- عضویت
- 2020/04/11
- ارسالی ها
- 57
- امتیاز واکنش
- 80
- امتیاز
- 116
خندیدم و با سرفه، به زور گردنم رو آزاد کردم. تسلیم شدم که آرشام باخنده گفت:
- باشه اصلا، ممد گنگش بالاس.
آروین گفت:
- موی فرفری رو چه به گنگستری؟
باخنده خطاب بهش گفتم:
- چه ربطی داره، مگه خودش سفارش داده از کارخونه فرفری درآد؟
خندیدیم، ولی طولی نکشید که صدایی از پشت در اتاق آروین اومد:
- آروین خان چند دیقه بیا بیرون ببینم.
فکر کنم هر سه تامون بی کرک و پر شدیم، آروین بیشتر چون صدای بلند و جدی باباش بود. با دهن باز از رو زمین بلند شد و گفت:
- یا ابولفضل.
زدیم زیر خنده و اون هم با خنده، از اتاق رفت بیرون. آرشام بهم تنه زد و گفت:
- با من شوخی نداشته باش.
رو کردم بهش. لحظهای فکر کردم، به چند روز پیش، که میپرسید اگه اون هم بمیره من انقدر عادی واکنش نشون میدم؟ فکر نمیکردم بتونم واکنش عادی نشون بدم، چون توی یه سال وابستگی رو داشتیم، ولی باز هم آروین تنها کسی بود که از همه به خودم نزدیکتر حسش میکردم.
گفتم:
- چته ممد.
- خفه شو رامین.
- باشه خب.
بعدها با خودم هنوز هم به آرشام فکر میکردم. به موهای وز و مژههای پُر و رنگ آبی پررنگ با رگههای سبز چشمهاش، حرفهامون و بحثهامون و همه رفاقتمون. هیچوقت فکرش رو نکرده بودم بی دلیل، اتفاقی بیوفته که دیگه هیچوقت، کسی اون رو نداشته باشه.
وقتی آروین اومد و با تردید و یکم به هم ریختگی، به آرشام گفت:
- آرشام، حمید اینجاس.
نمیدونستم یه روز از توی اتاق موندن و از پنجره به بحث حمید و آرشام نگاه کردن، پشیمون بشم.
انقدر صدای داد و بی داد حمید، عموی آروین، سریعا توی حیاط بزرگ این خونه پیچید، که چون از این بالا به کوچه هم دید داشتم، میدیدم همسایهها دم در خونه جمع شدن و انگار به بحث گوش میدن.
خونهشون طبقه دوم بود. ضربات پام رو با سرعت به پلهها وارد میکردم و وقتی اومدم توی حیاط، متوجه شدم فقط صدای حمید نیست، صدای آرشام هم قاطی صداش بود. داشتن در مورد چی بحث میکردن؟
پشت آرشام وایسادم و به تابعیت از آروین بازوش رو گرفتم. آرشام خطاب به حمید، که توی فاصله دو متریمون بود، عصبی و بلند گفت:
- مشکل من نیست که شماها عرضه نگه داشتن نداشتین و ازتون زدن!
حمید، درحالی که بازوش اسیر دست بابای آروین بود، به قصد حمله اومد جلوتر و داد کشید:
- من تو و اون داداشای ق* رو میکُشم، همهتونو میکُشم، آشغالای پست فطرت!
بازوی آرشام رو کشیدم و گفتم:
- آرشام بیا بریم، ولش کن.
یادم میاومد مختصر در مورد نسبتشون با هم، باهام حرف زده بود و به حساب همون گذاشتم بحث رو.
آرشام به سمت من برگشت و خطاب به حمید گفت:
- هر غلطی میخوای بکن بابا، مرتیکه شیرین عقل.
حمید رو دیدم که سرخ داد کشید:
- هر غلطی میخوام بکنم!
دستش رو از دست داداشش آزاد کرد و بابای آروین داد زد:
- حمید دیگه تمومش کن!
آروین بهم گفت:
- رامین آرشام رو ببر بیرون از اینجا.
دست آرشام رو محکم کشیدم. نمیدونم تقصیر من بود یا خودش، اگه از سر جاش جم نخورد و حمید با یه تیکه چوب کلفت که از گوشه حیاط همون موقع پیدا کرد، به سمتمون هجوم برد.
وسط اون دادهای آروین و باباش و عموش، من بودم که روی حمید تمرکز داشتم و تا ثانیه آخر، سعی کردم جلوی دستش که با چوب بالا رفت، بگیرم، اما خیلی دیر شده بود، خیلی دیر شده بود و من، نهایتش متوجه شدم با چشمهای گرد، صورت سرخ و دهن باز و دندونهای زرد، عقب و عقبتر رفت، در حالی که محوِ آرشام بود.
وقتی آرشام درحالی که به حمید خیره بودم، بی حال به پشت بهم برخورد کرد، حواسم رو بهش دادم و چون تحمل وزنش رو سر پا نداشتم، نشستم و روی زمین خوابوندمش.
به چشمهای بستهش خیره شدم و هول صداش زدم، فقط چشمهاش رو بی حال باز و بسته کرد. سرش روی پاهام بود. صورتش رو با دستهام قاب گرفتم و باز هم چند بار صداش زدم.
وقتی بلند شد و پشت بهم نشست، از تپش قلبم کاست. خودم رو کنارش کشیدم و خیره به نیم رخش گفتم:
- آرشام، خوبی داداش؟
شونهی راستش رو گرفتم و با تن صدای خیلی پایین گفت:
- سرم خیلی درد میکنه... .
- خیلی درد میکنه؟
دست راستم رو پشت سرش کشیدم. مطمئن شدم، خیلی درد میکرد. وقتی گرمی و خیسی روی انگشتهام حس کردم، دستم رو عقب کشیدم و نگاهشون کردم. مقدار زیادی خون از انگشتهام، کف دستم سرازیر شد، اما خیلی کمتر از وقتی بود که آرشام برای همیشه از حال رفت و اون موقع، خون زیادی از سرش کف حیاط پخش شد. شوکه داد کشیدم:
- آروین!
آروین با عجله کنار آرشام نشست و گفتم:
- دوباره از حال رفت، داره ازش خون میره!
آروین هول گفت:
- چیزیش نیست رامین، رامین تکونش نشده... .
***
- بابام میگفت این شلوار بخاطر اینکه جر خورده انقدر گرونه.
بردیا که کنار کیان روی زمین نشسته بود، گفت:
- راست میگـه، شلوار سالم بگیر خودت جر بده.
پرسیدم:
- چقدر زاپ داره مگه؟
بردیا با خنده گفت:
- ببین پای چپ کلا جر خورده؛ خودم یه بار سر پوشیدن یکی از اینا تا ته جرش دادم.
بی صدا خندیدم. نمیدونستم چرا پای گفتگوی این دوتا نشسته بودم؛ شاید از حس بدِ کلافه بودن، چون کلافه بودن حس بدی بود. وقتی نمیدونستم دقیق چرا چیزی شده و چی قراره بشه و صورتِ به هم ریختهی ذهنم، با اسید هم پاک نمیشد. کیان خطاب بهم گفت:
- داداش، اینا دوتان ولی سلیقهشون با هم جور نیست، اون یکی رو میزنن تو سر این.
بردیا گفت:
- اون فقط چَشم و بله تو دهنشه که میزننش تو سر همه.
گفتم:
- کیو میگین اصلا، یعنی چی دوتان.
- باشه اصلا، ممد گنگش بالاس.
آروین گفت:
- موی فرفری رو چه به گنگستری؟
باخنده خطاب بهش گفتم:
- چه ربطی داره، مگه خودش سفارش داده از کارخونه فرفری درآد؟
خندیدیم، ولی طولی نکشید که صدایی از پشت در اتاق آروین اومد:
- آروین خان چند دیقه بیا بیرون ببینم.
فکر کنم هر سه تامون بی کرک و پر شدیم، آروین بیشتر چون صدای بلند و جدی باباش بود. با دهن باز از رو زمین بلند شد و گفت:
- یا ابولفضل.
زدیم زیر خنده و اون هم با خنده، از اتاق رفت بیرون. آرشام بهم تنه زد و گفت:
- با من شوخی نداشته باش.
رو کردم بهش. لحظهای فکر کردم، به چند روز پیش، که میپرسید اگه اون هم بمیره من انقدر عادی واکنش نشون میدم؟ فکر نمیکردم بتونم واکنش عادی نشون بدم، چون توی یه سال وابستگی رو داشتیم، ولی باز هم آروین تنها کسی بود که از همه به خودم نزدیکتر حسش میکردم.
گفتم:
- چته ممد.
- خفه شو رامین.
- باشه خب.
بعدها با خودم هنوز هم به آرشام فکر میکردم. به موهای وز و مژههای پُر و رنگ آبی پررنگ با رگههای سبز چشمهاش، حرفهامون و بحثهامون و همه رفاقتمون. هیچوقت فکرش رو نکرده بودم بی دلیل، اتفاقی بیوفته که دیگه هیچوقت، کسی اون رو نداشته باشه.
وقتی آروین اومد و با تردید و یکم به هم ریختگی، به آرشام گفت:
- آرشام، حمید اینجاس.
نمیدونستم یه روز از توی اتاق موندن و از پنجره به بحث حمید و آرشام نگاه کردن، پشیمون بشم.
انقدر صدای داد و بی داد حمید، عموی آروین، سریعا توی حیاط بزرگ این خونه پیچید، که چون از این بالا به کوچه هم دید داشتم، میدیدم همسایهها دم در خونه جمع شدن و انگار به بحث گوش میدن.
خونهشون طبقه دوم بود. ضربات پام رو با سرعت به پلهها وارد میکردم و وقتی اومدم توی حیاط، متوجه شدم فقط صدای حمید نیست، صدای آرشام هم قاطی صداش بود. داشتن در مورد چی بحث میکردن؟
پشت آرشام وایسادم و به تابعیت از آروین بازوش رو گرفتم. آرشام خطاب به حمید، که توی فاصله دو متریمون بود، عصبی و بلند گفت:
- مشکل من نیست که شماها عرضه نگه داشتن نداشتین و ازتون زدن!
حمید، درحالی که بازوش اسیر دست بابای آروین بود، به قصد حمله اومد جلوتر و داد کشید:
- من تو و اون داداشای ق* رو میکُشم، همهتونو میکُشم، آشغالای پست فطرت!
بازوی آرشام رو کشیدم و گفتم:
- آرشام بیا بریم، ولش کن.
یادم میاومد مختصر در مورد نسبتشون با هم، باهام حرف زده بود و به حساب همون گذاشتم بحث رو.
آرشام به سمت من برگشت و خطاب به حمید گفت:
- هر غلطی میخوای بکن بابا، مرتیکه شیرین عقل.
حمید رو دیدم که سرخ داد کشید:
- هر غلطی میخوام بکنم!
دستش رو از دست داداشش آزاد کرد و بابای آروین داد زد:
- حمید دیگه تمومش کن!
آروین بهم گفت:
- رامین آرشام رو ببر بیرون از اینجا.
دست آرشام رو محکم کشیدم. نمیدونم تقصیر من بود یا خودش، اگه از سر جاش جم نخورد و حمید با یه تیکه چوب کلفت که از گوشه حیاط همون موقع پیدا کرد، به سمتمون هجوم برد.
وسط اون دادهای آروین و باباش و عموش، من بودم که روی حمید تمرکز داشتم و تا ثانیه آخر، سعی کردم جلوی دستش که با چوب بالا رفت، بگیرم، اما خیلی دیر شده بود، خیلی دیر شده بود و من، نهایتش متوجه شدم با چشمهای گرد، صورت سرخ و دهن باز و دندونهای زرد، عقب و عقبتر رفت، در حالی که محوِ آرشام بود.
وقتی آرشام درحالی که به حمید خیره بودم، بی حال به پشت بهم برخورد کرد، حواسم رو بهش دادم و چون تحمل وزنش رو سر پا نداشتم، نشستم و روی زمین خوابوندمش.
به چشمهای بستهش خیره شدم و هول صداش زدم، فقط چشمهاش رو بی حال باز و بسته کرد. سرش روی پاهام بود. صورتش رو با دستهام قاب گرفتم و باز هم چند بار صداش زدم.
وقتی بلند شد و پشت بهم نشست، از تپش قلبم کاست. خودم رو کنارش کشیدم و خیره به نیم رخش گفتم:
- آرشام، خوبی داداش؟
شونهی راستش رو گرفتم و با تن صدای خیلی پایین گفت:
- سرم خیلی درد میکنه... .
- خیلی درد میکنه؟
دست راستم رو پشت سرش کشیدم. مطمئن شدم، خیلی درد میکرد. وقتی گرمی و خیسی روی انگشتهام حس کردم، دستم رو عقب کشیدم و نگاهشون کردم. مقدار زیادی خون از انگشتهام، کف دستم سرازیر شد، اما خیلی کمتر از وقتی بود که آرشام برای همیشه از حال رفت و اون موقع، خون زیادی از سرش کف حیاط پخش شد. شوکه داد کشیدم:
- آروین!
آروین با عجله کنار آرشام نشست و گفتم:
- دوباره از حال رفت، داره ازش خون میره!
آروین هول گفت:
- چیزیش نیست رامین، رامین تکونش نشده... .
***
- بابام میگفت این شلوار بخاطر اینکه جر خورده انقدر گرونه.
بردیا که کنار کیان روی زمین نشسته بود، گفت:
- راست میگـه، شلوار سالم بگیر خودت جر بده.
پرسیدم:
- چقدر زاپ داره مگه؟
بردیا با خنده گفت:
- ببین پای چپ کلا جر خورده؛ خودم یه بار سر پوشیدن یکی از اینا تا ته جرش دادم.
بی صدا خندیدم. نمیدونستم چرا پای گفتگوی این دوتا نشسته بودم؛ شاید از حس بدِ کلافه بودن، چون کلافه بودن حس بدی بود. وقتی نمیدونستم دقیق چرا چیزی شده و چی قراره بشه و صورتِ به هم ریختهی ذهنم، با اسید هم پاک نمیشد. کیان خطاب بهم گفت:
- داداش، اینا دوتان ولی سلیقهشون با هم جور نیست، اون یکی رو میزنن تو سر این.
بردیا گفت:
- اون فقط چَشم و بله تو دهنشه که میزننش تو سر همه.
گفتم:
- کیو میگین اصلا، یعنی چی دوتان.