وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
p987_269424_mn-mxrbanm.jpg
نام رمان: من مهربانم
نویسنده: افسون امینیان کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
ناظر: P_Jahangiri_R
ویراستاران: فاطمه صفارزاده، ραяαѕтσσ، Atlas 1998
سطح رمان: پرطرفدار
خلاصه‌ی رمان:
من مهربانم، قصه‌ی دختر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
به نام مهربان است. دختری که در آستانه‌ی ۲۷ سالگی، شکست تلخی را که منجر به شکستن غرورش می‌شود، تجربه می‌کند.
مهربان با تمام کش‌وقوس‌‌های روزگار سعی می‌کند باری دیگر زندگی را از سر بگیرد و آهنگی خوش از بودنش بنوازد. در یک کارخانه مشغول به کار می‌شود و قصه‌ی زندگی‌اش دقیقاً از همین نقطه آغاز می‌شود.
رمان موضوعی اجتماعی دارد؛ البته عاشقانه با پایانی خوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    کاور ناظر.jpg
    نویسنده‌ی گرامی؛ ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود،
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامیست؛ چراکه علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    به نام پرودگاری که عشق را همراه آدم و حوا آفرید
    من مهربانم
    تقدیم به تمام عاشقان
    این رمان برگرفته از ذهن منِ نویسنده است و هرگونه تشابه اسمی و یا مکانی اتفاقی است.
    ***
    مهربانی دانه‌ای است که روزی در دل به بار می‌نشیند
    و میوه‌ی آن عشق خواهد بود.
    ***
    فصل اول
    از محل کارش، کارخانه‌ی تولید رب گوجه‌فرنگی روشن تا خانه‌شان چیزی حدود یک ساعت و ربع فاصله داشت. البته اگر ترافیک مثل اژدهایی چندسر به جان اتوبان کرج نمی‌افتاد، زودتر هم می‌رسید و این را بعد از سه روز که از شروع کارش می‌گذشت متوجه شد.
    سرویس کارخانه، یک مینی‌بـوس یادگار دهه‌ی هفتاد بود که کارش از معاینه فنی هم گذشته بود.
    از همان مینی‌بـوس‌های قوطی کبریتی خسته که پت‌پت می‌کرد و دود بالا می‌آورد و صندلی‌های کهنه‌اش زار می‌زد؛ ولی همچنان قاچاقی در خیابان‌ها، لا‌به‌لای ماشین‌ها می‌چرخید و گاهی هم لایی می‌کشید.
    راننده‌اش هم آقای طوطی، شوهر یکی از کارگرهای کارخانه بود. مردی شصت‌وچندساله که جانش به این ابوطیاره که آن را یاقوت صدا می‌زد، بند بود.
    آقای طوطی علاقه‌ی عجیبی هم به آهنگ‌های کوچه‌بازاری و به قول خودش کامیونی داشت و گل سرسبد آهنگ‌هایش «نیر بیا دردم را دوا کن» خواننده‌ی قدیمی کوچه‌بازاری بود و آن را طوطی‌وار می‌خواند و خیلی ریز و زیرپوستی گردنش را به اطراف قر می‌داد. زیرچشمی به همسرش نیره‌خانم که کنار دستش روی صندلی شاگرد می‌نشست، نگاه می‌کرد و همراه آهنگ بشکن‌های ریز می‌زد و می‌خواند:
    - «نیر نیر دیگه بسه بیا این بار وفا کن
    نیر یا جونم رو بستون یا دردم دوا کن
    تلفن می‌کنم جواب نمیدی
    کسی رو مثل من عذاب نمیدی»
    اصلاً هم تابلو نبود که آهنگ انتخابی‌اش رنگ و بوی پاچه‌خواری می‌دهد. آخرین مسافر این ابوطیاره‌ی پردود و پرصدا، او بود که از ماشین پیاده می‌شد و آقای طوطی دقیقاً مینی‌بـوس عزیز وگرامی‌ا‌ش را روبه‌روی روزنامه‌فروشی آقاحجت نگه می‌داشت. نگاهش را در آینه‌ی ایستاده وسط شیشه می‌دوخت و تابی هم به سیبل‌های دانه درشتش می‌داد و با صدایی بلند می‌گفت:
    - دخترم به‌سلامت.
    از مینی‌بـوس که پیاده می‌شد، ۱۲۹ قدم تا خانه‌شان فاصله داشت. از کنار بستنی‌فروشی اکبرمشتی می‌گذشت و با حسرت به آن خوشمزه‌های چاق‌کننده نگاه می‌کرد. گاهی هم چشمانش را می‌دزدید تا دهانش آب نیفتد.
    مهربان پس و پشت تمام ناملایمات زندگی و فرازوفرودهایش در یک کلام، حس آرامش، روحش را به دریایی آرام مبدل کرده بود و این حس قشنگ را لابه‌لای حواس پنج‌گانه‌اش جا داده و آن را باور داشت. حتی اگر اسمش مهربان باشد و روزگار با او نامهربان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    زندگی را با تمام سختی‌ها و ناملایماتش دوست داشت. حتی اگر روزگار، مهر طلاق بر پیشانی‌اش نشاند و یک مطلقه‌ی ۲۷ ساله شد. حتی اگر بهزاد، شوهر رسمی و شرعی‌اش جفت‌پا ایستاد و گفت:
    - بابا برم به کی بگم؟ من این دختر مونارنجی رو که صورتش پرکک‌ومکه نمی‌خوام. اصرار نکنید، کوتاه بیا هم نیستم.
    خب خواستن که زورکی نمی‌شد. بهزاد او را نمی‌خواست و این را بعد از پنج‌ ماه که از عقدشان می‌گذشت گفت. همان روزهایی که با شوروشوق مشغول جمع‌کردن دیگ و کاسه‌کوزه‌ی جهازش بود.
    سرش را به اطراف تکان داد تا غبار تیره‌وتار آن روزها از ذهنش پاک شود.‌ روزهایی که دمغ، گیج و منگ در دریای ناباوری دست‌وپا می‌زد؛ اما رفته‌رفته پرده‌ی حقیقت مثل روشنی روز پیش چشمش آشکار شد.
    حرف‌های خاله‌وخان‌باجی‌ها را پشت‌گوشش انداخت، جایی که دقیقاً به آن تعلق داشت و نرم‌نرمک به تیمار غرور خردوخاکشیرش پرداخت.
    روزگار مثل توپی گرد، به طرز عجیبی مهربان را سر انگشت می‌چرخاند و برایش گربه می‌رقـصاند؛ اما بازهم آرامش در نگاه و کلامش موج می‌زد و همیشه‌ی خدا، نیمه‌ی پر لیوان را می‌دید و به نیمه‌ی خالی آن هم کاری نداشت.
    خوشبختی برای او یک حس درونی و همیشه شاکر داشته‌هایش بود.
    به یاد ته‌تغاری خانه افتاد. مهرسای چهارده ساله که شیطنت از حفره‌های بینی و گوش‌هایش هم شره می‌کرد و سروگوشش هم قدری می‌جنبید و برعکسِ او اه‍ل دوست و رفیق بود و مامان‌حوری مثل سربازی وظیفه‌شناس، چهارچشمی مواظبش بود و هروقت خطایی می‌کرد، خیلی ریز و نامحسوس، پس‌و‌پنهانی نیشگون ریزی از او می‌گرفت.
    به یاد مامان‌حوری لبخندی روی لب‌هایش نقش بست. او عزیزترین داشته‌اش بود. زنی با قامتی کوتاه، گرد و تپلی که اعتقاد داشت اصلاً هم چاق نیست و شکم گرد و قلنبه‌اش فقط عضله است. زن خوش‌صحبتی که با تمام اهل محل، از جمله همسایه‌های دو طبقه‌ی بالای آپارتمانشان مراوده داشت و محبت‌هایش مثل جریانی سیال در خانه با درایت جاری بود. دخل‌وخرج روزگار را به هم می‌دوخت و دوختن زبان همسرش حمیدآقا را هم بلد بود. یک حمیدجان می‌گفت و دهانش شیرین می‌شد.
    روی صندلی مینی‌بـوس قدری جا‌به‌جا شد تا فنری که از دل روکش صندلی بیرون پریده بود، کمتر آزارش دهد. سپس سر کج کرد و خانم عظیمی را دید که سرش روی گردنش افتاده و غرق خواب با دهانی نیمه‌باز، خروپف‌هایش با آهنگ کوچه‌بازاری که آقای طوطی گذاشته بود هم‌نوایی می‌کرد.
    پرده‌ی چرک‌تاب قهوه‌ای‌رنگ آویخته به شیشه را پس زد. نگاهش به میان ماشین‌ها کشیده شد و ذهنش به‌سمت شمارش داشته‌هایش رفت.
    آقاجانش صدر تمام داشته‌هایش بود. مردی بلندقامت با شانه‌هایی نه‌چندان فراخ؛ اما دلی بزرگ داشت و اعتقاد داشت خداوند سهم حوری آن دنیا را در زمین به او عطا کرده. عاشق سه دخترش بود و به عشق آن‌ها صبح از خواب برمی‌خاست و شب با کوله‌بار خستگی‌هایش برمی‌گشت. مغازه‌ی ساعت‌فروشی‌اش پررونق بود و ساعت مشتری‌ها را هم تعمیر می‌کرد تا روزگارشان کوک کوک شود. مردی که روزگار با او بد تا کرد و بیماری دیابت، مثل گیوتینی پای راست او را تا زانو قطع کرد و او دست‌به‌عصا با روزگار کنار آمد.
    نفس عمیقی کشید تا غصه‌ی آقاجانش همراه آه از ته‌دلش بیرون آید.
    به یاد نداشته‌هایش افتاد. مهرنوش، خواهر بزرگ‌ترش، جزء نداشته‌هایش محسوب می‌شد. مهرنوشی که عاشق یک مرد افغانی‌تبار خوش‌تیپ پول‌دار به نام نجیب شد. جفت‌پا ایستاد و سـینه سپر کرد و با خیره‌سری گفت:
    - من نجیب رو می‌خوام.
    مهرنوش عاقبت خر مراد را سوار شد و میان تو بمیری من بمیرم‌های مامان‌حوری و بغض خفته آقاجانش و چشمان تر او و مهرسا، بعد از عقد بی‌سروصدایش، همراه همسرش نجیب که مامان‌حوری به او نانجیب می‌گفت، به کانادا مهاجرت کرد و قول داد که خوشبخت شود و آن‌ها را از حال‌واحوالش بی‌خبر نگذارد.
    قولی که رفته‌رفته کم‌رنگ شد و تلفن‌های یک روز در میانش، به تماس‌هایی گهگاهی تبدیل شد. حتی برای عقدکنان مختصر و مفید او و بهزاد نیامد و به پرتاب چند بـوس، استیکر گل، کیک و یک تبریک خشک‌وخالی قناعت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سرش را به شیشه‌ی دودگرفته‌ی مینی‌بـوس تکیه داد و پوف بلندی کشید.
    نداشته‌هایش را رها کرد تا مثل بادکنکی در آسمان افکارش به دوردست‌ها برود. باد پاییزی، زوزه‌کنان از لای درزهای عمیق پنجره به داخل سر می‌کشید و شاخ و برگ و آت‌‌وآشغال‌های اتوبان و پیاده‌روها را به هوا پرتاب می‌کرد. دست‌فروش‌های دورگرد، چیپس و پفک به دست، بی‌خیال جانشان لابه‌لای ماشین‌های وسط اتوبان می‌چرخیدند.
    مهربان دلشاد، همانند اسمش قلب مهربانی داشت. برای آدمیزاد که هیچ، برای مورچه‌ها هم دل می‌سوزاند و اهل دوست، رفیق و از این قسم کارها نبود. تمام دوستانش مثل میوه‌های فصلی بودند و با تمام شدن هر دوره، دوستی‌هایش هم تمام می‌شد.
    چهره‌ی ساده و معمولی‌اش نگاه هیچ جنس مذکری را به خود جلب نمی‌کرد و قد نه‌چندان بلندش به این معمولی‌بودن دامن می‌زد و مهرسا با خباثت می‌گفت:
    - غصه نخور. تو فقط یه متر‌ و شصت سانتت روی زمینه و بقیه‌ش زیر زمین جا مونده.
    هرچند قد معمولی‌اش چندان چنگی به دل نمی‌زد؛ اما پوست مهتابی‌اش را با آن کک‌ومک های ریز و درشت قهوه‌‌ای روی بینی قلمی و گونه‌هایش را دوست داشت.
    حسام، پسرِ دایی‌حشمت که به‌تازگی پشت لبش سبز شده بود و صدایش هم خروسی و دورگه، می‌گفت:
    - مهربان اصلاً تو دارودسته‌ی در و دافا قرار نمی‌گیره و بی‌شک اگه تو پیاده‌رو به‌عنوان یه غریبه از کنارم رد بشه، محاله برگردم و دوباره تماشاش کنم. نباید مفت و راحت پسری به خوش‌تیپی بهزاد رو از دست می‌داد.
    او با لبخند تلخی گوشه‌کنایه‌های حسام را بی‌جواب می گذاشت؛ اما مهرسا تند‌وتیز، مثل فلفل جوابش را از آستینش درمی‌آورد و می‌گفت:
    - حرف مفت نزن. چوب‌‌خشک رو هم اگه آرایش کنی، خوشگل و تودل‌برو میشه؛ درست مثل خواهرت ستاره.
    مهرسا بی‌رودربایستی حرفش را می‌زد و اگر لب‌گزیدن‌ها و ابرو بالا انداختن‌های مامان‌حوری و مصلحت‌اندیشی‌اش نبود، کار مشاجره‌ی آن دو بالا می‌گرفت.
    مهرسا گاهی خودمانی‌تر می‌شد و از آن‌سوی خط قرمز هم حرف می‌زد و درگوشی و پس‌و‌پنهانی به مهربان می‌گفت:
    - اگه یه ذره به قروفر خودت می‌رسیدی و برای بهزاد بدبخت لوندی خرج می‌کردی، بهزاد بعد از پنج ماه رَم نمی‌کرد و حالا دنبال پوشک و شیرخشک، داروخونه‌ها رو گز می‌کرد و تو هم مشغول پختن ماکارونی و قورمه‌‌سبزی بودی.
    خب حق با مهرسا بود؛ اما آن‌قدر زیر بار تحقیرهای بهزاد کمرش خم شده بود که فرصتی برای قروقنبیله خرج‌کردن نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    آقاجانش اعتقاد داشت خیلی شانس آورده که سه دخترانش خوشگل و تودل‌برو هستند؛ اما فقط از داماد شانس نیاورده و دامادهایی از جنس چلغوز نصیبش شده. یکی افغانی‌تبار و چشم‌بادامی که دخترِ ارشدش را خام حرف‌هایش کرد و به آن‌سوی کره زمین برد. بهزاد بی‌لیاقت هم شایستگی داشتن مهربان و قلب مهربانش را نداشت که همان ابتدای راه، پا پس کشید.
    آقاجانش این را با اطمینان می‌گفت. بارها به خودش و حوری‌خانم یادآوری می‌کرد که برای خواستگار بعدی، باید بیشتر چشم و گوششان را باز کنند.
    حوری‌‌خانم با همسرش هم‌عقیده بود و سری به علامت مثبت تکان می‌داد و رو به مهربان می‌گفت:
    - بابات راست میگه مادر، بهزاد کج‌سلیقه بود. یه‌کم چاق بودی که به شکر خدا با ورزش هیکلت عین باربی شده.
    سپس چینی به بینی‌اش می‌انداخت، لب‌هایش را کج‌ومعوج می‌کرد و ادامه می‌داد:
    - فقط کاش موهات رو مثل یه توپ کوچیک پشت‌سرت گلوله نمی‌کردی. حالا خوبه یه تیکه از چتریات همیشه بیرونه؛ وگرنه شبیه طالبی می‌شدی.
    تعریف‌های مامان‌حوری همیشه خدا یک پایش می‌لنگید. یکی به نعل می‌زد و یکی دیگر به میخ. آن‌چنان که حلاوت تعریف‌هایش از بین می‌رفت. مامان‌حوری همیشه با حسرت سری به اطراف تکان می‌داد و می‌گفت:
    - خدا عمه‌ی بزرگت هماجان رو رحمت کنه! زن نازنینی بود، یه خانوم باکمالات. دور از جونت شبیه هماجان هستی. درست مثل سیبی که از وسط به دونیم تقسیم کرده باشن. موهای اون خدابیامرز هم نارنجی بود.
    با تکان ننووار مینی‌بـوس آقای طوطی که مورچه‌وار در اتوبان پرترافیک پیش می‌رفت، بقچه‌ی هردمبیل (بی‌نظم‌ و قاعده) افکارش را بست. خستگی و خواب‌آلودگی پلک‌هایش را سنگین کرد. دست‌هایش را روی سـینه درهم تاب داد و خودش را بی‌تعارف به یک قیلوله‌ی (خواب نیم‌روز) تابستانی دعوت کرد تا به مقصد برسد.
    مهربان دلشاد به گذشته کاری نداشت و دلشوره‌ی فردا هم نداشت. نگاهش به افق فردا بود. جایی که خورشید هر روز صبح سلامی دوباره و نوید روز دیگر را می‌داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    از کنار دکه‌ی حجت‌آقا که در اصل برای خودش سوپرمارکتی کوچک بود و نیاز اهالی را برطرف می‌کرد و کنار خوراکی‌های رنگانگش چندتا روزنامه و مجله هم می‌فروخت، گذشت. طبق عادت این پنج‌روزه قدم‌هایش را شمرد و وقتی قدم‌هایش به ۱۱۴ رسید، با دیدن تجمع همسایه‌های دوطبقه‌ی بالاتر، خانم روستا و خانم کمالی، کنار در ورودی و با دیدن مامان حوری، دلهره به جانش سرازیر شد. بی‌خیال شمردن گام‌هایش دسته‌ی کیفش را محکم گرفت و بی‌توجه به رهگذران، دوان‌دوان خود را به آن‌ها رساند. نفس‌نفس‌زنان درحالی‌که عرق از پیشانی‌اش شُره می‌کرد و تیره‌ی کمرش از شدت گرما خیس آب شده بود، سلام شتاب‌زده‌ای کرد. رو به حوری‌خانم پرسید:
    - مامان چی شده؟ چرا اینجا جمع شدید؟
    حوری‌خانم، پر چادرش را روی بینی و لب‌هایش کشاند و با دیدن او نگاهش را از تکنسین برق گرفت و جواب داد:
    - سلام مادر، خسته نباشی. خوف نکن چیزی نیست. سیم برق واحد ما اتصالی کرده، فیوز سوخته. زنگ زدم اداره‌ی برق و این جوون اومده درستش کنه.
    برای راحتی خیالش همین یک جمله بسنده می‌کرد. نفس آسوده‌اش به‌سنگینی از سـینه‌اش بیرون آمد و خط نگاهش به‌سمت جوانک پیش‌رویش برگشت. تکنسین اداره‌ی برق، جوانکی لاغراندام و ریغماسی (آدم ضعیف) بود. قامت میانه‌ای داشت با صورت کشیده چون اسب و چشمان دکمه‌مانندش زیر انبوهی از ابروهای پرپشت لم داده بود. گویی نقطه‌ای را زیر خط پهنی قرار داده باشند.
    جوانک جعبه‌ی ابزار فلزی را در دستش جابه‌جا کرد و با ژست یک مهندس کارکشته، توصیه‌های ایمنی‌اش را ردیف می‌کرد. عاقبت بعد از به‌خط‌کردن اصلاحات قلمبه‌وسلمبه، خط نگاهش به آیفون چسبیده به دیوار کنار در ورودی ساختمان برگشت و با دیدن سه زنگ دکمه‌ای که در یک خط عمودی قرار گرفته بودند، رو به حوری‌خانم گفت:
    - مادرجان این ساختمونای قدیمی‌ساخت معماری‌ساز، سیم‌کشی برق درست‌وحسابی نداره. فقط کافیه کولر یا اتوبخار هم‌زمان روشن بشه، سه‌سوت سیم‌کشیای داخلی خونه اتصالی می‌کنه و می‌سوزه. این بار به‌خیر گذشت. دفعه‌ی بعدی خدایی نکرده خطر آتیش‌سوزی داریدا. یه برق‌کار خِبره بیارید تا کل سیم‌کشی ساختمون رو عوض کنه.
    جوانک با سری افراشته، برای خانم‌روستا، همسایه‌ی طبقه‌ی سوم و خانم‌کمالی، ساکن آپارتمان طبقه‌ی دوم و مامان‌حوری، مثل یک سردار فاتح سخنرانی می‌کرد و نگاهش بین آن‌ها در گردش بود که بیخ چادرهای گل‌‌گلی‌شان را زیر چانه سفت چسیبده بودند و چهارچشمی تمام حواسشان پی حرف‌های او بود؛ اما سخنرانی غرایش چندان طولانی نشد و میان دایره‌ی سؤالات آن‌ها افتاد. چشمان دکمه‌مانندش بین آن‌ها دور می‌زد‌ که گویی در مسابقه‌ی هرکی بیشتر سؤال کند جایزه می‌گیرد، شرکت کرده باشند که به یکدیگر امان نمی‌دادند و مسلسل‌وار، پشت‌به‌پشت، جوانک بیچاره را به زیر رگبار سؤالاتشان گرفته بودند.
    - این اتفاق ممکنه واسه ما هم بیفته؟
    - هزینه‌ش چقدر میشه؟
    - یه آدم مطمئن سراغ داری؟
    - جوون ماشاءالله خودت مهندسی و باکمالات، اگه زحمت این کار رو بکشی که یه عمر دعات می‌کنیم.
    کلافگی از سروروی مرد بینوا می‌بارید. نگاهش مثل آونگ بین آن سه می‌چرخید و سؤال‌هایشان را مثل سیب گاز زده، نصفه‌ونیمه جواب می‌داد.
    از آن‌ها قدری فاصله گرفت. پاهای خسته‌اش زق‌زق می‌کرد و دیگر نای ایستادن نداشت.
    این سه زن با زبانشان لشکری را حریف بودند، این جوانک ریغماسی که دیگر رقمی نبود.
    نرم و سبک، مثل گربه از کنارشان گذشت و راهی آپارتمانشان که در طبقه‌ی اول قرار داشت، شد. بعد از دو پله‌ی کوتاه و یک پا‌گرد کوچک به آن می‌رسید.
    مامان‌حوری مثل همیشه در آپارتمان را چهارطاق باز گذاشته بود و نیازی به کلید نداشت. نگاهش را به اطراف سالن پذیرایی چرخاند. از مهرسا خبری نبود و یقین داشت همراه رفیق گرمابه و گلستانش، نرگس، پاساژ دو چهارراه آن‌سوتر را گز می‌کنند و حالا بساط کِرکِر خنده‌هایشان روبه‌راه است.
    بعد از یک روز پرمشغله و گرم‌آلود تابستانی، فقط دلش یک دوش آب‌سرد می‌خواست تا زیر شُرشُر آن، همهمه‌ی سرش را به دست آب بسپارد تا یک‌سره راهی فاضلاب شوند.
    سپس یک دست لباس نخی سبک و خنک به تن کند تا با یک قیلوله، بعدازظهر تابستانی‌اش را بگذراند و خستگی‌هایش را با پتوی نرم و محبوبش که به آن نرمالو می‌گفت، تقسیم کند. پتویی که سال‌های کودکی همراه او پابه‌پای خواب‌هایش آمده و به‌وقت، غم‌وگریه‌هایش را پنهان کرده و حالا نازک و نخ‌نما شده بود.
    نگاهی به پتوی نرم و دلخواهش انداخت که تاشده در انتهای تختش لم داده بود و بدجوری دلبری می‌کرد. وسوسه‌ی خواب، حس تنبلی‌اش را بیدار کرد و بی‌خیال دوش آب‌سرد، از شَر مانتو شلوار خلاص شد و با تی‌شرت آستین‌کوتاهش به زیر پتوی همیشه دلخواهش، نرمالو، خزید و به دنیای پررمزوراز خواب رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    جایی میان خواب‌هایش دست‌وپا می‌زد و کابوس‌هایش را برای هزارمین بار دوره می‌کرد. کابوس‌هایی که گویی پشت پلک‌هایش کشیک می‌کشیدند تا مهربان سری به دنیای خواب بزند. مهربان صدای پاها و صداهای دیگر را می‌شنید. گویا در حجمی از صدا محصور شده باشد. صدای گام‌های بلند و کوتاه بر روی سرامیک دادگاه خانواده که تق‌تق‌هایش طنین‌انداز بود.
    همهمه‌ی صداهایی که روی امواج منفی پرپیچ‌و‌تاب در فضا چرخ می‌خورد و مثل آونگ در یک خط مستقیم در ذهنش می‌رفت و می‌آمد.
    تپش‌های قلب مضطربش را هم می‌شنید؛ چنان که گویا با قدرت بر روی طبل می‌کوبند. آفتاب پاییزی همرنگ موهایش، اوریب از لای پرده کرکره عمودی خاکستری‌رنگ، به داخل سرازیر شده بود و نفس‌های سنگینش انگار زیر تلی از سیمان جا مانده بودند که این‌چنین خس‌خس می‌کرد.
    سرش به‌سمت بهزاد چرخید. مانند همیشه بود. مغرور با گردنی افراشته، چند صندلی آن‌سوتر نشسته و پا روی‌ پا انداخته بود. نگاه ذغالی و سرکشش رو به جلو نقطه‌ای نامعلوم را می‌شکافت.
    این پایان تمام تلاش‌های مهربان بود. دیگر نمی‌توانست بهزاد را مجاب به ماندن کند. بهزادی که مصمم عزمش را جزم کرده بود تا از زندگی مهربان بیرون برود و یک خط فاصله‌ی‌ عمیق و پررنگ بین خودش و او بیندازد.
    نگاهش را از نامهربانی‌های مرد پنج‌ماهه‌ی زندگی‌اش گرفت. سرش به‌سمت آقاجانش چرخید که از حرص، گوشه‌ی لبش را همراه سبیل‌های پروپیمانش میان دندان گرفته بود. حرص انباشته در رگ‌هایش را بر سر تارهای نازک و مشکی سبیل‌ها خالی می‌کرد و متصل آن‌ها را می‌جوید.
    مامان‌حوری هم با چشم‌غره‌های آن‌چنانی که چیزی از شلاق کم نداشت، چپ‌وراست بهزاد را نشانه می‌رفت و او را از اخم‌های هفت‌وهشتی‌اش بی‌نصیب نمی‌گذاشت.
    نفس عمیقی کشید و نگاهش را به روبه‌رو داد و به قاضی و منشی کنار دستش رسید.
    چقدر دلش می‌خواست خدا معجزه‌ای از آسمان به‌سمت او پرتاب می‌کرد تا بهزاد از خر شیطان پیاده می‌شد. اصلاً حاضر بود به سازهای کوک و ناکوکش هم برقـصد و به دل او قدم‌به‌قدم راه بیاید.
    صداها در سرش می‌پیچید و صدای قاضی بیش از همه انعکاس داشت.
    - خواهان، آقای بهزاد کشمیری، برای چی می‌خوای همسرت، خانوم مهربان دلشاد رو طلاق بدی؟
    بهزاد از جایش برخاست. کت چهارخانه‌ی طوسی‌رنگش از پشت فر خورده بود و چند چین درشت چهارخانه‌هایش را درهم ادغام کرده بود. قد بلندش، خط نور نارنجی‌رنگ آفتاب پاییزی را شکست و سایه‌ای سیاه به روی مهربان افتاد.
    - آقای قاضی برم به کی بگم زنم رو دوست ندارم؟ به اجبار مادرم رفتم خواستگاریش. پنج ماه دندون روی جیـگر گذاشتم تا بلکه به دلم بنشینه...
    بهزاد سری بالا انداخت و نچ محکمی گفت. مهربان آخرین پله‌ی نردبان غرورش هم فرو ریخت.
    - نچ آقای قاضی، نشد. هر کاری کردم نشد تا دلم با دلش یکی بشه. من این دختر مونارنجی رو که هیکلش مثل گونی هویج، چاق و بدون انحناست، دوست ندارم. اصلاً ازش خوشم نمیاد. من دوست دارم زنم باربی باشه، خوش‌هیکل. بزک‌دوزکش هم به راه باشه.
    عرق، چک‌چک از لابه‌لای تارهای نارنجی‌اش می‌چکید و تا پشت لبش خیس شده بود. برای فرار از دست کابوس‌هایش دست‌وپا می‌زد. بهزاد کاغذ مچاله‌ای را از میان مشت‌هایش بیرون آورد. کف دستش را رو به قاضی گرفت و بی‌شرم و بی‌حیا، محکم و بلند گفت:
    - پنج ماه از عقدش می‌گذره. دست بهش نزدم. این هم سندش که از پزشکی قانونی گرفتم. طبق قانون، وقتی دختر باشه مهریه‌ش نصف میشه.
    تیزی اشک تا پشت‌پلک هایش آمد و آن را با سر فروبردن در یقه‌اش پنهان کرد؛ اما همچنان صدای بهزاد را می‌شنید.
    - آقای قاضی، مگه من چی‌کاره‌م؟ یه مغازه‌ی اجاره‌ای قد کف دست دارم.
    دست‌هایش را در جیب‌های کتش فرو برد و آستر هر دو جیبش را بیرون کشید و نمایش را از سر گرفت.
    - آقای قاضی خالی میرم و خالی برمی‌گردم. ندارم پنجاه‌تا سکه بدم. قسط‌بندی بشه شاید از پسش براومدم.
    آقاجانش مثل مارگزیده‌ها برخاست. عصایش تالاپی به زمین افتاد و لنگان‌لنگان چند قدم فاصله‌اش را با او پر کرد و با دو دست یقه‌ی بهزاد را گرفت.
    دیگر فقط سیاهی می‌دید و صدایی که حجم سنگین آن به روی قفسه‌ی سـینه‌اش فشار می‌آورد. پای مصنوعی پدرش را دید که به آسمان پرتاب شد و آقاجانش سرنگون و صدای مهرسا که متصل به هم او را صدا می‌زد، میان سیاهی خوابش می‌پیچید.
    ***

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    روبه‌روی آینه بی‌قاب نشسته بر روی کمد کوچکی که نقش میز آرایشش را هم بازی می‌کرد، ایستاد و صدای بهزاد در افکارش طنین انداخت.
    «من این دختر مونارنجی رو که هیکلش مثل گونی هویج، چاق و بدون انحناست، دوست ندارم.»
    آه برآمده از سـینه‌اش با یک حسرت درآمیخت. دستانش را دور گودی کمرش حلـ*ـقه کرد. دیگر از آن گونی هویج خبری نبود و به اندامی ایده‌‌آل رسیده بود. راهی که بعد از طلاق برای فرار از افکار مالیخولیایی پیش گرفت و برای ترمیم غرور له‌شده‌اش، دل به دولاوراست‌شدن‌های مداوم و تمرینات ورزشی بی‌وقفه سپرد تا فراموش کند بهزاد کشمیری، مهربان را فقط و فقط به‌خاطر ظاهرش پس زد.
    دستی نوازش‌وار به موهایش کشید و چتری همیشه آویخته روی صورتش را پس زد. موهای پرپشت و خوش‌حالتش را دوست داشت و محال بود رنگ آن را تغییر دهد. اصلاً نارنجی رنگ دلخواهش بود. حالا بعد از پنج ماه که از طلاقش می‌گذشت، تازه سرپا و پنج روزی هم در کارخانه‌ی تولید رب گوجه‌فرنگی مشغول به کار شده بود. نفس عمیقی کشید، آن‌چنان که شانه‌هایش بالاوپایین شد.
    برای دیده‌‌شدن نیاز به هیچ جنس مذکری، آن هم از نوع نامردش نداشت. حالا می‌بایست به داد غرور به یغمارفته‌اش می‌رسید و برای ترمیم چینی ترک‌خورده‌ی غرورش، دستی به سروگوش آن می‌کشید. همچنان به این اصل باور داشت که دنیا، آدم‌های ضعیف را مثل برگ خشکی زیر پایش له می‌کند. چنان که گویی دودی بوده و به هوا رفته است.
    ***
    معجونی از رایحه‌های تابستانی، بوی نم پوشال کولر، هندوانه و توت‌فرنگی، سخاوتمندانه فضای پذیرایی خانه را احاطه کرده بود؛ درست مانند آرامشی که دل و نگاهش را جادو کرده بود.
    نگاهش را از شربت توت‌فرنگی خوش‌بوی مامان‌حوری گرفت. سر برداشت و نگاهش به آنی با چشم‌های افسرخانم تلاقی کرد. چشمانی که رد اشک آن را نمناک و قدری هم براق کرده بود.
    از این زن خوش‌قلب که گویی نسبتی هم با فرشته دارد، دلگیر نبود. مادرانه‌هایش را دوست داشت و شرمنده بود که هر ماه سرافکنده، با یک دنیا عذرخواهی به همراه یک سکه، دینی که به گردن بهزاد بود، می‌آمد و بابت پسر بی‌لیاقتش حلالیت می‌طلبید؛ اما مامان‌حوری شمشیرش را از رو بسته بود. راه‌وبی‌راه چشم‌غره‌ای خرج زن بینوا می‌کرد و گاهی گوشه‌کنایه جانانه بر روی شانه‌های باریک و استخوانی او می‌گذاشت و چشمان افسرخانم مدام از اشک، پر و خالی می‌شد. مهرسا هم مانند سربازی وفادار در رکاب مامان‌حوری، چهارنعل می‌تاخت و در دفاع از مهربان، کلماتی تندوتیز اما خوش‌آب‌ورنگ چاشنی گوشه‌کنایه‌های مامان‌حوری می‌کرد.
    افسرخانم با پر شال سرمه‌‌ای‌رنگش، اشک نشسته گوشه‌ی چشمش را گرفت و لب‌های قیطانی‌اش را همراه رژ لب قهوه‌ای روی آن، برهم فشرد و رو به مهربان گفت:
    - مهربان‌جون، حوری‌خانوم هر چی بارم کنه حقمه. مقصر اصلی منم. از همون روز اول که توی مولودی دیدمت، مهرت به دلم نشست. به خداوندی خدا هنوز هم دوستت دارم. داشتن تو لیاقت می‌خواد. از بهزاد بی‌لیاقت من کینه به دل نگیر. می‌دونستم راضی به طلاق نیستی؛ ولی دلم رضا نشد که بیشتر از این عذاب بکشی. حلالمون کن. شناسنامه‌ت رو سیاه کردم و هر ماه به بهونه‌ی سکه میام. دل خوش به اینم که از دهن گلت بشنوم که من و پسر سربه‌هوام رو حلال کردی.
    التماس‌های افسر‌خانم، دلش را زیرورو کرد و برخاست. میز گرد پذیرایی را دور زد و کنار افسر‌خانم روی مبل نشست. دست‌های نرمش را روی دستان استخوانی و کشیده‌ی او گذاشت. آن را قدری فشرد و آهسته و نرم اما با اطمینان و باورپذیر گفت:
    - افسرخانوم چه‌جوری بگم حلالتون کردم تا باورتون بشه؟ نیازی نیست هر ماه برای حلالیت این‌قدر خودتون رو اذیت کنید.
    - قربون اون دل مهربونت برم. انتخاب من برای پسرم درست‌ترین انتخاب بود؛ اما اون نفهمید و بی‌لیاقتی کرد.
    حوری‌خانم دیگر تاب نیاورد. چشم‌هایش را در حدقه تاب داد و ابروهایش را هم بالاوپایین کرد و جمله‌ی افسرخانم را در دم قیچی کرد:
    - افسرجون می‌دونم این حرفا رو بارها گفتم؛ ولی بازهم میگم تا لااقل جیـگرم خنک بشه. نون ما انگاری نمک نداشت. من به سهم خودم حلالت نمی‌کنم. در حق بچه‌ی من بد کردی. شما می‌دونستی که پسر دسته‌گلت به این وصلت رضا نیست، نباید پافشاری می‌کرد‌ی و حق شیرت رو وسط می‌کشیدی تا با من بمیرم تو بمیری، پسرت رو سر سفره‌ی عقد بنشونی. اون هم نامردی کرد برای اینکه دل مادرش رو به دست بیاره، لام‌تا‌کام به مهربان حرف دلش رو نزد و دل‌به‌دل مادرش داد.
    حوری‌خانم دست راستش را مشت کرد و روی چانه‌اش گذاشت. با حالتی مانند تعجب ادامه داد:
    - می‌بینی تو رو خدا ما چه خوش‌خیالیم! حرف‌نزدنای بهزاد رو گذاشتم به پای کم‌حرف‌بودنش و خوشحال بودم دامادم سبک و جلف نیست.
    حوری‌خانم پشت‌به‌پشت، گله‌هایش را با زهر و بی‌زهر، به جان افسرخانم بینوا می‌ریخت. به چشمان براق‌شده‌ی مهربان هم که گاهی میان جمله‌هایش می‌گفت که «مامان لطفاً» تا بلکه نقطه‌ی پایانی برای گوشه‌کنایه‌هایش باشد، کاری نداشت و عاقبت افسرخانم با چشمانی تر و شرمندگی که بر روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، راهی شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    با رفتن افسرخانم، آرامش مثل اکسیژن، نرم و سیال میان لحظه‌هایشان لم داد.
    دیگر از چشمان براق‌شده و برزخی مامان‌حوری خبری نبود. شمشیر از رو بسته‌اش را هم غلاف کرد و به دنبال پختن مربا رفت که نیمه‌کاره رهایش کرده بود. مهرسا هم پی وراجی‌های تمام‌نشدنی‌اش با نرگس رفت. حالا او ماند و یک سکه طلایی که بهای دل شکسته‌اش بود. تاوان خواسته‌نشدن و دخالت‌های یک مادر که رنگ‌وبوی خیرخواهانه داشت.
    به مبل تکیه داد و چشمانش را بست. بار دیگر بهزاد پشت‌پلک‌هایش جای گرفت؛ آن هم تمام قد، خوش‌پوش و خوش‌قد‌وبالا.
    خب اگر کلاهش را وسط می‌گذاشت و او را قاضی می‌کرد، کفه‌ی ترازوی عدالتش به‌سمت او پایین می‌آمد و می‌گفت بهزاد یک سروگردن که هیچ، چندین سروگردن از او سرتر بود. مردی که نگاه‌های دختران بسیاری را به‌سمت خود می‌کشاند و از قواره‌ی مهربان سروساده قدری بزرگ‌تر بود.
    - مادر خسته‌ای؟ خوابت میاد، پاشو برو روی تختت دراز بکش.
    با صدای حوری‌خانم و بوی توت‌فرنگی که درست زیر بینی‌اش مشامش را به بازی گرفته بود، به آنی چشم‌هایش را باز کرد. او را با یک کاسه‌ی کوچک مربا و چند تکه نان سنگک بالای سرش دید.
    هول و دستپاچه، آن‌چنان که گویی افکارش قابل رؤیت است، قدری جا‌به‌جا شد و آهسته جواب داد:
    - نه ممنونم. خوابم نمیاد.
    حوری‌خانم خم شد و سکه‌ی طلا را از میان دستان مهربان بیرون آورد. کاسه‌ی مربا را به‌جای آن به دستش داد و گفت:
    - برات مربای توت‌فرنگی آوردم که دوست داری. سکه رو فردا می‌فروشم و پولش رو به حسابت می‌ریزم. یه پس‌انداز پسِ دستت بذار که برای روز مبادا داشته باشی.
    فکرش از آینده خالی بود. سری جنباند و اولین قاشق مربا که بر روی زبانش نشست، بهزاد را به همراه خاطرات تلخش فرو داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا