذیرش رفت و میان‌ هق‌هق‌های لرزانش، با التماس نالید:
    - خانوم، خواهش می‌کنم کمکم کنین. خواهرم، خواهرم لیلا میرزایی رو آوردن اینجا؟
    زن با خونسردی در کامپیوتر مقابلش چیزی تایپ کرد. با همان خونسردی رو به آرام که جان از کفش می‌رفت، گفت‌:
    - بله، تصادف بدی کرده و الان اتاق عمله.
    دنیا روی سرش خراب شد. جمله‌ی پرستار همچون چکشی در سرش بود. «تصادف بدی کرده.» نگران بود، نگران جگرگوشه‌ی بداخلاقش که جز چشم‌غره چیزی از او نصیبش نشده بود. بدون حرفی به‌سمت حاج صادق و کوثرخانم که بی‌تاب به آرام نگاه می‌کردند، رفت. سعی کرد حرف پرستار را کم‌وبیش سانسور کند.
    - بردنش اتاق عمل.
    اشک‌هایش را با آستینش گرفت و زیرلب شروع به مناجات کرد. آرام‌آرام اشک می‌ریخت و برای رنج‌دیده‌ترین خواهرش دعا می‌خواند. پشت دری توقف کردند که با علامت سرخی نشانه‌ي «ورود ممنوع» را به مخاطبش می‌رساند. حاج صادق و کوثرخانم از شدت لرزش و بی‌حالی، روی صندلی‌های پلاستیکی و چرکِ آبی‌رنگ بیمارستان نشستند. کوثرخانم گریه می‌کرد و با دست برسینه‌اش می‌کوفت و از خدا طلب شفا برای دخترش داشت؛ دختری که امروز تازه فهمیدند شش سال او را بیهوده محاکمه کرده‌اند.
    فکر اینکه به‌خاطر محمد و یاد گذشته لیلا تصادف کرده باشد، تمام ذهنش را درگیر ساخته و در آنی از لحظه محمد را در چشم او بد ساختند. حاج صادق، شوکه از این خبر‌های بد و پی‌در‌پی، درد بدی را در قلبش احساس می‌کرد. می‌ترسید، می‌ترسید دوباره سکته کند و این بار لیلایش را ندیده از دنیا برود. می‌ترسید برای لیلایش اتفاقی بیفتد. اگر عمر هدیه می‌شد، همان لحظه حاضر بود عمرش را به دخترش هدیه کند.
    به عصایش خیره شد. تصویر خنده‌های لیلا لحظه‌ای از مقابل چشمانش دور نمی‌شدند. حرف‌های صبحش هنوز در گوشش می‌پیچید. چطور توانسته بود با لیلا بد باشد؟ با لیلای بی‌گـ ـناه، لیلایی که شش سال دوری تحمل کرد، فقط به‌خاطر تهمتی بیهوده و علاقه‌ای نافرجام.
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد تیری که قلبش کشید را ندیده بگیرد.
    معلوم نبود در آن اتاق سبزرنگ با چراغانی که وحشت را به جان هرکسی تزریق می‌کردند، چه می‌گذرد. دو ساعت می‌گذشت و آن سه هر دو در انتظار دکتر یا پرستاری با یک خبر خوش، امیدوار منتظر ماندند.
    طولی نکشید که انتظار به پایان رسید. پرستاری با لباس‌های سبز کاربنی از اتاق عمل بیرون آمد. نگاهش چهره‌ی غم‌زده‌ی خانواده را شکار کرد. فهمید چه دردی می‌کشند خانواده، در غذاب ازدست‌دادن دخترشان. برای همین جلو رفت و با تأسف گفت:
    - متأسفم، تسلیت میگم.
    و در آنی دنیا را برای سه نفری که در سالن انتظار بودند، جهنم ساخت. گویی به‌یک‌باره شب شد و باران گرفت. دنیا جز سیاهی رنگ دیگری هم داشت؟ دروغ می‌گویند از سیاهی بالا‌تر رنگ نیست. هست، باور کن! زندگی‌ لیلا را تابه‌حال دیده بودی؟ سیاهی را کنار زده بود. اگر باز گفتند از سیاهی بالاتر رنگ نیست، با فریاد خواهم گفت «از سیاهی بالاتر رنگ هست، هست، نامش هم سرنوشت لیلاست!»
    لیلا مرده بود! این حقیقت تلخ و غیرقابل‌باور بود.
    آرام از شدت شوک روی صندلی افتاد. شیون‌های کوثرخانم که لیلا را صدا می‌زد، سالن انتظار را پر کرد. حاج صادق با غم به کاشی‌های شیری کف بیمارستان خیره شده و اشک می‌ریخت. هیچ‌کس هنوز باور نکرده بود که لیلا نیست. آرام، صورتش را پوشانده بود و هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت. دلش می‌خواست فریاد بزند و خواهرش را صدا کند. دلش می‌خواست چشمانش را باز کند و خود را در اتاقش میان تختش ببیند و با خوش‌حالی بفهمد که همه‌ي این اتفاق‌ها خواب بوده؛ اما خواب کجا و بیداری کجا! بیدار بود و این حقیقت تلخ هر بار بیشتر از قبل به قلبش فشار می‌آورد.
    دستی گرم را روی شانه‌اش احساس کرد. به‌طرفش برگشت. پرستار سفیدپوشی بود که با دلسوزی به خانواده‌ي آن‌ها چشم دوخته بود. آهسته گفت:
    - میشه یه لحظه با من بیایین؟
    آرام با نگاهی به‌سمت مادرش، بی‌حال و سست بلند شد و پشت پرستار راه افتاد. قدم‌هایش را به‌زور برمی‌داشت؛ گویی جاذبه‌ی کاشی‌ها بیشتر از قدرت قدم‌برداشتن آرام بود. زمین او را به‌سمت خود می‌کشید، اما او مسرانه به راهش ادامه می‌داد. ماتم، تمام وجودش را فرا گرفته بود. از تحمل اینکه دیگر لیلایی نیست که سربه‌سرش بگذارد یا او را تشویق کند، گاهی اوقات سرزنش و گاهی هم بداخلاقی، از اینکه دیگر صدایش را نمی‌شنید و چهره‌ی زیبایش را نمی‌دید، سخت آشفته بود. اشک‌هایش چون جویباری بر پوست سفیدش روانه بودند. چشمان قهوه‌ای‌اش به خون نشسته بودند. هرچه به دنبال پرستار در آن راهروی طولانی و دراز که سقفش را مهتابی‌های کم‌نوری احاطه کرده بودند می‌رفت، به مقصد نمی‌رسید.
    بالاخره خود را مقابل در هوشمند شیشه‌ای یافت. به کمک پرستار به مکانی پوشیده از کاشی‌های سفید و بدون ذره‌ای لک هدایت شد. جایی سرد با یخچال‌هایی بزرگ و آهنی که جسدها را در آن‌ها نگهداری می‌کردند. از فکر اینکه اینجا سردخانه باشد، تن آرام لرزید. سعی کرد در مقابل ترس‌های بیهوده‌اش بایستد. فکر اینکه لیلایش باید در این جای سرد به خواب ابدی برود و از آن‌ها خداحافظی کند، چون خنجری بر قلبش فرود می‌آمد.
    پرستار به‌سوی یکی از کارکنان رفته و چیزی در گوشش نجوا کرد. مرد که هیکل درشتی داشت، به آرام نگاه انداخت. پرستار جلو آمد و با مهربانی به آرام گفت:
    - با من بیا عزیزم.
    آرام می‌دانست حال جسد لیلا را به او نشان می‌‌دهند. ترسیده، دنبالش راه افتاد. مرد در یکی از یخچال‌ها را باز کرد و جسدی را که درون کاور سیاهی گذاشته شده بود، بیرون کشید. قلبش در سـ*ـینه‌اش بی‌تابی می‌کرد و حالت تهوع بدی به او دست داده بود. اشک‌هایش هنوز آرام‌آرام روی گونه‌هایش می‌چکیدند.
    مرد زیپ کاور را پایین کشید. یک آن آرام شوکه شد. نگاه خیره‌اش به جسد بود. اشک نریخت، فقط و فقط خیره به جسد لب زد:
    - نه!
    انگار از چیزی که می‌دید، مطمئن نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    نگاه خیره‌ام به ساعتی بود که دیروز زینب برایم آورده بود. خودش که می‌گفت کادوی محمد است، اما من باور نداشتم. حداقل قلبم این‌ بار در برابر عقلم کم آورده بود. می‌دانستم این را زینب خودش خریده تا میانه‌ی شکرآبِ من و برادر عزیزش را ترمیم کند. می‌دانستم محمد دلش به این ازدواج رضا نیست، آخر از زبان باران شنیده بودم محمد، سمیه را دوست دارد. دلم گرفته بود، از اینکه درسم را رها کردم و کنکور ندادم، از اینکه یک سال از عمرم را پای کسی گذاشتم که فهمیدم هیچ حسی به من ندارد. دلم گرفته بود و آشفته‌حال بودم. در میان دوراهی عقل و عشق گیر کرده بودم. دلم می‌گفت بعد از ازدواج خوب می‌شود؛ اما مغزم تکرار می‌کرد «هیچ‌کس بعد از ازدواج بهتر نمیشه.»
    خودم را قانع کرده بودم که عشق و دوست‌داشتن زوری نیست؛ اما نتوانسته بودم قلبم را قانع کنم. نتوانسته بودم بفهمانم که محمد سهم او نیست؛ حتی اگر باشد هم دلش با او نیست. نتوانسته بودم این‌ها را به دلی بفهمانم که یک سال است برای محمد می‌تپد. نتوانستم مغزم را قانع کنم که طلاق برایم بد است و اجازه‌اش را ندارم. نتوانستم به او بفهمانم که شناسنامه‌ی سیاه‌شده با اسم محمد یعنی چه.
    دستی به صورتم کشیدم. نمی‌دانستم کِی اشک‌هایم مسیرشان را پیدا کرده بودند؛ اما هر‌چه بود، گریه کار هر روز و هر شبم شده بود. چاره‌ای نداشتم، هیچ‌کس به حرفم گوش نمی‌کرد و دردم را نمی‌دانست. هیچ‌کس پیدا نمی‌شد دردم را دوا یا حتی ذره‌ای درکم کند. در فامیل ما رواج بود که دختران بعد از ازدواج باید بسوزند و بسازند. می‌دیدم زینبی را که با هزاران دل‌خوشی عقد کرده بود، حال همچون تکه‌گوشتی بی‌احساس به زندگی‌اش نگاه می‌کرد. علاقه‌ای به زندگی نداشت و دل‌خوشی‌اش من و خانواده‌اش بودیم. می‌دیدم که هر روز لاغرتر از قبل می‌شود و نمی‌تواند چیزی بگوید. نمی‌تواند بگوید
    «آقا، من طلاق می‌خوام!»
    نمی‌توانست، برای همین چسبی به دهانش الصاق کرده بود تا مبادا کسی ناله‌هایش را بشنود. من هم زینب می‌شوم. روزی می‌رسد چون زینب به زندگی‌ام می‌نگرم. چون زینب بی‌احساس می‌شوم و همانند او امیدی به زندگی ندارم؛ چون می‌دانم با مردی زندگی خواهم کرد که مرا دوست نخواهد داشت.
    آه عمیق و از ته دلی کشیدم. کاش زمان کمی به عقب برگردد، درست به همان زمان‌هایی که تمامی دغدغه‌ام این بود که شاگرد اول کلاس باقی بمانم.
    اشک، چشمانم را گرفت. به‌سمت موبایلم که روی عسلی می‌لرزید دست بردم. سیما بود، تنها کسی که می‌توانست در این وضع خوش‌حالم کند. البته اگر راهی برای خوش‌حال‌شدن باقی مانده باشد! تماس را برقرار کردم و بی‌حال، موبایل را کنار گوشم قرار دادم.
    - الو؟ سلام سیما.
    صدایِ پرانرژی‌اش مثل همیشه گوشم را کر کرد:
    - لیلا، چطوری تو دختر؟
    لیلا را کشیده و بلند تلفظ کرد. خنده‌ام گرفت.
    - ممنون خوبم. تو چطوری؟ مامانت خوبه؟
    - خوبه خوبه. امروز با سهیل رفتن سر خاک بابا.

    روی تخت دراز کشیدم. گوشم به حرف‌های سیما، اما چشمم همچنان به ساعت بود.
    - تو چرا نرفتی؟
    با خوش‌حالی گفت:
    - من و سامان دیروز سر خاک بابا بودیم. امروز دارم میام پیشت، می‌خوام کتاب‌هات رو بهت بدم.
    خوش‌حال شدم، اما نه مثل قدیم. دیگر خیلی وقت بود مثل قبل خوش‌حال نمی‌شدم.
    - خوبه، منتظرتم عزیزم.
    با یک خداحافظی طولانی، تلفن را قطع کرد. بلند شدم و لباس‌هایم را تعویض کردم. اگر با این ظاهر و قیافه در مقابل سیما حاضر می‌شدم، صفرتاصد قضیه را می‌خواند و می‌فهمید میان من و محمد شکر‌آب است.
    مقابل آینه ایستادم و موهایم را شانه زدم. موبایلم بار دیگر روی عسلی لرزید. بی‌حال و سست به‌سمتش رفتم. محمد بود، پیامکی ارسال کرده بود.
    «سلام، امروز میام دنبالت.»
    هنوز نمی‌دانستم تکلیفش چیست؛ اما می‌دانستم اینکه به‌دنبالم می‌آید، فقط به‌خاطر دیدن یک لحظه‌ی سمیه است. فقط روزهایی به‌دنبالم می‌آمد که سمیه کلاس داشت و با باران پیاده راه کلاس تا خانه را طی می‌کرد. برای اولین بار خار عمیقی به نیشه‌اش زدم. تندتند برایش نوشتم: «سلام، نه نمی‌خواد بیای. سیما میاد خونه‌مون.»
    بی‌توجه به لرزش بعدی‌اش روسری‌ام را پوشیدم و پایین رفتم. رسیدنم به سالن همراه شد با صدای آیفون. به‌سمتش رفتم و در را باز کردم، اما بارِ دیگر زنگ زد. گوشی را برداشتم.
    - بیا تو سیما.
    سیما هول‌کرده گفت:
    - نه لیلا، کار دارم باید برم. بیا کتاب‌هات رو بگیر.
    خواستم اعتراض کنم که سریع حرفم را قطع کرد.
    - باور کن باید برم به مامان کمک کنم. شب مهمون داریم، وگرنه خودم که خیلی‌خیلی دوست دارم بیام پیشت.
    لبخندی زدم و دیگر چیزی نگفتم و دمِ در رفتم. ماشینِ سیاهی جلوی در بود. راننده‌اش پسری با چشم‌های قهوه‌ای و موهایی خرمایی بود. پنجره‌ را پایین کشیده بود و صورتِ سفیدش از شدت سرما به سرخی می‌زد. انگار دوست داشت صورتش یخ بزند و عذاب بکشد.
    عکسش را دیده بودم. بلافاصله شناختمش، برادرش سامان بود.
    سیما پیاده شد و با صمیمیت بغلم کرد. سیما را حسابی در آغوشم فشردم. عطر تنش دلتنگی‌هایم را رفع می‌کرد. گویی از میان بهشت برایم هدیه شده بود.
    پشت بندش سامان پیاده شد. سلامی با تکان سر داد که جوابش را همان‌طور دریافت کرد. سیما رفت تا کتاب‌ها را از ماشین بیاورد. سمیه و باران هم کم‌کم در کوچه نمایان شدند.
    یک آن همه‌چیز به‌هم‌ ریخت و در لحظه‌ای فقط به جرم سلام‌دادن، من برای همیشه باختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صدای جیغ بلندی در سرم زنگ می‌زد و چشم‌هایم از شدت گریه می‌سوخت. قلبم درد داشت. یک درد عجیب را در سـ*ـینه‌ام احساس می‌کردم. گلویم خشک شده بود و التماس‌هایم فایده‌ای نداشتند. محمد عمداً خودش را به نشنیدن زده بود.
    روی مبلی در کنج خانه نشسته بودم و نظاره‌گر رفتارِ زواردررفته‌ی محمد بودم. سمیه با پیروزی به من خیره شده بود و من با اشک به گل‌های رنگارنگ قالی. بالاآوردن سرم و دیدن چهره‌ی خشمگین محمد، جرأت می‌خواست. فریاد‌هایش هنوز در گوشم زنگ می‌‌زد. او مرا
    «هـ*ـر*زه» خطاب کرده بود. کسی که هیچ گناهی نداشت را این‌گونه محاکمه کرده بود. تمام بدنم می‌لرزید، دندان‌هایم به هم می‌خوردند و احساس سرما در تمام وجودم پیچیده بود. خسته بودم.
    مغزم توان کارکردن نداشت و قلبم به کندی می‌زد.
    محمد، عصبی گوشه‌ای کز کرده بود و چنگ‌های عمیق و پی‌در‌پی‌ در موهای حالت‌دار و سیاهش می‌زد. با هر چنگی که می‌زد، دو-سه تارِ مو در کف دستانش دیده می‌شد. معلوم بود هیچ‌کدام از حرف‌هایم را باور نکرده، معلوم بود که سه ساعت التماس‌، گریه و ضجه‌ام بالای سرش هیچ تأثیری نداشته. او مرا نبخشید و ندیده گرفت، در یک جمله‌ی سمیه.
    - به خدا قسم که لیلا و این پسره رو با هم دیدم!
    و محمد، عصبی در چهره‌ام فریاد کشید:
    - به‌خاطر دیدن همین بود که من رو جواب کردی؟ ها؟
    و من با گریه نالیدم:
    - محمد، به ‌خدا داداش سیماست. می‌تونی از خودش بپرسی. سیما اومده بود کتاب‌هام رو بده.
    حتی پای سیما هم وسط کشیده شد. سیما آمد، توضیح داد که حرف‌های من واقعیت دارد؛ اما این محمد بود که او را از خانه بیرون کرد و افسارش را دست سمیه سپرد. اتفاقاتی که در این سه ساعت افتاده بود، در ذهنم تداعی می‌شد. تحقیر‌های محمد در برابر سمیه مرا خرد کرده بود. فرو ریخته بودم؛ همچون کسی که در زیر آوارِ یک ساختمان صد طبقه جا مانده باشد و در تقلای نفس‌های آخر توان بلندشدن ندارد. فقط اشک‌هایم بودند که داغی‌شان گونه‌های سردم را می‌سوزاندند.
    صدای تق‌تقی نگاهم را به‌سمت خود کشاند. سمیه بود. موبایلی که عکس‌های من و سامان در آن بود را برداشت و آهسته از سالن بیرون رفت. انگار فهمیده بود بازی را بـرده و دیگر جایی برای رقیبِ ناتوانی چون من باقی نمانده. فهمیده بود که توانسته با نقشه‌هایش محمد را به دست بیاورد، برای همین میدان را ترک کرد. سالنِ بزرگ خانه دور سرم می‌چرخید. می‌ترسیدم خانواده‌ی حاج‌حسن به خانه برسند و از تمامی موضوعات باخبر شوند. برای همین به‌سختی بلند شدم و به‌سمت در سالن رفتم. هنوز دستم به دستگیره‌ی آهنی درِ شیشه‌ای نرسیده بود که صدای محمد، میخکوبم کرد.
    - بهتره این قضیه رو زودتر تمومش کنیم. دیگه نمی‌تونم با آدمی مثل تو ادامه بدم.
    به‌سمتش برگشتم. می‌دیدم که هیچ اثری از غم در چشمانش نیست و آنچه بود، فقط و فقط خشم بود.
    - خودت همه‌چیز رو تموم می‌کنی، وگرنه این‌جوری اسمت تو تمام فامیل می‌پیچه.
    انگار جدی‌جدی صحبت از جدایی بود. با عجز نگاهش کردم و نالیدم:
    - محمد به‌ خدا قسم، به هرچی که می‌پرستی قسم سمیه دروغ میگه!
    بلند شد و مقابلم ایستاد. انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت.
    - هیس، قسم نخور. نمی‌خوام دروغ‌هات رو بشنوم. دیدنی‌ها رو دیدم.
    سرم را پایین انداختم. اشکی روی پارکت‌های چوبی و قهوه‌ای چکید. نه، مثل اینکه فایده نداشت! دلش چون سنگی در برابر من شده بود. حرف‌های سمیه بد ذهنش را شست‌وشو داده بود. چانه‌ام از بغض لرزید. شکستم، صدای شکستن هم‌زمان استخوان‌هایم را شنیدم؛ اما صدای شکستن قلبم، گوش‌هایم را هم کر کرد. نشد، محمد مال من نبود. عشق زوری نیست. عمداً خودش را به نفهمی زد تا حقیقت را نداند.
    سرم را بالا آوردم و با تردید به چشم‌های مصممش زل زدم.
    - اگه تو این‌جوری می‌خوای، باشه.
    وقتی التماس‌های سه‌ساعته‌ام جواب نداده بود، راهی جز گریز نمی‌ماند. صدایم می‌لرزید.
    - تمومش می‌کنم.
    نفسم گرفت، اشک‌هایم در آنی صورتم را پوشاندند.
    - ولی محمد، این رو بدون، پشیمون میشی.
    پوزخندی زد و من با قدم‌هایی شل‌ و وارفته خانه را ترک کردم. اشک‌هایم می‌ریختند و دیدم را تار کرده بودند. آنجا بود که فهمیدم هیچ‌وقت دنبال چیزی که مال من نیست، نروم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا