کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,472
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
آرش به سمتشان آمد. معلوم بود که صحبت‌هایش با باراد و امیر خاتمه یافته است. دستانش در جیبش بود و کنار میز ایستاد و رو به باران گفت:
- بریم؟
باران سری تکان داد:
-آره!
بعد روبه تانیا گفت:
-خداحافظ!
تانیا سری تکان داد:
-خداحافظ.
باران و آرش به سمت ماشین آرش رفتند و سوار ماشین شدند. هیچ‌کدام در مورد اتفاقی که در اتاق مدیریت افتاده بود حرفی نزدند. ترجیح هر دو بر سکوت بود. پس از چندی، باران با هیجان پرسید:
- کجا می‌ریم؟
آرش با لبخند گفت:
-حدس بزن.
باران کمی فکر کرد و بعد گفت:
- رستوران خودم!
آرش با تعجب پرسید:
- رستوران خودت؟
باران با لبخند گفت:
_ آره دیگه. رستوران هولدینگ مال منه!
آرش لبخندی زد و لوکیشن رستوران را وارد کرد و به طرف رستوران حرکت کردند. رستوران‌های زنجیره‌ای که در تمام جهان شعبه داشتند. باران علاوه بر بخش رسانه هلدینگ، مدیریت رستوران‌های زنجیره‌ای را نیز بر عهده داشت. بر خلاف مدیریت رسانه‌ای که اکثر کارهایش را خودش انجام می‌داد؛ مدیریت رستوران‌ها را به گونه‌ای سازماندهی کرده بود که کارهایش به چند امضا در مسائل حیاتی مختصر شده بود. آرش در میانه راه از باران پرسید:
-با تانیا راجع به چی حرف می‌زدید؟
باران یاد صحبت‌هایشان افتاد، شانه‌ای بالا انداخت:
- راجع به رسم و رسومات!
آرش ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- کدومشون؟
باران خندید:
- راجع به یه رسم مسخره منسوخ شده!
آرش ابرویی بالا انداخت:
- کتک زدن داماد قبل عروس توسط پدر عروس؟
باران که تا به حال راجع به این رسم هم چیزی نشنیده بود، با تعجب پرسید:
- چی؟
آرش خندید:
- یه رسم قدیمیه! پدر عروس برای این‌که گربه رو دم حجله بکشه داماد رو قبل عروسی چندبار با چوب می‌زنه!
باران که شدیدا از این رسم خوشش آمده بود پرسید:
- هنوزم هست؟
آرش شانه‌ای بالا انداخت:
- آخرین عروسی که پدر عروس زنده بوده واسه چندین سال قبله ولی فکر کنم بابات این رسم رو اجرا کرده!
رسومات همیشه در نگاه اول جالبند اما واقعیتشان را با مرور زمان نشان می‌دهند. باران پوفی کشید:
- مسخره‌است!
آرش نگاهی به باران انداخت و گفت:
- همه رسم و رسومات مسخره است!
به رستوران رسیدند. باران که انگار چیزی یادت آمده بود خندید. آرش با تعجب پرسید:
- چرا می‌خندی؟
باران با همان خنده گفت:
- اگه من و امیر ازدواج کنیم. بابام حتما این رسم رو انجام می‌ده! حتی تصور قیافه امیر وقتی داره کتک می‌خوره هم خنده‌ داره. نه؟
آرش اما اخم کرده بود. باران که تازه فهمیده بود چه گفته است، با لحنی نادم گفت:
- آرش!
آرش چندبار سر به چپ و راست تکان داد و گفت:
- چیزی نیست که ندونیم!
باران با همان لحن گفت:
- مگه ما قرار نذاشتیم که تو حال زندگی کنیم و به آینده فکر نکنیم؟
آرش دوباره چندبار سر تکان داد:
- می‌دونم!
باران دستش را گرفت و گفت:
- لطفا اخم نکن!
آرش لبخند مصنوعی زد:
- باشه. بریم تو زمان حال زندگی کنیم.
و هر دو به سمت رستوران رفتند. این مسئله بیشتر از آن چیزی که فکر می‌کردند اذیتشان می‌کرد. اما هر دو می‌دانستند آنقدر یک دیگر را دوست دارند که چیزی نمی‌تواند مانعشان شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    - علیرضا؟ علیرضا؟
    علیرضا با صورتی خواب‌آلود از اتاقش بیرون آمد. آفتاب تازه طلوع کرده بود و پرتوهایی از نور به داخل اتاق می‌تابید. خمیازه‌ای کشید و گفت:
    - چیه؟
    رامین لبخندی زد و گفت:
    - به هم‌اتاقی عزیز.
    علیرضا خمیازه دیگری کشید و گفت:
    - چی شده؟
    رامین با خوش‌اخلاقی اغراق شده سعی کرد، علیرضا را اقناع کند:
    - برو صبحونمون رو بگیر.
    علیرضا با تعجب پرسید:
    - مگه خودشون نمیارن؟
    رامین شدیدا گرسنه بود و به رسم خانه‌های مجردی هیچ چیز برای خوردن نداشتند. با ناراحتی گفت:
    - یه ساعت دیگه میارن.
    علیرضا با تعجب گفت:
    -یه ساعت دیگه؟
    رامین پوفی کشید:
    - آره. ولی من الان گشنمه!
    علیرضا با عصبانیت گفت:
    - خب به...
    صدای درب مانع شد تا حرفش را تمام کند. به سمت درب رفت و درب را باز کرد. آتنا با عصبانیت وارد اتاق شد. علیرضا پوفی کشید:
    - همه دیوونه شدن سر صبحی!
    آتنا با عصبانیت و با صدای بلندی گفت:
    - رامین! رامین!
    رامین به سمت آتنا رفت و گفت:
    - خیر باشه!
    آتنا یکی از بالش‌های روی کاناپه را به سمت رامین پرت کرد:
    - خیر باشه هان؟
    رامین با تعجب گفت:
    - خیر نباشه؟
    آتنا بالش دیگری را به سمت رامین پرتاب کرد:
    - دهنت رو سرویس می‌کنم!
    رامین در حالی که جاخالی می‌داد؛ پرسید:
    - خب چی شده؟
    آتنا با صدایی که به جیغ شبیه بود گفت:
    - برای این‌که دوست دخترت رو بپیچونی گفتی بامنی؟
    رامین چند ثانیه به آتنا خیره ماند و بعد شروع به خندیدن کرد‌. آتنا با حرص بالشتکی که روی کاناپه بود را به سمت رامین پرت کرد:
    - مرض!
    رامین در میان خنده گفت:
    - خیلی هم دلت بخواد. دوست‌پسر به این خوشتیپی!
    آتنا با حرص گفت:
    - می‌گم عقلت پاره سنگ برداشته می‌گی نه! الان اون دختره بره به خبرگزاری ها بگه که تو گفتی من دوست‌دخترتم می‌خوای چه غلطی بکنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    خنده رامین قطع شد. انگار که شوکی به او وارد کرده بودند. با بهت گفت:
    - راست می‌گی!
    آتنا نفس عمیقی کشید:
    - خودت گند خودت رو درست می‌کنی!
    رامین آتنا را نگاه کرد:
    -دختره فکر می‌کنه من بهش خــ ـیانـت کردم.
    آتنا پوفی کشید:
    - خــ ـیانـت نکردی بهش که!
    رامین دوباره گفت:
    - فکر می‌کنه من عوضیم.
    آتنا و علیرضا خندیدند. رامین با تعجب گفت:
    - چرا می‌خندین؟
    علیرضا ابرویی بالا انداخت:
    - فکر می‌کنه تو عوضی؟
    رامین سری به نشانه مثبت تکان داد. آتنا با خنده گفت:
    - دیگه وقتشه با واقعیت روبه‌رو بشی.
    چند قدم به جلو برداشت و گفت:
    - رامین جان تو عوضی هستی!
    و بعد آتنا و علیرضا دوباره خندیدند. رامین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - لعنت به جفتتون!
    به سمت اتاقش رفت. اتاقشان کاملا شبیه به اتاق آتنا و حلما بود با دو فرق، اولی به هم ریختگیش بود و دومی رنگ تیره دیوارها بود. آتنا به علیرضا گفت:
    -بریم صبحونه بخوریم؟
    علیرضا با تعجب گفت:
    -مگه یه ساعت دیگه صبحونه نمی‌دن؟
    آتنا خندید وگفت:
    -یه ساعت دیگه صبحونه‌ها رو میارن دم در اتاق‌ها ولی قبلش صبحونه رو پایین سرو می‌کنن.
    علیرضا با گنگی گفت:
    - ولی رامین...
    آتنا دوباره خندید:
    - آره بهش نگفتم صبحونه رو زودتر می‌دن.
    به سمت درب اتاق رفتند. علیرضا که هنوز گنگ بود، گفت:
    - من که تمام این صبح‌ها مجبور بودم غرهاش رو گوش کنم چه گناهی کردم؟
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    - اون دیگه مشکل خودته!
    علیرضا خندید. هر دو از اتاق خارج شدند. در راهرو آرین و ثنا در حال خارج شدن از اتاقشان بودند. با دیدن آتنا که از اتاق علیرضا و رامین بیرون می‌آمد آرین اخم ریزی کرد‌. ثنا که متوجه شده بود با لبخند از آتنا پرسید:
    - اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟
    علیرضا پوفی کشید:
    -اومده بود سر رامین داد و بی‌داد کنه!
    ثنا با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    آتنا لبخندی زد و گفت:
    - حالا بعدا بهت می‌گم. بریم پایین؟
    همه موافقت کردن و به سمت آسانسور حرکت کردند. سوار آسانسور که شدند، آتنا از ثنا پرسید:
    -امروز چندتا عکاس و خبرنگار میان.
    ثنا سری تکان داد:
    - آره. خدا رو شکر برای ما یه دخترست.
    آتنا سری تکان داد. همان موقع گوشیش زنگ خورد. رامین بود. آتنا پاسخ داد:
    - بله؟
    رامین با لحن متعجبی گفت:
    -کجا رفتید؟
    آتنا به علیرضا نگاه کرد. علیرضا شانه‌ای بالا انداخت. آتنا پوفی کشید:
    - اومدیم صبحونه بخوریم.
    رامین با صدای بلندی گفت:
    _ تو که گفتی صبحونه نمی‌دن!
    آتنا که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند گفت:
    - نگفتم که صبحونه نمی‌دن. گفتم توی اون ساعت صبحونه رو میارن جلوی اتاق.
    رامین با همان لحن گفت:
    _ دهنت سرویس.
    آتنا خندید:
    - یر به یر شدیم دیگه!
    رامین قطع کرد. آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - باید این کشور رو ترک کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    علیرضا و ثنا خندیدند؛ اما آرین هنوز اخم هایش درهم بود. بعد از آن شب در دریاچه و صحبت‌هایشان، رابـ ـطه سرد خواهر و برادریشان سردتر شده بود. آتنا را فقط در جمع‌ها می‌دیدند و تنها حرف‌هایشان سلام و احوال پرسی بود. این برایش از هرچیزی بدتر بود. او می‌خواست برای آتنا برادر خوبی باشد اما هر بار که تلاش می‌کرد باز هم به درب بسته می‌خورد. گاهی اوقات به رامین حسادت می‌کرد. آتنا به گونه‌ای با رامین صمیمی بود که گویی احتیاج به هیچ شخص دیگری ندارد. حال هم علیرضا به این جمع پیوسته بود. دیدن صمیمیت آتنا با دیگران وقتی با خودش صمیمی نبود بسیار ناراحتش می‌کرد و دیگر نمی‌توانست از این ناراحتی دم بزند و از اوضایش گله کند. آتنا تمام درب‌ها را به رویش بسته بود. علیرضا به سمت مهدی و مرتضی دو بازیکن دیگر گروه، که روی یک میز نشسته بودند رفت. به آن‌ها سلام کرد. مرتضی پرسید:
    - رامین کجاست؟
    علیرضا لبخندی زد:
    - الان میاد.
    همگی در سکوت صبحانه خوردند. بعد از صبحانه به سمت زمین ها رفتند. بعد از یک ساعت تمرین ایمان همه را جمع کرد. صدایش را صاف کرد و گفت:
    - این چند وقت تمرین‌ها خیلی جدی بوده امروز می‌خواییم یه تغییراتی بدیم.
    آتنا با صدای بلندی گفت:
    - می‌خواییم خرس وسط بازی کنیم؟
    همه خندیدند. ایمان پوفی کشید و گفت:
    - نه معلومه که خرس وسط بازی نمی‌کنیم.
    آتنا با ناامیدی گفت:
    -حیف!
    ایمان سری از نشانه تاسف تکان داد:
    -می‌خواییم چندتا چالش برگزار کنیم.
    لبخند مهمان صورت همه شد. حلما در ادامه حرف‌های ایمان گفت:
    - چهارتا چالش برگزار می‌شه. شما هم دوتا گروه می‌شید. یه گروه چهار نفره که مهدی، مرتضی، رامین و علیرضا هستن و یه گروه سه نفره که بهار، آتنا و فاطمه هستن.
    بهار معترضانه گفت:
    - خیلی غیر عادلانست.
    رامین ابرویی بالا انداخت:
    - به خاطر اینکه ما بیشتریم و نمی‌تونید ما رو ببرید؟
    بهار اشاره‌ای به پسرها زد و به سرمربیان گفت:
    - آخه نگاهشون کن زورشون به ما نمی‌رسه!
    آتنا و فاطمه خندیدند. آتنا گفت:
    _دتس مای گرل!
    ایمان در حالی که لبخند کم‌رنگی روی صورتش بود به همه گفت که به سمت زمین بروند. اولین چالش، چالش تیرک عمودی بود. چالشی که بازیکن‌ها در فاصله مشخص شده قرار می‌گیرند و باید توپ را به یکی از تیرک های عمودی دروازه بزنند. هر گروه چهاربار می‌توانست به سمت دروازه توپ بزند. پسرها دور هم جمع شدند تا در مورد اینکه چه کسی ضربه‌ها را بزند تصمیم بگیرند. علیرضا نگاهی به دخترها انداخت و گفت:
    - بیایید امیدوار باشیم همه ضربه‌ها رو آتنا نزنه!
    مهدی نفس عمیقی کشید و گفت:
    -بهار یا فاطمه هم توی اینجور کارها حرفه‌این.
    رامین چندبار سر تکان داد و گفت:
    - خیلی خب تمرکز کنیم. نظرمن اینه که دوتا ضربه رو مهدی و دوتا ضربه رو مرتضی بزنه.
    هر چهار نفر موافقت کردند. در سمت دخترها هم قرار بر این شد که فاطمه و بهار هرکدام دوضربه بزنند. همه آماده شدند. برای هر دو طرف هر چهارضربه به هدف خورد و برابر شد. دو چالش دیگر هم برگزار شد و امتیازات به همین روال برابر شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چالش آخر یک چالش دوبه‌دو بود به نوعی که از هر تیم دونفر انتخاب می‌شدند و در مقابل یک‌دیگر بازی می‌کردند. فقط یک دروازه داشتند و توپ در دست هر کسی بود آن تیم مهاجم و تیم مقابل مدافع بود. در طول مدت بازی هر تیمی بیشتر گل می‌زد آن تیم برنده بود. دخترها آتنا و بهار را انتخاب کردند و پسرها با رامین و علیرضا به میدان آمدند. سکه را انداختند و بازی با پسرها آغاز شد. دو تیم مقابل یکدیگر ایستادند و منتظر صدای سوت شدند. رامین به آتنا گفت:
    -یک ماهه من رو سرکار گذاشتی هان؟
    آتنا با خنده گفت:
    - حواست به بازی باشه.
    ایمان سوت شروع بازی را زد. رامین و علیرضا شروع به بازی کردند. چندبار پاس‌کاری موفق انجام دادند. به نزدیک دروازه که رسیدند، بهار توپشان را ربود و با آتنا شروع به پاسکاری کردند‌. بعد از چند پاس آتنا شوت محکمی زد که علیرضا جلوی شوت را گرفت. تایم بازی رو به اتمام بود. توپ در دست و آتنا بود و رامین جلویش بود. آتنا خواست رامین را دربیل بزند که پایش به پای رامین گیر کرد و تعادلش را از دست داد. در حال زمین افتادن بود که رامین دستش را دور کمر آتنا حلقه کرد و مانع از زمین خوردن آتنا شد. زمان بازی به اتمام رسیده بود. چند ثانیه‌ای رامین و آتنا در همان حالت باقی ماندند که ایمان سوت پایان بازی را زد و باعث شد تا همه به خودشان بیایند. رامین دستش را از روی کمر آتنا برداشت. آتنا با شوخی گفت:
    - تو که می‌خواستی دهنم رو سرویس کنی.
    رامین لبخندی زد:
    - چی‌کارت کنم اخه؟
    آتنا خندید. رامین ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - یه تشکر بکنی بد نیستا!
    آتنا لبخندی زد و گفت:
    -مرسی از اینکه نذاشتی بیوفتم.
    رامین ادای داش مشتی‌ها درآورد و گفت:
    -چاکرم!
    و هر دو به سمت نیمکت رفتند. چالش‌ها برابر تمام شدند. هیچ گروهی برنده مسابقه نبود. حلما به همراه دختری که تیپ هنری داشت و دوربینی بر روی گردنش انداخته بود، آمد. حلما رو به همه گفت:
    - ایشون عکاس خبرنگار گروه هستن.
    دختر لبخندی زد و گفت:
    - نونا هستم!
    همگی به او سلام کردند و به او خوش‌آمد گفتند. دختر اندام نحیف و موهای بلند فری داشت. چهره‌اش دلنشین بود و رفتارش نشان از حرفه‌ای بودنش داشت. آتنا که نگران شایعات بود و نمی‌خواست خبری به جز خبرهای ورزشی پخش شود، پرسید:
    - قراردادی چیزی برای این‌کار امضا کردی؟
    نونا سری تکان داد:
    _ بله توی قرارداد ذکر شده که خبرنگارها مسئول خبرهای مهم هستن نه خبرهای زرد و پاپاراتزی‌وار!
    آتنا کمی خیالش راحت شد. لبخندی زد:
    - پس خیالمون راحت باشه که قرار نیست خبرهایی از زندگی شخصیمون از اینجا بیرون بره؟
    نونا لبخندی زد و گفت:
    - خیالتون راحت. من یک خبرنگار رسمی‌ام نه یک پاپاراتزی!
    لبخند آتنا پررنگ شد. دستش را به طرف نونا دراز کرد و گفت:
    - خوش اومدی به کمپ فوتبال.
    نونا دستش را جلو برد و به آتنا دست داد:
    - باعث افتخاره منه که با بهترین بازیکن‌های جهان همکاری کنم.
    آتنا لبخندی زد و سری تکان داد:
    - افتخار برای ماست.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    همه به رختکن‌ها رفتند تا لباسشان را عوض کنند. علیرضا نفر اولی بود که از رختکن بیرون آمد‌ گوشیش را از جیبش بیرون آورد و با مادرش تماس گرفت. بعد از جشن عروسی این فکر که شاید پشت حمله به ثریا، مادرش بوده باشد. تمام فکرش را مشغول کرده بود. به سمت پارکینگ حرکت کرد. بعد از چند بوق مادرش پاسخ داد:
    - سلام پسرم.
    به پارکینگ رسید:
    - سلام.
    مادرش گفت:
    - چه عجب یادی از ما کردی.
    به سمت ماشینش رفت:
    - راستش چند روزی بود که می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    - راجع به چی؟
    درب ماشین را باز کرد و سوار شد:
    - نمی‌خوام حاشیه برم. خیلی رک ازت می‌پرسم...
    مادرش قاطعانه پاسخ داد:
    - کار من نبوده!
    ماشین را روشن کرد و حرکت کرد:
    - می‌تونم روی حرفت حساب بکنم؟
    - من اگر بخوام کاری بکنم مسئولیتش رو به عهده می‌گیرم. درضمن اگر کار من بود ثریا تا الان مرده بود.
    علیرضا نفس عمیقی کشید:
    - خب فکر می‌کنید کار کی بوده؟
    - من بیشترین شکم روی تانیاست.
    علیرضا پوفی کشید:
    - من مطمئنم که کار تانیا نبوده!
    مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:
    - اگر کار تانیا باشه که من کاملا ازش حمایت می‌کنم. اون بیشترین دلیل رو برای کشتن ثریا داره!
    علیرضا آهی کشید:
    - آره!
    نگاهی به بیرون انداخت. به مقصد رسیده بود. ماشین را پارک کرد و گفت:
    - مامان من باید برم خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
    - منم همینطور. مراقب خودت باش. خدانگهدار.
    از ماشین پیاده شد و به سمت کافه رفت:
    - خدانگهدار.
    و تماس را قطع کرد. وارد کافه شد. کافه‌ای با تم سنتی. کمی طول کشید که میز مورد نظرش را بیابد. به میز مورد نظر که رسید رو به شخصی که پشت میز نشسته بود گفت:
    - سلام دختر‌دایی!
    تانیا پوزخندی زد:
    - سلام پسرعمه!
    علیرضا روی صندلی نشست. هیچ‌کس نمی‌دانست که آن‌دو با یک‌دیگر در ارتباطند و مدام به ملاقات هم می‌روند. مسئله‌ای نبود که نخواهند کسی بداند اما دانستن بقبیه به نفعشان تمام نمی‌شد. از زمانی که یادشان بود بیش‌تر از هر شخصی در خانواده با یک‌دیگر صمیمی بودند. اعتمادشان به یک‌دیگر به مدت زمان رابـ ـطه‌شان باز می‌گشت. تانیا گفت:
    - خب؟
    علیرضا شانه‌بالا انداخت:
    - پرسیدم ازش کار اون نیست.
    تانیا با تعجب گفت:
    - پرسیدی ازش؟
    علیرضا سری به نشانه مثبت تکان داد. تانیا که هنوز متعجب بود، گفت:
    - و اون راستش رو بهت گفته؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    علیرضا با بی‌خیالی گفت:
    - آره در ضمن...
    چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد:
    - اون اگر بخواد کسی رو بکشه کامل این‌کار رو می‌کنه. این حمله کار یک مبتدی بوده!
    تانیا سری تکان داد‌. این حمله در نقشه بی‌نقص بود و به راحتی توانسته بود ردهای ضاربان را پاک کند؛ اما در عمل، زنده ماندن ثریا نشان از مبتدی بودن ضاربان می‌داد. پیش‌خدمت دو قهوه برای آن‌ها آورد. علیرضا پرسید:
    - تو شکت روی کیه؟
    تانیا شانه‌ای بالا انداخت:
    - با این همه شواهد شکم روی خودمه!
    علیرضا لبخندی زد:
    - تو هم مثل مامانم کارت رو تمیز انجام می‌دی. بازم می‌گم این حمله کار یه مبتدیه.
    تانیا آهی کشید:
    -آره اگر کار یه مبتدی نبود، الان ثریا به هوش نیومده بود.
    علیرضا با تعجب پرسید:
    - به هوش اومده؟
    تانیا با حرص گفت:
    - آره سگ جون! نمی‌میره که!
    علیرضا لبخندی زد:
    - هادود هم شکش روی توعه؟
    تانیا جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و گفت:
    - آره رسما تهدیدم کرده!
    علیرضا بحث را عوض کرد:
    - توی عروسی دیدم به آتنا نزدیک شده بودی. چرا؟
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    - همینجوری! البته اون فکر می‌کنه که قراره بلایی سرش بیارم!
    علیرضا خندید. می‌دانست آتنا چطور می‌تواند با شخصی مثل تانیا برخورد کند. مدت نسبتا زیادی سکوت کردند؛ که علیرضا جرعه‌ای از قهوه اش را خورد و گفت:
    - باراد چطوره؟
    تانیا سری تکان داد:
    - خوبه!
    علیرضا لبخندی زد. با طعنه گفت:
    - امیدوارم نبرد نهایی رو اون‌جا باشم.
    تانیا با تعجب پرسید:
    - نبرد نهایی؟
    علیرضا جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش را خورد:
    - واقعا نفهمیدی؟ هم امیر و هم باراد بهت علاقه دارن. عاشقت نیستن ولی بهت علاقه دارن. بالاخره یه روزی سرتو دعواشون می‌شه!
    تانیا با بی‌تفاوتی گفت:
    - من واسه این مسخره بازی‌ها وقت ندارم.
    علیرضا به تانیا نگاهی کرد:
    - خودت بازی رو شروع کردی. داری جفتشون رو بازی می‌دی!
    تانیا نگاه جدی به علیرضا انداخت:
    - قبلا هم بهت گفتم کارای من ربطی به تو نداره!
    علیرضا به پشتی صندلی تکیه داد. پایش را روی پایش انداخت و گفت:
    - خیلی خب! منم اهمیتی نمی‌دم. ولی باید بدونی که این بازیت قراره به کجا کشیده بشه!
    تانیا جرعه‌ای از قهوه‌اش را خورد و گفت:
    - می‌دونم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    وارد اتاقشان شد. بوی غذا خانه را پر کرده بود. به سمت آشپزخانه رفت. آرین را دید که در حال آشپزی است. لبخندی زد. اوضاعشان خیلی بهتر شده بود. مانند گذشته نبود اما بهتر شده بود. هر دو اشتباهاتی کرده‌بودند و هر دو یک‌دیگر را بخشیده بودند؛ اما تا درست شدن رابـ ـطه‌شان و بازگشتن به چند ماه پیش مدت بیشتری طول می‌کشید. آرین هنوز متوجه حضور ثنا نشده بود و با جدیت مشغول آشپزی بود. ثنا روی اپن نشست و مشغول تماشای همسرش که در حال آشپزی بود شد. چند ثانیه‌ای به همان منوال گذشت که آرین متوجه حضور ثنا شد. لبخندی زد و گفت:
    - خوش می‌گذره؟
    ثنا با لبخند سری تکان داد:
    - آره یه ویو فوق‌العاده دارم.
    آرین روبه‌روی ثنا ایستاد و گفت:
    - حیف شد!
    ثنا پرسید:
    - چرا؟
    آرین نگاهی در چشمان ثنا کرد و گفت:
    - ویو من خیلی بهتره!
    ثنا خندید. بعد از چند ثنا گفت:
    - چی درست کردی؟
    آرین پوفی کشید و گفت:
    - سخت ترین غذای دنیا!
    ثنا با تعجب به آرین نگاه کرد. از اپن پایین آمد و به سمت گاز رفت. درب قابلمه را که برداشت؛ ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - ماکارونی؟ سخت‌ترین غذای دنیا؟
    آرین پوف دیگری کشید:
    -نمی‌دونی چقدر زحمت کشیدم.
    ثنا چندبار سر تکان داد. آرین گفت:
    _ نمی‌خوای ازم تشکر کنی؟
    ثنا ابرویی بالا انداخت دو ضربه بر شانه آرین زد و گفت:
    - مرسی مرد خونه.
    آرین لبخندی زد و گفت:
    - ازین تشکرها نه!
    ثنا منظور آرین را فهمید. چند ماهی بود که هرگونه رابـ ـطه فیزیکی بینشان از بین رفته بود. ثنا نزدیک آرین شد و بـ..وسـ..ـه ای بر روی گونه آرین زد. آرین نگاهی به ثنا کرد. دستش را دور کمر ثنا پیچید و فاصله بینشان را از بین برد. هیچ کدام عقب نمی‌کشیدند و بی وقفه ادامه می‌دادند. دقایقی به همین روال سپری شد که ناگهان زنگ درب اتاق به صدا در‌آمد. اهمیتی ندادند اما فرد پشت درب اتاق سمج تر از این حرف‌ها بود. آرین عقب کشید و با عصبانیت به سمت درب رفت. با باز کردن درب آتنا را پشت درب اتاق دید. آتنا شاکی گفت:
    - چرا در رو باز نمی‌‌کردید؟
    نگاهش به موهای پریشان آرین و باقی‌مانده جای رژ روی صورتش افتاد. زیرلب گفت:
    - استغفرالله!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    و وارد اتاقشان شد. آرین با تعجب گفت:
    - واقعا؟ نمی‌خوای بری اتاق خودت؟
    آتنا روی کاناپه نشست:
    - پنج سال دهن من‌رو سرویس کردی که بیا. حالا که اومدم می‌گی برو؟
    ثنا پوفی کشید و ناامیدانه روبه آرین گفت:
    - نه قرار نیست بره.
    آتنا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - فعلا این خانواده احتیاجی به بچه نداره. منم حوصله عمه شدن ندارم.
    آرین پوفی کشید:
    - نمی‌شد فقط بهمون بگی؟
    آتنا شانه ای بالا انداخت:
    - و فرصت همنشینی با من رو ازتون بگیرم؟ نچ راه نداشت!
    ثنا رفت و کنار آتنا نشست:
    -خواهر شوهر افسانه‌ای که می‌گن تویی!
    آتنا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - چاکرم!
    چند دقیقه‌ای به این‌ور و آن‌ور نگاه کرد و بعد گفت:
    -شام چی‌دارید؟
    آرین پوفی کشید:
    - نه واقعا قرار نیست بره!
    آتنا خندید و دوباره پرسید:
    -شام چی‌ دارید؟
    ثنا با لبخند گفت:
    - داداشت غذا درست کرده.
    آتنا با تعجب به آرین اشاره کرد و پرسید:
    - این داداشم؟
    ثنا سری تکان داد و گفت:
    - آره همین.
    آتنا به ثنا نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت:
    - نه ایول خوشم اومد.
    و بعد رو به آرین گفت:
    - بهم غذا نمی‌دید؟
    آرین آهی کشید:
    -چرا! بیایین آشپزخونه.
    میز را چید و هر سه نفر نشستند. در حال غذا خوردن بودند که ثنا از آرین پرسید:
    - ظهر با کی داشتی تصویری حرف می‌زدی؟
    آرین با بی‌خیالی گفت:
    -احسان!
    و همان‌طور که به غذا خوردن ادامه می‌داد گفت:
    - تا یکی دو ماهه دیگه میاد ایران.
    قاشق و چنگال از دست آتنا افتاد. به یک‌باره حساس کرد که تمام دنیا بر روی سرش آوار شده. آخرین چیزی که در شرایط فعلی می‌خواست، آمدن احسان و بهم ریختن وضعیت زندگیش بود. ثنا با نگرانی به آتنا نگاه کرد و آرین که تازه فهمیده بود چه چیزی گفته؛ زیرلب گفت:
    - لعنتی!
    ثنا از آتنا پرسید:
    - خوبی؟
    آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خوبم!
    آرین که از پیش آوردن موضوع بسیار ناراحت بود؛ پرسید:
    - مطمئنی؟
    آتنا با صدایی بلندتر از صدای معمولش گفت:
    - خوبم!
    ثنا با همان نگرانی گفت:
    - آتنا داری داد می‌زنی!
    آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -چون وقتی با صدای معمولی می‌گم باور نمی‌کنید.
    چیز دیگری نگفت و در سکوت به غذا خوردن ادامه داد. سکوتی که تا آخر غذا خوردنشان ادامه داشت. آتنا پس از تمام شدن غذایش تشکری کرد و از اتاق بیرون رفت‌. آرین سرش را در میان دستانش گرفت. آهی کشید و گفت:
    - اگر احسان برگرده به این‌جا اعزام می‌شه.
    ثنا با تعجب پرسید:
    - به این‌جا؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آرین سری تکان داد. ثنا که به شدت با آمدن احسان به آن‌جا مخالف بود، گفت:
    - نمی‌شه هیچ‌کاریش کرد؟
    آرین آهی کشید:
    - اون قبلا هم با ما همکار بوده.
    ثنا دستی به موهایش کشید و گفت:
    - اینجوری برای دوتاشون سخته! آتنا هیچی نمی‌دونه. فکر می‌کنه احسان یه عوضی بوده که ولش کرده و رفته. هیچ‌کس هم هیچ چیزی نمی‌تونه بگه.
    آرین نگاهی به ثنا انداخت:
    -چی‌کار می‌تونیم باهاشون بکنیم؟
    ثنا شانه‌ای بالا انداخت:
    - هیچی! هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم.
    هر دو به فکر فرو رفتند. ثنا وضعیت آتنا را بعد از رفتن احسان دیده بود. دیده بود چه بلایی سرش آمده بود‌. تنهایی بدون وصفش را. فرارش از همه چیز و همه کس را. آرین اما شاهد دو طرف بود. هم وضعیت خواهرش را دیده بود و هم وضعیت دوست صمیمیش را. دیده بود هر دو در جهنمی زندگی می‌کردند که هیچ‌کدام مقصرش نبودند. یاد دعوایش با آتنا افتاد؛ وقتی که فهمید آرین هنوز با احسان در ارتباط است. دعوایی که مصادف شد با قبول پیشنهاد رئال‌مادرید و رفتن از ایران. دعوایی که آغاز فاصله بین خواهر و برادر بود. آرین اما نمی‌توانست هیچ‌کاری بکند. نه می‌توانست ارتباطش با احسان را قطع کند و نه می‌توانست به آتنا اصل جریان را بگوید. پس سکوت کرد. سکوتش بهترین راه برایش بود. آهی کشید. رو به ثنا گفت:
    - می‌خوای بری پیشش؟
    ثنا سری به نشانه نفی تکان داد:
    - هر دوتامون می‌دونیم اون الان می‌خواد تنها باشه.
    آرین سری تکان داد و با عقده‌ای که این چند وقت داشت گفت:
    - ولی اگر رامین باشه هیچ مشکلی براش پیش نمی‌آد.
    ثنا با تعجب پرسید:
    - منظورت چیه؟
    آرین دستی بر روی صورت کشید:
    - می‌دونم قرار گذاشتیم من هیچ دخالتی توی کار‌های آتنا نکنم. ولی...
    ثنا سرزنش‌گرانه گفت:
    -ولی چی؟
    آرین نفس عمیقی کشید:
    - رابـ ـطه بین رامین و آتنا چیه؟
    ثنا نگاهی به آرین انداخت:
    - دوستن. دوست‌های صمیمی. چرا این مسئله باید اذیتت بکنه؟
    آرین کلافه دستی برروی صورتش کشید:
    - آتنا از هر کسی بیشتر با رامین صمیمیه! تمام مدت باهمن. کلی خاطره مشترک با هم دارن و از همه مهم‌تر اینه که آتنا بیشتر از هرکسی به رامین اعتماد داره!
    ثنا لبخندی زد:
    - خب این بده که خواهرت یک نفر رو توی زندگیش داره که بهش اعتماد کنه؟ اصلا مگه تو با رامین دوست نیستی؟ به نظرت رامین پسر بدیه؟
    آرین از جایش بلند شد. چند قدمی کلافه برداشت و بعد گفت:
    - احسان هم دوستم بود. کسی که خیلی بهش اعتماد داشتم. ببین آخرش چی شد. چه بلایی سرشون اومد!
    ‌ثنا نفس عمیقی کشید. از جایش بلند شد و روبه‌روی آرین ایستاد. دستش را روی بازوی آرین گذاشت و گفت:
    - ما نمی‌تونیم همه‌چی رو کنترل کنیم‌. بعضی اوقات باید اتفاقات رو کنار بزاریم و ببینیم چه اتفاقی می‌افته. نگرانی ما هیچ چیز رو عوض نمی‌کنه. بهت حق می‌دم نگران باشی ولی باید این رو هم در نظر بگیری که آتنا دیگه اون دختر پنج سال پیش نیست. الان دیگه بزرگ شده و خوب می‌دونه چطوری از پس زندگیش بربیاد.
    آرین به ثنا نگاه کرد:
    - بعضی وقت‌ها یادم می‌ره زنم چقدر عاقله!
    ثنا ابرویی بالا انداخت:
    - یادت می‌ره؟
    آرین سری تکان داد:
    - آره چون یه شش ماهی بود که با من حرف نمی‌زند.
    ثنا اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. آرین دستش را زیر چانه ثنا گذاشت و سرش را بالا آورد:
    - اگر قرار باشه نتونیم راجع به اون شش ماه با هم شوخی بکنیم به مشکل بزرگی برمی‌خوریم.
    ثنا لبخندی زد. آرین به صورت ثنا نزدیک شد و گفت:
    - مشکلی نداریم؟
    ثنا چشمانش را بست و زمزمه کرد:
    - مشکلی نداریم.
    و فاصله صورت‌هایشان را از بین برد.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا