- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
آرایشگر با ذوق و شوق خاصی نگاه به هستی میکند. دست هایش را جلوی دهانش میگیرد و با لـ*ـذت لب میزند:
-عالی شدی...
دستش را به سمت چپ میگیرد و ادامه میدهد:
-بیا اینجا... بیا دو تا عکس ازت بگیرم به عنوان مدل داشته باشم...
نگاهم را به هستی میدهم. موهای قهوه ای رنگش را مشکی کرده بود و به طرز جالبی آرایشگر آن ها شینیون کرده بود. آرایش کم رنگ و ملیحی به صورت داشت که حسابی جذابش کرده بود...
از جایش بلند میشود. دامن لباسش را میگیرد و همراه آرایشگر به جایی که هدایتش میکرد میرود...
-پریچهر...
با شنیدن صدای هانیه سرم را به سمتش میچرخانم. هانیه ای که حدود یک سالی میشد از زندان آزاد شده بود و توانسته بود به خوشبختی برسد...
بعد از مرگ عمو اردلان طبق وصیتش قسمتی از اموالش به هستی و هانیه رسید... هانیه در حاضر مشغول تحصیل در رشته ی مدیریت بازرگانی است و یک کار کوچک در شرکت جاوید دارد. در گیر و دار زندان رفتنش نیما را زیاد میدید؛ خدا هم مهرش را به دل نیما انداخت و قرار است تا چند ماه دیگر با هم ازدواج کنند... نیما پلیس است؛ اوایل خیلی در برابر قبول این عشق مقاومت میکرد و حاضر نبود قبول کند عاشق یک مجرم شده اما در نهایت تسلیم دلش شد...
برای هانیه خوشحالم؛ بالاخره میتواند بعد از سال ها مزه ی خوشبختی را بچشد...
نگاهش میکنم و سرم را سوالی تکان میدهم. سرش را کج میکند و با عجله میگوید:
-ماشین باهاته؟
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم که دستش را دراز میکند و میگوید:
-وای تروخدا سوئیچش و میدی؟ میخوام برم لباسم و بیارم... جاش گذاشتم...
بیاراده هینی میکشم و هراسان لب میزنم:
-وای خونه ی شما دوره... وقت نمیشه!
چشمکی میزند و میگوید:
-چرا میشه... من و که میشناسی...
از جایم بلند میشوم و در حالی که به سمت رختکن میروم و او هم به دنبالم میآید میگویم:
-والا من سوئیچ و بهت میدم ولی واسه خودت میگم... کسی خونه نیست واست با تاکسی بفرسته؟
-والا کسی نیست... بعدشم من که آمادم؛ اگه واست اشکالی نداره دیگه برنمیگردم اینجا. همون جا میپوشم و میام تالار. اشکالی که نداره؟
سوئیچ را به سمتش میگیرم. سرم را بالا میاندازم و میگویم:
-نه. میگم آریا بیاد دنبالم.
دستش را با عجله دراز میکند و سوئیچ را چنگ میزند.
-وای ممنون...
خداحافظی میکند و میرود. نه این که از این که ماشینم را داده باشم ناراضی باشم؛ اما نمیتوانست تاکسی بگیرد؟!
با این فکر که خوب میشود حالا که هستی دارد عکس میگیرد من هم یک عکس یادگاری با او بگیرم دامن لباس پف و سبزآبی ام را میگیرم و به جایی که آرایشگر او را بـرده بود میروم. وقتی به اتاق میرسم با جای خالی اش رو به رو میشوم؛ نگاهی به آرایشگر میاندازم و میگویم:
-هستی چی شد؟
نگاهم میکند و با خوشرویی جوابم را میدهد:
-عزیزم ازش عکس گرفتم یکی دو دقیقه ی پیش رفت.
-کجا رفت؟
-رفت تورش رو واسش تنظیم کنن.
سری تکان میدهم و از اتاق بیرون میزنم. آرایشگاه را با قدم هایم متر میکنم و وجب به وجب دنبالش میگردم. پیدایش نمیکنم؛ یعنی کجا رفته؟
به دختری که ناخن هایش را مانیکور کرده بود نزدیک میشوم. جلوی میزش خم میشوم و متفکر میپرسم:
-خانم تقوی رو ندیدی؟
نگاهی به اطراف میاندازد و گیج لب میزند:
-کارش با من که تموم شده!
-آره میدونم کارش تموم شده ولی هر چی میگردم پیداش نمیکنم.
-والا خواهرش و خواهرشوهرش اینجان؛ میخوای از اونا بپرس.
با شنیدن اسم خواهر ناگهان چیزی در ذهنم جرقه میزند. هانیه واقعا به دنبال لباسش رفت؟ من کاملا مطمئنم شنیدم که به هستی میگفت لباسش را آورده! بعدش هم چرا هستی غیبش زده؟ یعنی کجا رفته؟ دلم گواه بد میدهد. این روزها رفتار خودش و هانیه و آریا عجیب شده...
با این فکر به سمت کیفم میدوم. تلفنم را در میآورم و شماره ی آریا را میگیرم. تلفن را به گوشم میچسبانم و همین که صدایش را میشنوم هراسان لب میزنم:
-کجایی آریا؟
کمی مکث میکند و بعد از یکی دو ثانیه جوابم را میدهد:
-خونه. میخوام برم دوش بگیرم.
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و میگویم:
-باشه. گوشی رو بده آریانا کارش دارم.
-زنگ بزن خانم محمدی. من وقت ندارم میخوام برم دوش بگیرم.
بیاعتنا به حرفش با لحنی جدی لب میزنم:
-آریا بیا دنبالم. دوش نگیر بیا دنبالم میخوام بیام خونه کار دارم.
-تاکسی بگیر برو.
لحظه ای خشکم میزند. آریا دارد چه کار میکند؟ کجا است که حاضر نیست آریانا را پشت خط بیاورد؟ کجا است که انگار میداند من ماشین ندارم و میگوید تاکسی بگیرم؟ اصلا چرا نمیپرسد چرا ماشین ندارم؟ اصلا چرا نمیگوید بیا؟ میگوید برو... یعنی خانه نیست که میگوید برو...
میترسم و میلرزم. اصلا دلم نمیخواهد چیزی که در ذهنم است اتفاق افتاده باشد...
-آریا کجایی؟
-عزیزم... خونم... خونه...
-باشه قبول ولی گوشی رو بده آریانا!
-قطع میکنم پری...
بیاعتنا به صدای ترسیده ام که التماس میکردم قطع نکند تلفن را قطع میکند. دستانم از استرس عرق میکنند و تنم یخ میزند... خدایا فقط چیزی که در ذهنم است اتفاق نیفتاده باشد... با عجله به سمت رختکن میروم. پالتویم را از بین انبوه مانتو و پالتوهایی که آویزان بودند پیدا میکنم و روی لباسم میاندازم. شالم را سریع میپوشم و این بار با تلفنم شماره ی هومن را میگیرم. اگر یک نفر جواب سوال هایم را بداند و بتواند کمکم کند خودش است...
بعد از چند ثانیه صدایش در گوشم پخش میشود:
-الو؟
بدون سلام و احوال پرسی هراسان لب میزنم:
-هومن آریا کجاست؟
انگار از لحنم جا میخورد. چند ثانیه مکث میکند و مردد جوابم را میدهد:
-یعنی چی کجاست؟ خونه دیگه.
-دروغ نگو هومن... آریا داره یه کارایی میکنه تو هم خوب میدونی...
خود را به کوچه ی علی چپ میزند و گیج لب میزند:
-یعنی چی؟ نمیفهمم...
سرم را تکان میدهم و با لحن جدی ای لب میزنم:
-هومن؛ سر من و شیره نمال. نمیخوام آریا کاری کنه که تا آخر عمر پشیمون شه... نمیخوام آیندشو خراب کنه...
-آخه چی کار میخواد بکنه؟
در حالی که سعی میکنم صدایم از عصبانیت بالا نرود با حرص از میان دندان هایم میغرم:
-هومن من و عصبی نکن خودت خوب میدونی منظورم چیه.
سکوت میکند. سکوت میکند و این سکوتش نشان دهنده ی این است که چیزی میداند. آخر مگر میشود نداند؟ سال اولی که آریا در به در دنبال ایرج میگشت تمام کارهای مربوط به هک و ردیابی را برایش انجام میداد...
لحنم را نرم میکنم و با لحن درمانده ای سعی میکنم قانعش کنم:
-هومن؛ میدونم فکر میکنی با این کارت به آریا خــ ـیانـت میکنی... اما باور کن اینجوری نیست... هومن من نمیخوام آریا یکی بشه لنگه ی خود ایرج... نمیخوام خودش و بدبخت کنه... پس اگه دلت به حال من و اون نمیسوزه دلت به حال بچه هامون بسوزه...هومن خواهش میکنم ازت؛ اگه واقعا به آریا اهمیت میدی نباید توی این راه حمایتش کنی...
سکوت میکند. بعد از چند لحظه صدای آهسته اش بلند میشود:
-یادداشت کن. همون نزدیکیاست...
نفس آسوده ای میکشم. خدایا شکرت...
-چیزی ندارم هومن. تا من برم اونجا اسمس کن آدرسو واسم.
-باشه...
چیزی دیگری نمیگویم و تماس را قطع میکنم. حرکت میکنم و از پذیرش آرایشگاه میخواهم تاکسی ای برایم خبر کنند. از آرایشگاه بیرون میزنم و سوار تاکسی ای که جلوی در منتظرم بود میشوم. آدرسی که هومن برایم اسمس کرده بود را برایش میخوانم و تا برسم فقط دعا میکنم دیر نشده باشد...
***
با قدم های آهسته در حالی که نگاهش میکرد به سمتش میرود... جلویش خم میشود و با نفرت نگاهش میکند...
روی صندلی نشسته بود و میلرزید. گنگ و سرگردان به منظره ی رو به رویش زل زده بود. کفش ها و لباس هایش پاره بود و هوای سرد را به راحتی عبور میداد... خیالی نبود. برای کسی در آنجا حال جسمی اش مهم نبود... اگر میدانستند سرما عذابش میدهد قطعا او را در فریزر میانداختند...
آریا در حالی که نگاهش میکند سرش را به طرفین تکان میدهد و با حسرت زمزمه میکند:
-کاش میدونستی چرا اینجایی...
قامتش را صاف میکند. مردمک هایش را رویش ثابت میکند و ادامه میدهد:
-کاش میدونستی چرا تو این حالی... کاش دنیای اطرافت حالیت بود...
-مگه حیوونا هم چیزی میفهمن پسردایی؟
بدون آن که نگاه به صاحب صدا دهد با کنایه جوابش را میدهد:
-توبه کن هانیه. توبه کن و دیگه هیچ وقت حیوون و با این موجودی که حتی نمیدونم چه اسمی روش بزارم مقایسه نکن. به خدا که حیوونا احساس بیشتری دارن...
صدای بیحوصله ای جفت گوش هانیه بلند میشود:
-کنایه زدنت چیه آریا؟ مگه میفهمه؟ کارش و تموم کن بره دیگه... یا میخوای نکن؛ افتخارش و به من بده...
آریا لبخندی میزند. چشم میبندد و در حالی که سرش را به طرفین تکان میدهد جواب میدهد:
-آخ هستی جان؛ باور کن اگه میدیدی چطور خنجرو زد تو قلب عشقت بدت نمیومد بیشتر زجرش بدی...
هستی دامن لباسش را میگیرد. قدمی به جلو برمیدارد و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-درسته؛ بدم نمیاد. همون جور که توی این چهار سال بدم نمیومد. اما وقتی دیگه چیزی از دنیای اطرافش نمیفهمه و کاملا دیوونه شده لذتی برام نداره...
آریا نگاهش میکند. دوباره جلویش خم میشود و لبخندی از روی لـ*ـذت میزند...
سر و صورتش خاکی و سیاه از چرک بود و دندان هایش با رنگ طلایی مو نمیزد... وضعیت اسفناک و حقارت آمیزی داشت و این دقیقا چیزی بود که آن سه نفر میخواستند...
آریا سرش را تکان میدهد. در حالی که لبخند به لب داشت لب باز میکند و میگوید:
-یک سال دنبالت بودم ایرج. حتی تو خوابتم نمیتونی ببینی چقدر پول خرج پیدا کردنت کردم... در به در دنبالت بودم... چهار ساله اسیرمی... چهار ساله هر بلایی دلم خواست سرت اوردم... زدمت؛ گشنه گذاشتمت؛ بیخوابی دادم بهت؛ معتادت کردم؛ هر کاری باهات کردم... اما شانس اوردی که دیوونه شدی؛ چون حالا که نمیفهمی ما هم از شکنجه دادنت دلمون خنک نمیشه و دیگه سودی برامون نداری...
هستی قدمی به جلو برمیدارد. نگاه کلافه ای به اطراف میاندازد و صدایش را بالا میبرد:
-داستان نگو آریا. اگه نمیتونی بده من تمومش کنم...
آریا تک خنده ای میکند و میگوید:
-جدیدا خیلی کم طاقت شدی دخترعمه!
-کم طاقت نشدم. عروسیمه و میخوام سر وقت برسم.
آریا نگاه به ایرج میدهد. ایرجی که فقط جسمش آن جا بود و هیچ چیز از دنیای اطرافش نمیفهمید... سرش را به نرمی تکان میدهد و میگوید:
-تو راست میگفتی ایرج. ببخشش خوبه؛ اما انتقام یه لـ*ـذت دیگه داره...
دست در جیب پالتویش میکند. اسلحه را بیرون میآورد و به سمت ایرج نشانه میگیرد...
با دیدن این صحنه لبخند کجی روی لب های هستی شکل میگیرد. هانیه سرش را کج میکند و با لـ*ـذت منتظر میماند...
***
پریچهر
ماشین جلوی انبار بزرگی نگه میدارد. سریع پولش را حساب میکنم و از ماشین بیرون میپرم. میچرخم و با دستم به دو ماشینی که پشت سرم بودند اشاره میکنم صبر کنند و وارد نشوند... دامن لباسم را میگیرم و با عجله به سمت در انبار میدوم. دست دراز میکنم؛ در را باز میکنم و خودم را داخل انبار میاندازم...
هانیه و هستی که آن جا بودند با دیدنم سرشان را به سمتم میچرخاند اما آریا که اسلحه اش را به سمت ایرج نشانه گرفته بود در جایش ثابت میایستد. وحشت زده قدمی به سمتش برمیدارم... او ایرج بود؟ همان ایرجی که به دنبال خونخواهی بود؟ چه بر سرش آمده بود که به این روز افتاده بود؟
آریا انگار انتظار آمدنم را داشت و حتی میدانست این من هستم که وارد شده ام. لب باز میکند و صدایش را بالا میبرد:
-خوش اومدی خانم وکیل. قرار بود فقط ما سه تا باشیم ولی تو هم از ایرج زخم خوردی. تو هم حقته اینجا باشی...
وسط انبار میایستم. دست هایم را در هوا میگیرم و صدایم را ناباور بالا میبرم:
-واقعا این چیزیه که میخواین؟ این که با دست خودتون تاوان بگیرین؟
هستی قدمی به سمتم برمیدارد و حق به جانب جوابم را میدهد:
-تو نمیخوای؟ یادت نیست چه زجری سر بابات کشیدی؟ نمیخوای انتقامش و بگیری؟
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و محکم جوابش را میدهم:
-میخوام. خیلیم خوب میخوام اما نه با دستای خودم. چون نمیخوام یکی بشم لنگه ی خودش...
هانیه خنده ی عصبی ای میکند و بیحوصله لب میزند:
-تروخدا... چطور دلت میاد بگی با این کار شبیه اون میشیم؟ ما یه بچه رو از خونوادش جدا کردیم؟ ما هزار نفر و کشتیم؟
-همین که به انتقام فکر میکنید یعنی مثل اونید...
نگاه به هستی میدهم. سرم را تکان میدهم و متفکر لب میزنم:
-هستی؛ توی چشمام نگاه کن...
به سمتش قدم برمیدارم و ادامه میدهم:
-توی چشمام نگاه کن و بگو با این کار آروم میشی...
نگاهم میکند و سکوت میکند اما میتوانستم خشم در چشمانش را ببینم. چشمان هستی هیچ وقت خشمگین نبودند... غمگین بودند اما خشمگین نه...
-اون مامانم و کشت... اون بابام و کشت... اون...
ادامه ی حرفش را میخورد. سرش را به طرفین تکان میدهد و ادامه میدهد:
-مردن حقشه.
-حقشه ولی نه به دست تو. هستی... من نمیخوام دلت پر نفرت بشه. نمیخوام دست به همچین کاری بزنی... میدونم دلت سوخته... دل منم سوخته اما میدونم اگه این کار و کنم از خود واقعیم دور میشم... درسته؛ ایرج انسان نیست. اما من هستم...
نگاهی به ایرج میاندازم. با دست به او اشاره میکنم و ادامه میدهم:
-آخه نگاش کن... الان چیزی میفهمه؟ میفهمه تو واسه چی میخوای اون و بکشی؟ باشه؛ وقتی شکنجش دادین میدونست و حسابی هم از این کار کیف کردین. ولی الان چیزی نمیفهمه... پس ارزش نداره انسانیت خودت و بخاطر کسی که حتی نمیفهمه زیر سوال ببری...
خشم چشمانش کم کم محو میشود. انگار حرف هایم دارد اثر میگذارد. پس بهتر است به همین شکل نرمش کنم...
لبخندی میزنم؛ سرم را کج میکنم و میگویم:
-امشب عروسیته هستی... به سیروان گفتم اون بیرون منتظرت باشه. پس برو... برو و یه زندگی جدید و شروع کن... نزار مثل اون کینه ای بشی. چون اول از همه خودت و نابود میکنه. من کاری به قانون ندارم؛ من هیچ وقت لوتون نمیدم. چون میخوام این کار و واسه خودتون انجام بدین نه از ترس قانون... پس برو هستی. سیروان همه جوره دوست داره و خوشبختت میکنه...
نگاه به فاخته ای که از گردنش آویزان بود و روی سـ*ـینه اش بود میدهم. دستم را روی پرنده ی کوچک میگذارم و با حسرت ادامه میدهم:
-آرادم همیشه یه گوشه از قلبت میمونه...
این را که میگویم کاسه ی چشمانش اشک آلود میشود. به خوبی موفق شده یک پوسته ی سرسخت برای خودش بسازد اما در زیر این نقاب هنوز هم احساس دارد... هنوز هم اسم آراد که میآید میشکند...
سرم را تکان میدهم و با لحن غم زده ای میگویم:
-میدونم چقدر دلت میخواست بشه؛ اما قسمت نبود... تو قسمت سیروان بودی...
خنده ی غمگینی میکنم و ادامه میدهم:
-ستاره های شما هیچ وقت جفت هم نبود...
دستم را پایین میآورم. به جایش او دستش را بالا میبرد و روی پرنده ای که روی سـ*ـینه اش بود میگذارد. اشکش بی صدا میچکد و پلک روی هم میگذارد... هستی حتی دوست داشتن آراد را هم دوست داشت... عاشق این بود که دوستش داشته باشد... و حالا چیزی جز دلتنگی نداشت...
چشمانش را باز میکند. دستش را از روی فاخته پایین میآورد و لبخند غمگینی میزند. سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و از کنارم رد میشود... به سمت در میرود و از انبار خارج میشود... میرود تا همه چیز را فراموش کند و یک زندگی جدید را شروع کند...
بعد از رفتنش به سمت هانیه میروم. لب باز میکنم و میگویم:
-هانیه... میدونم...
میان حرفم میپرد و بیحوصله میگوید:
-باشه نمیخواد بگی. سخنرانیت خیلی تأثیر گذار بود. قانع شدم.
ابروهایم را بالا میبرم و گیج نگاهش میکنم. سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و میگوید:
-ایرج زندگی من و با همین جنایتا نابود کرد. حتی نمیخوام دستام به خون کثیفش آلوده بشه... نمیخوام دوباره وارد راهی بشم که اون من و توش انداخت...
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. ابروهایش را بالا میآورد و با سر به در اشاره میکند.
-انشالله که به نیما هم گفتی بیاد دنبالم؟
لبخندی میزنم و سر را به معنای تأیید تکان میدهم. با سر به در اشاره میکنم و میگویم:
-برو.
لبخندی میزند و نگاه ازم میگیرد. حرکت میکند و او هم قدم های خواهرش را دنبال میکند.
به سمت آریا که هنوز اسلحه را به سمت قلب ایرج نشانه رفته بود قدم برمیدارم. کنارش میایستم. دستم را روی مچ دستش میگذارم و به نرمی میگویم:
-توی خونه دو تا بچه منتظرتن. اونا باباشون و میخوان. نه یکی که انتقام کورش کرده...
بدون آن که نگاه از ایرج بگیرد جوابم را میدهد:
-اگه دردت زندان افتادن منه نگران نباش کسی متوجه نمیشه.
سرم را به طرفین تکان میدهم و میگویم:
-نه؛ نشنیدی چی گفتم؟ دردم زندان افتادنت نیست. حتی ولت هم نمیکنم اگه این کار و کنی. اینا رو میگم که به این خاطر منصرف نشی. میخوام به خاطر خودت منصرف نشی. میخوام اگه قراره منصرف شی با دلت این کارو کنی نه از ترس این که ولت میکنم چون من هیچوقت ولت نمیکنم.
سکوت میکند اما ذره ای از فشار دستش بر روی اسلحه کم نمیکند. به جایش انگشتش را روی ماشه میگذارد و نفرت درون چشمانش بیشتر میشود... انگار او سر سخت تر از هانیه و هستی است...
لبخند غمگینی میزنم؛ لب باز میکنم و به نرمی میگویم:
-اگه آراد اینجا بود چی میخواست؟
خشم چشمانش میخوابد. غم در چهره اش جان میگیرد و پلک روی هم میگذارد. بعد از یکی دو ثانیه چشمانش را باز میکند و با حسرت زمزمه میکند:
-اگه اینجا بود امشب عروسیش بود...
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و با لحن به غم نشسته ای میگویم:
-آره... امشب عروسیش بود. ولی قبلش تو رو راضی میکرد این کارو نکنی... یه سخنرانی توپ تحویلت میداد و منصرفت میکرد. بعدشم با هم میرفتین عروسی...
بدون آن که از نفرت نگاهش کم شود اشکش آرام آرام روی گونه اش سر میخورد. دلش از تصور حرف هایم به درد میآمد... از این کاش میشد حرف هایم حقیقت داشت و آراد واقعا اینجا بود و یک سخنرانی توپ تحویلش میداد؛ بعد هم با هم به مراسم میرفتند... دلش به درد میآمد؛ دلش حسرت میخورد از چیزهایی که میتوانست داشت باشد و نداشت... دلش حسرت میخورد از برادری که میتوانست این جا باشد و نبود...
سرم را به طرفین تکان میدهم؛ تمام التماسم را در صدایم میریزم و ادامه میدهم:
-پس به خاطر اونم که شده این کار و نکن...
دستم را از روی دستش برمیدارم. قدمی به عقب برمیدارم و میگویم:
-من میرم بیرون. هر تصمیمی که بگیری من باهاتم اما قبلش به این فکر کن که اگه آراد بود این و واست نمیخواست...
نفس هایش سنگین میشوند و دندان هایش را روی هم فشار میدهد. نفرت نگاهش دو برابر میشد و مردمک هایش شروع به لرزش میکنند... داشت جان میکند تا شلیک کند... غم و حسرت در کنار نفرتش در چهره اش خانه میکنند و اشک دیگری از چشمش چکه میکند... فشار دستش دور اسلحه به آخرین حد ممکن میرسد و چانه اش هم شروع به لرزش میکند... سخت بود برایش گذشتن، سخت بود برایش تاوان نگرفتن... سخت بود برایش رها کردن قاتل نفس های برادرش... با تمام وجود میخواست جان ایرج را به دست های خودش بگیرد و هیچ تعجب نمیکردم اگر بعد از رفتنم از اینجا صدای شلیک میشنیدم...
حرکت میکنم و ازش دور میشوم. از انبار بیرون میآیم و بیرون از انبار میایستم. چشم میبندم و منتظر میمانم...
-عالی شدی...
دستش را به سمت چپ میگیرد و ادامه میدهد:
-بیا اینجا... بیا دو تا عکس ازت بگیرم به عنوان مدل داشته باشم...
نگاهم را به هستی میدهم. موهای قهوه ای رنگش را مشکی کرده بود و به طرز جالبی آرایشگر آن ها شینیون کرده بود. آرایش کم رنگ و ملیحی به صورت داشت که حسابی جذابش کرده بود...
از جایش بلند میشود. دامن لباسش را میگیرد و همراه آرایشگر به جایی که هدایتش میکرد میرود...
-پریچهر...
با شنیدن صدای هانیه سرم را به سمتش میچرخانم. هانیه ای که حدود یک سالی میشد از زندان آزاد شده بود و توانسته بود به خوشبختی برسد...
بعد از مرگ عمو اردلان طبق وصیتش قسمتی از اموالش به هستی و هانیه رسید... هانیه در حاضر مشغول تحصیل در رشته ی مدیریت بازرگانی است و یک کار کوچک در شرکت جاوید دارد. در گیر و دار زندان رفتنش نیما را زیاد میدید؛ خدا هم مهرش را به دل نیما انداخت و قرار است تا چند ماه دیگر با هم ازدواج کنند... نیما پلیس است؛ اوایل خیلی در برابر قبول این عشق مقاومت میکرد و حاضر نبود قبول کند عاشق یک مجرم شده اما در نهایت تسلیم دلش شد...
برای هانیه خوشحالم؛ بالاخره میتواند بعد از سال ها مزه ی خوشبختی را بچشد...
نگاهش میکنم و سرم را سوالی تکان میدهم. سرش را کج میکند و با عجله میگوید:
-ماشین باهاته؟
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم که دستش را دراز میکند و میگوید:
-وای تروخدا سوئیچش و میدی؟ میخوام برم لباسم و بیارم... جاش گذاشتم...
بیاراده هینی میکشم و هراسان لب میزنم:
-وای خونه ی شما دوره... وقت نمیشه!
چشمکی میزند و میگوید:
-چرا میشه... من و که میشناسی...
از جایم بلند میشوم و در حالی که به سمت رختکن میروم و او هم به دنبالم میآید میگویم:
-والا من سوئیچ و بهت میدم ولی واسه خودت میگم... کسی خونه نیست واست با تاکسی بفرسته؟
-والا کسی نیست... بعدشم من که آمادم؛ اگه واست اشکالی نداره دیگه برنمیگردم اینجا. همون جا میپوشم و میام تالار. اشکالی که نداره؟
سوئیچ را به سمتش میگیرم. سرم را بالا میاندازم و میگویم:
-نه. میگم آریا بیاد دنبالم.
دستش را با عجله دراز میکند و سوئیچ را چنگ میزند.
-وای ممنون...
خداحافظی میکند و میرود. نه این که از این که ماشینم را داده باشم ناراضی باشم؛ اما نمیتوانست تاکسی بگیرد؟!
با این فکر که خوب میشود حالا که هستی دارد عکس میگیرد من هم یک عکس یادگاری با او بگیرم دامن لباس پف و سبزآبی ام را میگیرم و به جایی که آرایشگر او را بـرده بود میروم. وقتی به اتاق میرسم با جای خالی اش رو به رو میشوم؛ نگاهی به آرایشگر میاندازم و میگویم:
-هستی چی شد؟
نگاهم میکند و با خوشرویی جوابم را میدهد:
-عزیزم ازش عکس گرفتم یکی دو دقیقه ی پیش رفت.
-کجا رفت؟
-رفت تورش رو واسش تنظیم کنن.
سری تکان میدهم و از اتاق بیرون میزنم. آرایشگاه را با قدم هایم متر میکنم و وجب به وجب دنبالش میگردم. پیدایش نمیکنم؛ یعنی کجا رفته؟
به دختری که ناخن هایش را مانیکور کرده بود نزدیک میشوم. جلوی میزش خم میشوم و متفکر میپرسم:
-خانم تقوی رو ندیدی؟
نگاهی به اطراف میاندازد و گیج لب میزند:
-کارش با من که تموم شده!
-آره میدونم کارش تموم شده ولی هر چی میگردم پیداش نمیکنم.
-والا خواهرش و خواهرشوهرش اینجان؛ میخوای از اونا بپرس.
با شنیدن اسم خواهر ناگهان چیزی در ذهنم جرقه میزند. هانیه واقعا به دنبال لباسش رفت؟ من کاملا مطمئنم شنیدم که به هستی میگفت لباسش را آورده! بعدش هم چرا هستی غیبش زده؟ یعنی کجا رفته؟ دلم گواه بد میدهد. این روزها رفتار خودش و هانیه و آریا عجیب شده...
با این فکر به سمت کیفم میدوم. تلفنم را در میآورم و شماره ی آریا را میگیرم. تلفن را به گوشم میچسبانم و همین که صدایش را میشنوم هراسان لب میزنم:
-کجایی آریا؟
کمی مکث میکند و بعد از یکی دو ثانیه جوابم را میدهد:
-خونه. میخوام برم دوش بگیرم.
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و میگویم:
-باشه. گوشی رو بده آریانا کارش دارم.
-زنگ بزن خانم محمدی. من وقت ندارم میخوام برم دوش بگیرم.
بیاعتنا به حرفش با لحنی جدی لب میزنم:
-آریا بیا دنبالم. دوش نگیر بیا دنبالم میخوام بیام خونه کار دارم.
-تاکسی بگیر برو.
لحظه ای خشکم میزند. آریا دارد چه کار میکند؟ کجا است که حاضر نیست آریانا را پشت خط بیاورد؟ کجا است که انگار میداند من ماشین ندارم و میگوید تاکسی بگیرم؟ اصلا چرا نمیپرسد چرا ماشین ندارم؟ اصلا چرا نمیگوید بیا؟ میگوید برو... یعنی خانه نیست که میگوید برو...
میترسم و میلرزم. اصلا دلم نمیخواهد چیزی که در ذهنم است اتفاق افتاده باشد...
-آریا کجایی؟
-عزیزم... خونم... خونه...
-باشه قبول ولی گوشی رو بده آریانا!
-قطع میکنم پری...
بیاعتنا به صدای ترسیده ام که التماس میکردم قطع نکند تلفن را قطع میکند. دستانم از استرس عرق میکنند و تنم یخ میزند... خدایا فقط چیزی که در ذهنم است اتفاق نیفتاده باشد... با عجله به سمت رختکن میروم. پالتویم را از بین انبوه مانتو و پالتوهایی که آویزان بودند پیدا میکنم و روی لباسم میاندازم. شالم را سریع میپوشم و این بار با تلفنم شماره ی هومن را میگیرم. اگر یک نفر جواب سوال هایم را بداند و بتواند کمکم کند خودش است...
بعد از چند ثانیه صدایش در گوشم پخش میشود:
-الو؟
بدون سلام و احوال پرسی هراسان لب میزنم:
-هومن آریا کجاست؟
انگار از لحنم جا میخورد. چند ثانیه مکث میکند و مردد جوابم را میدهد:
-یعنی چی کجاست؟ خونه دیگه.
-دروغ نگو هومن... آریا داره یه کارایی میکنه تو هم خوب میدونی...
خود را به کوچه ی علی چپ میزند و گیج لب میزند:
-یعنی چی؟ نمیفهمم...
سرم را تکان میدهم و با لحن جدی ای لب میزنم:
-هومن؛ سر من و شیره نمال. نمیخوام آریا کاری کنه که تا آخر عمر پشیمون شه... نمیخوام آیندشو خراب کنه...
-آخه چی کار میخواد بکنه؟
در حالی که سعی میکنم صدایم از عصبانیت بالا نرود با حرص از میان دندان هایم میغرم:
-هومن من و عصبی نکن خودت خوب میدونی منظورم چیه.
سکوت میکند. سکوت میکند و این سکوتش نشان دهنده ی این است که چیزی میداند. آخر مگر میشود نداند؟ سال اولی که آریا در به در دنبال ایرج میگشت تمام کارهای مربوط به هک و ردیابی را برایش انجام میداد...
لحنم را نرم میکنم و با لحن درمانده ای سعی میکنم قانعش کنم:
-هومن؛ میدونم فکر میکنی با این کارت به آریا خــ ـیانـت میکنی... اما باور کن اینجوری نیست... هومن من نمیخوام آریا یکی بشه لنگه ی خود ایرج... نمیخوام خودش و بدبخت کنه... پس اگه دلت به حال من و اون نمیسوزه دلت به حال بچه هامون بسوزه...هومن خواهش میکنم ازت؛ اگه واقعا به آریا اهمیت میدی نباید توی این راه حمایتش کنی...
سکوت میکند. بعد از چند لحظه صدای آهسته اش بلند میشود:
-یادداشت کن. همون نزدیکیاست...
نفس آسوده ای میکشم. خدایا شکرت...
-چیزی ندارم هومن. تا من برم اونجا اسمس کن آدرسو واسم.
-باشه...
چیزی دیگری نمیگویم و تماس را قطع میکنم. حرکت میکنم و از پذیرش آرایشگاه میخواهم تاکسی ای برایم خبر کنند. از آرایشگاه بیرون میزنم و سوار تاکسی ای که جلوی در منتظرم بود میشوم. آدرسی که هومن برایم اسمس کرده بود را برایش میخوانم و تا برسم فقط دعا میکنم دیر نشده باشد...
***
با قدم های آهسته در حالی که نگاهش میکرد به سمتش میرود... جلویش خم میشود و با نفرت نگاهش میکند...
روی صندلی نشسته بود و میلرزید. گنگ و سرگردان به منظره ی رو به رویش زل زده بود. کفش ها و لباس هایش پاره بود و هوای سرد را به راحتی عبور میداد... خیالی نبود. برای کسی در آنجا حال جسمی اش مهم نبود... اگر میدانستند سرما عذابش میدهد قطعا او را در فریزر میانداختند...
آریا در حالی که نگاهش میکند سرش را به طرفین تکان میدهد و با حسرت زمزمه میکند:
-کاش میدونستی چرا اینجایی...
قامتش را صاف میکند. مردمک هایش را رویش ثابت میکند و ادامه میدهد:
-کاش میدونستی چرا تو این حالی... کاش دنیای اطرافت حالیت بود...
-مگه حیوونا هم چیزی میفهمن پسردایی؟
بدون آن که نگاه به صاحب صدا دهد با کنایه جوابش را میدهد:
-توبه کن هانیه. توبه کن و دیگه هیچ وقت حیوون و با این موجودی که حتی نمیدونم چه اسمی روش بزارم مقایسه نکن. به خدا که حیوونا احساس بیشتری دارن...
صدای بیحوصله ای جفت گوش هانیه بلند میشود:
-کنایه زدنت چیه آریا؟ مگه میفهمه؟ کارش و تموم کن بره دیگه... یا میخوای نکن؛ افتخارش و به من بده...
آریا لبخندی میزند. چشم میبندد و در حالی که سرش را به طرفین تکان میدهد جواب میدهد:
-آخ هستی جان؛ باور کن اگه میدیدی چطور خنجرو زد تو قلب عشقت بدت نمیومد بیشتر زجرش بدی...
هستی دامن لباسش را میگیرد. قدمی به جلو برمیدارد و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-درسته؛ بدم نمیاد. همون جور که توی این چهار سال بدم نمیومد. اما وقتی دیگه چیزی از دنیای اطرافش نمیفهمه و کاملا دیوونه شده لذتی برام نداره...
آریا نگاهش میکند. دوباره جلویش خم میشود و لبخندی از روی لـ*ـذت میزند...
سر و صورتش خاکی و سیاه از چرک بود و دندان هایش با رنگ طلایی مو نمیزد... وضعیت اسفناک و حقارت آمیزی داشت و این دقیقا چیزی بود که آن سه نفر میخواستند...
آریا سرش را تکان میدهد. در حالی که لبخند به لب داشت لب باز میکند و میگوید:
-یک سال دنبالت بودم ایرج. حتی تو خوابتم نمیتونی ببینی چقدر پول خرج پیدا کردنت کردم... در به در دنبالت بودم... چهار ساله اسیرمی... چهار ساله هر بلایی دلم خواست سرت اوردم... زدمت؛ گشنه گذاشتمت؛ بیخوابی دادم بهت؛ معتادت کردم؛ هر کاری باهات کردم... اما شانس اوردی که دیوونه شدی؛ چون حالا که نمیفهمی ما هم از شکنجه دادنت دلمون خنک نمیشه و دیگه سودی برامون نداری...
هستی قدمی به جلو برمیدارد. نگاه کلافه ای به اطراف میاندازد و صدایش را بالا میبرد:
-داستان نگو آریا. اگه نمیتونی بده من تمومش کنم...
آریا تک خنده ای میکند و میگوید:
-جدیدا خیلی کم طاقت شدی دخترعمه!
-کم طاقت نشدم. عروسیمه و میخوام سر وقت برسم.
آریا نگاه به ایرج میدهد. ایرجی که فقط جسمش آن جا بود و هیچ چیز از دنیای اطرافش نمیفهمید... سرش را به نرمی تکان میدهد و میگوید:
-تو راست میگفتی ایرج. ببخشش خوبه؛ اما انتقام یه لـ*ـذت دیگه داره...
دست در جیب پالتویش میکند. اسلحه را بیرون میآورد و به سمت ایرج نشانه میگیرد...
با دیدن این صحنه لبخند کجی روی لب های هستی شکل میگیرد. هانیه سرش را کج میکند و با لـ*ـذت منتظر میماند...
***
پریچهر
ماشین جلوی انبار بزرگی نگه میدارد. سریع پولش را حساب میکنم و از ماشین بیرون میپرم. میچرخم و با دستم به دو ماشینی که پشت سرم بودند اشاره میکنم صبر کنند و وارد نشوند... دامن لباسم را میگیرم و با عجله به سمت در انبار میدوم. دست دراز میکنم؛ در را باز میکنم و خودم را داخل انبار میاندازم...
هانیه و هستی که آن جا بودند با دیدنم سرشان را به سمتم میچرخاند اما آریا که اسلحه اش را به سمت ایرج نشانه گرفته بود در جایش ثابت میایستد. وحشت زده قدمی به سمتش برمیدارم... او ایرج بود؟ همان ایرجی که به دنبال خونخواهی بود؟ چه بر سرش آمده بود که به این روز افتاده بود؟
آریا انگار انتظار آمدنم را داشت و حتی میدانست این من هستم که وارد شده ام. لب باز میکند و صدایش را بالا میبرد:
-خوش اومدی خانم وکیل. قرار بود فقط ما سه تا باشیم ولی تو هم از ایرج زخم خوردی. تو هم حقته اینجا باشی...
وسط انبار میایستم. دست هایم را در هوا میگیرم و صدایم را ناباور بالا میبرم:
-واقعا این چیزیه که میخواین؟ این که با دست خودتون تاوان بگیرین؟
هستی قدمی به سمتم برمیدارد و حق به جانب جوابم را میدهد:
-تو نمیخوای؟ یادت نیست چه زجری سر بابات کشیدی؟ نمیخوای انتقامش و بگیری؟
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و محکم جوابش را میدهم:
-میخوام. خیلیم خوب میخوام اما نه با دستای خودم. چون نمیخوام یکی بشم لنگه ی خودش...
هانیه خنده ی عصبی ای میکند و بیحوصله لب میزند:
-تروخدا... چطور دلت میاد بگی با این کار شبیه اون میشیم؟ ما یه بچه رو از خونوادش جدا کردیم؟ ما هزار نفر و کشتیم؟
-همین که به انتقام فکر میکنید یعنی مثل اونید...
نگاه به هستی میدهم. سرم را تکان میدهم و متفکر لب میزنم:
-هستی؛ توی چشمام نگاه کن...
به سمتش قدم برمیدارم و ادامه میدهم:
-توی چشمام نگاه کن و بگو با این کار آروم میشی...
نگاهم میکند و سکوت میکند اما میتوانستم خشم در چشمانش را ببینم. چشمان هستی هیچ وقت خشمگین نبودند... غمگین بودند اما خشمگین نه...
-اون مامانم و کشت... اون بابام و کشت... اون...
ادامه ی حرفش را میخورد. سرش را به طرفین تکان میدهد و ادامه میدهد:
-مردن حقشه.
-حقشه ولی نه به دست تو. هستی... من نمیخوام دلت پر نفرت بشه. نمیخوام دست به همچین کاری بزنی... میدونم دلت سوخته... دل منم سوخته اما میدونم اگه این کار و کنم از خود واقعیم دور میشم... درسته؛ ایرج انسان نیست. اما من هستم...
نگاهی به ایرج میاندازم. با دست به او اشاره میکنم و ادامه میدهم:
-آخه نگاش کن... الان چیزی میفهمه؟ میفهمه تو واسه چی میخوای اون و بکشی؟ باشه؛ وقتی شکنجش دادین میدونست و حسابی هم از این کار کیف کردین. ولی الان چیزی نمیفهمه... پس ارزش نداره انسانیت خودت و بخاطر کسی که حتی نمیفهمه زیر سوال ببری...
خشم چشمانش کم کم محو میشود. انگار حرف هایم دارد اثر میگذارد. پس بهتر است به همین شکل نرمش کنم...
لبخندی میزنم؛ سرم را کج میکنم و میگویم:
-امشب عروسیته هستی... به سیروان گفتم اون بیرون منتظرت باشه. پس برو... برو و یه زندگی جدید و شروع کن... نزار مثل اون کینه ای بشی. چون اول از همه خودت و نابود میکنه. من کاری به قانون ندارم؛ من هیچ وقت لوتون نمیدم. چون میخوام این کار و واسه خودتون انجام بدین نه از ترس قانون... پس برو هستی. سیروان همه جوره دوست داره و خوشبختت میکنه...
نگاه به فاخته ای که از گردنش آویزان بود و روی سـ*ـینه اش بود میدهم. دستم را روی پرنده ی کوچک میگذارم و با حسرت ادامه میدهم:
-آرادم همیشه یه گوشه از قلبت میمونه...
این را که میگویم کاسه ی چشمانش اشک آلود میشود. به خوبی موفق شده یک پوسته ی سرسخت برای خودش بسازد اما در زیر این نقاب هنوز هم احساس دارد... هنوز هم اسم آراد که میآید میشکند...
سرم را تکان میدهم و با لحن غم زده ای میگویم:
-میدونم چقدر دلت میخواست بشه؛ اما قسمت نبود... تو قسمت سیروان بودی...
خنده ی غمگینی میکنم و ادامه میدهم:
-ستاره های شما هیچ وقت جفت هم نبود...
دستم را پایین میآورم. به جایش او دستش را بالا میبرد و روی پرنده ای که روی سـ*ـینه اش بود میگذارد. اشکش بی صدا میچکد و پلک روی هم میگذارد... هستی حتی دوست داشتن آراد را هم دوست داشت... عاشق این بود که دوستش داشته باشد... و حالا چیزی جز دلتنگی نداشت...
چشمانش را باز میکند. دستش را از روی فاخته پایین میآورد و لبخند غمگینی میزند. سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و از کنارم رد میشود... به سمت در میرود و از انبار خارج میشود... میرود تا همه چیز را فراموش کند و یک زندگی جدید را شروع کند...
بعد از رفتنش به سمت هانیه میروم. لب باز میکنم و میگویم:
-هانیه... میدونم...
میان حرفم میپرد و بیحوصله میگوید:
-باشه نمیخواد بگی. سخنرانیت خیلی تأثیر گذار بود. قانع شدم.
ابروهایم را بالا میبرم و گیج نگاهش میکنم. سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و میگوید:
-ایرج زندگی من و با همین جنایتا نابود کرد. حتی نمیخوام دستام به خون کثیفش آلوده بشه... نمیخوام دوباره وارد راهی بشم که اون من و توش انداخت...
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. ابروهایش را بالا میآورد و با سر به در اشاره میکند.
-انشالله که به نیما هم گفتی بیاد دنبالم؟
لبخندی میزنم و سر را به معنای تأیید تکان میدهم. با سر به در اشاره میکنم و میگویم:
-برو.
لبخندی میزند و نگاه ازم میگیرد. حرکت میکند و او هم قدم های خواهرش را دنبال میکند.
به سمت آریا که هنوز اسلحه را به سمت قلب ایرج نشانه رفته بود قدم برمیدارم. کنارش میایستم. دستم را روی مچ دستش میگذارم و به نرمی میگویم:
-توی خونه دو تا بچه منتظرتن. اونا باباشون و میخوان. نه یکی که انتقام کورش کرده...
بدون آن که نگاه از ایرج بگیرد جوابم را میدهد:
-اگه دردت زندان افتادن منه نگران نباش کسی متوجه نمیشه.
سرم را به طرفین تکان میدهم و میگویم:
-نه؛ نشنیدی چی گفتم؟ دردم زندان افتادنت نیست. حتی ولت هم نمیکنم اگه این کار و کنی. اینا رو میگم که به این خاطر منصرف نشی. میخوام به خاطر خودت منصرف نشی. میخوام اگه قراره منصرف شی با دلت این کارو کنی نه از ترس این که ولت میکنم چون من هیچوقت ولت نمیکنم.
سکوت میکند اما ذره ای از فشار دستش بر روی اسلحه کم نمیکند. به جایش انگشتش را روی ماشه میگذارد و نفرت درون چشمانش بیشتر میشود... انگار او سر سخت تر از هانیه و هستی است...
لبخند غمگینی میزنم؛ لب باز میکنم و به نرمی میگویم:
-اگه آراد اینجا بود چی میخواست؟
خشم چشمانش میخوابد. غم در چهره اش جان میگیرد و پلک روی هم میگذارد. بعد از یکی دو ثانیه چشمانش را باز میکند و با حسرت زمزمه میکند:
-اگه اینجا بود امشب عروسیش بود...
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و با لحن به غم نشسته ای میگویم:
-آره... امشب عروسیش بود. ولی قبلش تو رو راضی میکرد این کارو نکنی... یه سخنرانی توپ تحویلت میداد و منصرفت میکرد. بعدشم با هم میرفتین عروسی...
بدون آن که از نفرت نگاهش کم شود اشکش آرام آرام روی گونه اش سر میخورد. دلش از تصور حرف هایم به درد میآمد... از این کاش میشد حرف هایم حقیقت داشت و آراد واقعا اینجا بود و یک سخنرانی توپ تحویلش میداد؛ بعد هم با هم به مراسم میرفتند... دلش به درد میآمد؛ دلش حسرت میخورد از چیزهایی که میتوانست داشت باشد و نداشت... دلش حسرت میخورد از برادری که میتوانست این جا باشد و نبود...
سرم را به طرفین تکان میدهم؛ تمام التماسم را در صدایم میریزم و ادامه میدهم:
-پس به خاطر اونم که شده این کار و نکن...
دستم را از روی دستش برمیدارم. قدمی به عقب برمیدارم و میگویم:
-من میرم بیرون. هر تصمیمی که بگیری من باهاتم اما قبلش به این فکر کن که اگه آراد بود این و واست نمیخواست...
نفس هایش سنگین میشوند و دندان هایش را روی هم فشار میدهد. نفرت نگاهش دو برابر میشد و مردمک هایش شروع به لرزش میکنند... داشت جان میکند تا شلیک کند... غم و حسرت در کنار نفرتش در چهره اش خانه میکنند و اشک دیگری از چشمش چکه میکند... فشار دستش دور اسلحه به آخرین حد ممکن میرسد و چانه اش هم شروع به لرزش میکند... سخت بود برایش گذشتن، سخت بود برایش تاوان نگرفتن... سخت بود برایش رها کردن قاتل نفس های برادرش... با تمام وجود میخواست جان ایرج را به دست های خودش بگیرد و هیچ تعجب نمیکردم اگر بعد از رفتنم از اینجا صدای شلیک میشنیدم...
حرکت میکنم و ازش دور میشوم. از انبار بیرون میآیم و بیرون از انبار میایستم. چشم میبندم و منتظر میمانم...
دانلود رمان های عاشقانه