سرش را سوالی تکان داد و پرسید:
- چی شنیدی؟
گینر سر را چرخاند و به تپه نگریست. آهسته گفت:
- یک هیئت داره از لاملیا میاد که همراهش سربازای جدید آورده میشه، خود لیام داره همراه اون هیئت به جنوب میاد.
با شنیدن اسم لیام دستهایش مشت شد و دندان روی هم سایید. بالاخره بعد از چهار سال آن لیام عوضی که بارها طرح انتقام از او را در ذهنش برنامهریزی کرده بود، میخواست به جنوب بیاید. چه حس دلپذیری بود هنگامی که کشور لاملیا جسد پارهپارهی پسر وزیر را میدیدند. با فکر کردن به کشتن او حس بسیار خوبی سر تا پای وجودش را میگرفت. او در اتفاقات گذشته تنها دو نفر را مقصر میدانست و به شدت هم از آن دو نفر متنفر بود. چندین بار چهرهی او را هنگامی که تکهتکهاش میکرد و او را در گور میگذاشت را در ذهنش تصور کرده بود.
گینر به دستهای مشت شده و صورت بر افروختهاش نگریست و پرسید:
- رزالین تو هنوز به انتقام از لیام فکر میکنی؟
نگاه تیزش را به چشمهای گینر دوخت و گفت:
- البته که فکر میکنم، مگه تو فکر نمیکنی؟
گینر بر پاهایش نشست و بهسمت تپه نگریست.
- نه، خیلی وقته که اون دیگه برام مهم نیست.
متعجب با دهان باز مانده به گینر نگریست، باورش نمیشد آنقدر راحت بگوید که انتقام از او را فراموش کرده است. آن هم او که اگر چندین بار مانعش نمیشد کار لیام را خیلی وقت پیش تمام کرده بود، حس کرد اصلاً او را نمیشناسد. او حتی هر وقت لیام به قبیله میرفت نگران بود که مبادا بوی بدنش به مشام گینر برسد و او را تنها جایی گیر بیاورد و بدنش را بدرد.
ناباور گفت:
- باورم نمیشه گینر! یعنی واقعاً یادت رفته اون چه بلایی سرت آورد؟ چطور انقدر راحت ازش گذشتی؟
سر چرخاند و به رزالین خیره شد، با آرامش گفت:
- خیلی هم راحت نبوده، تو خیلی بهتر میدونی از وقتی که اون دندون نیشم رو ازم گرفت، چقدر برای ترمیمش اذیّت شدم. من هیچوقت اون رنجها رو فراموش نکردم رزالین!
سرش را تکان داد و با خندهای که متحیر و مسخره بود پرسید:
- پس منظورت چیه که میگی برات مهم نیست؟
بر پاهایش ایستاد و گفت:
- برام مهم نیست چون توی جنگل دلبستگیهای مهمتری دارم. اگه من انتقامم رو ازش بگیرم، انسانها میفهمن که کشتن اون کار یه ببر بوده، من هرگز حاضر نیستم به خاطر یه انتقام احمقانه جون تولهها و گلهم رو به خطر بندازم.
سرش را به نشانهی موافق نبودن به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اما من نمیتونم فراموش کنم که با باز شدن دهن گشاد اون عوضی چه اتفاقاتی افتاد، کشتنش باعث میشه آرامش پیدا کنم.
سکوتی میانشان برقرار شد. خورشید کاملاً غروب کرده و تاریکی محض بر جنوب سایه افکنده بود. طبیعت آواز شبانهاش را آغاز کرده بود و حضور ابرهای تیره در آسمان نوید بارش میداد. باد سرد و ملایمی میوزید و گیسوان آزادش را به بازی گرفته بود. خشمش به یکباره سرد شده بود. اصلاً توقع شنیدن آن حرفها را از گینر نداشت. تعجب و بهت باعث شده بود سرما را بیشتر حس کند و بدنش مورمور شود، حس میکرد گینر پشتش را خالی کرده است.
چشمهای گینر در تاریکی درخشید و گفت:
- تو هم میتونی فراموشش کنی، فقط کافیه همهچیز رو در نظر بگیری، اون وقت میفهمی کشتن یه آدم ارزش این رو نداره که خودت رو بخاطرش به دردسر بندازی.
بعد از گفتن حرفش آرام حرکت کرد و بیصدا وارد جنگل شد، نگاهش دنبال او کشیده شد و به جنگل نگریست. گینر درست میگفت؛ اما نمیتوانست قبول کند که لیام را ببخشد. آخر مگر میشد؟ کینه و خشم همچون کرم بد قیافهای در وجودش میلولید و نمیگذاشت که فکر دیگری بکند. همان جایی که ایستاده بود، روی زمین نشست و زانوانش را بغـ*ـل کرد. به بالای تپه که مشعلهای روشن شدهاش در تاریکی میدرخشید، نگریست. او در تمام این چهار سال هرگز برای اینکه به جنگل رفت و زندگیاش کاملاً تغییر کرد، پشیمان نبود؛ چون آنقدر موقعیتش آنجا خوب و دلچسب بود که سرنوشتش را میستود و به شدت از آن راضی بود؛ اما دلش برای در آغـ*ـوش گرفتن آدریکا پر میزد. برای خندههای از ته دلشان هنگامی که دور هم جمع میشدند، دلتنگ بود. حتی درست در خاطرش بود که آخرین باری که آدریکا را در آغـ*ـوش داشت چه اتفاقی افتاد.
***
لبخند دنداننمایی زد و انگشتش را به گونهی رنگ گرفته و گوشتی آدریکا کشید. پَر قنداق خاکیرنگش را به هم نزدیکتر کرد و گفت:
- شنیده بودم که شیر مادر باعث میشه آب زیر پوست بچه بره اما باور نمیکردم...
با ذوق ادامه داد:
- آخه نگاهش کن کایلی! ببین شیرت باهاش چیکار کرده! دلم میخواد بخورمش.
کایلی آرام خندید و لباسهایی که شب گذشته لبهی رودخانه شسته بود را با حوصله تا زد. سرش را خم کرد و بـ..وسـ..ـهای ابری بر گونهی بالشتی او کاشت؛ سپس آهسته و محتاط او را روی تشکش گذاشت.
کایلی نگاهی به او و کودک غرق در خوابش انداخت و گفت:
- تو خیلی بچهها رو دوست داری، یکی از آرزوهام اینه که یه روز مادر شدنت رو ببینم.
گونههایش رنگ گرفت و لبخند دخترانهای بر لبهایش نشست، کایلی با دیدن خجالت نادر و دخترانهی او بلند خندید و گفت:
- ببین کی داره خجالت میکشه! وای رزا نمیدونی چقدر مرد قوی و سرشناس توی این قبیله هست که دوست دارن تو همسرشون بشی!
نگاهش را از مژههای بلندِ فرخورده و بور آدریکا گرفت و با اخمی تصنعی گفت:
- مردای قبیله خیلی بیجا کردن، وای کایلی اصلاً خوشم نمیاد که ...
درست همان لحظه پردهی چادر با شدت کنار رفت و حرف در دهان رزالین ماسید. نگاه متعجب و بهت زدهی هردو به روبن و داکوتا که با صورتهای خشمگین و افروخته وارد چادر شدند، دوخته شد.
- چی شنیدی؟
گینر سر را چرخاند و به تپه نگریست. آهسته گفت:
- یک هیئت داره از لاملیا میاد که همراهش سربازای جدید آورده میشه، خود لیام داره همراه اون هیئت به جنوب میاد.
با شنیدن اسم لیام دستهایش مشت شد و دندان روی هم سایید. بالاخره بعد از چهار سال آن لیام عوضی که بارها طرح انتقام از او را در ذهنش برنامهریزی کرده بود، میخواست به جنوب بیاید. چه حس دلپذیری بود هنگامی که کشور لاملیا جسد پارهپارهی پسر وزیر را میدیدند. با فکر کردن به کشتن او حس بسیار خوبی سر تا پای وجودش را میگرفت. او در اتفاقات گذشته تنها دو نفر را مقصر میدانست و به شدت هم از آن دو نفر متنفر بود. چندین بار چهرهی او را هنگامی که تکهتکهاش میکرد و او را در گور میگذاشت را در ذهنش تصور کرده بود.
گینر به دستهای مشت شده و صورت بر افروختهاش نگریست و پرسید:
- رزالین تو هنوز به انتقام از لیام فکر میکنی؟
نگاه تیزش را به چشمهای گینر دوخت و گفت:
- البته که فکر میکنم، مگه تو فکر نمیکنی؟
گینر بر پاهایش نشست و بهسمت تپه نگریست.
- نه، خیلی وقته که اون دیگه برام مهم نیست.
متعجب با دهان باز مانده به گینر نگریست، باورش نمیشد آنقدر راحت بگوید که انتقام از او را فراموش کرده است. آن هم او که اگر چندین بار مانعش نمیشد کار لیام را خیلی وقت پیش تمام کرده بود، حس کرد اصلاً او را نمیشناسد. او حتی هر وقت لیام به قبیله میرفت نگران بود که مبادا بوی بدنش به مشام گینر برسد و او را تنها جایی گیر بیاورد و بدنش را بدرد.
ناباور گفت:
- باورم نمیشه گینر! یعنی واقعاً یادت رفته اون چه بلایی سرت آورد؟ چطور انقدر راحت ازش گذشتی؟
سر چرخاند و به رزالین خیره شد، با آرامش گفت:
- خیلی هم راحت نبوده، تو خیلی بهتر میدونی از وقتی که اون دندون نیشم رو ازم گرفت، چقدر برای ترمیمش اذیّت شدم. من هیچوقت اون رنجها رو فراموش نکردم رزالین!
سرش را تکان داد و با خندهای که متحیر و مسخره بود پرسید:
- پس منظورت چیه که میگی برات مهم نیست؟
بر پاهایش ایستاد و گفت:
- برام مهم نیست چون توی جنگل دلبستگیهای مهمتری دارم. اگه من انتقامم رو ازش بگیرم، انسانها میفهمن که کشتن اون کار یه ببر بوده، من هرگز حاضر نیستم به خاطر یه انتقام احمقانه جون تولهها و گلهم رو به خطر بندازم.
سرش را به نشانهی موافق نبودن به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اما من نمیتونم فراموش کنم که با باز شدن دهن گشاد اون عوضی چه اتفاقاتی افتاد، کشتنش باعث میشه آرامش پیدا کنم.
سکوتی میانشان برقرار شد. خورشید کاملاً غروب کرده و تاریکی محض بر جنوب سایه افکنده بود. طبیعت آواز شبانهاش را آغاز کرده بود و حضور ابرهای تیره در آسمان نوید بارش میداد. باد سرد و ملایمی میوزید و گیسوان آزادش را به بازی گرفته بود. خشمش به یکباره سرد شده بود. اصلاً توقع شنیدن آن حرفها را از گینر نداشت. تعجب و بهت باعث شده بود سرما را بیشتر حس کند و بدنش مورمور شود، حس میکرد گینر پشتش را خالی کرده است.
چشمهای گینر در تاریکی درخشید و گفت:
- تو هم میتونی فراموشش کنی، فقط کافیه همهچیز رو در نظر بگیری، اون وقت میفهمی کشتن یه آدم ارزش این رو نداره که خودت رو بخاطرش به دردسر بندازی.
بعد از گفتن حرفش آرام حرکت کرد و بیصدا وارد جنگل شد، نگاهش دنبال او کشیده شد و به جنگل نگریست. گینر درست میگفت؛ اما نمیتوانست قبول کند که لیام را ببخشد. آخر مگر میشد؟ کینه و خشم همچون کرم بد قیافهای در وجودش میلولید و نمیگذاشت که فکر دیگری بکند. همان جایی که ایستاده بود، روی زمین نشست و زانوانش را بغـ*ـل کرد. به بالای تپه که مشعلهای روشن شدهاش در تاریکی میدرخشید، نگریست. او در تمام این چهار سال هرگز برای اینکه به جنگل رفت و زندگیاش کاملاً تغییر کرد، پشیمان نبود؛ چون آنقدر موقعیتش آنجا خوب و دلچسب بود که سرنوشتش را میستود و به شدت از آن راضی بود؛ اما دلش برای در آغـ*ـوش گرفتن آدریکا پر میزد. برای خندههای از ته دلشان هنگامی که دور هم جمع میشدند، دلتنگ بود. حتی درست در خاطرش بود که آخرین باری که آدریکا را در آغـ*ـوش داشت چه اتفاقی افتاد.
***
لبخند دنداننمایی زد و انگشتش را به گونهی رنگ گرفته و گوشتی آدریکا کشید. پَر قنداق خاکیرنگش را به هم نزدیکتر کرد و گفت:
- شنیده بودم که شیر مادر باعث میشه آب زیر پوست بچه بره اما باور نمیکردم...
با ذوق ادامه داد:
- آخه نگاهش کن کایلی! ببین شیرت باهاش چیکار کرده! دلم میخواد بخورمش.
کایلی آرام خندید و لباسهایی که شب گذشته لبهی رودخانه شسته بود را با حوصله تا زد. سرش را خم کرد و بـ..وسـ..ـهای ابری بر گونهی بالشتی او کاشت؛ سپس آهسته و محتاط او را روی تشکش گذاشت.
کایلی نگاهی به او و کودک غرق در خوابش انداخت و گفت:
- تو خیلی بچهها رو دوست داری، یکی از آرزوهام اینه که یه روز مادر شدنت رو ببینم.
گونههایش رنگ گرفت و لبخند دخترانهای بر لبهایش نشست، کایلی با دیدن خجالت نادر و دخترانهی او بلند خندید و گفت:
- ببین کی داره خجالت میکشه! وای رزا نمیدونی چقدر مرد قوی و سرشناس توی این قبیله هست که دوست دارن تو همسرشون بشی!
نگاهش را از مژههای بلندِ فرخورده و بور آدریکا گرفت و با اخمی تصنعی گفت:
- مردای قبیله خیلی بیجا کردن، وای کایلی اصلاً خوشم نمیاد که ...
درست همان لحظه پردهی چادر با شدت کنار رفت و حرف در دهان رزالین ماسید. نگاه متعجب و بهت زدهی هردو به روبن و داکوتا که با صورتهای خشمگین و افروخته وارد چادر شدند، دوخته شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: