کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
فصل سیزدهم (پایانی): ققنوس
سارتو ایناکی تنها تبهکاری بود که قبل از گیرافتادنش توسط پلیس و البته شبکه‌ی حفاظت فهمیده بود زندگی‌اش خیلی بیخود است. فهمیده بود فرارکردنش فقط یک‌جور خودفریبی مسخره است که راه به جایی نمی‌برد؛ اما درعین‌حال فهمیده بود برگشتنش به آن بازداشتگاه ترسناک در شبکه حفاظت مسخره‌تر است. حالا جایی نداشت که برود. در سوله گیر افتاده بود. غذایی برای خوردن نداشت. حرفی برای زدن نداشت. کسی را نداشت که دلش برای او تنگ شود. موبایلی که از آن زنیکه‌ی بداخلاق در شبکه‌ی حفاظت کش رفته بود، آنتن نمی‌داد. شارژش هم رو به اتمام بود. سارتو برای اولین‌بار در زندگی‌اش احساس کرد جایی ایستاده که آخر دنیاست. جایی که باید همه‌چیز را تمام می‌کرد. جایی که هیچ‌کس نبود به او بگوید من هستم. اندوهگین نباش! سارتو یادش افتاد مادرش آن روزی که قرار بود روز بعدش نباشد، به او لبخند زده بود. دست‌هایش را گرفته بود. از او پرسیده بود چه غذایی دوست دارد بخورد. سارتو یادش آمد به او گفته بود خوراک گوشت. هنوز هم احساس می‌کرد آن تکه‌های نرم گوشت گاو زیر زبانش غلت می‌خوردند. یادش آمد رفت و پشت میز نشست. مادر پشت سینک ظرف‌شویی ایستاد. مادر داشت هویج‌ها را خورد می‌کرد. سارتو دید که شانه‌های مادر می‌لرزید. سارتو می‌دانست برای یک زن خیلی سخت است همسر پلیسش را در خیابان با چاقو از پا درآورده باشند و دولت هیچ کمک خرجی به آن زن و سه پسرش ندهد. سارتو به یاد آورد که آن روز بلند شد و رفت و شانه‌ی مادرش را لمس کرد و مادر با انگشت اشاره اشک‌هایش را پاک کرد. مادر لبخند زد. آن شب هر چهارتاییشان، یعنی خودش، مادرش، ساشی و سالامی یک آهنگ محلی ژاپنی خوانده بودند. دست زده بودند. خندیده بودند. بعد غذا خورده بودند و شب به‌خیر گفته بودند و خوابیده بودند. سارتو به یاد آورد که صبح از خواب بیدار شد و مثل همیشه صدای تلق‌وتولوق ظرف‌ها را در آشپزخانه نشنید. به‌سمت اتاق مادرش رفته بود. در زده بود. صدایی نشنیده بود. در را باز کرده بود. جلو رفته بود. مادرش را تکان داده بود. مادر بیدار نشده بود. پتو را کنار زده بود و دیده بود که مادر از دست چپش خون می‌رفت. تیغ را در دست‌هایش دیده بود. لبخندی که خشک شده بود. چشمانی که بسته شده بود. مادری که مرده بود و سه پسرش را رها کرده بود. سارتو بغض کرد. مادرش شجاع بود. مهربان بود. خودش را خلاص کرد که حق بیمه‌اش به بچه‌هایش برسد. سارتو در چشم‌های مادر چیزی را دیده بود که قبلاً ندیده بود. انگار به او می‌گفت قوی باش و هیچ‌وقت احساس نکن آخر خط رسیده. حالا مادر کجا بود؟ کسی را نداشت. باید تمامش می‌کرد. باید یک‌بار در تمام عمرش شجاعت به خرج می‌داد. نه مثل ترسوها فرار می‌کرد و نه مثل احمق‌ها برمی‌گشت. تمامش می‌کرد. یک‌بار برای همیشه. یک‌بار برای همیشه می‌رفت و آن قوطی فلزی افتاده در گوشه‌ی سوله را برمی‌داشت و روی مچش می‌رفت. درد داشت؛ ولی می‌ارزید. آه کشید. جلو رفت. برای خداحافظی با تنها برادرش به اندازه‌ی کافی وقت هدررفته داشت. کاش سالامی آنجا بود. زمزمه کرد:
- برادر...
***
سارا به چشم‌های شینگو نگاه کرد. اطمینانی در آن‌ها می‌دید که قبلاً ندیده بود. برای اولین‌بار از ته دل لبخند زد.
- کار درستی می‌کنین.
لاوا خم شد و پیشانی شینگو را بوسید. پیشانی کسی که می‌دانست اگر زمانی قاتل پدرش بوده، حالا مرد تنهایی است که در تنهایی‌هایش جنایتکار شده. سارا خندید و شینگو موبایلش را برداشت. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. برف می‌بارید؛ اما شینگو سردش نبود. حالا می‌دانست بازنده‌بودن همیشه هم بد نیست. حداقل تا وقتی که خودت تعیین کنی ببازی، هیچ‌وقت یک بازنده‌ی بدبخت به حساب نمی‌آیی. شماره گرفت. گوشی را روی گوشش گذاشت. دستش را در جیبش فرو کرد. سه‌تا بوق خورد و بالاخره تارو میساکی جواب داد. بدون الوگفتن، منتظر مانده بود ببیند شینگو میساکی این دفعه از جانشان چه می‌خواهد. شینگو لبخند زد.
- سلام.
- سلام.
صدایش گرفته بود. پس حتماً خبر را به او داده بودند. گفت:
- بابت سارتو متأسفم!
- زنگ زدی همین رو بگی؟
- قبل از مردنش با من حرف زد. گفت مطمئنه تو نمی‌ذاری قاتل برادرش جون سالم به در ببره.
تارو ناخواسته بغض کرد. دلش برای سارتو می‌سوخت. برای همه‌ی آدم‌های دوروبرش که گرفتار این تنهایی عذاب‌آور بودند.
- معلومه که نمی‌ذارم.
شینگو چند قدم راه رفت. دانه‌های برف روی صفحه‌ی موبایلی که در دست داشت، نشسته بودند.
- خیلی خوبه که همیشه می‌تونی به قولت عمل کنی. من زنگ زدم که بهت بگم می‌تونیم یه بار برای همیشه تمومش کنیم این خون و خون‌ریزی رو.
تارو انگار درست نشنیده بود. شینگو از «صلح» حرف می‌زد؟
- خب؟
تنها چیزی بود که توانست بگوید. اگر باز بازی‌ای در کار بود، خودش شینگو را خفه می‌کرد.
- باید ببینمتون. همه‌تون رو. تو، پانیو کاتا و جینو کیمارا.
جینو چشم‌هایش را ریز کرد. تارو ابرو بالا انداخت و رو کرد به پانیو که با چشمانی گشادشده به او نگاه می‌کرد.
آب دهانش را قورت داد.
- کجا؟
شینگو چشم‌هایش را بست و برای اولین‌بار سامیتا را دید که به او لبخند می‌زد.
- روستای جیانگ‌چِین. یه انبار غلات. نزدیک خروجی روستا.
شینگو زودتر قطع کرد. تارو چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره شده بود و حرف‌هایی که شنیده بود در مغزش چرخ می‌خوردند. بازی داشت تمام می‌شد و در دلش آرزو می‌کرد پایانش هرچه که بود تلخ نباشد.
***
ساچا، احمد و مرکا با میوری، نیتا و کاسوتو رسیدند. ریوزو نیامده بود. گفته بود بالاخره یک نفر باید اوضاع ژاپن را تحت کنترل خودش داشته باشد. تارو در فرودگاه، در نگاه میوری دردی را حس کرده بود که پیش از آن ندیده بود. حالا همه در عمارت گانگ‌شین بودند. درخواست اکید خود تارو بود که حتماً همه باشند. معلوم نبود شینگو باز می‌خواست چه بازی‌ای راه بیندازد. هیچ به پسرعموی روانی جنایتکارش اعتماد نداشت. اگر سراغ خانواده‌اش می‌رفت، آن‌وقت دستش به هیچ‌جا بند نبود. باید تسلیمش می‌شد و این همان چیزی بود که اصلاً دوست نداشت اتفاق بیفتد. یک‌بار در تمام عمرش تسلیم یک جنایتکار شده بود و نتیجه‌اش غصه‌ای بود که سالیان سال روی دلش سنگینی می‌کرد. دوقلوها از عمارت گانگ‌شین خوششان آمده بود؛ اما میوری فقط اخم کرده بود و جوری به جینو نگاه می‌کرد انگار یک جنایتکار واقعی بود. البته خب حق هم داشت. جینو واقعاً یک جنایتکار واقعی بود. اسفرتا را رد کرده بودند برود. جینو می‌گفت اوضاع برای یک زن باردار اصلاً امن نیست و او هم نمی‌تواند دائم حواسش را جمع کند که مبادا شینگو و دارودسته‌ی «دِث» به سرشان بزند با اسفرتا گروکشی کنند. حالا عمارت گانگ‌شین شلوغ بود. فردا صبح قرار بود تارو، پانیو و جینو سر قرارشان با شینگو بروند. تارو از شینگو حرفی به میوری نزده بود. دوست نداشت خانواده‌اش را وارد مسائلی کند که خیلی وقت پیش باید تمام‌شده به حساب می‌آمدند. در سالن طبقه‌ی پایین ایستاده بود و با گارد امنیتی و شبکه‌ی حفاظت جلسه گذاشته بود. یک‌جورهایی همه در حالت آماده‌باش به سر می‌بردند. حتی دوقلوها. البته همه به‌غیر از نیتای همیشه بی‌خیال. گارد امنیتی باید در عمارت می‌ماندند. باید مراقب میساکی‌ها می‌بودند. البته تارو با تأکید گفت مراقبتشان مثل مراقبت شبکه‌ی حفاظت در قبال زندانی‌هایی مثل آیکاما کوسومه و سارتو ایناکی نباشد. احمد خندید؛ اما مرکا جوری اخم کرد انگارنه‌انگار بابت حواس‌پرتی آن‌ها سارتو الان دیگر زنده نبود. ساچا غرق در فکر، تنها سر تکان داد. وقتی همه رفتند که بخوابند -البته تقریباً نزدیک صبح بود- ساچا هنوز نشسته بود و به چشم‌های رئیس نگاه می‌کرد.
- چیه؟
لحنش بی‌حوصله بود. ساچا پاهایش را روی هم انداخت.
- من به هیچیِ این بازی مطمئن نیستم.
تارو پوزخند زد.
- بالاخره به یه حس مشترک رسیدیم.
زن عینکش را درآورد. با یقه‌ی لباسش به جان شیشه‌هایش که از تمیزی برق می‌زدند، افتاد. از وقتی در سالن طبقه‌ی پایین عمارت گانگ‌شین نشسته بود، دهمین‌باری بود که داشت این کار را می‌کرد.
- شینگو میساکی می‌خواد یه کاری بکنه. به‌غیر از پس‌دادن دختر جینو، می‌خواد یه حرفی بزنه یا یه چیزی رو افشا کنه؛ وگرنه لزومی نداشت همه‌تون رو خبر کنه که برید اونجا.
تارو فقط سر تکان داد. الان چه فایده‌ای داشت درمورد چنین چیزی حرف بزنند؟ به مرحله‌ای رسیده بود که فقط می‌توانست با یک جمله خودش را قانع کند. «هرچه بادا باد!»
- اگه اون راز به گذشته ربط داشته باشه...
چشم‌هایش را بست و عصبی گفت:
- دیگه برام مهم نیست. حتی اگه برم اونجا و زنده برنگردمم برام مهم نیست؛ پس تو هم برات مهم نباشه، خب؟
ساچا اخم کرد. رییس دروغ می‌گفت. معلوم بود که برایش مهم بود. معلوم بود که از همین حالا داشت فکر می‌کرد شینگو چه چیزی در چنته دارد. فقط نمی‌خواست بگوید. داشت یاد می‌گرفت یک سری حرف‌ها در دل آدم بمانند، بهتر است.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    برای بار چندم داشت به آن سه نفر توضیح می‌داد دقیقاً چه کار باید بکنند. ساچا خنده‌اش گرفته بود. وقتی رئیس همیشه مقتدر را عصبی می‌دید و درعین‌حال می‌دید چطور خودش را کنترل می‌کند که لااقل آن‌ها از او حساب ببرند، باید هم می‌خندید. احمد سربه‌زیرتر از همیشه فقط تأیید می‌کرد. تارو دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش قفل کرد و گفت:
    - روشنه؟
    هر چند بعید می‌دانست جرئت کنند بگویند یک کلمه از حرف‌هایش را نفهمیده‌اند. جینو صندلی عقب نشسته بود. تارو رانندگی می‌کرد و پانیو سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به نقطه‌ای در بی‌نهایت جاده زل زده بود. اسلحه‌اش آماده بود. اولین‌بار بود که دوست داشت به قصد کشت یک گلوله شلیک کند. دلش برای سیبل‌های تمرین تیراندازی کاخ نخست‌وزیر تنگ شده بود. برای دادهایی که سر گارد امنیتی می‌زد که درست شلیک کنند. دلش برای یانچی و ساریکا هم تنگ شده بود. اگر برمی‌گشت، اگر زنده برمی‌گشت، دیگر هیچ‌وقت ترکشان نمی‌کرد. حتی اگر اجبار بود. حتی اگر زنده‌زنده می‌سوزاندندش.
    ***
    لاوا کنار سارا بود. نه زخمی و نه دردی. صحیح و سالم. جینو باید به‌طرفش می‌دوید. باید بغلش می‌کرد. کاری که قبلاً نکرده بود؛ اما انگار این دوری اجباری به هردویشان آموخته بود هیچ‌چیز تا ابد کنار آدم نمی‌ماند. حتی اگر آن چیز فرزند آن آدم باشد و حتی اگر آن آدم می‌توانست تایوان را روی انگشتش بچرخاند. تارو یک قدم جلو رفت.
    - خب؟
    شینگو از روی زمینی که پر از شن و کیسه‌های ذرت و غلات بود، بلند شد و خاک‌های لباسش را تکاند. تارو چشمش به دارمینا افتاد که با پوزخند محسوسی به هرسه‌تایشان نگاه می‌کرد. سرش را بالا گرفت و محکم گفت:
    - از تایپه تا اینجا 700کیلومتره. ما رو این همه راه نیاوردی که فقط به همدیگه نگاه کنیم؟
    سارا خونسرد گفت:
    - اسلحه‌هاتون!
    پانیو گفت:
    - ببخشید؟
    سارا شانه بالا انداخت و یکی از کیسه‌های خالی روی زمین را برداشت و با گام‌های بلند خودش را به جینو رساند. کیسه را جلویش گرفت.
    - اول تو عوضی!
    جینو بی‌حرف دستش را در غلاف دور کمربندش فرو کرد و کلت کوچکی را در همان کیسه انداخت. بعد خم شد و از مچ پایش اسلحه‌ی دیگری را باز کرد که از قبلی جمع‌وجورتر بود. سارا بی حوصله گفت:
    - جیب شلوارت!
    چشم چرخاند و هفت‌تیر متوسطی را درآورد که به نظر می‌رسید پر باشد. سارا نیشخندی زد و به‌سمت پانیو رفت. پانیو به شینگو نگاه کرد و بعد هم به دختر جوانی که آن طرفش ایستاده بود. گفت:
    - من دوست ندارم در حالی بمیرم که حتی نتونستم از خودم دفاع کنم.
    سارا بدون کوچک‌ترین تغییر حالتی در چهره‌اش منتظر ایستاده بود. پانیو تسلیم شد و اسلحه‌اش را در کیسه پرت کرد. نوبت به تارو رسید که گفت:
    - همراهم نیست.
    دست‌هایش را بالا برد تا سارا را مطمئن کند. شینگو جلو آمد و سارا را کنار زد.
    - اون همراهش نیست. من باور می‌کنم.
    لبخند دندان‌نمایی که زد، چهره‌اش را بدجنس‌تر از قبل نشان داد؛ اما چشم‌هایش چشم‌های همان کسی بودند که زمانی ترسیده و نگران از اینکه میکامی مغزش را پخش زمین کند، بود
    جینو گفت:
    - معامله همین بود. دخترم رو بذار بره لعنتی!
    شینگو داد زد:
    - خفه شو خائن!
    سکوت بدی در انبار پیچید. تارو می‌توانست صدای نرم یورتمه‌رفتن اسبی را بشنود که انگار از کنار انباری می‌گذشت. تارو به جینو نگاه کرد؛ اما طرف صحبتش با شینگو بود.
    - طرح سؤال خوبی بود. چرا اون یه خائنه؟
    دارمینا قهقهه زد. هنوز هم یک احمق به تمام معنا بود. سارا چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
    - باید خیلی بیشتر مراقب رفتارت باشی!
    شینگو آرام‌آرام جلو رفت و دقیقاً در چند میلی‌متری جینو ایستاد. در چشم‌های آن زن التماس می‌دید. تمنایی برای اینکه آن راز لعنتی را فاش نکند. شینگو هر روز و هر لحظه انتظار این لحظه را کشیده بود که تمام حقایق را در صورت یک جنایتکار بی‌مغز بی‌رحم تف کند.
    - یه حدس بزن. یه حدس کوچولو تارو!
    تارو جا خورد.
    - چه حدسی؟
    شینگو بدون اینکه نگاه از جینو بگیرد، گفت:
    - کی خواهر من رو کشت؟
    تارو زانوهایش می‌لرزیدند؛ اما صدایش نه. کلمات را به آسانی بیرون فرستاد.
    - میکامی.
    - احمق!
    از جینو فاصله گرفت. نگاه لاوا بین مادرش، آن مرد ترسناک و تارو در گردش بود. شینگو خندید.
    - احمقی پسرعمو! خیلی احمق.
    پانیو حواسش به کیسه‌ی اسلحه‌ها بود که آن‌طرف لاوا افتاده بود. صدای تارو را شنید که مثل قبل پر از اطمینان نبود.
    - چرا؟
    - 23سال تمام این‌طوری با خودت کنار اومدی که میکامی دخترعموت رو کشته و تو هم انتقامش رو گرفتی؟
    کنار نیامده بود. دیگر بعد از سامیتا هیچ‌وقت نتوانست با خودش کنار بیاید. شینگو جملات بعدی را پشت‌سر هم ردیف کرد.
    - قصه اینه تارو. قصه‌ی واقعی. اون شب دونفر جون سالم به در بردن. من و تو. من به خودم دارو زده بودم. می‌دونستم می‌تونم زنده بمونم و می‌دونستم جینو هرگز نمی‌ذاره تو بمیری؛ اما اون شب هیچ‌کس نمی‌دونست کی به خانواده‌ی من شلیک کرد. حتی تو که بهوش بودی. یه چیز واضح بود و اون این بود که اگه پایان ماجرا می‌رسید و تموم یاکوزاییا هم کشته می‌شدن، چه به دست خودشون و چه به دست دیگران، یه یاکوزایی زنده می‌موند و اونم کسی بود که مادرش زن قدرتمندی بود. یعنی جینو کیمارا. گانگ‌شین براش یه خودکشی صوری ردیف کرد. چرا؟ چون برای امپراتوریش یه وارث می‌خواست و چه کسی بهتر از دخترش؟! گانگ‌شین دخترش رو قانع کرد که باهاش راه بیاد و دختر هم به همه‌چی پشت پا زد و جانشین مادرش شد. خب! حالا یه یاکوزایی زنده مونده بود که تارو میساکی روحشم خبر نداشت زنده‌ست. من باید دست‌به‌کار می‌شدم. باید کار تو رو تموم می‌کردم. می‌تونستم به ضرب یه گلوله کار جینو رو هم تموم کنم؛ اما زنی به نام یارسا از رازی حرف زد که همه‌ی ما رو به اینجا کشوند. اون زن کی بود؟ تو می‌تونی بگی، هوم؟ آقای نابغه؟
    تارو سعی کرد؛ اما صدایش حتی به گوش خودش هم نرسید.
    - کسی که گانگ‌شین رو می‌شناخت.
    شینگو باز لبخند زد، نه با تمسخر. این‌بار لبخندش پر از درد بود.
    - یه چیزی فراتر از یه شناختن معمولی بود. بنابه‌دلایلی که حتی گانگ‌شین هم سعی می‌کرد به روی خودش نیاره، اون زن که خواهرش به حساب میومد، ازش متنفر بود.
    مکث کرد. نگاهش روی جینو چرخید و با نفرت از او گرفته شد.
    - خب؟
    - یارسا یه شبکه‌ی تروریستی رو اداره می‌کرد. یه تشکیلات زیرزمینی. این جواب معمای توئه پانیو کاتا!
    پانیو دستش را مشت کرد. شینگو بی‌توجه به او ادامه داد:
    - یارسا با من معامله کرد. در ازای این راز از من خواست براش کار کنم. مأموریت آخر این بود که اون نخست‌وزیر رو بفرستیم به درک. البته باید بگم پول خوبی بابتش دادن. کار انگلیس بود. اموال بلوکه‌شده‌ی کانادا بخش اعظمش برای انگلیس فرستاده می‌شد که تسلیحات نظامی بخره. بدون اینکه به بودجه نظامیش دست بزنه. این‌طوری دولت انگلیس پول خوبی به جیب می‌زد.
    پانیو زمزمه کرد:
    - آشغالا!
    شینگو زبان به لب بالایش کشید.
    - خب باید بگم ما سه نفر تنها کسایی هستیم که از اون شبکه‌ی تروریستی باقی موندن. یارسا الان دیگه زنده نیست؛ اما رازی رو فاش کرده بود که برای یه زن با موهای قرمز خطرناک بود. اون هم این بود که 23سال پیش...
    جینو داد زد:
    - بسه! تمومش کن لعنتی!
    شینگو نگاهش نکرد و به چشم‌های جناب رئیس زل زد.
    - 23سال پیش، توی یه شب که بارون می‌بارید، کسی به خانواده‌ی میساکی شلیک کرد که ادعا می‌کرد دوستت داره تارو میساکی. جینو سامیتا رو کشت. عموی تو رو کشت. فقط برای اینکه فکر می‌کرد می‌تونه تا ابد تو رو داشته باشه. جینو کیمارا اون چیزی نیست که تو فکر می‌کنی. حتی اگه صدبارم از تو بخواد ببخشیش، بازم یه جنایتکاره که خواهر من و عشق تو رو کشت.
    سکوت. مردی که مُرده بود. اشکی که نمی‌ریخت. نگاهی که توخالی بود. در ذهنش چیزی داشت نابود می‌شد. در قلبش انگار خونی پمپاژ نمی‌شد و دستانش مصرانه به‌سمت اسلحه‌ای می‌رفتند که شینگو نمی‌دانست وجود دارد. شاید هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد.
    شینگو آرام عقب رفت و به دیواری که پشت سرش بود، تکیه داد.
    - یارسا به من گفت کار خواهرش رو تموم کنم. منم گانگ‌شین رو کشتم. اون زن دردسرساز بود و من به حد مرگ ازش متنفر بودم.
    به جینو اشاره کرد که حالا در چشم‌هایش یک درد دیده می‌شد. یک غم. زنی آنجا ایستاده بود که موهایش قرمز بود و باید می‌گریست؛ اما هیچ چیز آن ستم 23سال پیش را جبران نمی‌کرد. صدایش از ته چاه در می‌آمد.
    - پس تو کشتیش!
    پانیو و لاوا بی‌اراده به هم نگاه کردند. پانیو به کیسه‌ی اسلحه‌ها اشاره کرد. لاوا فقط سر تکان داد. بعد هر دو حواسشان جمع زن و مردی شد که دیگر همدیگر را نمی‌شناختند. تارو آه کشید. جینو لب زد:
    - متأسفم!
    گاهی غم آن‌قدر به حنجره‌ی آدم فشار می‌آورد که دیگر نمی‌تواند بغض کند. فقط نگاه می‌کند؛ اما نگاهش سوز دارد. می‌سوزاند. آتش می‌زند. سامیتا میساکی آن‌موقع‌ها شانزده‌ساله بود. سامیتا را که کشتند، تازه وارد هفده‌سال شده بود. کمی دیگر می‌ماند، دانشگاه می‌رفت. شیمی می‌خواند. مقاله می‌نوشت. جایزه می‌گرفت. ازدواج می‌کرد. مادر می‌شد. زندگی می‌کرد. فقط کاش جینو به او اجازه داده بود که بماند. ماندنش جای کسی را تنگ نمی‌کرد؛ اما نماندنش دنیا را به قدر یک اتاق کوچک کرده بود. اتاقی که دیوارهایش هی به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. شینگو گفت:
    - من می‌خواستم این زن رو بکشم. جینو کیمارا! من می‌خواستم تو رو بکشم. می‌خواستم این اسلحه‌ی لعنتی رو بگیرم تو دستام و کار تو رو تموم کنم؛ اما تو حتی ارزش مردن رو هم نداری. اگه از اینجا رفتی، اگه با دخترت رفتی، هیچ‌وقت تو چشماش نگاه نکن؛ چون یادت میفته به اسم عشق، با خواهر من چی‌کار کردی.
    تارو پلک‌هایش را به هم زد و بعد گفت:
    - تمام حرفاتو زدی شینگو؟ می‌تونیم بریم یا بازم می‌خوای من رو بکشی؟
    لبخند تلخی زد.
    - یه مُرده نمی‌تونه کسی رو بکشه.
    تارو در دلش گفت:
    «اما اون این کار رو کرد.»
    سارا با صدایی که احتمالاً از سکوت یا شاید هم بغض دورگه شده بود، رو کرد به تارو و یک قدم جلو آمد.
    - باید ما رو دستگیر کنی. این‌طوری گارد امنیتی می‌تونن به کشورشون برگردن.
    دارمینا داد زد:
    - هی!
    انگار تازه متوجه شده بود چرا شینگو خبرش کرده.
    - قرارمون این نبود.
    دستش به‌سمت اسلحه‌اش که در جیبش بود، رفت.
    - تو به من گفتی اگه بازی کنیم می‌تونم تهش این یارو رو بکشم.
    با نوک اسلحه به تارو اشاره کرد. شینگو داد زد:
    - من هیچ قولی ندادم.
    دارمینا پوزخند زد.
    - امامن این کار رو می‌کنم.
    دستش را روی ماشه گذاشته بود. تارو جلو رفت؛ اما شینگو متقابلاً اسلحه‌اش را بیرون کشید و به‌سمت دارمینا رفت. قدم‌هایش سریع بود. انگار هیچ‌وقت برای چکاندن ماشه این‌قدر مطمئن نشده بود.
    - اسلحه‌ت رو بنداز!
    دارمینا حالا به اندازه‌ی یک اسلحه با شینگو فاصله داشت.
    - جلوم رو بگیر. من بمیرم، تو قبلش مردی.
    چشم‌های شینگو برق زدند.
    - مطمئنی؟
    دارمینا صامت به او زل زد. لاوا کیسه‌ی اسلحه را به‌طرف پانیو فرستاد. پانیو قدرشناسانه چشمکی زد و جینو به دخترش نگاه کرد که حالا به نظر می‌رسید دیگر هیچ حسی به مادرش ندارد. پانیو اسلحه‌اش را درآورد و خشابش را چک کرد. بعد نگاهش را به صحنه‌ی مقابلش داد. دو مرد که به روی هم اسلحه کشیده بودند و مرد سوم با بغض نگاهشان می‌کرد. انگار آرزو می‌کرد یک گلوله آن وسط شلیک شود و صاف بنشیند در قلبش که راحتش کند. دارمینا از شینگو فاصله گرفت. بعد اسلحه‌اش را درست به‌سمت تارو نشانه گرفت.
    - حالا چی؟ حالا هم همین‌قدر مطمئنی؟ شاید تو هم به اندازه‌ی من دلت بخواد اون بمیره. یه‌کم فکر کن!
    جینو آن اسلحه‌ی لعنتی را دور کمر تارو دیده بود. چرا یک‌بار برای همیشه شلیک نمی‌کرد؟ آدم‌کشتن آن‌قدرها هم وحشتناک نبود. فقط یک گلوله و تمام. دوبار گلوله شلیک شد. دوبار صدای کرکننده‌ای در گوش حضار پیچید. دوتا آدم مرده بودند. شاید هم یکی و شاید هیچ‌کس. یک پیکر روی زمین افتاده بود. دیگری به دیوار تکیه زده بود و از کتفش خون می‌رفت. آن «دیگری» مرده بود یا نه؟ هنوز نفس می‌کشید. نفس‌های آخرش را. پر درد و پر بغض. این آخرش بود؟ کاش نبود! کاش هیچ‌وقت این‌طوری به آخرش نمی‌رسید! باید می‌گفت. می‌گفت که ببخشندش. می‌گفت که دوستش داشت. خیلی هم داشت. دوستش داشت و کاش می‌دانست. دارمینا کتف دردناکش را فشار داد و تارو با بهت جلو رفت. حقیقت واضح بود. احمد و ساچا را می‌توانست در انباری تشخیص بدهد. احمد به دارمینا شلیک کرده بود و او هم نتوانسته بود به تارو شلیک کند؛ اما پانیو کار شینگو را تمام کرده بود. درد می‌کشید؛ اما چشم‌هایش خیس بودند. هنوز هم سامیتا را می‌دید که انگار او هم چشم‌هایش خیس بودند.
    - من رو ببخش!
    کاش خواهرش حرف می‌زد. کاش هِی نگاهش نمی‌کرد. 23سال تمام بود که هروقت می‌دیدش، فقط نگاهش می‌کرد. همیشه هم غمگین بود. همیشه هم بغض داشت لعنتی! تارو شانه‌هایش را گرفت. از گوشه‌ی چشم‌های پسرعمویش قطره‌های اشک یکی‌یکی فرو می‌ریختند. لب زد:
    - گریه نکن! خواهش می‌کنم!
    پانیو جلو امد. کار تمام نشده بود؛ اما از شلیکش پشیمان نبود. بازی را تمام کرده بود. یک‌بار برای همیشه. شینگو دستش را جلو برد و روی گونه‌ی لاوا که کنارش نشسته بود، گذاشت.
    - دوستت داشتم! این رو یادت نره.
    لاوا لبخند تلخی زد. کاش فرصت داشت به او بگوید مثل سامیتا لبخند می‌زند.
    - یادم نمیره!
    تارو دست کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. لاوا محکم دستش را فشار داد.
    - قول میدم که یادم نره!
    شینگو نگاهش را به بالا کشاند و جینو را دید که مقابلش ایستاده بود.
    - دیدار به قیامت خانم کیمارا!
    لخته‌ی خون از دهانش بیرون جهید. گلوله در جایی نزدیک پهلویش خورده بود. تیراندازی پانیو کاتا حرف نداشت. تارو فقط گفت:
    - دیر شد، نه؟
    شینگو برای بار آخر از ته دل لبخند زد.
    - خی... لی...
    حالا که مرده بود، حالا که بالاخره لبخند زده بود، حالا که به لاوا گفته بود دوستش داشته، وقت رفتن بود. حالا وقتش بود که یک‌بار برای همیشه «برود به درک». هیچ‌وقت نباخته بود. شینگو هیچ‌وقت نباخته بود. تارو حداقل به این یکی مطمئن بود. اینکه شینگو میساکی برای همیشه بـرده بود. مرده و بـرده بود. دارمینا اسلحه‌اش را در دست‌هایش فشار داد. اول تارو که او را جنایتکار کرده بود، می‌کشت و بعد آن سرپرست گارد امنیتی لعنتی که این بلا را سرش آورده بود. نشانه گرفت. ساچا دیر فهمید که ماشه را فشار داده. دقیقاً زمانی که گلوله خیلی وقت بود که پرواز کرده بود. که داشت می‌رفت رئیس را هم نیست کند؛ اما پانیو به موقع فهمیده بود. آن‌قدر تند دوید که وقتی تیر در قلبش نشست، هنوز نفسش جا نیامده بود. این کاری بود که باید آن روز در هتل انجام می‌داد. این‌طوری هیچ‌وقت به اینجا نمی‌رسید. قبل از اینکه آخرین نفس را بکشد، به ساریکا فکر کرد و به سوگندی که یاد کرده بود. در دلش گفت:
    - متأسفم!
    و بعد برای همیشه خودش را از جرمی که مرتکب نشده بود، تبرئه کرد و مُرد. سرپرست گارد امنیتی دومین جسدی بود که آن روز در انباری غلات روستای جیانگ‌چِین روی زمین افتاد.
    ***
    به دارمینا نگاه کرد که هنوز هم روی برانکارد برایش خط‌ونشان می‌کشید. به سارا نگاه کرد که لاوای گریان را در آغـ*ـوش گرفته بود و ساچا به دست‌هایش دست‌بند زده بود. به جینو که یک پتوی مسخره روی شانه‌هایش انداخته بودند و به احمد که با مأمور پلیس حرف می‌زد. بعد به خودش که شدیداً احساس توخالی‌بودن می‌کرد. تمام شد. هروقت آرزو می‌کرد پایانش خوب باشد، این‌طوری تمام می‌شد. شینگو میساکی در آن کیسه‌ی زیپ‌دار جایش خوب بود؛ اما تارو تا آخر عمر به گارد امنیتی و یانچی و ساریکا بدهکار بود. به پانیو. به سرپرستی که ثابت کرد حقش این نبوده. هنوز هم آن روزهایی را به یاد می‌آورد که به‌زور نُت‌های موسیقی را در مغزش فرو می‌کرد. که یک پسربچه‌ی بی‌دغدغه بود. پانیو چه خوب بزرگ شده بود! مثل یک قهرمان مرده بود. مثل یک قهرمان زندگی کرده بود. برای اینکه به تمام کانادا ثابت کند اویی نبوده که فکر می‌کنند، اجازه داده بود یک گلوله در قلبش بنشیند و کارش را یک‌سره کند. چقدر بغض داشت و چقدر دلش برای آن دونفر تنگ شده بود و خودش نمی‌دانست. گارد امنیتی احتمالاً هنوز هم در عمارت گانگ‌شین منتظر یک خبر خوب بودند. منتظر پانیو که برگردد و به آن‌ها بگوید همه‌چیز تمام شده. دروغ هم نبود. همه‌چیز تمام شده بود. البته برای جناب سرپرست هم تمام شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ده روز بعد
    در شبکه‌ی حفاظت، همه‌چیز به‌طرز عجیبی ساکت بود. میوری به مجرد اینکه به توکیو برگشته بودند، به خانه رفته بود؛ اما دوقلوها اصرار داشتند که در کنفرانس حضور داشته باشند و تارو هم قبول کرده بود. خسته و خاکی بود و سرش درد می‌کرد. همه‌چیز را دوتایی می‌دید و در اتاق کنفرانس تمام مدت تکیه‌اش را از میز برنداشته بود. جینو به ژاپن برگشته بود؛ اما لاوا را با اسفرتا به اوکراین فرستاده بود. که شاهد محکوم‌شدنش نباشد. تارو دیگر به او نگاه نمی‌کرد. دیگر هیچ‌چیز نمی‌گفت. در اتاق کنفرانس فقط ساچا و احمد برای بقیه ماجرا را توضیح داده بودند. صورت‌جلسه کرده بودند و چندباری دوقلوها که روحشان هم از هیچ‌چیز خبر نداشت، مزه ریخته بودند. گارد امنیتی قرار بود ساعت پنج شبکه‌ی حفاظت باشند. برای خداحافظی. مکاتبات با دولت کانادا انجام شده بود و همه‌چیز برای برگرداندن جسد مهیا بود. تارو فقط به ساعت نگاه می‌کرد. عقربه‌ها به‌زور تکان می‌خوردند. 4 و 55 دقیقه بود که بالاخره تارو صدایش درآمد.
    - جلسه تمومه.
    بعد بدون هیچ توضیح اضافی‌ای از اتاق بیرون رفت. از پله‌ها پایین رفت. از کنار کارمندان گذشت و بالاخره گارد امنیتی را دید که مغموم و گرفته، همان‌جایی ایستاده بودند که بار اول با هم ملاقات کرده بودند. لبخند تلخی زد. بعد از ده روز انگار صورتش کش می‌آمد. دِیو به‌سمتش برگشت. او هم لبخند زد. تلخِ تلخ.
    - خوش‌حالم که می‌بینمتون!
    لئو گفت:
    - ما فقط اومدیم که بگیم از شما ممنونیم!
    تارو دستش را جلو برد و دست او را به گرمی فشار داد.
    - من تا آخر عمرم به پانیو کاتا بدهکارم.
    احساس کرد حلقه‌ی اشک در چشم‌های دیو را دید.
    - به دخترش بگین که یه قهرمان بود.
    - اون خودش حتماً می‌تونه این رو بفهمه. دولت کانادا گفته به محض اینکه برسیم، براش مراسم یادبود می‌گیرن. ما هم گفتیم از شغلمون استعفا می‌دیم.
    با چشم‌های گردشده تکرار کرد:
    - استعفا می‌دین؟
    رت با بغض گفت:
    - بدون سرپرست کاتا بودن تو گارد امنیتی بی‌معناست.
    تارو فقط لبخند زد. تنها چیزی که می‌توانست به آن داغداران بدهد.
    - دارمینا و سارا اعتراف کردن. اینترپل اونا رو تحویل پلیس کانادا داده. بازم ممنونیم که آزادیمون رو بهمون برگردوندین. مطمئنم سرپرستم هرگز این رو از یاد نمی‌بره.
    سر تکان داد. پنج دقیقه‌ی بعد، داشت با نگاهش ون سفیدی را بدرقه می‌کرد که آرام‌آرام دور می‌شد و تابوتی را باخودش می‌برد.
    ***
    وقتی داشت از پله‌ها بالا می‌رفت، جینو جلویش سبز شد. هنوز هم دلش می‌خواست به او بگوید که همه‌اش یک دروغ بزرگ بوده؛ اما چشم‌های شینگو، آن روز صداقتی را در خود جای داده بودند که هرکس دیگری هم بود باور می‌کرد. تارو سر تکان داد و با لحن گرفته‌ای پرسید:
    - برمی‌گردی؟
    جینو هم ناراحت بود. این را از بغض درون کلماتش می‌توانست حس کند.
    - نه. باید بمونم.
    - باید؟
    زن پلک زد و تارو را کنار زد. به‌طرفش برگشت.
    - سامیتا هیچ‌وقت همچین کاری رو با تو نمی‌کرد اگه جای تو بود.
    جینو روی پله‌ها ایستاد. خدا را شکر می‌کرد که کسی فعلاً از آنجا نمی‌گذشت؛ وگرنه می‌دید که اشک‌هایش روی یقه‌اش می‌ریختند و از آنجا لابه‌لای موهایش پنهان می‌شدند. سامیتا را کشته بود؛ چون این مرد لعنتی را دوست داشت. سامیتا را کشته بود؛ چون مثل یک سد بزرگ بین او و این مرد لعنتی بود. سامیتا را کشته بود؛ چون آن شب باید تمامش می‌کرد. باید انتخاب می‌کرد. در تمام عمرش اولین‌باری بود که وقتی شلیک کرده بود، از چشم هایش اشک پایین ریخته بود. سامیتا به او التماس نکرد. کاش التماس کرده بود. شاید دل لعنتی‌اش نرم می‌شد و نمی‌کشتش.
    - دوستت داشتم جینو کیمارا!
    حالا باید برمی‌گشت. باید اشک‌هایش را نشان می‌داد که بفهمد جینو هم دوستش داشت. آن‌قدری که به‌خاطرش حاضر شد برود و نماند. آهان! پس تارو میساکی هم گریه می‌کرد. منظره‌ی جالبی بود. یک جالبِ تلخ. تارو پشت دستش را به چشمانش کشید.
    - خیلی دوستت داشتم! کاش فهمیده بودی. کاش سامیتا رو از من لعنتی نگرفته بودی.
    - تو اون رو هم دوست داشتی.
    تارو انگار نشنید. به چشم‌های جینو که دیگر نمی‌درخشیدند، زل زد. حالا تاریک و دور بودند.
    - هر روز با خودت تکرار کن که سامیتا رو کشتی؛ اما من رو هم کشتی. خودت رو کشتی. دوستت داشتم. چشمات رو. حتی رنگ موهات رو. تو چیزی رو تو یه پسر پونزده‌ساله کشتی که دیگه پیداش نکرد.
    یک قطره‌ی دیگر روی گونه‌اش چکید و بعد با تمام سرعتی که می‌توانست پله‌ها را بالا رفت. جینو کیمارا از همان روز دیگر برایش وجود نداشت. جینو کیمارا، زنی با موهای قرمز برای همیشه مرد. جینو زنی بود که روی پله‌ها ایستاده بود و به مسیر رفتن آن مرد زل زده بود. جینو زنی بود که گریه می‌کرد و زنی بود که در آن شب لعنتی ماشه را اشتباهی چکانده بود. جینو زنی بود که ستم کرده بود. زنی بود که باید می‌رفت. باید می‌رفت و دیگر برنمی‌گشت. زنی بود که بعد از تارو میساکی، دیگر هیچ‌وقت حالش خوب نشد. دیگر هیچ‌وقت از ته دل نخندید. جینو زنی بود که دلش چشم‌های تارو میساکی را می‌خواست. زنی بود که به مسیر رفتنش زل زده بود.
    ***
    یک ماه بعد
    - مگه من به تو نگفتم پرونده‌ها رو نذار روی میز؟ باید اطلاعات رو دسته‌بندی می‌کردی!
    ساچا سرش را خاراند. مرکا نیشخند پیروزمندانه‌ای زد و احمد و ریوزو جمع‌تر نشستند.
    - ببخشید! حواسم نبود.
    تارو لبخند زد؛ اما زود جمع‌وجورش کرد.
    - حواست نبود؟ حواست کجا بود؟
    مرکا در دلش گفت:
    - پیش همسر عزیزش.
    اما این را به زبان نیاورد. به‌جایش گفت:
    - یه‌کم مشغله داره رئیس.
    - مشغله؟
    ساچا با انزجار چشم‌غره‌ای به مرکا رفت و حلقه را از در دستش بیرون کشید.
    - هیچی. به حرفش گوش نکنید رئیس.
    تارو انگار نشنیده بود.
    - چه مشغله‌ای؟
    مرکا پا رو پا انداخت و به چشم‌وابروآمدن ساچا هم توجهی نکرد.
    - خانواده... زندگی مشترک... چرا خودت نمیگی عزیزم؟
    ساچا پوف کلافه‌ای کشید و ریوزو و احمد ناخودآگاه هوشیارتر شدند.
    - اون کیه؟
    اولین‌بار بود که تارو میساکی هیچ حدسی نمی‌توانست بزند. ساچا سرش را پایین انداخت. خودش هم می‌دانست که سرخ شده.
    - دِیو.
    ابروهایش بالا پریدند.
    - دِیو؟ تو با دِیو ازدواج کردی؟
    سالامی ایناکی قبل از رفتن به زندان به ساچا التماس کرده بود دوباره با او ازدواج کند؛ اما ساچا دیگر زیر بار زندگی با آن جنایتکار نمی‌رفت. سالامی حتی وقتی که به دولت کره‌ی شمالی تحویل داده شده بود، حتی وقتی در جوخه‌ی آتش کشته شده بود، البته فقط تارو و احمد این را می‌دانستند، انگار هنوز امیدوار بود ساچا دوباره برگردد؛ اما ساچا حالا یک زن متأهل بود. یک زن متأهل و نسبتاً خوشبخت.
    - تبریک میگم! باید به من می‌گفتی.
    ساچا خجولانه لبخند زد.
    - ممنونم!
    سیل تبریکات بر سرش آوار شد. در این هاگیروواگیرها تارو پرسید:
    - باید بری کانادا؟
    - چی؟ نه! البته که نه! لئو و دیو برگشتن ژاپن. می‌خوان همین‌جا زندگی کنن. اگه من و دِیو ازدواجمون رو ثبت رسمی کنیم، می‌تونه حق شهروندی ژاپن رو بگیره. البته خب خودش گفت این دلیلش برای ازدواج با من نیست.
    مرکا متفکرانه بهش نگاه کرد.
    - مگه به‌غیر از اون، تازه واسه اقامتش، کسی حاضر میشه با تو ازدواج کنه؟
    ساچا لبخند مرموزی زد.
    - چی گفتی؟ یه‌بار دیگه تکرار کن.
    ***
    نگاهی به ساختمان بیمارستان انداخت و بعد به ریو نگاه کرد.
    - مطمئنی همینه؟
    - خودش آدرس رو داده.
    لب بالایش را خیس کرد.
    - ممکنه سرکارت گذاشته باشه.
    - این‌طور به نظر نمی‌رسید. خیلی ناراحت و گرفته بود. یه‌جورایی انگار...
    مکث کرد. تارو پرسید:
    - انگار چی؟
    - فکر کنم حالش خوب نبود. شبیه کسی که داره می‌میره.
    تارو حس کرد اشتباه شنیده. سریع داخل رفت و خودش را به مرد جوانی که به‌سمت استیشن پرستاری می‌رفت، رساند.
    - آقا؟
    برگشت. تارو نفس عمیقی کشید.
    - جینو کیمارا کجاست؟
    مرد اخم کرد.
    - همسرش هستین؟
    - نه.
    صدایش به‌زور در می‌آمد.
    - یه دوستِ قدیمی.
    مرد انگشت اشاره‌اش را به‌سمت اتاقی که ابتدای راهرو بود و یک پنجره روی دیوار مقابلش قرار داشت، گرفت.
    - اونجاست. باهاش حرف بزنین. چیزی به مرگش نمونده.
    مرگ؟ چرا 23سال بود این واژه دائم در گوشش بود؟
    حالا تارو میساکی کنار تختش ایستاده بود. دلش برای آن آبشار سرخ‌رنگِ همیشه جاری تنگ می‌شد. از این بابت مطمئن بود. دیگر مویی روی سرش نبود. یک دستمالِ سر خوش‌رنگ آبی سر بی‌مویش را قاب گرفته بود. لب‌هایش بی‌رنگ بودند و چشمانش... مطمئن بود که دلش برای این چشم‌ها و این نگاه خونسرد و سرکش تنگ می‌شد.
    - ریو همیشه به موقع دست‌به‌کار میشه.
    سرفه‌ای کرد و کیسه‌ی سرمش تکان خورد. ادامه داد:
    - من به‌دردنخورترین عاشق دنیا بودم. موافقی؟
    تارو فقط لبخند زد. جینو جابه‌جا شد.
    - یه جنایتکار همیشه باید حواسش به این باشه که بالاخره یه روزی جواب کاراش رو می‌گیره. این رو گانگ‌شین می‌گفت. وقتی این حرف رو می‌زد، من بهش می‌خندیدم؛ اما فکر می‌کنم الان اونه که داره بهم می‌خنده.
    هر دو خندیدند. می‌خندیدند؛ چون می‌خواستند دل همدیگر را به این خوش‌کنند که نه، این آخرش نیست.
    جینو لب‌های بی‌رنگش را خیس کرد.
    - نباید می‌اومدی!
    - می‌خواستی این حق رو از من بگیری؟
    - نه.
    باز سرفه کرد. سرطان بدجور از پا درش آورده بود.
    - منظورم این بود که فکر نمی‌کردم بیای.
    - غیرقابل پیش‌بینی بودن رو از خودت یاد گرفتم.
    تارو به بدبختی توانست زانوهایش را تکان بدهد و جلوتر برود. یک ذره جلوتر.
    - با مردنت چی رو می‌خوای ثابت کنی؟
    جینو لب زد:
    - که یه زمانی زنده بودم.
    جینو باز خندید. باید در این لحظه‌های آخر آن‌قدر می‌خندید که تمام دلتنگی‌ها را یادش برود.
    - چهارده‌ساله که بودم، به میکامی گفتم پدر و مادر من کین؟! بلند شد و جلوم ایستاد. یه اسلحه گذاشت تو دستم و گفت از این لحظه به بعد تموم خانواده‌ی من اون اسلحه‌ست. تا هجده‌سالگی همین فکر رو می‌کردم. هجده‌سالم که شد، یه پسر نوجوون چیزی رو به من داد که خیلی برام باارزش بود. اون‌قدر که حاضر شدم به خیلی چیزا پشت کنم؛ اما می‌دونی؟ هیچ‌وقت از دوست‌داشتن اون پسر پشیمون نیستم.
    تارو می‌دانست باز چشم‌هایش خیس شده. آرام گفت:
    - منم.
    جینو دستش را جلو برد و دست تارو را گرفت.
    - تو باید زندگی کنی. تو باید اون‌قدر آدم خوبی باشی که من رو یادت بره. به من قول بده. به جینو قول بده که می‌تونی. بعد از من باید همیشه بخندی.
    بغض کرد. وقتی سامیتا مرد، هیچ‌وقت نتوانست بغضش را درست و حسابی بشکند. حالا باید می‌شکست. این درد تا ابد بیخ گلویش می‌ماند. جینو دستش را زیر بالشتش فرو برد و زنجیری را بیرون کشید. بعد آن را در دست‌های تارو گذاشت.
    - این رو برای لاوا خریدم. دوست داشتم خودم بهش بدم؛ اما خودتم می‌دونی که دیر شده. این رو بهش بده. بهش بگو مادر عوضیش رو ببخشه. بگو من به‌خاطر اون هرکاری کردم. بگو دوستش داشتم. بگو مراقب خودش باشه. این کار رو برام می‌کنی؟
    تارو سر تکان داد. جینو دست‌هایش را بیشتر فشار داد.
    - یه کار دیگه برام می‌کنی؟
    - چی؟
    جینو آه کشید.
    - من رو ببخش!
    ملحفه‌ی تخت خیس شد. یک‌بار دیگر جلوی جینو گریه کرده بود. پانزده‌ساله بود. سرش را روی شانه‌اش گذاشته بود. زار زده بود. چرا این تاریخ دردناک هی تکرار می‌شد؟
    - برای سامیتا متأسفم! من نمی‌تونم برش گردونم. هیچ‌کس نمی‌تونه. من هر روز و هرشب به خودم گفتم چرا اون گلوله اون شب شلیک شد. چرا ماشه رو کشیدم. سامیتا حقش این نبود. حق تو هم نبود. متأسفم تارو! خیلی متأسفم! من رو ببخش که به جز این تأسف چیز دیگه‌ای ندارم.
    تارو فقط نگاهش کرد. زنجیر را در دستش فشار داد. تأسف نه. هروقت کسی از او می‌خواست ببخشدش یعنی داشت می‌رفت. یعنی نمی‌ماند. یعنی می‌مرد. چرا این‌قدر نامرد بودند؟ چرا نمی‌توانستند یک دقیقه بیشتر بمانند؟
    - نباید موهات رو می‌زدی.
    دستی به روسری آبی‌رنگ کشید.
    - تو شیمی‌درمانی می‌ریختن. بار اول که دیدم می‌ریزن، گریه کردم؛ چون می‌دونستم کسی این موها رو دوست داشت که برای همیشه دلم براش تنگ میشه. کسی که من رو نمی‌بخشه.
    تارو لب زد:
    - از کجا می‌دونی نمی‌بخشه؟
    جینو لبخند سرخوشی زد. تمام شده بود. تارو بخشیده بودش. چقدر دوست داشت به او بگوید بهترین آدمی است که به عمرش دیده. باز هم سرفه کرد.
    - خیلی دوستت داشتم! حتی فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی.
    - انگار دوست‌داشتن من همیشه باید تهش این‌طوری باشه.
    حالا جینو هم گریه می‌کرد. اشک‌هایش سر می‌خوردند و روی روسری‌اش می‌افتادند.
    - بعد از من هیچ‌وقت گریه نکن. بذار فکر کنم که دیگه برات وجود ندارم.
    دست کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
    - این حرف رو نزن.
    هر دو ساکت شده بودند. به هم زل زده بودند و گریه می‌کردند.
    - یه چیزی بگم؟
    - چی؟
    تارو غمگین‌ترین آه دنیا را کشید.
    - هنوزم فکر می‌کنم نباید موهات رو می‌زدی.
    جینو حتی لبخند هم نزد.
    - تو که این‌قدر دوست داری، به میوری بگو موهاش رو قرمز کنه.
    آرام گفت:
    - بعد از تو موی قرمز به هیچ‌کس نمیاد.
    جینو لبخند زد. برای آخرین‌بار. کاش می‌شد لبخندش را محکم بگیرد و در صندوقچه بگذارد و درش را قفل کند. این‌طوری تا ابد حسرت دیدن آخرین لبخندش به دلش نمی‌ماند. بلند شد و ایستاد. سامیتا می‌گفت اگر چشم‌هایش را ببندد، یعنی آزویی نداشته. جینو پلک‌هایش را بسته بود. نفسش قطع شده بود و خط روی مانیتور صافِ صاف بود. تارو به زنجیر نگاه کرد. به روسری آبی. یادش رفته بود بگوید روسری آبی هم خیلی به او می‌آید. خیلی چیزها را یادش رفته بود. که چقدر دوستش داشت. که چقدر دلش می‌خواست تا ابد مال هم باشند. باید به او می‌گفت. دیر شده بود. واقعاً دیر شده بود. از آن مردن‌ها بود که امکان نداشت جینو دوباره زنده شود. از در که بیرون رفت، ریو با اخم به او نگاه می‌کرد. گفت:
    - تموم شد.
    و ققنوسی را که از خاکسترش متولد می‌شد، در جیبش گذاشت.
    پایان نگارش رمان: خردادِ 97
    پایان تایپ در انجمن: خردادِ 98
    کلامِ آخرِ نویسنده:
    شکی نیست که نوشتن در دنیای غیرواقعی، با واردشدن به حوزه‌ی چاپ و نشر کتاب خیلی فرق می‌کند. دنیای مجازی آرمان‌ها، آرزوها و اهدافِ محدودی دارد که به نویسنده اجازه‌ی پیشرفت نمی‌دهد ولو اینکه رمان‌های آن نویسنده پرطرفدار و پرلایک باشند. اگر از وب‌سایتی که با فیـلتـ*ـرشدنش دستِ خیلی از نویسنده‌های تازه‌کار و در سودای پیشرفت را در حنا گذاشت فاکتور بگیریم، حقیقتاً بقیه‌ی انجمن‌ها حرف زیادی برای گفتن ندارند و شاید برای همین هنوز هم راه داریم تا برسیم به سطحِ آن‌هایی که می‌توانند جوایز مهم ادبی را به دست بیاورند. با نوشتن در این انجمن و منتشرکردن رمانی دوجلدی که قرار بود سه‌گانه باشد، فهمیدم فاکتورهای یک رُمان پرطرفدار خیلی با من و اهداف من از نوشتن فاصله دارند؛ بنابراین یاقوتِ خونین و کورسو تنها رمان‌های من در فضای مجازی خواهند بود و بعد از این هرگز هیچ داستانی چه بلند و چه کوتاه، از من در این انجمن یا انجمن‌های دیگر نوشته نمی‌شود. با وجود اینکه قلباً دلم می‌خواست این رمان به صورت یک سه‌گانه منتشر شود؛ اما با دردِ ناشی از خوانده و دیده‌نشدن، فایلِ وُرد جلد سوم از سیستمِ من پاک و حذف شد تا به خودم درس عبرتی بدهم برای اینکه هرگز خودم و قلمم را با ایمان به طرفدارانم نسوزانم. دوستانی داشتم که فکر می‌کردم از جلد دوم استقبال خواهند کرد؛ اما پیش‌بینیِ من غلط از آب درآمد و این حس ناامیدی‌ای که بر من چیره شد، باعث شد بزرگ‌ترین تصمیمِ ممکن را بگیرم. همان‌طور که گفتم، این رمان جلدِ سوم نخواهد داشت.
    از QueenofDarknees ممنونم! he. s عزیز هم با وجود اینکه رفیقِ نیمه‌راه بود؛ اما دوستِ باارزش و محترم من است. دوستانی که این متن را در انتهای رمان کورسو می‌خوانند، ممکن است تعجب کنند و مرا «احمق» و «بی‌انگیزه» بنامند؛ ولی اگر به تایپک رمان مراجعه کنند، متوجه خواهند شد که هیچ نویسنده‌ی مجازی‌ای وقتی پای هرپستِ خود یک تشکر می‌بیند، رمان را ادامه نمی‌دهد و ترجیحش فرستادن رمان به بخشِ متروکه است. شاید من بیش از حد تحمل کرده‌ام و از این به بعد دیگر تحمل نمی‌کنم. پایدار و سلامت باشید.
    ارادتمندِ جاودانه‌ی شما!
    «رزا. د»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    سلام رزمین جون خسته نباشی من صادقانه میگم که از رمانت ممنونم و خیلی دوست داشتم که جلد سوم می داشت...من از طرف تموم اونایی که به هر دلیلی رمانت رو دنبال نکردن عذر خواهی میکنم . منتظرم فایلش بیاد تا دانلودش کنم چون میخوام یه بار دیگه رمانت رو بخونم
    ممنون
     

    *ASIL*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    516
    امتیاز واکنش
    22,890
    امتیاز
    824
    خسته نباشی رزای عزیز:aiwan_lggight_blum:
    متاسفم که نتونستم تو این یکی جلد هم همراه بشم، وای مطمئنم که مثل جلد اولش فوق العاده ست، منتظرم فایلش بیاد تا دانلود کنم:aiwan_light_give_rose:
     

    Zahraツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/09
    ارسالی ها
    869
    امتیاز واکنش
    6,807
    امتیاز
    717
    سن
    25
    محل سکونت
    ☔Rain City
    کاور ویرایش.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا