ساعدش چشم هاش رو پوشونده و من دلم لک زده برای تماشا و دیدن اون زمردهای صیقلی و سرد. لحنش محکم و کمی خش داره. ساعت ها نخوابیدن و رانندگی توی دل کوهها، می تونه کمی این مرد آهنین رو خسته کنه.
-خیلی نیست.
به بالای سرش می رسم. انگارنهانگار که فقط چند ساعت ازش جدا شدم و انگارنهانگار که صبح زود، وقتی که خورشید خندهکنان، تپهی رنگین دهکدهی کوهستانی کاستلوچو رو در آغـ*ـوش پر از حرارت و مهرش میفشرد، زبری دللرزونک تهریش مشکی علی، گردنم رو مردونه نوازش می کرد و صدای قهقهههام، تنها موسیقی جاری در فضا بود.
به آرومی روی لبهی تخت میشینم. تشک بهنرمی پایین میره. هیچ پیرهن مشکیای تنش نیست و حتی ملحفهای روی سـ*ـینهی پهن و بازوهای حجیمش قرار نگرفته. این زخمهای به جا مونده از ماموریتها و این یادگاریها، دلم رو به درد میارن. شاید هر کدوم از این زخمهای ظاهری، نیزهای فرود اومده بر روح و روان این مرد نظامی بوده.
نفس سنگینم رو بهآرومی به بیرون فوت میکنم.
-چیزی خوردی؟
تکونی نمیخوره. بیوجدان اون پلکها رو باز کن. دل یک زن بیقراره.
-میخوام استراحت کنم.
غیرمستقیم، دعوت به سکوت میشم و کاملا مستقیم، نمیخوام سکوت کنم. آروم بودن به ذاتش نمیاد. آروم بودن مال علی نیست. آروم بودن مال سردار سیاهپوش نیست.
دستم بهنرمی یه سمت ساعد روی زمردهاش میشینه.
-میدونم خستهای. منم خستهم؛ ولی قبلش بیاد یه چیزی بخوریم و بعد استراحت کینم.
برجستگی و سفتی ناگهانی ساعدش، نتیجهی مشت شدن دستشه. لحنش خش بیشتری برمیداره.
-دست رد به سـ*ـینهت خورده و حالا افتادی دنبال من؟
دستم یخ میبنده، مثل شوق درون چشمهام. دستم رو از روی ساعدش برمیدارم.
-منظورت چیه؟!
اون ساعدی که رگهاش بیرون زده، از جلوی چشمهاش برداشته میشه. ترسی درونم حلول میکنه. زمردهاش باز همرنگ شبهای زمستونی شدن. زمردهاش، زمردهای علی نیستن. باز هم سردار رئوف شدن.
-وقتی نباشم، صدبرابر بیشتر زیر نظرمی.
دلم التماس میکنه که چشمهاش رو ببنده. این چشمهای غریبه، مخوفترین قتلگاه دنیاست.
-اصلا نمیدونم برای چه کار نکردهای اینجوری باهام رفتار میکنی!
پلکهاش حرف عاجزانهی دلم رو انگار میشنون. بسته میشن.
-نمیخوام رفتار نامعقولی داشته باشم، پس ساکت شو!
از حالت مات شده بیرون میام. اینکه نمیخواد نامعقول رفتار کنه، عجیبترین تصمیم کل زندگیشه! شالم رو محکم از سر بیرون میکشم و به روی زمین پرت میکنم.
-بهم بگو چیشده جناب سردار!
-خیلی نیست.
به بالای سرش می رسم. انگارنهانگار که فقط چند ساعت ازش جدا شدم و انگارنهانگار که صبح زود، وقتی که خورشید خندهکنان، تپهی رنگین دهکدهی کوهستانی کاستلوچو رو در آغـ*ـوش پر از حرارت و مهرش میفشرد، زبری دللرزونک تهریش مشکی علی، گردنم رو مردونه نوازش می کرد و صدای قهقهههام، تنها موسیقی جاری در فضا بود.
به آرومی روی لبهی تخت میشینم. تشک بهنرمی پایین میره. هیچ پیرهن مشکیای تنش نیست و حتی ملحفهای روی سـ*ـینهی پهن و بازوهای حجیمش قرار نگرفته. این زخمهای به جا مونده از ماموریتها و این یادگاریها، دلم رو به درد میارن. شاید هر کدوم از این زخمهای ظاهری، نیزهای فرود اومده بر روح و روان این مرد نظامی بوده.
نفس سنگینم رو بهآرومی به بیرون فوت میکنم.
-چیزی خوردی؟
تکونی نمیخوره. بیوجدان اون پلکها رو باز کن. دل یک زن بیقراره.
-میخوام استراحت کنم.
غیرمستقیم، دعوت به سکوت میشم و کاملا مستقیم، نمیخوام سکوت کنم. آروم بودن به ذاتش نمیاد. آروم بودن مال علی نیست. آروم بودن مال سردار سیاهپوش نیست.
دستم بهنرمی یه سمت ساعد روی زمردهاش میشینه.
-میدونم خستهای. منم خستهم؛ ولی قبلش بیاد یه چیزی بخوریم و بعد استراحت کینم.
برجستگی و سفتی ناگهانی ساعدش، نتیجهی مشت شدن دستشه. لحنش خش بیشتری برمیداره.
-دست رد به سـ*ـینهت خورده و حالا افتادی دنبال من؟
دستم یخ میبنده، مثل شوق درون چشمهام. دستم رو از روی ساعدش برمیدارم.
-منظورت چیه؟!
اون ساعدی که رگهاش بیرون زده، از جلوی چشمهاش برداشته میشه. ترسی درونم حلول میکنه. زمردهاش باز همرنگ شبهای زمستونی شدن. زمردهاش، زمردهای علی نیستن. باز هم سردار رئوف شدن.
-وقتی نباشم، صدبرابر بیشتر زیر نظرمی.
دلم التماس میکنه که چشمهاش رو ببنده. این چشمهای غریبه، مخوفترین قتلگاه دنیاست.
-اصلا نمیدونم برای چه کار نکردهای اینجوری باهام رفتار میکنی!
پلکهاش حرف عاجزانهی دلم رو انگار میشنون. بسته میشن.
-نمیخوام رفتار نامعقولی داشته باشم، پس ساکت شو!
از حالت مات شده بیرون میام. اینکه نمیخواد نامعقول رفتار کنه، عجیبترین تصمیم کل زندگیشه! شالم رو محکم از سر بیرون میکشم و به روی زمین پرت میکنم.
-بهم بگو چیشده جناب سردار!
آخرین ویرایش: