کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست هفتاد و نهم
درآمد نسبتاً خوب و پس‌‌اندازی که توی این چند سال بابت نمایشگاه‌های نقاشیم و مدیر برنامگیم جمع شد بود، تونسته بود که برای من یه زندگی معمولیه رو به خوبی رو درست کنه. توی شیراز هم رفته بودم توی خونه‌ی مادربزرگ مادریم که بعد از فوتش برام به یادگار مونده بود، زندگی کردم. خونه به نام عموی مادرم که توی ونکوور زندگی می‌کرد بود؛ اما چون اصلاً پاشو نمی‌ذاشت توی ایران، کلید خونه رو داده بود به من تا هروقت میرم شیراز ازش استفاده کنم.
دیگه نه از پورشه‌ای که توی تهران داشتم استفاده کردم نه خود اون کاخ چند میلیاردی توی الهیه!
حالا می‌دیدم که با تمام این اوصاف چقدر راضی و سبک بالم! بی‌دغدغه با آرامش به کارام می‌رسیدم و هرروز چیز جدیدی رو در درونم یا حتی آدمای اطرف و بیرونم کشف می‌کردم! دیگه برنامه ریزی معنایی نداشت، دیگه یخ بودن ظاهری مهم نبود، دیگه شعار دادن بس بود!
نیاز بود که حداقل خودم رو به خودم ثابت کنم! نیاز بود که از اون همه تجملات فاصله بگیرم و خودمو میون مردم خودم حس کنم! باید بین این مردم بود تا بشه دردشون رو حس کرد! پولداری خیلی خوبه اما به تنهایی کافی نیست. آره توی این دنیا پول حرف اول رو می‌زنه اما میشه با یه زندگی معمولی بهترین و شادترین حال رو داشته باشی. می‌دونستم اگه باز بخوام برگردم به وضع سابق کافیه لب‌تر کنم تا توی پول دست و پا بزنم اما نمی‌خواستم! دیگه پول باد اورده دردی از درد من دوا نمی‌کنه. خوشحالم نمی‌کنه. احساس رضایت بهم نمیده، تنها رضایت از زندگی برای من یه لبخند از ته دل برای بچه‌هایی مثل و محمود و فاطمه ست‌، والسلام!
عینک آفتابی و کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد سالن که شدم دو تا خدمتکار و دیدم که دارن گردگیری می‌کنن با دیدن من صاف ایستادن سرجاشون و سلام کردن. هردوشون جوون بودن حدود بیست و چهار یا پنج سال. جوابشون رو دادم و رفتم سمت در خروجی با صدای یکیشون برگشتم و نگاهش کردم.
- ببخشید خانوم برای ناهار چی میل دارید؟
- آقای رضایی نگفتن چه‌چیزی می‌خوان میل کنن؟
- ازشون پرسیدیم اما گفتن امروز شما ناهارو انتخاب می‌کنید.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- برای من فرقی نمی‌کنه. هر چی دوست دارید درست کنید.
چشمی گفت و به ادامه‌ی کارش مشغول شد، منم از خونه بیرون زدم. آفتاب تیز بود برای همین تو حیاط عینکمو گذاشتم روی چشمام و شالمو جلوتر اوردم. به پوستم خیلی حساس بودم چون خیلی زودم می‌سوخت. چند قدم که رفتم جلوتر دیدم واقعاً امروز آفتاب خیلی تیزه، برای همین برگشتم و سمت خونه رفتم. در و باز کردم و از همونجا با صدای بلندی خدمتکار و صدا کردم. همون‌که در مورد غذا ازم پرسیده بود به‌سرعت اومد سمتم و گفت:
- جانم خانم؟
- برو توی اتاقم، توی کشوی سوم سمت راست میز آرایش یه کلاه لبه‌داره سفید هست. برام بیارش.
باز چشمی گفت و بدو سمت اتاق رفت. منم همون جا ایستادم تا برگرده. کلاهو که اورد ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم، نقاب بلندی داشت و نسبتاً جلوی تابش مستقیم آفتاب رو می‌گرفت.
از کوچه دراومدم و رفتم توی پیاده روی خیابون به قدم زدن مشغول شدم.
یه جورایی دلم برای هوای دود آلود ولی با صفای این شهر شلوغ و پر سروصدا تنگ شده بود.
با اینکه دیگه خیلیا می‌گفتن تهران دیگه به درد نمی‌خوره و پر شده از آلودگی اما من هنوزم عاشقانه می‌پرستیدمش. این پایتخت برای خودش داستان‌ها داره، برای خودش صفایی داره که هیچ‌جای دنیا نظیرش پیدا نمیشه!
طهران قدیم و تهران جدید، هردوشون تاج سر من هستن. با هیچی عوضشون نمی‌کنم با هیچی!

همین‌جوری توی فکر بودم و داشتم با لـ*ـذت به اطرافم نگاه می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. از توی کیفم در اوردمش و وقتی که شماره‌ی محمود رو دیدم به‌سرعت جواب دادم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتادم
    - به‌به ببین کی زنگ زده! محمود خان گل و گلاب. حالت چطوره پهلوون؟
    دلم برای صدای متین و آرومش ضعف رفت. آخ خدا این پسر چقدر آقا و مؤدبه!
    - سلام خانم. شما حالتون خوبه؟ سالمید؟شنیدم رفتید تهران. چیزی شده؟
    لبخندی نشست روی لبام و گفتم:
    - من عالیم. نگران نباش هیچ اتفاقی نیفتاده. با یکی از دوستانم برای مدتی اومدم تهران. خیلی زود دوباره برمیگردم شیراز.
    نفسشو بیرون فوت کرد.
    - خداروشکر. راستش خدای نکرده فکر کردم براتون اتفاقی افتاده.
    - نخیرم هیچ اتفاقی نیفتاده. تا من برگردم مواظب خودت و خونوادت باش! تو الان مرد خونه‌ای. در ضمن فردا پنج شنبه‌ست یادت نره که بری سرکار، حواست باشه‌ها من رئیس بداخلاقیم!
    - چشم خانم. مواظبشونم. حواسم هست فردا سرساعت اونجا هستم. نمی‌ذارم کسی نگاه چپ به آثارتون بکنه!
    خندیدم و با لحن لوتی و کشداری گفتم:
    - مرامتو عشقه! چاکرتم داش محمود!
    خنده‌ی آرومی کرد و مثل خودم جواب داد:
    - نوکرم!
    تندوسریع با تشر گفتم:
    - هی محمود از این واژه‌ها استفاده نکن! بدم میاد.
    این دفعه با صدای بلندی خندید.
    - آخه خانوم خودتون چند لحظه پیش از من بدتر صحبت کردید که!
    هنوز لبخند روی لبام بود اما لحنم خیلی جدی!
    - مگه من هرکاری می‌کنم توام باید بکنی فسقلی؟
    - شما درست می‌فرمایید! دیگه تکرار نمیشه.
    نیشم گشادتر شد.
    - آفرین پسر خوب. حالا لحنت شد شبیه یه جنتلمن تمام عیار!
    یه موتور توی پیاده رو با سرعت داشت می‌روند و نگاهم بهش بود.
    - خانم راستش جاتون اینجا خیلی خالیه. بدجوری بهتون عادت کردیم.
    پیاده رو خلوت بود اما خیلی سرعتش عجیب غریب بود! انگار تو اتوبانه. از دور هی داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
    - نیومدم که بمونم به‌زودی بر می‌گردم پیش...
    - نیاز، از پیاده رو بپر بیرون. همین حالا!
    مات برگشتم سمت صدایی که اسممو فریاد کشیده و این جمله رو به زبون اورده بود! در همون حین که داشتم صورتمو برمی‌گردوندم موتوری با سرعت از کنارم رد شد و چیزی رو به سمتم پاشید! با چشمای گردشده ایستادم سرجام و گوشی از دستم افتاد!
    بازوم توسط امیدکشیده شد اما نگاهم نه! نگاهم به مایعی بود که پاشیده شده بود به دیوار و بوی خیلی تندی فضا رو گرفته بود!
    - نیاز! حالت خوبه؟ ببینمت!
    مبهوت گردنمو چرخوندم و بهش نگاه کردم. نگرانی از توی چشماش کاملاً مشخص بود. نبض شقیقه‌اش به‌شدت می زد. صورتمو گرفت میون دستاش و اجزای صورتمو با دقت نگاه کرد.
    - خوبی؟
    دستمو گذاشتم روی دستش و آب دهنمو قورت دادم.
    - جریان چیه؟ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ این موتوریه...

    نفسشو فوت کرد بیرون و چشماش رو بست قبل از اینکه حرفم تموم بشه بی‌توجه به آدمایی که دورمون حلقه زده بودن منو توی بغلش کشید! دقیقاً سرم روی قلبش بود که به‌شدت داشت به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی ستبرش کوبیده می‌شد! در اون لحظه اون‌قدر گیج و حیرت زده شده بودم که نمی‌تونستم مثل همیشه آرامش آغـ*ـوش گرم و مردونه‌اش رو حس کنم و لـ*ـذت ببرم! نمی‌دونم چقدر توی اون موقعیت بودیم. فقط صدای نفس‌های عمیقش رو می‌شنیدم و فشاری که به کمرم وارد می‌کرد. یه جورایی انگار می‌خواست باهام یکی بشه. دستام دورم افتاده بود و توی ذهنم فقط یه جمله یا پرسش دوران‌وار می‌چرخید« جریان چیه؟!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتاد و یکم
    - جناب رضایی بهتره بریم خونه، اونجا راحت‌تر می‌تونیم به کارمون برسیم.
    با شنیدن صدای کلفت مردی، امید کمی فاصله گرفت؛ اما ازم جدا نشد. یه دستشو انداخت دور شونه‌ام و منو نسبتاً به خودش چسبوند. برگشتیم سمت همون مرد که لباساش سر تا پا مشکی رنگ بود و داشت ما رو نگاه می‌کرد. امید رو بهش گفت:
    - نیاز باید استراحت کنه. صلاح نیست که فعلاً پاشو بذاره اونجا.
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به امید گفت:
    - قاضی این پرونده سردار رسولی شخصاً وارد میدان شدن و دستور دادن که حتماً خانم مشکات برن پیششون.
    اخمای امید درهم رفت و بی‌حرف خیره شد بهم.
    - اما...
    نگاهمو ازش گرفتم و به اون مرد که منتظر ما بود چشم دوختم، نذاشتم امید کامل حرف بزنه و با لحن مصممی گفتم:
    - من مشکلی ندارم و میام! مثل اینکه همه می‌دونن چه خبره الا من!
    دوباره نگاهمو به مشکی چشماش که با تردید خیره شده بود بهم دوختم و ادامه دادم:
    - فکر می‌کنم این حقه منه که بدونم جریان از چه قراره!
    امید نگاهشو ازم گرفت و بعد از کمی تعلل رو بهش گفت:
    - باشه با ماشین خودم میایم. شما برو!
    سری تکون داد و رفت سمت ماشین پژویی که کنار خیابون پارک شده بود. مردم هنوز تک و توک مونده بودن و ما رو نگاه می‌کردن. یکی اومد گوشیشو از توی جیبش در بیاره که یه مرد که بازم سرتاپا سیاه پوش بود رفت سمتش و جلوش رو گرفت. در همون حین رو به امید گفت که سریع‌تر اونجا رو ترک کنیم!
    رفتیم سمت ماشین امید و سوار شدیم. توی راه نه من حرف زدم نه اون. می‌دونستم تا نخواد چیزی رو نمیگه برای همین ترجیح دادم خودمو خسته نکنم. توی اون خونه‌ای که نمی‌دونستم کجاست همه‌چیز مشخص می‌شد. همه‌چیز!
    ***
    با هم وارد یه پذیرایی شیک و مدرن شدیم. پشت میز بزرگ انتهای پذیرایی یه مرده نسبتاً سی ساله نشسته بود که ته ریش روی صورت برنزش، اخمای درهم و عمیقش، چشمای میشی رنگ و سرشونه‌ها و بازوهای حجیم و درشتش نشون می‌داد که یه مرد خیلی جذاب و البته بداخلاقه!
    با وارد شدن ما سرش رو بلند کرد و با همون اخما نگامون کرد. نیم‌نگاهی به امید انداختم، خودشم دست کمی از اون مرد نداشت. هردو با جدیت تمام به هم زل زده بودن!
    امید چند قدم رفت جلوتر و با خشم گفت:
    - این بود حفاظتتون از نیاز؟! اگه اون اسید توی صورتش ریخته می‌شد کی می‌خواست پاسخگو باشه؟
    اسید؟ آه از نهادم برخاست و با بی‌حالی نشستم روی مبلی که نزدیکم بود. یعنی اون مایع بد بو که روی دیوار ریخته شده بود قرار بود صورت منو از بین ببره؟ آخه چرا؟
    مات و وحشت زده بهشون نگاه کردم. همون مرد با جدیت از جاش بلند شد و کف دستاش رو گذاشت روی میز. خم شد سمت امید و با صدای محکمی گفت:
    - مگه من به شما نگفته بودم که فعلاً این خانوم حق نداره تنهایی بره جایی؟ هر اتفاقی میفتاد تقصیر سهل‌انگاریای شما بود جناب رضایی!
    امید از کوره در رفت و فریاد زد:
    - تقصیره من؟! همکارت رئوف بهم گفت که اجازه بدم نیاز امروز بره بیرون تا تعقیبش کنیم ببینیم کی میاد سر وقتش! شما قاضی پرونده‌ای اما انگار از چیزی خبر نداری!
    با فریاد امید چند تا غول تشن ریختن داخل، اما همون مرده که قد و هیکل خودشم شبیه همون غول تشنا بود اشاره کرد که برن بیرون.
    اخماش عمیق‌تر شد و با همون لحن محکمش گفت:
    - اینجا جای داد و قال نیست! بشین سرجات آروم صحبت کن جناب رضایی!

    امید رفت نزدیک‌تر و اون ور میز دقیقاً روبه‌روش ایستاد. قد و هیکلشون یه جورایی شبیه به هم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتاد و دوم
    اگه یه زمان دیگه‌ای بود با دیدن این دوتا مرد جذاب و همه‌چی تموم ممکن بود از خوشحالی سکته بکنم؛ اما توی اون شرایط فقط گیج و هنگ نظاره‌گرصحنه‌ها و حرفای عجیب غریبی بودم که بین امید و اون مرد رد و بدل می‌شد.
    امید از لای دندونای بهم چسبیدش غرید:
    - دارم بهت میگم به سمتش اسید پاشیدن! چرا شما این‌قدر خونسردی؟اگه بلایی سرش اومده بود...
    حرفش رو قطع کرد و با همون لحن سابقش گفت:
    - صبح سردار رئوف اینجا بوده و منم دقیقاً یه ساعتی میشه که از ماموریت برگشتم. حتما دلیلی داشته که اجازه داده خانم مشکات بره بیرون. مطمئن باش هیچ بلایی سرش نمیومد! مثل الان که سالمه.
    هی می‌گفتن سردار رئوف! منظورشون علی رئوف همون شوهر پریناز که نبود؟ بود؟شنیده بودم که رفته سوریه!یعنی برگشته؟
    امید نگاه پر از خشمی هواله‌ی صورت اخمو و جدیش انداخت و گفت:
    - آره! باید برید خداتون رو شکر کنید که بلایی سرش نیومده! اگه اتفاقی میفتاد دودمانتون رو به باد می‌دادم سردار رسولی!
    پس این مرد جوونه سردار رسولیه؟! اینکه ته تهش سی و سه چهار سالش بیشتر نیست که! شایدم عین سردار رئوف یکی از اون نابغه‌های توی نظام باشه. نمی‌دونم!
    با شنیدن حرفای امید صورتش کبود و یه قدم بهش نزدیک‌تر شد. خواست دهنش رو باز کنه که صدای جدی و نسبتاً بلند من باعث شد که هردوشون برگردن سمتم!
    - بس کنید!
    یعنی زمانی که برگشتن و خیره شدن بهم نزدیک بود کلاً حرف زدن یادم بره و دهنم باز بمونه! چقدر این دو مرد جذاب و خواستنی بودن! خدایا بنازم قدرتت رو؛ اما خب منم کم کسی نبودم! نیاز مشکات! مثل همیشه به خودم مسلط شدم و با همون حالت یخیم که امید باهاش آشنایی کاملی داشت صحبتم رو ادامه دادم:
    - من نیومدم اینجا که شاهد بحث و نعره‌های شما آقایون باشم. فقط می‌خوام بفهمم قضیه چیه! اون مرد موتوری کی بود؟ چرا باید به سمتم اسید بپاشه؟ چرا همه از جریان خبر دارن به غیر از من؟ من اومدم اینجا تا پاسخ سؤالاتم رو از شما بگیرم سردار رسولی! پس به جای دادوبیداد بیاین جوابم رو بدید!
    نیم‌نگاه پر از خشمی به امید انداخت و رفت پشت میز روی صندلی نشست و زل زد توی چشمام که خیلی جدی و محکم بهش خیره شده بود! هنوز هم اخم داشت و لحنش آمرانه و یه جورایی مستبدانه بود.
    - خیلی وقته که دارن دنبالت می‌گردن! از زمانی که توی واشنگتن بودی! دقیقاً دو روز بعد از روزی که برگشتی ایران قرار بود که همون جا اسید رو به صورتت بپاشن!
    همون‌جور که سردار داشت صحبت می‌کرد و من با تعجب و چشمای‌گرد شده بهش خیره شده بودم. امید اومد سمتم و روی مبل دو نفره ی روبه‌روم نشست و به صورت و احوالاتم خیره شد.
    - اما خب تصمیم ناگهانی تو برای برگشتن به ایران باعث شد که نقشه عوض شه و توی ایران این برنامه رو اجرا کنن! اما بازم تو همه چیو خراب کردی بی‌مقدمه اومدی تهران و سریع از اون نقل مکان کردی به شیراز اونم با آژانسی که نه اسمتو می‌دونست نه مال محله،ی خودتون بود! خواه‌ناخواه باعث شدی که ردتو گم کنن!
    تکیه داد به صندلی و دستاش رو توی هم قفل کرد و روی شکم تخت و صافش گذاشت.

    - اما توی این مدت ما از همه‌چی اطلاع داشتیم. نیروی اطلاعاتی ما خیلی قوی‌تر از اون گروهه! هرچقدرم که اون باند یا گروه حرفه‌ای باشه در حد نیروهای متخصص بخش اطلاعات و امنیت ما نمی‌تونه باشه! این امر غیرممکنه! اما مثل اینکه نائب رئیس این باند خیلی از دست تو دلش خونه! چون که تونسته بود این اواخر توی شیراز ردتو بزنه و می‌خواست نوچه‌هاش رو بفرسته سروقتت که ما آقای رضایی رو در جریان گذاشتیم. البته اگر نمایشگاه آثار هنریتو افتتاح نمی‌کردی تا الانم نمی‌تونست پیدات کنه! چون اون خونه‌ای که رفتی جزء املاک خودت یا حتی پدرت هم نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    هشتاد و سوم
    به غیر از ما و خودت از وجود اون خونه اطلاع نداشت! جناب رضایی هم توی این مدت خیلی دنبال تو می‌گشت و ایران بود. تنها کسی که می‌شد بهش اعتماد کرد ایشون بود. برای همین بهش گفتیم که بیارتت تهران و برای مدتی توی خونش زندگی کنی. زمانی که آقای رضایی اومد دنبالت و به زور اوردت تهران. افراد نائب رئیس باند دنبالتون بودن، هم ما اینو می‌دونستیم و هم آقای رضایی، البته نیروهای ما هم حواسشون به شما بود.
    از جاش بلند شد و میز رو دور زد. از پشت تکیه داد به لبه‌ی میز و دستاشو هم به عنوان تکیه‌گاه گذاشت پشت سرش روی میز و ادامه داد:
    - نمی‌خواستیم از جریان اطلاع داشته باشی تا عادی‌تر بتونی رفتار کنی. اونا باید می‌فهمیدن که تو از چیزی خبر نداری! باید به افراد نفوذی ما اعتماد می‌کردن. باید به یقین می‌رسیدن که پلیس از ماجرا خبری نداره و تو هم به زندگی عادی خودت مشغول هستی؛ اما قرار نبود که از خونه بزنی بیرون نمی‌دونم چرا سردار رئوف اجازه‌ی اینکارو داده. الان مطمئنا همشون فهمیدن که پلیس در جریانه! چون آقای رضایی بلافاصله اومد سمتت و همکارای ما هم دنبالش بودن؛ اما تا چند دقیقه‌ی دیگه سردار میاد اینجا و همه چیو توضیح میده. من چند وقتی نبودم و سرم مشغوله یه پرونده‌ی دیگه‌ای بود. می‌دونم که سردار کاری رو بی،هدف انجام نمیده. منتظر می‌مونیم تا بیاد و بگه که جریان از چه قراره.
    وقتی که داشت صحبت می‌کرد کم‌کم نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین و چشم به کفشام دوختم. همه چیر واسم مبهم بود. یه جورایی هضم این اتفاقات برام سخت و غیرمنتظره بود. آخه من رو چه به این جور قضایا؟ حتی توی خوابم فکر نمی‌کردم یه روز بخاطر همچین چیزی بیام یه همچین جایی! کلافه نفسمو دادم بیرون و سرمو بلند کردم. حرفاش که تموم شد، نگاهش کردم و گفتم:
    - به قول خودتون نائب رئیس این باند کیه؟! چرا باید با من خصومت داشته باشه؟ اصلاً این باندی که ازش حرف می‌زنید چه جور باندیه؟! افرادش چیکارن؟!
    صاف ایستاد سرجاش و با یه حرکت لباسش رو صاف کرد، بی‌حرف با قدم‌های بلند و محکمی رفت سمت قفسه‌ای و یکی از گشو‌ها رو باز کرد. چیزی شبیه به یه ورقه برداشت و سمتم اومد. انگار عکس بود! جلوم ایستاد و عکسی رو که توی دستش بود گرفت سمتم. با کنجکاوی عکس رو گرفتم و برش گردوندم. با دیدن شخصی که توی عکس بود هینی کشیدم و دست راستمو با بهت گذاشتم روی دهنم!
    - آره! خودشه! می‌دونم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی بخاطر یه لج و لجبازی بیفتی توی این راه! می‌دونم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی این شخص این‌قدر قدرتمند و کینه‌ای باشه! هیچ‌وقت! این مرد، یکی از کله گنده‌های باند وارد کننده‌ی مواد مخـ ـدر اعم از کراک، هروئین، مواد صنعتی، شیشه و هر چیزی که فکرشو بکنی به داخل کشوره! تا الان تونستیم خودش و کسایی رو که در سطحش یا پایین‌تر هستن رو شناسایی کنیم اما مهره‌ی اصلی هنوز نیفتاده توی دام! فرد زیرک و باهوشیه و به‌راحتی دم به تله نمیده؛ اما می‌دونم که بیشتر از همه به این حیوون اعتماد داره! حیوونی که عین سگ کفشاش رو لیس می‌زنه و دست راستش محسوب میشه.
    هر جمله‌ای که می‌گفت حس می‌کردم سرم بیشتر داره تیر می‌کشه. راست می‌گفت! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که قضیه این جوری باشه. با انزجار عکس رو پرت کردم روی میز! با ترس به امید نگاه کردم. با اخمای درهمی هنوز خیره بود بهم. ته اون چشما نگرانی رو به وضوح می‌دیدم. اما سکوت کرده بود و هیچی نمی‌گفت.
    مسیح صالحی! همون کسی که به صنم تجـ*ـاوز کرده بود. همون نامردی که پای چشممو کبود کرده بود! آره همون بی‌ شرف! حالا می‌خواست با اسید زندگی منو نابود کنه!
    تحمل اون فضا برام غیرممکن شده بود. اون‌قدر سردرد بدی هجورم اورد سمتم که دلم می‌خواست یه مشت کودوئین بچپونم تو حلقم و فقط بخوابم!

    سرمو گرفتم میون دستام. هزاران سؤال داشت سرمو متلاشی می‌کرد؛ اما می‌ترسیدم! می‌ترسیدم چیزه دیگه‌ای بپرسم و با حقیقت وحشتناک‌تری روبه‌رو بشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتاد و چهارم
    نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای باز شدن در و متعاقب اون صدای سردار رسولی از خودم در اومدم و به شخصی که داخل شده بود نگاه کنم. هنوز هم مثل سری اولی که دیدمش هیکل حجیمی داشت و چشمای سبز زمردیش، چشم آدمو میزد.
    - خیلی وقته که منتظرتیم! جریان چیه علی؟
    نگاهمو از سردار رئوف جدی گرفتم و به امید چشم دوختم. هنوز هم نگاهش به من بود! صدای محکم سردار رئوف که دقیقاً لحنش مثل خوده سردار رسولی بود، حتی باعث نشد که نگاهمو از امید و چشمای سیاه و بی‌نظیرش بگیرم. شاید این شب‌های سوزان می‌تونست آرومم کنه.
    - نگران چیزی نباش! همه‌چی تحت کنترله!
    با این حرف علی، امید که تا اون‌موقع ساکت بود، عین فشنگ از جاش برخاست و با تشر گفت:
    - همه‌چیز تحت کنترله؟! مثل اینکه جون نیاز اصلاً برات اهمیت نداره سردار رئوف! اسید به سمتش پاشیدن و تو عین خیالت نیست!
    علی نگاه خشک و عاری از احساسش رو به سمت امید خشمگین و عصبی دوخت. با لحن سردی گفت:
    - اون مایع اسید نبود!در ضمن، اون موتور سوار یکی از همکارای ماست!
    با شنیدن حرفی که زد توی جام وا رفتم و ناخودآگاه از شدت راحتی نفسمو بیرون فوت کردم. همراه با عکس‌العمل من، سردار رسولی هم نشست روی صندلی پشت میزش و بهش تکیه داد؛ اما امید همچنان با اخم به سردار رئوف زل زده بود.
    اما سردار رئوف بی‌تفاوت روشو برگردوند و به من نگاه کرد.
    - مسیح صالحی خواست از تو انتقام بگیره! مطمئن باش تا بلایی سرت نیاره آتیش انتقامش خاموش نمیشه!
    صدای بلند امید باعث شد که از ادامه‌ی حرفش باز بمونه و با اخم بهش نگاه کنه.
    - وظیفه‌ی تو هم اینه که ازش محافظت کنی! غیر از اینه؟!
    دستاشو فرو برد توی جیبش و با همون لحن محکمش گفت:
    - لازم نیست وظایفم رو به من گوش‌زد کنی جناب ویولنیست! درضمن من دارم با نیاز صحبت می‌کنم. بار آخرت باشه که حرفمو قطع می‌کنی!
    امید یه قدم رفت سمتش و با لحن خشک و پر اعتماد به نفسی گفت:
    - لازمه. چون اون مرتیکه خیلی خطرناکه و بدون اگه تار مویی از سرش کم بشه، حداقل ول کن تو یکی نیستم!
    اخمای هردوشون بد رقمه رفته بود تو هم و با خشم وافری به هم زل زده بودن. هر دو جذاب و مغرور! هر دو سرکش و قدرتمند. واقعاً نمی‌شد بینشون فرقی گذاشت! هر دو دست نیافتنی و خاص و البته وحشی!
    - آقایون بهتره دست از این حرفا بردارین. ما بخاطر موضوع مهم‌تری اینجاییم. باید توی وقت صرفه‌جویی کنیم. آقای رضایی امنیت خانم مشکات تأمینه! لازم نیست نگران باشید.
    صدای بم و پر ابهت سردار رسولی باعث شد نگاه هر سه مون سمتش بره. این یکی رو یادم رفته بود! اینم باید در کنار امید و علی قرار می‌گرفت. مثل این دوتا وحشی جذاب و دست نیافتنی بود. با هم یه سه تفنگدار دبش می‌شدن.
    سردار رئوف خیلی قد بلند و هیکلی بود، پوست گندمگون و چشمای سبز زمردی! موها و ته ریش مشکیش هم حسابی بهش میومد.
    سردار محمدی هم مثل سردار رئوف قد بلند و هیکلی بود. با این تفاوت که پوستش خیلی برنز و ته ریششم کم پشت‌تر از سردار رئوف بود. چشمای میشی رنگش می‌تونست یه جورایی خاص باشه و موهای قهوه‌ای سوختش خیلی خیلی جذاب‌ترش می‌کرد.
    و بالاخره امید رضایی! قد و هیکلش مثل دو تا سردار بود اما بازوهاش کمی گنده‌تر شاید بخاطر اینکه بوکس کار می‌کرد. البته اون دوتا هم خیلی غول بودن و سایز بازوهاشونم با امید اندک تغییری داشت. چشمای مشکی زغالی امید و موهای جوگندمی و صورت سبزه رنگ و دندونای مروارید مانندش واقعاً دل هر دختری رو می‌لرزوند!

    - خانم مشکات! خانم مشکات!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتاد و پنجم
    از توی فکر در اومدم بیرون و با گنگی به سردار رسولی نگاه کردم.
    اخماشو فرو برد تو هم و گفت:
    - حواست کاملاً به حرفام باشه! می‌خوام یه پیشنهاد بهت بدم.
    حالا درسته که خوشگله اما منم باید موضع خودمو حفظ کنم. یه جورایی از لحن استبدادیش خوشم نمیومد. ابروهامو انداختم بالا و خیلی جدی پرسیدم:
    - چه پیشنهادی؟
    تغییری توی حالتش ایجاد نشد و پرسید:
    - دلت می خواد از مسیح انتقام بگیری؟!
    دلم می‌خواد؟! از خدامه، ولی مثل اینکه اون مردک حسابی کینه‌ایه! من دیگه غلط بکنم به پروپاش بپیچم!
    - جون خودم برام مهم‌تر از انتقامه!
    سرشو تکون داد و گفت:
    - باشه. پس می‌تونید برید! نگران هیچی هم نباش محافظامون از دور مراقبت هستن اما این چند وقته رو سعی کن که بیشتر توی خونه باشی.
    - پس پیشنهادی که می‌خواستید بدید چی میشه؟
    - دیگه مهم نیست. بدون تو هم از پسش بر میایم!
    کمی کنجکاو شدم. مگه قرار بود من چی‌کار کنم؟
    چشمامو تنگ کردم و گفتم:
    - ترجیح میدم بشنوم!
    - حالا که اصرار داری بهت میگم. اما اینو بدون که اصلاً اجباری در کار نیست! می‌تونی قبول کنی می‌تونی هم خیلی راحت کنار بکشی؛ اما اگه اومدی توی اینکار باید تا آخرش پای حرفت بایستی.
    با بی‌قراری گفتم:
    - باشه. حالا مگه چی می‌خواید بگید؟
    ***
    نگاهی توی آیینه به خودم انداختم. تا حالا خودم رو این‌قدر جذاب و زیبا ندیده بودم. پس اون همه زیبایی که توی افسانه‌ها ازش حرف می‌زدن وجود داشت. حالا اون همه افسونگری در من جمع شده و به شدت دل هر آدمی رو می‌لرزوند! باید از آرایشگری که این‌طور ماهرانه گریمم کرده بود، تشکر می‌کردم. انگار صورت من یه بوم بود که اون آرایشگر ماهرانه روش نقش زده.
    خط چشم کشیده و پهن دور چشمام باعث شده بود که چشمام حالت کشیده و خمـار به خودشون بگیرن، سایه‌های سیاه و توسی و سرمه‌ای پشت پلکم به‌زیبایی یه کهکشان، طرح زده شده بودن. لنزهای توسی و گربه‌ای مانندم چشمای هر کسی رو میخکوب می‌کرد. مژه هامم به شکل ماهرانه‌ای با رنگ‌های سورمه‌ای و مشکی تاب خورده بودن. رژلب بادمجونی تیره‌ام، لبام رو حجیم‌تر از هر زمان دیگه‌ای نشون می‌داد. موهای بلند و حالت دار سورمه‌ای رنگم، دورم پخش شده بود و زیبایی بی‌نظیرش رو به‌رخ می‌کشید. بدن لطیف و مهتابی رنگم توی اون پیراهن دکلته و چسبون مشکی رنگ، بیشتر به چشم میومد.
    اما همه اینها باعث نمی‌شد حتی ذره‌ای از اضطراب و استرسم کم بشه!
    امشب، شب مهمی رو در پیش داشتم. باید مثل همیشه خونسرد رفتار می‌کردم. باید حق به جانب می‌بودم. باید طبق نقشه رفتار می‌کردم وگرنه همه چی خراب می‌شد!
    چند دقیقه‌ای جلوی آیینه مکث کردم و کم‌کم سعی کردم که آرامشم رو به دست بیارم. نقابی از غرور و اعتماد به نفس رو به چهره زدم و با افکار مشوش و قلبی که برای خودش پایکوبی راه انداخته بود، از اتاق بیرون زدم. هم‌زمان با خارج شدن من امید هم از اتاق کناری بیرون اومد. با دیدنش برای چند لحظه همه‌چیز از ذهنم یه جای دیگه شوت شد!
    ایستادم سرجام و با دهن باز بهش خیره شدم. خدای من! چقدر این کت و شلوار مشکی به همراه کروات توسی بهش میومد!

    اونم محو من شده بود البته همراه با اخم! می‌دونستم که از حضورمون راضی نیست. از اولم راضی نبود؛ اما با اسرارهای مکرر من و عزمی که می‌دونست به هیچ عنوان شکسته نمیشه، رضایت داد که با هم توی این نقشه شکرت کنیم. البته از اون موقع تا حالا همش بداخلاق بود و تو پرم می‌زد. می‌دونستم که حسابی نگرانه و می‌ترسه که اتفاقی برام بیفته. کم‌کم اخلاقش دستم اومده بود و درک می‌کردم که این همه بدخلقی بابت چیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتاد و ششم
    نمی‌دونم چقدر داشتیم همو نگاه می‌کردیم اما زمانی که سردار محمد رسولی از اتاقی که امید اومده بود بیرون، خارج شد. به خودم اومدم و سعی کردم که به چشمای هیزم مسلط بشم. از حق نگذرم اونم خیلی جذاب شده بود. کت و شلوار مشکی به همراه کروات مشکی، کت امید کمی حالت اسپرت داشت اما کت سردار خیلی رسمی بود.
    نگاهی بهم کرد و بی‌تفاوت گفت:
    - می‌دونی که باید چی‌کار کنی. لازمه که بازم تکرار کنم؟
    نه با دیدنم مات شد نه اینکه حالت نگاهش تغییر کرد. خیلی‌خیلی نرمال بود رفتارش! البته شاید اون‌جوری که فکر می‌کردم زیبا نشده بودم. نمی‌دونم والا!
    نگاه مصممو توی چشمای میشی رنگ و براقش دوختم. با لحنی که نشون نمی‌داد درونم چقدر مضطربه، گفتم:
    - نگران چیزی نباش یزدان کبیری. من کارمو بلدم!
    همه اون جا سردار رسولی رو به اسم یزدان کبیری می‌شناختن. یه مرد تاجر که مثلاً یعنی یکی از کله گنده‌های وارد کننده‌ی جنس قاچاق به ایرانه!
    امید یه قدم اومد سمتم و بدون توجه به سردار، بی‌مقدمه گفت:
    - این لباس کت نداره؟!
    با چشمای گردشده نگاهش کردم. یعنی الان غیرتی شده؟!
    - کت برای چی؟!
    به سرشونه‌های عـریـ*ـان و یقه‌ی خیلی بازم نگاهی انداخت و گفت:
    - برو یه چیزی روی خودت بنداز!
    آی الهی نیاز فدای این تعصب مردونت بشه! تو نمی‌دونی من جنبه ندارم همین جا از خوشی غش می‌کنم؛ اما خب کیه که نشون بده داره ذوق مرگ میشه. اخمامو کردم تو هم و با لحنی که پر بود از لجبازی و سرکشی، گفتم:
    - دلیلی نداره که بخوام چیزی روی خودم بندازم! لباسم خیلی هم خوب و پوشیدست.
    چندلحظه‌ای خیره نگام کرد. نگاهی که تا استخونم رو می‌سوزوند !روشو کرد سمت سردار که نظاره‌‌گر ما دوتا بود و گفت:
    - شما برو پایین. ما هم چند دقیقه‌ی دیگه میایم!
    سردار سری تکون داد و با قدم‌های بلند و محکمی ازمون دور شد و از پله‌ها پایین رفت.
    قلبم داشت تو حلقم میومد. یعنی می‌خواد چی‌کار کنه که سردار رو فرستاد پایین؟! یه وقت بلا ملا سرم نیاره؟
    رو کرد بهم و با همون اخمای همیشگی، گفت:
    - به حرفم گوش نمیدی، نه؟!
    با پررویی سرمو برای تأیید حرفش تکون دادم و گفتم:
    - دقیقاً.
    نیشخندی زد و بازوم رو گرفت توی دستش. یا خدا! این وقتی بازوهامو می‌گیره یعنی قصد داره کار شکنجه‌اش رو آغاز کنه!
    با چشمای گشاد شده، نگاهم بین صورت و دستش که بازوی ظریفم رو گرفته بود، رد و بدل می‌شد که یهو سمت اتاق کشیده شدم. رفت تو و منم دنبالش کشیده شدم. بازوم و ول کرد و در و محکم بست.
    خدا رو شکر فشاری بهم وارد نکرد. باید ازش تشکر می‌کردم که نزده مثل همیشه بازوی بیچارمو سیاه و کبود کنه!
    - برای بار آخر ازت می‌پرسم!یه چیزی می‌اندازی روی خودت یا نه؟!
    چرا حس می‌کردم این سؤالش یه چی تو مایه‌های تهدیده!
    تهدید؟! بیجا کرده مرتیکه! مگه شهر هرته؟! خواست غلط اضافه بکنه یه جیغ فرا بنفش می‌کشم، محمد جونم بیاد براش!
    حالا نه اینکه امید چقدر از محمد می‌ترسه. ندیدی رئوف و همین محمد چقدر بهش میدون میدن؟!ندیدی با دیگران حتی با خودت تو چجوری رفتار می‌کنن؛ اما وقتی به امید می‌رسن لحنشون نرم‌تر میشه؟ کوری؟
    آه! درگیری پیدا کردم.
    نفسمو فوت کردم بیرون و با اخم گفتم:

    - تو چته امید؟ مثل اینکه یادت رفته قبلنا توی آمریکا سر و ریختم چه شکلی بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هشتاد و هفتم
    گره اخماش عمراً از هم باز نمی‌شد. با تشر گفت:
    - به قول خودت اون مال قبلنا بود. الانم مثل بچه‌ی آدم یه چی بنداز رو خودت!
    نمی‌تونست مثل آدم حرف بزنه؟! به خدا اگه ملایم‌تر بهم می‌گفت همون اول قبول می‌کردم؛ اما همش می‌خواد امر و نهی کنه. همش می‌خواد آدمو بکوبونه!
    چپ‌چپی نگاهش کردم و رفتم سمت در، در همون حینم گفتم:
    - چه قبلاً چه الان! لباس پوشیدن من یکیه! تو هم آقا بالاسر نشو. هر جوری دلم بخواد لباس می‌پوشم!
    نذاشت به در نزدیک بشم و از پشت دستمو گرفت، کشیدم سمت خودش. جوری‌که وقتی برگشتم دستام روی سـ*ـینه‌اش فرود اومد. به چشماش نگاه کردم. اونم بهم خیره بود. دستاش دور کمرم حلقه شد.
    - چرا می‌خوای لج کنی؟
    تقلا نکردم که از آغوشش دربیام. جای من اینجاست! این آغـ*ـوش گرم و محکم مال منه! مال نیاز مشکات.
    هنوز هم خیره نگاهش می‌کردم. با لحن آرومی، صادقانه جواب دادم:
    - وقتی باهام بد برخورد می‌کنی منم ناخواسته رگ لجبازیم گل می‌کنه!
    یه تای ابروش رو بالا داد. منو محکم‌تر به خودش چسبوند و گفت:
    - اولش خوب برخورد کردم؛ اما تو به حرفم توجهی نکردی! برای همین مجبور شدم از روش همیشگی استفاده کنم!
    هنوز دستام رو سـ*ـینه‌اش بود اما بازم همه جوره حسش می‌کردم. کاملاً به هم چسبیده بودیم.
    با حالت بامزه‌ای چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - خودت فکر می‌کنی رفتارت نرمال بوده! جلوی رسولی خیلی فجیع امر و نهی کردی! نمیگی منم برای خودم غرور دارم؟ قدیما بیشتر رعایت می‌کردی.
    دستش حالت نوازش وار روی کمرم حرکت می‌کرد. در همون حال، با صدای آروم و بمش که توی اون شرایط یه حس خاصی رو بهم القا می‌کرد گفت:
    - تو چی؟ نمیگی وقتی این‌جوری میای جلوی رسولی من عصبی میشم؟! قدیما حتی توی مهمونی‌ها بیشتر رعایت می‌کردی. لباسات این‌قدر باز و بدن نما نبودن! به غیر از همون یه بار که توی کلوب دیدمت.
    بخاطر نوازشش یه خرده داغ کردم. اصولاً آدم بی‌جنبه‌ای نبودم اما خب امید با همه فرق داشت!
    نگاهمو توی صورتش چرخوندم و چشمام روی لبای خوش حالت مردونه‌اش خشک شد. شک نداشتم که طعم این لبا بی‌نظیره! می‌دونستم که چشم خیلیا به این لب‌هاست!
    نگاه خودشم محو لبام بود.
    دستش از حرکت ایستاده بود؛ اما بازوهای حجیمش محکم‌تر، منو در بر گرفت.
    مدل نگاهش یه جوری بود. جوری که می‌دونم هر لحظه داشت بی‌تاب‌ترم می‌کرد. از دستاش که روی کمرم بود داشت آتیش می‌زد بیرون و من چقدر دوست داشتم که این فاصله رو از بین ببرم!
    نمی‌دونم چقدر توی اون حالت موندیم؛ اما حس می‌کردم که صورت‌هامون داره به هم نزدیک‌تر میشه.
    دستام ناخودآگاه از روی سـ*ـینه‌ی ستبرش برداشته و دور گردنش حلقه شد. مقاومت بی‌معنا بود! اون می‌خواست، منم می‌خواستم! می‌خواستم و مصمم بودم!مثل همیشه آغوشش منو از خود بی‌خود کرده بود؛ اما دیگه مثل همیشه توان خود داری نداشتم. داغ این لبا بدجوری به دلم مونده بود.
    آغـ*ـوش محکمش.
    دستای داغش.

    چشمای سیاه و سوزانش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    نگاه مغرور و در عین حال ملتهبش، حتی محیط تاریک اون اتاق، همه و همه دست‌به‌دست هم داده بودن که بخوام برای یه بارم که شده طعم اون لب‌ها رو بچشم!
    سرش اومد نزدیک‌تر و چشمام بسته شد. قلبم داشت توی دهنم میومد. هر آن انتظار داشتم لب‌های منتظرم رو به آتیش بکشه.
    از شوق این بـ..وسـ..ـه که می‌خواست منو ببره توی ابرا، در درونم جنب و جوش به‌پا بود. نفس‌هاش هر لحظه بیشتر صورتم رو لمس می‌کردن و من چقدر به گذر ثانیه‌های انتظار که به اندازه‌ی قرن‌ها طول می‌کشیدن، لعنت می‌فرستادم.
    تق و متعاقب اون صدای محمد!
    - جناب رضایی و خانم مشکات هر چه زودتر بیاید پایین. همه منتظر شمان!
    اه. لعنتی خر مگس!
    چیزی نمونده بود که خاک‌انداز خودشو وسط انداخت!
    با صدای ضربه‌ای که به در زده بود از هم جدا شدیم. سرمو پایین انداختم اما امید هنوز هم نگام می‌کرد. بعد از گذر چند ثانیه با صدای محکمی گفت:
    - الان میایم.
    صدای پاهای رسولی نشون می‌داد که داره از در فاصله می‌گیره و سمت راه پله میره.
    تندتند نفس می‌کشیدم و عرق سردی از کمرم پایین چکید. تازه فهمیدم که قرار بود چی‌کار کنیم!
    واقعاً من می‌خواستم بذارم منو ببوسه؟! به همین راحتی؟ خدا پدر رسولی رو بیامرزه که نذاشت من به کام دلم برسم!
    هرچقدرم که خواهان امید باشم باید بذارم بیشتر از اینا برای بدست اوردن من تلاش کنه! وصال به این آسونی به آدم مزه نمیده!
    راستش خجالت می‌کشیدم به صورتش نگاه کنم، انگار خودشم این موضوع رو فهمید، چون رفت سمت در و در همون حینم گفت:
    - زود بیا پایین. البته یادت نره که یه شالی چیزی بندازی روی بازوهات!
    و رفت.
    صداش که خیلی نرمال بود! انگار اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده! یعنی اون بـ..وسـ..ـه براش اهمیتی نداشت؟!
    معلومه که نداره نیاز احمق. همین‌جوری راحت بهش پا میدی! می‌دونه هروقت اراده کنه تو در اختیارشی برای همین اشتیاقش از بین رفته.
    یعنی‌ها خاک عالم بر سرت.آخه چرا یهو این‌قدر زود وا دادی؟ واقعاً این چه عکس‌العملی بود؟!
    نفسمو فوت کردم بیرون و سعی کردم که به خودم مسلط بشم. هم به خودم حق می‌دادم و هم نه!
    توی موقعیت خیلی بدی گیر افتاده بودم. واقعاً یه جورایی در توانم نبود که بخوام از امید فاصله بگیرم، از طرفیم باید بهش نشون می‌دادم که راحت الوصول نیستم و باید می‌فهمید که مثل عاشق سـ*ـینه‌چاکش در دسترس نیستم! باید درک می‌کرد که من با بقیه فرق دارم! برای جسم و روحم ارزش قائلم. نمی‌ذارم به راحتی کسی لمسم کنه!
    اما متأسفانه با کار امشبم بهش ثابت کردم که چقدر مایلم. مایلم که باهاش یکی بشم!حتی یه خرده سرکشی هم از خودم نشون ندادم که لااقل امیدوارشم!
    سرمو تکون دادم و با لب و لوچه‌ی آویزونی رفتم سمت کمدی که پر از لباسای جور وا جور بود.

    می‌دونستم اگه بخوام لج کنم و به حرف امید گوش نکنم قشقرق راه می‌اندازه. منم که کلاً بی‌حوصله شده بودم و نمی‌خواستم حداقل امشب یه تنش دیگه‌ای پیش بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا