- عضویت
- 2018/01/27
- ارسالی ها
- 719
- امتیاز واکنش
- 34,110
- امتیاز
- 1,144
تمام خونآشامان قصر خون در آن واحد یک پیام را به مضمون زیر دریافت کردند:
«جلسهی فوری به درخواست لرد نیکلاس فوربز، رأس ساعت دو صبح در تالار خونآشامان قصر خون. حضور همگان الزامی است.»
نیک مشغول انجام مکالمهی آرامی با مارتین و جیانا بود که جیکوب در اتاق را گشود. سر هر سه خونآشام بهسمتش چرخیدند. جیکوب خیلی خلاصه گفت:
- تمام خونآشاما حاضرند.
نیک سرش را تکان داد و رویش را مجدداً بهسمت مارتین و جیانا برگرداند. از یکی به دیگری نگاه کرد و گفت:
- برید.
هردو سرشان را خم کردند و از در دیگر اتاق خارج شدند. تالار خون برای مواقع مهم استفاده میشد و چه چیزی مهمتر از شکارچیان؟
جیکوب کنار در ایستاده بود و منتظر فرمانی از طرف نیک بود. نیک کتش را مرتب کرد. برای جلسه سرووضعش را مرتب کرده بود و خبری از آن نیک آشفتهی چند ساعت پیش نبود. با قدمهای بلندی عرض اتاق را طی کرد و از چهارچوب فلزی در گذشت. جیکوب هم پشت سرش او را دنبال کرد و در را بست. اتاقی که در آن بودند، تنها اتاق قسمت شرقی بود و دقیقاً انتهای تالار قرار داشت.
با ورود نیک صحبتها به یکباره خاموش شدند و سکوت مطلق در فضا حاکم شد. حتی قدمهای نیک آنقدر نرم بودند که صدایی از خود برجای نگذارند. تمامی خونآشامانِ تحت سلطنت نیک، از کوچک گرفته تا بزرگ، از زن گرفته تا مرد و با هر نژادی حاضر بودند.
تالار خون، سالن مربعشکل و بزرگی بود که جز یک در در انتها و آن اتاق، خالی از هرچیز دیگری بود. البته بهعلاوهی تخت شاهی کریستین که مدتها بود نیک آن را اشغال میکرد. تخت، یک صندلی سلطنتی و عتیقه به رنگ طلایی بود و تقریباً با طلای خالص ساخته شده بود. نیک روی آن مینشست و فرمان صادر میکرد و بقیهی شبگردان مجبور به ایستادن بودند.
نیک قدمهایش را بهسمت تخت کج کرد. روی آن نشست و نگاه عمیقی به همهی خونآشامان انداخت. همگی به یکباره روی زانوهایشان نشستند و بیشتر از صد خونآشام با آن صداهای سرد و خوفناکشان گفتند:
- سرورم.
نیک با صدایی که برای فرمان دادن استفاده میکرد گفت:
- بایستید.
دوباره با نظم عجیبی ایستادند. هیچیک حرف نمیزد، تکان نمیخوردند، پلک نمیزدند و تنها به سرورشان خیره بودند.
تخت سلطنت به نیک بهشدت میآمد. جوری روی آن نشسته بود که انگار برای آن زاده شده باشد. تنها یک تاج کم داشت. آنوقت بود که برای ستایش آماده بود. موهای بلوند کدرش را به عقب شانه زده بود. بدون هیچ مادهای روی سرش حالت گرفته بودند. گویی حتی تارهای مویش هم میدانستند که اینجا چه کسی رئیس است.
پیشانی بلندش را اخم عمیقی خط انداخته بود؛ اما آن اخم تنها به صلابت چهرهاش افزوده بود و کاملاً به آن صورت کشیده میآمد. چانهی مربعی و محکمش نشان از خون رهبری در وجودش بود.
در آن کتوشلوار یکدست سیاه و آن پیراهن آبی تیرهی زیرش بسیار جذاب شده بود. پاهایش را نه روی هم انداخته بود و نه چفت کنار هم گذاشته بود. به عرض شانهاش باز بودند و قدرتش را به رخ بیننده میکشیدند.
بعد از سکوت مرگباری که حتی با نفس کشیدن شکسته نمیشد، (از آنجایی که خونآشامها نفس نمیکشند) لبان باریک و رنگپریدهی نیک به حرکت درآمدند.
- امشب به من حمله شد.
لازم نبود تا نفسی حبس شود تا ترس را حس کنند. موج بهشدت بزرگی از انرژی و ترس در تالار طنین انداخت. و بعد در ثانیهای خشم جایش را گرفت. نیش صدها خونآشام به یکباره بیرون زد و غرشی در تالار اکو شد.
نیک راضی از این موج وفاداری ادامه داد:
- یه جادوگر و چندین شکارچی به من و سوفیا حمله کردن. من فکر میکردم که درس خوبی به این موجودات احمق دوپا دادم؛ اما اونا همچنان من رو شگفتزده میکنن. ما هم آمادهایم که نقش خودمون رو بازی کنیم. اگه شکارچیا اینقدر احمقن که به لرد نیواورلانز حمله کنن، وقتشه جزاش رو ببیند. با غروب فردا، فرزندانم، همگی شما به خیابانهای نیواورلانز خواهید ریخت. قلب و سر اون شکارچیا رو برام بیارید.
تکتک افرادش را از نظر گذراند و صدایش را با غضب بالا برد.
- جز رئیسشون و اون جادوگر! اون دورگههای لعنتی رو که زهر براشون درست میکنن مرده میخوام. فردا شب ما باید به تمام شکارچیا درس درستی بدیم. ما شکار نیستیم، شکارچیایم.
صدای غرش از هرطرف بلند شد. تمام آنها با انتقام نیشهایشان را نشان میدادند. نیک لبخند محوی روی لبش شکل داد و با رضایت خونآشامانش را از نظر گذراند.
وقتی به اندازهی کافی خوشحالی کردند، دست نیک بالا آمد و با هماهنگی عجیبی سالن دوباره در سکوت فرو رفت. نیک ادامه داد:
- فردا شب بهمحض بیداری تغذیه کنید. تنها به سراغشون نرید. نمیخوام هیچکدوم از شما رو از دست بدم.
به یکباره خونآشامها دوباره روی زانوهایشان افتادند و با سرهای خمشده یکصدا گفتند:
- بله سرورم.
***
«جلسهی فوری به درخواست لرد نیکلاس فوربز، رأس ساعت دو صبح در تالار خونآشامان قصر خون. حضور همگان الزامی است.»
نیک مشغول انجام مکالمهی آرامی با مارتین و جیانا بود که جیکوب در اتاق را گشود. سر هر سه خونآشام بهسمتش چرخیدند. جیکوب خیلی خلاصه گفت:
- تمام خونآشاما حاضرند.
نیک سرش را تکان داد و رویش را مجدداً بهسمت مارتین و جیانا برگرداند. از یکی به دیگری نگاه کرد و گفت:
- برید.
هردو سرشان را خم کردند و از در دیگر اتاق خارج شدند. تالار خون برای مواقع مهم استفاده میشد و چه چیزی مهمتر از شکارچیان؟
جیکوب کنار در ایستاده بود و منتظر فرمانی از طرف نیک بود. نیک کتش را مرتب کرد. برای جلسه سرووضعش را مرتب کرده بود و خبری از آن نیک آشفتهی چند ساعت پیش نبود. با قدمهای بلندی عرض اتاق را طی کرد و از چهارچوب فلزی در گذشت. جیکوب هم پشت سرش او را دنبال کرد و در را بست. اتاقی که در آن بودند، تنها اتاق قسمت شرقی بود و دقیقاً انتهای تالار قرار داشت.
با ورود نیک صحبتها به یکباره خاموش شدند و سکوت مطلق در فضا حاکم شد. حتی قدمهای نیک آنقدر نرم بودند که صدایی از خود برجای نگذارند. تمامی خونآشامانِ تحت سلطنت نیک، از کوچک گرفته تا بزرگ، از زن گرفته تا مرد و با هر نژادی حاضر بودند.
تالار خون، سالن مربعشکل و بزرگی بود که جز یک در در انتها و آن اتاق، خالی از هرچیز دیگری بود. البته بهعلاوهی تخت شاهی کریستین که مدتها بود نیک آن را اشغال میکرد. تخت، یک صندلی سلطنتی و عتیقه به رنگ طلایی بود و تقریباً با طلای خالص ساخته شده بود. نیک روی آن مینشست و فرمان صادر میکرد و بقیهی شبگردان مجبور به ایستادن بودند.
نیک قدمهایش را بهسمت تخت کج کرد. روی آن نشست و نگاه عمیقی به همهی خونآشامان انداخت. همگی به یکباره روی زانوهایشان نشستند و بیشتر از صد خونآشام با آن صداهای سرد و خوفناکشان گفتند:
- سرورم.
نیک با صدایی که برای فرمان دادن استفاده میکرد گفت:
- بایستید.
دوباره با نظم عجیبی ایستادند. هیچیک حرف نمیزد، تکان نمیخوردند، پلک نمیزدند و تنها به سرورشان خیره بودند.
تخت سلطنت به نیک بهشدت میآمد. جوری روی آن نشسته بود که انگار برای آن زاده شده باشد. تنها یک تاج کم داشت. آنوقت بود که برای ستایش آماده بود. موهای بلوند کدرش را به عقب شانه زده بود. بدون هیچ مادهای روی سرش حالت گرفته بودند. گویی حتی تارهای مویش هم میدانستند که اینجا چه کسی رئیس است.
پیشانی بلندش را اخم عمیقی خط انداخته بود؛ اما آن اخم تنها به صلابت چهرهاش افزوده بود و کاملاً به آن صورت کشیده میآمد. چانهی مربعی و محکمش نشان از خون رهبری در وجودش بود.
در آن کتوشلوار یکدست سیاه و آن پیراهن آبی تیرهی زیرش بسیار جذاب شده بود. پاهایش را نه روی هم انداخته بود و نه چفت کنار هم گذاشته بود. به عرض شانهاش باز بودند و قدرتش را به رخ بیننده میکشیدند.
بعد از سکوت مرگباری که حتی با نفس کشیدن شکسته نمیشد، (از آنجایی که خونآشامها نفس نمیکشند) لبان باریک و رنگپریدهی نیک به حرکت درآمدند.
- امشب به من حمله شد.
لازم نبود تا نفسی حبس شود تا ترس را حس کنند. موج بهشدت بزرگی از انرژی و ترس در تالار طنین انداخت. و بعد در ثانیهای خشم جایش را گرفت. نیش صدها خونآشام به یکباره بیرون زد و غرشی در تالار اکو شد.
نیک راضی از این موج وفاداری ادامه داد:
- یه جادوگر و چندین شکارچی به من و سوفیا حمله کردن. من فکر میکردم که درس خوبی به این موجودات احمق دوپا دادم؛ اما اونا همچنان من رو شگفتزده میکنن. ما هم آمادهایم که نقش خودمون رو بازی کنیم. اگه شکارچیا اینقدر احمقن که به لرد نیواورلانز حمله کنن، وقتشه جزاش رو ببیند. با غروب فردا، فرزندانم، همگی شما به خیابانهای نیواورلانز خواهید ریخت. قلب و سر اون شکارچیا رو برام بیارید.
تکتک افرادش را از نظر گذراند و صدایش را با غضب بالا برد.
- جز رئیسشون و اون جادوگر! اون دورگههای لعنتی رو که زهر براشون درست میکنن مرده میخوام. فردا شب ما باید به تمام شکارچیا درس درستی بدیم. ما شکار نیستیم، شکارچیایم.
صدای غرش از هرطرف بلند شد. تمام آنها با انتقام نیشهایشان را نشان میدادند. نیک لبخند محوی روی لبش شکل داد و با رضایت خونآشامانش را از نظر گذراند.
وقتی به اندازهی کافی خوشحالی کردند، دست نیک بالا آمد و با هماهنگی عجیبی سالن دوباره در سکوت فرو رفت. نیک ادامه داد:
- فردا شب بهمحض بیداری تغذیه کنید. تنها به سراغشون نرید. نمیخوام هیچکدوم از شما رو از دست بدم.
به یکباره خونآشامها دوباره روی زانوهایشان افتادند و با سرهای خمشده یکصدا گفتند:
- بله سرورم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: