فصل سیزدهم (پایانی): ققنوس
سارتو ایناکی تنها تبهکاری بود که قبل از گیرافتادنش توسط پلیس و البته شبکهی حفاظت فهمیده بود زندگیاش خیلی بیخود است. فهمیده بود فرارکردنش فقط یکجور خودفریبی مسخره است که راه به جایی نمیبرد؛ اما درعینحال فهمیده بود برگشتنش به آن بازداشتگاه ترسناک در شبکه حفاظت مسخرهتر است. حالا جایی نداشت که برود. در سوله گیر افتاده بود. غذایی برای خوردن نداشت. حرفی برای زدن نداشت. کسی را نداشت که دلش برای او تنگ شود. موبایلی که از آن زنیکهی بداخلاق در شبکهی حفاظت کش رفته بود، آنتن نمیداد. شارژش هم رو به اتمام بود. سارتو برای اولینبار در زندگیاش احساس کرد جایی ایستاده که آخر دنیاست. جایی که باید همهچیز را تمام میکرد. جایی که هیچکس نبود به او بگوید من هستم. اندوهگین نباش! سارتو یادش افتاد مادرش آن روزی که قرار بود روز بعدش نباشد، به او لبخند زده بود. دستهایش را گرفته بود. از او پرسیده بود چه غذایی دوست دارد بخورد. سارتو یادش آمد به او گفته بود خوراک گوشت. هنوز هم احساس میکرد آن تکههای نرم گوشت گاو زیر زبانش غلت میخوردند. یادش آمد رفت و پشت میز نشست. مادر پشت سینک ظرفشویی ایستاد. مادر داشت هویجها را خورد میکرد. سارتو دید که شانههای مادر میلرزید. سارتو میدانست برای یک زن خیلی سخت است همسر پلیسش را در خیابان با چاقو از پا درآورده باشند و دولت هیچ کمک خرجی به آن زن و سه پسرش ندهد. سارتو به یاد آورد که آن روز بلند شد و رفت و شانهی مادرش را لمس کرد و مادر با انگشت اشاره اشکهایش را پاک کرد. مادر لبخند زد. آن شب هر چهارتاییشان، یعنی خودش، مادرش، ساشی و سالامی یک آهنگ محلی ژاپنی خوانده بودند. دست زده بودند. خندیده بودند. بعد غذا خورده بودند و شب بهخیر گفته بودند و خوابیده بودند. سارتو به یاد آورد که صبح از خواب بیدار شد و مثل همیشه صدای تلقوتولوق ظرفها را در آشپزخانه نشنید. بهسمت اتاق مادرش رفته بود. در زده بود. صدایی نشنیده بود. در را باز کرده بود. جلو رفته بود. مادرش را تکان داده بود. مادر بیدار نشده بود. پتو را کنار زده بود و دیده بود که مادر از دست چپش خون میرفت. تیغ را در دستهایش دیده بود. لبخندی که خشک شده بود. چشمانی که بسته شده بود. مادری که مرده بود و سه پسرش را رها کرده بود. سارتو بغض کرد. مادرش شجاع بود. مهربان بود. خودش را خلاص کرد که حق بیمهاش به بچههایش برسد. سارتو در چشمهای مادر چیزی را دیده بود که قبلاً ندیده بود. انگار به او میگفت قوی باش و هیچوقت احساس نکن آخر خط رسیده. حالا مادر کجا بود؟ کسی را نداشت. باید تمامش میکرد. باید یکبار در تمام عمرش شجاعت به خرج میداد. نه مثل ترسوها فرار میکرد و نه مثل احمقها برمیگشت. تمامش میکرد. یکبار برای همیشه. یکبار برای همیشه میرفت و آن قوطی فلزی افتاده در گوشهی سوله را برمیداشت و روی مچش میرفت. درد داشت؛ ولی میارزید. آه کشید. جلو رفت. برای خداحافظی با تنها برادرش به اندازهی کافی وقت هدررفته داشت. کاش سالامی آنجا بود. زمزمه کرد:
- برادر...
***
سارا به چشمهای شینگو نگاه کرد. اطمینانی در آنها میدید که قبلاً ندیده بود. برای اولینبار از ته دل لبخند زد.
- کار درستی میکنین.
لاوا خم شد و پیشانی شینگو را بوسید. پیشانی کسی که میدانست اگر زمانی قاتل پدرش بوده، حالا مرد تنهایی است که در تنهاییهایش جنایتکار شده. سارا خندید و شینگو موبایلش را برداشت. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. برف میبارید؛ اما شینگو سردش نبود. حالا میدانست بازندهبودن همیشه هم بد نیست. حداقل تا وقتی که خودت تعیین کنی ببازی، هیچوقت یک بازندهی بدبخت به حساب نمیآیی. شماره گرفت. گوشی را روی گوشش گذاشت. دستش را در جیبش فرو کرد. سهتا بوق خورد و بالاخره تارو میساکی جواب داد. بدون الوگفتن، منتظر مانده بود ببیند شینگو میساکی این دفعه از جانشان چه میخواهد. شینگو لبخند زد.
- سلام.
- سلام.
صدایش گرفته بود. پس حتماً خبر را به او داده بودند. گفت:
- بابت سارتو متأسفم!
- زنگ زدی همین رو بگی؟
- قبل از مردنش با من حرف زد. گفت مطمئنه تو نمیذاری قاتل برادرش جون سالم به در ببره.
تارو ناخواسته بغض کرد. دلش برای سارتو میسوخت. برای همهی آدمهای دوروبرش که گرفتار این تنهایی عذابآور بودند.
- معلومه که نمیذارم.
شینگو چند قدم راه رفت. دانههای برف روی صفحهی موبایلی که در دست داشت، نشسته بودند.
- خیلی خوبه که همیشه میتونی به قولت عمل کنی. من زنگ زدم که بهت بگم میتونیم یه بار برای همیشه تمومش کنیم این خون و خونریزی رو.
تارو انگار درست نشنیده بود. شینگو از «صلح» حرف میزد؟
- خب؟
تنها چیزی بود که توانست بگوید. اگر باز بازیای در کار بود، خودش شینگو را خفه میکرد.
- باید ببینمتون. همهتون رو. تو، پانیو کاتا و جینو کیمارا.
جینو چشمهایش را ریز کرد. تارو ابرو بالا انداخت و رو کرد به پانیو که با چشمانی گشادشده به او نگاه میکرد.
آب دهانش را قورت داد.
- کجا؟
شینگو چشمهایش را بست و برای اولینبار سامیتا را دید که به او لبخند میزد.
- روستای جیانگچِین. یه انبار غلات. نزدیک خروجی روستا.
شینگو زودتر قطع کرد. تارو چند لحظه به صفحهی گوشی خیره شده بود و حرفهایی که شنیده بود در مغزش چرخ میخوردند. بازی داشت تمام میشد و در دلش آرزو میکرد پایانش هرچه که بود تلخ نباشد.
***
ساچا، احمد و مرکا با میوری، نیتا و کاسوتو رسیدند. ریوزو نیامده بود. گفته بود بالاخره یک نفر باید اوضاع ژاپن را تحت کنترل خودش داشته باشد. تارو در فرودگاه، در نگاه میوری دردی را حس کرده بود که پیش از آن ندیده بود. حالا همه در عمارت گانگشین بودند. درخواست اکید خود تارو بود که حتماً همه باشند. معلوم نبود شینگو باز میخواست چه بازیای راه بیندازد. هیچ به پسرعموی روانی جنایتکارش اعتماد نداشت. اگر سراغ خانوادهاش میرفت، آنوقت دستش به هیچجا بند نبود. باید تسلیمش میشد و این همان چیزی بود که اصلاً دوست نداشت اتفاق بیفتد. یکبار در تمام عمرش تسلیم یک جنایتکار شده بود و نتیجهاش غصهای بود که سالیان سال روی دلش سنگینی میکرد. دوقلوها از عمارت گانگشین خوششان آمده بود؛ اما میوری فقط اخم کرده بود و جوری به جینو نگاه میکرد انگار یک جنایتکار واقعی بود. البته خب حق هم داشت. جینو واقعاً یک جنایتکار واقعی بود. اسفرتا را رد کرده بودند برود. جینو میگفت اوضاع برای یک زن باردار اصلاً امن نیست و او هم نمیتواند دائم حواسش را جمع کند که مبادا شینگو و دارودستهی «دِث» به سرشان بزند با اسفرتا گروکشی کنند. حالا عمارت گانگشین شلوغ بود. فردا صبح قرار بود تارو، پانیو و جینو سر قرارشان با شینگو بروند. تارو از شینگو حرفی به میوری نزده بود. دوست نداشت خانوادهاش را وارد مسائلی کند که خیلی وقت پیش باید تمامشده به حساب میآمدند. در سالن طبقهی پایین ایستاده بود و با گارد امنیتی و شبکهی حفاظت جلسه گذاشته بود. یکجورهایی همه در حالت آمادهباش به سر میبردند. حتی دوقلوها. البته همه بهغیر از نیتای همیشه بیخیال. گارد امنیتی باید در عمارت میماندند. باید مراقب میساکیها میبودند. البته تارو با تأکید گفت مراقبتشان مثل مراقبت شبکهی حفاظت در قبال زندانیهایی مثل آیکاما کوسومه و سارتو ایناکی نباشد. احمد خندید؛ اما مرکا جوری اخم کرد انگارنهانگار بابت حواسپرتی آنها سارتو الان دیگر زنده نبود. ساچا غرق در فکر، تنها سر تکان داد. وقتی همه رفتند که بخوابند -البته تقریباً نزدیک صبح بود- ساچا هنوز نشسته بود و به چشمهای رئیس نگاه میکرد.
- چیه؟
لحنش بیحوصله بود. ساچا پاهایش را روی هم انداخت.
- من به هیچیِ این بازی مطمئن نیستم.
تارو پوزخند زد.
- بالاخره به یه حس مشترک رسیدیم.
زن عینکش را درآورد. با یقهی لباسش به جان شیشههایش که از تمیزی برق میزدند، افتاد. از وقتی در سالن طبقهی پایین عمارت گانگشین نشسته بود، دهمینباری بود که داشت این کار را میکرد.
- شینگو میساکی میخواد یه کاری بکنه. بهغیر از پسدادن دختر جینو، میخواد یه حرفی بزنه یا یه چیزی رو افشا کنه؛ وگرنه لزومی نداشت همهتون رو خبر کنه که برید اونجا.
تارو فقط سر تکان داد. الان چه فایدهای داشت درمورد چنین چیزی حرف بزنند؟ به مرحلهای رسیده بود که فقط میتوانست با یک جمله خودش را قانع کند. «هرچه بادا باد!»
- اگه اون راز به گذشته ربط داشته باشه...
چشمهایش را بست و عصبی گفت:
- دیگه برام مهم نیست. حتی اگه برم اونجا و زنده برنگردمم برام مهم نیست؛ پس تو هم برات مهم نباشه، خب؟
ساچا اخم کرد. رییس دروغ میگفت. معلوم بود که برایش مهم بود. معلوم بود که از همین حالا داشت فکر میکرد شینگو چه چیزی در چنته دارد. فقط نمیخواست بگوید. داشت یاد میگرفت یک سری حرفها در دل آدم بمانند، بهتر است.
***
سارتو ایناکی تنها تبهکاری بود که قبل از گیرافتادنش توسط پلیس و البته شبکهی حفاظت فهمیده بود زندگیاش خیلی بیخود است. فهمیده بود فرارکردنش فقط یکجور خودفریبی مسخره است که راه به جایی نمیبرد؛ اما درعینحال فهمیده بود برگشتنش به آن بازداشتگاه ترسناک در شبکه حفاظت مسخرهتر است. حالا جایی نداشت که برود. در سوله گیر افتاده بود. غذایی برای خوردن نداشت. حرفی برای زدن نداشت. کسی را نداشت که دلش برای او تنگ شود. موبایلی که از آن زنیکهی بداخلاق در شبکهی حفاظت کش رفته بود، آنتن نمیداد. شارژش هم رو به اتمام بود. سارتو برای اولینبار در زندگیاش احساس کرد جایی ایستاده که آخر دنیاست. جایی که باید همهچیز را تمام میکرد. جایی که هیچکس نبود به او بگوید من هستم. اندوهگین نباش! سارتو یادش افتاد مادرش آن روزی که قرار بود روز بعدش نباشد، به او لبخند زده بود. دستهایش را گرفته بود. از او پرسیده بود چه غذایی دوست دارد بخورد. سارتو یادش آمد به او گفته بود خوراک گوشت. هنوز هم احساس میکرد آن تکههای نرم گوشت گاو زیر زبانش غلت میخوردند. یادش آمد رفت و پشت میز نشست. مادر پشت سینک ظرفشویی ایستاد. مادر داشت هویجها را خورد میکرد. سارتو دید که شانههای مادر میلرزید. سارتو میدانست برای یک زن خیلی سخت است همسر پلیسش را در خیابان با چاقو از پا درآورده باشند و دولت هیچ کمک خرجی به آن زن و سه پسرش ندهد. سارتو به یاد آورد که آن روز بلند شد و رفت و شانهی مادرش را لمس کرد و مادر با انگشت اشاره اشکهایش را پاک کرد. مادر لبخند زد. آن شب هر چهارتاییشان، یعنی خودش، مادرش، ساشی و سالامی یک آهنگ محلی ژاپنی خوانده بودند. دست زده بودند. خندیده بودند. بعد غذا خورده بودند و شب بهخیر گفته بودند و خوابیده بودند. سارتو به یاد آورد که صبح از خواب بیدار شد و مثل همیشه صدای تلقوتولوق ظرفها را در آشپزخانه نشنید. بهسمت اتاق مادرش رفته بود. در زده بود. صدایی نشنیده بود. در را باز کرده بود. جلو رفته بود. مادرش را تکان داده بود. مادر بیدار نشده بود. پتو را کنار زده بود و دیده بود که مادر از دست چپش خون میرفت. تیغ را در دستهایش دیده بود. لبخندی که خشک شده بود. چشمانی که بسته شده بود. مادری که مرده بود و سه پسرش را رها کرده بود. سارتو بغض کرد. مادرش شجاع بود. مهربان بود. خودش را خلاص کرد که حق بیمهاش به بچههایش برسد. سارتو در چشمهای مادر چیزی را دیده بود که قبلاً ندیده بود. انگار به او میگفت قوی باش و هیچوقت احساس نکن آخر خط رسیده. حالا مادر کجا بود؟ کسی را نداشت. باید تمامش میکرد. باید یکبار در تمام عمرش شجاعت به خرج میداد. نه مثل ترسوها فرار میکرد و نه مثل احمقها برمیگشت. تمامش میکرد. یکبار برای همیشه. یکبار برای همیشه میرفت و آن قوطی فلزی افتاده در گوشهی سوله را برمیداشت و روی مچش میرفت. درد داشت؛ ولی میارزید. آه کشید. جلو رفت. برای خداحافظی با تنها برادرش به اندازهی کافی وقت هدررفته داشت. کاش سالامی آنجا بود. زمزمه کرد:
- برادر...
***
سارا به چشمهای شینگو نگاه کرد. اطمینانی در آنها میدید که قبلاً ندیده بود. برای اولینبار از ته دل لبخند زد.
- کار درستی میکنین.
لاوا خم شد و پیشانی شینگو را بوسید. پیشانی کسی که میدانست اگر زمانی قاتل پدرش بوده، حالا مرد تنهایی است که در تنهاییهایش جنایتکار شده. سارا خندید و شینگو موبایلش را برداشت. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. برف میبارید؛ اما شینگو سردش نبود. حالا میدانست بازندهبودن همیشه هم بد نیست. حداقل تا وقتی که خودت تعیین کنی ببازی، هیچوقت یک بازندهی بدبخت به حساب نمیآیی. شماره گرفت. گوشی را روی گوشش گذاشت. دستش را در جیبش فرو کرد. سهتا بوق خورد و بالاخره تارو میساکی جواب داد. بدون الوگفتن، منتظر مانده بود ببیند شینگو میساکی این دفعه از جانشان چه میخواهد. شینگو لبخند زد.
- سلام.
- سلام.
صدایش گرفته بود. پس حتماً خبر را به او داده بودند. گفت:
- بابت سارتو متأسفم!
- زنگ زدی همین رو بگی؟
- قبل از مردنش با من حرف زد. گفت مطمئنه تو نمیذاری قاتل برادرش جون سالم به در ببره.
تارو ناخواسته بغض کرد. دلش برای سارتو میسوخت. برای همهی آدمهای دوروبرش که گرفتار این تنهایی عذابآور بودند.
- معلومه که نمیذارم.
شینگو چند قدم راه رفت. دانههای برف روی صفحهی موبایلی که در دست داشت، نشسته بودند.
- خیلی خوبه که همیشه میتونی به قولت عمل کنی. من زنگ زدم که بهت بگم میتونیم یه بار برای همیشه تمومش کنیم این خون و خونریزی رو.
تارو انگار درست نشنیده بود. شینگو از «صلح» حرف میزد؟
- خب؟
تنها چیزی بود که توانست بگوید. اگر باز بازیای در کار بود، خودش شینگو را خفه میکرد.
- باید ببینمتون. همهتون رو. تو، پانیو کاتا و جینو کیمارا.
جینو چشمهایش را ریز کرد. تارو ابرو بالا انداخت و رو کرد به پانیو که با چشمانی گشادشده به او نگاه میکرد.
آب دهانش را قورت داد.
- کجا؟
شینگو چشمهایش را بست و برای اولینبار سامیتا را دید که به او لبخند میزد.
- روستای جیانگچِین. یه انبار غلات. نزدیک خروجی روستا.
شینگو زودتر قطع کرد. تارو چند لحظه به صفحهی گوشی خیره شده بود و حرفهایی که شنیده بود در مغزش چرخ میخوردند. بازی داشت تمام میشد و در دلش آرزو میکرد پایانش هرچه که بود تلخ نباشد.
***
ساچا، احمد و مرکا با میوری، نیتا و کاسوتو رسیدند. ریوزو نیامده بود. گفته بود بالاخره یک نفر باید اوضاع ژاپن را تحت کنترل خودش داشته باشد. تارو در فرودگاه، در نگاه میوری دردی را حس کرده بود که پیش از آن ندیده بود. حالا همه در عمارت گانگشین بودند. درخواست اکید خود تارو بود که حتماً همه باشند. معلوم نبود شینگو باز میخواست چه بازیای راه بیندازد. هیچ به پسرعموی روانی جنایتکارش اعتماد نداشت. اگر سراغ خانوادهاش میرفت، آنوقت دستش به هیچجا بند نبود. باید تسلیمش میشد و این همان چیزی بود که اصلاً دوست نداشت اتفاق بیفتد. یکبار در تمام عمرش تسلیم یک جنایتکار شده بود و نتیجهاش غصهای بود که سالیان سال روی دلش سنگینی میکرد. دوقلوها از عمارت گانگشین خوششان آمده بود؛ اما میوری فقط اخم کرده بود و جوری به جینو نگاه میکرد انگار یک جنایتکار واقعی بود. البته خب حق هم داشت. جینو واقعاً یک جنایتکار واقعی بود. اسفرتا را رد کرده بودند برود. جینو میگفت اوضاع برای یک زن باردار اصلاً امن نیست و او هم نمیتواند دائم حواسش را جمع کند که مبادا شینگو و دارودستهی «دِث» به سرشان بزند با اسفرتا گروکشی کنند. حالا عمارت گانگشین شلوغ بود. فردا صبح قرار بود تارو، پانیو و جینو سر قرارشان با شینگو بروند. تارو از شینگو حرفی به میوری نزده بود. دوست نداشت خانوادهاش را وارد مسائلی کند که خیلی وقت پیش باید تمامشده به حساب میآمدند. در سالن طبقهی پایین ایستاده بود و با گارد امنیتی و شبکهی حفاظت جلسه گذاشته بود. یکجورهایی همه در حالت آمادهباش به سر میبردند. حتی دوقلوها. البته همه بهغیر از نیتای همیشه بیخیال. گارد امنیتی باید در عمارت میماندند. باید مراقب میساکیها میبودند. البته تارو با تأکید گفت مراقبتشان مثل مراقبت شبکهی حفاظت در قبال زندانیهایی مثل آیکاما کوسومه و سارتو ایناکی نباشد. احمد خندید؛ اما مرکا جوری اخم کرد انگارنهانگار بابت حواسپرتی آنها سارتو الان دیگر زنده نبود. ساچا غرق در فکر، تنها سر تکان داد. وقتی همه رفتند که بخوابند -البته تقریباً نزدیک صبح بود- ساچا هنوز نشسته بود و به چشمهای رئیس نگاه میکرد.
- چیه؟
لحنش بیحوصله بود. ساچا پاهایش را روی هم انداخت.
- من به هیچیِ این بازی مطمئن نیستم.
تارو پوزخند زد.
- بالاخره به یه حس مشترک رسیدیم.
زن عینکش را درآورد. با یقهی لباسش به جان شیشههایش که از تمیزی برق میزدند، افتاد. از وقتی در سالن طبقهی پایین عمارت گانگشین نشسته بود، دهمینباری بود که داشت این کار را میکرد.
- شینگو میساکی میخواد یه کاری بکنه. بهغیر از پسدادن دختر جینو، میخواد یه حرفی بزنه یا یه چیزی رو افشا کنه؛ وگرنه لزومی نداشت همهتون رو خبر کنه که برید اونجا.
تارو فقط سر تکان داد. الان چه فایدهای داشت درمورد چنین چیزی حرف بزنند؟ به مرحلهای رسیده بود که فقط میتوانست با یک جمله خودش را قانع کند. «هرچه بادا باد!»
- اگه اون راز به گذشته ربط داشته باشه...
چشمهایش را بست و عصبی گفت:
- دیگه برام مهم نیست. حتی اگه برم اونجا و زنده برنگردمم برام مهم نیست؛ پس تو هم برات مهم نباشه، خب؟
ساچا اخم کرد. رییس دروغ میگفت. معلوم بود که برایش مهم بود. معلوم بود که از همین حالا داشت فکر میکرد شینگو چه چیزی در چنته دارد. فقط نمیخواست بگوید. داشت یاد میگرفت یک سری حرفها در دل آدم بمانند، بهتر است.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: