کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
مظاهر از باور، از ایمان، از عشق، از وفاداری، از دوست‌داشتن گفته بود. می‌گفت «بگذار دوست‌داشتنتان خدایی شود» از آن‌گونه دوست‌داشتن‌ها که نه تمامی دارد و نه نفر سوم!
با گریه گفتم:
- لااقل زمانی که خودمون بودیم کمی حواست رو بهم جمع می‌کردی! جلوی اونا ساکت می‌شدی؛ ولی تو خونه یه‌کم باهام مدارا می‌کردی!
خونش بند آمد.
- رادمهر تو هیچ‌وقت خونه نبودی!
شانه‌هایم را گرفت. این بار دیگر صدایش آرام و زمزمه‌وار نبود، عادی صحبت می‌کرد. با اخم گفت:
- چه‌جوری باهات مدارا می‌کردم ثریا؟ اون شب خواستم آرومت کنم؛ ولی تو فقط بهم می‌گفتی خفه شو‌! هر بار خواستم نزدیکت بشم پسم می‌زدی! یادت رفته؟ من خواستم کمکت کنم چون خودم هم حالم با تو خوب می‌شد؛ ولی تو نمی‌خواستی. تو نمی‌خواستی که ادامه بدی. هنوز هم فکر می‌کنی پروانه رفت؛ یعنی همه رفتن! این چه...
فشار کوچکی به شانه‌هایم داد.
- این چه فکری بود آخه؟ همه برن بمیرن! من نبودم؟ چرا من رو نمی‌دیدی ثریا؟
چیزی نگفتم. شانه‌هایم را پس کشیدم. اصراری نکرد. باز همان دیالوگ طولانی‌اش را از سر گرفت:
- ثریا، من رو ببین.
نگاهش کردم. تری صورتم را با دست تمیزش گرفت.
- اومدم خونه. ماشینت نبود. هزار بار بهت زنگ زدم، همه جای خونه رو گشتم. مسخره بود؛ اما فکر می‌کردم خودت و اون دویست‌وشیش ایرانیت تو کابینتا قایم شدید!
هر دو خنده‌ی تلخی زدیم. ادامه داد:
- نابود شدم ثریا، نابود شدم. نبودی و نمی‌دونستم کجایی. همین ندونستن داشت من رو دیوونه می‌کرد. وصف «دیوونگی» برای حالم کم بود.
مکث کرد. با دردی که در صدایش لانه کرده بود، گفت:
- اما هیچ‌چیز باعث نشد اون‌قدر نابود بشم که پدرت به من زنگ زد و گفت می‌خوای...
چشم‌هایش را بی‌قرار میان دو چشمم می‌چرخاند و دیگر جمله‌اش را ادامه نداد و من از شرمندگی، نگاه گرفتم. نمی‌توانستم حال جنون‌وار آن لحظه‌ام را به خاطر بیاورم. یک گـناه بزرگ! یک سؤالی که ریحانه از روی آن تقلب کرده بود، همین بود. سؤالی که نزدیک بود به‌خاطر تقلب ریحانه پایم برای اولین بار به دفتر باز شود؛ اما... جواب سؤالش همین می‌شد «یک گـناه بزرگ، در یک لحظه رخ می‌دهد!» یک ثانیه غفلت و یک‌صدم ثانیه باورنداشتن، خودش یک گـناه خیلی بزرگ است.
و من، یک لحظه از این چشم‌های دل‌فریب غفلت کردم و سه سال تمام رادمهر را باور نداشتم!
- اون لحظه بهم زنگ می‌زدن، خدایی نکرده، بهم خبر فوتت رو می‌دادن این‌قدر به هم نمی‌ریختم که سر اون خبر! چی‌کار داشتی می‌کردی ثریا؟ چی‌کار می‌کردی؟
آن قدر دل‌تنگی و دلگیری در دو چشمش خوابیده بود که نمی‌توانستم نگاه بگیرم، مبادا این دل‌خونی‌ها از چشم‌هایش سرازیر شوند!
- آخرین باری که اون‌جور دیوونه شدم، سوم پروانه بود. نمی‌دونستم چی‌کار کنم که آروم بشم، چی‌کار کنم که یه‌کم دلم خفه بشه، آروم بگیرم، بخوابه این بی‌قراری. پروانه تازه داشت راه‌رفتن یاد می‌گرفت. براش کفش خریده بودیم. همون کفشایی رو به صورتم مالیدم که هنوز درست و حسابی رنگ خاک به خودشون ندیده بودن.
صدایش پربغض و لرزان بود:
- کفشای صورتی چراغ‌داری که براشون ذوق می‌کرد. ثریا، من پدر پروانه‌م! نگاهم کن. تو خودت رو به‌عنوان مادر پروانه می‌بینی؛ اما من رو به چشم پدر پروانه نمی‌بینی! من هنوز هم یه پدرم، همون‌جور که تو مادری! مهم نیست که بچه نداریم. پروانه تا ابد زنده‌ست، تو هم تا ابد باید براش لالایی بخونی که بخوابه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    همه تون، بلااستثناء خواهش می کنم که به این سوال من جواب بدید؛
    = توصیف احساسات قطره های آخر رمان در حد اشک در چشم جمع شدن بود یا خیر؟ قند تو دلتون آب شد؟ نشد؟
    خیلی حیاتیه که بدونم؛ دریغ نکنید... :)


    لبخند زد و سد چشم‌هایش دیگر متراکم نبود. فرو ریخت!
    - می‌دونی که اون الان با فرشته‌هاست. باهاشون بازی می‌کنه. فرشته‌ها می‌بـوسنش، بهش راه‌رفتن یاد میدن، حرف‌زدن یاد میدن. پروانه از اون بالا به ما نگاه می‌کنه؛ می‌بینه هر شب که می‌خوابیم، چقدر دل‌تنگیم و چقدر آشفته‌ایم. اون شب آخر، حس می‌کردم که پروانه‌ی چهارساله‌مون، بهمون لبخند می‌زنه. ثریا، پروانه پیش خود خداست! دقیقاً کنار خدا می‌خوابه! ول کن این فلسفه‌های مسخره رو؛ داستانای کودکانه قشنگ‌ترن! بذار فکر کنیم هنوز هست؛ نگاهمون می‌کنه؛ باهامون می‌خنده؛ وقتی میریم بیرون، اصرار می‌کنه که براش بستنی بخریم.
    چشم‌هایش هیچ مقاومتی نداشتند و انگار کلمات، نه از زبان رادمهر کم‌حرف که انگار از نوای نی غمگینی برمی‌خواستند.
    - پروانه تا ابد با ماست ثریا. این سه سال کافی بود که درک کنیم مرگ فقط فاصله است، نابودگر نیست. پروانه هست، تو هستی، خدا هست، دوست‌داشتنمون هست؛ دیگه چیزی نمی‌خوام من از این زندگی ثریا! هیچی نمی‌خوام!
    در آغـ*ـوشم گرفت و آه که فقط خودم و خودش می‌دانستیم که هیچ آغـوشی در هیچ کجای دنیا این‌چنین دل‌تنگ و عاشق وجود ندارد و نخواهد داشت!
    آن گریه‌ی غم‌انگیزی که گذشت و آن اشک‌های پاکی که ریختند بر دلمان و آن آغـوشی که جز دل‌تنگی در آن هیچ گنجانده نشده بود و آن حرف‌های کودکانه‌ای که هیچ کودکی نمی‌فهمیدشان‌ و آن روز سردی که دلم می‌خواست همان لحظه متوقف شود و زمان از کار بایستد؛ همان لحظه، تمام غم‌هایم را شست و به آب رودخانه سپرد.
    آن روز، روز عید دلم بود. دلم، لباس‌های قدیمش را از تن کند و لباس‌های نویش را پوشید؛ پیراهنی زرشکی‌رنگ با رژ لب اناری و دامنی کرم‌رنگ. زیباترین پرنسس قصه‌ها شد. دلم، فقط یک گفتگو می‌خواست، یک هم‌دردی با کسی که هم‌درد بود، هم‌دل بود.
    درحالی‌که سوسیس حاضری را در سکوت می‌خوردیم، خندیدم و گفتم:
    - فکر می‌کردم زن داری!
    و رادمهر برخلاف تصورم که فکر می‌کردم خوشش نمی‌آید، از خوردن دست کشید. بلند خندید و با خنده گفت:
    - اگه یه روز رفتم بی‌اجازه‌ تو زن گرفتم، حق نداری من رو ببخشی!
    و همچنان می‌خندیدیم. باز گفتم:
    - رادمهر؟
    - بله؟
    به من می‌گفت لجبازی می‌کنم؛ اما به خودش نمی‌گفت لجبازی نکند! می‌دانستم ته دلش و سر زبانش بوده که «جانم» بگوید.
    ساندویچم را کنار گذاشتم. دست آزادش را که روی میز بود، گرفتم.
    - رادمهر؟ میشه بریم از این خونه؟
    لقمه‌اش را قورت داد و نگاهم کرد. بازهم آن نگاه و بازهم آن عاشقانه‌های یواشکی! نمی‌دانم نتیجه‌ی سی ثانیه بررسی چشمانم چه بود که با لبخند لقمه‌ای دیگر جوید و گفت:
    - میریم، از تهران و ایران هم میریم. فقط تو همیشه همین‌جوری نگاهم کن!
    و او نمی‌خواست از دیوانگی‌هایش دست بکشد! آن شب، ما تمام شب دیوانه بودیم. این سه سال را به عقلمان نابود کردیم. بگذار یک شب را هم با دیوانگی‌های دل پیش ببریم!
    و عزیز دلم، بگذار چشم‌هایت را ببـوسم، دهانت را بشنوم، لباس‌هایت را ببویم و دلت را کنار عطر پروانه‌ام بنشانم. مهربان! می‌دانی که هیچ‌کسی مرگ پروانه‌ی کوچک را به چشم ندیده است. اصلاً مرگ پروانه، مفهومی ندارد! دلم را ببین، دیواری‌ست که به قاب عکس تو و پروانه‌مان محتاج است که فرو نریزد! خودت را از این دل بی‌آزار نگیر!
    راستی یادت نرود، دوستت دارم! پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند!
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ***
    امیدوارم حال دلتان خوب باشد و چشمانتان از شوق زندگی بدرخشند!
    دفتر زندگی ثریا تا خود ابد بسته نخواهد شد. همان‌گونه که خواندید و می‌دانید، پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند و روایت زندگی‌های زنانه‌ای چون روزگار آرام ثریا تمام نخواهند شد. هدف من از نگارش این رمان، فقط بیان برهه‌ای از روزگار زنانی چون ثریا بوده و آنکه بگویم ما در کثیف‌ترین برهه‌ی تاریخ هم که باشیم، اگر خدا در دلمان زنده باشد، بدون شک «عشق» هست، «ایمان» هست و «وفاداری» هم هست. عشق، تنها زمانی حقیقی می‌شود که ایمان باشد، وفا باشد. خـــیانـت، واژه‌ای ترسناک که این روزها سخت در گوشمان زنگ می‌زند و وفاداری، مفهومی که کم‌کم از یادها می‌رود!
    باشد که باشید همواره و از خواندن رمان ثریایم، کمال لـذت را بـرده باشید :)
    خیلی اگرها و قرارها و کاش‌ها بود. قرار بود صحنه‌ی مرگ پروانه توصیف شود و نشد. نام قبلی رادمهر، «مهرداد» بود. قرار بود یکی-دو نفر از کارکترهای فرعی بمیرند و نمردند. اصلاً قرار بود رمان خیلی طولانی‌تر باشد؛ اما اضافه‌گویی‌ها را از ابتدا تا آخر بریدم و این رمان، تقدیم نگاه شما شد.
    دیگر آثار کامل‌شده‌ی پرنده سار عبارتند از «
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »، «
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    » و «
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    در نگاهی که کردمت همه عمر، نرود تا قیامت از یادم / اولین نگاه که دل بردی، نگه آخرین که جان دادم!
    خردادماه 98
    پرنده سار
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    خسته نباشی عزیز.
    راست می گی.
    پروانه ها هرگز نمی میرند.
    مثل این داستان که هرگز از ذهن‌ من نمی ره و هرگز نخواهد مُرد.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    متشکرم؛ شاید قنگ ترین جمله ای که می تونستم در خور نوشته هام بشنوم همین باشه، که هرگز از یاد مخاطب نرن..!
    همراهی تو، به صورت خیلی خیلی ویژه برای من عزیزه بوده و هست :)
    متشکرم ازت مهربونم ♥
    آرزو می کنم که از رمان راضی بوده باشی و با خودت نگی {حیف وقتی که پای این گذاشتم..} :aiwan_lggight_blum:
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    سلام. تبریک می‌گم. رمان قشنگی بود و آدم رو درگیر می‌کرد. به شخصه انقدر عجله داشتم اول پارت اخر رو خوندم بعد رفتم سراغ ما بقی پارت‌ها!
    موفق باشید؛)
     

    هستی علیپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/15
    ارسالی ها
    1,989
    امتیاز واکنش
    7,911
    امتیاز
    650
    سن
    27
    محل سکونت
    گیلان
    سلام .خسته نباشی عزیزم.
    خیلی زیبا بود.
    قشنگیش این بود که مثل واقعیتی بود که فقط ثریا و رادمهر خوب شدند ولی اطرافیانشون نه ... پس ما باید به زندگی خودمون توجه کنیم نه دیگران... وقتی خدا چیزی رو ازمامیگیره به معنی این نیست که باید ناامید بشیم شاید چیزهای بهتری قراره به ما بده .
    من که لـ*ـذت بردم .. وهمشو درک کردم.
    به امید موفقیت بیشتربرای شما.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛ خیلی متشکرم از شما :)
    خوشحالم که چنین بوده و خوشحال تر که راضی بودید از داستان :) خیلی برام ارزشمنده :aiwan_lggight_blum:
    ممنونم که دنبال کردید :aiwan_light_blumf:
    سلام؛ آرزو می کنم حال دلت خوب باشه :)
    هستی عزیزم،تنها کسی که مفهوم حقیقی و در حقیقت، تنها هدف من از نوشتن این رمان رو درک کردی و گفتی.. :aiwan_light_blumf: دیگران، حتی گاهی پدر و مادر هم در حاشیهء زندگی ما حرکت می کنند؛ دیگر هیچ وقت درست نمیشن پس چرا ما خودمون رو درست نکنیم؟
    نظراتت و همراهیت خیلی خیلی برام دوست داشتنی و به یاد ماندنی ن ^_^
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا