نشستم پشت رل و به آفاق که داشت در رو می بست گفتم: کوله اتو جا گذاشتی!
زد تو پیشونیش و برگشت تو خونه. باید می رفتم دنبال بهار و بعد می رفتم دم خونه ی صفا تا ونداد هم بیاد. بعد کلی بحث در مورد اینکه با ماشین یا قطار یا هواپیما بریم، آخر تصمیم بر این شد که با ماشین بریم! ونداد شدیداً معتقد بود که یه سفره و یه جاده! شماره بهار رو گرفتم. الو که گفت پرسیدم: حاضری خانوم؟!
با یه صدای پر انرژی گفت: سلام. آره.
آفاق نشست تو ماشین و در رو بستم و گفت: بریم.
به بهار گفتم: ما داریم راه می افتیم ولی تا بخوایم برسیم یه ربع بیست دیقه طول می کشه.
باشه می دونمی گفت،خداحافظی کردم و راه افتادم. یه ربع بعد دم در خونه اشون ترمز کردم و دو تا بوق زدم. آفاق پیاده شد و رفت عقب نشست. از تو آیینه چشمکی به من زد و گفت: می خوام این عقب بخوابم!
لبخندی بهش زدم و چشمم خورد به در باز خونه ی بهار اینا و بهار و مامانش که داشتن می اومدن بیرون. از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو. به گرمی باهام احوال پرسی کرد و حال مامان رو پرسید. با آفاق هم که پیاده شده بود سلام و احوال پرسی کرد و بعد رو به من گفت: مراقب بهار هستی دیگه پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم: خاطرتون جمع.
تشکری کرد و بهار روشو بوسید و دم ماشین آفاق که نشست عقب، بهار با اعتراض گفت: شما جلو بشین.
آفاق لبخندی زد و گفت: من می خوام بخوابم شما راحت باش.
بعد مثلاً چشماشو بست!
به بهار گفتم: بشین که دو دیقه دیر برسیم، صفا و ونداد پوست از سرم می کنن!
برای مامان بهار که یه کاسه آب پشت سرمون می ریخت بوق زدم و راه افتادیم. بعد یه خرده سکوت پرسیدم: خوبی؟
-آره. خوشحالم. مسافرتو دوست دارم! چون تا حالا شیراز نرفتم خیلی هیجان دارم!
: خوبه که خوشحالی!
بهار برگشت سمت آفاق و وقتی دید چشماش بازه گفت:شما رفتی قبلاً شیراز؟!
آفاق گفت: آره یه چند باری رفتم. داییم اونجا یه دوستی داره که چند باری ما رو دعوت کرده. همون که الآن هم داریم می ریم خونه اش.
آفاق و بهار مشغول صحبت کردن بودن و ذهن من پیش مکالمه ی چند روز پیشم با بهار. وقتی زنگ زده بودم بهش انگار جا خورده بود. متعجب پرسید: چیزی شده؟
لبخند پت و پهنی نشست رو لبم و گفتم: نه مگه برای زنگ زدن به تو حتماً باید طوری شده باشه؟!
بهار یه خرده سکوت کرد و بعد پرسید: نه ولی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم: ولی نداره! دلم گرفته بود خواستم صداتو بشنوم. خوبی؟
-ممنون.
:ونداد یه پیشنهاد داده گفتم زنگ بزنم و باهات در میون بذارم.
-چی؟
:می خوایم بریم شیراز، قراره به صفا و خواهراش هم بگیم بیان. تو هم می تونی بیای؟ یا اصلاً دلت می خواد بیای؟!
-نمی دونم.
:نمی دونی دوست داری یا نمی دونی می تونی بیای یا نه؟!
-نمی دونم که بتونم بیام یا نه و الا از خدامه.
:باید با مامانت صحبت کنی؟
-اوهوم.
:می خوای من این کارو بکنم؟
-نه خودم بهش می گم. نمی دونم بذاره یا نه ولی خب اگه صفا هم بهش بگه احتمالاً مخالفت نمی کنه.
:خبرشو بهم بده باشه؟
-باشه. دیشب خیلی اذیت شدی مگه نه؟!
:من؟!
-آره! شب که می خواستم بخوابم حس می کردم خیلی تحت فشار گذاشتیمت!
:نه! اذیت تلخی نبود!
-مگه اذیت تلخ و شیرین داره؟!
:آره! داره!
-جالبه! گاهی وقتا حس می کنم تو باید یه فیلسوف می شدی تا زبان شناس!
:نمی شه هر جفتش بود؟!
-چرا می شه! آبان زبان شناس فیلسوف!
:آبان زبان شناس فیلسوف بهار خواه!
بهار سکوت کرد. یه الو گفتم و آروم گفت: هستم.
- حرفای دیشبت منو اذیت نکرده، فقط نگرونم کرده!
:کدوماش؟!
-اون قسمتی که از پدر و برادر نداشته ات گفتی! مسئولیت سنگینیه بهار! چرا فکر می کنی از عهده من بر می یاد؟! الو بهار؟!
:می شه بعداً سر فرصت در موردش حرف بزنیم؟دوست دارم در این مورد رو در رو صحبت کنیم.
-باشه.
:حس می کنم صدات امروز یه جور دیگه است!
-چه جوری؟
:از چیزی خوشحالی؟
-نمی دونم! شاید!
:به خاطر برنامه مسافرت احتمالاً روحیه ات عوض شده!
-در مورد مسافرت هر وقت که تو اکی بدی که می یای روحیه ام عوض می شه!
:کادومو برام خریدی؟!
-کادو؟!
:عطری که می خواستمو!
-نه!دلیلی نمی بینم این کارو بکنم!
:چرا آخه؟!
-اینو هم رو در رو برات توضیح می دم باشه؟!
:بدجنس می خوای تلافی کنی؟!
خندید و گفتم:تو خیال کن آره! ولی قصدم تلافی نیست!
***
صدای بهار منو به خودم آورد. برگشتم طرفش. متعجب نگاهم کرد و گفت: چشم باز خوابیدی؟!
لبخندی زدم و گفتم: مثل اینکه حرف وندادو باور کردی ها!
-خب دو ساعته موبایلت داره زنگ می خوره!
موبایل رو از روی داشبورد برداشتم. شماره ای که روش افتاده بود شماره ونداد بود. بله که گفتم گفت: کجایی؟
-نزدیک خونه ی صفام چطور؟
:ما دم درشون منتظریم.
-داریم می یایم.
:از آفاق بپرس دوربینو آورد؟
-آره آورده.
:خیلی و خب. فعلاً
موبایلو گذاشتم روی داشبورد و بهار پرسید: خب؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:می خواست بدونه دوربینو آوردیم یا نه.
-منظورم از خب اینه که جناب عالی کجا تشریف داشتین!
:هیجا!
-هیجا خیلی دوره که صدای موبایلت و صدای من بهت نمی رسه؟!
:تقریباً! کادوی منو آوردی؟!
-کادو؟!
:همون که قرار بود به ازای عطر بهم بدیش! همون که خودت گفتی ...
-مگه تو عطرو برام گرفتی؟!
:نه!
-این شد دو بار! دو بار شده که باید بهم کادو بدی و نمی دی! ببینم آفاق نکنه این داداشت خسیسه؟!
آفاق از پشت خندید و گفت: والله تا جایی که من به خاطر دارم خسیس نبوده!
- می شه دلیل کارتو برام توضیح بدی خسیس خان؟!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: نچ!
-پس خیلی پرویی که ازم کادو می خوای!
:نکنه تو هم نگرفتیش؟!
-نچ!
:پس به اندازه ی خودم خسیسی!
آفاق زد زیر خنده و بهار یه مشت کوبید تو بازوم! با یه قیافه مظلوم گفتم: بیا! باز شروع شد! تا شیراز اگه بخوای همین جوری منو بزنی! قانقاریا می گیرم باید دستمو از کتف قطع کنن!
***
رسیدیم دم خونه ی صفا اینا. پیاده شدم و زنگ رو نزده ونداد از حیاط اومد بیرون و گفت: 5 دیقه دیر اومدی!
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: 5 دیقه زود اومدم!
دست انداخت به یقه ی پیرهنم و همون جوری که لمسش می کرد گفت: من می گم دیر اومدی بگو چشم!
مچ دستشو گرفتم و برگردوندم ببینم ساعت خودش چنده. دیدم با ساعت اون هم 5 دیقه زود اومدم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: چیه؟! باز چی شده دنبال بهونه می گردی؟!
دستشو کشید بیرون و سرشو برد توی حیاط و صفا رو صدا زد. بعد رفت سمت ماشینش و گفت: با مامانم دعوا کردم اساسی، گیر نده بهم که دق دلیمو سر تو خالی می کنم!
-سر چی؟!
:سر همین مسافرت مزخرف!
-چرا آخه؟!
:هیچی بابا! ولش کن!
نشست پشت رل، وایسادم کنارش و گفتم: فقط من باید بنزین بزنم!
-دیشب چرا نزدی؟!
:ونداد جان قرار نیست اونجا که رسیدیم کارت بزنیم! حالا نیم ساعت این ور و اون ور هم راه بیافتیم فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد!
-این کارا رو آدم شب قبل از مسافرت انجام می ده!
:می خوای نزنم؟! یا می خوای منو بزنی دلت خونک شه؟!
-اون که آره! از خدامه!
:دعواتون سر من بوده؟!
- تو شیرازی؟! تو مسافرتی؟! دارم می گم سر این مسافرت!
دست انداختم توی موهاش و بهمشون ریختم و گفتم:خب حالا! بی خیال بابا داریم می ریم خوش بگذرونیم!
نیم خیز شد بیاد بیرون که در رفتم و نشستم پشت رل. صدف نشست تو ماشین ما، صفا و صبا هم رفتن تو ماشین ونداد. متعجب از اینکه چرا ملیکا نیست. دوباره پیاده شدم، رفتم سمت ماشین و پرسیدم: ملیکا کجاست؟
-سر راه می ریم دنبالش.
:چرا قبلش نرفتی؟
-کار داشت. آماده نشده بود.
:دنبال اون بریم دیر نمی شه من می خوام بنزین بزنم دیر می شه؟!
ونداد که آرنجشو گذاشته بود لبه ی پنجره مچ دستمو محکم گرفت و گفت: پیاده می شم می کوبمت ها! برو زیادی حرف نزن!
دستمو کشیدم و به صفا گفتم: مراقب خودت باش ترکش این بهت نخوره!
راه افتادیم. دنبال ملیکا هم رفتیم و بعد بنزین زدن، زدیم به جاده. خوشحال بودم. خیلی به این مسافرت نیاز داشتم. آفاق خوابیده بود و صدف هم یه هندزفری گذاشته بود تو گوشش و آهنگ گوش می داد. بهار اما زل زده بود از پنجره به بیرون. آروم پرسیدم: چرا اینقدر ساکتی؟ به خاطر عطر قهر کردی؟!
برگشت سمتم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: واسه ی کارات دلایل منطقی داری! اینو مطمئنم!
لبخندی زدم و گفتم: اتفاقاً واسه این کارم یه دلیل کاملاً منطقی دارم! خساست!
خندید و بعد جدی شد و گفت: تا آخرین لحظه ای که داشتم وسیله هامو جمع می کردم تو این فکر بودم که نیام!
-واسه چی آخه؟!
:به خاطر تو!
یه نگاه بهش انداختم و منتظر موندم توضیح بده. سرشو برگردوند سمت پنجره و گفت: نمی خواستم جریان خونه ی صفا باز تکرار بشه! همین الآن هم که اینجا نشستم نمی دونم اومدنم درست بوده یا نه!
-اگه نمی اومدی منم نمی رفتم! احتمالاً کلاً این برنامه کنسل می شد!
:نمی خوام بیشتر از این وابسته ی من بشی!
-شاید من چیز دیگه ای بخوام!
متعجب برگشت سمتم. یه خرده نگاهم کرد و بعد صدای آهنگو یه ذره برد بالا. ضبطو کم کردم و پرسیدم: می خوام با هم باشیم بهار. می خوام یه خرده برای هم وقت بذاریم. یه خرده بیشتر همو بشناسیم.
-مگه معجزه ای که قرار بود اتفاق بیافته افتاده؟!
:اگه بهش ایمان داشته باشیم شاید اتفاق بیافته!
-تو زندگی من هیچ وقت هیچ معجزه ای نبوده!
:همیشه یه اولین باری هست!
-وقتی تصمیم گرفتم بیام، با خودم گفتم می رم و این چند روز رو بدون فکر کردن به هر چیز بدی خوش می گذرونم!
:فکر خوبیه!
-نمی خوام به اینکه تهش چی می شه فکر کنم! می خوام تو لحظه زندگی کنم! اینکه بعد برگشتنمون هستی یا نه، مهمه اما نمی خوام با فکر کردن بهش خودمو زجر بدم.
:این بهترین کاریه که می شه کرد. اصلاً به من فکر نکن! یعنی می دونی خیال کن من اصلاً وجود خارجی ندارم!
برگشت سمتم و وقتی دید یه لبخند روی لبمه دستشو آورد سمت بازوم اما نزد و گفت:دقیقاً هم همینه! وجود خارجی و داخلی و هیچی نداری! بی وجود!
برگشتم سمتش و گفتم: فحش دادی ها!
خندید و گفت: دقیقاً!
***
یه ساعتی از ظهر گذشته بود. از همه چی با بهار و صدف و آفاق حرف زده بودیم و حالا دیگه خیلی گرسنه امون بود. زنگ زدم به ونداد و وقتی گفت الو پرسیدم: قراره تا شیراز یه کله برونیم؟! صبحونه که بهمون ندادی! ناهار هم خبری نیست؟!
-علیک سلام!
:سلام!
-الآن چون گرسنه ات شده عصبانی هستی یا با بهار حرفت شده؟!
:به نظر تو ساعت 2 بعد از ظهر آدم می تونه سیر باشه؟!
-یه سوال می پرسم اگه جوابت مثبت بود، ظرف یه دیقه بهت ناهار می دم! با شترها نسبتی داری؟!
:یعنی چی؟!
- آخه وسط این بیابون ازم ناهار می خوای، گفتم شاید با دیدن این همه خار گرسنه ات شده!
:مسخره!
-خب پسر خوب برسیم به یه آبادی، چشم واسه ات ناهار هم می گیرم!
:شهر قبلی نمی تونستی وایسی؟!
-ما کلی خرت و پرت خوردیم گرسنه امون نبود!
:خرت و پرت آدمو سیر می کنه؟!
-آبان جان دقت کردی یه ربعه داریم پشت رل خلاف می کنیم اون هم سر شکم؟! شهر بعدی نگه می داریم! خوبه؟! انقدر دله بازی در نیار، دختره خیال می کنه بنده ی شکمتی!
یه خفه شو حواله اش کردم و گوشیو گذاشتم روی داشبورد و گفتم: شهر بعدی نگه می داره.
بهار همون جوری که موبایلشو چک می کرد گفت: خوبه.
***
دیروقت شب بود که رسیدیم شیراز. خسته بودم و شدیداً خوابم می اومد. ونداد ریموت در پارکینگ رو زد و دو تا ماشینو بردیم تو.پیاده که شدم حس می کردم همه ی تنم خشک شده! دو سه تا از ساکها رو برداشتم و به ونداد گفتم: باقیش با شما! زود باشین که من دارم از پا می افتم!
با خنده اومد جلو و چند تا ساک دیگه از پشت ماشین برداشت و گفت: چرا آخه؟! راهی نبود که!
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: دو نفری نشستین پشت رل بعد به من می گی راهی نبود؟!
-خب تو هم می دادی بهار برونه!
:بهار حوصله رانندگی نداشت.
-خب تو الآن برو بالا بگیر بخواب!
:نه پس می ایستم براتون بندری می رقصم!
-اون هم فکر بدی نیست! واسه تغییر روحیه خوبه!
جوابشو ندادم و رفتم سمت آسانسور! وقتی رسیدیم طبقه 4 ونداد کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت: بفرمایین. منزل خودتونه! اصلاً غریبگی نکنین! هر چقدر دلتون خواست بریزین و بپاشین! گور بابای صاحب خونه ی بنده ی خدا!
ساکها رو گذاشتم گوشه ی هال و ولو شدم رو کاناپه. صدای ونداد رو می شنیدم که می گفت: آبان جان قبل از اینکه غش کنی پاشو شام بخوریم!
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.خانوما رفته بودن تو یکی از اتاق خوابها و داشتن لباس عوض می کردن.
ساک خودمو برداشتم و گفتم: من برم یه دوش بگیرم ایرادی نداره؟
همراهم اومد توی اتاق خواب و گفت: نه چه ایرادی داشته باشه؟! فقط زود بیا که غذا از دهن می افته.
بعد آروم ازم پرسید: به بهار حرفی نزدی؟
-نه!
:نمی خوای بهش جریانو بگی؟
- می گم.
سری به علامت مثبت تکون داد و رفت از اتاق بیرون. بعد شام، نشسته بودم روی صندلی بالکن و داشتم به منظره ی روبروم نگاه می کردم که صدای بهار منو به خودم آورد. برگشتم و دیدم دم در بالکن وایساده. دستمو دراز کردم. دستشو گذاشت تو دستم و اومد کنارم روی صندلی نشست و پرسید: به چی فکر می کنی؟!
-به همه چی.
:گذشته؟
-آینده! یه عمر تو گذشته بودم، الآن دارم به آینده فکر می کنم.
:قرار بود به این فکر نکنیم که چی می شه!
-قرار بود به این فکر نکنیم که چی نمی شه!
بهار جوابی نداد. برگشتم و دیدم زل زده به صورتم. نگاهمو دوختم به چشماش. یه مدت طولانی فقط همو نگاه کردیم. حقش بود از این سفر نهایت لذتو ببره. حقش بود خیلی چیزای خوبو تجربه کنه! آروم گفتم:معجزه ای که منتظرش بودیم اتفاق افتاد. همون شب. وقتی رفتم خونه باغ. بابام نشست و باهام حرف زد. جریانو فهمیدم و بهم گفت همه چی از اساس اشتباه بوده!
مات صورتم بود! انگار اصلاً زمان وایساده بود. فشار آرومی به دستش آوردم و گفتم: بهار؟!
با لکنت و بریده بریده پرسید: یعنی ... چی؟! چی ... اشتباه بود؟!
-قسمم. نذری که واسه ات کردم!
:یعنی؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: مانعی بینمون نیست واسه اینکه همو بخوایم!
-اینا رو می گی چون نمی تونی در مقابل خواستن من مقاومت کنی آره؟!
:نه! دقیقاً به همین خاطر از اون شب جریانو بهت نگفتم! مطمئن بودم می ذاری پای به زانو در اومدنم!
-نمی فهمم! مگه تو با خدا معامله نکرده بودی؟!
:بذار پای اینکه خدا پای همچین معامله ای نمی شینه! نمی تونی توی نذرت خیر رو فدا کنی!
دو تا دستای بهار توی دستم بود. یه خرده با انگشتام لمسشون کردم و گفتم: توی این یه هفته یه چیزی منو خیلی فکری کرده! اصلاً می تونم همه کست باشم بهار؟! می تونم جای پدر و برادرت رو هم پر کنم؟! من با این همه ضعفی که دارم، با اون گذشته ی پر استرس و پر اتفاق! چه جوری می تونی بهم تکیه کنی؟!
بهار دستاشو از دستم کشید بیرون و از جاش پاشد و گفت: بذار این جریانو هضم کنم بعد با هم حرف می زنیم. باشه آبان؟!
-می خوای بری؟
:اوهوم. می خوام برم فکر کنم. می خوام برم یه خرده از هیجانم کم کنم. بعدش می شینیم و با هم حرف می زنیم. تو هم پاشو برو بگیر بخواب. چشمات حسابی قرمزه.
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: برو منم می یام.
بهار رفت. راحت شده بودم. خوشحال هم بودم. خوشحال بودم که بهار هم می تونه بدون فکر کردن به مانع بینمون از این مسافرت لـ*ـذت ببره.
زد تو پیشونیش و برگشت تو خونه. باید می رفتم دنبال بهار و بعد می رفتم دم خونه ی صفا تا ونداد هم بیاد. بعد کلی بحث در مورد اینکه با ماشین یا قطار یا هواپیما بریم، آخر تصمیم بر این شد که با ماشین بریم! ونداد شدیداً معتقد بود که یه سفره و یه جاده! شماره بهار رو گرفتم. الو که گفت پرسیدم: حاضری خانوم؟!
با یه صدای پر انرژی گفت: سلام. آره.
آفاق نشست تو ماشین و در رو بستم و گفت: بریم.
به بهار گفتم: ما داریم راه می افتیم ولی تا بخوایم برسیم یه ربع بیست دیقه طول می کشه.
باشه می دونمی گفت،خداحافظی کردم و راه افتادم. یه ربع بعد دم در خونه اشون ترمز کردم و دو تا بوق زدم. آفاق پیاده شد و رفت عقب نشست. از تو آیینه چشمکی به من زد و گفت: می خوام این عقب بخوابم!
لبخندی بهش زدم و چشمم خورد به در باز خونه ی بهار اینا و بهار و مامانش که داشتن می اومدن بیرون. از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو. به گرمی باهام احوال پرسی کرد و حال مامان رو پرسید. با آفاق هم که پیاده شده بود سلام و احوال پرسی کرد و بعد رو به من گفت: مراقب بهار هستی دیگه پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم: خاطرتون جمع.
تشکری کرد و بهار روشو بوسید و دم ماشین آفاق که نشست عقب، بهار با اعتراض گفت: شما جلو بشین.
آفاق لبخندی زد و گفت: من می خوام بخوابم شما راحت باش.
بعد مثلاً چشماشو بست!
به بهار گفتم: بشین که دو دیقه دیر برسیم، صفا و ونداد پوست از سرم می کنن!
برای مامان بهار که یه کاسه آب پشت سرمون می ریخت بوق زدم و راه افتادیم. بعد یه خرده سکوت پرسیدم: خوبی؟
-آره. خوشحالم. مسافرتو دوست دارم! چون تا حالا شیراز نرفتم خیلی هیجان دارم!
: خوبه که خوشحالی!
بهار برگشت سمت آفاق و وقتی دید چشماش بازه گفت:شما رفتی قبلاً شیراز؟!
آفاق گفت: آره یه چند باری رفتم. داییم اونجا یه دوستی داره که چند باری ما رو دعوت کرده. همون که الآن هم داریم می ریم خونه اش.
آفاق و بهار مشغول صحبت کردن بودن و ذهن من پیش مکالمه ی چند روز پیشم با بهار. وقتی زنگ زده بودم بهش انگار جا خورده بود. متعجب پرسید: چیزی شده؟
لبخند پت و پهنی نشست رو لبم و گفتم: نه مگه برای زنگ زدن به تو حتماً باید طوری شده باشه؟!
بهار یه خرده سکوت کرد و بعد پرسید: نه ولی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم: ولی نداره! دلم گرفته بود خواستم صداتو بشنوم. خوبی؟
-ممنون.
:ونداد یه پیشنهاد داده گفتم زنگ بزنم و باهات در میون بذارم.
-چی؟
:می خوایم بریم شیراز، قراره به صفا و خواهراش هم بگیم بیان. تو هم می تونی بیای؟ یا اصلاً دلت می خواد بیای؟!
-نمی دونم.
:نمی دونی دوست داری یا نمی دونی می تونی بیای یا نه؟!
-نمی دونم که بتونم بیام یا نه و الا از خدامه.
:باید با مامانت صحبت کنی؟
-اوهوم.
:می خوای من این کارو بکنم؟
-نه خودم بهش می گم. نمی دونم بذاره یا نه ولی خب اگه صفا هم بهش بگه احتمالاً مخالفت نمی کنه.
:خبرشو بهم بده باشه؟
-باشه. دیشب خیلی اذیت شدی مگه نه؟!
:من؟!
-آره! شب که می خواستم بخوابم حس می کردم خیلی تحت فشار گذاشتیمت!
:نه! اذیت تلخی نبود!
-مگه اذیت تلخ و شیرین داره؟!
:آره! داره!
-جالبه! گاهی وقتا حس می کنم تو باید یه فیلسوف می شدی تا زبان شناس!
:نمی شه هر جفتش بود؟!
-چرا می شه! آبان زبان شناس فیلسوف!
:آبان زبان شناس فیلسوف بهار خواه!
بهار سکوت کرد. یه الو گفتم و آروم گفت: هستم.
- حرفای دیشبت منو اذیت نکرده، فقط نگرونم کرده!
:کدوماش؟!
-اون قسمتی که از پدر و برادر نداشته ات گفتی! مسئولیت سنگینیه بهار! چرا فکر می کنی از عهده من بر می یاد؟! الو بهار؟!
:می شه بعداً سر فرصت در موردش حرف بزنیم؟دوست دارم در این مورد رو در رو صحبت کنیم.
-باشه.
:حس می کنم صدات امروز یه جور دیگه است!
-چه جوری؟
:از چیزی خوشحالی؟
-نمی دونم! شاید!
:به خاطر برنامه مسافرت احتمالاً روحیه ات عوض شده!
-در مورد مسافرت هر وقت که تو اکی بدی که می یای روحیه ام عوض می شه!
:کادومو برام خریدی؟!
-کادو؟!
:عطری که می خواستمو!
-نه!دلیلی نمی بینم این کارو بکنم!
:چرا آخه؟!
-اینو هم رو در رو برات توضیح می دم باشه؟!
:بدجنس می خوای تلافی کنی؟!
خندید و گفتم:تو خیال کن آره! ولی قصدم تلافی نیست!
***
صدای بهار منو به خودم آورد. برگشتم طرفش. متعجب نگاهم کرد و گفت: چشم باز خوابیدی؟!
لبخندی زدم و گفتم: مثل اینکه حرف وندادو باور کردی ها!
-خب دو ساعته موبایلت داره زنگ می خوره!
موبایل رو از روی داشبورد برداشتم. شماره ای که روش افتاده بود شماره ونداد بود. بله که گفتم گفت: کجایی؟
-نزدیک خونه ی صفام چطور؟
:ما دم درشون منتظریم.
-داریم می یایم.
:از آفاق بپرس دوربینو آورد؟
-آره آورده.
:خیلی و خب. فعلاً
موبایلو گذاشتم روی داشبورد و بهار پرسید: خب؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:می خواست بدونه دوربینو آوردیم یا نه.
-منظورم از خب اینه که جناب عالی کجا تشریف داشتین!
:هیجا!
-هیجا خیلی دوره که صدای موبایلت و صدای من بهت نمی رسه؟!
:تقریباً! کادوی منو آوردی؟!
-کادو؟!
:همون که قرار بود به ازای عطر بهم بدیش! همون که خودت گفتی ...
-مگه تو عطرو برام گرفتی؟!
:نه!
-این شد دو بار! دو بار شده که باید بهم کادو بدی و نمی دی! ببینم آفاق نکنه این داداشت خسیسه؟!
آفاق از پشت خندید و گفت: والله تا جایی که من به خاطر دارم خسیس نبوده!
- می شه دلیل کارتو برام توضیح بدی خسیس خان؟!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: نچ!
-پس خیلی پرویی که ازم کادو می خوای!
:نکنه تو هم نگرفتیش؟!
-نچ!
:پس به اندازه ی خودم خسیسی!
آفاق زد زیر خنده و بهار یه مشت کوبید تو بازوم! با یه قیافه مظلوم گفتم: بیا! باز شروع شد! تا شیراز اگه بخوای همین جوری منو بزنی! قانقاریا می گیرم باید دستمو از کتف قطع کنن!
***
رسیدیم دم خونه ی صفا اینا. پیاده شدم و زنگ رو نزده ونداد از حیاط اومد بیرون و گفت: 5 دیقه دیر اومدی!
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: 5 دیقه زود اومدم!
دست انداخت به یقه ی پیرهنم و همون جوری که لمسش می کرد گفت: من می گم دیر اومدی بگو چشم!
مچ دستشو گرفتم و برگردوندم ببینم ساعت خودش چنده. دیدم با ساعت اون هم 5 دیقه زود اومدم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: چیه؟! باز چی شده دنبال بهونه می گردی؟!
دستشو کشید بیرون و سرشو برد توی حیاط و صفا رو صدا زد. بعد رفت سمت ماشینش و گفت: با مامانم دعوا کردم اساسی، گیر نده بهم که دق دلیمو سر تو خالی می کنم!
-سر چی؟!
:سر همین مسافرت مزخرف!
-چرا آخه؟!
:هیچی بابا! ولش کن!
نشست پشت رل، وایسادم کنارش و گفتم: فقط من باید بنزین بزنم!
-دیشب چرا نزدی؟!
:ونداد جان قرار نیست اونجا که رسیدیم کارت بزنیم! حالا نیم ساعت این ور و اون ور هم راه بیافتیم فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد!
-این کارا رو آدم شب قبل از مسافرت انجام می ده!
:می خوای نزنم؟! یا می خوای منو بزنی دلت خونک شه؟!
-اون که آره! از خدامه!
:دعواتون سر من بوده؟!
- تو شیرازی؟! تو مسافرتی؟! دارم می گم سر این مسافرت!
دست انداختم توی موهاش و بهمشون ریختم و گفتم:خب حالا! بی خیال بابا داریم می ریم خوش بگذرونیم!
نیم خیز شد بیاد بیرون که در رفتم و نشستم پشت رل. صدف نشست تو ماشین ما، صفا و صبا هم رفتن تو ماشین ونداد. متعجب از اینکه چرا ملیکا نیست. دوباره پیاده شدم، رفتم سمت ماشین و پرسیدم: ملیکا کجاست؟
-سر راه می ریم دنبالش.
:چرا قبلش نرفتی؟
-کار داشت. آماده نشده بود.
:دنبال اون بریم دیر نمی شه من می خوام بنزین بزنم دیر می شه؟!
ونداد که آرنجشو گذاشته بود لبه ی پنجره مچ دستمو محکم گرفت و گفت: پیاده می شم می کوبمت ها! برو زیادی حرف نزن!
دستمو کشیدم و به صفا گفتم: مراقب خودت باش ترکش این بهت نخوره!
راه افتادیم. دنبال ملیکا هم رفتیم و بعد بنزین زدن، زدیم به جاده. خوشحال بودم. خیلی به این مسافرت نیاز داشتم. آفاق خوابیده بود و صدف هم یه هندزفری گذاشته بود تو گوشش و آهنگ گوش می داد. بهار اما زل زده بود از پنجره به بیرون. آروم پرسیدم: چرا اینقدر ساکتی؟ به خاطر عطر قهر کردی؟!
برگشت سمتم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: واسه ی کارات دلایل منطقی داری! اینو مطمئنم!
لبخندی زدم و گفتم: اتفاقاً واسه این کارم یه دلیل کاملاً منطقی دارم! خساست!
خندید و بعد جدی شد و گفت: تا آخرین لحظه ای که داشتم وسیله هامو جمع می کردم تو این فکر بودم که نیام!
-واسه چی آخه؟!
:به خاطر تو!
یه نگاه بهش انداختم و منتظر موندم توضیح بده. سرشو برگردوند سمت پنجره و گفت: نمی خواستم جریان خونه ی صفا باز تکرار بشه! همین الآن هم که اینجا نشستم نمی دونم اومدنم درست بوده یا نه!
-اگه نمی اومدی منم نمی رفتم! احتمالاً کلاً این برنامه کنسل می شد!
:نمی خوام بیشتر از این وابسته ی من بشی!
-شاید من چیز دیگه ای بخوام!
متعجب برگشت سمتم. یه خرده نگاهم کرد و بعد صدای آهنگو یه ذره برد بالا. ضبطو کم کردم و پرسیدم: می خوام با هم باشیم بهار. می خوام یه خرده برای هم وقت بذاریم. یه خرده بیشتر همو بشناسیم.
-مگه معجزه ای که قرار بود اتفاق بیافته افتاده؟!
:اگه بهش ایمان داشته باشیم شاید اتفاق بیافته!
-تو زندگی من هیچ وقت هیچ معجزه ای نبوده!
:همیشه یه اولین باری هست!
-وقتی تصمیم گرفتم بیام، با خودم گفتم می رم و این چند روز رو بدون فکر کردن به هر چیز بدی خوش می گذرونم!
:فکر خوبیه!
-نمی خوام به اینکه تهش چی می شه فکر کنم! می خوام تو لحظه زندگی کنم! اینکه بعد برگشتنمون هستی یا نه، مهمه اما نمی خوام با فکر کردن بهش خودمو زجر بدم.
:این بهترین کاریه که می شه کرد. اصلاً به من فکر نکن! یعنی می دونی خیال کن من اصلاً وجود خارجی ندارم!
برگشت سمتم و وقتی دید یه لبخند روی لبمه دستشو آورد سمت بازوم اما نزد و گفت:دقیقاً هم همینه! وجود خارجی و داخلی و هیچی نداری! بی وجود!
برگشتم سمتش و گفتم: فحش دادی ها!
خندید و گفت: دقیقاً!
***
یه ساعتی از ظهر گذشته بود. از همه چی با بهار و صدف و آفاق حرف زده بودیم و حالا دیگه خیلی گرسنه امون بود. زنگ زدم به ونداد و وقتی گفت الو پرسیدم: قراره تا شیراز یه کله برونیم؟! صبحونه که بهمون ندادی! ناهار هم خبری نیست؟!
-علیک سلام!
:سلام!
-الآن چون گرسنه ات شده عصبانی هستی یا با بهار حرفت شده؟!
:به نظر تو ساعت 2 بعد از ظهر آدم می تونه سیر باشه؟!
-یه سوال می پرسم اگه جوابت مثبت بود، ظرف یه دیقه بهت ناهار می دم! با شترها نسبتی داری؟!
:یعنی چی؟!
- آخه وسط این بیابون ازم ناهار می خوای، گفتم شاید با دیدن این همه خار گرسنه ات شده!
:مسخره!
-خب پسر خوب برسیم به یه آبادی، چشم واسه ات ناهار هم می گیرم!
:شهر قبلی نمی تونستی وایسی؟!
-ما کلی خرت و پرت خوردیم گرسنه امون نبود!
:خرت و پرت آدمو سیر می کنه؟!
-آبان جان دقت کردی یه ربعه داریم پشت رل خلاف می کنیم اون هم سر شکم؟! شهر بعدی نگه می داریم! خوبه؟! انقدر دله بازی در نیار، دختره خیال می کنه بنده ی شکمتی!
یه خفه شو حواله اش کردم و گوشیو گذاشتم روی داشبورد و گفتم: شهر بعدی نگه می داره.
بهار همون جوری که موبایلشو چک می کرد گفت: خوبه.
***
دیروقت شب بود که رسیدیم شیراز. خسته بودم و شدیداً خوابم می اومد. ونداد ریموت در پارکینگ رو زد و دو تا ماشینو بردیم تو.پیاده که شدم حس می کردم همه ی تنم خشک شده! دو سه تا از ساکها رو برداشتم و به ونداد گفتم: باقیش با شما! زود باشین که من دارم از پا می افتم!
با خنده اومد جلو و چند تا ساک دیگه از پشت ماشین برداشت و گفت: چرا آخه؟! راهی نبود که!
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: دو نفری نشستین پشت رل بعد به من می گی راهی نبود؟!
-خب تو هم می دادی بهار برونه!
:بهار حوصله رانندگی نداشت.
-خب تو الآن برو بالا بگیر بخواب!
:نه پس می ایستم براتون بندری می رقصم!
-اون هم فکر بدی نیست! واسه تغییر روحیه خوبه!
جوابشو ندادم و رفتم سمت آسانسور! وقتی رسیدیم طبقه 4 ونداد کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت: بفرمایین. منزل خودتونه! اصلاً غریبگی نکنین! هر چقدر دلتون خواست بریزین و بپاشین! گور بابای صاحب خونه ی بنده ی خدا!
ساکها رو گذاشتم گوشه ی هال و ولو شدم رو کاناپه. صدای ونداد رو می شنیدم که می گفت: آبان جان قبل از اینکه غش کنی پاشو شام بخوریم!
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.خانوما رفته بودن تو یکی از اتاق خوابها و داشتن لباس عوض می کردن.
ساک خودمو برداشتم و گفتم: من برم یه دوش بگیرم ایرادی نداره؟
همراهم اومد توی اتاق خواب و گفت: نه چه ایرادی داشته باشه؟! فقط زود بیا که غذا از دهن می افته.
بعد آروم ازم پرسید: به بهار حرفی نزدی؟
-نه!
:نمی خوای بهش جریانو بگی؟
- می گم.
سری به علامت مثبت تکون داد و رفت از اتاق بیرون. بعد شام، نشسته بودم روی صندلی بالکن و داشتم به منظره ی روبروم نگاه می کردم که صدای بهار منو به خودم آورد. برگشتم و دیدم دم در بالکن وایساده. دستمو دراز کردم. دستشو گذاشت تو دستم و اومد کنارم روی صندلی نشست و پرسید: به چی فکر می کنی؟!
-به همه چی.
:گذشته؟
-آینده! یه عمر تو گذشته بودم، الآن دارم به آینده فکر می کنم.
:قرار بود به این فکر نکنیم که چی می شه!
-قرار بود به این فکر نکنیم که چی نمی شه!
بهار جوابی نداد. برگشتم و دیدم زل زده به صورتم. نگاهمو دوختم به چشماش. یه مدت طولانی فقط همو نگاه کردیم. حقش بود از این سفر نهایت لذتو ببره. حقش بود خیلی چیزای خوبو تجربه کنه! آروم گفتم:معجزه ای که منتظرش بودیم اتفاق افتاد. همون شب. وقتی رفتم خونه باغ. بابام نشست و باهام حرف زد. جریانو فهمیدم و بهم گفت همه چی از اساس اشتباه بوده!
مات صورتم بود! انگار اصلاً زمان وایساده بود. فشار آرومی به دستش آوردم و گفتم: بهار؟!
با لکنت و بریده بریده پرسید: یعنی ... چی؟! چی ... اشتباه بود؟!
-قسمم. نذری که واسه ات کردم!
:یعنی؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: مانعی بینمون نیست واسه اینکه همو بخوایم!
-اینا رو می گی چون نمی تونی در مقابل خواستن من مقاومت کنی آره؟!
:نه! دقیقاً به همین خاطر از اون شب جریانو بهت نگفتم! مطمئن بودم می ذاری پای به زانو در اومدنم!
-نمی فهمم! مگه تو با خدا معامله نکرده بودی؟!
:بذار پای اینکه خدا پای همچین معامله ای نمی شینه! نمی تونی توی نذرت خیر رو فدا کنی!
دو تا دستای بهار توی دستم بود. یه خرده با انگشتام لمسشون کردم و گفتم: توی این یه هفته یه چیزی منو خیلی فکری کرده! اصلاً می تونم همه کست باشم بهار؟! می تونم جای پدر و برادرت رو هم پر کنم؟! من با این همه ضعفی که دارم، با اون گذشته ی پر استرس و پر اتفاق! چه جوری می تونی بهم تکیه کنی؟!
بهار دستاشو از دستم کشید بیرون و از جاش پاشد و گفت: بذار این جریانو هضم کنم بعد با هم حرف می زنیم. باشه آبان؟!
-می خوای بری؟
:اوهوم. می خوام برم فکر کنم. می خوام برم یه خرده از هیجانم کم کنم. بعدش می شینیم و با هم حرف می زنیم. تو هم پاشو برو بگیر بخواب. چشمات حسابی قرمزه.
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: برو منم می یام.
بهار رفت. راحت شده بودم. خوشحال هم بودم. خوشحال بودم که بهار هم می تونه بدون فکر کردن به مانع بینمون از این مسافرت لـ*ـذت ببره.