***
- بعد از پونزده سال داری میری ایران!
تانیا لبخند مصنوعی زد:
- من حتی یک سال هم اونجا نبودم!
به هواپیمای خصوصی هولدینگ نگاه کرد. نام قائم مقامی بر روی بدنه هواپیما نقش بسته بود. ایرلاین قائم مقامی در رقابت تنگاتنگی با ایرلاین قطر بود. شرکت اصلی هواپیمایی، از تولید هواپیماها تا مراکز فروش بلیط و دفاتر تورها همهشان در ایران بود و صدها نفر در بخشهای مختلف این ایرلاین مشغول به کار بودند. امیر کنارش ایستاده بود و او را همراهی میکرد. زیاد طول نکشید که وارد هواپیما شدند. داخل هواپیما شبیه به هتلهای لوکس بود. در کل آن سالن فقط چهار صندلی بود که دو به دو روبهروی هم بودند؛ قرار داشت. پوشش صندلیها کرم رنگ بود و با رنگ سفید شیری که طراحی داخلی هواپیما داشت؛ هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. همراه امیر روبهروی هم در کنار پنجره نشستند. هواپیما تیکاف کرد. در حالی که از پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت:
- همه میدونن ما پولداریم! یکی از پولدارترین خانوادههای جهان! اما هیچکس نمیدونه ما چقدر پول داریم! هیچکس نمیدونه ما پول رو از کجا آوردیم!
امیر نگاهش کرد، لبخند مرموزی زد:
- ما تاجریم پولمون رو از تجارت در میآریم.
تانیا هنوزهم بیرون را نگاه می کرد:
-آره تاجریم!
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس کرد. ادامه داد:
- بزرگترین تاجرهای دنیا!
برگشت و امیر را نگاه کرد:
- اگه توی سایه بودیم کارامون خیلی بهتر پیش میرفت.
امیر بدون اینکه تغییری در حالتش دهد؛ گفت:
- کدوم کارها؟
تانیا لبخند کجی زد و چیزی نگفت. چند ثانیهای سکوت کردند. تانیا نگاهی به موهای بلند امیر که کمی کوتاه تر از شانههایش بود؛ کرد. امیر نگاهش به بیرون از هواپیما بود اما سنگینی نگاه تانیا را احساس میکرد. تانیا نفس عمیقی کشید:
- میدونی که برگشتن من چه عواقبی داره دیگه؟
امیر پوزخندی زد:
- چه عواقبی؟
تانیا نگاهش را به بیرون دوخت. امیر خوب میدانست که تانیا در چه مورد صحبت میکند اما میخواست از زبان خودش بشنود. تانیا نفس عمیقی کشید:
- برگشتن من به معنی واقعی کلمه باعث جنگ میشه!
امیر ابرویی بالا انداخت:
- منظورت چیه؟
تانیا دستی به روی صورتش کشید. آنقدر در دانشگاه درس خوانده بود تا بداند انتقال قدرت یک شرکت به شخص دیگر، چه عواقبی دارد. به امیر نگاه کرد:
- همینمون مونده که چند نفر تو تهران با اسلحه بیوفتن دنبالمون!
امیر پوزخندی زد. امکان نداشت کسی جرئت کند با اسلحه به آنها حمله کند تا قدرت را از دستشان بگیرد. هادود قبلی از این اطمینان حاصل پیدا کرده بود.
حمله مسلحانه آن هم در تهران، امر بعیدی بود که احتمالش نزدیک به صفر بود. هادود قبلی هرچند مستبد بود، اما این استبدادش جلوی هرگونه تهدید را میگرفت. به تانیا نگاه کرد. با اطمینان گفت:
- خیالت راحت نمیافته! هیچکس همچین جرئتی نداره!
تانیا هم پوزخند زد:
- اینکه این اتفاق تا الان نیوفتاده به این معنی نیست که قراره نیست از این به بعد هم بیوفته!
به پشتی صندلی تکیه داد. برعکس امیر او اصلا خوشبین نبود. احتمال چنین اتفاقی آن هم در زمان انتقال قدرت بسیار زیاد بود. ضعف استحکامات و محافظتها در چند روز اول انتقال قدرت، امری اجتناب ناپذیر بود و تانیا سعی داشت این را به امیر هشدار دهد. امیراما نمیخواست که کسی به او بگوید که در کارش چه باید بکند. او سالها بود که کارش را به نحو احسن انجام میداد و هیچکس هم برایش تعیین تکلیف نمیکرد. سری تکان داد و بحث را عوض کرد:
- چرا موهات نصف صورتت رو پوشونده؟
تانیا نگاهش کرد. نیمه چپ صورتش را با موهایش پوشانده بود. چند ثانیه خیره ماند و سپس رویش را برگرداند. امیر سوالی را که این دو روز ذهنش را مشغول کرده بود؛ پرسید:
- چرا عملش نمیکنی؟ الان قرن بیستویکه! توی پیشرفته ترین کشور جهان زندگی میکنی! چرا سوختگی که نصف صورت رو پوشونده رو پاک نمیکنی؟
تانیا به امیر نگاه کرد. اصلا دوست نداشت در این مورد صحبت کند. با جدیت تمام گفت:
- این یادگاری اون شبه! تا آخر عمرم باید یادم بمونه خانوادم باهام چیکار کردن!
امیر هم میخواست دلیل اینکارش را، هرطور که شده بفهمد. با جدیت پرسید:
- پس چرا با موهات میپوشونی؟
تانیا پوزخندی زد. از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
- لازم نیست دیگران این رو بدونن!
- بعد از پونزده سال داری میری ایران!
تانیا لبخند مصنوعی زد:
- من حتی یک سال هم اونجا نبودم!
به هواپیمای خصوصی هولدینگ نگاه کرد. نام قائم مقامی بر روی بدنه هواپیما نقش بسته بود. ایرلاین قائم مقامی در رقابت تنگاتنگی با ایرلاین قطر بود. شرکت اصلی هواپیمایی، از تولید هواپیماها تا مراکز فروش بلیط و دفاتر تورها همهشان در ایران بود و صدها نفر در بخشهای مختلف این ایرلاین مشغول به کار بودند. امیر کنارش ایستاده بود و او را همراهی میکرد. زیاد طول نکشید که وارد هواپیما شدند. داخل هواپیما شبیه به هتلهای لوکس بود. در کل آن سالن فقط چهار صندلی بود که دو به دو روبهروی هم بودند؛ قرار داشت. پوشش صندلیها کرم رنگ بود و با رنگ سفید شیری که طراحی داخلی هواپیما داشت؛ هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. همراه امیر روبهروی هم در کنار پنجره نشستند. هواپیما تیکاف کرد. در حالی که از پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت:
- همه میدونن ما پولداریم! یکی از پولدارترین خانوادههای جهان! اما هیچکس نمیدونه ما چقدر پول داریم! هیچکس نمیدونه ما پول رو از کجا آوردیم!
امیر نگاهش کرد، لبخند مرموزی زد:
- ما تاجریم پولمون رو از تجارت در میآریم.
تانیا هنوزهم بیرون را نگاه می کرد:
-آره تاجریم!
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس کرد. ادامه داد:
- بزرگترین تاجرهای دنیا!
برگشت و امیر را نگاه کرد:
- اگه توی سایه بودیم کارامون خیلی بهتر پیش میرفت.
امیر بدون اینکه تغییری در حالتش دهد؛ گفت:
- کدوم کارها؟
تانیا لبخند کجی زد و چیزی نگفت. چند ثانیهای سکوت کردند. تانیا نگاهی به موهای بلند امیر که کمی کوتاه تر از شانههایش بود؛ کرد. امیر نگاهش به بیرون از هواپیما بود اما سنگینی نگاه تانیا را احساس میکرد. تانیا نفس عمیقی کشید:
- میدونی که برگشتن من چه عواقبی داره دیگه؟
امیر پوزخندی زد:
- چه عواقبی؟
تانیا نگاهش را به بیرون دوخت. امیر خوب میدانست که تانیا در چه مورد صحبت میکند اما میخواست از زبان خودش بشنود. تانیا نفس عمیقی کشید:
- برگشتن من به معنی واقعی کلمه باعث جنگ میشه!
امیر ابرویی بالا انداخت:
- منظورت چیه؟
تانیا دستی به روی صورتش کشید. آنقدر در دانشگاه درس خوانده بود تا بداند انتقال قدرت یک شرکت به شخص دیگر، چه عواقبی دارد. به امیر نگاه کرد:
- همینمون مونده که چند نفر تو تهران با اسلحه بیوفتن دنبالمون!
امیر پوزخندی زد. امکان نداشت کسی جرئت کند با اسلحه به آنها حمله کند تا قدرت را از دستشان بگیرد. هادود قبلی از این اطمینان حاصل پیدا کرده بود.
حمله مسلحانه آن هم در تهران، امر بعیدی بود که احتمالش نزدیک به صفر بود. هادود قبلی هرچند مستبد بود، اما این استبدادش جلوی هرگونه تهدید را میگرفت. به تانیا نگاه کرد. با اطمینان گفت:
- خیالت راحت نمیافته! هیچکس همچین جرئتی نداره!
تانیا هم پوزخند زد:
- اینکه این اتفاق تا الان نیوفتاده به این معنی نیست که قراره نیست از این به بعد هم بیوفته!
به پشتی صندلی تکیه داد. برعکس امیر او اصلا خوشبین نبود. احتمال چنین اتفاقی آن هم در زمان انتقال قدرت بسیار زیاد بود. ضعف استحکامات و محافظتها در چند روز اول انتقال قدرت، امری اجتناب ناپذیر بود و تانیا سعی داشت این را به امیر هشدار دهد. امیراما نمیخواست که کسی به او بگوید که در کارش چه باید بکند. او سالها بود که کارش را به نحو احسن انجام میداد و هیچکس هم برایش تعیین تکلیف نمیکرد. سری تکان داد و بحث را عوض کرد:
- چرا موهات نصف صورتت رو پوشونده؟
تانیا نگاهش کرد. نیمه چپ صورتش را با موهایش پوشانده بود. چند ثانیه خیره ماند و سپس رویش را برگرداند. امیر سوالی را که این دو روز ذهنش را مشغول کرده بود؛ پرسید:
- چرا عملش نمیکنی؟ الان قرن بیستویکه! توی پیشرفته ترین کشور جهان زندگی میکنی! چرا سوختگی که نصف صورت رو پوشونده رو پاک نمیکنی؟
تانیا به امیر نگاه کرد. اصلا دوست نداشت در این مورد صحبت کند. با جدیت تمام گفت:
- این یادگاری اون شبه! تا آخر عمرم باید یادم بمونه خانوادم باهام چیکار کردن!
امیر هم میخواست دلیل اینکارش را، هرطور که شده بفهمد. با جدیت پرسید:
- پس چرا با موهات میپوشونی؟
تانیا پوزخندی زد. از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
- لازم نیست دیگران این رو بدونن!
آخرین ویرایش: