کامل شده رمان روح مردگی | Essence کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/11
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
80
امتیاز
116
خندیدم و با سرفه، به زور گردنم رو آزاد کردم. تسلیم شدم که آرشام باخنده گفت:
- باشه اصلا، ممد گنگش بالاس.
آروین گفت:
- موی فرفری رو چه به گنگستری؟
باخنده خطاب بهش گفتم:
- چه ربطی داره، مگه خودش سفارش داده از کارخونه فرفری درآد؟
خندیدیم، ولی طولی نکشید که صدایی از پشت در اتاق آروین اومد:
- آروین خان چند دیقه بیا بیرون ببینم.
فکر کنم هر سه تامون بی کرک و پر شدیم، آروین بیشتر چون صدای بلند و جدی باباش بود. با دهن باز از رو زمین بلند شد و گفت:
- یا ابولفضل.
زدیم زیر خنده و اون هم با خنده، از اتاق رفت بیرون. آرشام بهم تنه زد و گفت:
- با من شوخی نداشته باش.
رو کردم بهش. لحظه‌ای فکر کردم، به چند روز پیش، که می‌پرسید اگه اون هم بمیره من انقدر عادی واکنش نشون می‌دم؟ فکر نمی‌کردم بتونم واکنش عادی نشون بدم، چون توی یه سال وابستگی رو داشتیم، ولی باز هم آروین تنها کسی بود که از همه به خودم نزدیک‌تر حسش می‌کردم.
گفتم:
- چته ممد.
- خفه شو رامین.
- باشه خب.
بعدها با خودم هنوز هم به آرشام فکر می‌کردم. به موهای وز و مژه‌های پُر و رنگ آبی پررنگ با رگه‌های سبز چشم‌هاش، حرف‌هامون و بحث‌هامون و همه رفاقتمون. هیچوقت فکرش رو نکرده بودم بی دلیل، اتفاقی بیوفته که دیگه هیچوقت، کسی اون رو نداشته باشه.
وقتی آروین اومد و با تردید و یکم به هم ریختگی، به آرشام گفت:
- آرشام، حمید اینجاس.
نمی‌دونستم یه روز از توی اتاق موندن و از پنجره به بحث حمید و آرشام نگاه کردن، پشیمون بشم.
انقدر صدای داد و بی داد حمید، عموی آروین، سریعا توی حیاط بزرگ این خونه پیچید، که چون از این بالا به کوچه هم دید داشتم، می‌دیدم همسایه‌ها دم در خونه جمع شدن و انگار به بحث گوش می‌دن.
خونه‌شون طبقه دوم بود. ضربات پام رو با سرعت به پله‌ها وارد می‌کردم و وقتی اومدم توی حیاط، متوجه شدم فقط صدای حمید نیست، صدای آرشام هم قاطی صداش بود. داشتن در مورد چی بحث می‌کردن؟
پشت آرشام وایسادم و به تابعیت از آروین بازوش رو گرفتم. آرشام خطاب به حمید، که توی فاصله دو متریمون بود، عصبی و بلند گفت:
- مشکل من نیست که شماها عرضه نگه داشتن نداشتین و ازتون زدن!
حمید، درحالی که بازوش اسیر دست بابای آروین بود، به قصد حمله اومد جلوتر و داد کشید:
- من تو و اون داداشای ق* رو می‌کُشم، همه‌تونو می‌کُشم، آشغالای پست فطرت!
بازوی آرشام رو کشیدم و گفتم:
- آرشام بیا بریم، ولش کن.
یادم می‌اومد مختصر در مورد نسبتشون با هم، باهام حرف زده بود و به حساب همون گذاشتم بحث رو.
آرشام به سمت من برگشت و خطاب به حمید گفت:
- هر غلطی می‌خوای بکن بابا، مرتیکه شیرین عقل.
حمید رو دیدم که سرخ داد کشید:
- هر غلطی می‌خوام بکنم!
دستش رو از دست داداشش آزاد کرد و بابای آروین داد زد:
- حمید دیگه تمومش کن!
آروین بهم گفت:
- رامین آرشام رو ببر بیرون از اینجا.
دست آرشام رو محکم کشیدم. نمی‌دونم تقصیر من بود یا خودش، اگه از سر جاش جم نخورد و حمید با یه تیکه چوب کلفت که از گوشه حیاط همون موقع پیدا کرد، به سمتمون هجوم برد.
وسط اون دادهای آروین و باباش و عموش، من بودم که روی حمید تمرکز داشتم و تا ثانیه آخر، سعی کردم جلوی دستش که با چوب بالا رفت، بگیرم، اما خیلی دیر شده بود، خیلی دیر شده بود و من، نهایتش متوجه شدم با چشم‌های گرد، صورت سرخ و دهن باز و دندون‌های زرد، عقب و عقب‌تر رفت، در حالی که محوِ آرشام بود.
وقتی آرشام درحالی که به حمید خیره بودم، بی حال به پشت بهم برخورد کرد، حواسم رو بهش دادم و چون تحمل وزنش رو سر پا نداشتم، نشستم و روی زمین خوابوندمش.
به چشم‌های بسته‌ش خیره شدم و هول صداش زدم، فقط چشم‌هاش رو بی حال باز و بسته کرد. سرش روی پاهام بود. صورتش رو با دست‌هام قاب گرفتم و باز هم چند بار صداش زدم.
وقتی بلند شد و پشت بهم نشست، از تپش قلبم کاست. خودم رو کنارش کشیدم و خیره به نیم رخش گفتم:
- آرشام، خوبی داداش؟
شونه‌ی راستش رو گرفتم و با تن صدای خیلی پایین گفت:
- سرم خیلی درد می‌کنه... .
- خیلی درد می‌کنه؟
دست راستم رو پشت سرش کشیدم. مطمئن شدم، خیلی درد می‌کرد. وقتی گرمی و خیسی روی انگشت‌هام حس کردم، دستم رو عقب کشیدم و نگاهشون کردم. مقدار زیادی خون از انگشت‌هام، کف دستم سرازیر شد، اما خیلی کمتر از وقتی بود که آرشام برای همیشه از حال رفت و اون موقع، خون زیادی از سرش کف حیاط پخش شد. شوکه داد کشیدم:
- آروین!
آروین با عجله کنار آرشام نشست و گفتم:
- دوباره از حال رفت، داره ازش خون می‌ره!
آروین هول گفت:
- چیزیش نیست رامین، رامین تکونش نشده... .
***
- بابام می‌گفت این شلوار بخاطر اینکه جر خورده انقدر گرونه.
بردیا که کنار کیان روی زمین نشسته بود، گفت:
- راست می‌گـه، شلوار سالم بگیر خودت جر بده.
پرسیدم:
- چقدر زاپ داره مگه؟
بردیا با خنده گفت:
- ببین پای چپ کلا جر خورده؛ خودم یه بار سر پوشیدن یکی از اینا تا ته جرش دادم.
بی صدا خندیدم. نمی‌دونستم چرا پای گفتگوی این دوتا نشسته بودم؛ شاید از حس بدِ کلافه بودن، چون کلافه بودن حس بدی بود. وقتی نمی‌دونستم دقیق چرا چیزی شده و چی قراره بشه و صورتِ به هم ریخته‌ی ذهنم، با اسید هم پاک نمی‌شد. کیان خطاب بهم گفت:
- داداش، اینا دوتان ولی سلیقه‌شون با هم جور نیست، اون یکی رو می‌زنن تو سر این.
بردیا گفت:
- اون فقط چَشم و بله تو دهنشه که می‌زننش تو سر همه.
گفتم:
- کیو می‌گین اصلا، یعنی چی دوتان.
 
  • پیشنهادات
  • Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    کیان جوابم رو داد:
    - دوقلوان.
    - جدی؟ اون کجاس پس؟
    کیان چیزی نگفت و بردیا خندید. گفت:
    - بارمان با کیان جور نیست.
    - چرا؟
    کیان گفت:
    - یادم نیست سر چی دعوامون شد؛ حتما منتظر بوده برم بگم جون ناموست باهام قهر نباش.
    گفتم:
    - بهش میاد خرخون باشه.
    بردیا با تاکید گفت:
    - یه چیزیه... .
    - بیخیال؛ راستی، امتحان دینی دادی؟
    کیان گفت:
    - آره نه و نیم شدم.
    - چقدر میلی متری رد کردی.
    - این از ده نمره بود، قبلی بیست نمره.
    - خب خوبه.
    بردیا درحالی که معلوم نبود از کِی داره به چی می‌خنده، رو کرد به کیان و گفت:
    - من نفهمیدم این کیه.
    من رو می‌گفت. کیان بهم نگاهی کرد و گفت:
    - مخت آکبنده.
    بردیا گفت:
    - خب بگو کیه دیگه!
    گفتم:
    - کارتونو بکنین، از اینجا به بعد شوخی ندارم.
    از لبه تخت کیان پاشدم، اون دو تا رو که کنار هم چهار زانو نشسته بودن، رد کردم و از اتاق اومدم بیرون. حس می‌کردم حتی یه لحظه هم نمی‌تونم از فکر کردن به بدبختیِ دیروز، دست بکشم.
    روی پله چهار یا پنجم، بین طبقه بالا و پایین خونه، نشستم و منتظر آروین موندم که بعد چهار بوق جواب داد:
    - چیه رامین.
    - کجایی؟
    - خونه.
    - بهش سر نزدی؟
    یه مکث طولانی کرد و گفت:
    - نه رامین! مگه نگفتن حالش بد نیست؟!
    - تو به اون وضعش می‌گی خوب؟! از اون موقع یه لحظه هم بهوش نیومده!
    - من چیکار کنم؟! تو چته که جدیدا انقدر جوش می‌زنی؟ سر طناز یه طوری رفتار کردی انگار یه بارم ندیده بودیش!
    بازو و دست راستم رو به نرده کنارم تکیه دادم و پرسیدم:
    - آروین تو مشکلت با من سر طنازه؟
    - نه!
    - من نمی‌تونستم کاری براش انجام بدم، هیچکس نمی‌تونست زنده‌ش کنه!
    - برای آرشامم نمی‌تونی کاری کنی، هیچکس نمی‌تونه!
    خواستم حرف بزنم که عصبی ادامه داد:
    - انقدرم پیگیر نباش.
    - سر اینکه گفتی خودت می‌ری پیشش دارم باهات حرف می‌زنم، وگرنه به ولله حوصله‌ت نیست الان.
    عصبی خندید و گفتم:
    - خودم می‌رم پیشش اصلا، فعلا نمی‌خوام چشمم بیوفته بهت.
    - برو بابا تو هم... هر غلطی می‌خوای بکن.
    چیزی نگفتم و قطع کردم. اون موقع‌ها نمی‌فهمیدم چرا آروین انقدر عصبی بود، و بعدا فهمیدم فشار از طرف خانواده‌ش روش زیاد بوده و از من دیوار کوتاه‌تر برای بالا رفتن نداشته. هیچوقت به اندازه‌ی وقتی که آرشام توی کما بود، از شدت مشغول بودن ذهن، یادم نرفته بود دور و اطرافم چی می‌گذره و من چطور سر از جاهایی که توشون بودم، در می‌اوردم.
    ما کسی که توی آی سی یو خوابیده رو، بیهوش فرض می‌کردیم، درحالی که مشخص نیست دکترها چطور تشخیص می‌دادن توی بدن اون شخص چخبره. اصلا وقتی از پشت شیشه نگاهش می‌کردم و با تمام سلول‌های مغزم، سعی می‌کردم حرف‌های بهزاد، شوهر خواهرش رو، با وضعیت جسمیش از اینجا تطبیق بدم، کم می‌اوردم و خودم رو جاش می‌ذاشتم. چقدر درد می‌کشید؟ و چقدر این ساعت‌ها از دیروز ظهر تا الان بعد از ظهر، مبهم و بهت آور و سریع می‌گذشتن.
    باورم نمی‌شد وقتی بهزاد می‌گفت:
    - دکترا گفتن دیروز خوب بود حالش، ولی امروز یکم خون ریزی داخلی داشته... به خواهر و مادرش چیزی نگو شما، ولی حالش اصلا خوب نیست.
    از بهزاد گذشتم و سست این راهرو رو طی می‌کردم، که دستی نگهم داشت. وقتی دیدمش، پسش زدم و داشتم به راهم ادامه می‌دادم که گفت:
    - هوی، وایسا ببینم!
    بازوی راستم رو سفت چسبید و دنبال خودم کشیدمش. گفت:
    - مگه نمی‌گم وایسا!
    میخکوب وایسادم و سریع برگشتم سمتش که عقب‌تر رفت. گفتم:
    - چته!
    - حالش چطوره؟
    بازوم رو کشیدم و بلند گفتم:
    - خوب نیست! خوب، نیست!
    به پشت برگشتم و چیزی نمونده بود به حیاط برسم. پذیرش رو که رد کردیم، آروین پرسید:
    - چرا خوب نیست؟
    - خون ریزی داشته!
    به زور روی یه نیمکت نشوندم، شونه راستم رو سفت با دستش گرفت و شاید صداش، نمی‌دونم، از عصبانیت می‌لرزید:
    - کی اینا رو بهت گفته!
    - دکترا.
    - مطمئنی؟!
    رو کردم بهش و با غیض گفتم:
    - مگه مهمه برات؟! آره؟!
    ابروهاش رو بالا برد و مأیوس تاکید کرد:
    - مهمه احمق! مهمه!
    - مشخصه قشنگ.
    - انقدر نفهم نباش، اعصابمو خورد نکن!
    - عموت کجاس اصلا؟
    با حرص شونه‌م رو هول داد، رو کرد به جلو و خفه گفت:
    - نمی‌دونم، گم و گور شده آشغال... .
    - چرا گم و گور شده؟
    - چی می‌گی، انتظار داری راست راست بیاد راه بره؟! حکمش قصاصه، یا شایدم اعدام.
    دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت، بالا برد و موهاش رو چنگ زد. گفتم:
    - باورم نمی‌شه.
    کلافه زیر لب گفت:
    - تقصیر من بود، نباید می‌ذاشتم حمید بیاد.
    - سر چی داشتین دعوا می‌کردین؟
    - ولم کن رامین.
    داشت بلند می‌شد، به زورِ چسبیدن دستش نگهش داشتم و بهت‌زده گفتم:
    - حکم حمید، چرا باید اعدام باشه!
    با چهره در هم گفت:
    - اگه این بمیره، اعدامش می‌کنن!
    - شما چرا از الان دارین حدس مُردن اینو می‌زنین!
    لحظه‌ای خشمگین بهم نگاه کرد و در لحظه بهم فهموند:
    - چرا انقدر گیراییت پایینه! ضربه رو زده تو سر اون! خون ریزی هم که داره! چطور باید زنده بمونه؟!
    من از همون موقع‌ها بود که دلم نخواست هیچوقت حقیقت محض رو باور کنم، حقیقت محض و سکوت مطلق اون که با درد خوابیده بود و ازش نمی‌نالید، خودش رو توی درد خفه کرده بود و من اگه به جاش بودم، به روی خودم و همه می‌اوردم اگه بریده باشم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - جای موسوی خیلی خالیه.
    تکیه از طرف راست چهارچوب در گرفتم و بی تفاوت نسبت به حرفش، گفتم:
    - یه کاری برات داشتم.
    - بگو.
    - تو می‌تونی مشتری واسه یه خونه جور کنی؟
    نفس عمیقی کشید و روی صندلی پشت میزش، کمی جا به جا شد و پرسید:
    - چه خونه‌ای؟
    - خونه‌ی من.
    - می‌خوای بفروشی؟
    - آره.
    مکثی کرد و پرسید:
    - چرا؟
    - دیگه... می‌تونی یا نه؟
    - باشه با یه نفر صحبت می‌کنم، ولی باید خونه رو ببینن.
    - می‌دونم، باشه.
    از چهارچوب رد شدم و گفتم:
    - کاری، باری.
    - نه به سلامت.
    نه با عزتی و نه با این اولجایتو در مورد آرشام، حرفی نمی‌زدم. گرفته‌تر از هر وقتی بودم و از اصرار محمد، به ناچار باز باید اون روانپزشک دیوونه رو می‌دیدم.
    یادمه همیشه با لبخند شروع می‌کرد و می‌گفت:
    - روز دوم دوا درمون دیوونه بودنت.
    خیلی طول کشید تا بتونم اجازه ندم این حرفش روی مغزم، یه تنه جولان بده. اوایل تا اواسطِ توی کار باهاش بودن، فکر نمی‌کردم یه روزی بیاد که درگیر یه عضو از تمام چیزی که داشت، بشم.
    بهش می‌گفتن امیری؛ شکیبا امیری سی و نه ساله بود که ده سال سابقه کار داشت، تونستم تا اینجا بشناسمش، ولی از روحیات و خلقیاتش زیاد فهمیده بودم و هر کاری می‌کردم، نمی‌تونستم باهاش راحت باشم.
    انگار پشت اون میز که می‌نشست، دلخوشیش سر به سر من گذاشتن بود. من هم کم کم یاد گرفتم مثل خودش به حرف‌هاش و تیکه‌هاش توجه نکنم و متمسخرانه، فقط بخندم. اما درکل، تونست خیلی توی زندگیم بهم کمک کنه و اگه خودش و یکی دو تا از افراد نسبت دار باهاش نبودن، داستان زندگیم اساسا تغییر می‌کرد.
    یکم که گذشت، از اینکه بهم می‌گفت دیوونه حس بدی نمی‌گرفتم. از هیچ حقیقتی حس بدی نمی‌گرفتم، تا یادمه این حس نگرفتن رو بلد بودم. تا دو سه جلسه اول، فکر می‌کردم اون قضیه دو قطبی یه شوخیه، ولی به مرور زمان دو شخصیت کاملا در تضاد و پارادوکس با هم رو، توی خودم حس می‌کردم.
    از افسردگی، دردناک به خود لرزیدن، از شیدایی، هیجان عجیبی زیر پوست دویدن؛ این دو جمله، وصف ناچیزی دربرابر بیماری دو شخصیتیه. بیماری عجیبی بود و اینکه در کنارش وضع حافظه‌م تعریفی نباشه، همه چیز رو سخت‌تر می‌کرد و قلبم، شاید از قدرتِ مبارزه‌ی تن به تنِ دو شخصیتِ به من نامربوطِ درونم، ضعف می‌کرد.
    تعریفاتم از زندگیم و این بیماری، شدیدا بی معنا و مفهوم و حرف ایهام و مزخرف نبود. فقط یه بخش خیلی کوچیک از اون حجم سختیِ دست و پنجه نرم کردن با حقیقتی که تصورش هم برام از مرگ تلخ‌تر بود، توی این داستان‌ها خلاصه می‌شد و من نمی‌دونم توی گفتنش موفق بودم یا نه، اما از توانم هر چی براومد و از فشار هر چی به سرم، از من الفبایی ساخت که پر از حرف خوانا و ناخوانا و معنی و منظور دور و نزدیک شدم. و درک و ادراک این مفاهیم نه چندان سخت و به زبان ساده، چند ساعتی جای من بودن و شاید هم فقط یکم بهم فکر کردن بود.
    شکیبا می‌گفت:
    - این مریضیای مربوط به روح و روان، تقصیر همه چیو سخت گرفتنه.
    می‌گفتم:
    - بخاطر دنیا رو بیشتر از بقیه فهمیدنه.
    - اما یه چیز مشترک بین شماها هست، اینه که توی سطح بالا و فلسفی حرف زدن تک‌اید.
    - شاید.
    - مصرف داروهات رو از امشب شروع کن، آقای پارسا می‌گفت هنوز قانع نشدی لازمشون داری.
    کمتر کسی می‌تونست من رو قانع کنه که به چیزی که بهش میلی ندارم، نیاز دارم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    ال ای دی آبی توی اتاق روشن بود و من، به بطری کوچیک سفید و لیوان آب شیشه‌ای، روی عسلی کنار تخت، خیره بودم. نگاه دو چشم، در انتظار زیر بارِ زور رفتنِ من بود.
    لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم و نهایتا، نخواستم محمد رو سر پا خسته کنم. بطری رو برداشتم و درش رو که کمی بهش وصل بود، باز کردم. تکونش دادم، صدای به هم خوردن قرص‌ها به هم دیگه و دیواره داخلی بطری می‌اومد.
    بطری رو کج کردم و یه قرص هدایت کردم کف دستم. در بطری رو که با شست دست راست بستم، با دو تا انگشت کپسول رو به صورتم نزدیک کردم. بهش خیره شدم. یه طرفش صورتی و یه طرفش سفید بنظر می‌اومد.
    بیخیال شدم، وقتی می‌دیدم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم، بیخیال شک مشهود توی چشم. گذاشتمش توی دهنم و به زور آب قورتش دادم. به محمد نگاه نکردم و معذب دراز کشیدم روی تخت. محمد اومد و بطری آب رو برداشت، رفت و در رو بست.
    به پهلو خوابیدم و به بطری نگاه کردم. نمی‌دیدم روش چی نوشته، برش داشتم و خوندم:

    Lithium
    گذاشتمش سر جاش و طاق باز خوابیدم. گوشیم رو بی اختیار چک می‌کردم، یاد این بدبختی‌ها می‌افتادم. یادم که نمی‌رفتن، بیشتر بهشون فکر می‌کردم. به آرشام؛ می‌شد بهوش بیاد؟ از علی چخبر؟ منتظر بودم بیاد و تلافی کنه، تا چند ماه دیگه بازی نداشتم و اختیاری بود برم تمرین. اما، از آزار دادنش واقعا لـ*ـذت عجیبی بردم، می‌شه باز هم این کار رو بکنم.
    چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. مدتی گذشت، به جایی کشیده شدم که تا حالا ندیده بودم. نور آفتاب می‌زد و مطمئن بودم وقتی روی تختم دراز کشیده بودم، شب بود. چطور انقدر سریع زمان رو رد کرده بودم؟ شاید زمان رو برای رسیدن به آینده چنگ نزده بودم، شاید از حال به عقب رونده شده بودم. نور آفتاب، دو دست روی فرمون. نور آفتاب، دو دست روی فرمون. نور آفتاب، فضای تنگ یه ماشین. دو دست روی فرمون، شیشه جلو و جاده و ماشین‌هایی که از کنارم رد می‌شدن.
    آفتاب مستقیم به صورتم می‌خورد. لحظه‌ای زیر چشمی کنار رو پاییدم، چیزی در یک آن به چشمم خورد. نگاه روش متمرکز شد و تصویر عجیبی دیدم. صورت؟ عادی بود با اون رنگ پریدگی و خون خشک شده پخش دور لب ها؟
    نگاه طولانی مدت به تصویر، عادتم نمی‌داد. آزار می‌دیدم، عجیب بود. صورت، رنگ پریدگی و خون خشک شده پخش دور لب ها، صورت و ژولیدگی موهای سیاه، خون و چشم‌های بی روحی که روی چشم‌هام متمرکز بودن.
    یکم نه، خیلی، خیلی گذشت و بجای تصویرش، تصویر انحراف از راه، شاخه‌های درخت که به شیشه برخورد می‌کردن و صدای در هم خورد شدن قسمت جلوی ماشین، برای شنواییم خودنمایی می‌کردن. بعد، تاریکی بود و بعدش حس سقوط آزاد و از کار افتادن همه بدن در یک لحظه و بعدترش، پاهام رو عصبی به سمت داخل جمع کردم و از خواب پریدم.
    گر گرفته بودم و به هم ریخته نفس می‌کشیدم. همه چیز عادی بود، نور آبی و تخت و اتاق، که اول بنظرم ده برابر اندازه اصلی خودشون بودن و کم کم، اندازه شدن.
    ***
    - تا خود صبح می‌دیدمش، مزخرف بود، هی تکرار می‌شد.
    با احساس مرهم بودن بهم خیره شد و گفت:
    - اگه می‌خوای بازم بگو.
    - چی بگم!
    - هر چی.
    - وضعم خرابه بعضی موقع‌ها داداش... دیگه خودم رو حس نمی‌کنم.
    مکثی کرد و گفت:
    - سخته، می‌ترسی؟
    - نه از پسش برمیام.
    خواست چیزی بگه که رشته کلام بحث رو بُریدم:
    - آروین... می‌گن با خانواده‌ش صحبت کنیم اعضای بدنش رو، اهداء کنن.
    - باید بهشون بگیم.
    - نه نباید بگیم... باور نمی‌کنم اصلا.
    مکثی کردم و خیره بهش ناباورانه پرسیدم:
    - اینکه می‌گن اعضای بدنشو اهداء کنن یعنی چی آروین؟
    سرش رو انگار متاسف تکون داد و چیزی نگفت. اون لحظات، از همه چیز می‌دونستم و به نفهمیدن تظاهر می‌کردم. برام سخت بود، باورش، همه باورش و باور همه چیز. رفتنش، بی دلیل، اون روز، توی اتاق باهم حرف می‌زدیم، توی حیاط فقط یه لحظه، یه ضربه، یه وجود رو گرفتنِ یه بی وجود، چرا باید واقعا می‌رفت؟
    وقتی می‌گفتن احتمالا صدا رو می‌شنوه، تمام سعیم رو می‌کردم کنارش صدای اشک‌هام درنیاد. پوستش از سفیدی به زردی کشیده شده بود. اون همه دستگاه و لوله وصل بهش، اذیتش نمی‌کرد؟ خیلی اضافه بودن، حس می‌کردم اون از یه خستگی زیاد خوابیده و نمی‌خواد بیدار شه، ولی این‌ها رو هم نمی‌خواد.
    پشت چشم‌هاش کبود بود. دست راستش رو گرفتم. خیلی سرد بود. با فشار هم دماش رو نمی‌تونستم تغییر بدم. هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد و به از دست دادن خیره می‌شدم. نباید می‌رفت، نمی‌تونستم تصور کنم که نباشه.
    خسته بودم از اینکه وقتی از بدبختی ذهنی دور می‌شدم، اشخاص اون رو به یادم می‌اوردن. حوصله کیان رو نداشتم و اون که آروین همه چیز رو براش توضیح داده بود، از من می‌پرسید:
    - حال رفیقت خیلی بده؟
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    چطور باید می‌فهموندم حرفِ اهداء عضوش رو می‌زنن، من که خودم رو به نفهمیِ مطلق می‌زدم، نمی‌تونستم چیزی بفهمونم و حتی نمی‌خواستم. جواب دادم:
    - هنوز معلوم نیست.
    - خوب می‌شه داداش، میای یه دست پی‌اس؟ هر چی بگی.
    داداشش بودم که بهم می‌گفت داداش؟ اون موقع این رو از خودم می‌پرسیدم و چقدر از ندونستن، این سوالات رو از خودم می پرسیدم، و حقایق جلوی چشم‌هام بودن و من از همیشه کورتر بودم. اون روزها خیلی تباهی کشیدم و به هم ریختگیم، مثل به هم ریختگی همه حرف‌هام بود، هر کسی نمی‌فهمید.
    اون روزها، تمام چیزهایی که از گذر زمان و زندگی می‌فهمیدم، یه سِری پاراگراف کوتاه و بی معنی و زود گذر بود که فقط وقت آدم رو برای رسیدن به بدبختی‌های بیشتر، می‌گرفت.
    ***
    - این چه وضعیه که داری!
    دست راستم رو توی دست راستش رو فشار می‌داد. در حالی که به سقف خیره بود، گفت:
    - چی شد، بگو رامین... .
    دستش رو فشار دادم و گفتم:
    - تموم شد.
    آروین چشم‌هاش رو بست و گفت:
    - نباید می‌ذاشتم بیاد... .
    از شدت نفس نفس زدن، قفسه سـ*ـینه‌ش با سرعت بالا و پایین می‌شد. روی تخت، با پای چپ گچ گرفته و پای راست در رفته. چقدر اون موقع ها، همه چیز یهو مثل موی بلند و به دست باد سپرده شده، در هم می‌پیچید.
    گفتم:
    - حداقل تو زنده بمون آروین.
    - درد دارم.
    از چی بدنش رو کش می داد؟ انگشت‌های دست راستم رو روی ابروی راستش گذاشتم، که بخیه‌هاش با چسب زخم پوشیده شده بود.
    گفتم:
    - هیچی نیست طاقت بیار.
    - مامان و بابام کجان رامین؟! بهشون بگو بیان!
    وقتی سریع رو کرد بهم، ترسیدم، از حقیقتی که باید می‌دونست و مانع می‌شدم. خشمگین نگاهم می‌کرد و گفتم:
    - میان، نگران هیچی نباش تو.
    دکتر با خوش رویی اومد توی اتاق، هیچ تلاشی برای دیدن آشوبِ از همه نظر تابلوی ما نکرد.
    آروین گفت:
    - من می‌دونم یه چیزی شده، بگو بیان، زنگ بزن، می‌خوام با مامانم حرف بزنم...
    نقطش رو کور کردم:
    - یادته بهت می‌گفتم از پس کابوس‌هام بر میام، دروغ می‌گفتم، هر بار، از ترس می‌مُردم.
    در حد هذیون گفت:
    - دارم می‌میرم، به مامانم زنگ بزن... .
    به دکتر نگاه کردم که پای راست آروین رو توی دستش گرفته بود، ماساژ می‌داد و حتما طبق عادت می‌گفت:
    - الان تموم می‌شه، دردش یکمه فقط یه لحظه‌س، تحمل کن پسر.
    بهم نگاه کرد، با چشم به چیزی روی میزِ کنار تخت اشاره کرد و گفت:
    - اینو بذار توی دهنش.
    روی میز رو نگاه کردم و تیکه پارچه‌ای به هم گره زده شده رو دیدم، با رنگ سیاهش. برش داشتم و توی دهن آروین فرو کردم. می‌شنیدم که از شوک و درد هذیون می‌گفت:
    - امیر زنگ بزن، نمی‌خواستم بذارم برن، زنگ بزن بگو برگردن، بگو مامانمو بیاره، امیر... .
    فریادهاش اعصابم رو به هم ریخته بود و شدیدا از زنی که پشت در اتاق بود، شاکی بودم. رو به روش وایساده بودم و می‌گفت:
    - باید بهش بگم، الان از صبح تا حالاس که در جا مُردن!
    - ولی شما نمی‌دونین چه دردی می‌کشه اگه الان بگین!
    داد کشید:
    - فکر کردی من نمی‌کشم! برو انقدر دخالت نکن!
    سریع می‌گذشتن، تمام دقایق. از وقتی که با تمام عصبانیت از بیمارستان بیرون زدم، تا من رو به مطب روانپزشک بردنِ محمد، چقدر گذشت که متوجهش نمی‌شدم؟
    هجوم به یاد آوردن‌های پی در پی، مغزم رو به اغتشاش وا می‌داشت و من، هنوز نمی‌خواستم باور کنم و ساکت بودم. اما، کاسه صبر به ته کشیده شد، وقتی شکیبا، فرم امضاء جلوم گذاشت و گفت:
    - جلوی اسمت رو برای رضایت کامل، امضاء کن.
    و من، هیچ ردی از اسمِ من ندیدم. یه اسم بود، فقط یه اسم بود که آشناتر از هر اسمی بود و اسمِ من، کنارش غریبه بود. فقط از مطب تا خونه راهی نبود که فرار کردم، تا خود خونه دویدم و وقتی به در طلاییش رسیدم، با عصبانیت دکمه آیفون رو فشار دادم، مکررا. در که باز شد، باز ولش کردم و سمت در ورودی خونه، از کوچه تا آخر حیاط رو هجوم بردم.
    محمد رو وسط خونه دیدم. بی مقدمه و از راه نرسیده، با آرامشِ قبل طوفان و کلافه پرسیدم:
    - چرا این کارو باهام می‌کنی؟
    محمد، مبهوت بهم خیره بود و گفت:
    - چی... چی شده!
    داد کشیدم:
    - چرا این کارو باهام می‌کنی؟! نمی‌بینی نمی‌خوام بدونم؟! نمی‌بینی نمی‌خوام یادم بیاد؟! نمی‌بینی از خودم و این زندگی‌ای که تو برام ساختی متنفرم؟!
    - تو چته! چی داری می‌گی!
    - تمومش کن! بس کن!
    عصبی موهام رو چنگ زدم و با دو برابر توانم برای بالا بردن صدام، از خشم فریاد کشیدم:
    - دست از سرم بردار!
    به سمتم حرکت کرد، در حالی که دست‌هاش رو به معنای آروم باش جلوش نگه داشته بود. با صدای لرز دار گفت:
    - آروم باش، بهم نگاه کن... .
    برای آخرین بار، با نهایت جنون سرش داد کشیدم:
    - دیگه نمی‌خوام ببینمت!
    و چند لحظه بعد، من بودم که کناره‌ی خیابون رو با تمام سرعت، در پیش گرفته بودم و به خیال خودم، ازش فرار می‌کردم. از حقیقت، از خودم، از هر چیزی که کنار اون پدرِ غریبه بود، از اون حد تباهی که از خریت محض با خودم گفتم:
    - کاش من پسرش باشم.
    پایان جلد دوم.

    Essence
    9.1.00
    03:09a.m
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    https://add.pics/images/2021/01/15/payane-negah-copy.jpg
     

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    با تشکر از نویسنده رمان جهت دانلود در سایت قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا