کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
ساکت شد. من هم ساکت بودم. حرفی برای گفتن نبود. گفتنی‌ها را گفته بود و شنیدنی‌ها را شنیده بودم.
حس خاصی از حرف‌هایش نداشتم، نه بغض و نه ناراحتی. انگار به نامهربان‌بودنش عادت کرده بودم.
- چی‌ شد که بهم حس پیدا کردی؟
از سؤال ناگهانی‌اش یکه خوردم. بعد از کمی مکث گفتم:
- نمی‌دونم. فقط حس کردم که می‌تونم دوستت داشته باشم؛ اما تو اون‌قدر رفتارات زننده بود که اون حسِ کوچیکیو که بهت داشتم ناخودآگاه از بین بردی. اگه همین الان هم بهم بگی که طلاق بگیریم، موافقت می‌کنم؛ چون چیزی بین ما نیست. ما فقط و فقط دوستیم.
دروغ بود. تمام حرف‌هایم دروغ بود. فقط می‌خواستم غرورِ ازدست‌رفته‌ام را بازیابی کنم. با لبخند به چهره‌ام خیره شد. تلخ خندیدم و گفتم:
- چرا می‌خندی؟
خنده‌اش عمق گرفت.
- خوش‌حالم که دوستِ خوبی مثل تو دارم!
چیزی نگفتم و نگاهم را به‌سمت دستانم سوق دادم. دیگر حتی لازم نبود که حلقه‌ام را داخل خانه استفاده کنم. حلقه‌ام را از انگشتم بیرون کشیدم و گفتم:
- این حلقه مال سارینا بود، مال خواهرم. منم کسی نیستم که مال خواهرمو بالا بکشم. حسمو کاملاً از بین می‌برم که تو و سارینا کاملاً در آرامش باشین. خیـ*ـانت‌ در امانت نمی‌کنم علی!
واضح و آشکارا خندید.
- خب پس به افتخار دوستیمون بریم بیرون بهت بستنی بدم.
علی بود که می‌خندید؟ شوخی می‌کرد؟ می‌خواست با من بیرون برود؟ چرا؟ چون گفته بودم حسم را تمام و کمال از بین می‌برم؟ حلقه را روی میز، به‌سمتش هل دادم و نیشخندی زدم.
- حتماً!
از جایم برخاستم و گفتم:
- میرم آماده بشم.
پشت کردم به جسمی به نام علی و قدمی به‌سمت اتاقم برداشتم.
- سارن!
ایستادم و او گفت:
- ممنونم بابت آرامشی که بهم دادی!
لبخندم مصنوعی بود. به‌سمتش بازگشتم و با همان لبخند گفتم:
- قابلی نداشت! سارینا ازم قول گرفته بود که مواظبت باشم.
از جایش برخاست و به‌سمتم آمد و... حجم آغـ*ـوشش چنان گرم بود که گر گرفته بودم. زیر گوشم زمزمه کرد:
- خوش‌حالم که دوستی به این مهربونی پیدا کردم.
مرگ را حس کردم. حتم یافتم که احساسم را نمی‌خواست. پس زده شده بودم. به بدترین وجه ممکن پس زده شده بودم و علی سارنی را می‌خواست که فقط دوستش باشد، نه چیزی بیشتر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    ***
    - بی‌خیالش شو. بستنیتو بخور.
    سرم را تکان دادم.
    - مرسی! ولی تو می‌تونی بری. من همین‌جا پیاده میشم.
    با تعجب پرسید:
    - چرا؟ جایی می‌خوای بری؟
    لبخند کم‌رنگی زدم.
    - آره.
    - کجا؟
    - زیر بارون.
    با شگفتی نگاهم کرد.
    - دیوونه شدی؟ اگه بری زیر بارون، می‌دونی چه بلایی سرِ گلوت میاد روانی؟
    روانی‌گفتنش را دوست داشتم. خندیدم و گفتم:
    - نترس چیزیم نمیشه. تا چندماه دیگه وبال گردنتم.
    اخمی کرد.
    - این چه حرفیه؟
    شانه بالا انداختم.
    - حقیقت.
    خیره‌خیره نگاهم کرد که گفتم:
    - راستی!
    - جانم؟
    نمی‌فهمید که نباید می‌گفت جانم؟ نمی‌فهمید؟ جانش که نبودم، پس چرا ذهنِ منِ احمقِ خیال‌پرداز را مشغول می‌کرد؟ چرا قصد دیوانه‌کردنم را داشت؟
    - حقوقمو این ماه می‌گیرم. مبلغ تموم پولاییو که خرج دانشگاه و خرج خودم کردی یادداشت کردم. خرد‌خرد بهت پس میدم.
    اخم‌هایش در هم گره خورد و گفته بودم اخم‌هایش زیاد از حد ترسناک بود؟
    - سارن حرف مفت نزن! فهمیدی؟ تا وقتی با منی خرجت پای منه.
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - اصلاً! امکان نداره.
    یک‌مرتبه چانه‌ام را میان انگشت شست و اشاره‌اش گرفت و فشار محکمی داد که ناخودآگاه گفتم:
    - آی! چته؟
    با خشم غرید:
    - وقتی که میگم خرجت پای من، دوست دارم مثل بچه‌ی آدم سرتو بندازی پایین و بگی چشم؛ گرفتی؟ از این سرتقیات اصلاً خوشم نمیاد.
    از لحنش بدم آمد. پوزخندی زدم.
    - صنمی بینمون نیست که به خوش اومدنت توجهی داشته باشم.
    - درسته؛ ولی من فعلاً دارم اسم شوهرتو یدک می‌کشم. پس...
    وسط حرفش پریدم:
    - خودت داری میگی فعلاً.
    - ببین!
    سرم را تکان ریزی دادم.
    - اکی اکی! هر چی تو میگی درسته! تموم شد؟
    اخمش در صدم‌ثانیه از بین رفت و گفت:
    - آفرین! حالا شدی دختر خوب.
    پوزخندی زدم و او چانه‌ام را رها کرد. ظرف پلاستیکی بستنی را به‌سمتش گرفتم و گفتم:
    - مرسی بابت بستنی. من دیگه برم.
    - کجا؟ سرما می‌خوری.
    نیشخندی زدم.
    - نترس وبال گردنت نمیشم. نیازی هم نیست که ازم مراقبت کنی. اگه مریض شدم، زنگ می‌زنم نوشین بیاد پیشم.
    اخمی کرد و گفت:
    - وقتی زبونت تلخ میشه، ریشه می‌سوزونه.
    پوزخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. هندزفری‌ام را از جیبم بیرون کشیدم و به موبایلم متصل کردم.
    «شدی هر شب برام دلیل این بی‌خوابیا
    بهت گفتم بری جات می‌مونه دل‌تنگیا»
    تلخ خندیدم. بی‌خوابی‌هایم را نمی‌دید. اصلاً و ابداً از حالات شبانه‌ام خبر نداشت. می‌گفت دوست بمانیم. از دل‌تنگی‌هایم هیچ خبری نداشت و به‌راحتی دم از جدایی می‌زد.
    «چه‌جوری یادم بره اون‌همه حرفای تو رو
    من هنوز به یادتم، تویی که نمی‌شناسی منو»
    حسم را نمی‌شناخت. معنای ضربان‌های اعصاب‌خردکن قلبم را نمی‌فمهید. اصلاً و ابداً مرا درک نمی‌کرد و به‌راحتی دم از جدایی می‌زد.
    «زیر هر آسمونی باشی، بدون بارونش منم
    این دل دیوونه رو جز تو هیچکی آرومش نکرد»
    بیمارش بودم و برایم درمان نمی‌شد. دارو نمی‌شد و حالم را بهبود نمی‌داد. پرستارِ قلب بدحالم نمی‌شد و به‌راحتی دم از جدایی می‌زد.
    «بدتر قبل چشات می‌کشی منو با نگات
    من هنوز به یادتم تویی که نمیاری به یاد»
    آن‌قدر غرقِ حسش به سارینا بود که بعید می‌دانستم سارنی را به یاد بیاورد. چه کرده بودم با دلم؟ کج رفته بودم. بیش‌ازحد کج رفته بودم و به‌راحتی دم از جدایی می‌زد.
    «زیر هر آسمونی باشی، بدون بارونش منم
    این دل دیوونه رو جز تو هیچکی آرومش نکرد
    بدتر قبل چشات می‌کشی منو با نگات
    من هنوز به یادتم، تویی که نمیاری به یاد»
    شاید باید حسم را نابود می‌کردم، شاید باید خودم را جمع‌وجور می‌کردم؛ اما در مقابل علی اراده‌ام را کاملاً از دست می‌دادم. تن و بدنِ خیس‌شده‌ام را به داخل خانه کشیدم. لامپ‌های خانه خاموش بودند. پوزخندی زدم. او نگرانِ من بود؟ هه! لامپ‌ها را روشن کردم و به‌سمت اتاقم رفتم. لباس‌هایم را از تن بیرون کشیدم و تاپ و شلوارکم را به تن زدم و زیر پتو خزیدم. با آرامش چشم‌هایم را بستم و به خواب فرو رفتم.
    ***
    - سارن؟ سارن؟
    با بی‌حالی گفتم:
    - هان؟ چیه؟
    - پاشو دختر خوب! صبح شده. نمی‌خوای بری سر کار؟
    مثل فنر از جای پریدم و با گیجی به علی خیره شدم. سرگیجه داشتم و چشمانم تار می‌د‌ید.
    - چی شده؟
    به صدای گرفته‌ام لبخندی زد و گفت:
    - پاشو برسونمت شرکت.
    با دستِ مشت‌شده‌ام چشم چپم را مالیدم و گفتم:
    - ساعت چنده مگه؟
    - هفت‌ونیم.
    دستم خشک شد. بلند جیغ زدم:
    - چی؟!
    و با دو به‌سمت دست‌شویی دویدم. صدای خنده‌ی ریزش را شنیدم. با حرص داد زدم:
    - مرض! می‌مردی زودتر بیدارم می‌کردی؟
    صدایش را از پشت در شنیدم.
    - دختر تو چه رویی داری. صد بار صدات کردم؛ ولی تو به خرس گفتی زکی!
    با حرص گفتم:
    - خرس عمه‌ته گوریل!
    گیج بودم و اصلاً حواسم به نحوه‌ی صحبت‌کردنم نبود، اصلاً و ابداً! بلند خندید و گفت:
    - این روتو کجا قایم کرده بودی؟!
    مسواک را با دندان‌هایم نگه داشتم و با دو دست بر سرم کوبیدم. سوتی داده بودم؟ سوتی محسوب می‌شد؟ نه. شاید هم بله. نمی‌دانم. دست خودم نبود. از دست‌شویی که خارج شدم، نگاهش روی چشمان پف‌کرده‌ام نشست و گفت:
    - خوبی؟
    با تعجب گفتم:
    - چی؟
    - سرما نخوردی؟
    - آهان! نه.
    سری تکان داد.
    - خوبه! آماده شو بیا صبحونه بخور. می‌رسونمت.
    - دستت درد نکنه! با آژانس میرم.
    بی‌توجه به حرفم گفت:
    - منتظرم.
    و از اتاق خارج شد. ادایش را درآوردم. جدیداً خیلی زود می‌توانست حرصم بدهد و این باعث ناراحتی من و شادی او شده بود. لباس‌هایم را تعویض کردم و از اتاقم بیرون زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    به‌سمت آشپزخانه قدم تند کردم و با دیدن پنیر و مربا و گردوی روی میز آشپزخانه، سریع برایم خودم لقمه‌ای آماده کردم و فریاد زدم:
    - علی؟
    چند ثانیه‌ای گذشت و صدای بسته‌شدن درِ اتاقش را شنیدم.
    - چی شده؟ چرا جیغ‌جیغ می‌کنی؟
    با حرص به چشمانِ خندانش نگاه کردم.
    - احمقِ گوریل. زود باش! دیرم شده.
    خنده از نگاهش پر کشید و اخم کرد. چیزی تهِ دلم فرو ریخت. حس بدی به سراغم آمد و زنگ‌های اخطار در گوشم به صدا درآمدند. ترسیدم از اخم‌کردنش و من از علیِ گذشته ترس و نفرت داشتم. نزدیکم شد و بازوهایم را گرفت و فشار محکمی داد.
    - حرف دهنتو بفهم سارن! اصلاً خوشم نمیاد بهم بی‌احترامی بشه، فهمیدی؟ حد خودتو بدون. از این خوبیم سوءاستفاده نکن.
    بازوهایم را رها کرد و به‌سمت آشپزخانه رفت. چانه‌ام از شدت بغض لرزید. چه رفتاری بود که با من کرد؟ چرا یادم رفته بود که این علی همان علیِ گذشته بود؟ همان‌قدر سرد، همان‌قدر بی‌رحم و همان‌قدر بی‌حس.
    بغضم را قورت دادم دادم و به‌سمت آشپز خانه رفتم. روی صندلی نشسته بود. روبه‌رویش ایستادم. چشمانش را به چشمانم قفل زد. مثل خودش سخت شدم. گفتم:
    - می‌دونی چیه؟ از این تغییرات آب‌وهواییت بدم میاد. بدم میاد وقتی باهام مهربون میشی و سه ثانیه بعدش گند می‌زنی به حالم. بدم میاد که مجبورم تحملت کنم. بدم میاد که گیرِ زبون‌نفهمی مثل تو افتادم. ازت بدم میاد علی! ازت بدم میاد!
    خیره‌خیره نگاهم کرد و در نهایت با پوزخند گفت:
    - نکنه تو رفتی تو توهم که من عاشقتم؟ هان؟ قصد جلب ‌توجه داری؟ بیچاره! تو اصلاً در حدی نیستی که بهت فکر کنم. داری هی میگی که ازم بدت میاد تا عصبی بشم؟ از عمد داری میگی که عصبانیم کنی؟ آخه من برای چی باید سر تو عصبانی بشم؟ چرت‌وپرتات به درد خودت می‌خوره دختر جون! تو حتی انگشت کوچیکه‌ی سارینا هم نمیشی.
    اشک در چشمانم حلقه زد. چقدر بی‌رحم و بی‌ملاحضه بود. از شدت حقارت دوست داشتم سرم را به دیوار بکوبم و جان به ملک‌الموت تقدیم کنم. حقارت و سکوت در مقابل علی بس بود. مگر که بود؟ تهِ تهش جدا می‌شدیم. چرا باید مراعاتش را می‌کردم؟ مگر او مراعات حال مرا می‌کرد؟ بغضم را قورت دادم و با تندی و جسارت گفتم:
    - تو؟ تو حتی لیاقت نداری عاشقت شم. فکر کردی اون حسی که من بهت داشتم، عشق بود؟ من عاشق تو بشم؟ هه هه هه! تو چقدر بامزه‌ای پسر! آخه تو چی داری که من بخوام به‌خاطرت قید آرتانو بزنم؟ هان؟ تو فقط یه هـ*ـوسِ زودگذر بودی برام.
    رسماً چرت‌وپرت به هم بافتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    آرتان؟ آرتان چه بود که به زبان آورده بودم؟ با چشمانی سرد و بی روح خیره‌ام شد و گفت:
    - هر کاری که می‌کنی برام مهم نیست. فقط آبروی منو نبر!
    قلبم را باز هم شکست. از حرفش مبهوت ماندم.
    پوزخندی زدم و از خانه خارج شدم. دستم را برای گرفتن تاکسی بالا بردم. ماشین که مقابلم ایستاد، گفتم:
    - آقا؟ [...] می‌رین؟ دربست!
    - آره خواهرم. سوار شو.
    روی صندلی عقب نشستم و سرم را به پشتیِ صندلی تکیه دادم. چشمانم را بستم و قطره اشکی از چشمانم آزاد شد. زیر لب نالیدم:
    - چرا بازم بد شدیم؟
    «- خیلی جالبه!
    - چی؟
    - اینکه می‌دونی بهش نمی‌رسی و بازم دیوونه‌شی!»
    ***
    - حالت خوبه؟
    اشاره‌اش به چشمان سرخ‌شده‌ام بود. دستی به سرم کشیدم. دانه‌های ریز عرق را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم.
    - بله، من خوبم. اگه میشه طرحا رو چک کنین.
    نگاهش را روی صورتم چرخاند.
    - لازم نیست. طرحاتو ببر اتاقت. فردا همه‌شو یه‌جا می‌بینم.
    - ممنونم! ولی اگه میشه الان چک کنین.
    سری تکان داد و زیر لب گفت:
    - سرتق!
    لبخند کم‌رنگی روی لبم سبز شد. همیشه از کلمه سرتق خوشم می‌آمد.
    - خب؟ توضیحاتت؟ ممنون میشم بشنوم.
    نزدیکش شدم و درحالی‌که انگشت اشاره‌ام را روی آستین طرحم می‌گذاشتم، توضیحاتم را شروع کردم.
    ***
    با خستگی داخل خانه شدم. مستقیم به‌سمت آشپزخانه رفتم و با برداشتن آبمیوه و کیکی، به‌سمت اتاقم رفتم.
    لباس‌هایم را تعویض کردم و بعد از خوردن آبمیوه و کیک، به خواب رفتم. با شنیدن صدای زنگ‌خوردن موبایلم، با خستگی دست بردم و از زیر بالشم برداشتمش.
    - الو؟
    صدای خنده‌های ریزی آمد.
    - الو؟ آزار داری؟
    واضح خندید و صدای آرش را شنیدم.
    - سلام به سارن خانومی خودم! چطوریایی؟
    با کج‌خلقی غر زدم:
    - الان منو از خواب بیدار کردی که بپرسی خوبم یا نه؟
    صدای خنده‌اش بیشتر شد. با حرص گفتم:
    - کوفت! کارت چیه که اول صبحی زنگ زدی بهم؟
    بلند خندید و گفت:
    - اول صبح؟ اول صبح چیه؟ ساعت هشت شبه.
    - چی؟
    - بله خانوم. الانم بدو برو حاضر شو می‌خوام ببرمت گردش صفا کنی!
    بهانه آوردم.
    - جونِ آرش...
    حرفم را برید.
    - بهونه‌ی الکی نیار. جون من بدبختم قسم نخور. تا نیم‌ساعت دیگه میام دنبالت. خداحافظ خوشگلم!
    و قطع کرد. با خنده به موبایل نگاه کردم. هم‌نشینی با نوشین عاقبتش همین می‌شد دیگر. مانتوی کوتاه پاییزه‌ام را به تن کردم و شلوار مشکی‌ام را پوشیدم. شال را به سر کردم و موبایل و هندزفری‌ام را داخل جیبم گذاشتم. به در که رسیدم، خم شدم تا کفش‌هایم را بردارم که علی را دیدم. با پوزخند به من نگاه می‌کرد. حتماً فکر می‌کرد با آرتانِ خیالی قرار دارم. نیشخندی زدم که پوزخندش را از بین برد و با تعجب مرا نگریست. چه فکری راجع به من کرده بود؟ دیوانه‌ی روانی!
    نیش‌های شل‌شده آن چهار نفر را که دیدم، بی‌اختیار خندیدم. روی صندلی ماشین جاگیر شدم و نوشین گونه‌ام را بوسید و گفت:
    - چطوری خوشگله؟
    مانی با غضب دست نوشین را پس زد.
    - دست خر کوتاه! سهمِ منه!
    نوشین چشم‌غره‌ای رفت.
    - مگه سهمیه‌ایه؟
    مانی: آره. مشکلت؟
    نوشین: سرتاپاش مشکله!
    آرش با خنده گفت:
    - شماها چی می‌گین؟
    آرشام هم خندید.
    - راست میگه. ماها مقدمی...
    حرفِ میمی که تکمیل‌کننده جمله‌اش بود، به لطف چشم‌غره‌های نوشین و مانی در دم خفه شد و آرش به‌زخمت خنده قورت داد. مانی هم نیشگونی از پایم گرفت و با غضب گفت:
    - کدوم گوری بودی این چند وقت؟ هان؟
    لبخندِ دندان‌نمایی زدم.
    - مگه خبر ندارین؟
    - درباره‌ی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - رفتم سر کار.
    آرشام خنده‌ای کرد.
    - تو از بدو تولد سرکار بودی. ول معطل!
    دهان‌کجی کردم.
    - هه هه! خندیدیم! منظورم شغل بود بامزه! شغل پیدا کردم.
    ماشین لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد هر چهار نفرشان فریاد زدند:
    - چی؟
    - میگم رفتم سر کار. چیزِ عجیبیه؟
    نوشین سریع گفت:
    - از کی؟
    - یه چند روزی میشه.
    مانی: چرا؟
    - نمی‌تونستم که تا آخر عمر دستم تو جیب علی باشه.
    آرشام با خشم گفت:
    - وظیفه‌شه!
    شانه بالا انداختم.
    - خوشم نمیاد زیر بار منتش باشم.
    آرش سری تکان داد.
    - کار خوبی کردی!
    لبخندی زدم و سکوت بر فضا حکمرانی کرد. نگاهم به خیابان‌ها بود. نگاه‌کردن به تکاپو‌ و رفت‌و‌آمد مردم را دوست داشتم.
    آرش: سارن؟ کجایی؟ پیاده شو!
    ار افکارم بیرون کشیده شدم و به آرش چشم دوختم. چقدر دوستش داشتم! چقدر با من مهربان بود و هم‌درد و من همیشه در مقابل دریای محبتِ قلبش کم می‌آوردم.
    با گیجی به چشمانش نگاه کردم.
    - چی؟
    خیره‌خیره نگاهم کرد و آهی کشید.
    - پیاده شو. رسیدیم عزیزم.
    لبخندی زورکی زدم و از ماشین پیاده شدم. چقدر ترحم‌انگیز شده بودم. کارم به جایی رسیده بود که کس و ناکس به حالم تأسف می‌خوردند. برای چه؟ علی؟ اصلاً ارزشش را داشت؟ ارزش این را داشت که آینده‌ام را خراب کنم؟ نه ارزش نداشت. به خدا که حتی یک درصد هم ارزش نداشت. نگاهم به‌سمت فست‌فودی روبه‌رویم افتاد. فضای بازِ اطرافش را دوست داشتم. لبخندی زدم. آرش به‌خوبی از علایقم آگاه بود. به آرش نگاهی کردم. مشغول بحث با مانی و آرشام بود. ناخودآگاه نزدیکش شدم و بی‌توجه به آن دو نفر، محکم در آغـ*ـوشش گرفتم. یکه‌خوردنش را حس کردم و لبخندی روی لبم نشست. گفتم:
    - خیلی دوستت دارم آرش!
    ندیده هم می‌توانستم لبخندِ کاشته‌شده روی لبش را حس کنم. گرمی دستانش را روی کـ*ـمرم حس کردم و صدایش را شنیدم:
    - منم خیلی دوستت دارم سارَک!
    سارک؟ چند وقت بود که دیگر به من سارک نمی‌گفت؟ از زمانی که با علی ازدواج کردم. وقتی که تمام هست و نیستم را به باد دادم. آرش مرا برای همیشه دوست داشت. وجود آرش آرامش بود؛ آن هم در نبود سورن. من با وجود برادری چون آرش، عشق می‌خواستم چه‌کار؟ آغـ*ـوش آرشام را هم از پشت‌سر احساس کردم و شنیدم که گفت:
    - دختر تو فکر نمی‌کنی من حسودم؟ می‌خوای دق بدی منو؟
    خنده‌ام گرفت. خواستم چیزی بگویم که باز گفت:
    - آخ که اگه گشت ارشاد الان بیاد جمعمون کنه. یعنی قیافه‌مون دیدن داره.
    و سریع از من جدا شد. من و آرش هم خنده‌ای کردیم و از هم جدا شدیم. مانی و نوشین با لبخندی عمیق به ما سه نفر نگاه می‌کردند. صدای آرشام را شنیدم.
    - سارک؟
    خنده‌ای کردم.
    - باز سارک افتاد تو دهن شماها؟
    آرش و آرشام ابروهایشان را بالا و پایین کردند و هم‌زمان گفتند:
    - تو سارک مایی!
    بی‌وقفه خندیدم. من چقدر خوشبخت بودم. مانی سرفه‌ای کرد و گفت:
    - اهم! نمی‌خواین بریم داخل؟ من حسابی گشنمه‌ها!
    آرش خندید.
    - خدا رحم کنه. آرشام بدبخت! از چند وقت دیگه کاسه گدایی می‌گیری دستت.
    مانی رو به آرشام اعتراض کرد.
    - اِ؟ آرشام ببینش.
    آرشام با خباثت خندید و گفت:
    - خب راست میگه.
    مانی جیغ خفیفی کشید و ما خندیدیم. با غیظ به چهره‌های خندانمان نگاه کرد و سپس رو به آرشام گفت:
    - برو دعا کن تنها گیرت نیارم آرشام!
    آرش با موذی‌گری خندید.
    - ای وای! زن داداش کارای بد بد؟ بچه اینجا نشسته.
    و اشاره‌ای به من کرد. با اعتراض به چشم‌هایش خیره شدم که نزدیکم شد و تنم را به آغـ*ـوش کشید.
    - خب بچه‌ای دیگه. درضمن بچه بمونی برات بهتره.
    منظورِ نهفته در کلامش را فهمیدم و تلخندی زدم. تمام حرف‌هایش حق بود و ای کاش در همان پنج سالگی‌ام می‌ماندم. نوشین این ‌بار گفت:
    - بس کنید بچه‌ها! بهتره بریم داخل.
    همگی سری تکان دادیم و به‌سمت فست‌فود به راه افتادیم. سرم پایین و نگاهم به کفش‌هایم بود که آویز کوچک و پشمالوی رویشان تکان‌تکان می‌خوردند. لبخندی زدم. ناز و بچگانه بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    آرش حق داشت مرا بچه بخواند. با اینکه سنم رو به افزایش بود؛ اما هنوز هم کارها و گاهی اخلاقم، نشانه‌های بچگی را داشت. شانه‌ای برای خودم بالا انداختم. مگر چه عیبی داشت؟ مثل علی عصاقورت‌داده می‌شدم، خوب بود؟ نه! من حاضر بودم بمیرم و مثل علی سنگدل نشوم. روی صندلی‌ها جاگیر شدیم. گارسون به‌سمتمان آمد. سفارش‌هایمان را گفتیم.
    آرشام: پیتزا پپرونی.
    نوشین: مخلوط.
    مانی: منم پپرونی.
    آرش: ساندویچ همبرگر.
    من: شاورما.
    گارسون سری تکان داد و از میز فاصله گرفت. خواستم دست ببرم و هندزفری‌ام را از جیبم بیرون بکشم که آرشام فهمید و چشم‌غره‌ای رفت. نیشم را به عرض شانه‌ام باز کردم و گفتم:
    - چیه؟
    با تهدید گفت:
    - ببینم اون ماسماسکو گرفتی دستت، چنان با آسفالت کف خیابون یکیت می‌کنم که نشه جمعت کرد.
    ابرویی بالا انداختم.
    - چه خشن!
    خنده‌ای کرد و چیزی نگفت. من هم ساکت شدم؛ چون حرفی برای گفتن نداشتم. مشغول دیدزدن درودیوار بودم که صدای آرش را شنیدم.
    - سارن؟
    - جانم؟
    - محیط کارت چطوریه؟
    بعد از کمی مکث جواب دادم:
    - خوبه!
    لبخندش را واضح دیدم.
    - مرسی از اطلاعات جامع و کاملت.
    شانه بالا انداختم.
    - خب چی بگم؟ محیط خوبی داره. هر کسی یه اتاق جدا برا طرح‌زدن داره، تنها.
    ابروهایش بالا جهید.
    - چرا؟
    - رئیس‌ جون نمی‌خواد تقلب کنیم.
    مانی گفت:
    - چه سخت‌گیر!
    سری تکان دادم:
    - مردِ خوبیه. فقط بحث کار که میاد وسط، شوخی‌موخی حالیش نمیشه؛ وگرنه عیب و ایرادی نداره بنده‌خدا.
    نوشین خندید.
    - پس مخشو بزن.
    با موذی‌گری خندیدم.
    - جدی؟
    نوشین ضربه‌ای به سرم زد.
    - چه خوششم اومده!
    نچی کردم و گفتم:
    - اگه پسرعموی علی نبود، می‌رفتم تو کارش.
    ابروهایشان بالا پرید و من خنده‌ای کردم. چقدر جمع صمیمیمان را دوست داشتم. چقدر دوست داشتم همیشه همراهشان باشم؛ دور از هر غم و غصه‌ای!
    مانی با تعجب گفت:
    - پسرعموی علی رئیس شرکته؟
    - آره خب.
    اخم‌های آرش درهم رفت.
    - بیخود! از شرکت میای بیرون. خودم برات کار پیدا می‌کنم.
    پوزخندی زدم.
    - منم می‌شینم تا تو برام تصمیم بگیری.
    - سارن با اعصاب من بازی نکن. از اون شرکتم میای بیرون، فهمیدی؟
    - نه نفهمیدم. این‌که علی بده، دلیل نمیشه که پسرعموشم بد باشه.
    آرش ساکت شد و تنها نگاهی با خشم حواله‌ام کرد و من اصلاً ناراحت نشدم؛ چون می‌دانستم تمام جلزوولزهایش از سر نگرانی است. آرشام میانجی‌گری کرد.
    - سارن راست میگه. بد بودن علی که دلیل به بد بودن پسرعموش نیست. اگه با منطق تو بخوایم پیش بریم که همه‌ی مردای دنیا بد میشن.
    آرش باز هم چیزی نگفت؛ اما به نظر می‌آمد که کمی کوتاه آمده. چیزی نگفتم و سکوت کردم. شدیداً هـوس کردم که هندزفری‌ام را از جیب بیرون بکشم و آهنگ‌های دیس لاوِ موردعلاقه‌ام را گوش دهم. لبخند احمقانه‌ای بر لب‌هایم نشاندم و گفتم:
    - میرم بیرون هوا بخورم، چند دقیقه دیگه برمی‌گردم. ممنون میشم کسی دنبالم نیاد!
    و از جایم برخاستم و با سرعت از در خارج شدم. نگاهم را به آسمان دوختم و نفسِ عمیقی کشیدم. ستاره‌های کم‌سو همچون دانه‌های مروارید سراسر آسمان را پوشانده بودند. لبخندی زدم و هندزفری‌ام را از جیبم بیرون کشیدم و آهنگِ «الف لام میم» مهراب را پلی کردم و به نرده‌های چوبی جلوی در فست‌فودی تکیه زدم. شدیداً دلم می‌خواست به خانه برگردم و در تخت‌خواب گرم و نرمم بخوابم تا مجبور نشوم بدی‌ها و سختی‌های دنیا را تحمل کنم.
    روی صندلی نشستم و ببخشیدی گفتم. کسی چیزی نگفت. من هم عادت به پرحرفی و بازکردن بحث نداشتم؛ پس ساکت نشستم.
    چند دقیقه‌ای گذشت که غذاهایمان را آوردند. در حین غذا، مانی و آرش شوخی می‌کردند و ما می‌خندیدیم. چقدر وجودشان برای روحِ خسته‌ام مسکن بود.
    آرشام کنار کشید و دستی به شکمش کشید.
    - وای خدا! ترکیدم!
    و سپس رو به آرش گفت:
    - داداش دستت مرسی! برو حساب کن.
    خنده‌ام گرفت. می‌دانستم شوخی می‌کند. آرش حالت بامزه‌ای به چهره‌اش داد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - تعارف نکن تو رو خدا! ناراحت میشم.
    آرشام نیشخندی زد.
    - من؟ تعارف؟ نگو ناراحت میشم.
    آرش خندید و زیر لب «بچه پررویی» نثار آرشام کرد. از جایش برخاست و گفت:
    - میرم حساب کنم.
    آرشام دستش را گرفت.
    - بشین سر جات. خودم حساب می‌کنم.
    آرش با مسخرگی گفت:
    - تو همونی نبودی که تعارف نداشتی؟
    آرشام خندید.
    - بی‌خیال. پیشنهاد من بود.
    - حالا تو دستو ول کن. دفعه‌ی بعدی تو حساب کن.
    آرشام دستش را رها کرد و گفت:
    - باشه برو حساب کن. دفعه بعدیم عمراً حساب کنم. خرج دفعه بعدیم پا خودته.
    خنده‌ام گرفت. این دونفر هیچ‌وقت درست نمی‌شدند.
    از جایمان برخاستیم و از آنجا خارج شدیم. داخل ماشین که نشستیم، نوشین گفت:
    - حالا که اومدیم بیرون، یه سر بریم پارک. یه نیم‌ ساعتی می‌شینیم، بعدش می‌ریم.
    همه موافقت کردند و ده دقیقه بعد، همگی روی نیمکت‌های پارک نشسته و مشغول تخمه‌شکستن بودیم.
    آرش سکوت را شکست.
    - سارن؟
    پوست تخمه را درون پلاستیک ریختم و گفتم:
    - جانم؟
    - کی طلاق می‌گیری؟
    یکه‌خورده به آرش خیره شدم. نوشین سقلمه‌ای به آرش زد. آب دهانم را قورت دادم و آرش اصلاً و ابداً با این موضوع شوخی نداشت.
    - نمی‌دونم. احتمالاً سه ماه دیگه.
    هومی کرد و گفت:
    - یه ماه بعد از اینکه رفتی فرانسه، درسته؟
    - آره.
    - خوبه.
    چیزی نگفتم. یعنی اصلاً دوست نداشتم چیزی به زبان بیاورم. سکوت را در آن شرایط ترجیح می‌دادم. اصلاً بحث اگر بحثِ علی بود، من کلاً لال می‌شدم.
    ***
    رو‌به‌روی خانه ایستاد.
    - مرسی آرش! بیاین بریم داخل.
    سری تکان داد.
    - مرسی دیر وقته. دیگه باید بریم.
    نگاهم را به آرشام دوختم.
    - آرشام؟ تو چی؟ نمیای؟
    - نه عزیزم. برو. شبت به‌خیر.
    - شبتون خوش.
    سری تکان دادند و من از ماشین پیاده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    با دیدن خانه، غم عالم در دلم لانه کرد. باز هم باید علی را تحمل می‌کردم؟ دستی به پیشانی‌ام کشیدم. مستأصل روبه‌روی خانه ایستاده بودم. با شنیدن صدای بوقی، به عقب بازگشتم.
    - پس چرا نمیری داخل؟
    نگاهم را به آرشام دوختم و گفتم:
    - الان میرم. خداحافظ.
    کلید را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و به‌سمت در رفتم. در را باز کردم و داخل حیاط شدم. قدم‌زنان به‌سمت خانه رفتم. در خانه را باز کردم و هم‌زمان کفش‌هایم را از پایم بیرون کشیدم. لامپ‌های روشن اتاق کار نشان می‌داد که خانه است. سریع در را بستم و به‌سمت اتاقم رفتم. شاید دلم نمی‌خواست علی را ببینم و شاید هم می‌ترسیدم دلم با دیدنش بلرزد. لباس‌هایم را تعویض کردم و خودم را روی تخت پرتاب کردم. آن‌قدر خسته و خمـ*ـار خواب بودم که به‌محض اینکه سرم را روی بالش گذاشتم، به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
    - سارن؟ سارن؟
    با شنیدن صدای علی، با سرعت چشم‌هایم را باز کردم. قامتش را تار می‌دیدم. دستی به چشمانم کشیدم. چهره‌ی خندانش رو‌به‌رویم بود. خواب می‌دیدم؟ چه شده بود که به اتاقم آمده بود؟
    - سارن؟ دختر کجایی؟
    سریع و هول گفتم:
    - هـ... هان؟ همین‌جا. چیزی شده؟
    - چیزی که نه؛ ولی فکر کنم دیرت شده.
    نگاهی به ساعت انداختم. نیم‌ ساعتی وقت داشتم. سری تکان دادم و از تخت پایین آمدم. به‌سمت سرویس‌بهداشتی قدم برداشتم که صدایش را از پشت‌سر شنیدم.
    - سارن؟
    به‌آرامی به‌سمتش بازگشتم. حضورش در اتاقم را هیچ‌رقمه نمی‌توانستم درک کنم.
    - بله؟
    کمی مکث کرد.
    - بابت رفتارم متأسفم!
    با تعجب به علی خیره شدم. عذر خواست؟ از من؟ برای چه؟ چون ناراحتم کرده بود؟ مگر قبلاً مرا ناراحت نمی‌کرد؟ پس چرا در گذشته چیزی نمی‌گفت؟ چرا قبلاً سعی نمی‌کرد جبران کند؟ چون قول داده بودم برایش فقط یک دوست باشم، رفتارش این‌همه تغییر کرده بود؟ بی‌رحم بود! حقا که بی‌رحم بود!
    - متأسف چرا؟ چیزی نشده که. دوستا از هم عذرخواهی نمی‌کنن. حق با تو بود، نباید پامو از گلیمم درازتر می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه تو مقصر نیستی. شاید چون با دوستات این‌طوری برخورد می‌کنی، عادت کردی. منم سعی می‌کنم عادت کنم.
    سری تکان دادم و به‌سمت سرویس‌بهداشتی رفتم.
    میلم به حرف‌زدن از بین رفته بود و حسم هم انگار که خاموش شده باشد. برایم مهم نبود که علی چه فکری راجع به من کرده بود. برایم مهم نبود که اگر رهایم می‌کرد. انگار که احساسم را نسبت به علی گم کرده بودم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. نگاهم به دخترِ درون آینه افتاد. برای لحظه‌ای حس کردم آبیِ چشمانم یخ زده. آهی کشیدم و از سرویس‌بهداشتی بیرون رفتم. سریع و بی‌وقفه مانتو و شلوار و مقنعه‌ام را پوشیدم. جوراب کرم‌رنگ شیشه‌ای را هم به پا کردم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. علی پشت میز نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
    - بیا بشین سارن.
    و من ماتِ لبخندی بودم که ملیح‌بودنش عجیب با صورتِ بی‌نقصِ علی همخوانی داشت. با زحمت ضربان بالاگرفته‌ی قلبم را مهار کردم و که گفته بود که من حسم نسبت به علی از بین رفته بود؟ پنیر را روی نان مالیدم و برای خود لقمه‌ای حاضر کردم. از روی صندلی برخاستم که علی با عجله گفت:
    - کجا؟
    با تعجب گفتم:
    - برم سر کار دیگه.
    - پنج دقیقه منتظرم بمون. می‌رسونمت.
    سریع گفتم:
    - زحمتت نمیدم.
    همان‌طور که به‌سمت اتاقش می‌رفت، گفت:
    - زحمتی نیست. با حسام کار دارم.
    «آهانی» گفتم و مشغول خوردن لقمه‌ام شدم. پنیر و کره و مربا را داخل یخچال گذاشتم و ظرف‌های کثیف را هم در ظرف‌شویی.
    - سارن؟ سارن؟ بیا بریم.
    از آشپزخانه خارج شدم و به‌سمت در دویدم. کفش‌هایم را به پا کردم و در خانه را بستم. روبه‌روی شرکت ایستاد و گفت:
    - تو برو. منم ماشینو پارک کنم، میام.
    سری تکان دادم و پیاده شدم. به‌سمت شرکت رفتم.
    در اتاقم را باز کردم و با دیدن میزِ کارم، لبخند عمیقی زدم. چقدر کار و رشته‌ی تحصیلی‌ام را دوست داشتم.
    روی صندلی نشستم و مشغول شدم.
    نمی‌دانم چند ساعت از کارکردنم گذشته بود. برای ناهار هم از اتاقم خارج نشده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    کش و قوسی به بدنم دادم و با برداشتن طرح‌هایم، از در خارج شدم. در اتاقم را قفل کردم و کلید را توی جیبم انداختم. به‌سمت منشی رفتم و گفتم:
    - میشه با آقای فرهادی هماهنگ کنین؟
    لبخندی زد.
    - باهام راحت باش عزیزم. راستش نشده بود که باهات آشنا بشم. من ارغوانم.
    خندیدم.
    - سارن.
    - اسمتم مثل چشمات قشنگه. یه لحظه صبر کن عزیزم. الان هماهنگ می‌کنم.
    به کارها و رفتارش خیره شدم. چقدر دل‌نشین و شیرین بود. تلفن را قطع کرد و گفت:
    - برو داخل عزیزم. منتظرتن.
    با گیجی گفتم:
    - منتظرمن؟ مگه چند نفرن؟
    - رئیس و شریکشون.
    با تعجب گفتم:
    - مگه اینجا شریکیه؟
    - آره عزیزم. برو داخل. با اون‌یکی شریک هم آشنا میشی.
    با گنگی سری تکان دادم و تقه‌ای به در زدم. با شنیدن بفرماییدِ حسام، در را باز کردم و وارد اتاق شدم. با بهت به علی که کنار حسام نششته بود، خیره شدم. صدای خندان حسام را شنیدم که گفت:
    - چی شد سارن خانوم؟ این‌قدر تعجب داشت؟
    از شدت بهت زبانم بند آمده بود. علی؟ طراحی لباس؟ جل‌الخالق! علی خندید.
    - دیگه اون‌قدرا هم تعجب نداره سارن. بیا ببینم چی‌کار کردی طرحاتو.
    چیزی نگفتم و طرح‌هایم را به دستش سپردم. نگاهش بین طرح‌هایم می‌چرخید. لبخند ناگهان روی لبش نشست؛ اما حواس من نه به لبخندش بود و نه به حضورش. حواس من جمع یقه‌ی سفیدرنگی بود که با رنگِ صورتیِ رژ لبی مزین شده بود. صدای شکسته‌شدن قلب و روحم را به‌وضوح شنیدم. چه کرده بود علی؟ من اشتباه می‌دیدم یا یقه‌اش رنگ رژ لب را یدک می‌کشید؟
    - سارن؟ سارن؟
    - بله؟
    - کجایی؟
    پوزخندی زدم و بی‌توجه به حضور حسام گفتم:
    - یقه‌تو پاک کن. دوست ندارم آبروم با بی‌بندوباریات بره.
    بی‌توجه به خشمِ نشسته در نگاهش، به حسام گفتم:
    - اگه میشه طرحامو پیش خودتون نگه دارین. فردا صبح میام برای تغییرات نهاییش. الانم وقت اداری تموم شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا