کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
علی اخمی کرد و طلا را از بغلم بیرون کشید.
- کشتی بچه رو. حالا مامان و باباش هیچی نمی‌گن باید هی اذیّتش کنی؟
دست طلا را به‌ طرف خودم کشیدم که جیغی زد و دستش را پس کشید. با دستان کوچکش به پیراهن علی چنگ انداخت و سرش را در سـ*ـینه او پنهان کرد.
- من که اذیتش نکردم؛ فقط داشتم باهاش بازی می‌کردم.
علی دستانش را دور طلا پیچید بعد هم برای جلوگیری از خنده‌اش لبش را جمع کرد و سرش را کنار گوشم آورد.
- نکنه می‌خوای با بچه خودمون هم همین کارا رو کنی؟
منکه دوباره قصد دست‌درازی به طلا را داشتم تا از علی جدایش کنم، دستانم بین راه خشک شدند. به‌سمتش چرخیدم و خیره به چشمانش نگاه کردم. چشم‌هایش هم طرح لبخند داشتند، همچون لب‌هایش.
نگاهی به جمع انداختم، حواس کسی به ما نبود. لبم را گاز گرفتم و سرم را زیر انداختم.
دست طلا را بلند کرد و روی گونه‌ام کشید بعد هم با صدایی که سعی داشت بچه‌گانه باشد گفت:
- خاله افرا! شما که اینقد خجالتی نبودی.
احساس می‌کردم هوا خیلی گرم شده، شاید هم هوا شرجی شده بود. آب دهانم را قورت دادم و دوباره نگاهی به‌سمت علی انداختم. طلا با یک حرکت همان‌طور که در آغـ*ـوش علی بود روی پاهایش ایستاد، عینک علی را از روی چشم‌هایش برداشت و به دهانش برد.
هنوز درگیری بین علی و طلا به‌ راه‌ بود که رو به جمع گفتم:
- نمی‌خواید از اون شیرینی خامه‌ای ها که خریدیم بیارین بخوریم؟
تمام سعیم این بود که سرم به‌سمت علی نچرخد چون قطعاً با اخم‌های درهم رفته و لب گاز گرفته‌اش مواجه می‌شدم.
پدر آرام خندید و رو به مادرم گفت:
- خانم پاشو اون شیرینی رو بردار بیار که چشم افرا دنبالشه.
با بلندشدن و رفتن مادر به‌سمت آشپزخانه رو به جمع که با لبخند نگاهمان می‌کردند، شانه‌هایم را به‌سمت بالا بردم و لبخند پهنی زدم.
مادر شیرینی خامه‌ای های چیده شده در ظرف شیرینی خوری را به دست شهاب داد تا بگرداند. همان‌طور که چشمم دودو می‌زد، درمقابل اعتراض علی که گفته بود:
- حالا می‌خوای شام بخوری.
دوتا از گنده‌ترین‌هایش را برداشتم و در بشقابم گذاشتم. مشغول خوردن شیرینی خامه‌ای‌های خوشمزه بودم که ادیب رو به من پرسید:
- مسافرت خوش گذشت افراخانم؟
و همین سوال کافی بود تا من یک‌ساعت تمام با آب و تاب از خاطرات سفرمان و تمام اتفاقاتی که افتاده بود بگویم. آنقدر حرف زدم و حرف زدم که دهانم خشک شد.
بعداز شام مجلس زنانه‌مردانه شد. مردان در یک قسمت مشغول بازی تخته‌نرد شدند و زنان هم یک قسمت مشغول عملیات غیبت و تبادل اطلاعات. داشتم به صحبت‌های رؤیا درباره‌ی همسایه جدید و فضولشان گوش می‌دادم که شاهین صدایم زد:
- افرا! یه لحظه میای؟
تخمه‌های آفتابگردانی که در مشتم گرفته بودم را درون کاسه ریختم و از جایم بلند شدم. کنار راه‌پله‌ها ایستاده بود. به‌سمتش رفتم.
- چیزی شده؟
دستش را در جیب شلوارش برد.
- می‌خوام اینبار قطعی با بابا و عمو درباره مهلا حرف بزنم.
لبخندم وسعت گرفت و دست‌هایم را به هم کوبیدم.
- اینکه خیلی خوبه.
دستش را از جیبش درآورد و با اشاره به جمع روی بینی‌اش گذاشت.

- چه خبرته؟ همه رو خبر کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بی‌توجّه به تذکرش ادامه دادم:
    - توروخدا بیا همین امشب بگو که همه هستن. می‌خوام ببینم چی میشه.
    یکی از ابروهایش را بالا برد.
    - فضولیت گل کرده نه؟
    - چه‌جورم.
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به‌طرف جمع برگرداندم.
    - برو خودت بگو.
    به‌سمتش چرخیدم و شانه‌ام را تکانی دادم تا دستش را بردارد.
    - مگه من می‌خوام زن بگیرم که برم بگم؟
    - باید مقدمه‌ چینی کنم الکی که نمیشه.
    دستم را تکانی دادم.
    - برو بابا مقدمه‌ چینی چیه دیگه؟ میری میگی« من مهلا رو می‌خوام» اوناهم میرن خاستگاری واست.
    دهنش را کج کرد و ادایم را در آورد.
    - میری میگی مهلا رو می‌خوام.
    بعد هم با لحن جدی ادامه داد:
    - به همین کشکی نه؟
    راهم را به‌سمت جمع کج کردم.
    - به‌من‌چه، این دیگه مشکل خودته.
    دستم را کشید.
    - حالا کجا میری؟ کارت داشتم.
    برگشتم.
    - خب بگو؟
    - لباس مهلا چی شد؟ آمادش کردی؟
    دستم را به پیشانی‌ام کوبیدم.
    - پاک یادم رفته بود، خوب شد یادم آوردی. فردا مهلا رو بیار خونمون تا درستش کنم بدم تحویلش.
    - نمیاد بابا.
    ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
    - وا، چرا؟
    هنوز جوابم را نداده بود که علی صدایم زد:
    - افرا! بیا وسایلت رو جمع کن می‌خوایم کم‌کم بریم.
    لبم آویزان شد و آمدم اعتراض کنم که با دیدن ساعت که دوازده‌و‌نیم نیمه‌شب را نشان می‌داد، دهنم بسته ماند. علی فردا صبح باید به سرکار می‌رفت.
    بی‌توجه به ادامه صحبت‌هایم با شاهین، به سمت مانتو و کیفم رفتم و با خداحافظی از همگی که یک‌ساعتی طول کشید و تا دم‌درحیاط هم هنوز ادامه داشت به‌سمت خانه خودمان راه افتادیم.
    ***
    با اخم خیره به علی که بی‌توجّه به من مشغول تعویض لباس‌هایش بود نگاه می‌کردم که به‌سمتم چرخید.
    - چیه؟
    همان‌طور که با دستم محکم لبه‌های کمد را گرفته بودم، سرم را به طرف دیوار چرخاندم.
    - هیچی.
    به سمت تخت رفت و زیر پتو خزید.
    - خوبه پس.
    هاج و واج نگاهش می‌کردم. یعنی می‌خواست مرا همینجا بالای کمد رها کند و راحت بخوابد؟
    - علی؟
    او که پشتش به من بود به طرفم چرخید.
    - چیه؟
    سعی کردم مظلوم‌ترین قیافه ممکن را به خودم بگیرم.
    - بیارم پایین. من‌که گفتم غلط کردم، ببخشید.
    سرجایش نشست و چشم‌هایش را ریز کرد.
    - قول تو که به قول نمی‌بره. باز دفعه دیگه که رفتیم خونه بابات همین کارا رو می‌کنی.
    توجیح کردم.
    - خب خونه بابامه.
    از جایش بلند شد و به سمتم آمد.

    - خونه‌ی هرکی می‌خواد باشه. خونه تو این‌جاست، فقط این‌جا حق داری هرکاری که خواستی بکنی. توی خونه بابات تو فقط مهمونی. اینارو کی می‌خوای یاد بگیری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    من‌ که قصدم فقط خلاصی از آن وضعیت بود با تکان دادن‌های سرم تأیید کردم.
    - چشم. قول‌قول. حالا بیارم پایین اذیّتم نکن.
    انگشت کوچکش را به‌سمتم بالا گرفت.
    - قول؟
    من حتی می‌ترسیدم دستم را از لبه‌های کمد جداکنم و در انگشت کوچکش گره بزنم. با هر جان‌کندنی بود دستم را به‌سمتش دراز کردم که در حرکتی غافل‌گیرانه دستم را کشید و با جیغ بنفشی در بغلش پرتاب شدم. سریع روی تخت نشاندم.
    - هیس. چه خبرته؟ آبرومون رو بردی نصف شبی.
    دستم را روی دهانم گذاشتم.
    - خب ترسیدم.
    ولی از آن جمله« خب ترسیدم» فقط یک مشت آواهای بی‌معنی به‌گوش خودم و علی رسید. دستم را از جلوی دهنم کنار زد.
    - چی میگی؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -گفتم ترسیدم.
    بعد هم مشتی به سـ*ـینه‌اش کوبیدم و صورتم را برگرداندم.
    - عشق بدی شدی علی. همش منو می‌ترسونی.
    صورتم را به‌سمت خودش چرخاند.
    - آخه تو چی از عشق میدونی فنچ کوچولو؟
    لبم را آویزان کردم.
    - نمی‌دونم؟
    دستش را گرفتم و روی قلبم گذاشتم.
    - پس این برا کی داره میزنه؟
    لبخندی زد.
    - این که بخاطر ترس این‌طوری داره محکم میزنه.
    دستش را کنار زدم.
    - علی! من دارم میگم عاشقتم، تو داری میگی ترس؟
    جلوی پایم زانو زد و درحالی که چشمانش برق شیطنت به خود گرفته بودند، دستم را در دستش گرفت و پرسید:
    - از کی عاشقم شدی؟
    هروقت حرف از عشق می‌آمد چشمانم لبالب پر از اشک می‌شدند، چون می‌دانستم عشق را با بندبند وجود چشیدن چه طعمی دارد!
    - از همون روز اولی که دیدمت. حتی با وجود حلقه تو دستت، حتی با وجود تمام بی‌تفاوتی‌هات من بازم عاشقت شدم و عاشقت موندم.
    روی پلکم را بوسید.
    - چرا من هر چی میگم چشات پر از اشک میشه؟
    با تمام وجودم دستانش را در دستانم گرفتم؛ همچون یک تکه جواهر قیمتی. دستان این مرد برای من همه چیز بود!
    خیره در چشمانش گفتم:
    - کاش تو جای من بودی تا می‌فهمیدی که دوست‌داشتنت، چه کار سخت و طاقت‌فرسایی‌ست. کاش من به جای تو بودم، تا طعم این‌همه دوست داشتن را می‌چشیدم.
    دستانم را که محکم دور دستانش گره کرده بودم، همراه با دستان خودش بالا آورد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی انگشتانم نشاند.
    - نمی‌خواد جای من باشی، جای خودت باش.
    منظورش را هیچ نمی‌فهمیدم. گیج نگاهش می‌کردم که با جمله بعدی‌اش نسیم‌ بهاری وزیدن گرفت و قلبم را به‌ رقـ*ـص درآورد.
    - چون منم دوست دارم.
    بالآخره محقق شد رویایی که هربار من می‌پرسیدم دوستم داری و او فقط تأیید می‌کرد. اینبار خودش گفته بود، یک« دوستت‌دارم» کامل! از همان‌ها که انتظارش را می‌کشیدم.
    تو فقط بگو دوستت‌دارم، من احساسم را چنان به نگاه‌هایت گره خواهم زد که خورشید هرروز صبح، قربان صدقه دلبری‌های ما برود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۹
    در طول زندگی مشترکمان، علی امشب عهده‌دار درست کردن شام شده بود و من هم به‌ اجبار تکیه به تاج‌ تخت مشغول خواندن رمانی بودم، اما از خواندن رمان فقط ورق زدنش عایدم میشد چون تمام حواسم در پی علی بود و دلم می‌خواست کمی فضولی کنم. دوبار هم برای فضولی و گوشی به دست رفتم تا یواشکی از آشپزی کردنش فیلم بگیرم که با تهدید و اخم مجبور به نشستنم در اتاق کرد تا زمانی که غذا حاضر شود. انگشت اشاره‌ام را با زبانم خیس کردم و ورقی به صفحه کتاب زدم که در اتاق با شتاب باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد. کتاب از دستم افتاد و با چشم‌های گرد شده خیره عمو و پدر شدم که در درگاه اتاق ایستاده بودند. آنقدر چهره‌شان عبوس و عصبانی بود که قلبم از جا کنده شد. دلم گواهی بد می‌داد، آن نگاه‌های غضب‌ناک بدون هیچی نبودند. ملافه روتختی را از روی پایم کنار زدم و از تخت پایین آمدم. علی و شاهین هم پشت‌سر پدر و عمو ایستاده بودند. آب دهانم را قورت دادم.
    - چی شده؟
    پدر بی‌توجه به سوالم به‍‌سمتم آمد و دستم را کشید.
    - زود باش وسایلات رو جمع کن.
    خیره علی شدم که سربه‌زیر هنوز هم کنار در اتاق ایستاده بود. به سختی نگاهم را از علی کندم و روبه پدرم دوباره پرسیدم:
    - چرا بابا؟ چی شده؟
    عمو چشم‌ غره‌ای رفت.
    - معطل چی هستی افرا؟ جمع کن بریم.
    پایم را زمین کوبیدم.
    - جمع کنم برای چی؟ چرا یکی نمیگه اینجا چه خبره؟
    پدرم فریاد کشید:
    - چرا یک‌سال و نیمه زندگیت رو هواست و دم نمی‌زنی؟ می‌خوای به کجا برسی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ این زندگیِ برای خودت ساختی؟
    من‌که زندگی‌ام مشکلی نداشت. از چه چیزی حرف می‌زدند؟
    - چرا این‌جوری می‌گین؟
    پدرم فریاد کشید:
    - چراچرا نکن، فقط وسایلات رو جمع کن. من درستش می‌کنم.
    علی به‌سمت پدر آمد.
    - آقای بهرامی اجازه بدید...
    پدر چنان علی را هل داد که محکم به دیوار خورد. هین بلندی کشیدم و خواستم به‌سمت علی بروم که شاهین جلویم را گرفت.
    - کاری که بابا و عمو گفتن رو انجام بده.
    سعی کردم از سر راهم کنار بزنمش که مچ دستم را محکم گرفت. مشتی به سـ*ـینه‌اش کوبیدم.
    - ولم کن. من جایی نمیام.
    عمو عصبی به‌سمت عقب کشیدم.
    - چی میگی افرا؟ مگه تو کس‌و‌کار نداری که هربلایی دلشون بخواد سرت بیارن؟
    هاج‌ و‌ واج به عمو چشم دوختم. کدام بلا؟
    علی دوباره به حرف آمد:
    - مگه من افرا رو چیکار کردم؟
    یک‌لحظه دلم برای مظلومیتش سوخت.
    پدر سرش فریاد کشید.
    - بگو چیکار نکردی. دخترم رو افسرده کردی، کردیش یکی لنگه خودت. من دخترم رو می‌برم تا آخر ماه طلاقشم ازت می‌گیرم. توهم برو باهمون مرده‌ای که هنوزم با وجود افرا براش سالگرد می‌گیری زندگی کن.

    حالا فهمیدم قضیه از کجا آب می‌خورد‌؛ پس دردشان سالگرد گرفتن برای ساره خدابیامرز بود. از کجا فهمیده بودند که ما برای ساره سالگرد گرفته‌ایم؟ جز خانواده علی و ساره که کسی در مراسممان حضور نداشت. ما فقط یک زیارت عاشورا سرقبر ساره گرفتیم همراه با یک پذیرایی مختصر. من خودم به علی اجازه داده بودم برای ساره سالگرد بگیرد. مگر یک سالگرد گرفتن چه چیزی از زندگی‌مان کم می‌کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    حتی روزانه سرمزار ساره رفتن های علی، شده بود هفته‌ای یکبار و گاهی اوقات هم چندهفته یک‌بار می‌رفت؛ آن هم هردو با هم می‌رفتیم، تا زمانی هم که آنجا بودیم دیگر همچون گذشته گریه و بی‌تابی نمی‌کرد. فاتحه‌ای می‌خواندیم، ظرفی خرما خیرات می‌کردیم و برمی‌گشتیم؛ علی بدون اطلاع من هیچ‌کاری نمی‌کرد. از بعداز مسافرتمان زندگی‌مان یک شبه سروسامان گرفته بود و درکنار هم یک زندگی آرام و بی‌دغدغه داشتیم.
    علی دوباره قصد صحبت کردن داشت که شاهین به دیوار کوباندش و مشتی به چانه‌اش زد. جیغی کشیدم و اشک ریزان به سمتشان دویدم؛ انگار شاهین آن مشت را به قلب و روح من کوبیده بود. شاهین را کنار زدم و کنار علی که سُر خورده و روی زمین نشسته بود زانو زدم، دستم را روی خون کنار لبش کشیدم.
    - علی عزیزم بمیرم الهی!
    لبخند بی‌جانی زد.
    - طوریم نشد.
    دیگر نتوانستم تحمل کنم بلندشدم و سر شاهین فریاد کشیدم:
    - به چه حقی زدیش؟ تو کی هستی که به خودت اجازه میدی رو شوهر من دست بلند کنی؟
    پوزخندی زد.
    - شوهر؟ افرا فک نکن من خرم، من همه‌چیز رو به بابا و عمو گفتم.
    با تمام توانم به عقب هلش دادم و جیغ کشیدم.
    - چی رو گفتی هان؟ چی؟
    او هم عصبی دستم را کنار زد.
    - اینکه هیچی بین تو و علی نیست.
    مات سرجایم ماندم، شاهین گند زده بود، شاهین زندگی‌ام را به‌باد داده بود.
    اشک کل صورتم را خیس کرده بود؛ به سمت شاهین حمله کردم و با تمام توانم به او مشت و لگد می‌کوبیدم. جایی که غرور مرد مَن را می‌کشت، من از حیوان درنده هم وحشی‌تر می‌شدم. علی نمی‌خواست بی‌احترامی کند وگرنه اوهم مثل شاهین می‌توانست حرمت شکنی کند و تلافی مشتش را در بیاورد. اما من نمی‌توانستم همچون او ساکت باشم. چنگی به صورت شاهین کشیدم که دادش بلند شد. با تمام توانم جیغ کشیدم.
    - خدا لعنتت کنه عوضی... خدا ازت نگذره!
    پدر و عمو به سمتم آمدند و قصد مهار کردن من که هنوز لگد به سمت شاهین می‌پراندم را داشتند.
    پدر محکم دستم را به سمت عقب کشید.
    - چیه زنجیر پاره کردی افرا؟ حداقل برا یکی بمیر که برات تب کنه.
    آرام زمزمه کردم:
    - شاهین دروغ میگه بابا، بخدا شاهین داره دروغ میگه.
    عمو کلافه چرخی در اتاق زد.
    - بس کن افرا؛ فکر کردی همه‌چیز رو پنهون کنی کار درستی کردی؟ بهت میگن زن زندگی؟ یک‌سال‌ونیم به کجا رسیدی که حالا بخوای برسی؟
    روی زمین نشستم و بی‌توجه به صحبت‌های عمو، حرف‌های خودم را زیرلب تکرار می‌کردم:
    - شاهین دروغ میگه... من هیجا نمیام.
    پدر زیربغلم را گرفت و بلندم کرد.
    - به زور می‌برمت؛ مگه دست خودته؟
    تقلا کردم تا دستم را آزاد کنم اما فایده‌ای نداشت، داد زدم:
    - نمیام... من هیجا نمیام.
    پدر دستم را به دست شاهین داد.
    - شاهین اینو ببرش پایین.
    سعی کردم خودم را از بند شاهین که محکم گرفته بودم خلاص کنم.

    - دست به من نزن عوضی؛ ولم کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستم را به‌سمت علی که چشم‌هایش پر از اشک شده بودند دراز کردم.
    - علی توروخدا نذار منو ببرن. توروخدا!
    سریع از جایش بلند شد و به‌سمتمان آمد که شاهین من را پشت‌سرش پنهان کرد و جلویم ایستاد.
    - یه قدم دیگه جلو بیای من میدونم و تو.
    علی دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد:
    - زنمه.
    من هنوز هم درحال کشتی گرفتن با شاهین بودم که علی دستم را کشید.
    - نمی‌ذارم ببریش.
    پدر و عمو به‌سمت علی رفتند و قصد جدا کردن او از من را داشتند. عمو دستش را دور کمر علی حلقه کرد و به عقب کشیدش.
    - حالا یادت افتاده که زنته؟ افرا دم نمی‌زد تو باید بهش ظلم می‌کردی؟
    خدایا چرا هرچه من می‌گفتم آن‌ها حرف خودشان را می‌زدند. کدام ظلم؟ بخدا علی ظلمی درحق من نکرده بود با چه زبانی باید می‌گفتم تا باور کنند.
    پدر رودرروی علی ایستاد و سـ*ـینه سپر کرد.
    - مقصر تو نیستی، مقصر منم که کم گذاشتم تو تربیت این دختر، مقصر ماییم که واسه افرا اندازه بال یه پشه هم ارزش نداریم که یک‌سال‌ونیمه به خانوادش هیچی نگفته و سرپوش گذاشته روی کارای تو.
    دستش را به سـ*ـینه‌اش کوبید و بعد هم انگشتش را به‌سمت آسمان بلند کرد.
    - به‌ خدای احد و واحد اگه من می‌دونستم تو این خونه چه خبره اول از همه گردن تو رو می‌شکستم بعد قلم پای این دخترو خورد می‌کردم.
    ازبس تقلا و گریه کرده بودم به نفس‌نفس افتاده بودم. آنقدر پدر، عمو و شاهین حرف بار علی کردند و هرچه وصله‌ی ناجور بود به او چسباندند که دیگر از جواب دادن کم آوردم. گلویم خراشیده بود و توانی برای مقابله نداشتم.
    درحالی‌که هق‌هق می‌کردم باز هم از دفاع کردن دست برنداشتم.
    - بابا من خودم انتخاب کردم، خودم خواستم این‌طوری زندگی کنم. بخدا زندگی من هیچ مشکلی نداره.
    پدر چنان دادی سرم کشید که صدایم در گلو خفه شد و بی‌حرکت ماندم.
    - خفه شو دختره‌ی احمق تا نزدم دندونات رو بریزم تو حلقت. همین انتخاب و خواستنت پدر منو درآورده، آبرو واسه من نمونده با دختر شوهر دادنم. دختر شوهر دادم که یه آدم غریبه بلند بشه با چند تا فیلم و عکس از زارزار کردنای این پسر تو شب و نصفه شب وسط قبرستون بیاد به ریش من بخنده؟
    واقعیت نداشت. علی ماه‌ها بود که شب‌ها به قبرستان نمی‌رفت. چه کسی بود که در خفا تیشه برداشته و به ریشه زندگی من می‌زد؟ من که با کسی دشمنی نداشتم.
    با استیصال و بغض صدایش زدم:
    - بابا!
    دستش را بالا برد تا رویم دست بلند کند که عمو جلویش را گرفت.
    - داداش سکته می‌کنی آخرش.
    پدر دستش را از دست عمو بیرون کشید.
    - ولم کن خان داداش. سکته که خوبه، من باید از دست این دختر دق کنم بمیرم.
    شاهین باز خودش را همچون قاشق نشسته وسط انداخت.
    - دور از جونت عمو.

    می‌خواستم لگدی به دهانش بکوبم. همه این آتش‌ها از گور او بلند میشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پدر روی قلبش کوبید. چاره نداشت من و علی را به هم گره بزند و با هم خفه‌مان کند.
    - دلم داره می‌ترکه از دست این دختره‌ی خیره‌سر.
    قدمی به‌سمتم برداشت که ترسیده بازویم را برای جلوگیری از کتک خوردن احتمالی، متمایل صورتم قرار دادم. دستش را روی ران پایش کوبید و چرخی دور خودش زد.
    - سالگر گرفتن برای یه مرده‌ بعد از شیش-هفت‌سال رو کجای دلم بذارم؟ سال قبل که سالگرد نگرفت خیالم راحت بود که درست شده، مرد زندگی شده؛ حالا شاهین باید به من بگه بخاطر سال قبل و سالگرد نگرفتن مـسـ*ـت کرده و جنازش رو رسونیدن بیمارستان؟
    همه این بدبختی‌ها زیر سر شاهین و دهن گشادش بود.
    پدر انگشتش را تهدیدوار به‌سمت شاهین تکان داد.
    - وای به‌حالت شاهین. یه پدری هم از تو دربیارم که دفعه دیگه ادای خرس مهربون رو درنیاری و برای خودشیرینی مسئله به این بزرگی رو پنهون نکنی.
    تابه‌حال در عمرم پدر را با این همه عصبانیت ندیده بودم. قطعا فشارش از هزار هم رد کرده بود که پیشانی‌اش قرمز و رگ‌های دور چشم و گردنش متورم شده بودند.
    پدر دستم را کشید و به‌سمت در اتاق هلم داد که پایم از روی پادری لیز خورد و پهن زمین شدم. علی به‌سمتم خیز برداشت که پدر داد کشید.
    - تو بمون سرجات. برو واسه اون مرده‌ای که هنوز سر مزارش زجّه می‌زنی دلسوزی کن. افرا نیازی به دلسوزی نداره، بیشتر از اینا باید بخوره تا آدم بشه.
    علی باز آمد دفاع کند.
    - آقای بهرامی!
    پدرم دستش را بالا برد.
    - من هیچی نیستم، نه آقای بهرامی نه چیز دیگه‌ای. اگه افرا روی من حساب پدری داشت مارو غریبه نمی‌دونست.
    بعد هم رو به شاهین کرد.
    - ببرش اینو پایین. ازاین‌به‌بعد می‌دونم چیکار کنم، همتون رو آدم می‌کنم.
    علی هم هرچه بارش می‌کردند هیچ نمی‌گفت، جواب نمی‌داد. تنها دفاعش درمقابل حرف‌های آنان این بود که دارند اشتباه می‌کنند. باز فروغ چشمانش رفته بود، باز غرورش شکسته بود، باز مردانگی‌اش زیر سوال رفته بود. او هم کم‌آورد همچون من، سربه‌زیر انداخت.
    - برو افرا.
    چشم‌هایم گرد شدند و بی‌حرکت ماندم. نه من نمی‌رفتم، من یک شب هم بدون علی دوام نمی‌آوردم. سرم را تندتند تکان دادم.
    - نه علی من نمیرم.
    چشمانش را دزدید.
    - برو.
    پدر پوزخندی زد.
    - بفرما افراخانم دیدی؟ هی غرورت رو خورد کن هی شخصیّتت رو کم کن. هی خانوادتو آدم حساب نکن و هیچی بهشون نگو از مسائل زندگیت.
    ***
    در ماشین شاهین نشستم و او به‌سمت خانه حرکت کرد. همچون ابر بهار از چشم‌هایم اشک می‌ریخت. تازه زندگی‌ام سروسامان گرفته بود که خرابش کردند.
    شاهین دستش را روی فرمان کوبید.
    - بسه افرا. این‌قدر زیر گوشم ورور نکن اعصاب ندارم. آخه اون زندگی چی داره که دلت رو بهش خوش کردی؟
    دلم نمی‌خواست با هیچ‌کدامشان حرف بزنم. مخصوصاً شاهین که اگر یک کارد دستم می‌دادند در قلبش فرو می‌کردم. من بدون علی دق می‌کردم. بازهم شخصیّتم را کم کردم، بازهم غرورم را شکستم و با التماس روبه شاهین گفتم.

    - شاهین توروخدا منو برگردون. من بدون علی نمی‌تونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به‌سمتم چرخید و دستش را بلند کرد توی صورتم بزند که در خودم مچاله شدم و دستم را جلوی صورتم گرفتم. دوباره مشتش را روی فرمان کوبید و فریاد کشید:
    - افرا یه کاری نکن که دهنتو پر خون کنما. احمقِ نفهم دوست نداره، نمی‌خوادت می‌فهمی؟
    داد زدم:
    - می‌خواد.
    پوزخندی صداداری زد.
    - اینا همش زاده‌ی افکار تخیلی توئه.
    اشکم را با پشت دستم پاک کردم.
    - زندگی من خوب بود. تازه داشتم طعم خوشبختی رو می‌چشیدم. شما نذاشتین، شما زندگیم رو خراب کردین. علی خودش گفت دوسم داره. شاهین خدا ازت نگذره، الهی خیرنبینی که آتیش‌بیارمعرکه شدی و زندگیم رو از هم پاشیدی.
    او هم سرم فریاد کشید.
    - فقط خفه شو افرا، نمی‌خوام صداتو بشنوم. من نگفتم علی برای ساره مراسم گرفته، بابا و عمو خودشون فهمیدن. منم نمی‌دونم از کجا و چطوری، من فقط مجبور شدم بگم که بینتون هیچی نیست. منم خودم رو مقصر می‌دونستم توی بدبختی تو بخاطر پنهون‌کاریم؛ چون با وجود چیزایی که عمو و بابا می‌گفتن دیگه جایی برای موندن تو، توی اون زندگی نمونده بود. قبول کن که تلاش‌هات الکی بوده و به هیچ‌جا نرسیدی. تا کی می‌خوای عمر و جونیت رو حروم یه آدم احمق کنی؟ هزارتا حرف از بابا و عمو شنیدم. بهم انگ بی‌غیرتی زدن می‌فهمی؟ بسمه توروخدا تو دیگه خفه شو.
    دستم را به سرم گرفتم. بحث و حرف فایده‌ای نداشت. همه چیز از بیخ‌وبن خراب شده بود. یک شبه قصر رویاهایم ویران شده بود و من ندانسته نفرین بر زبانم جاری بود برای کسی که پایه های زندگی‌ام را طوری درهم شکسته بود که درست شدنی درکارش نبود.
    با ورود به خانه انگار به مراسم تشییع جنازه رفته بودم. مادر و زن‌عمو چنان شیون می‌کردند که انگار عزای من برپا شده بود. دلم نمی‌خواست هیچ‌کدامشان را ببینم، از همه‌شان دل‌زده شده بودم. همه‌شان را قاتلانی چاقو به دست می‌دیدم که خوشبختی‌ام را سر بریده‌ بودند. مرا جلوی علی خجالت‌زده کردند با آن‌همه توهین و تحقیری که پدر، عمو و شاهین به‌ ناحق به ریشش بستند، دلم نمی‌خواست چشمم‌ به چشم هیچ‌کدامشان بیوفتد. قبل از اینکه پدر و عمو سر برسند وارد اتاقم شدم و درش را از پشت قفل کردم. با ورودم به اتاقم شروع به جیغ زدن کردم و همه‌چیز را به هم ریختم، هرچیزی که دم دستم می‌آمد به دیوار و زمین و زمان می‌کوبیدم. تا در این خانه بودم زندگی را برایشان جهنم می‌کردم تا عاصی شوند و مرا به خانه‌ام برگرداند. مادر و زن‌عمو با گریه به در می‌کوبیدند و شاهین هم با داد می‌گفت:
    - افرا روانی شده، زنجیر پاره کرده. ولش کنید خودش آدم میشه.
    دو روز تمام روزه‌ی سکوت گرفته بودم، نه غذا می‌خوردم نه از اتاقم خارج میشدم. دلم برای علی تنگ شده بود و از دوری‌اش داشتم جان می‌دادم. شب تا صبح در اتاق قدم‌رو می‌رفتم و اشکم می‌ریختم. شب‌ها عادت داشتم سرم را کنار او روی بالشت بگذارم. من نمی‌توانستم ترک عادت کنم. کاش میشد بعضی از ساعت‌ها را فریز کرد و تا آخر عمر نگهشان داشت تا وقتی که دلت برایشان تنگ شد، سریع بروی سر قفس‌های فریز شده و یکی‌شان را انتخاب کنی و دوباره همان حس را تجربه کنی. کاش میشد تمام لحظاتی که با علی داشتم را جایی برای این روزهای بدشانسی ذخیره می‌کردم تا این‌قدر از دوری‌اش آواره نشوم.
    چند ضربه به در اتاق خورد. طبق معمول محل ندادم که صدای ادیب بلند شد:

    - افرا درو باز کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با شنیدن صدای ادیب به‌سمت در رفتم و بازش کردم. ادیب با همه فرق داشت. با دیدنش اشکم روانه شد و خودم را در آغوشش پرت کردم. دستش را روی موهایم گذاشت.
    - وای دختر کوچولوم رو ببین چه‌جور آب‌غوره می‌گیره.
    باهم وارد اتاق شدیم و در را بست، مرا از خودش جدا کرد و با هر دو دست شانه‌هایم را گرفت.
    - بسه افرا چقد گریه می‌کنی؟ ببین چی به‌ سر خودت آوردی.
    دستم را به چشمم کشیدم، همچون کودکی که پیش پدرش گله می‌کند، با هق‌هق شروع به حرف زدن کردم.
    - به‌زور از علی جدام کردن. بخدا اونجوری که اینا فکر می‌کنن نیس، من رابطم خیلی با علی خوبه. خودم بهش اجازه دادم برای ساره سالگرد بگیره.
    تندتند داشتم تکه‌هایی از کل وقایع پیش آمده را برایش بازو می‌کردم. روی تخت نشاندم و خودش هم کنارم نشست، با لحن تأسف‌باری گفت:
    - توی این قضیه منم مقصرم افرا. خان داداشام به‌روم نمیارن ولی من بانی این وصلت شدم.
    سرم را به نشانه‌ی منفی چندباری تکان دادم.
    - نه بخدا من خوشبختم ادیب. توروخدا بهشون بگو، توروخدا راضیشون کن، بازم کمکم کن.
    بازهم داشتم حرف خودم را می‌زدم. سرش را پایین انداخت.
    - نمی‌تونم بیشتر از این شرمنده خان داداشم بشم.
    همه امیدم به ادیب بود پس دستش را گرفتم و با عجز گفتم:
    - توروخدا ادیب خواهش می‌کنم.
    به چشم‌هایم زل زد.
    - عجله نکن. بذار یه مدّت بگذره ببینیم چی میشه.
    اگر همه‌چیز درست میشد من حاضر بودم صبر کنم ولی پدر از حرفش برنمی‌گشت. قسم خورده بود و محال بود قسمش را بشکند.
    - اگه یه مدّت بگذره درست میشه؟
    از جایش بلند شد.
    - نمی‌دونم.
    دست مراهم گرفت از روی تخت بلند کرد.
    - پاشو بریم پایین باهات حرف دارن.
    خودم را عقب کشیدم.
    - نمیام.
    اخمی کرد.
    - لج نکن. نذار بدتر از این بشه، مگه نمیگی اونا دارن اشتباه می‌کنن؟
    با تکان دادن سرم به نشانه مثبت، حرفش را ادامه داد:
    - پس باید برای خواستت بجنگی، خودت تنهایی. الان همه اون آدمایی که پایین هستن، مقابلت جبهه گرفتن. اگه علی رو می‌خوای، اگه واقعا زندگیت رو دوس داری، اگه حرفات درست باشه و اونا اشتباه کرده باشن پس ثابت کن. اینبار خودت از علی دفاع کن. تا کی می‌خوای قایم بشی اینجا و فرار کنی ازشون؟
    سرم را تکانی دادم. حق با او بود، من باید برای عشقم، برای زندگی‌ام تلاش می‌کردم. اگر هزاربار زمین می‌خوردم، حتی اگر سیلی می‌خوردم باید می‌ایستادم و به آن‌ها ثابت می‌کردم که دارند اشتباه می‌کنند. باهم از اتاق خارج شدیم. خوب می‌دانستند چه کسی را بفرستند تا مرا راضی به رفتن پایین کنند؛ تنها کسی که روی حرفش حرف نمی‌آوردم ادیب بود.
    بدون اینکه به هیچ‌کدامشان نگاهی بیندازم روی مبل تکی نشستم.
    پدر برگه‌ای را روی میز گذاشت.
    - برگه دادگاست.
    با ناباوری برگه را برداشتم و به آن نگاهی انداختم. از طرف من دادخواست طلاق داده بودند. هنوز باورم نمیشد که قضیه این‌همه جدی شده باشد. با اعصابی خراب از جایم بلند شدم و برگه را پاره کردم.
    - چرا جای من تصمیم می‌گیرین؟ من طلاق خواستم؟ من همین الان برمی‌گردم سر زندگیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پدر چنان دادی کشید که شیشه‌های خانه ترک برداشتند.
    - بشین سرجات.
    ناخودآگاه سرجایم نشستم و دیگر صدایم درنیامد.
    - هنوز این‌قدر بی‌صاحب نشدی که بخوای برگردی. می‌شینی سرجات صداتم درنمیاد. همین احمق بازیات و عشق و عاشقی‌هات پدر تو و مارو درآورد. چی شد ته عشق و عاشقیت؟ به کجا رسیدی؟ روز اوّل هم همین‌طور کله شق بازی درآوردی که تهش شد این. من نباید عقلم رو می‌دادم دست تو یه‌الف‌بچه، که دادم؛ ولی دیگه اشتباهم رو تکرار نمی‌کنم. فک نکن با این دیونه‌بازیایی که از خودت درمیاری من دلم برات می‌سوزه، اتفاقا راه‌حل بهتری براش پیدا می‌کنم. امروز که طلاقت رو گرفتی به یک‌ماه نشده شوهرت میدم، اونم به کسی که اهلش باشه، به کسی که مثل علی زن‌مرده و دیونه نباشه، به کسی که قدرت رو بدونه. اون‌وقته که فرق زندگی الانت و اون‌موقعت رو می‌فهمی و عشق و عاشقی از سرت میوفته.
    دیگر تحمل این یکی را نداشتم. قصد داشتند هجده چرخ شوند و هرکدام یکی‌ یک دور با سرعت از رویم سبقت بگیرند. انگار همه با پدر موافق بودند که با اخم و تهدیدکنان به من زل زده بودند. طی یک تصمیم آنی، تنها راه‌حلی که در نظرم می‌آمد خودکشی بود.
    پدر همان‌طور که رگ پیشانی‌اش بیرون زده بود ادامه داد:
    - همون روزی که کیوان اومد خاستگاریت من باید می‌زدم تو دهنت و تورو شوهر می‌دادم به کیوان. اون مردشه نه علی. هنوزم دیر نشده، هنوزم مثل قبل تورو می‌خواد و دوروبر ما می‌پلکه.
    چشم‌هایم از فرط تعجب گرد شدند. من شوهر داشتم، آن‌وقت کیوان هنوز برای به دست آوردن من دور پدر و عمویم می‌پلکید؟ چرا تا‌به‌حال چیزی راجع‌به این موضوع نگفته بودند؟ خدایا داشتم کم می‌آوردم. چه خبر بود؟ ته همه‌ی سرنخ‌ها به من وصل میشد و من هیچ چیزی از ابتدای نخ‌ها نمی‌دانستم. چیزی تا دیوانه شدنم باقی نمانده بود.
    شاهین از جایش بلند شد.
    - عمو خودم نوکر افرا هستم. تا من هستم بره توی خونه‌ی کدوم غریبه‌ای؟ که مثل علی بیچارش کنن؟
    تحملم تمام شد و تصمیم نهایی را گرفتم. من همین امشب خودم را می‌کشتم. شاهین برادرم بود، چه داشت می‌گفت؟ چرا احساس می‌کردم تمام آدم‌های این خانه غریبه شده‌اند و هیچ‌چیزی از هیچ‌کدامشان نمی‌دانم؟ هیچ‌کدامشان را نمی‌شناختم.
    اشک‌هایم شروع به باریدن کردند، اول بی‌صدا بعدهم بلند بلند شروع به گریه کردم. ناتوان شده بودم، همچون بچه گربه‌ی بی‌پناهی که باران حسابی خیسش کرده بود و در گوشه‌ای از خیابان کز کرده بود.
    ازجایم بلندشدم و به‌سمت شاهین رفتم، دستم را بلند کردم و هرچه توان داشتم زیر گوشش خواباندم، بعدهم سرش چنان فریادی کشیدم که تارهای صوتی حنجره‌ام پاره شدند.
    - عوضی خجالت بکش تو جای داداش نداشتم بودی پست فطرت.
    پدر از جایش بلند شد و با اعصابی خراب به‌سمتم آمد.
    - این‌قدر پرو شدی که دست روی پسرعموت بلند می‌کنی؟
    عمو جلویش را گرفت.
    - مرتضی صبرکن.
    پدر با دستش مرا نشان داد.
    - مگه نمی‌بینی چجور دریده شده؟
    عمو پدر را به آرامش دعوت کرد و سعی کرد کارم را توجیح کند.
    - سال قبل شاهین یه کشیده توی گوش افرا خوابوند، امسال افرا تلافیشو درآورد. تو هر خونواده‌ای این اتفاقا میوفته خان داداش. تو آروم باش درست میشه.

    پدر سری تکان داد و« لاالله‌اله‌الله» گویان سرجایش نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا