کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست نوزدهم:
- به‌نظر منم بهتره بیشتر تمرین کنی. امروز برعکس همیشه قدر نبودی!
جک چشمکی زد و گفت:
- نگران نباش. حلش می کنم استاد.
امید دستی به شونه‌ش زد و به من اشاره کرد که راه بیفتم. یه قدم عقب‌تر از من راه می‌رفت. بعد از چند لحظه صدای بمش به گوشم خورد.
- این همه جدیت فقط توی محیط کاره؟
همون‌جور که به مسیر روبه‌روم نگاه می‌کردم، جوابش رو دادم:
- چه‌طور؟
خنده‌ی جذابش رو هم ندیده می‌تونستم تشخیص بدم.
- از دادن جواب فرار نکن!
ایستادم و به‌سمتش برگشتم. همه‌ اعتماد به نفسم رو توی نگاهم ریختم. هرجوری که بود باید اقتدار خاصم رو به امید رضایی هم نشون می‌دادم. اون‌قدر تیز نگاهش کردم که مطمئنم برای چند ثانیه مسخ نگاهم شد.
- آقای رضایی من هیچ‌وقت از هیچ چیزی فرار نکردم و نمی‌کنم! لطفاً اینو برای همیشه یادتون باشه!
دستاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد و همون‌جور که خیره چشم‌های سرکشم بود، در جواب حرفم گفت:
- دلیل این عکس‌العمل تند چیه؟
دیگه شک نداشتم که تحت‌تأثیر جدیتم قرار گرفته برای همین با خیالی راحت، روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و به راه رفتن ادامه دادم. صدای پاشنه‌های بلندم توی سالن می‌پیچید و غرق قدرتم می‌کرد.
- دلیلش به خودم ربط داره!
***
وارد خونه که شدم، صدای آهنگ لاو استوری سراسر محیط رو پر کرده بود و خبری هم از خدمه نبود! فضای تاریک و پر از شمع، علاوه بر اینکه یه صحنه‌ی رمانتیک رو رقم زده بود، پر از غم و حسرت هم بود!
- برگشتی نمازم؟
رو کردم به پدر که داشت از راه پله پایین میومد. کت‌وشلوار خوش دوختش، بدجوری توی هیکل مردونه‌ش دلبری می‌کرد. لبخند خسته‌ای زدم.
- اینجا چه خبره؟
نگاهی به سراسر خونه انداخت و با صدایی که معلوم بود به‌شدت سعی می‌کنه که نلرزه، جوابم رو داد:
- یادت رفته امروز چه روزیه؟
چه روزی بود؟ کمی فکر کردم؛ اما چیزی یادم نیومد. این‌قدر این چند وقت درگیر کار و مشغول برنامه‌ریزی بودم که وقت نمی‌کردم به مسائل فرعی فکر کنم. نزدیکم شد. محو چشمای غمگینش شدم. زمزمه کردم:
- چی شده؟ این همه غم برای چیه؟
دست ظریفم رو میون دستای بزرگ و پر محبتش گرفت. بـ..وسـ..ـه‌ی عمیقش روی پیشونیم، باعث شد چشمام بسته بشه. می‌خواستم با همه‌ی وجود اون بـ..وسـ..ـه رو حس کنم. بـ..وسـ..ـه‌های پدر بهترین آرام‌بخش زندگی من بود. همون‌جور که داشتم حلاوت این حس رو پیش خودم مزه‌مزه می‌کردم، صداش به گوشم خورد.
- امروز روزیه که من خوشبخت‌ترین مرد دنیا شدم!
چشمام رو باز کردم. اونم بهم خیره بود.
- امروز روزیه که به‌خاطر اون همه خوشبختی، برای اولین بار از خدا ترسیدم!
چشماش پر از اشک بود؛ اما می‌دونستم غرور مردونه‌ش اجازه‌ی خودنمایی به اون مرواریدهای گران بها رو نمیده!
- امروز، روزه تولد دوباره منه!
یه قدم نزدیک‌تر اومد و دست راستش رو به چشمام کشید. پلک‌هام روی هم افتاد. نوازش دستش، منو مـسـ*ـت حضورش کرد.
- امروز من با مادرت بهشت رو هم دیدم! به فراتر از بهشت رسیدم.
پیشونیم دوباره از بـ..وسـ..ـه‌ی پر از عشقش داغ شد.
- امروز روز ازدواج من و مادرته!
چشمام رو باز کردم و گذاشتم قطره اشکی که از بغض توی صدای پدرم داشت چشمم رو اذیت می کرد، روی گونه‌م بچکه.
دستم رو به‌سمت وسط سالن کشید و در همون حینم گفت:
- امروز روز شادیه نه گریه! یه جشن دو نفره ترتیب دادم که با دخترم شادی کنم.
می‌خواست وانمود به شاد بودن کنه، درست مثل هر سال! و این برای من ارزش داشت! هنوز هم بعد از گذشت 21 سال از فوت مادرم، به عشقش وفادار بود. با اینکه می‌تونست بهترین‌ها رو دوباره داشته باشه؛ ولی نخواست و از همه گذشت.
.به یاد مادرم زندگی می‌کرد و به من می‌رسید. اسطوره‌ی زندگیم، پدر بود که به راستی هم واقعاً پدر بود!
آهنگ عوض شد و رمانتیک‌تر شد. توی آغوشش کشیده شدم.
- افتخار رقـ*ـص با این پیرمرد رو میدی؟
مثل خودش مصنوعی خندیدم و گونه‌ش رو بوسیدم.
- پیرمرد؟ خودتم می‌دونی که داری شکسته نفسی می‌کنی.
دستاش رو دور کمرم محکم‌تر حلقه کرد. دستای من هم دور گردنش محکم‌تر شد.
-وقتی بغلت می‌کنم، ظرافت و نازکی کمرت منو یاد ناز بانو میندازه! لطافتت از برگ گل بیشتره. درست مثل مادرت.
توی چشمای قهوه‌ای و سوزانش خیره شدم.
- چشمامم به شما رفته. دقیقاً هم‌رنگ و هم‌اندازه!
چشمام رو بوسید و به آسمون عروج کردم.
- از این چشما پاکی می‌باره.
با صداقت و از ته دل گفتم:
- درست مثل چشمای خودت!
خندید و توی بغلش چرخوندم.
- وقتی این‌جوری شیرین زبونی می‌کنی، دوست دارم یه لقمه‌ی چپت کنم وروجک!
سرم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و چشمام رو بستم.

- هرکاری دوست داری بکن پدر جان... جای من همیشه توی آغوشت امنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیستم
    صورتم رو توی دستاش گرفت و مستقیم به چشمام خیره شد.
    - اینو همیشه یادت باشه دخترم. بودن و وجود تو، تنها دلیل زندگی منه!
    در برابر این همه احساس چی می‌تونستم بگم؟ چه عکس‌العملی می‌تونستم داشته باشم؟ در مقابل عشق بی‌انتهای پدرم، زبونم بسته شد. برای هزارمین بار توی دلم فقط یه جمله رو گفتم:
    - خدایا شکرت!
    ***
    -نه نه! کارل ببین منو! آرشه رو به خرک نزدیک کن که صدای بلندتری ازش خارج شه.
    و بلافاصله رو به الیزابت کرد و با لحن محکم‌تر و جدی‌تری گفت:
    - تو هم زیاد داری فالش می‌زنی! همیشه نت لا رو بالا می‌گیری نت سل هم پایین! همین الان برو توی اتاق بی و تنهایی تمرین کن. دو ساعت دیگه که برمی‌گردی، باید این فالشی رو از بین بـرده باشی!
    و رو کرد سمت همه‌ی بچه‌ها که دمغ بهش خیره شده بودن.
    - نیم ساعت استراحت.
    به‌سمت من اومد. دستی توی موهای پرپشت و جوگندمیش کشید و آهش رو بیرون داد. به تیپ و هیکلش نگاهی انداختم. از چند وقت پیش، خیلی پرتر و درشت‌تر شده بود. مثل اینکه ورزش خاصی رو انجام می‌داد. شلوار مردونه‌ی مشکی با پیرهن جذب خاکستریش، عضلاتش رو به زیبایی به رخ می‌کشید و نمی‌تونستم این همه جذابیت مردونه رو انکار کنم. امید از اون دسته مردایی بود که هرچه‌قدر بیشتر پا توی سن می‌ذاشت، جذاب‌تر می‌شد. تا قبل از سی سالگی، یه جوون لاغر و دراز بود که چشماش فقط خودنمایی زیادی داشت؛ اما همین که توی سی سال اومد، رفته‌رفته به جذابیتاش اضافه شد. جوری که خیلیا چه خارجی چه ایرانی، واسش جون می‌دادن. البته اینم یکی از مشکلات جهان ما بود، به جای اینکه به هنر موسیقیش چشم بدوزن، به قیافه و دک‌وپز نگاه می‌کردن.
    - نمی‌دونم چرا این سنفونی رو نمی‌تونن بی‌نقص در بیارن؟
    روی لبه‌ی صندلی من نشست. چرا همه‌ی حرکات و ژستاش بی‌نظیر بود؟ سعی کردم یخ نگاهم رو کنار بزنم و آرامش رو جایگزینش کنم. امید کم عصبی می‌شد یا از چیزی اعتراض می‌کرد؛ اما این دفعه واقعاً معلوم بود که کلافه‌ست. با لحن مطمئنی گفتم
    - نگران نباش، همه چی درست میشه.
    نگاه سوزانش رو توی چشمام دوخت. وای خدا! چرا دلم با هر بار این‌جوری نگاه کردنش می‌لرزه؟ چرا مثل این دخترای ندیدبدید میشم؟ نگاهم رو یه سمت دیگه انداختم جایی که واقعاً نمی‌دونستم کجاست؛ اما می‌دونستم یه جایی بود که دیگه چشماش نمی‌خواست خاکسترم کنه.
    - من به کار خودمون مطمئنم! این بچه‌ها هم ارزشش رو دارن که دارم این‌قدر باهاشون کار می‌کنم؛ اما بعضی وقت‌ها آدم از کوره در میره. منم دقیقاً الان توی اون حالتم.
    :همون‌جور که نگاهم رو این‌طرف و اون‌طرف می‌چرخوندم، جوابش رو دادم
    - خوبه که می‌دونی لیاقتش رو دارن. البته کیه که در مقابل آموزش تو نتونه اصول موسیقی رو درست و حرفه‌ای یاد بگیره؟ البته حقم داری که کلافه شی، انگار همه‌شون از این سنفونی وحشت دارن!
    از جاش بلند شد و کنارم روی صندلی نشست. این‌جوری کمی از حرارت حضورش کاسته شد و من راحت‌تر شدم. دستاش رو پشت گردنش گذاشت و انگشتاش رو توی هم قفل کرد.
    - برای موزیسینای تازه‌کار بایدم ترسناک باشه. خیلی از فوق حرفه‌ایا این سنفونی رو به بهترین نحو اجرا کردن. بچه‌ها وقتی به این فکر می‌کنن، دست‌ودلشون می‌لرزه.
    بدون تردید و با اطمینان صددرصد گفتم:
    - وقتی حرفه‌ای شن و از این حالت آماتور در بیان، به احساس الانشون می‌خندن!
    نگاهی بهشون انداخت که هر کدوم ماتم زده روی زمین، یه گوشه نشسته بودن و یا به هم دیگه زل زده بودن یا به یه جای دیگه. برعکس همیشه که توی زمان استراحتشون از شدت هیاهو سالن رو به هم می زدن، امروز سکوتشون بیش از حد آدم رو بهت‌زده می‌کرد. معلوم بود که حسابی به‌خاطر اجراشون ناراحتن. البته محدود بودن کسایی که نمی‌تونستن خودشون رو با گروه مچ کنن، بقیه واقعاً به حد عالی و خیره‌کننده‌ای رسیده بودن. امید به معنای واقعی واسشون استادی کرده .بود. من خودم شاهد تلاش شبانه‌روزیش بود
    امید از سرجاش بلند شد که گوشی من زنگ خورد. نیم‌نگاهی بهم انداخت و به‌سمت بچه‌ها رفت. بدون اینکه به شماره نگاه کنم، جواب دادم:
    - بله؟
    صدای پر از هیجان مردی از اون ور خط، لبخند عمیقی رو روی لبام حک کرد.
    - اومدی واشنگتن ولی یه خبر نمیدی به من که بیام دیدنت احمق جون؟ حقش نیست الان بیام تیکه‌وپارت کنم؟ خیلی نامردی نیاز، خیلی زیاد!
    واقعاً بی‌معرفت بودم. دیوید یکی از هم‌بازی‌های بچگیم بود که خیلی با هم صمیمی بودیم. یه پسر آمریکایی الاصل که پر از حس هیجان و معرفت بود. یاد صورت استخونی و گندمگونش افتادم، دلم برای دیدنش ضعف رفت. خیلی دلتنگش بودم؛ اما دوست داشتم خودش اول باهام تماس بگیره. چی‌کار کنم دیگه اخلاق گندم متأسفانه این‌جوری بود!
    - حالت خوبه؟
    معلوم بود دوست داره حسابی کتک بزنه؛ چون با توپ پری گفت:
    - من باید از بابات بشنوم که برگشتی؟ این مرامه؟
    صادقانه جوابش رو دادم:
    - تو که منو می‌شناسی. می‌خواستم اول تو زنگ بزنی؛ اما باور کن که خیلی دلم واست تنگ شده! خیلی زیاد.
    نگاهم به امید خورد که روی زمین میون بچه‌ها نشسته بود و داشت با لبخند باهاشون صحبت می‌کرد. صورت بچه‌ها هم دیگه اون حس افسردگی رو نداشت و نیش همه باز و گشاد بود. مخصوصاً دخترا!
    - بله با اخلاق گندت آشنایی دارم! کجایی بیام دنبالت بریم بیرون؟
    خاکی بودنش تحت تأثیرم قرار داد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم امید رضایی با اون همه دک و پز و پرستیژ که عکساش روی صفحه‌ی مجلات به چاپ می‌رسید، این‌قدر خودمونی و صمیمی کنار شاگرداش روی زمین بشینه و باهاشون دردودل کنه! اگه کسی این رو برام تعریف می‌کرد، اصلاً نمی‌تونستم باورش کنم؛ چون تا حالا این همه یک‌رنگی رو ندیده بودم. اصولاً آدمای معروف همیشه با کسی که مثل خودشون باشه، خیلی صمیمی و مهربونن اما با کسایی که پایین‌تر از مرتبه‌ی خودشون باشه، زیاد خاکی نمیشن.
    - کجایی دختر؟ حواست به حرفام هست؟

    به خودم اومدم و همون‌جور که محو دیدن امید بودم، جوابش رو دادم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و یکم
    - الان سرکارم. شب میام بریم بیرون. چه‌طوره؟
    - الان میام دنبالت. آدرس بده؟
    خنده‌ی زیبا و مردونه‌ی امید، ناخواسته خنده رو مهمون لبام کرد.
    - بابا دیوید دارم بهت میگم سرکارم. شب میریم دیگه.
    - من کاری به این چیزا ندارم! مرخصی می‌گیری! رئیستم باید بهت بده وگرنه خودم میام ازش می‌گیرم. آدرس رو واسم بفرس.
    و قطع کرد. از یه طرفی دلم نمی‌خواست دل دیوید رو بشکنم و مشتاق بودم که هرچه زودتر ببینمش از یه طرف دیگه هم هیچ‌وقت دوست نداشتم محل کارم رو ترک کنم. البته جزو وظایفم نبود که بخوام همیشه سر تمرین بچه‌ها حضور داشته باشم؛ اما خب خودم این‌کار رو دوست داشتم. دلم می‌خواست از همه چیه گروه اطلاع داشته باشم، حتی بی‌اهمیت‌ترین و جزئی‌ترین مسائل.
    ولی یه بار که هزار بار نمی‌شد. دیوید دوست صمیمی و خوش‌قلبم ارزشش رو داشت که به‌خاطرش یه‌بار قید کارم رو بزنم. آدرس رو براش فرستادم. برای اینکه به امید بگم دارم میرم، از سرجام برخاستم و به‌سمتشون رفتم. روحیه‌ی دپرس بچه‌ها به کل از بین رفته بود و حالا همه داشتن از شدت خنده قهقهه می‌زدن و امیدم با لبخند نگاهشون می‌کرد. لب باز کردم و با صدای آرومی گفتم:‌
    - جناب رضایی.
    جلوی کسی باهاش خودمونی رفتار نمی‌کردم. اون صمیمیت فقط مختص تنهاییامون بود.
    نگاه مشکیش توی نگاهم حل شد.
    - بله؟
    جلوی بچه‌ها کمی چاشنی جدیت هم به لحنم اضافه کردم.
    - لطفاً یه لحظه بیاید کارتون دارم.
    از جاش بلند شد و به‌سمتم اومد. بچه‌ها هم گرم گفتگو و مسخره‌بازی بودن. فقط نگاه چند تا از دخترا اونم از سر کنجکاوی روی ما میخ شده بود. به‌سمت در خروجی رفتم و اونم دنبالم اومد. رو کردم بهش که منتظر حرفم بود.
    - من دارم میرم. استثنا امروز زود میرم.
    نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    سرم رو به علامت نفی تکون دادم.
    - نه اتفاقی نیفتاده. با یکی از دوستام قرار دارم برای همین زودتر می‌خوام برم که به قرارم برسم.
    نمی‌دونم چرا براش توضیح دادم که می‌خوام چی‌کار کنم؟ دلیلی برای این‌کار وجود نداشت! من حتی به پدر هم توضیح نمی‌دادم که می‌خوام چی‌کار کنم. این مدل حرف زدن از من خیلی بعید بود و خودمم تعجب کردم. دستی توی موهاش کشید و گفت:
    - امیدوارم بهت خوش بگذره. همین که بیشتر از وظیفه‌ت برای گروه نگرانی و احساس مسئولیت می‌کنی و هر روز میای سر تمرین، برام یه دنیا ارزش داره. ازت ممنونم و راضی نیستم که خودت رو بیخودی خسته کنی.
    آره! وظیفه‌م نبود؛ اما وقتی قرداد می‌بستم، باید تا آخرش همه‌وقت، همه‌جا و همه‌جوره همراهش بودم و تنهاش نمی‌ذاشتم. اسم من هم جزئی از کار بود و باید به بهترین نحو انجامش می‌دادم. نه به‌خاطر امید و بچه‌ها، فقط به‌خاطر خودم! در جوابش همینم گفتم:
    - بیخودی خودمو خسته نمی‌کنم؛ چون اگه گروه بره بالا منم ارزشم بیشتر میشه و میرم بالاتر. هرکاری که می‌کنم برای خودمه.
    و باز اون لبخند منحصر به فرد روی لباش نقش بست و چشمای من از دید زدن زیاد خودداری کرد.
    - زیادی به خودت مطمئنی و البته این اطمینانت تو خالی نیست. با تلاشی که می‌کنی، می‌دونی به هرچیزی که بخوای می‌رسی! اما...
    سرش رو کمی جلوتر آورد و آتشفشان سیاهش رو توی یخ های ظاهریم که ذوب شدن تدریجیشون رو داشتم حس می‌کردم، دوخت. نفس‌های ملایمش همراه با ادکلن خنکش پخش صورتم شد. با همون لبخند روی لبش و با صدای آروم و بمی گفت:
    - این همه غرور، این همه خودپسندی که همشونم ظاهریه، یه روزی به بدترین نحو شکسته میشه و دلم نمی‌خواد که درمونده ببینمت بانو. خودت باش، خودت باش و کاری به بقیه نداشته باش!
    از این همه نزدیکی و بدتر از اون از این همه تیزبینی که تا به‌حال از هیچ شخصی ندیده بودم، یه‌جورایی شوکه شدم. به‌راحتی من رو، شخصیت من رو، همه‌ی وجودم رو شناخته بود! منی که دوستای چندین سالم، هنوز بهم می‌گفتن لمس، اما این مرد به ظاهرم توجهی نکرد و در درونم نفوذ کرد.
    یه قدم عقب رفتم و گلوم رو صاف کردم. دهنم رو باز کردم که یه چی بگم؛ اما دوباره بستمش. چی می‌خواستم بگم؟ چی باید می‌گفتم؟ تو یه آن ذهنم از هر چی واژه و کلمه‌ که بود، تهی شد.
    اونم صاف سرجاش ایستاد و دستاش رو توی جیبش فرو کرد. زمانی‌که عمیق نگاهم می‌کرد، محوش شدم.
    نه هـ*ـوس، نه شیطنت، نه سوءاستفاده! هیچ کدوم از اینا توی چشماش نبود. مثل بقیه، با دیدن من چشماش برق نمی‌زد.
    باز یه قدم دیگه عقب رفتم. می‌خواستم نگاهم رو ازش بگیرم. همه‌ اعتمادبه‌نفسم منهدم شده بود. دستام رو مشت کردم و پشتم رو بهش کردم.
    در خروجی رو باز کردم که هم‌زمان با ورود دیوید شد. نمی‌دونم باید به‌خاطر رسیدن سروقتش ازش تشکر می‌کردم یا نه! نمی‌دونم. حتی نفهمیدم چی شد که در آغوشش فشرده شدم.
    لب زدنش رو می‌دیدم؛ اما صداش رو نمی‌شنیدم. دستاش بیشتر دورم حلـ*ـقه شد و سرش رو توی موهام فرو برد.
    پسش زدم و برگشتم. هر چی نگاه کردم پیداش نکردم.
    نبود...
    ***
    خدمتکار لباسام رو آورد و روی تخت گذاشت. مرخصش کردم و نذاشتم توی پوشیدنشون کمکم کنه. خودم دست داشتم می‌تونستم بپوشم. لباسام رو از توی کاور درآوردم و نگاهی بهشون انداختم. با دیدنشون، لبخند گشادی روی لبام نشست. خیلی خوشگل بودن.

    یه لباس شب بلند که از کمر تنگ‌تنگ بود و هیکل رو شکل ماهی نشون می‌داد. پشت کمرش از تور گیپور درست شده بود و نمای کمر مهتابی‌رنگم رو به رخ می‌کشید. رنگ سیاهش من رو یاد چشمای امید می‌انداخت. یقه‌ش هفتی بود و آستیناش فقط قسمت کوچیکی از بازوهام رو می‌گرفت که اونم از گیپور بود. چاک بلندش از دو وجب بالای زانو روی پای راستم بود و پارچه لختش روی پاهام می‌لغزید و زیبایی بی‌نظیری رو القا می‌کرد. کفش‌های پاشنه‌بلند و ساده‌ی مشکی و موهای پرکلاغیم که همین امروز رنگشون کرده بودم، بی‌شک دخترانه‌هام رو بیشتر کرده بود. لبای صورتیم از حالت طبیعی خارج شده بود و به وسیله‌ی رنگ و لعاب به‌رنگ سرخ دراومده بود. با ادکلنم دوش گرفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه‌چیز عالی و مرتبه، با آرامش از اتاق خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و دوم
    همون‌جور که با طمأنینه از راه‌پله پایین میومدم به حضار نگاه می‌کردم. اونا هم کم‌کم متوجه من شدن و به تدریج از هیاهوی سالن کاسته شد. پدر اومد سمتم و دست ظریفم رو میون دست گرمش گرفت.
    - چه زیبا شدی نمازم!
    گونه‌ی تازه تیغ خورده‌ش رو بوسیدم.
    - لطف داری پدر.
    دستش رو پشت کمرم گذاشت و به‌سمت مهمونای خاصش هدایتم کرد.
    - بیا به همکارای جدیدم معرفیت کنم. خیلی مشتاقن که ببیننت.
    با شنیدن حرفش از شدت حرص چشمام رو توی کاسه چرخوندم و نالیدم:
    - ولی من اصلاً دلم نمی‌خواد ببینمشون!
    تک‌خنده‌ی جذابی کرد و گفت:
    - فقط معرفیت می‌کنم. تو هم بعدش می‌تونی فرار کنی بری پیش رفقات!
    ناچار همراهش رفتم. به‌سمت ضلع شرقی سالن رفتیم. رو به پنج-شیش نفر خانم و آقایی که نشسته بودن و داشتن حرف می‌زدن، کرد و گفت:
    - اینم از نیاز دختر خوشگلم!
    از جاشون بلند شدن. یکی از آقایون که تقریباً بهش می‌خورد که چند سالی از خود پدر، بزرگ‌تر باشه گفت:
    - زیبایی شرقی تو بی‌نظیره! بی‌شک تو فاتح دل‌های مردای آمریکایی هستی!
    نیشخندی زدم و مستأصل به پدر خیره شدم. معلوم بود بهزور خودش رو نگه داشته تا نخنده! آخه معلوم بود طرف داره دروغ به هم می‌بافه! توی آمریکا از هر قشری و از هر قیافه‌ای دختر ریخته بود. البته جذابیت دخترای آمریکایی هم غیرقابل انکار بود. اجباراً با همه دست دادم و چشمک ریزی به معنی اینکه کار من دیگه تموم شده، برای پدر زدم و سریع ازشون جدا شدم.
    هنوز یکی-دو قدم برنداشته بودم که شخصی به‌سرعت به‌سمتم اومد، بغلم کرد و توی هوا چرخوندم. از این حرکت ناگهانیش، قلبم از جا کنده شد و ناخواسته به کتش چنگ زدم. صدای خوشحالش زمانی که داشت می‌چرخوندم، فهموندم که این مرد دیوونه دیویده!
    - چه خوشگل شدی! وای نیاز این تویی؟
    روی زمین گذاشتم و این‌دفعه خیره به صورتم شد. نگاه پر از هیجانش، شور رو به وجودم سرازیر می‌کرد. درحالی‌که داشتم یقه‌ی لباسم رو که خراب شده بود درست می‌کردم، با خنده گفتم:
    - چرا مثل آدم به‌سمتم نمیای؟ نزدیک بود سکته کنم روانی!
    دستش رو به‌سمت موهام برد و بهمشون ریخت. لبخند گشادی زد و گفت:
    - آخه خیلی ناز شدی! نتونستم احساساتمو کنترل بکنم.
    با حرص دستش رو پس زدم و همون‌جور که موهام رو مرتب می‌کردم گفتم:
    - هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته! نمی‌خوای این عادتتو ترک کنی؟ از وقتی یادمه تو هر یه دقیقه میومدی موهامو بهم می‌ریختی و گورتو گم می‌کردی.
    شونه‌هاش رو بالا انداخت و بی‌قید گفت:
    - همینه که هست. دلم می‌خواد! موهات خیلی نرمه خوشم میاد بهمشون بریزم.
    اومدم مشت گره کردم رو محکم به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش بکوبونم که صدای دختری باعث شد نگاه هردومون به‌سمتش بره.
    - دیوید؟
    مشتم شل شد و بهش چشم دوختم. اصلاً نمی‌شناختمش. دیوید دستاش رو باز کرد و به آغـ*ـوش کشیدش.
    - جونم عشقم؟
    چشمام گرد شد و بی‌توجه به دختره، محکم به بازوش ضربه زدم.
    - هوی تو دوست‌دختر داری و بهم نگفتی؟
    روی موهای اون دختر که با تعجب نگاهم می‌کرد، بـ..وسـ..ـه‌ای نشوند و زبونش رو تا ته برام درآورد.
    - اولاً دوست‌دختر نه و نامزد. دوماً حقته! وقتی اون‌قدر بی‌معرفتی که یه حالی ازم نمی‌پرسی، چرا باید بهت خبر بدم که دارم ازدواج می‌کنم؟
    چپ‌چپی نگاهش کردم و هلش دادم.
    - برو گم شو که اصلاً از توجیه خوشم نمیاد. امشب نیا طرفم که ممکنه بدجور گازت بگیرم.
    خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
    - تو کی گاز نمی‌گیری هاپو خوشگله؟
    خنده‌م گرفت. از رو هم نمی‌رفت خداروشکر. پشت‌چشمی نازک کردم و به‌سمت بچه‌های گروه رفتم. می‌دونم که بی‌ادبی بود که به نامزدش سلام نکردم؛ اما خب برامم مهم نبود. دیوید دوست صمیمی من حساب می‌شد به نامزدش کاری نداشتم. می‌خواست ناراحت شه می‌خواست نشه! گرچه معلوم بود برای خودشم این طرز رفتار مهم نیست؛ چون اگه مهم بود، حداقل یه سلامی می‌کرد و عینهه این ندیدبدیدا تو بغـ*ـل دیوید نمی‌رفت تا بهش بچسبه؛ اما قیافه‌ش خیلی بامزه بود، مدل سرخ‌پوستی داشت.
    بچه‌ها با دیدنم شروع کردن به جیغ و دست و هورا. در یک آن، کل سالن رو گذاشتن روی سرشون و شروع کردن تولدت‌ مبارک رو خوندن.
    چشمم دنبال امید بود به‌راحتی هم تونستم پیداش کنم. برخلاف دیگران، چیزی نمی‌خوند. مثل من با لبخند خفیفی نظاره‌‌گر این سرود دست‌جمعی بود. جک اومد سمتم و گفت:
    - تولدت مبارک خانوم زیبا.
    نمی‌دونم چرا هرکاری می‌کرد، نمی‌تونستم با این مرد ارتباط بگیرم. به‌زور سعی کردم مؤدبانه جوابش رو بدم.
    - مرسی.
    اومد روبه‌روم وایساد. انگار اونم سعی می‌کرد در کمال ادب حرف بزنه. اون لش‌بازی همیشگی رو نداشت. خیلی آروم سمت گوشم خم شد و گفت:
    - می‌تونم گونه‌ت رو به عنوان یه همکار ببوسم؟
    حقیقتش برام فرقی نداشت. صورتم رو به منزله‌ی اینکه دارم بهش اجازه‌ی اینکار رو میدم، کج کردم. با دیدن حالتم لبخند گشادی زد و سرش رو جلو آورد.
    - جک!
    هنوز لبش به گونه‌م نخورده بود که دستش روی شونه‌ی جک نشست و به‌سمت خودش برش‌گردوند. جک با غیظ گفت:
    - اه امید! گند زدی توی حس‌وحالم! نیاز یه امشبو مهربون شده بودا.
    طبق عادت همیشگیش، دستاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    - حواسم نبود که این بـ..وسـ..ـه خیلی برات اهمیت داره!فقط خواستم بهت بگم که مک کارت داره!
    جک با شنیدن اسم برادرش که یکی-دو سالی ازش کوچیک‌تر بود و متأسفانه بیماری ام‌.اس داشت، سریع عذرخواهی کرد و به‌سمت مک رفت. به‌شدت همیشه هوای برادر دوست‌داشتنیش رو داشت. امید یه قدم بهم نزدیک شد.
    - زاد روزت رو شادباش عرض می‌کنم بانو!
    دلم می‌خواست اولین حرفی که از دهنش خارج میشه، ستایش زیباییم باشه. بدم میومد وقتی دیگران ازم تعریف می‌کردن؛ چون می‌دونستم که زیادی اغراق می‌کنن؛ اما می‌دونستم که اگه امید ازم تعریف کنه، تعریفش کاملاً صادقانه‌س اما اون برعکس همه نه بهم گفت زیبا، نه از تغییرم حرفی زد. سعی کردم همه‌ی اعتمادبه‌نفسم رو توی صدام بریزم.
    - ممنونم هم بابت تبریکت و هم بابت حضورت.
    سرش رو خم کرد و با حالت جذاب و دلپذیری گفت:
    - وظیفه‌ست. به عنوان یه همکار باید به جشن‌تولد این خانوم غد و یه دنده میومدم.
    پیرهن قهوه‌ای سوخته و کروات کرمی‌رنگش خیلی بهش میومد و مطمئناً هرکسی که نگاهش به ظاهر امید می‌خورد، بدون هیچ پیش فرضی از شخصیتش حدس می‌زد که آدم فوق‌العاده با شخصیت و متینی باشه.
    بعد از سرو شام، جایگاه رقـ*ـص از دختر و پسرای پرانرژی پر شد. منم یه گوشه‌ای نشستم و مشغول دیدن شدم. خیلیا اومدن و پیشنهاد رقـ*ـص دادن؛ اما قبول نکردم. با کسی راحت نبودم.

    دیوید بالاخره از اون دختر سرخ‌پوست دل کند و به‌سمتم اومد. خودش رو روی مبل کناریم انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و سوم
    - مثلاً تولد توئه اما همه دارن حال می‌کنن غیر از خودت!
    نیمچه لبخندی زدم و در جوابش گفتم:
    - نه اتفاقاً خیلی داره بهم خوش می‌گذره.
    عمیق نگاهم کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - لعنت بر آدم دروغ‌گو! خدایی الان دوست نداری بری اون وسط قر بدی؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم و سعی کردم که بی‌تفاوت به پیست رقـ*ـص نگاه کنم. نه تنها دوست داشتم، بلکه از خدامم بود. رقاص خوبی بودم؛ اما نیاز به یه همراهی داشتم که بشناسمش و باهاش غریبه نباشم. سعی کردم بحث رو عوض کنم.
    - نامزدت کجاست؟ چه عجب یه دقیقه ازت جدا شد.
    از جاش بلند شد و به‌سمتم اومد.
    - حرف رو نپیچون نیاز که اصلاً خوشم نمیاد از این اخلاق گندت! پاشو بیا ببینم.
    دستم رو گرفت و به‌سمت خودش کشید. با تشر گفتم:
    - هی چی‌کار می‌کنی تو؟
    همون‌جور که دستم رو فشار می‌داد، به‌سمت پیست میرفت.
    - می‌خوام بهت خوشی کردن رو یاد بدم.
    دستم رو کشیدم؛ اما ول نکرد و محکم‌‌تر نگهش داشت. با کلافگی گفتم:
    - دیو من نمی‌خوام برقصم. ولم کن!
    بی‌توجه به حرفم، کشیدم وسط و من رو میون بازوهاش گرفت.
    - چرت‌وپرت نگو! معلوم بود داری برای یه ثانیه رقصیدن له‌له می‌زنی.
    خشک سرجام ایستادم و سعی کردم باهاش همکاری نکنم. بعضی وقتا به‌شدت زبون نفهم می‌شد. گفتم:
    - خب که چی؟‌ آره دوست دارم برقصم؛ اما نمی‌خوام! تو هم نمی‌تونی مجبورم کنی.
    آهنگ شاد و پرهیجانی داشت پخش می‌شد. همون‌جور که داشت می‌رقصید، من رو هم به‌زور توی بغلش تکون داد.
    - این‌قدر سرسختی نکن دختر! خودتو رها کن بذار یه خرده از این زندگیه بی‌روحی که درست کردی، واسه خودت لـ*ـذت ببری احمق!
    دستم رو مشت کردم و محکم به تخت سـ*ـینه‌ش زدم که بره عقب. از کارا و حرفاش حرصم گرفته بود.
    - دلم می‌خواد زندگیم بی‌روح باشه. تو چی‌کار به کار من داری؟ وای دیوید ولم کن بذار برم!
    خوشم نمیومد بالاجبار کاری رو انجام بدم. شاید اگه مثل آدم پیشنهاد می‌داد و یه خرده اصرار می‌کرد، قبول می‌کردم و بدون هیچ بحثی از اون رقـ*ـص دونفره لـ*ـذت می‌بردم؛ اما اون مثل یه گاو وحشی عمل کرد و منم هار شدم.
    در حال کل‌کل کردن بودیم که اون آهنگ تند و شاد با یه آهنگ رمانتیک و آروم عوض شد. دیوید ساکت شد و بعد از یکی-دو ثانیه یه لبخند شیطنت‌آمیز روی لبش نقش بست. صاف ایستاد و ولم کرد. دستام رو به کمرم زدم و با غیظ گفتم:
    - کرمت خوابید؟ برم سرجام بتمرگم؟
    حرفم رو قطع کرد و دستم رو توی دستش گرفت.
    - فقط به‌خاطر خدا دو دقیقه اون دهن واموندتو ببند!می‌خوام با سوزان عزیزم برقصم.
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - خب برو برقص! من رو داری کجا می‌بری؟
    قبل از اینکه جواب بده، یه سمتی پرتم کرد. جوری هلم داد که اصلاً امکان نداشت با اون کفشای پاشنه‌بلندم بتونم خودم رو کنترل کنم. اگه اتفاقی برام می‌افتاد، ریختن خونش حلال بود مرتیکه‌ی احمق خل‌وضع. با شدت به یه جسم سختی خوردم. بر اثر اون برخورد سخت، خواستم روی زمین بیفتم که دستای شخصی دورم حلـ*ـقه شد و من رو بیشتر به خودش چسبوند. وقتی چشمام به صاحب دستای حلـ*ـقه شده دورم افتاد، تا چند لحظه فقط ماتش شدم. مات اون همه سیاهی خالص! صدای دیوید حتی باعث نشد که روم رو برگردونم. ترجیح می‌دادم که از این چشما لـ*ـذت ببرم. اونم ولم نکرد. اونم تو چشمام خیره بود. با همون لبخند اعجازآور! لبخنداش عجیب تلخ بود؛ ولی آرامش‌دهنده بود.
    - امیدجان این نیاز ما رو لطفاً همراهی کن! خیلی دلش می‌خواد یه رقـ*ـص دونفره داشته باشه. منم باید برم به نامزدم برسم. فعلاً.
    نه تنها از این کار دیوید خشمگین و ناراحت نشدم، بلکه یه جورایی کیفور هم شدم. این‌جوری نه غرورم شکسته شد و نه داغ یه رقـ*ـص توی دلم موند. صاف توی چشمام زل زد و با لحن آرومی پرسید:
    - دوست داری برقصی؟
    با خودش آره! مردی که نه بهم پیشنهاد داد و نه مایل بود که باهام برقصه. البته با هیچ‌کس نرقصید و مثل من فقط نظاره‌گر بود. همون‌جور که توی بغلش بودم، بردم سمت پیست که چند قدمی بیشتر باهامون فاصله نداشت. حلـ*ـقه‌ی دستاش دورم محکم‌تر شد و ناخواسته و خیلی خودکار، دستای منم دور گردنش حلـ*ـقه شد. چراغ‌های سالن خاموش بود و همه‌جا در تاریکی محض فرو رفته بود. خواننده داشت با حرارت دلپذیری می‌خوند و صدای پر از سوزش همه‌ی تحرک و شور و هیجان اونجا رو توی چند دقیقه، به آرامش بی‌قراری تبدیل کرد. همون‌جور که دستاش روی کمر نیمه‌بر*هنه‌م می‌لغزید، گفت:
    - خیلی وقته که با دیوید دوستی؟
    دوست نداشتم با حرف زدنم از اون حالت خلسه و آرامش بخشی که دستا و آغوشش داشت به جون و روحم سرازیر می‌کرد، دربیام. برای همین فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
    این آغـ*ـوش، کثیف نبود. به‌خدا که نبود. دستم رو گرفت و چرخوندم و بعدش دوباره توی آغوشش خزیدم. چونه‌ش رو روی سرم گذاشت. منم صورتم رو به سـ*ـینه‌ی محکم و ستبرش چسبوندم.
    - خیلی کوچولویی!
    دستام رو دورش حلقه کردم و بیشتر بهش چسبیدم. توی همون حالت، به‌آرومی جواب دادم:
    - رفتم توی بیست و شیش سال. اون‌قدرا هم کوچولو نیستم.
    شونه‌هاش به‌آرومی لرزید انگار داشت می‌خندید. توی بغلش مثل یه گهواره به‌آرومی تکونم داد.
    - چثه‌ت کوچولوئه بانو. همیشه زیاد این همه ظرافت پیدا نیست. از بس قوی و محکمی و سعی می‌کنی که مردونه بازی کنی؛ اما الان که نزدیک به خودم حست کردم و بدون نقاب همیشگیت دیدمت، فهمیدیم که خیلی ظریفی و بسیار هم شکننده هستی.
    دستم رو گرفت و کشید. از پشت من رو توی بغلش کشید و سرش رو توی گر*دنم چفت کرد. چشمام بسته شد. حالم توصیف کردنی نبود.
    - امروز خیلی خواستنی شده بودی.
    نفس عمیقی کشیدم. بالاخره گفت و دلم رو از حسرت درآورد. گفت و صداقت کلامش، یه نوع بی‌قراری خاصی رو به درونم القا کرد.
    دستم رو روی دستای قفل شده‌ش که روی شکمم بود، گذاشتم. ادامه داد:
    - یه زن، هرچه‌قدرم که مردونه بازی کنه، بازم زنه! یه زن که همه‌ی دلگرمی‌ها و خوشی‌های یه مرده!

    به‌سمت خودش برم گردوند و صورتم رو میون دست‌های مردونه‌ش گرفت. توی چشمام خیره شد. چشمایی که می‌دونستم دیگه نمی‌تونه سرد و خشک باشه. نمی‌تونه بی‌خیال و بی‌تفاوت باشه. لااقل تا وقتی‌که داره این مرد رو‌به‌روش رو می‌بینه، نمی‌تونه! تک‌تک اجزای صورتم رو از نظر گذروند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و چهارم
    - تو با این همه افسونگری، با این همه زن بودن، توی دنیای کثیف ما مردا نیا. تو حداقل پاک بمون، زن بمون. آروم جون یه مرد باش! بذار مردت با وجود تو، مردونگیش رو به‌دست بیاره و به تو احساس زن بودن بده، به تو احساس ظریف بودن بده.
    حرفاش به دلم نشست و نخواستم که لج کنم، توجیه کنم، انکار کنم.
    به‌راحتی و بدون هیچ جبهه‌گیری توی دلم این واقعیت رو تایید کردم.
    نتونستم بگم که دیگه مردی به غیر از پدرم، دوروبرم نمی‌بینم؛ چون خودش جلوم ایستاده بود. مردی که عجیب مرد بود و احساسات زنانه‌‌م رو قلقلک می‌داد.
    پیشونیم داغ شد و این داغی، وجودم رو به آتیش کشید.
    رفت و من رو با بـ..وسـ..ـه‌ای که حال و احوالم رو منقلب کرد، متحیر گذاشت.
    چراغ‌ها روشن شد. دستم رو روی گونه‌ای که می‌دونستم رنگ گرفته، گذاشتم.
    خندیدم؛ اما توی دلم! انگار که تا حالا هیچ مردی من رو نبوسیده بود.
    حال یه دختر چهارده ساله‌ای رو داشتم که به غیر پدر و بردارش، با هیچ مردی معاشرت نداشته و حالا شاهزاده‌ی سوار بر اسب سپیدش، پیشونیش رو بوسیده. توی اون زمان و توی اون حس و حال، من دیگه نیاز مشکات با اون همه دبدبه و کبکبه نبودم.
    یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بودم که یه بـ..وسـ..ـه اون رو به رویاها برد. هی اون لحظه رو توی ذهنش تکرار و ته‌دلش شیرینی خاصی رو احساس می‌کرد. شده بود یه دختر رمانتیک و خیال‌پرداز که دلش می‌خواد هرشب قبل خواب اون مردی رو که دوست داره و اون زندگی رو که دلش می‌خواد، برای خودش تجسم کنه. نیاز دلش می‌خواست که زن باشه! یه زن با آرزوهای زنونه!
    شب، وقتی خواستم برم توی رختخوابم، بی‌توجه به کادوهای چیده شده روی میز، رفتم سمت کادویی که می‌دونستم خودش واسم آورده.
    تابلو فرش دستبافش متحیرم کرد و بیشتر از اون، بیت شعری با خط نستعلیق که استادانه بافته شده بود.
    من اینک در خیال خویش خواب خوب می‌بینم
    تو می‌آیی و از باغ تنت، صد بـ..وسـ..ـه می‌چینم
    ***
    برعکس همیشه که سرساعت چهار می‌رسیدم سالن، این دفعه یک ساعت تاخیر داشتم. من هیچ‌وقت ظهرا نمی‌خوابیدم؛ اما نمی‌دونم چی‌شد که اون روز خوابم برد و وقتی چشم باز کردم و دیدم که دیر شده، تندتند لباس پوشیدم و با سرعت خودم رو رسوندم.
    می‌دونستم که الان و توی این ساعت همه دارن تمرین می‌کنن و حسابی مشغولن، اما قبل از اینکه وارد سالن بشم، متعجب شدم. صدای هیچ سازی نمیومد. شاید امید داشت حرف می‌زد. نمی‌دونم! در رو باز کردم و از دیدن صحنه‌ای که دیدم، مبهوت شدم و سرجام ایستادم.
    هیچ‌کس حتی یه نفر هم توی سالن نبود. همه آن تایم بودن و همیشه سرساعت چهار و حتی زودتر توی سالن حضور داشتن؛ اما امروز چرا کسی نیومده بود؟ حتی امید هم نبود.
    - امروز تمرین نداریم. آزادی!
    با شنیدن صدای ناگهانی و گرفته‌ی امید، توی جام پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. برگشتم و دیدم که توی صندلی فرو رفته و اطرافش پر از دودِ سیگاره.
    مگه امید سیگار می‌کشید؟ هیچ‌وقت ندیده بودم که سیگار بکشه. هیچ‌وقت ندیده بودم که سلام نکنه! هیچ‌وقت این‌قدر خشک و جدی ندیده بودمش!
    چند قدم به‌سمتش رفتم.
    - از اینجا برو. بدون هیچ حرف اضافه‌ای، فقط برو!
    پاهام خشک شد و سرجام ایستادم. این مرد خشن و سرد، امید بود؟ از اون مرد مرتب و مهربون، یه امید دیگه مونده بود. امیدی که موهای پریشون و جوگندمیش روی پیشونیش پخش شده بود. کرواتش شل دور گردنش افتاده بود. امیدی که لحن همیشه آروم و لـ*ـذت‌بخشش رو با یه لحن آروم دیگه که ترس به وجود آدم می‌انداخت، عوض کرده بود.
    بهم گفت برم. بدون هیچ حرفی. اما چرا پاهام به جای اینکه بره سمت در خروجی، داشت به‌سمت خودش می‌رفت؟ پک عمیقی به سیگارش زد و روی زمین پرتش کرد. سیگار دیگه‌ای آتیش زد.
    نزدیکش ایستادم و نگاهم رو تو چشمایی که شبش عجیب، مهیب و ترسناک شده بود، دوختم. برق زیادش، نشون از خشم بی‌انتهاش می‌داد. توی چشمام زل زد.
    - کری یا خودت رو زدی به نشنیدن؟ بهت گفتم گورت رو گم کن! همین الان!
    با فریاد نعره مانندش، ناخواسته یه قدم عقب رفتم. چشمای گرد شده‌م نشون از بهت بی‌اندازه‌م می‌داد.
    امید داد زد؟ اون مرد همیشه آروم و متین، سر من، سر نیاز مشکات فریاد کشید؟
    چرا هیچی نگفتم، چرا نرفتم و چرا نزدم توی دهنش، بماند! چرا اون به این روز افتاده بود؟ امید ویولنیست همیشه مهربون، چرا این‌قدر خشن و ترسناک شده بود؟
    با کلافگی نفسش رو بیرون فوت کرد و از جاش بلند شد. هیکل درشتش باعث شد بیشتر عقب برم؛ اما به نگاهش خیره بودم. نگاهی که خشم و کلافگی توش موج می‌زد. سرم رو پایین انداختم. دلم می‌خواست حتی با داد و فریادهاش، حتی با بی‌قراری و خشم بیش از حدش، بمونم؛ اما گاهی اوقات آدما نیاز دارن که با خودشون یا حتی با خداشون خلوت کنن. باید می‌رفتم و این مرد رو با این حال غریبش تنها می‌ذاشتم. باید می‌رفتم و اشک‌های دل‌شکستگیم رو یه جایی، شاید توی ماشین خالی می‌کردم.
    باید می‌رفتم.
    دستم دستگیره در رو لمس کرد و صدای امید باعث شد پشت بهش و رو به در، سرجام بایستم.
    - همیشه به‌خاطر روحیه‌ی آروم و ساکتم، کم به چشم میومدم! همه منو فقط به عنوان یه استاد خوب می‌شناختن. یه استاد خوبی که پیشرفت خیلیا رو رقم زده.

    به‌سمتش برگشتم. دوباره سرجاش نشسته بود. سیگار به دست توی صندلی فرو رفته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و پنجم
    - اونی که عاشقش بودم، فکر می‌کرد یا حتی فکر می‌کنه که من یه آدم همیشه آروم و بی‌قدرتم. کسی که اون‌قدر مهربونه که نمی‌تونه هیچ‌کاری کنه.
    از جاش بلند شد و سیگارش رو روی زمین پرت کرد. با پای راستش خاموشش کرد. دستاش رو توی جیبش فرو کرد.
    - اونی که عاشقش بودم، همیشه جذب مردای بداخلاق و جدی می‌شد. مردایی که به‌راحتی غرورش رو خرد می‌کردن!
    دست به جیب به‌سمتم اومد.
    - اون فکر می‌کرد من زیادی جنتلمنم. اون یه مرد متعصب و خودخواه می‌خواست! فکر می‌کرد که من فقط یه ویولن دارم و خونه‌ای که به جای مبل، روی تخته‌های چوبی می‌شینی و به جای ظروف طلا و نقره، از ظروف سفالی استفاده می‌کنی.
    صاف روبه‌روم ایستاد و توی چشمام زل زد.
    - فکر می‌کنی نمی‌تونم از قدرتم استفاده کنم؟ نمی‌تونم خشن باشم؟ نمی‌تونم بداخلاق باشم و غرور هر کسی رو خرد کنم؟ نمی‌تونم؟
    چشمای مشکیش، پر بود از خشم، درموندگی، درد و حتی اشک! پشتش رو کرد بهم و دستی توی موهاش کشید.
    - اون‌قدر قدرت دارم که می‌‌تونم کل گروهش رو نابود کنم. اون‌قدر قدرت دارم که می‌تونم هر کنسرتی رو توی ایران لغو کنم. هر اثری رو نذارم بهش مجوز بدن. هرکاری می‌تونم بکنم. هرکاری!
    برگشت سمتم و روی سـ*ـینه‌ش زد. صداش بالا رفت.
    - چرا با مردم بداخلاق باشم؟ چرا خشمم رو روی دیگران خالی کنم؟ هرروز همه‌ی خستگیم رو همه‌ی ناراحتیم رو همه‌ی خشونتم رو روی یه کیسه‌بکس خالی می‌کنم تا مشتم فرود روی صورت کسی نیاد.
    به در تکیه دادم. صدای بمش، پر از گله مندی بود. درد داشت. درد درک نشدن! درست مثل من!
    روی زمین نشست. به صندلی پشت کمرش تکیه داد. با صدای آرومی، همون‌جور که خیره به زمین بود گفت:
    - چرا مرد رویایی دخترا یه پسر مغروره؟ همه می‌تونن بد باشن همه می‌تونن خرد کنن؛ اما خیلی کمه یه آدم اونم با شرایط من بتونه برای از بین بردن غرورش بره پشت چراغ قرمز شیشه‌ی ماشین مردم رو پاک کنه.
    ماتش شدم. روی دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم. نگاهم کرد.
    - آره! من این‌کار رو کردم؛ چون داشتم مغرور می‌شدم. رفتم و غرور خودم رو شکوندم.
    سرش رو بالا گرفت و آروم و کوتاه خندید. خنده‌ش از بغض بود. همون‌جور که می‌خندید گفت:
    - خیلی‌وقته که نامزد کرده. با همون مرد رویایی و خشنش نامزد کرده. همون مردی که هیچ‌وقت کسی لبخند رو روی لبش ندیده.
    خنده‌ش قطع شد. نفس عمیقی کشید و چند دکمه‌ی بالایی پیرهنش رو باز کرد. داغ کرده بود. هنوز هم تعصب داشت. از به یاد آوردن عشقش با یه مرد دیگه گر گرفت.
    - فکر می‌کرد یه غرب زده‌م که هیچی از غیرت ایرانی نمی‌دونه. یه غرب زده که مثل آمریکایی‌ها فکر باز داره. شبیه مردای ایرانی نیست. اخلاقش جذاب نیست. اپن ماینده!
    پاهام رو توی بغلم جمع کردم و چونه‌م رو روی زانوهام گذاشتم. اون دختر یه احمق به تمام معنا بود. این مرد می‌تونست زندگی رو براش بهشت کنه؛ اما اون به‌راحتی از این زندگی رویایی صرف نظر کرد و این مرد رو با این همه عظمتش پس زد. یا اون دختر بی‌نهایت از نظر معنوی و فکری بالاتر از امید بود، یا اینکه اصلاً تا حالا نتونسته بود این صلابت آروم مردونه رو درک کنه. می‌دونستم که مورد دوم درسته، مطمئن بودم!
    بهتر از هرکسی از ثروت نجومی امید اطلاع داشتم. طرفداری بی‌اندازه‌ش نشون می‌داد که چه‌قدر مشهوره. حتی از قدرتی که می‌گفت مطلع بودم و شک نداشتم که هرکاری رو می‌تونست انجام بده. قدرتش از پدر من هم که تاجر سرشناسی بود و بدون بادیگارد نمی‌تونست جایی بره هم بیشتر بود. همه‌ی اینا رو می‌دونستم.
    اما نه خونه‌ی مجللی داشت و نه ماشین خیلی گرونی. همه در مورد خونه‌ی عجیبش حرف می‌زدن. خونه‌ای که یه تیکه از ایرانه! هیچ‌وقت جایی نمی‌گفت؛ اما با تحقیقات زیادی که کرده بودم، می‌دونستم که به بچه‌های بد سرپرست داخل ایران خیلی می‌رسه و چند نفر از اون‌ها رو زیر نظر خودش گذاشته و متعهد شده که تا آخر عمر از نظر مالی و درسی تأمینشون کنه.
    این مرد کم کسی نبود! یه انسان مقدس بود. یه انسانی که موقعیت عالیش، باعث نشد که از خاکی بودنش دور بشه. برخاک موند و خاکی موند! بدون اینکه چشم داشتی از کسی داشته باشه.
    نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. سرم رو به دیوار چسبوندم.
    این عشق، زجرم می‌داد!
    ***
    روی ترمز زدم و نگاهم رو بهش دوختم. به داشبورد خیره بود و توجهی به اطراف و حتی به من نداشت.
    - نمی‌خوای پیاده شی؟
    نگاهش چرخید و روی صورت من ثابت موند.
    - چرا اینجا اومدی؟
    شونه هام رو بالاانداختم و از ماشین پیاده شدم. در همون حین گفتم:
    - حالا تو بیا پایین!
    با هم وارد محوطه‌ی شهربازی شدیم. نگاه بی‌رمغش به اطراف، باعث می‌شد که کسل بشم و نتونم راحت نقش بازی کنم؛ اما تصمیم گرفته بودم که هرچند برای مدت اندکی باعث بشم که دردهاش رو فراموش کنه.
    دستام رو به هم کوبیدم و با لحن نسبتاً شادی گفتم:
    - من عاشق چرخ‌وفلکم، همیشه هم هروقت میام شهربازی، سوار چرخ و فلک میشم.
    روم رو به‌سمتش کردم و با اشتیاق پرسیدم:
    - پایه‌ای؟
    در سکوت، چند لحظه نگاهم کرد. نگاهی که سوزوند و خاکسترم کرد. ناشیانه ازش چشم گرفتم.
    - بریم بلیط بگیریم. تو اینجا بمون تا من برم و بیام.
    دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد. صدای آرومش دلم رو لرزوند.
    - نمی‌خواد! شلوغه. خودم می‌گیرم.
    رفت و من سرجام ایستادم. مردونگی ایرانیش، حساسیت مردونه‌ی ناب ایرانیش، قند کوچیکی رو توی دلم آب کرد. غیرت‌های زیرپوستیش، به‌راحتی قابل شناسایی نبود؛ اما اگه کسی می‌خواست این حساسیت‌ها رو بفهمه، آشکارا می‌فهمید و چه‌قدر این تعصبات جنتلمنانه قشنگ بود. بدون درگیری، بدون فریاد، بدون تحقیر، بدون محدودیت!

    - بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و ششم
    با هم سوار شدیم. باز هم خیره به اطراف بود و متفکر. تفکری که می‌دونستم متعلق به کسیه که عاشقشه و عجیب دوست نداشتم این حالت رو و این تفکر عمیق رو ببینم.
    گلوم رو صاف کردم و بهش خیره شدم.
    - نمی‌خوام شعاری حرف بزنم یا اینکه بخوام دلداریت بدم، هیچ‌وقت دلم برای کسی نسوخته و نتونستم با حرفام بهش آرامش بدم. اگرم می‌دونستم که می‌تونم کاری کنم که به آرامش برسی، مطمئن باش که دریغ نمی‌کردم؛ چون بیشتر اهل عملم تا حرف زدن؛ اما می‌دونم که فعلاً نمی‌تونم کمکت کنم؛ ولی ازت یه خواهشی دارم. نمیگم الان، اما دلم می‌خواد سری بعد که می‌بینمت، همون امید لبخند به لب و مهربون باشی! همون که افسردگی و غم، پیشش معنا نداره. همون که امید همه‌ی ماهاست. امید همه‌ی گروهه و کلی‌تر از اون، امید همه‌ی دنیاست. می‌خوام سرِپا ببینمت.
    با لحن آروم‌تری پرسیدم :
    - این قول رو بهم میدی؟
    سرش رو پایین انداخت و دستش رو توی موهاش فرو کرد. در همون حالت گفت:
    - خیلی وقتا، خیلی از آدما دلشون می‌گیره. دوست دارن اشک بریزن، فریاد بزنن، با خودشون، دوستشون و با خودشون دردودل کنن. با هرکی! دوست دارن از اون نقابی که برای خودشون درست کردن خارج بشن و یه خرده از برآورده نشدن آرزوهاشون گله کنن. از اون مصلحتایی که خدا می‌دونه برای چیه و پدر آدم درمیاد.
    سرش رو بلند کرد و نفس عمیقی کشید. به بالاترین ارتفاع چرخ‌وفلک رسیده بودیم. آدم‌ها ریز شده بودن. هوا هم خنک‌تر شده بود. موهام توسط نسیم ملایم و آروم، اون عصر ماتم زده به این سمت و اون سمت می‌رفت و پوست صورتم رو قلقلک می‌داد.
    توی چشمام زل زد. با لحنی دلگرم کننده و مطمئن گفت:
    - منم مثل هر آدم دیگه‌ای همیشه این‌قدر دلگیر نیستم. روی پا می‌ایستم، دوباره! بدون شک! حتماً!فردا که از خواب بیدار میشم، دوباره میشم همون امید همیشگی که همه می‌شناسنش. همون امید همیشه آروم و به قول خودت لبخند به لب!
    به صندلی تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت.
    - نمی‌خوای از خودت بگی؟
    از خودم می‌گفتم؟ از چیه خودم دقیقاً؟ از افکار عجیب غریبم یا از زندگی بی‌درد و مرفه‌م؟ برعکس آدمای دیگه همیشه فکر می‌کردم هیچ‌وقت نمیشه از روی زندگی من یه داستان ساخت؛ چون سراسر از یکنواختی و خوش‌گذرونی و سردی بود. آدم درد کشیده‌ای نبودم و همیشه فقط از دردها می‌خوندم. طعم بی‌پولی نچشیده بودم و برای فانتین، بارها اشک ریخته بودم. سختی کار کردن رو ندیده بودم و همیشه دلم برای بچه‌ی هفت ساله‌ای که گوشه‌ی خیابون کفشای مردم رو واکس می‌زد، کباب می‌شد. همین! زندگی من همین بود. همین بود به علاوه‌ی یک پدر!
    مثل خودش به صندلی تکیه دادم و به چشماش خیره شدم.
    - بعضی وقت‌ها دلم از این همه پولداری می‌گیره، از این همه موفقیت، از این همه بی‌دردی. بعضی‌ وقت‌ها فکر می‌کنم که دارم از طرف همه‌ی اونایی که هیچی ندارن و زندگی پردردسری دارن، نفرین میشم. بعضی وقت‌ها از خودم بدم میاد. خصوصاً وقتایی که میز غذای رنگارنگ روبه‌روم پره از پیش‌غذا و غذای اصلی و دسر. هرکدوم از اون‌ها می‌تونه یه خونواده رو سیر کنه. از همون بچگیم توی پر قو بزرگ شدم و هرچی که می‌خواستم برام مهیا بوده. بهترین برند لباس، بهترین برند وسایل بهداشتی، بهترین مدارس و بهترین دانشگاه‌ها. کافیه فقط لب تر کنم تا اون چیزی رو که می‌خوام صد نمونه‌ش جلوی پام ریخته بشه!
    نفسم رو محکم بیرون دادم و به آسمون نگاه کردم.
    - اما همیشه یه خلعی رو توی خودم حس می‌کنم. یه پوچی بی‌انتها، یه سردرگمی که نمی‌دونم منشأش از کجاست. یه عذاب‌وجدان بزرگ که نمی‌دونم برای چیه؟
    دوباره نگاهش کردم که متفکر بهم خیره بود.
    - همیشه سعی کردم که به کامل بودن تظاهر کنم، به قوی بودن. دوست ندارم آتو دست کسی بدم. دوست ندارم کسی بفهمه که دارم از دردی که نمی‌دونم چیه زجر می‌کشم. چند ساله که با خودم و دنیایی که پره از سؤال و سردرگمی درگیرم. خدایی که پیدا نیست و دین‌هایی که همدیگه رو نفی می‌کنن و تجدد‌گرایی‌های خاصی که آدم رو گیج‌تر از هر زمان دیگه‌ای می‌کنه.
    از چرخ‌و‌فلک پیاده شدیم و به پیشنهاد من رفتیم کافه تا یه چیزی بخوریم. تا زمانی که سفارشات رو برامون بیارن، سکوت کردیم و به میز خیره شدیم. یعنی اومده بودم اون رو شاد کنم؛ اما مثل همیشه توی این‌جور موارد ناموفق بودم و بیشتر به یأس طرف مقابلم اضافه می کردم. با شنیدن صدای گرفته ولی آرومش به خودم اومدم.
    - با من خیلی خوبی، درست برعکس بقیه! چرا؟
    سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم. دستاش رو توی هم قفل کرده بود و زیر چونه‌ش گذاشته بود. گلوم رو صاف کردم و سعی کردم که جواب نسبتاً قانع کننده‌ای بهش بدم. نمی‌خواستم بهش بگم نمی‌دونم.
    - یه آدمایی هستن که جذبم می‌کنن و حس می‌کنم که از لحاظ تفکر در سطح خودمن. با هرکسی هم صحبت نمیشم و با آدمای محدودی هم ناخواسته گرم می‌گیرم.
    سرش رو تکون داد و فنجون قهوه‌ش رو سمت دهنش برد. به صندلی تکیه دادم:
    - دلم هـ*ـوس ماشین‌سواری کرده. دوست دارم دوتایی ماشین سواری کنیم.
    فنجونش رو روی میز گذاشت.
    - واقعاً اینو می‌خوای؟
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم. دوست داشتم کنارش با صدای بلند بخندم. دوست داشتم از این دیواری که برای خودم ساختم خلاص شم. فقط در کنار حضور خودش و بس!
    - اگه تو می‌خوای، من مشکلی ندارم. بعد قهوه بریم بازی؟
    نگاه خوشحالم رو بهش دوختم. ازش ممنون بودم که خواسته‌م رو قبول کرده. تندتند قهوه‌م رو خوردم و از سرجام بلند شدم.
    - خب بریم.
    یه نگاه انداخت بهم و تک‌خنده‌ی آرومی کرد. همون‌جور که داشت از جاش بلند می‌شد، گفت:
    - چه‌قدر هولی تو! ماشین‌سواری فرار نمی‌کنه که این‌قدر عجله داری!
    بازوش رو گرفتم و کشیدم.
    - نه ماشین‌سواری فرار نمی‌کنه؛ اما می‌ترسم تو از تصمیمت منصرف بشی.
    - وایستا دختر، بذار پول میز رو حساب کنم.
    و از توی کیفش چند تا تروال درآورد و روی میز گذاشت.
    با هم به‌سمت جایی که بچه‌ها و بعضی از بزرگ‌تر‌ها ماشین‌سواری می‌کردن، رفتیم. با ذوق به ماشینای رنگ‌و‌وارنگ رو‌به‌روم نگاه کردم. دستام رو به هم کوبیدم.
    -‌ قرمزه مال منه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و هفتم
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی دوباره به ماشینا نگاه کرد. دستاش رو توی جیب‌هاش فرو کرد.
    - آبیه هم مال من!
    به حالت مصنوعی اخمام رو تو هم کردم و مشتی به شونه‌ش کوبیدم.
    - داری قضیه رو ناموسی می‌کنی؟
    ابروهاش رو بالا انداخت و بی‌خیال به جمعیت رو‌به‌رو نگاه کرد.
    - آب دریا شوره، پرسپولیس...
    ادامه‌ی حرفش رو خورد و خندید. این‌دفعه دیگه اخمام واقعی بود.
    - هی‌هی‌هی آقا امید! حرف رو ادامه بده؛ چرا می‌ترسی بگی؟ لازمه اون عدد تاریخی رو بهت نشون بدم تا کفت ببره؟
    دستش رو توی موهای صاف و پرش کشید و به صورت شونه‌وار مرتبشون کرد.
    - شما پرسپولیسیا به این ننازید، می‌خواید به چی بنازید نیاز بانو؟
    اومدم دهنم رو باز کنم تا جواب دندون‌شکنی نثارش کنم که دستم رو میون دستاش گرفت.
    - بدو بیا! الان ماشینامون رو می‌گیرن!
    نوبت ما بود که سوار شیم. من و امید به داخل هجوم بردیم و با سرعت سوار ماشینای درخواستیمون شدیم. دستی به رخش خوش‌رنگم کشیدم و رو به امید که با لبخند سرجاش نشسته بود و نظاره‌گره این صحنه بود، زبونم رو درآوردم و روم رو یه طرف دیگه کردم. نه! مثل اینکه این‌دفعه تونستم یه نفر رو از حالت غم و ماتم در بیارم. باید بیشتر روی خودم کار می‌کردم تا این توانایی رو پرورش بدم. شروع به حرکت کردیم. نمی‌خواستم به هیچ ماشینی بخورم و در کمال دقت از لای ماشین‌های مختلف که به طرز داغونی هدایت می‌شدن، لایی می‌کشیدم و ویراژ می‌دادم. تو حال خودم بودم که از پشت یه ماشین محکم بهم برخورد کرد. با عصبانیت برگشتم سمت طرف تا یه فحش نثارش کنم که دیدم امیده! جلوی زبونم رو گرفتم و واسش چشم‌غره رفتم اونم خونسرد شونه هاش‌ رو بالا انداخت و با یه لبخند مکش‌مرگ‌مایی فرمون رو پیچوند و از کنارم گذشت. لبام رو جمع کردم. حالا دیگه به من می‌زنی؟اونم عمداً؟ با سرعت رفتم و این دفعه من بودم که بهش زدم. با صدای بلندی خندیدم و رو بهش گفتم:
    - زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!
    اونم خندید و سرش رو تکون داد. دندونای براق و سفید متضاد با چشماش، باعث شد که محوش بشم و محکم به یه ماشین دیگه برخورد کنم. پسر بچه‌ی داخل ماشین، بی‌توجه به من، موقعیتش رو درست کرد و به رانندگی روندنش ادامه داد.
    بعد از کلی خوشی و بازی با همه‌ی وسایل موجود توی شهربازی، با هم رفتیم توی پارکینگ تا سوار ماشین بشیم. داشتم ماشین رو روشن می‌کردم که تو این حین نگاهم به دختر و پسر جوونی افتاد که سرنشین های ماشین قرمز رنگ رو به رومون بودن. هیجان و خواستن از تک تک حرکاتشون پیدا بود. این چیزا توی جایی مثل آمریکا خیلی عادی بود؛ اما نمی‌دونم چرا در کنار امید، این حالتشون در عین حالی که لبخند رو روی لبام آورد، گونه‌هام رو هم داغ کرد.
    - چقدر خوبه که خودت باشی!
    نگاهم رو از اون زوج گرفتم و به امید دوختم که با لبخند کوچکی روی لبش، بهم خیره بود.
    - این گونه‌های شرابی‌رنگ، این شرم قشنگ دخترونه و ناب، این همه ظرافت، نشون میده که تو یه دختر ایرانی هستی. با همون درندگی و در عین حال معصومیت دلبرانه!
    تپش قلبم زیاد از حد بلند بود. شنیدن این حرف‌ها از زبون امید، زیروروم کرد. دستم رو روی گونه‌ی داغ شده از شرمم گذاشتم و نگاهم رو ازش گرفتم.
    دستی رو که گذاشته بودم روی گونه‌م، توی دست مردونه و بزرگش قفل شد. نوازش محبت‌آمیز این دست‌های مردونه، دخترونگیم رو به لرزه درآورد.
    صدای بم و محکمش، آرزوهای ناب و پرشور نوجوونی رو به قلبم سرازیر کرد.
    - چرا خود قشنگت رو از همه پنهون می‌کنی؟ چرا نمی‌ذاری کسی صدای قهقهه‌های شیرینت رو بشنوه و لـ*ـذت ببره؟ چرا نمی‌ذاری اعجاز لبخندت، درد هر بی‌درمونی مثل منو درمان کنه؟
    روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم. نمی‌دونم این همه خجالت به یک باره از کجا سر درآورد. نمی‌دونم و نفهمیدم چه‌طوری! انگار دیگه اون نیازی نبودم که کل زندگیش رو میون خارجی‌های بی‌تفاوت گذرونده. شده بودم یه دختر ایرانی که هرچه‌قدرم شیطون و فضول باشه، باز هم وقتی توی شرایط خاصی مثل الان قرار بگیره، شرمش بر اون همه حرارت و شیطنت غلبه می‌کنه.
    دستم رو با ملایمت ول کرد و به صندلیش تکیه داد.
    - ازت ممنونم. ممنونم که نرفتی و تنهام نذاشتی. ممنونم که توهینام رو تحمل کردی و به روی خودت نیاوردی. ممنونم که به‌خاطر عوض کردن حال من، خودت رو عوض کردی و شدی نیاز واقعی! ممنونم.
    چشماش رو بست و با لحن گرم و پر از آرامشی گفت:
    - چه خوش گفت احمد شاملو. چه واقعی گفت «شما که زیبایید تا مردان، زیبایی را بستایند و هر مردی که به راهی می‌شتابد، جادویی لبخندی از شماست و هر مرد در آزادگی خویش، به زنجیر زرین عشقیست پای بست، عشق تان را به ما دهید، شما که عشقتان زندگیست و خشمتان را به دشمنان ما، شما که خشمتان مرگ است»
    در سکوت روندم. سکوتی که به‌خاطر بودنش، باید از امید تشکر می‌کردم. سکوتی که قطعاً من و شاید هم خودش بهش احتیاج داشتیم. به من گفت یه دختر ایرانی الاصل، برعکس بقیه که همیشه بهم می‌گفتن فرنگی و یخ زده. بهم گفت لبخندهات می‌تونه درد‌ها رو درمان کنه، برعکس بقیه که می‌گفتن وقتی لبخند می‌زنی انگار داری کسی رو تمسخر می‌کنی. بهم گفت شرم دخترونه‌م قشنگه، در صورتی که خیلیا این شرم رو به دخترای آفتاب مهتاب ندیده و احمق نسبت می‌دادن. کسایی که بیخودی و از روی سنتی بودن این حیا رو دارن! اون خیلی چیزا گفت. شاید خودش نمی‌دونست؛ اما شنیدن این حرف‌ها حسابی منقلبم کرد. همین حرف‌های به ظاهر ساده، شوقی رو به وجودم سرازیر کرد که هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونست جاش رو بگیره. اون گفت عشق ما زندگیه. اون معتقد بود که فقط عشقمون زندگیه، بهش ایمان داشت و به خودش ایمان داشتم. اون جسم یه زن براش مهم نبود. اون عشق ما رو زندگی می‌دونست نه انداممون رو.
    اون یه مرد بود. یه مرد که از ازل خدا برای مردونگی آفریدش. یه مرد که نشون می‌داد مرد‌ها باید این‌جوری باشن! مرد بودن یعنی این شکلی بودن.
    «تا تو با منی زمانه با من است
    بخت و کام جاودانه با من است
    تو بهار دلکشی و من چو باغ
    شور و شوق صد جوانه با من است
    یاد دلنشینت ای امید جان
    هر کجا روم روانه با من است
    ناز نوشخند صبح اگر توراست
    شور گریه ی شبانه با من است
    برگ عییش و جام و چنگ اگرچه نیست
    رقـ*ـص و مـسـ*ـتی و ترانه با من است
    گفتمش مراد من به خنده گفت
    لابه از تو و بهانه با من است
    گفتمش من آن سمند سرکشم
    خنده زد که تازیانه با من است
    هر کسش گرفته دامن نیاز
    ناز چشمش این میانه با من است
    خواب نازت ای پری ز سر پرید
    شب خوشت که شب فسانه با من است»
    (هوشنگ ابتهاج)

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست بیست و هشتم
    درحالی‌که هنذفری توی گوشم بود و داشتم روی تردمیل با سرعت زیادی می‌دویدم، جواب صنم رو دادم :
    - به... چه عجب یادی از رفتگان کردی صنم خانم!
    - علیکم‌السلام، درود، مرحبا، های، هلو، هی! چه‌جوری باید سلام کردن و یاد توی نفله بدم آخه؟
    خنده‌ی کوتاهی کردم.
    - بیخودی تلاش نکن! تا من نخوام کاری رو انجام بدم، تو هم نمی‌تونی هیچ‌کاری انجام بدی.
    - هی! دست رو دلم نذار که از دست این سرتق‌بازیات خونه. خون! فقط بلدی من رو حرص بدی. من می‌دونم با این اخلاق گندت تا آخر عمر هیچ‌کس نمیاد سراغت. بوی گنده ترشیدگیت عالم رو برمی‌داره! ببین از کی این حرفا رو دارم بهت میگم.
    - فکر کنم بزرگ‌ترین نگرانی تو توی این دنیای بزرگ، ترشیدگی من باشه.
    - دقیقاً. ولی کیه که قدر بدونه؟ فکر کنم اگرم بمیرم، تو تازه شاید بعد یکی-دو سال یه سر بیای سرخاکم از بس بی‌معرفتی!
    - خب وقتی بمیری چه نیازی به من داری که مدام بیام سرخاکت؟ تو اون دنیا برو حالتو بکن. منتظر ما آدمای این طرفی نباش.
    - خیلی بیشعوری! یه وقت از عبارت‌هایی مثل زبونم لال و خدایی نکرده و ایشالله صد سال زنده باشی، استفاده نکنیا! آخه ممکنت زبونت کهیر بزنه.
    - مگه با گفتن من، تو می‌میری و زنده میشی؟ همه باید منتظر مرگ باشیم تا بالاخره یه روز بیاد سراغمون! به‌نظر من خیلیم جذاب و رمزگونه‌س. آدم وقتی میمیره، میره تو یه عالم جدید و درگیره تنوعات بیشتری میشه.
    پوفی کشید و گفت:
    - مرده‌شور خودت و نظرات داغونتو ببرن! هیچیت مثل آدمیزاد نیست!
    - دقت کردی از اون موقع که زنگ زدی، یه بند داری فحش نثارم می‌کنی؟ به‌خدا از این همه لطف و مهربونی و قربون صدقه شرمنده شدم.
    آهی کشید و با لحن آروم‌تری گفت:
    - خب دلم برات تنگ شده عوضی. خیلی وقته که خبری ازت ندارم. اونم منی که این همه بهت وابسته‌م و مدیون!
    سرعت دویدنم رو کم کردم. عرق، همه‌ی صورتم رو پر کرده بود. حوله‌ای که دور گردنم بود رو برداشتم و صورتم رو باهاش تمیز کردم. نفسم رو بیرون دادم.
    - مدیون؟ مدیون چرا؟
    چند لحظه‌ای مکث کرد و بعدش با صدای غم زده‌ای گفت:
    - خبر دارم چه بلایی سر مسیح آوردی. واقعاً نمی‌دونم چه‌جوری ازت تشکر کنم. در حقم خواهری کردی.
    - بیخیال اون بی‌خاصیت. حقش بود!
    آهش رو بیرون داد. دلم نمی‌خواست صنم همیشه خندون و شاد رو این‌جوری دپ ببینم.
    - راستی عکس جدیدت رو که گذاشتی توی اینستا دیشب دیدم. چقدر هیکلت قشنگ شده بی‌شرف! چه بلایی سرش اوردی؟
    تا این حرف رو زدم، حس و حالش از این رو به اون رو شد. اصلاً انگار دیگه مسیح نامی وجود نداشت. از این اخلاق کودکانه‌ش خوشم میومد. با دادن یه شکلات کوچیک، کل غماش یادش می‌رفت.
    - جدی میگی؟ واقعاً تغییری توی هیکلم حس میشه؟ پدرم دراومده! چند وقته دارم فشرده بدن‌سازی کار می‌کنم. می‌خوام کمرم باریک‌تر شه. هنوز یه خرده پهلو دارم و اینکه خیلی نامردی! اگه عکسو دیدی چرا لایک نکردی؟ هنوزم توی لایک کردن گشادی؟
    - بابا من هیچ‌وقت لایکر خوبی نبودم. اون‌قدرم بیکار نیستم که بخوام وقتمو پای این‌جور چیزا بذارم.
    - دست شما درد نکنه یعنی همه‌ی ملت بیکارن و شما پرکار و مشغولید؟
    لبخند کجی کنج لبم نشست.
    - نخیر! حرف تو درسته! من خیلی گشادم! حالا چی‌شده که داری ورزش می‌کنی؟ همیشه از این‌جور چیزا فرار می‌کردی اونم بدن سازی!
    هیجان صداش بیشتر شد و تندتند گفت:
    - اصلاً یادم رفت واسه چی بهت زنگ زدم. دو هفته دیگه عروسیمه. تا اون موقع میای ایران. فهمیدی؟
    دکمه‌ی آف رو زدم و از روی تردمیل اومدم پایین. دستام رو روی کمرم گذاشتم. اخمام تو هم رفته بود.
    - عروسی؟ عروسی تو؟
    - پ‌ن‌پ عروسی بابام. باید بیای! اگه نیای دیگه اسمت رو هم نمیارم!
    از این خبر ناگهانی خیلی جا خوردم. اصلاً انتظار نداشتم این‌قدر دیر خبردار بشم. تشر زدم:
    - اون‌وقت به من میگی بی‌معرفت؟ مثل آدمای غریبه بهم زنگ زدی یهو میگی دو هفته دیگه عروسیته؟ من حتی نمی‌دونم کی تو تصمیم به ازدواج گرفتی!
    - نیاز! بیخودی شلوغش نکن. همه چی یهویی شد. توی همین هفته مهیار اینا اومدن خواستگاری و منم با کمال میل و بدون هیچ عشـ*ـوه‌ای قبول کردم. چون‌ که همه چیم جوره قرار شد که دو هفته دیگه عروسی کنیم.
    اخمام غلیظ‌تر شد و توی فکر رفتم. اسمش برام خیلی آشنا بود.
    - مهیار دیگه کیه؟
    - قربون حافظه‌ی خرکیت برم که کلاً آکبنده! مهیار، همون همسفرمون توی شمال. همون که از همه باکلاس‌تر بود. همون که نوشیدنی نمی‌خورد. همون که...
    حرفش رو قطع کردم.
    - باشه بابا فهمیدم. حالا چی‌شد یهو اومد خواستگاریت؟
    - والا خودمم نفهمیدم یهو چی‌شد. به هرکسی فکر می‌کردم جز مهیار! خیلی غیرمنتظره بود. شاید یه جورایی فراتر از رویاهام بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه خواستگار توپ مثل مهیار واسم بیاد.
    همیشه از این تفکراتش متنفر بودم و کلی حرص می‌خوردم.
    - چرا این‌قدر ارزش خودتو پایین می دونی احمق؟ از مهیار باکلاس‌ترم باید از خداش باشه که تو یه نگاه بهش بندازی! یه خرده اعتمادبه‌نفس داشته باش.
    - نیاز قبول کن توی این شرایط بیکاری، جوونا توی جامعه هر دختری دیگه انتظار نداره که یه مرده همه‌چی تموم بیاد بهش پیشنهاد ازدواج بده. الان ما دانشجوی دکترا داریم هنوزم بیکاره بنده خدا. طرف مهندس عمرانه یا داره بنایی می‌کنه یا مسافرکشی!وقتی آدم این شرایط رو می‌بینه، ناخواسته از اون کمال‌گراییش جدا میشه! می‌دونه که ممکنه دیگه یه مرد ثروتمند و خونه‌دار و کارخونه‌دار نیاد سمتش. کلاً می‌فهمه که همه‌ی اون آرزوهای نوجوونیش، فقط یه رویای کمال‌گرایانه بوده. یه رویایی که شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدش ممکنه پولدار نباشه و تیپ و قیافه‌ش عینهه این مانکنا نباشه؛ اما اگه همون عشق و محبت بینشون مثل داستانا باشه، همه چی حله! برای همینم میگم مهیار فراتر از انتظارمه. من به کم‌تر مهیارم قانع بودم. اخلاق خوب برام مهم بود که خداروشکر مهیار اخلاقیات واسش خیلی مهمه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا