صنم تو اغوشم گریه میکرد و حرف میزد...بالاخره بعد از نیم ساعت رضایت داد و از من جدا شد..باربد هم سریع دوباره بهش اب قند داد...به سمت اشپرخونه رفتم...صبحانه رو اماده کردم...
داشتم واسه چهارتامون چایی میرخیتم که باربد وارد شد و شروع کرد به حرف زدن:
-از دیروز که به هوش اومده یه دقیقه هم اروم نگرفته...همش گریه می کنه....نمی دونم چی کارش کنم...
زل زدم توی چشماش و گفتم:
-خوب میشه...کنارش باش...
سری تکون داد و گفت:
-همین چند ماه غافل بودم دیگه بسه...هم کنار تو میونم هم صنم..
روبه روش وایسادم..زل زدم به تک تک اجزای صورتش..
گفتم:
-نه..من نیازی ندارم...الان نیازی به برادری تو ندارم...برو کنار صنم باش...خیلی شکننده اس..به اندازه کافی به خاطر من ضربه خورده.....از این به بعد تو کنار باش نذار ضربه بخوره...
سری تکون داد و گفت:
-یک ساعت دیگه می ریم برای دفن....
از اشپرخونه زد بیرون.....
قلبم تیر کشید....تیر کشید و تا مغز استخونم رو سوزوند....بی توجه به درد شدیدم به سالن رفتم و بلند همه رو برای صبحانه صدا زدم...
هر سه به سمت اشپرخونه اومدن و شروع کردن به خوردن...
صنم زل زده بود که خامه شکلاتی....
می فهمیدیدم داره به چی فکر می کنه....
سعی کردم شروع کنم به حرف زدن تا شاید کمی حواس صنم از امیر پرت شه...
رو به باربد گفتم:
-باربد قبلا خیلی شوخی می کردی..چیه ساکتی نکنه غریبی می کنی!؟!؟
نا محسوس به صنم اشاره کردم...که یعنی احمق حرف بزن داره دق میکنه...
اونم زود گرفت و با خنده گفت:
-نبابا...غریبی کجا بود...صنم خانوم که از خوده من رو هم میشناسه چه موجود دست نیافتنی ام...تو هم که اصلا ادم نیستی....
چشمام رو باریک کردم و با شوخی گفتم:
-درسته ادم نیستی فرشته اما فکرشم نکن جلوت سجده کنم....
با خنده سری تکون داد و گفت:
-باشه بابا فهمیدیم تو حوریی....
صنم حتی نگاش رو از روی نون ها بالا نیاورد...
به زور و ضرب یکم صبحانه تو حلقش ریختیم و راه افتادیم واسه تشیح..
حال خودم خیلی خوب بود الان باید حال صنم رو هم خوب می کردم...اما نه دیگه...من نه..باربد هست...باربد کنارشه...بهتر از من بلده حال رو بهتر کنه...همه پشت سر روحانی ایستادیم و واسه داداشم نماز میت خوندیم....
دلم ترکید تا این نمازه رو خوندم......
اولین بارم نبود که می خوندم اما اولین بارم بود واسه داداشم می خوندم...اولین بار....اولین بارم بود که واسه عزیز ترین کسم می خوندم...واسه....
داداشم رو کردن زیر خاک سر....خروار خروار خاک ریخت رو تن داداش عزیزم...
داشتم واسه چهارتامون چایی میرخیتم که باربد وارد شد و شروع کرد به حرف زدن:
-از دیروز که به هوش اومده یه دقیقه هم اروم نگرفته...همش گریه می کنه....نمی دونم چی کارش کنم...
زل زدم توی چشماش و گفتم:
-خوب میشه...کنارش باش...
سری تکون داد و گفت:
-همین چند ماه غافل بودم دیگه بسه...هم کنار تو میونم هم صنم..
روبه روش وایسادم..زل زدم به تک تک اجزای صورتش..
گفتم:
-نه..من نیازی ندارم...الان نیازی به برادری تو ندارم...برو کنار صنم باش...خیلی شکننده اس..به اندازه کافی به خاطر من ضربه خورده.....از این به بعد تو کنار باش نذار ضربه بخوره...
سری تکون داد و گفت:
-یک ساعت دیگه می ریم برای دفن....
از اشپرخونه زد بیرون.....
قلبم تیر کشید....تیر کشید و تا مغز استخونم رو سوزوند....بی توجه به درد شدیدم به سالن رفتم و بلند همه رو برای صبحانه صدا زدم...
هر سه به سمت اشپرخونه اومدن و شروع کردن به خوردن...
صنم زل زده بود که خامه شکلاتی....
می فهمیدیدم داره به چی فکر می کنه....
سعی کردم شروع کنم به حرف زدن تا شاید کمی حواس صنم از امیر پرت شه...
رو به باربد گفتم:
-باربد قبلا خیلی شوخی می کردی..چیه ساکتی نکنه غریبی می کنی!؟!؟
نا محسوس به صنم اشاره کردم...که یعنی احمق حرف بزن داره دق میکنه...
اونم زود گرفت و با خنده گفت:
-نبابا...غریبی کجا بود...صنم خانوم که از خوده من رو هم میشناسه چه موجود دست نیافتنی ام...تو هم که اصلا ادم نیستی....
چشمام رو باریک کردم و با شوخی گفتم:
-درسته ادم نیستی فرشته اما فکرشم نکن جلوت سجده کنم....
با خنده سری تکون داد و گفت:
-باشه بابا فهمیدیم تو حوریی....
صنم حتی نگاش رو از روی نون ها بالا نیاورد...
به زور و ضرب یکم صبحانه تو حلقش ریختیم و راه افتادیم واسه تشیح..
حال خودم خیلی خوب بود الان باید حال صنم رو هم خوب می کردم...اما نه دیگه...من نه..باربد هست...باربد کنارشه...بهتر از من بلده حال رو بهتر کنه...همه پشت سر روحانی ایستادیم و واسه داداشم نماز میت خوندیم....
دلم ترکید تا این نمازه رو خوندم......
اولین بارم نبود که می خوندم اما اولین بارم بود واسه داداشم می خوندم...اولین بار....اولین بارم بود که واسه عزیز ترین کسم می خوندم...واسه....
داداشم رو کردن زیر خاک سر....خروار خروار خاک ریخت رو تن داداش عزیزم...
آخرین ویرایش: