کامل شده رمان کلبه تنهایی من | Sajede.m کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sajedeh.m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
1,003
امتیاز
266
محل سکونت
Shomal
نام : کلبه تنهایی من
نویسنده : ساجده_فرجی sajedeh.m کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه_اندکی_اجتماعی
مقدمه :
بغـ*ـل کن مرا
چنان تنگ که
هیچکس نفهمد
زخم
روی تن من بود
یا تو!
خلاصه:
گهگـاهی با خودم فــکر میکنم .زندگی ما آدم ها انقدر پر خم و پیچہ ،نه می تونی به خوشی هات دل ببندی ، و نه به غصہ هات ....!
چـرا کہ هروز سرنـوشــت تو را با صحنـہ ی دیگــر زندگی سوق می دهــد ..
و امــا زندگی مــن ........؟
زندگی مـرا به روز هایی می برد که فکر نمی کردم در پس این روزها ، کسی بیاید در این خانه ی شوم که مرا همچون بـرده در خود حبس کرده است برهاند ...
و به خانه ای ببرد که طعم تلخی یا شیرینی روزگار را در بچشانم ...
روز هایه خوب عاشقی برای دختر روستایی کمی خنده دار است .دختر روستا را چه به عاشفی ؟؟....!
ولی من عاشق شده بودم هر لحظه ریشه ی عشق در قلب من تناور می شد ،لحظه هایه ناب عاشقی در وجودم رخنه می کرد ....
ولی انگار سرنوشت جور دیگر تقدیر کرده است ..
تقدرراین زندگی انقدر پر پیچ و خم بود ،که حتی خدا هم نمی دانست با من چه کرده ....

kb9tclcr1tfy7piqhg7f.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    صدای پای بابا از میان علف های نم خورده ی باغ به گوشم می رسید منتظر خبری بودم که یک هفته ذهنم رو در گیر خودش کرده بود کنارم ایستاد دستی بروی کاپشن مشکیش کشید و گردو خاک های که بروی لباسش پراکنده شده بود در هوا معلق شدن با اینکه هوای پاییز ملایم بود و باد پاییزی کمی بوی بهار رو داشت و اندکی رنگ و بوی زمتسون ولی بابا با این حال کاپشن مشکی رنگش رو که فکر کنم ۳ سالیست به تن دارد می پوشد ، کمی خم شد با کف دستش به آرومی بروی کفش ورنی و براقش کشید ،نگاهم رو به سمت چشم های بابا سوق دادم و با خوشحالی گفتم
    _ وای بابا جونم ، مرسی تمومش کردی؟ باورم نمیشه .
    لبخندی بر روی لب هایش نقش بست
    _ آره دخترم بلاخره تموم شد، مـــــه گل !کجــــــــــا ؟؟
    قدم هام تند تر میشد
    _الان میام بابایی .
    با سرعت هرچه تمام تر به انتهای باغ رسیدم،وای عجب کلبه ای شده بود،درست همون چیزی که انتظارش رو می کشیدم ،از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم یه نگاه کلی به کلبه انداختم با هل دادن در چوبی و باز کردن چفت که انتهای در قرار داشت وارد کلبه شدم همه چی عالی عالی بود ، ولی حیف که سوت و کوره.کلی از وسایل های اتاقمو در کلبه چیدم تا از این حالت بی روح در بیاد، فرشی رو که مامانم برایه اتاقم بافته بود در کلبه ای که سال ها در انتظارش بودم پهن کردم
    حالا همون چیزی شده بود که من میخواستم .
    از مامان و بابا تشکر کردم مثل همیشه قدر زحماتشون رو می دونستم
    درختای باغ سر به فلک کشیده بودن ، من با تک تک این درخت ها حرف میزدم میشد گفت :من با هر یک ازاین درخت ها زندگی کردم،روستای ما همیشه سبز بود بویه شالی هر لحظه به مشامم می رسید،
    زندگی خیلی خوبی داشتم پُرشده بوداز آرامش،همیشه از خدا بابت این زندگی شاکر بودم .بوی چَمنِ نمناک ،بوی بهـــــار نارنج ،مهربانی مادرم ،دست های پینه بسته ی پدرم همه این ها به من شوق زندگی می داد.میتوانم بگویم من در تکه ای از بهشت زندگی می کنم.همیشه صبح ها به گل هایم آب می دهـم،برای مرغ هایم دونِ میپاشم،زندگی من در همین چیزها خلاصه میشد.
    مادرم بخاطر کارهای زیادی که در جوانی میکرد،از درد کمر نمیتواند به آسانی راه برود ،من یه جورایی اعصای دستش بودم .
    در سن من ، دختران این روستـا بچه هم داشتند،ولی من با ازدواج مخالف بودم.پدر و مادرم هم به من اجبار نمیکنن و هر تصمیمی که گرفتم تا آخر پشتم هستند.
    هر روز برای رفتن به مدرسه باید از روستا به شهر میرفتم ،مردمان شهر رو دوست ندارم .محبت های الکی ،دوست داشتن های دروغینشان آزارم میدهد .من با تمام دختران روستا فرق میکردم همیشه از حق خودم دفاع میکردم و از نظر خانوم هایه روستا پرو بنظر می رسم
    _مه گل ، مــــــــــه گل
    با صدایه مامان قلم رو تو دفتر خاطراتم قرار دادم و به سمت درب کلبه قدم برداشتم
    _جانم مامان ، چرا با اون کمر دردت تا اینجا اومدی اخه ؟
    _اومدم صدات کنم .ناهار یخ کرد ،تو که یکسره تو این کُلبتی !
    لبخندی زدمو دستاشو اروم تو دستام گرفتم
    _خوب مامان جونم ذوق دارم دیگه ..
    کمی اخم کرد
    _نخند دختره ی شیطون ،بیا بریم
    چشمکی زدمو گفتم
    _چشم،چشم اومدم

    بعد ازغذا به کلبه ام رفتم ، درسمو مطالعه کردم و کمی خوابیدم ، حجم درسام خیلی زیاد بود دو باره شروع به خوندن درسام کردم !بعد از خوردن شام به مامانم تو بافتن قالی کمک کردم و باهم مشغول بافتن قالی بودیم .
    _ مهگل ؟
    _ جانم مامان
    کمی مکث کرد دست از کار کشید و رو به روم نشست با تعجب نگاش کردم منتظر حرفش بودم
    _دخترم تو ۱۸ سالته خانومی شدی برایه خودت ، ماشالا فهم و کمالاتتم از دخترایه دیگه بیشتره اون زبون شیطونتم آفت جونمونه لبخندی زدم و گفتم
    _وااا من به این خانومی دلت میاد مامانی
    _بیااا اینم از مظلوم نماییت !
    با لبخندی کمی چهرمو اخمو کردم
    _خوب بفرماا
    نگاهش غرق مهربونی بود
    _ امروز حاج حسن چند دقیقه ای مهمونمون بود
    حاج حسن یکی از مردمان قدیمی این روستا بود
    _خوب
    نگاهشو به قالی رو در روش دوخت
    _برای رضا از تو خواستگاری کرد .
    کمی تعجب کردم ولی با رفتارهایه رضا و چشم چرونیاش فهمیده بودم به من یه حسی داره
    _همین که همراه بابا ،ماشین های کشاورزی رو تو حیاط میاره ؟
    سری به حالت تاکید تکون داد
    _آره دخترم ،پسر خیلی خوبیه .
    با بی حوصلگی ادامه دادم
    _مامان جان من که گفتم .....
    میون حرفم پریدو گفت
    _ مهگل جان من که اجبارت نکردم فقط میگم یه خورده فکر کن پسره خوبیه ،پسر کاری ،مودب ، تازه وضع مالیشونم خیلی خوبه میتونه خوشبختت کنه .
    بدون اینکه حتی کوچک ترین فرصتی به مامان بدم و اندکی فکر کنم گفتم
    _ نه مامان جان نیازی به فکر نیست من نمیخوام ازدواج کنم .
    مامان با چهره ای ناامیدانه و کمی دلسرد رو به من کرد
    _باشه .به بابات میگم جواب رد بده
    با لحنی که تنفر ازش موج می زد گفتم
    _پسره ی چش چرون ، از همون اولم ازش بدم میومد .
    مامان لبخندی زد
    _ وا حتما دوست داره نگات میکنه دیگه ، دختر من تکه مگه نههه !
    اخمی از سر شوخی کردمو گفتم
    _ وا مامان ! چش چرونیرو با دوست داشتن اشتباه نگیر .
    _ چی بگم والا
    _ هیچی عـــــزیزم بگو نه .من رفتم بخوابم
    _باشه شبت بخیر دخترم
    از رویه صندلی چوبی کنار ایون بلند شدم و به سمت اتاقم گام برداشتم
    ببین مادر ما به کی میگه مودب ، آدم قحطه ؟
    * * * * * * * *
    تو راه برگشت از مدرسه غرق نمره ی امتحان جغرافیا بودم و یکی یکی سوالات رو از پس هم رد می کردم
    تا اینکه متوجهی رضا شدم
    به دیوار خونشون تکیه داده بود
    از بد شانسی من راه خونمون و راه خونه ی رضا اینا یکی بود.همچین با لبخند نگاه میکرد دلم میخواست بزنم دندوناشو خورد کنم .یه چشم غره ای بهش نشون دادم
    لبخند رو لباش محو شد ،حقشه پسره ی چشم چرون بد قواره.
     
    آخرین ویرایش:

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    روزها پشت هم سپری می شدندو من هر روز تو راه برگشت از مدرسه بر خلاف میلم رضارو میدیدم
    یه روز که بارون شدیدی شلاق گونه به صورتم ضربه می زد
    رضا دم در باچتر ایستاده بود
    با همون لبخند و نگاه همیشگی ...
    کمی به سمتم گام برداشت
    نگاهم رو ازش دزدیدم اندکی ترس در قلبم رخنه کرد
    _ بیا چتر بگیر ، به اندازه ی کافی خیس شدی
    نیم نگاهی بهش انداختم و با تندی گفتم
    _ نیاری به چتر ندارم
    به راهم ادامه دادم سنگینی عجیبی رو کیفم احساس کردم به یکباره ایستادم با عصبانیت تو چشم هایه نفرت انگیزش نگاه کردم
    _چی کار میکنی؟
    _ میگم این چترو بگیر ، سرما میخوری .
    چترو از دستش گرفتم و به یه حرکت اروم بستم و به سمت جوب پر آب پرت کردم .
    _ تو دیونه ای
    شدت عصبانیتم دوبرابر شد
    _ من به کمک تو نیاز ندارم اینو بفهم
    با پوزخندی که به لب داشت ادامه داد
    _ فک نکن با این کارات میتونی منو نسبت به خودت متنفر کنی ، من عاشق اون چشمای طوسیتم ، نمیزارم مال کسی غیر از من بشه .این حرفمو تو گوشت فرو کن مهگل من دوست دارم !
    داشتم از ترس میمردم
    ازاینکه انقد قاطعانه صحبت میکرد حرصم می گرفت
    زیر لب گفتم برو بابا پسره ی چشم چرون . راهمو کج کردم و به سمت خونه قدم بر داشتم .تو دلم آشوب بود نکنه منو به زور به عقدش در بیارن ، نکنه بابا گول ثروتشونو بخوره ؟
    نه بابا که اینطور نیست ولی ...

    _ وای مه گل این چه وضعیه ؟ چرا تاکسی نگرفتی ؟
    با صدایه مامان به سمتش برگشتم
    _ از شهر تاکسی گرفتم ولی تو روستا که تاکسی نیست
    زیر لب یه پوفی گفت
    _الهی فدات شم .برو حموم .،نگاه کن سرو وضعش رو .
    _چشم مامان الان میرم
    بعد از حموم و صرف ناهار به کلبم رفتم ، هیزم هارو تو بخاری گذاشتم اول خیلی سرد بود ولی کم کم گرم شدم .چش هام سنگین شده بود خوابیدم .از خواب که بیدار شدم ساعت ۵عصر بود .وای من چقد تنبل شدم پس درسام چی ؟ درسام رو که تموم کردم یه سری به مامانم زدم .
    _ مه گل
    _جانم مامان ؟
    _ نبینم شبا تو کلبت بخوابیا ! خطرناکه
    من که از چیزی نمی ترسیدم اصلا ولی مامان با حرفاش ته دلمو خالی می کرد
    _ نه مامان جونم من شب تو اتاق خودم میخوابم
    خمیر نونی که آماده کرده بود رو با دستاش ورز داد
    _ آفرین ، حالو برو شامو اماده کن
    به سمت آشپزخونه رفتم و کتلتی که مامان موادش رو آماده کرده بود سرخ کردم
    بعد از اینکه مامان نون هایه تنوری رو آماده کرد کنار سفره نشستیم
    درسر سفره ی شام بابا شروع به صحبت کرد :
    _ مه گل جان ، بابا تو دیگه بزرگ شدی همه دخترای هم سن تو شوهر کردن . قلبم ریخت با تعجب به بابا نگاه میکردم
    من می ترسیدم از سرنوشتی که با دست هایه رضااا رقم بخوره
    رضا پسره پاکیه ، کاریه ، من که خیلی دوسش دارم ،نمیخوای بیشتر فک کنی دخترم !
    مامان زیر چشمی بهم نگاه می کرد باباهم یه لقمه برداشت و به لبش نزدیک کرد با کمی مکث گفتم
    _ نه بابا جون نیازی به فکر کردن نداره
    با کمی اخم ادامه داد
    _ آخه چرا همش حرف خودتو میزنی ، من خوشبختیه تورو میخوام .مثل رضا کمه ،شانس یه بار در خونه ی آدمو میزنه
    قاشقو در بشقاب رها کردم
    _ بابا تو رو خدا دیگه ادامه ندین ،حرف من همونه ببخشید
    از اتام بیرون زدم اشکام راهشونو پیدا کردن و رو گونه هام سرازیر شدن ،بابا که خیلی به تصمیم احترام میذاشت حالا چی شده که اجبار میکنه ؟خدایا خود کمک کن این قضیه تموم بشه
    بازم یه صبح جمعه ی دیگه .به گل هام سر زدم طرواتشون به منم حس زندگی می داد معلومه بارون کار خودشو کرده ،یه چند لحظه ای تو باغ دور زدم و به درخت ها صبح بخیر گفتم .
    به سمت آشپزخونه رفتم قوری تو دستم گرفتم که متوجه ی صدای مامان شدم
    _ والا ما هر کاری می کنیم راضی نمیشه، به اجبارو زورهم نمیشه دخترمونو شوهر بدیم !
    _ والا چی بگم سما خانوم ولی از من می شنوی انقدر به دخترت رو نده
    _ خدیجه خانوم خودت میدونی من همین یه دخترو از دار دنیا دارم ،منم خیرو صلاحشو میخوام با اجبار که نمیشه.
    _خودت میدونی دختر واسه رضای من زیاده ولی اون دلش پیشه مه گل گیر کرده .
    _ بله حالا من باهاش یه بار دیگه صحبت میکنم
    _ باشه مزاحمتون نمیشم .خداحافظ
    بعد از خداحافظی . به اتاق پذیرایی رفتم با اشک به مامان خیره شدم
    _مه گل اون اشکات رو پاک کن دخترم چیزی نشده که چرا گریه میکنی اخه ؟
    کلی باهام حرف زد تا آروم شدم
    کلبه ام شده بود پاتوق بی کسی هایه من ،پناه روز هایه بارونی چشم مه گل
    طبق معمول به سمت کلبه ام قدم برداشتم دلم خیلی گرفته بود با نوشتن اروم میشدم
    دفتر خاطراتم روباز گشودم و تمام اتفاقات این چند روز رو به دفتر زندگانیم منتقل کردم
    بعد از اینکه کمی آروم شدم به سمت کتاب هایه درسیم گام برداشتم و مشغول خوندن عربی شدم
    با صدایه در حواسم پرت شد م
    مامان بود
    _مه گل ؟؟؟
    به سمت در رفتم و درو به رویه مامان با یه هول دادن باز کردم
    _جانم مامان
    _مه گل بابات از شکار نیومده ، دلم خیلی شور میزنه !
    با حرفش ته دلم خالی شد ولی سعی کردم آرومش کنم
    _نه مامان جان چیزی نیست،حتما نتونسته شکار کنه ،مونده تا دست خالی بر نگرده ...
    دستش رو ، رویه پیشونیش قرار داد
    _نمیدونم مادر دلم آشوبه
    دست هاش می لرزید
    _ الهی فدات بشم چیزی نیست .اخه با این کمرت چرا اینهمه راه اومدی اینجا .
    با اخم گفت
    _مگه ،تو اتاقت بند میشی
    با لبخندی که به لب داشتم سعی کردم آرومش کنم
    _ ببخشید مامان
    دست مامان رو گرفتم و به سمت کلبه هدایت کردم
    حدودا سه ساعت گذشت ولی از بابا خبری نبود خیلی نگران شدم.به عمو ناصر خبر دادم
    هوا کاملا تاریک شده بود صدایه زوزه ی شغال به گوشم می خورد
    از نگرانی هم من و هم مامان یک جا آروم نمی گرفتم .
    عمو ناصر با قیافه ای گرفته وارد حیاط شد
    دوان دوان به سمتش گام برداشتم
    _ عمو ناصر چی شده ؟
    عمو با ناراحتی نگامون کرد و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت .
    دستام محکم به بازوش زدم
    _میگم عمو چیشده ؟
    یه نگاه به من بعد به مامان انداخت ...
    _ کلانتری بودم .محمود با تفنگ شکاری زده به کمر آقای آذین (مدت کوتاهی از تهران برای سکونت به روستاه اومده بودند)، خدا رحم کرد به نخاع گلوله اصابت نکرد ، الانم بخاطر شکار غیر مجاز و شلیک گلوله بازدایشگاهه
    وای نه این چه مصیبتی بود دستمو رویه سرم قرار دادم و همونجا نشستم
    مامانم از حال رفته بود
    زنمو دوتا لیوان آب قند درست کرد و روبه روم گرفت
    یعنی چی میشه ؟یعنی بابا میره زندان ؟وای خدایا نه
    .چند روز از این ماجرا می گذشت ،خداروشکر مشخص شد شلیکه گلوله غیر عمد بوده البته تو دادگاه نه ..
    هنوز دادگاهی تشکیل نشده بود
    .چندبار برای رضایت به خونه ی آقای آذین رفتیم ولی اون زن اهریمنش راضی نمیشد
    _خانوم شما رضایت بدین .هرکاری بگی قبول میکنیم
    تنها حرفی بود که میتونستم بیان کنم
    سیگاری که به دست داشت رو با فرو کردن در طرف جا سیگاری خاموش کرد
    وبا نگاهی مغرورانه رو به من کرد و گفت
    _باشه به شرطی که تو تا ۵ سال کنیز خونه ی من باشی !زیر دستم باشی تو کارایه خونه کمکم کنی
    آب دهنم خشک شد با تعجب فقط به عمو ناصرو مامان نگاه میکردم یعنی ۵ سال از زندگی من تو این خونه تلف شه ،پنج سال کلفتیه این اهریمنو بکنم
    نگاهم ثابت به چشماش بود
    گیج شده بودم اصلا توقع همچین حرفی رو نداشتم
    _تا فردا فقط فرصت دارین بهم خبر بدین ! حالا بفرماید بیــــــــــروووون
    بادست به در اشاره کرد
    ساعت ها در کلبه ی تنهایم اشک ریختم و آیندمو تباه میدیدم مامانو عمو ناصر تصمیم داشتن باغ که تمام زندگی من بود باغی که من با تک تک درختانش صحبت میکردم باغ بهارنارنج که ب من حس زیستن میداد رو بفروشن تا دیه اقابه اذین رو بدن ولی من قانع نشدم
    _نه مامان من به هیچ عنوان اجازه نمیدم ،شما می دونید من چقد برای این باغ زحمت کشیدم .تمام دنیای دخترانه ام تو این باغ خلاصه میشه
    گره ی روسری گل گلیشو کمی محکم کرد
    _مه گل نه نیار !ما باید اینکارو انجام بدیم
    با اخم گفتم
    _نه نه نه بخدا اگه بفروشید دیگه تو چشماتون نگاه نمیکنم
    با ناامیدی گفت
    _باشه نمی فروشیم
    در همین حین در خونه به صدا در اومد
    رضا و پدرش وارد حیاط شدن
    ، وای این چی میگه تو این موقعیت بعد از احوال پرسی پدرش شروع به صحبت کرد :

    _ اگه مه گل جان به این ازدواج تن بده من دیه اون آقارو میدم ،هر چند خیلی زیاده ولی لیاقت عروسم بیشتر از این حرفاست.البته باید اینم بگم چون آقا محمود علاوه بر شلیک گلوله به کمر آقای آذین شکار غیر مجازهم داشته باید زندانیشو بکشه.ولی من تو دیه میتونم کمکتون کنم ، اگه این خانوم قبول کنه
     
    آخرین ویرایش:

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    با عصبانیت بلند شدم
    دلم نمی خواست حرفی بزنم که دله همه بشکنه
    _ما نیاز به کمک هیچکس نداریم ،خودمون از پس مشکلات بر می آیم نیازیم نیست انقدر پولتونو به رخمون بکشید .
    مامان لبشو گزید و با خشم بهم نگاه کرد
    _اخه دختر چرا انقد یه دنده ای تو ، پسر من چه مشکلی داره ،دخترای دیگه براش سر میشکونن .
    با پوزخندی که به لب داشتم ادامه دادم
    _ خوب پس بهتره برای اقا پسرتون از همون دخترا خواستگاری کنید
    مامان صداشو بالابرد
    _ بسه دیگه برو تو اتاقت
    یه نگاه به مامان انداختم رنگش شده بود خون ...
    _ چشم ،لطفا دیگه اینجا نیاین برای خواستگاری چون من راضی نمیشم
    _آخه من مگه چی کار کردم ! جز مهرو محبت به خانواده ی تو کار دیگه از من دیدی که انقد از من متنفری ؟
    اره راستم میگفت نمیدونم چرا ازش بدم میومد حس خوبی نسبت بهش نداشتم اصلا نمیتونستم برایه یک ثانیه به عنوان مرد رویاهام تحملش کنم ....
    _حرف آخر من همینه شب بخیر .
    بعد از نیم ساعت مامان در اتاقمو باز کرد و در چارچوب در ایستاد .با غضب بهم نگاه کرد
    _این چه وضع حرف زدن با بزرگ تر هااا عه ؟آبرمو بردی، من نمی دونم چته ،این بدبخت چی کار کرده انقد ازش بدت میاد.
    سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
    _من دوسش ندارم
    مامان رویه صندلی نشست موهایه حنایی رنگش که از روسربه گل گلی فیروزه ای بیرون ریخته بود رو پشت حصار موهاش قایم کرد
    _خیلی خوب بار آخرت باشه که با بزرگترت اینجوری حرف زدی دیگه تکرار نشه فهمیدی ؟
    _ بله متوجه شدم ولی مامان من تصمیمو گرفتم میخوام پیشنهاد خانوم آذینو قبول کنم
    با تعجب نگاهم کرد از چشم هاش هزاران سوالارو می خوندم ..تصور نمیکرد دختر ۱۸ سالش در کنار انبوهی از مشکلات بزرگ بشه ...
    ولی من تصمیمو گرفته بودم ،حالا که پدر بهم احتیاج داره باید دست به کاربشم مثل تمام روزهایی که من بهش احتیاج داشتمو دستم رو گرفت ..
    مامان با مِنُ مِن ادامه داد

    _ مه گل ، کل زندگیت تباه میشه .می فهمی چی داری میگی ؟
    با لبخند مصنوعی که نشانه ی رضایت بود
    _ آره مامان ، مگه نمیگی هر جور خودم راحتم و خودم دوست دارم ؟ خوب منم اینجوری راحتم مامانی
    اشک هاش جاری شد
    _نه من نمی ذارم تو تاوان کار باباتو پس بدی نه !
    منم بغض کردم ولی نمی خواستم مامان بویی ببره
    _یه اشتباهی پیش اومده مامان جان ...باید یکی باشه حلش کنه ،بخدا زیادم سخت نیست من که راحتم
    آخه چه راحتی چرا انکار میکنی مه گل ؟ زندگی به کامت زهر میشه
    کنارش رفتمو دستشو اروم تو دستام گرفتم
    _ مامان جون صبح تا ساعت ۸ شب هستم خونشون،شما فکر کنید رفتم سرکار .تقدیر زندگیه منو خدا نوشته پس توکل میکنم به خودش
    _آخه مه گل.....
    _مامان اخه نگو دیگه بخاطر من.میدونم باید قید مدرسه و دنیای دخترونمو بزنم ،ولی شما میدونید این تنها راهه.
    اشک عین ابر بهار رو گونه هاش می ریخت
    _تو دختر ،نازک دلی هستی .دوست ندارم یکی سرت داد بکشه یا بهت دستور بده .
    با لبخند گفتم
    _ نه مامان جونم ، من خودم هوای خودمو دارم شما فقط غصه نخورعزیزم
    چشم هایه گریونشو با دست هام پاکردم فقط بهم نگاه میکرد خودمم میدونستم کار بزرگی انجام دادم
    من از بهترین دوران زندگیم گذشتم مگه من چندسال سن داشتم ۱۸ سال ،کاری بجز کناراومدن از پس برنمی اومد
    _ مامان بخدا اگه گریه کنی ،منم گریه میکنماا !
    با لبخنده تلخی گفت
    _ خوبم دخترم .
    _حالا بریم باهم بخوابیم که فردا صبح باید برم سرکار
    یه لبخند به پر از عشق برای مادرم نمایان کردم و آروم چشمامو بستم.....صبح بعد از بوسیدن مامانمو ،خداحافظی از گل هام راه افتادم،متوجه رضا شدم .بهش نگاه نکردم
    _میدونی ،لیاقتو کلفتیه .تو رو چه ب خانومی کردن .
    بغض گلومو گرفت با سرعت هر چه تمام تر دویدم ،نمیخواستم بیشتر از این تحقیر بشم .آیفونو زدم در که باز شد روزهای شومی که در انتظارم بود آغاز شد ...
    _ این لباسارو قشنگ میشوری !آشپزخونه هم برق میندازی .جارو میکشی اتاق پذیرای رو تا من بیام .فهمیدی ؟
    _بله خانوم فهمیدم .
    کل کارایه خونرو انجام دادم
    خانوم آذبنم که فقط مشغول دیزاین ناخون هاش و تتو ابروهاش بود اکه یه کاری رو اشتباه انجام میدام کلی داد می خوردم...
    سعی کردم جوری کار انجام بدم که مورد پسند خانوم آذین باشه
    موقع برگشت حتی توان راه رفتن نداشتم خسته و کوفته رسیدم به خونه
    _ اومدی دخترم
    با سردرد عجیبی که داشتم گفتم
    _ آره مامان جون
    مامان نون هارو از تنور در می آورد
    _ خوبی ؟ خستت کرد ! اگه خسته شدی دیگه نمیخواد بری .
    یه آبی به صورتم زدم تا یکم حالم جا بیاد
    _ نه مامان همه چی خوب بود
    _ خوب خداروشکر !
    بویه غذا به استشمام رسید اوووم غذایه مورد علاقه ی من ...
    _ شام چی داریم ؟
    خورشت آلو و مرغ
    _ وای مرسی مامان جونم .اون ی ذره خستگیم از تنم در رفت !
    مامان نگاهم کرد
    _ الهی فدات بشم الان سفره رو پهن میکنم
    باهم شامو خوردیم خیلی خسته بودم چشمامو بستم و خوابیدم روز هاو شبای من باخستگی و طی میشد .یه روز تو راه رفتن به خونه ی آقای آذین، دوباره رضارو دیدم
    _سلام مه گل من ، اوضاع چطوره ؟
    با اخم گفتم
    _چی؟مه گل من ؟ احساس مالکیت روم میکنی ؟؟
    نیم نگاهی بهم اتداخت و با لبخند مغرورانه ای که به لب داشت گفت :
    _اره دیگه اخه تو فقط مال منی ،اگه کسیم تو رو از من بگیره نابودش میکنم
    اینبار من بودم که پوزخندی زدم
    _اینو به خودت بفهمون ،من از تو خوشم نمیاد .من دوست ندارم. دیگم سد راه من نشو
    چند قدم به سمتم برداشت منم چند قدم به عقب برداشتم
    _ اشکال نداره مهم اینکه من دوست دارم.
    دیگه به حرفاش اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم.اون روز خانوم آذین خیلی خوشحال بود و زیاد به من گیر نمیداد .
    _پس فردا قراره همکارایه ،شوهرم برای قرار داد بیان اینجا چند روزی هستن
    اون بابای احمقت زده شوهرمو ناکار کرده مجبور شدن اونا بذایه امضا قرار داد مزاحممون شن ،تا این مدتی که همکارا،اینجان تو شب همینجا میمونی ! متوجه شدی ؟
    شب ؟وای خدایه من مامان تنهاست
    با فریاد گفت
    _فهمیددددددددی ؟
    با بی حوصلگی گفتم
    _ بله خانوم
    _دعا کن این قرار داد امضاء بشه یه شیرینی از من داری . وای خدا اگه بشه ایندمون به کلی عوض میشه
    عکس العملش خنده دار بود کم نمونده بود که پرواز کنه ..
    _چشم
    یه نگاه به ناخوناش انداخت
    _فرداهم بریم برات چندتا لباس بخرم شبیه دهاتیا نباشی
    با هر حرفش شکستم. من که همیشه تمیزوخوش لباس بودم اخه کجای من دهاتی بود؟
    چرا باید حرف ها و طعنه های این اهریمنو تحمل کنم .منکه فقط تو دنیای دخترونه ی خودم غرق بودم
    آخه چه اشتباهی از من سر زده که باید تاوان بدم چرااا ؟
    صبح فردا باهم به خرید رفتیم دوتا تونیک خیلی قشنگ برام خرید به همراه روسری و پاپوش،شلوارم خودم داشتم
    غرق یه پیراهن خیلی زیبا بودم که خانم آذین گفت اگه دوس داری برات میخرم وقتی پیراهن تن کردم .واقعا از هیکل خودم خوشم اومد .یه پیراهن مشکی، بلند دنباله دار ،آستین سرب و یقه اش به صورت باز روی شونه هام افتاده بود .برای پشت پیراهن از تور استفاده کرده بودند خیلی تن پوش قشنگی داشت .
    _نه واقعاا ،هیکلت قشنگه .خوب درش بیار برات میخرمش
    از ذوق لبریز شدم اخه نسبت به لباسای که خودم میخریدم خیلی گرون بود
    .باهم به روستا اومدیم من به خونه رفتم تا بقیه لباسامو بیارمو به مامانم اطلاع بدم چند روزی پیششون هستم .من و خانوم آذین کل خونه رو گرد گیری کردیم .فردا مسافرا برای ناهار میرسیدن
    .و قرار بود ناهارو از شهر سفارش بِدَن
    با طلوع خورشید و جابه جا کردن مبل هایه سلطنتی ، مشغوا خوردن صبحانه شدم
    و بعد به اتاقم رفتم و یه تونیک قهوه ای با گل های کرمی رو پوشیدم و روسری کرمی سر کردم و جوراب شلواریه قهوه ای پام کردم به اتاق خانوم آذین رفتم
    با تقه ای به در وارد شدم
    خانوم اذین روبه رویه آینه ایستاده بود و رژ جیگیری رو به لب هاش میزد انقدر با دقت خط لبرو می کشید که انگار یه آذرایشگر خیلی معروفه ..
    بعد از اتمام به سمتم برگشت
    _خانوم خوب شدم ؟
    یه نگاه به سر تا پام انداخت
    _ اره خوبی بیا تو یه دستی به اون صورت بی روحت بکشم .
    یه خط چشم نازک پشت چشام کشید، یه رژ مات رو لبام زد. واقعاا بهم میومد
    _ خوب حالا برو غذا هارو بزار تو ماکروفر تا گرم بشه الاناست که برسن منم برم شوهرمو آماده کنم
    _چشم خانوم الان میرم
    غذا هارو گرم کردم که صدای آیفون بلند شد .بعد از پنج دقیقه ۲ تا آقایی که حدودا سنشون بین ۳۵تا ۴۰ بود وارد خونه شدن
    بعد از سلام و احوال پرسی با اقایه آذین و خانومش رو به من کردند
    با نگاه مغرورانه زیر لب یه سلامی گفتنو رویه مبل نشستند
    بی توجه به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
    بدی آشپزخونه این بود که روب روی اتاق پذیرایی قرار داشت ،و کاملا نگاهای سنگین مهمونارو میشد حس کرد،و دید کاملی مهمونا به آشپز خونه داشتند صدای در باعث شد همه سکوت کنند، وا مگه بازم کسی بوده؟
    خانوم آذین با خوش رویی درو باز کرد یه پسر حدودا ۲۶.۲۷ ساله در چارچوب در قرار گرفت
    ! بعد از سلام احوال پرسی باآقای آذین،، رو به روی من قرار گرفت منم سلام کردم
    .یه کت سرمه ای به تن داشت و ساعت چرم قهوه ای و با کمر بند همون رنگ ترکیب زیبایی به تیپ و استایلش داده بود.موه های مشکی به حالت کج ریخته بود و چشمای عسلیش خود نمایی میکرد.همه مشغول صحبت و خوردن سالاد بودند
    .برنجو کشیدم وقتی خواستم ببرم سر میز ،پام پیچ خورد و ظرف برنج از دستم افتادو شکست
    .همه سکوت کرده بودن و به من نگاه میکردن .به آشپزخونه رفتم که خانوم آذین یکی زد تو صورتم ،

    _ دختره ی احمق خنگ .آبرومو بردی ،چرا انقد دست و پا چلفتیی ؟ها ؟برو گمشو تو اتاقت
    سنگینی نگاه اون پسرو احساس کردم خیلی آروم و باوقار بهم نگاه میکرد
    .نمیخواستم غرورم له بشه جلو اشکمو گرفتم و وارد اتاق شدم .حالا یه دل سیر گریه کردم ،چشمامو آروم بستم و خوابیدم
    برای شام همه دور هم جمع شده بودند و در مورد کار صحبت میکردن.
    خانوم آذین در باره ی حادثه ای که برای شوهرش پیش اومده بود میگفت ولی در مورد من چیزی نگفت .کلا زبون شوهرش بود
    بعد از کلی حرف زدند یکی از همکارا رو به خانوم آذین کردو گفت ....
    _این آقا آرش خیلی پسر خوبیه،ولی هر قرار دادیرو امضاء نمیکنه .ماهم که امضاء هامونو کردیم ولی امضاء آخر دست آقای فرجامه .خوب آقا آرش فرجام مدیر گلو گلاب ما نظرتو بگو
    از چهری مادرفولادزره فهمیدم دل تو دلش نیست ،قشنگ میشد نگرانی رو از نگاهش تشخیص داد.
    _ما سه روز اینجا هستیم، من آخرین روز نظرمو میگم .الانم خیلی خسته ام ،کلی از کارای اینترنتیمم مونده .بهتره که همه استراحت کنیم
     
    آخرین ویرایش:

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    همه موافقت کردنو به اتاقشون رفتند
    منم کارهامو انجام دادم و با خستگی تمام خوابیدم
    صبح که از خواب بیدار شدم ،میز صبحونه رو چیدم
    دوتا از همکارا با لبخند کنار میز نشستند !
    سرم رو پایین انداختم و نیمرو هارو روبه روشون قراردادم
    _سلام صبح بخیر
    نگاهشون کاملا مغرورانه بود اصلا انگار تو هوا سیر می کردند نمیدونم شاید این تضاد طبقاتی که بینمون حاکم بود باعث اینهمه غرور شده بود ؟
    با صدایه خانوم آذین حواسن کاملا پرت شد
    _مهگل جان
    _بله خانوم (چه کلاسیم میذاشت پیش مهمونا مهگـــــل جان ؟؟!!!!!!!!)
    _این سینی صبحانرو ببر اتاق آقای فرجام ، کارای اینترنتیش مونده نتونست بیاد واسه صبحانه
    _ چشم
    سینی صبحانه در دستم می لرزید خیلی خجالت میکشیدم سینی رو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه دستگیره ی در رو گرفتم
    الان که بیفته
    تقه ای زدم با صدای رســـــا و آروم گفت :
    _ بله بفرماااید
    وارد اتاق شدم یه نگاه کلی بهش انداختم و سریع خودمو جمع کردم
    _ سلام صبـ...حتون بخیر
    خودکاری که به دست داشت رویه میز گذاشت و به سمتم برگشت
    _ صبح شماهم بخیر بانو
    سینی صبحانه رو ،رویه میز قرار دادم
    _ بفرمایید صبحانتون
    یه نگاه به چشمام انداخت سریع نگاهمو دزدیم و قصد رفتم کردم
    _با اجازه
    شونه ای بالا انداخت در حالی که به سمت در قدم بر میداشتم
    گفت :
    _شما چند سالتونه ؟
    آب دهنمو قورت دادم به سمت اقایه فرجام ایستادم
    _ من ۱۸ سالمه
    ادامه داد
    _ مدرسه نمیری ؟
    _ می رفتم ولی دیگه نشد ادامه بدم
    با تعجب پرسید
    _ مگه چقد از این خانوم پول میگیری ، که حاضر شدی از مدرسو ، جوونیت بگذری ؟
    سرمو پایین انداختم شرمنده شدم ،شرمنده ی خودم
    _هیچی ؟
    ابروهاش در هم رفت با چهره ای شگفت زده رو به من کردو گفت :
    _ واقعااا ؟؟ پس چرا براشون کار می کنی ؟
    قضیه پدرمو بابغض تعریف کردم نمیدونم چرا باهاش احساس صمیمیت میکردم انگار با تمام همکاراش فرق می کرد ....
    _چقد بد ! داری تاوان کار پدرتو می دی ؟واقعا عجیبه یعنی پدرت نمیتونست اون پولو جور کنه ؟
    زیر لب یه آهی کشیدم
    _ چرا میتونست ولی باید باغمون رو میفروختیم ، که من اجازه ی اینکارو ندادم
    بهم نگاه کردو چیزی نگفت در چارچوپ در قرار گرفتم که از اتاق خارج بشم
    _ چه آدمایه بی رحمی پیدا میشن
    با تعجب نگاهش کردم
    _ خطابم به آقاو خانوم آذین بود
    دستگبره درو میون انگشت هایه دخترونم حبس کردم
    _شایدم از بد شانسی منه ! باید با قسمت کنار ببام .روزتون خوش
    درو بستم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
    _چه غلطی میکردی تا حالا، هاااا ؟
    وای این چی میگه دیگه ؟ خدایا راحتم کن از این مخمسه ...
    _ازم خواست اتاقو ردیف کنم خیلی بهم ریخته بود
    _ سوالی چیزی در مورد ما نپرسید ؟
    _ نه خانوم چیزی نگفت
    یه نفس اسوده کشید و با دست به میز صبحانه اشاره کرد
    _ باشه برو میز صبحانه رو جمع کن منو محمد آماده شیم اینارو ببریم دریا ، امروزم غذا از بیرون سفارش دادم ،وقتش شد غذا رو میارن دم خونه ،فقط بزار تو فر تا گرم بمونه ،یه دستیم به خونه بکش
    _ چشم خانوم .
    مشغول جمع کردن صبحانه بودم که آقایه فرجام رو ، روبه روی خودم دیدم با یه کت مشکی و یه ساعت استیل خیلی بهش می اومد
    سرمو پایین انداختم و مشغول کار خودم شدم.
    _خسته نباشی
    از خجالت نمیتونستم سرمو به سمتش بالا بیارم
    _ ممنونم
    رو به همکاراش کرد
    _خوب من آماده ام بلند شین بریم دیگه
    _ اومدیم
    همه آماده رفتن بودن
    _ شما نمیاین ؟ تا اومدم حرف بزنم مادرفولادزره شروع به حرف زدن کرد
    _ نه آقا فرجام ایشون کلی ، تو خونه کار دارن نمیتونن بیان
    نیم نگاهی بهم انداخت و با جدیت تمام رو به خانوم آذین انداخت
    _چقد ؟
    خانوم آذین با تعجب گفت
    _چی چقد ؟
    آرش پوزخندی زد در حالی که دکمه هایه کتشو ردیف می کرد ادامه
    _دستمزد این خانوم ؟
    _ ما !؟ ۵۰۰
    آرش خندش گرفته بود ولی سکوت اختیار کرد
    همه راهی شدند
    منم خونه رو مرتب کردم و یه خورده تلوزیون نگاه کردم وبعد از دریافت غذاها به سمت اتاقم قدم برداشتم...!
    کنار پنجره ی اتاقم ایستادم .چه باغ بزرگی خدا روبه روم نقاشی کرده بود
    حس خوبی بهم میداد ...
    از یه طرف پارکینگ معلوم بود و از طرف دیگه باغ بزرگشون
    در پارکینگ باز شد آقای آذین وارد پارکینگ شدند و پشت سرشون دوتا ماشین شاسی بلند پارک کردند .آرش روبه روی من ایستاده بود،یه قوسی به بدنش داد و نگاشو رو به پنجره ی اتاقم سوق داد ، یهو جا خوردم و از پنجره فاصله گرفتم
    و به سمت سالن غذا خوری رفتم و میز ناهارو چیدم بعد از خوردن ناهار ،همه برای استراحت به اتاقشون رفتن منم بعد از اتمام کارام ، رو تختم دراز کشیدم و به مادرم فکر میکردم
    _ اجازه هست بیام تو
    رویه تخت نشستم و روسریمو سر کردم موهای بلندم رو شونم ریخته بود چندتا نفس عمیق کشیدم وای خدایا این چی میگه الان برام شر درست میشه !
    _بله ، بفرمایید
    ... در اتاق باز شد قامت بلندو خوش استایلش کل چارچوپ رو در برگرفته بود روی صندلی کنار تختم نشست
    _ این روستا خیلی آب و هوایه خوبی داره
    آدم رو تو آرامشش غرق میکنه
    ..دلم میخواد واسه همیشه اینجا زندگی کنم ولی خوب نمیشه !
    رو به پنجره ی اتاقم انداختم
    _ بله آرامش روستا ،قابل مقایسه با شهر نیست
    به چشمام خیره شد سرمو پایین انداختم خیلی رک و بی پروا صحبت می کرد
    _میدونی چشمای تو منو یاد خواهرم می اندازه .اونم مثل تو دختره پاک و ساده ای بود ولی خوب خدا نخواست کنارمون باشه . تو اوج جوونیش مریض شدو فوت کرد
    _ آخی ، چه بد .واقعا متاسف شدم
    معلوم بود که خیلی ناراحت شده
    _ اهوووم ایشالا باقی عمر تو با خوشبختی زندگی کنیو به ارزوهات برسی
    با حرفش بغض کردم !خوشبختی !!
    کدوم خوشبختی ؟
    خوشبختی که با دست هایه یکی دیگه رقم میخورد و با تاوان اشتباه پدرم پس داده میشد ...
    _ کاش میشد ولی من ۵ سال از زندگیم باید تو این خونه تلف بشه ،دیگه چیزی از جوونیم نمی مونه به اصطلاح از هدفم کلی فاصله میگیرم
    _ توباید درس بخونی وبه فکر آینده ی خوب برای خودت باشی . ولی این خونه ، جلو آرزوهات یه دیوار بلند کشیده
    با حرفاش حس خوبی بهم منتقل میکرد
    _ دقیقا ، همین طوره .کاری جز صبوری ندارم ،مامانم همیشه میگه خدا آدمایه صبورو دوست داره و کمکشون میکنه
    یه نگاه به دفتر خاطراتم که رویه میز بود انداخت و ادامه داد
    _ انشالا یه زندگی خوب تو راهه .منم بعد فوت پدرم زندگی خوبی نداشتم ولی با کمک مادرم و خواهرم تونستم ، به اون چیزی که میخوام برسم .من یه مادرو یه خواهر گل دارم که خیلی برام عزیزن حتی بیشتر از خودم
    با لبخندی که به لب داشتم گفتم
    _ خدا براتون حفظشون کنه .ولی من تنهام نه ،خواهری نه برادری
    نگاهش به سمت موهایه رویه پیشونیم سوق گرفت و بعد از اون به چشم هام نگاه کرد
    _ همینکه پدر بالاسرته خداروشکر کن .نعمت بزرگیو داری که من ندارم
    _ بله کاملا درسته خداروشکر
    از صندلی برخاست و کنارم ایستاد منم بلند شدم و رو به روش ایستادم
    _باید انقد بجنگی تا چیزی رو که میخوای به دست بیاری .دستِ قسمتم ننداز چون قسمت اراده ی ماست ما با دستای خودمون قسمتو مشخص میکنم .
    سری به حالت تایید تکون دادم
    _ بله کاملا حق باشماست
    _از مصاحبت باهات خیلی خوشحال شدم .تو دختر ساده و مهربونی هستی لیاقتت این خونه و آدماش نیست.سعی کن بجنگی واسه ارزو هات منم اگه بتونم کمکت میکنم البته کاری از دستم بر نمیاد
    _ منم خوشحال شدم ،همینکه به دردو دل هام گوش کردین ازتون سپاس گذارم
    _خواهش میکنمخوب بهتره من برم..روزت بخیر بانو
    به سمت در اتاق قدم برداشت
    _روز شماهم بخیر آقای فرجام
    قلبم اروم شده بود انقدر صمیمی و مهربون بود که می شد بهش اعتماد کرد....
    شام امشب کباب بود.همه به باغ رفتیم
    من درگوشه ای نشستم به ماه خیره شدمچقد زیبا بود میون این همه ستاره تنهایی واسه خودش می درخشیدو نمای خاصی داشت ، منم مثل ماه تک و تنهام فک کنم بتونیم هم دیگرو خوب درک کنیم از تحلیلم خنده ام گرفته بود
    بعد از خوردن شام به سمت آشپزخونه رفتم تا ظرفارو بشورم مشغول شستن ظرف بودم که آقایه فرجام پشت سرم ایستاد
    _ امروز خیلی خسته شدی !مگه نه ؟
    به سمتش برگشتم
    _ نه عادت کردم به این روال کار
    یه نگاه به دست هام انداخت
    _ چه بد ، یه لیوان آب بهم میدی؟
    به سمت کابینت قدم برداشتم و یه لیوان با حاشیه ی طلایی برداشتم و پر آب کردم
    _ بله بفرمایید
    به لیوان خیره شده بود .مقدار کمی آب رو نوشید و رو به من کرد
    _ سعی کن همیشه نیمه ی پر لیوانو ببینی .مطمن باش در پس اینهمه سختی روزهای خوبی منتظرته تا تو با خیال آسوده ،در اون قدم بر داری ...!
    با لبخندی که از سر امیدواری بود گفتم
    _ امیـــــدوارم
    لیوان رو رویه کابینت قرار داد
    _ منم بهت پیشنهاد میکنم امیدوار باشی ،خوب دیگه من برم کلی از کارای اینترنتیم مونده
    _ موفق باشید .
    لبخندی زدو رفت ...
    امشب احساس خستگی بیشتری میکردم .رفتم تو اتاقم، مشغله ی روحیم این بود که بابا کی از زندان آزاد میشه .توهمین فکرا بودم که پلکام رو هم افتادن و به خواب رفتم
    صبح که بیدار شدم همه چمدوناشونو بسته بودند
    طبق روال هر روز میز صبحانه رو چیدم ...!
    _ خوب آقای فرجام .بلاخره قراردادو میبندین یا فسخه ؟
    رویه مبل روبه روی آقایه آذین نشست
    _ شما چمدونارو ببرین تو ماشین من الان میام
    دوتا همکارا بعد از خوردن صبحانه ،چمدونارو با خودشون به پارکینگ بردن
    _ خوب بفرمایید آقای فرجام ،منو شوهرم منتظر جواب تونیم .
    _یه شرطی دارم
    من ظرف هایه کثیفی که رویه میز بود روجمع میکردم و به آشپزخونه میبردم
    خانوم آذین در حالی که به آرامی به مبل تکیه میداد گفت :
    _چه شرطی بفرمایید ؟
    آرش نیم نگاهی به من کرد
    _شما با خانواده ی خانوم احمدی صحبت میکنید تا رضایت بدن با من به تهران بیاد
    ظرفی که دستم بود از دستم افتاد و روبه آرش کردم یه نگاهی به من کرد
    این پسره دیونه شده ! منو با خودش کجا ببره ‌!وای خدایه من ، که چی بشه ؟ وای نه ...
    _ببرین ؟کجا ببرین ؟
    آرش یه لیوان آب برداشت و جرعه ای نوشید
    _تهران
    _آخه به خانوادش چی بگم ؟ واسه چی ؟
    _واسه ادامه تحصیل در مدرسه ی تیز هوشان .بهتره من برم دیر شده در حالی که کیفشو بر میداشت رو به من کردو گفت یه لحظه بیا تو اتاق !
    پشت سرش آروم قدم بر داشتم
    _میخوام بهت کمک کنم !میریم تهران پیش خواهر و مادرم خیلی آدمایه خوبین !بهم اعتماد کن تو باید درس بخونی من تو این مدتی که اینجا بودم یه سر به مدرست زدم معلمتون خیلی ازت تعریف میکرد میگفت اگه درس بخونی مطمعنااا پیشرفت میکنی !
    این چی میگفت ؟واقعا قراره منو با خودش به تهران ببره !من نه میشناسمش نه میدونم کیه و چیکارست نکنه کلاهبردار باشه نکنه ...
    _ممنونم ولی من نمیتونم از خانوادم دور باشم و خانوادم قبول نمیکنن
    اشکام بی اختیار جاری شدن ...
    _اگه مشکلی یا بی اعتمادی پیش اومد بر گرد به روستا یا هر مشکلی دیگه بخدا من میخوام کمکت کنم ،الانم پاشو با من بیا بریم خونتون بیش تر از این نمی خوام زجر بکشی ...
    _من بهتون قول نمیدم که خانوادم قبول کنن خودم نمیتونم بپذیرم من اصلا شمارو نمیشناسم اصلا باهاتون آشنایی ندارم
    نگاهش غرق مهربونی بود
    _راضی کن دلتو خودتو و خانوادتو !گفتم اگه مشکلی پیش اومد بر گرد .پایین منتظرتم
    بعد رفتن آقایه فرجام دوباره اشکام روونه شد خدایا این چه سرنوشتیه یعنی قراره چه اتفاقی بی افته ؟یعنی آیندم چی میشه ؟
    به اجبار لباسامو جمع کردم
    خانوم آذین کنار پنجره ایستاده بود سیگار رو به لبش نزدیگ کرد و پوک آخرو به سیگار زد رو به من کرد و سیگارو تو جا سیگاری انداخت و مشغول بازی با موهای شرابی رنگش شد .
    _خانوم لباسایی که برام خریدین تو کمده
    دست از موهاش کشید و دوباره رو به پنجره کرد
    _نیازی ندارم ! با خودت ببردختره ی چشم سفید
    _مرسی ولی ...
    _میبری یا بندازم تو اشغالی
    دوباره به اتاق برگشتم
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    لباس هارو جمع کردم و به پارکینگ رفتم.
    آقایه فرجام به ماشین تکیه داده بود ....
    کت سرمه ای اش که تو آفتاب نمایه دیگه ای داشت از تن در آورد
    موهایه مشکیش رنگ قهوه ای به خود گرفته بودن با صدای چمدونم متوجه ی من شد ...!
    _عه اومدی مه گل !بده من
    چقد خوب بود که باهام انقدر صمیمی برخورد می کرد اینهمه احساس راحتی و صمیمیت بعد از دو روز دور از انتظاره ....
    نگامو از چشمام برداشتم
    سوار ماشین شدم
    مسافت کمی رو طی کرد
    _مه گل خانوم؟
    اصلا بهش نگاه نکردم
    ادامه داد
    _به جون خواهرم و خواهری که از دستش دادم قصدم فقط کمک به توعه نه چیز دیگه بهت قول میدم هر اتفاقی غیر این موضوع پیش بیاد خودم برگردونمت روستا
    به صحبتش با دقت گوش میدادم
    نمیدونم چه انتخابی درسته ؟نمیدونم خانوادم قبول میکنن یانه ...
    وقتی به در کرمی میکوبیدم دلم آشوب بود مادرم درو باز کرد بعد از سلام و احوال پرسی به سمت کلبه ای که تمام درو دیوارهاش از چوب ساخته شده بود راهمو کج کردم...!
    آخه چه جوری به مامان بگم ! مردم روستا در موردم چی میگن ! خدایا خودت بی خیربگذرون .
    بعد از خوردن ناهار موضوع رو برای مادرم تعریف کردم .
    مامان عینه ابر بهار گریه میکردم
    _امکان نداره ،من به تو اجازه نمیدم
    سعی کردم آرومش کنم دستاشو در دستهام گرفتم
    _مامان جان بخدا اگه مشکلی پیش بیاد یا قصد اذیت کردن منو داشته باشه بر میگردم قول میدم
    _اخه مه گل تو هنوز بچه ای ؟
    نگاهمو اخم آلود کردم
    _اگه بچم پس چرا میخواستین که با رضا ازدواج کنم ؟
    مامان کمی مکث کرد و با لبه ی روسری اشکاشو پاک کرد
    _بس کن مه گل بس کن اینکار شدنی نیست
    زیر لب یه پوفی گفتم و بلند شدم
    _مامان جان تنها راه همینه اگه راه دیگه ای هست لطفا بگین ؟
    یه آهی از ته دل کشید
    _آره راه دیگه ای نیست ولی مه گل این راهیم که تو داری انتخاب میکنی قابل اعتماد نیست !
    _فدایه مامانم بشم ،خدا بزرگه ، من به چشم معجزه این اتفاق رو میبینم
    دستمال گل گلیشو که از مادربزرگ خدا بیامرزم هدیه گرفته بود رو تو دستایی که ناخون هایه حنایی به چشم می خورد گرفت و به آرومی روی چشام کشید
    _گریه نکن
    لبخندی برایه دلگرمی مامان زدم ولی از درون قلبم به آتیش کشیده میشد ..
    _چشم مامان جونم
    شامو که خوردم به کلبه ام رفتم شمعی که گوشه کلبم روی میز گذاشته بودم رو با یه کبریت نم گرفته با هزار زحمت روشن کردم
    می خواستم ادامه ی زندگانیم رو حک کنم زندگی که سرشار از نشاط و حس خوب آرامش بود ولی با یه سهل انگاری تمام این آرامش به خیال تبدیل شد
    قرار بود ۳ روز دیگه آقایه فرجام به دنبالم بیاد
    خیلی از رفتارش تعجب میکردم
    یعنی آدم انقدر مهربون و خوش رو؟
    وقتی بابا قضیه رو فهمید به هیچ عنوان قبول نکرد ولی با اصرار مامانو خانوم آذین بلاخره رضایت داد ، کلیم شرط گذاشت
    _مامان ؟
    مامان سبزی های رو دونه به دونه از هم جدا میکرد و چاقو رو بین ساقه های سبزه ،سبزی قرار میداد
    _جان
    _میگم من رفتم غصه نخوریا ! گریه نکنیا سعی میکنم بعد ۱ هفته یا ۲ هفته بهتون سر بزنم بخدا قول میدم درسمو بخونم و پیشرفت کنم افتخاری برای تو بابا باشم
    مامان سبزی هارو رها کرد و به من خیره شد چقد موهایه حنایی و روسری طوسی به مامانم میومد اولین قطره ی اشک از چشماش چکید
    برق عجیبی تو چشماش افتاد
    _مه گل تو رو خدا مواظب خودت باش ! مواظب قلب پاکت ،اون قلب مهربونت باش دخترم دنیا پر شده از گرگ هایی که در لباس میش قائم شدند ..منم حتما بعد اینکه رفتی میام پیشت و زود بر می گردم قول بده اگه تاییدشون کردم بمونی اگرم نه برگردی باهام
    اشکام مثل همیشه روی گونه هام ریخت راست میگفت مامان ، استرس عجیبی در وجودم رخنه کرد.
    _چشم مامانم چشم عزیز دلم
    روزها از پس هم گذشتن در دلم اشوب بود نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت
    !خوشحال بخاطر اینکه از اون خونه ی شوم راحت میشم و میتونم درسمو بخونم و ناراحت باشم برای مادرم برای پدرم برای دنیایی که انتظارشو میکشیدم .نمیدونم باید توکل کنم به خدا اون خودش میدونه تقدیر من چه جوری رقم بخوره .
    کنار مادرم نشستم گل های قالی رو یکی پس از دیگری ردیف میکردیم گل های فیروزه ای نمای خاصی به تابلو فرش مامان داده بود دست های مامان می لرزید !متوجه ی دست های لرزان مادر شدم به طرف صندلی چوبی که مادر نشسته بود رفتم دسشو گرفتم و رو گونه هام گذاشتم
    _مامان همه چی خوب پیش میره من به شما قول میدم
    صدای در چشم هایمان را از هم جدا کرد بغض کرده بودم با چادری که کنار درب خونه آویزون بود به طرف حیاط رفتم و درو باز کردم باچهره ی مهربون آقایه فرجام روبه رو شدم .
    _سلام مه گل خانوم خوبی ؟
    کمی نگاهش کردم و بعد سرم رو پایین انداختم
    _سلام ممنون .
    _منتظرم بودی ؟
    کاملا جدی و با بغض گفتم
    _نــــــــــه
    ازش دور شدم و قدم هامو بین علف های شبنم خورده ی باغم قرار دادم میون باغم یه دوری زدم و اشکامو رونه ی صورتم کردم چقد این اشک ها حالم رو خوب میکنه مثل اینکه بعد از یه خستگی چند ساعته بری زیر دوش و حالت خوب شه ...
    چمدون به دست به طرف آقایه فرجام برگشتم
    نیم نگاهی بهم انداخت و چمدونو از دستم گرفت مامان دمپایی آبی که کنار قالی بود رو پوشید به طرفم اومد
    دوان دوان به سمت مادر قدم بر داشتم این لحظه انگار برام یک سال گذشت
    وقتی در آغـ*ـوش مادر فرود اومدم آرامش عجیبی داشتم انگار خدارو در اغوش خودم حبس کردم ..
    مامان بهم امیدواری بده کسی جز تو نمیتونه آرومم کنه نمیتونه در برابر مشکلات مقاوم کنه !وقتی یه نیم نگاهی به آقایه فرجام انداختم سرش پایین بود
    با کت طوسی که به تن داشت و دست هایه قفل کرده در هم تماشگر ما شده بود
    به طرفش رفتم
    _آقا آر‌ش ؟
    سرشو به سمتم چرخوند و دستاشو ازهم باز کرد !
    _بعلله ؟
    _اگه امکانش یه خورده با مادرم صحبت کنید تا اروم شه و اطمیانش بیشتر بشه البته قراره چند روز دیگه بیاد پیشم البته اگه اشکالی نداره ..
    اصلا از حرفم تعجب نکرد
    _البته ! خوشحال میشیم
    لبخندی زدو از کنارم رد شد
    قدم هاشو خیلی مردونه و محکم بر می داشت وقتی کنار مامان ایستاد دلم قرص شد .
    با دیدن رضاضربان قلبم تندتر و تند تر شد سر جام عین میخ ایستادم
    آرشو مامان گرم صحبت بودن !!چشام هامو از رضا بر داشتم و به ماشین تکیه دادم
    _خوب دکو پزی برای خودت راه انداختی
    با غضب نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم
    _به تو ربطی نداره
    پوزخندی زد
    _بیا برو ببین تو محل در موردت چی میگن ...!
    نمیخواستم چیزی بگم اصلا حوصلشو نداشتم بزار تو خماری بمونه ...
    _مه گل اگه با من ازدواج کنی یه زندگی برات درس میکنم همه حسرتتو بخورن خونه برات درست میکنم مثل قصر
    نگاهِ نفرت بارمو قالب چشم هاش کردم
    _خونه ،پول ، ماشین ههههه
    به دردم نمیخوره وقتی دلم خوش نباشه تو اون خونه، وقتی عشقی در من وجود نداره
    _الان عاشق این پسره قرتی شدی ؟
    _همینه دیگه !سطح فرهنگ و ادبت تا همین حده
    آقایه فرجام به طرفمون اومد سرمو پایین انداختم
    _مشکلی پیش اومده
    _کسی با شما حرف نداره
    آرش سکوت کرد
    _بریم مه گل خانوم .
    _با نامزدم کجا میخوای بری ؟
    آرش به من نگاه کرد تعجبو از چشام میخوندم
    _یا خودت تنها میری یا نشونت میدم با دختر مردم فرار کردن چه جرمی داره..
    _اگه می بینی چیزی نمیگم بخاطر بزرگ تریه که اینجاست .برو شکایت کن ببینم به کجا میرسی پسر خوب
    دستشو محکم به سـ*ـینه ی آرش کبوند..
    _برو بابا سگ خور تهرانی !
    ای خدا الان دعوا میشه
    _آقایه فرجام توروخدا ولش کنید
    آرش در جلو ماشینش رو برام باز کرد تو ماشین نشستم
    دلم آروم نبود ترس عجیبی داشتم نمیدونستم آرش واقعا میخواست کمکم کنه یا نه ؟
    _با من قهری ؟
    صورتم به سمتش چرخوندم در حالی که با دکمه ی مانتو یشمیم بازی میکردم گفتم
    _نه فقط حالم زیاد خوب نیست !
    هم حواسش به من بود هم به جلو ادامه داد
    _نکنه به همین زودی دلت برا مادرت تنگ شده
    سرمو به به سمت شیشه ی سمت راستم سوق دادم
    _نه فقط نگران حرفا و تهمت هایه مردمم
    با جدیت کامل گفت :
    _چرا نگران ؟ مگه اون روزهایی که تو اون خونه کنیز خانوم آذین بودی کسی پا در میون کرد !وقتی از دنیایه دخترانت از مدرسه گذشتی کسی اومد دستتو بگیره !
    واقعام راست میگفت..!
    _نه حق با شماست
    _پس دیگه نگران نباش .مردم حرف زیاد می زنن
    صدای موسیقی رو زیاد کرد قبل از اینکه شروع به خوندن کنه گفت :
    _عاشق این آهنگم مطمنم خوشت میاد
    چه قدر زود یادت رفت که قرار بود که هیچ وقت از دلامون دور نیوفتیم
    به شروع این احساس که قرار بوده عشق باشه هر دوتامون بله گفتیم
    بین ما تو اون روزا یه عشق محکم بود شدیم آدمو و حوا مثل ما کم بود
    آدم یه وقتایی بی علت تغییر میکنه ، فراموش کردم حوا هم آدم بود
    فراموش کردم حوا هم آدم بود …
    کسی که برای بودن کنار تو زندگیشو داد
    منم ولی بعد رفتنت شاید اینو یادتم نیاد
    برای تو این تموم شدن عجیبه که چیه این همه عادیه
    دنیا برای من بدون تو یه انفرادیه
    کاش ، این همه بدون منطق دوسشت نداشتم
    کاش عشق تو هیچ موقع پاشو تو قلبم نمیذاشت
    اومدم پا به پات از نفس افتادم
    بهشت و به تجربه ی با تو بودن از دست دادم
    کسی که برای بودن کنار تو زندگیشو داد
    منم ولی بعد رفتنت شاید اینو یادتم نیاد
    برای تو این تموم شدن عجیبه که چیه این همه عادیه
    دنیا برای من بدون تو یه انفرادیه
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    _موسیقی چطور بود
    _ریتم آروم و قشنگی داشت
    داشبورت مشکی رنگ ماشینشو باز کرد در اون کلی تخمه و پسته و شکلاتو خود نمایی میکرد.
    _مه گل خانوم بردار
    یه نگاه به دستش انداختم
    _مرسی نمیخورم
    _دست رد میزنی به سـ*ـینه ی من
    از حرفش خنده ام گرفته بود ..یه شکلات رو به دستم داد یه بسته پسته رو باز کرد
    _تعارف نداریما باید بخوری
    احساس راحتی و آرامشم با وجود آرش هر لحظه بیشتر میشد و انگار سالیان خیلی دراز همو میشناسیم
    _مرسی از لطفتون بر می دارم
    _آقا آرش ؟
    در حالی که یه پسته رو ،به لب هاش نزدیک می کرد
    گفت :
    _بله مه گل خانوم
    به نگاه به چشمام انداخت نگامو ازش دزدیدم
    _میشه از خانوادتون بگین ؟
    _بله فکر خوبیه
    بسته ی پسته رو به دستم داد
    مادرم من یه پرستاره که البته بعد از فوت خواهرم به وضوح میشه گفت شکست
    دیگه نتونست به کارش ادامه بده و بعد از اون تو خونه موند ...
    خواهرمم یه خانوم هنرمنده
    در بالا شهر تهران یه کارگاه نقاشی داره و به کسایی که عاشق نقاشین آموزش میده
    اسم خواهرم مانیا و اسم مامان جانم ریحانه است .از رفتاراشونم بگم خیلی خانومایه مودب و خوش خلقیند
    وانقدی که من ازت تعریف کردم هر لحظه مشتاقن مه گل خانومو ببینن .دیگه چیزی مونده که بخوای بدونی ؟
    _نه همه چیز کامل و صریح بود
    لبخند رو لب هاش نقش بست منم یه لبخند نثارش کردم
    سرمو به صندلی مشکی با حاشیه های طلایی تکیه دادم و چشامو آروم بستم
    _مه گل خانوم رسیدیم.
    یه در نقره ای و طلایی رو به روم بود درختاییه که تو حیاط بودن سر به فلک کشیدن و از دیوار خونه نمایان بودن هر لحظه دوست داشتم این در باز شه و من محیط خونه رو ببینم کمی استرس داشتم
    انتهای حیاط یه خونه بزرگ بود و سمت راست پر از درخت کاج و درخت های تزیینی و سمت چپ پر از سنگ ریزه و یه حوض نسبتا بزرگ قرار داشت که سبک کلاسیک و قدیمی به حیاط داده بود
    _چقد با صفا و زیباست
    _بلههه ولی به روستایه شما نمیرسه
    از ماشین پیاده شدم
    _ولی به زیبایی باغ بهار نارنجم هست !
    _نه نه اونکه کلا یه صفایه خاصی داره ..بعلهههه..وای مامان جونمم که اومد
    یه خانوم حدودا ۴۵_تا۵۰سال بارویه خندون و موهایه بلوند رو به روم ایستاد
    _سلام دختر گلم ! خوبی عزیزم .چشما‌شو نگاه عینه چشمایه دخترمه
    کمی بغص کرده بود
    _ سلام ممنونم.منم خیلی خوشحالم از دیدارتون
    دست هامو در دست هاش گرفت
    _اسم من ریحانست.منو مثل مادر خودت بدون دخترم
    لبخندی زدمو دست هاشو به آرومی نوازش کردم
    _چشم خاله جون .شما به من لطف دارین
    _فدایه دخترم بشم
    آرش رو به روم ایستاده بود با قیافه ی عبوسانه روبه مامانش کردو گفت:
    _وااا ،مامان انگار منم هستماا نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار
    اگه براتون عروس بیارم فک نکنم خونه راه بدین منو.
    ریحانه خانوم خنده اش گرفته بود
    _کم تر نمک بریز آرش خان.شما تاج سر منی و عروسمم ملکه ی این خونست
    _بعد مانیا چیه این خونه میشه؟
    خاله جون دستشو رویه کمرم گذاشت و منو به سمت خونه هدایت کرد
    _مانیا مهمون این خونست.خانوم شما باید باشه ملکه این خونه
    _خانومم ملکه ی خودمه،نه این خونه
    خاله جون اخمی کردو گفت
    _آره جون عمته ی نداشتت !پس چرا اینهمه اصرار می کنم برو زن بگیر به حرفم گوش نمی دی حالا واسم ملکه ،ملکه می کنی ؟
    آرش چمدونمو در دست گرفت و با پوزخندی گفت
    _هی مادر جان کی به من زن می ده؟
    _از خداشونم باشه ، حالا بسه دخترم خسته شد بیا عزیزم تا اتاقتو بهت نشون بدم
    آرش یه لبخند بهم زد
    _خوبه نیومده خودتو تو دل مامانم جا کردی
    _ایشون به من لطف دارند
    چشمکی زدو از کنارم رد شد
    به همراه خاله وارد نشیمن شدیم مبل هایه سفید با گل هایه سرخ و یه گلدون سفید به همراه گل رز قرمز نمایه خاصی به اتاق میداد
    از پله ها بالا رفتم و وارد یه راهرو شدیم
    _دوست داشتم اتاقه تو مانیا کنار هم باشه ،اگه مشکلی پیش اومد بهش بگی دخترم خیلی خانومه
    _ بله درست مثل شما
    _قربونت برم خانومی از خودته ،خوب اینجام اتاقت امیدوارم بپسندی
    لبخندی از سر رضایت به ریحانه خانوم نشون دادم
    _خیلی ممنون تو زحمت افتادین !
    _نه عزیزم این چه حرفیه .
    وارد اتاقم شدم یه اتاق نسبتا بزرگ با دکوراسین سفید که میز کامپیوتر با دنگو فنگش تو کنج اتاق بود
    یه بوفه پر از عروسک های قشنگ
    گل سرخ در گلدان سفالی که فضایه دخترانه ای به اتاق می داد رویه میز چوبی کنار پنجره قرار داشت خیلی خوشحال بودم
    هر لحظه بابت تصمیمم مسمم تر می شدم
    آرش خیلی مهربون بود ،من که یه غریبه بودم برام سنگ تموم گذاشت ببین واسه زنش چه کارها که نمیکنه
    رد پای یه نفرو پشت در احساس کردم.
    _می تونم بیام تو مه گل
    شالمو که رویه شوه هام افتاده بود رو سرم انداختم
    _بعلــــــــــه
    اول یه نگاه کلی به اتاق انداخت
    _خوب چطوره ؟
    منم دوباره یه نگاه کلی به اتاق انداختم
    _عالی !از سرمم زیاده .فقط نمی دونم این همه محبتتو چه جوری جبران کنم
    دست به سـ*ـینه به در تکیه داد و با جدیت گفت
    _ اول اینکه اعتماد به نفستو ببر بالا و ارزشت بالاتر از این حرفاست دوم اینکه با درس خوندن خیلی خوشحالم می کنی
    _اونکه حتمااا
    دست هاش رو از هم باز کرد
    _خوب بیا بریم پایین وقت ناهاره
    بهش لبخند زدم
    _چشم الان میام
    بعد از عوض کردن لباس هام از پله ها پایین رفتم آرش با موبایل صحبت می کرد،
    از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخونه که از دور مشخص شده بود قدم برداشتم
    خیلی زیبا بود کابینت های سفید و میز ناهار خوری همون رنگ آرامش عجیبی به آشپزخونه میداد
    خاله جون گوشه ی میز نشسته بود
    _بفرما دخترم
    کنارش نشستم
    یه خدمتکار تقریبا پیرم داشتند به نام ماهرخ خانوم.
    بعد از خوردن ناهار به همراه آرش به حیاط رفتیم تا یه دوری تو باغ بزنیم
    _راستی آقا آرش خواهرتونو ندیدم
    _آره اون تا غـــــروب تو کارگاه نقاشیه .
    _آها چه خوب
    دستی به موهاش کشید
    _اهووم ،توام اگه دوس داری که نقاشیت بهتر بشه می تونی بری پیشش !
    از شوق لبریز شدم
    _حتماا .من عاشق نقاشیم
    نیم نگاهی بهم انداخت
    _چ خوب !می دونی من عاشق چیم ؟
    کمی مکث کردم
    _نه چی ؟
    _عاشق غذا !مخصوصا دست پخت مادرم اوووم
    _بله ..بیشتر اقایون به شکمشون خیلی اهمیت میدن
    _بللللله
    سنگی که جلوی پاش بود شوت کرد و فک کنم ۵ متر اون طرف افتاد.
    _می دونی تو این دنیا چی بهم امیدواری می ده؟
    تو چشمام نگاهی انداخت و بعد شونه ای بالا داد
    _نه بگو
    _کمک شما تو دسام
    _اوه اوه کارم دراومد از فردا باید معلم خصوصی خانوم بشم
    از حرفش ناراحت شدم میدونستم شوخیه ولی کمی به دل گرفتم
    _البته وقتایی که بیکارین وگرنه نمی خوام مزاحمتون باشم
    _می تونی رو کمک من حساب کنی
    _خیلی خوبه که یه دوست مهربون مثل شما
    ابرویی بالا داد
    _و خوبتر اینکه یه خانوم مهربون بهم اعتماد کرده.
    در جوابش سکوت کردم
    _بهتره بریم تو هوا سرده !
    _اره بریم فقط مه گل .بهش نگاه کردم اونم نگاهشو رو گونم بعد پیشونیم انداخت به چشمام نگاه نمی کرد
    _میگم این شوخی و حرفایه منو به حساب چیزه دیگه ای نزار یادمون باشه فقط قراره یه اتفتق تازه تو زندگیت شکل بگیره اونم به کمک درس ....!
    _شما در مورد من چی فکر کردین ؟
    با قیافه ای حق به جانب گفت
    _نه اشتباه نکن من منظور خاصی نداشتم
    _باشه روز خوش
    راهمو کج کردمو ازش فاصله گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.با این حرفش دلم شکست ،غرورم له شده بود فکر کرده کیه ؟
    حوصلم حسابی سر رفته بود به اتاق نشیمن رفتم و با خاله جون مشغول صحبت بودیم
    _به به خانوم !خوبی گلم
    به احترامش ایستادم دست هامو به سمتش بلند کردم
    _سلام عزیزم ..فکر کنم باید شما مانیا خانوم باشین ؟
    _منم خوبم بله همینطوره داداشم کلی ازت تعریف کرده بود واقعا قابل تعریفی
    لبخندی زدم و تو چشم هاش نگاه کردم
    _ اقاآرش به من لطف دارن .از شماهم خیلی تعریف کردن
    _داداش منه دیگه از من تعریف نکنه از کی تعریف کنه هردو خندیدم
    دختر مودب و خوش لباسی بود لبه ی موهایه بلوندش از پشت مقنعه کاملا دیده میشد
    و بوی ادکلنش کل فضای خونه رو در بر گرفته .بعد از خوردن شام به کمک ماهرخ خانوم رفتم تا در شستن ظرفا بهش کمک کنم
    _مه گل بیا اینور چی کار می کنی تو ؟
    به سمت آرش برگشتم
    _ دارم به ماهرخ خانوم کمک می کنم.برم تو اتاق حوصلم سر می ره
    _بیا اینور نیاوردمت که کار کنی !فردا صبح ساعت ۷ اماده باش باهم بریم مدرسه تیزهوشان ثبت نامت کنم.معدلت بالاست صدرصد قبولت می کنن
    دستمو آب زدم و به سمتش قدم برداشتک
    _چشم
    _خوب برو تو اتاقت بخواب دیگه !خوابت نمیاد ؟..
    ._چشم الان میرم شبت بخیر آقا آرش .به سمت اتاقم قدم بر داشتم ارشم بدون توجه به من به سمت نشیمن رفت ...
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    کمی فکرم کردم نمیدونم مامان کی قراره بیاد چشمام رویه هم رفت
    از خستگی خوابم برد
    _مه گل ،مه گــــــــــل آماده ای ؟
    وای خدا ،من خواب موندم .
    _اومدم تو اتاقا کجایی پس ؟اصا حوصله نداشتم از رو تختم بلند شم .در اتاق باز شد
    _نگاه نگاه هنوز خانوم تو رختخوابه ،بلند شو دیر شد تنبل
    چیزی نگفتم فقط خوابالود نگاهش کردم .مریضی ؟سرت درد می کنه !دستشو روی پیشونم گذاشت
    _تبم نداری ! پس این لوس بازیا چیه ؟
    از چشم هام خستگی می بارید
    _آقا آرش خسته ام خیلی خوابم میاد
    کمی اخم کرد
    _پاشو ببینم .از هر چی بگذری از درست نباید بگذری !!!_روپوشت آویزونه تو کمد فک کنم اندازت باشه بپوش من رفتم صبحانه زود بیا
    زیر لب پوفی گفتمو یه قوسی به بدنم دادم به سمت حمومی که تو اتاقم قرار داشت رفتم یه آبی به صورتم زدم
    روپوش مدرسم رو پوشیدم وموهامم از مقنعه به حالت کج بیرون ریختم
    .کیف کولمو برداشتم و از پله ها پایین رفتم
    _به به خانوم
    نگاهش رویه موهام ثابت موند
    موهاتم که ریختی بیرونو !!!!
    دستی به موهام کشیدم
    _خوب چه اشکالی داره ؟
    در این مورد حرفی نزد
    _مهم نیست .باهم صبحانه خوردیم واز خونه زدیم بیرون
    _خانوم تنبل .صبح ها می خوای اینجوری بری مدرسه
    _دیشب خیلی خسته بودم واسه همین سخت بیدار شدم
    سوار ماشین شدیم ریموت رو لمس کرد و در باز شد از اینکه در جوابم گاهی اوقات سکوت می کرد حرص می خوردم
    آرش کت زرشکی با پیراهن سفید پوشیده بود انقدر خوش استایل و خوش تیپ بود که باید بگم دختر کشه
    بعد از ۱۰دقیقه رسیدیم .خداروشکر بخاطر معدل بالام قبول کردن و ثبت نام شدم
    _باهم میریم شرکت تا چک هارو تحویل بدم و بعد میریم خونه
    با چشمام تاییدش کردم مسافت کمی رو طی کردیم
    از ماشین پیاده شد و به سمت یه ساختمو بزرگ با نماهایی طلایی رفت
    حدودا یه ربع تو ماشین نشستم
    حوصلم سر رفته بود از ماشین پیاده شدم و به سمت یه نقره فروشی که دقیقا کنار شرکت بود قدم بر داشتم
    پشت ویترین محو انگشترو دست بندهای نگین کاریش شده بودم .وای چه بدلیجاتی .کاش می شد همشو برا خودم بخرم
    _خانوم شما اراده کنی برات میخرم تک تکشو.
    وا این ذهن منو خوند .وقتی برگشتم دوتا پسر رو دیدم که با اون مدل موی خروسی و شلوار پاره پورشون کاملا معلوم بود چه جور آدمی هستند
    _اینم کارت منه ، دستاشو به سمت آورد ناخونای انگشتش دقیقا دو برابر ناخونای من بود
    _بگیر دیگه ناز نکن .قول میدم راضیت کنم با این حرفش تمام حرصمو تو دستام ریختم و خالی کردم تو صورتش
    آرش از دور من رو نظاره می کرد قدم هاشو آروم به سمتم برداشت
    من فقط اشک می ریختم تا آرش خواست کاری انجام بده اونا فلنگو بستن
    _بیا بریم تو ماشین!
    _ اینجا محیطش خوب نیست .نباید پیاده میشدی .سکوت کرده بودم
    با هق هق شروع کردم به حرف زدن
    _ من نمی خوام اینجا بمونم ،من این محیطو دوست ندارم
    نیم نگاهی بهم انداخت و دنده رو رو حالت دایورت قرار داد و شروع به حرکت کرد
    _گریه نکن ،این اتفاق واسه هر دختری پیش میاد واسه حرف یه پسره احمق ناراحت نکن
    _بر می گرده بهم میگه خوب کاسب می شی .باصدای بلند گریه سر دادم
    دستمو گرفتم جلو صورتم از چهره اش بی تفاوتی رو می خوندنم فقط داشت قانعم میکرد
    _من دیگه نمیخوام اینجا بمونم ،من دنیای سادگی خودمو می خوام کلبه ی خودمو
    عین بچه ها شده بودم
    _حالا اون یه چیزی گفت تو چرا جدی گرفتی ؟
    با جدیت گفتم
    _من با لباس مدرسه بودم .نه بهش نخ دادم نه حرفی زدم اون نباید همچین حرفی می زد، در موردم چی فکر کرد
    _بسه دیگه ای ،داری وا دارم میکنی برم آمار پسررو در بیارم بزنم له و لوردش کنم .هر دختری همچین حرفی رو شنیده تو نباید با یه حرف خودتو ببازی !توانقد شهامتو داشتی زدی زیر گوشش
    _ دوس نداشتم کسی منو تو این جایگاه فرض کنه که همچین حرفی بهم بزنه
    _میفهمم شنیدین این حرف سخت بود.من قول میدم دیگه تنهات نزارم تا مزخرف بگن بهت هر چند این جور آدما تو هر شهری پیدا میشن
    چند دقیه ای بینمون سکوت حاکم بود
    _مامانت کی میاد؟
    _نمیدونم
    در پارکینگ باز شدو وارد خونه شدیم از ماشین پیاده شدم
    آرش به طرف حوض رفت و یه آبی به صورتش زد وقتی اون آستین هایه تنگشو به سمت بالا تا زد رگ دستش به وضوح دیده میشد به من یه نگاهی کرد
    _بیا یه آبی به صورتت بزن !
    نگاهم غرق اندامش بود
    _ممنونم
    از پله های حیاط به سمت اتاق نشیمن بالا رفتم ،خاله جونو مانیا به استقبالم اومدن .
    _خوب‌ ! مه گل جان چطور بود ؟
    _همه چی عالی بود خاله جون
    لبخندی زدو لیوانی که به دست داشت رو رویه میز قرار داد
    _خوب خداروشکر برو لباستو عوض کن ناهار حاضره
    _چشم
    از پله ها به ارومی بالا می رفتم که صدایه آیفون به گوشم خورد
    رویه پله ایستادم میخواستم ببینم مامانه یانه ؟
    بعد از چند دقیقه آرش به سمتم قدم برداشت
    _مه گل خانوم مامانته!
    نفس عمیقی کشیدم خیلی خوشحال شدم کولمو رویه پله ها رها کردم و به سمت حیاط قدم برداشتم
    مامان با یه کیف دستی خیلی کوچیک با تعجب نظاره گره خونه شده بود
    دوان دوان به سمتش گام برداشتم
    _سلام مامان جونم !
    بغلش کردم
    _سلام دخترم خوبی ؟
    از هم جدا شدیم
    _اره مامانی خوبم تو چطوری ؟بابا خوبه !
    نگاهش به اطراف بود
    _مامان جان این خونه خیلی بزرگه هر چقدر نگاه کنی کم میاری !
    لبخندی زدو گفت
    _اهوم خیلی ...راستی مه گل بگو ببینم چه جور آدمین ؟یه شبی که اینجا بودی چه اتفاقی افتاده؟
    دستمو رویه کمرش قرار دادم و به سمت خونه هدایتش کردم
    _بیا بریم تو زشته ریحانه خانوم دم در خونه ایستاده
    _باشه باشه تعریف کن حالا
    زیر لب یه پوفی گفتم
    _همه چی عالیه مامان ...خیلی مهربونن احساس راحتی میکنم باهاشون البته به این زودی نمی تونم بشناسمشون ولی تا حالا که خیلی خوب بودند
    دستمو گرفت
    _خوب خداروشکر
    به سمت خاله جون رفتیم
    طبق معمول با لبخند از مامان استقبال کرد آرش هم کلی خوشحال شد و ابراز لطف کرد
    مامان رو به سمت اتاقم سوق دادم
    _آره مه گل خیلی خانواده ی خوبین..ایشالا همینجوری بمونند ...!
    _اره مامان ایشالا باطنشونم مثل ظاهرشون خوب باشه
    وارد اتاق شدیم
    _وای این اتاق توعه ...چه قشنگه
    مبهوت اتاقم شده بود
    _آره مامانی خیلی زیباست
    بعد از عوض کردن لباس ها به سمت آشپزخونه رفتیم آرش با لبخند بهمون نگاه می کرد
    _خیلی خوش اومدین
    _ممنونم پسر ...واقعا ممنونم که مه گلو از اون مخسمه راحت کردی
    یه نگاهم بهم انداخت
    _خواهش میکنم
    بعد از خوردن ناهار مامانو ماهرخ خانوم و خاله جون به اتاق نشیمن رفتند تا باهم صحبت کنند
    منم به سمت حموم قدم برداشتم بعد از یه دوش مشغول سشوار زدن به موهایه بلندم شدم
    آرشم به اداره رفته بود
    درس هایی که عقب مونده بودمو مطالعه کردم و بعد یه چرت زدم
    با صدایه مامان بیدار شدم
    _مه گل
    چشمامو باز کردم مامان بالا سرم قرار داشت
    _جانم
    رویه لبه ی تخت نشست
    _خیالم کاملا جمع شده هم خودش و هم دخترش خیلی خانومایه خوبی هستند با فرهنگ با اصل و نصب ...
    رویه تخت نشستم
    _آره مامان جان
    دیگه منم فردا صبح باید برم
    با تعجب گفتم
    _وا مامان چقد زود؟کجا بری ؟
    _خونه !بابات فردا مرخصی داره باید برم زودتر
    شونه ی بالا دادمو گفتم
    _خوب میذاشتین یه روز دیگ میومدین !
    _نه دلم آروم نمی گرفت حالا خیالم جمع شده فردا صبح تو داری میری مدرسه با آقا آرش میگم منو ببره تهران پارس...
    لبخندی زدمو سرم رو رویه شونه هاش قرار دادم با دسته هایه مادرونش مشغول نوازش موهام شد
    _مه گل جان دخترم مواظب خودت باش ، مواظب دنیایه دخترونت ! درستم بخون و باعث افتخار ما باش
    _چشم مامان
    یه بـ..وسـ..ـه به پیشونیم زد
    بعد از خوردن شام با خاله جون به سمت حیاط قدم برداشتیم
    مامان و خاله باهم صمیمی شده بودن با دیدنه این همه صمیمیت قلبم آروم میگرفت
    من رویه پل نشسته بودم
    متوجه ی قدم هایه آرش شدم
    کنارم نشست
    _چه مامان مهربونی داری
    نیم نگاهی بهش انداختم و بعد نگاهمو به سمت مامانو خاله جون سوق دادم
    _مثل دخترش
    _اوووهه بر منعکرش لعنت !
    خیلی سردم شده بود دستامو بهم سابیدم
    _هوایه پاییز خیلی سرد شده
    _اهوممم خیلی
    _برو بخواب تا مثل امروز خواب نمونی
    ابرویی بالا دادم
    _حالا یه بار اینطور شده ..هی منو ضایع میکنید
    خنده اش گرفت از حرفم
    _اخه یه بارم فقط خواستی بری مدرسه
    راستم می گفت
    _یه چی بگم ناراحت نمیشی
    نگاهمو تو چشم هاش انداختم کنجکاوی از چشم هام می بارید
    _خیلی فنچی !
    از حرفش متعجب شدم با اخم گفتم
    _من کجام فنچه ؟
    بلند شد
    _راستش همه جات
    صدایه خنده هاش تو گوشم می پیچید به گفتن این حرف به سمت خونه قدم برداشت
    پسره ی پرو من کوجام کوچولو و فنچه ؟
    پووووووف
    مامان و خاله جون به سمتم اومدن باهم وارد خونه شدیم بعد از شب بخیر به سمت اتاقمون قدم برداشتیم
    مامان رویه تخت ولو شد طولی نکشید که خوابید
    منم غرق فکر بودم
    چقد خوبه. آرش انقد باهم صمیمی شده بودو باهم می گفتیمو می خندیدیم می دونستم که فقط و فقط واسه اینکه من احساس دلتنگی و غریبی نکنم
    با خودم احد بستم که جواب شیطنت هایه آرشو با شیطنت بدم
    صبح زود از خواب بیدار شدم باید رو دست آرش می زدم .لباسای مدرسمو پوشیدم موهامو شونه زدم مامانم بیدار کردم تا آماده شه
    مقنعه رو اتو کشیدم ،و کولمو برداشتم از پله ها پایین رفتم ساعت ۶:۵۵ دقیقه بود همه خواب بودن به سمت میز صبحانه رفتیم
    .ماهرخ خانوم یه لیوان چای جلویه منو مامان قرار داد
    مشغول خوردن چایی شدیم
    چقد تیپ ماهرخ خانوم برام جالب بود همیشه شلوارش تو جورابش بود و پیراهنش زیر زانو می رسید روسریه گل گلیشو دور سرش می چرخوند و با لهجه صحبت می کرد
    حدودا یه ربع بعد صدای آرش میومد که زیر لب می گفت .معلوم نیست سر صبحی کجا رفته این فنچ .خندم گرفته بود وارد آشپزخونه شد
    _عه تو اینجایی ؟
    بعد نگاه به مامان انداخت
    _شما چرا انقد صبح زود بیدار شدین !
    مامان درحالی که چایی می نوشید گفت
    _باید برگردم
    آرش با چهره ای خوابالود ادامه داد
    _چه زود؟
    _آره پسرم بابد زودتر برگردم
    بعد از خوردن صبحانه هر سه سوار ماشین شدیم
    وقتی به مدرسه رسیدیم از ماشین پیاده شد و در آغوشم گرفت
    _مواظب خودت باش مه گلم
    یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم
    _چشم حتما خداحافط به بابا سلام برسون
    بعد از اینکه از کنارم رد شدند به سمت مدرسه رفتم خیلی مدرسه ی خوبی بود با تجهیزات عالی ...
    بعد از اتمام مدرسه آرش دنبالم اومد
    _سلام خسته نباشی
    _سلام ممنونم شماهم خسته نباشی
    کمی مکث کرد
    _مدرسه چطور بود ؟
    _خیلی عالی بود واقعا خوشم اومد
    لبخندی زد
    _فردا شب یه جشن خانوادگیه قراره بگیریم گفتم که کم کم خودتو آماده کنی !
    جشن خانوادگی ؟ چه جالب
    _به چه مناسبت
    تو چشم هام نگاه کرد
    _بخاطر ورود دوست جدیدی به زندگیه خانوادگیمون
    این تهرانیام حوصله دارنا میخوان بهونه جور کنن واسه همه چی جشن بگیرن ..
    بعد از رسیدن به خونه و خوردن ناهار سروقت درس هام رفتم کمی از بچه ها عقب بودم باید خودمو می رسوندم
    یه نگاه به ساعت انداختم
    ۸ شب شده بود کمی با کامپیوتر بازی کردم و بعد با صدایه ماهرخ خانوم به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
    بویه قورمه سبزی تمام فضایه خونرو در بر گرفته بود خاله جونو مانیا خیلی سریع غذاشونو میل کردند
    منو آرش هم کمی کند غذا می خوردیم
    به سمت نشیمن رفتم
    آرش روبه روم ایستاده بود
    _حوصلم سر رفته !
    _خوب بهتره زیرشو کم کنی تا سر نره .یا اینکه بری بخوابی فردا خواب نمونی !
    لبمو پایین اوردمو با ناراحتی گفتم
    _باشه شبت بخیر رو پله ها با بی حوصلگی قدم بر میداشتم
    _مه گل ؟
    _بلــــــــــه
    _بیا پایین باهم فیلم ببینیم
    .وای چه خوب
    _اومدم اومدم .
    آرش رو مبل رو به روی تلوزیون نشسته بود و منم رو مبل کنارش
    نیم ساعت از فیلم گذشته بود و من چیزی متوجه نشدم آخه این چه فیلمیه ،واسه من فیلم اکشن میزاره داره نظام یه کشورو نشون میده تازه زیر نویسشو باید بخونی متوجه شی داستان از چه قراره !آرش بدون توجه به زیر نویس به فیلم نگاه میکرد معلومه مکالمش عالیه
    .ولی من تنها در درسی که نمره نمیاوردم همین زبان .
    دستمو زیر چونه ام انداختم و به یه حالت عاقل اندر سفیه به تلوزیون نگاه کردم
    ! آرش در حالی که پوست تخمه رو جدا میکرد بهم نگاه کرد .نگاه کردن همانا و غرق در خنده شدن همانا ! حدودا یه ۵دقیقه ای به قیافه ی من می خندید .
    _آقا آرش خیلی فیلم قشنگیه ! واقعااا کشور ما به همچین رزمنده هایی نیاز داره !
    دوباره خنده ی آرش اوج گرفت !
    _ فنچول خانوم منو مسخره میکنی ؟
    _آخه از نظر شما این فیلم چه جذابیتی برای یه دختر داره ؟
    _اوه اوه یادم رفته بود شما سیندرپا و سفید برفی دوست داری !
    خندیدمو گفتم
    _اول اینکه سیندرپا نه وُ سیندرلا بعد اینکه اینا کارتونن
    _پس شما میبینی خانوم معلم جان
    _من عاشقانه رمانتیک !
    از جام بلند شدم و دمپایه ابریمو که به شکل خرگوش بود پوشیدم قدم ها مو به سمت اتاقم بر داشتم !آرشم تلوزیون ال ایدیرو خاموش کرد و با من هم قدم شد
    _می ترسم عاشقانه ببینی عاشق شی ؟
    پوزخندی زدم
    _عاشق !!!!! نه نگران نباش...عشق پاک خیلی کم پیدا میشه، البته اگه روزی پیدا شد چرا که نه ؟
    _ عشق پاک وجود نداره !
    _شایدم وجود داشته باشه .حالا اجازه میدهید این بانو سر به بالین بگذارد
    _ در سیاه چال بیندازیدش !
    _جااااان ؟
    _هیچی بابا جو گرفت منو .برو بخواب فنچول
    خنده ام گرفته بود
    _باشه شب بخیر
    وارد اتاقم شدم خدایا داره یه حس جدیدی در من اتفاق می افته ..
    خدایا این حسو در من دفن کن نذار شعله ور شه
    از احساسم می ترسیدم
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    _سلام عزیزم بدو بدو برو لباستو عوض کن که کلی کار داریم چشم خاله جون
    به سمت پله ها می رفتم آرش هم هم قدم من شده بود
    _ساعت چند شروع میشه جشن ؟
    _ساعت ۹ شب ، کلی کار داری باید سریعتر آماده شی هر چندبه خوش استیلی و هیکل من نمی رسی
    یه نگاه به سرتا پاش انداختم
    _ خوب بعله دیگه ،منم اگه ۱۰ تا آمپول خالی می کردم رو بازوم الان خوش استیل بودم
    نگاهش پر از سوال بود سد راهم شد
    _ اخه فنچول جان .چرا قضاوت می کنی .!از کجا می دونی من آمپول تزریق کردم
    شونه ی بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم
    _همه می زنن تا هیکلشون این شه
    با دست سرتا پاشو نشون دادم
    _عزیزم من ۶ ساله که میرم باشگاه هیکلم اینه .اونی که آمپول میزنه مدت کوتاهیه که رفته باشگاه و برای نمایش گذاشتن خودش آمپول میزنه من برای این SixPakام زحمت کشیدم آره کوچولو
    پوزخندی زدم
    _امیدوارم که اینطور باشه آقا بزرگ اگه راهمو باز کنید من به کارم می رسم
    نگاهش تو چشمام گره خورده بود به آرومی از کنارم رد شد
    خیلی مغرورانه قدم برمی داشتم
    _ممنون
    از حرکاتم خنده ام گرفته بچد بعد از عوض کردن لباس هام به سمت نشیمن قدم برداشتم
    _.مامان جان کیکو و میوه و شیرینی با وسایلایه دیگه رو سفارش دادم الانا می رسه به ماهرخ خانوم بگو حواسش باشه
    _ خودت جایی می خوای بری ؟
    _آره یه سر بیرون کار دارم زود بر می گردم
    بعد از صرف ناهار
    .کیک ها و میوه ها رسید .وای عجب کیک بزرگی به کیک دو طبقه با گل هایه رنگی که دور تا دورشو در بر گرفته بود !
    رویه کیک نوشته بود دوستی ما تا ابد پابرجاست خوشحال بودم از اینکه آرش برام ارزش قائله
    ساعت پنج بود که به همراه مانیا به سالنی که در حیاط قرار داشت رفتیم یه سالن خیلی بزرگ با کلی وسایل آرایش
    حدودا پنج دقیقه مبهوت آریشگاه شدم .مانیا روی صورتم کار کرد،حدودا یک ساعت طول کشید
    سایه چشامو مشکی طلایی و رژ لبمو جیگری مات کشید
    حالا نوبت موهامه
    مقداری از موها رویه شونه هام ریخت و بقیه رو شنیون انجام داد
    .. موهای بلندم خود نمایی میکرد
    _تموم شد دختر عروسکی شدی برای خودت
    تو آینه به خودم نگاهی انداختم
    _ مرسی عزیزم ...نظر لطفته .برو لباستم بپوش گلم راستی مه گل جان روسری یا شال که نمیزاری ؟
    _ من اینطوری معذبم ،دوست دارم یه شال سرم باشه
    نگاه معنی داری بهم انداخت
    _باشه عزیزم بیا این شال حریرو بگیر بزار رو سرت
    از دستش گرفتم
    _مرسی مانیا جان لطف کردی
    به سمت اتاقم قدم برداشتم
    وای چقد تغییر کردم ،وقتی خودمو تو آینه دیدم گفتم فتبارک الله احسن الخالقین
    از حرفم خندم گرفته بود
    پیراهنی رو که خانوم آذین برام خریده بود و خیلی دوسش داشتم تن کردم یه دوری جلو آینه زدم .یه چنتا قرم دادم
    ساعت ۸ :۴۵دقیقه شده بود به سمت اتاق آرش قدم برداشتم
    _آقا آرش می تونم بیام تو ؟
    _ بله فنچول ،با ادب شدی ؟
    آرش بند ساعتشو چفت می کرد، و بعد یقه لباسشو صاف کرد بی توجه به من بود
    _اومدم که باهم بریم پایین !بهم خیره شده بود ولی بی تفاوت کته مشکیشو برداشت و گفت :
    _خوب کردی که تنها نرفتی !الان آماده میشم که بریم ..روی صندلی کنار تخت نشستم .چه عکسایی از خودش گرفته بود،یه گلدون شمعدونی کنار پنجره وای که چه حس خوبی بهم منتقل میکرد
    _ می بینم که فنچول جان ،یه نمه به خودت برسی خانوم میشه از حالت فنچ در میای .ولی دوست دارم فنچول بمونی
    با اخم گفتم
    _ وااا اخه من کجام فنچه
    شیشه ادکلنو رویه میز گذاشت و دستبند چرمشو به دست هاش بست
    _ پیش من فنچی
    _آخیی ،آقا بزرگ
    _ مه گل می ترسم !
    نگاه معماوارمو نثارش کردم
    _از چی ؟
    جلو آینه ایستاد به دستی به موهاش کشید
    _میترسم نیومده از دستمون بری ! از فردا خواستگارات بریزن توخونه ،دیگه حوصله ی خواستگارایه تورو ندارم
    زیر لب به پوفی گفتم حالا فکر کردم چی می خواد بگه !گوله ی نمکه این بی مزه
    _ گـ ـناه داری ،ولی نگران نباش خرج جهازمو رو دست تو نمیندازم
    روبه روم ایستاد منم بلندشدم
    _اخه فنچول کوچولو تورو چه به این حرفا..برو با عروسکات بازی کن
    _تو چه می دونی دخترای هم سن من ،تواون روستا بچه هم دارن
    کربات مشکیشو رویه پیراهن سفیدش قرارداد
    _خوبه پس فرشته ی نجاتت شدم
    _اهوم واقعا فرشته ی نجات منی
    با صدای بلند شروع به خوندن کرد
    _ فرشته ی نجات ،فرشته ی نجااات .تو جون ازم بخواه اونم کمه برات
    چه صدایی داره وای
    _صداتون خیلی قشنگه دور از شوخی
    _آره نوازندگی هم میکنم
    _واقعااا ؟
    _بعلههه حالا بعدا بهت نشون میدم .خوب بریم که دیر شد
    باهم از پله ها پایین رفتیم.تقریبا نیمی از مهمونا اومده بودن،کلی سلام و احوال پرسی کردم. کنار مانیا رو مبل مشکی که در اتاق پذیرایی قرار داشت نشستم آرش دقیقا روبه روی من با یه پسر که استایلشون مثل هم بود گپ میزد وقتی صدای خنده ی آرش اوج می گرفت قند تو دلم آب می شد !چقد خوبه مردی مثل آرش حامیمه ،
    نه نه نه انقدر ازش نگو تو خیلی از آرش پایین تری !نباید بهش دل بدی ..نباید عاشقش بشی
    _سلام خانوم شما دوست آقا آرش هستین ؟ به طرفش برگشتم
    یه پسر با چهره ی جذاب و تو دل برو روبه روم بود
    _بلـــــه
    نگاهش غرق چشمام بود سریع نگاهمو ازش گرفتم
    _از کی آشنا شدین ؟قصد ازدواج دارین ؟
    _خیـــــر
    به مبل تکیه داد
    _من دوست نسبتا صمیمیه آرشم ولی چیزی بهم نگفته بود.
    _نمی دونم ،حتما دلیل داشته که نگفته
    صورتشو کمی بهم نزدیک تر کرد
    _تو این جمع مثل ستاره می درخشی مخصوصا با گذاشتن شال واقعا خانومی و باوقار.
    _نظر لطف شماست
    _اگه اجازه ی آشنایی بیشتری بدین خیلی خوشحال می شم.بهش نگاه کردم و لبخندی مغرورانه و پر معنی زدم
    _خیر .آرش کنارم نشست ، در حالی که با گوشیش ور می رفت گفت :
    _پویا مشکلی پیش اومده ؟
    _ببخشد خانومی .
    یه لحظه بیا آرش ...آرشو پویا در گوشه ای مشغول صحبت شدن بی توجه به اونا با ناخونام که لاک جیگری زده بودم بازی میکردم .
    _می بینم که از همین الان برای خودت خواستگار جمع کردی.مبارکت باشه
    خیلی از حرفش ناراحت شدم .اصا براش مهم نبود اخه به تو ام میگن مرد، خوب یه خورده غیرتی شو باید بپذیرم آرش به من فقط به عنوان یه دوست کمک می کنه نه چیز دیگه ای
    _همین پسره پویا ؟
    _ بعله
    نیم نگاهی بهش انداختم
    _چه خوب پسر خوبی به نظر می رسه .حیف که من قصد ازدواج ندارم .وگرنه حتما رو پیشنهادش فکر می کردم، این حرفو زدم تا حرصش دراد ..
    آرش لیوان قهوه ای که دستش بود رو به آرامی به زیر دستی نزدیک کرد و با چهره ای مغرورانه بهم نگاه کرد ..نمی تونستم این جور نگاه کردنشو تحمل کنم ازجام بلند شدمو پیش خاله جون رفتم .همه برای رقـ*ـص به دیسک رفتند
    دختری با پیراهن قرمز و موهایه بابلیس کشیده در جمع خود نمایی می کرد !تمام پسرا فقط به اندام زیبای که داشت نگاه میکردن
    _خانوم افتخار می دی ؟ یه چشم غره ای به پویا نشون دادمو به سمت اتاقم رفتم .رو تختم نشستم برخلاف روزای قبل از حرص اشک نمی ریختم .(مبارکت باشه ،خواستگار داری ) واقعا که اینم از شانس ما.به جایه اینکه بزنه تو دهنش بانیش گشاد .مبارک باشه مبارک باشه راه انداخته برای من
    !کاش یه خورده براش مهم باشم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا