کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
ساعدش چشم هاش رو پوشونده و من دلم لک زده برای تماشا و دیدن اون زمردهای صیقلی و سرد. لحنش محکم و کمی خش داره. ساعت ها نخوابیدن و رانندگی توی دل کوه‌ها، می تونه کمی این مرد آهنین رو خسته کنه.
-خیلی نیست.
به بالای سرش می رسم. انگارنه‌انگار که فقط چند ساعت ازش جدا شدم و انگارنه‌انگار که صبح زود، وقتی که خورشید خنده‌کنان، تپه‌ی رنگین دهکده‌ی کوهستانی کاستلوچو رو در آغـ*ـوش پر از حرارت و مهرش می‌فشرد، زبری دل‌لرزونک ته‌ریش مشکی علی، گردنم رو مردونه نوازش می کرد و صدای قهقهه‌هام، تنها موسیقی جاری در فضا بود.
به آرومی روی لبه‌ی تخت می‌شینم. تشک به‌نرمی پایین میره. هیچ پیرهن مشکی‌ای تنش نیست و حتی ملحفه‌ای روی سـ*ـینه‌ی پهن و بازوهای حجیمش قرار نگرفته. این زخم‌های به جا مونده از ماموریت‌ها و این یادگاری‌ها، دلم رو به درد میارن. شاید هر کدوم از این زخم‌های ظاهری، نیزه‌ای فرود اومده بر روح‌ و روان این مرد نظامی بوده.
نفس سنگینم رو به‌آرومی به بیرون فوت می‌کنم.
-چیزی خوردی؟
تکونی نمی‌خوره. بی‌وجدان اون پلک‌ها رو باز کن. دل یک زن بی‌قراره.
-‌می‌خوام استراحت کنم.
غیرمستقیم، دعوت به سکوت میشم و کاملا مستقیم، نمی‌خوام سکوت کنم. آروم بودن به ذاتش نمیاد. آروم بودن مال علی نیست. آروم بودن مال سردار سیاه‌پوش نیست.
دستم به‌نرمی یه سمت ساعد روی زمردهاش می‌شینه.
-می‌دونم خسته‌ای. منم خسته‌م؛ ولی قبلش بیاد یه چیزی بخوریم و بعد استراحت کینم.
برجستگی و سفتی ناگهانی ساعدش، نتیجه‌ی مشت شدن دستشه. لحنش خش بیشتری برمی‌داره.
-دست رد به سـ*ـینه‌ت خورده و حالا افتادی دنبال من؟
دستم یخ می‌بنده، مثل شوق درون چشم‌هام. دستم رو از روی ساعدش برمی‌دارم.
-منظورت چیه؟!
اون ساعدی که رگ‌هاش بیرون زده، از جلوی چشم‌هاش برداشته میشه. ترسی درونم حلول می‌کنه. زمردهاش باز همرنگ شب‌های زمستونی شدن. زمردهاش، زمردهای علی نیستن. باز هم سردار رئوف شدن.
-وقتی نباشم، صدبرابر بیشتر زیر نظرمی.
دلم التماس می‌کنه که چشم‌هاش رو ببنده. این چشم‌های غریبه، مخوف‌ترین قتلگاه دنیاست.
-اصلا نمی‌دونم برای چه کار نکرده‌ای اینجوری باهام رفتار می‌کنی!
پلک‌‌هاش حرف عاجزانه‌ی دلم رو انگار می‌شنون. بسته میشن.
-نمی‌خوام رفتار نامعقولی داشته باشم، پس ساکت شو!
از حالت مات شده بیرون میام. اینکه نمی‌خواد نامعقول رفتار کنه، عجیب‌ترین تصمیم کل زندگیشه! شالم رو محکم از سر بیرون می‌کشم و به روی زمین پرت می‌کنم.
-بهم بگو چی‌شده جناب سردار!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    غرشش، پریناز رو باید ساکت کنه ولی این پریناز مثل این علی، با همیشه فرق داره.
    -بهتره دهنت رو ببندی پرنیان!
    به سمتش خم میشم. حرصم گرفته از این رفتار. حرصم گرفته که به دنبال آرامش بودم؛ ولی چه نصیبم شد. نفس های تند و عصبیم توی صورتش پخش میشه.
    -من تا ندونم چه اتفاقی افتاده ول کنت نیستم رئوف!
    چشم هاش سریع باز میشه. مصمم و بی حرکت نگاهش می کنم. حتی شب تیره ی نگاهش هم نمی تونه باعث عقب نشینیم بشه. دستش بالا میاد و به روی گردنم قرار می گیره. محکم پخش بالشت میشم. سرش بالای سرم قرار می گیره.
    -خودت نمی ذاری آروم باشم!
    در کسری از ثانیه جوابش رو سرتقانه میدم.
    -نمی خوام آروم باشی وقتی واقعا نیستی!
    دستش هنوزم روی گردنمه. نگاهم سرکش شده و نگاهش عصبیه. هرکسی بتونه بلا سرم بیاره، این مرد نمیاره. می تونه ولی نمیاره. لحنش لبریز از خشم ولی آرومه.
    -چرا خواستی شام باهاش باشی؟
    آهی از نهادم درمیاد و چشم غره ای بهش میرم. لحنم حرصی تر میشه.
    -بخاطر اینکه من فقط خواستم با استادم حرف بزنم این الم شنگه رو به پا کردی؟!
    دستش از روی گلوم جدا میشه و محکم به روی تشک، دقیقا کنار صورتم مشت زده میشه. لب هام رو بهم فشار میدم که چیزی از دهنم درنیاد. صداش بلند میشه و نگاهش همچنان تیره‌ست.
    - من قرون وسطی‌ایم. بفهم! این چیزا حالیم نمیشه. بفهم!
    می دونم پاسخم این آتش فشان در حال فوران رو بیشتر تحـریـ*ک می کنه؛ اما ترس به دلم راه نمیدم. امن ترین خونه ی دنیا، میون همین سـ*ـینه ی مردونه ست که از خشم بالا و پایین میشه.
    -به تفاوت ها احترام بذار چون من برعکس تو متعادلم. می دونم متاهلم و بهت متعهدم؛ اما نمی تونم جلوی تعامل اجتماعیم رو بگیرم!
    این دفعه این منم که دست هام توی موهاش فرو میره. حالا که دارم دقت می کنم زمرد های تیره و ابری هم می تونن قشنگ باشن. می دونی قراره تهدید بشنوم. این چهره ی طوفانی، نوید دهنده ی یه تهدید مهیبه. زودتر دست به کار میشم و دوباره خودم حرف می زنم. با لحنی که آروم و ملیح شده. موهای کوتاه سردار نخبه ی نظام، عجیب نرمه. نگاهم بهشونه.
    -همه جات سفت و محکمه به غیر از موهات!
    بوی تنش، به زیر بینیم پیچیده. چشم هاش هنوز هم پر از اخمه؛ اما دلم می خواد پری وار باز هم سبزشون کنم، همون رنگ آشنا. صدای بمش آمرانه ست و نگاهش بدون انعطاف.
    -بار آخرت...
    انگشت اشاره م سریع روی لبش فرود میاد. نگاهم پر از لبخنده.
    -دلم می خواست با تو شام بخورم؛ حتی وقتی که به استاد اون پیشنهاد فیک رو دادم!
    و دست دیگه م توی موهاش بیشتر سر می خوره. حواسم هست که مشت کنار سرم هنوز باز نشده؛ ولی دیگه محکم نیست و رگ هاش بیرون نزده.
    خنده ی آرومی روی لب هام می شینه. نگاهش به سمتشون میره.
    -شاممون رو هم که زهر کردی آقا!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    ابروهام شیطنت وار بالا می پره. توی نگاهم دختربچه های بازیگوشی، در حال پریدن و آتیش سوزی هستن.
    -نکنه دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی! شامت رو بدون من خوردی؟
    زمردهاش به روی تک تک اجزاء صورتم، علی‌سان کشیده میشه، بادقت. مثل یک بازپرس آشنا ولی بی رحم.
    همچنان حواسم به کنار سرم هست. به اون دستی که کم کم داره از حالت مشت درمیاد و باز میشه. چیزی شبیه به رنگ آبی روشن به روی دلم ریخته میشه. اینکه قلق این مرد بدقلق رو تا حدودی تونستم پیدا کنم، شادم کرده.
    انگشت هام نشستن توی اون حجم نرم رو دوست دارم. بازی با موهای لختش، لـ*ـذت بخشه. نفس عمیقی می کشم و اون بوی همیشه آشنا توی تمام بدنم پخش میشه.
    -بوی من چیه؟
    مشتاق به زمردهایی نگاه می کنم، که ابرهای تیره‌شون قصد خداحافظی دارن و انگار خورشید قصد داره طلوع کنه؛ حتی توی این شب پرستاره ی بهاری.
    خش جدید صدای بمش که روی صورتم و زیر گوشم پخش میشه، بدنم رو دون دون می کنه و قلبم شبیه به رقاصه های بندری، لرزش به جونش وارد می کنه.
    -باید امتحان کنم!
    چشم هام رنگ پرسش به خودشون می گیرن و سرش پایین تر میاد. اون ته ریش زبر محبوب، به روی گردنم کشیده میشه و نفس عمیقش لای موها و بین گردنم پخش میشه. حتی ویولن (نیکولو پاگانینی) هم جلوی موسیقی این نفس عمیق مردونه، عرق شرم به روی پیشونیش می شینه و دست از نواختن می کشه.
    دستم موهاش رو به آرومی چنگ می زنه و چشم هام بسته میشن. این نفس های عمیق، عجیب دنیای زنونه ی من رو تکون میده.
    -لاوندر!
    میون نفس های عمیقش، میون موها و گردنم، جواب رو میده. با همین چشم های بسته، خنده ی آرومی روی لب هام می شینه.
    -لاوندر که بوی پرسیل خودته! بوی تو همیشه غالبه و من رو مغلوب می کنه.
    سرش بالا میاد و چشم هام باز میشه. نگاه سبزش، حالا دیگه روشنه اما پر از ابهام.
    -تو همیشه بوی لاوندر می دادی؛ حتی وقتی زیر آب توی بغلم گرفتمت و جونی توی بدنت نبود!
    لبخند از روی لبم به آرومی کنار میره. مردمک چشم هام، سنگ های صیقلی نگاهش رو زیر رگبار هزاران پرسش قرار داده.
    -من هیچ عطری نداشتم و ندارم که این بو رو بده.
    -بوی تنت نیازی به اون آت و آشغال ها نداره!
    دستم توی موهام مشت تر میشه. موهای لَخت و کوتاهش سر می خورن و یک جا بند نمیشن.
    -نمی خوای یه خرده برام توضیح بدی سایه سا؟
    شست انگشتش به روی نبض گردنم می شینه و نگاهش به اون سمت میره.
    -پیش من آسیبی نمی بینی!
    دستم عجولانه به روی صورتش فرود میاد و نگاهش رو به سمت چشم هام برمی گردونه.
    -کم کن از این ابهام!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    - بار آخر بود که این ملایمت رو از من دیدی!
    انگشتم به روی لب هاش کشیده میشه.
    - من هیچ‌وقت نفهمیدم بوی لاوندر میدم. تو توی اون آشوب چجوری فهمیدی!
    انگشتم به حرکتش ادامه میده و به آرومی به سمت بالا حرکت می کنه. به روی پلک راستش قرار می گیره. چشمش بسته میشه.
    - همیشه فکر می کردم این بو مختص توئه. چرا توی این سی سال نفهمیدم که مال منه؟
    دستم از روی صورتش جدا میشه. چشم هام مات شده. چشمش باز میشه. زمزمه می کنم.
    - همه چی رو درمورد من می دونی و من هیچی از تو نمی دونم. حتی بوی واقعی خودت رو!
    سرش پایین میاد و میون موهام فرو میره. نگاه آخرش، چشم های حیرونم رو پر سوال تر می کنه. دستم از پشت به روی گردنش قرار می گیره.
    - من خواستم بدونم و تو هیچ وقت نخواستی.
    چشم هام بسته میشه و بدنم با همه ی وجود می خواد نفس های گرمی رو که بهش می خوره حس کنه. صدام از اون زمزمه هم آروم تر شده.
    -کمکم کن بفهمم. می خوام بفهممت.
    -پایداری بلدی؟
    صدای گرفته ی همیشه بمش، کنار گوشم، مردونه ترین آهنگ دنیاست. زبونم انگار سنگین شده.
    -هیچ کس تا حالا باورم نکرده، اگه تائید کنم تو باور می کنی؟
    صداش محکم تر میشه و شاید کمی بلندتر. دستش توی موهام فرو میره و چنگ میشه اما بی درد اما بی آزار.
    -پایداری بلدی؟
    دست من هم بالاتر میشه و چنگ شده توی موهاش میشینه. موهایی که متضاد با همه ی وجود این مرد هستن.
    -تو بهتر از من می دونی. تو پری رو بهتر از هرکسی و خودش می شناسی. پری پایداری بلده؟
    سنگینی حجم حجیمش، سنگینی دل پذیریه. تنها سنگینی پر امنیت این روزهای من. سنگری که ازم در مقابل همه ی گوتن ها محافظت می کنه. سنگری که اگر زمانش برسه حتی شاهین های پری آزار رو نابود می کنه. کی می تونه در قبال همچین سنگر محکمی ایستادگی کنه و بی چشم و رو باشه. سنگری که بلد نیست حرف های قشنگ و زنونه پسند بزنه اما عجیب بلده دل یک زن و به خودش قرص کنه. عجیب بلده تکیه گاه باشه و زن بتونه با چشم های بسته و فراغ بال بهش تکیه کنه.
    -نمی دونم برای علی پایداره یا نه.
    دست دیگه م به روی کمرش کشیده میشه. بغلش می کنم، مادرانه و با همه ی احساسم.
    -برای علی بلده، بهتر از هر کس دیگه ای.
    نمی دونم بـ..وسـ..ـه ای به روی گردنم خورده میشه یا نه. نمی دونم این حس لطیفی که درونم موج می خوره حقیقت داره یا نه. اما می دونم که این حرفم اون زمردهای پنهان رو روشن تر از همیشه کرده.
    صدای زنگ در اتاق، من رو که غرق توی یک خلسه ی نا آشنام رو می پرونه و سر علی بلند میشه و نگاهش در انتهای راهرو رو نشونه می گیره. ازم جدا میشه و دستش به پشتش کمرش میره. از پشت شلوار مشکیش اسلحه ای درمیاره.
    با ترس سریع به روی تخت می شینم. زنگ دوباره به صدا درمیاد. از روی تخت بلند میشه و نگاهی به چهره ی رنگ پریده و متعجبم می اندازه. آروم لب می زنم.
    -چرا اسلحه ت رو برداشتی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    نگاهش رو ازم می گیره و به سمت در حرکت می کنه.
    -نترس!
    آب دهنم رو قورت می دم و نگاه متصلم رو ازش نمی گیرم. از پشت چشمی کوچیک مسی رنگ در، بیرون رو نگاه می کنه و دستش همچنان به کلت پشت کمرش وصله.
    ناگهان در باکن کنار تخت به عقب پرت میشه و از ترس جیغ بلندی می کشم. علی که در رو باز کرده به سمتم می چرخه. دو مرد سیاه پوش قد بلند به داخل می پرن و به روی هردومون اسلحه می گیرن. محکم به تاج تخت می چسبم و قلبم داره قفسه ی سـ*ـینه م رو می شکافه. نقاب های مشکی صورتشون رو پوشونده و همه ی امید من اون مردیه که ده قدم ازم فاصله داره. یکیشون یک قدم به سمت تخت برمی داره. بیشتر به عقب می چسبم و چشم هام گرد شده. صدای خشن علی به همراه کشیدن ماشه ی اسلحه ش بلند میشه.
    -ازش فاصله بگیر!
    چشم های آبی مرد سیاه پوش می خنده و نزدیک تر میاد. نگاه پر از آبم رو برمی گردونم و زمردهای خودم رو طلب می کنم. علی می خواد به سمتمون قدم برداره. صورتش سرخ شده و نگاه طوفانیش به نقاب داره های اسلحه به دسته. زنی که پشتش با لباس خدمتکارهای هتل ایستاده، اسلحه ای از زیر دامنش درمیاره و قبل از جیغ من علی برمی گرده و دستش رو می پیچونه.
    -مواظب باش!
    مرد با همون چشم های خندونش بهم نزدیک تر میشه و علی مشت محکمی توی صورت زن می خوابونه و گردنش رو در یک حرکت می شکونه. نمی دونم زن بیهوش میشه یا میمیره اما روی زمین ولو میشه و علی به سمتمون گام برمی داره.
    اشکی روی گونه م می چکه و نگاهم بین علی و نقابداران درحرکته. نگاهم به شدت ترسیده ست. حامی من مثل یک شیر نفس می کشه و زمردهاش در دریایی از خون شناورن.
    -گفتم بهش نزدیک نشو!
    روی سخنش با کسیه که به سمت من اسلحه گرفته اما نگاهش دیگری رو نشونه گرفته. رو تختی میون فشار دست هام داره جون می ده. صدای خشنش، بی ملاحظه ست. صدای خشنش، واقعا هشدار دهنده ست.
    مردک می خنده و نزدیک تر میشه. صدای خنده ش، موهای تنم رو سیخ می کنه. اسلحه روی پیشونیم قرار می گیره و من یخ می زنم. من از ترس میمیرم
    انگار علی رو آتیش می زنن. صداش بلند میشه و قدم هاش به سمتمون تند.
    -می کشمت!
    مردی که به سمت علی اسلحه گرفته، قصد شلیک داره که علی زودتر به دستش که اسلحه داره شلیک می کنه. ناله ی مرد بلند میشه و اسلحه از دستش میفته. با صدای بلند شلیک ناخواسته توی جام می پرم و صورتم خیس تر میشه.
    چشم آبی خندون، هدفش تغییر می کنه و به روی علی فرود میاد. شخصی باریک اندام و سیاه پوش از در اتاق وارد میشه و به سمت مرد تنهای من یورش می بره. علی می فهمه و می چرخه، چیزی شبیه به اسلحه. چیزی سیاه رنگ. چیزی شبیه به شوکر به روی گردنش فرود میاد و لرزش بدن مرد همیشه مقتدر دنیای این روزهام با صدای بلند شلیک درهم می آمیزه.
    می خوام جیغ بزنم اما صدام درنمیاد. می خوام چشم هام رو ببندم اما پلک هام بسته نمیشن. نمی دونم کی شلیک کرده. ولی این خونی که سرامیک های سفید رو سرخ کرده از کیه! کسی به سردار شلیک کرده؟ روی زانو رها میشه. سرش محکم به زمین برخورد می کنه و دل پریناز می شکنه. این سرامیک های سفید رو کی رنگ کرده! از خون کی رنگ کرده! دهنم باز میشه. اصوات نامفهومی که خارج میشن انگار علی رو صدا می زنن. خون از کجاش خارج میشه که کل سفیدی ها رو سرخ کرده! مگه کسی می تونه خون سردار سیاه پوش عمارت رو بریزه! زور می زنم تا چشم هام رو ببندم. ببندم و بفهمم که هنوز هم توی همون سنگر محکمم. سنگر محکمی که خون آلود روی زمین افتاده. بتهوون با گوش های ناشنواش برام (یکشنبه ی غم انگیز) رو روی ویولن کهنه ای آرشه می کشه. علی بلند میشه و با اسلحه ی افتاده به روی زمین هر سه نفر رو می کشه. بتهوون با همون گوش های ناشنواش، نگاهم می کنه و الماس از چشم هاش می ریزه. (یکشنبه ی غم انگیز) فیلم (فهرست شیندلر) با شادی می خنده. علی به سمت میاد و میگه (شام چی سفارش بدم؟) دستم، دست زبرش رو می گیره و بهتوون میگه(فقط بغلش کن) مگه بتهوون لال نبود؟ زمردهاش می درخشن و (دوشنبه ی خوش انگیز) قطع نمیشه. بغلم می کنه. می خندم. بغلم می کنه و میون اون اقیانوس سرخ خونی می خوابیم. بوی خونش، بوی پرسیله. بوی لاوندر، بوی من.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    فریاد از ته دلم، فریادِ دلِ شکسته‌م، فریاد پریناز عنان از کف‌بریده، شبیه به تیشه‌ای نامرئی، به ریشه‌ی این عمارت کهن‌سال و تماما روشن می‌زنه. فریاد گوش‌خراش یک زن، یعنی مرگ. یعنی پایان دنیا. یعنی آخرالزمان.
    بال روح تکه‌تکه شده‌م، شکسته و نای پرواز نداره. روحم دوازده ساعت پیش، روی همون تختی که همراه با من سخت و آب شد و لرزید، درون خودش جمع شده و کز کرده. جمع شده و کز کرده و بوی خون علی رو به مشام می‌کشه. پرسیل و لاوندر، قدرت‌مند تر از همیشه، خودنمایی می‌کنن.
    دست‌هام به دو طرف، با پارچه‌های حریر و روشن به تخت بسته شده‌ن و بی‌توجه به سوزنی که درون دستم جا خوش کرده، بدنم منقبض میشه و یک خالی بزرگی هم درون سـ*ـینه‌م هویدا.
    -دیگه چی می‌خواین از جونم؟ همه‌ی زندگیم و امیدم رو نابود کردید. اگه قصدتون آزار من بود، موفق شدید. اگه قصدتون کشتن من بود، موفق شدید. گوتنتون الآن یه مرده‌ی متحرکه. یه تیرم توی قلبم خلاص کنید. قلبی که دیگه نمی‌تپه.
    خراشِ مریض صدام، بُرَنده‌ست. آواز پرنده‌های توی ایوون این اتاق غریبه، سووشون اجرا می‌کنن. هنوزم جفت چشم‌هاش خندونن؛ اما بی‌نقاب. خنده‌های بی‌صدا؛ اما سلاخی‌کننده. سلاخ روح و روان. سلاخ همه‌ی وجود من.
    دست‌هاش پشت کمرش قفل میشه. عجزها و دردهام، لبخندش رو باعث کشیده شدن لبخندش میشه. سَر سِر شده‌م، محکم به روی بالشت سقوط می‌کنه. عزاداری پرنده‌ها، لحظه‌ای قطع نمیشه.
    چشم‌هام به زور باز میشه و اشک‌هام نایی برای حضور ندارن. غیبت رو به حضور ترجیح دادن. مثل حلاج و بایزید که غرق می‌شدن توی دریایی از انالحق‌ها و عامدانه فرو میرفتن و از حضور فرار می‌کردن. غیبت می‌کردن و با حق و در حق، یکی میشدن.
    دستم مشت‌تر میشه و سوزن باریک سرم، آخی از دهنش به بیرون می‌پره. آخ پر از فریاد من تیریه که خدا رو نشونه می‌گیره. تیری که فرا تر از این سقف سفید و لوستر طلایی رها میشه.
    صدای باز شدن در بلند میشه و نگاهم از سقف گرفته نمیشه. تق‌تق عصایی چوبی روی سرامیک‌های کف، خورده میشه. حتی نمی‌تونم پلک بزنم. عصای چوبی قصد داره که پرنده ها رو مغلوب کنه و پرنده ها مغلوب میشن و ساکت.
    کنارم بویی از صابون ها قرار می گیره؛ اما بوی خون قابل تشخصیه. عصای چوبی هم سکوت می‌کنه. لوستر طلایی‌رنگ، نگاه پر از حزنش رو بهم دوخته و کریستال‌های اشک‌مانند بسیارش، برای دل سیاه‌پوش من، صورتش رو خیس کردن.
    -خوش اومدی!
    نگاه مات‌شده‌م از گریه‌ی بی‌امون لوستر گرفته میشه و به طرف راستم می‌چرخه. نگاه قرمزم توی چشم‌های آبی کمرنگش فرو میره. آبی کمرنگ پر از مهرش.
    -به کجا خوش اومدم؟ به جایی که همه ی زندگیم رو سلاخی کرد؟ به سلاخ‌خونه؟
    غمی نرمک به مهر درون اون دو گوی روشن نفوذ می‌کنه و باهاش تلفیق میشه.
    -گوتن!
    خشم از نگاهم فروران می کنه و انزجار از صدام منفجر میشه.
    -تو و همه‌ی این آدم‌ها و گوتنت برن به درک! حالم از همه‌تون بهم می‌خوره.
    عصاش رو، همون عصای چوبی باریکش رو به مرد قوی هیکل پشت سرش میده و کنارم روی زمین زانو می‌زنه. نگاهش پر از شیفتگی میشه و شیفته‌وار به موهای پخش‌شده‌م به روی بالشت، زل می‌زنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    چشم های خندون پیش روم، چیزی به این مرد مفتون شده میگه. زبان بیگانه‌ش نمی‌تونه ذهنم رو تحـریـ*ک کنه که بفهمه این زبون مربوط به کدوم کشوره. چشم‌های خندون، لاغره و کوتاه قد؛ اما تونست با نامردی یل تنها و همیشه حمایت‌گرم رو از پا دربیاره. از پا دربیاره و من رو برای همیشه زمین‌کوب کنه.
    نگاه آبی مرد با شنیدن حرفش، آشفته میشه. دست سفیدش به درون کت روشنش فرو میره. اسلحه‌ای به بیرون میاد و اسلحه لبخند رو به لبم میاره و نگاهم پر از شادی میشه.
    -می‌خوای بکشیم؟
    شادی چشم‌هام، آشفتگیش رو بیشتر می‌کنه. قلبم دوباره توی سـ*ـینه‌م حس میشه و محکم می‌تپه. از امید، از وصال می‌تپه.
    اسلحه نزدیک‌تر میاد. سفیدی دستش بیشتر توی چشم می‌زنه. پلک‌هام روی هم میفته. بوی بهشت به زیر بینیم می‌پیچه.
    زیرلب زمزمه می‌کنم.
    -ممنونم.
    سردی اسلحه به شقیقه‌م می‌چسبه. پشت پلک‌هام سیاهی نیست. همه‌جا سبزه زمردیه و من برای مرد سیاه‌پوشم ساز می‌زنم. (لاو استوری) پخش میشه و لاو استوری به روی علی می‌خنده.
    فشارش اسلحه بیشتر میشه. دستم میره جلو تا ته‌ریش زبر و مشکیش رو لمس کنه.
    صدای بلند شلیک باعث گشوده شدن چشم‌هام میشه و اولین چیزی که می‌بینم جسم افتاده بر زمین همون چشم‌های خندون.
    -به علی شلیک کرد و تو رو تا حد مرگ ترسوند. به غم تو خندید و به زبون محلی صحبت کرد. هیچ‌کس حق نداره توی این عمارت به زبون دیگه‌ای حرف بزنه. فقط زبون مادری تو. فقط فارسی!
    نگاهم تو آبی روشنش می‌شینه. اشکی از چشمم می‌چکه.
    -چرا من رو به آرزوم نمی‌رسونی؟ با مرگ علی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
    اسلحه درون جیب کتش جای می‌گیره و دست دیگه‌ش لای موهای قهوه‌ای و کم حجمش فرو میره. نگاهش اشکم رو که به روی گونه‌م قدم برمی‌داره، دنبال می‌کنه.
    -گوتن نامیراست!
    دستم مشت میشه و می‌خواد بالا بیاد اما اسیر این پارچه‌های لعنتیه.
    -برو بیرون.
    مخاطبش اون مرد گنده‌ست و نگاهش به روی چشم‌هام کشیده میشه. مرد، بی‌حرف عصا رو به میز چوبی کنار تخت تکیه میده و از اتاق خارج میشه.
    گره پارچه رو باز می‌کنه. دستم سریع بالا میاد و سیلی محکمی به صورت شیش‌تیغ شده و روشنش، نواخته میشه. نفس‌هام سـ*ـینه‌م رو سنگین تکون میده و چشم‌هاش همزمان با فرود دستم، بسته میشه.
    از لای دندونهای بهم چفت‌شده‌م، می‌غرم.‍
    -من گوتن نیستم!
    دستم رو توی دست‌های سردش می‌گیره. می‌لرزم. بـ..وسـ..ـه‌ای به دستم می‌زنه و چشم‌هاش هنوزم بسته‌ست. دستم رو محکم از بین دست‌هاش می‌کشم.
    -به من دست نزن. به ناموس علی دست نزن!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دست‌هاش بالا می‌رن و تسلیم شدن از وجناتش هویداست. روم رو برمی‌گردونم و به بالکنی چشم می‌دوزم که پرده‌ی حریر سفید، کرشمه‌وار توسط نسیم خنک بهاری، با طمانینه می‌رقصه.
    آهی درون دلم نیومده خفه میشه و جنازه‌ای که روی زمین افتاده و همچنان قهقهه می‌زنه، توجهم رو جلب نمی‌کنه. می‌دونم که هنوز هم درون اون جفت چشم خندان، شیطان بی‌قیدی، شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه و مسـ*ـتانه آواز می‌خونه. این جنازه‌ای که روبه‌روی تختم پخش بر زمین شده، دوازده ساعت پیش تیرش، مردی رو هدف گرفت و تیرش مردی رو به زانو دراورد و تیرش پرینازی رو بی‌حس کرد که میشد از حس نوشکفته‌شون، شعرها سرود و فیلم (نوت بوک) جدیدی دید. ورزش نسیم لطیف‌تر میشه و غمزه‌ی تور نازک بیشتر.
    -نمی‌خواستم کسی بهتون شلیک کنه. نه به تو نه به علی.
    پرنده‌ها کجا رفتن. حق حمایت‌گر همیشه همراهم، حق سایه‌سای زندگیم، اون سوگواری کوتاه نبود. حق مردی که انگار سال‌های سال عزادار بود و همیشه سیاه به تن داشت.
    -کسی حق نداره روی تو اسلحه بگیره. علی برای من عزیز بود همونجور که برای تو عزیزه.
    دوازده ساعته که بوی خون مشامم رو دربرگرفته و مثل یک مهمون ناخونده جا خوش کرده. دقیقا دوازده ساعته که چشم‌هام خونیه و که بینیم خونیه و که دست‌هام خونیه. دوازده ساعته که قلب و حتی روحم خونیه. به رنگ سبز. زمردی.
    -بدون تو نمی‌تونم. بدون تو این عمارت دووم نمیاره. همه‌ی به پاکی تو نیاز داریم گوتن.
    دست باز شده‌م بالا میاد و می‌خواد دستی به صورت غرق در اشک لوستر بکشه. گریه کرد بسه. ببین پری هم دیگه گریه نمی‌کنه. ببین پری بالاخره گوتن شده و دیگه گریه نمی کنه. ببین گوتن گریه نمی‌کنه.
    -سال‌ها بود که منتظرت بودم و سال‌هاست که منتظر بودم روی این تخت دراز بکشی. با همین موها. با همین موهای مواج مشکی. فکر نمی‌کنم کسی توی وین این حجم پرپشت و تیره رو داشته باشه. هیچ‌کس نمی‌تونه گوتن باشه.
    علی، آخرین‌بار کی موهام رو نفس کشید و علی آخرین‌بار کی به زیر موهام لغزید. علی آخرین‌بار کی با اون زمردهای براق و صیقلی، گفت که موهات رو دوست دارم. که موهات قشنگه. که موهات برای منه.
    تور سفید پرده، ناگهان می‌ایسته و چشم‌های آرایش‌شده‌ش، نگاهم می‌کنه. محزون.
    -نمی‌خوای چیزی بگی؟ داد بزن و فحش بده. اگه می‌خوای من رو بزن تا خالی شی. فقط صدات رو ازم دریغ نکن. دلم می‌خواد فقط صدای تو شکننده‌ی این سکوت هزارساله باشه.
    حجمی عجیب‌وغریب، تا پشت لب‌هام هجوم میاره و قصد خروج داره. دهنم باز میشه و چیزی شبیه به خنده، من رو روی تخت می‌لرزونه. صورتم از گرمای صورتم خیسه یا صورتم از بارونی که نمی‌باره خیسه یا صورتم از خون سبزرنگی خیسه اما خیسه. همراه با اون چیز شبیه خنده، خیس میشه.
    چشم‌هام، چشم‌های باز خندون افتاده به زمین رو هدف می‌گیرن. بوی خون، بلندتر میشه.
    از کنارم بلند میشه. سرم به سمتش می‌چرخه و این صدای عجیب شبیه به خنده قطع نمیشه. آبی نگاهش، غمگینه و آبی نگاهش مهربونه و آبی نگاهش آشناست. عصای چوبیش رو به دست می‌گیره و به سمت در حرکت می‌کنه. میون قهقهه‌های بلندی که انگار متعلق به منه، لحن گرفته‌ش پارادوکسه.
    -نیاز به استراحت داری.
    نزدیک در میشه و در براش باز میشه. همون مرد بزرگ‌اندام بازش می‌کنه.
    -می‌کشمت!
    خنده‌هام محو شده و چشم‌های خیسم کل وجودش رو هدف گرفته. با بهت می‌ایسته و به سمتم برمی‌گرده. آبی هاش انگار خیس میشن و من می‌کشمش.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    قدم‌های رفته‌ش، عقب‌گرد می‌کنن و سرجای اولشون برمی‌گردن. چونه‌م لرزونهو شاید از خشم، شاید از غم. نگاهش لحظه ای از قهوه ای نمناکم جدا نمیشه. حالت صورتش جدیه. جدی و همچنان پر از مهر.
    -مردن توسط دست‌های هنرمند و پاک تو باعث افتخاره منه!
    لبم توسط دندون‌هام فشرده میشن و فشرده میشن و دردی نمی‌فهمم.
    -گیر یه دیوونه ی تمام عیار افتادم؟
    لبخندی صورت جوونش رو می پوشونه و دندون های ریزش نمایان میشه.
    -همه ی ما به نوعی دیوونه ایم گوتن.
    پتوی نازک روی پاهام توسط درون دستم مشت میشه. می دونم چشم هام خون رنگه، درست همرنگ علی غرق شده توی اون حجم قرمز پر رنگ.
    -خوبه. خوبه که می دونی همه می تونن دیوونه باشن. حتی پریناز. حتی گوتن!
    وسعت لبخندش بیشتر میشه. دستش درون کتش فرو میره. همونجایی که اسلحه جا داره. بیرون میارتش و جلوی صورتم می گیرتش. دقیقا رو به روی جفت چشم هام.
    -من اهل بلوف زدن نیستم. اگه می خوای بکشی، همین الان بکش.
    نگاهم به روی اسلحه ی سیاه رنگ فرود اومده. دستم غیرارادی بالا میاد و روش میشینه. همیشه درون گرمای آغـ*ـوش علی، این سرد وحشتناک رو توی دست می گرفتم و هنوزم دنیا قشنگ بود. به کوهم تکیه می دادم و به هدف های فرضی و بی جون رو به روم شلیک می کردم. شلیک می کردم چون حمایتش روی کل وجودم احساس میشد و شلیک می کردم چون می دونستم تا وقتی هست همه چی خوبه. تا وقتی هست ختی این اسلحه ی منفور هم خطری نداره.
    انگشتم روش کشیده میشه. زمزمه م آرومه و شاید هم دارم توی دلم حرف می زنم.
    -حتی تیراندازی هم با تو امنیت داشت!
    -نمی خوای برش داری؟ من منتظر مرگم.
    سرم بالا میاد. صورتم انگار خشک شده و خبری از اون خیسی بی وقفه نیست. دستم اسلحه رو به دست می گیره. لبخندش از بین رفتنی نیست و لبخندش کریه نیست و لبخندش باید عصبیم کنه.
    مات به اون وسعتی که دندون هاش رو نشون میده و لحنم سرده. به اندازه ی همه ی برف های دنیا سرده.
    -می خوام گوتن باشم. پریناز دوازده ساعت پیش مرد. کنار علی مرد.
    صدای بلند شلیک حتی باعث نمیشه توی جام بپرم. صدای بلند شلیک همیشه پریناز رو می ترسوند اما انگار که گوتن ترسی از این صداهای بلند و وحشتناک نداره.
    خون روشنی لباس هاش رو مغلوب می کنه و دوازده ساعته همه جا خونیه. به زانو روی زمین میفته و صدای دردش رو گوش های کر شده م نمی شنوه. دریای آبیش پر از تلاطمه و نگاه دردمندش به لحنش هم سرایت می کنه.
    -علی دردی نکشید.
    اسلحه رو پرشتاب به سمتش پرتاب می کنم و نگاهم به سمت بالکن میره. در طلب آواز پرنده ها.
    -می کشمت اما با درد.
    پلک هام به روی هم میفتن و صدای دویدن پای اون مرد قوی اندام به سمت چشم آبی بلند میشه.
    و من چقدر دلم آرایشگاه می خواد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -بزنشون.
    چشم های عسلی ریزش، تا آخرین حد گشاده میشه و چشم های عسلیش ریزش، قطاری از فحش ها رو کنار هم می شینه و روونه م می کنه. لحنم تند میشه و از توی آینه نگاهش می کنم.
    -نشنیدی چی گفتم؟!
    لب نازک و رنگ آمیزی شده ش به زیر دندونش میره و لهجه ی غلیظش نامطلوبه.
    -چه مدلی کوتاه کنم خانوم؟
    -فقط می خوام نیم سانت مو داشته باشم. همه رو با ماشین بزن!
    این پا و اون پا کردنش، تلخ ترم می کنه.
    -می ترسم آقا ناراحت...
    مشتم محکم روی میز فرود میاد و صدام بلند میشه.
    -خفه شو و کارت رو بکن! دهنت رو ببند و برای من آقا آقا نکن!
    از وقتی گوتن شدم، درست از دو روز پیش، حرف زدنم شبیه به پریناز نیست. نگاهم غریبه ست. چشم هام گریه نمی کنن و لحنم، تن آروم و پایین به خودش ندیده. گوتن این بود؟ این پرخاشگر بی تفاوت اینقدر دوست داشتنی بود؟
    دستی توی موهای مصری و بلوندش می کشه و نفسش رو به بیرون فوت می کنه.
    -چشم.
    نگاهش روی موهای رها شده م کشیده میشه و موهای رها شده م، التماس می کنن که اینکارو نکنم که نفسشون رو نبرم.
    قیچی رو از روی میز برمی داره. دندون هام رو روی هم فشار میدم. قیچی راهی میون دسته ای از موهام باز می کنه. بدنم می لرزه و چشم هام بسته میشه. (خِچ) دسته ای روی زمین ریخته میشه. پریناز کنار جسد علی ایستاده و گریه می کنه. (خچ) باز هم دسته ای دیگه ای از موهام بریده میشه. بیشتر می لرزم. جسد علی نگاهش رو ازم می گیره. پلک هام محکم تر به روی هم فشرده میشن. (خچ) سردی قیچی به گردنم می خوره و سردی قیچی جونم رو می گیره. ابرها بیرون از این اتاق غرش می کنن. (خچ) فریاد آسمون بیشتر میشه. سرم از شدت سبکی به عقب سقوط می کنه و من هیچ وقت اینقدر پربغض و در عین حال سبک نبودم. چونه م شروع به لرزیدن می کنه و گوتن نباید بلرزه.
    ماشین روشن میشه. صدای ریزش شدید بارون می خواد باهاش رقابت کنه. درون موهام فرو می ره و فرو می رم درون دنیایی عجیب. دستم چونه ی اراده از کف داده م رو محکم می گیره و ماشین کشیده میشه روی سرم. علی نگاهم نمی کنه. پریناز همچنان اشک می ریزه و پریناز همچنان ضعیفه و پریناز دو روز و دو شب و دوازده ساعته که کنار علی مرده.
    ثانیه ها کش میان و اونقدر دندون هام بهم فشرده شده ن که فکم (آخی) از دهنش خارج میشه و اونقدر پلک هام رو بهم فشرده م که قرنیه ی چشم هام (آخی) از دهنشون خارج میشه و اونقدر به قلبم توجهی نکردم که حتی دیگه (آخی) از دهنش خارج نمیشه. نشسته و مات شده نگاهم می کنه.
    صدای ماشین قطع میشه و این یعنی پایان. سرم اونقدر سبکه که می تونم پرواز کنم و پر بکشم به سوی پریناز و علی.
    چشم هام نامطمئن از هم باز میشن و دو چشم قهوه ای غمگین و بی مو از توی آینه نگاهم می کنن. زشت تر و پژمرده تر از همیشه شده م. گوتن این بود؟ گردنم انگار بلند تر شده و کمرم انگار خمیده تر. دست لرزونم بالا میاد درون نیم سانتی ها میشینه. پوست سرم ناله می کنه و پوست سرم مشخصه. دیگه هیچ کس نمی تونه توشون نفس بکشه.
    دستم به سمت ماشین میره و دستم ماشین رو به سمت تصویرم پرتاب می کنه و دستم از من فرمان نگرفته. صدای چهل تیکه شدن آینه همراه با رعد و برق هنگامه وار آسمونه. توی دل بهار هم زمستون به پا شده و گوتن میون دریایی از سیاهی ها غرق شده. نفس های علی که میون این موها لونه کرده بودن در حال جون دادن هستن و آینه ی چهل تیکه چشم های قهوه ای پژمرده ای رو نشون میده.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا