کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
آرایشگر با ذوق و شوق خاصی نگاه به هستی می‌کند. دست هایش را جلوی دهانش می‌گیرد و با لـ*ـذت لب می‌زند:
-عالی شدی...
دستش را به سمت چپ می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
-بیا اینجا... بیا دو تا عکس ازت بگیرم به عنوان مدل داشته باشم...
نگاهم را به هستی‌ می‌دهم. موهای قهوه ای رنگش را مشکی کرده بود و به طرز جالبی آرایشگر آن ها شینیون کرده بود. آرایش کم رنگ و ملیحی به صورت داشت که حسابی جذابش کرده بود...
از جایش بلند می‌شود. دامن لباسش را می‌گیرد و همراه آرایشگر به جایی که هدایتش می‌کرد می‌رود...
-پریچهر...
با شنیدن صدای هانیه سرم را به سمتش می‌چرخانم. هانیه ای که حدود یک سالی می‌شد از زندان آزاد شده بود و توانسته بود به خوشبختی برسد...
بعد از مرگ عمو اردلان طبق وصیتش قسمتی‌ از اموالش به هستی و هانیه رسید... هانیه در حاضر مشغول تحصیل در رشته ی مدیریت بازرگانی است و یک کار کوچک در شرکت جاوید دارد. در گیر و دار زندان رفتنش نیما را زیاد می‌دید؛ خدا هم مهرش را به دل نیما انداخت و قرار است تا چند ماه دیگر با هم ازدواج کنند... نیما پلیس است؛ اوایل خیلی در برابر قبول این عشق مقاومت می‌کرد و حاضر نبود قبول‌ کند عاشق یک مجرم شده اما در نهایت تسلیم دلش شد...
برای هانیه خوشحالم؛ بالاخره می‌تواند بعد از سال ها مزه ی خوشبختی را بچشد...
نگاهش می‌کنم و سرم را سوالی تکان می‌دهم. سرش را کج می‌کند و با عجله می‌گوید:
-ماشین باهاته؟
سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم که دستش را دراز می‌کند و می‌گوید:
-وای تروخدا سوئیچش و میدی؟ می‌خوام برم لباسم و بیارم... جاش گذاشتم...
بی‌اراده هینی می‌کشم و هراسان لب می‌زنم:
-وای خونه ی شما دوره... وقت نمیشه!
چشمکی می‌زند و می‌گوید:
-چرا میشه... من و که میشناسی...
از جایم بلند می‌شوم و در حالی که به سمت رختکن می‌روم و او هم به دنبالم می‌آید می‌گویم:
-والا من سوئیچ و بهت میدم ولی واسه خودت میگم... کسی خونه نیست واست با تاکسی بفرسته؟
-والا کسی نیست... بعدشم من که آمادم؛ اگه واست اشکالی نداره دیگه برنمیگردم اینجا. همون جا می‌پوشم و میام تالار. اشکالی که نداره؟
سوئیچ را به سمتش می‌گیرم. سرم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
-نه. میگم آریا بیاد دنبالم.
دستش را با عجله دراز می‌کند و سوئیچ را چنگ می‌زند.
-وای ممنون...
خداحافظی می‌کند و می‌رود. نه این که از این که ماشینم را داده باشم ناراضی باشم؛ اما نمی‌توانست تاکسی بگیرد؟!
با این فکر که خوب می‌شود حالا که هستی دارد عکس می‌گیرد من هم یک عکس یادگاری با او بگیرم دامن لباس پف و سبزآبی ام را می‌گیرم و به جایی که آرایشگر او را بـرده بود می‌روم. وقتی به اتاق می‌رسم با جای خالی اش رو به رو می‌شوم؛ نگاهی به آرایشگر می‌اندازم و می‌گویم:
-هستی چی شد؟
نگاهم می‌کند و با خوشرویی جوابم را می‌دهد:
-عزیزم ازش عکس گرفتم یکی دو دقیقه ی پیش رفت.
-کجا رفت؟
-رفت تورش رو واسش تنظیم کنن.
سری تکان می‌دهم و از اتاق بیرون می‌زنم. آرایشگاه را با قدم هایم متر می‌کنم و وجب به وجب دنبالش می‌گردم. پیدایش نمی‌کنم؛ یعنی کجا رفته؟
به دختری که ناخن هایش را مانیکور کرده بود نزدیک می‌شوم. جلوی میزش خم می‌شوم و متفکر می‌پرسم:
-خانم تقوی رو ندیدی؟
نگاهی به اطراف می‌اندازد و گیج لب میزند:
-کارش با من که تموم شده!
-آره می‌دونم کارش تموم شده ولی هر چی می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
-والا خواهرش و خواهرشوهرش اینجان؛ می‌خوای از اونا بپرس.
با شنیدن اسم خواهر ناگهان چیزی در ذهنم جرقه می‌زند. هانیه واقعا به دنبال لباسش رفت؟ من کاملا مطمئنم شنیدم که به هستی می‌گفت لباسش را آورده! بعدش هم چرا هستی غیبش زده؟ یعنی کجا رفته؟ دلم گواه بد می‌دهد. این روزها رفتار خودش و هانیه و آریا عجیب شده...
با این فکر به سمت کیفم می‌دوم. تلفنم را در می‌آورم و شماره ی آریا را می‌گیرم. تلفن را به گوشم می‌چسبانم و همین که صدایش را می‌شنوم هراسان لب می‌زنم:
-کجایی آریا؟
کمی مکث می‌کند و بعد از یکی دو ثانیه جوابم را می‌دهد:
-خونه. می‌خوام برم دوش بگیرم.
سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
-باشه. گوشی رو بده آریانا کارش دارم.
-زنگ بزن خانم محمدی. من وقت ندارم می‌خوام برم دوش بگیرم.
بی‌اعتنا به حرفش با لحنی جدی لب می‌زنم:
-آریا بیا دنبالم. دوش‌ نگیر بیا دنبالم می‌خوام بیام خونه کار دارم.
-تاکسی بگیر برو.
لحظه ای خشکم می‌زند. آریا دارد چه کار می‌کند؟ کجا است که حاضر نیست آریانا را پشت خط بیاورد؟ کجا است که انگار می‌داند من ماشین ندارم و می‌گوید تاکسی بگیرم؟ اصلا چرا نمی‌پرسد چرا ماشین ندارم؟ اصلا چرا نمی‌گوید بیا؟ می‌گوید برو... یعنی خانه نیست که می‌گوید برو...
می‌ترسم و می‌لرزم. اصلا دلم نمی‌خواهد چیزی که در ذهنم است اتفاق افتاده باشد...
-آریا کجایی؟
-عزیزم... خونم... خونه...
-باشه قبول ولی گوشی رو بده آریانا!
-قطع می‌کنم پری...
بی‌اعتنا به صدای ترسیده ام که التماس می‌کردم قطع نکند تلفن را قطع می‌کند. دستانم از استرس عرق‌ می‌کنند و تنم یخ می‌زند... خدایا فقط چیزی که در ذهنم است اتفاق‌ نیفتاده باشد... با عجله به سمت رختکن می‌روم. پالتویم را از بین انبوه مانتو و پالتوهایی که آویزان بودند پیدا می‌کنم‌ و روی لباسم می‌اندازم. شالم را سریع می‌پوشم و این بار با تلفنم شماره ی هومن را می‌گیرم. اگر یک نفر جواب سوال هایم را بداند و بتواند کمکم کند خودش است...
بعد از چند ثانیه صدایش در گوشم پخش می‌شود:
-الو؟
بدون سلام و احوال پرسی هراسان لب می‌زنم:
-هومن آریا کجاست؟
انگار از لحنم جا می‌خورد. چند ثانیه مکث می‌کند و مردد جوابم را می‌دهد:
-یعنی چی کجاست؟ خونه دیگه.
-دروغ نگو هومن... آریا داره یه کارایی می‌کنه تو هم خوب‌ می‌دونی...
خود را به کوچه ی علی چپ می‌زند و گیج لب میزند:
-یعنی چی؟ نمی‌فهمم...
سرم را تکان می‌دهم و با لحن جدی ای لب می‌زنم:
-هومن؛ سر من و شیره نمال. نمی‌خوام آریا کاری کنه که تا آخر عمر پشیمون شه... نمی‌خوام آیندشو خراب کنه...
-آخه چی کار می‌خواد بکنه؟
در حالی که سعی می‌کنم صدایم از عصبانیت بالا نرود با حرص از میان دندان هایم می‌غرم:
-هومن من و عصبی‌ نکن خودت خوب می‌دونی منظورم چیه.
سکوت می‌کند. سکوت می‌کند و این سکوتش نشان دهنده ی این است که چیزی می‌داند. آخر مگر می‌شود نداند؟ سال‌ اولی که آریا در به در دنبال ایرج می‌گشت تمام کارهای مربوط به هک و ردیابی را برایش انجام می‌داد...
لحنم را نرم می‌کنم و با لحن درمانده ای سعی می‌کنم قانعش کنم:
-هومن؛ می‌دونم فکر می‌کنی با این کارت به آریا خــ ـیانـت می‌کنی... اما باور کن اینجوری نیست... هومن من نمی‌خوام آریا یکی بشه لنگه ی خود ایرج... نمی‌خوام خودش و بدبخت کنه... پس اگه دلت به حال من و اون نمی‌سوزه دلت به حال بچه هامون بسوزه...هومن خواهش می‌کنم ازت؛ اگه واقعا به آریا اهمیت میدی نباید توی این راه حمایتش کنی...
سکوت می‌کند. بعد از چند لحظه صدای آهسته اش بلند می‌شود:
-یادداشت کن. همون نزدیکیاست...
نفس‌ آسوده ای می‌کشم. خدایا شکرت...
-چیزی ندارم هومن. تا من برم اونجا اسمس کن آدرسو واسم.
-باشه...
چیزی دیگری نمی‌گویم و تماس‌ را قطع می‌کنم. حرکت می‌کنم و از پذیرش آرایشگاه می‌خواهم تاکسی ای برایم خبر کنند. از آرایشگاه بیرون می‌زنم و سوار تاکسی ای که جلوی در منتظرم بود می‌شوم. آدرسی که هومن برایم اسمس کرده بود را برایش می‌خوانم و تا برسم فقط دعا می‌کنم دیر نشده باشد...
***
با قدم های آهسته در حالی که نگاهش می‌کرد به سمتش می‌رود... جلویش خم می‌شود و با نفرت نگاهش می‌کند...
روی صندلی نشسته بود و می‌لرزید. گنگ و سرگردان به منظره ی رو به رویش زل زده بود. کفش ها و لباس هایش پاره بود و هوای سرد را به راحتی عبور می‌داد... خیالی نبود. برای‌ کسی‌ در آنجا حال جسمی اش مهم نبود... اگر می‌دانستند سرما عذابش می‌دهد قطعا او را در فریزر می‌انداختند...
آریا در حالی که نگاهش می‌کند سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با حسرت زمزمه می‌کند:
-کاش می‌دونستی چرا اینجایی...
قامتش را صاف می‌کند. مردمک هایش را رویش ثابت می‌کند و ادامه می‌دهد:
-کاش می‌دونستی چرا تو این حالی... کاش دنیای اطرافت حالیت بود...
-مگه حیوونا هم چیزی می‌فهمن پسردایی؟
بدون آن که نگاه به صاحب صدا دهد با کنایه جوابش را می‌دهد:
-توبه کن هانیه. توبه کن و دیگه هیچ وقت حیوون و با این موجودی که حتی نمی‌دونم چه اسمی روش بزارم مقایسه نکن. به خدا که حیوونا احساس بیشتری دارن...
صدای بی‌حوصله ای جفت گوش هانیه بلند می‌شود:
-کنایه زدنت چیه آریا؟ مگه میفهمه؟ کارش و تموم کن بره دیگه... یا می‌خوای نکن؛ افتخارش و به من بده...
آریا لبخندی می‌زند. چشم می‌بندد و در حالی که سرش را به طرفین تکان می‌دهد جواب می‌دهد:
-آخ هستی جان؛ باور کن اگه می‌دیدی چطور خنجرو زد تو قلب عشقت بدت نمیومد بیشتر زجرش بدی...
هستی دامن لباسش را می‌گیرد. قدمی به جلو برمی‌دارد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
-درسته؛ بدم نمیاد. همون جور که توی این چهار سال بدم نمیومد. اما وقتی دیگه چیزی از دنیای اطرافش نمی‌فهمه و کاملا دیوونه شده لذتی برام نداره...
آریا نگاهش می‌کند. دوباره جلویش خم می‌شود و لبخندی از روی لـ*ـذت میزند...
سر و صورتش خاکی و سیاه از چرک بود و دندان هایش با رنگ طلایی مو نمی‌زد... وضعیت اسفناک و حقارت آمیزی داشت و این دقیقا چیزی بود که آن سه نفر می‌خواستند...
آریا سرش را تکان می‌دهد. در حالی که لبخند به لب داشت لب باز می‌کند و می‌گوید:
-یک سال دنبالت بودم ایرج. حتی تو خوابتم نمی‌تونی ببینی چقدر پول خرج پیدا کردنت کردم... در به در دنبالت بودم... چهار ساله اسیرمی... چهار ساله هر بلایی دلم خواست سرت اوردم... زدمت؛ گشنه گذاشتمت؛ بی‌خوابی دادم بهت؛ معتادت کردم؛ هر کاری باهات کردم... اما شانس اوردی‌ که دیوونه شدی؛ چون حالا که نمی‌فهمی ما هم از شکنجه دادنت دلمون خنک نمیشه و دیگه سودی برامون نداری...
هستی قدمی به جلو برمی‌دارد. نگاه کلافه ای به اطراف می‌اندازد و صدایش را بالا می‌برد:
-داستان نگو آریا. اگه نمی‌تونی بده من تمومش کنم...
آریا تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
-جدیدا خیلی کم طاقت شدی دخترعمه!
-کم طاقت نشدم. عروسیمه و می‌خوام سر وقت برسم.
آریا نگاه به ایرج می‌دهد. ایرجی که فقط جسمش آن جا بود و هیچ چیز از دنیای اطرافش نمی‌فهمید... سرش را به نرمی تکان می‌دهد و می‌گوید:
-تو راست می‌گفتی ایرج. ببخشش خوبه؛ اما انتقام یه لـ*ـذت دیگه داره...
دست در جیب پالتویش می‌کند. اسلحه را بیرون می‌آورد و به سمت ایرج نشانه می‌گیرد...
با دیدن این صحنه لبخند کجی روی لب های هستی شکل می‌گیرد. هانیه سرش را کج می‌کند و با لـ*ـذت منتظر می‌ماند...
***
پریچهر

ماشین جلوی انبار بزرگی نگه می‌دارد. سریع پولش را حساب می‌کنم و از ماشین بیرون می‌پرم. می‌چرخم و با دستم به دو ماشینی که پشت سرم بودند اشاره می‌کنم صبر کنند و وارد نشوند... دامن لباسم را می‌گیرم و با عجله به سمت در انبار می‌دوم. دست دراز می‌کنم؛ در را باز می‌کنم و خودم را داخل انبار می‌اندازم...
هانیه و هستی که آن جا بودند با دیدنم سرشان را به سمتم می‌چرخاند اما آریا که اسلحه اش را به سمت ایرج نشانه گرفته بود در جایش ثابت می‌ایستد. وحشت زده قدمی به سمتش برمی‌دارم... او ایرج بود؟ همان ایرجی که به دنبال خونخواهی بود؟ چه بر سرش آمده بود که به این روز افتاده بود؟
آریا انگار انتظار آمدنم را داشت و حتی می‌دانست این من هستم که وارد شده ام. لب باز می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
-خوش اومدی خانم وکیل. قرار بود فقط ما سه تا باشیم ولی تو هم از ایرج زخم خوردی. تو هم حقته اینجا باشی...
وسط انبار می‌ایستم. دست هایم را در هوا می‌گیرم و صدایم را ناباور بالا می‌برم:
-واقعا این چیزیه که می‌خواین؟ این که با دست خودتون تاوان بگیرین؟
هستی قدمی به سمتم برمی‌دارد و حق به جانب جوابم را می‌دهد:
-تو نمی‌خوای؟ یادت نیست چه زجری سر بابات کشیدی؟ نمی‌خوای انتقامش و بگیری؟
سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و محکم جوابش را می‌دهم:
-می‌خوام. خیلیم خوب می‌خوام اما نه با دستای خودم. چون نمی‌خوام یکی بشم لنگه ی خودش...
هانیه خنده ی عصبی ای می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
-تروخدا... چطور دلت میاد بگی با این کار شبیه اون میشیم؟ ما یه بچه رو از خونوادش جدا کردیم؟ ما هزار نفر و کشتیم؟
-همین که به انتقام فکر می‌کنید یعنی مثل اونید...
نگاه به هستی می‌دهم. سرم را تکان می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
-هستی؛ توی چشمام نگاه کن...
به سمتش قدم برمیدارم و ادامه می‌دهم:
-توی چشمام نگاه کن و بگو با این کار آروم میشی...
نگاهم می‌کند و سکوت می‌کند اما می‌توانستم خشم در چشمانش را ببینم. چشمان هستی هیچ وقت خشمگین نبودند... غمگین بودند اما خشمگین نه...
-اون مامانم و کشت... اون بابام و کشت... اون...
ادامه ی حرفش را می‌خورد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
-مردن حقشه.
-حقشه ولی نه به دست تو. هستی... من نمی‌خوام دلت پر نفرت بشه. نمی‌خوام دست به همچین کاری بزنی... می‌دونم دلت سوخته... دل منم سوخته اما می‌دونم اگه این کار و کنم از خود واقعیم دور میشم... درسته؛ ایرج انسان نیست. اما من هستم...
نگاهی به ایرج می‌اندازم. با دست به او اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم:
-آخه نگاش کن... الان چیزی می‌فهمه؟ می‌فهمه تو واسه چی می‌خوای اون و بکشی؟ باشه؛ وقتی شکنجش دادین میدونست و حسابی هم از این کار کیف کردین. ولی الان چیزی نمی‌فهمه... پس ارزش نداره انسانیت خودت و بخاطر کسی که حتی نمی‌فهمه زیر سوال ببری...
خشم چشمانش کم کم محو می‌شود. انگار حرف هایم دارد اثر می‌گذارد. پس بهتر است به همین شکل نرمش کنم...
لبخندی می‌زنم؛ سرم را کج می‌کنم و می‌گویم:
-امشب عروسیته هستی... به سیروان گفتم اون بیرون منتظرت باشه. پس برو... برو و یه زندگی جدید و شروع کن... نزار مثل اون کینه ای بشی. چون اول از همه خودت و نابود میکنه. من کاری به قانون ندارم؛ من هیچ وقت لوتون نمیدم. چون می‌خوام این کار و واسه خودتون انجام بدین نه از ترس قانون... پس برو هستی. سیروان همه جوره دوست داره و خوشبختت می‌کنه...
نگاه به فاخته ای که از گردنش آویزان بود و روی سـ*ـینه اش بود می‌دهم. دستم را روی پرنده ی کوچک می‌گذارم و با حسرت ادامه می‌دهم:
-آرادم همیشه یه گوشه از قلبت می‌مونه...
این را که می‌گویم کاسه ی چشمانش اشک آلود می‌شود. به خوبی موفق شده یک پوسته ی سرسخت برای خودش بسازد اما در زیر این نقاب هنوز هم احساس دارد... هنوز هم اسم آراد که می‌آید می‌شکند...
سرم را تکان می‌دهم و با لحن غم زده ای می‌گویم:
-می‌دونم چقدر دلت می‌خواست بشه؛ اما قسمت نبود... تو قسمت سیروان بودی...
خنده ی غمگینی می‌کنم و ادامه می‌دهم:
-ستاره های شما هیچ وقت جفت هم نبود...
دستم را پایین می‌آورم. به جایش او دستش را بالا می‌برد و روی پرنده ای که روی سـ*ـینه اش بود می‌گذارد. اشکش بی صدا می‌چکد و پلک روی هم می‌گذارد... هستی حتی دوست داشتن آراد را هم دوست داشت... عاشق این بود که دوستش داشته باشد... و حالا چیزی جز دلتنگی نداشت...
چشمانش را باز می‌کند. دستش را از روی فاخته پایین می‌آورد و لبخند غمگینی می‌زند. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و از کنارم رد می‌شود... به سمت در می‌رود و از انبار خارج می‌شود... می‌رود تا همه چیز را فراموش کند و یک زندگی جدید را شروع کند...
بعد از رفتنش به سمت هانیه می‌روم. لب باز می‌کنم و می‌گویم:
-هانیه... می‌دونم...
میان حرفم می‌پرد و بی‌حوصله می‌گوید:
-باشه نمی‌خواد بگی. سخنرانیت خیلی تأثیر گذار بود. قانع شدم.
ابروهایم را بالا می‌برم و گیج نگاهش می‌کنم. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
-ایرج زندگی من و با همین جنایتا نابود کرد. حتی نمی‌خوام دستام به خون کثیفش آلوده بشه... نمی‌خوام دوباره وارد راهی بشم که اون من و توش انداخت...
سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. ابروهایش را بالا می‌آورد و با سر به در اشاره می‌کند.
-انشالله که به نیما هم گفتی بیاد دنبالم؟
لبخندی می‌زنم و سر را به معنای تأیید تکان می‌دهم. با سر به در اشاره می‌کنم و می‌گویم:
-برو.
لبخندی می‌زند و نگاه ازم می‌گیرد. حرکت می‌کند و او هم قدم های خواهرش را دنبال می‌کند.
به سمت آریا که هنوز اسلحه را به سمت قلب ایرج نشانه رفته بود قدم برمی‌دارم. کنارش می‌ایستم. دستم را روی مچ دستش می‌گذارم و به نرمی می‌گویم:
-توی خونه دو تا بچه منتظرتن. اونا باباشون و می‌خوان. نه یکی که انتقام کورش کرده...
بدون آن که نگاه از ایرج بگیرد جوابم را می‌دهد:
-اگه دردت زندان افتادن منه نگران نباش کسی متوجه نمیشه.
سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌گویم:
-نه؛ نشنیدی چی گفتم؟ دردم زندان افتادنت نیست. حتی ولت هم نمی‌کنم اگه این کار و کنی. اینا رو میگم که به این خاطر منصرف نشی. می‌خوام به خاطر خودت منصرف نشی. می‌خوام اگه قراره منصرف شی با دلت این کارو کنی نه از ترس این که ولت می‌کنم چون من هیچوقت ولت نمی‌کنم.
سکوت می‌کند اما ذره ای از فشار دستش بر روی اسلحه کم نمی‌کند. به جایش انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و نفرت درون چشمانش بیشتر می‌شود... انگار او سر سخت تر از هانیه و هستی است...
لبخند غمگینی می‌زنم؛ لب باز می‌کنم و به نرمی می‌گویم:
-اگه آراد اینجا بود چی می‌خواست؟
خشم چشمانش می‌خوابد. غم در چهره اش جان می‌گیرد و پلک روی هم می‌گذارد. بعد از یکی دو ثانیه چشمانش را باز می‌کند و با حسرت زمزمه می‌کند:
-اگه اینجا بود امشب عروسیش بود...
سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و با لحن به غم نشسته ای می‌گویم:
-آره... امشب عروسیش بود. ولی قبلش تو رو راضی می‌کرد این کارو نکنی... یه سخنرانی‌ توپ تحویلت می‌داد و منصرفت می‌کرد. بعدشم با هم می‌رفتین عروسی...
بدون آن که از نفرت نگاهش کم شود اشکش آرام آرام روی گونه اش سر می‌خورد. دلش از تصور حرف هایم به درد می‌آمد... از این کاش میشد حرف هایم حقیقت داشت و آراد واقعا اینجا بود و یک سخنرانی توپ تحویلش می‌داد؛ بعد هم با هم به مراسم می‌رفتند... دلش به درد می‌آمد؛ دلش حسرت می‌خورد از چیزهایی که می‌توانست داشت باشد و نداشت... دلش حسرت می‌خورد از برادری که می‌توانست این جا باشد و نبود...
سرم را به طرفین تکان می‌دهم؛ تمام التماسم را در صدایم می‌ریزم و ادامه می‌دهم:
-پس به خاطر اونم که شده این کار و نکن...
دستم را از روی دستش برمی‌دارم. قدمی به عقب برمی‌دارم و می‌گویم:
-من میرم بیرون. هر تصمیمی که بگیری من باهاتم اما قبلش به این فکر کن که اگه آراد بود این و واست نمی‌خواست...
نفس هایش سنگین می‌شوند و دندان هایش را روی هم فشار می‌دهد. نفرت نگاهش دو برابر می‌شد و مردمک هایش شروع به لرزش می‌کنند... داشت جان می‌کند تا شلیک کند... غم و حسرت در کنار نفرتش در چهره اش خانه می‌کنند و اشک دیگری از چشمش چکه می‌کند... فشار دستش دور اسلحه به آخرین حد ممکن می‌رسد و چانه اش هم شروع به لرزش می‌کند... سخت بود برایش گذشتن، سخت بود برایش تاوان نگرفتن... سخت بود برایش رها کردن قاتل نفس های برادرش... با تمام وجود می‌خواست جان ایرج را به دست های خودش بگیرد و هیچ تعجب نمی‌کردم اگر بعد از رفتنم از اینجا صدای شلیک می‌شنیدم...
حرکت می‌کنم و ازش دور می‌شوم. از انبار بیرون می‌آیم و بیرون از انبار می‌ایستم. چشم می‌بندم و منتظر می‌مانم...
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نمی‌دانم چقدر منتظر بودم؛ نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود اما معلوم بود آریا آن داخل هنوز در حال کلنجار رفتن با خود است. به او حق‌ انتخاب دادم؛ گفتم ترکش نمی‌کنم تا به این خاطر از ایرج نگذرد. می‌خواستم با دلش این کار را بکند؛ چون اگر از روی ترس باشد و دلش هنوز پی انتقام باشد فایده ای ندارد...
    صدای شلیک نیامد؛ اما با باز شدن صدای در انبار لبخند آسوده ای می‌زنم و در دلم خدا را شکر می‌کنم...
    -زنگ بزن دایی بیاد جمعش کنه...
    سرم را می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. کنارم ایستاده بود و به آسمان خیره شده بود. خبری از کینه و نفرت چشمانش‌ نبود. تنها غم و حسرت و بغض داشت... چشمانش را می‌بندد و نفسش‌ را فوت می‌کند. انگار خودش هم از این زندان خشم و کینه خلاص شده بود...
    به او افتخار می‌کنم‌... سخت است چشم ببندی روی مرگ عزیزانت... سخت است با دست خودت تلافی کنی... سخت است عزیزی در در آغوشت نفس آخرش را بکشد و تو از قاتلش بگذری... سخت است با تمام وجود چیزی‌ را خواستن؛ اما گذشتن...
    ***
    -دوشیزه محترمه سرکار خانم هستی تقوی؛ آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای سیروان عطایی...
    نگاه از عاقد می‌گیرم و به آریا که کنارم ایستاده بود می‌دهم. لبخند بر لب داشت اما چشمانش پر از حسرت بود. با حسرت به هستی ای که امشب می‌توانست عروس برادرش باشد خیره شده بود و لبخند غمگینی بر چهره داشت... خیالی نیست. کسی‌ توقع نداشت اتفاقات تلخ را فراموش کند اما همین که اجازه نداده بود قلبش از کینه پر شود جای شکر داشت...
    ناخودآگاه خودم را بالا می‌کشم و بـ..وسـ..ـه ای سریع و کوتاه روی گونه اش می‌گذارم. نگاهم می‌کند و به نرمی می‌گوید:
    -حواست باشه آریانا نبینتت!
    اخم مصنوعی ای می‌کنم و دلخور لب می‌زنم:
    -تقصیر توئه! لوس و حسودش کردی!
    چشمانش را ریز می‌کند و با شیطنت جوابم را می‌دهد:
    -انگار مامانش بیشتر حسودیش میشه!
    نگاهش را به رو به رو می‌دهد. لبخند شیطنت آمیزی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -بت حق میدم. ار بس‌ که دوسم داری!
    ناباور می‌خندم و مشتی حواله ی بازویش می‌کنم. دلم برای این شیطنت کلامش تنگ شده بود. دلم برای خود قبلی اش تنگ شده بود... همان آریای شر و شیطانی که تا با زبان بازی‌ و مسخره بازی اش اشکت را در نمی‌آورد ولت نمی‌کرد...
    با صدای پرنیان که می‌گفت عروس رفته گل بچینه توجهم به سمت آن ها جلب می‌شود.
    عاقد لب باز می‌کند و با صدای جدی ای می‌گوید:
    -برای بار سوم می‌پرسم؛ آیا بنده وکیلم؟
    سیروان سر می‌چرخاند و با لبخند غلیظی نگاه عاشقانه اش را روی هستی ثابت می‌کند و منتظر می‌ماند. هستی در حالی که لبخند به لب داشت چشم می‌بندد. دستی روی فاخته ی در گردنش می‌کشد و چشم باز می‌کند. لب باز می‌کند و با صدای بلند و بدون تردیدی بله را می‌دهد و بعد از آن صدای کل‌ زدن زن ها در تالار می‌پیچد...
    بعد از هستی نوبت به سیروان می‌رسد. عاقد صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
    -جناب آقای سیروان عطایی آیا از طرف شما وکالت دارم که ایجاب موکّله ی خود، خانم هستی تقوی با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم. آیا بنده وکیلم؟
    سیروان لب باز می‌کند و بی‌درنگ و بی‌تردید بله را می‌گوید و دوباره صدای سوت و کل و دست زدن تالار را پر می‌کند...
    از چیزی که مطمئنم این است که سیروان هستی را خوشبخت می‌کند. چون از عشقش‌ مطمئنم. بیچاره پنج سال منتظرش ماند؛ در تمام روزهایی که حال هستی خراب بود و به کمک احتیاج داشت کنارش بود... وقتی هستی از احساسش با خبر شد گفت در حال حاضر اصلا حاضر به شروع رابـ ـطه ی دوباره نیست و آمادگی اش را ندارد. سیروان اصرار کرد و تنها جواب امیدوارکننده ای که هستی به او داد این بود که باید صبر کند. سیروان هم حاضر شد هستی هر چقدر زمان نیاز داشته باشد به او بدهد که این زمان به چهار سال طول کشید...
    بعد از آن که هستی و سیروان رسما زن و شوهر اعلام می‌شوند سیل تبریک ها به سمت آن ها روانه می‌شود..
    منتظر می‌مانیم تا بقیه تبریک بگویند تا مجبور نباشیم با عجله تبریک بگوییم. بعد از آن که سرشان تقریبا خلوت می‌شود همراه آریا به سمتشان حرکت می‌کنیم.
    سیروان با دیدنم لبخند گرمی هدیه ام می‌کند. سرم را کج می‌کنم و با خوشرویی لب می‌زنم:
    -خوشبخت باشی عاشق زجرکش!
    سرش را بالا می‌گیرد و به حرفم می‌خندد. بعد از چند ثانیه خندیدن سرش را پایین می‌آورد و به گرمی جوابم را می‌دهد:
    -خیلی ممنون.
    نگاهش را از من می‌گیرد به آریا که پشت سرم ایستاده بود می‌دهد. آریا لبخند گرمی به رویش می‌زند. با خوشرویی به سمتش می‌رود و دست هایش را برای به آغـ*ـوش کشیدنش باز می‌کند. سیروان با روی باز به سمتش می‌رود و در حالی که هم دیگر را بغـ*ـل می‌کنند آریا به نرمی زمزمه می‌کند:
    -خوشبخت باشی...
    نگاه از آن دو می‌گیرم و به سمت هستی می‌روم. با شوق به آغوشش می‌کشم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم:
    -خوشبخت شو. لیاقتش و داری.
    به خودش فشارم می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -قول میدم...
    از خودم جدایش می‌کنم و از او فاصله می‌گیرم. پشت سرم آریا رو به رویش می‌ایستد. هستی قدمی به سمتش برمی‌دارد و برق اشک در چشمانش نمایان می‌شود. آریا هم دست کمی از او نداشت؛ اما اشک او در چشمانش یخ زده بود...
    بعد از چند ثانیه تعلل به سمتش می‌رود و برادرانه در آغوشش می‌کشد. هستی دست هایش را روی کمرش به هم قفل می‌کند و چشمانش را می‌بیند. نفس عمیقی می‌کشد در حالی که اشکش آهسته روی گونه اش سر می‌خورد...
    آریا روی سرش را می‌بوسد و با مهربانی زمزمه می‌کند:
    -خوشبخت باشی. می‌دونی که هر جا مشکل داشتی من همیشه هستم آره؟
    هستی ازش فاصله می‌گیرد. نگاهش می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. با بلند شدن صدای موزیک و همین طور صدای جیغ ها سیروان دستش را به سمت هستی دراز می‌کند؛ هستی نگاه دیگری به آریا می‌اندازد و دستش را در دست سیروان می‌گذارد. سیروان حرکت می‌کند و هستی را به دنبال خود می‌کشد...
    ***
    صدای موزیک بلند بود و همین صدای بلند و پر انرژی کافی بود تا هر کس مشکل و نگرانی دارد برای امشب هم که شده مشکلش را فراموش‌ کند و با رقصیدن خودش را تخلیه کند. عروس هستی بود اما پرنیان در از او پیشی گرفته بود. پدر شوهرش را هم با رقصیدن در آورده بود...
    -بابایی...
    آریا که کنارم ایستاده بود سرش را خم می‌کند و به آریانا نگاه می‌کند. جلویش زانو می‌زند و با مهربانی لب می‌زند:
    -خسته شدی؟
    آریانا خودش را در آغوشش می‌اندازد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. آریا از زمین بلندش می‌کند و قامتش را صاف می‌کند. آریانا دست هایش را دور گردن آریا حلقه می‌کند و سرش را نزدیک می‌برد. گونه ی آریا را می‌بوسد و آریا با لـ*ـذت چشم می‌بندد. همان طور که چشمانش بسته بود لب باز می‌کند و با ذوق لب می‌زند:
    -اوفی...
    پشت بندش لب باز م می‌کنم و بی‌حوصله می‌گویم:
    -لوس ننر!
    آریا بـ..وسـ..ـه اش را بی‌جواب نمی‌گذارد. گونه اش را محکم می‌بوسد و این رفتارشان بیشتر از هر چیزی مرا یاد خودم و پدرم می‌اندازد. آریانا دوباره گونه ی آریا را ماچ می‌کند و من بی‌اراده حسادت می‌کنم و بی‌طاقت لب می‌زنم:
    -بسه دیگه... لوس!
    نگاهم می‌کند و زبانش را برایم در می‌آورد. از من حساب می‌برد اما وقتی در آغـ*ـوش آریاست از عالم و آدم ترسی ندارد. می‌داند پدرش مثل کوه پشتش است...
    آریا تک خنده ای می‌کند و کنایه می‌زند:
    -بهتره عصبانیش نکنیم وگرنه جامون وسط زندانه!
    صدای آهنگ آرون افشار بلند می‌شود. آهنگی که من حسابی دوستش داشتم و از بس آن را پخش کرده بودم آریانا هم حسابی عاشقش شده بود. با شنیدن صدای آهنگ تقلا می‌کند از آغـ*ـوش آریا بیرون بیاید و برود برقصد. آریا خم می‌شود و در حالی که او را روی زمین می‌گذارد می‌گوید:
    -باشه باشه... برو... مثلا خستش بود!
    به محض این که آریا او را زمین می‌گذارد می‌دود و به وسط جمعیت می‌رود. نگاه به آریا می‌کنم و با سر به جمعیت رقصان اشاره می‌کنم:
    -آقا افتخار میدن؟
    تک خنده ای می‌کند. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -برو یکی دو دقیقه ی دیگه میام.
    نگاهی به اطراف می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    -آراد کجاست؟
    دستم را دراز می‌کنم و میزی که مادرم و مامان گل رویش نشسته بودند را نشان می‌دهم.
    -اونجاست.
    از هم جدا می‌شویم. به سمت جمعیت می‌روم و خودم را در جمعیت گم می‌کنم. اسم پسر هفت ماهه ام آراد است. همه فکر می‌کنند این نام را آریا برایش انتخاب‌ کرده اما برعکس این اسم را من برایش انتخاب‌ کردم. تا قبل از آن می‌خواستم اسمش را ارشیا بگذارم؛ اما وقتی چشمان عسلی اش را دیدم؛ وقتی آرامش نگاهش را دیدم فهمیدم اسمش را چه باید بگذارم...
    خودم را با ریتم آهنگ همراه می‌کنم و سعی می‌کنم به بدنم پیچ و تاب بدهم...

    من در تب و تاب توام خانه خراب توام
    من منه دیوانه ی عاشق
    ای تو سر و سامان من نیمه ی پنهان من
    جانِ تو و جانِ یه عاشق

    چشم می‌چرخانم و هستی را می‌بینم در حالی که دو دستش را دور گردن سیروان حلقه کرده و همراه آهنگ خودش را حرکت می‌دهد...

    من عاشقتم تا ابد دور شود چشم بد
    از تو و دنیای من و تو
    ای ماه الهی فقط کم نشود سایه ت
    از شب و روزایِ من و تو

    از دور آریا را می‌بینم که در حالی که آراد را به بغـ*ـل داشت در حال آمدن به وسط جمعیت بود. آریایی‌ که می‌گفت پسر نمی‌خواهد اما حالا جانش به جان آراد بند بود... نزدیکم می‌رسد در حالی که لبخند شیرینی بر چهره دارد. دست کوچک آراد را می‌گیرد و در حالی که تکانش می‌دهد همراه آهنگ خودش را تکان می‌دهد.

    سوگند به لبخند تو دل من بند تو
    ای مهر و ماه تو جان بخواه
    ای تو همه ی خواهشم تویی آرامشم
    ای مهر و ماه تو جان بخواه
    سوگند به لبخند تو دل من بند تو
    ای مهر و ماه تو جان بخواه
    ای تو همه ی خواهشم تویی آرامشم
    ای مهر و ماه تو جان بخواه

    هستی از سیروان جدا می‌شود. با روی باز در حالی که می‌رقصد به سمتم می‌آید و من هم به طرفش می‌روم. لبخند غلیظی می‌زنم و رو به رویش شروع به رقصیدن می‌کنم.

    تا میرسی از آتش چشمان تو یک شهر بهم می ریزد
    هر بار که می بینمت از دیدنت انگار دلم می ریزد
    من با تو پر از شوقم و در حیرتم از این شب رویایی
    حیرانم و حیرانم از اینکه تو چرا این همه زیبایی

    از من جدا می‌شود و به سمت خواهرش می‌رود. من هم به سمت آریا و آراد می‌روم و در حالی که چشم می‌چرخانم تا آریانا را پیدا کنم این بار در رقصیدن خودم را با آریا همراه می‌کنم.

    من در تب و تاب توام خانه خراب توام من منه دیوانه عاشق
    ای تو سر و سامان من نیمه ی پنهان من جان تو و جان یه عاشق
    من عاشقتم تا ابد دور شود چشم بد از تو و دنیای من و تو
    ای ماه الهی فقط کم نشود سایه ات از شب و روزای من و تو


    آریا سرش را خم می‌کند. آریانا کنار پایش ایستاده بود و در حالی که پاچه ی شلوارش را می‌کشید دست هایش را به سمتش دراز کرده بود. آریا خم می‌شود و آریانا را با دست دیگرش بغـ*ـل می‌کند. قامتش را صاف می‌کند و ابتدا یک بـ..وسـ..ـه روی‌ گونه ی آراد و بعد از آن روی‌ گونه ی آریانا می‌کارد. آراد می‌خندد اما آریانا بـ..وسـ..ـه اش را با ماچ محکمی جواب می‌دهد...
    نزدیکش می‌شوم؛ سرش را نزدیک می‌آورد و لب هایم را نرم می‌بوسد. لبخندی می‌زنم و همراه خانواده ی کوچکم که تمام خوشبختی ام در آن ها خلاصه می‌شد به بدنم پیچ و تاب می‌دهم و خودم را با آهنگ همراه می‌سازم...

    سوگند به لبخند تو دل من بند تو ای مهر و ماه تو جان بخواه
    ای تو همه ی خواهشم تویی آرامشم ای مهر و ماه تو جان بخواه
    سوگند به لبخند تو دل من بند تو ای مهر و ماه تو جان بخواه
    ای تو همه ی خواهشم تویی آرامشم ای مهر و ماه تو جان بخواه
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    از روی حرص با دست آزادم روی‌ ران پایم می‌کوبم. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و کلافه صدایم را بالا می‌برم:
    -آریانا؛ نکن مامان... نکن...
    بطری نوشابه را صاف می‌کند. نگاهم می‌کند و متعجب لب می‌زند:
    -نکنم؟
    سرم را بالا می‌اندازم و با عصبانیت تشر می‌روم:
    -نه. سر قبر من این کار و کن. من که مردم بیا قبرم و با نوشابه بشور.
    از روی مزار پدرم کنار می‌رود. نوشابه ی مشکی خانواده را بالا می‌برد و ادامه اش را می‌خورد. مشکل از او نیست؛ مشکل از آریاست که وقتی بچه با نوشابه ی کوچک راضی نمی‌شود و نوشابه خانواده می‌خواهد برایش می‌خرد. مشکل از من است که هنوز به بچه ام یاد نداده ام سنگ قبر را با نوشابه تمیز نمی‌کنند!
    بطری را از لب هایش فاصله می‌دهد. آن را رو به بالا می‌گیرد و خطاب به آرادی که در بغلم است می‌گوید:
    -نوشابه می‌خوای رادی؟
    ناباور نگاهش می‌کنم و حیرت زده جوابش را می‌دهم:
    -نه خیر آراد نوشابه واسه چیشه؟
    -باسه این که بخوله.
    چشمانم را باز و بسته
    می‌کنم و سرم را بالا می‌اندازم.
    -نمی‌خواد. خودت بخور.
    اخمی می‌کند و طلبکار می‌پرسد:
    -چلا؟
    سعی می‌کنم کمی لحنم را نرم کنم و جوابش را بدهم.
    -چون داداشی کوچیکه مامانی. نمی‌تونه نوشابه بخوره.
    سرش را کج می‌کند و با لحن معناداری می‌گوید:
    -چطو شیر میخوله؟
    -چون شیر آبکیه.
    یک دستش را به کمرش می‌زند و می‌گوید:
    -خب نوشابه هم آبکیه!
    -مامان جان داداشی شیر غذاشه!
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند. لب باز می‌کند و با لحن حق به جانبی لب می‌زند:
    -به بابایی میگم به رادی نوشابه نمیدی!
    نفسم را کلافه فوت می‌کنم. همه اش تقصیر خودت است بچه! می‌خواهم سرت داد نزنم و عصبانی نشوم؛ خودت نمی‌گذاری!
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و برای این که حرصش را در بیاورم بی‌تفاوت لب می‌زنم:
    -برو بگو.
    با اخم نگاهم می‌کند. از این که کم آورده حرصش می‌گیرد. لبخند بی‌خیالی می‌زنم و نگاه به آراد می‌دهم. نگاهش روی بطری نوشابه ثابت مانده بود... یعنی دلش نوشابه می‌خواست؟
    -بابایی کو؟
    آریا؟ بالاخره بعد از پنج سال آریا به بهشت زهرا آمد... نه با اصرار من؛ بلکه این بار به خواسته ی خودش! و حالا هم بعد از پنج سال رفته بود سری به خانواده اش بزند. من هم بچه ها را بر سر مزار پدرم آوردم. به نظرم این لحظه ای است که باید تنها باشد...
    لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    -بابایی رفته سر خاک مامان باباش و داداشش.
    دهانش از تعجب باز می‌ماند و با چشمان گرد شده از تعجب لب می‌زند:
    -مگت بابایی هم داداشی داره؟
    لبخند تلخی می‌زنم. ای دختر آسوده ام؛ تو چه میدانی زمانی عمویی داشتی که برای این ما را نجات دهد جانش را داد؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره... داره...
    -پس چلا من تا حالا ندیدمش؟
    با سرم به مزار پدرم اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    -چون مثل بابایی من رفته پیش خدا.
    -رفته پیش خدا؟
    -آره مامانی...
    سکوت می‌کند. لابد دارد برای درک این موضوع در ذهنش حساب و کتاب می‌کند. بعد از چند ثانیه سکوت سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
    -مامانی... بلیم پیش بابایی؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -بریم مامانی.
    نگاهی به مزار پدرم می‌اندازم. لبخندی می‌زنم و حرکت می‌کنم. آریانا هم در حالی که نوشابه خانواده اش را در بغـ*ـل دارد دنبالم حرکت می‌کند. نیم ساعت گذشته؛ مطمئنم کار آریا هم تا حالا تمام شده...
    ***
    راوی

    با قدم های سست و آهسته؛ بر زیر پرتوهای طلایی آفتاب زمستانی حرکت می‌کند. حس غریبی داشت؛ و این حس غریبش خیلی عمیق بود... عمیق؛ از ته اعماق وجودش...‌ و آن حس عمیق؛ خاطراتی که در دل خود دفن کرده بود را زنده می‌کرد و تک تک شان را جلوی چشمش می‌فرستاد... خاطراتی که شیرینی‌ شان را به مرور زمان از دست داده بودند و یادآوری شان تلخ شده بود...
    حرکت می‌کند و بالای مزار می‌ایستد. مردمک هایش را روی نوشته ها حرکت می‌دهد و نوشته ها را در دل می‌خواند.
    ((اردلان جاوید))
    روزی روزگاری پدری داشت؛ پدری که مانند کوه می‌ماند و حالا تمام آن کوه ریزش کرده بود... پدری که برای زنده نگه داشتن فرزندش به هر ریسمانی چنگ می‌زد... پدری که جان خود را در مقابل جان فرزند ذره ای دارای ارزش نمی‌دانست و در آخر چه تلخ رسم پدر بودن را به جا آورد...
    حرکت می‌کند و نوشته ی روی مزار دوم را می‌خواند...
    ((شهناز ایزدمنش))
    روزی روزگاری مادری هم داشت... مادری که فقط داشت... مادری که نه توانست ببیند؛ نه بو کند و نه حتی بفهمد این که پسر مادری باشد چه حسی دارد... و چه تلخ بود که این حس را هیچ وقت تجربه نمی‌کرد... دلش تنگ بود؛ بی آن که او را دیده و شناخته باشد دلش او را طلب می‌کرد... و این حقیقت تلخ را هم می‌دانست که هیچ وقت نمی‌توانست او را داشته باشد. سخت است با تمام وجود خواستن؛ اما نداشتن...
    نگاهش را از مزار دوم می‌گیرد. حرکت می‌کند و بالای مزار سوم مانند میخ خشک می‌‌شود. نفسش را طولانی بیرون می‌دهد و لبخند تلخی لب هایش را به بازی می‌گیرد... مردمک هایش را روی نوشته ها می‌چرخاند و در دل اسم روی سنگ را می‌خواند...
    ((آراد جاوید))
    و روزی روزگاری برادری وجود داشت... برادری که دیگر هیچ وقت گرمی دستش را بر روی شانه اش احساس نمی‌کرد؛ هیچ وقت خونسردی نگاهش حرصش را در نمی‌آورد و هیچ وقت نمی‌توانست گوش شنوای حرف هایش باشد...
    برادری که هر چه زندگی اش را زیر و رو می‌کرد نمی‌توانست یک روز خوش در آن پیدا کند... مگر می‌شد چنین تقدیر سیاهی داشت؟ مگر می‌شد این همه غریب بود...؟
    در آن لحظه دلش می‌خواست زمین را بشکافد... خاک سرد و تیره را کنار بزند و او را از آغـ*ـوش خاک بیرون بکشد... به خاک حسادت می‌کرد؛ در آغـ*ـوش کشیدنش او حق او بود نه خاک... دلش پر میزد برای یک آغـ*ـوش گرم دیگر؛ به جبران همه ی آن روزهایی که با دست خودش از بین برد... به جبران همه ی آن روزهایی که نمی‌دانست زود دیر می‌شود...
    و چه بی‌رحمانه سرد شدند؛ غریب شدند و دور شدند...
    دلش می‌خواست خوشبختی را به او هدیه کند؛ اما نشد... نشد که باز هم او را به دنیا برگرداند... نشد باز هم او را ببیند... نشد او را در آغـ*ـوش بگیرد... نشد گرمی دستش را بر شانه اش حس‌کند... نشد او دیگر سنگ صبورش باشد...‌نشد دیگر صدایش را بشنود... و نشد که دیگر با او آرام شود...
    نشد؛ نشد...
    و نشد...
    و این نشدن ها؛ تا ابد بر دلش ماند...
    باد سردی می‌وزد اما گرمایی را بر روی شانه اش احساس می‌کند... سر می‌چرخاند و نگاه به شانه اش می‌دهد... بی‌اراده دستش را دراز می‌کند و بر روی شانه اش می‌گذارد...
    حس آشنایی به تنش رسوخ می‌کند. لبخند تلخی می‌زند و نگاهش روی فضای خالی کنارش ثابت می‌ماند... انگار که یک نفر همچنان کنارش ایستاده باشد؛ دست حمایت گرش را روی شانه اش گذاشته باشد و با لبخند خونسردش حرصش را در بیاورد...
    سرش را به زیر می‌اندازد. دست بالا می‌برد و با انگشتش نم اشک را از زیر چشمش به کنار می‌زند...
    نفسش را بیرون می‌دهد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و در حالی که به سنگ قبر نگاه می‌کند با خنده می‌گوید:
    -هوا برت نداره؛ گرد و غبار رفته تو چشمم...
    نفسش را سرد و سنگین بیرون می‌دهد. نگاهی به مزارها می‌اندازد و چشم می‌بندد...
    و روزی روزگاری؛ آریا خانواده ای داشت...
    ***

    پریچهر

    از دور می‌بینمش که بالای سر قبرهای خانواده اش ایستاده. به سمتش حرکت می‌کنم‌ که آریانا ازم سبقت می‌گیرد و در حالی‌ که به سمتش می‌دود صدایش را بالا می‌برد:
    -بابایی...
    آریا با شنیدن صدایش به سمتش می‌چرخد. لبخند گرمی می‌زند؛ خم می‌شود و آغوشش را برای او آماده می‌کند. آریانا بطری نوشابه را همان جا رها می‌کند؛ یا نهایت سرعت به سمتش‌ می‌دود و خودش را در آغوشش می‌اندازد. آریا از روی زمین بلندش می‌کند و یک ماچ آبدار و طولانی از گونه اش می‌گیرد.
    آریانا‌ ابروهایش را بالا می‌برد؛ دست هایش را دور‌ گردنش حلقه می‌کند و کنجکاو و متعجب لب می‌زند:
    -بابایی... مامانی راست میگه که تو هم داداشی داری؟
    آریا لبخند محوی می‌زند. سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره راست میگه.
    آریانا ابروهایش را بالا می‌برد و تعجبش دو چندان می‌شود. آریا نگاهش را روی آراد ثابت می‌کند. به سمتم می‌آید و بـ..وسـ..ـه ی محکمی روی گونه ی آراد می‌گذارد. سرش را عقب می‌کشد و برخلاف پدرش که هیچ وقت جرأت نداشت در چشمان پسرش نگاه کند نگاه عمیقی به چشمان آراد می‌کند... نه این که برادرش را دوست نداشته باشد؛ اما همیشه می‌گفت هیچ وقت اجازه نمی‌دهد آراد کوچکش مثل برادرش عذاب بکشد...
    نگاهم می‌کند. سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
    -بریم.
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -بریم.
    دست آزادش را روی کمرم می‌گذارد و به سمت جلو هدایتم می‌کند. عزیزانمان؛ پاره های تنمان را در گورستان سرد و یخ زده رها می‌کنیم و یک قدم رو به جلو برمی‌داریم... همراه با عزیزانمان تکه ای از قلبمان را هم آن جا رها می‌کنیم...
    آریا لحظه ای مکث می‌کند؛ سرش را می‌چرخاند و یک بار دیگر به سنگ قبرها نگاه می‌کند... بعد از یکی دو ثانیه لبخند محوی می‌زند؛ نگاهش را می‌گیرد و دوباره به راه می‌افتد...
    درست می‌گفتند؛ دیروزها می‌روند و فرداهای بهتر می‌آیند... و ما هم چنان غم هایمان را با خود حمل می‌کنیم... غم هایی‌ که ما و شخصیتمان را می‌سازد... غم هایی که هر چند تلخ اما در روزهای شیرین به یادمان می‌آورد چه کسی بودیم؛ چه راهی را طی‌ کردیم و چه اشتباهاتی کردیم... غم هایی‌ که هر کدام یک تجربه است و ما را کامل می‌کند...
    راه زیادی را آمدیم... در این هفت سال تلخی زیادی داشتیم و همه ی این تلخی ها را برای شیرینی‌ امرزو تحمل کردیم... تلخی هایی‌ که زمان ما را به مزه ی تلخش عادت داد... و شیرینی هایی‌ که گاهی آن قدر قوی است که مزه ی آن تلخی ها را به کل‌ پاک می‌کند...
    آریانا؛ آراد؛ نمونه ای از این شیرینی‌ ها هستند...
    زندگی تلخ و شیرین است؛ اما باید مواظب باشیم شیرینی‌ اش دلمان را نزند و تلخی اش از ما یک هیولا نسازد... باید مواظب باشیم نفرت و انتقام در قلبمان خانه نکند وگرنه اول خودمان را از پا در می‌آورد...
    انتقام؛ آتشی است که هرگز خاموش نمی‌شود... بزرگ و بزرگ تر می‌شود؛ می‌سوزاند... اول احساست را... بعد انسانیتت را... بعد وجدانت را... بعد خودت را... و در آخر آدم های اطرافت را...
    چه دل هایی که در آتش انتقام نسوخت؛ و چه جوان هایی که مثل آراد قربانی انتقام نشد...
    چه انسان هایی که خودشان را در آتش انتقام نسوزاندند... مانند ایرجی که اول احساستش سوخت؛ بعد زندگی اش و در آخر هم خودش... ایرجی که عاقبتش به یک بیمارستان روانی ختم شد... جایی که تا ابد عذاب خواهد کشید...
    همه چیز از یک تصادف ساده شروع شد؛ یا نه... از یک آتش سوزی... شاید هم از روی که مهر شهناز به دل احمد افتاد... اصلا نمی‌دانم از کجا شروع شد؛ اما می‌دانم به کجا ختم می‌شود...
    به جایی که من و آریا انتقام تمام لحظات تلخمان را از زندگی می‌گیریم...

    به پایان فکر مکن؛

    اندیشیدن به پایان هر چیز...

    شیرینی حضورش را تلخ می‌کند.

    بگذار پایان؛ تو را غافلگیر کند.

    درست مثل آغاز...

    پایان.



    سخنی از نویسنده:
    حدود دو سال پیش؛ یه روز سرد و زمستونی... از یه خواب عصرگاهی بیدار شدم و ایده ی تاوان تو ذهنم جرقه زد...
    یه داستان توی ذهنم به وجود اومد که نمی‌تونستم فقط توی ذهنم نگهش دارم. می‌خواستم واسه همه تعریفش کنم... و این شد که نویسندگی رو امتحان کردم...

    اولین شخصیتی که خلق کردم پریچهر بود؛ یه دختر قوی...
    بعد از اون آریا؛ که خیلی دوسش دارم...
    بعدش هستی؛ دختری‌ که سیلی روزگار محکمش کرد...
    بعد از اون کیان... و بعدش رعنا...
    و بعدش ایرج... و قضیه ی انتقام...

    بعد از این که داستان و تو‌ی ذهنم ساختم؛ نیاز به یکی‌ بود که بار حل کردن معماها رو دوشش باشه. یکی که بخواد دوش به دوش پری واسه بیرون اوردن آریا از زندان بجنگه؛ یکی که از جون مایه بذاره و این جوری بود که آراد به وجود اومد... کسی که خیلی وقت روی شخصیت پردازیش گذاشتم...
    آرادی که اصلا قرار نبود باشه اما یکی از محبوب ترین شخصیتا شد...
    اولش قرار نبود اصلا هستی با آراد باشه؛ از همون اول قرار بود سیروان وارد داستان شه و هستی به اون برسه اما بعدش تصمیم گرفتم با آراد باشه...

    با این که همش و خودم خلق کردم اما حس‌ عجیبی بود؛ انگار با شخصیتای رمان خودم زندگی می‌کردم... با خوشحالیش خوشحال و با ناراحتیشون ناراحت می‌شدم. و گاهی از غمشون خودمم گریم می‌گرفت...

    داستان من فراز و نشیب زیادی داشت و از همه ی شما ممنونم که واسش وقت گذاشتین و همراهم بودین. دم تک تکتون گرم. افتخار بزرگی‌ بود که شما خواننده های داستانم باشید...

    دقیقا نمی‌دونم کی؛ اما می‌دونم قطعا یه روزی با یه داستان جدید برمی‌گردم. پس تا اون موقع شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    خسته نباشی کوثر جان
    با آرزوی موفقیت
    و دیدن کارهای بعدیت 🌺
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    payane_roman_copy.jpg
     

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    با تشکر از نویسنده عزیز رمان جهت دانلود در سایت قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا