کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
در صحنه‌ی بعد خانه‌ی خرابه‌ای را ‌می‌‌بینیم که درودیوارش درحال فروریختن است. مردِ تقریباً ‌میان‌سالی در مقابل تلویزیون لم داده و دختر جوانی با لباس‌های مندرس، در حال آشپزی است. درگ با ورودش سلام ‌می‌‌گوید، ولی تنها دختر پاسخ ‌می‌دهد. پس از چند دقیقه، با لباس‌های راحتی دوباره وارد صحنه ‌می‌‌شود. کارتی که مدیر کمپانی به او داده بود را به دست دارد.
- نگاهش کن کیت! به من پیشنهاد تحصیل تو این کمپانی داده شده!
دختر با تعجب کارت را ‌می‌گیرد و لبخند بسیار بزرگی روی لبش نمایان ‌می‌‌شود. درگ را بامحبت در آغـ*ـوش ‌می‌‌کشد و با ذوق ‌می‌‌گوید:
- من بهت افتخار ‌می‌‌کنم. تو... تو بهترین و بااستعداد‌ترین داداش کوچیکه‌ی دنیایی!
همین موقع صدای پیرمرد، حال جفتشان را دگرگون ‌می‌‌کند. پیرمرد ‌می‌‌گوید:
- از کی ‌میری سرکار بچه؟
کیت خودش را مقابل درگ قرار داده و رو به پدرش ‌می‌‌گوید:
- بابا من کار ‌می‌‌کنم و خرجمون رو درمیارم، فقط لطفاً اجازه بده درگ بره دنبال علاقه‌ش.
پیرمرد خنده‌ی بلندی ‌می‌‌کند.
- علاقه‌ش؟‌ ها؟ اگه ‌می‌‌خواد هر کاری جز پول‌درآوردن بکنه، بهتره هرچی زودتر گورش رو از این خونه گم کنه!
درگ جلو ‌می‌‌رود و مضطرب ‌می‌‌گوید:
- بابا قول ‌میدم این کار مانع از پول‌درآوردنم نمیشه. هنوز هم خودم خانواده رو تأمین ‌می‌‌کنم.
سیلی‌ای روی صورت درگ ‌می‌‌نشیند. صدای فریاد پیرمرد بلند ‌می‌‌شود:
- تو غلط کردی!
کیت مقابل او ‌می‌‌ایستد تا مانع از ادامه‌یافتن این بحث شود؛ اما پیرمرد، عصبانی سیلی محکمی‌ را روی صورت دختر فرود ‌می‌‌آورد که باعث پرت‌شدن دختر به سمت دیگری ‌می‌‌شود. درگ برای دفاع از خواهرش، مقابل او ‌می‌‌ایستد و روی پیرمرد چنبره می‌زند و شروع به فرودآوردن ضربات محکم بر صورت پیرمرد ‌می‌‌کند. پیرمرد نیز با او گلاویز ‌می‌‌شود و این ماجرا تا وقتی که درگ پدرش را هُل دهد و باعث افتادن و برخورد سرش با ‌میز شود، ادامه دارد. جسم بی‌جان پدرش روی ز‌مین ‌می‌‌افتد و خون از سرش جاری ‌می‌‌شود. حیرت‌زده روی ز‌مین ‌می‌‌نشیند و اشک ‌می‌‌ریزد.
در صحنه‌ی بعد پلیس‌ها درحال بردن درگ، کیت درحال گریستن و گروهی درحال انتقال جسد به آمبولانس هستند.
پرده پایین ‌می‌‌آید و صدایی در فضا ‌می‌‌پیچد:
- من شما را به جرم قتل غیرعمد به ده سال زندان محکوم ‌می‌‌کنم.
پرده‌ها کنار ‌می‌‌روند و یک درِ فلزی در صحنه‌ی تاریک دیده ‌می‌‌شود. نگهبان زندان که لباس نظا‌می‌ به تن دارد، مقابل در ‌می‌‌ایستد و سینی را از دریچه به داخل هل ‌می‌دهد.
- زندانی شماره 194، ناهارت!
صحنه تاریک و با روشن‌شدنش، سلولِ تقریباً دو متری با دیوار‌های سیاه‌رنگ دیده ‌می‌‌شود. روی دیوار‌ها نقشی از خانم تامسون خودنمایی ‌می‌‌کند. چندین طرح دیگر نیز این دیوار را پوشانده‌اند. درگ آخرین خطوط را به چهره‌ی معشوق دست‌نیافتنی‌اش اضافه ‌می‌‌کند و گچ را روی زمین ‌می‌اندازد.
صدای پایی شنیده ‌می‌‌شود و کاغذ لول‌شده‌ای مقابل پای درگ ‌می‌‌لغزد. صدای مردانه‌ای به گوش ‌می‌‌رسد:
- همون‌جور که قرار گذاشته بودیم. در ازای کشیدن صورت دخترم، روزنامه‌ی یکشنبه صبح رو برات آوردم.
جوابی از جانب درگ نیست و صدای دور شدن پاها شنیده ‌می‌‌شود.
روزنامه را باز ‌می‌‌کند و نگاه آرامش اشک‌آلود ‌می‌‌شود. با صدای ضعیفش متن را ‌می‌‌خواند:
- ازدواج نقاش مشهور قرن، جک و همسرش معلم نقاشی دبیرستان، ماریا تامسون.
روزنامه را مچاله کرده و روی ز‌مین زانو ‌می‌زند. صحنه‌ی بعد دوباره با در فلزی آغاز ‌می‌‌شود، اما این بار نگهبان در را باز کرده و چهره‌ی سرد درگ درحالی‌که از طناب دار آویزان شده، نمایان است.
***
دفترچه را بست و نگاهی به جلد آن انداخت که روی صفحه‌ی آن علامت #1 دیده ‌می‌‌شد. همین موقع صدایی که از روی سِن شنید، نظرش را جلب کرد. پسری مو مشکی گوشی را در دستش فشرده بود. ابروان مشکی‌اش در هم گره خورده بودند و در چشمانش هاله‌ای از اشک دیده ‌می‌‌شد. نفس‌هایش به شماره افتاده و کمر خمیده‌اش، قد کوتاهش را کوتاه‌تر نشان ‌می‌‌داد. گفت:
- باشه، باشه عزیزم. نگران نباش، خودم رو بهت ‌می‌‌رسونم. آروم باش مشکلی پیش نمیاد.
بنجامین با تردید او را ‌می‌‌نگریست. هیچ‌کدام از حرف‌های این پسر شباهتی به متن درون دفترچه نداشت. کریستینا با نگرانی مقابل پسر ایستاد.
- جک؟ اتفاقی افتاده؟ نینا چیزیش شده؟
پسر که اسمش جک بود، با اخم‌هایی درهم‌رفته سرش را تکان داد.
- ‌می‌‌ترسم چیزیش شده باشه. باید همین الان برم.
کریستینا برای آرامش‌دادن به جک دست او را ‌میان دستانش فشرد و با لحن اطمینان‌بخشی که آرامش را در وجود جک ‌می‌‌نشاند، گفت:
- من هم باهات ‌میام. شاید بتونم کمکت کنم. ‌می‌‌بریش بیمارستان؟
با شنیدن این حرف، سر جک در گریبان رفت. تُن صدای بلند ناشی از اضطرابش به شدت کاهش یافته و این بار جای اضطراب، رگه‌ای از شرمندگی در صدایش نمایان شد. زیرلب گفت:
- راستش نمی‌‌دونم. شاید نتونم بیمارستان ببرمش.
با شنیدن این جمله، بنجامین جنبش خاصی را در خود حس کرد؛ حسی آشنا که او را وادار کرد تا بدون فکر دهانش را بگشاید:
- من یه دکتر ‌می‌‌شناسم که هزینه‌ی ویزیتش خیلی کمه، اگر به‌دردتون ‌می‌‌خوره.
با شنیدن این حرف، کریستینا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خوبه. پس تو هم باهامون بیا با ماشین من بریم.
با زدن این حرف به‌سمت کیفش رفت و شتاب‌زده، همراه آن دو از سالن تئاتر خارج شد. با شتاب، سوار ماشین نه‌چندان لوکس کریستینا شدند. در ماشین سکوت برقرار بود تا آنکه صدای بنجامین از روی صندلی عقب، توجه کریستینا و جک را به خود جلب کرد:
- اگر شخصی که نگرانشین اوضاعش خیلی بده، ‌می‌‌خواین زودتر برم با دکتر صحبت کنم و ازش بخوام بیاد بالای سر مریض؟
جک با صدای آرا‌می‌ پاسخ داد:
- نه. مشکلی هم باشه به نظرم ‌می‌‌تونه سوار ماشین بشه.
بنجامین با صدا نفسش را بیرون داد. کریستینا که علت سوال بنجامین را حدس زده بود، گفت:
- همسر جک حامله‌ست و دکتر بهش استراحت مطلق داده. یه نفر باید مراقبش باشه، ولی تنهاست. به نظر ‌می‌‌رسه الان مشکلی داره که به جک زنگ زده، ولی احتمالاً جای نگرانی نیست.
بنجامین مؤدبانه پاسخ داد:
- متوجهم.
آدرسی که به آن ‌می‌‌رفتند، به آدرس خانه‌ی ادوارد نزدیک بود و همین موضوع، بنجامین را به شک می‌انداخت. به‌محض توقف مقابل آن ساختمان کوچک قدیمی، شکش به یقین مبدل شد.
جک، شتابان کلید را در قفل در چرخاند و آن را باز کرد. پشت‌سر جک، کریستینا برای کمکی که شاید نیاز شود. بنجامین نیز بار دیگر وارد اولین خانه‌ای شد که در این دنیا با دو چشم دید. دختر جوان با شکمی‌ که اندکی برآمده‌تر از قبل به نظر ‌می‌‌رسید، گوشه‌ای به دیوار تکیه داده بود و صورتش از زور درد درهم رفته بود. دستش روی شکم برآمده‌اش قرار داشت و پیراهن صورتی‌اش را در دست ‌می‌‌فشرد. جک خود را سراسیمه به او رساند و دستش را در دست گرفت. اضطراب را از صورتش پاک کرده و برای آرامش همسر و فرزندش هم که شده بود، لبخندی هرچند مصنوعی به لب نشاند. به‌آرامی در گوشش زمزمه کرد:
- ‌می‌‌تونی بلند شی؟
نینا با حرکت سرش تأیید کرد. جک زیر بغـ*ـل و کمر او را گرفت و تلوتلوخوران سوار ماشین کرد. این بار بنجامین بر صندلی جلو نشست تا راه را به آن‌ها نشان دهد. لبخند محوی با دیدن زن گوشه‌ی لبش شکل گرفت. شاید که فرصتی برای جبران داشته باشد!
ساعت نزدیک به پنج بود. دکتر به‌محض دیدن وضعیت اورژانسی دختر، او را به اتاق خود بـرده بود. بنجامین و کریستینا در سالن مطب نشسته بودند و سکوتی سنگین در ‌میانشان برقرار بود که گویی حتی صدای افراد هرچند کمِ حاضر در آن سالن نیز به این سکوت نفوذ نمی‌‌کرد. صدای کریستینا شکافی در این سکوت ساخت:
- شنیدم که از بازی‌کردن منصرف شدی.
بنجامین بدون اینکه حتی به او نگاه کند، تأیید کرد:
- آره.
- مگه نباید برای مدرسه‌ت این کار رو انجام ‌می‌‌دادی؟
بنجامین با حالتی خشک پاسخ داد:
- دیگه برام مهم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کریستینا بیشتر پافشاری کرد و چشمان سبزش را به چشمان عسلی ادوارد دوخت. ابروهای بلوند هم‌رنگ موهایش را بالا داده و صورت نسبتاً گردش را محزون نشان داد.
    - منظورت چیه مهم نیست؟ تو باید بتونی مدرسه‌ت رو به خوبی بگذرونی تا بتونی وارد یه دانشگاه خوب بشی. تازه اول زندگیته. چرا داری به همین راحتی میگی که برات مهم نیست؟
    بنجامین زبان ادوارد را میان دندان‌هایش فشرد با جدیت، اما مو‍‌ٔدبانه گفت:
    - ممنون به‌خاطر نگرانیت، اما تصمیمم رو گرفتم.
    کریستینا زیرلب پاسخ داد:
    - یه روزی از این لج‌ولج‌بازیت پشیمون میشی.
    بنجامین با لحنی که معذب‌بودنش را به رخ کریستینا می‌کشید، پاسخ داد:
    - و حواسم رو هم میدم که پشیمون نشم.
    همین موقع بازشدن در اتاق دکتر مانع از ادامه‌ي حرف‌های آن دو شد. جک بااحتیاط دست نینا را گرفته بود و به راه‌رفتنش کمک می‌کرد. بنجامین و کریستینا با دیدن آن دو از جا برخاستند. چهره‌ي گرد و گونه‌های برجسته و سر بی‌موی دکتر نیز در پس آن دو پیدا شد. با خروجشان رو به جک کرد:
    - بهتره خیلی بیشتر از این چیزها حواست به همسرت باشه. بارداری تو این سن کم واقعاً می‌تونه سخت باشه. به‌خصوص با وضعیت شما‌ها! این چهار ماه آخر رو با تمام توان مواظبش باش.
    جک به نشانه‌ي احترام سرش را خم کرد.
    - خیلی ممنون. من هم هر کاری می‌کنم برای خودشه، اما از این به بعد بیشتر حواسم رو بهش میدم.
    دکتر به نشانه‌ي تأیید سری تکان داد و رو به بنجامین کرد:
    - تو حالت چطوره؟
    بنجامین با اشاره‌ی چشم و لبخند مصنوعی به او پاسخ داد:
    - سرما‌خوردگیم بهتر شده. ممنونم دکتر.
    پیرمرد سری تکان داد و با خداحافظی آن‌ها را راهی کرد. جک بااحتیاط نینا را در ماشین نشاند و از راحت‌بودن جایش مطمئن شد. صدای تلفن ادوارد نظر‌ها را به خود جلب کرد. بنجامین گوشی را به گوشش نزدیک کرد. صدای عصبانی رئیس در گوشش پیچید:
    - والتر! تو این ساعت شلوغی کافه هیچ معلومه کجایی؟
    بنجامین که کاملاً کار را فراموش کرده بود، لبش را در چنگال دندان‌های مرتبش قرار داد.
    - رئیس واقعاً متأسفم. تا ده دقیقه‌ی دیگه خودم رو می‌رسونم کافه.
    در جواب رئیس گویی که می‌توانست او را ببیند، سرش را تکان داد و با عذرخواهی به تماس خاتمه داد. جک رو به بنجامین کرد:
    - من رو ببخش. باعث گره‌خوردن کارهات شدم.
    بنجامین لبخند کوچکی زد و سرش را با ملایمت تکان داد.
    - در برابر لطفی که شما به من کردین چیزی نیست.
    سپس رو به صورت گندمگون و موهای کوتاه و حنایی دختر نجات‌گری که حال می‌دانست نامش نیناست کرد:
    - اون شب اگر شماها نبودین، شاید تو همون پارک مخروبه یخ می‌زدم.
    جک که گویی چیز تازه‌ای را به خاطر آورده باشد، با ابروهای بالارفته‌ای که رنگ طوسی چشمانش را بسیار بهتر نمایان می‌کرد گفت:
    - تو همون بچه‌ای؟
    بنجامین با همان لبخند کوچک که به لب داشت پاسخ داد:
    - از اینکه دوباره دیدمتون خوش‌حال شدم و همچنین ممنون که اون شب با وجود وضعیت بدتون از من مراقبت کردین خانوم.
    نینا که هنوز وضعیت مناسبی نداشت، به تکان‌دادن سرش اکتفا کرد. جک با چشمان گرد و بهت‌زده‌اش رو به ادوارد کرد و فک متناسب با صورت گردش را به قصد اظهار تعجبش باز کرد، اما قبل از خارج‌شدن هر کلمه بنجامین با عجله گفت:
    - به صورت خلاصه برای همه‌ی مزاحمت‌هام عذر می‌خوام.
    و درحالی‌که به ساعتش اشاره می‌کرد ادامه داد:
    - خیلی دیرم شده. امیدوارم دوباره ببینمتون.
    رویش را برگرداند تا برود که صدای کریستینا در گوشش پیچید:
    - مطمئناً داخل سالن نمایش می‌بینمت.
    در جایش متوقف شد. لبخند مصنوعی به لبش نشاند.
    - اگر ممکنه پیغام من رو به ساندرا برسونین. من قرار نیست داخل این نمایش حضور داشته باشم.
    صدای ضعیفش باعث معطوف‌شدن توجهات به نینا شد.
    - لطفاً ادوارد! تو این نمایش شرکت کن.
    بنجامین با چهره‌ای متعجب به او نگاه کرد و نینا ادامه داد. چشمان قهوه‌ای‌اش همچون آینه‌ای از قلبش بود و صدایش با وجود کم‌سن‌بودن، چون زنی دنیادیده پخته به نظر می‌رسید.
    - اینکه ما تو رو به این شکل ملاقات کنیم، نمی‌تونه بی‌دلیل باشه. پس لطفاً این ارتباط رو به هم نریز. بدون شک حضور تو در این نمایش ضروریه و من هم خوش‌حال میشم اسم پسرم هم‌اسم یه بازیگر تئاتر باشه که از قضا باعث نجات زندگیش شده.
    بنجامین با گیجی به او نگاه کرد.
    - متوجه نمیشم چی می‌خوای بگی.
    نینا با لبخند ملیحی پاسخ داد:
    - اگر به حرفم گوش کنی و تو این نمایش شرکت کنی، به‌عنوان تشکر اسم پسرمون رو از روی اسم تو می‌ذارم.
    بنجامین زبان به مخالفت باز کرد، اما کریستینا مانعش شد.
    - تو که تا اینجای کار رو اومدی. دوست‌های جدیدی رو هم پیدا کردی. حتی الان اسمت داره روی یه فرشته هم گذاشته میشه. پس چه دلیلی برای مخالفت داری؟ البته اینکه ما هم بازیگر نیاز داریم بی‌تأثیر نیست!
    بنجامین باز آمد چیزی بگوید که تلفنش بار دیگر به صدا درآمد و با دیدن نام رئیس بدون هر حرف اضافه شروع به دویدن کرد و چشمان جک با افکار درهم‌تنیده، رفتن پسر را بدرقه کردند. آن شب که این پسر را در پارک دیده بود با امروزش تفاوت زیادی داشت. نه ظاهرش، اما درونش کاملاً متفاوت بود. نگاهی که آینه‌ی قلبش باشد، چیزی جز مرگ ساطع نمی‌کرد؛ اما حال فرق داشت. این شخص گویی شخص دیگری بود و با توجه به گفته‌ی نینا، حافظه‌اش دستخوش تغییر گشته بود.
    این حال برای خودش نیز شدیداً آشنایی داشت. وقتی آن‌چنان در مخمصه قرار گیری که آنچه هستی را فراموش کنی‌. در دل برای ادوارد احساس تأسف کرد؛ چراکه مرگ روحش را آن شب دید و رفتار کنونی‌اش نمی‌توانست جز بازی‌ای باشد که مغزش برایش به راه انداخته بود. بازی خطرناکی که شاید لااقل در ابتدا و ظاهر امر آن‌چنان هم زشت نباشد؛ اما چندی نمی‌گذرد که این رفتار به نامی جدید، چندی بعد به هویتی جدید و شاید نه‌چندان بعدش به توهمات و بیماری شدید بدل شود. در مواردی که گاهاً شاهد بود کم از این افراد ندیده بود.
    خیابان‌ها خلوت بودند و بوی نم باران در مشامش می‌پیچید. سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد تا قبل از باران به کافه برسد. دیدن آن‌ها باعث شده بود دلیل حضورش را دوباره به خاطر بیاورد. ظاهر نشان‌دهنده‌ی باطن نبود. پس چگونه می‌توانست تسلیم شود؟ حتی اگر دلیل این‌همه اصرار بازی نقش داشتن در یک تئاتر از روی خودخواهی افراد بود، نمی‌توانست به‌خاطر ناامیدی از ناکامی ‌روی اهداف اصلی‌اش سرپوش بگذارد؛ چرا که در این حالت پشیمانی بس جان‌سوزتر و گناهی شعله‌ورتر از هر موقع انتظارش را می‌کشید.
    ***
    صدای در آمد و کیت با همان لباس‌های سرمه‌ای‌رنگ و ساده‌ی همیشگی‌اش وارد شد. ادوارد سرش را از روی کاغذ‌های مقابلش بلند کرد، با دیدن کیت، لبخند بی‌جانی زد.
    - تو این مدتی که پیش من نیستی رو معمولاً کجا می‌گذرونی؟
    کیت با تعجب پرسید:
    - لازمه توضیح بدم؟
    ادوارد که از سوء‌تفاهم خوشش نمی‌آمد، پاسخ داد:
    - نه فقط برام سؤال پیش اومد، همین.
    کیت اندکی جلو رفت و با حالتی مشابه یک دختربچه که برای ادوارد غریب بود، پاسخ داد:
    - خب، بستگی به کارهای روزانه‌م داره که بهشون برسم. هرچند گاهی هم کاری نیست و میرم تو اتاقم.
    ادوارد که تا آن موقع راجع به محل اقامت کیت و یا آن دو پسر فکر نکرده بود، پرسید:
    - اتاقت کجاست؟
    - نزدیک اتاق شما.
    ادوارد سری تکان داد و واضح بحث را عوض کرد:
    - بگذریم. ازت کمک می‌خوام.
    کیت به حالت سرد و مؤدبانه‌ي معمولش بازگشت.
    - هرچیزی که باشه.
    ادوارد دستان در هم گره‌شده‌اش را روی میز گذاشت.
    - می‌خوام یه ملاقات با رابین برام ترتیب بدی.
    چشمان کیت بیش از حد معمول باز شده و با تردید پرسید:
    - منظورتون رابین اسفونفورده؟
    ادوارد با حرکت سرش تأیید کرد. کیت با تعجب بیشتری ادامه داد:
    - اما فکر نمی‌کنم فکر خوبی باشه.
    ادوارد سرش را کج کرد و با بی‌حوصلگی که در تک چشم چپ خمارشده‌ي بنجامین نمایان بود پرسید:
    - مثلاً به چه دلیل؟
    - راستش جناب بنجامین و فرمانده اسفونفورد رابـطه‌ي خوبی با هم نداشتن. که از یه خصومت شخصی نشأت می‌گرفت.
    ادوارد چشم بی‌حس‌وحال نقره‌ای‌اش را در چشمان نگران کیت دوخت. با دستانی که بر روی برگه‌های روی میز در هم ‌گره خورده بود گفت:
    - این موضوع به من ربطی نداره. الان از هر مهره‌ي به‌دردبخور باید نهایت استفاده رو کرد.
    کیت با روی‌برگرداندنی که چشمان تنگ‌شده‌اش را از چشم بنجامین می‌دزدید، گفت:
    - بهشون خبر میدم که خدمت برسن.
    با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.
    حدود یک ساعت از وقتی ادوارد خود را با خواندن برخی از کاغذ‌هایی که هنوز مطالعه نکرده بود سرگرم کرده بود، می‌گذشت که با شنیدن صدای در، سرش را از روی کاغذ‌ها بلند کرد. اما هرچه منتظر ماند، تنها صدای در تکرار شد و کسی داخل نیامد. با صدا، هوای درون ریه‌اش را فوت کرد.
    - بیا تو.
    آلافونس وارد شد و احترام کاملی گذاشت. ادوارد با تعجب رفتار او را نگریست؛ اما با شنیدن حرفش فوراً کاغذ‌های روی میز را نظم داد. دشمن یا دوست جدیدی از راه رسیده بود. با خونسردی ساختگی‌ای گفت:
    - پس چرا وایساده دم در؟ بگو بیاد تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کت‌وشلوار مشکی‌رنگی که روی شانه‌اش تک ستاره‌ای بود به تن داشت و مو‌های کوتاه و لختش را به یک طرف متمایل کرده بود. نوری که از پنجره می‌آمد، رگه‌های سرخ در موها و چشمان کشیده‌اش را نمایان می‌کرد. با احترام مقابل ادوارد ایستاد.
    - من رو احضار کردین قربان.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. درحالی‌که به صندلی مقابل میزش اشاره می‌کرد گفت:
    - بشین لطفاً.
    رابین بی‌چون‌وچرا درخواست وی را پذیرفت. ادوارد بحث را آغاز کرد:
    - کار اون روزت کمک بزرگی بود. خیلی خوب تونستی من رو از اون مخمصه‌ی احمقانه نجات بدی.
    رابین صاف روی صندلی نشسته و برای احترام سرش را به زیر انداخته بود، گفت:
    - احتیاجی به تشکر نیست قربان. به‌هرحال من فقط به وظیفه‌م عمل کردم.
    ادوارد متفکرانه سرش را تکان داد.
    - درک می‌کنم. به‌هرحال من هم تشکر نکردم.
    با این حرفش رابین سرش را بالا آورد. نگاهش را از صندلی‌های اطراف و حتی فرش دست‌بافت و میز چوبی تیره گرفت. مستقیم در مردمک سیاه تک چشم نقره‌ای بنجامین چشم دوخت.
    - احتمالاً برای موارد مهم‌تری هست که خواستین بیام اینجا.
    ادوارد که از این روش تغییر بحث خوشش نیامده بود، خود را اندکی به جلو متمایل کرده و دستانش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد.
    - درسته. به‌خاطر حرف‌هایی که زدی خواستم بیای اینجا. پس میرم سر اصل مطلب.
    سپس با اندکی مکث، مستقیم‌ترین مسیر را برای شروع بحث انتخاب کرد.
    - وضعیت در چه حد خرابه؟
    چشمان آتشینش بسیار سردتر از آن بود که کسی بتواند با کلمات یخ آن را بشکند. پس برای ادوارد تصور و یا پیش‌بینی حرف‌هایی که انتظارشان را می‌کشید، غیرممکن بود. حرف‌هایی که تا لحظاتی دیگر گوش بنجامین را نوازش می‌کردند. لبان کوچک و نسبتاً باریک رابین از هم فاصله گرفت:
    - دقیقاً انتظار چه جوابی رو از من دارین؟
    ادوارد ابروان بنجامین را بالا برد.
    - واقعیت مشخصاً!
    - پس متأسفم که این رو میگم، ولی کشور رو هواست. تدابیری اندیشیده شده بود که متأسفانه خودشون باعث بروز مشکلاتی شدن. در حال حاضر به‌هیچ‌وجه قادر به جنگیدن نیستیم و تهدید‌های جدی از جانب بلک گاردن وجود داره. از همین رو در حال حاضر بهترین روش پذیرفتن این شکست و عمل به خواسته‌ی اون‌هاست.
    ادوارد با اخمی ظریف، چهره‌ی جدی رابین را می‌نگریست. چهره‌اش بسیار خشک و بی‌حالت‌تر از آن بود که اثری از اخم یا حتی غم در آن باشد. لبانش را تَر کرد و پرسید:
    - پیشنهاد من چی؟
    رابین با همان چهره‌ی خالی از هرگونه احساس و حالتی، پاسخ داد:
    - با پیشنهاد شما به جدیت مخالفت شد.
    این بار ادوارد با چهره‌ای سرد و با اعتمادبه‌نفس پاسخ داد:
    - این جواب من نبود.
    رابین خود را اندکی روی صندلی جابه‌جا کرد و نفسش را با صدا از ریه‌هایش بیرون فرستاد.
    - با توجه به وضعیت کنونی، شما کسی رو نمی‌شناسین و نیرویی هم ندارین و حتی اجازه‌ برای هیچ عملی به شما داده نشده.
    ادوارد که به هدفش رسیده بود، لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش ظاهر شد.
    - پس فکر کردی تو رو برای چی اینجا خواستم؟
    اخم بی‌جانی بر پیشانی بلند رابین نشست و صورت بیضی‌شکل و کشیده‌اش را کشیده‌تر نشان داد.
    - متوجه منظورتون نمیشم!
    ادوارد از جایش برخاست و پشت یکی از مبل‌های مقابل رابین قرار گرفت و خود را با دستانش به آن تکیه داد.
    - من نمی‌شناسم، اما تو می‌شناسی. نگران اجازه هم نباش. اون رو هم جورش می‌کنم.
    رابین نگاهش را به نگاه ادوارد دوخت.
    - چی باعث این سوءتفاهم شده که فکر کنید من کسی رو می‌شناسم؟
    ادوارد با حالت حق‌به‌جانبی که رنگ تمسخر داشت گفت:
    - خودت گفتی که «شما کسی رو نمی‌شناسین». من این برداشت رو کردم که پس تو می‌شناسی.
    رابین با عجله کلمات را پشت هم هموار کرد:
    - ببخشید، ولی باید بگم که برداشتتون اشتباه بوده.
    ادوارد با آرامشی تهدیدآمیز سرش را تکان داد.
    - این‌قدر طفره نرو. این‌جوری داره خسته‌کننده میشه. نکنه تو هم یه ترسو در لباس شجاعتی؟
    رابین آهی کشید و با لحن متفاوتی نسبت به قبل گفت:
    - برام مهم نیست که چه فکری در مورد من می‌کنین؛ اما بهتره من رو به‌خاطر پاسخ‌هایی که بهتون میدم مورد مؤاخذه قرار ندین.
    سپس پس از اندکی مکث ادامه داد:
    - تعدادی از افراد هستن که استعداد به‌خصوصی در این زمینه دارن؛ اما به دلایل مختلف و به مرور زمان از این موضوع فاصله گرفتن. نظرتون چیه که با هم یه معامله‌ای کنیم که دو طرف سود باشه؟
    - پیشنهادت رو می‌شنوم.
    چهره‌ی رابین رنگ دیگری به خود گرفت. این بار جای اینکه به یک مأمور فرمان‌بردار شبیه باشد، با آن ابروهای بالارفته و لبخند بسیار محو گوشه‌ی لبش، شباهت خاصی به قمار‌بازی داشت که به‌خوبی نتیجه‌ی بازی را می‌داند. شبیه به شکارچی که تنها طعمه‌اش را به بازی گرفته است. لبانش را از هم فاصله داد:
    - اولین کسی که می‌تونه کمکتون کنه رو من بهتون معرفی می‌کنم و تنها بعد از آوردن اون شخص، من بقیه‌ی افراد که نزدیک‌ترن رو خدمتتون معرفی می‌کنم.
    ادوارد که دیگر صبرش لبریز شده بود، پرسید:
    - اون شخص کیه؟
    رابین سرش را پایین انداخت؛ گویی که می‌خواست کلمات را در ذهنش مرور کند تا از درست‌بودن کارش مطمئن شود.
    - خواهرم رایلا.
    ادوارد با شنیدن این اسم ابرویش بالا پرید. به سر جای خود بازگشت و گفت:
    - فعلاً می‌تونی بری. بعداً این بحث رو ادامه می‌دیم.
    رابین پس از ادای احترام از اتاق خارج شد. با بیرون‌رفتن رابین، کیت وارد شد.
    - چیز دیگه‌ای احتیاج دارین؟
    ادوارد با حرکت دستش به او اشاره کرد تا نزدیک‌تر شود. کیت با تعجب او را می‌نگریست. ادوارد صورت بنجامین را در نزدیکی گوش کیت قرار داد و آرام زمزمه کرد:
    - صدا از این دیوارها درز می‌کنه؟
    کیت سرش را تکان داد که باعث شد مو‌های طلایی‌اش بینی بنجامین را قلقلک دهند. ادوارد سرش را اندکی عقب آورد و بینی‌اش را خاراند و به کیت توجه کرد که گفت:
    - دیوار‌ها عایقن قربان.
    ادوارد از او فاصله گرفت.
    - رایلا دیگه کیه؟
    چهره‌ي کیت با شنیدن این اسم به‌وضوح تغییر کرد. رنگش رو به زردی رفته و نگاه مطمئنش به تشویش مبدل گشت. دستانش را درهم گره کرده و با التماس در چشم بنجامین نگاه کرد.
    - چرا می‌خواین درموردش بدونین؟
    ادوارد که از روی صندلی اداری پشت میز بلند شده بود، خود را روی یکی از مبلمان انداخت. بی‌توجه به حالت جدید کیت گفت:
    - اونش به من مربوطه.
    کیت سرش را به نشانه‌ي نفی تکان داد و با بی‌میلی گفت:
    - نه، بهتره چیزی راجع‌‌بهش ندونین.
    ادوارد نفسش را با صدا بیرون داده و با لبخند به صورت کیت چشم دوخت.
    - پس چطوره در این مورد که چرا چشم راست بنجامین با یک زخم چهار سانتی کوره صحبت کنیم؟ به‌خصوص که به نظر نمی‌رسه این زخم اتفاقی بوده باشه!
    کیت در مقابل لبخند تمسخرآمیز ادوارد دندان‌هایش را روی هم فشرد.
    - خواهش می‌کنم شایعه نسازین. علت کوربودن چشمشون یه حادثه‌ست.
    ادوارد لبخند کوچکی زد.
    - فرض بگیریم حادثه‌ست، اما تا وقتی که برام توضیح بدی رایلا کیه.
     
    آخرین ویرایش:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کیت که می‌دانست چار‌ه‌ی دیگری ندارد، نفسش را با حرص بیرون داد و روی صندلی مقابل ادوارد نشست.
    - رایلا خواهر جناب اسفونفورده که نزدیک دو سال ازشون بزرگ‌تره. شش سال پیش به‌خاطر جرمی‌که انجام داد، به یکی از تبعیدگاه‌های کشور فرستاده شد. بنابراین بهتره فکر کمک‌گرفتن از اون رو از سرتون بیرون کنین.
    ادوارد لبخند کجی زد.
    - نه، این‌جوری بیشتر هم حال میده! حالا به چه جرمی ‌تبعیدش کردن؟
    کیت با چشمانی که از تعجب باز شده بود و صدای نسبتاً بلندی که تن نازکش آن را بیشتر به جیغ مبدل می‌کرد، گفت:
    - متوجه شدین اصلاً چی گفتم؟ یه مجرمه و تا آخر عمرش تبعید شده.
    ادوارد متفکرانه سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد:
    - آره من هم گفتم چه جالب. جرمش چیه؟
    کیت چشمانش را در حدقه چرخاند و از میان دندان‌های به‌هم‌چسبیده و با دستان مشت‌شده‌اش پاسخ داد:
    - به جرم قتل.
    لبخند ادوارد بزرگ‌تر شد و شیطنت مرموزی در چشمانش هویدا گشت.
    - جالب‌تر هم شد. بیشتر ازش برام بگو. رابـ ـطه‌ش با بنجامین چطور بوده؟ چه‌جور آدمیه؟ یه رزومه ازش می‌خوام.
    کیت با چشمان درشت عسلی‌اش ملتمسانه به ادوارد چشم دوخت.
    - خواهش می‌کنم! این یکی مورد رو فراموش کنین.
    ادوارد، کلافه، نگاهش را به‌سمت نامشخصی متمایل کرد.
    - خیلی داری طولش میدی. قبلاً درمورد کم‌بودن صبرم بهت گفتم، نه؟
    کیت نفس عمیقی کشید.
    - پس میشه لطفاً از کس دیگه‌ای بخواین براتون در این مورد توضیح بده؟
    - نه. چرا خودت نمیگی؟
    کیت سرش را پایین انداخت.
    - چون این کار با خـیانـت به جناب بنجامین فرقی نداره و نمی‌تونم چنین کاری رو در حقشون بکنم.
    ادوارد از روی تعجب، اخم ظریفی روی ابروهای بنجامین نشاند.
    - بحث‌کردن با تو بی‌فایده و بی‌مورده. می‌تونی به بریاتا بگی که حداقل اون برام توضیح بده؟
    کیت سرش را پایین انداخت.
    - در اولین فرصت...
    ادوارد با صدای بلندش که به داد بی‌شباهت نبود، حرف او را قطع کرد:
    - همین الان!
    ادوارد صدایی را در پاسخش نشنید. با همان عصبانیت سرش را بالا آورد تا محیط اطرافش را بررسی کند که چشمش به چشمان خیس کیت افتاد. با همان اخم، اما با لحن ملایم‌تری گفت:
    - الان می‌خوای...
    ادوارد حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. کیت سرش را به نشانه‌ي نفی تکان داد.
    - من رو ببخشید جناب بنجامین. من از حدم گذشتم و اگر قصد تنظیم شکایتی رو بر علیه من به‌خاطر بی‌لیاقتیم دارین، درک می‌کنم. متأسفانه امروز بانو بریاتا وقتشون آزاد نیست. پس اگه با ایشون کاری دارین، بهتره به دفترشون مراجعه کنین و اگر با من کاری ندارین، من مرخص شم.
    - می‌تونی بری.
    کیت باعجله به‌سمت در پرواز کرد و با احتیاط آن را پشت سرش بست. ادوارد ماند و افکارش. آن صدای بغض‌آلود، آن رنگِ پریده و آن نگاه دردمند، یادآور خاطراتی بود که در تاریکی‌های ذهنش به‌خوبی مدفون شده بودند.آن وسوسه که ادوارد را تابع خود کرده بود، او را به ادامه‌ی این راه برای فرار از وجدانش هدایت می‌کرد. فرار از درد‌های گاه‌وبیگاهش، فرار از پدر معتادش، فرار از دنیایی که به او واقعیت را آموخته بود. این جنون هرچند که شیرین نبود؛اما راه مناسبی برای رهایی از ثانیه‌شماری مرگش، یا تماشای خاموشی آخرین کبریتش بود.
    ادوارد بار دیگر بازی را از سر گرفت.
    - آلافونس؟
    بدن تنومند آلافونس که با همان کت‌و‌شلوار‌های مشکی مشابه همیشه‌اش پوشانده شده بود، از پشت در نمایان شد. موهای قهوه‌ای‌رنگش که نسبت به قبل بلندتر شده بودند، روی چشمش را می‌پوشاند. برخلاف عادت معمولش، بسیار ساکت بود و اخم ریزی در ابروهایش وجود داشت. ادوارد بدون توجه به حالات عجیب امروز این افراد، گفت:
    - می‌خوام برم دفتر بریاتا.
    آلافونس خود را از جلوی در کنار کشید.
    - بفرمایید.
    ادوارد شانه‌ای بالا انداخت و به‌سمت اتاق بریاتا راهی شد. پس از پیمودن مسافتِ به‌نسبت کوتاهی، مقابل دری که بی‌شباهت به در اتاق بنجامین نبود، متوقف شدند. دختری قدکوتاه با موهای مسی که به‌خاطر سرِ در گریبانش صورتش را پوشانده بودند، جلوی در با احترام مقابل ادوارد ایستاده بود.
    - وقت‌به‌خیر قربان. می‌تونم کمکتون کنم؟
    ادوارد ابرویی بالا انداخت.
    - می‌خواستم بر... یعنی بانو بریاتا رو ببینم.
    دختر همان‌گونه محترمانه پاسخ داد:
    - ایشون الان مهمون دارن. اگر مایلین، تو اتاقشون منتظر بمونین.
    ادوارد نگاه پرسش‌گری به آلافونس انداخت و آلافونس با صاف‌کردن گلویش، نظر دختر را به خود معطوف کرد که باعث دیده‌شدن چشمان درشت عسلی‌رنگ در آن زمینه‌ي صورت کوچک و ظریفش شد.
    - می‌بخشید، اما نمی‌تونین اومدن جناب بنجامین رو به اطلاعشون برسونین؟
    دختر نگاهی به صورت بی‌حوصله‌ي بنجامین انداخت و به‌آرامی ‌در زد.
    - بانو بریاتا، جناب بنجامین درخواست ملاقات با شما رو دارن.
    اندکی گذشت و چهره‌ی بریاتا با لباس‌های راحتی از پشت در نمایان شد. با موهایی که نسبت به همیشه ژولیده‌ به نظر می‌رسیدند، نگاهی به سر تا پای ادوارد انداخت.
    - بله؟
    ادوارد با تعجب پرسید:
    - با این سرووضع مهمون داری می‌کنی؟
    بریاتا با شنیدن این حرف از چهارچوب در کنار رفت و به شکلی که انگار ادوارد را به داخل اتاق هدایت می‌کرد، گفت:
    - الان که جناب‌عالی مهمونی و من هم میزبانت.
    ادوارد با لبخند کوچکی که گوشه‌ي لبش بود، وارد شد. اتاقی بسیار شیک با مبلمان آبی‌رنگ و فرشی که با رنگی متناسب مبلمان روی سرامیک سفید کف خودنمایی می‌کرد. ادوارد روی یکی از مبلمان نشست و با اشاره به پیژامه صورتی‌رنگ بریاتا گفت:
    - ببخشید بد موقع مزاحم شدم!
    بریاتا لبخند کوچکی زد.
    - بهتره کاری بیشتر از دیدزدن من برای اینجا اومدن داشته باشی.
    ادوارد نگاهش را از پرده‌های طرح‌دار دور دوز فیروزه‌ای گرفت و خود را متعجب نشان داد.
    - دیدزدن؟ من رو چی فرض کردی؟
    بریاتا با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد.
    - بله؟
    ادوارد که هم به کمک بریاتا احتیاج داشت و هم کل‌کل را بی‌موقع می‌دانست، سعی کرد بحث را جمع‌وجور کند.
    - منظورم اینه که تو الان خواهر من به حساب میای. پس من اصلاً به اون چشم نگاهت نمی‌کنم.
    بریاتا با پوزخندی کنترل‌شده و چشمانی نافذ که کشیدگی‌شان تیزی آن‌ها را باعث شده بود، او را می‌نگریست. ادوارد ادامه داد:
    - البته اینکه استایل موردعلاقه‌ی من نیستی هم بی‌تأثیر نیست.
    قهقهه‌ی بریاتا به هوا برخاست. به جلو خم شده بود و درحالی‌که دستش را روی دلش گذاشته بود، می‌خندید. اندکی بعد بالا آمد و درحالی‌که لبخند شیرینی بر لب داشت گفت:
    - واقعاً فکرش رو نمی‌کردم. اما جوابت خیلی باحال بود. بنجامین معمولاً تو این مواقع بیشتر اذیت می‌کرد.
    سپس صدایش را صاف کرد و با حالت جدی‌تری گفت:
    - نگفتی چی کشوندتت اینجا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ادوارد به حالت جدی معمول خود بازگشت.
    - می‌خوام در مورد رایلا اسفونفورد بدونم.
    - چی باعث شده درموردش کنجکاو شی؟
    - ترجیح میدم اول تو به سؤال من جواب بدی.
    بریاتا نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
    - رایلا یه دختر عجیب‌غریبه که حدوداً چهار سال پیش به جرم قتل تبعید شد و شاید بد نباشه بدونی که بنجامین خیلی برای مجازات‌کردنش تلاش کرد، ولی حکم پایانی تبعید بود. به صورت کلی با همه‌ی دخترها فرق داشت. خب بیشتر مواقع با برادرش سر لج داشت. خب رابین هم اون موقع خیلی شیطون بود، اما کارهایی که انجام داد خیلی غیرمنتظره بود.
    ادوارد سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد.
    - کی رو کشت؟
    بریاتا ابرویش را بالا داد.
    - کیت؟
    ادوارد که منظورش را فهمیده بود، سری تکان داد.
    - ولی ترجیح داد که بقیه‌ش رو تو بهم بگی.
    بریاتا اندکی از فنجان قهوه که روی میز مقابلش بود نوشید.
    - یه خدمتکار که بعد‌ها خودش گفت به‌خاطر اینکه بهش بی‌احترامی‌کرده بود کشتش.
    - مگه مقامش چی بوده؟
    بریاتا با چشمان درشت و ابروهای بالارفته به او نگاه کرد.
    - یعنی هنوز نمی‌دونی؟
    ادوارد سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. بریاتا ادامه داد:
    - نسل قبل از ما یعنی پدربزرگم یه برادر داشت که اون برادر رو کنار زد و خودش سلطنت رو به دست گرفت. اون عموی پدرم صاحب یه پسر و یه دختر شد. دخترش تو سن کم فوت شد و وقتی پدر به تخت نشست، عمو‌زاده‌ش رو به‌عنوان وزیر خودش منصوب کرد. رایلا و رابین بچه‌های وزیر اعظم سابقن. چون اون وزیر با تبعید رایلا از مقامش پایین کشیده شد.
    ادوارد سری به نشانه‌ي تفهیم تکان داد.
    - یعنی وزیر به‌خاطر جرم دخترش برکنار شد؟
    بریاتا سرش را به نشانه‌ي نفی تکان داد.
    - نه. چند روز قبل از اون اتفاق وزیر خلع مقام شد.
    - که این‌طور! رایلا استعدادی برای طراحی اسلحه یا همچین چیزهایی داشت؟
    بریاتا که تا حدودی متوجه علت این سؤالات ادوارد شده بود، پاسخ داد:
    - نه مستقیماً، ولی خیلی باهوش و اهل مطالعه بود. علاقه‌ی زیادی هم به آتیش‌بازی داشت.
    ادوارد با حالتی پرسشگرانه گفت:
    - و اون وقت چجور علاقه‌ای؟
    بریاتا لبخند مرموزی زد.
    - به اندازه‌ای هست که احتمالاً به کارت بیاد.
    ادوارد در دل به این تفکرات و کارکرد‌های ذهنش آفرین گفت. در هر نقطه از کار، درست همانند یک بازی برنامه‌ریزی‌شده شخصیت جدیدی وارد شده و به دادش می‌رسید. در دل برای هزارمین بار به جنونش تمسخربار لبخند زد.
    - و تو با این کار موافقی؟
    بریاتا شانه‌ای بالا انداخت.
    - نمی‌دونم چی رو میگی، ولی مخالف نیستم.
    - پس باید بیشتر از این‌ها بهم کمک کنی.
    شک در صورت تراشیده‌ي بریاتا خانه کرد. چشمان اقیانوسی‌اش را تنگ کرده و لبان قلوه‌ای‌اش را از هم فاصله داد:
    - اون‌وقت چه کمکی؟
    ادوارد بی‌پرده سؤالش را مطرح کرد.
    - دلیل اینکه بنجامین تا این حد از رایلا بدش میومده چیه؟
    بریاتا نفسش را با صدا بیرون داد. غم چشمانش را روی فرش کف اتاق خالی کرد.
    - متأسفم، اما این رو فقط بنجامین می‌دونه.
    ادوارد آه تأسف‌باری کشید.
    - اما این‌جوری که نمیشه! به‌هرحال به‌خاطر همین‌جاش هم ممنون.
    ادوارد از جایش برخاست تا از آنجا خارج شود که صدای بریاتا او را متوقف کرد:
    - چه راحت باور کردی که من چیزی نمی‌دونم.
    ادوارد پوزخندی زد و سرش را به‌سمت بریاتا برگرداند.
    - یعنی می‌خوای بگی این‌قدر کوچیک و پست هستی که جای اینکه بگی نمیگم، میگی نمی‌دونم؟ من بیشتر از این‌ها روت حساب باز کردم! اگر اشتباه کردم، ببخشید خانوم کوچولو.
    با زدن این حرف، با همان حالت و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب بریاتا باشد، خارج شد و بریاتا را که از تعجب ابروهایش بالا رفته بودند، تنها گذاشت. بی‌خبر از لبخندی که روی لبان بریاتا شکل گرفت.
    به اتاق خود برگشت و روی مبل نشست. آلافونس و ساموئل به قصد ترک اتاق به طرف در رفتند؛ اما ادوارد با صدای خود آن‌ها را متوقف کرد:
    - جایی باید برین؟
    آلافونس با تعجب پرسید:
    - کاریمون داشتین؟
    ادوارد دستش را در هوا تکان داد.
    - نه کار مهمی نداشتم. اگر می‌خواین جایی برین، برین. اگر نه لازم نیست برین بیرون.
    آلافونس سرش را تکان داد.
    - از لطفتون ممنون، اما لازمه که من از حضورتون مرخص بشم و جایی برم.
    ساموئل نگاهی به آلافونس کرد.
    - من می‌مونم.
    ادوارد با تعجب به ساموئل نگاه کرد. این شخص کت‌وشلوارپوش با آن جثه‌ي کوچک و چشمان و ابروهای هم‌رنگ شبش، به‌شدتی کم‌حرف بود که گویی اولین بار بود که مقابلش صحبت می‌کرد. ادوارد با حالتی دوستانه به ساموئل اشاره کرد.
    - بیا بشین.
    ساموئل با همان حالت خشک همیشگی، صاف روی یکی از صندلی‌ها نشست. نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت. این کارش به ادوارد احساس معذبی می‌داد. با این وجود، سر صحبت را طبق عادت معمولش بدون چیدن هیچ زمینه‌ای آغاز کرد:
    - چند نفر می‌تونم به‌عنوان زیردست اطرافم داشته باشم؟
    ساموئل با آن صدای زیر، اما کلفت و یکنواختش پاسخ داد:
    - هر چند نفر که خودتون بخواین.
    ادوارد بی‌توجه به حالت عصاقورت‌داده و خشک او پرسید:
    - اینکه از چه طبقه‌ای باشن چی؟ مهمه؟
    - این مورد بستگی به شخص مدنظرتون داره.
    ادوارد که از جواب‌های کوتاهی که جای رساندنش به هدف، او را در تودرتوی قوانین گم می‌کرد، خسته شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت:
    - سؤال جواب الکی رو ولش کن. چجوری می‌تونم رایلا رو به‌عنوان زیردستم بیارم؟
    این بار ساموئل نگاه سردش را به چشم بنجامین دوخت. با این کار بینی اندکی پهن و صورت رنگ‌پریده‌اش بهتر نمایان بود. گویی که جستجوگر چیز دیگری در این نگاه بودو
    - از این بابت مطمئنین؟
    ادوارد یک ابرویش را بالا داد و شکی که ذهنش را به خود مشغول کرده بود، به‌عنوان تیری در تاریکی به زبان آورد:
    - احیاناً تو که از علت تنفر بنجامین نسبت به رایلا خبر نداری، نه؟
    ساموئل نگاهش را از او گرفت و به همان نقطه‌ی نامشخص خیره شد.
    - متأسفم قربان. به همون اندازه که از دروغ نفرت دارم، از فاش‌کردن اسراری که به من سپرده شدن هم متنفرم، حتی اگر به قیمت جونم باشه.
    لبخند کوچکی گوشه‌ی لب ادوارد ظاهر شد و دستانش را بالا آورده و سری تکان داد.
    - پس می‌دونی و نمی‌خوای بگی. مشکلی نیست. جواب سؤال قبلیم رو بده.
    - از اونجایی که رایلا در تبعید به سر می‌بره و حکم علیهش صادر شده، آوردنش به اینجا تقریباً غیر‌ممکن و احتمالاً تلاش براش بیهوده‌ست.
    ادوارد به‌گونه‌ای که گویی سعی داشت به‌نوعی این مرد کم‌حرف را وادار به سخن‌گفتن کند، گفت:
    - تقریباً. پس هنوز کاری هست که بشه انجام داد.
    زبان ساموئل بار دیگر ربات‌وار به حرکت درآمد:
    - نه کاری که شما انجام بدین. در حقیقت میل پادشاه به انجام این کار می‌تونه پیش برنده این امر باشه.
    ادوارد نفسش را با صدا بیرون داد.
    - خیلی خب. اطلاعات تو هم خوب کامله!
    ساموئل بدون توجه به حرف ادوارد، بدون هرگونه تغییر در چشمان خمـار و نیمه‌باز معمولش و یا حتی بدون کوچک‌ترین لبخند و یا خمی که به ابرو بیاورد؛ گویی که تمام عضلات صورتش جز دهان که حال به لطف ادوارد جان گرفته بود، خفته باشند، گفت:
    - اگر سؤال دیگه‌ای ندارین، می‌تونم از محضرتون مرخص شم؟
    ادوارد با حرکت سرش به او اجازه‌ی رفتن داد و با رفتن او به سراغ کتابخانه رفت. تعدادی موضوع را بررسی کرد و به مطالعه پرداخت. راهی که در پیش گرفته بود بسیار پیچیده‌تر از آن بود که بتواند با تخیلات کودکانه از آن‌ها سردرآورد. پیش خیال خود می‌گفت «هر بازی‌ای نیاز به بلد‌بودن قوانین داره، حتی مزخرف‌ترینش، زندگی.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    در چند روز گذشته همه‌چیز به‌خوبی پیش رفته بود و حال تقریباً به قدم‌های آخر نزدیک شده بود. حداقل از نظر ادوارد این‌گونه بود.
    پس از پیگیری‌های کیت بالاخره وقت آزادی که بتواند کرنلیوس را به تنهایی ببیند پیدا شده بود. دوباره آن اضطراب احمقانه در رگ‌های سردش جاری گشته و عرق را به میان دستان مشت‌شده‌اش تزریق می‌کرد. نفسش را با صدا بیرون داد و در دل به این حال پرتشویش خود پوزخند تمسخرآمیزی زد.
    از اینکه در جنون ساخته‌ی ذهنش گیر افتاده بود، اطمینان داشت و با این وجود همچنان برای کوچک‌ترین مسائل اضطراب به سراغش می‌آمد. اضطرابی بچه‌‌گانه‌تر از اضطرابی که برای امتحاناتش دچار می‌شد. هرچند حتی به‌سختی آخرین امتحانی که داده بود را به خاطر داشت. این اواخر خیلی وقت بود که دیگر هیچ‌چیز اهمیتی نداشت. شاید این جنون زیبا، تاوان همان رهایی‌اش از هر فکر معمول دنیوی بود. هرچند که لازم به ذکر بود تاوانی که تا این حد زیبا باشد، پاداشی در بهشت است تا تاوانی در جهنم که حق خود می‌دانست.
    با گشوده‌شدن درها وارد اتاق استراحت کرنلیوس شد. چیدمان ساده‌ی کرم-قهوه‌ای و پیرمرد که با لباس‌های راحتی شکمش بیش از پیش خودنمایی می‌کرد. مرد روی یک کاناپه مقابل تخت سلطنتی زیبایش دیده می‌شد.
    ادوارد با قدم‌هایی شمرده، اما محکم، مقابل کرنلیوس قرار گرفت و ادای احترام کرد. با کسب اجازه مقابل او روی صندلی زیبا و ساده‌ای که تخمین قیمتش در مخیله‌ی ادوارد نمی‌گنجید، نشست.
    - ممنونم که بین کارهاتون برام وقت ملاقات تک‌نفره باز کردین.
    کرنلیوس لبخند کوچکی زد و با لحن آرامی گفت:
    - البته که همیشه برای تک پسرم وقت آزاد دارم.
    ادوارد بی‌توجه به بوی ریایی که از کلام کرنلیوس برافراشته بود، دستانش را روی یکدیگر مقابل زانوانش قرار داده و پاسخ داد:
    - این نظر لطف شماست عالی‌جناب. برای صحبت راجع‌به یه حس درونی مزاحمتون شدم.
    ابروی کرنلیوس بالا پرید و چشمان باریک آبی‌اش نمایان شد. گوشه‌ی لبش بالا رفته و گونه‌اش بیشتر خودنمایی کرد. به‌سختی پوزخندش را پنهان کرده و با جدیت معمولش گفت:
    - و چی باعث شده که تصمیم بگیری در این مورد با من حرف بزنی؟
    ادوارد چشم بنجامین را به زمین دوخت و نگاهش را لبریز از غم کرد. دستان مشت‌شده‌اش را روی هم فشرد و نفسش را با آهی جانکاه بیرون فرستاد. به بهترین نحو نمایشنامه‌ي حزن را به اجرا درآورد.
    - ازتون اجازه‌ی انتقام‌گرفتن می‌خوام.
    کرنلیوس با ابروهایی که بالاتر از پیش صعود کرده بودند و لحنی که نشان‌دهنده‌ي جلب‌توجهش به موضوع بود، پرسید:
    - و از کی می‌خوای انتقام بگیری؟
    ادوارد در دلش همچنان تردید داشت، اما خود را به باد سپرد.
    - از دختربچه‌ای که با عروسک کس دیگه‌ای بازی کرد عالی‌جناب.
    پس از اندکی سکوت که مهر تأیید را بر رساندن منظورش کوباند، ادامه داد و اطمینان را روی تردید‌های او نشاند:
    - می‌خوام رایلا اسفونفورد رو خرد کنم.
    کرنلیوس با بی‌تفاوتی جدید و تعجبی که از نگاه و رفتارش محو شده بود، به پشتی صندلی تکیه داده و با آرامش پرسید:
    - اون همین الان هم در تبعیده و مجازات اعمالش رو داره تحمل می‌کنه. چی باعث شده از من چنین درخواستی داشته باشی؟
    ادوارد که داشت به هدفش نزدیک‌تر می‌شد، آرامشش را دوباره بازیافت و با اعتماد‌به‌نفس قبل، از درد درونی پشت نقاب فریاد سر داد:
    - اما قلب من هیچ‌وقت با مجازات ساده‌ای مثل تبعید آروم نشد. تنها چیزی که براش اتفاق افتاد، نقل مکانش بود. با توجه به شخصیت ستیزه‌جو و مردم‌گریز اون دختر، این اتفاق نه‌تنها براش یه اتفاق بد نبوده؛ بلکه بیش از پیش احساس خوش‌حالی می‌کنه و مشخصاً این جزای یک قاتل نیست.
    صدایش را با احتیاط اندکی بالاتر از حد معمول بـرده بود و با اخم‌های درهم‌رفته بیشترین سعی‌اش را برای غرق‌شدن در نقشش می‌کرد، در نقش بنجامین عصبانی و زخم‌خورده‌ای که در پی انتقامی ‌سخت است.
    اما صدای کرنلیوس که در گوشش پیچید، خشم حقیقی را در دلش زنده کرد. کرنلیوس با بی‌خیالی و آرامش گفت:
    - امیدوارم تنها برای دوره‌کردن اتفاق‌های تموم‌شده‌ی قدیم نیومده باشی پرنس!
    تا همین چند لحظه پیش خود را برنده می‌پنداشت؛ اما حال با سقوطی سهمگین مواجه شده بود. نفسش در ســینه حبس شده بود. کف دستان بنجامین بار دیگر عرق کرده و خشم، وجودش را فرا گرفته بود، اما به‌خوبی این را می‌دانست که اگر چنین فرصتی را از دست دهد، بهانه‌ي بهتری برای آوردن رایلا نخواهد داشت. شاید در موقعیتی که از ازدست‌دادن ترسی نداشته باشد، بهترین روش تیری در تاریکیست. پس دست و پایش را گم نکرد.
    - فکر می‌کردم تک پسرتون بیشتر از این براتون ارزش داشته باشه.
    کرنلیوس دهانش را برای پاسخی سخت گشود که ادامه‌ی حرف ادوارد سخن را در گلویش خشکاند:
    - بیشتر از اینکه برای پنهان‌کردن کارهای خودتون به اسم گروگان، اون رو در عذاب قرار بدین.
    صدای فریاد کرنلیوس به هوا برخاست. تا پیش از بلند‌شدن آن فریاد، ادوارد فریاد چشم‌های سرخ و دندان‌های به‌هم‌چسبیده‌ی کرنلیوس را نشنید که به ناگاه سرش ناخودآگاه بالا آمد. چشم بنجامین میان چشمان کرنلیوس می‌چرخید و نمی‌توانست یکی از آن‌ها را انتخاب کند. غرش کرنلیوس در گوشش پیچید:
    - کافیه! همین الان به اقامتگاهت برگرد بنجامین.
    ادوارد پوزخند دردناکی را روی لب‌های بنجامین نشاند.
    - ببخشید که وقت گران‌بهاتون رو گرفتم عالی‌جناب.
    با زدن این حرف با لبخند کوچکی که گوشه‌ي لبش بود، از آنجا خارج شد و کرنلیوس را غوطه‌ور در خشم خویش رها کرد. کیت با نگرانی به او نگاه کرد.
    - چی شد؟
    از قطره‌ي خون کوچک گوشه‌ي لب کیت مشخص بود از شدت اضطراب، به جان پوست لب‌هایش افتاده است. ادوارد با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت.
    - یه سنگی رو همین‌جوری انداختم که فکر می‌کنم جواب داد. چون بدجور کفری شد. باید نشست و منتظر نتیجه بود.
    کیت با خشم نفسش را بیرون داد با جسارت، در صورت بنجامین دهان گشود:
    - منظورت از سنگ چیه؟ امیدوارم حد خودت رو حفظ کرده باشی.
    ادوارد با شیطنت معمولش پاسخ داد:
    - و اگه نکرده باشم؟
    چشمان تنگ‌شده و نفس‌های تند کیت به نظر جایی برای شوخی نمی‌گذاشت.
    - میشه بگی دقیقاً بهشون چی گفتی؟
    - گفتم که... جمله‌ی سختی بود، راستش یادم رفت.
    کیت به‌سختی صدایش را کنترل کرد تا سر ادوارد فریاد نکشد.
    - لطفاً جمله‌تون رو به خاطر بیارین.
    ادوارد دستانش را مقابل دهانش گرفته و با مظلومیت و بازترکردن چشم درشت بنجامین، خود را ترسیده نشان داد.
    - باشه. گفتم داره با پنهان‌کردن کارهای خودش به اسم گروگان، من رو عذاب میده. یا یه چیز تو همین مایه‌ها!
    کیت سر جایش چون مجسمه‌ای خشک شد. به‌سختی زبانش را در غار دهانش چرخاند:
    - تو چی گفتی؟
    ادوارد به راه خود ادامه داد.
    - نمی‌خواد حالا ماتم بگیری. باید وسایلم رو جمع کنی که قراره یه سر به رایلا بزنم.
    کیت که گویی در دنیای دیگری سیر می‌کرد، به ناگاه گفت:
    - تو بر چه اساسی اون حرف رو زدی؟
    ادوارد سر جایش متوقف شد و یک ابرویش را بالا داد.
    - کدوم حرف؟
    سراسیمه‌بودن کیت از صدای بلندتر از معمول و حرف‌زدن تند و پشت‌سرهمش پیدا بود. نگرانی لرزاننده زبانش در راه‌پله مقابلشان که به خروجی نزدیک می‌شد پیچید:
    - حرف‌هایی که به عالی‌جناب زدین.
    ادوارد با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و شروع به پایین‌رفتن از پله‌های سنگی شیری‌رنگ مزین با فرش قرمز کرد.
    - خب این‌جور به نظر می‌رسید که کرنلیوس سعی داره از بنجامین به‌عنوان شخص نشان‌دار نهایت استفاده رو ببره، پس من فقط محتمل‌ترین حالت ممکن رو گفتم.
    کیت به نشانه‌ی مثبت سری تکان داد و به دنبال او راهی شد.
    روز بعد اجازه‌ی رفتن به محل تبعید برای ادوارد و سه همراه صادر شد؛ اما بندی مبنی بر بازگشت رایلا، از روی میل شخصی در میان آن حکم، خودنمایی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    رستوران خلوت شده بود و پیرمرد صاحب رستوران دیگر داشت به‌سمت تعطیل‌کردن پیش می‌رفت که صدای ادوارد نظرش را به خود جلب کرد:
    - ببخشید قربان!
    پیرمرد با مهربانی پاسخ داد:
    - چی شده ادوارد؟
    بنجامین با اندکی استرس که در صدایش هویدا بود، پاسخ داد:
    - امکانش هست که ساعت کاری من رو تغییر بدین؟
    ابروهای رئیس ناخودآگاه بالا رفتند.
    - مثلاً چجور تغییری درش می‌خوای ایجاد کنی؟
    بنجامین عزمش را جزم کرد. محکم‌تر و با حالت مدیرانه‌ی ذاتی‌اش گفت:
    - از طرف مدرسه من رو برای یه تئاتر فرستادن و ساعت‌های تمرینش از ساعت دو تا پنج روز‌های زوجه. امیدوار بودم بتونم ساعت کاریم رو جوری تنظیم کنم که با این موضوع مغایرت نداشته باشه.
    پیرمرد یک ابروبش را بالا داد و با چشمانش وجب‌به‌وجب لباس‌های کهنه، اما بسیار تمیز مخصوص پیشخدمت‌ها را در تن ادوارد کاوید. لباس‌ها شامل پیشبندی کمری کوتاه و یک پیراهن سفید و شلوار مشکی‌رنگ بود. گفت:
    - این‌جوری که ساعت کاریت کم‌تر میشه.
    بنجامین مانع از ادامه‌ی حرفش شد:
    - در ازاش شب‌ها رو ساعات بیشتری می‌مونم.
    پیرمرد دست به کمر بـرده و با غرولند گفت:
    - این‌جوری که خیلی بهت فشار میاد. می‌دونم که پسر جوونی هستی؛ اما کارهای دیگه‌ای هم داری و احتمالاً درس‌های مدرسه‌ت هم هست. دختر من وقتی سال آخر بود، خیلی درس می‌خوند. با این وضعیت چی‌کار می‌خوای کنی؟
    بنجامین که علاقه‌ای به غرغر‌های متعدد رئیسش نداشت، با لبخندی ملیح، سعی کرد به بحث پایان بخشد.
    - متوجه نگرانی و منظورتون هستم، اما تمام تلاشم رو می‌کنم قربان.
    رئیس شانه‌ای بالا انداخت و از ادامه‌ی بحث اجتناب کرد.
    بنجامین با وسواس لباس کارش را روی چوب‌لباسی آویزان کرد و از اینکه در آن کمد تنگ تا فردا صبح چروک نمی‌شد، اطمینان یافت. سوزی با دیدن این رفتار او با تعجب ابروهای نازکش را بالا داده و لب‌های قلوه‌ای‌اش را تکان داد:
    - جالبه! این‌همه حساسیت برای تو که به‌زور هرازگاهی کفش‌های گلیت رو پاک می‌کردی، بعیده!
    بنجامین لبخند کوچکی زد.
    - هر آدمی ‌ممکنه در طول زندگیش تغییر کنه. وقتی اون تغییر مثبت باشه، چرا که نه!
    سوزی تنها شانه‌ای بالا انداخت و کیفش را برداشت تا از رستوران خارج شود. پشت‌سر او بنجامین کفش‌های تمیز هرچند کهنه‌اش را جفت کرده و خم شد تا به پا کند؛ اما با فشاری که به پهلویش آمد سست شد و همان‌جا نشست. این درد را برای مدت طولانی بود که تحمل کرده بود و هرازگاهی با تیرکشیدن‌های شدید، امانش را می‌برید. لبش را به دندان گرفت و اجازه‌ی خروج صدایی را از حلق نداد. هرچند در نظرش بی‌دلیل می‌رسید؛ ولی برای ادوارد و تصمیمش مبنی بر خوب جلوه‌کردن، احترام قائل بود. پس از اندکی نشستن دوباره به پا خاست؛ اما به‌نظر آن شب این درد تنها قصد بدترشدن را داشت.
    سعی کرد بی‌توجه به درد صاف بایستد و با بی‌محلی فراموشش کند. در را پشت‌سرش بست و راهی شد. حالش مشابه همان شب بود که باعث شده بود به پزشک مراجعه کند. دکتر نیز به او گفته بود که این درد تنها رو به بدترشدن می‌رود و بهبودی در کار نیست. اکنون معنای این جمله را بهتر درک می‌کرد. متحمل دردی شده بود که تا عمق وجودش را می‌لرزاند. این ضعف اجازه‌ي هر حسی حتی اراده را از او می‌گرفت؛ اما این جزای جهنمی ‌بود که خود ساخته بود. این مجازات از عملی که با میل و اراده‌اش انجام شده بود، طعم ‌خوشی داشت.
    به خودش لعنت می‌فرستاد که فراموش کرده بود از دکتر در رابـ ـطه با دارو‌های ادوارد بپرسد و حال دوباره به همین حال بد دچار شده بود. دست و پایش را گم کرده بود. دوباره سعی کرد به روی خود نیاورد.
    در مسیر پیاده‌ای که چند قدم با خانه فاصله داشت، از شدت دردی که در بدنش می‌پیچید، خمیده راه می‌رفت. می‌توانست خیسی پوستش را حس کند؛ اما بدنش کرخت بود وگویی قصد همراهی او را نداشت. با هر سختی کلید‌ها را از وسایلش پیدا کرد و با دستان لرزان قفل در ورودی را باز کرد. کشان‌کشان به حفاظ پله آویزان شده بود و بالا می‌رفت که صدای ناخوشایند عجوزه‌ي صاحب‌خانه نظرش را از پشت‌سر جلب کرد:
    - هوی پسر؟
    نگاه تارش را به او دوخت و از میان لبان باریک و زرد ادوارد بی‌جان زمزمه کرد:
    - بله؟
    پیرزن لاغر و از ریخت افتاده، با آن دامن بلند و چروک و کهنه و ظاهر نامرتب با صدایش ساختمان زواردررفته را لرزاند:
    - هی هیچیت نمیگم، الکی‌الکی از زیر پرداخت همه‌ي اجاره‌ها در رفتی‌ها! اردنگ بی‌خاصیت تا یه هفته‌ي دیگه پولم رو ندی، قفل در رو عوض می‌کنم که اصلاً دیگه نتونی بیای تو. با اون بابای آشغال و نخاله‌تر از خودت!
    بنجامین با ضعفی که در بدنش پیچیده بود، حتی توان یک دفاع لفظی ساده را نداشت. به هر سختی و بدون توجه به حرف‌های سوزاننده‌ی پیرزن، خود را به خانه رساند. با رسیدنش بدون اینکه حتی کفش‌هایش را دربیاورد، روی زمین افتاد. سرمای کف بدنش را به لرزه انداخته بود و درد در تمام وجودش، او را به حدش رسانده بود. صورت و بدنش از عرق خیس شده بود و از حالش می‌توانست متوجه تبش شود. چشمان کشیده‌ي ادوارد را بسته و پلک‌هایش را به‌شدت روی هم می‌فشرد. لب پایینش را به دندان گرفته و بینی اندکی قوزدارش را چین داده بود.
    حالت تهوع بدی او را در بر گرفته و دست و پایش جانی نداشت. روی زمین چون حیوانی زخمی ‌در خود جمع شده بود. این حس کلافگی و عصبی که هر لحظه بیش از پیش می‌شد، نشان می‌داد اتفاقات خوبی انتظارش را نمی‌کشد. به هر شکل خود را به دستشویی رساند و محتویات معده‌ي خالی‌اش را تخلیه کرد.
    نوک انگشتانش را حس نمی‌کرد و بدنش چون وزنه‌ای بسیار سنگین شده بود. دستش را به‌سختی می‌توانست در لبه‌ی توالت‌فرنگی نگه دارد تا مانع از افتادنش شود؛ اما سوی چشمانش رو به پس‌رفت گذاشته بود و نوری که هرچند اندک، کاشی‌های شکسته و رنگ‌ورورفته را به رخش می‌کشید، در نظرش هر لحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شد. تازه داشت درمی‌یافت این وزنه نیست که نامرئی باشد؛ بلکه بد نیست که وزنه‌ی ذهنش است. پس به ذهنش اجازه‌ی پرواز در رؤیا و به جسمش اجازه‌ي مغلوب جاذبه‌شدن را داد. بدون اینکه دیگر اختیاری از خود داشته باشد، بی‌هوش روی کاشی‌های سرد فرود آمد.
    ***
    کلاس اول را با بی‌حالی و درحالی‌که سرش را روی میز گذاشته بود گذراند. با به صدا درآمدن زنگ کلاس، صدای اریک را شنید که رو به صورت بی‌رنگ و چشمان گودافتاده‌ی ادوارد حرف می‌زد:
    - ادوارد انگار امروز هم حالت چندان خوب نیست.
    با یادآوری این موضوع که حال خودش ادوارد است، سرش را بالا آورد و گفت:
    - دیشب خوب نخوابیدم.
    اریک با صورتی شاداب که در میان حالت‌های غرغرکنانش معمولی به نظر می‌رسید، خنده‌ای سر داد و با تمسخر گفت:
    - خوب نخوابیدی؟ اون بیست تا خانوم خوشگل که هر شب نگم برات، دیشب محلت نذاشتن سخت خوابت برد؟
    بنجامین که یک کلمه از حرف‌های اریک را متوجه نشده بود، با چهره‌ای درهم به او نگاه کرد که اریک با خنده ادامه داد:
    - پسر اون دیشب خوب نخوابیدم و این جمله جیگول‌ها، مال بچه پولدارهاست. درست بگو ببینم مشکلت چیه؟
    بنجامین که از این شیرین‌بازی‌های اریک که هرچند بی‌مزه بود، اما از بی‌مزگی باعث خنده‌اش می‌شد، لبخندی زد. با یادآوری حرف‌ها و قول‌وقرار‌هایی که بینشان ردوبدل شده بود، به گفتن «چیزی نیست» اکتفا کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    متأسفانه یکشنبه بود و این به این معنا بود که وقتی برای استراحت تا آخر شب وجود نداشت. اگر همچنان می‌خواست به برنامه‌ای که قبل از برملاشدن راز ادوارد داشت ادامه دهد، باید تا نزدیک‌های صبح را برای درس‌خواندن بیدار می‌ماند؛ اما جای افسوس داشت که بدن ادوارد آن‌جور که باید، او را یاری نمی‌کرد. نیم ساعت پیش از تعطیلی مدرسه با خواهش و اندکی دروغ موفق شد وقت آزادی حداقل برای سرزدن به پزشک و پرسش درباره‌ی دارو‌های ادوارد بیابد. حتی اگر این زمان اندک نیم ساعت باشد.
    برخلاف دفعات گذشته این بار مطب به‌شدت خلوت بود و این را تا حدودی خوش‌شانسی می‌پنداشت. وارد شد و پس از اجازه از پسربچه‌ای که نقش منشی را بازی می‌کرد، به اتاق دکتر رفت. تبسم مبهمی ‌بر لب دکتر ظاهر شد. بنجامین مؤدبانه سلام کرد و روی صندلی مقابل دکتر نشست.
    - راستش دکتر دو روزی میشه که حالم اصلأ خوب نیست. خب راستش دو دفعه‌ي گذشته که همدیگه رو ملاقات کردیم، فراموش کردم درمورد داروهام ازتون بپرسم.
    دکتر با بهت عینک گردش را درآورد و با چشمانی که از تعجب گشادتر از حد معمول شده بود، ظاهر بی‌رنگ‌ورو و لباس‌های نازکی که بر تن ادوارد زار می‌زد را از نظر گذراند و پرسید:
    - یعنی تو تمام این مدت رو بدون اینکه دارو مصرف کنی گذروندی؟
    بنجامین، بی‌تفاوت، تنها سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. دکتر عینک را درآورد و دستی روی چشمانش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد. با لحنی مؤاخذه‌گر گفت:
    - درسته که نمی‌خوای زنده بمونی بچه‌جون، اما دلیل نمیشه که...
    پزشک نفس عمیقی با حرص کشید و ادامه داد:
    - خیلی خب، برات داروهات رو دوباره می‌نویسم. تعدادشون زیاده و حداقل درست بخورشون. دردت چطوره؟
    بنجامین که همچنان از درد به خود می‌پیچید و تنها ظاهرش را حفظ کرده بود، اندکی خود را روی صندلی جابه‌جا کرد و دندان‌هایش را روی هم فشرد.
    - راستش تحملش خیلی برام سخت شده دیگه.
    دکتر دوباره مشغول نوشتن شد.
    - با این وجود که من متخصص نیستم، اما مثل قبل برات متادون نوشتم. با توجه به درد‌هایی که داری، این مسکن تنها چیزیه که می‌تونه کمکت کنه و در صورتی که دردت واقعاً دیگه خیلی شدید شد، تنها در صورتی که واقعاً نیاز بود، مورفین تزریق کن. اگر کلاً بخوام بگم بهتره این دو مورد آخری رو در صورت اضطراری‌بودن مصرف کنی.
    سپس پس از مکث کوتاهی دوباره ادامه داد:
    - وضعیت استراحتت چطوره؟
    - راستش وقتی برای استراحت ندارم.
    دکتر این بار با عصبانیتی هویدا در ابروهای پرپشت درهم‌رفته و صدای نسبتاً بلندش گفت:
    - من به تو چی بگم؟ چرا درک نمی‌کنی که وضعیتت بحرانیه؟ اصلاً برای چی داری این‌جوری می‌جنگی و می‌جنگیدی؟ این هدف چی هست که باعث میشه این‌جوری به خودت فشار بیاری؟
    بنجامین سرش را بالا آورد و با همان لحن کوبنده و محکم عالی‌جناب گونه‌اش، با اخمی‌که از ذره اقتدار زندگی گذشته‌اش و با چشم چپی که نگاه‌کردن با آن را بسیار بهتر از دیگر چشمش آموخته بود، دکتر را در حصار جذبه‌اش گرفت.
    - درسته که دارم روزبه‌روز به مرگ نزدیک‌تر میشم و زجر می‌کشم، اما این دلیلی برای اینکه پیش از مرگم خودم رو یه مرده بدونم نیست. ترجیح میدم دو روز دیگه رو در‌حالی‌که دارم به‌سختی برای بهبود شرایط تلاش می‌کنم اینجا بمونم تا اینکه ماه‌ها اینجا باشم بدون اینکه زندگی کنم.
    دکتر با اخم و دقتی خاص و صدایی که حال آرام شده بود گفت:
    - این حرفت خیلی منطقی‌تر از دلایل قبلیته. قبلاً وقتی این حرف رو بهت می‌زدم، می‌خندیدی و می‌گفتی «دنیا روی پول بنده، من هم بنده‌ی همونم تا نفس می‌کشم. چه برسه که این روزها برای مردن هم باید پول داشته باشی!» این حرفی بود که بهم می‌زدی و من هم هیچ‌وقت نتونستم منظورت رو بفهمم. همیشه می‌خواستم ازت بپرسم، اما حالا دیگه حافظه‌ت رو از دست دادی و خودت هم این حرف‌هات رو به یاد نمیاری.
    بنجامین سرش را پایین انداخت و پس از مدت کوتاهی از جایش برخاست.
    - از لطفتون ممنون. سعی می‌کنم جوابتون رو پیدا کنم.
    دکتر با لبخند سری تکان داد.
    - ولی بیشتر مراقب خودت باش. حداقل اگر می‌خوای جواب من رو پیدا کنی!
    بنجامین به‌سمت در اتاق راه افتاد و در را باز کرد. در جایش متوقف شد و رویش را به‌سمت دکتر برگرداند تا به این جدالی که در ذهنش به راه افتاده بود پایان دهد. سؤالش را به زبان آورد:
    - گفتید که نمی‌خوام زنده بمونم. منظورتون چی بود؟
    دکتر آهی کشید.
    - هر بار که نصیحتت می‌کردم تلخ می‌خندیدی. خنده‌ي تلخی که واقعاً می‌تونست در بهترین روز‌هام این رو به یادم بیاره که من هم مدت کمی ‌زنده خواهم بود. با تمسخر بهم می‌گفتی که این حرف‌ها رو به کسی بزنم که حداقل دوست داشته باشه زنده بمونه، نه کسی که ترجیح می‌داده به دنیا نیاد.
    بنجامین دوباره سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد و از اتاق خارج شد. حرف‌های دکتر آن‌چنان فکرش را مشغول کرده بودند که درد بسیار شدیدش را در پس پرده‌ی توجهی قرار دهد.
    برایش سؤال بود که چرا این ادوارد برایش تا این حد ناشناخته است؟ مگر نه اینکه ادوارد خود بنجامین در یک دنیای موازی بود؟ همان‌گونه که بنجامین همان ادوارد بود. پس چرا تا این حد برایش ناشناخته و عجیب به نظر می‌رسید؟ کسی که تا این حد از نا امیدی رسیده بود، که تنها نفس می‌کشید، به امید پایان نفس‌هایش.
    جرقه‌ای در ذهنش خورد. چه سؤال احمقانه‌ای از خود پرسید! «چرا ادوارد را که درواقع من در دنیای دیگر است نمی‌شناسم؟» پاسخی که برایش روشن شد، خنده‌ی حاصل از تمسخرش را بی‌مهابا بر لب بی‌رنگ ادوارد جا کرده و گونه‌های گودرفته و لاغرش را بالا آورد. مگر او خودش را می‌شناخت که انتظار داشت ادواردی که با اندکی تغییر خود باشد را بشناسد؟ مگر خودش می‌دانست برای چه زنده بود؟ حال توقع داشت ادوارد این را بداند!
    چیزی که مشخص بود، این بود که مهم نبود یا ادوارد یا بنجامین، بلکه مهم بود هر دوی آن‌ها در قعرترین نقطه‌ی زندگی به شناختن هم و درواقع شناختن اصل پرداختند.
    ***
    پس از طی‌کردن مسیری طولانی به کمک وسیله‌ای که بی‌شباهت به ون نبود و پس از آن سوارشدن بر قایق عظیم شخصی بنجامین، حال روی چوب‌های اسکله چوبی در بندرگاه جزیره‌ای دورافتاده که به‌عنوان تبعیدگاه استفاده می‌شد، ایستاده بودند. ادوارد با تردید به اسکله‌ی خالی و ماهی‌های مرده‌ی کنار ساحل نگاهی انداخت. آب تیره‌رنگ، جسد ماهی‌ها را عقب و جلو می‌برد. بوی تعفن بینی‌اش را می‌آزرد. با انزجاری که با دیدن منظره‌ی مقابلش به او دست داده بود پرسید:
    - اینجا واقعاً محل زندگیه؟
    کیت مؤدبانه پاسخ داد:
    - اینجا یه تبعیدگاهه. برای همین آن‌چنان رسیدگی بهش صورت نمی‌گیره. هرچند این شدت از مرگ ماهی‌ها می‌تونه به علت آلودگی آب باشه.
    ادوارد با تعجب پرسید:
    - برای چی آب باید تا این اندازه آلوده باشه؟
    این بار رابین با حالت خالی از احساس معمولی که در حرف‌زدن همگی افراد این دنیا بود، پاسخ داد:
    - جنگ و صنعت.
    رابین روی زمین خم شد و مقداری از شن‌هایی که به سیاهی می‌رفتند را در دست گرفت و مقابل چشم بنجامین آورد.
    - این دریا بین کشور ما و لاجانارا مشترکه و در حال حاضر لاجانارا در جنگ قرار داره. از طرفی تو این جزیره از تبعیدشده‌ها در ازای کوچک‌ترین مبلغ یا خدمات، به‌عنوان کارگر در صنایع مربوط به فولاد و نوعی ماده‌ی اولیه استفاده می‌کنن.
    ادوارد نگاهی به خرابه‌هایی که از دوردست‌ها دیده می‌شدند انداخت.
    - احتمالاً عمر کوتاهی دارن.
    رابین با حرکت سر تأیید کرد و بحث را به سمت دیگری سوق داد.
    - اگر اجازه بدین، من برای بررسی وضعیت میرم. رایلا رو پیدا می‌کنم و خدمتتون میارمش. تا اون موقع شما می‌تونین تو قایق استراحت کنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ادوارد با اخم‌های درهم‌رفته و شانه‌های بالاپریده و لحن انکارکننده‌اش گفت:
    - چه کاریه؟ خب همگی‌مون با هم می‌ریم می‌بینیمش.
    در جوابش سکوت از جانب کیت و رابین بود که به‌همراه او از کشتی پیاده شده بودند. کیت دهان باز کرد که حرفی بزند، اما رابین با احترام سرش را زیر انداخت و با احتیاط کلمات را به زبان آورد:
    - قربان شاید نیاز به یادآوری باشه که رایلا کسی نیست که به همین راحتی‌ها با کسی راه بیاد. برای همین بهتره اول من جلو برم.
    ادوارد با توجه به اطلاعات ناقصی که از این دختر مرموز داشت، تصمیم به اعتماد گرفت و در جواب او گفت:
    - باشه، اما شاید تا اون موقع من یه گشتی این اطراف بزنم. برو پیداش کن، اما بعد پیداکردنش من رو ببر خونه‌ش.
    رابین با حرکت سر تأیید کرد و به دنبال رایلا راهی شد. پس از حدود پانصد متری که در جنگل راه رفت، کم‌کم از تعداد درختان کم شد و زمین‌هایی که نه از نظر سبزیجات و کشت، اما از نظر نظم و قرارگرفتنشان به زمین‌های کشاورزی بی‌شباهت نبودند، رسید. حتی درحالی‌که از آن زمین‌ها چیزی جز خاکستر نمانده بود. خانه‌هایی با فاصله از یکدیگر در دوردست‌ها دیده می‌شد؛ خانه‌هایی خشتی که با سنگ و چوب تزئین شده بودند. آمار نشان می‌داد که در این جزیره‌ي ده هکتاری، بیش از ۱۵۰ نفر زندگی می‌کردند. با این وجود، همچنان کسی را ندیده بود و این موضوع این جزیره‌ی مشکوک را ترسناک‌تر نشان می‌داد. آفتاب به‌شدت می‌تابید و دیدش را بدتر می‌کرد. با این وجود، فصل سرما مانع از عذاب گرما می‌شد. بیشتر جلو رفت به امید اینکه اثری از خواهرش بیابد.
    حدود یک ساعت از رفتن رابین می‌گذشت و هنوز خبری نه از او و نه از رایلا نشده بود. از نشستن در قایق خسته شده بود. پا بر شن‌های ساحل گذاشت که صدای کیت از پشت‌سر نظرش را جلب کرد:
    - جایی می‌خواین برین؟
    نگاهی به کیت که انگار قصد همراهی‌اش را داشت انداخت.
    - می‌خوام یه دوری این اطراف بزنم.
    سپس همراه با اشاره‌ی ابرو اضافه کرد:
    - البته تنهایی.
    کیت با آن چهره‌ی نگرانش بیشتر پافشاری کرد.
    - می‌تونه خطرناک باشه. ساکنان اینجا همه جنایت‌کارهایین که تبعید شدن.
    ادوارد نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - احتیاجی به نگرانی نیست. زیاد دور نمیشم. بعد هم تو این آفتاب احمق نیستن بیان لب ساحل. تو پرانتز، اگر این‌قدر از قایق خسته نشده بودم، من هم حال راه‌رفتن تو این هوا رو نداشتم. یه پرانتز دیگه هم باز کن. من نمی‌دونم چجوری اسم این کشتی به این عظمت رو گذاشتید قایق!
    سپس بدون اینکه منتظر جوابی از جانب کیت بماند، دست تکان داد و از آنجا دور شد. همیشه فکر می‌کرد حس طبیعی‌ای که باید نسبت به دریا داشته باشد، چیزی جز تنفر و حسرتِ ازدست‌دادن نیست؛ اما کششی ذاتی مانع از این تنفر عمیق بود.
    امواج به‌شدت خود را بر ساحل می‌کوباندند. این ماهی‌های مرده نقش‌هایی را در دلش تجسم می‌کردند که حتی از پشت پلک‌های بسته نیز برایش قابل رؤیت بودند. بی‌صدا قدم می‌زد. سرشار از حس خوب بی‌حسی! مدت‌ها بود که از فکرکردن فرار می‌کرد. درد‌هایی که کشید، روحش را بیشتر آزرده کرده بود تا جسمش. این بازی کثیف که ذهن ناتوانش ساخته بود، دیگر بیش از حد طولانی شده بود. ادوارد به این دنیای رنگارنگ تعلق نداشت. دیگر به هیچ‌جا تعلق نداشت.
    مدت‌ها بود که در دریا غرق شده بود. نه یک بار نه دو بار. هر روز از نو می‌مرد، مرگی دردناک‌تر از زندگی.
    وقتی از درد به خود می‌پیچید و مسکن‌ها توانایی پاسخ‌گویی به این درد را نداشتند، صدای آهش در اتاق چند متری می‌پیچید؛ اما پاسخی برای آن نبود. وقتی خودش را در آینه می‌دید، ضعفی که در وجودش حس می‌کرد را با تصاویر می‌دید و درک می‌کرد. در دل ضجه‌های دردناک می‌کشید؛ اما پوسته‌اش مقابل آن‌ها سکوت می‌کرد. در آتش تب غرق می‌شد و با هربار پلک‌زدن تنها چیزی که می‌دید، سقف اتاقی بود که در میان این کابوس‌ها گویی راه نجاتش بود.
    ظاهری که چون صورتک موردعلاقه‌اش، به هر سختی حفظش کرده بود. تحمل دلسوزی‌های احمقانه را نداشت، اما یک تار مو در این دریا لنگرش بود. با دیدن هر روزش در دل می‌خشکید و از بین می‌رفت. برای خودش دیگر از دست خدایی که نمی‌پرستید نیز کاری برنمی‌آمد. کارش از فراموش‌شدن گذشته بود. ادوارد از همان ابتدا مرده بود.
    وقتی درحالی‌که با تمام توان به آینده‌ای روشن فکر کرد، آن آینده همچون عزیز‌ترینش تکه‌تکه شد. خونش آب را پوشاند و در اعماق محو شد. بار دیگر این اتفاقات را مقابلش دیده بود. همه‌ی زندگی‌اش به همین ترتیب از بین رفت. وقتی در اوج آرزو آن چیز که آن آینده را گرفت، عمر رو به اتمام خودش بود. همه‌چیز از بین رفت. تنها چیزی که برایش مانده بود، لنگرش شد تا او را چون هر چیز دیگری که داشت، از دست ندهد. نمی‌خواست غرق‌شدن پدرش را ببیند. حداقل او نه! این تنها خواسته‌اش از این دنیای باقی‌مانده بود. اینکه تا هنگام مرگش مرگ او را نبیند. پس چه بهتر که خودش زودتر بمیرد. چه بهتر که از شدت زیروروشدن دلش بر زمین دستشویی بی‌هوش بیفتد. یا وقتی از درد توان تکان‌دادن انگشتش را ندارد، برای مبلغی بیشتر با تمام سلول‌های بدنش بدود. شاید تنها این یک قِران‌ها بتوانند آخرین آرزویش را برآورده کنند و پیش از مرگ سرد و ساکتش، از داشتن پدرش خوش‌حال باشد.
    از خود خجالت می‌کشید که کم آورده بود. کم آورده بود و این ذهن دیگر همراهی‌اش نمی‌کرد و او را به این بازی وادار کرده بود. از دوردست‌ها صخره‌ای سنگی چشمانش را گرفت. از همان کودکی از ارتفاع خوشش می‌آمد. حرف‌های مادرش در سرش می‌پیچید:
    - تو پسر بلندپروازی هستی ادوارد.
    مدت زیادی بود که اسم خودش را نشنیده بود. در سرابی بی‌تفاوت با جنون غرق گشته بود. دیگر بلندپروازی وجود نداشت. از آن روز که واقعیت تلخ دنیا را فهمید، امید برای همیشه در دلش خشکید، آتش گرفت، خاکستر شد و گرده‌ای از آن بر قلبش نشست تا یادآور آن شود که امیدی در دنیایی که از تاریکی ساخته شده، وجود ندارد.
    از روی تخته‌سنگ‌های مرجانی بالا رفت، گویی که راهی برای رهایی یافته باشد. شاید آزادی از این جنون تنها آرزوی کنونی‌اش بود. در دل به این فکر خندید. این سراب شاید عذاب‌آور، سرگرم‌کننده‌تر از دنیای تاریک واقعی بود؛ اما هنوز دلبستگی‌هایی به آنجا داشت. شاید نه از روی محبت و یا عشق و شعار‌های مکرری که روزانه به گوش می‌خورد، شاید مسئولیت یا شاید خاکستری که از آن امید مانده.
    تناقض را در تمام وجودش حس می‌کرد. لحظه‌ای عاشق این جنون و عقل ازدست‌رفته‌ای بود که چون پاداش و التیام تمامی ‌زخم‌های دیرینه و جدیدش بود. لحظه‌ای دیگر بیزار از این دنیای زیبای ساخته از خاطراتی که آرزوی دوباره دیدنشان را داشت؛ دنیایی که با وجود حس خوب قدرت و ثروت، همچون ماده‌ای مخـ ـدر که توهمی زیبا را به نمایش می‌گذارد، با اندکی فکر به واقعیت تلخی ازدست‌دادن را به زبانش می‌چشاند.
    همچنان ارتفاع را از زمین بیشتر دوست داشت. به دریا از بالا نگریست. آبی، پهناور و بی‌پایان. صدای دل‌نشینی در گوشش می‌پیچید. خود را به صخره‌های پایین می‌کوباند و هراس در دلش برافراشته می‌شد، اما دیگر جایی برای ترس وجود نداشت. به قولی همان ذره عقلش را نیز از دست داده بود! حداقل آخرین هدف زندگی‌اش را باید حفظ می‌کرد. کسی که تمام این مدت برایش زحمت کشید. از آرزو‌های نوجوانی‌اش، از خوش‌گذرانی در آخرین لحظاتش گذشت. این بار نیز باید از این جنون رد می‌شد. به هر قیمتی ریسکش را به جان خرید. هنوز این احتمال در ذهنش وجود داشت که «اگر مرده باشم چه؟»
    هرچند دور از ذهن به نظر می‌رسید، اما برای تسکین خودش تکرار می‌کرد: «دوباره مردن مسخره‌ست!»
    ذهنش را خالی کرد. دستانش را از هم گشود. چشمانش را بست و باد را میان انگشتانش حس کرد. نور خورشید پلک‌های بسته‌اش را گرم می‌کرد. در دل شمرد: یک، دو...
    و شماره‌ی سه دیگر روی صخره نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    تصمیم قطعی‌اش را گرفته بود. حتی اگر نمی‌دانست خواسته‌ی ادوارد چیست، نباید تسلیم می‌شد. حتی اگر دکتر به پول‌دوست‌بودن ادوارد اشاره کرده بود. حتی اگر دردی که در بدنش پیچیده بود، بیش از تحملش داشت آزارش می‌داد. باید استقامت می‌کرد و کاری که از نظر خودش درست‌ترین کار بود را انجام می‌داد. دیگر برایش مهم نبود خواسته‌ی ادوارد چه بوده. به‌هرحال ماه کم‌کم از خود رونمایی می‌کرد و مگر نه به این خاطر اینجا بود که ادوارد خود نمی‌توانسته کاری که باید را انجام دهد؟
    درب سالن تئاتر را باز کرد و وارد شد. با ورودش صدای کریستینا بلند شد:
    - هی! دیر کردی ادوارد!
    جلوتر رفت و پایین سِن مقابل کریستینا ایستاد. جک به‌همراه همان دختر مو قهوه‌ای و رابرت روی سِن چوبی قهوه‌ای‌رنگ ایستاده بودند و تا پیش از آمدن بنجامین، دیالوگ می‌خواندند. بنجامین گفت:
    - من که گفته بودم دیگه قرار نیست بیام. پس دیگه چرا انتظارم رو می‌کشیدی؟
    همین موقع صدای ساندرا درحالی‌که اریک را راهنمایی می‌کرد تا جسم سنگین را روی زمین بگذارد، به گوشش خورد:
    - کی گفته بود قرار نیست بیای؟
    بنجامین دهان باز کرد تا پاسخ بدهد، اما ساندرا با آن بلوز گشاد و شلوار جین تنگ مقابلش ایستاد و مانع از او شد.
    - سعی نکن ازش فرار کنی. من خودم هم درست مثل تو به سرنوشت هیچ اعتقادی ندارم؛ اما مطمئنم که هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست. نه اینجا اومدن تو، نه...
    ساندرا گویی که ادامه‌ی جمله‌اش را خورده باشد، از ادامه ممانعت کرد. بنجامین نگاهش را از افراد روی سن و آن پرده‌های قرمز‌رنگ پشتشان گرفت و سرش را به‌سمت صندلی‌های سبز‌رنگ تماشاچی، درست جایی که ساندرا ایستاده بود، برگرداند.
    - چه پارادوکس جالبی! اما راستی چرا داستانت این‌قدر غمگین و ناامیدکننده تموم شد؟
    ساندرا که ادامه‌ی حرفش را خورده بود، آن را دوباره تکرار کرد:
    - نه اینجا اومدن تو، نه ناامیدکننده‌بودن داستان من.
    بنجامین با شنیدن این حرف، چهره‌ی متفکری به خود گرفت و تبسم کم‌رنگی کرد و پرسید:
    - نقش من مشخص شد؟
    کریستینا در‌حالی‌که موهای طلایی‌ای که دورش ریخته بود را بالای سرش می‌بست، به او نزدیک شد و پاسخ داد:
    - آره. نقش همه از جمله تو مشخص شد. و شاید باورت نشه، ولی به‌ناچار تو نقش اصلی هستی! هرچند که نمی‌دونم چطور باید تا اون موقع حاضر شی.
    بنجامین با آن چشمان عسلی درشت‌تر از حد معمول پرسید:
    - چرا من؟
    - درواقع قرار بود رابرت که رشته‌ش بازیگریه این نقش رو بازی کنه و نقش کسی که قرار بود به‌عنوان نقاش معروف باشه، خالی بود. اما بعد از اومدن تو و با توجه به صورت و اندام لاغرت، چهره‌ی تو خیلی مناسب‌تر نقش درگه. رابرت به‌خاطر زیباییش و چهره‌ي خاصش می‌تونه نقش یه آدم پولدار و همه‌چیزتموم رو بازی کنه.
    بنجامین سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد.
    - متوجهم. اما بقیه چی؟
    - من نقش کیت، خواهر درگ رو بازی می‌کنم. جک نقش پدر درگ و نگهبان و آلیس هم نقش معلم رو. اریک هم هرجا که نقش کم داشتیم، مثلاً پلیس که درگ رو سوار ماشین می‌کنه رو بازی می‌کنه. هنوز هم یه نقش برای رئیس کمپانی کم داریم.
    - خب در این مورد می‌خواین چی‌کار کنین؟
    این بار رابرت از روی صحنه پایین پرید. دستی در موهای بلوند کوتاهش کشید و لبان خوش‌فرمش را گشود:
    - یکی از اساتید من می‌خواست شاهد روند کار ما باشه. مشوقمونه. اگر کسی پیدا نشد، از اون خواهش می‌کنیم این نقش رو بازی کنه.
    صدای ساندرا، نظر بنجامین را به خود جلب کرد:
    - دیالوگ‌هات رو مطالعه کردی ادوارد؟
    بنجامین به او نگاه کرد و با لبخند مصنوعی‌ای که پشیمانی‌اش را نشان می‌داد گفت:
    - راستش آخرین باری که نمایشنامه رو دیدم، همون روز بود که با جک رفتیم.
    ساندرا با جدیت، نمایشنامه‌ي استوانه‌ای‌شده را در دست فشرد و چشمان قهوه‌ای‌اش را در چشمان کشیده‌ی ادوارد دوخت.
    - این بار رو استثناً می‌بخشم، ولی لطفاً بار بعد مطالعه‌کرده بیا.
    بنجامین متعجب از این رفتار ساندرا، تنها به تکان‌دادن سرش اکتفا کرد. مشغول تمرین شدند. اکثریت افراد دیالوگ‌ها را کاملاً حفظ بودند. هرچند که با توجه به حداقل دو ماه تمرینشان، انتظار دیگری نمی‌توان داشت. این کارِ بنجامین را برای هماهنگی با آنان بسیار سخت می‌کرد.
    حدود یک ساعتی از تمرین می‌گذشت که صدای تلفن ادوارد باعث شد بنجامین با عذرخواهی از آن‌ها جدا شود. با برقراری تماس، صدای پزشک مرکز ترک در گوشش پیچید:
    - سلام آقای والتر.
    صدای دکتر کافی بود تا ضربان قلب ادوارد بالاتر برود.
    - سلام.
    - از مرکز ترک تماس گرفتم.
    - بله، درسته. در خدمتم.
    - درمورد پدرتون تماس گرفتم. لازمه که درمورد سابقه‌ي بیماری ایشون اطلاعاتی بهمون بدین.
    بنجامین به‌سختی آب دهانش را قورت داد. دلش شدیداً گواه بد می‌داد.
    - مشکلی پیش اومده؟
    - متأسفانه به نظر می‌رسه ایشون به بیماری شدید کلیوی مبتلا هستن.
    زبان بنجامین به خشکی گرایید. در خلسه‌ای ناشی از شوک فرو رفت تا صدای پزشک از پشت تلفن، او را دوباره به خود آورد:
    - پشت خطین؟
    بنجامین نفس حبس‌شده‌اش را بیرون داد و گفت:
    - تا نیم ساعت دیگه میام اونجا.
    - منتظرتون هستم. فقط آیا اجازه‌ی گرفتن اطلاعات پزشکیشون از مرکز درمانی که اونجا تحت معالجه قرار گرفتن رو می‌دین؟ هرچند که از پیش این شرط رو امضا کردین.
    بنجامین شتابان و با لکنت پاسخ داد:
    - بله.
    سپس بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و سراسیمه به‌‌سمت اریک که در سمت دیگر سن و در مقابل کریستینا ایستاده بود، رفت. این اتفاق به هیچ عنوان به نظر خوشایند نمی‌رسید. درواقع برخلاف اهدافش در راه بهبودبخشیدن به زندگی ادوارد بود. تپش‌های تند و بی‌امان قلب ادوارد که در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید را حس می‌کرد.
    اریک که در حال صحبت با کریستینا بود، با دیدن رنگ‌ِ پریده‌ي ادوارد پرسید:
    - چی شده ادوارد؟
    بنجامین بی‌توجه به مکان و موقعیت از شدت عجله‌اش پرسید:
    - پدر ادوارد بیماری کلیوی داره؟
    اریک با این وجود که از این سؤال ناگهانی و حالت بنجامین مضطرب شده بود، سعی کرد به بنجامین آرامش دهد.
    - آروم باش. آره. از حدود همون هفت-هشت سال پیش کلیه‌ش بیمار بود و از حدود دو سال پیش تو صف پیوند کلیه‌ست.
    بنجامین با حرص دندان‌های ادوارد را روی هم فشرد و بدون توجه به اریک که با ابروهای بالارفته و چشمان نگرانش او را می‌نگریست، تنها گفت:
    - من باید برم.
    و بدون اینکه منتظر پاسخی باشد، راهش را کشید و رفت که صدای کریستینا او را متوقف کرد:
    - اگر خیلی عجله داری، می‌خوای برسونمت؟
    بنجامین با بی‌حوصلگی سرش را برگرداند.
    - نمی‌خوام مزاحمت باشم.
    کریستینا در‌حالی‌که از او رد می‌شد گفت:
    - نیستی.
    بنجامین که بیش از این تعارف را جایز نمی‌شمرد، بی‌حرف پشت‌سر کریستینا به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا