کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
سرش را سوالی تکان داد و پرسید:
- چی شنیدی؟
گینر سر را چرخاند و به تپه نگریست. آهسته گفت:
- یک هیئت داره از لاملیا میاد که همراهش سربازای جدید آورده میشه، خود لیام داره همراه اون هیئت به جنوب میاد.
با شنیدن اسم لیام دست‌هایش مشت شد و دندان روی هم سایید. بالاخره بعد از چهار سال آن لیام عوضی که بارها طرح انتقام از او را در ذهنش برنامه‌ریزی کرده بود، می‌خواست به جنوب بیاید. چه حس دلپذیری بود هنگامی که کشور لاملیا جسد پاره‌پاره‌ی پسر وزیر را می‌دیدند. با فکر کردن به کشتن او حس بسیار خوبی سر تا پای وجودش را می‌گرفت. او در اتفاقات گذشته تنها دو نفر را مقصر می‌دانست و به شدت هم از آن دو نفر متنفر بود. چندین بار چهره‌ی او را هنگامی که تکه‌تکه‌اش می‌کرد و او را در گور می‌گذاشت را در ذهنش تصور کرده بود.
گینر به دست‌های مشت شده و صورت بر افروخته‌اش نگریست و پرسید:
- رزالین تو هنوز به انتقام از لیام فکر می‌کنی؟
نگاه تیزش را به چشم‌های گینر دوخت و گفت:
- البته که فکر می‌کنم، مگه تو فکر نمی‌کنی؟
گینر بر پاهایش نشست و به‌سمت تپه نگریست.
- نه، خیلی وقته که اون دیگه برام مهم نیست.
متعجب با دهان باز مانده به گینر نگریست، باورش نمی‌شد آن‌قدر راحت بگوید که انتقام از او را فراموش کرده است. آن هم او که اگر چندین بار مانعش نمی‌شد کار لیام را خیلی وقت پیش تمام کرده بود، حس کرد اصلاً او را نمی‌شناسد. او حتی هر وقت لیام به قبیله می‌رفت نگران بود که مبادا بوی بدنش به مشام گینر برسد و او را تنها جایی گیر بیاورد و بدنش را بدرد.
ناباور گفت:
- باورم نمیشه گینر! یعنی واقعاً یادت رفته اون چه بلایی سرت آورد؟ چطور ان‌قدر راحت ازش گذشتی؟
سر چرخاند و به رزالین خیره شد، با آرامش گفت:
- خیلی هم راحت نبوده، تو خیلی بهتر می‌دونی از وقتی که اون دندون نیشم رو ازم گرفت، چقدر برای ترمیمش اذیّت شدم. من هیچ‌وقت اون رنج‌ها رو فراموش نکردم رزالین!
سرش را تکان داد و با خنده‌ای که متحیر و مسخره بود پرسید:
- پس منظورت چیه که میگی برات مهم نیست؟
بر پاهایش ایستاد و گفت:
- برام مهم نیست چون توی جنگل دل‌بستگی‌های مهم‌تری دارم. اگه من انتقامم رو ازش بگیرم، انسان‌ها می‌فهمن که کشتن اون کار یه ببر بوده، من هرگز حاضر نیستم به خاطر یه انتقام احمقانه جون توله‌ها و گله‌م رو به خطر بندازم.
سرش را به نشانه‌ی موافق نبودن به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اما من نمی‌تونم فراموش کنم که با باز شدن دهن گشاد اون عوضی چه اتفاقاتی افتاد، کشتنش باعث میشه آرامش پیدا کنم.
سکوتی میانشان برقرار شد. خورشید کاملاً غروب کرده و تاریکی محض بر جنوب سایه افکنده بود. طبیعت آواز شبانه‌اش را آغاز کرده بود و حضور ابرهای تیره در آسمان نوید بارش می‌داد. باد سرد و ملایمی می‌وزید و گیسوان آزادش را به بازی گرفته بود. خشمش به یکباره سرد شده بود. اصلاً توقع شنیدن آن حرف‌ها را از گینر نداشت. تعجب و بهت باعث شده بود سرما را بیشتر حس کند و بدنش مورمور شود، حس می‌کرد گینر پشتش را خالی کرده است.
چشم‌های گینر در تاریکی درخشید و گفت:
- تو هم می‌تونی فراموشش کنی، فقط کافیه همه‌چیز رو در نظر بگیری، اون وقت می‌فهمی کشتن یه آدم ارزش این رو نداره که خودت رو بخاطرش به دردسر بندازی.
بعد از گفتن حرفش آرام حرکت کرد و بی‌صدا وارد جنگل شد، نگاهش دنبال او کشیده شد و به جنگل نگریست. گینر درست می‌گفت؛ اما نمی‌توانست قبول کند که لیام را ببخشد. آخر مگر می‌شد؟ کینه و خشم همچون کرم بد قیافه‌ای در وجودش می‌لولید و نمی‌گذاشت که فکر دیگری بکند. همان جایی که ایستاده بود، روی زمین نشست و زانوانش را بغـ*ـل کرد. به بالای تپه که مشعل‌های روشن شده‌اش در تاریکی می‌درخشید، نگریست. او در تمام این چهار سال هرگز برای اینکه به جنگل رفت و زندگی‌اش کاملاً تغییر کرد، پشیمان نبود؛ چون آن‌قدر موقعیتش آنجا خوب و دلچسب بود که سرنوشتش را می‌ستود و به شدت از آن راضی بود؛ اما دلش برای در آغـ*ـوش گرفتن آدریکا پر می‌زد. برای خنده‌های از ته دلشان هنگامی که دور هم جمع می‎شدند، دلتنگ بود. حتی درست در خاطرش بود که آخرین باری که آدریکا را در آغـ*ـوش داشت چه اتفاقی افتاد.
***
لبخند دندان‌نمایی زد و انگشتش را به گونه‌ی رنگ گرفته و گوشتی آدریکا کشید. پَر قنداق خاکی‌رنگش را به هم نزدیک‌تر کرد و گفت:
- شنیده بودم که شیر مادر باعث میشه آب زیر پوست بچه بره اما باور نمی‌کردم...
با ذوق ادامه داد:
- آخه نگاهش کن کایلی! ببین شیرت باهاش چیکار کرده! دلم می‌خواد بخورمش.
کایلی آرام خندید و لباس‌هایی که شب گذشته لبه‌ی رودخانه شسته بود را با حوصله تا زد. سرش را خم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای ابری بر گونه‌ی بالشتی او کاشت؛ سپس آهسته و محتاط او را روی تشکش گذاشت.
کایلی نگاهی به او و کودک غرق در خوابش انداخت و گفت:
- تو خیلی بچه‌ها رو دوست داری، یکی از آرزوهام اینه که یه روز مادر شدنت رو ببینم.
گونه‌هایش رنگ گرفت و لبخند دخترانه‌ای بر لب‌هایش نشست، کایلی با دیدن خجالت نادر و دخترانه‌ی او بلند خندید و گفت:
- ببین کی داره خجالت می‌کشه! وای رزا نمی‌دونی چقدر مرد قوی و سرشناس توی این قبیله هست که دوست دارن تو همسرشون بشی!
نگاهش را از مژه‌های بلندِ فرخورده و بور آدریکا گرفت و با اخمی تصنعی گفت:
- مردای قبیله خیلی بیجا کردن، وای کایلی اصلاً خوشم نمیاد که ...
درست همان لحظه پرده‌ی چادر با شدت کنار رفت و حرف در دهان رزالین ماسید. نگاه متعجب و بهت زده‌ی هردو به روبن و داکوتا که با صورت‌های خشمگین و افروخته وارد چادر شدند، دوخته شد
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاه هردو چرخید و بر رزالین که آن‌ها را نگاه می‌کرد، خیره ماندند. برای یک لحظه از نگاه به خون نشسته‌ی آن‌ها ته دلش خالی شد و سر انگشتانش یخ بست.
    ***
    تکان چیزی جلوی چشم‌هایش او را از گذشته خارج کرد و باعث شد تکان بخورد. سر چرخاند و به سایمون که کنارش نشسته بود نگریست، خود را جمع‌وجور کرد و اخم کم‌رنگی میان ابروانش نشست.
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    نگاه کاوشگر سایمون بر صورت او می‌چرخید، با دقت به چشم‌هایش خیره شد و پرسید:
    - تو خوبی؟ انگار اصلاً من رو ندیدی!
    دستی به چشم‌هایش کشید و گفت:
    - آره خوبم. توی فکر بودم متوجه نشدم که اومدی. چیزی شده؟
    سایمون یک پایش را تا کرد و دستش را روی زانوی خم شده‌اش گذاشت. درحالی‌که هنوز چشم‌هایش بر صورت او می‌چرخید، گفت:
    - نه زیاد مهم نیست، ببینم چیزی روی اون تپه توجهت رو جلب کرده؟ کاملاً به اون طرف خیره بودی.
    و سپس به‌سمت تپه نگریست. نگاهش چرخید و دوباره به تپه خیره شد. سوال سایمون را بی‌جواب گذاشت، هنوز کمی در گذشته و حال آن زمانش گرفتار بود. انگار داشت دوباره آن حس را تجربه می‌کرد، هیچ‌وقت گریه‌های کایلی و التماس‌هایش به روبن را از یاد نمی‌برد. گاهی به زمین و زمان لعنت می‌فرستاد که چرا آن‌قدر دقیق خاطرات آن روزها در ذهنش مانده و فراموش نمی‌شود. دست‌هایش دور زانوان بغـ*ـل کرده‌اش مشت شد، فکر می‎کرد انگشتانش یخ بسته است. آن روز حس کرد همه‌چیز تمام‌شده و دیگر هرگز گینر را نخواهد دید؛ اما حال هر روز کنار او از خواب بیدار می‌شد و آن افکار برایش بسیار غریبه شده بود.
    سایمون سر چرخاند و به او که به تپه خیره شده بود، نگریست. کمی در تاریکی نگاهش کرد و سپس پرسید:
    - تو قبلاً خونواده داشتی؟
    رزالین نگاهش بر مشعل‌های روشن که از دور مانند نقطه‌های طلایی می‌درخشیدند چرخید و زمزمه کرد:
    - آره، من یه خونواده داشتم.
    سایمون منتظر نگاهش کرد تا بیشتر بگوید؛ اما متوجه شد که او امشب حال طبیعی ندارد؛ زیرا حتی به این توجه نکرده بود که او زیاد به جنگل نزدیک‌شده و کنارش در حاشیه‌ی جنگل روی زمین نشسته است. بااحتیاط پرسید:
    - اون‌ها، روی اون تپه زندگی می‌کنن؟ خانوادت رو میگم.
    نفس عمیقی کشید تا ریه‌اش مملوء از عطر آزاد و بکر طبیعت و جنگل شود و باور کند که آن اتفاقات چهار سال پیش افتاده است. آرام گفت:
    - آره، مردم قبیله‌ی ناواهو صدها ساله که روی اون تپه زندگی می‌کنن.
    سایمون نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:
    - پس تو اونجا بزرگ شدی، چطور سر از جنگل درآوردی؟
    اخم‌هایش در هم گره خورد و به او نگریست، داشت زیادی می‌پرسید. با لحنی جدی گفت:
    - فکر نمی‌کنی زیادی داری کنجکاوی می‌کنی؟
    لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - فکر می‌کردم دوست‌ها همه‌چیز رو به هم میگن.
    به چشم‌های روشن و خوش‌رنگش خیره شد، سایمون کاملاً دوستی او را باور کرده بود. چشم‌هایش به اندازه‌ی یک رفیق صادق و روراست بود، طوری نگاهش می‌کرد که به او بفهماند در هر شرایطی می‌تواند رویش حساب کند. چقدر او را به یاد کایلی می‌انداخت، آخرین نگاه دوستانه را در چشم‌های مهربان کایلی دیده بود و اکنون آن‌قدر از آن احساسات دور شده بود که برایش تازگی داشت. سایمون آن‌قدر به او اطمینان داشت که بزرگ‌ترین راز زندگی‌اش را برایش گفته بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من از قبیله فرار کردم، بهشون پشت کردم و طرد شدم.
    سایمون لحظاتی سکوت کرد و سپس پرسید:
    - چرا فرار کردی؟ اونا اذیتت می‌کردن؟
    دست‌هایش را از پشت ستون کرد و پاهای تا شده‌اش را دراز کرد، لبخند تلخی زد و گفت:
    - داستانش طولانیه.
    سایمون کامل نیم تنه‌اش را به‌سمت او گرداند و با لبخند پهنی گفت:
    - هنوز تا نیمه شب خیلی مونده.
    به لبخند مطبوع او که بر لب‌های خطی‌اش دوخته شده بود، نگریست. اصلاً به او نمی‌خورد که یک گرگ باشد، برای گرگ بودن زیادی مهربان بود. نگاه از لب‌های او گرفت و به دشت خیره شد. صدایش بیشتر شبیه نجوای رودخانه در سکوت جنگل بود:
    - من از نسل رؤسای قبیله‌ی ناواهو هستم، اولین کسانی که جنوب رو کشف کردن و اولین چادر رو روی اون تپه بنا کردن. مردم ناواهو خیلی به ساحره‌ی قبیله احترام می‌ذارن و این باعث میشه هر حرفی که اونا بزنن رو باور کنن. ساحره‌ی قبیله گفت که یک نیروی جاودانگی توی بدن لایگرهاست و مردها رو مجبور کرد که اونا رو شکار کنن؛ اما قضیه کاملاً برعکس شد و هرروز مردم قبیله زیر دندون لایگرها بودن. یک روز خانوادم فهمیدن که من با ببرها در ارتباطم و من رو زندانی کردن، منم مجبور شدم فرار کنم تا زیر بار یه ازدواج تحمیلی نرم.
    عضلات صورتش شل شد و بی‌حس به پهنه‌ی وسیع دشت که در تاریکی به خوبی دیده نمی‎شد، نگریست. مدام در دل با خود می‌گفت "عجب داستان احمقانه‌ای!" سوال سایمون باعث شد نگاه از دشت بگیرد و به او خیره شود.
    - ازدواج تحمیلی؟ مگه میشه ازدواج رو به کسی تحمیل کرد؟
    لبخند تلخی بر لب‌های خوش فرمش نشست و از گوشه‌ی چشم به سایمون که متعجب نگاهش می‌کرد، نگریست. سر تکان داد و گفت:
    - دخترای اون قبیله آزاد متولد نمی‌شن، پدرم قوانین خاص خودش رو داشت و این من رو نسبت به دخترای دیگه سرکش کرده بود. به هر حال ازدواج توی قبیله به هیچ دختری تحمیل نمی‌شد.
    در چشم‌های او خیره شد و ادامه داد:
    - اما من یه خائن بودم و به همین خاطر می‌خواستن عروس یه خارجی بشم و از قبیله دور بمونم.
    سایمون ناباور به او خیره شد، نمی‌دانست رسم و رسوم ازدواج در دهکده‌ی آن‌ها چطور است؛ اما مطمئن بود حتی به گوشش هم نخورده که خانواده‌ای بخواهند برای راحت شدن از فرزندشان او را عروس راه دور کنند و قوانین چند ساله‌ی قبیله‌شان را زیر پا بگذارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سایمون گیج سر تکان داد و پرسید:
    - توی ارتباطت با ببرها بی‌احتیاطی کردی؟ چطور اونا فهمیدن؟
    با به یاد آوردن لیام پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. چقدر حس تنفر و کینه از او در دلش انباشته شده بود. هنگام فکر کردن به او حس می‌کرد قلبش به زور می‌تپد و تمام حس‌های بد دنیا به او حمله‌ور می‌شود. چشم‌هایش را به سایمون که با دقت نگاهش می‌کرد دوخت، صدایش گرفته شده بود:
    - پسر وزیر کشور لاملیا به پدرم گفته بود.
    سایمون با شنیدن جوابش ابروهایش متعجب بالا پرید، چشم‌هایش گرد شده به صورت رزالین خیره ماند. رزالین نگاهش را از او گرفت و نفس عمیقی کشید. دیگر خسته شده بود. نمی‌خواست بیشتر از آن ذهنش را درگیر گذشته کند. دستش را ستون کرد و از جایش بلند شد. به اطرافش نگاه کوتاهی انداخت، سپس به سایمون که هنوز در جایش نشسته بود نگریست. دستش را کوتاه روی شانه‌ی او زد و گفت:
    - هی تو! زیادی به جنگل نزدیک شدی.
    شاید چند دقیقه طول کشید. سایمون بدون آنکه به او نگاه کند، از جایش بلند شد. قدمی به‌سمت دشت برداشت، ایستاد و مردد برگشت. رزالین نگاه دقیقی به صورتش که درهم رفته بود انداخت و پرسید:
    - چیزی شده؟
    سایمون نگاهش را بالا برد و به او نگاه کرد. اخمی میان ابروانش نشسته بود. پرسید:
    - پسر وزیر چرا این موضوع رو به پدرت گفت؟ روابط قبیله‌ت با لاملیا این‌قدر قویه؟
    رزالین نگاهش بر اخم‌های او مانده بود، دلیل رفتار او را نمی‎دانست. مکثی کرد و جواب داد:
    - اون سعی داشت روابطش رو با ما صمیمی کنه تا بتونه با من ازدواج کنه.
    نگاه خشک شده‌ی سایمون او را از گفتن حرفش پشیمان کرد. اصلاً نباید در مورد زندگی‌اش زیاد توضیح می‌داد. سردرگم به او نگاه کرد، چندین بار لب‌های سایمون از هم فاصله گرفتند تا حرف بزند؛ اما در نهایت بدون آن که چیزی بگوید در جایش چرخید و به‌سمت دشت رفت. صدای رعد و برق او را به خود آورد. نگاهش را از سایمون که آهسته به‌سمت دشت در حرکت بود گرفت. سر چرخاند و به حاشیه‌ی جنگل که در آرامش و سکون بود، نگریست. نگاه از بوته‌های درهم تنیده‌ی اطرافش گرفت و با افکاری شلوغ به‌سمت جنگل چرخید.
    ***
    آب از گیسوان بلندش جاری بود و لباس خیسش به تنش چسبیده بود. ناباور و با دهان بازمانده به گینر، شیگان و چند تن دیگر از ببرها که به او خیره شده بودند، نگریست. وسط محوطه‌ی باز و خالی از هر درخت یا بوته‌ی مخفیگاه ایستاده بودند و باران با سرعتی ملایم می‌بارید. اصلاً ریزش باران را حس نمی‌کردند، همگی نگران به او می‌نگریستند. لب‌هایش از هم فاصله گرفت و بریده گفت:
    - مگه... مگه ممکنه؟ چطور متوجه نشدید که از مخفیگاه خارج شدن؟
    گینر قبل از آن که کسی چیزی بگوید، نگرانی‌اش را پشت لحن محکمش پنهان کرد و گفت:
    - همگی با هم هماهنگ بودن و از پشت محوطه‌ی بین درخت‌ها رفتن.
    خنده‌ی شکسته و ناباوری بر لب‌هایش نشست. دستی به پیشانی‌اش کشید. گیج به اطراف نگریست و گفت:
    - از بین درخت‌ها رفتن و این یعنی خیلی راحت از جنگل خارج شدن.
    بدون این که تمرکز درستی داشته باشد، در جایش چرخید و با عجله به‌سمت خروجی راه افتاد. با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - گینر، با ببرها توی جنگل بگردید! من از جنگل خارج می‌شم.
    نگرانی، ناباوری و دلهره به سـ*ـینه‌اش چنگ می‌انداخت و تمرکزش را کاملاً برهم ریخته بود. با قدم‌های بلند بی‌توجه به ببرها از مخفیگاه خارج شد و به‌سمت حاشیه‌ی جنگل راه افتاد. باورش نمی‌شد توله‌های گینر قانون‌شکنی کنندو چند توله دیگر را نیز با خود همراه کنند. بعد از حمله‌ی کایوت‌ها به مخفیگاه شدت نگرانی‌اش از قبل بیشتر شده بود. آن جانوران موذی با همدیگر نقشه کشیده بودند و در آن باران از جنگل خارج شده بودند.
    بی‌حواس شاخه‌های در هم تنیده را با ساعد دستش کنار زد. شاخه‌ای تیز و بران بر ساعد دستش زخم عمیقِ دردناکی ایجاد کرد؛ اما بی‌توجه نگاهش را در دشت چرخاند. نفسش به زحمت از سـ*ـینه خارج می‎شد، دهانش خشک شده بود و پیوسته نگاهش دور می‌زد. بارش باران آرام‌تر از قبل شده بود، گویا قصد بند آمدن داشت. آن‌قدر اضطراب و ترس بر او غالب شده بود که در عضلات ران‌هایش احساس ضعف و سستی می‌کرد.
    به زحمت از حاشیه‌ی جنگل دور شد و به‌سمت رودخانه راه افتاد. باران مژه‌هایش را خیس کرده بود و آب تا پشت پلک‌هایش آمده بود. با دیدن چند سایه‌ی محو نزدیک رودخانه قدم‌هایش جان گرفتند و با سرعت بیشتری به راه رفتنش ادامه داد.
    وجود ابرهای سیاه و باران‌زا آسمان جنوب را تاریک کرده بود و فاصله‌ی دور به خوبی دیده نمی‎‌شد. چندین بار پلک زد تا چشم‌هایش با وضوح بیشتری ببیند. با شمردن تعداد سایه‌ها مطمئن شد، همان توله‌ها بودند که تا نزدیک رودخانه رفته‌اند. هرچه نزدیک‌تر می‌شد، بهتر می‎دید. صدای غرش‌های کوتاه سارول را تشخیص داد. بالاخره آن‌قدر نزدیک شد تا توانست شش توله‌ی فراری را در لبه‌ی رودخانه به وضوح ببیند. هنوز آثار ترس و دلهره بر او غالب بود، درد خفیفی نیز در سـ*ـینه‌اش احساس می‎کرد.
    مردمک لرزان چشم‌هایش بر هیبت سه توله‌ی گینر که از سه توله‌ی دیگر کوچک‌تر بودند، می‌چرخید. آن‌ها به‌سمت دیگر رودخانه می‎نگریستند و حواسشان به او که نزدیکشان می‌شد نبود. سارول که جلوتر از بقیه ایستاده بود، غرش می‌کرد. او آن‌قدر بی‌حواس و نگران بود که نمی‌فهمید سارول چه می‎گوید. نگاهش در مسیر رودخانه حرکت کرد. به دو توله‌ی دیگر که آن سمت رودخانه ایستاده بودند نگریست.
    قدم‌هایش شل شد و ایستاد. پلک‌هایش با حالتی ناباور و دقیق بالا رفته بود. به دو توله‌ی آن سمت رودخانه نگاه دقیقی انداخت. آنها توله‌های ادوین بودند! چطور ممکن بود؟ آب دهانش را که کاملاً خشک شده بود، به زحمت فرو داد و با لحنی که عصبی به نظر می‌رسید، بلند گفت:
    - سارول!
    با بلند شدن صدای او بلافاصله هر شش توله به‌سمتش چرخیدند و دستپاچه به او نگریستند. از خودش عصبانی بود، چرا آن‌قدر آنها را دوست دارد که نمی‌تواند توبیخشان کند. هیچ‌وقت تا آن حجم استرس را تحمل نکرده بود. دست‌هایش هنوز لرزش خفیفی داشت. انگشت لرزانش را به‌سمت جنگل گرفت و با اخمی که میان ابروانش نشانده بود، گفت:
    - خیلی زود، به‌سمت مخفیگاه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سارول خیلی زودتر از بقیه سرش را پایین انداخت و راه افتاد. پنج توله‌ی دیگر به دنبال او به‌سمت جنگل راه افتادند. سرش را چرخاند و به دو توله شیر که سمت دیگر رودخانه به آن‌ها می‌نگریستند، نگاه دقیقی انداخت. نفس عمیقی کشید و پشت سر توله ببرها به‌سمت جنگل راه افتاد.
    بدن‌هایشان خیس بود‌ و موهای بدنشان نم خورده بود. چرا آن‌ها اصلاً سرما برایشان مهم نبود؟ این خیلی بد بود که توله‌های گینر نیز در این‌گونه شیطنت‌ها باشند. گینر نمی‌توانست از تنبیه آن‌ها بگذرد؛ اما مجبور بود برای حفظ احترام آلفاهای آینده گله آن‌ها را تنبیه نکند، بالطبع توله‌های دیگر هم به‌واسطه آن‌ها بخشیده می‌شدند.
    دیگر نگرانی‌اش خاموش شده بود؛ اما هنوز آثار جسمی‌اش باقی مانده بود. بعد از صحبت با کارگت و سایمون از بابت گرگ‌ها مطمئن بود. گرگ‌ها آن‌قدر هم نیرو نداشتند که حتی بتوانند از پس آن توله‌های نیرومند بر‌بیایند. بیشترین ترسش از لایگرها و مردم قبیله بود.
    بدون آنکه کلمه‌ای حرف بزنند، آن‌ها را تا مخفیگاه دنبال کرد. بارش باران کاملاً قطع شده بود و باد سردی می‌وزید. وزش باد، لباس خیسش را خنک‌تر می‌کرد و باعث می‌شد بدنش مورمور شود. شش توله مسیر چمن پوش ورود به مخفیگاه را پشت سر یکدیگر طی کردند و بالاخره وارد مخفیگاه شدند. رزالین نفس راحتی از سـ*ـینه‌اش خارج شد، انگار مأموریتش را کامل کرده باشد.
    گینر پشتش به آن‌ها بود. ببرهای مادر، هوشیار سر بلند کردند. با چشم‌های تیز به توله‌هایشان که پیشاپیش رزالین جلو می‌رفتند، نگریستند. گینر با طمأنینه در جایش چرخید و به رزالین نگریست. آن‌قدر او را می‌شناخت که می‌توانست نگاه قدرشناس او را از چشم‌های نارنجی‌اش بخواند. نفس عمیق لرزانی کشید و پلک‌هایش را روی هم فشرد. نگاه گینر چرخید و به توله‌ها که جلوی او با سر پایین افتاده ایستاده بودند، نگاه تیزی انداخت. درحالی‌که به آن‌ها می‌نگریست رو به مادرهایشان گفت:
    - گرم نگهشون دارین، ممکنه بیمار بشن.
    توله‌ها با شنیدن حرف او به‌سمت مادرهایشان دویدند. شیگان پشت سر گینر ایستاده بود و بی‌تاب به توله‌هایش می‌نگریست. سیکن و سایلی به‌‌سمت مادرشان دویدند. سارول نیز پشت سر آن‌ها به‌سمت شیگان دوید که گینر جلویش ایستاد و مانع شد. رزالین لب‌هایش را روی هم فشرد و به سارول که دست راستش جلو گذاشته شده بود، نگاه دلخوری انداخت.
    ته دلش یقین داشت که این دردسر را سارول درست کرده و گینر نیز آن را حس کرده بود؛ اما طاقت دیدن تنبیه شدنش را نداشت. شیگان وقتی دید که گینر اجازه‌ی همراه شدن سارول را با او نداد، بدون آنکه دخالتی کند همراه سایلی و سیکن به‌سمت درخت پهن همیشگی‌اش در سمت چپ مخفیگاه راه افتاد. سارول دستش را عقب برد و سرش را پایین انداخت.
    نگاه گینر خالی از هر نوع انعطافی بود. با لحنی جدی گفت:
    - این بار چندم میشه که دارم بهت میگم اجازه‌ی خروج از مخفیگاه رو نداری؟
    سارول سرش را پایین‌تر برد و جوابی نداد. رزالین پشت سر او ایستاده بود و به گینر می‌نگریست. هیچ‌گاه او را این چنین مستأصل ندیده بود. نمی‌دانست با دخترش چکار کند و رزالین عمیقاً حال او را درک می‌کرد. گینر نگاهش را از سارول گرفت و نگاه کوتاهی به رزالین انداخت. دوباره به سارول نگریست و گفت:
    - من مجبورم تنبیه‌ت کنم چون تو توله‌های دیگه رو هم با خودت همراه کردی.
    رزالین لبش را گزید و دلش گرفت. گینر مستقیماًًً به او نگاه کرد و گفت:
    - پای چپش رو آغشته به گِل کن. اون‌قدر که وقتی گِل خشک شد پنجه‌ی پاش زمین رو حس نکنه.
    چشم‌هایش را روی هم فشرد و سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. نگاه کوتاهی به سارول که سرش پایین افتاده بود و صدای از او در نمی‌آمد، انداخت. آهسته چرخید و به‌سمت راستش حرکت کرد. در سمت راست مخفیگاه، بوته‌های گل شمشاد و پونه در خاک نرم جنگل روییده بود و چمن کمتری نسبت به بقیه محوطه داشت. باران، خاک را مرطوب و گل‌آلود کرده بود. خم شد و با دو دستش مقداری گِل نرم و قهوه‌ای‌رنگ را برداشت.
    گینر هنوز روبه‌روی دخترش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. با قدم‌هایی شمرده به‌سمتشان رفت و روی چمن‌ها نشست. با احتیاط دستش را به‌سمت سارول دراز کرد و به ران پایش کشید. دید که خود او پایش را از زمین بلند کرد و در اختیار او گذاشت. کف دو دستش را از دو سمت مچ پایش به هم نزدیک کرد، سپس پایش را آغشته به گِل کرد. گینر به‌دقت کار رزالین را بررسی می‌کرد و حواسش بود که به خاطر علاقه‌اش به او، در کارش تخفیف قائل نشود. هنگامی که کارش تمام شد، دست‌هایش را عقب برد و به گینر نگریست. گینر رو به سارول گفت:
    - اون‌قدر پاتو بالا نگه می‌داری که گِل کاملاً خشک بشه.
    صدای ضعیفی از سارول خارج شد و دل رزالین را آب کرد.
    - چشم پدر.
    حس کرد دستی به‌شدت و زور او را از پشت به عقب کشید و در عمق خاطراتش پرت کرد...

    ***
    « بازوی نحیفش اسیر دست روبن بود. روبن خشمگین بازویش را می‌فشرد و او حتی کلمه ای حرف نمی‌زد. احتمال این را می‌داد که یک روز آن‌ها بفهمند او با ببرها در ارتباط است؛ اما هرگز فکرش را هم نمی‌کرد لیام آن موضوع را فاش کند. نگاهش قفل چشم‌های سبز تیره‌ی پدرش مانده بود. در چشم‌هایش خشم و غم درهم آمیخته بود. داکوتا رو به پسرش گفت:
    - راحتش بذار.
    روبن تا خواست اعتراضی بکند، چشم‌های جدی داکوتا را روی خود دید. دستش را از دور بازوی او شل کرد، سپس دستش پایین افتاد. رد انگشتان او روی بازویش بی‌حس شده بود. صورتش آزرده جمع شد و به پدرش نگریست. داکوتا محکم گفت:
    - تو باعث سر افکندگیم شدی رزالین!
    حرفش مانند سرب داغی روی قلب او ریخته شد و تمام حجمه اش را شکافت. حتی حس کرد قلبش یک تپش از حرکت ایستاد. نگاهش درهم شکست، با زانوان سست ایستاد و سکوت کرد.
    داکوتا با صدایی محکم و باصلابت گفت:
    - می‌دونم که قوانین من باعث شد تو این‌قدر سرکش بشی. من با بودنت با ببرها مشکلی ندارم؛ اما نمی‌تونم برای ریش سفیدای قبیله، دلیل ارتباطت با دشمنانشون رو توجیه کنم. پس مجبورم تمام آزادیت رو ازت بگیرم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهش ناباور شد. نمی‌توانست قبول کند! او بدون دیدن گینر از بین می‌رفت. قلبش آ‌‌ن‌قدر سبک شد که با شدت خود را به دیوار سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. خواست لب باز کند، پدرش دستش را بالا برد و ادامه داد:
    - توی این یه هفته بیشتر اوقات رو جنگل بودی. فکر کردی من متوجه نمی‌شم کجا میری؟ حبس میشی رزالین. اون‌قدر ادامه پیدا می‌کنه تا هوای جنگل و ببرها از سرت بیفته.
    از خودش مطمئن بود. هرگز نمی‌توانست گینر را فراموش کند. هرگز نمی‌توانست عطر پونه‌های وحشی، آواز دلنشین چکاوک‌ها، طعم تمشک‌های جنگلی و صدای آرامش بخش رودخانه را از خاطر ببرد. هرگز دوست نداشت باعث سرشکستگی پدرش جلوی مردمش شود، پس تصمیم گرفت مخالفت نکند. چشم‌هایش بی‌اختیار لبالب اشک بود. با صدای خفه‌ای گفت:
    - چشم پدر.
    داکوتا برگشت و از چادر خارج شد. صدای گریه‌ی کایلی بلند شد و به بازوی روبن چنگ انداخت.


    ***
    کشیده شدن چیزی به بازویش به حال باز گرداندش. مردمک چشم‌هایش چرخید و به گینر نگریست. گینر دقیق در چشم‌هایش نگاه کرد و گفت:
    - رزالین تو حالت خوبه؟ چرا صدات کردم جواب ندادی؟
    سرش را آرام تکان داد و پشت دستش را به چشم‌هایش کشید. با صدای ضعیفی گفت:
    - خوبم... توی فکر بودم متوجه نشدم.
    نگاه عمیق گینر را روی خود حس کرد. عجیب بود که خاطرات بسیار واقعی برایش تداعی می‌شد، آن‌قدر واضح که گمان می‌کرد جسمش همان‌جاست. حتی دردها و احساسات عذاب‌آورش را هم با تمام وجود درک می‌کرد. گینر کمی نگاهش کرد، سپس پرسید:
    - کجا پیداشون کردی؟
    با به یاد آوردن صحنه‌ی نیم ساعت پیش، از گذشته فاصله گرفت. دوباره به‌ حال بازگشت و با چشم دنبال توله‌ها گشت. آه از نهادش بلند شد و گفت:
    - نمی‌تونی حدس بزنی چه اتفاقی افتاد! اونا رفته بودن لبه‌ی رودخونه و جالب این بود که من دوتا از توله‌های ادوین رو سمت دیگه‌ی رودخونه دیدم. فکر می‌کنم داشتن با هم صحبت می‌کردن!
    گینر در سکوت به حرف‌های او گوش داد، بدون هیچ عکس‌العملی! صدایش را پایین برد و پرسید:
    - متوجه نشدی چی بینشون ردوبدل شد؟
    سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت:
    - نه! اون‌قدر نگران پیداکردنشون بودم که نفهمیدم به همدیگه چی می‌گفتن.
    گینر سرچرخاند. به سارول که نزدیک شیگان ایستاده و پایش را بالا گرفته بود، نگریست. آهسته گفت:
    - اون من رو یاد تو می‌ندازه. به اندازه‌ی تو سرکش و یاغیه.
    گوشه‌های چشمش چین خورد و لبخند پهنی بر لب‌هایش نشست. نگاه مهربانی به سارول انداخت و گفت:
    - خودم هم همین نظر رو دارم. اما گینر... هیچ‌وقت اون رو حبس نکن. اون آزاد آفریده شده و تو نمی‌تونی محدودش کنی! محدودیت باعث میشه از قبل سرکش‌تر بشه.
    گینر متفکر جواب داد:
    - نگرانی من فقط به‌خاطر ضعیف بودنشه. موضوع دیدارشون با شیرها هم بیشتر نگرانم کرد.
    رزالین آرام خندید و منظوردار گفت:
    - نگرانی یه خصوصیت انسانیه! تو بهشون فکر می‌کنی.
    گینر سرش را نزدیک برد و ضربه‌ای دوستانه به بازوی او زد. باهوش‌تر از آن بود که منظور او را نفهمد. لبخند روی لبش کش آمد و آرام گفت:
    - باید موضوع رو با ادوین در میون بذارم. توله‌های شما باید از هم دور بمونن.
    گینر نگاه مطمئنی به او انداخت و به‌سمت شیگان حرکت کرد. نگاهش او را دنبال کرد و نگاه خیره‌ای به سارول که هنوز پایش را بالا گرفته بود انداخت. نفس عمیقی کشید و از جایش برخاست. از مخفیگاه خارج شد و به‌سمت رودی که از میان جنگل رد می‌شد، رفت. مسیر رود از مخفیگاه فاصله داشت و او آن‌قدر جلو رفت که تا حاشیه‌ی جنگل فاصله‌ای نداشت.
    نزدیک به یک روز کامل بود که سایمون را ندیده بود. رفتار آن شبش هنوز ذهن او را درگیر داشت. با خود حدس زده بود که چون لاملیا در مسیر غرب است، ممکن بود که سایمون دورادور لیام را بشناسد و برایش تعجب‌آور باشد که او دور و اطراف آن‌ها می‌چرخد. البته از زمانی که رزالین از جنگل گریخته بود، دیگر هرگز لیام را ندیده بود. خود او هم دیگر به جنوب نیامده بود. لبه‌ی رودخانه زانو زد و دست‌هایش را در آب فرو برد. به صدای آرامی که در جنگل شنیده می‌شد گوش داد. جریان آب، چکه قطرات باران از برگ‌ها و صدای ضعیف ملودی سـ*ـینه‌سرخ‌ها...
    خبر آمدن دوباره‌ی لیام او را حسابی سردرگم کرده بود. می‌خواست مثل یک آلفای قدرتمند و عاقل تصمیم بگیرد؛ اما بلافاصله ردِ تیره‌ی کینه مانع می‌شد. دست‌هایش که کاملاً پاک شد، از آب خارج کرد و در هوا تکان داد. ناگهان صدایی که آرامش جنگل را برهم می‌ریخت، توجهش را جلب کرد. در جایش ایستاد و با دقت گوش داد. صدای عبور تعداد زیادی سُم اسب بود! متوجه شد صدا از خارج از جنگل می‌آید. با قدم‌هایی شمرده و سبک، به طرف بوته‌های درهم تنید‌ه‌ی حاشیه، که جنگل را به‌خوبی پوشش می‌داد راه افتاد. با احتیاط کمی شاخه‌ها را کنار زد و از فضای کوچک به وجود آمده، نگاه دقیقی انداخت. چندین تنه‌ی اسب می‌دید که در حرکت بودند و سوارانشان به‌خوبی دیده نمی‌شدند. بعد از عبور اسب‌ها، سربازان نیزه به دست پشت سر آن‌ها حرکت می‌کردند. توانست از لباس‌های سبز تیره‌ای که به تن داشتند بفهمد که آن‌ها کیستند.
    شاخه‌ها را رها کرد و دستش مشت شد. شکی نبود که لیام به جنوب رسیده و با خود سربازان جدید آورده است. دندان‌هایش را روی هم فشرد. واقعاً آن احمق می‌خواست به جنگل حمله کند!؟
    عصبی شده بود! حس می‌کرد گلویش از فریادی که به‌زور قورت می‌داد تیر می‌کشد. سنگ جلوی پایش را برداشت و با شدت به طرف تنه‌ی درخت سمت چپش کوبید. کلافه دور خود چرخید و دستی به سرش کشید. باید کاری می‌کرد. اصلاً نباید می‌گذاشت که پای او به تپه برسد. با تصمیمی ناگهانی به‌سمت درخت بلند و تنومندی که بالایش دیدبانی می‌داد، دوید. نفسش بی‌محابا از ریه‌اش خارج می‌شد و سرش نبض می‌زد. خون با شدت بالایی در رگ‌هایش می‌جوشید و باعث می‌شد در پاهایش احساس قدرت بیشتری کند. با رسیدن به درخت، کمان را روی شانه‌اش محکم کرد و بی‌معطلی از درخت بالا رفت. هنگامی که به بالاترین شاخه‌ی درخت رسید روی آن نشست. نفس عمیقی کشید. چشم چرخاند و با دقت به هیئت لاملیا که به سمت قبیله می‌رفت نگریست.
    سربازان حدود صد نفری بودند. متعجب شده بود که لیام چرا آن‌همه سرباز با خود آورده! واقعاً او پیش خودش چه فکری کرده بود!؟ لایگرها آن‌قدر هم اطراف قبیله نبودند که صدها مرد جنگی برای دفاع به جنوب بیایند. اسب‌سواران نزدیک به ده نفر بودند که لباس‌هایشان نشان می‌داد اشراف‌زاده هستند یا از بزرگان نزدیک لیام بودند. اسب مشکی لیام جلو می‌رفت و او درحالی‌که سرش می‌چرخید به اطراف می‌نگریست. لباس رسمی به تن نداشت، پیراهنی سفید و شلوار مشکی خوش‌دوختی، به تنش نشسته بود! تیری از کیف کشید و کمان را از شانه‌اش برداشت. آن‌قدری تیر نداشت که کار همه‌شان را بسازد؛ اما می‌توانست لیام را خلاص کند. تیر را در چله گذاشت و زه را کشید. چشم راستش را بست و نشانه گرفت. کمی نوک تیر را چرخاند و نفسش را حبس کرد. نباید تیرش خطا می‌رفت. هدف نوک تیز پیکان، سرِ او بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با دیدن دو سواری که در زاویه‌ی دیدش به‌سمت لیام می‌آمدند، چشمش باز شد. با دقت به دو سوار نگریست. سواری که جلوتر می‌آمد را شناخت، او روبن بود. مرد پشت سرش هم از دوستان نزدیکش بود. ناچار کمانش را پایین آورد و به آن‌ها نگریست. روبن نزدیکی لیام افسار اسب را کشید و چیزی به او گفت. از خودش حرصش گرفته بود که چرا گوش‌هایش نمی‌تواند صدای آن‌ها را بشنود. نفهمید چه گفت که لیام سر تکان داد. روبن سمت راستش ایستاد و با او همراه شد.
    دستش را آرام و کلافه به تنه کوبید. لعنت به آن‌ها! نگاهش آن‌ها را که می‌خندیدند دنبال کرد. با حرصی عمیق، تیروکمان را سرجایش برگرداند. آن‌قدر با چشم آن‌ها را دنبال کرد تا به تپه رسیدند. سپس نگاهش را از آن‌ها گرفت و کلافه از درخت پایین رفت.
    جلوی تنه‌ی درخت ایستاد و نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش می‌سوخت. عقلش با تمام قدرت فریاد می‌زد که کشتن او اشتباه است. با مُردن او نزدیک جنگل، قبیله می‌فهمیدند مرگ او کار رزالین بوده است. آن‌وقت قطعاً شخص وزیر برای انتقام خون پسرش نیروهایش را به جنوب می‌فرستاد و در آن درگیری ممکن بود تعداد زیادی از حیوانات از بین بروند. پلک‌هایش داغ شد. از آن احساسات کشنده‌ی درونش متنفر شده بود. دستش را مشت کرد و با تمام قدرت به تنه‌ی درخت کوبید. پوست دستش بلافاصله شکاف خورد و خون سرخ‌رنگش بر تنه‌ی درخت مُهر شد.
    درد دست به مغز استخوانش رسید و او را از آن افکار جدا کرد. صورتش درهم رفت. مشتش را باز کرد و نگاه پررنجی به شکافتگی روی انگشتانش انداخت. لبش را گزید. او را نمی‌کشت؛ اما باید تاوان آن دردهایی که در تمام این سال‌ها کشیده بود را پس می‌داد.

    ***
    دست‌به‌سـ*ـینه بود و بازوی راستش را به درخت تکیه داده بود. نفس عمیقی کشید و به سارول نگریست. گِل دور پایش خشک شده بود، هنگامی که راه می‌رفت پای چپش لنگ می‌زد. مردمک چشم‌هایش بر شیگان که سیکن و سایلی را در آغـ*ـوش گرفته بود، چرخید. آن دو به خواب رفته بودند؛ اما سارول در جایش تکان می‌خورد و گاهی راه می‌رفت.
    اندکی چشم‌هایش بیشتر چرخید و به مایسن نگریست. او با آن‌ها به خارج مخفیگاه نرفته بود. دور ایستاده و به سارول که هنگام راه‌رفتن لنگ می‌زد، نگاه می‌کرد. با ورود گینر به مخفیگاه، نگاهش از مایسن جدا شد. تکیه‌اش را از درخت گرفت و به‌سمت او راه افتاد. گینر در بدو ورود نگاهش خیره‌ی سارول شده بود. مدت زیادی بود که انتظار او را می‌کشید. نمی‌دانست او کجا رفته و بسیار هم کنجکاو بود. آن‌قدر جلو رفت تا نگاه گینر را دنبال خود بکشد. هنگامی که نگاه او را روی خود دید، معترض گفت:
    - هیچ می‌دونی از کِی منتظرت بودم! نتونستم توی جنگل پیدات کنم.
    گینر ایستاد و به‌سمتش چرخید. کوتاه جواب داد:
    - توی جنگل نبودم.
    نگاه خیره و عمیقی به او انداخت. پیش خود حدس زد که او کجا رفته است. مکثی کرد و گفت:
    - لیام وارد جنوب شد و به قبیله رفت.
    گینر با اکراه سرش به‌سمت شیگان چرخید و گفت:
    - خبر دارم.
    با شنیدن جوابش مطمئن شد که او خارج از جنگل، عبور هیئت لاملیا را مشاهده می‌کرده است. رفتار گینر طوری بود که انگار به‌زور خودش را کنترل می‌کند. نگاهش دنبال او که به شیگان نزدیک شد، کشیده شد. برایش عجیب بود که گینر بعد از گفتن آن حرف‌ها، حال آن‌طور به هم ریخته باشد. آن‌قدر احساساتش به او وابسته بود که کلافگیِ او به خودش هم سرایت کرد. به طرف شیگان و گینر که در مورد سارول حرف می‌زدند حرکت کرد و میان حرفشان گفت:
    - گفته بودی اون برات مهم نیست.
    گینر سرچرخاند و نگاهش کرد. از آن نگاه‌‌ها که در پس هر چرخش مردمکش دنیایی حرف بود!
    رزالین آرام گفت:
    - من می‌تونم حالت‌هات رو حس کنم. تو نسبت به اون وقتی که گفتی لیام برات مهم نیست فرق کردی... من... من این رو فهمیدم گینر.
    شیگان نگاه خیره‌ای به گینر که جواب نمی‌داد انداخت. هنگامی که سکوت نرش را دید، رو به رزالین گفت:
    - زخم‌ها هیچ‌وقت خوب نمی‌شن رزالین. اگه هم خوب بشن، ردشون تا آخر عمر می‌مونه.
    نگاه خیره‌ی رزالین میان شیگان و گینر چرخید. شیگان ادامه داد:
    - اون انسان، روح اون رو مجروح کرده.
    لب‌هایش را روی هم فشرد و به گینر نگریست. درد او را می‌فهمید. خودش هم از لیام زخم خورده بود که نمی‌توانست از کشتن او بگذرد. گیسوان مرطوبش را که روی شانه‌اش بود، به عقب راند. لبش را تر کرد و مردد گفت:
    - موضوع اینه که گینر گفت اون اصلاً براش مهم نیست...
    گینر بی‌حوصله، دوباره به ‌سوی خروجی مخفیگاه چرخید و گفت:
    - چون چهار سال بوی بدنش به مشامم نخورده بود.
    نگاهش دنبال او کشیده شد که داشت از مخفیگاه خارج می‌شد. نگاه گیج و خیره‌ای با شیگان ردو‌بدل کردند. چرا گینر آن‌قدر درهم بود! لحظه‌ای معطل نکرد، دنبال او از مخفیگاه خارج شد.
    گینر در سکوت و ابهت خاصی جلو می‌رفت. پشت سرش راه می‌رفت و به حرکت خطوط راه‌راه روی بدن او می‌نگریست. این گینر گرفته را نمی‌شناخت. برای او بی‌تاب و نگران بود. اصلاً ذره‌ای اهمیت نمی‌داد که او لیام را تکه‌وپاره کند. اگر کشتن لیام او را آرام می‌کرد، بی‌خیال تمام عواقبش می‌شد و حتی خودش هم حاضر بود به او کمک کند. گینر هر بار لیام را می‌دید خشمگین می‌شد و هیچ‌وقت او را چنین گرفته ندیده بود.
    هوای جنگل شبنم زده و بسیار تازه بود. دم‌های عمیقش از عطر خنک و مرطوب آن، خیس می‌شد. گینر مسیرش را طوری انتخاب کرده بود که به آبشار برسد. مسیر عبور از مخفیگاه تا آبشار، بسیار دل‌پذیر و رنگارنگ بود. اولین منظره‌اش ردیف درخت‌های گلابی بود که میوه‌های لُپ‌دارش بر شاخه‌هایش جلوه می‌کردند.‌ جلوتر از آن، بوته‌های زالزالک‌های وحشی، که رنگ تب‌دارشان منظره‌ی خیره‌کننده‌ای را می‌ساخت. در نهایت هم به شاخه‌هایی می‌رسیدند که تمشک‌های آبی همیشه بر شاخه‌هایش می‌درخشید. گینر در سکوتی رازآلود از همه‌ی درخت‌ها عبور کرد و رزالین دنبالش بود. دست آخر طاقتش طاق شد و پرسید:
    - گینر واقعاً‌ اون‌قدر به هم ریخته‌ای که با من حرف نمی‌زنی؟
    همان‌طور که راه می‌رفت و به مسیرش ادامه می‌داد گفت:
    - اصلاً موضوع این نیست رزالین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    قدم تند کرد که به کنارش برسد. نگاه به صورت او انداخت و پرسید:
    - موضوع لیام نیست؟ پس موضوع چیه؟
    جوش‌وخروش آبشار، خبر رسیدن به مقصد را می‌داد. گینر بی‌آنکه جواب دهد، به‌طرف جایگاه همیشگی‌اش رفت. تخته سنگ بزرگی که هیکل تنومندش را تحمل می‌کرد، میزبان او بود. رزالین آرام به ‌دنبالش می‌رفت، با نشستن او روی سنگ روبه‌رویش ایستاد. گینر سرچرخاند و نگاه آرامش را به او دوخت. گفت:
    - جون ببرها در خطره رزالین!
    بند دلش پاره شد. حس کرد دلش از ارتفاعی سقوط کرد. در خطر بودن جان ببرها اتفاق تازه‌ای نبود؛ اما گینرِ آن‌قدر گرفته و نگران، او را مضطرب کرده بود. حرف یک‌باره‌ایش بیش از قبل او را به هم ریخت. گیج پرسید:
    - چطور؟ جون ببرها که همیشه در خطر بوده!
    گینر لحظاتی در چشم‌های او نگریست. سپس سرچرخاند و به آبشار خیره شد. آرام گفت:
    - با وجود سلاحی که اونا همراه خودشون آوردن دیگه از راه دور هم میشه ببرها رو شکار کرد.
    گیج نگاهش به صورت او خیره ماند. منظورش را نمی‌فهمید. کدام سلاح؟ کمان و نیزه همیشه برای شکار از راه دور استفاده می‌شد و درصد خطای بالایی داشت. سلاح تازه‌ای نبود که گینر را تا این حد به هم بریزد. اصلاً چطور او آن سلاح را ندیده بود! بریده پرسید:
    - سلاح... از چه سلاحی حرف می‌زنی گینر؟
    بدون آنکه سر بچرخاند، متفکر گفت:
    - یه نوع کمان پیشرفته‌ست که تیرهای مخصوصی داره. چندین سال پیش برای شکار ببرها از اون سلاح استفاده می‌شد. ساخت تیرها و کمان اون‌قدری آسون نیست که هر انسانی اون رو در دسترس داشته باشه. لیام اون رو مخصوصاً به جنوب آورده.
    نگاهش سرگردان بر صورت او می‌چرخید. آن‌قدر حواسش پرت لیام بود که نتوانسته بود آن سلاحی که گینر می‌گفت را ببیند. کلافه به‌سمت آبشار چرخید. حتماً لیام آن سلاح را برای شکار لایگر‌های نیزار با خود آورده بود. نه! او نمی‌توانست با ببرها و جنگل در بیفتد؛ اما تردد ببرها در جنوب پس از این بسیار سخت می‌شد. آ‌‌ن‌طور دیگر آن‌ها برای شکار هم نمی‌توانستند به دشت بروند. نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
    - اومدن روبن مانع شد؛ وگرنه همین امروز از شرش راحت شده بودیم.
    گینر سرچرخاند و نگاه عمیقی به او انداخت. با طمأنینه گفت:
    - روی انجام کارهات خوب فکر کن رزالین!
    سرش چرخید و به او که مستقیم نگاهش می‌کرد، نگریست. آرام گفت:
    - خوب فکر می‌کنم! اصلاً برام مهم نیست که بعدش چه اتفاقی میفته. مهم اینه تمام جنوب از شر اون راحت میشن.
    گینر کمی مکث کرد و گفت:
    - اون به کمک قبیله اومده و اون سلاح‌ها رو برای لایگرها آورده. کشتن اون از سمت جنگل، یعنی دقیقاً هدایت اونا به‌سمت ببرها!
    به.سمتش چرخید و متحیر گفت:
    - گینر تو می‌دونی اون برای کشتن لایگرها اومده، اون‌وقت این‌طور ته دل من رو خالی می‌کنی؟
    گینر نگاهش را از او گرفت و به آبشار نگریست. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و دوباره به‌سمت آبشار چرخید. به کف‌های پایین آبشار و مه رقیق اطراف ریزش آب نگاه عمیقی انداخت. گینر بی‌خود نگران نمی‌شد. خودش هم خطر را حس کرده بود.
    - توله‌های بازیگوش، باعث میشن که اونا از وجود ببرها توی جنگل خبردار شن. موضوع ببرهای بالغ نیستن رزالین، توله‌ها مهم‌ترین دارایی این نژاد هستن!
    از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت. مکثی کرد و بااحتیاط گفت:
    - توله‌های تو این سرپیچی‌ها رو رهبری می‌کنن!
    با صدایی که رنجش خاصی در خود داشت، جواب داد:
    - من می‌دونم که نمی‌تونم اونا رو به‌شدت تحت کنترل قرار بدم. هیچ تنبیهِ خروجی نمی‌تونم براشون بذارم؛ چون اونا آلفاهای آینده‌ی گله هستن. این خودش باعث میشه بیشتر به حضور اون سلاح فکر کنم.
    به گینر نزدیک شد و کنار او قرار گرفت. گینر نگران توله‌هایش بود که بی‌اجازه از جنگل خارج می‌شدند. محدوده‌ی جنگل به‌ قدری امن بود که بداند تا زمانی که آنجا باشند خطری تهدیدشان نمی‌کند؛ اما آن‌ها از جنگل خارج می‌شدند! دستش را به‌سمت گردن او دراز کرد. سرش را به دست او تکیه داد و آرام گردنش را نوازش کرد. زمزمه‌وار گفت:
    - از پسش برمیام گینر. تا زمانی که زنده باشم برای حفظ جون توله‌هات می‌جنگم.
    سر گینر آرام تکان خورد و به‌سمت او متمایل شد. لبخند عمیقی بر لب‌هایش نشست و چشم‌هایش را بست. چقدر دوست داشت این حرف‌ها را بشنود هنگامی که داشت قلبش هزار تکه می‌شد. خیلی دوست داشت...

    ***
    « - روبن خواهش می‌کنم. چطور دلتون میاد اون رو حبس کنید؟
    روبن نگاه تیره‌اش را از رزالین که با شانه‌های افتاده وسط چادر ایستاده بود، گرفت و به کایلی نگریست. بازو‌های او را میان دستان نیرومندش گرفت و گفت:
    - کایلی! چشمات رو باز کن. اینجا بزرگای قبیله می‌تونن باعث دردسر پدر بشن. ارتباط بیشتر اون با ببرها شرایط پدر رو سخت‌تر می‌کنه!
    اشک‌های داغ یکی پس از دیگر از چشمش می‌بارید. بینی‌اش را بالا کشید و با التماس گفت:
    - تو که می‌دونی چقدر وضعیتش سخت میشه وقتی توی حبس باشه. خواهش می‌کنم یه راه دیگه پیدا کنین.
    روبن چشم‌هایش را با درد روی هم فشرد و بازوان او را رها کرد. نگاه تلخی به صورت ملتهب کایلی انداخت و گفت:
    - قوانین قبیله حکم می‌کنه که خائنین به قبیله، طرد بشن. اگه بهش آسون گرفته شده فقط به این خاطره که دختر رئیسه. من نمی‌تونم براش کاری بکنم!
    بعد از گفتن حرفش، از چادر خارج شد. با رفتن او آخرین توان کایلی تحلیل رفت، روی زانوانش افتاد و هق زد.
    نمی‌دانست چکار باید بکند! میان یک برزخ مه‌آلود و کشنده گیر افتاده بود. خود را مقصر حال بد آن‌ها می‌دانست؛ اما از کارش پشیمان نبود! بدنش می‌لرزید، اشک‌هایش بی‌اختیار مسیر گونه تا گردنش را می‌شکافت. قلبش سنگین می‌زد و به گینر می‌اندیشید. فردا قبل از طلوع با او قرار داشت تا در آبشار اشک پری آب‌تنی کنند. فکر کردن به انتظارِ او، تا مرز مرگ دیوانه‌اش می‌کرد. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌سوخت و نفسش به‌سختی بالا می‌آمد. هزار و‌ یک فکر احمقانه به سرش می‌زد. فرارش می‌توانست او را راحت کند؛ اما بلافاصله با به‌خاطر آوردن خانواده‌اش منصرف می‌شد و به خود امید می‌داد که همه‌چیز درست می‌شود
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پارت 65

    صدای گریه‌ی ریز آدریکا او را به خود آورد. سر چرخاند و به آدریکا که دست‌های کوچکش را در هوا تاب می‌داد و گریه‌ی کودکانه می‌کرد نگریست. هق‌هق کایلی او را از خواب بیدار کرده بود. به‌سمتش راه افتاد و روی زمین زانو زد. بغضش را به‌زحمت قورت داد. دست‌هایش را از زیر بدن او رد کرد و با احتیاط بغلش کرد. کمی در بغـ*ـل او را جابه‌جا کرد و رو به کایلی گفت:
    - بسه کایلی!
    کایلی دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید. آن‌قدر آدریکا را در آغوشش جنباند تا دوباره به خواب رفت. آرام به جایش برش گرداند، دستی به گونه‌هایش کشید. به‌سمت کایلی که هنوز می‌گریست خزید و گفت:
    - آروم باش کایلی. بعد یه مدت همه‌چیز مثل قبل میشه.
    چشم‌های پر اشکش را بالا آورد و گفت:
    - توی این مدت من حتی نمی‌تونم کاری برات بکنم!
    بدون آنکه حرفی بزند، به چشم‌های قرمز او نگریست. حق با او بود. آن‌ها حتی نمی‌توانستند کنارش باشند. درحالی‌که نفس هر دو در سـ*ـینه بند آمده بود، چشم‌هایشان به یکدیگر دوخته شده بود. صدای مردان بیرون از چادر، خبر از برپایی عَلَم چادر جدید می‌داد.»


    ***
    تکان خوردن گینر، او را از گذشته خارج کرد. آن روز دوست داشت حداقل به دروغ هم که شده، یک نفر بگوید نمی‌گذارد که او را حبس کنند؛ اما نگفت، هیچ‌کس نگفت. سرش را از شانه‌ی گینر برداشت و به مسیر نگاه او نگریست. با دیدن دو خرس خاکستری که از غرب آبشار به‌سمتشان می‌آمدند، از گینر فاصله گرفت و صاف ایستاد. تاهوما را در کنار خرس خاکستری شناخت. اخم‌هایش در هم گره خورد، نگاه نافذی به او که با سر پایین افتاده جلو می‌آمد انداخت. موعد سه‌روزه تمام شده بود و باید آلفای جدید را معرفی می‌کرد. گینر از بالای سنگ پایین آمد و کنارش ایستاد. آن‌ها آن‌قدری جلو آمدند که فقط دو گام با هم فاصله داشتند. وجود گینر خیال رزالین را راحت کرده بود؛ زیرا می‌دانست که او حرف‌های آن‌ها را برایش می‌گوید.
    خرس خاکستری‌ای که کنار تاهوما ایستاده بود، به رزالین می‌نگریست. صدای تاهوما خط نگاهش را از آلفای جدید بُرید. مردمک چشم‌هایش چرخید و به تاهوما نگریست. متوجه حرف‌های او نشد، مکث کرد تا واکنش گینر را ببیند. گینر سرش را به‌سمتش کج کرد و گفت:
    - بیلای (Bilay) آلفای جدید خرس‌هاست.
    آرام سرش را تکان داد و به بیلای نگریست. اندامش درشت‌تر از تاهوما بود و نشان می‌داد که آلفای جوان و بی‌تجربه‌ایست. سرش را کمی به بالا متمایل کرد. منتظر ماند تا طبق قوانین آلفای جدید به او ادای احترام کند. متوجه شد که تاهوما چیزی به بیلای گفت. بیلای قدمی جلو رفت و سرش را با مکث به پایین خم کرد. رزالین نگاهی به او انداخت و تقریباً با صدایی که رسا باشد گفت:
    - بر اساس نافرمانی آلفا تاهوما، او از سِمَت خود برکنار شد و اکنون، پیش از غروب سومین روز از مهلت او، بیلای جوان، آلفای خرس‌های خاکستری شمال قلمرو اعلام می‌شود.
    سعی کرده بود قاطع و بلند بگوید؛ زیرا می‌دانست درنده‌های بخش شمال منتظر اعلام آلفای جدید می‌مانند. صدایش به قدری رسا بود که گوش تیز دردندگان آن را بشنود. سپس جلو رفت و با دست ضربه‌ای کوتاه و مقطعی میان دو گوش او زد. گوش‌های بیلای تکان خورد و حالتی افتاده پیدا کرد. عقب ایستاد و رو به بیلای گفت:
    - مسئولیت گله‌ی خرس‌های خاکستری از این به بعد به عهده‌ی توئه. به عنوان آلفای جنگل ازت می‌خوام که تو و گله‌ت به قوانین پایبند باشین و محدوده‌ی قلمروتون رو حفظ کنید.
    نگاهش به تاهوما که سرش پایین بود و گوش‌هایش حالتی افتاده داشت دوخته شد. رو به بیلای گفت:
    - می‌تونی به قلمروت برگردی.
    بیلای خرناس کوتاهی از گلویش خارج کرد و راه برگشت را پیش گرفت. در مورد خرس‌ها نمی‌توانست هیچ رحمی قائل شود. می‌دانست رفتار تندش با آن‌ها دشمنی‌شان را عمیق‌تر می‌کند؛ اما چون از قبل تصمیم گرفته بود، چاره‌ای جز انجامش نداشت. با صدای محکمی گفت:
    - تاهوما! تو به‌خاطر نافرمانی و شکستن قوانین حفظ مرز قلمروها، از جایگاهت کنار گذاشته شدی و از جنگل اخراج میشی.
    سپس دستش را به‌سمت خروج از جنگل گرفت و ادامه داد:
    - قبل غروب از جنگل خارج شو.
    دنیای وحش خیلی بی‌رحم‌تر از آن بود که بشود نسبت به چیزی رحمی قائل شد. به همین خاطر پس از گفتن حرفش ذره‌ای احساس پشیمانی نکرد. گینر سر چرخاند و نگاه خیره‌ای به صورت جدی‌اش انداخت. تاهوما بدون گفتن حرفی، چرخید و به‌سمت حاشیه‌ی جنگل حرکت کرد. آن‌قدر با نگاهش او را دنبال کرد تا از دیدش خارج شد. خیالش راحت شده بود که دیگر درگیری میان درنده‌های شمال اتفاق نمی‌افتد.
    نگاه خیره‌ی گینر روی او بود. سرش را چرخاند و به او نگریست. شانه‌هایش را به‌سمت بالا متمایل کرد و بی‌خیال گفت:
    - هر چی مخالف‌ها کمتر بشن به نفع جنگله!
    گینر نگاهش را از او گرفت و به بالای سنگ بازگشت.

    ***
    با دقت پنجه‌ی سیکن را بررسی کرد. دستش را روی برآمدگی‌های پنجه‌اش کشید و وقتی مطمئن شد جراحتی در پنجه‌اش نیست او را روی زمین گذاشت. سرش را تکان داد و گفت:
    - هیچ مشکلی نداره سیکن. تو فقط زیاد حساسیت نشون میدی!
    سیکن پایش را با احتیاط روی زمین فشرد و خشمگین غرید:
    - اما من خودم حس کردم که دندون‌های نیشش توی پنجه‌م فرو رفت.
    دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - گفتم که! هیچ مشکلی نداری. یه‌کم باهاش راه بری خودت متوجه میشی.
    سیکن لب فرو بست و به مایسن نزدیک شد. با همان خشم گفت:
    - یه روز جواب این کارت رو پس میدی ابله.
    لب‌هایش را روی هم فشرد تا خنده‌اش نگیرد، تنها توبیخ‌گرانه نامش را صدا زد. سیکن از کنار مایسن گذشت و به‌سمت شیگان رفت. نگاهش را از او گرفت و به سارول و مایسن که نزدیک یکدیگر ایستاده بودند نگریست.
    داشت از دور بازیگوشی آن‌ها را نگاه می‌کرد که متوجه شد درگیری سارول و سیکن جدی شده؛ می‌خواست دخالت کند که دید مایسن زودتر از او وارد عمل شد، پای سیکن را به دندان گرفت و او را عقب کشید. حمایت ناگهانی‌اش بسیار غافلگیرکننده بود. هر دو آرام ایستاده بودند. پای سارول هنوز هم در گل بود و آن تا حدی او را آرام کرده بود. نگاهش را میان آن‌ها چرخاند و با لحنی که جدی به نظر برسد گفت:
    - درگیری بین شماها اصلاً خوب نیست. ما حتی بین گله‌های مختلف هم توی جنگل صلح داریم! دوست ندارم دعواهاتون رو دوباره ببینم!
    درست همان لحظه صدای نفیر ناگهانی نبال بر فراز جنگل، باعث شد سر هر سه آن‌ها به بالا بچرخد. نبال با سرعت بالا به‌سمت خود رزالین فرود آمد. فرود ناگهانی و غیرمترقبه‌ی نبال، باعث شد گینر هم که با خیال راحت کنار شیگان نشسته بود در جایش تکان بخورد و به‌سمتشان برود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پارت 66

    نبال درست روبه‌روی رزالین روی زمین نشست و شروع کرد به خارج‌کردن صداهای مختلفی از گلویش، که او هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آورد. گینر که پیش می‌آمد، نزدیک رزالین ایستاد و با دقت به نبال نگریست. چشم‌های رزالین پیوسته روی سر کوچک نبال می‌چرخید. با اینکه حرف‌هایش را متوجه نمی‌شد، فهمیده بود موضوع مهمی است که او آن‌طور ناگهانی سروکله‌اش پیدا شده است. به‌راحتی می‌توانست هیجان او را بفهمد. پس از تمام شدن حرفش، گینر کمی مکث کرد و رو به رزالین گفت:
    - لیام داره به.سمت جنگل میاد.
    به یک‌باره، جریان هولناکی به سرعت نور از بدنش گذشت. شوک بزرگی برای یک لحظه به روح و جسمش وارد شد، آن‌قدر عظیم بود که حس کرد برای یک لحظه رمق از ران‌هایش رفت. ضربان قلبش بالا رفت، حتی حس می‌کرد پشت پلک‌هایش داغ شده و جریان خون را در شریان‌های مغزش حس می‌کند. گینر نگاهش کرد و نزدیکش شد. نگاهش را به صورت او دوخت و گفت:
    - هی! چرا قلبت این‌قدر تند می‌زنه؟
    باید می‌رفت. باید خودش را نشان می‌داد و حتی باید از او یک زهر چشم درست‌وحسابی می‌گرفت. بی‌توجه به سؤال او، تنها لب زد:
    - باید برم.
    سپس با جهشی از جا کنده شد. کمان و تیرهایش را از کنار شیگان برداشت. با نهایت سرعتی که در خود سراغ داشت به‌سمت حاشیه جنگل دوید. درهمان‌حین کمان و تیرها را بر شانه‌اش انداخت. او حتی کفش‌هایش را پا نکرده بود و پا برهنه می‌دوید. تنها چیزی که آن لحظه برایش اهمیت داشت این بود که با نهایت سرعت خود را به حاشیه جنگل برساند و نگذارد لیام پایش را در جنگل بگذارد. ضیافتی با شکوهی فراهم شده بود و او بالاخره بعد از ده سال می‌توانست با خیال راحت آن‌طور که دوست دارد میزبان او باشد.
    قبل از ظهر بود و علی‌رغم آسمانِ ابری، خورشید با قدرت بر جنوب می‌تابید. سنگ ریزه‌ها و برگ‌ها را میان انگشتان پایش حس می‌کرد و این بر خروش درونش می‌افزود. آن‌قدر سرعتش زیاد و جنون‌آمیز بود که درختان به پشت سرش فرار می‌کردند. قدرت ران‌هایش در اختیار خودش نبود و بدون فرمان او کف پایش زمین را یکی پس از دیگری می‌پیمود. بالاخره حاشیه‌ی جنگل را که دید، حس کرد برقی از گوشه‌ی قلبش کنده شد. با همان سرعت بوته را کنار زد و از آن رد شد. با دیدن لیام که پشت به او داشت از اسب پیاده می‌شد، بالاخره پاهایش فرمان ایستادن دادند. خروش و توقف ناگهانی‌اش، آبشار مس‌رنگ گیسوانش را دورش به رقـ*ـص درآورد. نفسش با تمام قدرت از سـ*ـینه‌اش خارج می‌شد و حس می‌کرد قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش در حال شکافتن است.
    چشم‌هایش، بر اندام صاف و کشیده‌ی لیام که از اسب پیاده شد و کیف اشرافی تیرهایش را از زین اسب برداشت، می‌چرخید. بالاخره لیام چرخید و به دختری که با لباسی نیمه‌پاره و گیسوانی آشفته روبه‌رویش ایستاده و مثل گاو نری خشمگین نفس می‌کشید نگاه کرد. شوکه شد و در جایش میخکوب ماند. شاید اصلاً توقع نداشت او را این‌طور ببیند!
    چشم‌هایش گشاد شده بود و به پاهای برهنه و گلی‌اش نگریست. چشم‌هایش آن‌قدر تیز بود که به راحتی بتواند رَد زخم‌های عمیق را بر دست و پای او ببیند. هنوز در اعماق خود فکر می‌کرد باید آن دختر همیشه مرتبی را ببیند که گیسوانش با بهترین حالت بافته می‌شد، ظریف‌ترین پیشانی بندها همیشه بر پیشانی‌اش می‌درخشید و تمیزترین و زیباترین لباس‌ها را بر تن داشت؛ اما حال آن چیزی که می‎دید با چیزی که انتظار داشت چندین مایل فاصله داشت.
    فاصله‌شان کمتر از پنج گام بلند بود و به یکدیگر می‌نگریستند. تمام کینه‌ای که در دلش پرورش داده بود، مثل کرمی بارور در وجودش می‌لولید. احساساتش می‌گفت همین حالا تیری را در مغزش بکارد؛ اما مغزش فریاد می‌زد که او هنوز یک آلفاست. آلفایی که در سخت‌ترین شرایط هم باید بهترین تصمیم را بگیرد. صاف‌تر ایستاد و گیسوان آزادش را از صورتش کنار زد. لیام نباید متوجه حالت عصبی او می‌شد. باید نهایت خونسردی خود را حفظ می‌کرد و زبانش را به عنوان بُرنده‌ترین سلاح به کار می‌گرفت.
    شاید تنها چند دقیقه‌ی کوتاه طول کشید تا توانست خودش را جمع‌وجور کند. قلبش سنگین می‌کوبید؛ اما تظاهر کرد که حالش کاملاً خوب است. به‌هرحال او یک انسان بود و نمی‌توانست صدای ضربان قلبش را از راه دور بشنود. کمان را از شانه‌اش برداشت و بازوی کمان را در مشت فشرد. لیام افسار اسب را رها کرد و هنوز همان‌طور متعجب به او می‌نگریست.
    چشم‌هایش بر صورت او می‌چرخید. به چشم‌هایی که دیگر مثل گذشته نمی‌درخشید و خاموش شده بود. لب‌هایی که از خشمی کنترل شده می‌لرزید و لبخند اجباری بر رویش دوخته نشده بود. به ساعد دستش که زخم مختصری داشت و قرمز بود. به پیراهنش که در پهلو، کمی پارگی داشت و لبه‌اش تماماً از بین رفته بود. به پاهای برهنه‌اش که رَدِ گل بر ساق‌هایش مانده بود. به تمام این‌ها با دقت نگریست. شاید تنها گیسوانش به او باوراند که رزالین روبه‌رویش ایستاده وگرنه ممکن بود اصلاً او را باور نکند! لب‌هایش چندین بار برای گفتن حرفی از هم فاصله گرفت تا چیزی بگوید؛ اما نتوانست!
    نیشخند تلخی بر گوشه‌ی لب رزالین نشست. وضعیت او از چند سال پیش خیلی بهتر هم شده بود. لباس‌هایش مزیّن به طرح کوهستان زرین شده بود و مشخص بود وضعیتش در دربار بسیار خوب شده است. سرش را کمی کج کرد و برای شکستن سکوت پیش قدم شد.
    - برای چی به اینجا اومدی غریبه؟
    ابروهای لیام تکان خوردند. نگاهش چرخید و به چشم‌های چموش او خیره ماند. حتی صدایش هم تغییر کرده بود. نسبت به قبل زمخت‌تر شده بود. سیبک گلویش بالا و پایین شد و با تردید پرسید:
    - چه بلایی به سرت اومده؟
    بلا؟ به محض شنیدن «بلا» در ذهنش تندتند تصاویر مختلفی جابه‌جا شد. تصویر خنده‌هایش در قبیله... بازیگوشی‌هایش... ببرها... حبس در چادر... فرارش با گینر... شب بیداری‌هایش از ترس... زخم‌های عمیقش... درگیری‌اش با خرس‌ها... نبردش با افعی‌ها... مبارزه با گوزن‌های شاخ‌دار... دردهای طاقت‌فرسا... تصاویر پشت سر هم در مغزش ردیف می‌شد و او حتی هر زخمی که در آن نبردها بر بدنش افتاده بود را به‌خاطر می‌آورد. تمامش را، بدون آنکه حتی یکی را جا بیندازد. همه‌اش را تنها در یک چیز خلاصه می‌کرد. زمانی که همان مرد، دهان گشادش را باز کرد و به پدرش ماجرا را گفت.
    سرش را بالا گرفت. هیچ‌کدام از آن اتفاقات مایه سرافکندگی‌اش نبود. این یک حقیقت غیرقابل ‌انکار بود که هر کس دیگری جای او بود، همان پله‌ی اول جا می‌زد و دیگر ادامه نمی‌داد. ممکن بود بمیرد یا دوباره به قبیله برگردد؛ اما او برای زندگی جنگیده بود. برای آلفا شدن. برای آن که یک جنگل او را بپذیرند و موفق شده بود. آن‌ها اصلاً بلا گفته نمی‌شد! دوباره بی‌توجه به حرف او پرسید:
    - چرا به اینجا اومدی غریبه؟
    لیام از رفتار او متعجب بود. آب دهانش را قورت داد و کوتاه چشم‌هایش را روی هم فشرد. گفت:
    - گفتن توی جنگل می‌تونم پیدات کنم.
    گفته بودند. از قبیله به او گفته بودند. بلافاصله پرسید:
    - کی گفت؟
    مکث کرد و به چشم‌هایش که هنوز هم زیبایی‌اش را می‌پرستید نگریست. آرام جواب داد:
    - روبن.
    ابرویش کمی تاب برداشت و به بالا متمایل شد. اینکه اهالی قبیله بدانند او در جنگل زندگی می‌کند چیز عجیبی نبود؛ اما اینکه هنوز او را با لایگرها مرتبط می‌دانستند مسخره بود. آن‌ها می‌دانستند او در جنگل زندگی می‌کند. جایی که فاصله‌ی بسیار زیادی با نی‌زار دارد؛ اما بااین‌حال هنوز می‌خواستند او از جنوب طرد شود! با تمسخر گفت:
    - و تو به اینجا اومدی که من رو ببینی؟
    لیام کمی نگاهش کرد. دقیق و معنادار! پس از مکثی کوتاه، لب باز کرد و گفت:
    - نه!
    کمی جا خورد. با خود اندیشید پس دقیقاً آنجا چه غلطی می‌کند! کمان را در دست جابه‌جا کرد و با اخم‌های گره‌خورده پرسید:
    - پس چرا اینجایی؟
    لیام نگاهش را به جنگل پشت سرش دوخت و متفکر جواب داد:
    - اومدم حرف بزنیم و معامله کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پارت 67

    هنوز هم همان جوان مغرور و از خودراضی بود. چطور فکر می‌کرد که او حاضر است با او معامله کند؟ پوزخند تمسخرآمیزی بر لب‌هایش نشست. سر تا پایش را از نظر گذراند و گفت:
    - تو هنوز هم یک احمقی! چطور این‌قدر از خودراضی هستی؟ واقعاً فکر می‌کنی من حاضرم با تو معامله کنم؟ مثل اینکه هنوز نفهمیدی کی جلوت ایستاده!؟ من آلفای این جنگلم. به چیزی نیاز ندارم که بخوام با تو معامله کنم!
    لیام لبخند عمیقی زد و سرش را پایین انداخت. انگشت شصتش را به گوشه‌ی لبش کشید و لبخندش را کنترل کرد. سر بلند کرد و گفت:
    - مطمئنی؟ درسته... تو به چیزی احتیاج نداری؛ اما چیزای زیادی برای از دست‌ دادن داری!
    اخم‌هایش درهم گره خورد. گره‌ای کور! سکوت کرد. او دست روی نقاط ضعف او گذاشته بود. او همیشه برای ببرها تا پای جان می‌جنگید. این را همه می‌دانستند، حتی اهالی جنگل. لیام متوجه شد که روی چیز درستی دست گذاشته است. لبخندش رنگ پیروزی گرفت. هنگامی که سکوت او را دید، جسورانه ادامه داد:
    - تو مهارت خوبی توی کشتن حیوونای نی‌زار داری. مهارتی که یک انسان معمولی نداره. من فقط ازت می‌خوام به من و افرادم کمک کنی تا شکارشون کنیم و بعد با من به لاملیا بیای.
    خشم درونش زبانه کشید. حتی حس می‌کرد آتش به قلبش هم رسیده که آن‌طور سوزناک در سـ*ـینه‌اش بی‌قراری می‌کند. هنوز نگاه مالکانه روی او داشت! نفسش را غضب‌آلود بیرون فرستاد و با صدایی که بر اثر خشم گرفته شده بود گفت:
    - ترجیح میدم با دستام قلبت رو از سـ*ـینه‌ت بیرون بکشم تا اینکه باهات به لاملیا بیام.
    لیام لبخند موقر و متینی زد. نگاه قهوه‌ایش را به او دوخت. کمی مکث کرد تا آتش او کمی آرام‌تر شود. سپس با آرامش گفت:
    - تو این کار رو نمی‌کنی! دلیلش رو هم خودت می‌دونی. من برای درخواستم شرط خوبی به نفع تو در نظر گرفتم.
    صورتش از انزجار درهم رفت. چقدر در نظرش آن پسر استخوانی منفور به نظر می‌رسید. با تمسخر گفت:
    - اوه واقعاً؟ اون‌قدر سخاوت در تو سراغ ندارم!
    لبخند لیام جمع شد و جدی نگاهش کرد. با خود اندیشید نکند او واقعاً خود را سخاوتمند می‌داند که آن‌طور نگاهش می‌کند. طوری نگاهش می‌کرد که انگار ناراحت شده یا به غرورش برخورده باشد. لحنش برخلاف چهره‌اش فرقی نکرده بود. هنوز تسلط کافی را داشت.
    - در عوضش می‌ذارم ببرها زنده بمونن.
    نگاهش رنگ تحقیر گرفت. آه خدایا! او غرور و خودپسندی را به حد اعلی رسانده بود. چقدر از او متنفر بود. او آن‌قدر مغرور بود که گمان می‌کرد مرگ و زندگی ببرها در دست اوست! با خشم غرید:
    - زندگی ببرها دست تو نیست که تــو بخوای بذاری زنده بمونن!
    لیام که دیده بود صحبت‌هایشان حالتی جنگ‌آلود‌ و مبارزه‌ای ندارد، کیف تیرها را روی زین اسب برگرداند و در همان حال گفت:
    - خوب فکر کن رزالین. لشکر انسان‌ها راحت می‌تونن تمام اون‌ها رو شکار کنن و همه‌شون رو بکشن. تو تنهایی نمی‌تونی کاری براشون بکنی.
    فکری به سرعت از ذهنش عبور کرد. نگاه لیام درگیر کیف تیرهایش بود. بی‌درنگ از غفلت او استفاده کرد. تیری از کیف کشید و در کمان جای داد. تیر را به‌سمتش نشانه رفت و با لبخند کجی گفت:
    - شایدم بتونم تو رو از سر راه بردارم.
    نگاه لیام چرخید و به تیری که به‌سمتش نشانه رفته بود و از زه رها شد نگریست. با لبخند پیروزی به او خیره شد. سرعت تیر آن‌قدر بالا بود که او نتوانست واکنشی نشان دهد و حتی در جایش تکان بخورد. تیر رزالین هرگز خطا نمی‌رفت. تیر چرخان و سوت‌کشان در گیسوان تیره‌ی لیام که تا روی شانه‌هایش می‌رسید فرو رفت، به لاله‌ی گوشش خراشیده و دوباره از گیسوانش خارج شد. لبه‌ی تیزِ تیر پوستش را دَرید و خون به آرامی از آن روان شد. دستش بی‌اختیار به‌سمت گوشش رفت و آن را لمس کرد. متحیر نگاهی به خون روی دستش انداخت. رزالین دور ایستاده بود و با لبخند عمیقی نگاهش می‌کرد. حس می‌کرد دلش خنک شده است!
    لبخندش کش آمده بود. به قطرات ریز خون که پیراهن سفید او را رنگی می‌کرد نگریست. لیام نگاهش را بالا آورد و نگاه خالی از هر حسی به او انداخت. آن‌قدر خالی که گویی دو گودال خالی نگاهش می‌کند. بازوی کمان را پایین برد و به چشم‌هایش خیره شد. سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
    - تو واقعاً احمقی لیام! تو و افرادت نمی‌تونین با جنگل من در بیفتید. اهالی جنگل می‌جنگن چون یاد گرفتن با هم متحد باشن. چهار ساله که حتی بوی جنگل به مشام هیچ انسانی نخورده و دیدنش یه آرزو شده... نمی‌تونم درک کنم شما انسان‌ها این حس جاه‌طلبی و قدرت کاذب رو از کجا میارید!
    لیام سکوت کرده بود و تنها نگاهش می‌کرد. نگاهی که حرف‌های بسیاری داشت. با لحنی مطمئن، شمرده‌شمرده گفت:
    - تو با من به لاملیا میای. اون هم درست با پاهای خودت!
    لحن او آن‌قدر مطمئن بود که به شکل احمقانه‌ای ته دلش را برای لحظه‌ای خالی کرد. مردمک چشم‌هایش بی‌اختیار چرخید و به سایه‌ای که از دور به آن‌ها نزدیک می‌شد نگریست. با دقت کمی توانست سایمون را که با قدم‌های بلند به‌سمتش می‌آمد بشناسد. انگار خطر را اطراف او بو می‌کشید که همیشه سر بزنگاه می‌رسید. نگاهش را از او گرفت و دوباره به لیام نگریست. خون دستش را به دست دیگرش مالید. اخم‌هایش درهم گره خورده بود. مشخص بود که عصبی است و به‌زور خودش را کنترل می‌کند. نگاهش را بالا برد و به رزالین نگریست. با لحن محکمی گفت:
    - به نفعته که با من معامله کنی. اون‌طوری هم خودت و هم ببرها رو نجات میدی.
    دستش را به کمرش زد و طوری که به یک احمق نگاه می‌کنند به او نگریست. با لحنی بیزار گفت:
    - تو و اون آدما هیچ غلطی نمی‌تونین بکنین. برای خودت بهتره که دست از تهدیدکردن من برداری.
    ابرویش بالا رفت و لبخند کجی بر لب‌هایش نشست. کمی صدایش را بالا برد و گفت:
    - اوه واقعاً؟ فکر می‌کنی جنگل می‌تونه با هزاران سرباز جنگی در بیفته؟
    انگشتش را بالا گرفت و با تحقیر به جنگل اشاره کرد:
    - تمام این درختا، همه از بین میره... کافیه امتحان کنی!
    لب‌هایش را روی هم فشرد و با خشم نگاهش کرد. دلش می‌خواست تکه‌تکه‌اش کند. مردک حتی طبیعت را هم مورد تهدید قرار می‌داد. کاش می‌توانست بی‌خیال همه‌چیز شود و کاری که می‌خواهد را بکند. نگاه خصمانه‌اش به او دوخته شده بود و دنبال جواب درخوری می‌گشت که کاملاً ناگهانی خط نگاهش به او بی‌رحمانه پاره شد. سایمون با قدم‌های بلندش خود را به رزالین رسانده و بازویش را به‌سمت خود کشیده بود. نگاه نگرانش بر صورت رزالین ‌چرخید. چشم‌هایش را بالا برد و به نگاه سبز روشنش چشم دوخت. در چشم‌هایش تنها حس حمایت و نگرانی دیده می‌شد. نگرانی... چیزی که خیلی وقت می‌شد ندیده بود.
    - هی! تو دیگه کی هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا