تیام صدای موزیک رو قطع کرد و با صدای بلندی گفت:
- خب! خب! اگه گفتید وقت چیه؟
همه منتظر نگاهش میکردیم و عدهای داد زدن:
چی؟
تیام دستهاش رو به هم مالید و با لبخند دندوننمایی گفت:
- بازکردن کادوها!
همه خندیدن. یکی از دوستهاش که از اولِ مجلس تا ده دقیقه پیش کنار تیام و سورن بود، گفت:
- تو بیشتر از صاحب مجلس واسه کادوها ذوق داری.
- پس چی؟ تازه نصفنصف، مگه نه؟
منتظر به من نگاه کرد و من هم تنها لبخند زدم. همون دوستشون که اسمش ماهان بود گفت:
- خب زنونهست.
تیام شونهای بالا انداخت، یکی از کادوها رو برداشت و گفت:
- عیبی نداره، میدم به زنم.
شلیک خندهی همه زده شد. تیام به دانیه چشمکی زد که برعکس خدمتکارها لباس مخصوصش تنش نبود و کنارِ چندتا از دخترها نشسته بود و گاهی هم تیام کنارش میرفت.
دانیه سرخ شد و سر به زیر انداخت. تیام جعبه رو بالا گرفت و گفت:
- از طرف مادر داماد.
چشم گرد کردم. ماهان با خنده گفت:
- بس کن تیام اِ. بهخاطر همین رفتاراته که بهت زن نمیدن دیگه!
تیام با حالتی زنونه ایشی گفت. از دستِ تیام دل درد گرفته بودیم.
تیام کاغذ کادو رو با یه حرکت پاره کرد و درِ جعبهی کوچیکی رو باز کرد. ساعت رو بالا گرفت و گفت:
- از همین جا از بهارهجون تشکر میکنم، انشاءالله عروسیِ پسرش.
سورن سری از تأسف تکون داد و ماهان و بقیه قهقههای زدن. انگار کادوی عروس و دوماد رو نشون میداد.
کنارش قرار گرفتم و هر کادویی رو که باز میکرد از همون شخص تشکر میکردم.
کادوی همه رو که باز کرد، نوبت به کادوی خودش رسید که عطری گرم و خوشبو بود.
- دست خودم درد نکنه، انشاءالله عروسیم.
لبخندی زدم و با خنده گفتم:
- انشاءالله.
سورن از جا بلند شد و مقتدرانه بهسمتم اومد. اخم کمرنگی روی پیشونیش بود.
کاملاً روبهروم ایستاد. دست تو جیبِ شلوارش کرد و جعبهی مخملی قرمزی بیرون کشید.
جعبه رو باز کرد. حلقهای رو که یه نگین روش داشت از جعبه بیرون آورد و جعبه رو روی میز کادوها گذاشت.
دستم رو توی دستهای گـ*ـرمش گرفت. تنها مبهوت به کارهای مبهمش نگاه میکردم.
حلقه رو توی انگشت دست چپم کرد و به چشمهام خیره شد.
صدای دست بلند شد. تیام داد زد:
- عروس چقدر قشنگه، ایشالا مبارکش باد
دوماد خوشآبورنگه، ایشالا مبارکش باد
کمکم همه با تیام همصدا شدن. گیج به نگاه خاصش نگاه میکردم. اینجا چه خبر بود؟
با دستی من رو بهشدت کشید و توی آغـ*ـوشش افتادم. به خودم اومدم. بهاره بـ..وسـ..ـهای رو گونهم نشوند و خوشحال گفت:
- مبارک باشه عروسِ گلم.
سورن خواستگاری کرد یا خوابم؟
همه تو حالتِ گیجیم بهم تبریک گفتن؛ بهویژه آیهان که بـ..وسـ..ـهای رو گونهم زد و آرزوی خوشبختی واسهم کرد. لعیا با خنده من رو تو آغـ*ـوش کشید و گفت:
- الهی قربونت برم! تو هم رفتی قاتی مرغوخروسا؟
سردرگم از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- من هنوز گیجم.
پسگردنی بهم زد و گفت:
- بودی عزیزم.
گردنم رو مالش دادم. چپ نگاهش کردم و گفتم:
- وحشی! بیچاره امین چی میکشه از دستت؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم! یادم باشه حتماً بپرسم ازش. اینا رو ولش کن، الان سورن از تو خواستگاری کردا! ذوقی چیزی نداری؟
- خب! خب! اگه گفتید وقت چیه؟
همه منتظر نگاهش میکردیم و عدهای داد زدن:
چی؟
تیام دستهاش رو به هم مالید و با لبخند دندوننمایی گفت:
- بازکردن کادوها!
همه خندیدن. یکی از دوستهاش که از اولِ مجلس تا ده دقیقه پیش کنار تیام و سورن بود، گفت:
- تو بیشتر از صاحب مجلس واسه کادوها ذوق داری.
- پس چی؟ تازه نصفنصف، مگه نه؟
منتظر به من نگاه کرد و من هم تنها لبخند زدم. همون دوستشون که اسمش ماهان بود گفت:
- خب زنونهست.
تیام شونهای بالا انداخت، یکی از کادوها رو برداشت و گفت:
- عیبی نداره، میدم به زنم.
شلیک خندهی همه زده شد. تیام به دانیه چشمکی زد که برعکس خدمتکارها لباس مخصوصش تنش نبود و کنارِ چندتا از دخترها نشسته بود و گاهی هم تیام کنارش میرفت.
دانیه سرخ شد و سر به زیر انداخت. تیام جعبه رو بالا گرفت و گفت:
- از طرف مادر داماد.
چشم گرد کردم. ماهان با خنده گفت:
- بس کن تیام اِ. بهخاطر همین رفتاراته که بهت زن نمیدن دیگه!
تیام با حالتی زنونه ایشی گفت. از دستِ تیام دل درد گرفته بودیم.
تیام کاغذ کادو رو با یه حرکت پاره کرد و درِ جعبهی کوچیکی رو باز کرد. ساعت رو بالا گرفت و گفت:
- از همین جا از بهارهجون تشکر میکنم، انشاءالله عروسیِ پسرش.
سورن سری از تأسف تکون داد و ماهان و بقیه قهقههای زدن. انگار کادوی عروس و دوماد رو نشون میداد.
کنارش قرار گرفتم و هر کادویی رو که باز میکرد از همون شخص تشکر میکردم.
کادوی همه رو که باز کرد، نوبت به کادوی خودش رسید که عطری گرم و خوشبو بود.
- دست خودم درد نکنه، انشاءالله عروسیم.
لبخندی زدم و با خنده گفتم:
- انشاءالله.
سورن از جا بلند شد و مقتدرانه بهسمتم اومد. اخم کمرنگی روی پیشونیش بود.
کاملاً روبهروم ایستاد. دست تو جیبِ شلوارش کرد و جعبهی مخملی قرمزی بیرون کشید.
جعبه رو باز کرد. حلقهای رو که یه نگین روش داشت از جعبه بیرون آورد و جعبه رو روی میز کادوها گذاشت.
دستم رو توی دستهای گـ*ـرمش گرفت. تنها مبهوت به کارهای مبهمش نگاه میکردم.
حلقه رو توی انگشت دست چپم کرد و به چشمهام خیره شد.
صدای دست بلند شد. تیام داد زد:
- عروس چقدر قشنگه، ایشالا مبارکش باد
دوماد خوشآبورنگه، ایشالا مبارکش باد
کمکم همه با تیام همصدا شدن. گیج به نگاه خاصش نگاه میکردم. اینجا چه خبر بود؟
با دستی من رو بهشدت کشید و توی آغـ*ـوشش افتادم. به خودم اومدم. بهاره بـ..وسـ..ـهای رو گونهم نشوند و خوشحال گفت:
- مبارک باشه عروسِ گلم.
سورن خواستگاری کرد یا خوابم؟
همه تو حالتِ گیجیم بهم تبریک گفتن؛ بهویژه آیهان که بـ..وسـ..ـهای رو گونهم زد و آرزوی خوشبختی واسهم کرد. لعیا با خنده من رو تو آغـ*ـوش کشید و گفت:
- الهی قربونت برم! تو هم رفتی قاتی مرغوخروسا؟
سردرگم از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- من هنوز گیجم.
پسگردنی بهم زد و گفت:
- بودی عزیزم.
گردنم رو مالش دادم. چپ نگاهش کردم و گفتم:
- وحشی! بیچاره امین چی میکشه از دستت؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم! یادم باشه حتماً بپرسم ازش. اینا رو ولش کن، الان سورن از تو خواستگاری کردا! ذوقی چیزی نداری؟