ادیب یک پایش را روی پای دیگر انداخت.
- نوبتبهنوبت. به اونجاهاشم میرسیم.
علی بـ..وسـ..ـهای روی موهایم نشاند.
- چشم شیرینی چه قابلی داره.
ادیب دوباره تأکید کرد.
- باید شیرینی درست و حسابی بدیا.
قلبم شروع به تند زدن کرد و تمام مدّت منتظر عکسالعمل علی بودم تا ببینم چه واکنشی در مقابل این خبر نشان میدهد.
ثریا رو به ادیب گفت:
- تو یه کاری کن بابا و عموی افرا کوتاه بیان، بخدا من همه رو شام میدم.
ادیب لبخندی شیطنتآمیزی زد و سرش را به نشانه تأیید چندبار بالا و پایین کرد.
- مجبورن کوتاه بیان، از ذوق هم که شده کوتاه میان.
علی هم متعجب پرسید:
- چطور؟
ادیب شک را وارد کرد و من سربهزیر لبم را گاز گرفتم.
- آخه داری بابا میشی.
یک لحظه همه سکوت کردند، حتی صدای نفسکشیدن هم نمیآمد. دوباره دلم جوشید و عوقی زدم، شاید اینبار از استرس و هیجان زیادی بود، شاید هم طفل کوچکم داشت ابراز وجود میکرد تا بقیه ماهیتش را قبول کنند.
بهسمت سرویس بهداشتی دویدم و علی هم به دنبالم. معدهام خالیخالی بود و از بس عوق زده بودم گلویم خراشیده بود و میسوخت. صورتم را شستم، بهسمتش که پشتسرم ایستاده بود و بازویم را گرفته بود. برگشتم و بیحال به چشمانش زل زدم. هنوز هم همچون علامت سؤال نگاهم میکرد.
- حقیقت داره افرا؟
با لبخند بیجانی چشمهایم را روی هم گذاشتم. محکم بغلم کرد.
- الآن من باید چیکار کنم؟
خندهام گرفت. خوشحال شدنش هم با همهی عالم فرق میکرد.
دلم میخواست در شرایطی دیگر این اتفاق میافتاد و طوری دیگر این خبر را به علی میدادم، اما همین که خدا باز یک نقطه برای اتصال من به زندگی علی جلوی پایم گذاشته بود معجزه بهحساب میآمد. با وجود بچه دیگر چه بهانهای برای جدا کردن ما از هم داشتند؟ دوهفته تمام همهی راه ها را رفتم و به در بسته برخورد کردم. آنوقت خدا در عرض یکساعت چنان راهی جلوی پایم گذاشته بود که احتمال شکست خوردنش صفر بود. اینبار من یک دلیل محکم برای ماندن در زندگی علی داشتم و آن وجود ناگهانی طفل معصومی بود که حتی نمیدانستم چند وقتش است. از همین ابتدأ وجودش برکت زندگیمان بود.
ثریا جیغی کشید، بهزور مرا از علی جداکرد و محکم در آغوشش گرفت.
- وای یعنی دارم عمه میشم؟
عمه شدن اینقد خوشحالی داشت؟ بیچاره عمهها مظلومترین موجودات جهان هستند که فهش خورشان زیادی ملس است. چنان فشارم میداد که دوباره داشتم حالت تهوع میگرفتم. با چشمانم به علی التماس میکردم تا نجاتم دهد. زود هم منظورم را گرفت، آرام خندید و از شانههای ثریا گرفت.
- چه خبرته ثریا زن و بچم رو کشتی.
چقدر شنیدن این حرف از زبان علی شیرین بود و به دل مینشست. بعد هم همانطور که لبخندش هنوز روی لبهایش جا خوش کرده بود دستی به چانهاش کشید.
- یعنی واقعا حقیقت داره؟
من هم با لبخند تأیید کردم که صدای گریه ثریا بلند شد. همه با تعجب نگاهش میکردیم؛ چنان گریه میکرد که گفتم نکند خدایی نکرده اتفاقی افتاده. علی بهسمتش رفت و دستش را دور شانهاش حلقه کرد.
- چته آبجی بزرگه؟ الهی دورت بگردم گریه نکن.
- نوبتبهنوبت. به اونجاهاشم میرسیم.
علی بـ..وسـ..ـهای روی موهایم نشاند.
- چشم شیرینی چه قابلی داره.
ادیب دوباره تأکید کرد.
- باید شیرینی درست و حسابی بدیا.
قلبم شروع به تند زدن کرد و تمام مدّت منتظر عکسالعمل علی بودم تا ببینم چه واکنشی در مقابل این خبر نشان میدهد.
ثریا رو به ادیب گفت:
- تو یه کاری کن بابا و عموی افرا کوتاه بیان، بخدا من همه رو شام میدم.
ادیب لبخندی شیطنتآمیزی زد و سرش را به نشانه تأیید چندبار بالا و پایین کرد.
- مجبورن کوتاه بیان، از ذوق هم که شده کوتاه میان.
علی هم متعجب پرسید:
- چطور؟
ادیب شک را وارد کرد و من سربهزیر لبم را گاز گرفتم.
- آخه داری بابا میشی.
یک لحظه همه سکوت کردند، حتی صدای نفسکشیدن هم نمیآمد. دوباره دلم جوشید و عوقی زدم، شاید اینبار از استرس و هیجان زیادی بود، شاید هم طفل کوچکم داشت ابراز وجود میکرد تا بقیه ماهیتش را قبول کنند.
بهسمت سرویس بهداشتی دویدم و علی هم به دنبالم. معدهام خالیخالی بود و از بس عوق زده بودم گلویم خراشیده بود و میسوخت. صورتم را شستم، بهسمتش که پشتسرم ایستاده بود و بازویم را گرفته بود. برگشتم و بیحال به چشمانش زل زدم. هنوز هم همچون علامت سؤال نگاهم میکرد.
- حقیقت داره افرا؟
با لبخند بیجانی چشمهایم را روی هم گذاشتم. محکم بغلم کرد.
- الآن من باید چیکار کنم؟
خندهام گرفت. خوشحال شدنش هم با همهی عالم فرق میکرد.
دلم میخواست در شرایطی دیگر این اتفاق میافتاد و طوری دیگر این خبر را به علی میدادم، اما همین که خدا باز یک نقطه برای اتصال من به زندگی علی جلوی پایم گذاشته بود معجزه بهحساب میآمد. با وجود بچه دیگر چه بهانهای برای جدا کردن ما از هم داشتند؟ دوهفته تمام همهی راه ها را رفتم و به در بسته برخورد کردم. آنوقت خدا در عرض یکساعت چنان راهی جلوی پایم گذاشته بود که احتمال شکست خوردنش صفر بود. اینبار من یک دلیل محکم برای ماندن در زندگی علی داشتم و آن وجود ناگهانی طفل معصومی بود که حتی نمیدانستم چند وقتش است. از همین ابتدأ وجودش برکت زندگیمان بود.
ثریا جیغی کشید، بهزور مرا از علی جداکرد و محکم در آغوشش گرفت.
- وای یعنی دارم عمه میشم؟
عمه شدن اینقد خوشحالی داشت؟ بیچاره عمهها مظلومترین موجودات جهان هستند که فهش خورشان زیادی ملس است. چنان فشارم میداد که دوباره داشتم حالت تهوع میگرفتم. با چشمانم به علی التماس میکردم تا نجاتم دهد. زود هم منظورم را گرفت، آرام خندید و از شانههای ثریا گرفت.
- چه خبرته ثریا زن و بچم رو کشتی.
چقدر شنیدن این حرف از زبان علی شیرین بود و به دل مینشست. بعد هم همانطور که لبخندش هنوز روی لبهایش جا خوش کرده بود دستی به چانهاش کشید.
- یعنی واقعا حقیقت داره؟
من هم با لبخند تأیید کردم که صدای گریه ثریا بلند شد. همه با تعجب نگاهش میکردیم؛ چنان گریه میکرد که گفتم نکند خدایی نکرده اتفاقی افتاده. علی بهسمتش رفت و دستش را دور شانهاش حلقه کرد.
- چته آبجی بزرگه؟ الهی دورت بگردم گریه نکن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: