کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
تمام خون‌آشامان قصر خون در آن واحد یک پیام را به مضمون زیر دریافت کردند:
«جلسه‌ی فوری به درخواست لرد نیکلاس فوربز،‌ رأس ساعت دو صبح در تالار خون‌آشامان قصر خون. حضور همگان الزامی است.»
نیک مشغول انجام مکالمه‌ی آرامی با مارتین و جیانا بود که جیکوب در اتاق را گشود. سر هر سه خون‌آشام به‌سمتش چرخیدند. جیکوب خیلی خلاصه گفت:
- تمام خون‌آشاما
حاضرند.
نیک سرش را تکان داد و رویش را مجدداً به‌سمت مارتین و جیانا برگرداند. از یکی به دیگری نگاه کرد و گفت:
- برید.
هردو سرشان را خم کردند و از در دیگر اتاق خارج شدند. تالار خون برای مواقع مهم استفاده می‌شد و چه چیزی مهم‌تر از شکارچیان؟
جیکوب کنار در ایستاده بود و منتظر فرمانی از طرف نیک بود. نیک کتش را مرتب کرد. برای جلسه سر‌ووضعش را مرتب کرده بود و خبری از آن نیک آشفته‌ی چند ساعت پیش نبود. با قدم‌های بلندی عرض اتاق را طی کرد و از چهارچوب فلزی در گذشت. جیکوب هم پشت سرش او را دنبال کرد و در را بست. اتاقی که در آن بودند، تنها اتاق قسمت شرقی بود و دقیقاً انتهای تالار قرار داشت.
با ورود نیک صحبت‌ها به یک‌باره خاموش شدند و سکوت مطلق در فضا حاکم شد. حتی قدم‌های نیک آن‌قدر نرم بودند که صدایی از خود برجای نگذارند. تمامی خون‌آشامانِ تحت سلطنت نیک، از کوچک گرفته تا بزرگ، از زن گرفته تا مرد و با هر نژادی حاضر بودند.
تالار خون، سالن مربع‌شکل و بزرگی بود که جز یک در در انتها و آن اتاق،‌ خالی از هرچیز دیگری بود. البته به‌علاوه‌ی تخت شاهی کریستین که مدت‌ها بود نیک آن را اشغال می‌کرد. تخت، یک صندلی سلطنتی و عتیقه به رنگ طلایی بود و تقریباً با طلای خالص ساخته شده بود. نیک روی آن می‌نشست و فرمان صادر می‌کرد و بقیه‌ی شب‌گردان مجبور به ایستادن بودند.
نیک قدم‌هایش را به‌سمت تخت کج کرد. روی آن نشست و نگاه عمیقی به همه‌ی خون‌آشامان انداخت. همگی به یک‌باره روی زانوهایشان نشستند و بیشتر از صد خون‌آشام با آن صداهای سرد و خوفناکشان گفتند:
- سرورم.
نیک با صدایی که برای فرمان دادن استفاده می‌کرد گفت:
- بایستید.
دوباره با نظم عجیبی ایستادند. هیچ‌یک حرف نمی‌زد، تکان نمی‌خوردند، پلک نمی‌زدند و تنها به سرورشان خیره بودند.
تخت سلطنت به نیک به‌شدت می‌آمد. جوری روی آن نشسته بود که انگار برای آن زاده شده باشد. تنها یک تاج کم داشت. آن‌وقت بود که برای ستایش آماده بود. موهای بلوند کدرش را به عقب شانه زده بود. بدون هیچ ماده‌ای روی سرش حالت گرفته بودند. گویی حتی تارهای مویش هم می‌دانستند که اینجا چه کسی رئیس است.
پیشانی بلندش را اخم عمیقی خط انداخته بود؛ اما آن اخم تنها به صلابت چهره‌اش افزوده بود و کاملاً به آن صورت کشیده می‌آمد. چانه‌ی مربعی و محکمش نشان از خون رهبری در وجودش بود.
در آن کت‌وشلوار یک‌دست سیاه و آن پیراهن آبی تیره‌ی زیرش بسیار جذاب شده بود. پاهایش را نه روی هم انداخته بود و نه چفت کنار هم گذاشته بود. به عرض شانه‌اش باز بودند و قدرتش را به رخ بیننده می‌کشیدند.
بعد از سکوت مرگباری که حتی با نفس کشیدن شکسته نمی‌شد، (از آنجایی که خون‌آشام‌ها نفس نمی‌کشند) لبان باریک و رنگ‌پریده‌ی نیک به حرکت درآمدند.
- امشب به من حمله شد.
لازم نبود تا نفسی حبس شود تا ترس را حس کنند. موج به‌شدت بزرگی از انرژی و ترس در تالار طنین انداخت. و بعد در ثانیه‌ای خشم جایش را گرفت. نیش صدها خون‌آشام به یک‌باره بیرون زد و غرشی در تالار اکو شد.
نیک راضی از این موج وفاداری ادامه داد:
- یه جادوگر و چندین شکارچی به من و سوفیا حمله کردن. من فکر می‌کردم که درس خوبی به این موجودات احمق دوپا دادم؛ اما اونا همچنان من رو شگفت‌زده می‌کنن. ما هم آماده‌ایم که نقش خودمون رو بازی کنیم. اگه شکارچیا این‌قدر احمقن که به لرد نیواورلانز حمله کنن، وقتشه جزاش رو ببیند. با غروب فردا، فرزندانم، همگی شما به خیابان‌های نیواورلانز خواهید ریخت. قلب و سر اون شکارچیا رو برام بیارید.
تک‌تک افرادش را از نظر گذراند و صدایش را با غضب بالا برد.
- جز رئیسشون و اون جادوگر! اون دورگه‌های لعنتی‌ رو که زهر براشون درست می‌کنن مرده می‌خوام. فردا شب ما باید به تمام شکارچیا درس درستی بدیم. ما شکار نیستیم، شکارچی‌ایم.
صدای غرش از هرطرف بلند شد. تمام آن‌ها با انتقام نیش‌هایشان را نشان می‌دادند. نیک لبخند محوی روی لبش شکل داد و با رضایت خون‌آشامانش را از نظر گذراند.
وقتی به اندازه‌ی کافی خوش‌حالی کردند، دست نیک بالا آمد و با هماهنگی عجیبی سالن دوباره در سکوت فرو رفت. نیک ادامه داد:
- فردا شب به‌محض بیداری تغذیه کنید. تنها به سراغشون نرید. نمی‌خوام هیچ‌کدوم از شما رو از دست بدم.
به یک‌باره خون‌آشام‌ها دوباره روی زانوهایشان افتادند و با سرهای خم‌شده یک‌صدا گفتند:
- بله سرورم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک در آسانسور از جیکوب و جوزف جدا شد. طبقه‌ی سوم قصر خون متعلق به نیک بود، یک طبقه‌ی کامل. البته به‌خاطر طراحی منحصربه‌فرد اینجا، چیدمان اتاق‌ها هر چندوقت یک‌بار تغییر می‌کرد و حتی نیک هم گاهی مجبور بود دنبال اتاقش باشد.
    طبق صحبتش با مارتین، دنیل به فیلیپ سپرده شده بود و بعد هم فیلیپ اعلام کرده بود که ادموند مأمور امنیت اوست. البته چندان مهم نبود که ادموند را دیده است. نیک امشب می‌رفت تا از این زن حرف بکشد.
    با صدای توقف از آسانسور بیرون رفت. دقیقاً بیرون از آسانسور، چند قدم آن‌طرف‌تر راه‌پله‌ها قرار داشتند. راه‌پله‌هایی که از دیدگاه بصری تفاوت خاصی با دیگر راه‌پله‌های دنیا نداشتند، یک سرویس پله‌ی مرمرین با میله‌های درخشان طلایی. حتی شاید با تخمین کمی می‌شد آن‌ها را تجملاتی و لوکس هم در نظر گرفت.
    اما مشکل بزرگ‌تری وجود داشت که نیک را به لعنت وادار کند. به این راه‌
    پله‌های لعنتی اصلاً امیدی نبود. نیک موقع استفاده از آن‌ها حتی با اینکه اربـاب این امارت بود راه را گم می‌کرد. پله‌های لعنتی مرتباً جابه‌جا می‌شدند. نیک آخرین‌باری که از آن‌ها استفاده کرده بود، سیزده دفعه از طبقه‌ی چهارم سر درآورده بود. سری از روی تأسف برای سازنده‌ی قصر خون تکان داد. با وجود معماری بی‌نظیرش، چرا فکر نکرده بود که امارت حداقل باید از اربابش اطاعت کند؟
    اخمی کرد و مسیرش را کج کرد و وارد راهرو شد. طبقه‌ی سوم جز پله‌هایش، خودش هم یک شاهکار بود. به دو دلیل، اول حقه‌ی راهروی بی‌انتها که فقط خون‌آشام‌ها توانایی عبور از آن را داشتند. البته این حقه فقط زمانی کار می‌کرد که از در دفتر نیک خارج می‌شدی. نیک به شخصه این حقه را تحسین می‌کرد. همین حقه اصلاً ضامن این شده بود که مارتین را فرا بخواند و دنیل را بی‌هیچ محافظی بگذارد.
    دومین حقه هزارتو بود. هزارتویی که فقط افراد خاصی آن را هزارتو نمی‌دیدند؛ از جمله خود نیک. برای باقی افراد رسیدن به دفتر نیک شامل پیدا کردن راهشان از میان هزارتویی با دیوارهای سیمانی بلندی بود که هرچه بیشتر به آن وارد می‌شدی خروج سخت‌تر می‌شد.
    جدا از حقه‌ها، راهروی اصلی یک راهروی کاملاً عادی بود. با چند در که هرکدام به صورت میان‌بر به یک جا از نیواورلانز باز می‌شدند. این درها از خلقیات ایگان بودند و نیک مجبور نبود تا مسیر را بدود. نه در که هرکدام به نه قسمت مختلف باز می‌شدند. راضی سرش را تکان داد و عرض راهرو را پیمود. جز درها و راه‌پله و آسانسور، طبقه‌ی سوم کاملاً خالی بود.
    به سرعت قدم‌هایش افزود. فکر اینکه تا چند هفته‌ی دیگر کریستین صاحب این‌ها می‌شود عذابش می‌داد. آن هم وقتی این طبقه را برای خودش طراحی کرده بود، از هزینه‌ی شخصی استفاده کرده و هزاران معمار را از سرتاسر دنیا فراخوانده بود.
    وسط راهرو متوقف شد. با صدای محکمی که سعی در قانع کردن خودش داشت گفت:
    - تو همه‌چیز رو به کریس مدیونی.
    این‌طور نبود که بخواهد نافرمانی یا خیـ*ـانت کند، هرگز! ولی بخشی از وجودش حسرت می‌خورد. افکار را کنار زد و دوباره قدم‌هایش را از سر گرفت.
    اتاق نیک با افسون ضدشنوایی طلسم شده بود و حتی خودش هم نمی‌توانست چیزی از داخل بشنود. قبل از اینکه داخل شود، کتش را روی شانه مرتب کرد. آماده بود تا اگر دنیل طفره رفت به خشونت متوسل شود. امشب اصلاً روی مود مداراکردن نبود.
    دستگیره‌ی طلایی‌رنگ را در دست گرفت و با فشار کمی به پایین کشید. در با صدای تیکی باز شد. آن را به‌سمت خودش کشید و چشمان آبی کشیده‌اش به اتاق خیره شدند.
    اتاقِ خالی از هرجنبنده‌ای مشت شد و روی صورتش نشست. امکان نداشت. امکان نداشت. امکان نداشت.
    وحشیانه در را به‌سمت خودش کشید و به‌سرعت داخل اتاق شد. چنگی میان موهای نسبتاً بلندش کشید و با کلافگی اطراف را نگاه کرد. چطور چنین چیزی اتفاق افتاده بود؟ دستش با حیرت دهانش را پوشاند. دنیل اصلاً و ابداً نمی‌توانست از اتاق خارج شود.
    با کمی امید واهی به‌سمت در دوم اتاق رفت؛ اما خالی‌تر از خالی بود و به نیک دهان کجی می‌کرد. در را تقریباً کوبید و صدای ناهنجار بلندی ایجاد شد. با سرعت به جیب داخلی کتش چنگ زد و موبایلش را بیرون کشید. شماره‌ی ادموند را از میان مخاطبین ذخیره‌شده‌اش یافت. انتظار برای برقراری تماس عذاب‌آور بود.
    - بله؟
    غرید:
    - دنیل با توئه؟
    - بله. ما توی لابی هستیم. از اونجایی که...
    نیک منتظر نماند و تماس را قطع کرد. ادامه‌ی جمله را خودش می‌دانست، از آنجایی که هیچ‌کس بدون اجازه‌ی نیک توانایی عبور از راهرو را چه برای ورود و چه برای خروج نداشت.
    با ضعف زمزمه کرد:
    - جز دنیل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    اگر دنیل استایلز توانسته بود اتاق نیک را ترک کند؛ یعنی سیستم امنیتی نیک مشکلی داشت و قطعاً باید همین حالا حل می‌شد. خیلی کوتاه برای ایگان پیامی نوشت و ارسال کرد. خواستار ملاقاتی فوری بود.
    قبل از اینکه سراغ زن برود روی مبل چرم نشست. نیاز داشت تا آرامشش را بیابد، وگرنه احتمال داشت حین بازجویی خرخره‌ی زن را پاره کند.
    روی مبل نشسته بود و دستانش را درهم قفل کرده بود. میان آن‌ها اسمارت‌فون سیاهش قرار داشت. سرش پایین بود و چند تار موی سرکش روی پیشانی‌اش افتاده بودند.
    به خود یادآوری کرد که کیست. از کجا به اینجا رسیده است. هزار و چند سال زندگی‌اش را مرور کرد. او نیک بود، شاهزاده‌ای روسی، جنگجویی دلاور، قاتلی خونسرد، امین کریستین، صاحب زئوس و لرد نیواورلانز!
    وقتی مطمئن شد آرامش کافی در شریانش جاریست به پاهایش فشار آورد و ایستاد. آن‌ها را که در یک جفت ورنی براق بودند به حرکت درآورد و جلو رفت.
    اتاق را به مقصد لابی ترک کرد. البته که لابی بهترین جا بود. ادموند در این قصر زندگی نمی‌کرد و چاره‌ای جز لابی نبود. جایی که نگهبانان زیادی را در بر داشت و فرار برای آن زن غیرممکن بود.
    از میان نه در داخل راهرو، در سوم از راست را انتخاب کرد. تمامی درها شبیه به هم بودند و از روی در اتاق نیک کپی شده بودند. به‌جز اعداد رومی متفاوت رویشان. این در به هرطبقه‌ای از قصر خون باز می‌شد.
    دست نیک بالا آمد و از روی صفحه‌ی نمایش دیجیتالی آبی‌رنگ کنار در، لابی را انتخاب کرد. بعد دستگیره را چرخاند و وقتی از چهارچوب گذشت در طبقه‌ی همکف بود.
    به‌
    محض ورود، نگهبانان یونیفرم‌پوشی که متوجه‌اش شدند خبردار ایستادند. نیک در را پشت‌سرش بست و بدون توجه‌ای مسیرش را کج کرد.
    طبقه‌ی همکف شامل اتاق‌های بازی، تمرین، فروشگاه و ورودی بود. با وجود بزرگی و شلوغی‌اش خیلی از نظافت‌چی‌ها و نگهبان‌ها نیک را تشخیص ندادند. آن‌ها به سادگی هرگز نیک را شخصاً به‌عنوان اربـاب این امارت ملاقات نکرده بودند؛ اما موقع عبورش با احترام عجیبی از سر راهش کنار می‌رفتند. این تأثیری بود که نیک روی انسان‌ها داشت.
    با نگاه کوتاهی به اطراف ادموند و دنیل را یافت. کنار هم در قسمت غربی نشسته بودند. آن قسمت به اتاق تمرین خون‌آشام‌ها نزدیک بود. نیک چهره‌ی خونسردش را حفظ کرد و با قدم‌هایی که وقار و متانت از آن‌ها می‌بارید به‌سمتشان رفت.
    ادموند که مدام نگاه منتظرش اطراف را می‌کاوید، زودتر از دنیل متوجه نیک شد. در آن پیراهن سبز لجنی و آستین‌هایی که تا آرنج تا خورده بودند، خوش‌تیپ شده بود. پاهایش که در شلوار کبریتی‌رنگی بودند را روی هم انداخته بود؛ ولی با دیدن نیک از روی غـ*ـریـ*ــزه به یک‌باره صاف نشست و سرش را کوتاه برای نیک خم کرد.
    نیک به پیشروی ادامه داد. دنیل که متوجه چیزی شده بود، رد نگاه ادموند را زد و سرش را روی شانه‌اش چرخاند تا بفهمد مشکل چیست. نیک زودتر از واکنش دنیل به آن‌ها رسید. ادموند ایستاد و به‌آرامی گفت:
    ـ- شبتون به‌خیر.
    نیک نگاهی به هردو انداخت. دنیل با اخم غلیظی همچنان نشسته بود؛ ولی نگاهش را به نیک داده بود. نیک بدون هیچ مقدمه‌چینی‌ای با صدای یکنواختی پرسید:
    - چطور از اتاق اومده بیرون؟
    ادموند جواب داد:
    ‌- نمی‌دونم. من جلوی آسانسور پیداش کردم.
    نیک حرکتی به خودش داد و روی مبل دونفره‌ای که دقیقاً روبه‌روی دنیل بود نشست. ادموند هم به دنبال نیک در مبل سمت راستی فرو رفت.
    نیک بعد از مکث کوتاهی مستقیم دنیل را با نگاهش مخاطب قرار داد.
    - چطور از اتاق اومدی بیرون؟
    دنیل با غیض به جلو خم شد و غرید:
    - چطوره اول تو بهم بگی از جون من چی می‌خوای و عموی نفرت‌انگیز من کی وقت کرده خون‌آشام باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ادموند از آن گوشه سریع برای دفاع از خود گفت:
    - سعی کردم یه‌سری اطلاعات اولیه بهش بدم.
    دنیل با حرص پایش را به پایه‌ی چوبی میز جلویش زد و با صدای خش‌داری گفت:
    - دارم باهات حرف می‌زنم، لرد نیک یا هرچی هستی.
    صدایش کمی تمسخرآمیز بود. نگاه نیک که رویش نشست، نطقش خفه شد و رویش را برگرداند. البته که حرف می‌زدند؛ ولی دنیل باید کمی صبر می‌کرد. نیک چشمان محکوم‌کننده‌اش را از دنیل گرفت. پا روی پا انداخت و این‌بار مستقیم به ادموند معذب، نگاه کرد.
    - دقیق بگو چی شد.
    ادموند سریع شروع کرد. حین صبحت مرتب از دست‌هایش هم استفاده می‌کرد.
    - من توی دفتر فیلیپ بودم و درباره‌ی جان حرف می‌زدیم. بعد مارتین گفت که تو احضارش کردی و باید بره. فیلیپ من رو فرستاد برای نگهبانی از دنیل...
    نیک حرفش را برید و با خون‌سردی پرسید:
    - مگه فیلیپ نمی‌دونست تو نمی‌تونی از راهرو عبور کنی؟
    یک تای ابرویش را بالا داده بود. ادموند از این حالت خون‌سرد نیک بیشتر از هرچیزی می‌ترسید. با حس گرمی هوا، دست برد و دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
    - احتمالاً نه. خودم هم یادم رفته بود.
    - چرا؟
    صدای نیک آن‌قدر موقع پرسیدن بی‌تفاوت بود که گویی اگر ادموند جواب نمی‌داد هم فرقی نداش؛ اما قلب ادموند تندتر به سیـ*ـنه‌اش کوبید.
    آن‌طرف‌تر دنیل نظاره‌گر بود. می‌دید که رنگ ادموند هرلحظه بیشتر می‌پرد و به رنگ‌پریدگی نیک نزدیک‌تر می‌شود. انسان به طور واضح معذب بود و با اینکه خون‌آشام بی‌حرکت نشسته بود و جز لب‌هایش، چیز دیگری در او تکان نمی‌خورد، از خودش موج ترس ساطع می‌کرد. حتی دهان دنیل هم با وجود تمام خشمش بسته شده و نگاهش را به آن دو داده بود.
    - چون... چون ذهنم مشغول پیشنهاد تبدیل شدن از طرف... از طرف فیلیپ بود.
    به‌نظر می‌رسید ادموند با این اعتراف کمی خودداری‌اش را به دست آورده است. به طور غیرمنتظره‌ای لب نیک کج شد و بعد از مکث طولانی‌ای که نفس کشیدن را برای هر دو انسان سخت کرده بود گفت:
    - ممنون از صداقتت. می‌تونی بری ادموند. ما بعداً ادامه‌ی این مکالمه رو انجام می‌دیم.
    ادموند آشکارا راحت شد. ایستاد و گفت:

    - حتماً.
    بعد بدون نگاهی به‌سمت دنیل که قلبش تند می‌کوبید، گذشت و آن‌ها را ترک کرد. دنیل می‌خواست تا به ادموند التماس کند و او را نگه دارد. نمی‌خواست که بین خون‌آشام‌ها تنها باشد.
    نگاه نیک او را تا ناپدید شدن در خروجی تماشا کرد و بعد با تعلل روی دنیل نشست.
    دنیل حس خوبی نداشت. تمام مغزش التماس می‌کرد که بلند شود و تا جان دارد بدود و به لس‌آنجلس برگردد؛ اما بدنش اطاعت نمی‌کرد و همان‌جا نشسته بود. نیک تنها حرکتی به انگشتان دست چپش که روی دسته‌ی مبل بودند داد و بعد بی‌حرکت شد.
    دنیل با دهنش نفس کشید و گفت:
    - نوبت من شد؟
    - چطور از اتاق بیرون اومدی؟
    لحنش به سردی و بی‌تفاوتی موقع صبحت با ادموند نبود. دنیل می‌دانست که صداقت بهترین راه حل است. وقتی خودش هم چندان از این اتفاقات چند روز سر در نمی‌آورد.
    - ببین، من وقتی اون خون‌آشامت بیرون رفت، سعی کردم فرار کنم.
    نگاهش را از نیک دزدید و به شیشه‌ی روی میز داد. سعی کرد توجیح کند.
    - هر آدم عاقلی وقتی یکی زندانیش کنه این کار رو می‌کنه دیگه، نه؟
    با ناخن‌های یک دست، پوست شصت دست دیگرش را کند و ادامه داد:
    - بعد خوردم به اون راهروی سفید.
    از دستانش برای توضیح بیشتر استفاده کرد.
    - اونی که نه ته داره، نه سر.
    نگاهش را بالا آورد. نیک بی‌هیچ حرفی خیره‌اش بود و به ادامه دادن دعوتش می‌کرد. دنیل آب دهانش را فرو داد و پایین پیراهنش را در دست مچاله کرد.
    - بعد من توی راهرو به امید یه راه خروج... دویدم.
    دستش از پیراهنش جدا شد و با پایین موهایش مشغول به بازی شد. هرجایی را نگاه می‌کرد جز نیک.
    - وقتی متوجه شدم که این یه بازی ذهنیه، مثل فیلما یهو جلوی راه‌پله‌ها بودم و بعد ادموند اومد.
    به خودش افتخار می‌کرد که تپق نزده است. در حال حاضر هرچیزی را که نیک می‌خواست بشنود می‌گفت تا بتواند به خانه‌اش، کلبه‌ی حقیر اما آرامش‌بخش خودش برگردد.
    با اتمام حرفش سرش را بالا آورد و به نیک نگاه کرد. نیک گفت:
    - پس قراره با حرف به جایی نرسیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    دنیل سعی کرد تا خون‌آشام را کنار بزند؛ اما حقیقتاً اصلاً و ابداً زورش نمی‌رسید. جیغ کشید:
    - این کارا واسه چیه؟
    نیک وقتی از محکم بودن طناب‌ها مطمئن شد قدمی عقب گذاشت. در زیرزمین قصر خون بودند. از این زیرزمین برای شکنجه استفاده می‌شد. خون‌آشام‌ها باستانی بودند و به روش‌های باستانی علاقه‌ی زیادی داشتند.
    زیرزمین یک اتاق نسبتاً بزرگ مربعی‌شکل بود. دیوارها و سقفش همه به رنگ دودی بودند و جز صندلی آهنی‌ای که دنیل روی آن نشسته بود و میز و صندلی آهنی دیگری در روبه‌رویش، خالی از هر چیز دیگری بود.
    نیک به‌سمت صندلی دوم رفت. کتش را در آورد و مرتب روی میز گذاشت. با خونسردی تمام آستین‌های پیراهن آبی تیره‌اش را بالا زد. بعد برای تأثیرگذاری بیشتر به‌جای بلند کردن صندلی، بالای تکیه‌گاهش را گرفت و آن را روی زمین کشید و به‌سمت دنیل که در وسط اتاق به صندلی دیگر بسته شده بود رفت.
    کشیده شدن پایه‌های آهنی روی زمین خاکی زیرزمین صدای بدی ایجاد می‌کرد. نیک چندقدمی دنیل متوقف شد. صندلی را با یک حرکت، گویی که اصلاً وزن ندارد، بلند کرد و دقیقاً روبه‌روی دنیل روی زمین کوبید. بدن دنیل از صدای این کوبش لرزید.
    سپس نیک برعکس روی آن نشست. طوری که تکیه‌گاه صندلی رو به دنیل بود. آرنج‌هایش را روی تکیه‌گاه گذاشت و به دنیل وحشت‌زده نگاه کرد.
    قلب زن بلند می‌کوبید. مدام تقلا می‌کرد تا دست‌هایش را از آن طناب‌های چرمی جدا کند. در اصل طناب‌ها به صندلی وصل بودند و راهی نبود. دنیل بعد از مدتی از تقلا ایستاد و به نیک نگاه کرد. با چشم‌های مظلومش نالید:
    - چی می‌خوای ازم؟
    نیک تغییری به حالت نشستنش نداد و گفت:
    - اگه به سوالام واضح و صادقانه جواب بدی هیچ‌کاری باهات ندارم؛ اما من آدم صبوری نیستم دنیل!
    دنیل با صدای جیغ‌مانندی گفت:
    - باشه، باشه.
    نالید:
    - فقط زودتر بپرس و بذار برم.
    نیک همچنان تغییری به ژستش نداد؛ اما با صدای محکمی پرسید:
    - یک، چطوری از راهرویی که فقط خون‌آشاما توانایی عبور ازش دارن خارج شدی؟
    دنیل مشت کرد و نالید:
    - همه‌ش رو برات تعریف کردم وقتی... وقتی تازه اومدی.
    نیک سرش را کج کرد و غرید:

    - گفتم واضح و صادقانه.
    دنیل جیغ کشید:
    - دارم راستش رو میگم لعنتی.
    نیک با خستگی چشمانش را بست. سه ساعت و اندی بیشتر تا غروب نمانده بود و این زن اصلاً همکاری نمی‌کرد.
    نیک انگشتانش را درهم قفل کرد و بعد از مدتی گفت:
    - بذار جواب این سوال رو آخر صحبتمون ازت بخوام و با یه چیز دیگه ادامه بدیم.
    دنیل وحشیانه روی صندلی تکان خورد و برای آزادی تقلا کرد. تقلاهایش صندلی فلزی را تکان می‌داد و به صدا در آورده بود. موهایش روی هوا تاب می‌خوردند. جیغ کشید:
    - صحبت؟ توی لعنتی به بستن من به این صندلی، قل‌وزنجیر کردنم میگی صحبت؟
    نیک بدون توجه پرسید:
    - چرا مایکل استایلز دنبالته؟
    دنیل چشم‌هایش را با خستگی بست.
    - از کجا بدونم؟ اون هم یه روانی احمق مثل توئه.
    - این جوابی نیست که باید بدی دنیل.
    دنیل چشم‌هایش را باز کرد و نالید:
    - نمی‌دونم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. فکر می‌کردم چشمش دنبال پول بابامه؛ ولی حتی وقتی صاحب همه‌ی چیزایی که باید مال من باشه شد، باز هم ولم نکرد.
    زل زد به چشمان آبی نیک و محکم‌تر ادامه داد:
    - بعدش فکر کردم حرفای ادموند راسته و اون کفتار پیر داره می‌میره.
    نیشخند دردناکی زد و با فک سفت‌شده غرید:
    - اما بعدش فهمیدم لرد نیواورلانز که تو باشی ادموند رو فرستاده.
    به عقب تکیه داد و با خنده‌ای عصبی گفت:
    - چند ساعت نیست که فهمیدم عموی کثافتم یه خون‌آشام لعنتیه.
    بعد یک‌باره تا جایی که طناب‌ها اجازه می‌دادند خودش را جلو کشید و توی صورت نیک داد زد:

    - این هم کل چیزاییه که من می‌دونم.
    نیک حتی یک میلی‌متر تکان نخورد. پرسید:
    - چرا باهاش زندگی نمی‌کنی؟
    دنیل با دهنش نفس کشید و گفت:
    - چون قاتل بابامه!
    نیک سرش را تکان داد و باز پرسید:
    - پس نمی‌دونستی که مایکل خون‌آشامه؟ او‌ن هم نه یه خون‌آشام عادی، یه لرد، پادشاه منهتن.
    دوباره آرنج‌هایش را روی صندلی گذاشت.
    - پس ادعا می‌کنی فقط به دلایلی اون دنبالته؟
    دنیل با بی‌قراری جواب داد:
    - آره.
    سرش را تکان داد تا موهای افتاده در صورتش را عقب براند؛ اما نشد. سرش را تا جای ممکن خم کرد و بعد یک‌دفعه به‌شدت به عقب پرت کرد. موفق شد و موهایش موقتاً عقب رفتند.
    - حالا نوبت توئه! چرا من رو که از هیچی خبر ندارم گرفتی؟ احمقانه نیست؟ یه لرد کارای مهم‌تری نداره؟
    نیک جوابی به آن سوال نداد. کلاً حرفی نزد. فقط در سکوت به دنیل نگاه می‌کرد. دنیل به اندازه‌ی کل عمرش خسته بود. نمی‌خواست جزئی از این دنیا باشد.
    - چطور از دست مایکل فرار کردی؟
    دنیل برای رهایی از این موقعیت سریع
    و صادقانه جواب داد.
    - با کمک دوست‌‌پسر سابقم. روز تولد هیجده‌سالگیم گاوصندوقش رو خالی کردیم و با ماشین از نیویورک زدیم بیرون. توی لس‌آنجلس یه زندگی عادی داشتم.
    نیک لبش را کج کرد.
    - دوست‌‌پسر سابق، جس؟
    دنیل محاسبه کرد که وقتی ادموند جس را می‌شناسد، نیک هم قاعدتاً باید بشناسد.
    - درسته جس.
    - چرا رابـ*ـطه‌ت با اون به هم خورد؟
    دنیل با فک سخت‌شده نگاهش را گرفت و گفت:
    - به تو ربطی نداره.
    نیک با بی‌صبری تکرار کرد:
    - چرا رابـ*ـطه‌ت با اون به هم خورد؟
    دنیل با حرص سرش را برگرداند و داد زد:
    - چون من و زندگیم رو قمار کرد.
    این‌بار وحشیانه‌تر از قبل تکان خورد و داد زد:
    - بذار برم لعنتی. بذار برم.
    نیک اما اصلاً واکنشی نشان نداد. بالاخره دنیل آرام گرفت. نفس‌هایش از این تقلا تند شده بودند. سیـ*ـنه‌اش با سرعت بالاوپایین می‌شد. موهایش دوباره روی صورتش ریخته بودند.
    دست نیک حرکت کرد و به‌سمت صورت دنیل رفت. دنیل ناخودآگاه از روی ترس عقب کشید. دیگر ابداً تحت تأثیر جذابیت نیک نبود. حال بیشتر ترس داشت. دست نیک متوقف نشد و انگشتان سردش موهای دنیل را پشت گوشش قرار دادند. با این کار دید دنیل دوباره واضح شد.
    نیک دستش را عقب کشید و با اخم گفت:
    - هنوز یه سوال دیگه مونده. چطور از راهرو بیرون اومدی؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سوفیا کلافه از رفتار ایگان، از جایی که نشسته بود غرید:
    - میشه به وسایلش دست نزنی؟
    ایگان از روی شانه نگاهی انداخت. با این کار موهای نیمه‌فر بلندش در هوا تاب خوردند. سوفیا توانست نیشخندش را ببیند.
    - نه.
    سوفیا با خستگی چشم بست. چرا نمی‌توانست بفهمد که نیک از جابه‌جا شدن وسایلش خوشش نمی‌آید؟ چشم باز کرد و دوباره تکرار کرد:
    - ایگان، لطفاً. حتی اگه یه کتاب جا‌به‌جا بشه می‌فهمه و متنفره.
    ایگان بی‌توجه به سوفیا از کتابخانه‌ی نیک گذشت و این‌بار توجه‌اش متمرکز به صفحه‌ی عتیقه‌ی شطرنج نیک شد. سوفیا نفسش را فوت کرد. ایگان که به خوبی متوجه شده بود با بی‌خیالی گفت:
    - سوفیا من اون رو خیلی بیشتر از چیزی که تو بشناسی
    می‌شناسم.
    روی پاشنه‌ی پایش چرخید و یک دستش را زیر چانه‌اش زد و مثلاً متفکرانه گفت:
    - شاید دویست ساله؟
    بعد لبخندی که نشان دهد سوفیا احمق است به لب نشاند و ادامه داد:
    - و تو چی؟
    سوفیا به آرامی و با بی‌میلی جواب داد:
    - پونزده ساله.
    ایگان بشکنی زد و با لبخندی ردیف سفید و درخشان دندان‌هایش را به نمایش گذاشت.
    - می‌بینی؟
    بعد دوباره راضی از سکوت و صورت درهم رفته‌ی سوفیا برگشت و تمرکزش را به صفحه‌ی شطرنج داد.
    سوفیا سعی کرد زمان را تعقیب کند. چند وقت بود که اینجا به انتظار نیک نشسته بودند؟
    تقریباً آخر جلسه‌اش با ایگان، نیک خواسته بود تا ایگان را فوراً ببیند. در نتیجه باهم برگشته بودند و وقتی به دنبال نیک گشتند، با یکی از دوقلوها مواجه شدند. سوفیا هنوز هم نمی‌توانست جیکوب را از جوزف تشخیص دهد. حتی با وجود مدل موهای متفاوتشان!
    به‌هرحال یکی از آن‌ها بود که پیغام نیک را مبنی بر منتظر ماندن ساحره‌ها در اتاقش رسانده بود. و حالا بیشتر از ده دقیقه سوفیا و ایگان در اتاق نیک به انتظار نشسته بودند، آن هم در دقایقی بسیار کسل‌کننده.
    سوفیا دلش برای دیدن نیک و صحبت کردن درباره‌ی جلسه‌اش پر می‌زد. کل مدت را روی مبل نشسته بود و متفکرانه در خودش جمع شده بود. و رئیس ساحره‌های دنیای شب چه؟ دقیقاً مثل ظاهرش که به پسرهای کالجی تازه به دوران رسیده می‌ماند، مشغول فضولی در اتاق نیک بود.
    سوفیا سری از روی تأسف تکان داد. نگاهش به ایگان بود. الحق که به پسربچه‌ها می‌ماند. قدش تنها کمی از سوفیا بلندتر بود. موهایش را بلند نگه داشته بود و فر کمشان حالت عجیبی به صورتش داده بودند. به چشمان سیاهش، خط چشم می‌کشید و دست‌بند‌های عجیب‌غریب
    به دستش می‌انداخت. بیشتر اوقات مشغول شوخی و خنده بود و سوفیا واقعا سر در نمی‌آورد که چگونه برای بیش از پنجاه سال مسئول ساحره‌ها شده است.
    یعنی اگر سوفیا شخصاً قدرت این موجود را ندیده بود اصلاً و ابد‌ًا احترامی نمی‌گذاشت. با وجود سن زیادش چهره‌ی لعنتی‌اش به‌شدت از سوفیا بچه‌تر می‌زد.
    صحبت از سن شد، طبق منابع تقریباً معتبر، ایگان بیش از چهارصد سال بود که در این زمین قدم می‌زد. همه‌اش به لطف سنگ کیمیا که از کشفیات خودش هم بود.
    چهارصد سال زندگی واقعاً به او وقت کافی را داده بود که در هرجور طلسم و سحری استاد شود. و سوفیا چه داشت؟ یک ماه دیگر تولد ۲۵سالگی‌اش بود و تازه ده سال از این مدت را صرف فرار و تلاش برای زندگی کرده و پونزده سال دیگر را صرف جلب رضایت نیک کرده بود.
    با ضعف فکر کرد چه گیرش آمده؟ مادری که مرده! پدری که تازه کشف شده! و معشوقی که نمی‌خواهدش. پلک‌هایش را بست. نمی‌خواست اشک‌های مزاحمش سقوط کنند. به خود یادآوری کرد که از گریه کردن متنفر است.
    زندگی ادامه داشت، حتی اگر لیزا هنوز دفن نشده داخل اتاقش بود، حتی اگر قلب سوفیا از عشق نیک می‌سوخت و حتی با اینکه به تازگی کشف کرده بود که برای دنیای شب لکه‌ای ننگ است.
    باز شدن ناگهانی در لحظات تأسفش را به هم ریخت. سرش ناگهانی در بلند شد. نیک در چهارچوب بود، کمی به هم ریخته ولی کاملاً خوب. وارد شد و در را پست سرش بست.
    ایگان زودتر از سوفیا به‌سمت لرد خون‌آشامان رفت.
    - سرورم.
    نیک سرش را تکان داد و اعلام کرد.
    - باید حرف بزنیم.
    از ایگان به سوفیا نگاه کرد و ادامه داد:
    - چیزای زیادی هم هستن که باید درباره‌شون حرف بزنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    سپس همراه ایگان به سوفیا پیوستند. قلب سوفیا از دیدن نیک به تپش افتاده بود. این خون‌آشام همیشه برای سوفیا همین‌طور بود. نگاه پراشتیاقش نیک را تا نشستن، آن هم رو‌به‌رویش تعقیب کرد. ایگان کنار سوفیا جای گرفت. دقیقاً دو طرف میز نشسته بودند.
    ظاهر نیک آشفته بود. هرچند لباس خون‌آلود قبلی‌اش را با پیراهن آبی‌رنگی عوض کرده بود. آستین‌هایش نامرتب بالا زده شده بوند و موهایش هم شلخته‌وار پخش بودند. گویی صدها بار میانشان دست کشیده باشد.
    نیک به سوفیا لبخند کم‌رنگی زد. لبخندی که قلب سوفیا را گرم کرد. سپس نگاه جدی‌اش را به ایگان داد و گفت:
    - خبرای بد زیاده!
    ایگان پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
    - پس با اونی که به من ربط داره شروع کنیم.
    نیک سرش را مختصر تکان داد و یک‌راست سر اصل مطلب رفت.
    - جادوی طبقه‌ی سوم کار نمی‌کنه.
    واکنش ایگان شگفت‌انگیز بود. ابتدا ساکت ماند. آن‌قدر طولانی که سوفیا سرش را چرخاند تا از صورتش واکنشی بخواند؛ چون خودش به حد مرگ تعجب کرده بود. امکان نداشت جادوی ایگان کار نکند. صورت ایگان هیچ حالتی نداشت. سپس منفجر شد.
    - چی؟
    انفجاری از انرژی، از درون خود ایگان به بیرون پرت شد. آن‌قدر که موهای تن سوفیا راست شدند. موج انرژی‌ای ناگهانی اتاق را ترکاند. اتاق نیک یا شاید هم کل طبقه‌ی سوم کاملاً لرزید.
    سوفیا حتی مجبور به چنگ زدن به دسته‌ی مبل شد. وقتی اوضاع آرام شد و وسایل دوباره کاملاً بی‌حرکت شدند، سوفیا وقت کرد که بدن کپ‌کرده‌اش را کمی از مبل فاصله دهد. موهایش در هوا پخش بودند، مثل برق‌گرفتگی. سعی کرد آن‌ها را دوباره روی سرش برگداند.
    خود ایگان حتی یک اینچ هم تکان نخورده بود، نه خودش و نه لباس‌ها و موهایش. دقیقاً مثل قبل بود. نیک هم ظاهرش نسبتاً خوب بود. فقط موج انرژی باعث شده بود تا موهایش کمی به هم ریخته‌تر شوند.
    سوفیا وقتی دید که این انفجار تنها روی او این‌قدر تاثیر گذاشته از خودش ناامید شد. اگر فقط کمی بیشتر درس‌های جادوگری‌اش را جدی گرفته بود نیک او را این‌گونه نمی‌دید.
    نیک به آرامی از سوفیا پرسید:
    - خوبی؟
    نگاهش موشکافانه بود. سوفیا خجالت‌زده تره‌ای مو را پشت گوشش راند و آره‌ی خفه‌ای در جواب گفت.
    نیک سرش را تکان داد و بعد به ایگان گفت:
    - تعجب خوبی بود. پس خودت هم می‌دونی چقدر افتضاحه.
    ایگان به جلو خم شد و با بی‌قراری و نگرانی گفت:
    - با جزئیات بگو. چطور فهمیدی کار نمی‌کنه؟
    نیک به عقب تیکه داد. با دستش به در و در اصل به راهروی بیرون در اشاره کرد و با کمی حرص گفت:
    - درباره‌ی هزارتو نمی‌دونم؛ ولی راهروی بی‌انتها کار نکرد.
    دستش را انداخت و با فک سفت شده گفت:
    - انسانی که توی اتاقم نگه داشتم ازش رد شده و خودش هم هیچ ایده‌ای نداره چطوری.
    ایگان این‌بار بیشتر شگفت‌زده بود؛ اما خوشبختانه انرژی‌اش را در خود نگه داشت. با ناباوری آشکاری تکرار کرد:
    - یه انسان از راهروی بی‌انتهای من گذشته؟
    نیک با اخم‌های درهم سرش را تکان داد. کمی تمسخر در صدایش بود.
    - آره همون راهرویی که جز خون‌آشامایی که خون من رو دارن کسی نمی‌تونه ازش عبور کنه.
    سوفیا می‌دانست که این افتضاح هست. اول اینکه امنیت نیک در خطر بود، و دوم جادوی قوی‌ترین ساحره‌ی آمریکا کار نکرده بود، آن هم در برابر یک انسان. چراغی در ذهن سوفیا روشن شد. بی‌حواس پرسید:
    - دنیل؟
    نیک سرش را تکان داد. گوش‌های ایگان از شنیدن اسم دنیل تیز شدند؛ اما اصلاً واکنشی نشان نداد. نمی‌خواست سوءظنی به دست نیک دهد.
    سوفیا با عجله پرسید:
    - الان کجاست؟ یعنی فرار کرد؟
    نیک جواب داد:
    - نه. مشغول اون بودم الان.
    بعد ایگان را مخاطب قرار داد:
    - حالا بگو جادوی بی‌نظیرت چش شده؟
    ایگان فعلاً چیز دیگری برای نگرانی داشت. چیزی که کل لس‌آنجلس را به دنبالش گشته بود. اگر دنیل، همان دنیلی بود که ایگان می‌شناخت، کار نکردن طلسمش طبیعی بود.
    متفکرانه و درحالی‌که سعی می‌کرد کاملاً طبیعی نقش بازی کند گفت:
    - اون انسان... یعنی فقط انسانه؟ دورگه؟ جادوگر؟ اوم گرگینه؟ تغییرشکل‌دهنده...
    نیک میان حرفش پرید:
    - لازم نیست کل موجودان دنیای شب رو نام ببری. نه! کاملاً انسان به‌نظر می‌رسه. حداقل من هیچ بویی ازش حس نمی‌کنم.
    این حرف کمی خیال ایگان را راحت کرد. لب پایینش را در دهانش جمع کرد. دنیل را جایی یافته بود که فکرش را هم نمی‌کرد.
    - خب بریم پس. باید ببینمش.
    نیک ایستاد و گفت:
    - اوکی بریم.
    سوفیا هم بلند شد. نیک محتاطانه پرسید:
    - سوفی می‌خوای بیای؟ فکر می‌کنم بمونی بهتر باشه.
    سوفیا دلش می‌خواست برود؛ اما این سوال نیک بیشتر به این می‌ماند که نخواهد سوفیا حضور داشته باشد. پس ساحره با بی‌میلی لبخند بی‌جانی به لبش نشاند.
    - باشه. من... توی اتاقمم.
    نیک لبخندی در جواب زد. جان‌دارتر از لبخند سوفیا بود.
    - اگه کارمون تا قبل از طلوع تموم بشه.
    ایگان که اصلاً حواسش به این مکالمه نبود ایستاد و زودتر از نیک به‌سمت در رفت.
    نیک کمی دیرتر دنبالش کرد؛ ولی زود خودش را به جادوگر رساند. موقع راه رفتن کنار هم تفاوت قدیشان خیلی ملموس بود. جادوگر با وجود سیمای خوبش، به‌زور به گوش نیک می‌رسید.
    جلوی در سوم از سمت راست متوقف شدند. نیک پرسید:
    - نمی‌خوای حالا که اینجاییم اول طلسمات رو چک کنی؟
    ایگان مختصر گفت:
    - نه.
    نیک از این جواب خوشش نیامد. تمام حس‌های خون‌آشامی‌اش به کار افتادند؛ اما بی‌حرف از روی صفحه‌ی دیجیتال، زیرزمین را انتخاب کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    وقتی در را گشودند مستقیم به اتاقی که دنیل در آن بود باز شد. ایگان زودتر از نیک وارد شد و دیدن دنیل باعث شد تا رنگش بپرد؛ اما به خوبی ظاهرش را حفظ کرد و جلو رفت.
    دنیل با بی‌حالی به صندلی بسته شده بود. موهای زیبایی که ایگان به یاد می‌آورد آشفته درهم گره خورده بودند و روی صورتش ریخته بودند. سرش پایین بود و خستگی از تنش می‌بارید. هرچند پیراهنش کاملاً سالم در تنش بود و ایگان کائنات را شکر کرد.
    همان‌طور که ایگان با کمی نگرانی زیر پوستی دور صندلی می‌چرخید، نیک موضعش را کنار در حفظ کرده بود. با سری کج شده و چشمان موشکاف ایگان را بررسی می‌کرد. چیزی عجیب بود. ایگان به‌نظر می‌آمد زن را می‌شناسد.
    بعد از چند بار چرخیدن، ایگان بالاخره ایستاد. آستین‌های خیلی بلند لباس نخی قرمزرنگش را که تا نزدیکی انگشتانش می‌رسیدند بالا کشید. لباس قرمز با آن یقه‌ی هفتش، کمی برای تن ساحره گشاد بود؛ اما با آن شلوار سیاه به‌خوبی مچ شده بود و کفش‌های ورنی سیاهش هم برق می‌زدند. به طور کلی با وجود لاغر بودنش، زیادی ظاهر خوب داشت.
    دست راستش را بالا برد و روی شانه‌ی دنیل گذاشت.
    از این تماس دنیلِ نیمه‌بیهوش تکانی خورد. ایگان با صدایی که به‌شدت سرزنش‌آمیز بود گفت:
    - چی‌کارش کردی؟
    نیک به دیوار تکیه داد.
    - داشتم ازش بازجویی می‌کردم.
    ایگان به یک‌باره بدون اینکه دستش را از روی زن بردارد غرید:
    - ممکن بود بهش آسیب جدی بزنی.
    نیک اصلاً از این صدای بلند و لحن ایگان خوشش نیامد. صاف ایستاد و متقابلاً غرید:
    - قصر من،‌ قوانین من!
    ایگان که از سالم بودنِ چیزی که می‌خواست مطمئن شده بود دستش را برداشت. با خونسردی که دوباره بازپس گرفته بود برگشت. لبخند نزد؛ چون نیک احمق نبود و شکی که هم‌اکنون داشت بیشتر می‌شد.
    - یه انسان عادیه! معذرت می‌خوام برای از دست دادن کنترلم؛ اما اگر آسیب جدی زده بودی سخت می‌شد که خودم هم ازش یه سری سوال بپرسم.
    نیک شانه‌اش را بالا انداخت؛ هرچند قانع نشده بود.
    - جواب نمیده. من مدت زیادیه مشغول این کار بودم. باور کن خشونت اولین راه‌کارم نبود.
    ایگان دستش‌هایش را روی سیـ*ـنه قفل کرد.
    - پس شاید بزاری من امتحان کنم سرورم.
    نیک با دست به دنیل اشاره کرد و گفت:
    - همه‌ش مال خودته. فقط زنده بمونه.
    ایگان خنده‌ی ملایمی کرد.
    - اصلاً اهل خشونت نیستم.
    جمله‌اش کاملاً کنایه‌ای بود. زمانی در گذشته‌های دور نیک خیلی خوب کنار ایگان خوش گذرانده بود. نیک به نیشخندی بسنده کرد و با قدم‌های بلند به‌سمت صندلی رفت. صندلی فلزی دورتر رها شده بود. در اصل نیک آن را موقع بازجویی پرت کرده بود.
    آن را برداشت و روی زمین کوبید. در زاویه‌ای که به خوبی روی ایگان و کارش تسلط داشته باشد. سپس نشست و پا روی پا انداخت.
    ایگان که به خوبی از رفتار نیک اخطارش را دریافت کرده بود، انگشت‌هایش را شکست و سپس وردی خواند. آرام در حد زمزمه بود. سپس آن را به‌سمت دنیل هدایت کرد.
    طلسمش که به شکل غباری زردرنگ درآمده بود به آرامی وارد بدن دنیل شد. سیستم عصبی‌اش را پیدا کرد و هوشیاری را به شریانش برگرداند.
    زن سرش را بلند کرد. چند بار پلک زد. گیجی‌اش کاملاً رفته و هوشیار بود. نگاهش از ایگان به نیک چرخید. تکانی به خودش داد و درد در تمام بدنش پیچید. ناله‌ای از میان لب‌هایش بیرون پرید.
    ایگان دوباره نگران شد؛ اما آن را عقب نگه داشت و با صدای محکمی پرسید:
    - اسمت چیه؟
    شکم دنیل درد شدیدی داشت. سرش را کمی بالا آورد و با صورتی که از درد جمع شده و کنار چشمش کبود شده بود نالید:
    - تو دیگه کی هستی؟
    ایگان چند قدم به راست برداشت.
    - ایگان صدام می‌کنن. برمی‌گردیم به تو.
    روی پاشنه‌اش چرخید و به‌سمت دنیل برگشت. انگشت اشاره‌اش را به‌سمت دنیل گرفت.
    - اسمت چیه؟
    دنیل با ضعف و خشم نگاه پرتیرش را به‌سمت نیک که با خونسردی نشسته بود پرتاب کرد. بعد گردنش را با درد چرخاند. لعنتی! تمام بدنش درد می‌کرد. به شکنجه‌گر جدیدش نگاه کرد. زیادی جوان بود.
    - دنیل.
    بعد با خستگی اضافه کرد:
    - ببین هرچی می‌دونستم رو به اون لردتون گفتم. چرا ولم نمی‌کنید؟
    روی صندلی تقلا کرد و جیغ کشید:

    - بذارید برم.
    ایگان سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. قدم دیگری برداشت و روبه‌روی دنیل متوقف شد. خم شد و دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت. با آرامش گفت:
    - باور کن نمی‌خوام خشونت به خرج بدم.
    دنیل با خستگی چشمانش را بست.
    - چی می‌خواین ازم آخه؟
    ایگان جوابی به سوالش نداد.
    - فقط می‌خوام بررسیت کنم.
    با پشت دست به‌نرمی گونه‌ی دنیل را نـ*ـوازش کرد. چشم‌های دنیل با لمس او باز شدند. ایگان به چشمان باز او لبخند زد.
    - باشه؟ بعد کارمون تمومه.
    دنیل سرش را تکان داد. قلب ایگان از اینکه او را این‌قدر درمانده می‌دید فشرده شد؛ اما چاره‌ای نبود. نیک هنوز نباید خبردار می‌شد. دو دستش را دو طرف صورت دنیل گذاشت. چشم بست و اجازه داد روحش به دنبال روح گمشده بگردد. گشت، گشت، گشت....
    دنیل با درد ناله کرد. درد فیزیکی نبود. چیزی دیگری بود که درد می‌کرد. دوباره نالید. و باز نالید...
    سپس ایگان به یک‌باره دستانش را برداشت. در اصل، چیزی او را بیرون انداخت. پرتش کرد. به دنبالش، موج عظیمی از انرژی از دنیل به بیرون ساطع شد، شدیدتر از موج تعجب ایگان.
    ایگان با حیرت قدمی به عقب برداشت. خودش هم نمی‌دانست این موج انرژی از خودش است یا از...
    - کار کدومتون بود؟
    نیک بود که با حیرت می‌پرسید. حتی خون‌آشامی به قدرتمندی او هم با این موج از جا پرید. نگاهش را دور اتاق چرخاند. آن‌قدر قوی بود که بی‌شک کل قصر خون به لرزه افتاد. ایگان جنبید تا اوضاع را درست کند. به‌سمت نیک چرخید.
    - من! افکارش خیلی درهم‌وبرهمه. از اینکه نتونستم چیزی پیدا کنم عصبانی شدم.
    بعد چاشنی‌اش را بیشتر کرد. میان موهایش چنگ زد و لحنش را کمی عصبی و ناامید کرد.
    - فکر می‌کردم یه چیزی توی این زن پیدا می‌کنم؛ ولی مثل اینکه هیچی. مشکل از من بوده.
    نیک هم قانع شده بود و هم نه. بعد از مدتی با اخم کم‌رنگی گفت:
    - بهت گفتم حرف فایده نداره.
    سپس با قدم‌های محکمی جلو رفت. ایگان متفکرانه گفت:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    و سر راهش قرار گرفت. از این حالت تهاجمی نیک اصلاً خوشش نیامده بود. نیک غرید:
    - برو کنار ساحره!
    ایگان سرش را به طرفین تکان داد.
    - نمی‌تونی بهش آسیب بزنی. شاید واسه تو...
    نتوانست حرفش را کامل کند؛ چون نیک او را به عقب پرت کرد. ایگان به‌خاطر وزن کمش تقریباً به پرواز درآمد؛ اما عکس‌العمل خوبی داشت و روی هوا جادویی خواند و توانست روی پاهایش فرود آید. حالا خیلی دورتر از آن دو بود. سرش را به طرفین تکان داد و تهدیدآمیز گفت:
    - کار خوبی نبود.
    نیک نیشخند زد و یک تای ابرویش را بالا داد:
    - جدی؟ من موج انرژی تو رو می‌شناسم ساحره. احمق فرضم نکن.
    سپس با قدم‌های بلندی به‌سمت دنیل رفت. خم شد و در صورتش غرید.
    - چطور این کار رو کردی؟
    جیغ کشید.
    - برای بار هزارم دارم بهت میگم خودش ناپدید شد.
    نیک با خون‌سردی ظاهری گفت:
    - مثل اینکه باید یه جور دیگه انجامش بدیم.
    دست چپ دنیل را در دست گرفت. دنیل که به اندازه‌ی کافی از نیک کشیده بود با وحشت واکنش نشان داد.
    - چی‌کار می‌کنی؟
    ایگان هم از آن پشت جلو آمد. نمی‌خواست معرکه‌ای راه بیندازد. با احتیاط گفت:
    - نیک آروم باش.
    نیک غرید:
    - آروم بودن بسه.
    انگشت وسط دنیل را میان انگشت شصت و اشاره‌اش گرفت. نیش‌هایش را به‌عنوان تهدید بیرون فرستاد. در صورتش غرید:
    - یا حرف می‌زنی یا می‌شکنمش.
    دنیل با چشمان ترسیده و قلبی که به تندی قلب گنجشک می‌زد و نیک با نگاهی خشمگین و حیوانی خیره‌ی هم بودند. دنیل جیغ کشید:
    - راستش رو بهت گفتم. اون لعنتی خودش ناپدید شد.
    بالاخره اشک‌هایی که عقب نگه داشته بود سرازیر شدند. نالید:
    - از جونم چی می‌خواید آخه؟
    نیک غرید:
    - گفتم می‌شکنمش.
    و ناگهان میان کشمکش چشمانشان دنیل پلک زد و رنگ نگاهش تغییر کرد. اشکش بند آمد. سرش را با غرور آشکاری بالا گرفت و با صدای یک خون‌آشام غرید:
    - تو به سرورت دست نمی‌زنی نیکلاس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نیک سرجایش خشک شد، هم نیک و هم ایگان، ایگان از روی ترس و نیک از روی تعجب. دنیل با همان نگاهی که گویا به زیردستش نگاه می‌کند گفت:
    - همین الان آزادم کن و برو عقب نیکلاس. تو اجازه نداری به من آسیب بزنی.
    نیش‌های نیک از روی غریضه بیرون آمدند و همان‌طور که روی دنیل خم شده بود غرید:
    - تو چی هستی؟
    دنیل جوابی نداد و چشمانش را بست. لحظه‌ای بعد لبانش با صوت عجیب و آشنایی از یکدیگر باز شدند.
    - فرزندانم من شما را فرا می‌خوانم. برای نجات سرورتان بشتابید.
    سپس چشمان خاکستری‌اش را گشود و غرید:
    - برو عقب.
    نیک بی هیچ اراده‌ای از خودش صاف ایستاد و عقب رفت. چشمان خود نیک از این عملش گرد شدند؛ اما بدنش فرمان مغزش را که می‌خواست گلوی دنیل را بدرد، قبول نمی‌کرد. به دستور دنیل عقب رفت و استوار ایستاد.
    دنیل از روی شانه‌اش نگاهی به ایگان که خشک‌شده آن پشت ایستاده بود انداخت و دستور داد.
    - بیا آزادم کن.
    ایگان بی‌هیچ مکثی اطاعت کرد. نزدیک به دنیل دستانش را تکان داد و وردی خواند. طناب‌ها به دنبالش باز شدند. دنیل به وقار یک ملکه ایستاد. کمرش را صاف نگه داشته بود و چانه‌اش را طوری بالا گرفته بود که برتر بودنش را به رخ بکشد؛ اما در عین اینکه دنیل بود، دنیل نبود. چهره‌ی مظلومش،‌ سایه‌ای نحس به خود گرفته بود و با چشم‌هایی شیطانی نگاه می‌کرد. آن دختر پریشان که برای آزادی التماس می‌کرد رفته بود. طوری رفته بود که گویا هرگز آنجا نبوده باشد.
    چرخید و قدمی به‌سمت ایگان برداشت. ایگان مثل یک موش ایستاده بود و سرش را تا حد ممکن پایین انداخته بود. پشت آن‌ها نیک همچنان خشک‌شده ایستاده بود و اراده‌ای برای حرکت نداشت. فقط چشمان حیرانش عجیب‌ترین اتفاق دنیا را نظاره می‌کردند. از کی تا حالا یک انسان یا هرچه که بود یک خون‌آشام را کنترل می‌کرد؟ زور زد تا عضلاتش را تکان دهد؛ اما حتی نمی‌توانست نیش‌هایش را بیرون بیاورد، به معنی واقعی کلمه خشک‌شده ایستاده بود.
    نگاهش را به آن‌ها داد و ذهنش از آن‌همه مظلومیت ایگان هم در تعجب بود. اینجا چه خبر بود؟
    دنیل جلوی ایگان متوقف شد. دست چپش بالا آمد. روی آن می‌شد رد خون خشک‌شده که حاصل شکنجه‌های نیک بود را دید. انگشت اشاره‌اش را نوازش‌وار روی گونه‌ی چپ ایگان کشید. ایگان تکان نخورد، حتی یک میلی‌متر.

    - بدن خوبی رو برام انتخاب نکردی.
    لحنش سرد بود و بی‌تفاوت؛ اما ایگان می‌توانست رگه‌های هشدار را در آن حس کند. با ترسی که از این جمله دریافت کرده بود، من‌من‌کنان نالید:
    - سرورم... وق... وقت...
    - هیس.
    دنیل بود که حرفش را برید. همان انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی ایگان گذاشت و ساحره مجبور شد تا سرش را بالا اورد. دنیل لبخند به ظاهر معصومانه‌ای به او زد و بعد با طنین صدای سیلی، صورت ایگان به یک طرف کج شد. درد طوری در صورت ایگان پیچید که ناله‌ای آرام از میان لبانش خارج شد. چه کسی باور می‌کرد که زنی مثل دنیل چنان ضرب دستی داشته باشد.
    ایگان دوباره سرش را به حالت اول برگرداند و بی هیچ حرف و نشانه‌ای از اعتراض در صورتش ساکت نگاهش را به زمین دوخت. دنیل در صورتش غرید:
    - می‌دونی همین الان چه انرژی‌ای از من سلب شده تا اختیارش رو به دست بگیرم؟ احمق!
    احمقش را با لحنی آرام‌تر اما به مراتب سرزنش‌آمیزتر گفت. نگاه دیگری از سر تحقیر به ایگان انداخت و بعد روی پاشنه‌اش چرخید تا به حساب نیک برسد.
    قدم اول را برنداشته بود که ضعف شدیدی در تنش پیچید. آخی از میان لبانش خارج شد و بعد تعادلش را از دست داد. قدمش میان زمین و هوا گذاشته شد و بدنش برای افتادن به یک طرف کج شد. ایگان جنبید و دنیل را میان هوا قاپید. او را سفت به خود چسباند و با نگرانی صورت بی‌حالش را بررسی کرد.
    - سرورم؟
    دنیل پلک زد و با گیجی چشم باز کرد. همان مظلومیت دوباره به تیله‌های خاکستری‌اش برگشته بود. با صدای خودش نالید:
    - دیگه نمی‌تونم مقاومت کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    در حین شب پرماجرای نیک و دنیل، چند کیلومتر آن‌طرف‌تر در محله‌ای ساکت، در خانه‌ای ایوان‌دار، ریک و دوستانش مشغول بازی پوکر بودند.
    ریک کارت‌هایش را انداخت و همه با دیدن دستش، آه از نهادشان برآمد. خم شد و ژتون‌ها را با یک حرکت جمع کرد. سپس با خنده نگاهی به همراهانش انداخت و گفت:
    - باید باز هم به بردن ادامه بدم؟
    بانی دسته‌ی کارت‌های به درد نخورش را روی میز چوبی انداخت و با حرص گفت:
    - من که دیگه نیستم و کمتر از دو ساعت هم تا سحر مونده.
    ریک با بی‌خیالی شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    ـ دو ساعت زمان زیادیه.
    اما با نگاهی به چشمان خمـار بانی، وایات، برایان و جی‌بی و ساندرا، فهمید که دیگر کشش ندارند. او صدها سال بود که شب را به‌عنوان روز داشت و گاهی فراموش می‌کرد که هم‌نشینانش برعکس او هستند و دنیا کاملاً برعکس زندگی‌اش کار می‌کند.
    وایات سیگار برگش را در زیرسیگاری سفیدرنگ که پر از سیگارهای سوخته بود خاموش کرد و گفت:
    - من هم باید برم یه سر به اون معجون لعنتی بزنم.
    ریک صدایی درآورد و سرش را تکان داد. معجونی که روز بیداری کریستین آماده می‌شد و خیلی هم لازمش داشت.
    ساندرا درحالی‌که به شانه‌ی نحیف جی‌بی،‌ پسر سیاه‌پوست، تکیه داده بود گفت:
    - این روزا خیلی کسل‌کننده‌ست. شبا مرتب داریم بازی می‌کنیم و روزها هم بانی تا سر حد مرگ تعلیممون میده.
    ریک به عقب تکیه داد و با ابروهای بالارفته گفت:
    - اگه بخوای محافظ خون‌آشاما باشی مثل بانی، باید این‌قدر سختی بکشی.
    سپس خم شد و لیوان سیاهی که خون کمی داخلش مانده بود را از روی میز برداشت. وایات ایستاد و گوش برایان را گرفت.
    - بیا بریم که کارت دارم.
    برایان درحالی‌که داد می‌زد و اعلام می‌کرد که دردش آمده، میز را همراه او ترک کرد. بانی ایستاد و روی وسایل میز خم شد. بدون نگاه به ریک گفت:
    - اگه بخوای بری بیرون، من به امور رسیدگی می‌کنم.
    ریک لیوان خالی‌اش را روی میز برگرداند.
    - نیک که فعلاً اعتراضی به نموندنم توی قصر نکرده.
    قبل از اینکه بانی جوابی دهد، ساندرا و جی‌بی همزمان روی میز خم شدند و با هیجان گفتند:
    - کی میشه قصر خون رو ببینیم؟
    ریک لب‌های خون‌آلودش را لیسید و با نیشخند گفت:
    - هرچند که به‌نظر من می‌تونیم از این راه پول دربیاریم، اگه این پیشنهاد رو بدم نیک سرم رو می‌بره.
    بعد لبخند دندان‌نمایی چاشنی حرف‌هایش کرد.
    - پس هیچ‌وقت.
    باد دو نوجوان بلافاصله خوابید. هرکس در اطراف ریک بود، با عادی بودن فاصله داشت. مثل این دو بچه. هردو یتیم بودند و ریک آن‌ها را از دستان خون‌آشامان گرگ‌صفت نجات داده بود. به‌عنوان یک خون‌آشام، هرچند که موجودات پست دنیای شب شناخته می‌شدند، البته نه پست‌تر از دورگه‌ها، باز هم یک خط قرمز‌هایی داشتند. یکی از آن‌ها حمله نکردن به بچه‌ها بود. هزچند که خون بچه‌ها لذیذترین خون دنیاست.
    در نتیجه با نجات این دو و سپردنشان دست بانی، چند انسان دیگر برای خودش پرورش می‌داد، یک تیر و چند نشان.
    بانی رو به ساندرا گفت:
    - برو بخواب! فردا هفت صبح تمرینمون رو شروع می‌کنیم.
    ساندرا غر زد:
    - من به اندازه‌ی تمرین، به خواب هم احتیاج دارم.
    بانی با لبخند حرص‌درآری جوابش را داد:
    - کسی مجبورت نکرده بیای بشینی پوکر بازی کنی و پولات رو ببازی.
    ریک خسته از این مشاجره ایستاد و گفت:
    - میرم یه هوایی بخورم.
    نگاهی به هرسه انداخت و چرخید تا میز را ترک کند؛ اما همان لحظه اتفاقی افتاد. سلول به سلول بدنش، شروع به تپیدن کردند و با هیجان به جنب‌وجوش پرداختند. قلبش اگر می‌زد، حتماً از شدت هیجان، دوباره می‌ایستاد.
    برای بقیه، ریک به یک‌باره سرجایش پشت به آن‌ها خشک شده بود؛ اما در اصل ریک عشق و اشتیاق زیادی را در رگ‌هایش حس می‌کرد و آن ناشی از این بود که خالقش، او را فرامی‌خواند.
    با بهت
    زانوهایش خم شدند و روی زمین افتاد. به قلبش چنگ زد. نمی‌زد؛ اما ریک حس می‌کرد آنجایی که باید قلبش بزند از عشق می‌سوزد. چشم‌هایش از شوق جوشیدند.
    بانی با دیدن زانو زدن ریک با عجله از پشت میز به‌سمتش حرکت کرد. حتی ساندرا و جی‌بی هم ایستادند و با کمی ترس به خون‌آشام خیره شدند. بانی به او رسید و با نگرانی صدایش زد:
    ‌- ریک؟
    ریک سرش را بالا گرفت. به چشمان آبی بانی خیره شد و با لحن عجیب و شادی گفت:
    - اون من رو صدا کرد. حسش می‌کنم. بعد از سال‌ها که فکر می‌کردم مرده، صدام کرد.
    به دنبال این حرف‌هایش که بانی از آن‌ها اصلاً سر در نیاورد، پلک زد و قطره‌ای خون از چشمش سرازیر شد و رد قرمزی برگونه‌اش برجای گذاشت. بانی قبلاً هرگز گریه کردن یک خون‌آشام را ندیده بود؛ اما حالا می‌دید که شایعه‌ها درست هستند و آن‌ها به راستی خون گریه می‌کنند. رد قرمز خون، روی مژه‌ها، زیر چشم راست و گونه‌اش مانده بود. بانی ایده‌ای نداشت وقتی زیر چانه‌اش ناپدید شده، به کجا رسیده است. چشمش هنوز به آن پدیده‌ی نادر بود؛ اما لب باز کرد:
    - چی میگی ریک؟
    ریک با حالت عجیبی دستش را روی قلبش می‌فشرد و بانی می‌خواست بگوید که مطمئناً آن ماهیچه نمی‌زد؛ اما حرفی نزد تا آن لحظه‌ی خوبی که ریک داشت خراب نشود. ریک لبخند محوی روی لبان باریکش شکل داد و نالید:
    - خالقم بانی، صدام کرد.
    بانی علناً جا خورد. می‌دانست که خالق یک خون‌آشام و یا اربابش،‌ توانایی صدا زدن او را دارد و خون‌آشام باید بی‌برووبرگرد حاضر شود؛ اما مطمئن بود خالق ریک مرده است. با شک و تردید چهره‌ی پرشعف ریک را بررسی کرد و مردد پرسید:
    - مگه نمرده بود؟ خودت گفتی مرده!
    ریک سرش را به طرفین تکان داد و با همان شوق عجیب گفت:
    - خالقم زنده‌ست بانی. دومیش زنده است.
    بانی حالا بدتر گیج بود. متفکرانه گوشش را خاراند و لب‌هایش را روی هم فشرد. صددرصد منظور ریک چیزی بود که بانی نمی‌فهمید؛ چون می‌دانست که یک خون‌آشام نمی‌تواند دو خالق داشته باشد. هنوز مسئله برایش گنگ بود که ریک روی پایش ایستاد. آن طرف دیگر گونه‌اش هم رد قرمز اشک خونی‌اش را داشت.
    در پلک زدن بعدیِ اهالی خانه، ریک ناپدید شده بود و تنها بادی را برجای گذاشته بود. بادی که موهای باز بانی را در هوا پریشان کردند. بانی به جای خالی ریک خیره بود و ذهنش هنوز سعی در یافتن منظور ریک داشت.
    ساندرا از آن گوشه‌ی اتاق با شوک جیغ کشید:
    - خون‌آشاما خون گریه می‌کنن؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا