کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
صنم تو اغوشم گریه میکرد و حرف میزد...بالاخره بعد از نیم ساعت رضایت داد و از من جدا شد..باربد هم سریع دوباره بهش اب قند داد...به سمت اشپرخونه رفتم...صبحانه رو اماده کردم...
داشتم واسه چهارتامون چایی میرخیتم که باربد وارد شد و شروع کرد به حرف زدن:
-از دیروز که به هوش اومده یه دقیقه هم اروم نگرفته...همش گریه می کنه....نمی دونم چی کارش کنم...
زل زدم توی چشماش و گفتم:
-خوب میشه...کنارش باش...
سری تکون داد و گفت:
-همین چند ماه غافل بودم دیگه بسه...هم کنار تو میونم هم صنم..
روبه روش وایسادم..زل زدم به تک تک اجزای صورتش..
گفتم:
-نه..من نیازی ندارم...الان نیازی به برادری تو ندارم...برو کنار صنم باش...خیلی شکننده اس..به اندازه کافی به خاطر من ضربه خورده.....از این به بعد تو کنار باش نذار ضربه بخوره...
سری تکون داد و گفت:
-یک ساعت دیگه می ریم برای دفن....
از اشپرخونه زد بیرون.....
قلبم تیر کشید....تیر کشید و تا مغز استخونم رو سوزوند....بی توجه به درد شدیدم به سالن رفتم و بلند همه رو برای صبحانه صدا زدم...
هر سه به سمت اشپرخونه اومدن و شروع کردن به خوردن...
صنم زل زده بود که خامه شکلاتی....
می فهمیدیدم داره به چی فکر می کنه....
سعی کردم شروع کنم به حرف زدن تا شاید کمی حواس صنم از امیر پرت شه...
رو به باربد گفتم:
-باربد قبلا خیلی شوخی می کردی..چیه ساکتی نکنه غریبی می کنی!؟!؟
نا محسوس به صنم اشاره کردم...که یعنی احمق حرف بزن داره دق میکنه...
اونم زود گرفت و با خنده گفت:
-نبابا...غریبی کجا بود...صنم خانوم که از خوده من رو هم میشناسه چه موجود دست نیافتنی ام...تو هم که اصلا ادم نیستی....
چشمام رو باریک کردم و با شوخی گفتم:
-درسته ادم نیستی فرشته اما فکرشم نکن جلوت سجده کنم....
با خنده سری تکون داد و گفت:
-باشه بابا فهمیدیم تو حوریی....
صنم حتی نگاش رو از روی نون ها بالا نیاورد...
به زور و ضرب یکم صبحانه تو حلقش ریختیم و راه افتادیم واسه تشیح..
حال خودم خیلی خوب بود الان باید حال صنم رو هم خوب می کردم...اما نه دیگه...من نه..باربد هست...باربد کنارشه...بهتر از من بلده حال رو بهتر کنه...همه پشت سر روحانی ایستادیم و واسه داداشم نماز میت خوندیم....
دلم ترکید تا این نمازه رو خوندم......
اولین بارم نبود که می خوندم اما اولین بارم بود واسه داداشم می خوندم...اولین بار....اولین بارم بود که واسه عزیز ترین کسم می خوندم...واسه....
داداشم رو کردن زیر خاک سر....خروار خروار خاک ریخت رو تن داداش عزیزم...

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    تا خاک ریختن روی جسم تموم شد و طرف رفت کنار..... صنم خودش رو پرت کرد روی خاک و تا می تونسن ضجه زد و اشک ریخت...
    باربد خواست جلو بره و از روی خاک بلندش کنه...اما جلوش رو گرفتم...
    با تعجب نگام کرد...
    اروم لب زدم:
    -بزار خودش رو خالی کنه...فقط اروم کنارش بشین..همین...
    سرش رو تکون داد و رفت کنار صنم نشست..هراز گاهی هم یه حرفایی زمزمه هاییی تو گوشش میکرد...
    من با روسری نخی مشکی و مانتو و شلوار اتو کشیده مشکی و یه عینک دودی که اشک هام رو پنهون می کرد و چادر مشکیم روی سرم بالا سر قبر داداشم ایستاده بودم و اروم اروم اشک می ریختم....
    اشک می ریختم واسه داداش جوونم که زود رفت...واسه داداشم که مثل باربد دوستش داشتم....
    واسه داداشم که هیچکی نیومده سر خاکش غیر از ما 5نفرچون رضا هم اومده بود...
    ارام هم می خواست بیاد اما من نذاشتم گفتم برات خوب نیست....یهو بچه اش توریش می شد...اخه دوباره حامله شده...خوش به حالش.حس شیرینه....خیلی شیرین...
    اشک ریختم واسه داداشم که دوست داشتم دومادیش رو ببینم....دلم می خواست کت و شلوار بپوشه..بیشعور حتی تو عروسی من هم نپوشید..واسه عروسیم..پیرهن سفید با کراوات قرمز و شلوار کتون مشکی...خیلی هم خوشکل شده بود...مخصوصا با اون شیطنت چشماش.....تیکه ایی شده بود...
    بین اشک ریختن لبخندی روی لبام نخش بست که با یاد اینکه داداشم تو هفتا اسمون یه ستاره هم نداشت.. دوباره بغضم عمیق تر و سخت تر شد...
    رو کردم به باربدو باصدایی که به شدت می لرزید گفتم :
    -سنگ قبر رو سفارش دادی؟!؟!
    سری از روی ندونستن تکون داد...
    همون لحظه رضا گفت:
    -سرتیپ گفتن سفارش میدن...
    اخمام رو کشیدم توی هم و با بد خلقی و همون صدای گرفته و لرزون گفتم:
    -سرتیپ کی باشه...مگه من مردم که سرتیپ بره واسه داداشم سفارش بده...خودم هستم....
    سلفه کردم تا صدام محکم شه..اما نبود امیرم که خنده رو روی لبم میاورد سردی صدام رو صد برابر می کرد....
    باهمون تحکم و سردی صدا رو به صنم گفتم:
    -صنم بسته دیگه...پاشو..بقیه منتظر تو هستن...کافیه همش داری اشک می ریزی..کافیه..حالت بد میشه بس کن صنم...
    تنش لرزید از سردی صدام...
    حس کردم لرزش تنش رو ...نه تنها صنم بلکه از گوشه چشم دیدم هر سه مردی که کنارم ایستادن لرزیدن از سردی صدام....

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    باربد جلو رفت و کمکش کرد که خودش رو به ماشین برسونه...با رفتن باربد و صنم رضا و ارشاویر جلو اومدن و برای داداشم فاتحه خوندن...
    ***
    رو به ارشاویر گفتم:
    -شما برین خونه.....کار دارم خونه نمیام...صنم رو هم ببرین خونه فعلا تو اتاق من باشه تا تکلیف اون خونه رو روشن کنم...
    بی حرف سری تکون داد و پشتش رو بهم کرد و رفت...
    پوزخندی روی لبای خشک شده ام نقش بست......
    حتی نگفت کدوم گوری می خوایی بری مثلا زنم....
    رو به رضا گفتم:
    -تو میری ستاد!؟!؟!
    سری تکون داد و گفت:
    -اره...
    سعی کردم لبخند بزنم اما چیزی جز پوزخند روی لبم نقش نبست:
    -میشه منتظر منم وایسی من رو هم برسونی؟!!؟
    سری تکون داد و با لبخندی مهربون و صد البته واقعی گفت:
    -حتما....
    پشتش رو کرد و اونم رفت...من موندم و داداشم که زیر خروار ها خاک بود...
    با قدم ها لرزون که پشت نقاب سردم مخفیش کرده بودم به سمت قبر داداشم رفتم....
    فرود امدم کنار قبرش....اوار شدم روی زمین....
    دستم رو گذاشتم روی خاک سرد و از ته دل ضجه زدم و زمزمه کردم:
    -داداشی قول می دم اخرین باره که تا نابودی ارش دارم اشک می ریزم...
    ضجه زدم و از ته دل ناله کردم:
    -داداشی دلم می خواست دامادیت رو ببینم...چرا!؟!؟چرا؟؟!!؟چرا تو باید این مریضی ارثی رو به خودت می گرفتی...چرا باید به دست برادرت..هم سلولیت کشته میشدی داداشم..چرا؟!

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    با تمام نفرتی که از ارش روی دلم تلبار شده بود گفتم:
    -امیر قول دادم از اون قول های بهاری ارش رو میکنم ریز خاک قول میدم..طولی نمی کشه که ارشم میاد پیشت....
    سرم رو روی خاک گذاشتم و بـ..وسـ..ـه ایی روی خاک زدم..
    از جام بلند شدم..
    بدون توجه به چادر خاکیم و چشمام که هم به خاطر عینک و اشک تیره و تار میدید به سمت قبر شهاب راه افتادم.....
    توی راه یه پسر بچه فقیر سر یه خاک استاده بود و اشک می ریخت...حال خودم خراب تر از اون بچه بود اما نمی دونم چرا کشیده شدم سمتش..
    عبنکم رو از روی چشمم برداشتم رو به پسر بچه گفتم:
    -اقا کوچولو واسه چی گریه می کنی!؟!؟!
    سرش رو از روی زانوش های برداشت و با هق هق کودکانه و ظریفش زمزمه کرد:
    -مامانم دیروز رفت..رفت پیش خدا.......شهرداری برام دفنش کرد...هیچ پولی ندارم براش سنگ قبر بخرم یا براش نذر کنم....حتی امشب دیگه صابخونه بساطمون رو میریزه تو کوچه....
    اشکام که توی چشما خشک شده بود دوباره ریخت....
    بمیر واسه دنیا کوچیک و بچه کونه اش که انقدر زود بزرگ شد...بمیر برای دل کوچیکش که انقدر معصومه...
    سعی کردم در عین داغون بودم لبخند بزنم به اون پسر بچه...
    مهربون زمزمه کردم:
    -عزیزم الان سرپرستید با کیه!؟!؟
    دوباره اشکش در اومد و با هق هق گفت:
    -هیچ کس...من هیچ کسی رو ندارم...فقط مامانم رو داشتم که دیروز از پیشم رفت...
    دوباره سرش رو گذاشت روی زانوهاش و اشک ریخت...
    اغوشم رو برای باز کردم وصداش زدم...
    وقتی سرش رو بلند کرد کمی تردید داشت که ایا بیاد یا نه اما وقتی نگاه صادق و مهربونم رو دید سریع پرید تو بغلم و شروع کرد به اشک ریختن..
    تو اغوش کوچولوش اشک می ریختم و افسوس می خوردم....
    بعد از 5 دقیقه اروم تو اغوشم قرار گرفت....
    بمیرم براش...از این به بعد من مادرت می شم عزیزم..تو اغوشم خوابش بـرده بود...
    توقع داشتم سنگین باشه اما نه از پر کاه هم سبک تر بود...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    یا علی گفتم و از جام بلند شدم....
    سعی کردم اروم راه برم تا بیدار نشه....ارامش رو فقط میشه توی خواب روی چهره ادم ها دید..اما دیگه نمیزارم این بچه بیگناه نا ارومی ور تجربه کنه....
    به سمتی که رضا گفته بود ماشین رو پارک میکنه رفتم...
    سر جام میخکوب شدم..
    اوا!!!
    پس ال نود رضا کو!؟!؟
    بفرما بهار خانم انقدر دیر کرده که رفته....
    شونه بالا انداختم و با گفتن یه مهم نیست ب سمت خیابون رفتم...
    کنار خیابون ایستاده بودم و منتظر بودم تاکسی بیاد و من سوار شم...نه نه من نه ما...من این پسر کوچولو...عزیزم....نگاهی به چهره معصومش انداختم...غرق در رویا و خواب بود...چیزی که من خیلی وقته ازش بی نصیبم....
    چشم چشم کردم تا شاید تاکسی ببینم اما هیچ....
    قدم برداشتم تا جایی پیاده برم..
    قدم اول رو هنوز برنداشته اسمم صدا زده شد:
    -بهار....
    برگشتم سمت صدا...
    ارشاویر بود...اه اه اه...چقدر بدم میاد کسی اسمم رو بلند صدا کنه...خیلی بدم میاد...خیلی...
    دهن باز کرد حرف بزنه:
    -بهار...
    میان حرفش پریدم:
    -هیس(اروم لب زدم)مگه نمیبینی خوابه....
    اخم کردم و با چشم غرنه اروم گفتم:
    -تو بلند نیستی اسم یه دختر رو نباید بلند تو خیابون فریاد بزنی!؟
    با تعجب به پسربچه که تو اغوشم خوابش بـرده بود نگاهی انداخت..
    اروم لب زدم:
    -ماشینت کجاست؟!؟!
    به سمتی راهنماییم کرد و من هم پشت سرش حرکت کردم....
    در ماشین رو برام باز کرد..اروم روی صندلی عقب گذاشتمش و در رو اروم بستم تا بیدار نشه..
    رو به ارشاویر گفتم:
    -تو چرا اینجا!؟!؟!فکر کنم به رضا گفتم بمونه...
    هنوز خیزه به اون بچه که الان تو خودش مچاله شده بود جوابم رو داد:
    -ارام زنگ زد حالش خوب نبود رضا رفت پیشش.......
    سری تکون دادم و گفتم:

    -خوب...پس...مرسی تو هم برو..کارام خیلی طول میکشه نمی خوام وقتت رو بگیرم...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سری تکون داد و گفت:
    -من زیاد کار ندارم...انقدر هم بی غیرت نیستم تو رو با این بچه این موقع تنها بزارم و برم به کارهایی خودم برسم...
    پوزخند زدم....شاید هم می خواستم لبخند بزنم...نمی دونم....
    باهمون پوزخند گفتم:
    -بابا با غیرت..خیلی خوب برسونم ستاد ماشینم رو بر می دارم خودم دیگع میرم...
    اخماش رو کشید تو هم و گفت:
    -اولا که ماشینت رو بردن خونه...دوما با من لج نکن دارم میگم خودم هرجایی میخوایی بری می رسونمت....
    به ناجار سری تکون دادم....انقدر امروز کار داشتم که خودت پشیمون می شی...حالا ببین...بچه پروو..واسه من هی غیرت غیرت شوور شور میکنه...
    سوار ماشین شدم....در رو اروم بستم که بچه بیدار نشه...
    رو به ارشاویر که تو ماشین نشسته بود و داشت در رو می بست گفتم:
    -اروم ببند در رو..بچه خوابه...
    با سر به اون پسر بچه اشاره کردم..اونم سری تکون داد و در ماشین رو اروم بست...
    ماشین رو روشن کرد همون طوری که داشت از اون منطقه بیرون میومد پرسید:
    -برنامه ات چیه؟!!؟منظورم اینکه اول کجا برم!؟
    سری تکون دادم وبه پسر بچه نگاه کردم:
    -اول که می خوام برم لاله زار تا این بچه رو بزارم پیش بقیه تا فردا برم دنبال کاراش..البته وکیل لاله زار..نه خودم.....بعدم برم پیش سرتیپ کارش دارم...بعم باید پرونده امیر رو پیدا کنم....بعد از اونم ستاد اصلی یه کار دیگه دارم..بیه سرم باید بعدش برم قبرسون..بعد از اون.....
    بی حرف ماشین رو هدایت کرد....
    چند دقیقه نگذشته بود که دوباره به حرف اومد:
    -این بچه از کجا اومده؟!!؟
    همون طوری که صورت کثیفش رو نوازش می کردم گفتم:
    -مامانش دیروز فوت کرده..بالا سر قبر مامانش نشسته بود و گریه میکرد...سرپرست نداره..میخوام به سرپرستی قبولش کنم....
    شونه بالا انداختم و با تک خنده ایی تلخ گفتم:
    -مثل بقیه...
    دوباره بی حرف به مسیر زل زد...سرم رو برگردوندم و به نیم رخش هنگام رانندگی نگاه کردم..جذاب بود...مبارک همسر اینده اش..
    ارش رو که گیر بیارم دیگه بازی ما دوتا هم تموم میشه...تموم تمون....
    اما اصلا امروز..نه فقط امروز نه..این روزا نمیخوام...به چیزی که قلبم ور به درد میاره فکر کنم...نمیخوم...
    الان باید به فدهم فکر کنم....پیدا کردن ارش...این از همه معهم تره...
    نمی دونم چقدر به برنامه هام فکر کردم که با صدای ارشاویر به خودم اومدم...
    -بهار...رسیدم لاله زار...
    سری تکون دادم و تشکرکردم ...از ماشین پیاده شدم و در عقب رو باز کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اروم پسر بچه رو در اغوش کشیدم...حتی فراموش کردم ازش بپرسم اسمش چیه...
    ارشاویر پشت سرم از ماشین پیاده شد..اومد کنار ایستاد بعد از پیاده کردن اون پسر از ماشین در عقب رو ارام بست....
    همراهم به سمت در لاله زار اومد...
    رو به من پرسید:
    -زنگ بزنم یا کلید داری؟!؟!
    سری تکون دادم و گفتم:
    - زنگ بزن....مهم نیست...
    زنگ زد و بعد از اینکه پرسیده کیه اینا در رو برامون باز کردن...اول خودش داخل شد در رو واسم گرفت ومن داخل شدم..
    به طرف یکی از اتاق های خالی رفتم و پسر بچه رو روی تخت گذاشتم...
    رو به خانوم صبوری که از اول کنارم ایستاده بود..مثل سرپرستار ها میوند....گفتم:
    -عزیزم بیدار شد اگه بیتابی کرد بهم زنگ بزن خودمو می رسونم.....اگه گفت کی ارودتم اینجا مشخصات من رو بده خودش میشناسه..
    سری تکون داد و با مهربونی گفت:
    -جدیده؟!!
    سر سری روش رو بوسیدم و گفتم:
    -بعدا برات می گم..فقط مشخصات ظاهریم رو بهش بدیااا....
    خندید و گفت:
    -نه بابا می خواستم شماره شناسنامه ات رو براش بخونم...
    سری تکون دادم . خنده الکی کردم...به سمت اتاقی که ارشاویر رفته بود رفتم..رفته تو اتاق نوزادا...مثل همیشه...اون عاشق بچه هاس..عاشق..خوش به حال بچه یی که قرار باباش ارشا باشه...
    اه بسه دیگه بهار...جرا حرف مفت میزنی احمق..الان فکر های مهم تر داری..میفهمی!؟
    بعد از اینکه از فکر ها مزخرف و البته مازوخیسمیم دست کشیدم اروم صداش زدم..ساعت خواب بچه ها بود و اصلا دلم نمی خواست بیدارشون کنم...بهش اشاره کردم من بیرون منتظرشم...
    قدم زنون به سمت ماشین ارشاویر حرکت کردم و متاسفانه دوباره تو فکر ارشاویر غرق شدم...
    خوش به حال زنش...وقتی بچه دار شن ارشاویر خیلی حواسش به بچه اش خواهد بود...
    حسرتش رو می خورم...حسرت ارشاویر رو می خورم که مال من نشد...نمی شه..نخواهد شد....
    حسرت...این کلمه با کل زندگی من گره خورده...انگار جزء زندگی منه...
    همیشه باید حسرت بخورم...
    حسرت خیلی چیزا که ازم گرفته شد...حسرت بده نه!؟!حسرت اغوش پدرم رو باید به گور ببرم..
    من لگه ننگِشم..
    حسرت داشتن یه زندگی اروم رو کنار کسی که دوست دارم با بچه ایی که ثمره عشقمونه رو باید به گور ببرم......
    هـــــــــــــه...............حسرت...حسرت......
    این کلمه نفرت انگیز توی ذهنم اکو می شد و باعث متشنج شدن اعصابم می شد...
    دستی بزگ جلوی صورتم به حرکت در اومد:
    -بهار..بهار...کجایی تو دختر؟!!؟!؟!
    سرم رو بلند کردم وبه لبخندش نگاه کردم...صد در صد به خاطر بازی با یچه ها این لبخند زیبا روی صورتش نقش بسته...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    این الان من رو چی صدا کرد؟!!؟گفت کجای دختر؟!؟!؟!
    پوزخند روی لبم غلیظ تر شد....تا دیروز که حتی برای صدا کردنم هم از لفظ منجظر کننده زن استفاده می کرد....البته نه که کلمه زن بد باشه ها...اما اونا...باربد و ارشا هب بدترین لحن ممکن از اون استفاده می کردن..اما الان چی!؟
    هر دو سوار ماشین شدیم و به سمت ستاد حرکت کرد...بی حرف...
    نمی دونم به چی فکر می کنه..اما من واقعا دلم نمی خواد به چیزی فکر کنم...گوشیم رو از توی کیفم در اوردم و توی سایت اهنگ های جدید سرچ کردم...
    اولین پیشنهادی که اومد رو باز کردم...چیزی که روی صفحه نظرم رو جلب کرد رو بازکردم..
    اهنگ جدید از جاستینا به نام مثل هم..
    پیش خودم گفتم:
    -شاید حال و حوام رو عوض کنه....تهش اینکه که دیگه فکر های مسخره نمی کنم....
    پلی رو زدم و هنسفری رو توی گوشم گذاشتم...
    *-*......*+*
    خیلی جات خالیه کنارم
    ولی من زنده ها رو دارم
    اره دلم برات تنگ میشه
    اما زمونه مرهم میشه
    مهم نیست اگه بازی رو باختم
    خود من
    مهم نیست بدون تو زنگیم رو ادامه می دم
    اشکام رو نبیم
    ما مثل همیم
    من باید بخندم
    رفتن رو بفهمم...
    ...
    کنارت به پیری رسیدم
    چشام دیگه خیس نمیشه
    مجنون فقط افسانه بود
    لیلی بیین من چی کشیدم
    دیگه نمیخوام ماتم
    وقتشه دیگه پاشم
    باید بی تو بمونم
    باید بی تو بمونم
    اشکام رو نبین
    ما مثل همین
    من باید بخندم
    رفتن رو بهفمم
    ...
    می دونم که برات
    عجیب حال من
    فکرکردی من هنوز
    ادم سابقم

    می دونم که برات
    عجیب حال من
    فکر کردی من هنوز
    ادم سابقم
    اشکامو نبین
    ما مثل همیم
    من باید بخندم
    رفتن رو بفهمم
    اشکام رو نبین
    ما مثل همیم
    من باید بخندم
    رفتن رو بفهمم


    *-*////*+*
    سریع از توی سایته بیرون اومدم..هنسفری رو با ضرب از گوشم بیرون کشیدم..
    گوشی رو با نیروی زیادی و البته از حرص این اهنگ مسخره پرت کردم روی داشبورت...ارشاویر که زل زده بود به مسیر از جا پرید و نیم نگاهی بهم انداخت....
    نفسم رو عصبی بیرون دادم.......خبرت بیاد بهار......خو اهنگ های خودت رو می ذاشتی
    اه...مثلا می خواستم حال و حوام عوض شه.....بد تر زد تو حالم...
    دستم رو بردم سمت سیستم ماشین ارشاویر رو روشن کردم....اهنگ بیکلامی توی ماشین پخش شد...
    برای اولین بار تو عمرم از پخش اهنگ بی کلام خوشحال شدم...حداقل کمی ارومم می کرد...
    بالاخره اون مسیر طولانی و خسته کننده تموم شد و به ستاد رسیدیم..
    بعد از پارک کردن ماشین همراه با ارشاویر از ماشین پیاده شدیم..
    به سمت ساختمون حرکت کردیم..
    از اولین نفر همه به احترامم بلند می شدن و به ارشاویر ادای احترام می کردن...
    داشتم وارد راه رویی که اتاق سرتیپ بود می شدم که رضا از یکی از اتاقا خارج شد...جلو اومد و سلام داد...
    هر دو جواب سلامش رو دادم البته ارشاویر با ابرو های بالا پایین جواب سلامش رو داد...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    رو به رضا گفتم:
    -حال ارام بهتر شد؟!
    رضا گیچ نگاهی به من انداخت و نگاهی به ارشاویر پشت سرم ایستاده بود انداخت...
    ابروش رو بالا انداخت...این یعنی ارشاویر داره براش چشم ابرو میاد...
    چند ثانیه صبر کردم یهو برگشتم سمت ارشاویر...
    قیافه اش خیلی بامزه شده بود...یکی از ابروهای بالا...لبش کج...
    برگشتم سمت رضا و گفتم:
    -بیخیال رضا..گرفتم حالش خوبه...
    بدون توجه به این دوتا که پشت سر من توی سر و کله هم می زدن با خنده ایی کج به سمت اتاق سرتیپ حرکت کردم....
    از سرباز پشت در خواستم اجازه درود بگیره..اونم بعد از تماسی کوچیک با سرتیپ اجازه ورودم رو داد...
    تقه ایی به در زدم بدون اینکه صبر کنم وارد اتاق شدم..
    اخمام رو کشیدم تو هم..از این مرد بی رحم متنفرم شدم...
    به سردی سلام دادم و گفتم:
    -کجا سنگ اقای ایزدی رو سفارش دادین!؟!؟
    بدون توجه پرسید:
    -چطور؟!!؟
    خودم رو حفظ کردم و خونسرد با سردی گفتم:
    -من به عنوان وکیل خانوم رضایی اینجا هستم..و خواهر قانونی اقای ایزدی...حقمه که بدونم سنگ قبر برادر و برادر موکلم به چه علت از جانب شما سفارش داده شد و چه چیز هایی قراره روش نوشته شه...
    از خونسردی و حاظر جوابیم کفری شد...تلفن رو برداشت..
    با خودم گفتم الان میخواد بگه دوتا زن بیان ببرنم بازداشگاه....اا مگه شهر هرته بیخود کرده....پدرش رو در میارم دیگه اون بهار رو لولو برد که احترام این مرد نفرین شده رو بزاره...من....منم..بلد حال این احمق رو بگیرم...
    چند ثانیه بعد در اتاق با تقه ایی باز شد اول ارشاویر پشت سرش هم سرباز پشت در وارد شد...
    ارشاویر اومد کنار من ایستاد.سرباز احترام گذاشت..
    سرتیپ رو به سرباز گفت:
    -قربانی مشخصات سنگ قبر رو برای خانوم اریامنش بخون...
    سرباز چشمی گفت و شروع کرد به خوندن:
    -مرحوم امیر ایزدی..متولد(.....)وفات(.......)
    پریدم بین خوندش..عصبی و خشمگین گفتم:
    -متشکر شما می تونین برین...یعنی بفرمایید بیرون..
    وقتی سربازه رفت بیرون با چشم ها به خون نشسته از خشم به سرتیپ نگاه کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    با صدایی که از خشم و خشونت بع لرزه افتاده بود و گفتم:
    -برادر من...امیر ایزدی شهید به حساب میاد..نکنه فقط افراد خودتون رو شهید میشناسین...(با لحنی به شدت تحقبر برانگیر)جناب سرتیپ جواب این کارتون رو خواهید دید.
    نمی دونم از حرفم.....لحنم یا هر چی دیگه اما عصبانی شد و با فریاد کتابی که روی میزش بود رو پرت کرد روی زمین...
    نترسیدم اما چشمم به کتابی بود که با بی حرمتی تمام روی زمین پرتاب شده بود....
    با خشم داشت نفس نفس می زد و مثل شیری زخمی به من چشم دوخته بود...
    اما من بی توجه به نگاه خون الود این شیر زخمی قدم جلو گذاشتم و به سمت میزش رفتم...
    با تعجب نگاهم کرد...
    قدم به قدم بهش نزدیک می شدم....سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستادم...
    خم شدم جلوی پاش...
    سنگینی نگاه تمسخر امیزش رو روی دوشم احساس کردم....
    اما این من بودم که داشتم با شرمندگی کتابی مقدس که جلوی پاش افتاده بود رو از روی زمین بر می داشتم...
    زیر نگاه تحقیر امیزش از روی زمین بلند شدم.....با استغفرالله و صلوات قران رو بوسیدم و در بالا ترین قسمت کتابخونه جاش دادم...
    (خواننده های عزیز...من واقعا شرمنده ام که این قسمت شرم اورد رو نوشتم...اما واقعا چنین افرادی وجود دارن....بازم شرمنده ام هم از شما هم از خدا بالای سرم...)
    با نگاهی شرمنده که ناشی از پرت شدن قران روی زمین بود برگشتم سمت سرتیپ...
    بغض گلوم رو گرفته بود....صدام می لرزید...
    برگشتم سمت سرتیپ...بین راه نگام به ارشاویر افتاد که مبهوت داشت نگاش رو بین من و سرتیپ میچرخوند...و البته از خشم سرخ شده بود...اون خدا رو قبول داشت...اون..نماز و روزه می گرفت..اون قران ور خونده بود و شاید عاشق بوده...مگه میشه کسی قران رو حتی شده سر سری بخونه و عاشقش نشه!؟
    توان پوزخند زدن هم نداشتم...هیچی.....
    اما با اون حال خرابم و لرزش های عصبیم با سردی و خشونت گفتم:
    -متاسفم براتون...حتی حرمت قران رو هم حفظ نمی کنید....شما....
    حرفم با تو گوشی که از جانت سرتیپ به گونه ها و گوشم برخورد کرد توی دهنم خفه شد....
    با صدایی بلند که از خشم می لرزید گفت:
    -دختره خراب تو دیگه واسه من دم از قران نزن که خوب نامه اعمالت دستم اومده....
    با صدای خشمگین ارشاویر هر دو متوجه وجود اون شدیم..
    خشمگین با رگی بیرون زده روی گردن و چهره سرخ تر رو به سرتیپ گفت:
    - سرتیپ احترامتون واجب...مافوقمی درست اما اجازه نمی دم هرچی دم دهنت میاد به زن من نصبت بدی...واقعا...راست...
    به جلو خیز برداشت و کنار من ایستاد و گفت:
    -راست میگه..شما حتی....
    حرفش رو با حالت عصبی قطع کرد و با دستش به موهاش چنگ زد...خدا میدونه غرق لـ*ـذت شدم از همایتش...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا