کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
ادیب یک پایش را روی پای دیگر انداخت.
- نوبت‌به‌نوبت. به اونجاهاشم می‌رسیم.
علی بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایم نشاند.
- چشم شیرینی چه قابلی داره.
ادیب دوباره تأکید کرد.
- باید شیرینی درست و حسابی بدیا.
قلبم شروع به تند زدن کرد و تمام مدّت منتظر عکس‌العمل علی بودم تا ببینم چه واکنشی در مقابل این خبر نشان می‌دهد.
ثریا رو به ادیب گفت:
- تو یه کاری کن بابا و عموی افرا کوتاه بیان، بخدا من همه رو شام میدم.
ادیب لبخندی شیطنت‌آمیزی زد و سرش را به نشانه تأیید چندبار بالا و پایین کرد.
- مجبورن کوتاه بیان، از ذوق‌ هم که شده کوتاه میان.
علی هم متعجب پرسید:
- چطور؟
ادیب شک را وارد کرد و من سربه‌زیر لبم را گاز گرفتم.
- آخه داری بابا میشی.
یک لحظه همه سکوت کردند، حتی صدای نفس‌کشیدن هم نمی‌آمد. دوباره دلم جوشید و عوقی زدم، شاید اینبار از استرس و هیجان زیادی بود، شاید هم طفل کوچکم داشت ابراز وجود می‌کرد تا بقیه ماهیتش را قبول کنند.
به‌سمت سرویس‌ بهداشتی دویدم و علی هم به دنبالم. معده‌ام خالی‌خالی بود و از بس عوق زده بودم گلویم خراشیده بود و می‌سوخت. صورتم را شستم، به‌سمتش که پشت‌سرم ایستاده بود و بازویم را گرفته بود. برگشتم و بی‌حال به چشمانش زل زدم. هنوز هم همچون علامت سؤال نگاهم می‌کرد.
- حقیقت داره افرا؟
با لبخند بی‌جانی چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. محکم بغلم کرد.
- الآن من باید چیکار کنم؟
خنده‌ام گرفت. خوشحال شدنش هم با همه‌ی عالم فرق می‌کرد.
دلم می‌خواست در شرایطی دیگر این اتفاق می‌افتاد و طوری دیگر این خبر را به علی می‌دادم، اما همین که خدا باز یک نقطه برای اتصال من به زندگی علی جلوی پایم گذاشته بود معجزه به‌حساب می‌آمد. با وجود بچه دیگر چه بهانه‌ای برای جدا کردن ما از هم داشتند؟ دوهفته تمام همه‌ی راه ها را رفتم و به در بسته برخورد کردم. آن‌وقت خدا در عرض یک‌ساعت چنان راهی جلوی پایم گذاشته بود که احتمال شکست خوردنش صفر بود. اینبار من یک دلیل محکم برای ماندن در زندگی علی داشتم و آن وجود ناگهانی طفل معصومی بود که حتی نمی‌د‌‌انستم چند وقتش است. از همین ابتدأ وجودش برکت زندگی‌مان بود.
ثریا جیغی کشید، به‌زور مرا از علی جداکرد و محکم در آغوشش گرفت.
- وای یعنی دارم عمه میشم؟
عمه شدن اینقد خوشحالی داشت؟ بیچاره عمه‌ها مظلوم‌ترین موجودات جهان هستند که فهش خورشان زیادی ملس است. چنان فشارم می‌داد که دوباره داشتم حالت تهوع می‌گرفتم. با چشمانم به علی التماس می‌کردم تا نجاتم دهد. زود هم منظورم را گرفت، آرام خندید و از شانه‌های ثریا گرفت.
- چه خبرته ثریا زن و بچم رو کشتی.
چقدر شنیدن این حرف از زبان علی شیرین بود و به دل می‌نشست. بعد هم همان‌طور که لبخندش هنوز روی لب‌هایش جا خوش کرده بود دستی به چانه‌اش کشید.
- یعنی واقعا حقیقت داره؟
من هم با لبخند تأیید کردم که صدای گریه ثریا بلند شد. همه با تعجب نگاهش می‌کردیم؛ چنان گریه می‌کرد که گفتم نکند خدایی نکرده اتفاقی افتاده. علی به‌سمتش رفت و دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد.

- چته آبجی بزرگه؟ الهی دورت بگردم گریه نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرش را به سـ*ـینه علی تکیه داد.
    - باورم نمیشه علی. یه روزی آرزو داشتم این لحظه رو ببینم، ولی این‌قدر ناامید شده بودم که فکر می‌کردم هیچ‌وقت سرپا شدن زندگیت رو نبینم.
    علی نگاهی به من انداخت.
    - همش رو مدیون افرا هستم و صبرش.
    رؤیا طلا را به‌دست ادیب داد و با گرفتن دست ثریا همان‌طور که دلداری‌اش می‌داد به‌سمت مبلمان راهنمایی‌اش کرد.
    برای شام ثریا گفت مهرداد و محمدطاها تنها هستند و باید به خانه‌اش برود اما علی ماند. اگر هم او می‌خواست برود من نمی‌گذاشتم و قطعاً او هم بعد از این‌همه دلتنگی محال بود مرا تنها بگذارد. میلم اصلاً به غذاخوردن نمی‌رفت اما علی تمام وقت همچون بچه‌ها غذا دهنم می‌گذاشت و دقیقه‌ای یکبار درِ گوشم می‌گفت:
    - حالا واقعاً حقیقت داره افرا؟
    ده-بیست بار اوّل که پرسید با ذوق جوابش را دادم ولی وقتی تعداد دفعات پرسیدنش از حد مجاز گذشتند تنها با چشم‌غره و زیرچشمی نگاهش می‌کردم و در آخرهم مجبور شدم جیغ بکشم تا بالآخره باور کند. و انگار جیغ کشیدنم هم کارساز بود چون خیلی قشنگ باور کرد و دیگر سؤالی نپرسید.
    ادیب می‌گفت حتماً باید تحت نظر دکتر باشم چون در این مدّت خیلی ضعیف شده‌ بودم و بر اثر غذانخوردن طولانی‌ مدّت، معده‌ام تحـریـ*ک‌پذیر شده و ممکن بود به بچه آسیب برسد؛ چون در این مدّت اعصابم هم ضعیف شده بود احتمال می‌داد با وجود حاملگی تشدید هم شود و توصیه کرد هرچه زودتر این قاعله را ختم‌به‌خیر کنیم وگرنه هم به ضرر من تمام میشود هم بچه. باز هم ادیب رسالت این کار را برعهده گرفت و گفت صبح اوّل وقت می‌رود تا با پدر و عمو صحبت کند. اینبار خوش‌بین بودم. من یک سلاح قوی داشتم که دهن همه را می‌بست.
    بعد از دوهفته امشب راحت سرم را کنار علی روی بالشت گذاشتم و درمیان زمزمه‌های عاشقانه‌اش به فردایی فکر می‌کردم و قولی که ادیب داده بود.
    ***
    همراه با علی خنده‌کنان از اتاق خارج شدیم و از راهرو کوچک خانه ادیب گذشتیم که با دیدن شاهین که پا رو پا انداخته و به من و علی با اخم زل زده بود، خنده روی لبم خشک شد و با ترس به علی زل زدم. علی برای حفظ آرامشش چشم‌هایش را روی هم گذاشت، مرا پشت‌سرش کشید و جلویم ایستاد. سرم را کج کرده بودم و به شاهین نگاه می‌کردم که هر لحظه اخم‌هایش وحشتناک‌تر درهم می‌رفتند. از جایش بلند شد و با قدم‌های آرام به‌سمتمان آمد. ادیب خانه نبود و این بیشتر مرا می‌ترساند، رؤیا هم با بلند شدن شاهین سریع از جایش بلند شد و هراسان پشت‌سرش راه افتاد، مدام لب می‌گزید و دستانش را در هم می‌پیچاند. شاهین با چشم‌های ریزشده‌اش به من که از پشت‌سر علی سرک می‌کشیدم خیره شد.
    - خوش گذشت دیشب افراخانم؟
    سریع پشت‌سر علی قایم شدم و با گرفتن پهلوهایش سرم را میان شانه‌هایش پنهان کردم. چنان علی باخشم نفس می‌کشید که حتم داشتم الآن به‌سمت شاهین حمله می‌کند.
    با صدای داد شاهین بیشتر به علی چسبیدم و قلبم شروع به محکم تپیدن کرد.
    - این‌طوری جواب اعتماد بابا و عمو رو میدی رؤیا؟
    با بلندشدن صدای گریه طلا رؤیاهم داد زد:
    - خفه شو صداتو واسه من نبر بالا. به تو چه ربطی داره؟ فضولی یا آتیش بیار معرکه؟
    بعد هم انگار که طلا را بغـ*ـل گرفته بود و قصد در آرام کردنش را داشت دوباره صدایش آمد:
    - نه مامان گریه نکن عزیزم، الآن شاهین میره.
    - من برم؟ باشه من میرم ولی با بابا و عمو برمی‌گردم.
    علی قدمی به جلو برداشت که محکم‌تر پهلویش را چنگ زدم و ترسیده التماس کردم.

    - علی خواهش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستم را با خشونت از پهلویش جدا کرد و به‌سمت شاهین رفت. با چشم‌های ترسیده‌ام به رؤیا زل زدم، نگاه هر دویمان هم‌زمان به‌سمت علی و شاهین کشیده شد. اوّل از همه علی یقه‌ی شاهین را گرفت و به دیوار کوبیدش.
    - هر غلطی که می‌خوای بکن. افرا زن منه. فهمیدی یا نه؟
    شاهین را بیشتر به دیوار فشرد.
    - نمی‌ذارم پاشو بزاره تو اون خونه‌ای که یه عوضی مثل تو به زن من، به حق من چشم بد داره نامرد.
    هرلحظه صورت شاهین بیشتر از خشم درهم می‌رفت، علی داد زد:
    - افرا زن منه، مادر بچه منه. برو به بابات و عموتم بگو نمی‎ذارم دیگه رنگشو ببینن چه‌برسه بخوان ازم جداش کنن. این‌قدر جنم دارم که پای زن و بچم بمونم و نذارم دست کسی بهشون برسه.
    بعد هم با خشونت یقه شاهین را رها و به‌سمت در آپارتمان هل داد.
    - هِرّی.
    تابه‌حال علی را این‌قدر بزن‌بهادر ندیده بودم. همیشه علی برای من شخصیتی ساکت و آرام داشت. چنان چشم‌هایم گردشده بودند که هرلحظه امکان بیرون زدنشان می‌رفت. شاهین که گیج شده بود مدام نگاهش بین ما می‌چرخید و درنهایت روی من ثابت ماند که لبم را گاز گرفتم و سرم را زیر انداختم. اما با صدای افتادن چیزی و فریاد علی سریع سرم به‌سمت بالا چرخید. شاهین روی زمین افتاده بود و علی نفس‌نفس زنان بالای سرش ایستاده بود.
    - مرتیکه عوضی بار آخرته که حتی به زن من نگاه می‌کنی.
    شاهین که شُک‌ها پشت‌سرهم به او وارد می‌شدند انگار که هنوز گیج بود از روی زمین نیم‌خیز شد. رؤیا طلا که مدام گریه می‌کرد را روی زمین گذاشت و به‌سمتشان رفت.
    - آقا علی اجازه بده حرف بزنیم با کشت‌وکشتار که چیزی حل نمیشه.
    بعدهم دست زیر بازوی شاهین انداخت و کمک کرد از روی زمین بلند شود. با زدن ضربه علی زیرچشمش باد کرده و کبود شده بود.
    شاهین دستش را از دست رؤیا کشید.
    - ولم کن.
    این‌همه خودداری از شاهین زودجوش بعید بود. شاید اینبار حق را به علی می‌داد.
    سریع به‌سمت علی رفتم و دستش را کشیدم.
    - علی توروخدا بسه دیگه دعوا نکن.
    علی همان‌طور که رگ‌ گردنش به‌شدّت بیرون زده بود دستش را به‌سمت شاهین دراز کرد.
    - مگه ندیدی چجور نگات می‌کرد؟ هرچی می‌کشم زیر سر این نامرده.
    شاهین داد زد:
    - هی به من نگو نامرد‌نامرد وقتی هیچی نمی‌دونی.
    علی دوباره قصد کرد به‌سمتش برود که محکم‌تر دستش را کشیدم.
    - علی جون من بسه.
    چشم‌هایم لبالب پراز اشک شده بودند. علی سری تکان داد و با اعصابی خراب رفت روی یکی از مبل‌ها نشست، شاهین هم با کمک رؤیا آمد و روی مبل روبه‌رویی علی نشست. به‌سمت طلا رفتم و بغلش گرفتم که علی از جایش بلند شد و طلا را از بغلم کشید.
    - بلند نکن طلا سنگینه واست خوب نیس. به اندازه کافی ضعیف هستی.
    اینکه در بدترین شرایط هم حواسش به احوالم بود ذوق نداشت؟ همان‌طور که قصد داشت طلا را آرام کند شروع کرد قدم رو رفتن و طلا را در آغوشش تکان دادن. رؤیا با کیسه‌ای که درونش یخ ریخته بود کنار شاهین نشست و یخ را روی گونه‌اش گذاشت که صدای آخ شاهین بلند شد.
    - چه خبرته؟ یواش‌تر کورم کردی.
    رؤیا دست شاهین را کنار زد.

    - دهنتو ببند حرف نزن دو دیقه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    طلا که قصد آرام شدن نداشت به هق‌هق افتاده بود. شاهین کیسه محتوای یخ را از دست رؤیا کشید.
    - بده خودم می‌تونم. تو برو بچت رو بگیر سرمون رو برد.
    علی طلا را به‌دست رؤیا داد و همان‌طور که اخم‌های درهمش شاهین را نشانه رفته بود، روی مبل روبه‌رویی‌اش نشست. من هم کنار علی نشستم، سرم را پایین انداختم و مشغول کندن گوشت کنار ناخون‌هایم شدم.
    شاهین پوزخند صداداری زد.
    - هردوتون احمق هستین.
    علی درجایش نیم‌خیز شد.
    - حرف دهنت رو بفهم مرتیکه.
    دستش را محکم گرفتم و به‌سمت خودم کشیدم.
    - علی بشین توروخدا، بسه جنگ راه ننداز.
    شاهین کیسه یخ را روی گونه‌اش گذاشت و هم‌زمان صورتش از درد مچاله شد.
    - همه‌ی اینا زیر سر کیوان بود.
    با چشم‌های گشادشده‌ام به شاهین زل زدم. رؤیا همان‌طور که طلا را درآغوشش تکان می‌داد و طلا هم کم‌وبیش آرام شده بود، کنار شاهین نشست.
    - نوه‌ی عمه؟
    او هم حسابی تعجب کرده بود. شاهین به نشانه‌ی تأیید سرش را تکان داد که علی عصبی پرسید:
    - چه خبره اینجا؟ کیوان کیه؟
    خیره به شاهین جوابش را دادم:
    - نوه عمه‌ی بابامه.
    رؤیا شانه شاهین را در دست گرفت و تکان داد.
    - بگو بینم چه خبره؟
    شاهین چشمش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
    - از روز اوؤلی که شما ازدواج کردید تا همین چندوقت‌پیش که برای ساره خدابیامرز مراسم گرفته بودین کیوان مثل سایه دنبال علی بوده. هرجا می‌رفته، هرکاری می‌کرده. دیگه برنامه‌های علی رو از حفظ بوده. ازتموم شبایی که علی می‌رفته سر مزار ساره فیلم و عکس گرفته بوده، منتظر یه فرصت بوده تا زهرشو بریزه، مراسم گرفتن شما برای ساره هم فرصت رو براش جور کرده. همه‌ی فیلم و عکسا رو گذاشته بود جلوی بابا و عمو، خبر مراسم گرفتنتون برای ساره هم اون به بابا و عمو داده بود. اونم متوجه شده بود یه چیزی توی زندگی شما دوتا سرجای خودش نیست.
    علی از جایش بلند شد و درحالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش غرید:
    - این مرتیکه چه خصومتی با من داشته که این‌طوری به زندگیم آتیش زده؟
    من اصلاً در این دنیا نبودم. دقیقا از همان جایی گزیده شده بودم که اگر تا صدسال دیگر هم می‌نشستم فکر می‌کردم، محال بود به ذهنم برسد.
    رؤیا اخم‌هایش را درهم کشید.
    - پسره‌ی عقده‌ای احمق.
    بعد هم رو به علی ادامه داد:
    - خاستگار افرا بود. بعد از چندسال افرا و این پسره‌ی خاک‌برسر تو مراسم خاستگاری همدیگه رو دیدن، نمیدونم رو چه حسابی پاشده این کارا رو کرده. حالا اگه عاشق افرا بود یا افرا بهش بدی کرده بود بازم یه چیزی.
    علی دوباره روی مبل نشست و رو به شاهین گفت:
    - شاهین هرچی می‌دونی، هرچی که تو این مدّت اتفاق افتاده رو مو‌به‌مو تعریف می‌کنی، بعد من می‌دونم و این پسره. زنده‌زنده آتیشش می‌زنم.

    با وحشت سمت علی چرخیدم. نکند واقعاً چنین کاری کند؟ در این مدّت چشمه‌های جدیدی از شخصیت مبهم علی برایم رونمایی شده بود، بعید هم نبود چنین کاری کند. دستم را روی دستش گذاشتم و محکم فشار دادم که نگاهش به‌سمتم چرخید. چشم‌هایم را که حالت دودو زدن داشتند به چشمانش دوختم. لبخند کجی زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - نترس افرا. من کاری نمی‌کنم که به زندگیمون ضربه بخوره. ولی اگه کسی هم قصد کنه زندگیمون رو به هم بریزه نمی‌تونم ساکت بشینم.
    صدای شاهین نگاهم را از علی کند و به‌سمتش کشاند.
    - ازهمون روز اوّل هم از این پسره‌ی احمق خوشم نمیومد. پسره‌ی عقده‌ای از حرص اینکه افرا تو جمع ضایعش کرده و گفته نمی‌خوادش پاشده اینکارا رو کرده. تحمل جواب نه شنیدن رو نداشته، به غرورش برخورده. از طرفی هم نکبت تو نگاه اوّل عاشق افرا شده بوده و از این طریق فکر کرده می‌تونه افرا رو به‌دست بیاره. من نمی‌دونم چی به بابا و عمو گفته بود که راحت قبول کرده بودن بعد از جدایی افرا از علی، افرا رو به اون شوهر بدن. من فقط تونستم اینا رو از زیر زبون بابا بکشم، بقیش رو به من نگفتن. مخصوصاً این اواخر که از اینجا رونده و از اونجا مونده شدم، هیچ‌کس چشم دیدارم رو نداره.
    لبخند غمگینی رو به علی زد.
    - من این‌قدرا هم نامرد نیستم علی. هیچ‌وقت جز چشم خواهری به افرا به چشم دیگه‌ای نگاه نکردم. قبل‌ازاینکه بفهمم این قضایا از کجا آب می‌خوره، تا شنیدم تو برای ساره مراسم گرفتی آمپرم زد بالا نفهمیدم دارم چی میگم، حرفایی به بابا و عمو زدم که نباید می‌زدم، همون حرفا هم شد تأییدی روی حرفای کیوان و بابا و عمو بدتر عصبی شدن و داغ کردن. بعدازاینکه اون حرفا رو زدم مثل چی پشیمون شدم ولی دیگه آبی بود که با بی‌عقلی ریخته بودم. وقتی فهمیدم کیوان واسه افرا کیسه دوخته و بابا و عمو هم همراهش شدن نتونستم ساکت بمونم، حتی خود عوضیش گفته بود با ضرب کتک کاری هم که شده تورو مجبور می‌کنه افرا رو طلاق بدی. خیلی سروصدا کردم ولی بابا و عمو این‌قدر عصبی بودن که صدای اعتراض منو نمی‌شنیدن. باید گندی که زده بودم رو جمع می‌کردم، منم تو این قاضایا مقصر بودم نمی‌تونستم بذارم بیشتر از این زندگی افرا خراب بشه. می‌دونستم افرا تو این قضایا دووم نمیاره، من بیشتر از همتون افرا رو می‌شناسم. نشستم فکر کردم گفتم اگه من پاپیش بذارم، عمو قطعاً منو به یه عوضی مثل کیوان ترجیح میده، گفتم اگه من بگم افرا رو می‌خوام حداقل پای شکسته کیوان از این ماجرا کشیده میشه بیرون، گفتم بذار من آدم بده بشم، بهتر از اینه که افرا کنار کیوان دق کنه. این‌طوری می‌تونستم وقت بخرم تا ته و توی قضیه رو دربیارم. از طرفی با ادعای خواستن افرا، تو به خودت یه تکونی می‌دادی که واسه بدست‌آوردن افرا تلاش کنی، تو هم مرد بودی بالآخره غیرت داشتی. من می‌دونستم تو افرا رو می‌خوای، حداقل این اواخر این‌طور نشون می‌دادی. می‌خواستم به افرا و به خونوادمون ثابت کنی که لیاقت داشتن افرا رو داری. من هیچ‌وقت نخواستم افرا رو از تو بگیرم، من برادرشم فقط می‌خواستم بهش کمک کنم. کارم اشتباه بود میدونم، باعث شد از چشم همه بیوفتم و به عواقبش فکر نکردم چون اون لحظه تنها راهی که به ذهنم می‌رسید همین بود.
    قطره اشکی از چشمش چکید و سرش را زیر انداخت.
    - همه بهم انگ نامردی زدن. من بیشتر از شما دوتا ضربه خوردم. من عشقم رو تو این ماجرا از دست دادم.
    هم من هم رؤیا درحال گریه کردن بودیم. وقتی من روی او گمان بد بردم وقتی بعدازاین‌همه سال با یک حرف تمام باورهایم درباره او درهم شکست، او به دنبال سروسامان دادن به زندگی من بود.
    از جایش بلند شد و دست درجیبش برد، فلشی از جیبش درآورد و روی میز روبه‌روی علی انداخت.
    - بالآخره تونستم پیداش کنم. این تمام عکس و فیلمایی هست که کیوان توی این مدّت از تو گرفته. با مدارکی که توی این فلش هست می‌تونی ادعای‌حیثیّت کنی و ازش شکایت کنی.
    بعد هم روبه من با غمی که چهره‌اش را پوشانده بود ادامه داد:

    - ببخش افرا داداش ناخلفی بودم. یه روز آرزو داشتم بچه‌ی تو منو دایی صدا بزنه، حالا که تو داری بچه‌دار میشی من لیاقت دایی بچت شدن رو ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    علی همچنان ساکت در فکر فرو رفته و به فلش افتاده روی میز زل زده بود. همان‌طور که اشکم روان بود لبم را گاز گرفتم. من شرمنده‌ی شاهین و لطفی که در حقم کرده بود شده بودم.
    دستش را روی شانه علی گذاشت.
    - پای افرا بمون. هرطور که شده.
    بعد هم قصد رفتن کرد که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، ازجایم بلند شدم و صدایش زدم:
    - شاهین!
    سرجایش ایستاد اما برنگشت. به‌سمتش رفتم و روبه‌رویش ایستادم. علی هرچه می‌خواست بگوید، شاهین سِمَت برادری‌اش را پس گرفته بود. خیره چشمان همچون شبش شدم.
    - منو ببخش که بهت شک کردم.
    نگاهش کشیده شد به‌سمت علی که سرش را چرخانده و نگاهش به ما بود، با تردید دستش را بالا آورد و روی موهایم گذاشت. ترسیدم دوباره علی شر به‌پا کند، گردنم چنان به‌سمت علی برای دیدن عکس‌العملش چرخید که دستش از روی موهایم افتاد. علی کاملاً عادی بود، اما نگاهش همچنان میخ ما بود. چشم‌هایش را به نشانه‌ی تأیید روی هم گذاشت. همین کافی بود تا شیر شوم و خودم را در آغـ*ـوش شاهین بیندازم. های‌های شروع به گریه کردم و دستم را دور کمرش گره زدم، خودم هم دلیل اشک‌هایم را نمی‌دانستم، فقط می‌خواستم در آغـ*ـوش هم‌بازی کودکی‌هایم آرام بگیرم. شاهین همیشه حامی بود، دورترین خاطره‌ای که از کودکی‌ام به‌یاد داشتم، خاطره مشترکی باشاهین بود. یک عصر تابستان وسط بازی کردنمان زمین خوردم و شاهین دستش را به‌سمتم برای بلند کردنم دراز کرد. یادم نیست زمین خوردنم درد داشت یا نه، اما مدام گریه می‌کردم. شاهین برای آرام کردنم مرا روی دوشش سوار کرد و با گرفتن دست‌هایم در هوا، همان‌طور که دور حوض وسط حیاط می‌چرخید صدای هواپیماهم در می‌آورد. خنده‌های ازته‌دل آن روزم، شیرین‌ترین خنده عمرم بود که حتی با یادآوری هرباره‌اش هم لبخند به لبم می‌آمد.
    با غرغر کردن‌های رؤیا که اوّل دست‌های شاهین و بعد دست‌های مرا جدا می‌کرد بینی‌ام را بالا کشیدم و با دستم اشک‌هایم را پاک کردم، شاهین هم چشم‌هایش قرمزقرمز بودند، اما از ریختن اشک‌هایش به‌شدت خودداری می‌کرد.
    رؤیا همان‌طور که طلا را با یکی از دست‌هایش گرفته بود چینی به بینی عمل کرده‌اش داد و رو به علی گفت:
    - بیا یه تودهنی به این بزن تا دست از گریه کردن برداره. آخر یا خودشو می‌کشه یا بچشو.
    علی ازجایش بلند شد و به سمتمان آمد.
    - الآن یه کار دارم که باید بریم با شاهین انجام بدیم، ولی افراخانم قول میده همین لحظه که دیگه گریه نکنه. گرچه هربار قولش رو می‌شکنه.
    بعد هم نگاهش را از من گرفت و به‌سمت شاهین انداخت، دستش را به‌سمتش دراز کرد.
    - حاظری هرکاری بخاطر افرا بکنی؟
    شاهین بدون لحظه‌ای درنگ دستش را قفل دستان علی کرد.
    - هرکاری.
    علی دستش را فشرد و سرش را تکان داد.
    - پس بریم.
    با ترس دستم را به بازویش گرفتم.
    - چی تو سرته علی؟
    یک طرف لبش به‌سمت بالا کشیده شد.
    -یه تسویه‌حساب کوچولو.
    نگاهی به‎‌سمت رؤیا و شاهین انداختم. هیچ عکس العملی از خودشان نشان نمی‌دادند و منتظر حرکت بعدی من بودند. سرم را بالا انداختم و دستش را به‌سمت بالای سالن کشیدم.
    - نمی‌ذارم بری علی.
    اخمی مصنوعی کرد و درگوشم گفت:

    - از وقتی مامان شدی لجبازتر شدیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    خودم را لوس کردم تا حداقل با مکر زنانه‌ام نگهش دارم ولی فایده‌ای نداشت. حداقل اگر قصدش را می‌دانستم شاید می‌توانستم فکری کنم.
    هنوز با علی درگیر بودم که زنگ واحد چند باری پست‌سرهم به صدا درآمد. با ذوق نگاهی به‌سمت رؤیا انداختم.
    - ادیبه حتماً. خداکنه باخبرای خوب برگشته باشه.
    شاهین به‌سمت در رفت.
    - من باز می‌کنم.
    با باز شدن در، ناگهان سروصدای عده زیادی بلند شد. صداها چقدر آشنا بودند. خانواده علی آمده بودند. با دادوبی‌داد محمدطاها همگی هراسان به‌سمت در رفتیم.
    - مرتیکه نامرد تو اینجا چه غلطی می‌کنی.
    یقه‌ی شاهین را گرفته و به دیوار چسبانده بودش، آذین هم با صورتی براق مشتش را بالا آورده بود و قصد کتک زدن شاهین را داشت که علی دستش را روی دست او گذاشت.
    - چیکار می‌کنین؟
    ثریا با اخم و عصبانیت درحالی‌که به شاهین چشم‌غره می‌رفت گفت:
    - چیه علی؟ مگه این آقا چشمش دنبال افرا نیست؟ چطور اجازه دادی بیاد جایی که زنت هم همون‌جاست؟
    دلم برای مظلومیت شاهین می‌سوخت که حتی کلمه‌ای حرف نمی‌زد و از خودش هیچ دفاعی نداشت.
    علی، محمدطاها و آذین را از شاهین جدا کرد که اینبار مادرعلی به حرف آمد:
    - چی بگم بهت جوون که زندگی این دوتا رو ریختی به هم؟ خیلی دلت می‌خواد آه یه مادر دنبالت باشه؟
    پدرعلی اعتراض کرد.
    - شهلا خانم این حرفا چیه؟
    مادرعلی چادرش را جلوتر کشید.
    - جیگرم داره می‌سوزه. تو چی از دل من که ذره‌ذره آب شدن بچم رو دیدم می‌دونی؟ تازه زندگیش سرو سامون گرفته بود.
    دیگر نتوانستم تحمل کنم. به سمت مادر علی رفتم:
    - خانم جون دارید اشتباه می‌کنید درمورد شاهین.
    مادرعلی که انگار تازه متوجه من شده بود، پاک دعوا و بحث را فراموش کرد و درحالی که تمام اجزای صورتش به رویم لبخند می‌زد به‌سمتم آمد و در آغوشم گرفت.
    - الهی دورت بگردم عروس گلم. چقدر خوش‌حال شدم با خبری که دیشب ثریا بهم داد. مبارکتون باشه. از همین اوّل نشون داد که چقدر خوش قدمه، این‌قدر ذوق داشتیم که همون دیشب می‌خواستیم بیایم منتحی ثریا نذاشت، گفت علی کنارته بذاریم یه‌کم حال و هوای این مدتتون عوض بشه.
    درحالی که شانه‌هایم را در دست داشت، کمی فاصله گرفت و گونه‌ام را بوسید.
    - همین که علی کنارت بود دلم آروم گرفت.
    من هم گونه‌اش را بوسیدم. اینکه در این مدّت بی‌احترامی‌های خانواده‌ام را به رویم نمی‌آوردند کمی از اضطرابم را کم می‌کرد. ترسم فروکش کرد و یکی‌یکی با همه احوال‌پرسی کردم، جعبه شیرینی را از دست رها گرفتم و به دست رؤیا که اوهم مشغول احوال‌پرسی بود دادم. به‌سمت پدر علی که دسته‌گلی دستش بود رفتم.
    - چرا زحمت کشید آخه؟
    با لبخند پیشانی‌ام را بوسید و دسته‌گل را به دستم داد:
    - ارزش عروس گلی مثل تو بیشتر از این حرفاست.

    قصد داشتم از جانب خودم بخاطر رفتار اخیر خانواده‌ام عذرخواهی کنم، امّا با فکر اینکه الآن یادشان نیست و یادآوری‌اش باعث ضایع شدن حال الانمان می‌شود، تصمیمم را عوض کردم و ساکت ماندم. هرچه کمتر در موردش حرف می‌زدیم زودتر فراموش میشد. بعد از اتمام احوال‌پرسی‌ها رؤیا تعارف کرد وارد خانه شوند؛ چون هنوز همه جلوی در واحد ایستاده بودیم. هرکدام با اخم نگاهی به‌سمت شاهین می‌انداختند و با چشم‌غره از کنارش می‌گذشتند. شاهین بی‌چاره هم سرش را پایین انداخته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با رفتنشان به‌سمت سالن نشیمن، شاهین دستش را روی شانه علی گذاشت و به‌سمت خانواده‌اش با سر اشاره‌ای کرد.
    - من برم دیگه داداش. نباشم اینجا بهتره.
    علی دست شاهین را به‌سمت نشیمن کشید.
    - همین‌جور بذاری بری؟ منکه گفتم باهات کاردارم، بعدشم من تا بی‌گناهیت رو ثابت نکنم که نمیذارم بری.
    بالآخره همه نشستیم که نورا بی‌هوا خودش را در آغوشم پرت کرد. همه سه‌متری از جایشان پریدند و به‌سمت دختر بیچاره خیز برداشتند و صدازدند:
    - نورا!
    رها هراسان نورا را از بغلم جدا کرد.
    - چیزیت که نشد افرا؟
    تعجبم جای خودش را به لبخندی داد.
    - چیزیم نشد رها ولش کن.
    نورا که اماده‌ی گریه کردن بود را کنار خودم نشاندم.
    - بذار همینجا باشه دلم براش تنگ شده.
    رها چشم‌غره‌ای به سمت نورا رفت.
    - مامان چه کاری بود کردی؟
    نورا سرش را زیر انداخت و شروع کرد پاهایش را تکان دادن. دستی روی موهایش کشیدم.
    - عیب نداره زندایی.
    رها نگاهی طلبکار به‌سمت آذین انداخت و سرجایش نشست. انگار بیچاره آذین مقصر بود. علی درحالی‌که روی دسته مبل کنار شاهین نشسته بود دستش را روی شانه شاهین گذاشت و با لبخند گفت:
    - یکی از مردای روزگاره بخدا.
    همه با تعجب خیره آن دو بودند و منتظر ادامه توضیحات علی. علی هرچه شاهین تعریف کرده بود را موبه‌مو برای خانواده‌اش شرح داد. این‌بار آن‌ها شرمنده شده بودند و مدام از شاهین عذر می‌خواستند. همین‌که سوءتفاهم‌ها برطرف شده بودند خداراشکر می‌کردم. در برادری شاهین تردیدی نبود.
    علی از جایش بلند شد.
    - خب ما دیگه بریم.
    شاهین هم سریع از جایش بلند شد.
    - با اجازتون.
    مادر علی نگاهی به آن دو انداخت.
    - کجا برید مادر؟
    قبل از جواب دادن علی، خودم را وسط انداختم تا حداقل مادرش را به جانش بیندازم و از قصدش منصرفش کنم. شاید خانم‌جون می‌توانست مانع‌اش شود.
    - خانم‌جون نذار برن توروخدا. به من که چیزی نگفتن ولی حرفا و رفتاراشون بوی شَر میده.
    چشم‌های مادر علی گرد شدند.
    - راست میگه مادر؟
    علی دستی پشت گردنش کشید:
    - نه مادر من. چه شری آخه؟ افرا داره بزرگش می‌کنه.
    محمدطاها از جایش بلند شد.
    - منم میام.
    آذین هم پشت سر محمدطاها ایستاد.
    - اکی. بریم پس.
    علی دستش را به‌سمتشان دراز کرد.
    - شماها کجا؟
    ثریا رو به علی گفت:
    - در این‌که تو یه دنده و کله شقی که بحثی نیست. حداقل این دوتا همرات باشن خیالمون راحت‌تره.
    رها هم سرش را به نشانه تأیید تکان داد و رو به آذین گفت:
    - اگه کتک کاری شد خودت رو می‌ندازی جلوی علی. یعنی ببینم داداشم کتک خورده شب خونه راهت نمیدم.
    چنان با انگشتش تهدید می‌کرد که آدم شَک می‌کرد حرف‌هایش شوخی باشند. بیچاره آذین نمایشی سرش را روی شانه محمدطاها گذاشت و گفت:

    - چه غلطی کردم اینو گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پدر علی از جایش بلند شد و کاملاً جدی گفت:
    - کجا شال‌وکلاه کردید؟ همتون می‌گیرین می‌شینین. کسی هم جایی نمیره.
    علی اعتراض کرد.
    - بابا!
    پدر علی دستش را بالا آورد.
    - همین که گفتم. باد انداختین تو سرتون می‌رین یه سنگ می‌ندازین تو چاه که بعداً هزارتا آدمم جمع شن نمی‌تونن درش بیارن.
    محمدطاها به‌سمت پدر علی رفت.
    - آقاجون خیالت راحت من همراشونم، نمیذارم اتفاقی بیوفته. اصلاً ما که نمی‌دونیم قراره چی بشه.
    علی هم ادامه داد:
    - بابا یه بارم که شده می‌خوام از حقم دفاع کنم، نمی‌خوام توسری‌خور باشم. حالا به جای یه انگیزه، دوتا انگیزه واسه محکم نگه داشتن زندگیم دارم. بزار بگردم علی واقعی درونم رو پیداکنم.
    مادر علی درحالی که اشکش را با پر روسری‌اش می‌گرفت رو به پدر علی گفت:
    - بذار برن باقر. علی دیگه اون پسربچه‌ی بیست‌ساله نیست. خودش می‌دونه داره چیکار می‌کنه.
    بالآخره باهر ترفندی بود پدر علی را راضی کردند و از خانه بیرون زدند. مدام کف دستم عرق می‌کرد و معده‌ام نبض می‌زد، حالم اصلاً تعریفی نداشت. خودم را به‌زور جلوی خانواده علی نگه داشته بودم. با خداحافظی کردن و رفتن خانواده علی روی مبل دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. از استرس داشتم جان می‌دادم. نگاهی به عقربه‌های ساعت که ۱:۲۰ دقیقه عصر را نشان می‌داد انداختم. خبری از هیچ‌کدامشان نبود، حتی ادیب هم خانه نیامده بود. چنان دلم به هم می‌پیچید که احساس می‌کردم کسی روده‌هایم را به هم گره زده و مدام می‌کشد. هرچه رؤیا می‌آورد تا بخورم را از ترس بالا آوردن پس می‌زدم، سرم گیج می‌رفت و تمام تنم خیس عرق شده بود. دستم را به دسته مبل گرفتم و از جایم بلند شدم. احساس می‌کردم چندکیلویی به وزن سرم اضافه شده، حتی نشستن کف پاهایم روی زمین را احساس نمی‌کردم. چندباری پلک زدم اما همه‌جا سفید شده بود و چشم‌هایم دیگر طاقت بازماندن نداشت، فقط یک‌لحظه خودم را معلق درهوا احساس کردم و دیگر هیچ نفهمیدم.
    ***
    صدای نامفهوم و ضعیفی را از فاصله‌های دور می‌شنیدم، اما توان جواب دادن نداشتم. هرلحظه صدا نزدیک‌تر میشد. فضای دور برم انگار ابری بود و همه‌جا را برفی می‌دیدم. یک لحظه صدا قطع شد و همچون جسمی بی‌جان دوباره درهوا معلق ماندم. نمیدانم چقدر گذشت اما کم‌کم سفیدی جای خودش را به سیاهی داد و پشت پلکم کامل سیاه شد. جسمی که لابه‌لای انگشتان دستم فشار وارد می‌کرد را کاملا احساس می‌کردم اما توانایی هیچ‌گونه عکس‌العمل فیزیکی نداشتم. کم‌کم سطح هوشیاری‌ام بالا آمد و صدای ضعیفی را اینبار با مفهوم شنیدم:
    - افرا خانم؟ اگه این خودکار رو لای انگشتات احساس می‌کنی یه عکس العملی نشون بده که بفهمم متوجه شدی.
    صدا را می‌شنیدم اما نمی‌توانستم هیچ‌کدام از اعضای بدنم را تکان بدهم. انگار فلج شده بودم. دوباره صدا آمد:
    - یکم پلکات رو تکون بده اگه متوجه میشی، فقط یه کوچولو سعی کن. شوهرت این‌جاست خیلی نگرانته.
    صدای گرفته‌ علی آمد:
    - آقای دکتر هیچی نمی‌فهمه تورو قرآن یه کاری کنین زنم از دستم رفت.
    بعد هم انگار مخاطبش من بودم، دستش را روی بازویم گذاشت.
    - افرا مرگ علی یه عکس‌العملی نشون بده دارم دق می‌کنم. توروخدا همه سعیت رو کن اگه صدام رو می‌شنوی.
    صدا کم‌کم تحلیل رفت و تبدیل به گریه خفیفی شد. علیِ من داشت گریه می‌کرد؟ دردی قلبم را چنگ زد و فشرد، داغی اشک را روی گونه‌ام احساس کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دکتر با صدای هیجان‌زده‌ای گفت:
    - صدامون رو می‌شنوه. عکس‌العمل نشون داد.
    علی هم باهیجان و صدایی که نمی‌توانست کنترلش کند داد زد:
    - خدایا شکرت.
    گوشه تخت پایین رفت و روی اشکم بوسیده شد.
    - دورت بگردم افرا چشمات رو باز کن خانومم. افرای خوشکلم چشمای نازت رو باز کن.
    دوباره صدای دکتر امد:
    - صدامونو می‌شنوه ولی خستگی روانیش اینقد زیاده که نمی‌تونه عکس‌العمل نشون بده. من میرم بیرون شما باهاش حرف بزن، سعی کن چیزایی بگی که وادارش کنه به نشون دادن عکس‌العمل. اینقدر هم نترس، وضعیتش این‌قدرا هم وخیم نیست.
    گوشه چشمم را تکانی دادم، اما صدای تشویقی برای ادامه کارم نیامد تا رفتارم را تقویت کند. انگار متوجّه من نبودند. حالم خیلی بهتر شده بود. با صدای بسته شدن در، دستم توسط علی محکم گرفته شد و شروع کرد به حرف زدن. عاشق تن صدایش بودم، بدتر صدایش مرا به خلصه بـرده بود و بیحال‌تر شده بودم، دلم می‌خواست او حرف بزند و من فقط گوش بدهم. چشمم را باز کردم اما او سرش پایین بود، ترسیدم چشم‌های بازشده‌ام را ببیند و به صحبت کردنش خاتمه دهد، خواستن و قربان‌صدقه رفتن‌هایش زیادی شیرین بود و به دل می‌نشیت؛ پس سریع چشم‌هایم را بستم و گوشم سپرده شد به صدای دورگه‌اش. در دنیای زیبای طنین دلنوازش غرق شده بودم که ناگهان با یادآوری چیزی هین بلندی کشیدم و نیم خیز شدم. انگار تازه سرم را از آب بیرون آورده بودم. علی هراسان از جایش بلند شد و دستش را پشت کمرم گذاشت و با دست دیگرش محکم دستم را فشرد. صدایش به‌شدت می‌لرزید و دستش یخ کرده بود.
    - افرا چت شد؟ خوبی؟
    باچشم‌های گرد شده و ترسیده‌ به سمت علی سر چرخاندم. لحظه به لحظه چشم‌هایم بیشتر پر از اشک می‌شدند. علی به‌سمت در دوید.
    - هیچی نیس عزیزم الان دکتر رو صدا می‌زنم.
    داد زدم:
    - علی!
    ترسش بیشتر شد و برگشت.
    - جانم؟
    قطره‌های اشک پشت سرهم از چشم‌هایم می‌چکیدند.
    - علی بچمون.
    ابروهایم به هم نزدیک شدند و چینی روی پیشانی‌ام افتاد، هم‌زمان لبم به‌سمت پایین کشیده شد و بلند‌بلند شروع به گریه کردم. می‌ترسیدم حتی به زبان بیاورم آن‌چه در ذهنم می‌گذشت.
    علی نفس عمیقی کشید و به‌سمتم آمد.
    - تو که منو نصف عمر کردی افرا. بخدا مردم و زنده شدم. من تحمل این چیزا رو ندارم توروخدا دیگه با من این کارو نکن.
    دست زیرچانه‌ام برد و سرم را بالا آورد.
    - الان خوبی؟
    به چشمانش که پشت عینک قاب گرفته شده بود زل زدم، بینی‌ام را بالاکشیدم و با هق‌هق گفتم:
    - من هیچی، بچمون خوبه؟
    سرم را به سـ*ـینه‌اش چسباند و دستش را روی موهایم گذاشت.
    - خوبه.
    سرم را چندبار پشت‌سرهم تکان دادم.
    - داری دروغ میگی. توی این مدّت این‌قدر فشار روش بوده که مرده.
    مرا از خودش جداکرد و صورتم را با دستانش قاب گرفت.
    - تا حالا از من دروغ شنیدی؟
    سرم را به نشانه نه بالا انداختم که ادامه داد:
    - بهت دروغ نمیگم. حالش خوبه، فقط باید مامانش خیلی تقویت بشه.
    بعد هم مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم و پیشانی‌ام را بوسید.
    - میرم دکتر رو صدا بزنم بیاد معاینت کنه.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا