کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,464
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
***
- بعد از پونزده سال داری می‌ری ایران!
تانیا لبخند مصنوعی زد:
- من حتی یک سال هم اونجا نبودم!
به هواپیمای خصوصی هولدینگ نگاه کرد. نام قائم مقامی‌ بر روی بدنه هواپیما نقش بسته بود. ایرلاین قائم مقامی در رقابت تنگاتنگی با ایرلاین قطر بود. شرکت اصلی هواپیمایی، از تولید هواپیما‌ها تا مراکز فروش بلیط و دفاتر تورها همه‌شان در ایران بود و صدها نفر در بخش‌های مختلف این ایرلاین مشغول به کار بودند. امیر کنارش ایستاده بود و او را همراهی می‌کرد. زیاد طول نکشید که وارد هواپیما شدند. داخل هواپیما شبیه به هتل‌های لوکس بود. در کل آن سالن فقط چهار صندلی بود که دو به دو روبه‌روی هم بودند؛ قرار داشت. پوشش صندلی‌ها کرم رنگ بود و با رنگ سفید شیری که طراحی داخلی هواپیما داشت؛ هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. همراه امیر روبه‌روی هم در کنار پنجره نشستند. هواپیما تیکاف کرد. در حالی که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، گفت:
- همه می‌دونن ما پول‌داریم! یکی از پولدارترین خانواده‌های جهان! اما هیچ‌کس نمی‌دونه ما چقدر پول داریم! هیچ‌کس نمی‌دونه ما پول رو از کجا آوردیم!
امیر نگاهش کرد، لبخند مرموزی زد:
- ما تاجریم پولمون رو از تجارت در می‌آریم.
تانیا هنوزهم بیرون را نگاه می کرد:
-آره تاجریم!
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس کرد. ادامه داد:
- بزرگترین تاجرهای دنیا!
برگشت و امیر را نگاه کرد:
- اگه توی سایه بودیم کارامون خیلی بهتر پیش می‌رفت.
امیر بدون اینکه تغییری در حالتش دهد؛ گفت:
- کدوم کارها؟
تانیا لبخند کجی زد و چیزی نگفت. چند ثانیه‌ای سکوت کردند. تانیا نگاهی به موهای بلند امیر که کمی کوتاه تر از شانه‌هایش بود؛ کرد. امیر نگاهش به بیرون از هواپیما بود اما سنگینی نگاه تانیا را احساس می‌کرد. تانیا نفس عمیقی کشید:
- می‌دونی که برگشتن من چه عواقبی داره دیگه؟
امیر پوزخندی زد:
- چه عواقبی؟
تانیا نگاهش را به بیرون دوخت. امیر خوب می‌دانست که تانیا در چه مورد صحبت می‌کند اما می‌خواست از زبان خودش بشنود. تانیا نفس عمیقی کشید:
- برگشتن من به معنی واقعی کلمه باعث جنگ می‌شه!
امیر ابرویی بالا انداخت:
- منظورت چیه؟
تانیا دستی به روی صورتش کشید. آنقدر در دانشگاه درس خوانده بود تا بداند انتقال قدرت یک شرکت به شخص دیگر، چه عواقبی دارد. به امیر نگاه کرد:
- همینمون مونده که چند نفر تو تهران با اسلحه بیوفتن دنبالمون!
امیر پوزخندی زد. امکان نداشت کسی جرئت کند با اسلحه به آن‌ها حمله کند تا قدرت را از دستشان بگیرد. هادود قبلی از این اطمینان حاصل پیدا کرده بود.
حمله مسلحانه آن هم در تهران، امر بعیدی بود که احتمالش نزدیک به صفر بود. هادود قبلی هرچند مستبد بود، اما این استبدادش جلوی هرگونه تهدید را می‌گرفت. به تانیا نگاه کرد. با اطمینان گفت:
- خیالت راحت نمی‌افته! هیچ‌کس همچین جرئتی نداره!
تانیا هم پوزخند زد:
- این‌که این اتفاق تا الان نیوفتاده به این معنی نیست که قراره نیست از این به بعد هم بیوفته!
به پشتی صندلی تکیه داد. برعکس امیر او اصلا خوشبین نبود. احتمال چنین اتفاقی آن هم در زمان انتقال قدرت بسیار زیاد بود. ضعف استحکامات و محافظت‌ها در چند روز اول انتقال قدرت، امری اجتناب ناپذیر بود و تانیا سعی داشت این را به امیر هشدار دهد.
امیراما نمی‌خواست که کسی به او بگوید که در کارش چه باید بکند. او سال‌ها بود که کارش را به نحو احسن انجام می‌داد و هیچ‌کس هم برایش تعیین تکلیف نمی‌کرد. سری تکان داد و بحث را عوض کرد:
- چرا موهات نصف صورتت رو پوشونده؟
تانیا نگاهش کرد. نیمه چپ صورتش را با موهایش پوشانده بود. چند ثانیه خیره ماند و سپس رویش را برگرداند. امیر سوالی را که این دو روز ذهنش را مشغول کرده بود؛ پرسید:
- چرا عملش نمی‌کنی؟ الان قرن بیست‌ویکه! توی پیشرفته ترین کشور جهان زندگی می‌کنی! چرا سوختگی که نصف صورت رو پوشونده رو پاک نمی‌کنی؟
تانیا به امیر نگاه کرد. اصلا دوست نداشت در این مورد صحبت کند. با جدیت تمام گفت:
- این یادگاری اون شبه! تا آخر عمرم باید یادم بمونه خانوادم باهام چی‌کار کردن!
امیر هم می‌خواست دلیل این‌کارش را، هرطور که شده بفهمد. با جدیت پرسید:
- پس چرا با موهات می‌پوشونی؟
تانیا پوزخندی زد. از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
- لازم نیست دیگران این رو بدونن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    امیر سری تکان داد و دیگر حرفی نزدند. تمام راه تانیا به افرادی که در تهران قرار بود به آن‌ها برخورد فکر می‌کرد. عمویش که حال عنوان هادود را داشت. شاید به نسبت به برادرش از استبداد کمتری برخوردار بود اما باز هم او هادود بود و هادود یعنی استبداد. خوب می‌دانست که اگر رسومات خانوادگی مجبورشان نمی‌کرد، هیچ‌گاه تانیا را به ایران باز نمی‌گرداندند. این‌که پدرش در وصیت‌نامه به او اشاره کرده بود از همه چیز برایش عجیب‌تر بود. پدری که پانزده سال اورا ندیده بود و دیدن او را ممنوع کرده‌بود. پدری که دختر ده سال خود را رها کرد. انجام چنین کاری از سمت او توجیهی نداشت. نفرتش از مادرش، جنس دیگری داشت. رها شدن از سمت مادر دردش بیشتر بود. کسی او را رها کرده بود که تانیا حتی گمان نمی‌برد که حتی یک روز او را نبیند. مادرش دختر بچه ده ساله‌ای را رها کرد که ادعا می‌کرد او را بیش‌تر از همه دوست دارد. مدت‌ها بود که آن حس ناراحتی جای خودش را به نفرت داده بود. پدر و مادری که قرار بود از او دربرابر همه چیز محافظت کنند، او را رها کرده‌بودند و وای از این حس رها شدگی. کابوس‌های هر شبش این رهاشدگی را فریاد می‌زدند. این حس در روحش نهادینه شده‌بود. اما او دیگر آن دختر بچه ده ساله نبود. پانزده‌سال زمان داشت تا فکر کند که بلایی بر سر خانواده‌اش بیاورد. حلقه هوشمندش تکانی خورد. هدست پروتزی‌اش را فعال کرد و صدای نونا درگوشش پخش شد:
    -کار تمومه. هیچ ردی ازت نمونده!
    تانیا لبخندی زد. مسیر رسیدن تا تهران آنقدرها هم طولانی نبود. با وجود هواپیماهای سرعتی که در اختیارشان بود مسیر کالیفرنیا تا تهران در پنچ ساعت پیموده می‌شد. به مرز ایران رسیدند. تانیا نگاهی به بیرون انداخت. به هیچ وجه برایش حس خانه را نداشت. او اصلا مفهوم خانه را نمی‌دانست. او یتیمی بود که نام یکی از بزرگترین خاندان‌های جهان را به دوش می‌کشید. وقتی به تهران رسیدند حتی زیبایی ترکیب برج‌های سر به فلک کشیده در سمتی از شهر و خانه‌های ویلایی با معماری سنتی هم نتوانست او را به وجد آورد. نگاهی به امیر انداخت. محو منظره بود. برج‌های بلند و سر به فلک کشیده پایتخت که بعضا به بلندای برج میلاد بودند. بزرگراه‌های طبقاتی که از میان برج‌ها رد می‌شدند. سیستم حمل و نقل عمومی هوشمند و خیابان‌های عاری از ترافیک، اولین چشم‌اندازهایی بودند که توجه را به سمت خود جلب می‌کردند. به فرودگاه رسیدند. از هواپیما پیاده شدند. تانیا نگاهی به اطراف انداخت. هواپیما‌های زیادی در فرودگاه حضور داشتند و این نشان از عمومی بودن فرودگاه داشت. تانیا پوزخندی زد و گفت:
    -فرودگاه اختصاصی نداریم؟
    امیر طعنه صدایش را فهمید. دستی در موهای بلندش کشید و با لبخند کجی گفت:
    - به فرودگاه اختصاصی ایر لاین قائم مقامی خوش اومدی!
    تانیا با بهت به او نگاه کرد. تصورش را نمی‌کرد این ایر لاین تا این حد بزرگ باشد. وارد ساختمان فرودگاه شدند. صدای جمعیت می‌آمد. تانیا با شنید صداها به سمت امیر برگشت. امیر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -مردم منتظرتن. همه می‌خوان تو‌رو ببینن!
    تانیا پوزخند دیگری زد. موضوع دیگر جذابیتش را از دست داده بود. تانیا دیده شدن را دوست داشت اما وقتی می‌دید که این دیده شدن به دلیل نام‌خانوادگیش است، اعصابش خرد می‌شد. نفس عمیقی کشید تا کمی بتواند خودش را آرام کند. مردی نزدیکشان آمد و چمدان‌ها را برداشت. امیر دستش را جلو آورد:
    -اجازه هست؟
    تانیا دستش را دور بازوی امیر حلقه کرد. امیر متوجه رفتار تانیا شده بود. می‌دانست تمام این‌ها برای او تازه است. سرش را به گوش تانیا نزدیک کرد و گفت:
    _مردم رو سیر نگه‌دار، هر بلایی می‌خوای سرشون بیار. این مردم فقط موقع گرسنگی صداشون درمیاد!
    تانیا چیزی نگفت. استرسی که از مواجه با این تعداد افراد داشت، در ضربان قلبش مشهود شده بود. نفس‌های عمیق پشت سر هم می‌کشید اما باز هم تاثیر چندانی نداشت. صدای یارا در گوشش پیچید:
    - ضربانتون از حد طبیعی بالاتره.
    زیرلب با عصبانیت گفت:
    -خفه شو یارا!
    دیگر صدایی از یارا نشنید. به پله برقی فرودگاه رسیدند. اولین کسانی که توجه را جلب می‌کردند، عکاسان و خبرنگاران بودند. عکاسان و خبرنگاران با کنجکاوی زیادی منتظر آمدن شخصی از خاندان قائم‌مقامی بودند که سال‌ها بزرگان خاندان توجیهات بعضا غیر عقلانی برای نبودش می‌آوردند. هنگام پایین آمدن تانیا و امیر از پله برقی، فلشر دوربین‌ها کور کننده بود. ثبت این لحظه‌ها برای خبرگزاری‌ها بسیار مهم بود. به هرحال یکی از مهم‌ترین افراد خاندان بازگشته بود. تعداد زیادی از مردم عادی هم حضور داشتند. بیشتر کارکنان هولدینگ بودند که به امید دیده شدن آمده بودند. به امید این‌که شاید با حضورشان بتوانند جایگاه خود را در هولدینگ بهتر کنند. با رسیدنشان به پایین پله برقی‌، سیل سوالات خبرنگاران روانه‌شان شد:
    -خانم قائم مقامی درسته که در سیاست های شرکت تغییر ایجاد می‌کنید؟
    -درسته می‌خوایید تعدیل نیرو کنید؟
    -حالا که برگشتید اولین اقدامتون چیه؟
    سوالات زیادی پرسیده شد، اما جواب هیچ‌کدامشان را نشنیدند. امیر مانند نگهبانی قدر تانیا را از میان خبرنگارها نجات داد. بعد از سال‌ها مدیریت در هولدینگ قائم‌مقامی‌ها دیگر رهایی از دست خبرنگاران برایش به مانند آب خوردن بود. بالاخره به ماشین رسیدند، لیموزین مشکی رنگی که جلوی درب فرودگاه منتظرشان بود. امیر درب را باز کرد و تانیا وارد ماشین شد. امیر هم کنار تانیا نشست. تانیا درگیر سوالات خبرنگارها بود. همه‌شان نگران تعدیل نیرو بودند. بدون هیچ مقدمه‌ای از امیر پرسید:
    _چند‌نفر برای ما کار می‌کنن؟
    امیر که جلو را نگاه می‌کرد؛ گفت:
    _زیاد!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تانیا از جواب امیر راضی نبود؛ اما از لحن امیر مشخص بود که نمی‌خواهد حرفی بزند. به همین دلیل تانیا دیگر سوالی نپرسید. ضربان قلبش هنوز هم بالا بود. عرقی که برو روی کمرش نشسته بود را احساس می‌کرد. پس از آن شب این اولین باری بود که به عمارت می‌رفت. امیر به تانیا نگاه کرد. می‌توانست حدس بزند چه غوغایی پشت چهره خونسرد تانیا مخفی شده است. بالاخره به عمارت رسیدند. عمارت قائم مقامی‌ها! خانه‌ای که به خاطر بزرگ بودنش به عمارت معروف بود. حیاط خیلی بزرگی داشت، تا به در عمارت حداقل دو دقیقه با ماشین راه بود. حیاطش باغ بزرگی بود که با تعداد زیادی درخت سر به فلک کشیده پر شده بود. فضای سبز اطراف عمارت بسیار چشم‌نواز بود. ماشین ایستاد. مردی در را برای امیر باز کرد. امیر پیاده شد و جلوی در منتظر تانیا ماند. با هم به طرف عمارت رفتند. عمارت بزرگی که دیوارهای بیرونش سفید رنگ بود. عمارت سه طبقه داشت که چند ستون از طبقه آخر به طبقه اول آمده بود و جلوه عمارت‌را بسیار زیبا می‌کرد. در طبقه دوم بالکن بزرگی بود که با نرده‌های زیبایش جلوه عمارت را چند برابر کرده بود. سه نفر جلوی در منتظر بودند. یک مرد و دو زن. تانیا به آن‌ها نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. درونش غوغایی بود. فریادهایی که می‌خواست برسرشان بکشد. سوالات بی‌پاسخی که مهم‌ترین آن‌ها "چرا من؟" بود. به مادرش نگاه کرد. سال ‌ها حسرت و انتظار پشت این نگاهش بود. نیش‌خندی زد. مدت طولانی بود که تمام احساساتش محو شده بود و نفرت جایشان را گرفته بود. چهره مادرش هنوز هم به جوانی آن‌ سال‌ها بود. رها کردن تنها دخترش خوب به او ساخته بود. به آن‌ها که رسیدند؛ مادرش نزدیک تانیا شد و گفت:
    -دختر خوشگلم!
    خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد. آغوشی که حسرت تانیا بود. حسرتی که به نفرت مبدل شده‌بود. با جدی ترین لحنی که داشت گفت:
    -حتی فکرشم نکن!
    بی تفاوت از کنارش رد شد و او را هاج و واج رها کرد. به زن بعدی که رسید لبخندی زد:
    -خیلی وقته که می‌گذره دختر عمو!
    دختر هادود که اصلاً انتظار همچین واکنشی را نداشت لبخندی زد و دستش را به سمتش دراز کرد:
    - خوش برگشتی!
    تانیا سری تکان داد و دست داد. به عمویش رسید. او را به خوبی به خاطر داشت. عمویی که برایش از صدتا دشمن بدتر بود. بعد از پدر و مادرش او متهم ردیف سوم بود. او نیز در کنار برادرش ایستاده بود و برادرزاده‌اش را رها کرده‌بود. بدون اینکه تغییری در صورت ایجاد بشود، گفت:
    -هادود!
    مرد لبخندی زد و سری تکان داد. چیزی نگفت. هر دو می‌دانستند این بازگشت چه عواقبی دارد. چند ثانیه‌ای در سکوت گذشت که هادود رو به چند تا از دخترهایی که کنارش بودند و لباس‌های سفید و مشکی خدمتکاری به تن داشتند؛ گفت:
    -اتاق تانیا رو بهش نشون بدین!
    همه‌شان بله گفتند. به همراه آن دخترها وارد عمارت شدند. عمارت سه طبقه داشت. طبقه اول مخصوص کارهای شرکت و مهمانی‌ها و جلسات بود. طبقه دوم اتاق‌های هادود و پدر و مادرش که الان فقط مادرش آن‌جا بود و اتاق باران قرار داشت. طبقه سوم اتاق‌های تانیا، امیر و یک اتاق دیگر بود. دخترها جلوی درب اتاق ایستادند. یکی‌شان درب اتاق را برای تانیا باز کرد. وسایلش را در اتاقش گذاشتند و اتاق را ترک کردند. وارد اتاق شد؛ تقریبا به اندازه خانه‌ای بود که در کالیفرنیا داشت. یک تخت گرد دو نفره وسط اتاق بود. جلویش یک پرده خیلی بزرگ برای تلویزیون بود. سمت چپ اتاق کتاب‌خانه بزرگی بود. همان‌جا میز و صندلی برای مطالعه گذاشته بودند. سمت راست اتاق پر از وسایل الکترونیکی بود. چندین مانیتور کنار هم بودند و تمام تجهیزات آن‌جا وجود داشت. در گوشه‌ای از اتاق هم سرویس‌های بهداشتی قرار داشت. از اتاقش خوشش آمده بود. تمام دیوارها ضد صدا بودند و این خودش بسیار خوب بود. به سمت پنجره اتاق رفت. باغ بزرگ پشت عمارت نمایان بود. استخر بزرگی در میان باغ مشهود بود. چندین آلاچیق کوچک و بزرگ نیز در جای جای باغ معلوم بود. نگاهش به مقبره خانوادگیشان در انتهای باغ قرار داشت افتاد. ساختمان بزرگ معبد شکلی که حال پدرش نیز در آن جای داشت. نفس عمیقی کشید. بدون فکر کردن از اتاقش بیرون زد و بدون این‌که کسی متوجه شود به باغ پشتی رفت. هوا دیگر رو به تاریکی نهاده بود و در آسمان نبرد روز شب پشت پرده‌ی نارنجی پنهان شده بود. نفهمید چگونه مسیر به نسبت طولانی تا رسیدن به مقبره را طی کرد. در مقابل مقبره ایستاد. ساختمان یک طبقه‌ای که سقفش شیب‌دار بود و تا روی زمین می‌رسید. نفس عمیقی کشید وارد شد. چراغ‌های نیمه روشن با فعال شدن حسگرهایشان، تمام محیط را روشن کردند. یک سالن بزرگ که به رسم یادبود از هر کدوم از اعضای فوت شده خاندان سنگی که نام و مشخصاتشان بر روی آن بود. سقف سالن بلند بود صدا در آن می‌پیچید. با چشم به دنبال سنگ یادبود پدرش گشت. با پیدا کردنش نیش‌خندی زد و گفت:
    - بالاخره بهم رسیدیم!
    روبه روی سنگ ایستاده نشست و گفت:
    - پونزده سال پیش فکر نمی‌کردی سنگ تو زودتر از سنگ من به این‌جا بیاد.
    چشمش به کلمه "پدر" نقش بسته بر روی سنگ خورد. قهقه‌ای سر داد، از جنس همان قهقه‌هایی که با خبر مرگ پدرش سر داده بود. در میان قهقه گفت:
    -پدر؟
    قهقه‌اش قطع شد:
    - تو لایق این کلمه نیستی! تو تنها دختر ده سالت رو توی یه کشور دیگه ول کردی!
    چند نفس عمیق کشید. می‌دانست که طولی نمی‌کشد که یارا به و هشدار سلامتی بدهد. دکمه خاموشی یارا را بر روی حلقه‌اش فشرد. دستانش مشت شده بود:
    - یکی دو سال اول، همیشه پشت پنجره منتهی به در ورودی می‌رفتم. می‌رفتم اون‌جا و مدت‌ها به در نگاه می‌کردم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا برم پشت اون پنجره. یه بار یه معلم ازم پرسید که چرا همیشه می‌رم پشت پنجره؟ بهش گفتم منتظرم بابام بیاد. آره منتظر بودم که تو بیایی. تویی که من رو توی آتیش انداخته بودی!
    سنگینی درون گلویش را قورت داد:
    -ولی تو نیومدی! هیچ‌وقت نیومدی. بعد دوسال منم از انتظار دست کشیدم. یک دفعه فهمیدم که دیگه هیچ‌کس قرار نیست بیاد دنبالم.
    آهی کشید:
    - همون موقع بود که فهمیدم من یه رها شده‌ام. تو و مامان زنده بودید اما من یتیم شده بودم.
    پوزخندی زد:
    -عادت داشتم تلوزیون رو روشن می‌کردم و اخباری که از تو پخش می‌شد رو می‌دیدم. یه روز داشتی از یه پرورشگاه‌ بازدید می‌کردی. از همون شوآف هایی که همیشه راه می‌نداختی! توی اون بازدید یه دفتر همسن من رو بغـ*ـل کردی و گفتی که مثل دختر خودته! اون دختر هم بهت گفت بابا!
    صدایش دیگر می‌لرزید:
    -اون شب من تا صبح گریه کردم. یه دختر غریبه بهت گفته بود بابا و تو هم پدرانه بغلش کرده بودی. آغوشی که من مدت‌ها بود ازش محروم بودم!
    از جایش برخواست:
    -کاش زنده بودی. کاش بودی و می‌دیدی چه بلایی قراره سرتون بیارم. فکر کردی اسم من رو توی وصیت‌نامت میاری و من یک دفعه همه چی رو فراموش می‌کنم؟
    دوباره قهقه زد:
    - خیالت راحت باشه. هر بلایی که قرار بود سر تو بیارم، حالا همش رو سر زنت میارم. باید تقاص کارهاتون رو پس بدید.
    دوباره قهقه‌اش بند آمد. دو طرف سنگ را گرفت. گویی شانه‌های پدرش بود. با صدای بلندی گفت:
    - ولی با رفتنت جواب یه سوال رو هم با خودت به گور بردی!
    لرزش صدایش چندبرابر شده‌بود:
    - چرا من؟ مگه من چیکار کرده بودم که این بلاها رو سرم آوردی؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چند نفس عمیق کشید. بالاخره توانست خودش را آرام کند. چند قدم در سالن برداشت که صدای بازشدن در آمد. امیر وارد شد و در را پشت سرش بست. تانیا از این باز هم توانسته بود پشت ظاهر خون‌سردش قایم شود بسیار خرسند بود. امیر دستی درموهای قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:
    -این‌جا آخرین جاییه که فکر می‌کردم می‌تونم پیدات کنم.
    تانیا ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    -چرا دنبالم می‌گشتی؟
    امیر به حلقه هوشمند خاموش در دست تانیا اشاره زد گفت:
    -پیام‌ها بهت نرسید.
    مکث کوتاهی کرد و گفت:
    -این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    تانیا به سنگ پدرش نگاه کرد و گفت:
    -باید مطمئن می‌شدم!
    -ازچی؟
    - از این‌که اون مرده!
    قدم بلندی برداشت که از سالن بیرون برود، اما صدای امیر متوقفش کرد:
    - اون مرد بدی نبود!
    تانیا پوزخندی زد و به امیر نگاه کرد:
    -جوری رفتار نکن که انگار نمی‌دونی چه‌کارایی کرده!
    اقدامش را بلند برداشت و از سالن خارج شد. امیر هم به ناچار دنبالش رفت. پرده‌نارنجی آسمان کنار رفته بود و تاریکی شب با غرور خودنمایی می‌کرد. مسیر را در سکوت طی کردند. به عمارت که رسیدند یک‌راست به سمت سالن غذاخوری رفتند. سالن بزرگی که در طبقه اول بنا شده بود. کل اعضای خانواده آن‌جا بودند. نگاه گذرایی به میز انداخت. هادود در صدر میز نشسته بود و منتظر بود تا غذا سرو شود. در میان سالن غذاخوری، یک میز نهارخوری ده نفره وجود داشت. تانیا و امیر کنار یک‌دیگر نشستند. رویه رویشان"ثریا" مادر تانیا و باران، دختر هادود، نشسته بودند. صندلی‌های سلطنتی، به رنگ زرشکی و طلایی بود. بر روی میز رومیزی طلایی رنگ ساتنی پهن کرده‌بودند. خدمتکار‌ها شروع به ریختن غذاها کردند. با آن‌که می‌توانستند از ربات‌های خدماتی استفاده کنند، اما ترجیحشان به استفاده از افراد بود. سنت‌گرایی بزرگ‌خاندان قبلی هنوز هم اثراتش را بر روی خانه و سبک زندگی آنان داشت و رهایی از آن کار راحتی نبود. اول سوپ سرو شد. قاشقی برداشت و شروع به غذا خوردن کرد. در همان حال پرسید:
    -باراد کجاست؟
    هادود نگاه عصبانی به تانیا انداخت. باراد، پسر هادود و برادر دوقلوی باران بود. تانیا فهمید که هادود نسبت به این قضیه حساس است. این‌که هادود نمی‌خواست حتی اسم پسر خودش را هم بشنود بسیار کنجکاوترش می‌کرد. ابرویی بالا انداخت و با تعجب ساختگی پرسید:
    -چرا اون‌جوری نگاه می‌کنید؟
    امیر آرام و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، گفت:
    -بابات آوردن اسم اون رو غدقن کرده بود!
    تانیا به امیر نگاه کرد. می‌دانست بزرگترین رقیبش نه هادودست و نه پسرش! بزرگترین رقیب تانیا امیر بود. شخصی که سال‌ها در کنار پدر تانیا به مدیریت هولدینگ پرداخته بود. امیر نوه بزرگ خانواده بود. هفده سال پیش پدر و مادرش به همراه پدربزرگش در یک سانحه فوت کرده بودند. تانیا خوب می‌دانست برای موفقیت باید بتواند افسار امیر را در دست بگیرد. بی‌خیال گفت:
    -تا جایی که من یادمه دیدن من هم قدغن بود. ولی عجیبه که الان نفر دوم شرکتم.
    توجه همه به تانیا بود:
    -خیلی خب نگید کجاست! راستی...
    رو به هادود گفت:
    _کی هولدینگ رو بهم می‌دین؟
    امیر به تانیا نگاه کرد. هادود با خونسردی گفت:
    -بابات من‌رو جانشین خودش کرده نه تو رو!
    تانیا لبخندی زد:
    -شما وارثی ولی من...
    به سمت میز خم شد:
    -من مجری‌ام! قراره تمام کار‌ها رو من انجام بدم‌. به هر حال شما سنی ازتون گذشته، نمی‌تونید همه کار‌ها رو انجام بدید.
    هادود با اخم نگاهش می‌کرد:
    -فردا با امیر می‌ری ساختمون مرکزی، اون‌جا وظایفت بهت گفته می‌شه!
    با رضایت به صندلی تکیه داد. به دیوارها و پرده‌های بلند زرشکی رنگ نگاه کرد. در روبه‌رویش شومینه‌ای کرم رنگ قرار داشت؛ دکوری که سال‌ها بود از آن استفاده نمی‌کردند. نه به عنوان دکور و نه به عنوان وسیله‌ای گرمایشی؛ اما در عمارت قائم‌مقامی‌ها مدت‌ها بود که پیشرفت‌های تکنولوژی و معماری، راه پیدا نکرده‌بود. خدمت‌کارها غذا را آوردند. چند ثانیه در سکوت گذشته که تانیا گفت:
    _کی رسم رو اجرا می‌کنیم؟
    هادود در حالی که غذایش را می‌خورد گفت:
    -اگر قرار بود رسم‌ها اجرا بشه تو الان اینجا نبودی!
    تانیا ابرویی بالا انداخت. از این‌که هادود برای هر سوال تانیا جوابی در آستینش دارد کفری شده بود:
    _برای من که رسم و رسوم اهمیتی نداره اما زشت نیست بزرگ خاندان قائم مقامی رسوم رو رعایت نکنه؟
    باران که متوجه موضوع نشده بود، گنگ پرسید:
    _کدوم رسم؟
    تانیا لبخند کجی زد و رو به باران گفت:
    _بیوه یه برادر باید زن برادر دیگه بشه.
    غذا در گلوی ثریا پرید. تانیا پوزخندی زد و با همان پوزخند به ثریا نگاه کرد و اهمیتی به نگاه غضبناک هادود نداد. باران دستی در موهای طلاییش کشید و با تعجب گفت:
    -تو این رسم رو از کجا می‌دونی؟
    تانیا به هادود نگاه کرد و گفت:
    -به هر حال رسم و رسوم خیلی مهمه!
    هادود قاشق و چنگالش را روی میز پرت کرد و سالن غذا‌خوری را ترک کرد. تانیا راضی از کاری که کرده به صندلی تکیه داد و رو به خدمتکار‌ها گفت:
    -دسر داریم؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    صدای تیک‌تاک ساعت که در سالن بزرگ طنین‌انداز بود، به او یادآوری می‌کرد که هنوز در گرگ و میش صبح هستند. او آدم سحرخیزی نبود اما امروز مجبور بود که برای هماهنگ کردن یک‌سری از کارهای اداری، زودتر به محل کارش بیاید. غلاف اسلحه را بر روی شانه‌هایش بسته بود و دو اسلحه‌اش را بر روی آن گذاشته بود. سربازی که ساعات نهایی شیفتش را می‌گذارند، از جایش برخواست و به او احترام نظامی گذاشت. آرین سری تکان داد و به اتاقش رفت. پس از پیگیری‌های زیاد توانسته بود، مسئولیت امنیت کمپ فوتبال ایران را برعهده بگیرد. حضور چند تن از اعضای خانواده‌اش در تیم ملی و کادر فنی آن، موجب می‌شد که در گرفتن این کار مصمم‌تر باشد. قطعا او فرصت زندگی در کنار خواهر و برادرش را از دست نمی‌داد. وارد اتاقش شد. اتاقی با دیوارهای سبز رنگ که میز بزرگ اداری در میان آن به چشم می‌خورد. پرونده‌ها در کمد هوشمند طبقه‌بندی شده‌بودند و با ارسال درخواست، پرونده را تحویل می‌دادند. پشت میزش نشست. به دلیل مسائل امنیتی، نمی‌توانست در اداره از دستیار هوشمندش، یارا، استفاده کند. حتی احتمال کم هک شدن وسایل هوشمند نیز، باعث می‌شد تا در مراکز امنیتی از آن‌ها استفاده نکنند یا بسیار کم و به ندرت از وسایلی که حتی با هک شدنشان هم اتفاقی نمی‌افتاد استفاده می‌کردند. دور تا دور کمپ را با تجهیزات محافظتی و دوربین‌های مداربسته، ایمن که بودند. تمام تجهیزات به سرور مرکزی کمپ متصل بودند و هرگونه خرابی را به آن گزارش می‌دادند. دستی بر روی صورتش کشید. ریش‌های خرمایی رنگش بلند شده‌بودند. به سرباز اطلاع داد تا برایش صبحانه بیاورند. طولی نکشید که ربات آبدارچی با سینی وارد اتاق آرین شد. سینی را بر روی میز آرین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. آرین ابتدا با ژل ضدعفونی دست‌هایش را از میکروب‌ها عاری کرد. پس از آن با دستمالی مرطوب، قاشق و کاردی را که برایش آورده بودند، تمیز کرد. بعد از آن‌که از تمیزی آن‌ها اطمینان پیدا کرد، شروع به خوردن صبحانه‌اش کرد. عادت نداشت به جز چای شیرین و نان و پنیر، چیز دیگری را به عنوان صبحانه بخورد. در حال درست کردن لقمه‌هایش بود، که پیامی از آتنا برایش ارسال شد:
    -سلام داداش! برای امشب بلیط گیر نیاوردیم، فردا صبح با رامین میاییم ایران!
    پیام را با "خیلی خب! منتظریم!" پاسخ داد. خودش هم خوب می‌دانست که آتنا به هیچ‌وجه نمی‌خواهد به ایران بیاید و این آمدن اجباری برایش به مثابه شکنجه بود. آخرین لقمه صبحانه‌اش را خورد و ربات را احضار کرد، تا سینی را ببرد. پرونده افرادی که قرار بود در تیم حفاظتی باشند را از نظر می‌گذراند. به دلیل وجود تجهیزات امنیتی فراوان، حضور بیش از ده نفر را جایز نمی‌دانست. با انتقالشان به آن‌جا کارشان بسیار سبک‌تر می‌شد. حمله به کمپ و ایجاد مزاحمت برای کسی سودی نداشت. بیش‌تر باید حواسشان را بر روی خبرنگاران و پاپاراتزی‌ها جمع می‌کردند تا راهی به داخل کمپ پیدا نکنند. نزدیک تعویض شیفت بود و آرین صبر کرد تا شیفت عوض شود و بعد به سرباز بگوید تا پرونده‌ها را بفرستند. در اتاقش صدا خورد. اجازه ورود داد. زنی که کت‌و شلوار اداری برتن داشت و اسلحه‌اش را بر روی غلاف کمربندش گذاشته بود وارد شد. احترامی گذاشت و بر روی صندلی روبه‌روی میز آرین نشست. آرین نفس عمیقی کشید:
    -بفرمایید جناب سرگرد.
    زن با خشکی گفت:
    -می‌خوام به عنوان معاونت توی کمپ حضور داشته باشم.
    آرین پوزخندی زد:
    - فکر کردم نمی‌خوای نزدیک من باشی!
    زن پاسخی نداد. آرین از جایش بلند شد و رو به روی او نشست و گفت:
    -می‌تونم به عنوان معاونم تو رو به اون‌جا ببرم ولی در این صورت مجبوریم توی یه سوئیت با هم بمونیم، همسر عزیزم!
    زهر ادای "همسر عزیزم" از زبان آرین بیرون آمد و مستقیم بر قلب ثنا نشست. با همان خشکی و جدیت گفت:
    -مشکلی نیست!
    آرین سری تکان داد و گفت:
    -خیلی خب، همراه پرونده‌ها اسمت رو به عنوان معاونم می‌فرستم.
    چند ثانیه‌ای سکوت کرد و سپس گفت:
    -می‌تونی بری!
    ثنا از جایش برخواست و عزم رفتن کرد. هنوز از اتاق خارج نشده بود که آرین صدایش زد. ثنا به سمت آرین برگشت. آرین اشاره‌ای به صندلی کرد و گفت:
    -درستش نکردی!
    ثنا نفس عمیقی کشید. می‌دانست آرین به شدت بر روی نظم اتاقش حساس است. به سمت صندلی رفت و آن را به مانند سابق در جایش گذاشت و با صدایی که سعی می‌کرد حرص در آن مشهود نباشد، گفت:
    -امر دیگه‌، جناب سرهنگ.
    آرین از جایش برخواست و در حالی که به پشت میزش می‌رفت، گفت:
    -مرخصی!
    ثنا از اتاق خارج شد. آرین به سمت پرونده‌ها رفت و اولین پرونده را که برای ثنا بود، برداشت. حتی بدون درخواست ثنا نیز باز هم قصد داشت او را به عنوان معاونش با خود به کمپ ببرد. می‌دانست درخواست ثنا هیچ ربطی به او ندارد و ثنا فقط به دلیل نزدیک بودن به بقیه اعضای خانواده این‌کار را می‌کند. ثنا دخترعمه او بود و پنج‌سال پیش با یک‌دیگر ازدواج کرده‌بودند. شش ماهی بود که رابطشان تیره و تار شده‌بود آن‌ها هر روز از یک‌دیگر دورتر می‌شدند. به ساعت نگاه کرد. شیفت عوض شده‌بود و سرباز تازه‌نفس جایگزین سرباز خسته شد. به سرباز اطلاع داد که پرونده‌ها را ببرد و ارسال کند. پس از تحویل پرونده‌ها کارهایش تمام شده‌بود.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    از اتاقش بیرون رفت. جواب احترام نظامی سرباز را با تکان سری داد. مسیر سالن تیراندازی را پیش گرفت. شش‌ماهی بود که صدای شلیک تیرها مرهم اعصابش شده‌بود. چگونه می‌تونست درد ناشی از به هم‌ریختگی زندگی مشترکش را التیام بخشد؟ تلاش‌هایش فقط تا دو ماه دوام آورد. لج‌بازتر از آن بود که بیش‌ از دوماه منت‌کشی کند و پاسخی نشنود. به سالن تیراندازی رسید. صداگیرهای مخصوص گوش را بر روی گوشش گذاشت و اسلحه‌ای را انتخاب کرد. علاقه‌اش به تپانچه‌ها باعث می‌شد که همیشه از یکی از آن‌ها استفاده کند. آدمک هدف را تنظیم کرد و خودش در جای مخصوص ایستاد. شروع به تیراندازی کرد. در هنگام تیراندازی گویی ذهنش در دنیایی دیگر می‌رفت و آرین را در آن رها می‌کرد. دنیایی که در آن خبری از تظاهر نبود. دنیایی که مجبور نبود شش‌ماه به اطرافیانش در مورد زندگیش دروغ بگوید. دنیایی که از واکنش خانواده‌اش نمی‌ترسید و به راحتی به بزرگ‌ترها می‌گفت که اوضاعش با همسرش خوب نیست. حداقل این‌گونه مجبور نبود، پرس و جو های مربوط به ثنا را با دروغ‌های تکراری پاسخ دهد. می‌توانست در آن دنیا مقابل ثنا بیاستد و با فریاد از او بپرسد که چرا این‌گونه زندگی هر دونفرشان را به آتش کشیده است؟ دنیایی که خواهرش را به خاطر هیچ و پوچ از خود نرانده باشد. شلیک‌های بی امانش، مهلت ترمیم به آدمک بیچاره را نمی‌داد. بی‌وقفه شلیک می‌کرد و تعویض خشاب برایش بیش از ده ثانیه طول نمی‌کشید. آن‌قدر به آدمک شلیک کرد که هشداری را در گوشش شنید. باید چند دقیقه‌ای صبر می‌کرد تا آدمک ترمیم شود. بر روی صندلی سالن تمام سفید نشست و منتظر ماند. از فردا قرار بود با همسرش یک‌جا زندگی کند. چهار ماهی بود که آرین در نزد برادر دوقلویش می‌ماند و به خانه نمی‌رفت. دوری این‌چنینی برایش خیلی بهتر از بلاتکلیفی بود. از فردا فصل جدیدی در زندگیشان شروع می‌شد. آتنایی که پس از پنچ سال برای مدت طولانی به ایران می‌آمد. ایمان که سرمربی تیم ملی مردان بود. دختر عمویشان که مترجم سرمربی تیم ملی زنان بود و آرین و ثنایی که مسئولیت حفاظت از کمپ را عهده‌دار بودند. پس از سال‌ها دوباره دور هم جمع می‌شدند و کمپ فوتبال ایران برایشان به مانند خانه مادربزرگشان می‌شد. خواست به تیراندازی ادامه دهد که سربازی به سراغش آمد و گفت:
    -جناب سرهنگ! سرگرد رستمی درخواست جلسه فوری کردن.
    آرین از جایش بلند شد و به سمت اتاق جلسات رفت. ثنا و سرگردی دیگر در آن‌جا حضور داشتند. آرین دکمه دسترسی را فشرد و تصویر هولوگرامی سرگرد رستمی مقابلشان ظاهر شد. آرین با نگرانی گفت:
    -خبر خوب بهمون بده!
    سرگرد رستمی دستی در موهایش کشید و گفت:
    -به بن‌بست خوردیم. به هر دری که زدم باز نشد. اگر قرار بود اطلاعاتی به دست بیاریم تا الان به دست آورده بودیم.
    آرین دستانش را مشت کرد و با عصبانیتی محصور شده، گفت:
    -پنج سال! پنج ساله که رفتی اون‌جا و هنوزم حتی یه قدم برنداشتیم!
    نفس عمیقی کشید:
    -حتی نمی‌دونیم اون عوضی، زنه یا مرده!
    سرگرد رستمی ناامیدانه گفت:
    -هنوز نمی‌دونیم انگیزه قتل هاش چی بود!
    هر چهار نفرشان ناامیدانه به پرونده قتلی می‌اندیشیدند که قاتلش، پلیس‌ها را هدف می‌گرفت. قاتلی که پنج‌سالی می‌شد که از آن خبری نبود و پنج‌سال می‌شد که تمام درها را بسته مقابل خود می‌یافتند. در مقابل آرینی که رگ‌های گردنش از عصبانیت بیرون زده‌بود، حضار دیگر جرات عرضه اندام نداشتند. آرین با همان عصبانیت به سرگرد رستمی گفت:
    -هر چه سریع‌تر برمی‌گردی ایران. کارهات رو درست کن.
    سرگرد رستمی احترام نظامی گذاشت و تصویرش محو شد. آرین بر روی صندلی نشست و سرش را درمیان دستانش گرفت. سرگرد دیگر رو به آرین گفت:
    -من رو از تیم محافظت کمپ بیرون بیار!
    آرین سر بلند کرد و پرسید:
    -منظورت چیه؟
    سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت:
    -حضور هر سه تای ما توی کمپ اصلا ضروری نیست. اگر به کمپ بریم نمی‌تونیم مثل الان به این پرونده رسیدگی کنیم. تو و ثنا به کمپ برید. این‌طوری وقت منم برای رسیدگی به این پرونده بیش‌تره. وقتی رستمی برگرده، اون موقع بهتر می‌تونیم به این مسئله رسیدگی کنیم.
    آرین کمی تعلل کرد. درحال تجزیه و تحلیل پیش‌نهاد سرگرد بود که ثنا سکوتش را شکست و گفت:
    -حق با باراده!
    آرین به ثنا نگاه کرد. موهای مشکی رنگش را دم اسبی بسته بود و صورتش، بی‌آرایش نیز زیبا بود. نفس عمیقی کشید تا از سودای صورت زیبایش بیرون بیاید. ثنا ادامه داد:
    -حضور من و تو توی کمپ نه تنها کافیه، بلکه زیادم هست. رسیدن به این پرونده خیلی مهمه. ما نمی‌تونیم تمام وقت بهش برسیم، اما اگر باراد توی تیم محافظتی نباشه، رسیدگی به پرونده تسریع پیدا می‌کنه!
    آرین سری تکان داد. حق با آن‌ها بود و حتی اگر نبود، نه گفتن به ثنا، به این راحتی‌ها نبود. رو به باراد گفت:
    -خیلی خوب. همین‌کار رو می‌کنیم.
    باراد احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. ثنا و آرین در اتاق تنها ماندند. ثنا گفت:
    -چطور ممکنه یک نفر انقدر تمیز کاراش رو انجام بده که حتی نشه یه سرنخ هم ازش پیدا کرد.
    آرین پوفی کشید. ذهنش آن‌قدر بهم‌ریخته بود که نمی‌دانست به کدامشان توجه کند. ثنا احترام نظامی گذاشت و قصد رفتن کرد. آرین بی‌اختیار گفت:
    -مراقب خودت باش!
    ثنا حرفش را شنید، اما خودش را به نشنیدن زد و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پس از اتمام کارش اداره را به قصد خانه ایمان ترک کرد. چهارماهی می‌شد که دیگر به خانه نمی‌رفت. ناز زیاد معشوقش خسته‌اش کرده بود. یک روز از خواب بیدار شد و دید که ثنا از او دوری می کند. ابتدا فکر کرد که یک قهر هفتگی است. فکر کرد که اوضاع درست می‌شود. اما نشد که نشد. ثنا با او حرف نمی‌زد. شش ماه بود که هیچ چیز نمی‌گفت. آرین هربار که سعی کرد بفهمد مشکل از کجاست ثنا او را پس زده بود. پس از دو ماه تلاش برای فهمیدن دلیل این قهر دیگر دست از تلاش برداشت. به‌ آتنا چیزی در این مورد نگفته بود. نمی‌خواست به ایمان هم بگوید؛ اما یک شب از دهانش پرید و مجبور شد کل ماجرا را برای ایمان شرح دهد. یک شب پس از دعوای شدیدی که با ثنا داشت، از خانه بیرون زد و به خانه ایمان رفت. یک روز وقتی ثنا خانه نبود، به خانه رفت و وسایلش را جمع کرد و برای مدت طولانی دیگر به خانه نرفت. هیچ‌کدامشان نمی‌خواستند که خانواده‌هایشان چیزی در این مورد بدانند. از مصائب ازدواج خانوادگی، این بود که نمی‌توانستند مشکلاتشان را به پدر و مادرشان بگویند. کشانده شدن اختلافاتشان به خانواده‌ها به نفع هیچ‌کدامشان نبود. به خانه ایمان رسید. برجی سی طبقه که ایمان در طبقه دهم آن سکونت داشت. حوصله پارک ماشین را نداشت. یارا را روشن کرد و به او فرمان پارک ماشین را داد. ماشین حرکت کرد و به سمت پارکینگ رفت، تا در پارکینگ جای بگیرد. به داخل ساختمان رفت. توجهی به لابی بزرگ آن نکرد و مستقیم سوار آسانسور شد و به طبقه دهم رفت. خانه ایمان فاصله زیادی با آسانسور نداشت. آرین به سمت خانه رفت و فقل را با اثر انگشتش باز کرد. ایمان مشغول جمع کردن وسایلش بود. تیشرت سفید رنگ گشادی برتن داشت. به لطف جثه بسیار لاغرش، هر لباسی برایش گشاد بود. قد بلندش نیز این لاغری را بیش‌تر نشان می‌داد. بلند گفت:
    -سلام!
    وارد خانه شد. خانه‌ای به نسبت بزرگ که بعد از گذر از راهروی ورودی وارد پذیرایی می‌شد. یک‌دست مبل کرم رنگ در مقابل تلوزیون بزرگ بود. نور خانه به نسبت کم بود.
    ایمان از نور زیاد خوشش نمی‌آمد. نور خانه را در حدی نگه می‌داشت تا بتوانند، جلویشان را ببینند. به آرین نگاه کرد و پرسید:
    -چرا انقدر زود اومدی؟
    آرین اسلحه و غلافش را درآورد و گفت:
    -کارام تموم شده بود. باید وسایلم رو جمع کنم.
    پوزخندی زد و گفت:
    -ولی خب کار تازه‌ای نیست!
    بعد هم نگاهی به ایمان انداخت، دقیقا پشت سرش عکسی از همسر مرحومش بود، که رمان مشکی بر کنار عکسش گذاشته بود:
    -یک‌سال گذشت!
    ایمان آهی کشید. دیگر به این درد عادت کرده‌بود. یک سال پیش همسر ایمان به همراه فرزند به دنیا نیامده‌شان در یک سانحه جاده‌ای فوت کرده بودند. ایمان پس از شنیدن این خبر دیوانه شده بود. دیگر رفتارش دست خودش نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست آرامش کند؛ تا این‌که آتنا آمد. آمد مرحمی بر روح زخم خورده برادرش شد. در این پنج سال تنها زمانی که آتنا بیش از دوهفته در ایران مانده بود، همان زمان بود. آمد و سه ماه ماند. آنقدر که ایمان به خودش بیاید. ایمان با ناراحتی به آرین نگاه کرد:
    -یک‌سال و پنج ماه!
    آرین آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. ایمان با این‌که سن کمی برای سرمربی شدن داشت، اما توانسته بود به این مهم برسد. هنوز سی و پنج سالش نشده بود که منصب سرمربیگری تیم‌ملی رو به دست گرفت. خبر انتصاب او به این منصب، رسانه‌ها را به مرز انفجار رسانده بود. افراد به سن او سرمربی تیم‌های باشگاهی می‌شدند، اما سرمربی تیم‌ملی، برای همگان امری محال ممکن بود. اما ایمان سابقه شش سال دستیاری سرمربی سابق را داشت و چنین سابقه‌ای به کارش آمد و پس از چند بازی توانست خودش را ثابت کند و جایگاهش را اثبات کند. جمع کردن وسایلشان زیاد طول نکشید. هر دو بر روی کاناپه‌های کرم رنگ نشسته‌بودند و به صفحه خاموش تلوزیون مقابلشان نگاه می‌کردند. ناگهان ایمان به پارا گفت:
    -آتنا رو بگیر!
    آرین با تعجب به او نگاه کرد. ایمان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -باید باهاش حرف بزنیم!
    آرین سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آتنا تماس را صوتی پاسخ داد:
    -بله!
    ایمان گفت:
    -بیا رو تماس تصویری!
    تصویرش جلوی آرین و ایمان افتاد.
    بر روی کاناپه نشسته بود و پای شکسته‌اش را بر روی میز گذاشته بود. با دیدنشان لبخندی زد:
    -به داداشای گلم! چه خبر؟
    ایمان پوزخندی زد و گفت:
    - چه خبر؟
    طعنه صدایش کاملا واضح بود. آتنا پوفی کشید. می‌دانست باید منتظر انفجار برادر هایش باشد.
    آن‌ها همیشه به مانند باروت بودند و آتنا نیز انباری بود که با انفجار آن‌ها تمام خسارت به او وارد می‌شد. با تردیدگفت:
    -سلامتی. چیزی شده؟
    ایمان با همان لحن گفت:
    -کی میای ایران؟
    آتنا هم با همان گنگی گفت:
    - فردا!
    آرین به آتنا نگاه کرد. دلتنگ خواهر کوچکترش بود. اعتقاد داشت که برای آتنا اصلا اهمیتی نداشت که خانواده‌اش در چه وضعیتی هستند و این مسئله او را بسیار عصبانی می‌کرد. او همان خواهری را می‌خواست که هر روز به او زنگ می‌زند و احوالش را می‌پرسد. نه این خواهری که خبرش را باید از رسانه‌ها می‌شنیدند. سوالی که در ذهنش بود را پرسید:
    -یه سوال. اگر این قضایا پیش نمیومد میومدی ایران؟
    آتنا اخم کرد. هم خودش و هم برادرانش خوب می‌دانستند که اگر دست آتنا بود، یک هفته‌ای به ایران می‌آمد و برمی‌گشت. او به هیچ وجه حاضر نبود که برای همیشه به ایران بازگردد. نه با آن اتفاقاتی که پنج سال پیش برای او افتاده بود. با همان اخم گفت:
    -واسه همیشه؟
    آرین سری تکان داد. آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -نه!
    آرین پوزخندی زد:
    -چرا؟
    آتنا نفس عمیقی کشید. با لحن آرام اما محکمی گفت:
    -تو نمی‌خوای این بحث رو تموم کنی؟ خستم کردی! برادر من درست و حسابی بگو مشکل چیه؟ با جفتتونم! دقیقا چی از جون من‌ می‌خوایید؟
    آرام حرف می‌زد و سعی می‌کرد صدایش بالا نرود. ایمان اما عصبانی شد و داد کشید:
    -یعنی چی از جون من چی می‌خوایید؟ خیر سرت خواهرمونی!
    آتنا فقط گوش می‌کرد. ایمان آرین را نشان داد:
    -این رو می‌بینی؟ شش ماهه با زنش اوضاعش خوب نیست! تو حتی ازش نمی‌پرسی چشه!
    آتنا نگاهی به آرین انداخت. خوب می‌دانست که آرین و ثنا با یک‌دیگر به مشکل برخورده‌اند. در این مورد حق را به ثنا می‌داد. در جریانی که ثنا برای او تعریف کرده بود؛ حق کاملا با ثنا بود و آرین مقصر اصلی داستان! می‌خواست همان موقعی که ماجرا را فهمید به آرین بگوید؛ اما ثنا اجازه نداد و از او خواست که در زندگیش دخالت نکند. آتنا به این تصمیم ثنا احترام گذاشت و در این مورد با آرین صحبت نکرد. به برادرش نگاه کرد. در این شش ماه، شکسته شده بود. نگاهش که می‌کردی متوجه می‌شدی که با آرین شش ماه پیش فرق دارد. کمی لاغر تر شده بود. ریش‌هایش بلند شده بود و صورت استخوانیش را پوشانده بود. طاقت نداشت برادرش را این‌گونه ببیند؛ اما نمی‌توانست به او بگوید که چرا زندگیش به این وضع افتاده است. رو به آرین گفت:
    - اتفاقا خوب می‌دونم اوضاع چیه! برعکس شما دوقلو‌های افسانه‌ای ثنا اگر مشکلی داشته باشه می‌آد می‌گـه!
    آرین چشمانش را ریز کرد:
    -یعنی به تو گفته چشه؟
    آتنا سری تکان داد:
    -برو خدا رو شکر کن هنوز زنده‌ای!
    پوزخندی زد:
    -من بودم تو خواب می‌کشتمت!
    آرین با سردرگمی پرسید:
    -چیکار کردم؟
    آتنا باز هم پوزخند زد:
    -من نمی‌تونم بگم. خودت باید ازش بپرسی!
    ایمان دیگر نمی‌خواست بحث با او را ادامه دهد. آتنا همین بود. همان موقع که از کل دنیا به او پناه می‌بردی ناگهان می‌دیدی که او هم تیری در چنته ندارد! گاهی اوقات سنگ صبور آدم هم نمی‌توانست آتش درون انسان را خاموش کند. آتنا هم همین بود. نمی‌دانستی که چه زمانی می‌توانی به او تکیه کنی. گاهی اوقات مرهم زخم‌هایت می‌شد و گاهی خودش نمکی بر زخم بود. بحث را عوض کرد:
    -می‌دونی اتاقت با کی افتاده؟
    آتنا سری به نشانه نفی تکان داد:
    -مهم نیست!
    خونسردیش اعصابشان را خرد کرده بود. آرین بدون این‌که فکر کند، با طعنه گفت:
    -چی برای تو مهمه؟
    آتنا نگاهش کرد. چیزی نگفت ولی در نگاهش سرزنش بود. آرین خواست دهن باز کند که چیزی بگوید؛ اما آتنا انگشتش را به علامت سکوت جلوی دهانش گذاشت و گفت:
    _خداحافظ!
    و بعد تماس را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. همان‌طور که برادرانش او را خودخواه‌ترین فرد دنیا می‌دانستند‌. او هم برادرانش را خودخواه می‌دانست. برادرانش همیشه انتظار داشتند که اگر آتنا نزدیک آن‌ها باشد باید تمام زندگیش را وقف آن‌ها و مشکلاتشان کنند. به راحتی در زندگی آتنا دخالت می‌کردند و انتظار داشتند که او چیزی نگوید. همین انتظارات بود که آتنا را فراری داد. روزی که پیشنهاد بازی در اسپانیا برای او آمد بی‌تردید پذیرفت. در آن زمان تنها چیزی که می‌خواست، رها شدن از دست برادرانش و انتظاراتشان بود. در این مورد چند باری با پدر و مادر صحبت کرده بود، اما آن‌ها اعتقاد داشتند که فرزندانشان بزرگ شده‌اند و خودشان باید مشکلاتشان را حل کنند. آتنا می‌دانست برگشتنش به معنی بازگشت تمام آن انتظارات بود و خوب می‌دانست که باید منتظر چه عواقبی باشد!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    وسایل هایش را از صندوق عقب ماشین بیرون آورد. در مقابل هتل کمپ فوتبال ایستاده بود. بازیکن‌های ایرانی و کادر فنی ایرانی آماده بودند؛ اما بقیه افرادی که در ایران نبودند فردا به کمپ می‌آمدند. ایمان و آرین همراه بایک دیگر به کمپ آمده‌بودند. آرین خواست وارد هتل شود که ایمان گفت:
    -وایستا حلما و ثنا هم بیان!
    آرین خواست اعتراضی کند که همان موقع ماشین حلما و ثنا آمد. حلما دخترعموی کوچکشان بود که وظیفه مترجمی سرمربی اسپانیایی زبان تیم زنان را برعهده داشت. عینکش را بر چشمم گذاشت و از ماشین پیاده شد. با لبخند به سمت آرین و ایمان رفت و با وقار همیشگیش گفت:
    -سلام!
    جواب سلامش را شنید. ثنا بالاخره تصمیم گرفت که از ماشین پیاده شود. بعد از چهارماه قرار بود بار دیگر با آرین در یک اتاق باشد و نمی‌دانست می‌تواند از پس این‌کار بربیاید یا نه! مانند همیشه کت و شلوار رسمی برتن کرده‌بود. به سمت آرین و ایمان رفت و سلام کوتاهی داد. آرین به فردی که جلوی در ورودی بود اشاره کرد تا وسایلشان را به اتاقش‌هایشان ببرد. نگاهی به نمای بیرونی هتل انداخت. ساختمان بلندی که هفت طبقه داشت. ساختمان سفید رنگ بود و پنجره‌های بزرگی در هر طبقه تعبیه شده بود. ساختمان عریضی بود و در هر طبقه تراس بزرگی قرار داشت. چهار ستون گرد از میان تراس‌ها گذشته بود و نمای ساختمان را چند برابرکرده بود. هتل دیگری دقیقا شبیه به همین هتل چند متر آن طرفتر واقع شده بود که برای مهمانان بود. چشم از زیبایی هتل ها برداشت. هر چهارنفر با یک‌دیگر وارد هتل شدند. لابی بزرگی در طبقه همکف بود. یک طرف کافی شاپی با طراحی زرد و قهوه‌ای که چندین میز و صندلی مخصوص را در آن گذاشته بودند و طرف دیگرش تلویزیون بزرگی بود که حداقل سه دست مبل مشکی رنگ جلویش گذاشته بودند. در کل در لابی از هارمونی رنگ سیاه و سفید استفاده کرده بودند. اکثر دیوارها سفید بود و با رگه‌هایی از مشکی تزئین شده بودند. به سمت پذیرش رفتند. ایمان با استفاده از کامپیوتری که آن‌جا بود، نگاهی به اتاق‌ها کرد و گفت:
    -هممون توی طبقه هفتمیم.
    به حسگر لمسی اشاره کرد و گفت:
    -اثر انگشتتون رو بدید تا فقل اتاق‌ها فعال بشه.
    هر چهار نفرشان این‌کار را کردند. حلما کنار ایمان ایستاد و آرام گفت:
    -اوضاعشون خوبه یا قراره جنگ ببینیم؟
    ایمان هم آرام گفت:
    -من روی جنگ شرط می‌بندم.
    حلما آرام خندید. شلوار جینی به همراه یک پیراهن دکمه‌ای بر تن کرده‌بود. موقع راه رفتن صدای برخورد پاشنه‌هایش با سطح زمین منعکس می‌شد. به سمت آسانسورها حرکت کردند. سه آسانسور در آن‌جا بود که فقط یکیشان در طبقه همکف ایستاده بود. وارد آسانسور شدند. حلما بر خلاف بقیه اعضای خانواده که زندگیشان پر از هیجان بود؛ ترجیج می‌داد که زندگی آرامی داشته باشد. در دانشگاه زبان اسپانیایی خوانده بود و با آمدن سرمربی اسپانیایی برای تیم ملی بانوان به کادر فنی تیم ملی پیوست. به واسطه اردوهای تیم ملی از بقیه اعضای خانواده بیشتر با آتنا در تماس بود. پدر مادرهایشان در دوران بازنشستگی انتخاب کردند که به یکی از روستاهای به نسبت بکر گیلان نقل مکان کنند. مزرعه بزرگی را در آنجا خریدند و سه خانه بزرگ با تمام امکانات در آن‌جا ساختند و به دور از زندگی شهری سال‌ها بود که در آن مزرعه زندگی می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    در آسانسور باز شد. دیزاین راهرو این طبقه هم با همان رنگ‌های لابی پایین بود؛ با این تفاوت که نسبت رنگ‌ها تقریبا مساوی شده بود. هفت اتاق در این طبقه وجود داشت که دوتا دوتا کنار هم بودند و تا دوتای بعدی فاصله به نسبت زیادی داشتند. آسانسورها در ضلع شرقی قرار داشتند و در ظلع غربی راهرو، راه‌پله‌ای برای خروج اضطراری وجود داشت. اتاق آرین و ثنا نزدیک‌ترین اتاق به آسانسور بود. هر چهار نفرشان منتظر بودند تا یک نفر اقدامی بکند. نور خورشید از پنچره‌های راه‌پله به داخل لابی می‌آمد و تمام لابی را روشن کرده بود. حلما نگاهی به پنجره‌ها انداخت و گفت:
    -آتنا قراره از این‌جا متنفر بشه!
    ایمان هم که با دیدن این حجم از نور آفتاب، یاد نفرت آتنا از آفتاب افتاده بود، با طعنه گفت:
    -اون همین الانشم از این‌جا متنفره، حتی با این‌که این آفتاب رو هنوز ندیده!
    در میان حرف‌های ایمان و حلما سکوت آرین و ثنا در ذوق می‌زد. انگار تازه به یاد آورده بودند که چقدر دل‌تنگ یک‌دیگرند. ثنا که از نگاه‌های زیرچشمی آرین به خود ذله شده بود ملتمسانه به حلما نگاه کرد. حلما نفس عمیقی کشید و کنار ثنا رفت و دستش را دور بازوی او حلقه کرد. به ایمان با چشم اشاره‌ای زد و گفت:
    -ما می‌ریم اتاق من و آتنا رو ببینیم. شما هم هر چه سریع‌تر وسایلمون رو بیارید.
    این را گفت و به همراه ثنا به سمت اتاقش رفت. با بسته شدن درب اتاق، آرین دستی بر روی صورتش کشید و با کلافگی گفت:
    -من تو این وضعیت دیوونه می‌شم!
    به سمت اتاقش حرکت کرد و زیرلب زمزمه کرد:
    -دیوونه می‌شم!
    با اثر انگشت درب اتاق را باز کرد و وارد شد. ایمان پوفی کشید و همراهش به اتاق رفت. آرین چندبار نفس عمیق کشید تا آرام شود، اما باز هم نمی‌توانست بر خودش مسلط شود. به ایمان نگاه کرد و گفت:
    -چی‌کارش کردم که من رو لایق این شکنجه‌ها می‌دونه؟ من‌که از گل کم‌تر نگفتم بهش، چرا این کار رو باهام می‌کنه؟
    ایمان نمی‌دانست چه بگوید. حال آرین آنقدر خراب بود که هیچ حرفی نمی‌توانست او را آرام کند. او همسرش را می‌خواست. همسری که شش ماه بود خودش را از آرین دریغ می‌کرد. در اتاق دیگر ثنا بر روی کاناپه نشسته بود و غرق در فکر بود. حلما اما نمی‌توانست بر روی کنجکاویش سرپوش بگذارد.
    اتاق از چیزی که فکر می‌کرد بسیار بزرگ‌تر بود. یک سوئیت تقریباً بزرگ که دو اتاق خواب داشت. چند قدمی جلو رفت. اتاق‌ها با یک راهرو از سالن جدا می‌شدند و روبه‌روی یک‌دیگر بودند. سرویس های بهداشتی در بین این دو اتاق و در انتهای راهرو قرار داشت. در سالن یک تلویزیون بزرگ و یک دست مبل راحتی خاکستری رنگ، روبه‌رویش بود. رنگ دیوارها و پرده‌های پنجره بزرگ سوئیت ترکیبی از رنگ‌های کرم و طوسی بود. در ضلع دیگر، آشپزخانه کوچکی با کابینت‌هایی به رنگ آبی روشن بود. در اتاق غذاساز نبود اما حضور ماکروویو برای گرم کردن غذا‌ها کافی بود. همینطور چای‌ساز و قهوه‌جوش باعث می‌شد که مشکلی ایجاد نشود. یخچال نسبتا بزرگی هم در گوشه‌ای از آشپزخانه گذاشته بودند.به سمت اتاق ها رفت. یکی از آن‌ها با دیزاین آبی مشکی بود و آن یکی صورتی و سفید. کاملا برای حلما و آتنا مناسب بود. می‌توانستند رنگ دیوارها را با دستگاه تنظیم رنگ تغییر بدهند، اما رنگ اتاق‌ها و وسایلش دقیقا همان چیزی بود که انتظارش را داشتند. پس از آن‌که بررسی سوئیت تمام شد به نزد ثنا رفت که در خودش کز کرده‌بود. آن‌قدر مغرور بود که گریه نکند اما قلبش درد می‌کرد. آهی کشید و به حلما گفت:
    -من باید چی‌کار کنم؟
    حلما روبه‌رویش بر روی میز نشست و گفت:
    -باید باهاش حرف بزنی!
    ثنا پوزخندی زد:
    -ما خیلی وقته از اون مرحله گذشتیم!
    حلما ابرویی بالا انداخت. صحبت کردن با ثنا بیهوده بود. بر روی دور لجبازی افتاده بود و می‌خواست زندگیش را دودستی نابود کند. تنها امید حلما برای بهبود روابط آرین و ثنا، بازگشت آتنا بود. آتنا توان این را داشت که میانجی‌گری کند و دیوانه بازی را به اتمام برساند. اما این‌که آتنا خود مایل به انجام این کار بود یانه؟ هیچ‌کس نمی‌دانست.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا