علی اخمی کرد و طلا را از بغلم بیرون کشید.
- کشتی بچه رو. حالا مامان و باباش هیچی نمیگن باید هی اذیّتش کنی؟
دست طلا را به طرف خودم کشیدم که جیغی زد و دستش را پس کشید. با دستان کوچکش به پیراهن علی چنگ انداخت و سرش را در سـ*ـینه او پنهان کرد.
- من که اذیتش نکردم؛ فقط داشتم باهاش بازی میکردم.
علی دستانش را دور طلا پیچید بعد هم برای جلوگیری از خندهاش لبش را جمع کرد و سرش را کنار گوشم آورد.
- نکنه میخوای با بچه خودمون هم همین کارا رو کنی؟
منکه دوباره قصد دستدرازی به طلا را داشتم تا از علی جدایش کنم، دستانم بین راه خشک شدند. بهسمتش چرخیدم و خیره به چشمانش نگاه کردم. چشمهایش هم طرح لبخند داشتند، همچون لبهایش.
نگاهی به جمع انداختم، حواس کسی به ما نبود. لبم را گاز گرفتم و سرم را زیر انداختم.
دست طلا را بلند کرد و روی گونهام کشید بعد هم با صدایی که سعی داشت بچهگانه باشد گفت:
- خاله افرا! شما که اینقد خجالتی نبودی.
احساس میکردم هوا خیلی گرم شده، شاید هم هوا شرجی شده بود. آب دهانم را قورت دادم و دوباره نگاهی بهسمت علی انداختم. طلا با یک حرکت همانطور که در آغـ*ـوش علی بود روی پاهایش ایستاد، عینک علی را از روی چشمهایش برداشت و به دهانش برد.
هنوز درگیری بین علی و طلا به راه بود که رو به جمع گفتم:
- نمیخواید از اون شیرینی خامهای ها که خریدیم بیارین بخوریم؟
تمام سعیم این بود که سرم بهسمت علی نچرخد چون قطعاً با اخمهای درهم رفته و لب گاز گرفتهاش مواجه میشدم.
پدر آرام خندید و رو به مادرم گفت:
- خانم پاشو اون شیرینی رو بردار بیار که چشم افرا دنبالشه.
با بلندشدن و رفتن مادر بهسمت آشپزخانه رو به جمع که با لبخند نگاهمان میکردند، شانههایم را بهسمت بالا بردم و لبخند پهنی زدم.
مادر شیرینی خامهای های چیده شده در ظرف شیرینی خوری را به دست شهاب داد تا بگرداند. همانطور که چشمم دودو میزد، درمقابل اعتراض علی که گفته بود:
- حالا میخوای شام بخوری.
دوتا از گندهترینهایش را برداشتم و در بشقابم گذاشتم. مشغول خوردن شیرینی خامهایهای خوشمزه بودم که ادیب رو به من پرسید:
- مسافرت خوش گذشت افراخانم؟
و همین سوال کافی بود تا من یکساعت تمام با آب و تاب از خاطرات سفرمان و تمام اتفاقاتی که افتاده بود بگویم. آنقدر حرف زدم و حرف زدم که دهانم خشک شد.
بعداز شام مجلس زنانهمردانه شد. مردان در یک قسمت مشغول بازی تختهنرد شدند و زنان هم یک قسمت مشغول عملیات غیبت و تبادل اطلاعات. داشتم به صحبتهای رؤیا دربارهی همسایه جدید و فضولشان گوش میدادم که شاهین صدایم زد:
- افرا! یه لحظه میای؟
تخمههای آفتابگردانی که در مشتم گرفته بودم را درون کاسه ریختم و از جایم بلند شدم. کنار راهپلهها ایستاده بود. بهسمتش رفتم.
- چیزی شده؟
دستش را در جیب شلوارش برد.
- میخوام اینبار قطعی با بابا و عمو درباره مهلا حرف بزنم.
لبخندم وسعت گرفت و دستهایم را به هم کوبیدم.
- اینکه خیلی خوبه.
دستش را از جیبش درآورد و با اشاره به جمع روی بینیاش گذاشت.
- چه خبرته؟ همه رو خبر کردی.
- کشتی بچه رو. حالا مامان و باباش هیچی نمیگن باید هی اذیّتش کنی؟
دست طلا را به طرف خودم کشیدم که جیغی زد و دستش را پس کشید. با دستان کوچکش به پیراهن علی چنگ انداخت و سرش را در سـ*ـینه او پنهان کرد.
- من که اذیتش نکردم؛ فقط داشتم باهاش بازی میکردم.
علی دستانش را دور طلا پیچید بعد هم برای جلوگیری از خندهاش لبش را جمع کرد و سرش را کنار گوشم آورد.
- نکنه میخوای با بچه خودمون هم همین کارا رو کنی؟
منکه دوباره قصد دستدرازی به طلا را داشتم تا از علی جدایش کنم، دستانم بین راه خشک شدند. بهسمتش چرخیدم و خیره به چشمانش نگاه کردم. چشمهایش هم طرح لبخند داشتند، همچون لبهایش.
نگاهی به جمع انداختم، حواس کسی به ما نبود. لبم را گاز گرفتم و سرم را زیر انداختم.
دست طلا را بلند کرد و روی گونهام کشید بعد هم با صدایی که سعی داشت بچهگانه باشد گفت:
- خاله افرا! شما که اینقد خجالتی نبودی.
احساس میکردم هوا خیلی گرم شده، شاید هم هوا شرجی شده بود. آب دهانم را قورت دادم و دوباره نگاهی بهسمت علی انداختم. طلا با یک حرکت همانطور که در آغـ*ـوش علی بود روی پاهایش ایستاد، عینک علی را از روی چشمهایش برداشت و به دهانش برد.
هنوز درگیری بین علی و طلا به راه بود که رو به جمع گفتم:
- نمیخواید از اون شیرینی خامهای ها که خریدیم بیارین بخوریم؟
تمام سعیم این بود که سرم بهسمت علی نچرخد چون قطعاً با اخمهای درهم رفته و لب گاز گرفتهاش مواجه میشدم.
پدر آرام خندید و رو به مادرم گفت:
- خانم پاشو اون شیرینی رو بردار بیار که چشم افرا دنبالشه.
با بلندشدن و رفتن مادر بهسمت آشپزخانه رو به جمع که با لبخند نگاهمان میکردند، شانههایم را بهسمت بالا بردم و لبخند پهنی زدم.
مادر شیرینی خامهای های چیده شده در ظرف شیرینی خوری را به دست شهاب داد تا بگرداند. همانطور که چشمم دودو میزد، درمقابل اعتراض علی که گفته بود:
- حالا میخوای شام بخوری.
دوتا از گندهترینهایش را برداشتم و در بشقابم گذاشتم. مشغول خوردن شیرینی خامهایهای خوشمزه بودم که ادیب رو به من پرسید:
- مسافرت خوش گذشت افراخانم؟
و همین سوال کافی بود تا من یکساعت تمام با آب و تاب از خاطرات سفرمان و تمام اتفاقاتی که افتاده بود بگویم. آنقدر حرف زدم و حرف زدم که دهانم خشک شد.
بعداز شام مجلس زنانهمردانه شد. مردان در یک قسمت مشغول بازی تختهنرد شدند و زنان هم یک قسمت مشغول عملیات غیبت و تبادل اطلاعات. داشتم به صحبتهای رؤیا دربارهی همسایه جدید و فضولشان گوش میدادم که شاهین صدایم زد:
- افرا! یه لحظه میای؟
تخمههای آفتابگردانی که در مشتم گرفته بودم را درون کاسه ریختم و از جایم بلند شدم. کنار راهپلهها ایستاده بود. بهسمتش رفتم.
- چیزی شده؟
دستش را در جیب شلوارش برد.
- میخوام اینبار قطعی با بابا و عمو درباره مهلا حرف بزنم.
لبخندم وسعت گرفت و دستهایم را به هم کوبیدم.
- اینکه خیلی خوبه.
دستش را از جیبش درآورد و با اشاره به جمع روی بینیاش گذاشت.
- چه خبرته؟ همه رو خبر کردی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: