ساکت شد. من هم ساکت بودم. حرفی برای گفتن نبود. گفتنیها را گفته بود و شنیدنیها را شنیده بودم.
حس خاصی از حرفهایش نداشتم، نه بغض و نه ناراحتی. انگار به نامهربانبودنش عادت کرده بودم.
- چی شد که بهم حس پیدا کردی؟
از سؤال ناگهانیاش یکه خوردم. بعد از کمی مکث گفتم:
- نمیدونم. فقط حس کردم که میتونم دوستت داشته باشم؛ اما تو اونقدر رفتارات زننده بود که اون حسِ کوچیکیو که بهت داشتم ناخودآگاه از بین بردی. اگه همین الان هم بهم بگی که طلاق بگیریم، موافقت میکنم؛ چون چیزی بین ما نیست. ما فقط و فقط دوستیم.
دروغ بود. تمام حرفهایم دروغ بود. فقط میخواستم غرورِ ازدسترفتهام را بازیابی کنم. با لبخند به چهرهام خیره شد. تلخ خندیدم و گفتم:
- چرا میخندی؟
خندهاش عمق گرفت.
- خوشحالم که دوستِ خوبی مثل تو دارم!
چیزی نگفتم و نگاهم را بهسمت دستانم سوق دادم. دیگر حتی لازم نبود که حلقهام را داخل خانه استفاده کنم. حلقهام را از انگشتم بیرون کشیدم و گفتم:
- این حلقه مال سارینا بود، مال خواهرم. منم کسی نیستم که مال خواهرمو بالا بکشم. حسمو کاملاً از بین میبرم که تو و سارینا کاملاً در آرامش باشین. خیـ*ـانت در امانت نمیکنم علی!
واضح و آشکارا خندید.
- خب پس به افتخار دوستیمون بریم بیرون بهت بستنی بدم.
علی بود که میخندید؟ شوخی میکرد؟ میخواست با من بیرون برود؟ چرا؟ چون گفته بودم حسم را تمام و کمال از بین میبرم؟ حلقه را روی میز، بهسمتش هل دادم و نیشخندی زدم.
- حتماً!
از جایم برخاستم و گفتم:
- میرم آماده بشم.
پشت کردم به جسمی به نام علی و قدمی بهسمت اتاقم برداشتم.
- سارن!
ایستادم و او گفت:
- ممنونم بابت آرامشی که بهم دادی!
لبخندم مصنوعی بود. بهسمتش بازگشتم و با همان لبخند گفتم:
- قابلی نداشت! سارینا ازم قول گرفته بود که مواظبت باشم.
از جایش برخاست و بهسمتم آمد و... حجم آغـ*ـوشش چنان گرم بود که گر گرفته بودم. زیر گوشم زمزمه کرد:
- خوشحالم که دوستی به این مهربونی پیدا کردم.
مرگ را حس کردم. حتم یافتم که احساسم را نمیخواست. پس زده شده بودم. به بدترین وجه ممکن پس زده شده بودم و علی سارنی را میخواست که فقط دوستش باشد، نه چیزی بیشتر.
حس خاصی از حرفهایش نداشتم، نه بغض و نه ناراحتی. انگار به نامهربانبودنش عادت کرده بودم.
- چی شد که بهم حس پیدا کردی؟
از سؤال ناگهانیاش یکه خوردم. بعد از کمی مکث گفتم:
- نمیدونم. فقط حس کردم که میتونم دوستت داشته باشم؛ اما تو اونقدر رفتارات زننده بود که اون حسِ کوچیکیو که بهت داشتم ناخودآگاه از بین بردی. اگه همین الان هم بهم بگی که طلاق بگیریم، موافقت میکنم؛ چون چیزی بین ما نیست. ما فقط و فقط دوستیم.
دروغ بود. تمام حرفهایم دروغ بود. فقط میخواستم غرورِ ازدسترفتهام را بازیابی کنم. با لبخند به چهرهام خیره شد. تلخ خندیدم و گفتم:
- چرا میخندی؟
خندهاش عمق گرفت.
- خوشحالم که دوستِ خوبی مثل تو دارم!
چیزی نگفتم و نگاهم را بهسمت دستانم سوق دادم. دیگر حتی لازم نبود که حلقهام را داخل خانه استفاده کنم. حلقهام را از انگشتم بیرون کشیدم و گفتم:
- این حلقه مال سارینا بود، مال خواهرم. منم کسی نیستم که مال خواهرمو بالا بکشم. حسمو کاملاً از بین میبرم که تو و سارینا کاملاً در آرامش باشین. خیـ*ـانت در امانت نمیکنم علی!
واضح و آشکارا خندید.
- خب پس به افتخار دوستیمون بریم بیرون بهت بستنی بدم.
علی بود که میخندید؟ شوخی میکرد؟ میخواست با من بیرون برود؟ چرا؟ چون گفته بودم حسم را تمام و کمال از بین میبرم؟ حلقه را روی میز، بهسمتش هل دادم و نیشخندی زدم.
- حتماً!
از جایم برخاستم و گفتم:
- میرم آماده بشم.
پشت کردم به جسمی به نام علی و قدمی بهسمت اتاقم برداشتم.
- سارن!
ایستادم و او گفت:
- ممنونم بابت آرامشی که بهم دادی!
لبخندم مصنوعی بود. بهسمتش بازگشتم و با همان لبخند گفتم:
- قابلی نداشت! سارینا ازم قول گرفته بود که مواظبت باشم.
از جایش برخاست و بهسمتم آمد و... حجم آغـ*ـوشش چنان گرم بود که گر گرفته بودم. زیر گوشم زمزمه کرد:
- خوشحالم که دوستی به این مهربونی پیدا کردم.
مرگ را حس کردم. حتم یافتم که احساسم را نمیخواست. پس زده شده بودم. به بدترین وجه ممکن پس زده شده بودم و علی سارنی را میخواست که فقط دوستش باشد، نه چیزی بیشتر.
آخرین ویرایش توسط مدیر: