کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
لیلی با تأسف سرش رو تکون داد و درحالی‌که اشک می‌ریخت و صداش از بغض می‌لرزید لب زد:
- دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام ببینمت امیر، هیچ‌وقت.
چرخید و به‌سرعت از امیر دور شد، امیر که با صدای قدمای لیلی از خود‌بی‌خود شده بود، به‌سرعت به‌سمتش دوید. بازوش رو گرفت و به‌سمت خودش برگردوند و با صدای لرزون و پر از عجز لب زد:
- لیلی نرو! خواهش می‌کنم.
نگاه سردش رو به نگاه ملتمس امیر دوخت. در سکوت بازوش رو از میون دستان امیر جدا کرد. برگشت و با قدمای محکم از امیر دور شد.
به دنبالش دوید، فریاد زد، التماس کرد و پی‌درپی اسمش رو صدا می‌زد؛ اما لیلی رفت، درست همون چیزی که بیمش رو داشت. جونی تو پاهاش نموند و همون‌جا درست وسط حیاط ستاد زانو زد و از ته‌ دل اسم لیلی رو با لحن ملتمسی فریاد زد.
با صدای بلندِ در که بسته شد، تکونی خورد و وحشت‌زده چشماش رو باز کرد، برای لحظه‌ای مات‌شده به دیوار روبه‌روش خیره شد، یک بار خوابی که دیده بود رو برای خودش تکرار کرد و آروم، با صدای تحیل‌رفته لب زد:
- لیلی!
- امیر!
با صدای سرهنگ به‌سرعت سرش رو بلند کرد و از جاش بلند شد.
- ببخشید قربان.
سرهنگ نگاه دقیقی به امیر انداخت و پرسید:
- امیر خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- بله سرهنگ من خوبم. شما بفرمایید.
سرهنگ سری تکون داد و روی مبل نشست. امیر هم میز رو دور زد و درست روبه‌روی سرهنگ نشست.
سرهنگ دارابی پرونده‌ای رو سمتِ امیربهادر گرفت و گفت:
- پرونده‌ی کتی نیا! مادرِ سرگرد رفیعی، می‌خوام تو بالا سرش باشی و....
با تأکید ادامه داد:
- امیر! خوب گوش کن ببین چی میگم. نمی‌خوام تا لحظه‌ی دستگیرشدن کتی و حامد (پدر لیلی) کسی از خانواده‌ش بفهمه که حامد با کتی فرار کرده و اون کسی که به کامران شلیک کرده حامد بوده، فهمیدی؟
امیر با مکث کوتاهی پرونده رو از روی میز برداشت و گفت:
- چشم سرهنگ حتماً.
دارابی از جاش بلند شد و گفت:
- پس موفق باشی. چند روزِ دیگه هم دادگاه اون چند نفره، می‌خوام حضور داشته باشی.
امیربهادر با یادآوری موضوعی سریع گفت:
- راستی قربان از مونا چه خبر؟ تونستن پیداش کنن؟
- بچه‌ها هنوز دنبالشن؛ اما احتمالاً میره با کتی و حامد فرار کرده باشه بهش رسیدگی کن.
- چشم قربان.
با بیرون‌رفتن دارابی، پوفی کرد و پرونده رو روی میز کارش انداخت و زیر لب با خودش گفت:
- خیلی چیز کوچیکی رو از لیلی پنهون کردم که این دفعه قاچاقچی‌بودن پدرش رو هم پنهون کنم.
با کلافگی دستی تو موهاش کشید و جلوی پنجره ایستاد و ساعت‌ها به بیرون نگریست تا شاید راه‌حلی پیدا کنه و خودش رو از شر این دروغ نجات بده.
با صدای باز شدن در تکونی خورد؛ اما برنگشت. نیلما با قدمای آهسته به‌سمت امیر رفت، بغض داشت و دلش هوای گریه‌کردن داشت، از روی امیربهادر خجالت می‌کشید و باز نمی‌تونست کاری کنه.
- امیر!
سرش رو بالا گرفت و نگاه غمگینش رو به نیلما دوخت.
- من متأسفم، نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
- اما شد.
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
نیلما نمی‌دونست امیر از قضیه‌ی ملیسا و حرفایی که به لیلی زده خبر نداره. به همین دلیل برای دل‌جویی اومده بود.
***
فرزام نگاه غمگینش رو به لیلی دوخت و لب زد:
- لیلی!
- نمی‌خوام چیزی بشنوم فرزام، گفتم امیر کجاست؟
- اما...
با خشم سرش رو برگردوند و نگاه تیزش رو به فرزام دوخت.
سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
- ستاد!
دیگه صبر نکرد و به‌سمت تاکسی‌ای که منتظرش ایستاده بود رفت. هم‌زمان با حرکت تاکسی، ماشین ملیسا کنارِ پای فرزام نگه داشت با پیاده‌شدن ملیسا، فرزام با تنفر روش رو برگردوند.
- لیلی کجا رفت؟
فرزام برگشت و نگاه پر نفرتی به ملیسا انداخت و گفت:
- پیش امیر، تو مشکلی داری؟
نیشخندی زد و گفت:
- نه، چه بهتر! نیلما هم رفته پیش امیر، حداقل حرفی که من نتونستم به لیلی بگم رو خودش با چشمای خودش می‌بینه.
فرزام که از شنیدن جمله‌ی ملیسا تعجب کرده بود با شک لب زد:
- تو...؟!
- من به لیلی نگفتم فرزام، فقط قضیه‌ی اون مشکلش رو گفتم و...
از تاکسی پیاده شد. نگاه گریونش رو به ساختمون ستاد انداخت. فقط خودش می‌دونست که بعد از شنیدن حرفای ملیسا چه برسرش اومده بود.
لیلی به گمون خودش تموم سردرگمی‌های امیربهادر برای این بود که نمی‌تونست بچه‌دار بشه. با این فکر اشکاش آروم روی گونه‌ش سُر خورد و با قدمای آروم به‌سمت ورودی ستاد رفت.
خوبی اون موقع شب این بود که اطراف و داخل ستاد خلوت بود و کمتر کسی لیلی رو با اون حال می‌دید.
وارد سالن شد و یکی‌یکی اتاقا رو با نگاهش از بر کرد تا به اتاقی رسید که سردرش نوشته بود «سرگرد افرا»
نگاه اشک‌آلودش رو به نگاه امیربهادر دوخت، قلبش برای این‌همه کلافگی امیر درد گرفت و برای بار هزارم ملیسا رو برای رو کردن این حقیقت لعنت فرستاد.
بی‌اراده پیش رفت و از پهلو دستاش رو دور گردنِ امیر حلقه زد و هم‌زمان قطره اشکی از چشماش چکید.
فرزام به‌سرعت ماشین رو جلوی ستاد پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
- بدو ملیسا بدو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    و خودش به‌سرعت به‌سمت ستاد دوید.
    لیلی دستای یخ زده‌ش رو پیش برد و در اتاق رو باز کرد که هم‌زمان فرزام وارد راهروی ستاد شد و با دیدن لیلی وحشت‌زده داد زد:
    - لیلی!
    امیر و نیلما به‌سرعت برگشتن و نیلما مضطرب عقب رفت و در انتها لیلی با نگاهی مات‌شده به داخل اتاق نگاه می‌کرد.
    امیربهادر شیر آب رو بست و نگاه نگرانش رو به نیلما دوخت. خیلی نمی‌گذشت از این که حالِ نیلما بد شده بود و به‌خاطر حالت‌تهوع به دست‌شویی اومده بودن و امیر هم که نگران حالش شده بود به دنبالش اومد. درست همون لحظه‌ای که لیلی وارد سالن ستاد شد، امیر وارد دست‌شویی شد؛ اما لیلی اون رو ندید.
    لیلی نگاهش رو با اکراه از اتاق خالی گرفت و به‌سمت فرزام که در دوقدمی‌اتاق، سمتِ چپ ایستاده بود و چشماش رو بسته بود برگشت.
    - مگه نگفتی امیربهادر ستاده.
    با این حرفش فرزام به‌سرعت چشماش رو باز کرد.
    - چی؟
    با خستگی به اطراف نگاه کرد و به داخل اتاق اشاره کرد.
    - میگم امیر چرا اینجا هم نیستش؟
    فرزام که گویی هنوز جمله‌ی لیلی رو درک نکرده بود آروم باشک لب زد:
    - امیر نیستش؟! پس نی...
    با فکر اینکه امیر و نیلما تو اتاق نیستن و لیلی اون دو رو با هم ندیده بود، لبخند عمیقی روی لبش نشست و با هیجان گفت:
    - نیستش دیگه، نیستش.
    و خندید که لیلی قیافه‌ش توهم رفت.
    - فرزام! امیر نیستش تو چرا می‌خندی؟
    فرزام که فهمید سوتی داده سریع خنده‌ش رو خورد و گفت:
    - هیچی همین‌طوری.
    لیلی روی صندلی کنار در نشست و گفت:
    - زنگ بزن بهش، من گوشیم رو نیاوردم.
    فرزام بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - زنگ می‌زنم جواب نمیده.
    - کی زنگ زدی؟
    - بعد از این که تو حرکت....
    ساکت شد. با دهنی باز به زمین نگاه می‌کرد. به‌سرعت برگشت سمت لیلی که مشکوک نگاهش می‌کرد نگاهی انداخت و گفت:
    - می‌خواستم بهش بگم که تو داری میای پیشش و جایی نره.
    لیلی سری تکون داد و از جاش بلند شد.
    - کجا؟
    به سرویس بهداشتی که انتهای سالن بود اشاره کرد و بدون هیچ حرفی سمتِ سرویس بهداشتی رفت.
    امیر نگاه کوتاهی به نیلما انداخت و گفت:
    - تو چرا اومدی اینجا؟
    هم‌زمان گوشیش رو درآورد تا به فرزام زنگ بزنه که فرزام خودش زنگ زد.
    - الو!
    با شنیدن صدای امیر نگاهش رو از لیلی که داشت به سرویس بهداشتی نزدیک می‌شد گرفت و گفت:
    - امیر تو کجایی؟
    - من با نیلما توی دست‌شوییم، لیلی رو سرگرم کن الان میام.
    فرزام به‌سرعت سمتِ لیلی برگشت و گفت:
    - امیر، لیلی پشتِ در دست‌شوییه.
    چشماش گرد شد، نگاهش روی دستگیره که پایین کشیده می‌شد میخ موند.
    نیلما به‌سرعت خیز برداشت و در یکی از دست‌شویی‌ها رو باز کرد و داخل رفت، هم‌زمان در سرویس بهداشتی باز شد، لیلی سربه‌زیر وارد شد و متوجه امیر که گوشی‌به‌دست روبه‌روش ایستاده بود نشد، در رو بست و برگشت تا سمتِ شیر آب بره که تازه متوجه امیر شد و متعجب گفت:
    - امیر؟!
    چند بار پلک زد تا به خودش بیاد، لبش رو تر کرد و هم‌زمان گوشی رو قطع کرد و با صدای گرفته لب زد:
    - لیلی!
    لیلی که از دیدن امیر خوش‌حال شده بود و ناراحتی صبحش رو فراموش کرده بود، جلو رفت و امیر رو در آغـ*ـوش گرفت.
    - نگرانت شده بودم.
    با همین یک جمله‌ی ساده، لبخندی روی لبِ امیربهادر نشست. دستش رو نوازش‌گونه روی موهای لیلی که شالش از سرش افتاده بود کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ش زد.
    - امروز خیلی کار داشتم، می‌خواستم زودتر بیام پیشت؛ اما نشد. ببخشید.
    و بـ..وسـ..ـه‌ای روی سر لیلی زد، خودش رو عقب کشید. هم‌زمان بازوهای لیلی رو گرفت و اون رو از خودش جدا کرد و نگاه مهربونی به لیلی انداخت و پرسید:
    - تو چرا اومده بودی؟
    لیلی لب باز کرد تا بگه «اومدم که بگم میدونم مشکل بچه‌دارشدن داری و اصلاً برام مهم نیست» لب گزید و بغضش رو فرو فرستاد و آروم لب زد:
    - اومدم بگم خیلی دوست دارم امیر.
    لبخندش عمیق‌تر شد. دستش رو نوازش‌گونه روی گونه‌ی لیلی کشید و گفت:
    - قربونت بره امیر که این‌جوری نگی دوست دارم و دل بی‌جنبه‌ی من رو نلرزونی. بریم لیلی، بریم تا همین‌جا از خود‌بی‌خود نشدم.
    لیلی خجول خندید و سرش رو پایین انداخت.
    امیربهادر خیلی سریع خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ای لیلی زد و گفت:
    - بریم؟
    لیلی آروم لب زد:
    - نه.
    تای ابروش رو بالا داد و باشیطنت گفت:
    - چرا؟ نکنه دلت می‌خواد تنها باشیم.
    لیلی باحرص زیر لب غرید:
    - امیر!
    امیر که باز رگِ شیطنتش بالا‌ زده بود. به‌ کل وجود نیلما رو فراموش کرده بود و سرخوش خندید.
    لیلی چشم‌غره‌ای بهش رفت. برگشت سمتِ دست‌شویی که نیلما در اون پنهان شده بود رفت. سعی کرد در رو باز کنه که نیلما سریع در رو قفل کرد.
    امیر که یادش رفته بود با خنده گفت:
    - قربونت بشم، زورت نمی‌رسه در رو باز کنی؟
    لیلی باغیظ زد به در و گفت:
    - کسی این تو هست؟
    امیر تا خواست لب باز کنه و بگه «نه» یاد نیلما افتاد. از حواس‌پرتی خودش حرصش گرفت و درحالی‌که بازوی لیلی رو می‌کشید به‌سمت یکی دیگه از دستشویی‌هاهل می‌داد گفت:
    - برو اون تو. این یکی درش خرابه قفلش کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لیلی با گفتن آهان رفت داخل، در رو هنوز نبسته بود که نیلما در رو باز کرد و نفس راحتی کشید.
    - راستی امیر...
    امیر که درست روبه‌روی نیلما، بیرون ایستاده بود برگشت و با چشمای گرد شده از ترس به لیلی نگاه کرد.
    لیلی باتعجب به در اشاره کرد و گفت:
    - این که بازه، مگه نگفتی خرابه.
    و چون نیلما هنوز بیرون نیومده بود، متوجه نیلما نشده بود.
    امیر سریع خم شد و در رو بست و گفت:
    - آره بازش کردم؛ اما داخلش کثیفه.
    و در رو بست.
    لیلی با بی‌خیالی نگاهش رو از در دست‌شویی گرفت و رو به امیر گفت:
    - کامران گوشی رو بهم داد. بگیرش نیفته تو دست‌شویی.
    امیر بدون هیچ حرفی گوشی رو گرفت و لیلی که رفت داخل دست‌شویی
    به دیوار پشت‌سرش تکیه داد و نفس راحتی کشید و با خستگی چنگی در موهاش زد. با تردید به در دست‌شویی نگاه کرد و سمتِ دست‌شویی که نیلما داخلش بود رفت و در رو باز کرد.
    نیلما با ترس نگاهی به امیر انداخت و بی‌صدا لب زد:
    - لیلی؟
    با سر به دست‌شویی کناری اشاره کرد و لب زد:
    - اون تو، بیا برو.
    - باشه باشه.
    نیلما آروم‌آروم روی نوک پا سمتِ در رفت که هم‌زمان صدای پایین اومدن دستگیره‌ی در دست‌شویی اومد، امیر به‌سرعت چرخید و دستگیره‌ی در رو گرفت تا لیلی نتونه بیرون بیاد.
    نیلما که این وضع رو دید به قدماش سرعت داد و سریع خودش رو بیرون انداخت.
    لیلی متعجب به دستگیره نگاه کرد و دوباره بالا پایینش کرد.
    - امیر این در باز نمیشه.
    دستگیره‌ی در رو رها کرد و عقب رفت که این بار در باز شد.
    لیلی متعجب نگاهی به در کرد و گفت:
    - این درِ هم جنیه ها. چند بار کشیدمش باز نشد. راستی صدای پا اومد، کسی داخل اومد؟
    مقابل شیر آب ایستاد تا دستش رو بشوره که امیر از پشت در آغـ*ـوش کشیدش و گونه‌ش رو بوسید.
    - امروز چقدر کنجکاو شدی.
    لبخندی زد و از داخل آینه به چهره‌ی خسته‌ی امیربهادر نگاه کرد:
    - بده؟
    - آره.
    تای ابروش رو بالا داد.
    - جدی؟!
    - سؤالات سخت می‌پرسی.
    باخنده چرخید و دست خیسش رو روی صورتِ امیربهادر کشید و گفت:
    - آقای تنبل کجای سؤالم سخت بود؟
    امیر با خنده چشماش رو بست و نالید:
    - لیلی نکن.
    دوباره دستش رو روی صورتش کشید. نگاهی به لباسای فرم امیر انداخت، ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ش زد و گفت:
    - هی‌هی این لباسا چرا انقدر به تو میان ها؟ اینجا همکار زن که نداری.
    امیر که متوجه منظورِ لیلی شد با خنده گفت:
    - اوف! تا دلت بخواد. همه‌شون هم ترگل‌ور...
    با دیدن اخمای لیلی و حسادتی که در چشماش نشسته بود حرفش رو ادامه نداد و زد زیر خنده و لیلی رو در آغـ*ـوش کشید.
    - قربون اون چشمای بادومی‌شکلت بشم که انقدر حسادت بهشون میاد. اینجا هرچقدر هم زن داشته باشه هیچ‌کدوم که لیلی من نمیشن، میشن؟
    لیلی باناز سرش رو بالا گرفت و نگاه مهربونش رو به چشمای امیر دوخت و با ناز گفت:
    - میشه؟
    لبخندش عمیق‌تر شد، سرش رو خم کرد و بوسـ*ـه‌ی عمیقی به پیشونی لیلی زد.
    - نه.
    ***
    نیلما بدون توجه به نگاه متعجب اطرافیان با دو خودش رو به فرزام که مضطرب در سالن قدم می‌زد رساند.
    - فرزام!
    - افرا!
    فرزام باتعجب برگشت و نگاهی به سرهنگ که پشت سرش ایستاده بود و بعد به نیلما انداخت.
    نیلما سریع عقب رفت و سرش رو پایین انداخت.
    فرزام رو به سرهنگ جواب داد:
    - بله قربان؟
    - امیربهادر کجاست؟
    فرزام به ته سالن اشاره کرد و گفت:
    - رفت دست‌شویی قربان، کاری دارید من بهش بگم.
    - نه خودم میرم.
    و قبل از این که فرزام فرصت حرف‌زدن پیدا کنه چرخید و رفت.
    نیلما با نگاهش سرهنگ رو دنبال کرد و با تردید گفت:
    - این الان کجا رفت؟
    فرزام باخستگی گفت:
    - پیش امیربهادر.
    نیلما با همون لحن قبلی گفت:
    - اما لیلی...
    و با یادآوری اون‌همه رمانتیک‌بازی امیر و حرفاش از فکر اینکه الان سرهنگ با همون صحنه‌ها روبه‌رو میشه خنده‌ش گرفت و گفت:
    - چه شود!
    فرزام که متوجه منظورِ نیلما شده بود باخنده گفت:
    - چه میشه رو ول کن، تو بیا برو تا لیلی نیومده. ملیسا بیرون منتظرته.
    نیلما خواست بره که یاد چیزی افتاد، برگشت و پرسید:
    - راستی فرزام، لیلی چرا انقدر عادی برخورد کرد. مگه نه ملیسا حقیقت رو بهش گفت.
    فرزام که چشمش به رضا. یکی از هم خدمتی‌هاش افتاده بود سریع گفت:
    - نه نگفت. رضا، رضا کچل!
    و به‌سمت رضا رفت.
    نیلما که از لفظ «رضا کچل» اون هم با اون لحن جالب فرزام خنده‌ش گرفته بود با خنده سری تکون داد و از ستاد بیرون رفت.
    ***
    به ساعت مچیش که ساعت 1 رو نشون می‌داد نگاهی انداخت. هنوز صدای ریزریز خنده‌ی فرزام می‌اومد و بدجور امیر رو عصبی می‌کرد. هنوز از یادآوری اینکه سرهنگ خودش و لیلی رو در چه حالی دیده بود خجالت می‌کشید.
    وارد خونه شد. فرزام نگاه خندونش رو به امیر انداخت که امیر به‌سرعت برگشت و با لحن جدی گفت:
    - خنده‌ت رو تموم می‌کنی یا خودم خندیدن رو از یادت ببرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با این حرفش فرزام سعی کرد نخنده و با همون حال گفت:
    - باشه دیگه نمی‌خندم.
    از پله بالا رفت، فرزام هم پشت سرش رفت و سعی کرد آروم باشه؛ اما نشد. در آخر کفری برگشت و قبل از اینکه فرزام فرصتی برای عقب‌رفتن پیدا کنه پس‌گردنی بهش زد و گفت:
    - کره‌خر نتونستی جلوی سرهنگ رو بگیری که دنبالم نیاد؟
    تا این حرف رو زد شلیک خنده‌ی فرزام به‌ هوا برخاست.
    امیر که از خنده‌ی فرزام و یادآوری چهره‌ی سرهنگ، خودش هم خنده‌ش گرفته بود، بی‌شعوری نثارِ فرزام کرد و برگشت و از پله‌ها بالا رفت و فرزام پشت سرش رفت. امیر که وارد اتاق شد برگشت تا در رو ببنده که با دیدن فرزام که پشت سرش بود تای ابروش رو بالا داد:
    - کجا؟
    کنارش زد. وارد اتاق شد به‌سمت تخت رفت و گفت:
    - باید حرف بزنیم.
    متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و در اتاق رو بست به در تکیه داد و نگاهش رو به فرزام که متفکرانه به اطراف نگاه می‌کرد انداخت.
    فرزام با نگاهی کاوش‌گرانه به اتاق نگاه می‌کرد و لباش رو جمع کرده بود.
    امیر دست‌به‌سـ*ـینه کنارِ در ایستاد و منتظر موند تا فرزام دست از نگاه کردن برداره؛ اما فرزام که گویی بار اولشه اتاق رو می‌بینه. دقیق به گویِ روی عسلی نگاه کرد و خم شد تا بلندش کنه؛ اما امیر که تازه بالای سر فرزام رسیده بود خم شد و گوی رو برداشت و بالای کمد گذاشت.
    فرزام با نگاهش رد دست امیربهادر رو دنبال کرد و گفت:
    - اِ می‌خواستم نگاش کنم.
    امیر اخماش رو درهم برد و گفت:
    - اومدی تو اتاق که حرف بزنی یا مثلِ ندیده‌ها وسایل رو نگاه کنی.
    فرزام با نگاهی حسرت‌آمیز به گوی نگاه کرد و آروم لب زد:
    - حرف بزنیم.
    - خب!
    دوباره روی تخت نشست و گفت:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    به‌خوبی متوجه منظورِ فرزام شد. بدون اینکه اخمی‌بر پیشونیش بشینه با ترس به دلش راه بده گفت:
    - خیلی زود باهاش حرف می‌زنم.
    - کنار نمیاد.
    - حق انتخاب داره.
    - حتی اگر انتخابش تو نباشی؟
    امیر که حرفِ فرزام هیچ به مذاقش خوش نیومد اخماش درهم رفت و با غیظ گفت:
    - میگی چی‌کار کنم فرزام، بهش نگم؟
    فرزام شونه‌ای بالا انداخت و حرفی نزد.
    حرصی به فرزام اشاره کرد.
    - این یعنی چی؟
    ادای فرزام رو درآورد و شونه‌ای بالا انداخت.
    - شونه بالا انداختن یعنی چی؟
    - لیلی نمی‌تونه درک کنه.
    کلافه چنگی در موهاش زد.
    - ولی باید بهش بگم، تا الانم خیلی دیر شده.
    - الانم نگو.
    از کوره در رفت و داد زد:
    - پس کی؟
    فرزام برای لحظه‌ای چشماش رو بست، از حرفی که می‌خواست بزنه مطمئن نبود. حتی از نظرِ خودش انسان‌دوستانه نبود؛ اما شاید تنها چاره بود.
    - اول عقد کنید، بعد.
    امیربهادر حیرت‌زده سرش رو بالا گرفت و به فرزام نگاه کرد.
    متوجه عکس‌العمل امیر شد و سریع گفت:
    - امیر گوش ک...
    میون حرفش پرید و باخشم فریاد زد:
    - چی رو گوش کنم فرزام؟ تو می‌فهمی چی میگی ها؟ فکر کردی من انقدر بی‌شرفم که بخوام اول عقدش کنم بعد در موردِ ازدواج قبلم بهش بگم ها؟
    - گوش کن امی...
    - نمی‌خوام گوش کنم فرزام، به اندازه‌ی کافی امشب حرف زدی. بیا برو بیرون تا بیشتر از این کلاهمون تو هم نرفته.
    فرزام سرخورده گفت:
    - امیر من...
    - بیرون!
    هم‌زمان با دادی که زد ضربه‌ی محکمی‌روی میز زد که فرزام در جاش پرید.
    در اتاق باز شد و زهراخانوم درحالی‌که نیلا در بغلش بود داخل اومد و باعصبانیت گفت:
    - شما دوتا چه خبرتونه؟ چقدر دادو‌بی‌داد می‌کنید؟ بچه رو بیدار کردید.
    و به نیلا که داشت گریه می‌کرد اشاره کرد.
    فرزام بی‌هیچ حرفی سربه‌زیر بیرون رفت.
    زهراخانوم باشک نگاهی به فرزام و بعد به امیر که اخماش تو هم بود انداخت.
    متوجه نگاه زهراخانوم که شد سمتِ نیلا اومد و اون رو در آغـ*ـوش گرفت.
    - جونم بابایی، بیدارت کردم؟ ببخشید دختر خوشگلم.
    - امیر، چی شده؟
    نیلا که در آغـ*ـوش امیربهادر آروم گرفته بود، مظلومانه سرش رو روی شونه‌ی امیر گذاشت و در سکوت به دیوار روبه‌روش خیره شد.
    - چی می‌خواستی بشه مامان؟
    - به لیلی گفتی؟
    نگاه سردرگمش رو از زهراخانوم گرفت و جواب داد:
    - نه نگفتم؛ ولی بهش میگم.
    زهراخانوم با غم گفت:
    - از وقتی برگشتی خیلی تو خودتی امیر. دیگه اون امیر سابق نیستی حتی دیگه به نیلا هم نمی‌رسی. لیلی بدجور عاشقت کرده پسرم.
    به مادرش نگاهی کرد. لبخند تلخی زد و آروم لب زد:
    - خیلی مامان.
    زهراخانوم لبخندی زد، دست پیش برد و نیلا رو گرفت و روی تخت گذاشت و برگشت و بدون هیچ حرفی امیربهادر رو در آغـ*ـوش کشید.
    - پس مراقب عشقت باش. مراقب باش از دستش ندی.
    صداش لرزید و گفت:
    - می‌ترسم مامان.
    عقب رفت و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی امیر بهادر زد و بامهربونی گفت:
    - شما پلیسا چی می‌گید ها؟
    امیر سؤالی سرش رو تکون داد.
    خندید و گفت:
    - شما نمی‌گید کسی که بیاد و اعتراف به جرمش کنه، کمتر مجازات می‌بینه؟
    لبخند عمیقی روی لبِ امیر نشست و زهراخانوم رو محکم در آغـ*ـوش کشید.
    - آخ قربونت بره امیر با این حرفای قشنگت.
    زهراخانوم اخمی‌کرد و آروم به سرشونه‌ی امیر زد.
    - خدا نکنه بچه! من برم دیگه تو هم امشب رو با دخترت بگذرون که بدجور دلتنگته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    قدم اول به دوم نرسیده بود که با یادآوری چیزی برگشت و گفت:
    - راستی امیر!
    - جانم.
    - فردا رو که یادته؟
    لبخند تلخی زد و در همون حال که روی تخت دراز می‌کشید گفت:
    - مگه میشه یادم نباشه. چهارمین سالگرد فوت بابا.
    زهراخانوم که با یادآوری نبودن همسرش بغض کرده بود آروم گفت:
    - پس برای فردا آماده باش. به ترانه‌خانوم هم زنگ زدم.
    نگاهش رو به سقف دوخت و آروم لب زد:
    - یعنی لیلی هم میاد؟
    زهراخانوم که متوجه حرفِ امیر شد باخنده گفت:
    - از دستِ تو. فردا که هیچی، اما پس‌فردا زنگ می‌زنم به ترانه‌خانوم تا اجازه‌ی خواستگاری رو بگیرم.
    امیر بامهربونی نگاهش کرد و لب زد:
    - خیلی عشقی.
    زهراخانوم خندید و باشیطنت گفت:
    - من یا لیلی؟
    با این حرفش امیربهادر سرخوش خندید و گفت:
    - از دست تو مامان.
    ***
    لیلی
    چشم‌غره‌ای به کامران رفتم که گفت:
    - لیلی چشم‌غره نروها، جون لیلی برت می‌گردونم خونه.
    با غیظ رو به مامان گفتم:
    - مامان ببین توی قبرستونم دست از سرم برنمی‌داره.
    کامران در ماشین رو بست و به‌جای مامان جواب داد:
    - من دستم اینجاست. کجا رو سرِ توئه.
    از لحنش مشخص بود داره شوخی می‌کنه؛ اما من از دستش حرصی بودم. از وقتی سوار شدیم یه ریز داره گوشزد می‌کنه که اِل کن و بِل کن. نگاه نکن اون‌جور نشین. امیر رو آقا امیر صدا بزن، نخند، نیشت رو باز نکن فقط لبخند.
    اوف خستم کرد.
    - این رو بگیر.
    با صدای مامان از فکر بیرون اومدم، گل رو سمتم گرفته بود. تا خواستم گل رو بگیرم کامران از دست مامان قاپیدش و گفت:
    - نده دستِ این، حالا مستقیم میره میده به امیربهادر.
    و ریز خندید. حس کردم خون تو صورتم دوید، چشمام رو بستم که مامان باخنده گفت:
    - می‌خواد سربه‌سر تو بذاره، ولش کن.
    چشمام رو باز کردم و باحرص گفتم:
    - که سربه‌سرم بذاره، آره؟
    و تا مامان خواست حرفی بزنه درحالی‌که می‌گفتم «دارم براش» قدم تند کردم و سمتِ قبر پدر امیربهادر که خودشون هم بالاسرش ایستاده بودن رفتم و به «کجا وایسا» کامران توجه نکردم.
    چند قدم مونده بود برسیم که امیر برگشت سمتم و چشم‌توچشم شدیم و صحنه‌ی دیشب جلو چشمام زنده شد.
    «- بهم میاد؟
    - خیلی.
    لبخند شیطونی زد و گفت:
    - خب.
    - خب که چی؟
    لبخندش عمیق تر شد.
    - وقتی تو یه لباس خوشگل می‌پوشی که خیلی بهت میاد، من دلم می‌خواد ببـ*وسمت.
    با فهمیدن اینکه چی‌کار می‌خواد بکنه لب گزیدم و به عقب هولش دادم.
    - هین امیر، یهو یکی میاد.
    خواستم برم سمتِ در که دستم رو گرفت.
    - وایسا کسی نمیاد، خستم بـ*وس من رو بده.
    از حرفش خندم گرفت.
    - اِ امیر!
    برم‌گردوند و به دیوار کنار در تکیه‌م داد.
    - جان امیر.
    نگاهم رو به چشماش دوختم. چقدر معصوم بود نگاهش.
    آروم گفت:
    - اجازه میدی؟
    - یکی میاد.
    - نمیاد.
    - اگه اومد.
    - خب بیاد.
    با اتمام حرفش سرش رو خم کرد و...
    - افر...
    امیربهادر به‌سرعت عقب رفت و من چشمام رو محکم روی هم گذاشتم و خودم رو بیشتر به دیوار چسبوندم.
    صدای امیر که تو گوشم پیچید بیشتر از قبل خجالت کشیدم.
    - سر...سرهنگ؟»
    - کجایی تو؟ د برو دیگه.
    نگاهم رو خیلی سریع از امیر که به روم لبخند می‌زد گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
    مامان و لادن که اومدن، مراسم سلام و احوالپرسی شروع شد و کلاً فراموش کردم قضیه رو.
    کامران داشت با فرزام حرف می‌زد و مامان اینا کنار قبر نشسته بودن. زانوهام از حالت نشستنم خسته شدن و بلند شدم.
    درحالی‌که شالم رو درست می‌کردم به امیر نگاه کردم که نیلا تو بغلش بود و داشت خیلی عمیق با دکمه‌ی پیراهن امیر بازی می‌کرد و لباش رو غنچه کرده بود. امیر هم داشت آروم باهاش حرف می‌زد که یهو نمی‌دونم چی بهش گفت که سرش رو بالا گرفت و با دقت به امیر نگاه کرد که دوباره امیر چیزی گفت که این بار نیلا نگاهش رو به اطراف گردوند و یه چیزی گفت؛ اما نفهمیدم چی گفت که یهو نگاهش به من افتاد و با‌ ذوق به من اشاره کرد و بلند گفت:
    - او!
    همه برگشتن سمتِ امیر که این بار نیلا دستای کوچولوش رو دورِ صورتِ امیر قاب کرد و سعی کرد به‌سمت من برگردونه و گفت:
    - بابا لِلیِ او «بابا لیلی اونه»
    امیربهادر لب گزید و آروم گفت:
    - باشه نیلا بسه.
    اما نیلا مگه آروم می‌شد، مدام جمله‌ش رو تکرار می‌کرد. قشنگ معلوم بود که امیر داشت در موردِ من باهاش حرف می‌زد که داره لیلی‌لیلی می‌کنه.
    زیرچشمی‌ به مامان نگاه کردم که سرگرمِ صحبت‌کردن با زهراخانوم بود و لادن که مدام به پرهام زنگ می‌زد و می‌پرسید چرا دیر کردن.
    کامران سمتِ نیلا رفت و گفت:
    - جانم عمو! می‌خوای بری پیشِ خاله لیلی؟
    نیلا اخمی‌کرد و گردن امیر رو چسبید و گفت:
    - نه بابا.
    فرزام بی‌هوا باخنده گفت:
    - جانم دایی! بابا دلش می‌خواد بره پیشِ خاله ل...
    با برگشتِ یهویی کامران به‌سمتش ساکت شد، درحالی‌که بدجور خنده‌م گرفته بود از حالت پیش اومده چشمام رو بستم و سعی کردم نخندم؛ اما مطمئن بودم الان سرخ شدم.
    صدای خنده‌ی ریز لادن می‌اومد و بدجور تحریکم می‌کرد برای خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای آروم و پرحرص امیر اومد که گفت:
    - لال شی فرزام، لال.
    فرزام که فهمید سوتی داده لب گزید و آروم گفت:
    - من برم جای ماشین رو عوض کنم.
    وقتی رفت، کامران نفسش رو به سختی بیرون داد و شروع کرد با امیر صحبت‌کردن.
    با اومدن فامیل‌ها و شلوغ‌شدن دور قبر دیگه کمتر می‌تونستم به امیر نگاه کنم، بیشتر سرم پایین بود.
    صدای قرآن و گریه‌های آرومی‌ در فضا پیچیده بود. با زنگ‌خوردن گوشی لادن که توی دستم بود سرم رو بالا گرفتم تا لادن رو پیدا کنم که نگاهم به امیر افتاد که گوشه‌ای ایستاده بود و نیلا هم تو بغلش، تا اومدم لبخند بزنم ملیسا کنارش ایستاد و نمی‌دونم چی گفت که امیر لبخند زد.
    - گوشیِ من زنگ می‌خوره؟ انقدر نگاه امیر نکن، کامران داره نگاهت می‌کنه.
    نگاه کوتاهی به کامران انداختم. نگاهش به من نبود و داشت با فرزام صحبت می‌کرد.
    لادن گوشی رو از دستم کشید و گفت:
    - الان داشت نگاهت می‌کرد.
    و رفت سمتِ پرهام، بی‌توجه به اخطار لادن دوباره برگشتم سمتِ امیر. امیر حرف نمی‌زد و فقط نگاهش به نیلا بود و مشخص بود لبخندی که می‌زنه به شیرین‌کاری نیلاست؛ اما از اینکه ملیسا اون‌قدر نزدیکش ایستاده بود داشتم حرص می‌خوردم.
    - سلام عزیزم.
    برگشتم و با دیدن نیلما لبخندِ عمیقی روی لبم نشست.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    دست دادم و باهاش روبوسی کردم.
    - قربونت عزیزم.
    ایستاد کنارم و شروع کرد به حرف‌زدن از کارش و مشکلی که به تازگی توی مطب براش پیش اومده بود. قبل از این نمی‌دونستم؛ ولی از میون حرفاش فهمیدم که روان‌شناسه و مطب داره.
    سرم رو پایین انداخته بودم و در سکوت به حرفای نیلما گوش می‌دادم و هرازگاهی به امیر نگاه می‌کردم که ملیسا عینِ کنه بهش چسبیده بود.
    - نیلما جان خودتی عزیزم؟
    با صدای زنی که کنارمون ایستاد نگاه کردم، حس کردم نیلما هول شد.
    - اِ سلام بتول خانوم خوب هستین؟
    بتول خانوم بی‌توجه به من، باطعنه گفت:
    - چه عجب اومدین توی این مراسم! چند سالیه هیچ‌کجا نمیاین.
    نیلما لبخند زورکی زد و در جواب بتول خانوم با لحن آرومی‌گفت:
    - کار داشتم که نمی‌اومدم بتول خانوم وگرنه هروقت، وقت کنم میام.
    بتول خانوم برگشت و نگاهی به امیر و ملیسا انداخت و با طعنه گفت:
    - از کی تا حالا ملیسا انقدر با امیر گرم گرفته؟! نکنه خبریه.
    با این حرفش اخمام توهم رفت و غیرارادی نگاه تندی به بتول خانوم انداختم؛ اما متوجه نشد.
    نیلما لبش رو گزید و نگاه شرمنده‌ای به من انداخت که بتول‌ خانوم گفت:
    - نکنه می‌خواد جای خالی تو رو برای نی...
    نیلما به‌سرعت گفت:
    - میگم بتول‌ خانوم من شما رو به لیلی‌جون معرفی کنم.
    بتول خانوم که داشت حرف می‌زد با این حرفِ نیلما ساکت شد و انگار تازه متوجه من شده باشه، دقیق نگاهم کرد و گفت:
    - این کیه؟
    «ین کیه» رو جوری گفت که انگار داره میگه خب این چه خریه!
    نیلما لبخندی زد و گفت:
    - ایشون نامزدِ...
    میون حرفش پریدم و گفتم:
    - لیلی هستم. دوستِ نیلما جون، دعوت کرد اومدم.
    بتول‌ خانوم باشک نگاهی به نیلما انداخت و با اکراه گفت:
    - آها.
    خواست حرفِ دیگه‌ای بزنه که کسی صداش زد و رفت.
    رو به نیلما گفتم:
    - نیلما! هنوز هیچی بین منِ و امیربهادر نیست، به نظرم من رو نامزد امیر معرفی نکنی بهتره؛ چون انگار خودش هم زیاد راغب نیست که من رو نامزدش معرفی کنه.
    نیلما با ناراحتی گفت:
    - لیلی، ملیسا...
    می‌دونستم می‌خواد چی بگه برای همین لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌دونم به‌خاطرِ نیلا رفته کنارِ امیر، مهم نیست.
    نیلما دیگه حرفی نزد و من نگاه دلخورم رو از امیر گرفتم. داشت با پسری که کنارش بود حرف می‌زد و کاری به ملیسا نداشت؛ اما نمی‌دونم چه مرگم بود که دلم می‌خواست سرش داد بزنم و بگم کنار ملیسا واینسا. ناراحت بودم که چرا نمی‌رفت جای دیگه وایسه. از حرف بتول‌ خانوم، از کامران که انقدر زیر نظرم داشت.
    مامان گفته بود که زهراخانوم گفته از قبرستون همه میرن خونشون به صرفِ ناهار؛ اما من با این حالم اصلاً حالش رو نداشتم.
    نگاهی به دوروبر گردوندم تا کامران رو پیدا کنم و ازش بخوام ببرتم خونه،
    کنارِ فرزام ایستاده بود. رو به نیلما گفتم:
    - خب نیلما جون من برم دیگه.
    متعجب پرسید:
    - کجا؟!
    باخستگی لبخندی زدم و گفتم:
    - خونه، سرم درد می‌کنه و نمی‌تونم این شلوغی رو تحمل کنم.
    حرفی نزد، خداحافظی کردم و رفتم سمتِ کامران.
    - کامران!
    چون امیر کمی‌ اون طرف‌تر بود با صدام برگشت؛ اما اصلاً نگاهش نکردم.
    - جونم لیلی.
    دستی تو صورتم کشیدم و با لحن آرومی‌گفتم:
    - من رو می‌بری خونه؟
    تای ابروش رو بالا داد.
    - خونه؟
    فرزام پرید وسط و گفت:
    - اما قراره بعد از اینجا بریم خونه‌ی ما.
    - می‌دونم؛ اما سرم درد می‌کنه، کامران می‌بریم یا خودم برم؟
    کامران باشک پرسید:
    - لیلی خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام یهو با وحشت گفت:
    - لیلی، بتول‌ خانوم چیزی گفته؟
    باتردید نگاهش کردم. این ترس ناگهانیش برای چیه؟ چند ثانیه نگاهش کردم و با یادآوری حرفِ بتول خانوم باتمسخر گفتم:
    - نه. فقط انگار بعد از فوت خواهرتون و شوهرخواهرتون همه منتظر بودن نیلما به‌خاطرِ نیلا با امیر ازدواج کنه؛ اما حالا فکر می‌کنن ملیسا می‌خواد جای نیلما رو پر کنه و...!
    دیگه حوصله نداشتم حرفم رو ادامه بدم و باخستگی گفتم:
    - البته حق هم دارن. ملیسا امروز کم نقش بازی نکرد.
    و به امیر و ملیسا اشاره کردم.
    - کامران من میرم از زهراخانوم خداحافظی کنم و میام.
    فرزام تا خواست حرفی بزنه گفتم:
    - خداحفظ.
    رفتم از زهرا خانوم خداحافظی کردم و در جواب اینکه چرا می‌خوای بری، گفتم سردرد دارم.
    برگشتم که برم؛ اما نگاهم به نیلا خورد که داشت نگاهم می‌کرد و برام دست‌وپا می‌زد. بااینکه از امیر ناراحت بودم؛ اما این حالت نیلا رو که دیدم لبخندی روی لبم نشست‌ و سمتش رفتم و بدون این که به امیر نگاه کنم نیلا رو از بغلش گرفتم.
    - جونم خاله. جونم شیرینم.
    ملیسا یهو گفت:
    - می‌خوای بری؟
    گونه‌ی نیلا رو بوسیدم و گفتم:
    - آره.
    - اِوا چرا؟
    پوزخندی زدم و باطعنه گفتم:
    - از یه‌ جا ایستادن خسته شدم، شما هم یه جا واینسا، خسته می‌شین.
    و به سردی به امیر که خیره نگاهم می‌کرد نگاه کردم. نیلا رو بوسیدم و برگردوندم تو بغـ*ـلِ امیر، برگشتم و با قدمای محکم و بلند سمتِ ماشین رفتم. رسیده بودم به ماشین که امیربهادر از پشت صدام زد.
    - لیلی!
    چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم.
    آروم باش لیلی! آروم باش! امیر تقصیری نداره.
    با نشستن دستش روی بازوم، تو جام تکون بدی خوردم و به‌سرعت برگشتم، عقب رفتم و با لحن تندی گفتم:
    - به من دست نزن.
    شوکه شد و متعجب نگاهم کرد.
    - لیلی!
    کلافه نگاهم رو به اطراف گردوندم.
    - حرفت رو بزن امیر، می‌خوام برم.
    - تو خوبی لیلی؟
    - آره خوبم‌.
    زیر نگاه خیره‌ش داشتم کلافه می‌شدم که گفت:
    - از دستِ من ناراحتی؟
    - نه.
    - لیلی!
    - بله.
    - نگاهم کن.
    نگاهم رو از نیلا که توی بغـ*ـلِ نیلما بود گرفتم و به چشمای امیر دوختم.
    - خوبی؟
    حوصله‌ی حرف‌زدن نداشتم برای همین گفتم:
    - خوبم امیر. من برم کامران منتظره.
    اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع ازش دور شدم.
    هم‌زمان که برگشتم بغضم سر باز کرد و اشکام روی گونه‌م سُر خورد.
    نمی‌دونم چه مرگم بود؟ چرا انقدر دلم پر بود. دلیلش فقط امروز نبود. اینکه ملیسا کنارِ امیر ایستاد بود جزئی از قضیه بود؛ اما کُلش چیز دیگه‌ای بود. شاید خسته شده بودم، دلم یه آرامش ابدی می‌خواست. آرامشی که ترسِ از دست‌دادنش رو نداشته باشم.
    کنارِ امیربهادر آروم بودم؛ اما ابهاماتی که هنوز رفع نشده بود داشت ذهنم و وجودم رو داغون می‌کرد، حساس شده بودم و این کار رو برای اطرافیان و علی‌الخصوص امیربهادر سخت‌تر می‌کرد.
    من فقط دنبالِ یک آرامش بودم.
    ***
    دانای کل
    کلافه چنگی در موهاش زد و نفسش رو به‌سختی بیرون داد.
    - امیر!
    به‌سمت صدا برگشت، نیلما لبخند تلخی زد و گفت:
    - لیلی حالش خوب بود؟
    سردرگم سری تکون داد.
    - نمی‌دونم نیلما، نمی‌دونم یه جوری بود؛ اما نفهمیدم چش بود. شاید از این بود که ملی...
    - نه امیر، لیلی مشکلش تو و ملیسا نبود. البته بود؛ اما تموم مشکلش این نبود.
    امیربهادر که از حرفای نیلما سر در نمی‌آورد باشک پرسید:
    - منظورت چیه؟
    نیلما، نیلا رو که توی بغلش خوابش بـرده بود رو جابه‌جا کرد و گفت:
    - لیلی افسردگی گرفته بهادر، شاید افسردگیش خیلی حاد نباشه؛ اما افسردگی داره. من یه روان‌شناسم امیر، رفتار لیلی رو امروز خیلی زیر نظر گرفتم.
    اخماش درهم رفت و به‌تندی گفت:
    - چی میگی نیلما؟ یهویی افسردگی گرفت؟ نه‌خیر لیلی حالش خوبه.
    تلخ خندید و گفت:
    - یهویی؟ حرفای خنده‌دار نزن امیربهادر، تو که بهتر از من می‌دونی این مدت چه چیزایی به لیلی و خانواده‌ش گذشته. لادن به پرهام گفته، قضیه‌ی پدرش و خیانتش، پنهون‌کاری کامران و حتی مادرش و دوباره سخت‌گیری‌های کامران برای صحبت با تو. همه‌و مه باعث شدن لیلی این حال رو پیدا کنه. من یقیناً نمیگم لیلی افسرده شده؛ اما می‌دونم که حالِ روحیش اصلاً خوب نیست. اگه حرفای من رو باور نداری می‌تونی به یک بهونه لیلی رو بیاری مطبم. شاید اونجا بتونه حرف بزنه و من تشخیص کامل رو بدم.
    این حرف رو زد و از مقابل نگاه خسته و غم‌آلود امیربهادر گذشت و در مقابل نگاه خیره‌ی اطرافیان، کنار ملیسا که تموم مدت حواسش به اون بود ایستاد.
    ***
    لیلی
    با عصبانیت از آموزشگاه اومدم بیرون و شماره‌ی امیربهادر رو گرفتم که رد داد، جیغ خفیفی کشیدم و پا به زمین کوبیدم.
    - امیر، امیر!
    با صدای ماشینی که پشت‌سرم به طرزِ بدی ترمز کرد تو جام پریدم، باحرص برگشتم تا فحشی بدم که با دیدن امیربهادر که تو ماشین بود حرف تو دهنم ماسید.
    اِ! آقا چه زود از ملیسا خانوم دل کندن. با قدمای بلند سمتِ ماشین رفتم، سوار شدم و در رو محکم بستم.
    - سلام خا...
    - امیر کجا بودی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    حرف تو دهنش ماسید برای چند ثانیه منگ نگاهم کرد و در آخر تکیه زد به در ماشین.
    - خوبی؟
    با صدای تقریباً بلندی گفتم:
    - امیر، گفتم کجا بودی؟
    نگاهی از پنجره و شیشه‌ی جلو به بیرون و مردمی‌که نگاهشون این سمت بود انداخت و با جدیت گفت:
    - آروم‌تر لیلی، داد نزن.
    اما مگه می‌شد. بعد از دو روز بهونه‌ی خوبی اومد دستم تا دق‌ودلیِ روز سالگرد پدرش رو در بیارم.
    با غیظ روی داشبورد زدم و گفتم:
    - امیر جواب بده تا داد نزنم، گفتم کجا بودی؟
    از کوره در رفت و داد زد:
    - قبرستون بودم، لیلی گفتم داد نزن.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - باز من ناراحتم و تو دار...
    میون حرفم پرید و گفت:
    - آره دست پیش گرفتم. گرفتم؛ چون نمی‌دونم تو چرا داری دادوهوار می‌کنی، مثل آدم بگو چته تا من هم آرومت کنم.
    ابروهام بالا پرید و با شک لب زد:
    - مثلِ آدم؟
    چند بار سرم رو تکون دادم و لب پایینم رو به دندون کشیدم، اشک توی چشمام حلقه زد و با صدای که از بغض می‌لرزید آروم گفتم:
    - میگی مثل آدم، یعنی من آدم نیستم ها؟
    کلافه نگاهش رو بیرون انداخت و لب زد:
    - لیلی من...
    میون حرفش پریدم و گفتم:
    - بهت زنگ زدم گفتی ستادم باور کردم؛ چون تا حالا بهم دروغ نگفته بودی؛ اما نیم ساعت بعدش ملیسا زنگ می‌زنه به نیلما و میگه با تو داره میره بهداشت برای نیلا...
    امیر سریع برگشت و گفت:
    - فقط رسوندمش.
    چشمام رو بستم.
    - بهم نگفتی.
    صدام لرزید، بغض داشتم، بد بغضی بود لامصب داشت خفم می‌کرد.
    - نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    - امیر بهم نگفتی.
    با لحن ناراحتی گفت:
    - نمی‌خواستم ناراحت بشی.
    چشمام رو به‌سرعت باز کردم و داد زدم:
    - الان نشدم؟ الان که فهمیدم ناراحت نشدم ها؟ امیر جوابِ من رو بده.
    سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
    - معذرت می‌خوام، می‌دونم اشتباه کردم.
    - امیر، من رو ببین.
    سرش رو بالا گرفت، نگاه اشک‌آلودم رو به چشماش دوختم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - امیر، بابام بهم دروغ گفت، کامران دروغ گفت، حتی مامان هم دروغ گفت؛ اما تو دیگه نگو امیر بهادر، من طاقت خــ ـیانـت و دروغ رو دیگه ندارم امیر، به‌خدا ندارم.
    نگاهش غم گرفت، اجازه ندادم حرفی بزنه و از ماشین پیاده کردم؛ اما هنوز یک قدم نرفته بودم که جلوی چشمام سیاهی رفت، پاهام بی‌جون شد و از پهلو به‌سمت زمین سقوط کردم و سیاهی مطلق.
    ***
    دانای کل
    بغضی که در گلوش نشسته بود رو به‌سختی فرو فرستاد و از پشت شیشه نگاهش رو به لیلی دوخت.
    - آقای افرا!
    با صدای دکتر سریع برگشت و قبل از این که دکتر حرفی بزنه گفت:
    - آقای دکتر چه اتفاقی افتاده؟
    دکتر نگاهی به پرونده‌ی توی دستش انداخت و گفت:
    - اُفت فشار داشته، فشار عصبی داره. این مدت اتفاق بدی افتاده که بخواد روی روحیه‌ش اثر بذاره؟
    کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و گفت:
    - بله آقای دکتر.
    - خب پس مشکل خانومتون همینه، شوک عصبی بهش وارد شده. باید توی یک محیط آروم به سر ببره. به دور از استرس و اضطراب، باید اون آرامشی که دنبالشه رو واسه‌ش فراهم کنید. آقای افرا تأکید می‌کنم که لیلی خانوم باید از اضطراب و نگرانی دور باشه که اگر غیر از این باشه ممکنه حالش بدتر بشه.
    دکتر حرفش رو زد و بی‌توجه به حالِ خراب امیر برگشت و به‌سمت دیگری رفت.
    روی صندلی کنارش وا رفت و زیر لب ناله کرد:
    - وای خدا.
    - امیربهادر!
    سرش رو چرخوند و با نگاهی خسته به کامران و ترانه‌خانوم که به‌سمتش می‌اومدن نگاه کرد.
    با خستگی دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد.
    ترانه‌خانوم بی‌طاقت و باگریه پرسید:
    - کجاست امیر؟ بچه‌م کجاست؟ چه بلایی سرش اومده ها؟
    با تُن صدای آروم و گرفته‌ای گفت:
    - حالش خوبه ترانه‌خانوم، توی اتاقه.
    و به اتاقی که لیلی داخلش بود اشاره کرد. ترانه‌خانوم بدون هیچ مکثی برگشت و وارد اتاق شد.
    کامران نگاهش رو از در بسته گرفت و با جدیت به امیر که نگرانی و غم در صورتش مشخص بود نگاه کرد.
    - امیر، اتفاقی افتاده؟
    نگاهش رو به کامران دوخت. کامران حق داشت بدونه چه اتفاقی برای لیلی افتاده. باید می‌گفت تا شاید کامران کمتر لیلی رو در محدودیت قرار بده.
    سرش رو پایین انداخت.
    - دکتر میگه لیلی افسردگی گرفته.
    چشماش رو ریز کرد و با شک پرسید:
    - یعنی چی؟
    - لیلی نتونسته این اتفاقات اخیر رو هضم کنه کامران. دروغ و خــ ـیانـت بابات، پنهون‌کاری تو و مادرت و...
    نفسش رو با صدا بیرون داد. دلش برای حالِ لیلی بی‌قرار بود و فکر به دروغی که به لیلی گفته بود بی‌قرارش می‌کرد.
    مدام صدای لیلی که عاجزانه التماسش می‌کرد تا حداقل اون بهش دروغ نگه در گوشش می‌پیچید. امروز اومده بود تا تموم حقیقت رو به لیلی بگه، تموم عزمش رو به کار انداخته بود. ترس رو کنار گذاشته و اومده بود تا حقیقتی رو که ذره‌ذره جوننش رو می‌گیرفت بازگو کنه؛ اما نشد و این اتفاق...
    چشماش رو که از اشک می‌سوخت بست و به دیوار تکیه زد.
    کامران چنگی در موهاش زد و با صدای گرفته لب زد:
    - تقصیر منه. همه‌ش تقصیره من لعنتیه؛ ولی درستش می‌کنم، خودم درستش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با تقه‌ای که به در خورد نگاهش رو از پرونده‌ی جلوش گرفت و سرش رو بالا گرفت.
    - بیا تو.
    در باز شد و فرزام وارد اتاق شد.
    - فرزام، چی شده؟
    بی‌خیال روی مبل نشست و گفت:
    - بچه‌ها زنگ زدن.
    نگاه جدی به فرزام انداخت و گفت:
    - فرزام، بلندشو وایسا و مثل آدم گزارشت رو بده.
    فرزام، متعجب نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    - اِ امیر خب...
    با دیدن جدیت نگاه امیربهادر حرفش رو خورد و از جاش بلند شد.
    نگاهش رو از فرزام گرفت و به پرونده چشم دوخت.
    - حالا بگو.
    - اون آدرسی که پیدا کرده بودیم کسی داخلش نبود، یعنی طبق شواهد و پرس‌و‌جویی که از همسایه‌ها کردن اون خونه سال‌هاست که خالیه و کسی ازش استفاده نمی‌کنه.
    تای ابرویش رو بالا داد و از بالای برگه نگاهی به فرزام انداخت.
    - خب.
    - کامران دستور داد که یکی از بچه‌ها بره و قبض‌های آب و برق اون خونه رو در مدت این یک سال بگیره.
    - خب.
    - هیچ، قبض‌ها هم نشون می‌داد که تو این یک سال هیچ استفاده‌ای نه از آب، نه از برق، گاز و تلفن نشده.
    پرونده رو روی میز انداخت و از جاش بلند شد.
    - اکی، می‌تونی بری.
    و سمتِ در رفت که فرزام به‌سمتش چرخید و پرسید:
    - کجا میری؟
    - پیشِ سرهنگ.
    سریع جلو رفت و بلند گفت:
    - امیر!
    امیربهادر درحالی‌که دستش روی دستگیره‌ی در بود باتعجب برگشت و نگاهی به فرزام انداخت.
    سرفه‌ای مصلحتی کرد و برای جمع کردن سوتیش گفت:
    - امشب رو که یادت نرفته.
    لبخندی روی لبش نشست. مگر می‌شد امشب رو فراموش کنه. روز خواستگاریش از لیلی، درست شبی که یک هفته‌ست براش لحظه‌شماری می‌کنه.
    فرزام باشیطنت گفت:
    - چیه؟ نیشت باز شد تا اسم لیلی اومد وسط.
    درحالی‌که خنده‌ش گرفته بود سعی کرد جدیتش رو حفظ کنه.
    - کم حرف بزن فرزام، بیا برو بیرون کار دارم.
    فرزام باخنده گفت:
    - چشم قربان، چشم داماد آینده.
    و بیرون رفت.
    امیر بهادر باخنده سری تکون داد. از اتاق بیرون اومد، در رو بست و به‌سمت اتاق سرهنگ رفت، تقه‌ای به در زد که صدای سرهنگ از داخل اتاق به گوش رسید.
    - بیا تو.
    وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی‌که داد به‌سمت ِمیز رفت.
    - خسته نباشی جناب سرهنگ!
    سرهنگ از جاش بلند شد و درحالی‌که میز رو دور می‌زد گفت:
    - خیر باشه سرگرد. امیدوارم که خبر خوبی داشته باشی.
    با گفتن «با اجازه» روی مبل نشست و گفت:
    - خبر خوب رو ان‌شاءالله به‌زودی میدم دستتون، الان اومدم تا ازتون اذِن یه کاری رو بگیرم.
    سرهنگ کنجکاو سری تکون داد و روبه‌روی امیر روی مبل نشست.
    - خیره ان‌شاءالله.
    تکیه‌ش رو از مبل گرفت و خودش رو جلو کشید. آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه‌هاش رو در هم قلاب کرد.
    - می‌خواستم اگه اجازه بدین با کسرا ملاقات کنم.
    تای ابروش رو بالا داد.
    - با کی؟
    - با کسرا، مطمئنم که اون از جای کتی و حامد خبر داره.
    - از کجا انقدر مطمئنی امیر؟ اون که تموم این مدت توی زندان بوده.
    - قبلش که نبوده سرهنگ. من مطمئنم آدمی مثل کسرا و حامد انقدر محافظه‌کار هستن که اتفاقات رو از قبل پیش‌بینی کنن و مثل یک موش برای خودشون یک سرپناه نگه دارن تا در مواقع حساس داخلش پناه ببرن.
    سرهنگ بارضایت و لبخند روی لبش سری تکون داد و به هوش امیر احسنتی گفت.
    - آفرین. خوب اومدی؛ اما تو مطمئنی که کسرا حرف می‌زنه؟
    - مجبورش می‌کنم.
    سرهنگ سری تکون داد و از جاش بلند شد.
    - باشه، می‌تونی باهاش حرف بزنی؛ اما در حینِ بازجویی حقِ هیچ‌گونه کتک‌کاری نداری.
    امیر که از جواب مثبت سرهنگ خوش‌حال شده بود با هیجانی که در صداش نشسته بود گفت:
    - چشم قربان حتماً. فعلاً!
    و به‌سمت در رفت که سرهنگ صداش زد.
    - امیر!
    دستش روی دستگیره‌ی در نشسته بود که با صدای سرهنگ برگشت.
    - جانم سرهنگ!
    لبخندی زد و گفت:
    - امشب رو می‌تونی زودتر بری.
    خنده‌‌ای کوتاه و مردانه کرد و گفت:
    - از دستِ این فرزام. چشم قربان ممنون.
    - خواهش می‌کنم، پیشاپیش هم تبریک میگم.
    - ممنون قربان.
    از اتاق بیرون اومد و با سرخوشی لبخند عمیقی زد و به‌سمت اتاقش رفت تا وسایلش رو جمع کنه و به خونه بره.
    وارد اتاقش شد. نگاهی به ساعت انداخت، با دیدت ساعت 6 لبخندی زد.
    یادِ لیلی افتاد که دیشب در هنگام حرف‌زدن تلفنیشون گفته بود از ساعت 6 شروع می‌کنه به آماده‌شدن و وقتی امیر باخنده بهش گفت که چرا انقدر باعجله؟ با ناز گفت:
    - می‌خوام جلوی شوهرم خوشگل باشم.
    آخ که نمی‌دونست با این لحن پر از نازش چه به جون امیر می‌اندازه.
    هنوز از اون روزی که دکتر به امیر گوشزد کرده بود تا لیلی دورِ از نگرانی و اضطراب باشه نگذشته بود، امیر بی‌قرار بود برای گفتن حقیقت و هر بار که لیلی رو می‌دید تا مرزِ گفتن می‌رفت؛ اما هر بار با یادآوری حرفای دکتر و تأکیدی که داشت ساکت می‌موند.
    می‌دونست آخر این سکوت عاقبت خوشی نداره؛ اما از حالِ لیلی می‌ترسید، می‌ترسید بگه و حال روحیش بدتر از این بشه.
    سری تکون داد تا از فکرِ لیلی و دروغی که به لیلی گفته بود در بیاد، هیچ دلش نمی‌خواست امشب رو با فکر کردن به این موضوع برای خودش خراب کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    لیلی
    با وسواس خاصی به آرایش چهره‌م و تیپی که‌ زده بودم نگاه کردم.
    آرایشی با تمِ جیگری که با تونیک مجسلی که پوشیده بودم ست بود. تونیک جیگریِ که کیپ تنم بود همراه با شلوار کتون مشکی و شال سفیدرنگی که هنوز سرم نکرده بودم و آرایشی که چهره‌م رو خیلی تغییر داده بود. خط چشمی‌که کشیده بودم چشمام رو درشت‌تر کرده بود همراه ریمل که مژه‌هام رو بلندتر و پرپشت‌تر کرده بود. رژ گونه‌ی جیگری‌رنگی که برجستگی گونه‌هام رو بیشتر نشون می‌داد و در آخر رژ جیگری که خیلی قشنگ روی لبام نشسته بود.
    با تقه‌ای که به در خورد نگاهم رو از آینه گرفتم، لادن اومد داخل و تا چشمش به من افتاد با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
    - وای لیلی چقدر ناز شدی.
    و بغلم کرد.
    - قربونت بشم ان‌شاءالله که خوشبخت بشی خواهر کوچولو.
    لبخندی روی لبم نشست، گونه‌ش رو بوسیدم و با شیطنت گفتم:
    - مرسی خواهر بزرگه!
    خندید و گفت:
    - دیوونه! ببین لیلی من و پرهام می‌خوایم امشب زمان عقدمون رو اعلام کنیم. به نظرت با نامزدی شما رو هم توی یک روز بذاریم؟
    گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
    - اما ما نمی‌خوایم جشن نامزدی بگیریم.
    باتعجب تای ابروش رو بالا داد.
    - پس چی؟
    روی تخت نشستم و درحالی‌که موهام رو با کش می.بستم جواب دادم:
    - امیر گفت که اگه کامران اجازه بده یه صیغه بخونیم و بعدش بیفتیم دنبال کارای عقد و عروسی که دیگه تا عید عروسی رو بگیریم.
    با هیجان گفت:
    - اِ جدی! منم می‌خواستم عروسی رو بذارم برای 4 ماه دیگه؛ یعنی همون عید. پس من برم به پرهام خبر بدم.
    باخنده نظاره‌گر کاراش بودم، چقدر ذوق و هیجان داشت.
    کار موهام که تموم شد شالم رو برداشتم و جلوی آینه روی سرم انداختم
    که هم‌زمان زنگ در به صدا اومد. از شدت هیجانی که در لحظه به وجودم سرزیر شد دستام یخ بستن.
    از اتاق بیرون رفتم و با قدمای آهسته سمتِ پله‌ها رفتم. صدای سلام و احوالپرسی بالا رفته بود و هر کسی چیزی می‌گفت؛ اما عجیب بود که صدای امیربهادر نمی‌اومد. نکنه امشب کارش طول کشیده.
    با این فکر با اضطراب تندتند پله‌ها رو پایین رفتم.
    چند تا پله مونده بود برسم به سالن که چشمم به امیر خورد. با دیدنش تو اون حال که گوشه‌ای ایستاده بود و سربه‌زیر به گل‌های توی دستش نگاه می‌کرد قلبم برای لحظه‌ای نزد. نه چرا زد، بدجور هم زد دلم ضعف رفت واسه‌ش. چنان سربه‌زیر و مظلوم بود که دلم می‌خواست برم جلو و محکم تو آغـ*ـوش بکشمش. لامذهب نمی‌دونست که چقدر دلم می‌خواستش وگرنه با این کارا دلم رو بی‌قرارتر نمی‌کرد.
    با اون کت‌وشلوار مشکی و پیراهن مشکی که زیر کتش پوشیده بود آخ که چقدرِ خوش‌تیپ‌تر از همیشه شده بود.
    - به! لیلی هم که اومد.
    با صدای فرزام نگاهم رو از امیر گرفتم؛ اما متوجه شدم که تا فرزام اسمم رو آورد سرش رو بالا گرفت.
    به‌اجبار نگاهم رو ازش گرفتم و رو به بقیه سلام کردم.
    زهراخانوم که نیلا تو بغلش بود سمتم اومد و با خوش‌رویی سلام داد و گونه‌م رو بوسید؛ چون نیلا خیلی تقلا می‌کرد که بیاد تو بغلم در آغـ*ـوش گرفتمش.
    بچه‌ی شیرینی بود و هر حرکتش بدجور به دلم می‌نشست.
    بالاخره مراسم سلام و احوالپرسی کردن تموم شد و همه نشستن و مامان هم بعد از آوردن شیرینی و شربت کنارِ زهراخانوم نشست.
    جمع خیلی خودمونی بود و انگارنه‌انگار مراسم خواستگاری بود. کامران از قبل گفته بود که قراره سرهنگ رو با خودش دعوت کنه خونه. شاید می‌خواست جای خالی بابا رو پر کنه.
    با یاد بابا لبخند تلخی روی لبم نشست که زیاد عمر نداشت؛ چون تا نیلا صدای عجیب‌غریبی از خودش در آورد از فکر بیرون اومدم و باخنده گفتم:
    - جانم عزیزم. چی می‌خوای؟
    باز همون جمله‌ش رو تکرار کرد که باز نفهمیدم.
    - لیلی، میگه آب می‌خواد.
    با شنیدن صدای امیر که بی‌پروا جلوی جمع لیلی صدام زد قلبم تپش گرفت. غیرارادی سرم رو بالا گرفتم که لبخندی به روم زد. خم شد و از پارچ روی میز توی لیوان آب ریخت و اومد سمتم.
    بدون توجه به نگاه خیره‌ی بقیه کنار پام زانو زد و لیوان رو به لبای نیلا نزدیک کرد.
    خدا رو شکر کامران انگار قرار نبود دوباره اخم و تخم کنه؛ چون بعد از چند ثانیه به حرف‌زدنش با سرهنگ و فرزام ادامه داد.
    نیلا سرش رو عقب کشید و با گفتن «بَ» سرش رو روی سـ*ـینه‌م گذاشت.
    از این حرکتش لبخندی رو لبم نشست که نگاهم به نگاه مهربون امیر گره خورد. بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره رو به نیلا گفت:
    - نیلا نمیای بغـ*ـلِ بابایی؟
    با شنیدن لفظِ بابایی لبخندم عمیق‌تر شد. چقدر به امیر می‌اومد پدر بودن.
    نیلا با شنیدن حرف امیر سرش رو از روی سـ*ـینه‌م برداشت نگاهی به من انداخت و بعد برگشت سمت امیر و بدون هیچ تردیدی خودش رو خم کرد سمتِ امیر و رفت تو آغوشش. امیر بغلش کرد و از جاش بلند شد و لحظه‌ی آخر چشمکی به من زد و آروم لب زد:
    - بی‌نظیر شدی لیلیم.
    وای خدا! قلبم اومد تو دهنم. از شدت هیجان چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم تا یهو از خوشی جیغ نزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا