لیلی با تأسف سرش رو تکون داد و درحالیکه اشک میریخت و صداش از بغض میلرزید لب زد:
- دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت امیر، هیچوقت.
چرخید و بهسرعت از امیر دور شد، امیر که با صدای قدمای لیلی از خودبیخود شده بود، بهسرعت بهسمتش دوید. بازوش رو گرفت و بهسمت خودش برگردوند و با صدای لرزون و پر از عجز لب زد:
- لیلی نرو! خواهش میکنم.
نگاه سردش رو به نگاه ملتمس امیر دوخت. در سکوت بازوش رو از میون دستان امیر جدا کرد. برگشت و با قدمای محکم از امیر دور شد.
به دنبالش دوید، فریاد زد، التماس کرد و پیدرپی اسمش رو صدا میزد؛ اما لیلی رفت، درست همون چیزی که بیمش رو داشت. جونی تو پاهاش نموند و همونجا درست وسط حیاط ستاد زانو زد و از ته دل اسم لیلی رو با لحن ملتمسی فریاد زد.
با صدای بلندِ در که بسته شد، تکونی خورد و وحشتزده چشماش رو باز کرد، برای لحظهای ماتشده به دیوار روبهروش خیره شد، یک بار خوابی که دیده بود رو برای خودش تکرار کرد و آروم، با صدای تحیلرفته لب زد:
- لیلی!
- امیر!
با صدای سرهنگ بهسرعت سرش رو بلند کرد و از جاش بلند شد.
- ببخشید قربان.
سرهنگ نگاه دقیقی به امیر انداخت و پرسید:
- امیر خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- بله سرهنگ من خوبم. شما بفرمایید.
سرهنگ سری تکون داد و روی مبل نشست. امیر هم میز رو دور زد و درست روبهروی سرهنگ نشست.
سرهنگ دارابی پروندهای رو سمتِ امیربهادر گرفت و گفت:
- پروندهی کتی نیا! مادرِ سرگرد رفیعی، میخوام تو بالا سرش باشی و....
با تأکید ادامه داد:
- امیر! خوب گوش کن ببین چی میگم. نمیخوام تا لحظهی دستگیرشدن کتی و حامد (پدر لیلی) کسی از خانوادهش بفهمه که حامد با کتی فرار کرده و اون کسی که به کامران شلیک کرده حامد بوده، فهمیدی؟
امیر با مکث کوتاهی پرونده رو از روی میز برداشت و گفت:
- چشم سرهنگ حتماً.
دارابی از جاش بلند شد و گفت:
- پس موفق باشی. چند روزِ دیگه هم دادگاه اون چند نفره، میخوام حضور داشته باشی.
امیربهادر با یادآوری موضوعی سریع گفت:
- راستی قربان از مونا چه خبر؟ تونستن پیداش کنن؟
- بچهها هنوز دنبالشن؛ اما احتمالاً میره با کتی و حامد فرار کرده باشه بهش رسیدگی کن.
- چشم قربان.
با بیرونرفتن دارابی، پوفی کرد و پرونده رو روی میز کارش انداخت و زیر لب با خودش گفت:
- خیلی چیز کوچیکی رو از لیلی پنهون کردم که این دفعه قاچاقچیبودن پدرش رو هم پنهون کنم.
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و جلوی پنجره ایستاد و ساعتها به بیرون نگریست تا شاید راهحلی پیدا کنه و خودش رو از شر این دروغ نجات بده.
با صدای باز شدن در تکونی خورد؛ اما برنگشت. نیلما با قدمای آهسته بهسمت امیر رفت، بغض داشت و دلش هوای گریهکردن داشت، از روی امیربهادر خجالت میکشید و باز نمیتونست کاری کنه.
- امیر!
سرش رو بالا گرفت و نگاه غمگینش رو به نیلما دوخت.
- من متأسفم، نمیخواستم اینجوری بشه.
- اما شد.
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
نیلما نمیدونست امیر از قضیهی ملیسا و حرفایی که به لیلی زده خبر نداره. به همین دلیل برای دلجویی اومده بود.
***
فرزام نگاه غمگینش رو به لیلی دوخت و لب زد:
- لیلی!
- نمیخوام چیزی بشنوم فرزام، گفتم امیر کجاست؟
- اما...
با خشم سرش رو برگردوند و نگاه تیزش رو به فرزام دوخت.
سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
- ستاد!
دیگه صبر نکرد و بهسمت تاکسیای که منتظرش ایستاده بود رفت. همزمان با حرکت تاکسی، ماشین ملیسا کنارِ پای فرزام نگه داشت با پیادهشدن ملیسا، فرزام با تنفر روش رو برگردوند.
- لیلی کجا رفت؟
فرزام برگشت و نگاه پر نفرتی به ملیسا انداخت و گفت:
- پیش امیر، تو مشکلی داری؟
نیشخندی زد و گفت:
- نه، چه بهتر! نیلما هم رفته پیش امیر، حداقل حرفی که من نتونستم به لیلی بگم رو خودش با چشمای خودش میبینه.
فرزام که از شنیدن جملهی ملیسا تعجب کرده بود با شک لب زد:
- تو...؟!
- من به لیلی نگفتم فرزام، فقط قضیهی اون مشکلش رو گفتم و...
از تاکسی پیاده شد. نگاه گریونش رو به ساختمون ستاد انداخت. فقط خودش میدونست که بعد از شنیدن حرفای ملیسا چه برسرش اومده بود.
لیلی به گمون خودش تموم سردرگمیهای امیربهادر برای این بود که نمیتونست بچهدار بشه. با این فکر اشکاش آروم روی گونهش سُر خورد و با قدمای آروم بهسمت ورودی ستاد رفت.
خوبی اون موقع شب این بود که اطراف و داخل ستاد خلوت بود و کمتر کسی لیلی رو با اون حال میدید.
وارد سالن شد و یکییکی اتاقا رو با نگاهش از بر کرد تا به اتاقی رسید که سردرش نوشته بود «سرگرد افرا»
نگاه اشکآلودش رو به نگاه امیربهادر دوخت، قلبش برای اینهمه کلافگی امیر درد گرفت و برای بار هزارم ملیسا رو برای رو کردن این حقیقت لعنت فرستاد.
بیاراده پیش رفت و از پهلو دستاش رو دور گردنِ امیر حلقه زد و همزمان قطره اشکی از چشماش چکید.
فرزام بهسرعت ماشین رو جلوی ستاد پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
- بدو ملیسا بدو.
- دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت امیر، هیچوقت.
چرخید و بهسرعت از امیر دور شد، امیر که با صدای قدمای لیلی از خودبیخود شده بود، بهسرعت بهسمتش دوید. بازوش رو گرفت و بهسمت خودش برگردوند و با صدای لرزون و پر از عجز لب زد:
- لیلی نرو! خواهش میکنم.
نگاه سردش رو به نگاه ملتمس امیر دوخت. در سکوت بازوش رو از میون دستان امیر جدا کرد. برگشت و با قدمای محکم از امیر دور شد.
به دنبالش دوید، فریاد زد، التماس کرد و پیدرپی اسمش رو صدا میزد؛ اما لیلی رفت، درست همون چیزی که بیمش رو داشت. جونی تو پاهاش نموند و همونجا درست وسط حیاط ستاد زانو زد و از ته دل اسم لیلی رو با لحن ملتمسی فریاد زد.
با صدای بلندِ در که بسته شد، تکونی خورد و وحشتزده چشماش رو باز کرد، برای لحظهای ماتشده به دیوار روبهروش خیره شد، یک بار خوابی که دیده بود رو برای خودش تکرار کرد و آروم، با صدای تحیلرفته لب زد:
- لیلی!
- امیر!
با صدای سرهنگ بهسرعت سرش رو بلند کرد و از جاش بلند شد.
- ببخشید قربان.
سرهنگ نگاه دقیقی به امیر انداخت و پرسید:
- امیر خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- بله سرهنگ من خوبم. شما بفرمایید.
سرهنگ سری تکون داد و روی مبل نشست. امیر هم میز رو دور زد و درست روبهروی سرهنگ نشست.
سرهنگ دارابی پروندهای رو سمتِ امیربهادر گرفت و گفت:
- پروندهی کتی نیا! مادرِ سرگرد رفیعی، میخوام تو بالا سرش باشی و....
با تأکید ادامه داد:
- امیر! خوب گوش کن ببین چی میگم. نمیخوام تا لحظهی دستگیرشدن کتی و حامد (پدر لیلی) کسی از خانوادهش بفهمه که حامد با کتی فرار کرده و اون کسی که به کامران شلیک کرده حامد بوده، فهمیدی؟
امیر با مکث کوتاهی پرونده رو از روی میز برداشت و گفت:
- چشم سرهنگ حتماً.
دارابی از جاش بلند شد و گفت:
- پس موفق باشی. چند روزِ دیگه هم دادگاه اون چند نفره، میخوام حضور داشته باشی.
امیربهادر با یادآوری موضوعی سریع گفت:
- راستی قربان از مونا چه خبر؟ تونستن پیداش کنن؟
- بچهها هنوز دنبالشن؛ اما احتمالاً میره با کتی و حامد فرار کرده باشه بهش رسیدگی کن.
- چشم قربان.
با بیرونرفتن دارابی، پوفی کرد و پرونده رو روی میز کارش انداخت و زیر لب با خودش گفت:
- خیلی چیز کوچیکی رو از لیلی پنهون کردم که این دفعه قاچاقچیبودن پدرش رو هم پنهون کنم.
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و جلوی پنجره ایستاد و ساعتها به بیرون نگریست تا شاید راهحلی پیدا کنه و خودش رو از شر این دروغ نجات بده.
با صدای باز شدن در تکونی خورد؛ اما برنگشت. نیلما با قدمای آهسته بهسمت امیر رفت، بغض داشت و دلش هوای گریهکردن داشت، از روی امیربهادر خجالت میکشید و باز نمیتونست کاری کنه.
- امیر!
سرش رو بالا گرفت و نگاه غمگینش رو به نیلما دوخت.
- من متأسفم، نمیخواستم اینجوری بشه.
- اما شد.
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
نیلما نمیدونست امیر از قضیهی ملیسا و حرفایی که به لیلی زده خبر نداره. به همین دلیل برای دلجویی اومده بود.
***
فرزام نگاه غمگینش رو به لیلی دوخت و لب زد:
- لیلی!
- نمیخوام چیزی بشنوم فرزام، گفتم امیر کجاست؟
- اما...
با خشم سرش رو برگردوند و نگاه تیزش رو به فرزام دوخت.
سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
- ستاد!
دیگه صبر نکرد و بهسمت تاکسیای که منتظرش ایستاده بود رفت. همزمان با حرکت تاکسی، ماشین ملیسا کنارِ پای فرزام نگه داشت با پیادهشدن ملیسا، فرزام با تنفر روش رو برگردوند.
- لیلی کجا رفت؟
فرزام برگشت و نگاه پر نفرتی به ملیسا انداخت و گفت:
- پیش امیر، تو مشکلی داری؟
نیشخندی زد و گفت:
- نه، چه بهتر! نیلما هم رفته پیش امیر، حداقل حرفی که من نتونستم به لیلی بگم رو خودش با چشمای خودش میبینه.
فرزام که از شنیدن جملهی ملیسا تعجب کرده بود با شک لب زد:
- تو...؟!
- من به لیلی نگفتم فرزام، فقط قضیهی اون مشکلش رو گفتم و...
از تاکسی پیاده شد. نگاه گریونش رو به ساختمون ستاد انداخت. فقط خودش میدونست که بعد از شنیدن حرفای ملیسا چه برسرش اومده بود.
لیلی به گمون خودش تموم سردرگمیهای امیربهادر برای این بود که نمیتونست بچهدار بشه. با این فکر اشکاش آروم روی گونهش سُر خورد و با قدمای آروم بهسمت ورودی ستاد رفت.
خوبی اون موقع شب این بود که اطراف و داخل ستاد خلوت بود و کمتر کسی لیلی رو با اون حال میدید.
وارد سالن شد و یکییکی اتاقا رو با نگاهش از بر کرد تا به اتاقی رسید که سردرش نوشته بود «سرگرد افرا»
نگاه اشکآلودش رو به نگاه امیربهادر دوخت، قلبش برای اینهمه کلافگی امیر درد گرفت و برای بار هزارم ملیسا رو برای رو کردن این حقیقت لعنت فرستاد.
بیاراده پیش رفت و از پهلو دستاش رو دور گردنِ امیر حلقه زد و همزمان قطره اشکی از چشماش چکید.
فرزام بهسرعت ماشین رو جلوی ستاد پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
- بدو ملیسا بدو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: