آرش به سمتشان آمد. معلوم بود که صحبتهایش با باراد و امیر خاتمه یافته است. دستانش در جیبش بود و کنار میز ایستاد و رو به باران گفت:
- بریم؟
باران سری تکان داد:
-آره!
بعد روبه تانیا گفت:
-خداحافظ!
تانیا سری تکان داد:
-خداحافظ.
باران و آرش به سمت ماشین آرش رفتند و سوار ماشین شدند. هیچکدام در مورد اتفاقی که در اتاق مدیریت افتاده بود حرفی نزدند. ترجیح هر دو بر سکوت بود. پس از چندی، باران با هیجان پرسید:
- کجا میریم؟
آرش با لبخند گفت:
-حدس بزن.
باران کمی فکر کرد و بعد گفت:
- رستوران خودم!
آرش با تعجب پرسید:
- رستوران خودت؟
باران با لبخند گفت:
_ آره دیگه. رستوران هولدینگ مال منه!
آرش لبخندی زد و لوکیشن رستوران را وارد کرد و به طرف رستوران حرکت کردند. رستورانهای زنجیرهای که در تمام جهان شعبه داشتند. باران علاوه بر بخش رسانه هلدینگ، مدیریت رستورانهای زنجیرهای را نیز بر عهده داشت. بر خلاف مدیریت رسانهای که اکثر کارهایش را خودش انجام میداد؛ مدیریت رستورانها را به گونهای سازماندهی کرده بود که کارهایش به چند امضا در مسائل حیاتی مختصر شده بود. آرش در میانه راه از باران پرسید:
-با تانیا راجع به چی حرف میزدید؟
باران یاد صحبتهایشان افتاد، شانهای بالا انداخت:
- راجع به رسم و رسومات!
آرش ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- کدومشون؟
باران خندید:
- راجع به یه رسم مسخره منسوخ شده!
آرش ابرویی بالا انداخت:
- کتک زدن داماد قبل عروس توسط پدر عروس؟
باران که تا به حال راجع به این رسم هم چیزی نشنیده بود، با تعجب پرسید:
- چی؟
آرش خندید:
- یه رسم قدیمیه! پدر عروس برای اینکه گربه رو دم حجله بکشه داماد رو قبل عروسی چندبار با چوب میزنه!
باران که شدیدا از این رسم خوشش آمده بود پرسید:
- هنوزم هست؟
آرش شانهای بالا انداخت:
- آخرین عروسی که پدر عروس زنده بوده واسه چندین سال قبله ولی فکر کنم بابات این رسم رو اجرا کرده!
رسومات همیشه در نگاه اول جالبند اما واقعیتشان را با مرور زمان نشان میدهند. باران پوفی کشید:
- مسخرهاست!
آرش نگاهی به باران انداخت و گفت:
- همه رسم و رسومات مسخره است!
به رستوران رسیدند. باران که انگار چیزی یادت آمده بود خندید. آرش با تعجب پرسید:
- چرا میخندی؟
باران با همان خنده گفت:
- اگه من و امیر ازدواج کنیم. بابام حتما این رسم رو انجام میده! حتی تصور قیافه امیر وقتی داره کتک میخوره هم خنده داره. نه؟
آرش اما اخم کرده بود. باران که تازه فهمیده بود چه گفته است، با لحنی نادم گفت:
- آرش!
آرش چندبار سر به چپ و راست تکان داد و گفت:
- چیزی نیست که ندونیم!
باران با همان لحن گفت:
- مگه ما قرار نذاشتیم که تو حال زندگی کنیم و به آینده فکر نکنیم؟
آرش دوباره چندبار سر تکان داد:
- میدونم!
باران دستش را گرفت و گفت:
- لطفا اخم نکن!
آرش لبخند مصنوعی زد:
- باشه. بریم تو زمان حال زندگی کنیم.
و هر دو به سمت رستوران رفتند. این مسئله بیشتر از آن چیزی که فکر میکردند اذیتشان میکرد. اما هر دو میدانستند آنقدر یک دیگر را دوست دارند که چیزی نمیتواند مانعشان شود.
- بریم؟
باران سری تکان داد:
-آره!
بعد روبه تانیا گفت:
-خداحافظ!
تانیا سری تکان داد:
-خداحافظ.
باران و آرش به سمت ماشین آرش رفتند و سوار ماشین شدند. هیچکدام در مورد اتفاقی که در اتاق مدیریت افتاده بود حرفی نزدند. ترجیح هر دو بر سکوت بود. پس از چندی، باران با هیجان پرسید:
- کجا میریم؟
آرش با لبخند گفت:
-حدس بزن.
باران کمی فکر کرد و بعد گفت:
- رستوران خودم!
آرش با تعجب پرسید:
- رستوران خودت؟
باران با لبخند گفت:
_ آره دیگه. رستوران هولدینگ مال منه!
آرش لبخندی زد و لوکیشن رستوران را وارد کرد و به طرف رستوران حرکت کردند. رستورانهای زنجیرهای که در تمام جهان شعبه داشتند. باران علاوه بر بخش رسانه هلدینگ، مدیریت رستورانهای زنجیرهای را نیز بر عهده داشت. بر خلاف مدیریت رسانهای که اکثر کارهایش را خودش انجام میداد؛ مدیریت رستورانها را به گونهای سازماندهی کرده بود که کارهایش به چند امضا در مسائل حیاتی مختصر شده بود. آرش در میانه راه از باران پرسید:
-با تانیا راجع به چی حرف میزدید؟
باران یاد صحبتهایشان افتاد، شانهای بالا انداخت:
- راجع به رسم و رسومات!
آرش ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- کدومشون؟
باران خندید:
- راجع به یه رسم مسخره منسوخ شده!
آرش ابرویی بالا انداخت:
- کتک زدن داماد قبل عروس توسط پدر عروس؟
باران که تا به حال راجع به این رسم هم چیزی نشنیده بود، با تعجب پرسید:
- چی؟
آرش خندید:
- یه رسم قدیمیه! پدر عروس برای اینکه گربه رو دم حجله بکشه داماد رو قبل عروسی چندبار با چوب میزنه!
باران که شدیدا از این رسم خوشش آمده بود پرسید:
- هنوزم هست؟
آرش شانهای بالا انداخت:
- آخرین عروسی که پدر عروس زنده بوده واسه چندین سال قبله ولی فکر کنم بابات این رسم رو اجرا کرده!
رسومات همیشه در نگاه اول جالبند اما واقعیتشان را با مرور زمان نشان میدهند. باران پوفی کشید:
- مسخرهاست!
آرش نگاهی به باران انداخت و گفت:
- همه رسم و رسومات مسخره است!
به رستوران رسیدند. باران که انگار چیزی یادت آمده بود خندید. آرش با تعجب پرسید:
- چرا میخندی؟
باران با همان خنده گفت:
- اگه من و امیر ازدواج کنیم. بابام حتما این رسم رو انجام میده! حتی تصور قیافه امیر وقتی داره کتک میخوره هم خنده داره. نه؟
آرش اما اخم کرده بود. باران که تازه فهمیده بود چه گفته است، با لحنی نادم گفت:
- آرش!
آرش چندبار سر به چپ و راست تکان داد و گفت:
- چیزی نیست که ندونیم!
باران با همان لحن گفت:
- مگه ما قرار نذاشتیم که تو حال زندگی کنیم و به آینده فکر نکنیم؟
آرش دوباره چندبار سر تکان داد:
- میدونم!
باران دستش را گرفت و گفت:
- لطفا اخم نکن!
آرش لبخند مصنوعی زد:
- باشه. بریم تو زمان حال زندگی کنیم.
و هر دو به سمت رستوران رفتند. این مسئله بیشتر از آن چیزی که فکر میکردند اذیتشان میکرد. اما هر دو میدانستند آنقدر یک دیگر را دوست دارند که چیزی نمیتواند مانعشان شود.
آخرین ویرایش: