کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
این حرف کافی بود تا توی تله‌ای از جنس تور گرفتار بشن. سنگی پایین پرید و تور بالا رفت. سارا جیغ کشید و داد آدرین به هوا رفت. رو هم افتاده بودن و دست و پاهاشون بین تور گیر کرده بود.
- این کوفتی دیگه از کجا پیداش شد؟!
سارا چاقویی رو که زیر پیراهنش بود با زحمت درآورد و سریع طناب تور رو پاره کرد. هرچه بیشتر چاقو رو روی طناب می‌کشید، تور هم ‌جمع‌تر می‌شد و پاره نمی‌شد.
- لعنتی! پاره نمیشه.
- زود باش! نمی‌تونم ناپدید بشم، انگار جادوی قدرتمندی داره.
صدای سومی اونا رو متوقف کرد.
- درسته، جادوی قدرتمندی داره. الکی تلاش نکنید، تا من نخوام نمی‌تونید از این تور بیرون بیاید.
آدرین سرش رو چرخوند و چشمش رو کسی ثابت موند که نیزه سیاهی به دست داشت. زیر زره‌ای به رنگ سبز پنهون شده بود و حالت تدافعی به خودش گرفته بود. از صداش فهمیده بود که یه دختره.
- ما رو آزاد کن.
دختر پوزخند صداداری زد و گفت:
- فکر می‌کنی من همچین کاری رو می‌کنم؟
آدرین با عصبانیت جواب داد:
- گفتم آزادمون کن. ما فقط داشتیم از اینجا رد می‌شدیم.
دختره نیزه رو جلوتر آورد و اون هم مثل آدرین با عصبانیت جواب داد:
- هه! من هم باور کردم. از کجا معلوم که شما‌ها جاسوس اهریمن نیستین؟
آدرین پوفی کشید و ازش چشم گرفت. سارا جیغ کشید و گفت:
- هی! ما رو آزاد کن دیگه. ما چه کاری می‌تونیم اینجا داشته باشیم؟ ما خودمون از اهریمن فراری هستیم. فقط دنبال جای امنی بودیم. سرباز‌های اهریمن اگه ما رو پیدا کنن، به بدترین شکل می‌کشنمون. قسم می‌خورم که راست میگم.
آدرین بدون اینکه اون دختر ببینه، رو به سارا چشمکی زد. دختر که دید هیچ شباهتی به جاسوس و سرباز‌های اهریمن ندارن، کمی دودل شد. بعد از دقایقی نیزه رو عقب کشید و با بشکنی که زد، تور باز شد و آدرین با کمر روی زمین افتاد و سارا هم روی برادرش.
آدرین آخی از درد گفت و چهره‌ش تو هم رفت. البته فقط یه تظاهر کوچیک بود.
- سارا له شدم. اگه تصمیم داری از روی من بلند شو.
سارا بلند شد و دستش رو به‌طرف برادرش گرفت. آدرین دستش رو گرفت و بلند شد. وقتی به خودشون اومدن، به‌طرف دختر چرخیدن که کلاه‌خودش رو برداشته بود. آدرین با دیدن دختر چشم‌هاش گرد شد.
زیبایی خارق‌العاده‌ای داشت یا افسانه‌ای؟!
مو‌های طلاییش با وزیدن باد تکون می‌خورد و با تابیدن نور خورشید می‌درخشید. به‌قدری موهاش بلند بود که سارا حسودیش شد. لب‌های برجسته قرمزش و چشم‌های مجذوب‌کننده دریاییش واقعاً دیدنی بود‌ن. مژه‌های سیاه بلند و صورتی سفید، چیزی از الهه زیبایی کم نداشت.
- من رو ببخشید. این روزا نمیشه به هر کسی اعتماد کرد.
با شرمندگی به آدرین و سارا نگاه کرد. آدرین با حیرت گفت:
- اشکالی نداره.
دختر لبخند جذابی زد که آدرین هم در مقابل لبخندش رو با لبخند جواب داد. همین‌که خواست به‌طرفش بره، چیزی تو ذهنش جرقه زد. تصویری از دختری جلو چشم‌هاش نقش بست که تمام معادلات زندگیش رو به هم می‌زد‌. حالا قلبش شروع به تپیدن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تپشش به‌خاطر عشقی که بهش داشت، این‌طوری شد. زیر لب زمزمه کرد:
    - تو هرچقدر هم زیبا باشی، به‌ اندازه دایانای من زیبا من نیستی.
    - چیزی گفتی؟
    از دختر چشم گرفت و گفت:
    - نه چیزی نگفتم.
    - چرا نگاهت رو دزدیدی؟
    آدرین دوباره نگاهش کرد. هیچ حسی نداشت، هیچی. به خواهرش نگاه کرد که مسخ‌شده به دختر خیره بود. آدرین تکونش داد که بالاخره به خودش اومد. کمی گیج به‌نظر می‌رسید و با منگی آدرین رو آنالیز می‌کرد‌. آدرین به‌آرومی خندید و دوباره به دختر نگاه کرد که با تعجّب بهشون زل زده بود.
    - به‌ نظرم باید باهم آشنا بشیم. من جیکوب هستم.
    به خواهرش اشاره کرد و گفت:
    - خواهرم سلنا.
    آدرین تعجّب خواهرش رو که دید، ابرویی بالا انداخت‌. برگشت و به دختر نگاه کرد که لبخندش عمق گرفته بود.
    - من هم لوسی هستم. از آشناییتون خوشبختم.
    - ما هم همین‌طور لوسی‌.
    لوسی لبخندش کمی از بین رفت و با تعجّب پرسید:
    - کجا داشتین می‌رفتین؟
    آدرین کمی مکث کرد.
    - دنبال باغ افسونگر می‌گشتیم.
    چشم‌های لوسی گرد شد و بعد با صدای بلندی خندید. آدرین و سارا با اخم نگاهش کردن. لوسی تا دید اخم کردن، با خنده گفت:
    - می‌خواید پرتقال بنفش رو به دست بیارید؟ دیوونه شدید؟!
    - مگه اشکالی داره؟
    سرش رو به‌طرفین تکون داد.
    - بهتون پیشنهاد میشم به اون باغ نزدیک نشید، خیلی خطرناکه.
    سارا کنجکاوتر از بقیه، جلو اومد.
    - چرا خطرناکه؟
    چهره‌ش رو به ترسی و نگرانی رفت.
    - چون میگن اگه نتونی پرتقال بنفش رو پیدا کنی، تا ابد تو اون باغ گرفتار میشی تا موقعی که بمیری. هر کی که داخل باغ شده، برنگشته.
    سارا دستش رو روی دهنش گذاشت.
    - خدای من!
    لوسی لبخند تلخی زد و گفت:
    - شوهر من هم گرفتار شد و نتونست که پرتقال بنفش رو پیدا کنه. من هم بیست سال منتظرشم تا بیاد، ناامید نیستم.
    آدرین و سارا احساس هم‌دردی کردن که لوسی به راه افتاد. خواهر و برادر سریع کنارش هم‌قدم شدن.
    - میشه باغ افسونگر رو نشونمون بدی؟
    لوسی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه گفت:
    - البته؛ اما باز هم فکر کنید. باغ افسونگر یعنی رفتن تو دل مرگ!
    - مهم نیست.
    لحظه‌ای لبخند رو لب لوسی شکل گرفت. لبخندی که مشخص نبود چی ‌پشتشه. کم‌کم از تعداد درخت‌ها کاسته شد و این نشون می‌داد که از جنگل دارن خارج میشن.
    دقایقی که تو سکوت راه می‌رفتن، به مکانی رسیدن که مه‌آلود بود. دیگه درختی اطرافشون نبود. با تردید به‌سمت مه می‌رفتن که تابلویی زیر پای آدرین له شد. یه قدم عقب رفت و با چشم‌های تیز تابلو رو نگاه کرد.
    - به سرزمین ساحره‌ها و جادوگران، لاکون، خوش اومدید.
    بی‌اهمیت رد شد و وارد مکان مه‌آلود شدن. دست سارا رو گرفت تا گمش نکنه. سرد بود و سکوت وحشتناکی که ایجاد شده بود با چکیدن قطره‌های آب شکسته می‌شد. هیچ‌جا رو نمی‌تونستن به‌خوبی ببینن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دقایقی پشت لوسی حرکت کردن که از غلظت مه کاسته شد. حالا می‌تونستن خونه‌های سیاهی رو ببینن که کنار هم قرار گرفته بودن. چندین خونه که یا سالم بودن یا خراب.
    خونه‌های چوبی که بالای هر خونه کلاه بلند تیزی وجود داشت و نشون می‌داد که مال یه جادوگره. در کل خونه‌های سرزمین لاکون عجیب و مرموز بود‌.
    - اینجا کلاً متروکه شده.
    لوسی سرش رو برگردوند و گفت:
    - قبل از اینکه خون‌آشام‌ها به اینجا حمله کنن، دیدم که این سرزمین این شکلی بود‌‌. اگه این‌جور خوفناک و ترسناک نمی‌شد که سرزمین ساحره‌ها و جادوگران نبود.
    سارا با اخم به لوسی نگاه می‌کرد. حس عجیبی نسبت بهش داشت. حس می‌کرد اون چیزی نیست که نشون میده. با این حرفی که لوسی زد، شک سارا دو برابر شد. یعنی لوسی هزاران سال سن داشت؟ پس چرا تغییری تو چهره‌ش ایجاد نشده؟ ولی از طرفی حس می‌کرد که شاید یه موجود دیگه‌ای باشه. هنوز هیچ کاری نمی‌تونست انجام بده. سارا بهش اعتماد کرده بود.
    لوسی پرتقالی به‌طرف آدرین گرفت و با ناز گفت:
    - بفرما نوش جان کن. مطمئنم از مزه‌ش لـ*ـذت کامل می‌بری.
    آدرین که پرتقال رو دید، دلش ضعف رفت. سریع پرتقال رو گرفت و پوستش رو کند و به اطراف انداخت. آروم‌آروم شروع به خوردنش کرد و هر لحظه که می‌خورد، لذتی دل‌نشینی رو احساس می‌کرد. دوست داشت باز هم بخوره.
    - باز هم داری؟
    لوسی بدون اینکه کسی ببینه، لبخندی زد. سارا رو به برادرش گفت:
    - داداش زیاد نخور. مگه یادت نیست تو بچگی چه حالی پیدا می‌کردی؟
    آدرین سرش رو تکون داد.
    - خواهرم راست میگه. بعداً باز ازت می‌گیرم.
    لوسی با اخم پرتقال دوم رو تو کوله‌ش انداخت و به راهش ادامه داد‌. کوچه‌ پس‌کوچه‌‌ها رو رد کردن و در آخر از شهر متروکه خارج شدن؛ اما باز غلظت مه بیشتر شد. مه نمی‌ذاشت جایی رو ببین؛ اما نور ضعیفی دیده می‌شد. سارا چشم‌هاش رو تیز کرد و گفت:
    - این نور چیه؟
    - داریم به باغ افسونگر نزدیک می‌شیم.
    سرعتشون‌ رو بیشتر کردن و بالاخره به باغ بزرگی رسیدن که دور باغ رو با دیوار‌های بزرگی، پوشش داده بودن. دو فانوس اطراف رو روشن نگه می‌داشت. بالای در ورودی باغ تابلویی نوشته شده بود که آدرین خوند:
    - اگر باهوشی وارد شو و پرتقال بنفش را پیدا کن. اگر پیدا نکردی، حکمت مرگ‌ است.
    سارا آب دهنش رو صدا دار قورت داد که باعث نیشخند زدن لوسی شد.
    - خب به‌نظر می‌رسه که خیلی آسون نیست.
    لوسی کمی به باغ نزدیک‌ شد. البته با دیوار‌هایی که مثل حصار دور باغ کشیده شده بود، نمی‌تونستن داخل رو ببینن.
    - معلومه که آسون نیست. این باغ هزاران نفر رو طعمه خودش کرده. باید خیلی خوش‌شانس و صدالبته باهوش باشی تا‌ پرتقال بنفش رو پیدا کنی. اگه پرتقال بنفش رو داشته باشی، یعنی زندگی بی‌دردسر رو داری.
    آدرین سرش رو تکون داد و کوله‌ش رو روی زمین گذاشت. نفس عمیقی کشید و به ورودی نزدیک شد.
    - داداش صبر کن من هم بیام.
    سارا دوید و کنار برادرش ایستاد که با حرف لوسی اخم‌هاش تو هم رفت.
    - فقط یه نفر می‌تونه وارد باغ بشه.
    - اون‌وقت به چه دلیل؟
    لوسی نگاهی بدی بهش انداخت و وقتی‌که نگاه آدرین رو روی خودش دید، لبخندی زد‌. زیر لب زمزمه کرد:
    - دختره...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    لوسی به تابلوی کوچیک کنار ورودی اشاره کرد و با صدای بلندی خوند:
    - تنها یک شخص حق ورود به باغ را دارد. در غیر‌این‌صورت با طلسم تاریک غار مواجه می‌شود‌.
    آدرین سرش رو به‌طرف سارا چرخوند و تو چشم‌هاش ملتمسانه نگاه کرد.
    - جیکوب تو نباید تنهایی بری!
    حرف سارا توش لرزش داشت. می‌دونست عواقب این کار یعنی چی!
    یا موفق می‌شد و از اون باغ بیرون می‌اومد و یا کشته می‌شد و جنازه‌ش تا آخر تو باغ می‌موند‌.
    آدرین دست‌هاش روی دو طرف صورت سارا گذاشت و بـ..وسـ..ـه‌ای رو پیشونیش زد.
    - راهی نیست سلنا. باید برم. من رو دست‌کم گرفتی؟
    به معنای نه سرش رو تکون داد.
    - ازت می‌خوام که اگه بعد از یه ساعت از این باغ بیرون نیومدم، خودت رو به سرزمین پری‌دریایی‌ها برسونی. اون‌ها بابت اینکه شیردال رو ۲۲ سال پیش نجات دادیم بدهکارن. بگو کی هستی. اون‌ها به‌خوبی ازت محافظت می‌کنن. بهم قول بده.
    - اما...
    آدرین دستش رو روی دهن سارا گذاشت.
    - قول بده خواهرم.
    دستش رو برداشت و با انگشتش قطره اشکی رو که از چشمش چکید پاک کرد.
    - قول میدم؛ ولی تو هم قول بده سالم بیرون بیای.
    آدرین خندید و بهش قول داد که با نیشگون سارا مواجه شد‌.
    - مسخره! نخند، اِ!
    جای نیشگونش رو مالید و با ته خنده گفت:
    - باشه، باشه کوچولو‌!
    سریع دوید و به در ورودی غار نزدیک شد. دستش رو روی دستگیره گذشت و سرش رو به‌طرف لوسی گرفت که لبخند دلگرم‌کننده‌ای می‌زد.
    - مواظب خواهرم باش لوسی.
    - حتماً! موفق باشی.
    آدرین هم لبخند زد و دستگیره رو کشید و در باغ باز شد. جز تاریکی هیچی نمی‌دید. در آخرین لحظه به سارا نگاه کرد و وارد باغ شد. توی تاریکی راه می‌رفت که در باغ بسته شد و خودش هم بیهوش روی زمین افتاد‌.
    سارا به‌طرف لوسی چرخید که به در خیره بود.
    - لوسی به نظرت موفق میشه؟
    با اینکه حس بدی بهش داشت؛ اما می‌خواست که یه نور امیدی به قلبش تابیده بشه.
    - فقط یه نفر موفق شده. ازاین‌به‌بعد دیگه کسی موفق‌ نمیشه. نباید که بشه.
    این رو زمزمه‌وار گفت و فقط خودش تونست بشنوه‌.
    - چیزی گفتی؟
    لوسی به‌طرف سارا چرخید و لبخندی زد.
    - نه عزیزم. گفتم که اون پسر شجاع و قوی‌ایه، حتماً موفق میشه.
    سارا کمی از استرسش کم شد؛ ولی از طرفی حسش می‌گفت بعد از یه ساعت آدرین بیرون نمیاد.
    - سلنا من برم به جنگل یه سر بزنم و بیام. شاید کسی تعقیبتون کرده باشه! اینجا زیاد امنیت نداره.
    بدون هیچ مخالفتی گفت:
    - باشه برو.
    لوسی کلاه‌خود سبزرنگش رو روی سرش گذاشت و با دویدن بین مه ناپدید شد. سارا موند و چشمی که به در باغ خیره بود و نمی‌دونست که پشت این در چه اتفاقات زیادی قراره بیفته‌.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرزمین پنهان
    همه‌جا رو دشت بی‌درختی فرار گرفته بود و جز چمن‌زار، چیز دیگه‌ای وجود نداشت. آفتاب از دور‌ترین نقطه ممکن می‌تابید و آسمون آبی‌رنگ، کمی ابری شده بود. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد و این آرامش برای مردمی که تو کوه‌های آلپ، سرزمین خدایان، زندگی می‌کردن لـ*ـذت‌بخش بود.
    صد‌ها چادر تو این دشت بر پا شده بود و همه داخل چادر استراحت می‌کردن، جز زئوس و چیتای بزرگ.
    بزرگ‌ترین چادر که به رنگ قرمز بود، متعلق به خدایان بود. زئوس و چیتا داخل چادر شدن و به‌سمت تخت پوسایدون حرکت کردن‌. بالای سرش ایستادن و با نگرانی نگاهش کردن که با درد چشم‌هاش رو بسته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. طبیب قصر خدایان در حال چک‌کردن زخم بزرگ روی سـ*ـینه پوسایدون بود‌.
    - حالش چطوره شارلوک؟
    شارلوک تا خواست بلند بشه و تعظیم کنه، زئوس گفت:
    - لازم نیست، به کارت ادامه بده.
    شارلوک وقتی زخم رو بررسی کرد، از جاش بلند شد و رو به زئوس گفت:
    - سرورم حالشون خوبه. کمی طول می‌کشه که زخم بهبود پیدا کنه. هیچ‌ مشکلی نیست.
    زئوس سری تکون داد.
    - می‌تونی بری.
    شارلوک تعظیم کرد و بعد از جمع کردن وسایل‌هاش بیرون رفت. زئوس پوفی کشید و روی صندلی کنار تخت برادرش نشست و بهش خیره شد.
    صورتی گرد و سفید و ابرو‌های هشتی و ته‌ریش کمی داشت. چشم‌هاش مثل قدرتش دریایی بود و مو‌های بلند بلوند که جذابش می‌کرد.
    - هیچ‌ نمی‌فهمم چطور به اینجا رسیدم!
    چیتا با بی‌میلی جواب داد:
    - از قبل این پیشگویی شده بود. باید پذیرفت.
    - بپذیریم؟ چیتا! اژدهای سپید هم تو این پیشگویی وجود داشت؛ اما بی‌عرضه‌تر از این حرف‌ها بود که این پیشگویی رو کامل کنه.
    اخم غلیظی رو صورت چیتا، کسی که آدرین اون رو پیرمرد صدا می‌زد، نشست. زئوس کینه عمیقی نسبت به اژدهای سپید داشت. اون رو عامل این بدبختی‌ها و تباهی‌ها می‌دونست. اون انتظار داشت اژدهای سپید همه‌چیز رو به سرانجام برسونه و اهریمن رو شکست بده؛ اما چی‌کار کرد؟ باعث شد که اهریمن قدرتمند بشه و دست‌ به‌ کار‌های بزرگ‌تری بزنه.
    - تقصیر اون نیست. تو هم از اهریمن شکست خوردی. اهریمن رو جدی نگرفتی زئوس.
    زئوس دندون قروچه‌ای کرد و غرید:
    - از اون اژدها کوچولو متنفرم! اون وظیفه‌ش بود که این کار رو بکنه؛ پس با مردنش کاری کرد که اهریمن همه‌جای جهان رو آروم‌آروم فتح کنه.
    نفس پرحرصی کشید و ادامه داد:
    - مردم ما رو فراموش کردن. دیگه ما رو عبادت نمی‌کنن، با اینکه زنده‌ایم؛ اما اژدهای سپید مرده رو عبادت می‌کنن. چی می‌تونه از این ننگ‌تر برای ما باشه؟
    چیتا هم از حرف‌هاش عصبی شده بود. زیادی خودخواه و مغرور بود. همه رو کوچیک‌تر و ضعیف و نوچه‌ی خودش می‌دید.
    - تو هم وظیفه‌ت این بود که از مردم محافظت کنی‌. اگه‌ کمی دل و جرئت داشتی می‌رفتی با اهریمن می‌جنگیدی.
    زئوس از جاش بلند شد و به‌طرف چیتا رفت‌. از خشم چشم‌هاش رو به قرمزی رفته بود. روبه‌روش ایستاد. صورتشون دو سانت از هم فاصله داشت‌.
    - ببین چیتا! این مردمی که ازش حرف می‌زنی، من بهشون زندگی و آرامش دادم. من کاری کردم که این‌قدر باهوش و زرنگ باشن؛ اما در مقابل ازشون عبادت خواستم. پس‌ چی شد؟ خوبی‌های من کجا رفت؟ اون‌ها دارن از اژدهای سپید مرده پیروی می‌کنن. مطمئن باش که اگه اون اژدها کوچولو زنده باشه، قبل از اینکه اهریمن اون رو بکشه، خودم به جهنم می‌فرستمش‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چیتا باورش نمی‌شد که این کلمات از دهن زئوس خارج بشه. ناباور قدمی عقب برداشت‌.
    - تو هم مثل ویلی (اهریمن) درونت از کینه تاریک شده. چطور می‌تونی این حرف‌‌ها رو بزنی؟
    زئوس پوزخندی زد.
    - ‌هیچ‌کس برام مهم نیست، فقط پوسایدون کنارمه. اون هادس عوضی با همکاری با اهریمن، ننگ دیگه‌ای رو برامون به ارمغان آورد. این بی‌عرضگیِ اطرافیانمه که من رو به اینجا رسوند‌ه.
    از چیتا چشم گرفت و به‌طرف صندلیش رفت و روش نشست. چیتای بزرگ داشت به چندین نتیجه بد می‌رسید. نتیجه‌ای که عواقب خوبی برای سرنوشت تراگوس و دنیا‌های دیگه نداشت.
    - امیدوارم این کینه رو از دلت پاک کنی؛ چون تو بد مخمصه‌ای گرفتار میشی. تو نه نیازی به عبادت مردم داری، نه نیاز به زیردست که برات کار‌هات رو انجام بدن. بهتره خودت هم یه تکونی بخوری.
    زئوس از خشم دست‌هاش چندین جرقه بزرگ زد. رو به چیتا دوباره غرید:
    - بهتره سرت تو کار‌هایی که بهت متحول شده باشه پیرمرد خرفت. من می‌دونم که باید چی‌کار کنم. فقط منتظر باش که اهریمن رو کنار بکشم، درس و عبرت درستی به مردم تراگوس میدم تا هیچ‌وقت فراموش‌ نکن.
    این‌دفعه چیتا بود که پوزخند بزنه.
    - تو فرقی با اهریمن نداری. امیدوارم کار احمقانه‌ای ازت سر نزنه.
    بدون اینکه تعظیم بکنه، از چادر خارج شد.
    - حالا یه اهریمن دیگه به وجود اومده.
    ***
    با شگفتی به اطرافش نگاه کرد. باغ بسیار بزرگی روبه‌رو‌ش می‌دید که تنها درختی که داشت، درخت پرتغال بود. درخت‌ها پشت هم ردیفی کاشته شده بودن و اطراف رو زیبا می‌کردن. وسط باغ یه برکه کوچیک وجود داشت و چندین قو شنا می‌کردن‌. صدای گنجشک این بهشت کوچیک رو بی‌نظیر می‌کرد. اطراف به زیبایی تمام می‌درخشید و ۳۶۰ درجه با بیرون این باغ فرق داشت.
    از وقتی‌که به هوش اومده، سر جاش خشکش زده بود.
    - سلام پسر جوان! خوش اومدی.
    سرش به‌سمت راست متمایل شد و مرد میان‌سالی رو دید. لباس ساده‌ی سفید و ریش نسبتاً کوتاهی داشت. چشم‌های سبز و پوستی سبزه داشت. با لبخند و مهربونی نگاهش می‌کرد.
    - سلام! ممنون. نمی‌دونم چرا یادم‌ نمیاد که چرا اینجا اومدم!
    مردی روبه‌روش به‌آرومی خوبه‌ای گفت.
    - دنبالم بیا تا با دوستانم آشنات کنم.
    آدرین کمی با خودش فکر کرد که دلیل اومدنش به اینجا چیه.
    بی‌اراده و با خواسته قلبیش به دنبال مرد راه افتاد‌. همون‌طور که درخت‌های پرتغال رو از نظرش می‌گذروند، صدای خنده‌هایی رو هم می‌شنید.
    کم‌کم به برکه رسیدن و در کنار برکه یه میز پر از غذا و پرتغال بود. دور میز گرد سه دختر هم نشسته بودن و با هم می‌خندیدن. سه‌قلو بودن و هیچ تفاوتی باهم نداشتن. مرد کنار دختر‌ها نشست.
    - خانوما مهمون داریم‌.
    صدای خنده‌هاشون به یک‌باره قطع شد و سرشون بالا اومد و به آدرین نگاه کردن. صورت بیضی شکل سفید، با چشم‌های کمیاب بنفش و مو‌های بلند قهوه‌ای داشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سه‌قلو‌ها زیبایی خاصی داشتن. از چشم‌هاشون شرارت دیده می‌شد و لبخند شیطنت‌باری هم به لب داشتن.
    دختر وسطی به حرف اومد و با ناز و عشـ*ـوه گفت:
    - چه پسر خوش‌تیپ و جذابی! بیا بشین.
    آدرین با لبخند و بی‌صدا روبه‌روی اون‌ها نشست. مرد شروع به معرفی کرد.
    - من رافائل هستم.
    به نوبت دختر‌‌ها رو از چپ معرفی کرد.
    - این‌ها هم امیلی، اوا و الیزابت.
    آدرین سرش رو تکون داد.
    - خوشبختم. من هم آدرین هستم.
    دخترا خنده‌ی ریزی کردن و در گوش هم با نگاه‌کردن به آدرین پچ‌پچ کردن.
    - باید این دختر‌‌ها رو ببخشی، یه‌کم شیطونن.
    آدرین خندید و گفت:
    - عیب نداره، من مشکلی ندارم. همه یه روز شیطون بودن.
    - درسته‌! بفرما از این غذا بخور. به نظرم گشنه هستی‌.
    چشم آدرین رو غذا ثابت موند. بویی که می‌اومد و شکلی که داشتن، آدرین رو وادار می‌کرد که از اون غذا بخوره. دستش رو دراز کرد و رون مرغی رو برداشت که گرم و سرخ‌شده بود. آب دهنش رو قورت داد و مشغول خوردن شد. منکر این نمی‌شد که بهترین غذاییه که داره می‌خوره. در حین خوردن، چشمش به درخت بزرگی ثابت موند. همه‌ی پرتقال‌ها نارنجی و سالم بودن؛ ولی یکی از پرتقال‌ها کمی عجیب به‌نظر می‌رسید. کمی تیز نگاهش کرد که متوجه شد کپک زده. ابروهاش بالا پریدن. اهمیتی نداد و به بقیه جاها نگاه کرد. دلش خواست که اطراف برکه قدم بزنه. از جاش بلند شد و به‌سمت برکه رفت و لب برکه زانو زد. قو‌‌ها رو می‌دید که دور هم می‌چرخیدن. آب زیاد شفا نبود و این از زیبایی برکه کم می‌کرد. کمی بیشتر به برکه زل کرد که لحظه‌ای حس کرد کسی داخل برکه هست. سرش رو به‌طرفین تکون داد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد‌.
    - انگار خیالاتی شدم.
    - پرتقال مشهور من رو نخوردیا!
    سرش رو به‌طرف رافائل چرخوند. بدون هیچ مخالفتی پرتقال رو از دستش گرفت و پوستش رو کند.
    - برکه خطرناکه، دستت رو هم داخلش نکن.
    - چرا؟
    رافائل بعد از مکث طولانی گفت:
    - فقط مواظب باش دوست عزیز. هیچ دلم‌ نمی‌خواد آسیبی ببینی.
    آدرین باشه‌ی آرومی گفت. دوباره فکرش به کار افتاد که دلیل اومدنش به اینجا چیه! هیچی یادش نمی‌اومد، انگار گذشته رو از یاد بـرده بود، جز اسمش.
    - کاش می‌فهمیدم به چه دلیلی اینجام!
    همین حرف کافی بود که دستی از داخل برکه بیرون بیاد و اون رو به‌طرف خودش بکشه. آدرین تو برکه افتاد و تا ته برکه کشیده شد. دست و پا می‌زد که ناگهان دست‌های دیگه هم بهش چسبیدن و اون رو به پایین کشیدن. انگار قصد داشتن که آدرین رو زیر آب خفه کنن. آدرین ترسیده بود و مرگ‌ رو جلوی چشم‌هاش می‌دید؛ اما یک‌دفعه بی‌اراده چشم‌‌هاش بسته شد و گذشته‌ش در عرض چند ثانیه از جلوی چشم‌هاش رد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چشم‌هاش سریع باز شد. دهنش رو برای نفس کشیدن باز کرد. می‌تونست زیر آب نفس بکشه و این براش مشکلی نداشت. سعی کرد خودش رو از دستی که بهش چسبیده بود آزاد کنه؛ اما تلاشش بی‌فایده بود. خودش رو چرخوند و با سیل عظیمی از موجوداتی روبه‌رو شد که به شکل اسکلت بودن؛ اما گوشت در بعضی از جاهای بدنشون پیدا می‌شد. چشم‌هاشون یکی بود، یکی نبود! با فکر اینکه به این موجودات تبدیل بشه، حالش به هم خورد. حدس می‌زد که این افراد کسانی هستن که اینجا گرفتار شدن و کشته شدن. نمی‌خواست که به سرنوشت دردناک اون‌ها دچار بشه. شمشیرش رو ظاهر کرد و با کمک شمشیر، دست‌‌ها رو قطع کرد. هر کی جلو می‌اومد گردنش رو قطع می‌کرد‌. وقتی‌که دید هیچ موجودی طرفش نمیاد، رو به بالا شنا کرد و خودش رو بیرون پرت کرد. چشم‌هاش بسته بود و نفس عمیقی می‌کشید.
    چشم‌هاش رو باز و از جاش بلند شد. با دیدن این صحنه چشم‌هاش تا حد ممکن گرد شد.
    - چطور ممکنه؟
    دیگه اون بهشت قبلی وجود نداشت. دیگه اون مرد جذاب و دختر‌های زیبا نبودن. باغ سرسبزی نبود و مه کف زمین رو پوشونده بود. درخت‌ها سیاه و خشکیده و پرتقال‌ها فاسد شده بودن. از داخل برکه صدای ناله به گوش می‌رسید.
    - آدرین؟
    به عقب برگشت و با چهار نفر مواجه شد که چهره بسیار زشتی داشتن. سه پیرزن و یه پیرمرد!
    موهای بلند و سفید، لباس‌های پاره‌پوره‌، دماغ درازشون و چشم‌های سفیدشون به‌شدت زشت و ترسناکشون می‌کرد.
    - چرا با تعجّب بهمون نگاه می‌کنی؟
    - عزیزم بیا بریم این اطراف بچرخیم.
    صدای گوش‌خراش از گلوشون خارج می‌شد. آدرین اخمی کرد و شمشیرش رو به‌طرفشون گرفت.
    - اینجا چه خبره؟ چرا باغ این شکلی شد؟
    هینی کشیدن و عقب رفتن. با ترس به آدرین نگاه کردن و زیر لب چیزی به هم می‌گفتن که آدرین به‌خوبی می‌شنید.
    - همه‌چیز رو به یاد آورده.
    - تأثیر پرتقال افسونگر از بین رفته، داره چهره واقعی اینجا رو می‌بینه.
    آدرین غرید:
    - از چی حرف می‌زنین؟
    یکی از پیرزن‌ها لبخندی زد که تموم دندون‌های سیاهش دیده شد.
    - تو با خوردن پرتقال افسونگر طلسم شدی؛ اما روت عمل نکرد.
    لحظه‌ای ترسید.
    - ت... تو کی هس... هستی؟
    - یکی که دوست ندارید بدونید. زود توضیح بدین پرتقال بنفش کجاست؟ اگه به من کلک بزنید، قول نمیدم زنده نگهتون دارم‌.
    دستشون رو بالا آوردن و لبخند زدن. رافائل که بدترکیب‌تر از بقیه بود، لنگون‌لنگون‌ جلو اومد.
    - جلو نیا.
    رافائل ایستاد و نیشخندی زد؛ اما ناگهان خیز برداشت که آدرین سریع جا خالی داد و از پشت، گردنش رو با شمشیر قطع کرد. روی زمین افتاد و به گرده‌های سیاه تبدیل شد.
    به‌طرف سه پیرزن برگشت که به‌شدت وحشت کرده بودن.
    - اگه شما هم مثل این خرفت دست‌ به‌ کار اشتباهی بزنید، کشته می‌شین.
    - اگه تو ما رو نکشی، افسونگر می‌کشه.
    آدرین پوزخندی زد.
    - یه فرصتی میدم که فرار کنین. حالا گم شین.
    لحظه‌ای رو تلف نکردن و پا به فرار گذاشتن. آدرین کمی خندید و چشمش رو چرخوند که رو همون درخت بزرگ، جایی که پرتقال کپک‌زده بود، یه پرتغال بزرگ بنفش دید. مکث نکرد و به اون سمت حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    وقتی‌که پرتقال بنفش رو از شاخه کَند، لحظه‌ای همه‌جا تاریک شد و بعد به شکل اولش برگشت. از خوش‌حالی نمی‌دونست چی‌کار کنه. بشکنی زد و به‌طرف خروجی باغ حرکت کرد. در حین راه رفتن پرتقال بنفش رو داخل جیب بزرگش گذاشت. وقتی به در رسید، دستگیره رو گرفت و به‌طرف خودش کشید؛ اما باز نشد. فشار رو بیشتر کرد؛ اما باز هم باز نشد.
    - لعنتی! باز شو دیگه.
    - اون در تا من نخوام باز نمیشه عزیزم.
    خشکش زد، صداش به‌شدت آشنا و دل‌نواز بود. به عقب برگشت و با لوسی با همون شکل و شمایل قبل مواجه شد.
    - لوسی؟
    لبخندش عمق گرفت و گفت:
    - البته من رو بیشتر افسونگر می‌شناسن تا لوسی!
    دوباره اخم غلیظی رو صورت آدرین شکل گرفت. دوباره اشتباه اعتماد کرد. به خودش لعنت فرستاد. تا کی می‌خواست خودش رو احمق نشون بده؟ تا کی باید ساده باشه؟
    - انگار به آدم بدی اعتماد کردم.
    لوسی یا افسونگر خنده شیرینی کرد و از چشم‌هاش شیطنت و شرارت بارید.
    - من که کاری باهات نکردم. تو رو به جایی که خواستی آوردم.
    آدرین شمشیرش رو طرف افسونگر گرفت.
    - خواهرم کجاست؟ چی‌کار باهاش کردی؟
    - اون بیرون منتظرته. البته داره وقتش رو تلف می‌کنه.
    آدرین کنجکاو نگاهش کرد.
    - کسی که اینجا میاد، بیرون نمیره عزیزم. مخصوصاً تو که ازت خیلی خوشم اومده‌. باید پیشم بمونی.
    آدرین کمی گنگ نگاهش کرد و بعد از خنده منفجر شد. لوسی از این کار آدرین بدش اومد و اخم غلیظی کرد.
    - به چی می‌خندی؟
    - به اینکه خیلی احمقی!
    لوسی چشم‌هاش گرد شد. دستش مشت شد و عصبانیت کم‌کم تو وجودش رخنه کرد.
    - انگار زیاد من رو نمی‌شناسی. یه شانس بهت داده بودم که زنده بمونی، انگار مرگ رو بیشتر دوست داری‌.
    آدرین ابرو‌هاش بالا پریدن‌.
    - می‌دونی افسونگر، من زیاد وقت ندارم. بیا تمومش کنیم.
    چشم‌های بنفشش کمی درخشید.
    - من بیشتر دوست دارم زود تمومش کنیم. غذای خوبی برام میشی.
    - من این‌طور فکر نمی‌کنم.
    شمشیرش رو محکم‌ گرفت که از چشم‌های بنفش افسونگر، اشعه‌ای بنفش پرت کرد. آدرین جای خالی داد و به‌سمتش حرکت کرد.
    افسونگر مدام اشعه پرت می‌کرد؛ اما آدرین به‌راحتی جاخالی می‌داد. دندون قروچه‌ای کرد و جیغ بلندی کشید. به‌قدری بلند بود که آدرین دست رو گوش‌هاش گذاشت و اخمی کرد‌. کمی که‌ گذشت، صدای جیغ نیومد؛ اما اشعه‌ای به‌طرفش پرت شد. بی‌اراده خودش رو روی زمین پرت‌ کرد. اشعه‌ها تندتند پرت می‌شدن و آدرین فرصت نمی‌کرد که بلند بشه. روی زمین قل می‌خورد و اشعه‌ها با زمین برخورد می‌کردن و سوراخ بزرگی ایجاد می‌کردن.
    - تسلیمم شو تا برای همیشه مال هم باشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دست از پرتاب اشعه کشید که آدرین از جاش بلند شد. نفس‌نفس می‌زد و کمی خسته شده بود. گوشه لب افسونگر بالا رفته بود.
    - تو پیش من قدرتمند نیستی.
    آدرین با چیزی که به فکرش رسید، لبخند محوی زد. شمشیر رو گوشه‌ای پرت کرد و گفت:
    - باشه قبول می‌کنم که با هم باشیم.
    کمی افسونگر تعجّب کرد؛ اما لبخندش کش اومد و به‌سمتش حرکت کرد. باورش شده بود که آدرین اون رو می‌خواد؛ اما خبر از نقشه شومش نداشت.
    افسونگر دستش رو باز کرد و آدرین رو به آغـ*ـوش کشید.
    - من هزاران ساله که دنبال پسری بودم که من رو به وجد بیاره. تو همون پسری‌ هستی که من بهش علاقه دارم. بهت اعتماد می‌کنم، تو هم به من اعتماد کن تا زندگی خوبی داشته باشیم.
    آدرین دستش رو دورش حل*قه کرد و به خودش نزدیک کرد‌. تو گوش افسونگر نجوا‌کنان گفت:
    - تو هم خیلی زیبایی. به زیبایی تو کسی رو ندیدم. مطمئن باش زندگی خوبی خواهیم داشت.
    اما ناگهان چاقویی رو که تو دستش داشت از پشت به کمر افسونگر فرو کرد که جیغش به هوا رفت. آدرین اون رو که پرت کرد که روی زمین افتاد.
    - ولی شرمنده! نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.
    چشم‌های افسونگر وحشت‌زده بود.
    - ت... تو چی... چی‌کار کر... کردی؟
    آدرین لبخندی زد.
    - خب تو رو کشتم. چیز سختی نیست!
    افسونگر نفس عمیقی کشید و جسمش از زیبایی رو به پیری رفت. به‌قدری پیر شد که انگار لاشه‌ای ازش باقی مونده.
    - چقدر زشت و نفرت‌انگیز شدی.
    بلند خندید و به‌سمت خروجی باغ حرکت کرد‌. دستگیره رو که کشید، در باز شد و با خوش‌حالی بیرون رفت. چشم چرخوند و سارا رو دید که پشت بهش در فاصله دوری ایستاده بود و به جایی نگاه می‌کرد. آروم به‌سمتش حرکت کرد و یواشکی دستش رو روی چشم‌های سارا گذاشت که از ترس جیغش به هوا رفت‌.
    ***
    - جدی میگی؟ پس شانس آوردی.
    هردو خندیدن.
    - ولی من باورم نمیشه که دو هفته نبودم.
    سارا چهره‌ش کمی گرفته شد.
    - نمی‌دونی چه حال بدی داشتم. هر کاری کردم تا وارد باغ بشم؛ اما یه طلسم قدرتمندی نمی‌ذاشت.
    - فراموش کن! مهم اینه که من اینجام.
    بـ..وسـ..ـه‌ای رو موهاش زد و از سرزمین لاکون خارج شدن.
    - حالا نوبت معجون جاودانگی هالویانه. این‌دفعه باید بریم سرزمین گرگینه‌ها. خیلی باید احتیاط کنیم.
    آدرین بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
    - چطور مگه؟
    - گرگینه‌ها خیلی به قلمروشون حساسن و بویایی قوی‌ای دارن. باید خیلی مواظب باشیم.
    - هیچی نمیشه. نگران نباش.
    آدرین خسته و بی‌حال، روی چمن‌زار مقابل خورشید دراز کشید.
    - خسته شدم. یه‌کم استراحت‌ کنیم‌.
    سارا هم نشست و کوله‌ش رو کنارش گذاشت و از داخلش سیبی بیرون آورد و مشغول خوردنش شد.
    - یه شانسی که آوردیم، گرگینه‌ها اصلاً نمی‌تونن تو اون صحرا یه دقیقه هم بمونن.
    آدرین چشم‌هاش رو بسته بود و دل به صدا و آرامش دشت سرسبزش داده بود.
    - خوبه؛ اما هر ماده یه محافظ داره، یادت نره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا