کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: یابنده الماس (diamond finder)
نویسنده: Zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ناظر : دختران من
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
ویراستاران: nadia.seif ،کوثر فیض‌بخش
خلاصه:
داستان پسری به نام باگراد که از دهکده و مردمش دل کنده و قصد دارد آنجا را برای مدتی طولانی ترک کند و علی‌رغم مشکلات بسیار در نهایت موفق می‌شود رویایش را محقق کند. اما این فقط آغاز راه اوست؛ زیرا در سفر هیجان‌انگیزش به مشکلاتی برخورده و پس از آن نیز به جواهری ناب دست می‌یابد که پس از مدت کوتاهی دربیابد که موجودات مخوفی نیز در پی یافتن آن هستند و از آنجاست که مسافرت آرام و بی‌دغدغه‌ای که در ابتدای راه داشت، تبدیل به کابوسی هولناک شده و باگراد در طی راه مجبور می‌شود خود را از چشم دشمنان پنهان کرده و برای رساندن جواهر به مکانی امن، پا به راه طولانی‌تر و خطرناک‌تری بگذارد که...

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


455208084_141706.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    121375


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    , تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مقدمه
    همه داستان‌ها از جایی آغاز می‌شوند. از یک قهرمان، منجی، اسطوره و به‌عبارتی دیگر، انسانی که در شجاعت و قدرتمندی لنگه ندارد و مثل همیشه آن مرد و یا زن قهرمان باید سایه تاریکی را از سر مردمان عادی و ضعیف کم کند و همیشه‌وهمیشه در غالب یک فرد غیرعادی و خارق‌العاده ایفای نقش کند؛ اما شاید همیشه هم این‌طور نباشد! شاید لازم نباشد یک قهرمان تا ابد، نقش یک قهرمان را بازی کند.
    ***
    فصل اول - مرد به دام افتاده
    دهکده وان جولد (به‌معنای تک‌نگین) با همه دهکده‌های اطراف خود فرق داشت. آنجا در گذشته‌های دور شهری نسبتاً بزرگ با جمعیت بسیار زیاد بود؛ اما با گذشت زمان بنابه اختلافات زیادی که بین ساکنینش پیش آمد به چند تکه تقسیم شده و زیباترین و شگفت‌انگیزترین قسمت آن هم به کم‌عقل‌ترین مردمان شهر رسید. مردمانی که خود را برتر از باقی افراد دانسته و به‌دلیل آنکه برای زندگی در وان جولد برگزیده شده بودند، به دیگران نیش و کنایه زده و آن‌ها را به باد تمسخر می‌گرفتند. عده‌‌ای از آن‌ها که ابله‌تر از بقیه بودند، شورایی تشکیل داده و برای نام‌گذاری دهکده زیبای وان جولد دست‌به‌کار شدند و در آخر احمق‌ترین آن‌ها که مردی به نام فرانسیس بود و به‌عنوان رئیس شورا منصوب شده بود، با دادوقال شروع به صحبت کرده و گفت:
    - من جهان رو به چشم انگشتری ساده و بی‌مصرف می‌بینم و این دهکده رو تک‌نگین نشان‌شده بر روی اون؛ بنابراین نام این دهکده رو وان جولد می‌ذارم تا همه عظمت و زیبایی این دهکده رو که به با لیاقت‌ترین افراد رسیده درک کنن.
    از آن روز به بعد نام دهکده زیبای آن‌ها وان جولد نامیده شد و درست از همان روز بود که کبر و غرور کاذبی به مردمان بی‌عقل دهکده دست داده و چنان با دیگر همسایگان مرزی خود سرد و خشک رفتار کردند که از همه طرف طرد شده و دیگر هیچ‌کس حاضر نشد نه نوشیدنی به آن‌ها بفروشد و نه غذایی به دهکده آن‌ها ارسال کند؛ بنابراین دادوستد با دیگر دهکده‌ها نیز ممنوع گشت و طبق تصمیم فرانسیس، همگی می‌بایست خودشان غذا و نوشیدنی خود را از دل طبیعت ناب دهکده‌شان بیرون می‌آوردند. آن‌ها از انگور‌های ‌تروتازه درختان جنگل شرابی گران‌بها ترتیب می‌دادند و از حیوانات مختلف گوشت‌های خود را تأمین می‌کردند. از این رو هیچ‌کدام از حیوانات، نه خرگوش‌های بیچاره و نه حتی پرندگان از دست مردمان خبیث وان جولد آسایش نداشتند. زنان نیز نقش فر آن‌ها را ایفا کرده و هر روز برای اهالی شیرینی‌های مختلف می‌پختند.
    از نظر آن‌ها همه‌چیز بسیار عالی بوده و کوچک‌ترین ایرادی در شیوه زندگیشان وجود نداشت. مردم دهکده به‌جز خودشان به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کردند و حتی لحظه‌‌ای درباره دنیای خارج از وان جولد گفت‌وگو نمی‌کردند.
    در میان آن‌ها تنها دو نفر بدین‌گونه نمی‌اندیشیدند و به صحبت با مردمان دیگر دهکده‌های اطراف تمایل داشتند. یکی از آن‌ها پیرزنی فرتوت و نحیف بود که به دلیل افکار شوم و زننده‌ و مخالفت آشکارش با عقاید دیگر مردم دهکده، به خانه‌‌ای خرابه در دنج‌ترین و دورافتاده‌ترین مکان در وان جولد منتقل شده و دیگران حق صحبت با او را نداشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    و دیگری پسری به‌نام باگراد بود.
    باگراد پسری بیست‌وچندساله با پوستی سفید و چهره‌‌ای مردانه بود. او درشت‌اندام و دارای هیکلی ورزیده بود که به‌قولی دختران دهکده برایش غش‌وضعف می‌کردند. اگرچه خودش با پوست سفید و شفافش مشکل داشته و ترجیح می‌داد مانند قهرمان داستان‌ِ تنها کتابی که در خانه داشت و به‌طور قاچاقی از دهکده‌‌ای دیگر آن را خریداری کرده بود، پوستی تیره و زخمت داشته و چشم‌هایش به‌جای آبی روشن، سیاه و بی‌روح باشند؛ این‌طوری چهره‌‌اش کمی ترسناک‌تر به‌نظر می‌آمد و کسی جرئت نفس کشیدن در برابر او را نداشت. به‌نظر سرگرمی جالبی می‌آمد؛ اما برخلاف آنچه باگراد می‌پنداشت، برای دیگران که عده‌‌ای از دختران دم بخت بودند، او بهترین چهره و اندام را داشت. حداقل در آن دهکده و در مقایسه با مردم آنجا از نظر خودش نیز، شاید همان جذابیت و مورد توجه دیگران بودن باعث شده بود بدخلق‌ترین و متکبرترین پسر دهکده که با او چندان اختلاف سنی نداشته و زن و فرزندی نیز نداشت، دست دوستی به‌سمتش دراز کرده و به خانه‌‌اش رفت‌وآمد کند.
    شاید چهره گاهی اوقات برایش خوش‌شانسی به ارمغان می‌آورد؛ اما زمانی بیشترین چیزی که به‌خاطر چهره‌‌اش نصیبش می‌شد، فحش و ناسزای والدینی بود که دخترانشان برای دید زدن او تا مرکز دهکده آمده و یواشکی از خانه‌هایشان می‌گریختند. پدران آن‌ها بیشتر اوقات با صدای بلند پشت سر او حرف می‌زدند، به‌طرف در و پنجره‌ها سنگ می‌انداختند و به‌سختی از سقف چوبی‌‌اش بالا رفته و در دودکش خانه‌‌اش دستمال‌های کثیف فرو می‌کردند. آخرین باری که یک پارچه چند متری را در دودکش خانه‌‌اش یافت؛ نصفه‌شب بود و چیزی نمانده بود که به‌خاطر دود غلیظی که وارد خانه می‌شد خفه شود. البته تمام این ماجراها مال زمانی بود که باگراد بسیار جوان بوده و هرازگاهی خودش نیز شیطنت‌هایی می‌کرد؛ اما پس از دوستی‌‌اش با فِرد، همان پسر متکبر، دیگر هیچ‌کس جرئت نزدیک شدن به خانه‌‌اش را نداشت؛ زیرا فرد آن‌ها را در چای‌خانه شهر این چنین تهدید کرده بود.
    - اگه یه بار دیگه پارچه‌‌ای توی دودکش خونه پیدا کنم، عاملینش رو به‌جای چوب، توی آتیش‌ دیواری باگراد می‌ذارم!
    بعد از آن سکوت مطلق بود و آرامشی که از آن شب نصیب باگراد شد. بااین‌حال با گذشت سال‌ها باگراد به‌دلیل رفتار محجوبانه‌‌اش تبدیل به محبوب‌ترین مرد دهکده شد. او دیگر چنان شهرت یافته بود که هرگاه کسی به کوچک‌ترین کمکی نیازمند بود، او را به خانه‌‌اش فرامی‌خواند. اگر کسی با آتش دیواری خانه‌‌اش مشکل پیدا می‌کرد، او را صدا می‌زد یا اگر بحث و جدلی درمی‌گرفت، خود را پشت او قایم کرده و باگراد را سپر بلای خود می‌کرد. بعضی از دخترها به بهانه‌های مختلف از او کار می‌کشیدند و زمانی‌ که او با مشقت بسیار از چاه برایشان آب می‌کشید، می‌نشستند و با حالت ستایش‌آمیزی به او می‌نگریستند. این کار در نظر باگراد بسیار عذاب‌آور بود و علی‌رغم اینکه گاهی‌وقت‌ها آشکارا به رفتار آن‌ها اعتراض می‌کرد، تنها جوابش بلندتر شدن کرکر خنده‌ها و نگاه‌های ناجورشان بود. رفتار بد و وحشتناک مردم، حبس شدن در آن دهکده زیبا و دیدن دختران تکراری و ساده‌لوحی که لحظه‌‌ای آزادش نمی‌گذاشتند؛ همه‌وهمه سبب شده بود که او به‌ فکر فرار بیفتد. فرار از وان جولد زیبا و ترک کردن مردمان متکبرش، آرزویی بود که به‌تازگی در سرش می‌چرخید و باگراد در تدارک رفتن بود؛ شاید نه برای همیشه، اما برای مدت بسیار طولانی و نامعلوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او این افکارش را با تنها دوستش فرِد نیز در میان گذاشته بود و تصمیم داشت به‌محض یافتن فرصتی مناسب باروبندیلش را جمع کرده و شب‌هنگام وطنش را ترک کند.
    حتی تصورش لـ*ـذت‌بخش و بی‌نظیر بود. دیدن دشت‌های جدید و سرسبز، کوه‌های کج‌و‌معوج بیرون از وان جولد و مردمی که یقیناً با دیگر افراد دهکده متفاوت بودند. حتی شاید باگرادِ مسافر را به یک نوشیدنی دعوت کرده و به او جای خوابی می‌دادند. حتی خوابیدن بر روی تخت‌های کهنه و زواردررفته‌ی مهمان‌خانه نیز لـ*ـذت‌بخش به‌نظر می‌رسید.
    باگراد هنوز نوشیدنی‌‌اش را در دست داشت و سخت در فکر فرو رفته بود که ناگهان سنگ کوچکی به شیشه پنجره خانه‌‌اش خورد.
    با این ضربه نوشیدنی‌‌اش را بر روی میز کوبیده و با عصبانیت از جا جست و زیر لب فحش و بدوبیراه گفت:
    - مردم لعنتی! حتی یه لحظه هم برام آرامش نمی‌ذارن! حالا حقتون رو می‌ذارم کف دستتون.
    باگراد پنجره خانه را باز کرد و با دادوفریاد گفت:
    - پس چرا دست از سرم برنمی‌دارین‌؟ ای دیوونه‌های... آخ!
    سنگ بزرگی صاف به پیشانی‌‌اش خورد و روی زمین افتاد و جای آن به‌سرعت سرخ و متورم شد. باگراد که از شدت عصبانیت می‌لرزید، خواست از خانه بیرون برود و با لگد به جان آن مزاحم بیفتد؛ اما همان‌موقع سر فِرد جلوتر از بدنش از پشت دو درختی که جلوی در چوبی خانه بود پدیدار شد.
    باگراد با دیدن او عصبانیتش را فراموش کرده و درحالی‌که پیشانی‌‌اش را می‌مالید با تعجب گفت:
    - فرد!
    فرد لبخند خشکی زد و وارد حیاط شد و چند لحظه بعد در خانه را کوبید. باگراد به‌سرعت جلو رفت و در را به روی او باز کرد و تکرار کرد:
    - فرد!
    فرد همان‌طور که وارد می‌شد با خونسردی گفت:
    - اگه حرف دیگه‌‌ای نداری از سر راه برو کنار.
    سپس بی‌آنکه منتظر بماند جلوتر رفت و پشت میز نشسته و تکه رانی از بشقاب باگراد برداشت و مشغول شد.
    باگراد که دیگر خوب با رفتارهای او آشنایی پیدا کرده بود، لبخندی زد و روی صندلی مقابل او نشست و گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - اومدم تو رو ببینم، اینکه دیگه واضحه.
    فرد این را گفت و تکه ران را بار دیگر به‌سمت دهانش برد؛ اما باگراد سریع‌تر از او آن را از دستش قاپید. تکه‌‌ای از آن را کند و خورد. سپس گفت:
    - آره! اون که واضحه؛ ولی هیچ‌وقت این موقع نمی‌اومدی.
    فرد بلافاصله جواب نداد. او لحظه‌‌ای به صورت باگراد و استخوان رانی که در دست داشت خیره نگاه کرد و سپس به‌آرامی گفت:
    - اومدم تا باهم حرف بزنیم.
    باگراد با نگرانی پرسید:
    - درباره سفرم؟
    - سفرت یا فرارت؟
    باگراد به‌تندی گفت:
    - منظورت چیه؟ من که نمی‌فهمم تو داری درباره چی...
    فرد میان حرف‌های او پرید و گفت:
    - بی‌خیالِ این حرفا باگراد! تو نمی‌تونی من رو گول بزنی. اعتراف کن که داری از دست این مردم و به قول خودت حماقتاشون فرار می‌کنی.
    - من! خب اگه هم بخوام این کار رو بکنم به‌نظرم حق دارم. به کارایی که باهام می‌کنن فکر کن. اون دیوونه‌ها من رو احمق فرض کردن.
    باگراد با عصبانیت به فرد خیره شد؛ اما فرد بی‌آنکه خشمگین شود با صدای آرامی پرسید:
    - احمق یا قهرمان؟
    باگراد با گیجی گفت:
    - راجع‌ به چی صحبت می‌کنی؟
    فرد قاطعانه گفت:
    - خبخودت خوب می‌دونی که روحیه یه قهرمان رو داری.
    باگراد که احساس گرمای شدیدی می‌کرد با فروتنی گفت:
    - نه اون‌قدر‌ا که تو میگی. شاید فقط کمی...
    فرد با خونسردی گفت:
    - خفه شو!
    سپس دو پایش را روی میز گذاشته و ادامه داد:
    - درهرصورت من نیومدم اینجا که راجع‌ به این چرندیات صحبت کنم. موضوع اینه که من خیلی به حرفات فکر کردم و تصمیم گرفتم باهات بیام، البته تا یه جایی. بعد از اون می‌تونیم راهمون رو از هم جدا کنیم و من برم سراغ خویشاوندانی که توی سرزمینای اطراف دارم.
    فرد به‌تندی جمله‌‌اش را کامل کرد و چربی دور دهانش را با پشت آستینش پاک کرد. سپس پرسید:
    - نظرت چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد بلافاصله حرف او را تأیید نکرد؛ زیرا هرگز نمی‌خواست فرد به‌خاطر دوستیشان مجبور به حمایت و دفاع از او بشود و برخلاف میلش دهکده را ترک کند. درحالی‌که خوب می‌دانست فرد تا چه اندازه به وان جولد وابسته است. این خودخواهی محض بود که به‌خاطر تنهانماندنش او را با خود همراه کند؛ اما از طرفی باید با احتیاط کلمه‌هایش را انتخاب می‌کرد. بی‌شک فرد نمی‌توانست حرف منطقی را بپذیرد و درصورتی‌که در کلام او بی‌میلی را حس می‌کرد ممکن بود بسیار بدخلق و عصبانی شود.
    باگراد در اولین قدم سعی کرد چهره مشتاقی به‌خود بگیرد. آنگاه اندکی تعجب به حالت چهره‌‌اش اضافه کرده و با لحن عادی پرسید:
    - پس مشکلی با خارج‌شدن از وان جولد نداری؟ دیدن خویشاوندانت این‌قدر مهمه؟
    فرد آهسته گفت:
    - خب آره! اونا هم‌خونای منن. مطمئنم که از دیدنم خوش‌حال میشن. درضمن می‌تونم تا یه جایی از قراره... یعنی سفرت همراهیت کنم.
    فرد بر جمله آخرش تأکید زیادی کرد و درحالی‌که چشم از صورت او برنمی‌داشت، این‌بار لباسش را بالا زد تا دست‌های چربش را پاک کند. در نگاهش خشونت موج می‌زد. گویی درصورت مخالفت می‌خواست سر او را در آتش‌دیواری فرو کند؛ اما باگراد بی‌آنکه دستپاچه شود با رضایتمندی گفت:
    - عالیه.
    سپس دستمال پارچه‌‌ای را از جیبش بیرون آورد و به‌سمت او گرفت. فرد دستمال را از او گرفت و دست‌هایش را پاک کرد.
    مدتی در سکوت گذشت. آنگاه باگراد که قصد داشت سنگینی فضا را از میان ببرد، گفت:
    - امروز چند تا گل‌سر دخترونه نزدیک چاه پیدا کردم؛ ولی خبری از صاحباش نبود. با خودم گفتم نکنه خودشون رو انداختن تو چاه تا نجاتشون بدم.
    سپس به‌شوخی خودش خندید؛ اما فرد بدون کوچک‌ترین لبخندی گفت:
    - ولی من صاحب اون گل‌سرا رو دیدم، نزدیک چاه ایستاده بودن و خونه‌ت رو دید می‌زدن. من هم همه‌شون رو انداختم بیرون.
    - اِ! ممنونم.
    ظاهراً فرد چندان سرحال نبود و باگراد برای آنکه به بحث خاتمه بدهد این را گفت؛ اما لحظه‌‌ای بعد خود فرد شروع به صحبت کرد و گفت:
    - یکیشون داشت نقشه می‌کشید که نصفه‌شب بیاد تو خونه‌ت.
    باگراد که تازه نوشیدنی‌‌اش را خورده بود با شنیدن این خبر سرفه شدیدی کرده و محتویات نوشیدنی از دهانش بیرون پاشید.
    درحالی‌که بسیار جا خورده بود با عصبانیت گفت:
    -‌‌ای لعنتیای […]!
    فرد با شنیدن فحش باگراد خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - باید تا قبل از رفتنت همه پنجره‌ها رو میخ‌کوب کنی.
    باگراد با ناراحتی گفت:
    - آره! انگار همین کار رو باید بکنم؛ اما شک نکن قبل از رفتن، چنان درسی بهشون میدم که...
    ناگهان با شنیدن صدای جیغ زیری از جا پرید و پرسید:
    - چی بود؟
    فرد جوابی نداد و لحظه‌‌ای مکث کرد تا صدا تکرار شود. طولی نکشید که جیغ بلندتری به گوش رسید و او دوان‌دوان از خانه بیرون رفت. در چوبی خانه پشت سر او و باگراد به‌شدت با دیوار برخورد کرد.
    آن‌ها در تاریکی وارد حیاط شدند و بلافاصله چشمشان به دختری افتاد که وسط حیاط ایستاده و جیغ می‌زد.
    باگراد نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:
    - لونا! چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دخترک بلافاصله جواب نداد. ابتدا با تمام توانش جیغ کشیده و سپس در‌حالی‌که خود را از آستین باگراد آویزان می‌کرد گفت:
    - یه... یه مرد اومده تو خونه‌مون! یه غریبه! توی انباری کنار مرغ‌وخروسا خوابیده.
    باگراد با حیرت پرسید:
    - مرد غریبه؟!
    لونا با ترس‌ولرز سرش را تکان داد؛ اما فرد که ظاهراً چندان تحت‌تأثیر قرار نگرفته بود، از زاویه دیگری به موضوع نگاه کرده و بی‌مقدمه پرسید:
    - پس بقیه کجان که تو رو فرستادن؟
    - بابا حسابی شوکه شده.
    - پس از پس یه نفر هم برنمیاد نه؟ خب! فهمیدم.
    باگراد با وجود تاریک‌بودن حیاط متوجه شد که صورت لونا سرخ و برافروخته شده است. نگاه سرزنش‌آمیزی به فرد انداخت و برای اینکه او را از ناراحتی درآورد گفت:
    - خیله‌خب! بیا باهم می‌ریم. فرد تو هم میای؟
    فرد نگاه بدی به دختر بیچاره انداخت و گفت:
    - مگه چاره‌ی دیگه‌‌ای هم دارم؟
    بنابراین هر سه نفر از حیاط خارج شده و در آن تاریکی به‌سمت تپه‌ها به‌ راه افتادند. خانه باگراد در انتهایی‌ترین نقطه دهکده واقع شده و برای رسیدن به خانه لونا و پدر پیر و غرغرویش، می‌بایست مدت زیادی را در آن سرمای طاقت‌فرسا راه بروند.
    هنوز به مرکز دهکده نرسیده بودند که لونا لرزش خفیفی کرد. باگراد که خودش نیز تنها یک جلیقه بر روی لباسش پوشیده بود، نگاهی به او انداخت و جلیقه‌‌اش را درآورده و روی پیراهن بلند او انداخت.
    البته بلافاصله از این سخاوتمندی‌‌اش پشیمان شد؛ زیرا از آن لحظه به بعد جداکردن لونا از خودش امری محال به‌نظر می‌رسید. گویی آتش‌دیواری بود که لونا تنها با چسباندن خودش به او می‌توانست از شر سرمای سوزناک آن سال دهکده خلاص شود.
    فرد نیز چهره وحشتناکی پیدا کرده بود و باگراد که پاهایش از سرما خشک شده بود، جرئت نمی‌کرد با او صحبت کند تا حداقل راه آسان‌تر و سریع‌تر طی شود. تمام بدنش از سرما می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد و این احتمال وجود داشت که تا قبل از رسیدن به مقصد از سرما یخ بزند. کم‌کم داشت از همراهی با لونا و کمک به او نیز پشیمان می‌شد که ناگهان جسم نرم و سنگینی به‌شدت به صورتش خورد.
    باگراد لباس پشمی‌ای را که فرد به‌سویش پرتاب کرده بود گرفت و به او چشمک زد. فرد نیز در جواب نیشخندی زد و گفت که بهتر است سریع‌تر بروند.
    بالاخره پس از مدتی که بسیار طولانی گذشت، به تپه‌های اطراف دهکده رسیدند. خانه لونا و پدرش بالای نزدیک‌ترین تپه به آن‌ها بود و از همان‌جا می‌شد فانوس‌های روشنی را که از در ورودی‌‌اش آویزان شده بود دید.
    در آن تاریکی همگی به‌زحمت از پله‌هایی که برای رسیدن به خانه ساخته و دو طرفش را درخت‌های سربه‌فلک‌کشیده احاطه کرده بودند، بالا رفتند و خیلی زود به خانه چوبی رسیدند که سقفش با حالتی شیب‌دار روی آن قرار گرفته بود.
    در دو طرف حیاط کوچک آن‌ها باغچه‌‌ای بود که در آن گل‌های زیبا و رنگارنگ کاشته بودند و باگراد اطمینان داشت کار لوناست؛ زیرا پدرش، استفان، کاری به‌جز بدوبیراه‌گفتن به حیوانات خانه نداشت.
    گوشه حیاط نیز انبار بزرگی درست کرده بودند که مرغ‌وخروس‌ها و اسب‌هایشان را در آن نگهداری می‌کردند.
    جمع کثیری از اهالی دهکده که در همان اطراف زندگی می‌کردند، اکنون جلوی در انباری ایستاده و سرک می‌کشیدند؛ بنابراین فرد و باگراد نیز بی‌توجه به چراغ‌های روشن و در بازِ خانه مستقیم به‌سمت انبار به‌ راه افتادند. باگراد از دیدن مرد‌ها و زن‌هایی که جلوی در چوبی انباری تجمع کرده بودند بسیار عصبانی شد؛ زیرا نه تنها هیچ کمکی در این مورد نمی‌کردند، بلکه دخترک جوانی را تک‌وتنها نزد او فرستاده بودند و خودشان راحت و آسوده آنجا ایستاده و به کار همیشگیشان که فضولی بود مشغول بودند. باگراد و فرد بی‌توجه به کسانی که به آن‌ها زل زده بودند جلوتر رفتند. لونا نیز هنوز از بازوی باگراد آویزان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    در تمام مدت هیچ صدایی از درون انبار به گوش نمی‌رسید و باگراد نگران این بود که قبل از رسیدنشان استفان مرد غریبه را از سقف انبار به دار آویخته باشد.
    فرد زودتر از او در چوبی را هل داد و لحظه‌‌ای بعد هر سه نفر وارد شدند.
    بلافاصله لب‌های باگراد برهم فشرده شد. اگر از دیدن مردی که تاکنون در دهکده او را ندیده بود، متعجب نبود حتماً از آن صحنه به خنده می‌افتاد.
    استفان درست کنار در ایستاده و چنگکی در دست داشت و به‌نظر می‌رسید از ترس دهانش باز مانده و چشم‌هایش می‌خواهد از حدقه بیرون بزند. در مقابلش نیز مرد کوتاه‌قامتی روی زمین زانو زده و چندین خروس عصبانی که مدام بر سروصورتش نوک می‌زدند با طناب به بدنش بسته شده بودند.
    احتمالاً استفان از خروس‌هایش به‌عنوان محافظ و یا نگهبان استفاده کرده بود و این اوج شجاعت او را می‌رساند که با کمک بیست آدم که از نعمت عقل محروم بودند، یک مرد بی‌دفاع را با طناب بسته است. باگراد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از شدت خنده صدای بلندی از گلویش خارج شد.
    استفان نگاه تهدیدآمیزی به او کرد که البته هیچ تاثیری بر باگراد نداشت. فرد نیز به او چشم‌غره‌‌ای رفت؛ سپس با گام‌های بلندی حرکت کرد و درست در مقابل مرد وحشت‌زده‌‌ای که با سروصورت خونی و با ترس به او زل زده بود ایستاد و با خشونت پرسید:
    - تو کی هستی؟
    مرد که از صدای بسیار بلند فرد جا خورده بود، خودش را جمع‌وجور کرده و با صدای ضعیف و لرزانی گفت:
    - اِ... اِسمم تِرِیتِره... آخ!
    درست همان‌موقع یکی از خروس‌ها با خونسردی به چشم‌های تریتر نوک زد و رنگ از رخ تریتر پرید و با دست جلوی چشم‌هایش را گرفت.
    باگراد که از دیدن آن صحنه مبهوت مانده بود، دیگر نخندید و چند قدم جلوتر رفت و کنار فرد ایستاد.
    فرد بی‌توجه به حالت رقت‌انگیز آن مرد، لگدی به پایش زد و با همان لحن قبلی از او پرسید:
    - تو متعلق به وان جولد نیستی! پس اینجا چه غلطی می‌کنی؟ کی بهت اجازه ورود داد؟
    تریتر که جرئت برداشتن دستش را نداشت در همان حال سرش را تکان داد و با صدای خفه‌‌ای گفت:
    - م... من یه مسافرم. فقط... فقط اومده بودم اینجا رو ببینم تا...
    - تو دروغگویی!
    فرد فریادزنان این را گفت و لگد محکمی به پهلوی تریتر زد. باگراد تکان محکمی خورد؛ اما حرفی نزد.
    همان‌موقع استفان که انگار جسارت پیدا کرده بود، جلو آمد. انگشت اشاره‌‌اش را به‌سوی تریتر گرفت و نعره زد:
    - مسافر؟ دروغگو! تو یه دزدی! شاید هم جاسوس! اومدی تا اخبار دهکده ما رو برای سرزمینای دیگه ببری. فکر کردی با چندتا احمق طرفی؟
    بقیه در تأیید حرف‌های استفان تندتند سرشان را تکان دادند و شروع به پچ‌پچ کردند. باگراد با انزجار نگاه از آن‌ها گرفت و پوزخند زد. کاملاً مشخص بود که از نظر او تریتر دقیقاً با چند احمق طرف شده است.
    همان‌موقع که سروصدا و شلوغی بسیار زیاد شد، فرد نگاه غضبناکی به بقیه انداخت و آن‌ها به‌سرعت ساکت شدند.
    او بار دیگر رویش را به‌سمت تریتر برگرداند و با دیدن دست‌هایش که هنوز مقابل چشم‌هایش بودند با عصبانیت فریاد زد:
    - دستات رو از جلوی چشمات بردار و حرف بزن.
    تریتر با درماندگی سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت و با ترس‌ولرز خود را جمع‌تر کرد.
    فرد که از شدت عصبانیت سرخ شده بود با مشت به شکم او زد و نعره زد:
    - دستای لعنتیت رو بردار و اعتراف کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    تریتر با مشتی که فرد به او زد روی زمین افتاد و خروس‌هایی که به او بسته شده بودند به نشانه اعتراض یک بار دیگر به او نوک زدند.
    باگراد با دیدن فرد که می‌خواست به تریتر حمله‌ور شود، طاقت نیاورد و خود را جلوی مرد انداخته و فریاد زد:
    - بسه فرد! داری چی‌کار می‌کنی؟ نکنه می‌خوای بکشیش؟
    فرد با عصبانیت سعی کرد باگراد را از جلوی تریتر کنار بزند و فریاد زد:
    - به تو ربطی نداره! دخالت نکن و برو کنار.
    باگراد که دست‌هایش را از دو طرف باز کرده بود، اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:
    - اتفاقاً کاملاً به من ربط داره. استفان من رو برای این کار صدا زد؛ اون هم برای اینکه ازش بازجویی کنم، نه اینکه بکشمش.
    باگراد با خشم به چشم‌های مشکی فرد که گویی از آن‌ها خون می‌بارید خیره شد؛ اما برعکس بقیه‌ی کسانی که در انباری ایستاده بودند و با وحشت و کنجکاوی به بحث آن‌ها گوش می‌دادند، به‌هیچ‌وجه از حالت چهره او ترسیده و هراسان نشد. آن دو لحظه‌‌ای به یکدیگر نگاه کردند. سپس فرد رویش را برگرداند. نفس عمیقی کشید. بار دیگر برگشت و... .
    - آخ!
    به نشانه تلافی مشت محکمی به بازوی باگراد زد و بی‌معطلی درحالی‌که پاهایش را محکم روی زمین پوشیده از کاه انباری می‌کوبید از آنجا خارج شد.
    باگراد دستش را روی بازویش گذاشت و آن را فشرد. دیگر داشت فراموش می‌کرد که دست فرد تا چه اندازه سنگین است که خوش‌بختانه بار دیگر به یاد آورد.
    نگاهش به جمعیتی افتاد که بروبر به او نگاه می‌کردند. گویی بحث میان آن دو بسیار تعجب‌آور و بعید به‌نظر می‌رسید؛ اما برای باگراد چندان هم تازگی نداشت. فرد بارها سر موضوعاتی حتی کوچک‌تر از آن نیز از کوره در رفته بود.
    باگراد همچنان با دست بازویش را می‌مالید که ناگهان لونا که تا آن موقع در گوشه‌‌ای کز کرده و می‌لرزید جلو آمد و دستمال دخترانه‌‌ای را جلویش نگه داشت و نگاه ستایش‌آمیزی به او انداخت.
    باگراد که طاقت چنین نگاه‌هایی را نداشت فوراً دستمال را از او گرفت، عرق سرد پیشانی‌‌اش را پاک کرد و گفت:
    - متشکرم لونا!
    سپس برگشت و بی‌معطلی طنابی که به تریتر بسته شده بود را باز کرد. به‌محض بازشدن گره، خروس‌ها با شادمانی و جست‌وخیزکنان از آن‌ها دور شده و خود را به لانه کوچکشان در گوشه انبار رساندند. ظاهراً از آزادی خود بسیار راضی و خشنود بودند.
    باگراد به تریتر گفت:
    - حالا می‌تونی دستات رو برداری.
    تریتر که تاکنون از نگاه‌کردن به اتفاقاتی که در اطرفش می‌افتاد اکراه داشت، با شنیدن صدای جدید که مخاطب قرار داده بود دست‌های لرزانش را از صورتش برداشته و به باگراد نگاه کرد.
    باگراد نیز به او نگاه کرد. چشم‌های مرد درست مثل چشم‌های خودش آبی و درخشان بودند و تنها تفاوتش در این بود که با حالت بدی از حدقه بیرون زده و حالتش طوری بود که انگار همیشه مکر و حیله‌‌ای در سر دارد. بینی‌‌اش کشیده و لب‌های متوسطی داشت، با پوستی زرد.
    باگراد گفت:
    - تو زخمی شدی. بیا. باید از اینجا بریم بیرون.
    باگراد زیر بازوی تریتر را گرفت و کمک کرد تا بر روی پاهای لرزانش بایستد؛ اما هنوز یک قدم برنداشته بودند که استفان یک قدم به جلو برداشت و با حالت طلب‌کارانه‌‌ای گفت:
    - پس تکلیف مرغای من چی میشه؟ اون دخل دوتاشون رو آورده. یه نگاه به جفتشون بنداز. افسردگی گرفتن. شاید هم دست به خودکشی بزنن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد حرفی نزد و با نفرت نگاه از صورت استفان گرفت و به دو خروسی که جلوی در لانه کز کرده بودند نگاهی انداخت. ظاهراً که بی‌اعتنا و خونسرد به‌نظر می‌رسیدند.
    باگراد به فرصت‌طلبی استفان پوزخندی زد و یک مشت سکه طلا از جیبش برداشته و جلوی پای او ریخت. استفان بر روی زمین شیرجه زد.
    باگراد حرکت کرد و تریتر را با خود کشید. هنوز به در انباری نرسیده بودند که استفان دوباره با صدای ضعیفی گفت:
    - پس بازجویی چی میشه؟ اون متهم به جاسوسیه و...
    استفان با دیدن نگاه باگراد خود را باخت و زیر لب گفت:
    - پس جواب فرانسیس (رئیس شورای دهکده) رو کی میده؟
    باگراد گفت:
    - فردا صبح زود خودم میارمش پیش فرانسیس. نگران نباش. پاداشِ گیرانداختنش می‌رسه به خودت و دخترت.
    باگراد نگاهی به لونا انداخت و او فوراً سرش را پایین انداخت و سرخ شد. سپس بی‌آنکه توجهی به چندین جفت چشمی که به او زل زده بودند نشان دهد از انبار بیرون رفته و تریتر را نیز با خود برد.
    فرد در فاصله دوری از آن‌ها ایستاده و ظاهراً مشغول نگاه‌کردن به آسمان بود؛ اما باگراد متوجه شد که زیرچشمی به آن‌ها نگاه می‌کند. با اینکه از ماندن او بسیار متعجب شده بود؛ اما سعی کرد به روی خود نیاورد.
    آنگاه با خونسردی از کنارش گذشت و به‌سختی تریتر را از پله‌ها پایین برد. فرد خود را به او رساند و با بی‌میلی و اکراه دست دیگر تریتر را روی شانه‌‌اش انداخت و باعث شد سنگینی‌ای که بر شانه‌های باگراد بود به‌طور قابل ملاحظه‌‌ای کمتر شود. تریتر با دیدن او رنگ از رخش پرید و با صورتی وحشت‌زده به جلو نگاه کرده و به نقطه نامعلومی خیره ماند. البته باگراد از این بابت از فرد تشکر نکرد و ناگفته نماند که فرد نیز متوجه دلخوری او شد.
    لحظه‌‌ای سکوت برقرار شد تا آنکه از پله‌ها پایین آمده و راه دهکده را در پیش گرفتند. سپس فرد سرفه تصنعی کرد و گفت:
    - متأسفم!
    باگراد نگاهی به او انداخت و با لحن خشکی گفت:
    - اشکالی نداره.
    از آن لحظه به بعد میزان دلخوری‌‌اش از فرد کمتر شد؛ اما صورت فرد برافروخته‌تر و سردتر از قبل شد. وقتی به خانه رسیدند شب از نیمه گذشته بود.
    فرد و باگراد با کمک یکدیگر تریتر را داخل خانه بـرده و روی صندلی نشاندند. سپس باگراد خود را به آشپزخانه کوچکش رساند و فرد نیز پشت‌سر او وارد شد. فضای آشپزخانه چنان کوچک بود که با ورود فرد جای کمی برای باگراد ماند و مجبور شد به دیوار بچسبد.
    فرد نگاه طلب‌کارانه‌‌ای به باگراد انداخت و باعث شد این فکر به ذهنش بیاید که قرار است باقی عصبانیتش را نیز بر سرش خالی کند.
    فرد دستش را به‌سمت باگراد دراز کرد و او دست‌هایش را مشت کرد تا در صورت لزوم از خودش دفاع کند؛ اما خوشبختانه نیازی برای دفاع از خود پیدا نکرد؛ زیرا فرد به جای‌زدن او، دستش را برای گرفتن جعبه کوچکی دراز کرده و به‌سرعت از آشپزخانه خارج شد.
    باگراد نیز نفس عمیقی کشید و پشت سر او به راه افتاد. چند دقیقه بعد فرد از درون جعبه، نوار‌های چسبناک ارغوانی‌رنگی را درآورده و آن‌ها را با خشونت روی زخم‌های صورت تریتر می‌گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا