- عضویت
- 2019/03/26
- ارسالی ها
- 344
- امتیاز واکنش
- 2,436
- امتیاز
- 474
در صحنهی بعد خانهی خرابهای را میبینیم که درودیوارش درحال فروریختن است. مردِ تقریباً میانسالی در مقابل تلویزیون لم داده و دختر جوانی با لباسهای مندرس، در حال آشپزی است. درگ با ورودش سلام میگوید، ولی تنها دختر پاسخ میدهد. پس از چند دقیقه، با لباسهای راحتی دوباره وارد صحنه میشود. کارتی که مدیر کمپانی به او داده بود را به دست دارد.
- نگاهش کن کیت! به من پیشنهاد تحصیل تو این کمپانی داده شده!
دختر با تعجب کارت را میگیرد و لبخند بسیار بزرگی روی لبش نمایان میشود. درگ را بامحبت در آغـ*ـوش میکشد و با ذوق میگوید:
- من بهت افتخار میکنم. تو... تو بهترین و بااستعدادترین داداش کوچیکهی دنیایی!
همین موقع صدای پیرمرد، حال جفتشان را دگرگون میکند. پیرمرد میگوید:
- از کی میری سرکار بچه؟
کیت خودش را مقابل درگ قرار داده و رو به پدرش میگوید:
- بابا من کار میکنم و خرجمون رو درمیارم، فقط لطفاً اجازه بده درگ بره دنبال علاقهش.
پیرمرد خندهی بلندی میکند.
- علاقهش؟ ها؟ اگه میخواد هر کاری جز پولدرآوردن بکنه، بهتره هرچی زودتر گورش رو از این خونه گم کنه!
درگ جلو میرود و مضطرب میگوید:
- بابا قول میدم این کار مانع از پولدرآوردنم نمیشه. هنوز هم خودم خانواده رو تأمین میکنم.
سیلیای روی صورت درگ مینشیند. صدای فریاد پیرمرد بلند میشود:
- تو غلط کردی!
کیت مقابل او میایستد تا مانع از ادامهیافتن این بحث شود؛ اما پیرمرد، عصبانی سیلی محکمی را روی صورت دختر فرود میآورد که باعث پرتشدن دختر به سمت دیگری میشود. درگ برای دفاع از خواهرش، مقابل او میایستد و روی پیرمرد چنبره میزند و شروع به فرودآوردن ضربات محکم بر صورت پیرمرد میکند. پیرمرد نیز با او گلاویز میشود و این ماجرا تا وقتی که درگ پدرش را هُل دهد و باعث افتادن و برخورد سرش با میز شود، ادامه دارد. جسم بیجان پدرش روی زمین میافتد و خون از سرش جاری میشود. حیرتزده روی زمین مینشیند و اشک میریزد.
در صحنهی بعد پلیسها درحال بردن درگ، کیت درحال گریستن و گروهی درحال انتقال جسد به آمبولانس هستند.
پرده پایین میآید و صدایی در فضا میپیچد:
- من شما را به جرم قتل غیرعمد به ده سال زندان محکوم میکنم.
پردهها کنار میروند و یک درِ فلزی در صحنهی تاریک دیده میشود. نگهبان زندان که لباس نظامی به تن دارد، مقابل در میایستد و سینی را از دریچه به داخل هل میدهد.
- زندانی شماره 194، ناهارت!
صحنه تاریک و با روشنشدنش، سلولِ تقریباً دو متری با دیوارهای سیاهرنگ دیده میشود. روی دیوارها نقشی از خانم تامسون خودنمایی میکند. چندین طرح دیگر نیز این دیوار را پوشاندهاند. درگ آخرین خطوط را به چهرهی معشوق دستنیافتنیاش اضافه میکند و گچ را روی زمین میاندازد.
صدای پایی شنیده میشود و کاغذ لولشدهای مقابل پای درگ میلغزد. صدای مردانهای به گوش میرسد:
- همونجور که قرار گذاشته بودیم. در ازای کشیدن صورت دخترم، روزنامهی یکشنبه صبح رو برات آوردم.
جوابی از جانب درگ نیست و صدای دور شدن پاها شنیده میشود.
روزنامه را باز میکند و نگاه آرامش اشکآلود میشود. با صدای ضعیفش متن را میخواند:
- ازدواج نقاش مشهور قرن، جک و همسرش معلم نقاشی دبیرستان، ماریا تامسون.
روزنامه را مچاله کرده و روی زمین زانو میزند. صحنهی بعد دوباره با در فلزی آغاز میشود، اما این بار نگهبان در را باز کرده و چهرهی سرد درگ درحالیکه از طناب دار آویزان شده، نمایان است.
***
دفترچه را بست و نگاهی به جلد آن انداخت که روی صفحهی آن علامت #1 دیده میشد. همین موقع صدایی که از روی سِن شنید، نظرش را جلب کرد. پسری مو مشکی گوشی را در دستش فشرده بود. ابروان مشکیاش در هم گره خورده بودند و در چشمانش هالهای از اشک دیده میشد. نفسهایش به شماره افتاده و کمر خمیدهاش، قد کوتاهش را کوتاهتر نشان میداد. گفت:
- باشه، باشه عزیزم. نگران نباش، خودم رو بهت میرسونم. آروم باش مشکلی پیش نمیاد.
بنجامین با تردید او را مینگریست. هیچکدام از حرفهای این پسر شباهتی به متن درون دفترچه نداشت. کریستینا با نگرانی مقابل پسر ایستاد.
- جک؟ اتفاقی افتاده؟ نینا چیزیش شده؟
پسر که اسمش جک بود، با اخمهایی درهمرفته سرش را تکان داد.
- میترسم چیزیش شده باشه. باید همین الان برم.
کریستینا برای آرامشدادن به جک دست او را میان دستانش فشرد و با لحن اطمینانبخشی که آرامش را در وجود جک مینشاند، گفت:
- من هم باهات میام. شاید بتونم کمکت کنم. میبریش بیمارستان؟
با شنیدن این حرف، سر جک در گریبان رفت. تُن صدای بلند ناشی از اضطرابش به شدت کاهش یافته و این بار جای اضطراب، رگهای از شرمندگی در صدایش نمایان شد. زیرلب گفت:
- راستش نمیدونم. شاید نتونم بیمارستان ببرمش.
با شنیدن این جمله، بنجامین جنبش خاصی را در خود حس کرد؛ حسی آشنا که او را وادار کرد تا بدون فکر دهانش را بگشاید:
- من یه دکتر میشناسم که هزینهی ویزیتش خیلی کمه، اگر بهدردتون میخوره.
با شنیدن این حرف، کریستینا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خوبه. پس تو هم باهامون بیا با ماشین من بریم.
با زدن این حرف بهسمت کیفش رفت و شتابزده، همراه آن دو از سالن تئاتر خارج شد. با شتاب، سوار ماشین نهچندان لوکس کریستینا شدند. در ماشین سکوت برقرار بود تا آنکه صدای بنجامین از روی صندلی عقب، توجه کریستینا و جک را به خود جلب کرد:
- اگر شخصی که نگرانشین اوضاعش خیلی بده، میخواین زودتر برم با دکتر صحبت کنم و ازش بخوام بیاد بالای سر مریض؟
جک با صدای آرامی پاسخ داد:
- نه. مشکلی هم باشه به نظرم میتونه سوار ماشین بشه.
بنجامین با صدا نفسش را بیرون داد. کریستینا که علت سوال بنجامین را حدس زده بود، گفت:
- همسر جک حاملهست و دکتر بهش استراحت مطلق داده. یه نفر باید مراقبش باشه، ولی تنهاست. به نظر میرسه الان مشکلی داره که به جک زنگ زده، ولی احتمالاً جای نگرانی نیست.
بنجامین مؤدبانه پاسخ داد:
- متوجهم.
آدرسی که به آن میرفتند، به آدرس خانهی ادوارد نزدیک بود و همین موضوع، بنجامین را به شک میانداخت. بهمحض توقف مقابل آن ساختمان کوچک قدیمی، شکش به یقین مبدل شد.
جک، شتابان کلید را در قفل در چرخاند و آن را باز کرد. پشتسر جک، کریستینا برای کمکی که شاید نیاز شود. بنجامین نیز بار دیگر وارد اولین خانهای شد که در این دنیا با دو چشم دید. دختر جوان با شکمی که اندکی برآمدهتر از قبل به نظر میرسید، گوشهای به دیوار تکیه داده بود و صورتش از زور درد درهم رفته بود. دستش روی شکم برآمدهاش قرار داشت و پیراهن صورتیاش را در دست میفشرد. جک خود را سراسیمه به او رساند و دستش را در دست گرفت. اضطراب را از صورتش پاک کرده و برای آرامش همسر و فرزندش هم که شده بود، لبخندی هرچند مصنوعی به لب نشاند. بهآرامی در گوشش زمزمه کرد:
- میتونی بلند شی؟
نینا با حرکت سرش تأیید کرد. جک زیر بغـ*ـل و کمر او را گرفت و تلوتلوخوران سوار ماشین کرد. این بار بنجامین بر صندلی جلو نشست تا راه را به آنها نشان دهد. لبخند محوی با دیدن زن گوشهی لبش شکل گرفت. شاید که فرصتی برای جبران داشته باشد!
ساعت نزدیک به پنج بود. دکتر بهمحض دیدن وضعیت اورژانسی دختر، او را به اتاق خود بـرده بود. بنجامین و کریستینا در سالن مطب نشسته بودند و سکوتی سنگین در میانشان برقرار بود که گویی حتی صدای افراد هرچند کمِ حاضر در آن سالن نیز به این سکوت نفوذ نمیکرد. صدای کریستینا شکافی در این سکوت ساخت:
- شنیدم که از بازیکردن منصرف شدی.
بنجامین بدون اینکه حتی به او نگاه کند، تأیید کرد:
- آره.
- مگه نباید برای مدرسهت این کار رو انجام میدادی؟
بنجامین با حالتی خشک پاسخ داد:
- دیگه برام مهم نیست.
- نگاهش کن کیت! به من پیشنهاد تحصیل تو این کمپانی داده شده!
دختر با تعجب کارت را میگیرد و لبخند بسیار بزرگی روی لبش نمایان میشود. درگ را بامحبت در آغـ*ـوش میکشد و با ذوق میگوید:
- من بهت افتخار میکنم. تو... تو بهترین و بااستعدادترین داداش کوچیکهی دنیایی!
همین موقع صدای پیرمرد، حال جفتشان را دگرگون میکند. پیرمرد میگوید:
- از کی میری سرکار بچه؟
کیت خودش را مقابل درگ قرار داده و رو به پدرش میگوید:
- بابا من کار میکنم و خرجمون رو درمیارم، فقط لطفاً اجازه بده درگ بره دنبال علاقهش.
پیرمرد خندهی بلندی میکند.
- علاقهش؟ ها؟ اگه میخواد هر کاری جز پولدرآوردن بکنه، بهتره هرچی زودتر گورش رو از این خونه گم کنه!
درگ جلو میرود و مضطرب میگوید:
- بابا قول میدم این کار مانع از پولدرآوردنم نمیشه. هنوز هم خودم خانواده رو تأمین میکنم.
سیلیای روی صورت درگ مینشیند. صدای فریاد پیرمرد بلند میشود:
- تو غلط کردی!
کیت مقابل او میایستد تا مانع از ادامهیافتن این بحث شود؛ اما پیرمرد، عصبانی سیلی محکمی را روی صورت دختر فرود میآورد که باعث پرتشدن دختر به سمت دیگری میشود. درگ برای دفاع از خواهرش، مقابل او میایستد و روی پیرمرد چنبره میزند و شروع به فرودآوردن ضربات محکم بر صورت پیرمرد میکند. پیرمرد نیز با او گلاویز میشود و این ماجرا تا وقتی که درگ پدرش را هُل دهد و باعث افتادن و برخورد سرش با میز شود، ادامه دارد. جسم بیجان پدرش روی زمین میافتد و خون از سرش جاری میشود. حیرتزده روی زمین مینشیند و اشک میریزد.
در صحنهی بعد پلیسها درحال بردن درگ، کیت درحال گریستن و گروهی درحال انتقال جسد به آمبولانس هستند.
پرده پایین میآید و صدایی در فضا میپیچد:
- من شما را به جرم قتل غیرعمد به ده سال زندان محکوم میکنم.
پردهها کنار میروند و یک درِ فلزی در صحنهی تاریک دیده میشود. نگهبان زندان که لباس نظامی به تن دارد، مقابل در میایستد و سینی را از دریچه به داخل هل میدهد.
- زندانی شماره 194، ناهارت!
صحنه تاریک و با روشنشدنش، سلولِ تقریباً دو متری با دیوارهای سیاهرنگ دیده میشود. روی دیوارها نقشی از خانم تامسون خودنمایی میکند. چندین طرح دیگر نیز این دیوار را پوشاندهاند. درگ آخرین خطوط را به چهرهی معشوق دستنیافتنیاش اضافه میکند و گچ را روی زمین میاندازد.
صدای پایی شنیده میشود و کاغذ لولشدهای مقابل پای درگ میلغزد. صدای مردانهای به گوش میرسد:
- همونجور که قرار گذاشته بودیم. در ازای کشیدن صورت دخترم، روزنامهی یکشنبه صبح رو برات آوردم.
جوابی از جانب درگ نیست و صدای دور شدن پاها شنیده میشود.
روزنامه را باز میکند و نگاه آرامش اشکآلود میشود. با صدای ضعیفش متن را میخواند:
- ازدواج نقاش مشهور قرن، جک و همسرش معلم نقاشی دبیرستان، ماریا تامسون.
روزنامه را مچاله کرده و روی زمین زانو میزند. صحنهی بعد دوباره با در فلزی آغاز میشود، اما این بار نگهبان در را باز کرده و چهرهی سرد درگ درحالیکه از طناب دار آویزان شده، نمایان است.
***
دفترچه را بست و نگاهی به جلد آن انداخت که روی صفحهی آن علامت #1 دیده میشد. همین موقع صدایی که از روی سِن شنید، نظرش را جلب کرد. پسری مو مشکی گوشی را در دستش فشرده بود. ابروان مشکیاش در هم گره خورده بودند و در چشمانش هالهای از اشک دیده میشد. نفسهایش به شماره افتاده و کمر خمیدهاش، قد کوتاهش را کوتاهتر نشان میداد. گفت:
- باشه، باشه عزیزم. نگران نباش، خودم رو بهت میرسونم. آروم باش مشکلی پیش نمیاد.
بنجامین با تردید او را مینگریست. هیچکدام از حرفهای این پسر شباهتی به متن درون دفترچه نداشت. کریستینا با نگرانی مقابل پسر ایستاد.
- جک؟ اتفاقی افتاده؟ نینا چیزیش شده؟
پسر که اسمش جک بود، با اخمهایی درهمرفته سرش را تکان داد.
- میترسم چیزیش شده باشه. باید همین الان برم.
کریستینا برای آرامشدادن به جک دست او را میان دستانش فشرد و با لحن اطمینانبخشی که آرامش را در وجود جک مینشاند، گفت:
- من هم باهات میام. شاید بتونم کمکت کنم. میبریش بیمارستان؟
با شنیدن این حرف، سر جک در گریبان رفت. تُن صدای بلند ناشی از اضطرابش به شدت کاهش یافته و این بار جای اضطراب، رگهای از شرمندگی در صدایش نمایان شد. زیرلب گفت:
- راستش نمیدونم. شاید نتونم بیمارستان ببرمش.
با شنیدن این جمله، بنجامین جنبش خاصی را در خود حس کرد؛ حسی آشنا که او را وادار کرد تا بدون فکر دهانش را بگشاید:
- من یه دکتر میشناسم که هزینهی ویزیتش خیلی کمه، اگر بهدردتون میخوره.
با شنیدن این حرف، کریستینا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خوبه. پس تو هم باهامون بیا با ماشین من بریم.
با زدن این حرف بهسمت کیفش رفت و شتابزده، همراه آن دو از سالن تئاتر خارج شد. با شتاب، سوار ماشین نهچندان لوکس کریستینا شدند. در ماشین سکوت برقرار بود تا آنکه صدای بنجامین از روی صندلی عقب، توجه کریستینا و جک را به خود جلب کرد:
- اگر شخصی که نگرانشین اوضاعش خیلی بده، میخواین زودتر برم با دکتر صحبت کنم و ازش بخوام بیاد بالای سر مریض؟
جک با صدای آرامی پاسخ داد:
- نه. مشکلی هم باشه به نظرم میتونه سوار ماشین بشه.
بنجامین با صدا نفسش را بیرون داد. کریستینا که علت سوال بنجامین را حدس زده بود، گفت:
- همسر جک حاملهست و دکتر بهش استراحت مطلق داده. یه نفر باید مراقبش باشه، ولی تنهاست. به نظر میرسه الان مشکلی داره که به جک زنگ زده، ولی احتمالاً جای نگرانی نیست.
بنجامین مؤدبانه پاسخ داد:
- متوجهم.
آدرسی که به آن میرفتند، به آدرس خانهی ادوارد نزدیک بود و همین موضوع، بنجامین را به شک میانداخت. بهمحض توقف مقابل آن ساختمان کوچک قدیمی، شکش به یقین مبدل شد.
جک، شتابان کلید را در قفل در چرخاند و آن را باز کرد. پشتسر جک، کریستینا برای کمکی که شاید نیاز شود. بنجامین نیز بار دیگر وارد اولین خانهای شد که در این دنیا با دو چشم دید. دختر جوان با شکمی که اندکی برآمدهتر از قبل به نظر میرسید، گوشهای به دیوار تکیه داده بود و صورتش از زور درد درهم رفته بود. دستش روی شکم برآمدهاش قرار داشت و پیراهن صورتیاش را در دست میفشرد. جک خود را سراسیمه به او رساند و دستش را در دست گرفت. اضطراب را از صورتش پاک کرده و برای آرامش همسر و فرزندش هم که شده بود، لبخندی هرچند مصنوعی به لب نشاند. بهآرامی در گوشش زمزمه کرد:
- میتونی بلند شی؟
نینا با حرکت سرش تأیید کرد. جک زیر بغـ*ـل و کمر او را گرفت و تلوتلوخوران سوار ماشین کرد. این بار بنجامین بر صندلی جلو نشست تا راه را به آنها نشان دهد. لبخند محوی با دیدن زن گوشهی لبش شکل گرفت. شاید که فرصتی برای جبران داشته باشد!
ساعت نزدیک به پنج بود. دکتر بهمحض دیدن وضعیت اورژانسی دختر، او را به اتاق خود بـرده بود. بنجامین و کریستینا در سالن مطب نشسته بودند و سکوتی سنگین در میانشان برقرار بود که گویی حتی صدای افراد هرچند کمِ حاضر در آن سالن نیز به این سکوت نفوذ نمیکرد. صدای کریستینا شکافی در این سکوت ساخت:
- شنیدم که از بازیکردن منصرف شدی.
بنجامین بدون اینکه حتی به او نگاه کند، تأیید کرد:
- آره.
- مگه نباید برای مدرسهت این کار رو انجام میدادی؟
بنجامین با حالتی خشک پاسخ داد:
- دیگه برام مهم نیست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: