- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
با حس دستی رویِ دهنم از خواب پریدم. تا نگاهم به یه مرد با صورت پوشیده افتاد از ته دل جیغ زدم؛ اما صدای جیغم تو حجم دستهاش خفه شد. شروع به دست و پا زدن کردم؛ اما تمام حرکت هام رو مهار میکرد. از جا بلندم کرد، تا رو پا ایستادم خواستم بدوم؛ ولی یقهم رو از پشت کشید و اسلحهش رو به پهلوم فشار داد و با صدای نخراشیدهش گفت:
- بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی پرنسس خانوم، وگرنه مجبورم با این تفنگ جیزت کنم.
آروم از پشت هلم داد و همراهش شروع به راه رفتن کردم. از پیچ و خم پلهها که گذشتیم تا نگاهم به نگاه هایکا و آشوب خورد با صدای بلند شروع به گریه کردم. تا متوجه من شدن شروع به مقاومت کردن و داد میزدن.
- ولش کن ک*ثافت! دست کثیفت رو ازش بکش ع*و*ضی، کاریش نداشته باش.
اما اون بیوجدان من رو روی زانوهام جلوشون نشوند و اسلحه رو رویِ شقیقهم گذاشت. سردیِ لولهی تفنگ باعث شدت گرفتن گریهم شد؛ اما یهو صدام خفه شد اونم وقتی صدای روهان رو شنیدم.
- بَه آیسل خانوم گل گلاب! زندگی به کامه دخترِ گمشده؟
کنارم اومد و پنجههاش رو توی موهام فرو برد و سرم رو به سمت خودش برگردوند. با نفرت بهش زل زدم. تا نگاهم رو متوجه شد، سیلی محکمی بهم زد که با صورت زمین خوردم. صدای فریاد هایکا بلند شد.
- ولش کن ع*و*ضی! بیشرف اگه جرات داری دستهام رو باز کن تا نشونت بدم دست بلند کردن روی دختری که من میخوامش حکمش چیه!
روهان قهقههی بلندی زد و گفت:
- پس آقا هایکای ما عاشق این دختر شده! پس دیگه واجب شد که منم امتحانش کنم ببینم چی داره که باعث شده سردترین پسر دنیا هم دل ببازه.
هایکا و آشوب تا این حرف رو شنیدن غرش بلندی کردن و شروع به تقلا کردن؛ اما موفق نشدن. از صورت زخمیِ افراد روهان معلوم بود که با این که غافلگیرشون کردن؛ ولی هایکا و آشوب مقاومتِ خیلی زیادی کردن، در نهایت هم با این حجم از افراد روهان گیر افتادن.
روهان یقهم رو گرفت و بلندم کرد و توی صورتم غرید:
- کوچولویِ ع*و*ضی، موفق شدی که چند سال من رو گول بزنی. اصلا نفهمیده بودم که تو هنوز زندهای؛ ولی در نهایت بهم خبر رسید که یه دختر بچهی زنده از خونه خارج شده و فهمیدم که اون پدر و مادر عوضیت تونستن تو رو از دید من، یعنی روهان آرمیان مخفی کنن.
تا توهینش رو به پدر و مادرم شنیدم وحشی شدم و با خارج کردن یکی از دستهام به سمتش هجوم بردم. صورتش رو چ*ن*گ زدم و جیغ کشیدم.
- ع*و*ضی تویی آرمیان آشغال، قاتل پست فطرت.
لگد نسبتا محکمی به شکمم زد که م*حکم زمین خوردم و از د*ر*د دستم شروع به ناله کردم. هایکا تا وضع داغون من رو دید، شروع به تقلا کرد. بعد از آزاد شدنش شروع به مقابله با افراد روهان کرد و بعد از زدن چندتاشون با ضربهای که یکی از افراد روهان به جایِ تیرش وارد کرد، دستش شروع به خونریزی کرد و اونها هم از این فرصت استفاده کردن و دوباره گیرش انداختن. فریاد کشید.
- کاری بهش نداشته باش روهان! اگه یه مو از سرش کم شه تیکه تیکهت میکنم!
اما روهان یه لبخند شیطانی زد و کنارش رفت. چونهش رو گرفت و گفت:
- هنوز زیبایی.
دیدم که هایکا از هم پاشید و بیتحرک شد. زمزمه کرد:
- تو... تو چطور...
روهان بین حرفش پرید.
- چطور میدونم؟
یه خندهی بلندی کرد و گفت:
- چون منم اونجا بودم.
هین بلندی کشیدم و یه دستم رو رویِ دهنم گذاشتم. هایکا هیچ حرفی نزد، روهان دستی به صورتش کشید و گفت:
- تو هم درست مثل مادرت زیبایی. من اونجا بودم چون خودم این فکر رو تو سرشون انداختم که خانوادهت رو بکشن. میخواستم فقط پدرت و تو باشید تا مادرت مال من بشه؛ اما مادر احمقت ترجیح داد که جونش رو برای تو بده. مادرت رو نتونستم به دست بیارم؛ ولی پسر قشنگش میتونه جاش رو پر کنه.
ماتم برد. به آشوب نگاه کردم که ناباورانه از این حرف اشک چشمهاش رو پوشونده بود. هایکا وحشی شد و محافظ رو کنار زد و مشت محکمی تو صورت روهان کوبید و داد کشید.
- میکشمت حرومزاده! تک تک استخونهات رو میشکنم بیشرف!
روهان رو پرت کرد و رویِ قفسهی س*ی*نهش نشست و متوالی به صورتش مشت زد. افراد روهان دوباره گیرش انداختن و هایکا هم همینطور در تقلا بود که روهان از جاش بلند شد و اسلحهش رو درآورد. با دیدن اسلحه از ترس دیدن مرگ آشوب یا هایکا شروع به جیغ زدن کردم؛ اما از پشت جلویِ دهنم رو گرفتن و جیغهام رو خفه کردن. روهان آروم اسلحهش رو به سمت هایکا گرفت و شلیک کرد؛ اما شلیکش مصادف شد با آشوب که خودش رو از دستشون نجات داد و خودش رو جلوی هایکا انداخت و تیر بهش خورد. بلند جیغ کشیدم.
- نه...ه!
هایکا تا چشمهاش به آشوب خورد بلند داد زد.
- آشوب داداش نه!
اما روهان ریلکس بود و گفت:
- آخی چه داداش دلسوزی! خب حالا وقتشه که تو هم به داداشت بپیوندی.
و تا خواست به هایکا شلیک کنه یکی از افرادش کنارش دوید و چیزی توی گوشش گفت. روهان سریع اسلحهش رو پایین آورد و به افرادش اشاره کرد و سمت من اومد. تا خواستم حرکت کنم ضربهای به گیجگاهم خورد و تنها چیزی که دیدم نگاه اشکی هایکا و فریادش و چشمهای بستهی آشوب غرق در خ*ون بود.
- بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی پرنسس خانوم، وگرنه مجبورم با این تفنگ جیزت کنم.
آروم از پشت هلم داد و همراهش شروع به راه رفتن کردم. از پیچ و خم پلهها که گذشتیم تا نگاهم به نگاه هایکا و آشوب خورد با صدای بلند شروع به گریه کردم. تا متوجه من شدن شروع به مقاومت کردن و داد میزدن.
- ولش کن ک*ثافت! دست کثیفت رو ازش بکش ع*و*ضی، کاریش نداشته باش.
اما اون بیوجدان من رو روی زانوهام جلوشون نشوند و اسلحه رو رویِ شقیقهم گذاشت. سردیِ لولهی تفنگ باعث شدت گرفتن گریهم شد؛ اما یهو صدام خفه شد اونم وقتی صدای روهان رو شنیدم.
- بَه آیسل خانوم گل گلاب! زندگی به کامه دخترِ گمشده؟
کنارم اومد و پنجههاش رو توی موهام فرو برد و سرم رو به سمت خودش برگردوند. با نفرت بهش زل زدم. تا نگاهم رو متوجه شد، سیلی محکمی بهم زد که با صورت زمین خوردم. صدای فریاد هایکا بلند شد.
- ولش کن ع*و*ضی! بیشرف اگه جرات داری دستهام رو باز کن تا نشونت بدم دست بلند کردن روی دختری که من میخوامش حکمش چیه!
روهان قهقههی بلندی زد و گفت:
- پس آقا هایکای ما عاشق این دختر شده! پس دیگه واجب شد که منم امتحانش کنم ببینم چی داره که باعث شده سردترین پسر دنیا هم دل ببازه.
هایکا و آشوب تا این حرف رو شنیدن غرش بلندی کردن و شروع به تقلا کردن؛ اما موفق نشدن. از صورت زخمیِ افراد روهان معلوم بود که با این که غافلگیرشون کردن؛ ولی هایکا و آشوب مقاومتِ خیلی زیادی کردن، در نهایت هم با این حجم از افراد روهان گیر افتادن.
روهان یقهم رو گرفت و بلندم کرد و توی صورتم غرید:
- کوچولویِ ع*و*ضی، موفق شدی که چند سال من رو گول بزنی. اصلا نفهمیده بودم که تو هنوز زندهای؛ ولی در نهایت بهم خبر رسید که یه دختر بچهی زنده از خونه خارج شده و فهمیدم که اون پدر و مادر عوضیت تونستن تو رو از دید من، یعنی روهان آرمیان مخفی کنن.
تا توهینش رو به پدر و مادرم شنیدم وحشی شدم و با خارج کردن یکی از دستهام به سمتش هجوم بردم. صورتش رو چ*ن*گ زدم و جیغ کشیدم.
- ع*و*ضی تویی آرمیان آشغال، قاتل پست فطرت.
لگد نسبتا محکمی به شکمم زد که م*حکم زمین خوردم و از د*ر*د دستم شروع به ناله کردم. هایکا تا وضع داغون من رو دید، شروع به تقلا کرد. بعد از آزاد شدنش شروع به مقابله با افراد روهان کرد و بعد از زدن چندتاشون با ضربهای که یکی از افراد روهان به جایِ تیرش وارد کرد، دستش شروع به خونریزی کرد و اونها هم از این فرصت استفاده کردن و دوباره گیرش انداختن. فریاد کشید.
- کاری بهش نداشته باش روهان! اگه یه مو از سرش کم شه تیکه تیکهت میکنم!
اما روهان یه لبخند شیطانی زد و کنارش رفت. چونهش رو گرفت و گفت:
- هنوز زیبایی.
دیدم که هایکا از هم پاشید و بیتحرک شد. زمزمه کرد:
- تو... تو چطور...
روهان بین حرفش پرید.
- چطور میدونم؟
یه خندهی بلندی کرد و گفت:
- چون منم اونجا بودم.
هین بلندی کشیدم و یه دستم رو رویِ دهنم گذاشتم. هایکا هیچ حرفی نزد، روهان دستی به صورتش کشید و گفت:
- تو هم درست مثل مادرت زیبایی. من اونجا بودم چون خودم این فکر رو تو سرشون انداختم که خانوادهت رو بکشن. میخواستم فقط پدرت و تو باشید تا مادرت مال من بشه؛ اما مادر احمقت ترجیح داد که جونش رو برای تو بده. مادرت رو نتونستم به دست بیارم؛ ولی پسر قشنگش میتونه جاش رو پر کنه.
ماتم برد. به آشوب نگاه کردم که ناباورانه از این حرف اشک چشمهاش رو پوشونده بود. هایکا وحشی شد و محافظ رو کنار زد و مشت محکمی تو صورت روهان کوبید و داد کشید.
- میکشمت حرومزاده! تک تک استخونهات رو میشکنم بیشرف!
روهان رو پرت کرد و رویِ قفسهی س*ی*نهش نشست و متوالی به صورتش مشت زد. افراد روهان دوباره گیرش انداختن و هایکا هم همینطور در تقلا بود که روهان از جاش بلند شد و اسلحهش رو درآورد. با دیدن اسلحه از ترس دیدن مرگ آشوب یا هایکا شروع به جیغ زدن کردم؛ اما از پشت جلویِ دهنم رو گرفتن و جیغهام رو خفه کردن. روهان آروم اسلحهش رو به سمت هایکا گرفت و شلیک کرد؛ اما شلیکش مصادف شد با آشوب که خودش رو از دستشون نجات داد و خودش رو جلوی هایکا انداخت و تیر بهش خورد. بلند جیغ کشیدم.
- نه...ه!
هایکا تا چشمهاش به آشوب خورد بلند داد زد.
- آشوب داداش نه!
اما روهان ریلکس بود و گفت:
- آخی چه داداش دلسوزی! خب حالا وقتشه که تو هم به داداشت بپیوندی.
و تا خواست به هایکا شلیک کنه یکی از افرادش کنارش دوید و چیزی توی گوشش گفت. روهان سریع اسلحهش رو پایین آورد و به افرادش اشاره کرد و سمت من اومد. تا خواستم حرکت کنم ضربهای به گیجگاهم خورد و تنها چیزی که دیدم نگاه اشکی هایکا و فریادش و چشمهای بستهی آشوب غرق در خ*ون بود.
آخرین ویرایش: