پست هفتاد و نهم
درآمد نسبتاً خوب و پساندازی که توی این چند سال بابت نمایشگاههای نقاشیم و مدیر برنامگیم جمع شد بود، تونسته بود که برای من یه زندگی معمولیه رو به خوبی رو درست کنه. توی شیراز هم رفته بودم توی خونهی مادربزرگ مادریم که بعد از فوتش برام به یادگار مونده بود، زندگی کردم. خونه به نام عموی مادرم که توی ونکوور زندگی میکرد بود؛ اما چون اصلاً پاشو نمیذاشت توی ایران، کلید خونه رو داده بود به من تا هروقت میرم شیراز ازش استفاده کنم.
دیگه نه از پورشهای که توی تهران داشتم استفاده کردم نه خود اون کاخ چند میلیاردی توی الهیه!
حالا میدیدم که با تمام این اوصاف چقدر راضی و سبک بالم! بیدغدغه با آرامش به کارام میرسیدم و هرروز چیز جدیدی رو در درونم یا حتی آدمای اطرف و بیرونم کشف میکردم! دیگه برنامه ریزی معنایی نداشت، دیگه یخ بودن ظاهری مهم نبود، دیگه شعار دادن بس بود!
نیاز بود که حداقل خودم رو به خودم ثابت کنم! نیاز بود که از اون همه تجملات فاصله بگیرم و خودمو میون مردم خودم حس کنم! باید بین این مردم بود تا بشه دردشون رو حس کرد! پولداری خیلی خوبه اما به تنهایی کافی نیست. آره توی این دنیا پول حرف اول رو میزنه اما میشه با یه زندگی معمولی بهترین و شادترین حال رو داشته باشی. میدونستم اگه باز بخوام برگردم به وضع سابق کافیه لبتر کنم تا توی پول دست و پا بزنم اما نمیخواستم! دیگه پول باد اورده دردی از درد من دوا نمیکنه. خوشحالم نمیکنه. احساس رضایت بهم نمیده، تنها رضایت از زندگی برای من یه لبخند از ته دل برای بچههایی مثل و محمود و فاطمه ست، والسلام!
عینک آفتابی و کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد سالن که شدم دو تا خدمتکار و دیدم که دارن گردگیری میکنن با دیدن من صاف ایستادن سرجاشون و سلام کردن. هردوشون جوون بودن حدود بیست و چهار یا پنج سال. جوابشون رو دادم و رفتم سمت در خروجی با صدای یکیشون برگشتم و نگاهش کردم.
- ببخشید خانوم برای ناهار چی میل دارید؟
- آقای رضایی نگفتن چهچیزی میخوان میل کنن؟
- ازشون پرسیدیم اما گفتن امروز شما ناهارو انتخاب میکنید.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- برای من فرقی نمیکنه. هر چی دوست دارید درست کنید.
چشمی گفت و به ادامهی کارش مشغول شد، منم از خونه بیرون زدم. آفتاب تیز بود برای همین تو حیاط عینکمو گذاشتم روی چشمام و شالمو جلوتر اوردم. به پوستم خیلی حساس بودم چون خیلی زودم میسوخت. چند قدم که رفتم جلوتر دیدم واقعاً امروز آفتاب خیلی تیزه، برای همین برگشتم و سمت خونه رفتم. در و باز کردم و از همونجا با صدای بلندی خدمتکار و صدا کردم. همونکه در مورد غذا ازم پرسیده بود بهسرعت اومد سمتم و گفت:
- جانم خانم؟
- برو توی اتاقم، توی کشوی سوم سمت راست میز آرایش یه کلاه لبهداره سفید هست. برام بیارش.
باز چشمی گفت و بدو سمت اتاق رفت. منم همون جا ایستادم تا برگرده. کلاهو که اورد ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم، نقاب بلندی داشت و نسبتاً جلوی تابش مستقیم آفتاب رو میگرفت.
از کوچه دراومدم و رفتم توی پیاده روی خیابون به قدم زدن مشغول شدم.
یه جورایی دلم برای هوای دود آلود ولی با صفای این شهر شلوغ و پر سروصدا تنگ شده بود.
با اینکه دیگه خیلیا میگفتن تهران دیگه به درد نمیخوره و پر شده از آلودگی اما من هنوزم عاشقانه میپرستیدمش. این پایتخت برای خودش داستانها داره، برای خودش صفایی داره که هیچجای دنیا نظیرش پیدا نمیشه!
طهران قدیم و تهران جدید، هردوشون تاج سر من هستن. با هیچی عوضشون نمیکنم با هیچی!
همینجوری توی فکر بودم و داشتم با لـ*ـذت به اطرافم نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد. از توی کیفم در اوردمش و وقتی که شمارهی محمود رو دیدم بهسرعت جواب دادم:
درآمد نسبتاً خوب و پساندازی که توی این چند سال بابت نمایشگاههای نقاشیم و مدیر برنامگیم جمع شد بود، تونسته بود که برای من یه زندگی معمولیه رو به خوبی رو درست کنه. توی شیراز هم رفته بودم توی خونهی مادربزرگ مادریم که بعد از فوتش برام به یادگار مونده بود، زندگی کردم. خونه به نام عموی مادرم که توی ونکوور زندگی میکرد بود؛ اما چون اصلاً پاشو نمیذاشت توی ایران، کلید خونه رو داده بود به من تا هروقت میرم شیراز ازش استفاده کنم.
دیگه نه از پورشهای که توی تهران داشتم استفاده کردم نه خود اون کاخ چند میلیاردی توی الهیه!
حالا میدیدم که با تمام این اوصاف چقدر راضی و سبک بالم! بیدغدغه با آرامش به کارام میرسیدم و هرروز چیز جدیدی رو در درونم یا حتی آدمای اطرف و بیرونم کشف میکردم! دیگه برنامه ریزی معنایی نداشت، دیگه یخ بودن ظاهری مهم نبود، دیگه شعار دادن بس بود!
نیاز بود که حداقل خودم رو به خودم ثابت کنم! نیاز بود که از اون همه تجملات فاصله بگیرم و خودمو میون مردم خودم حس کنم! باید بین این مردم بود تا بشه دردشون رو حس کرد! پولداری خیلی خوبه اما به تنهایی کافی نیست. آره توی این دنیا پول حرف اول رو میزنه اما میشه با یه زندگی معمولی بهترین و شادترین حال رو داشته باشی. میدونستم اگه باز بخوام برگردم به وضع سابق کافیه لبتر کنم تا توی پول دست و پا بزنم اما نمیخواستم! دیگه پول باد اورده دردی از درد من دوا نمیکنه. خوشحالم نمیکنه. احساس رضایت بهم نمیده، تنها رضایت از زندگی برای من یه لبخند از ته دل برای بچههایی مثل و محمود و فاطمه ست، والسلام!
عینک آفتابی و کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد سالن که شدم دو تا خدمتکار و دیدم که دارن گردگیری میکنن با دیدن من صاف ایستادن سرجاشون و سلام کردن. هردوشون جوون بودن حدود بیست و چهار یا پنج سال. جوابشون رو دادم و رفتم سمت در خروجی با صدای یکیشون برگشتم و نگاهش کردم.
- ببخشید خانوم برای ناهار چی میل دارید؟
- آقای رضایی نگفتن چهچیزی میخوان میل کنن؟
- ازشون پرسیدیم اما گفتن امروز شما ناهارو انتخاب میکنید.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- برای من فرقی نمیکنه. هر چی دوست دارید درست کنید.
چشمی گفت و به ادامهی کارش مشغول شد، منم از خونه بیرون زدم. آفتاب تیز بود برای همین تو حیاط عینکمو گذاشتم روی چشمام و شالمو جلوتر اوردم. به پوستم خیلی حساس بودم چون خیلی زودم میسوخت. چند قدم که رفتم جلوتر دیدم واقعاً امروز آفتاب خیلی تیزه، برای همین برگشتم و سمت خونه رفتم. در و باز کردم و از همونجا با صدای بلندی خدمتکار و صدا کردم. همونکه در مورد غذا ازم پرسیده بود بهسرعت اومد سمتم و گفت:
- جانم خانم؟
- برو توی اتاقم، توی کشوی سوم سمت راست میز آرایش یه کلاه لبهداره سفید هست. برام بیارش.
باز چشمی گفت و بدو سمت اتاق رفت. منم همون جا ایستادم تا برگرده. کلاهو که اورد ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم، نقاب بلندی داشت و نسبتاً جلوی تابش مستقیم آفتاب رو میگرفت.
از کوچه دراومدم و رفتم توی پیاده روی خیابون به قدم زدن مشغول شدم.
یه جورایی دلم برای هوای دود آلود ولی با صفای این شهر شلوغ و پر سروصدا تنگ شده بود.
با اینکه دیگه خیلیا میگفتن تهران دیگه به درد نمیخوره و پر شده از آلودگی اما من هنوزم عاشقانه میپرستیدمش. این پایتخت برای خودش داستانها داره، برای خودش صفایی داره که هیچجای دنیا نظیرش پیدا نمیشه!
طهران قدیم و تهران جدید، هردوشون تاج سر من هستن. با هیچی عوضشون نمیکنم با هیچی!
همینجوری توی فکر بودم و داشتم با لـ*ـذت به اطرافم نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد. از توی کیفم در اوردمش و وقتی که شمارهی محمود رو دیدم بهسرعت جواب دادم:
آخرین ویرایش توسط مدیر: