پست نوزدهم:
- بهنظر منم بهتره بیشتر تمرین کنی. امروز برعکس همیشه قدر نبودی!
جک چشمکی زد و گفت:
- نگران نباش. حلش می کنم استاد.
امید دستی به شونهش زد و به من اشاره کرد که راه بیفتم. یه قدم عقبتر از من راه میرفت. بعد از چند لحظه صدای بمش به گوشم خورد.
- این همه جدیت فقط توی محیط کاره؟
همونجور که به مسیر روبهروم نگاه میکردم، جوابش رو دادم:
- چهطور؟
خندهی جذابش رو هم ندیده میتونستم تشخیص بدم.
- از دادن جواب فرار نکن!
ایستادم و بهسمتش برگشتم. همه اعتماد به نفسم رو توی نگاهم ریختم. هرجوری که بود باید اقتدار خاصم رو به امید رضایی هم نشون میدادم. اونقدر تیز نگاهش کردم که مطمئنم برای چند ثانیه مسخ نگاهم شد.
- آقای رضایی من هیچوقت از هیچ چیزی فرار نکردم و نمیکنم! لطفاً اینو برای همیشه یادتون باشه!
دستاش رو توی جیبهای شلوارش فرو کرد و همونجور که خیره چشمهای سرکشم بود، در جواب حرفم گفت:
- دلیل این عکسالعمل تند چیه؟
دیگه شک نداشتم که تحتتأثیر جدیتم قرار گرفته برای همین با خیالی راحت، روی پاشنهی پا چرخیدم و به راه رفتن ادامه دادم. صدای پاشنههای بلندم توی سالن میپیچید و غرق قدرتم میکرد.
- دلیلش به خودم ربط داره!
***
وارد خونه که شدم، صدای آهنگ لاو استوری سراسر محیط رو پر کرده بود و خبری هم از خدمه نبود! فضای تاریک و پر از شمع، علاوه بر اینکه یه صحنهی رمانتیک رو رقم زده بود، پر از غم و حسرت هم بود!
- برگشتی نمازم؟
رو کردم به پدر که داشت از راه پله پایین میومد. کتوشلوار خوش دوختش، بدجوری توی هیکل مردونهش دلبری میکرد. لبخند خستهای زدم.
- اینجا چه خبره؟
نگاهی به سراسر خونه انداخت و با صدایی که معلوم بود بهشدت سعی میکنه که نلرزه، جوابم رو داد:
- یادت رفته امروز چه روزیه؟
چه روزی بود؟ کمی فکر کردم؛ اما چیزی یادم نیومد. اینقدر این چند وقت درگیر کار و مشغول برنامهریزی بودم که وقت نمیکردم به مسائل فرعی فکر کنم. نزدیکم شد. محو چشمای غمگینش شدم. زمزمه کردم:
- چی شده؟ این همه غم برای چیه؟
دست ظریفم رو میون دستای بزرگ و پر محبتش گرفت. بـ..وسـ..ـهی عمیقش روی پیشونیم، باعث شد چشمام بسته بشه. میخواستم با همهی وجود اون بـ..وسـ..ـه رو حس کنم. بـ..وسـ..ـههای پدر بهترین آرامبخش زندگی من بود. همونجور که داشتم حلاوت این حس رو پیش خودم مزهمزه میکردم، صداش به گوشم خورد.
- امروز روزیه که من خوشبختترین مرد دنیا شدم!
چشمام رو باز کردم. اونم بهم خیره بود.
- امروز روزیه که بهخاطر اون همه خوشبختی، برای اولین بار از خدا ترسیدم!
چشماش پر از اشک بود؛ اما میدونستم غرور مردونهش اجازهی خودنمایی به اون مرواریدهای گران بها رو نمیده!
- امروز، روزه تولد دوباره منه!
یه قدم نزدیکتر اومد و دست راستش رو به چشمام کشید. پلکهام روی هم افتاد. نوازش دستش، منو مـسـ*ـت حضورش کرد.
- امروز من با مادرت بهشت رو هم دیدم! به فراتر از بهشت رسیدم.
پیشونیم دوباره از بـ..وسـ..ـهی پر از عشقش داغ شد.
- امروز روز ازدواج من و مادرته!
چشمام رو باز کردم و گذاشتم قطره اشکی که از بغض توی صدای پدرم داشت چشمم رو اذیت می کرد، روی گونهم بچکه.
دستم رو بهسمت وسط سالن کشید و در همون حینم گفت:
- امروز روز شادیه نه گریه! یه جشن دو نفره ترتیب دادم که با دخترم شادی کنم.
میخواست وانمود به شاد بودن کنه، درست مثل هر سال! و این برای من ارزش داشت! هنوز هم بعد از گذشت 21 سال از فوت مادرم، به عشقش وفادار بود. با اینکه میتونست بهترینها رو دوباره داشته باشه؛ ولی نخواست و از همه گذشت.
.به یاد مادرم زندگی میکرد و به من میرسید. اسطورهی زندگیم، پدر بود که به راستی هم واقعاً پدر بود!
آهنگ عوض شد و رمانتیکتر شد. توی آغوشش کشیده شدم.
- افتخار رقـ*ـص با این پیرمرد رو میدی؟
مثل خودش مصنوعی خندیدم و گونهش رو بوسیدم.
- پیرمرد؟ خودتم میدونی که داری شکسته نفسی میکنی.
دستاش رو دور کمرم محکمتر حلقه کرد. دستای من هم دور گردنش محکمتر شد.
-وقتی بغلت میکنم، ظرافت و نازکی کمرت منو یاد ناز بانو میندازه! لطافتت از برگ گل بیشتره. درست مثل مادرت.
توی چشمای قهوهای و سوزانش خیره شدم.
- چشمامم به شما رفته. دقیقاً همرنگ و هماندازه!
چشمام رو بوسید و به آسمون عروج کردم.
- از این چشما پاکی میباره.
با صداقت و از ته دل گفتم:
- درست مثل چشمای خودت!
خندید و توی بغلش چرخوندم.
- وقتی اینجوری شیرین زبونی میکنی، دوست دارم یه لقمهی چپت کنم وروجک!
سرم رو روی سـ*ـینهش گذاشتم و چشمام رو بستم.
- هرکاری دوست داری بکن پدر جان... جای من همیشه توی آغوشت امنه.
- بهنظر منم بهتره بیشتر تمرین کنی. امروز برعکس همیشه قدر نبودی!
جک چشمکی زد و گفت:
- نگران نباش. حلش می کنم استاد.
امید دستی به شونهش زد و به من اشاره کرد که راه بیفتم. یه قدم عقبتر از من راه میرفت. بعد از چند لحظه صدای بمش به گوشم خورد.
- این همه جدیت فقط توی محیط کاره؟
همونجور که به مسیر روبهروم نگاه میکردم، جوابش رو دادم:
- چهطور؟
خندهی جذابش رو هم ندیده میتونستم تشخیص بدم.
- از دادن جواب فرار نکن!
ایستادم و بهسمتش برگشتم. همه اعتماد به نفسم رو توی نگاهم ریختم. هرجوری که بود باید اقتدار خاصم رو به امید رضایی هم نشون میدادم. اونقدر تیز نگاهش کردم که مطمئنم برای چند ثانیه مسخ نگاهم شد.
- آقای رضایی من هیچوقت از هیچ چیزی فرار نکردم و نمیکنم! لطفاً اینو برای همیشه یادتون باشه!
دستاش رو توی جیبهای شلوارش فرو کرد و همونجور که خیره چشمهای سرکشم بود، در جواب حرفم گفت:
- دلیل این عکسالعمل تند چیه؟
دیگه شک نداشتم که تحتتأثیر جدیتم قرار گرفته برای همین با خیالی راحت، روی پاشنهی پا چرخیدم و به راه رفتن ادامه دادم. صدای پاشنههای بلندم توی سالن میپیچید و غرق قدرتم میکرد.
- دلیلش به خودم ربط داره!
***
وارد خونه که شدم، صدای آهنگ لاو استوری سراسر محیط رو پر کرده بود و خبری هم از خدمه نبود! فضای تاریک و پر از شمع، علاوه بر اینکه یه صحنهی رمانتیک رو رقم زده بود، پر از غم و حسرت هم بود!
- برگشتی نمازم؟
رو کردم به پدر که داشت از راه پله پایین میومد. کتوشلوار خوش دوختش، بدجوری توی هیکل مردونهش دلبری میکرد. لبخند خستهای زدم.
- اینجا چه خبره؟
نگاهی به سراسر خونه انداخت و با صدایی که معلوم بود بهشدت سعی میکنه که نلرزه، جوابم رو داد:
- یادت رفته امروز چه روزیه؟
چه روزی بود؟ کمی فکر کردم؛ اما چیزی یادم نیومد. اینقدر این چند وقت درگیر کار و مشغول برنامهریزی بودم که وقت نمیکردم به مسائل فرعی فکر کنم. نزدیکم شد. محو چشمای غمگینش شدم. زمزمه کردم:
- چی شده؟ این همه غم برای چیه؟
دست ظریفم رو میون دستای بزرگ و پر محبتش گرفت. بـ..وسـ..ـهی عمیقش روی پیشونیم، باعث شد چشمام بسته بشه. میخواستم با همهی وجود اون بـ..وسـ..ـه رو حس کنم. بـ..وسـ..ـههای پدر بهترین آرامبخش زندگی من بود. همونجور که داشتم حلاوت این حس رو پیش خودم مزهمزه میکردم، صداش به گوشم خورد.
- امروز روزیه که من خوشبختترین مرد دنیا شدم!
چشمام رو باز کردم. اونم بهم خیره بود.
- امروز روزیه که بهخاطر اون همه خوشبختی، برای اولین بار از خدا ترسیدم!
چشماش پر از اشک بود؛ اما میدونستم غرور مردونهش اجازهی خودنمایی به اون مرواریدهای گران بها رو نمیده!
- امروز، روزه تولد دوباره منه!
یه قدم نزدیکتر اومد و دست راستش رو به چشمام کشید. پلکهام روی هم افتاد. نوازش دستش، منو مـسـ*ـت حضورش کرد.
- امروز من با مادرت بهشت رو هم دیدم! به فراتر از بهشت رسیدم.
پیشونیم دوباره از بـ..وسـ..ـهی پر از عشقش داغ شد.
- امروز روز ازدواج من و مادرته!
چشمام رو باز کردم و گذاشتم قطره اشکی که از بغض توی صدای پدرم داشت چشمم رو اذیت می کرد، روی گونهم بچکه.
دستم رو بهسمت وسط سالن کشید و در همون حینم گفت:
- امروز روز شادیه نه گریه! یه جشن دو نفره ترتیب دادم که با دخترم شادی کنم.
میخواست وانمود به شاد بودن کنه، درست مثل هر سال! و این برای من ارزش داشت! هنوز هم بعد از گذشت 21 سال از فوت مادرم، به عشقش وفادار بود. با اینکه میتونست بهترینها رو دوباره داشته باشه؛ ولی نخواست و از همه گذشت.
.به یاد مادرم زندگی میکرد و به من میرسید. اسطورهی زندگیم، پدر بود که به راستی هم واقعاً پدر بود!
آهنگ عوض شد و رمانتیکتر شد. توی آغوشش کشیده شدم.
- افتخار رقـ*ـص با این پیرمرد رو میدی؟
مثل خودش مصنوعی خندیدم و گونهش رو بوسیدم.
- پیرمرد؟ خودتم میدونی که داری شکسته نفسی میکنی.
دستاش رو دور کمرم محکمتر حلقه کرد. دستای من هم دور گردنش محکمتر شد.
-وقتی بغلت میکنم، ظرافت و نازکی کمرت منو یاد ناز بانو میندازه! لطافتت از برگ گل بیشتره. درست مثل مادرت.
توی چشمای قهوهای و سوزانش خیره شدم.
- چشمامم به شما رفته. دقیقاً همرنگ و هماندازه!
چشمام رو بوسید و به آسمون عروج کردم.
- از این چشما پاکی میباره.
با صداقت و از ته دل گفتم:
- درست مثل چشمای خودت!
خندید و توی بغلش چرخوندم.
- وقتی اینجوری شیرین زبونی میکنی، دوست دارم یه لقمهی چپت کنم وروجک!
سرم رو روی سـ*ـینهش گذاشتم و چشمام رو بستم.
- هرکاری دوست داری بکن پدر جان... جای من همیشه توی آغوشت امنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: