کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
این پست تقدیم به @zeinab_jokal به‌خاطر کاور زیبایی که طراحی کرده. باشد که پایدار و استوار بماند!
فصل ششم: بازماندگان
تنها خبر خوبی که به او رسیده بود، این بود که شاری و مردکِ هلندیِ بدلهجه‌ای را که درست در محل اختفای شاری زندگی می‌کرد و ساچا مطمئن بود همان قاتل لعنتی است، پیدا کرده بودند. مرکا زخمی شده بود و از دقت تیراندازی آن هلندی متعجب بود. با این حال، با یک کتف زخمی، روبه‌روی تارو ایستاده بود. تارو گفت:
- شاری تأیید کرده این همونیه که ازش آرسنیک خریده؟
مرکا سرش را تکان داد.
- بله. هویت قاتل تأیید شده. اسلحه‌‌ش همون اسلحه‌ایه که گلوله‌ش به هاتسوکو کیوادا هم شلیک شده.
تارو ایستاد و گفت:
- خب پس انگیزه‌ش چی بوده؟
نمی‌دانست خوش‌حال باشد از اینکه قاتل دستگیر شده یا ناراحت از اینکه کلی معمای حل نشده در پرونده باقی مانده بود. ساچا گفت:
- نمی‌دونیم. فعلاً فکر می‌کنم بهتره شاری رو ردش کنیم بره. من از اون فیلم گرفتم که توی دادگاه شهادتش به دردمون بخوره‌؛ اما اون خانم، کیوشی، بیش‌ازحد نگرانشه و خیلی بین دست‌وپامونه.
تارو سرش را تکان داد.
- باشه. بفرستیدش بره.
ساچا ادای احترام کرد. تارو به ریو نگاه کرد که تمام مدت ساکت پشت میز اتاق کنفرانس ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود. احمد و ریوزو هنوز دنبال یک رد از آن مجرم خیابانی‌ای بودند که کیف هاتسوکو را دزدیده بود. خودش هنوز فرصت نکرده بود به دیدن آقای هاشیما برود و جوجی و کاتاشی هنوز هم متواری بودند؛ پس حق داشت از پیداشدن شاری خوش‌حال باشد.
- چی شده؟
لحنش سرد بود. لیوان قهوه‌اش را از روی میز برداشت و مستقیم به ریو چشم دوخت. ریو دستش را در هوا تکان داد.
- مهم نیست.
- مهمه که دارم می‌پرسم.
خستگی به او فشار می‌آورد. دوباره دیشب میوری به کوتاهی متهمش کرده بود و دوباره مجبور شده بود به ناشیانه‌ترین شکل ممکن دوقلوها را دلداری بدهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ریو جواب داد:
    - کاتاشی خیلی بانفوذه. من مطمئنم بهت اجازه نمیده دادگاه رو ببری.
    - مهم نیست‌. من‌ آماده‌م توکیوز مسیج رو علیهش‌ تحـریـ*ـک کنم. درموردش چیزی فهمیدی؟
    ریو گفت:
    - یه خونه داره‌. خارج از توکیو. اسنادش دست یکی از دلالای املاک بود که این خونه رو براش جور کرده بود. شاید اونجا پنهان شده. به‌هرحال مطمئناً می‌خواد از ژاپن فرار کنه. نباید براش سخت باشه.
    تارو اخم کرد و گفت:
    - در هر صورت اوضاع برای پسرش بده، نه خودش. شاید حبس افراد زیر سن قانونی به اون بخوره‌. بین دو تا چهارسال. مسئله اون دختریه که خودکشی کرده، نه اجرای قانون.
    - باید بفرستیم سراغش. دادستانی فعلاً چیزی از موضوع نمی‌دونه‌؛ اما اگه بفهمه، تلاش می‌کنه پرونده رو از چنگت دربیاره تارو!
    فقط به تکان‌دادن سرش اکتفا کرد. خودش هم می‌دانست. اول باید به‌سراغ آن هلندی می‌رفت. بعد هم هرچه بادا باد.
    ***
    صندلی را عقب کشید و نشست. گفت:
    - اسمت چیه؟
    مرد فقط نگاهش کرد. چشم‌ها و ابروهای قهوه‌ای‌رنگی داشت‌؛ اما موهایش تیره‌تر بودند. نمی‌شد او را «خوش‌قیافه» دانست. این‌بار به انگلیسی پرسید. دست‌هایش را در سـ*ـینه‌اش قفل کرده بود و منتظر جوابش بود.
    مرد گفت:
    - جرالد آمستتوس.*
    اسم و فامیلی عجیبی داشت. تارو پرسید:
    - میشا کوسومه رو تو کشتی؟
    فقط سرش را تکان داد. تارو گفت:
    - باید حرف بزنی!
    - بله، من کشتم. هاتسوکو کیوادا رو هم من کشتم.
    اعتراف به قتل، به‌علاوه‌ی تمام مدارکی که علیهش وجود داشت و شهادت یک شاهد. پرونده‌اش سنگین‌تر از آن بود که به راحتی بسته شود.
    - میشا کوسومه رو از کجا می‌شناختی؟ چی بین تو و اون بود که باعث شد بکشیش؟ هم اون و هم بچه‌ی توی شکمش رو.
    جرالد خونسرد گفت:
    - دردسرساز بود.
    تارو نفس عمیقی کشید.
    - واضح‌تر توضیح بده.
    جرالد سکوت کرد. تارو مطمئن بود موضوع به فلش‌ها‌یی که هنوز هیچ‌کدامشان را پیدا نکرده بودند، برمی‌گشت.
    - چرا از شاری آرسنیک خریدی؟ اون می‌دونست تو می‌خوای میشا رو بکشی، تو هم مجبور بودی کارش رو تموم کنی، هوم؟
    جرالد گفت:
    - زیاد کار رو برای خودت سخت نکن جناب رییس‌!
    و پوزخندی زد. تارو دستش را به پلک‌هایش کشید.
    - مطمئنم می‌دونی اوضاع برای تو چقدر سخته.
    - نمی‌خوام برای من از کسی درخواست کنی‌. این جمله‌ت تکراری بود‌.
    - پس حرف بزن. اگه یه متهم ردیف دوم وجود داشته باشه، پرونده‌ت سبک‌تر میشه‌. اینکه تکراری نیست، هست؟
    جرالد سعی می‌کرد خونسرد باشد‌؛ اما تارو مطمئن بود مردد شده. چند دقیقه هر دو ساکت بودند. تارو ناامید شده بود. مطمئن بود باید مسیر را دور بزند و برگردد. صندلی را عقب کشید و ایستاد. قبل از رفتنش، بالاخره جرالد لب از لب باز کرد.
    - اون زن خیلی به ضرر آیکاما بود. شوهرش. چیزایی رو می‌دونست که هم من و هم آیکاما کوسومه رو به فنا می‌داد. آیکاما هم از دشمن مشترکمون که همسرش می‌شد، استفاده کرد و من رو کشوند تو زمین بازی. گفت اون رو بکشم، هم خودم رو خلاص کنم و هم ده درصد از سهام هولدینگش رو به جیب بزنم. منم این کار رو کردم.
    تارو احساس بدی داشت. شاید میشا کوسومه آن‌قدری عاشق همسرش بود که هرگز چیزی را درموردش لو ندهد. چرا آیکاما فقط به‌خاطر یک احساس خطر، هم میشا را و هم فرزندش را قربانی کرده بود؟ تارو یک قدم به‌طرف در رفت. بعد برگشت و پشت میز اتاق بازجویی ایستاد.
    - میشا چی می‌دونست؟
    جرالد لبخند زشتی تحویلش داد.
    - می‌تونم بهت بگم‌؛ اما بعدش تو رو هم می‌فرستم پیش اون.
    تارو از این تهدید بی‌پایه و اساس خنده‌اش گرفت‌؛ اما مطمئن بود جرالد یک درصد هم که شده، به اینکه می‌توانست تارو را بکشد، مطمئن بود؛ وگرنه باهوش‌تر از این حرف‌ها بود که چرت‌وپرت بگوید. از اتاق بازجویی که بیرون آمد، حالش خوب بود. تقریباً حالش خوب بود؛ چون بالاخره معمای بی‌خیالی بیش‌ازحد آیکاما کوسومه را حل کرده بود.
    * در ابتدای رمان، دیدار سالامی ‌و لاوا به یک اسم ختم شد. جرالد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ***
    لاوا از مردن الینا ناراحت بود‌؛ اما نه به اندازه‌ی زمانی که سوکپو را جلوی چشم‌هایش کشته بودند. فکر کرد شاید حالا جینو کیمارا از هر وقت دیگری تنهاتر باشد‌. به اندازه‌ی یک اقیانوس بزرگ دلش برای او تنگ شده بود. وقت‌هایی که مادرش بود، نه یک جنایتکار. یک انسان ملایم و نسبتاً مهربان بود که بیشتر وقت‌ها دلیل آن‌همه اندوه در چشم‌هایش را نمی‌دانست. حتی پدرش هم هرگز نفهمیده بود چرا هیچ‌وقت رنگ موهایش را عوض نکرده بود. سرش را روی زانوهایش گذاشت. امیدوار بود زودتر گره‌های مزخرفی را که در ذهنش شکل گرفته بودند، باز کند. دوست نداشت مثل پدرش بمیرد.
    ***
    علی‌رغم درد شدید و تب شدیدترش، کنار پنجره ایستاد و به بارانی نگاه کرد که بند نمی‌آمد. حتی دیشب هم میان خواب و بیداری صدای شُرشُر قطره‌های آب را که از ناودان سقف به پایین سرازیر می‌شدند، شنیده بود. وقتی خش‌خش لباس‌های کسی را شنید، فهمید باز هم سروکله‌ی اَسفِرتا پیدا شده که یک اخم غلیظ تحویلش بدهد.
    - خیلی احمقی!
    جینو گیج به او نگاه کرد و بعد زمزمه کرد:
    - می‌دونم.
    بعد از اینکه اَسفِرتا به هوچی سپرده بود الینا را در نهایت احترام دفن کند، حتی نمی‌توانست یک کلمه حرف بزند. انگار تمام امپراتوری‌ای که گانگ‌شین همیشه با افتخار از آن حرف می‌زد، یک‌دفعه با جینو فروریخته بود و چیزی جز یک اسم از او نمانده بود. باران حیاطِ عمارت را خیسِ خیس کرده بود. جینو دوست داشت به آن ابرهای لعنتی شلیک کند. اسفرتا جلو آمد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
    - هنوز گرمی.
    جینو آهسته به تخت برگشت. به تخت دونفره و مشترکش با کینزو. پوزخند زد‌؛ اما فقط کش‌آمدن ماهیچه‌های صورتش بود. اسفرتا چشم‌های خاکستری‌اش را روی بارانی خون‌آلود جینو غلتاند.
    - میندازمش دور.
    جینو به او نگاه کرد.
    - باید برم ژاپن. توکیو.
    اسفرتا مطمئن بود هذیان می‌گوید.
    - باشه. با هم می‌ریم. فعلاً بخواب.
    - اون اونجاست.
    اسفرتا‌ تردید کرد. شاید راست می‌گفت.
    - کی؟
    - تارو میساکی‌.
    اشکش راه افتاد. اشک‌هایش سرد بودند. برعکس گونه‌های داغش.
    - بهم کمک می‌کنه لاوا رو پیدا کنم. من مطمئنم.
    درحقیقت مطمئن نبود. امیدوار بود. از دویدن روی این صفحه‌ی گرامافون خسته شده بود. طولانی‌ترین آهنگی بود که شنیده بود. شاید یک جایی تمام می‌شد. اسفرتا خندید.
    - هیچ‌وقت از ژاپن خوشت نمی‌اومد، درسته؟
    چیزی نگفت. توکیو جایی بود که همه‌چیز را در آن رها کرده بود و برای همین از آن می‌ترسید. فکر کرد تارو از او تنهاتر شده. شاید هنوز درگیر کشیدن ماشه برای پایان‌دادن به زندگی خودش بود. شاید هم از یاد بـرده بود و داشت زندگی‌اش را می‌کرد. هرچند تلخ. هرچند محصور در گذشته‌ای تلخ‌تر.
    گفت:
    - من به اون بد کردم.
    می‌خواست همان زن خونسرد آدم‌کُشی باشد که دیگران همیشه دیده بودند، نه یک زنِ بدبختِ حقیر که کتفش سوراخ شده بود. تنها کسی که برایش مانده بود، مُرده بود. روی تخت مشترکش با همسرِ مقتولش دراز کشیده بود و عشق قدیمی‌اش را به یاد می‌آورد و سعی می‌کرد مثل تمام این 23سال، حتی یک قطره اشک هم نریزد. می‌خواست همان زنی باشد که وقتی کینزو را با آن پیشانیِ خون‌آلود و چشمانِ وَغ‌زده دیده بود، روی پاهایش، درست روی همان پله‌های عمارت منحوسِ گانگ‌شین ایستاده بود و گفته بود:
    - هوچی! برو‌ یه قبر و‌ یه معبد پیدا کن.
    حالا این زن هیچ بود. می‌خواست دوباره به توکیو برگردد و دردها را تازه کند. اَسفِرتا به‌زور لبخند زد.
    - اگه فکر می‌کنی درسته، این‌بار به بیراهه نرو.
    دستش را به موهایش کشید. فکر کرد از هر وقتِ دیگری بیشتر نیاز داشت به آن آسایشگاهِ تکراری برود و با گانگ‌شین حرف بزند و شاید سرش داد بزند. شاید گانگ‌شین مُرده بود. مثل هزاران آدم دیگر. تختش در آسایشگاه خالی بود. شاید هم کسی جایگزینش شده بود.شاید ا‌ولین بازنده‌ی این بازی گانگ‌شین بود. ا‌ولین سربازی که وزیر او را به بیرون پرت کرده بود.
    ***
    از وقتی آیکاما کوسومه پایش به شبکه‌ی حفاظت باز شده بود، هزاران عکاس و خبرنگار جلوی در تجمع کرده بودند. ریو بارِ اول سرشان داد زده بود. بار دوم فحش داده بود و بار سوم وقتی دیده بود کسی هیچ اهمیتی به او نمی‌داد، جوری تهدیدشان کرده بود که به‌غیر از چندتای جسورشان، بقیه فرار را بر قرار‌ ترجیح داده بودند؛ اگرچه همان چندنفر هم با فلاش‌زدن‌های ممتد دوربین‌هایشان به اندازه‌ی کافی روح و روان بقیه را شُخم می‌زدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    تارو به احمد گفت:
    - جرالد آمستتوس رو بیار اتاق بازجویی. آیکاما کوسومه رو باهاش رودررو کن.
    احمد سرش را تکان داد و به‌سرعت از اتاق کنفرانس بیرون رفت. تارو به ریوزو نگاه کرد که انگشت‌هایش را ماساژ می‌داد. پرسید:
    - چه خبر از کیف‌قاپ؟
    ریوزو نیم‌نگاهی به او انداخت و عینکش را جابه‌جا کرد. بعد پشتش را به صندلی تکیه داد.
    - سیستم اطلاعاتی پلیسای چندتا از منطقه‌های توکیو رو چک کردم و به رییس چندتاشون ایمیل زدم‌؛ اما فعلاً فقط بعضیاشون جواب دادن و گفتن کسی با این مشخصات گزارشِ کیف‌قاپی نداده. این‌طور که پیداست، هنوز چندتاشون اطلاعاتشون رو کلاسیک نگه می‌دارن. احتمالاً کاملاً بسته‌بندی‌شده توی کارتُنای بایگانیشون. برای همین هم باید حضوری بررسی کرد.
    تارو پیشانی‌اش را خاراند.
    - اداره‌ی پلیس منطقه‌ای چی؟
    نمی‌دانست دلیل این‌همه نگرانی درمورد پلیس منطقه‌ای چه بود‌؛ اما مطمئناً آقای هاشیما با آن‌ها راه نمی‌آمد. دارمینا وایتا کسی بود که پلیس منطقه‌ای خیلی رویش حساب کرده بود‌؛ اما تارو مطمئن بود آقای هاشیما از جاه‌طلبیِ بیش‌ازحد او خبر داشت و می‌خواست به آن‌همه مدالِ افتخار شبکه‌ی حفاظت یک لکه‌ی ننگِ ترسناک اضافه کند. ریوزو لب‌هایش را روی هم فشار داد.
    - فعلاً هیچی. احمد روش کار می‌کنه. من که فکر نمی‌کنم چیزِ به‌دردبخوری پیدا بشه.
    تارو لبخند کم‌رنگی تحویلش داد و ساعتش را که نگاه کرد، فکر کرد بهتر بود خودش زودتر از بقیه به‌سراغ آیکاما کوسومه برود. چیزی که واضح بود، این بود که در پرونده‌ی قتلِ میشا، نه قاتل مهم بود و نه مقتول‌. فقط انگیزه مهم بود. برای همین آن دونفر به خودشان اجازه می‌دادند با شبکه‌ی حفاظت بازی کنند. تارو هم مثل هرکس دیگری دوست نداشت رو دست بخورد.
    ***
    مِرِکا ادای احترام کرد و از جلوی در اتاق بازجویی کنار رفت.
    - بفرمایید!
    - جرالد کجاست؟
    احمد گفت:
    - نمی‌تونستم به‌زور بیارمش. گفت نمی‌خواد ریختِ آیکاما رو ببینه.
    و سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد. تارو پوف کلافه‌ای کشید و وارد اتاق بازجویی شد. احتمالاً آیکاما کوسومه به قولش وفا نکرده بود و ده درصد از سهام هولدینگ را برای خودش نگه داشته بود. تارو اگر جای جرالد آمستتوس بود، حتماً به سرش می‌زد آیکاما را بفرستد به جهنم. البته بعد از اینکه گندکاری‌هایش را برای توکیوز مسیج رو می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    آیکاما کوسومه به قدری خونسرد بود که تارو یک لحظه فکر کرد شاید خودِ او زنش را مسموم کرده، نه جرالد آمستتوس که تردید را می‌شد در چشم‌هایش دید. صندلی را عقب کشید‌؛ اما پشیمان شد و به میز تکیه داد.
    - جرالد آمستتوس تأیید کرده تو به اون گفتی میشا رو بکشه.
    می‌خواست از همان اول رو بازی کند. این‌طوری آیکاما کوسومه هم زودتر حقیقت را برملا می‌کرد. آیکاما ساکت ماند. کت‌وشلوار و کراوات مشکی‌رنگش یعنی برای یک قرار کاری مهم در فرودگاه بین‌المللی توکیو رؤیت شده بود و اگر احمد دیر رسیده بود، باید از اینترپُل کمک می‌خواستند و این چیزی بود که تارو همیشه از آن متنفر بود. تارو ادامه داد:
    - میشا چی می‌دونست که باید اون‌طوری می‌مرد؟
    آیکاما به او نگاه کرد.
    - من می‌خوام با وکیلم حرف بزنم.
    پوزخند زد. متهمینی که پایشان به شبکه‌ی حفاظت و اتاق بازجویی باز می‌شد، آن‌قدر پرونده‌هایشان سنگین بود که هیچ‌ وکیلی نمی‌توانست نجاتشان بدهد. احتمالاً آیکاما هنوز این را نفهمیده بود.
    - پرونده‌ی تو امروز به دادستانی ارجاع داده میشه و احتمالاً تا چند روز دیگه به موضوع قتل همسرت تو دادگاه رسیدگی میشه. من نمی‌دونم میشا درمورد تو چی می‌دونست‌؛ اما احتمالاً مربوط به امنیت ملی بوده. شاید خونای آلوده، هوم؟
    آیکاما چیزی نگفت. تارو دوست نداشت این‌قدر لِفتَش بدهد که دادگاه تقاضای روشن‌شدن انگیزه را هم بکند. فعلاً باید پرونده را جمع‌وجور می‌کرد و بعد به‌سراغ باقیِ رازهای پنهان آیکاما کوسومه می‌رفت.
    - خب پس... اشکالی نداره. امیدوارم مجبور نشم مدارک واردات خونای آلوده رو بررسی کنم.
    سکوت. تارو تکیه‌اش را از میز برداشت و فکر کرد جرالد آمستتوس بیشتر به دردِ تحت فشار قرارگرفتن می‌خورد تا این آیکامای نترس و خونسرد. از اتاق بازجویی بیرون آمد. ساعت را که نگاه کرد، هشت و ده دقیقه‌ی شب بود. ساچا نگاه از مانیتورِ اتاق بازجویی گرفت و ایستاد.
    - بعضیا حرفه‌ای‌تر از اونن که بشه تصور کرد.
    - با دادستانی حرف زدی؟
    سرش را تکان داد.
    - آره. قرارِ دادرَسی رو گذاشتن واسه سه روز دیگه.
    سه روز فرصت زیادی نبود‌؛ اما کم هم نبود. می‌شد یک جوری از جرالد حرف کشید. به‌هرحال هر آدمی هزاران نقطه‌ی کور در زندگی‌اش داشت که اگر تارو آن‌ها را به‌تردیدِ قاتل اضافه می‌کرد، نتیجه پِی‌بردن به انگیزه‌ی خاموشِ یک قتل می‌شد. قتلی که فراتر از محکومیت قاتل بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    میوری آهسته گفت:
    - پس یعنی الان معلومه اونا کجان؟
    تارو تأیید کرد.
    - آره.
    و لیوان شیر گرمش را سر کشید‌. ریو گفت:
    - اِلما فکر می‌کرد بهتره اونا رو زنده‌زنده بسوزونین.
    خنده‌اش گرفت. دخترِ ریو هم مثل خودش بود. کسی بود که چیزی برایش جدی نبود. کاسوتو اخم کرد و نیتا در سکوت به پدرش خیره شده بود.
    - فردا می‌ریم سراغشون. هماهنگی با دادستانی انجام شده. اگه فردا دستگیر بشن، تا 96ساعت دیگه محاکمه میشن. پدرش به جرم فراری‌دادن متهم و جوجی هم که اتهامش واضحه.
    فکر می‌کرد شاید کمی از اندوه دوقلوها کم کرده‌؛ اما تفسیرِ قانونی و مزخرف مسئله فقط هردونفرشان را گرفته‌تر کرد. ریو به شانه‌ی نیتا زد.
    - هرچی بیشتر به اون فکر کنی، بیشتر دلت می‌خواد خودت رو دار بزنی‌.
    و خندید. تارو نفس عمیقی کشید. کاش ریو کمی بیشتر به مفهوم شوخی‌هایش فکر می‌کرد‌. میوری گفت:
    - فکر می‌کنم باید بخوابیم. شاید فردا صبح همه‌چی تغییر کرده باشه.
    کاسوتو و نیتا به یاد بچگی‌هایشان افتادند. زمانی که تا صبح بیدار می‌ماندند، به امید اینکه پدرشان را ببینند. مادرشان هر شب همین جمله را می‌گفت. آن‌قدر تکرارش کرده بود که آن‌ها امیدوار بودند یک صبح دیگر از آن‌همه فاصله در خانه‌شان خبری نباشد. نیتا آه کشید و ایستاد.
    - شب به‌خیر!
    کاسوتو بی‌حرف به‌دنبالش رفت. میوری چشمکی زد و خودش را به پله‌ها رساند. تارو مطمئن بود دوقلوها از اینکه جوجی باید به زندان می‌رفت، عذاب‌وجدانی را که گریبان‌گیرشان شده بود، هیچ‌‌جوره نمی‌توانستند جدا کنند. شبیهِ حِسِ تلخی که گلوی آدم را فشار می‌داد و او را نمی‌کشت. فقط عذابش می‌داد. ریو را تا دم در بدرقه کرد. ریو لبخند زد و دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برد.
    - سعی کن بخوابی‌.
    خندید. با او دست داد. در که بسته شد، تارو در تنهایی و خاموشیِ خانه حبس شد. انگار در زندگی او چیزی فراتر از یک تکرارِ ناخوشایند وجود نداشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    نمی‌دونم کجای قصه‌م گیر افتادم‌؛ اما امیدوارم نشم از همونایی که میگن «کاراکترا بخشی از منن.» من مثل جینو جنایت نمی‌کنم‌؛ اما مثل جینو قلبم برای یه نفر تپیده. من مثل تارو خودم رو مجازات نمی‌کنم‌؛ اما مثل اون می‌تونم خودم رو جمع کنم و همه‌چی رو بسپارم به زمانی که می‌گذره. من لاوام که شاید گیر‌ یه مجهول‌الهویه‌ی عوضی نیفتاده باشم‌؛ اما بین کلی آدم آشنای مجهول‌الهویه‌م. من همونم که وقتی تو آینه نگاه کرد، چهار تیکه شد. چهار تیکه‌ی مساویِ بدبخت.
    من می‌نویسم؛ چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارم.
    به تنها خواننده‌ی این رو رمان میگم.
    «من را ناتمام فرض کن.»

    پانیو‌ یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد. اینکه نمی‌دانست چه باید بگوید، برای او که سه سالِ تمام دستورات بی‌نقصی را به گارد امنیتی داده بود، کمی عجیب به نظر ‌می‌آمد. خواست کراوات ببندد‌؛ اما هیچ‌‌وقت از این کار خوشش نمی‌آمد و اگر بخشی از لباس فرمش در کاخ نخست‌وزیر نبود، ابداً به‌طرفش نمی‌رفت. محبت‌آمیزترین ایمیلی را که می‌توانست، به یانچی داد و احوالِ ساریکا را پرسید. تبلتش را خاموش کرد و از اتاقش در هتل که بیرون آمد، سوار آسانسور شد. به بقیه چیزی نگفته بود و مطمئن بود بهترین کار این بود که به دوستانه‌ترین حالت ممکن با تارو میساکی حرف بزند. شاید همان اول خیلی از حد و حدودها برای او و گارد امنیتی روشن می‌شد. تاکسی گرفت. خوبی‌اش این بود که هنوز زبان مادری‌اش را یادش بود؛ وگرنه در توکیویی که خیلی‌ها انگلیسی بلد نبودند، وضعیتش حسابی تغییر می‌کرد. پیرمردی که پشت فرمان نشسته بود، رادیو گوش می‌داد و پانیو نمی‌دانست چرا تلاشی برای بلندترکردنِ وُلُم نمی‌کرد. گوش‌هایش را تیز کرد. داشت درمورد یک انفجار حرف می‌زد. یک انفجارِ بزرگ در تایپه که کشته نداده بود‌؛ اما کلی خسارت زده بود. پانیو وقتی اسم «تایپه101» را شنید، فهمید دیگر خسارت به حساب نمی‌آمد. احتمالاً تا چندسال دیگر تایوان دست از پا درازتر به چین برمی‌گشت و تایپه101 با آن ابهت بی‌بدیل، فقط به یک اسم تبدیل می‌شد. پیرمرد زمزمه کرد:
    - کار اون زنه‌ست.
    پانیو خنده‌اش گرفت. پیرمرد آینه‌ی ماشینش را تنظیم و به او نگاه کرد.
    - اون زنه رو می‌شناسی؟ همون دیوونه رو؟ میگن تا حالا‌ یه گلوله‌ش هم خطا نرفته.
    پانیو آرام نفس عمیقی کشید و فکر کرد او هم بهترین تیراندازی بود که در کل کانادا پیدا می‌شد‌؛ اما خطارفتن یا نرفتنِ گلوله هیچ‌ اهمیتی نداشت، وقتی آن تروریست خیلی سریع‌تر از چیزی بود که به نظر می‌آمد. فقط لبخند زد. پیرمرد هم ساکت ماند و وُلُم رادیو را کم کرد. خبر تمام شده بود و حالا یک ترانه‌ی مزخرفِ قدیمی پخش می‌شد که به نظر می‌آمد صد سال پیش ساخته شده بود. شبیه همان ترانه‌هایی که معلم گیتار می‌نواخت و پانیو از هیچ‌‌کدامشان لـ*ـذت نمی‌برد.
    ***
    نبضش را گرفت.
    - مُرده.
    احساس شکست‌خوردگی عجیبی می‌کرد. احساس می‌کرد آن‌قدر دور مانده که باید به مُردن چهره‌های مهم پرونده‌اش تن می‌داد و هیچ‌‌چیز نمی‌گفت. احمد گفت:
    - به آمبولانس زنگ زدم. الان میان.
    تارو پوزخند زد. جرالد آمستتوس در بازداشتگاه شبکه‌ی حفاظت، رگ دست چپش را بریده و مُرده بود و آن‌قدر عمیق و دقیق این کار را کرده بود که انگار هر روز صبح قبل از مسواک‌زدن رگ دستش را می‌زد. کاش یادش می‌ماند چشم‌هایش را ببندد. آن‌قدر سرد بود که نمی‌توانست دستش را به پلک‌هایش بکشد و وادارش کند درست و حسابی‌تر بمیرد. احساسِ تلخ پیداکردن جسد، قبل از بقیه به‌سراغش آمده بود. نمی‌توانست هضم کند چرا بعضی‌ها این‌قدر راحت این کار را می‌کردند. آن هلندیِ احمق حتماً درد کشیده بود و حتماً فکر کرده بود با مُردنش دیگر دست هیچ‌ بنی‌بشری به او نمی‌رسد. کاپشنش را درآورد و روی صورتش انداخت. تکه‌های لامپِ شکسته را نگاه کرد و حالش از این هوشمندیِ مرگبار به هم خورد. نبضِ شقیقه‌هایش را حس می‌کرد. انگار همه‌ی وجودش درد می‌کرد. انگار یک حفره‌ی بزرگ درست وسط سـ*ـینه‌اش پیدا شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    امیدوارم تَگ بگیره این کورسوی بیچاره.
    نفس عمیقی کشید و از بازداشتگاه بیرون آمد. آیکاما کوسومه داشت به جسدِ جرالد نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست به او مشت بزند‌؛ اما انگار همه‌ی توانش با دیدن آن جسدِ غرق در خونِ غلیظِ سرخ‌رنگ از دست رفته بود. مِرِکا و ساچا هردو با تلفن صحبت می‌کردند و احمد و ریوزو با خبرنگاری بحث می‌کردند که تا بالای پله‌ها آمده بود؛ ولی اجازه‌ی دیدزدنِ بازداشتگاه را پیدا نکرده بود. ریو تکیه‌اش را به صندلی داده بود. درست کنار آیکاما نشسته و چهارچشمی‌او را می‌پایید که مبادا در بَلبَشوی یک خودکشیِ موفقِ احمقانه، به سرش بزند فرار کند. جلو رفت و گفت:
    - ببرش اتاق بازجویی‌.
    خبرنگار را کنار زد و از پله‌ها پایین رفت. آمبولانس رسیده بود. یک غریبه‌ی کت‌وشلواری روی صندلی‌های سالن انتظارِ طبقه‌ی هم‌کف نشسته بود. تارو بی‌حوصله‌تر از آن بود که جلو برود و از او بپرسد آنجا چه غلطی می‌کرد. هیچ بعید نبود از طرف وزارت‌خانه آمده باشد. مسئولِ تحویلِ جنازه را به طبقه‌ی بالا راهنمایی کرد و وقتی جسدِ جرالد را در کیسه‌ی زیپ‌دار مشکی‌رنگ دید، بد‌ترین فحش‌ها را در دلش داد و به‌طرف خبرنگارانی که جلوی در دوربین‌هایشان را تحویل داده بودند، رفت.
    - اگه چیزی تو روزنامه‌ها ببینم، همه‌تون رو آتیش می‌زنم.
    آن‌قدر محکم این را گفت که چاره‌ای جز سر تکان‌دادن نداشتند. ساعت مچی‌اش را نگاه کرد و از وقتِ تلف‌شده پای جرالد و آیکاما حرصش گرفت. آن غریبه هم حسابی اعصابش را خرد کرده بود. به‌خصوص که حالا با تعجب به او نگاه می‌کرد. فکر کرد چه خوب می‌شد مُشتی را که به آیکاما نزده بود، پای چشم او خالی کند. ریو به‌طرفش آمد و گفت:
    - باید بریم دنبالِ جوجی.
    تارو بین دو ابرویش را مالید و گفت:
    - باشه.
    به لطفِ ریو، غریبه نجات پیدا کرده بود. تارو اسلحه‌اش را چک کرد و به مِرِکا علامت داد دنبالش برود. اگر جوجی و کاتاشی هم از دستش در می‌رفتند، آن روز حتماً‌ یک نفر را می‌کشت یا حداقل لِه‌ولَوَرده می‌کرد.
    ***
    - از جاسوسامون خبر رسیده جرالد آمستتوس تو بازداشتگاه خودکشی کرده.
    مَرد پوزخند زد. لاوا فکر کرد این نهایت احساسی بود که می‌توانست درمورد او خرج کند. سالامی به او آن اسم را داده بود و قبل از اینکه فرصت کند برود دنبالش، گرفتار سارا و آن مرد با آن چشم‌های سیاه ترسناک شده بود. به‌هرحال لاوا خوش‌‌‌‌حال بود به‌جای اینکه آن دلال به او کمک کند قاتل کینزو را پیدا کند، خودش گرفتارش شده بود. این هم خوب و هم ترسناک و تلخ بود. مرد زمزمه کرد:
    - چه وفادار! براش مراسم بگیریم؟
    سارا خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - آیکاما چی؟
    - واسه اونم یه فکری می‌کنیم.
    به لاوا نگاه کرد و فوراً نگاهش را دزدید. سارا‌ گفت:
    - زیاد وقت نداریم. جینو کیمارا امروز وارد ژاپن شده.
    مرد لبخند زد. نمی‌دانست چرا هیچ‌کس خلاف مسیری که او تعیین کرده بود، پیش نمی‌رفت. شاید برای اینکه همه هنوز احمق بودند. لااقل جینو که تا حالا چیزی خلاف آن ثابت نکرده بود. لاوا از کینزو، جینو، گانگ‌شین و میکامی باهوش‌تر بود. مرد مطمئن بود آن نگاهِ مغموم و ساده، چیزی فراتر از احساسِ تلخ اسارت بود. شاید لاوا از آن مهره‌هایی بود که انتهای بازی غوغا می‌کرد. شاید وقتی به تَهِ خط می‌رسید، وزیر را هم وارد بازی می‌کرد؛ اگرچه خودش نابود می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    سیستمم مشکل داره. لعنتِ خداوند بر او باد!
    تارو آن‌قدر فرمانِ ایست داده بود که به نظرش بیشتر از سه‌بار شده بود. شلیک‌کردن راحت بود؛ اما اینکه نمی‌خواست به عذاب وجدانِ دوقلوها اضافه کند اوضاع را پیچیده می‌کرد. کاتاشی دست‌بند به دست در ماشین مِرِکا بود؛ ولی جوجی با آن هیکل درشت و تُپُل جوری می‌دوید که انگار‌ یک گریزلیِ در حال فرار بود. ریو ایستاد و دست‌هایش را روی زانوهایش فشار داد.
    - شلیک کن! این‌طوری می‌ترسه و دست از دویدن برمی‌داره.
    جوجی روی ماسه‌ها ردِ بزرگی از خودش به جا گذاشته بود. تارو گفت:
    - نه.
    از مسیرِ کنارِ صخره‌ها گذشت و ایستاد. جوجی نایِ دویدن نداشت. احتمالاً آن کاتاشیِ احمق به پسرش گفته بود به محض دیدنِ تارو، تا می‌تواند بدود‌. نمی‌دانست با این حرف تنها فرزندش را در دردسر می‌انداخت. تارو وقتی مکثِ ناگهانیِ جوجی را دید، جلوتر رفت. اسلحه را به غلاف دور کمرش برگرداند و سعی کرد خونسرد باشد.
    - آهای!
    صدایش پیچید. جوجی به‌طرفش چرخید.
    - من نمی‌خوام برم زندان.
    هیچ‌کس دلش نمی‌خواست. تارو فقط به او نگاه کرد.
    - من نمی‌تونم چیزی رو تضمین کنم؛ اما اگه دیگه فرار نکنی، دادگاه مدتش رو کم می‌کنه.
    چهره‌ی جوجی شبیه هفده‌ساله‌ها نبود. بچه‌تر به نظر می‌آمد. حماقتِ بچگانه‌اش او را به آن نقطه رسانده بود. کنار ساحل دریای ژاپن، درحالی‌که یک مجرمِ فراری بود. جوجی هفت‌تیر کوچکی را به‌طرفش نشانه گرفت.
    - تو داری دروغ میگی.
    یک هفده‌ساله‌ی هفت‌تیر به دست. منظره‌ی آشنایی بود. دلش می‌خواست بخندد؛ اما‌ یک خنده‌ی تلخِ بلند و طولانی. تارو دوست نداشت به‌طرفش اسلحه بکشد. مطمئن بود جوجی هم قرار نبود آن ماشه را فشار بدهد. شاید حتی کار با اسلحه را هم بلد نبود. اصلاً معلوم نبود اسلحه واقعی باشد‌ یا اسباب‌بازی.
    - پسر!
    آب دهانش را قورت داد.
    - داری اوضاع رو واسه خودت سخت می‌کنی.
    جوجی گریه‌اش گرفته بود. تارو دوست نداشت ماجرا تراژدیک‌تر شود.
    - بذارش کنار.
    در دانشکده‌ی افسری‌ یک جزوه‌ی صد صفحه‌ای داشتند که طرز برخورد‌ یک‌ مأمور درجه یک با‌ یک مجرم را در چنین شرایطی شرح داده بود. تارو حتی یک صفحه از آن جزوه را هم به یاد نمی‌آورد. هنوز به آن پسر خیره شده بود که یک‌دفعه سروکله‌ی غریبه‌ی کت‌وشلواری پیدا شد. قطعاً تعقیبش کرده بود؛ وگرنه هیچ دلیلی نداشت همدیگر را برای بار دوم در جایی ببینند که کبوتر هم پَر نمی‌زد. غریبه از ناحیه‌ی کم‌عمقِ نزدیک ساحل، شناکنان خودش را به مرز ساحل و دریا رساند و درست پشت‌سرِ جوجی بود. تارو سکوت کرده بود و سعی می‌کرد چیزی بروز ندهد. جوجی هنوز برای شلیک در مرزی از تردید و‌ یقین دست‌وپا می‌زد. بعد‌ یک‌دفعه غریبه از پشت روی جوجی افتاد و هفت‌تیر روی زمین، میان ماسه‌های خیس افتاد. جوجی خودش را تکان می‌داد؛ ولی غریبه جوری دست‌هایش را به هم گره زده بود که محال بود بتواند بایستد. تارو جلو رفت و به او دست‌بند زد.
    غریبه‌ی احمق با شلوار و پیراهنِ خیس و کُتی که روی ماسه‌ها افتاده بود، خوش‌‌‌‌‌قیافه و جسور بود.
    - ممنونم!
    غریبه سرش را تکان داد. ریو با ماشین خودش را به ساحل رساند و جوجی را به خشن‌ترین شکل ممکن روی صندلی عقب انداخت. تارو به آن مرد اشاره کرد.
    - می‌دونستی تعقیبمون می‌کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    تو کارگاه‌های داستان به شاگردام میگم شخصیتای فرعی رو توی زیر ژانرِ‌ تریلر بیشتر بپردازین؛ چون هیچ‌کس حواسش به اونا نیست. حالا منظورم چیه؟ به زودی می‌فهمید!
    این پست تقدیم به @he. s و @QueenOfDarknees که مایه‌ی دلگرمین و احتمالاً بیشتر از من از دست سیستمم عصبانین. دمتون گرم.

    ریو درحالی‌که چشم‌هایش را جمع کرده بود، گفت:
    - نه. من فکر می‌کردم می‌شناسیش.
    تارو نگاه شکاکی به سرتاپای مرد انداخت. مرد کتش را روی لباس‌های خیسش پوشید. تارو متوجهِ صورت جمع‌شده‌اش شد. انگار درد شدیدی داشت. به‌طرف تارو و ریو رفت. تارو تازه مِرِکا را دید که خودش را به آن‌ها رسانده بود. به چشم‌های تارو نگاه کرد.
    - از دیدنت خوش‌‌‌‌حالم!
    اخم غلیظی تحویلش داد. مرد لبخندی زد و دستش را جلو برد.
    - سرپرستِ سابقِ گارد امنیتیِ نخست‌وزیرِ کانادا، پانیو کاتا.
    ***
    تمام مدتی که داشت به نیتا توضیح می‌داد، چشم‌هایش را بسته بود و پیشانی‌اش را به کف دستش تکیه داده بود. پانیو، ریو، ریوزو، احمد، مِرِکا و ساچا در اتاق کنفرانس سعی می‌کردند جلوی خنده‌شان را بگیرند. بالاخره تارو موبایلش را قطع کرد و وقتی با کارمندها چشم در چشم شد، پرسید:
    - چیزِ خنده‌داریه؟
    سکوت کرده بودند. پانیو گفت:
    - پدرِ بداخلاقی هستی.
    اگر یک شوخیِ بی‌مزه بود، حتماً می‌خندید‌؛ اما واقعیت بود. برای همین تارو فقط اخم کرد. احمد فوراً شروع کرد.
    - ما تونستیم ردِ اون کیف‌قاپ رو بگیریم. شش ماه زندان بوده و آزادی مشروط گرفته. الان هم یه دست‌فروش نزدیک بندر ساگا هست که با اون کار می‌کنه.
    - تو توکیو دیده نشده؟
    ریوزو جواب داد:
    - از‌ یه لاستیک‌فروش خرت‌وپرت می‌خره و می‌فروشه. طبق حرفای اونایی که می‌شناختنش، معمولاً وسط هفته میاد.
    - احمد و ریو! امروز برید سراغش. ریوزو، ساچا و مِرِکا! شما مرخصی دارین. ساچا! قرار بود امروز برای دخترت مراسم بگیری؟
    ساچا به‌زور لبخند زد.
    - بله.
    دخترِ ساچا مشکل ذهنی داشت و سالِ قبل، بعد از یک تب و تشنج، مرگِ مغزی شد و فوت کرد. همسرش قبل از به‌دنیاآمدن دخترشان، با پرستارِ مادرشان فرار کرده بود و آن‌طور که ساچا گفته بود، دوبار از سئول برایش ایمیل فرستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا