کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
تیام صدای موزیک رو قطع کرد و با صدای بلندی گفت:
- خب! خب! اگه گفتید وقت چیه؟
همه منتظر نگاهش می‌کردیم و عده‌ای داد زدن:
چی؟
تیام دست‌هاش رو به هم مالید و با لبخند دندون‌نمایی گفت:
- بازکردن کادوها!
همه خندیدن. یکی از دوست‌هاش که از اولِ مجلس تا ده دقیقه پیش کنار تیام و سورن بود، گفت:
- تو بیشتر از صاحب مجلس واسه کادوها ذوق داری.
- پس چی؟ تازه نصف‌نصف، مگه نه؟
منتظر به من نگاه کرد و من هم تنها لبخند زدم. همون دوستشون که اسمش ماهان بود گفت:
- خب زنونه‌ست.
تیام شونه‌ای بالا انداخت، یکی از کادوها رو برداشت و گفت:
- عیبی نداره، میدم به زنم.
شلیک خنده‌ی همه زده شد. تیام به دانیه چشمکی زد که برعکس خدمتکارها لباس مخصوصش تنش نبود و کنارِ چندتا از دخترها نشسته بود و گاهی هم‌ تیام کنارش می‌رفت.
دانیه سرخ شد و سر به زیر انداخت. تیام جعبه رو بالا گرفت و گفت:
- از طرف مادر داماد.
چشم گرد کردم. ماهان با خنده گفت:
- بس کن تیام اِ. به‌خاطر همین رفتاراته که بهت زن نمیدن دیگه!
تیام با حالتی زنونه ایشی گفت. از دستِ تیام دل درد گرفته بودیم.
تیام کاغذ کادو رو با یه حرکت پاره کرد و درِ جعبه‌ی کوچیکی رو باز کرد. ساعت رو بالا گرفت و گفت:
- از همین جا از بهاره‌جون تشکر می‌کنم، ان‌شاءالله عروسیِ پسرش.
سورن سری از تأسف تکون داد و ماهان و بقیه قهقهه‌ای زدن. انگار کادوی عروس و دوماد رو نشون می‌داد.
کنارش قرار گرفتم و هر کادویی رو که باز می‌کرد از همون شخص تشکر می‌کردم.
کادوی همه رو که باز کرد، نوبت به کادوی خودش رسید که عطری گرم و خوش‌بو بود.
- دست خودم درد نکنه، ان‌شاءالله عروسیم.
لبخندی زدم و با خنده گفتم:
- ان‌شاءالله.
سورن از جا بلند شد و مقتدرانه به‌سمتم اومد. اخم کم‌رنگی روی پیشونیش بود.
کاملاً روبه‌روم ایستاد. دست تو جیبِ شلوارش کرد و جعبه‌ی مخملی قرمزی بیرون کشید.
جعبه رو باز کرد. حلقه‌ای رو که یه نگین روش داشت از جعبه بیرون آورد و جعبه رو روی میز کادوها گذاشت.
دستم رو توی دست‌های گـ*ـرمش گرفت. تنها مبهوت به کارهای مبهمش نگاه می‌کردم.
حلقه رو توی انگشت دست چپم کرد و به چشم‌هام خیره شد.
صدای دست بلند شد. تیام داد زد:
- عروس چقدر قشنگه، ایشالا مبارکش باد
دوماد خوش‌آب‌ورنگه، ایشالا مبارکش باد
کم‌کم همه با تیام هم‌صدا شدن. گیج به نگاه خاصش نگاه می‌کردم. اینجا چه خبر بود؟
با دستی من رو به‌شدت کشید و توی آغـ*ـوشش افتادم. به خودم اومدم. بهاره بـ..وسـ..ـه‌ای رو گونه‌م نشوند و خوش‌حال گفت:
- مبارک باشه عروسِ گلم.
سورن خواستگاری کرد یا خوابم؟
همه تو حالتِ گیجیم بهم تبریک گفتن؛ ‌به‌ویژه آیهان که بـ..وسـ..ـه‌ای رو گونه‌م زد و آرزوی خوشبختی واسه‌م کرد. لعیا با خنده من رو تو آغـ*ـوش کشید و گفت:
- الهی قربونت برم! تو هم رفتی قاتی مرغ‌وخروسا؟
سردرگم از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- من هنوز گیجم.
پس‌گردنی بهم زد و گفت:
- بودی عزیزم.
گردنم رو مالش دادم. چپ نگاهش کردم و گفتم:
- وحشی! بیچاره امین چی می‌کشه از دستت؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم! یادم باشه حتماً بپرسم ازش. اینا رو ولش کن، الان سورن از تو خواستگاری کردا! ذوقی چیزی نداری؟
 
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    هرچی با نگاهم دنبالش گشتم، پیداش نکردم. گفت:
    - رفت تو باغ عزیزم، برو پیشش.
    به لعیا نگاه کردم، از نگاهش شیطنت می‌بارید. بی‌حرف به‌سمت باغ راه افتادم. تازه از شوک بیرون اومده بودم. قلبم تندتند می‌زد.
    به باغ رفتم و با نگاهم لای درخت‌ها رو می‌گشتم تا اینکه سایه‌ای به چشمم خورد. پاورچین‌پاورچین به‌سمت درخت‌ها رفتم و پشت‌سرش ایستادم. گیتاری دستش بود و به‌طرفی می‌رفت.
    فکر کنم سایه‌م رو دید؛ چون یه‌دفعه چرخید و دست روی شونه‌م گذاشت. قفسه‌ی سـینه‌ش به‌شدت بالاوپایین می‌شد. از حرکتِ ناگهانیش، قلبم لحظه‌ای ایست کرد.
    با دیدنم نفسی از سرِ آسودگی کشید. عقب رفت و دستی به موهاش کشید.
    آب دهنم رو به‌سختی پایین فرستادم. دستم رو بالا گرفتم و به حلقه‌م خیره شدم. کمی باهاش ور رفتم و آروم گفتم:
    - از کجا معلوم جوابم مثبته؟
    دست زیرِ چونه‌م گذاشت و سرم رو بالا گرفت. با صدای بم و تحلیل‌رفته گفت:
    - چشمات لو دادن.
    بی‌حرف نگاهش کردم. قدمی جلو گذاشت که نیم سانت بینمون فاصله بود.
    اون دستم رو که حلقه تو انگشتش بود، در دست گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای طولانی و سو*زان روی پیشونیم نشوند. از هیجان قلبم تیر می‌کشید و پاهام می‌لرزید.
    دست پشـ*ـتِ کـ*ـمرم گذاشت و فشاری وارد کرد که کاملاً تو آغـ*ـوشش فرو رفتم. سر روی سـ*ـینه‌ی ستبرش گذاشتم. قلبش بی‌وقفه و تند می‌زد و این صدا، بهترین موزیک عمرم بود.
    سرش رو دم گوشم آورد. وقتی حرف می‌زد لـ*ـبش به گوشم می‌خورد و مورمورم می‌شد.
    - چشمات رو واسه یه عمر بهم قرض میدی؟
    دلم هُری ریخت. من خیلی وقت بود که تمومم رو به نامش زده بودم.
    با آرامشی که به قلبم تزریق شد، آروم جدا شدم. دست‌هام رو د*ورِ گر*دنش حلـ*ـقه کردم و با کمی مکث لب زدم:
    - تا ابد.
    تبسمی زد. عجیب قلبم گرم شد؛ با لبخند گرمش، با لحن و صدای گرمش، با نگاه گرمش، با بـ..وسـ..ـه‌ی گرمش.
    عمیق نگاهم کرد و با صدای بمی گفت:
    - می‌دونی چی فهمیدم؟
    منتظر نگاهش کردم و ادامه داد:
    - فهمیدم که زندگی به اون نفسایی که می‌کشم نیست، به اون لحظه‌هاییه که وقتی می‌بینمت نفس تو سـ*ـینه‌م حبس میشه.
    قلبم لرزید و لبخندی به اندازه‌ی عمیق‌بودن چشم‌هاش زدم.
    نگاهم به پشت سورن افتاد. با دیدن تیام که روی زانو می‌نشست و جعبه‌ای رو به‌سمتی می‌گرفت، چشم‌هام گرد شد و زیرِ خنده زدم.
    سورن متعجب شد و نگاهم رو دنبال کرد و تا تیام رو دید، دهنش باز موند و زیر لب گفت:
    - دیوونه‌ی به تمام معناست.
    چشمکی زدم و با شیطنت گفتم:
    ‌- عشق و عاشقی عقلِ آدم رو هم می‌گیره.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - بسوزه پدرِ تجربه.
    خندیدیم و تیام با صدای خنده‌مون مردد برگشت. با دیدنِ ما دوتا وای گفت و محکم به پیشونیش کوبید. صدای جمعیتی که اووه گفتن بلند شد و پشت‌بندش هم صدای دست و سوت.
    تیام لحظه‌ای رنگش پرید. سرم رو به‌طرف عمارت چرخوندم که همه بیرون اومده بودن و با هیجان به تیام نگاه می‌کردن.
    لـ*ـبم رو گـ*ـاز گرفتم تا صدای قهقهه‌م بلند نشه. تیام دستپاچه جلو رفت و رخساره دستش رو پشـتِ کـمـ*ـر دانیه گذاشت و به جلو پرتش کرد.
    دانیه هول‌شده و مبهوت به تیامِ مضطرب نگاه کرد. تیام روی یکی از زانوهاش نشست و جعبه رو به‌سمت دانیه گرفت. با لبخندِ گرمی پرسید:
    - بانو، با من ازدواج می‌کنید؟
    رنگ دانیه هم پرید. تیام نگران منتظر جواب بود. بعد از یه دقیقه، دانیه به خودش اومد و با خجالت لبخندی زد.
    تیام بلند شد و حلقه رو در آورد و دست دانیه رو توی دست‌هاش گرفت. با لبخند گفت:
    - با اجازه.
    دانیه با همون لبخند به حلقه‌ی تو انگشتش نگاه کرد. نیم‌نگاهی به سورن انداختم و گفتم:
    - یاد بگیر!
    سورن هم نیم‌نگاهی انداخت و خیره به تیام گفت:
    - والا من تجربه نداشتم.
    - نه این که تیام داشته؟
    اخمی کرد. خیره نگاهم کرد و گفت:
    - ان‌شاءالله واسه نفر بعدی از این سوسول‌بازیا درمیارم.
    چشم‌غره‌ای رفتم و عصبی مشتی به بازوش زدم که چشم‌هاش برق زد. گفت:
    - بیا بریم تبریک بگیم به هم‌سالگردِ خواستگاریمون.
    با لبخند سری از تأسف تکون دادم. به تیام و دانیه و خونواده‌شون تبریک گفتیم.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    دم گوش تیام چیزی گفت که تیام رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - همه بیاید باغ، سورن می‌خواد کنسرت مجانی بذاره.
    همه با ذوق از پله پایین اومدن. به‌سمتی که سورن انتخاب کرده بود رفتیم.
    سورن روی سنگ بزرگی نشست. من هم روبه‌روش، کنار دانی نشستم و تیام هم کنارِ جانانش.
    سورن گیتارش رو روی پاش تنظیم کرد و انگشتش رو روی نت‌ها کشید.
    پاهام رو تو شکمم جمع کردم. تمومِ وجودم چشم شده بود برای تماشای بهترین مردِ زندگیم.
    نگاهش بالا اومد و روی من قفل شد. با نگاهم لبخندی بهش زدم.
    «چشمات
    شده همه‌ی دنیام و قلبم
    نباید یه لحظه هم این روزا رو از دست داد
    بودنت به این روزای مرده نفس داد
    کاش این عشقی رو که میدم بهت
    به‌سمت قلب من برگردونی
    هرچقدرم بد باشه حالم تو ساده من رو می‌خندونی
    خودت می‌دونی جونی واسه‌م و این عشق می‌دونم از تو پنهون نیست
    همین خوبه که مهربونی بهم بگو که عاشقم می‌مونی
    آهسته کاری کردی که شدم به بودنت این روزا وابسته
    می‌دونی تا ابد توی قلب من واسه تو جا هستش
    من این عشقی رو که به دست آوردم نمیدم از دستش
    می‌دونی فقط با تو می‌چسبه قدم‌زدن تو روزِ بارونی
    دلم آروم میشه وقتی می‌بینم که تو آرومی
    وقتی آهنگمونو هم‌صدای من می‌خونی»
    نگاهش خاص بود و گرم. من این مرد مغرور جذاب رو دوست داشتم، مرد این روزها خونه‌کرده تو قلبم رو.
    «نیست کسی رو دست تو و واسه منه و ماله توئه و همه احساس من عشقم
    با تو حسابم من همیشه صافه دور از تو بدجوری میشم کلافه عشقم
    آهسته کاری کردی که شدم به بودن تو این روزا وابسته
    می‌دونی تا ابد توی قلب من واسه‌ت جا هستش
    من این عشقی رو که به دست آوردم نمیدم از دستش
    می‌دونی فقط با تو می‌چسبه قدم‌زدن تو روزِ بارونی
    دلم آروم میشه وقتی می‌بینم تو آرومی
    وقتی آهنگمونو هم‌صدای من می‌خونی»
    قطره اشکی از شوق و عشق روی گونه‌م لغزید. مگه می‌شد این عاشقانه‌ها رو که فقط مخصوصِ من بود، دوست نداشت؟
    سورن گیتار رو کنارش گذاشت و از جا بلند شد. نگاهش لحظه‌ای از روی من تکون نمی‌خورد.
    روی پاهام به‌سختی ایستادم و آبِ دهنم رو به‌زور پایین فرستادم. دستی به گونه‌م کشیدم.
    به‌سمتم اومد و سرش رو پایین آورد. طوری که من بشنوم آروم گفت:
    - بالاخره فانوسِ شبِ تارم رو پیدا کردم و شدی ماهِ شبِ تارم. حتی وقتی که ازم متنفر هم شدی نباید تنهام بذاری. خودخواهم واسه چیزایی که دوستشون دارم.
    لبخندی پر از عشق زدم و غیرمستقیم گفت که دوستم داره.
    بـ..وسـ..ـه‌ای رو گونه‌ی زبرش نشوندم و همون حین گفتم:
    - بعضی اوقات، آدم باید کسی رو از دست بده تا بفهمه چقدر دوستش داره. وقتی از تو سه ماه یا بیشتر جدا شدم، این رو کشف کردم. تنها اتفاق تو عمرم حضور تو بود که به زندگیم جونی دوباره بخشید. من این بلا رو دوست داشتم و دارم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    بابا روی صندلی نشست. چند روز بود ندیده بودمش؟ چند هفته؟ چقدر پیر شده! دل‌تنگش بودم.
    بغض کردم با دیدنِ محاسن و موهای سفید و شونه‌های خمیده‌ش. بابای محکم و جوونِ من کو؟
    دستش به‌سمت گوشی رفت. نگاهِ اون هم دل‌تنگی رو فریاد می‌زد.
    هم‌زمان گوشی رو برداشتیم و با اشک لب زدم:
    - بابا؟
    لبخندی تلخ زد و گفت:
    - جانم؟ جانم دخترم؟
    دل و قلبم با دخترمی که گفت لرزید. گفتم:
    - دلم واسه‌ت تنگ شده بود.
    - من هم عزیزم. خوبی؟
    سری تکون دادم و نگران پرسیدم:
    - تو خوبی؟ بهت بد نمی‌گذره؟
    پوزخندی غمگین زد و گفت:
    - بیرون از اینجا هم خوش ‌نمی‌گذشت.
    نگاهم رنگ باخت. دستم رو روی شیشه گذاشتم و گفتم:
    - کاشکی زود قضاوت نمی‌کردی، اون‌وقت الان پیشم بودی!
    بابا دستش رو از روی شیشه روی دستم گذاشت. برق اشک رو تو نگاهش می‌تونستی ببینی و چقدر واسه‌ی من سخت بود.
    - کاریه که شده! تو بهت بد نمی‌گذره؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - دخترت داره عروس میشه.
    چشم‌هاش برقی زد و گفت:
    - فکر کنم بدونم داماد کیه! حالا خودت بگو ببینم دامادم کیه؟
    خندیدم، تلخ.
    - سورن.
    لبخندِ بابا عمیق‌تر شد. سری تکون داد و گفت:
    - خیلی مرده! ان‌شاءالله خوشبخت بشی.
    اشک دیگه‌ای چکید. چقدر دلم آغوشش رو می‌خواست.
    - گریه نکن عزیزِ بابا.
    تا این جمله رو گفت گریه‌م شدت گرفت. با یکی از دست‌هام جلوی صورتم رو گرفتم و به هق‌هق افتادم.
    دستِ شخصی رو روی شونه‌م حس کردم. راحت می‌شد دست‌های گرمِ این روزهام رو بشناسم.
    صدای بابا رو شنیدم که ناباور اسمِ سورن رو زمزمه کرد.
    سر بالا آوردم. بابا به پشت‌سرم خیره بود. نگاهی به پشتم انداختم. سورن نگاهِ بی‌تفاوتش رو از بابا برداشت و نگران به من دوخت و گفت:
    - خوبی؟
    سری به طرفین تکون دادم. بابا گفت:
    - آیسان، گوشی رو بده با سورن هم حرف بزنم.
    سری به نشونه‌ی موافقت تکون دادم. گوشی رو سمت سورن گرفتم و از جا بلند شدم.
    سورن با تردید گوشی رو تو دست گرفت و جای من نشست.
    ***
    دانای کل
    سورن به شهاب نگاه کرد، خونسرد و بی‌تفاوت.
    شهاب عاقبت لب باز کرد:
    - می‌دونم خوشبختش می‌کنی.
    سورن پوزخند رو لب نشوند و گفت:
    - همون‌طور که تو مامانِ من رو خوشبخت کردی!
    شهاب خندید، تلخ و سرد.
    - خودت گفتی آیسان رو که از همه‌چی بی خبره، قاتیِ بازی نمی‌کنی.
    سورن چندین لحظه سکوت کرد و درنهایت گفت:
    - درسته! من مثل تو نیستم که بهاره‌ی بی‌گـ ـناه و بی‌خبر رو قاتیِ بازیت کردی، آیسان رو قاتی کنم.
    شهاب نفسش رو بیرون داد. اعلام کردن که وقت ملاقات تمومه.
    - سورن، چند روزِ دیگه اعدامم می‌کنن.
    سورن تعجب نکرد و هر کسی جای سورن بود می‌دونست حکمِ شهاب چیه.
    سورن سری تکون داد. شهاب از جا بلند شد و گفت:
    - من باید برم، هوای آیسان رو داشته باش.
    سورن پوزخندش عمق گرفت و جواب داد:
    - مطمئن باش هواش رو از تو بیشتر دارم.
    شهاب خداحافظی کرد. سورن هم خداحافظی زیرِ لب گفت و گوشی رو سرِ جاش گذاشتن.
    سورن از جا بلند شد و به آیسان کوچولوش نگاهی انداخت. عجیب چادر سیاهی که صورتش رو قاب گرفته بود، بامزه‌ش کرده بود.
    تا خارج شدن آیسان به‌سرعت چادر رو از سرش کند و سوارِ ماشین شدن.
    سورن نیم‌نگاهی به دخترکِ چشم‌عسلیِ کنارش انداخت. دستمالی رو به‌طرفش گرفت و آروم گفت:
    - پاک کن اون اشکات رو، زشت شدی!
    آیسان بی‌تفاوت نگاهش کرد و مجدد به بیرون خیره شد. دستمال رو از دستش گرفت و به گونه‌ش کشید.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    پنج سال بعد
    آیسان
    اسباب‌بازی آریان رو که روی زمین افتاده بود، عصبی برداشتم و تا توی اتاقش گذاشتم.
    زنگ به صدا در اومد. با دو از اتاقِ آریان بیرون رفتم. شالم رو که روی کاناپه از قبل گذاشته بودم تا وقتی مهمون‌ها اومدن سر کنم، برداشتم و روی سرم انداختم.
    آریان و سورن باهم از اتاقِ سورن بیرون اومدن. با دیدن تیپِ ستی که زده بودن لبخندی زدم و دکمه‌ی آیفون رو فشردم.
    در رو باز کردم. سورن و آریان هم کنارم ایستادن. چشمکی بهشون زدم و گفتم:
    - با این تیپی که زدید یه وقت قاتل نشید.
    سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - شما نگران نباش!
    خندیدم، تیام و دانیال مثلِ همیشه با سروصدا از آسانسور بیرون اومدن. سلام و احوالپرسیمون کامل نشده بود که مجدد صدای زنگ بلند شد.
    سورن در رو باز کرد. دانیال و آریان به‌سمت اتاق رفتن. تیام و دانیه ایستادن تا لعیا و امین هم وارد بشن.
    لعیا با ذوق بغلم کرد. امین هم بچه به بغـ*ـل به سورن و تیام دستی داد و در همون حال پرسید:
    - اون دوتا شیطون کجان؟
    تیام به اتاقِ آریان اشاره کرد و گفت:
    - طبق معمول.
    لعیا به تیام و سورن هم سلامی کرد. به نشستن دعوتشون کردم و به آشپزخونه رفتم.
    مشغولِ چای‌ریختن بودم که زنگ رو زدن.
    چندتا استکانِ دیگه هم روی سینی گذاشتم و چای رو ریختم. با لبخند سینی رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون زدم.
    نگین، شایان، رخساره و بهاره با بچه‌ها مشغولِ احوالپرسی بودن. شایان زودتر از همه من رو دید و با لبخند گفت:
    - به به، خانوم!
    خندیدم و لعیا سینی رو ازم گرفت. به شایان دستی دادم و با خوش‌حالی گفتم:
    - خوش اومدی شایان!
    چشمکی زد و گفت:
    - مرسی خواهری.
    نگین شایان رو کنار زد و بغـ*ـلم کرد. خنده‌ی همه بلند شد، گونه‌ش رو بـ*ـوسیدم و با خنده گفتم:
    - چطوری تو؟
    با دست به شایان که پشت‌سرش بود اشاره کرد و گفت:
    - اگه ایشون بذارن، عالیم.
    چپ به شایان نگاه کردم و گفتم:
    - نبینم خواهرم رو اذیت کنیا.
    - من هم داداشتما!
    دستم رو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم:
    - اصلاً من بی‌طرفم!
    همگی خندیدن. با رخساره و بهاره‌جون هم احوالپرسی کردم و تعارف زدم تا بشینن.
    دخترِ لعیا رو که چهار ماهش بود، از بغـ*ـلِ نگین گرفتم و لپش رو محکم بـ*ـوسیدم. لعیا داد زد:
    - هوی، آروم!
    دهنم رو کج کرم. اون یکی لپش رو هم بـ*ـوسیدم و لعیا چشم‌غره‌ای تقدیمم کرد. بقیه صداش خنده‌شون هوا رفت.
    دانیال و آریان، اسباب‌بازی به دست از اتاق بیرون اومدن. امین گفت:
    - چه عجب!
    بهاره با لبخند استکان رو روی میز گذاشت، از جا بلند شد و روی زمین نشست و گفت:
    - قربونت برم من عزیزکم.
    آریان با ذوق بهاره رو بغـ*ـل کرد و گفت:
    - سلام مامانی!
    دست دورِ آریان حلـ*ـقه کرد. عطرِ نوه‌ش رو با تمومِ وجود به ریه‌هاش فرستاد و گفت:
    - سلام پسرم! خوبی؟
    آریان سر تکون داد و از بغـ*ـل هم جدا شدن. بهاره ایستاد، گونه‌ی دانیال رو هم بـ*ـوسید و سر جاش نشست.
    همه مشغولِ صحبت بودن و بحث داغ شده بود که زنگ رو زدن.
    با تعجب به آیفون نگاه کردم و بلند شدم. با دیدن سارن جیغِ خفه‌ای کشیدم و در رو باز کردم. با ذوق رو به جمع گفتم:
    - سارنه.
    همگی هم‌صدا داد زدن:
    - چی؟!
    سارن لبخند به لب با محمد از آسانسور بیرون اومد. با مهربونی من رو به آغـ*ـوش کشید و دمِ گوشم گفت:
    - سلام عزیزم!
    ازش جدا شدم، با دست به داخل اشاره زدم و گفتم:
    - سلام گلم، غافلگیرمون کردی.
    از تهِ دل خندید. با محمد دست دادم. به آشپزخونه رفتم، دوتا استکان چای برای سارن و محمد ریختم و به هال رفتم.
    به هر دو تعارف زدم و سینی رو روی میز گذاشتم و کنارِ سورن نشستم. تیام نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
    - یه ساعته دیگه سال تحویله!
    سری تکون دادیم. بهاره رو به سارن و محمد کرد و پرسید:
    - شما مگه مسافرت نبودید؟
    ما هم کنجکاو به اون دو نفر خیره شدیم. سارن موهاش رو از روی صورت کنار زد و گفت:
    - دیدم همه‌تون دورِ هم جمعید، حیف بود نباشم.
    چشمکی زدم و شیطون گفتم:
    - ماهِ عسل حالا خوش گذشت یا نه؟
    - عالی بود!
    خندیدیم. تیام رو به سورن کرد و گفت:
    - دیروز تو راهِ خونه دکتر رو دیدم. گفت خبری از آقای افشار نیست، دیگه معده‌ش خون‌ریزی نکرد؟ گفتم نه و یه‌کم صحبت کردیم. فکر کنم هفته‌ای یه بار خون‌ریزی رو داشتی! بدبخت تعجب کرده بود.
    سورن یه تای ابروش رو بالا فرستاد. تیام رو به من گفت:
    - چی‌کار کردی باهاش دیگه عصبی نمیشه و حرص نمی‌خوره؟
    با ناز به سورن که منتظر به نیم‌رخم خیره بود، نگاه کردم و گفتم:
    - کلاً حضورم به همه آرامش میده.
    تیام قهقهه‌ای زد. رخساره گفت:
    - راست میگه خدایی! اصلاً وارد که زندگیمون شد، به روحمون آرامش بخشید.
    قدرشناسانه نگاهش کردم و جواب دادم:
    - شما هم به زندگیم امید بخشیدید.
    لبخندش عریض‌تر شد. تیام دستِ آریان رو که داشت از جلوش رد می‌شد گرفت و تو بغـ*ـلش کشید. لپش رو بـ*ـوسید و گفت:
    - ما رو اصلاً تحویل نمی‌گیریا آقا خوش‌تیپه!
    آریان شیطون خندید. تیام محکم تو بغـ*ـلش فشارش داد و گفت:
    - می‌خندی؟ آره پدرسوخته؟!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    همگی نگاهشون به‌سمت سورن که متعجب به تیام نگاه می‌کرد، چرخید و زیر خنده زدن.
    تیام چشمکی به سورن زد و سورن سری تکون داد. چایش رو از روی میز برداشت و تهدیدآمیز گفت:
    - که پدرسوخته؟!
    دست روی سـینه‌ش گذاشت و گفت:
    - ما چاکرِ شما هم هستیم.
    - دیگه خرکردن اینجا به درد نمی‌خوره.
    تیام تا اومد حرفی بزنه، با چایی که روش پاشیده شد دهنش باز موند. مبهوت سرش رو پایین آورد و به پیراهن نازنینش نگاه کرد.
    اون هم چایش رو برداشت و تا اومد به سورن بپاشه، سورن جاخالی داد و چای روی نگین پاشیده شد.
    نگین جیغی زد و گفت:
    - می‌کشمت!
    نگین هم استکانش رو توی دست گرفت و تا اومد تیام رو خیس کنه، تیام خم شد و چای روی لعیا ریخت.
    آخر همه خسته و کثیف روی زمین ولو شدیم. بهاره که تنها کسی بود که کثیف نشده بود، دست‌به‌سـینه بالا سرمون ایستاد. سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد و گفت:
    - ده دقیقه‌ی دیگه سالِ تحویله، اون‌وقت شما با این وضع اینجا نشستید؟ تا کی می‌خواید بچه بمونید؟
    لعیا سریع به ساعتش نگاه کرد. توی پیشونیش کوبید و گفت:
    - وای! بچه‌ها بهاره‌جون راست میگه، ده دقیقه‌ی دیگه سال تحویله.
    همه بلند شدیم و سورن تلویزیون رو روشن کرد. با همون وضعِ فجیع دورِ سفره جفت هم نشستیم و منتظر به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوختیم.
    آریان رو پای سورن نشست و دانیال هم وسطِ مامان و باباش و نازلی هم بغـ*ـلِ لعیا. چقدر جای بابام خالی بود!
    یا مقلب القلوب و الابصار
    ای دگرگون‌کننده‌ی قلب‌ها و چشم‌ها
    قلبِ من با حضورِ گرمِ سورن دگرگون شد و این دگرگونی بهترین دگرگونیِ عمرم بود.
    یا مدبر الیل و النهار
    ای گرداننده و تنظیم‌کننده‌ی شب و روزها
    شب و روزم با سورن سپری شد، سورنی که حضورش امنیت و آرامش رو بهم منتقل می‌کنه و خدایی که هوای ما سه نفر رو داره.
    یا محول الحول و الاحوال
    ای تغییردهنده‌ی حال انسان و طبیعت
    سورن و آریان حالم رو متغیر کردن به حالی خوب و پر از لـ*ـذت
    حول حالنا الی احسن الحال
    حال ما رو به بهترین حال دگرگون فرما
    حالِ من با وجودِ آریان بهتر هم شد و تا عمر دارم خدا رو سپاسگزارم.
    با شلیکی که زده و پشت‌بندش یا زهرا گفته شد، چشم باز کردم و از جا بلند شدیم. من و سورن، آریان رو بـ*ـوسیدیم. با بقیه هم روبوسی کردیم و تبریک گفتیم.
    سورن قرآن رو از وسطِ سفره برداشت و لبخند کم‌رنگی زد. اولین عیدی رو که پولِ نو و تانشده‌ای بود، طرفِ مامانش گرفت و مجدد گونه‌ی مادرش رو بـ*ـوسید. دومین عیدی رو به رخساره داد و گونه‌ی اون رو هم بـ*ـوسید. عیدی بعدی رو به‌طرف من گرفت و با لبخندی گرم از دستش گرفتم. روی پنجه‌ی پا بلند شدم و بی‌محابا روی گونه‌ش بـ..وسـ..ـه‌ای نشوندم. من شاد بودم کنارِ همین خونواده‌ی کوچیک و دوستانم؛ کنارِ رخساره‌ای که مهربونیش حد نداشت؛ بهاره‌ای که از مادرانگی چیزی واسه‌م کم نذاشت تا از نبودِ بابام احساسِ ناراحتی نکنم؛ تیامی که مثلِ داداش کنارم بود و در همه حال کمکم می‌کرد؛ لعیایی که برام مادر بود و سرزنش می‌کرد، راهنمایی می‌کرد، واسه‌م گریه می‌کرد، شادی می‌کرد؛ دانیه‌ای که مثلِ گنجینه‌ای بود واسه رازهام و همیشه حالم رو خوب می‌کرد؛ آیهانی که تنها برای من خوب می‌شد و حتی شده دو هفته‌ای یه بار بهم سر می‌زد و ازم بی‌خبر نمی‌موند و راضی بود که از زندگیم راضیم؛ سورن، سورنی که هیچ‌گاه نذاشته و نمی‌ذاره اخم روی پیشونیم بیاد و ناراحت بشم، سورنی که تا اشاره می‌کردم هر کاری برام انجام می‌داد؛ نگینی که از بچگی باهم رفیق بودیم، نگین بود که کار توی بیمارستان رو برام جور کرد و تا عمر دارم مدیونشم؛ شایانی که هیچ‌وقت نذاشته کسی بهم چپ نگاه کنه و برادری بود که همیشه هوام رو داشت و حواسش بهم بود و آریانی که ثمره‌ی وجودِ من و سورنه و من تا زنده‌م جونم رو هم برای این دو مردِ زندگیم میدم.
    به چشم‌های خاصِ مردِ این روزهام چشم دوختم و لبخند و نگاهی عاشقونه تقدیمش کردم.
    و
    بهترین دین عشق است و من عاشقم، عاشقم با توی یگانه.
    ***
    پایان
    مهلا محمدی‌پور
    00:02
    10 اسفند 1397
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا